- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
جیمز دیگر اشکهایش را نگه نداشت. تنها دو روز بود که با او آشنا شده بود؛ اما وابستگی عمیقی را در دل نسبت به او حس میکرد. او را همچون برادر بزرگتری که در دل آرزویش را داشت میپنداشت. شاید بهخاطر اینکه او تنها کسی در این دنیا بود که در این دو روز به او اثبات کرده بود که بیغرض به او محبت میکند. بارها خود را نفرین کرد و اشک ریخت. گردنبند را از گردنش در آورد و در کولهاش گذاشت. با اشک در اطرافش به دنبال سنگ گشت و رافائل را در میان انبوهی از سنگها مدفون کرد تا خوراک حیوانات درنده نشود. آن شب به سختی گذشت؛ اما از فردای آن روز جیمز ترجیح داد که به هیچ چیز نیاندیشد. شانزده ساعت متوالی در شبانه روز راه میرفت. هفت ساعت میخوابید و ساعت باقی مانده را صرف خوردن غذا و استراحتهای دقیقهای میکرد. از آن روز دیگر از شنیدن صدای آواز پرندگان به وجد نیامد. چرا که میاندیشید تنها چیزی که او را آرام میکند صدای آرام و دلنواز مادرش است و دیگر نزدیک آب رود نیز نشد. چرا که ماهیهای پیرانیا و ماهیهای برقی خواه ناخواه او را یاد رافائل میانداخت. بدین ترتیب او روزهای دیگر را گذرانید تا به نزدیکی دهکده رسید و در همانجا به خواب رفت.
صبح روز بعد با کسالت از خواب برخاست. گردنبند را از کولهاش برداشت و آن را در میان دو دستش فشرد. از دروازه چوبی دهکده که عبور کرد، صدای مردی را شنید که لحن تند و صدای بلندی داشت؛ اما هیچ از سخنان او نمیفهمید. دانست که به زبان بومی سخن میگوید. همه افراد دهکده از خانههایشان بیرون آمده بودند. جیمز به آن سرباز که همچنان سخن میگفت نگاه کرد. با پارچهای تنها پایین تنهاش را پوشانده بود . پوست بدنش گرد و خاکی بود. موهای بلند سیاهش را از پشت شل بسته بود و چیزی به دور سرش بسته بود که جیمز* نامش را نمیدانست و پری را مابین آن سربند و سرش گذاشته بود. نیزهای در دست داشت که پارچهای ریش ریش شده در نزدیکی پیکانش بسته بودند. جیمز با صدای بلند گفت:
-کسی اینجا پرتغالی* بلد هست؟
یک نفر جلو آمد و با لحن تندی پرسید:
-تو کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟
-تاج ملک هندی. من وارث اونم!
*(استعاره از نویسنده!)
*(زبان رسمی برزیل)
صبح روز بعد با کسالت از خواب برخاست. گردنبند را از کولهاش برداشت و آن را در میان دو دستش فشرد. از دروازه چوبی دهکده که عبور کرد، صدای مردی را شنید که لحن تند و صدای بلندی داشت؛ اما هیچ از سخنان او نمیفهمید. دانست که به زبان بومی سخن میگوید. همه افراد دهکده از خانههایشان بیرون آمده بودند. جیمز به آن سرباز که همچنان سخن میگفت نگاه کرد. با پارچهای تنها پایین تنهاش را پوشانده بود . پوست بدنش گرد و خاکی بود. موهای بلند سیاهش را از پشت شل بسته بود و چیزی به دور سرش بسته بود که جیمز* نامش را نمیدانست و پری را مابین آن سربند و سرش گذاشته بود. نیزهای در دست داشت که پارچهای ریش ریش شده در نزدیکی پیکانش بسته بودند. جیمز با صدای بلند گفت:
-کسی اینجا پرتغالی* بلد هست؟
یک نفر جلو آمد و با لحن تندی پرسید:
-تو کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟
-تاج ملک هندی. من وارث اونم!
*(استعاره از نویسنده!)
*(زبان رسمی برزیل)
آخرین ویرایش توسط مدیر: