کامل شده داستان کوتاه فلق | سناتور [SheRviN DoKhT] نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SheRviN DoKhT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/19
ارسالی ها
1,883
امتیاز واکنش
147,427
امتیاز
1,086
سن
22
به نام او
نام داستان کوتاه: فلق
نام نویسنده: سناتور (@SheRviN DoKhT) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تراژدی، اجتماعی
ویراستار: @Zahraツ
خلاصه:
داستان روایتگر درددل‌های زنی روستایی با خود و خدا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
خوده؛
زنی که قراره قربانی شه و هیچ قهرمانی هم برای نجاتش وجود نداره.
فلقه، سپیده‌ی صبح
و آیا روشنایی صبح می‌تونه نوری به ظلمات بخت اون بتابونه؟
آیا میشه فلق، معجزه‌ای برای اون شه؟
پیش‌گفتار: خود داستان بیشتر به سبک وان‌شات‌های قبلیمه تا داستان کوتاه. فقط چون بلندتره و توضیحاتش هم جزئی‌تره، داستان کوتاه معرفیش کردم. من اهل محدودکردن مخاطب نیستم؛ ولی اگه فکر می‌کنید علاقه‌ای به خوندن داستان‌های اجتماعی به دور از فانتزی و دنیای صورتی ندارید، لطفاً این داستان رو شروع نکنید. در نتیجه همین‌طور، داستان رو می‌نویسم مثبت چهارده سال.



601l_%D9%81%D9%84%D9%82.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    ***
    شروع
    بدتر از دویدن و نرسیدن، دویدن و به پوچ رسیدنه.
    طاها... طاها... دارم فکر می‌کنم چیزی هست که بیشتر از این کلمه تو مخم زنگ زده باشه؟ گاهی وقت‌ها، حس می‌کنم مغزم آهنی بوده، تو رطوبت زیادی هوای شرجی روستا زنگ زده و طاها شاید همون سمباده‌ایه که رو این زنگ کشیده و کشیده میشه و خراشم میده؛ مثل سخت‌پوست‌ها. فصل زندگی مشترک خیالیم با طاها، فصل پوست‌اندازیمه. طاها سمباده میشه و لایه‌ی بیرونیم رو می‌کنه و می‌بره و انقدر این کار رو تکرار می‌کنه که به لایه‌های اصلی می‌رسه و کم‌کم تموم میشم.
    طاها شبیه یه دیوار بود؛ یه دیوار سیمانی. یه دیواری که میان پیچک می‌زنن که ضمختیش پوشیده شه. من همون پیچکه‌ام! من یه تودهنی محکم بودم؛ تو دهن همه کسایی که می‌گفتن طاها بیماره. من یه ماله بودم رو گند‌کاری‌های نادر و پسرعمه‌ی لـجـ*ـن طاها، متین. من یه پارچه سفید بدون لک بودم، همونایی که تا مهمون می‌رسه میندازیم رو مبلا مبادا کثیفی رویه و زدگی‌های دسته‌ها به چشم بیاد! من یه لیوان آب قندم بعد یه دعوا و تشنج عصبی شدید. شاید هم یه جعبه شیرینی‌ام که می‌خریم و می‌بریم تا بشه یه دست‌آویز برای آشتی‌کنون، یه پیشکش کوچیک حقیر شیرین. من یه کتاب درسی سبک بزرگم؛ از اون‌ها که راحت میشه گوشی رو لابه‌لای ورق‌هاش پنهون کرد و اس.ام.اس بازی کرد. شاید هم من یه درم که بسته میشه رو خودم و آرزوهای خودم؛ درست مثل در آهنی یه سلول انفرادی.
    خیلی دوست دارم بتونم همه‌ی آدم‌هایی رو که یه روزی قضاوتم می‌کردن، سناریوی تلخ زندگیم رو می‌نوشتن، فیلم‌نامه می‌کردن، به اجرا می‌ذاشتنش و اکرانش می‌کردن، یه روز دور هم جمع کنم. توی اون روز، برم بالای یه صندلی وایسم تا خیلی‌خیلی بلند شم تا بتونم از بالا همه رو ببینم؛ یه غرور و قدرت کاذب میده به آدم. بعد داد بکشم «خب، من درست عین چیزی شدم که پشت‌سرم حرفش رو درآوردین! خب حالا چی‌کار کنم؟ از اینجا به بعدش رو بگید چی‌کار کنم؟ بساط چای و شیرینی و میوه از ما، خب حالا گوشت برادر مرده‌ش دیگه از خودتون!»
    حیف که نمی‌شد.
    عمو رضا که همه بهش می‌گفتن حاجی با اینکه نه منشش شبیه حاجی‌ها بود و نه حج رفته بود، بهم می‌گفت «چو عصا دَسم»؛ یعنی چوب عصای دستم. ولی حالا که بزرگ‌تر شدم، به نظرم گوسفند برام بابا بهتر بود. درست مثل یه گوسفند احمقم، درست مثل یه گوسفند قربونی میشم و از نظر همه حلاله، درست مثل یه گوسفند وقتی قربونیم می‌کنن لگد می‌پرونم، دست‌وپا می‌زنم؛ ولی همه‌ش برای چند ثانیه، بعدش آروم می‌گیرم. بعد فوت حاجی رضا، هرچند همون زمان هم مهر خاصی نداشت، به‌جای بهزیستی باید خودم رو به باغ وحش معرفی می‌کردم.
    حالم اصلاً خوب نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    یه چیزی تو دلم تکون می‌خورد. یه چیزی به اسم دل‌شوره.
    دارم فکر می‌کنم می‌ارزید؟ طاها ارزشش رو داشت؟
    ته خط بودن یه حس عجیبی داره. وقتی ته خط می‌رسی، یهو شاعر میشی، مفسر میشی، عقل کل میشی؛ ولی از همه بدتر اینه که شاکی میشی. وقتی ته خط می‌رسی، دیگه نمیگی نذاشتن که بشه، فقط میگی چرا نشد؟ چقدر هراس‌انگیزه یه چرای بزرگ و یه عالم چون! درست مثل یه سؤال امتحانی که نوشته چرا؟ و معلم میگه که فقط یه «چون» وجود داره و تو هزارویک «چون» تو ذهنته.
    یه روز یادمه از متین، روی کاغذ، پرسیدم «عشق چیه؟» متین یه جای دور رو نشونم داد و گفت «اونجا چیه؟» نگاه کردم؛ ولی چیزی ندیدم. بهش با دست فهموندم «هیچی!» تو سرم کوبید و گفت «عشق همینه. کودنایی مثل تو نمی‌فهمن و نمی‌تونن ببیننش. درست رو بنویس بابا.»
    ولی عشق نیاز به سواد نداره، کودن و غیرکودن هم نداره، همه می‌تونن بفهمنش؛ ولی نمی‌تونن حسش کنن. خیلی فرقه بین فهمیدن یه چیز تا حس‌کردنش. مثل زردآلو! زردآلو رو تو کتاب می‌خوندیم؛ ولی نخورده بودیم، نبود اصلاً. وقتی برای اولین بار متین یه زردآلو از تهران برام آورد و داد بخورم، حسش کردم، تازه تونستم معنای درستی از زردآلو تو ذهنم بسازم.
    هیچ‌وقت کسی از من سؤالی نپرسید. همیشه خودم می‌پرسیدم، خودم جواب می‌دادم. من تموم زندگیم رو تنهایی زندگی کردم؛ مثل الان که هیچ پشت و پناهی ندارم؛ مثل الان که باز هم تنهام، تو انباری، لایه یونجه‌ها، پشت بیل‌هایی که این روزها زیاد رو کمرم نشستن.
    طاها مثل یه سؤال ریاضی بود؛ درست مثل هندسه. پیچیده، حل‌نشدنی، دست‌نیافتنی و خیلی دور. یه شکل ساده بود که وقتی تو بطنش فرو می‌رفتی، می‌فهمیدی که هیچی نمی‌فهمی. همیشه دلم می‌خواست بدونم هندسه‌ی طاها، با کدوم فرمول حل میشه؟!
    شب مثلاً زفـ*ـاف، طاها یه دست به سرم کشید و گفت «خدیجه تو صدا نداری هوار بزنی؛ پس کی به دادت برسه؟»
    خودش زد زیر گریه. دلم برای خودم سوخت، خیلی. اشک‌هاش رو صورتم می‌ریخت، تو دهنم می‌رفت، لای موهام. من از طاها می‌ترسیدم و طاها از خودش. می‌ترسید من رو بکشه یا بکشن. من هم می‌ترسیدم، همه می‌ترسیدن؛ ولی دم نمی‌زدن. همه به حق و حقوق منِ لال که می‌رسیدن، لال می‌شدن.
    من می‌لرزیدم؛ درست مثل یه آدمی که تو برف و بهمن گیر کرده. از ترس زیاد، سر شده بودم. گره کور روسری داشت خفه‌م می‌کرد. می‌ترسیدم روسری رو باز کنم. حتی می‌ترسیدم نفس بکشم و حرکت قفسه سـینه‌م طاها رو تحـ*ـریـک کنه برای متوقف‌کردنش.
    امشب یه لابه بود رو همه‌چیز، یه دروغ بزرگ. که با یه تیر دو نشون بزنن؛ هم خون رو با خون بشورن، هم به همه اعلام کنن طاها سالمه. طاها می‌شد جوونی که قربونی یه زلیخا شده، من هم یه هـ*ـرجـ*ـایی عفریته که از تخـ*ـم و ترکه‌ی یکی عین نادره. معامله خوبی بود، نبود؟
    دلم می‌خواست جیغ بکشم و بگم. نمی‌دونم. همیشه دلم می‌خواد خیلی چیزها بگم؛ ولی وقتی دهنم رو تکون میدم و به خودم فشار میارم، جز یه مشت شبه‌صوت مسخره‌ی ابلهانه هیچی از دهنم درنمیاد. دیگه دلم نمی‌خواست چیزی بگم. حتی حرف‌ها هم از ذهنم پاک می‌شدن. انگار که هم لالم، هم کودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    بیست هکتار زمین درجه یک از زمین‌های بالا رو به متین دادن تا همچین آشی بپزه. زخم‌هام خیلی می‌سوزن؛ فکر کنم آشی که پخته، زیادی پرنمکه.
    طاها بی‌هوا یکی تو صورتم کوبید. پاهام رو چنگ زدم که دردشون، جایگزین درد شدید پیچیده تو صورتم بشه. خون لای صورت بزک‌دوزک‌کرده‌م رنگ گرفت. پارچه رو، روی صورتم کشید تا خونی شه و بعد یه گوشه انداختش. شبیه یه عروسک بی‌جون بودم. همین‌جوری دست یه بچه داده شده بودم تا هر جور دوست داره باهام بازی کنه. نگاهم کرد. قسم می‌خورم می‌دونست دوستش دارم.
    دست‌هام رو گرفت و بـ*ـوسـید. «خدیجه، تو رو به روح آقات قسم حلالم کن. به قرآن نمی‌خواستم. حلالم کن آجی. خدیجه نوکرتم. خدا خودش می‌زنه پس سرم، به خاک سیاه می‌شونَدَم، تو آه نکشی، شکایتم رو به خدا نکنیا! به...
    نمی‌دونم نفس کم آورد که ادامه نداد یا از چشم‌هام خوند قسم بیشتر بده یا نده فرقی نداره. کاش می‌تونستم بهش بگم «طاها من که دارم میرم؛ ولی این دم آخری...» هی! ما لال‌ها، حتی خدا هم صدامون رو نمی‌شنوه، چه برسه بنده‌ی خدا.
    آدم‌ها رو وقتی خاک می‌کنن، نه می‌تونن مال دنیا رو با خودشون ببرن، نه خوشی‌هاشون رو. فقط کوله‌بار گـناه و حسرته که رو شونه‌ی آدم می‌مونه. مرگ چیز عجیبیه؛ همه‌ی بی‌ارزش‌های دورت رو تو یه آن ارزشمند جلوه میده.
    مثلاً درست تو همین لحظه‌هایی که دارم یواش‌یواش صدای پای مردهایی رو که دارن از رودخونه رد میشن می‌شنوم، فکر می‌کنم چقدر همون کنج خونه نشستن و خوندن کتاب‌های متینی که می‌آوردشون تا صغری باهاشون با موم مو بزنه، خوبه. تنهایی، حرف شنیدن از این و اون، دیوونه خطاب شدن، اینکه مثل یه جزامی باهام برخورد می‌شد، کتک‌های حاجی رضا و پوری خانم، یتیمی و بردگی، ازم بیگاری کشیدن و...
    حالا تو این لحظه‌ها حتی دلم می‌خواد تو یه روضه برم، یه گوشه تو خودم جمع شم زیر چارقدم، همه بهم چپ‌چپ نگاه کنن و با ترحم و شاید هم انزجار، یواش حرف‌هاشون رو بشنومو دلم بسوزه؛ ولی... ولی قرار نباشه بمیرم.
    دلم می‌خواد تو آلونک خودم برم، ته ته باغ، بشینم و هزار بار طاها رو تصور کنم که میاد من رو با خودش می‌بره. چشم‌هام رو ببندم و حسش کنم که میاد و دستم رو می‌گیره. تموم شب درد بکشم؛ ولی امیدوار باشم به یه امید واهی که طاها...
    آخ! درد نداشتن طاها سنگین‌تر بود یا داشتن این فرمیش؟!
    من که دارم می‌میرم، چرا حسرت لمـ*ـس طاها رو هم به گور ببرم؟ تو منطق زن‌های روستا، پا پیش گذاشتن معنا نداره. پا پیش بذاری برای یه بـ*ـوسـ*ـه یا یه آغـ*ـوش میشی [...] یعنی می‌ارزید ببـ*ـوسمش و تو ذهنش از خودم یه دختر [...] بسازم؟ من که دارم می‌میرم، طاها هیچ‌وقت من رو یاد نمی‌کنه؛ پس چه فرقی می‌کنه یه دختر سربه‌زیر آروم تو این لحظه باشم یا یه هـر*جـایی؟
    خدایا دیگه نمی‌خوام صدا داشته باشم؛ نمی‌خوام که عروس طاها شم؛ نمی‌خوام تو این روستای لعنتی، تو این خراب‌شده نباشم؛ فقط می‌خوام.. فقط طاها جلو بیاد. خدایا گـناه طاها هم گردن من، فقط بیاد! خدایا صدام رو می‌شنوی؟ ببین جونم زو نمی‌خواما، نمی‌خوام زنده بمونم، فقط یه کاری کن طاها جلو بیاد، کمی جلوتر.
    دستم... چه روزهایی دست‌های طاها رو تو دست خودم تصور کردم، دست‌های سفید با موهای بور که دست‌های سبزه‌ی تیره‌ی من رو می‌گیرن. خدایا هستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    این لفظ «خدایا هستی؟!» به نظرم یه نوع کفره؛ شاید هم یه گلایه‌ی خیلی‌خیلی غلیظ از ته ته ته دل. وقتی که حضور خدا رو کنارت حس نمی‌کنی، وقتی که باور اینکه وجود داره تو دلت کم‌رنگ میشه و عاجزانه می‌پرسی «اصلاً وجود داری تو؟» یا مثل تموم لولوخرخره‌هایی که ننه‌باباهامون تو مخمون کردن؛ ولی هیچ‌وقت وجود نداشتن، هستی؟! به نظرم کسی که این جمله رو میگه، بعدش باید دهنش رو آب بکشه، هفتاد بار استغفار کنه، وضو بگیره رو به قبله وایسته و از اول بره اذان بگه و ایمان بیاره و مسلمون شه!
    نمی‌دونم چقدر عاجزانه خدا رو صدا می‌کنم یا چقدر اشک و التماس و علاقه تو چشم‌هام می‌ریزم که طاها جلو میاد و درحالی‌که تموم صورتش سرخه و خیسه، صورتم رو می‌‌بـ*ـوسـه.
    الان نزدیک سی‌وشیش ساعته اون صحنه رو تو ذهنم مرور کردم.
    نمی‌ذارم لـ*ـب‌هاش از صورتم جدا شه، گـ*ـردنش رو می‌گیرم و می‌خوام که پایین بناگوشش رو ببـ*ـوسم؛ ولی نمیشه. حتی دم مرگ بودن هم من رو کمی شجاع نمی‌کنه تا امید نفس‌کشیدنم رو ببـ*ـوسم. طاها تقلا می‌کنه بیرون بکشه؛ ولی حصار دست من تنگ میشه، درحالی‌که هیچ حرکتی نمی‌کنم و فقط دارم گردنش رو با زور کمم فشار میدم. کی فکرش رو می‌کرد یه روز خدیجه، من، همون دختر سربه‌زیر ساکت توسری‌خور، انقدری جرات پیدا کنم که دست دور گـردن طاها، پسر کدخدای روستا بندازم؟
    می‌خوام یه نفس از بیخ گلوی طاها چاق کنم که به دَم نرسیده، با ضربه‌ی محکمی به کمرم، بازدمم تو دهنم می‌مونه. طاها عصبی‌تر و محکم‌تر هلم میده عقب و میگه، هر حرفی که از دهنش درمیاد. خیلی حرف‌هایی که ذهنم ضبط صوت میشه و همه‌ش رو ثبت می‌کنه. میگن از صدای سخن عشق چه دیدی خوش‌تر؟ حتی فحش‌هاش رو هم تو ذهنم نگه می‌دارم.
    ضربه اون‌قدری محکم هست که چشم‌هام گشاد میشه و نفسم می‌بره. حس می‌کنم ضربه مستقیم به نایَم خورده و بریده شده. حس می‌کنم اون نفس نصفه‌نیمه‌ی تو گـ*ـردن طاها، آخرین نفسم بوده. کاش می‌بود!
    چهارتا مرد قلچماق که یکیشون هم متینه، به جونم می‌افتن و تا می‌خورم کتکم می‌زنن. طاها هم می‌زنه؛ ولی نمی‌دونم چرا جای دست‌هاش رو تنم درد نمی‌گیره؟ دارم کتک می‌خورم و با بیل، برای همیشه تو این خرابه چال میشم و دفن میشم. با تموم قدرتم صورتم رو می‌پوشونم مبادا بیل به صورتم بخوره. احمقانه‌ست؛ ولی می‌ترسم خیلی زشت شم و این قیافه‌ی زشت تو ذهن طاها بمونه.
    دارم کتک می‌خورم؛ ولی زور صفت‌هایی که بهم میدن از زور دست‌ها و بیل‌هاشون بیشتره. دارن مادر و پدرم رو به رگبار فحش می‌بندن، حتی حاجی رضایی رو که به من و نادر یتیم بدبخت، جا و غذا داده و پامون رو به روستا باز کرده. میگن زیر بته عمل اومدم، حـ*ـرو*م‌زاده‌م که حـ*ـرو*م‌زادگی می‌کنم. دارن میگن من نادر رو تو این خط‌ها انداختم. چقدر حرف می‌زنن.
    من حتی صدا ندارم جیغ بکشم. طاها راست میگه، کی به داد خدیجه برسه تو این بیدادسرا؟
    خدایا یعنی این آخرشه؟ همین؟ میشه همین باشه؟ یعنی میشه همین‌جا بمیرم؟
    یعنی من بدبخت‌ترم یا طاها؟ کدوممون بدبخت‌تریم که بازیچه‌ی متین و عموهاش شدیم؟
    یه ضربه محکم تو سرم می‌خوره. منگ و بی‌جون میشم؛ ولی از هوش نمیرم. صدای محمودخان، برادر چهارم کدخدا رو می‌شنوم که میگه:
    - اع براره! ایسه چی بکیم؟ طاها... طاها؟ دَ چت بی احمق؟ سیچه چنی زرد بییه؟ ریی دَر و همه گویی لـخـ*ـت و عـور بیه اومائه ری و ریت، وا نقشه کَشَت دیچه و د توم پیایی هیسی سی خوت، نَتونسی مین رَه خوت بیری. (خب حالا چی‌کارش کنیم؟ طاها... طاها؟ چته احمق؟ چرا زرد کردی کودن؟ به همه میگی جلوت لباساش رو درآورده، با نقشه کشوندت اینجا و تو هم مردی، نتونستی جلوی خودت رو بگیری.)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    صدای گریه‌ی مردونه‌ش میاد.
    - نتونم، نتونم.
    ‌- تو گی هَردی نتونی! احمق بی‌خایه یاد خووَر بدبختت بَکه که برار ای گیس بُرسه پتیاره، ورداشَه بردش د خراو بیه ای! سر بُرسه خووَرت... (تو غلط کردی که نمی‌تونی! احمق بی‌غیرت یاد خواهرت کن که داداش این حـ*ـرو*م‌زاده‌ی [...] بلندش کرده معلوم نبود بردش کدوم خراب‌شده‌ای! سر بریده‌ی خواهرت...)
    یهو سکوت میشه و طاها مثل یه زن بیوه، ضجه می‌زنه. همه می‌دونستن طاها چقدر رو خواهرش طاهره حساسه. دست رو نقطه ضعفش می‌ذاشتن. به خودم می‌پیچم، خون عق می‌زنم و دلم رو محکم می‌گیرم. تازه انگار از داغی دارم درمیام و دردها رو حس می‌کنم.
    صدای متین هم درمیاد:
    - د ورس پیاکه! وره طاها تو خو آیَنَه روسایی! هایی حرف بونن پُشت سرت که یه چیت هی؟ هیسه ای آشغـ*ـال بی بوئه دا ها ایچه! فردا پس‌فردام بَمیره نه کسی داره سراغشن بیره، نه کسی دارَه خر تونن بیره، خوشم که جیکش در نمیا، همه دونن لیو آ. (پاشو مرد! پاشو طاها، تو خان آینده‌ی روستایی. می‌خوای عالم و آدم همیشه حرف بندازن پشتت که یه چیت هست؟ حی و حاضر این آشغـ*ـال اینجاست. فردا پس‌فردام بمیره نه کسی هست دنبالش رو بگیره، نه کسی خِر تو رو می‌چسبه، خودش هم که جیکش درنمیاد. بخواد یک در هزار هم چیزی بگه، همه می‌دونن دیوونه‌ست.)
    چقدر بدبختم. نیستم؟ یعنی تو دنیا از من بدبخت‌تر هم پیدا میشه؟
    ‌- متین؟ هیسه بَنیم د بوق و کرنا که جمع بوئَن ایچه؟! (متین؟ الان بذاریم تو بوق و کرنا بیان جمع شن اینجا؟)
    متین مکثی می‌کنه و جون من رو می‌گیره.
    - نه. بریمش و انباری تا سوشو که جمع بوئَن د میدو. (نه. می‌بریمش انبار تا فردا صبح که همه جمع شن تو میدون.)
    مرد دیگه‌ای به صدا میاد:
    - نموئَه. باس د ایچه بَمونَه تا دو سو کَس نوئَه د خومو صحنه ساختیم. لواسا تنشم درآر. (نمیشه. باید همین‌جا بمونه فردا کسی نگه صحنه‌سازیه. لباساش هم درآر.)
    کسی جلو میاد و با عجز و بی‌جونی، تو خودم جمع میشم که لباس‌هام رو درنیارن. نمی‌خوام جلو چشم اون‌ها عـریـ*ـان شم. نمی‌خوام تنی رو که تا حالا کسی ندیده ببینن. تقلا می‌کنم و محمودخان با پاش تو پهلوم می‌زنه. باز هم سعی می‌کنم؛ ولی نتیجه نمیده. کسی میگه خودم درشون میارم. از ته دلم آرزو می‌کنم بمیرم؛ فقط طاها نباشه. طاها نباشه. طاها من رو نبینه وقتی آش ولاشم، وقتی کبود و کثیفم و خون و عرقم قاتیه، طاها نبینه جای تف و دست‌هاشون رو، روی تنم. خدایا... نه!
    خودشه، همون دست‌های سفید بور. شاید اینجا اولین باریه که آرزو می‌کنم این دست‌ها نزدیک تنم نشن. بقیه رو دور می‌کنه. آروم صدا می‌زنه:
    - خدیجه!
    خدایا زنده‌م و طاها با این صدای خش‌دار داره صدام می‌کنه؟ کاش اسمم خدیجه نبود! یه اسم خوش‌آواتر بود تا راحت‌تر و قشنگ‌تر تو دهنش بچرخه. دستش زیر پیرهن بلند گل‌دارم میره. من لرزش دست‌هاش رو حس می‌کنم، لرزشی که رو پوست بدنم چنگ میشه.
    ‌- خدیجه.
    می‌خواد دامن لباس رو بالا بزنه که دستش رو می‌گیرم. دستم جون نداره. دوباره دستش سمت دامن لباس میره که دستش رو می‌گیرم.
    ‌- خدیجه، لامروت من درنیارم اونا میان. نگاهت نمی‌کنم، به والله نگاه نمی‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    عزیزم تو نگاه نکنی، وقتی همین‌جوری تو میدون عرضه‌م کردن می‌بینی. اون‌وقت می‌بینی تاوان انتقام شماها رو من یه تنه، چقدر سخت پس دادم. دیگه نه که کوتاه اومده باشم، نه که حیا رو قی کرده باشم و دلم بخواد تنم رو ببینه و تا ابد تو ذهنش بمونه، نه که دلم بخواد تنم رو لـ*ـمس کنه، نه، نه به خدا! فقط دیگه جون ندارم مقاومت کنم.
    دامن لباس رو بالا میده و همه‌ش رو از تنم بیرون می‌کشه. من تو گرما‌ی تابستون، تو عطش این‌همه تنش، تو درد این‌همه کتک و گرمی خونِ رو بدنم، یخ می‌کنم. دیگه فکرهای دخترونه‌ای تو ذهنم نیست که الان زشتم، طاها داره به چی فکر می‌کنه یا...؟
    هیچی تو ذهنم نیست. مثل بندبازی که رو بند بوده، هی فکر می‌کرده می‌افته یا نمی‌افته، یهو می‌لغزه و می‌افته. دیگه نمی‌ترسه و نگران نیست؛ چون می‌دونه هیچ کاری از دستش ساخته نیست و الانه که محکم به زمین بخوره و مغزش پاشیده بشه.
    حالا دیگه مغزم فرصت پیدا می‌کنه به موارد حیاتی و از نظر من جانبی بپردازه. مثل اینکه جای کتک‌ها درد می‌کنه، این‌همه حجم عق‌زدن خون غیرطبیعیه، دمای بدنم غیرمعمولیه و چیزهایی از این دست.
    لای پتوی سربازی کهنه، بقچه‌پیچ میشم. کنارم یه دستمال خونیه، خودم هم که پشت بیل و کلنگ‌های تو انباری افتادم. یادم نمیاد چند بار تا حالا از هوش رفتم و بهوش اومدم، تو این چند ساعت به چه چیزهایی فکر کردم یا نکردم و..
    درست مثل یه اعدامی هستم که قراره چند ساعت دیگه بمیره. حس و حالم مثل شب آخر یه اعدامی تو سلولشه. یعنی اون شب آخر به چی فکر می‌کنه؟
    من به خیلی چیز‌ها فکر کردم. به اینکه اگه مثلاً یه دختر معمولی تو یه خونواده‌ی خوب و متوسط، توی شهر بودم چی می‌شد؟ حتماً مدرسه می‌رفتم، هیچ‌وقت مثل جزامی‌ها باهام برخورد نمی‌شد. شاید بزرگ‌ترین دغدغه‌م می‌شد نمره‌م از همکلاسی‌هام کمتر نشه و بتونم کنکور بدم، یا تو مهمونیا چی بپوشم و یا چطور رفتار کنم که ازم تعریف کنن و بیان خواستگاریم، یا چطور...؟! نمی‌دونم. دیگه ذهنم به بیشتر از این قد نمیده. شاید چون هیچ‌وقت حتی شهر رو ندیدم!
    به این فکر کردم که اگه بهم فرصت بدن سه‌تا جمله رو بگم چی میگم. اولیش بلند رو به همه داد می‌زدم و می‌گفتم «لال بودن من مثل سرماخوردگی نیست که جفتم وایسید بگیرید ازم. به خدا که با یه لال مثل آدم برخورد کنید، نه چیزی ازتون کم میشه، نه لال می‌شین!»
    دومیش رو، رو به آسمون داد می‌زدم و خدا رو صدا می‌زدم. خیلی دوست دارم ببینم وقتی میگم خدا، چطوری تو دهنم می‌چرخه؟!
    سومیش رو هم به طاها می‌گفتم «دوستت دارم»، آروم و محجوب. خیلی آرزومه ببینم وقتی میگم طاها صدام چطوریه؟ یعنی چطور میگم طاها؟ یعنی از صدام خوشش میاد؟ «دوستت دارم» که میگم، چه شکلیه صوتش؟ یعنی راسته گفتن این جمله معجزه می‌کنه؟ میشه من هم پیامبر شم و معجزه‌م، گفتن خالصانه‌ی دوستت دارم به طاها باشه؟
    دارم فکر می‌کنم اگه زنده می‌موندم چی؟ قرار بود چی بشم؟ زندگیم به همین منوال می‌گذشت؟ می‌شدم کلفت افتخاری بچه‌های حاجی رضا؟ شاید هیچ‌کس هم سراغم نمیومد! شاید هم زن مرتضی می‌شدم، همون چوپونی که می‌گفتن مجنونه. شاید هم به دست‌وپای کدخدا می‌افتادم که بذارن کلفتی و کنیزی طاها و زن آینده‌ش رو بکنم. من که نمیشه زنش بشم، کنیزش میشم.
    هر صبح می‌رفتم لب جو، لباس‌هاش رو با دست می‌شستم. شهلا می‌گفت کدخدا اینا لباس‌شویی هم دارن. من که ندیدم، شهلا می‌گفت. ولی نه، لباس‌شویی خوب نمی‌شوره. من چنگ می‌زنم، با همه توانم. لباس‌هاش رو لای گل‌های معطر می‌ذارم تا بوی خوب بگیرن.
    کفش‌هاش رو خودم واکس می‌زنم. هر دو روز یه بار ملحفه‌هاش رو می‌شورم، براش مربا می‌پزم، اتاقش رو هر روز جارو می‌زنم، دستمال می‌کشم. چقدر کار می‌تونستم بکنم.
    دست روی پیشونیم می‌ذارم، درست همون ناحیه‌ای که بـ*ـوسـید. یعنی طاها من رو بـ*ـوسـید؟ به کی بگم؟ کاش می‌شد از در بیرون برم و جیغ بزنم «طاها، طاها، پسر کدخدا، خان بعدی روستا، منو بـ*ـوس کرد؛ هم دست‌هام رو، هم پیشونیم رو!»


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    بـ*ـوسـ*ـه‌ش گـ ـناه نبود! بود؟ خدایا این یکی گـ ـناه رو ازش نادیده بگیر، به‌جاش دو برابر به گـ ـناه من اضافه کن. آخه چطور میشه کاری از طاها سر بزنه و اسمش رو گـ ـناه بذارن؟ اینکه من قراره بمیرم، اون هم با خفت تموم، گـ ـناه طاها نیست! می‌بخشمش؟
    مامانم دختر خواهرزاده‌ی برحقِ حاجی رضایی بود. حاجی رضا چهارتا پسر داشت و هشت‌تا دختر، سه‌تا زن، کلی خدم و حشم تو خونه و یه عالم آدم دیگه مثل خواهرش، برادرش. خونه‌ش بزرگ بود، کیپ تا کیپ آدم. وقتی ما رو تو خونه‌ش برد؛ نادر رو چون هم خوش‌برورو بود هم خوش‌زبون و از همه مهم‌تر پسر بود، پیش خودش برد. من رو هم پیش دخترای زن دومش گذاشت.
    نادر رو نمی‌دیدم. نادر پیش خود حاجی رضایی بود. حاجی رضایی ما رو خیلی دوست داشت؛ جلو همه بهم می‌گفت «چو عصا دَسم» که کسی بهم بی‌حرمتی نکنه و اذیتم نکنن. ولی نمی‌شد. من لال بودم، هر چی می‌شد، هر گندکاری‌ای که می‌کردن، گردن من می‌انداختن. حرف من رو هم کسی باور نمی‌کرد. کم‌کم از چشمش افتادم و دیگه باهام مثل کلفت رفتار می‌کرد. برای همین هم بود که دیگه بعدِ کلاس سوم نذاشت درس بخونم و شدم کنیز دائمی زن آخرش، مادر متین. متین عقده‌ای بود؛ مادرش که مریض بود، حاجی رضایی هم که اصلاً نمی‌دیدش. مادر متین، عمه‌ی طاها بود، عمه‌ی ناتنی از زن آخر پدربزرگش. برای همین بود که متین نه محبت خونه‌ی پدری رو داشت، نه مادری. فقط تنها لطفی که شامل حالش شد، لطف پدر طاها بود که خرجش رو داد بره تهران درس بخونه.
    بین من و متین یه راز بود، یه راز بزرگ.
    در انبار به یک‌باره باز میشه. من رو با همون پتو سمت میدون می‌کشن. می‌خوام به چیزهای دیگه‌ای فکر کنم؛ ولی نمیشه. همه‌ش با خودم میگم حالا همه میان میگن دیدی؟ فلان دختر همونی بود که می‌گفتیم. خدایا یعنی این آدم‌ها کی بابت حرف‌هاشون جواب پس میدن؟ اصلاً قراره جوابی پس بدن؟
    چشمم به خود میدون می‌افته که کدخدا و پسرهای حاجی رضایی و متین و عموهای طاها و عمه‌هاش اونجا جمع شدن. بقیه عقب‌تر وایستادن. یعنی یه اسم بد ابدی تو روستا میشم که بعد من هر کسی بد شد، بگن درست عین خدیجه بود؟! یعنی انقدر سرنوشت آدم‌ها وابسته به آدم‌های دیگه‌ست؟ پس تو کجای قصه‌ای خدا؟
    دارن می‌برنم کشتارگاه. تازه دارم حس گوسفندهایی رو درک می‌کنم که بهشون آب و علف و یونجه میدن تا قربونیشون کنن. دارم درک می‌کنم نگاه پرحسرتی که گوسفند به آدم‌ها می‌اندازه. به اینکه خودش رو به زمین می‌کشید تا نبرَن سرش رو ببرن. دارم پا می‌کشم، خودم رو زمین می‌زنم، تقلا می‌کنم، پتو رو می‌چسبونم به خودم مبادا کنار بره و رسوا شم؛ ولی پا می‌کوبم، به زمین و سنگ‌ها چنگ می‌زنم که نبَرَنم. خدایا بدبخت باشم که باشم؛ ولی نمی‌خوام بمیرم. نمی‌خوام با این ننگ بمیرم. می‌خوام بمونم، شاید معجزه می‌شد! خدایا غلط کردم گفتم من رو خلاص کن. خدایا چند لحظه فکر کن من هم مثل یونس پیامبرتم. من رو ببخش. به چی نمی‌دونم، حتی نمی‌دونم به کی. من بیجا کردم دلم طاها رو خواست، من غلط کردم صد بار تو رؤیاهام تصورش کردم. خدایا غلط کردم خواستم ببـ*ـوسـدم. خدایا کجایی؟
    صدای همهمه‌ها انقدر زیاده که حس می‌کنم صدای دلم به گوش خدا نمی‌رسه.
    جلوی کدخدا می‌اندازنَم. با اون سیبیل‌های خاکستری پرپشت و نگاه بَراق و عصبیش نگاهم می‌کنه. نگاهم می‌چرخه رو طاهایی که اون هم زخمیه، نه به وخامت من؛ ولی باز هم فجیعه.
    محمود جلو میاد و داد می‌زنه و میگه که ما رو با هم دیده، میگه تو خونه خرابه پیدامون کردن. متین و بقیه رو نشون میده و میگه شاهدن. میگه دسیسه چیدم پسرکد خدا رو خراب کنم. میگه من رو از ده پایین اجیر کردن که طاها رو تو خونه بکشونم و رسواش کنم. اون هم مرده دیگه، من رو با عـشـ*ـوه‌گری‌ها و فتنه‌گری‌هام دیده و نتونسته مقاومت کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    طاها هم میگه، میگه آتیش باهام بوده و گفتم باهام نباشی خودم رو آتیش می‌زنم. میگه که ترسیده، لغزیده.
    نمی‌دونم چرا انقدر توضیح میده. که خودشو تبرئه کنه؟ نمی‌دونه این روستا مال بابای خودشه، هیچ‌وقت کسی مقصرش نمی‌دونه؟
    ته تهش همین چهارتا مشت و لگدیه که خورده، چهار صباح دیگه هم مردم یادشون میره که چی شده، پس‌فردا هم میشه عروسیش با یه دختر همه‌چی‌تموم، حتی اگه مریض باشه.
    پس من چی؟ چرا این‌ها رو میگه؟ می‌ترسه مبادا بخوان من رو ببخشن؟
    من قربانی چی شدم؟ اینکه به همه ثابت شه طاها سالمه و نه از نظر جسمی و نه روحی مشکلی نداره؟ اینکه متین انتقام بگیره از نادر که نورچشمی حاجی رضایی بود؟ اینکه متین گندش رو صاف کنه و تازه بهش دستمزد هم بدن؟ اینکه از من دیواری کوتاه‌تر برای آوارشدن ندیدن؟
    از این‌همه ظلم و ناروایی مردم، گریه‌م می‌گیره. به پای بابای طاها می‌افتم و سرم رو دائم تکون میدم که نه. نه؛ ولی باز هم کتک می‌خورم.
    بهم آب میدن. می‌بینی خدا؟ می‌خوان ذبح اسلامیم کنن. نفسم بالا نمیاد. من همون حیوون قربونیَم. جلو پای کی دارن قربونیم می‌کنن؟ طاها؟
    چندتا زن یه لباس و شال کثیف بهم می‌پوشونن. همه‌ی سعیشون رو می‌کنن دستشون بهم نخوره. خدایا نجـ*ـس شدم؟
    همین که گودال رو می‌بینم، خودم رو رو زمین می‌اندازم. من رو می‌کشن. تموم بدنم زخمه؛ ولی باز هم خودم رو زمین می‌زنم. دستم رو چنگ می‌کنم به سبزه‌ها، به سنگ‌ها، به زمین خدا. همه جایی رو که می‌تونم چنگ می‌زنم. دم گودالی که واسه‌م کندن وایمیستن. هر کار می‌کنن نمی‌ذارم توش بندازنم. حتی صدا ندارم جیغ بکشم، فقط به پهنای صورت اشک می‌ریزم و چنگ می‌زنم. خدایا آدم‌های لال که صدا ندارن به گوش کسی برسونن، با چی از ناعدالتی بقیه بهت گلایه کنن؟
    متین پشت پام می‌زنه و تا میشم. تو گودال پرتم می‌کنن. باز هم چنگ می‌زنم تا خودم رو بالا بکشم؛ ولی متین با کفش روی انگشت‌های دست‌هام میره. تو نگاهش چیه؟ حس پیروزی؟ چقدر متین شبیه شیطانه.
    تموم سر و صورتم خاکه. موهای بلند مشکیم بیرون از گودال مونده، دارن لگدش می‌کنن، می‌کشَنش، می‌کَنَنش از سرم.
    هر بیل خاکی که می‌ریزن، حس می‌کنم از شیشه عمرم می‌کَنَن و تو گودال می‌ریزن. کاش قدم بلندتر بود، اون‌وقت خیلی طول می‌کشید تا گودال پر شه. چرا انقدر سریع‌سریع داره گودال پر میشه؟!
    راز بزرگ بین من و متین چی پس؟ چرا من و نادرِ بی‌خبر از همه‌جای بدبخت داریم تاوان پس می‌دیم؟
    به طاها نگاه می‌کنم که نگاهش به منه. خدایا میشه معجزه شه، زیر همه‌چیز بزنه و بگه من خبطی نکردم؟
    اولین بار که طاها رو دیدم، داشتم تو حیاط خونه کهنه‌های دختر زن سوگولی حاجی رو می‌شستم. اون موقع‌ها، شونزده-هیفده سالش بود. مثل اینکه تهران بزرگ شده بود و اومده بود این تابستون تو روستا باشه. زیاد خونه حاجی می‌اومد، متین رفیق گرمابه گلستانش بود.
    توپش بی‌هوا شوت شد و محکم به صورتم خورد. انقدر دردش زیاد بود کل صورتم سرخ شده بود و یه بند داشتم گریه می‌کردم. همه‌ش ده سالم هم نبود.
    جلو اومد و گفت:
    - خانم ببخشـ...
    جمله رو کامل گفته نگفته، خواهر حاجی داد زد:
    - چه می‌کنی طاها؟ واسه چی معذرت می‌خوای؟ کلفته باید بخوره. بدو توپت رو بردار و برو.
    طاها شکل ماها نبود. خیلی مؤدب و اتوکشیده بود؛ می‌گفتن مهندسه، درس خونده و دانشگاه رفته. جز تابستون‌ها روستا نمی‌اومد. کل نه ماه سال رو به امید اومدن طاها می‌گذروندم. قرار نبود خان بعدی باشه؛ کدخدا یه پسر بزرگ‌تر از طاها داشت، اون قرار بود جاش رو بگیره.
    تا اینکه دو سال پیش، دعوا میشه و پسر بزرگش رو با تیر می‌زنن. بعد اون، طاها دیگه تو روستا موندگار شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SheRviN DoKhT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/19
    ارسالی ها
    1,883
    امتیاز واکنش
    147,427
    امتیاز
    1,086
    سن
    22
    بیل آخر خاک رو هم روم می‌ریزن. فقط سرم بیرون از خاکه و حتی گردنم هم زیر خاکه. چقدر صداها توی سرم می‌پیچن. انگار همه اکو میشن.
    از قبل اومدنم به روستا چیزی یادم نیست. یادم هست شاید؛ در حد یکی-دو صحنه. مثل یادآوری یه فیلم قدیمی.
    یادم هست یه مادر داشتم، یه پدر علیل رو تخت زهواردررفته و یه نادر نوزاد که همیشه به کمر مادرم بسته بود. همه چیزی که از گذشته‌م یادم میاد، سیاه-سفیده، برفکیه. چهار سالم هم نبود که آوردنَم روستا. می‌گفتن ننه‌م و آقام رو کشتن. چرا و چطور و توسط کی‌ها رو هنوز نمی‌دونم؛ نمی‌خوام هم بدونم. اما الان... چرا نمی‌دونم ننه بابام کی بودن تا الان بیان خط بطلان بکشن رو حرف همه‌ی کسانی که دارن میگن حـ*ـرو*م‌زاده‌م و زیر بته عمل اومدم؟ کاش حتی حاجی زنده بود!
    اگه بمیرم کسی هست برام یه فاتحه بخونه؟ کسی هست اصلاً خاکم کنه و یه سنگ رو زمین بذاره و یه شونه* روش حکاکی کنه؟ کسی هست از مردنَم ناراحت شه؟
    * در قبرهای قدیمی، حکاکی شانه روی سنگ روی قبر، به معنای جنسیت زن است.
    چقدر تنهام خدایا! خدایا تو تنها نیستی! کی گفته تو تنهایی؟ خودت؟ تو این‌همه آدم داری که صدات کنن. من رو کسی نیست صدا کنه! خدایا گله‌مند نباش، نگو بنده‌هام من رو فقط وقت تنگنا یاد می‌کنن. به خودت قسم که این بهتر از اینه که هیچ‌کس نباشه که هیچ‌وقتی یادت کنه!
    من رو چرا آفریدی خدا؟ خواستی ثابت کنی گاهی وقت‌ها گوسفندها هم می‌تونن لباس آدمیت تن کنن؟ خواستی برای همه معنای تنهایی رو جا بندازی؟ خواستی...
    می‌بینی خدا؟ چقدر وحشتناک‌تره اینکه آدم نتونه چهارتا دلیل درست‌وحسابی برای بودنش بیاره؟! چقدر وحشتناکه که فکر کنی و فکر کنی؛ ولی نتونی بگی از نبودنت چی از آدم‌های دور و اطرافت کم میشه! خوب می‌کنی من رو می‌بری. منی که بودنم با نبودنم توفیری نداره، بمونم که چی بشه؟
    سنگ اول رو کی می‌زنه؟ کدخدا؟ محمودخان؟ طاها؟ متین؟
    چقدر تو میدون غلغله‌ست. این آدم‌ها تا قبل از اینکه من رو تو میدون بیارن که سنگسارم کنن، حتی تو روم نگاه هم نمی‌کردن. می‌دونی چرا اومدن خدا؟ اومدن که بزنن به شونه‌ی همدیگه بگن «دیدی فلانی؟ دیدی گفتم این دختره خـ*ـرابه؟ دیدی راست گفتم؟» یا بگن «قبلاً دیدمش یه جوری به شوهرم نگاه می‌کردا! خدا نگذره ازش»!
    هوف!
    یهو به سیم آخر می‌زنم، خود خود سیم آخر. سرم رو بالا میارم و مستقیم تو چشم متین نگاه می‌کنم. نگاهش می‌کنم و می‌دونم که می‌فهمه این نگاه خدیجه‌ی گوسفند نیست، نگاه خدیجه‌ایه که گرگ شده و می‌درّه.
    ***
    به جلو هلم میده. نگاهم توی خونه‌ی کوچیک و خوشگل و به قول فهیمه، باکلاسش می‌چرخه. باورم نمیشه این خونه مال اونه.
    صداش رو پس سرش می‌اندازه و داد می‌زنه:
    - می‌زنم بمیریا! شنیدی خدیج؟ عـ*ـوضـی کثـ*ـافـت! امشب خودت رو آماده کن. اشهدت رو خونده باشیا! دارم میرم چاقو قصابی بخرم تا بیام سرت رو ببرم. همین‌جا وسط همین هال قربونیت می‌کنم. همین‌جا هم ولت می‌کنم وسط این خونه بگندی!

    ممنونم که همراه خدیجه و کودک طور درددل‌هاش هستید. :aiwan_lggight_blum:

    بعضی جملات به زبان لُری هستش. حقیقتاً من قصد داشتم تمامی دیالوگ ها رو لری بنویسم؛ ولی ترسیدم فقط بشه پر کردن متن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا