کامل شده رمان کوتاه آخرین رویا | cliff کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه ؟

  • عالی

  • خوبه میتونه بهتر بشه

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

* عطیه *

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/16
ارسالی ها
476
امتیاز واکنش
4,568
امتیاز
573
محل سکونت
بهشت ایـــــران ... مازندران :)
به نام خداوند بخشنده مهربان

دوستای گلم سلام، بعداز چندین ماه دوباره می‌خوام فعالیتم رو توی انجمن شروع کنم.
امیدوارم از کار جدیدم خوش‌تون بیاد.
نام رمان کوتاه: آخرین رویا

نام نویسنده: cliffکاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار: DENIRA

ژانر: تراژدی، عاشقانه
ناظر داستان: -کـآف جـانـا-
طراح: نفیس مهرسان

Akharin%2DRoya%5Fnegahdl%2Ecom%5F%2Ejpg

خلاصه :
پرواز این بار روایت می‌کند داستانش را!
می‌نویسد و می‌نویسد تا خالی شود. پرواز برای دست یافتن به رویایش به دنبال دست آویزی بود که این دست آویز؛ حامی، ناجی و عزیزش شد. دخترک عاشق مردی می‌شود که کاخ رویاهایش را از ریشه می‌سوزاند، پرواز با عشق بهای سنگینی در برابر رویای کوچکش داد .
این‌بار؛ اما نه دست آویزی خواست و نه مرهمی، خواست خودش ادامه دهد؛ اما دیگر بالی نداشت.
باید دید که آیا می‌تواند بلند شود یا نه؟ اگر هم بلند شود، به کجا می‌رسد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    kak6_e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    مقدمه :
    - جانم؟
    متعجب نگاهم کرد و نگران گفت:
    - اتفاقی افتاده؟ نگرانم کردی.
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - نگران نباش. اتفاقی که افتاده؛ ولی خب...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - یه راست برو سر اصل مطلب!
    زبونم رو روی لبم کشیدم و دستای لرزونم رو توی هم دیگه قفل کردم. بغض کرده بودم، قورتش دادم و مطمئن گفتم:
    - من دوسِت دارم!
    ***
    پله‌ها رو با دو بالا رفتم. از استرس پام دوبار پیچ خورد و یه بار هم نزدیک بود با مخ بخورم زمین که خدا رو شکر ختم به خیر شد. نیم نگاهی به سر درش انداختم، نشریه‌ی نورا! با تعجب وارد شدم و در رو پشت سرم بستم.
    هر کس سرش توی کار خودش بود. چشمم خورد به یه خانومی که میزش حفاظ نداشت، حتما منشیه دیگه! به سمتش پاتند کردم و گفتم:
    - سلام.
    با تاخیر سرش و آورد بالا و متعجب نگاهم کرد و گفت:
    - سلام، جانم؟
    متوجه تعجبش شدم؛ برای همین لبخند نیم بندی زدم و گفتم:
    - پرواز کمالی هستم. می‌تونم مدیر نشریه و یا مسئول چاپ‌تون رو ببینم؟
    خانمه یه جوری نگاهم کرد و گفت:
    - مدیر نشریه‌مون که هنوز نیومدن؛ ولی مسئول چاپ‌مون هست. حالا می‌خوای چیکار؟
    تو دلم حرص خوردم و گفتم:
    - می‌خوام راجع به چاپ کارام باهاشون حرف بزنم.
    خانم گفت:
    - ببین عزیزم؛ نشریه خیلی سخت می‌گیره و در ضمن مسئول چاپ‌مون خیلی سرشون شلوغه!
    نیشخندی زدم و گفتم:
    - خانومِ؟!
    زن گفت:
    - ملکی هستم.
    گفتم:
    - ببینید خانم ملکی، هر چی هم که باشه درسته سنم کمه؛ اما مطمئن باشید به امتحانش می‌ارزه!
    پوفی کرد و گفت:
    - یه ساعتی معطل میشی.
    لبخند کمرنگی روی لبام شکل گرفت و از ته دل گفتم:
    - ممنونم!
    اصولا آدم کینه‌ای نبودم و خیلی زود با هر چیز کوچولویی ذوق زده و خوش‌حال می‌شدم.
    روی مبل کرم رنگی که گوشه‌ی سالن بود نشستم و شروع کردم به آنالیز دفتر نشریه. از در که وارد می‌شدی یه اتاق بود که روش نوشته بود سرویس بهداشتی و بعدش هم آبدارخونه بود. در ادامه یه راهرو نسبتا عریض می‌خورد که به همین سالن ختم می‌شد. سالن دکوراسیون کرم و بنفش کم رنگی داشت که خیلی حس خوبی بهت می‌داد و میزهایی حفاظ‌دار که در کنار هم چیده شده بودن و هرکس مشغول کار خودش بود. انتهای سالن یه در خیلی بزرگ بود که نوشته بود اتاق مدیر و کنارش یه درِ بزرگ‌تر که نوشته بود چاپ‌خانه.
    هندزفریم رو از توی کوله مشکی‌ام در اوردم و گذاشتم توی گوشم و آهنگ هوای گریه با من از همایون شجریان رو پلی کردم.
    خب، نسبت به هم سن و سالام خیلی رفتارام عجیبه؛ البته نه این‌که رپ و این چیزا گوش ندم؛ ولی بیشتر پاپ و این روزا که بیشتر علاقه‌ام داره می‌ره سمت سنتی. می‌دونین من با این‌که اسمم پروازه؛ اما تا حالا نتونستم با میل خودم به جایی که می‌خوام پرواز کنم.
    اصولا ساکتم و کم حرف و مواقعی که خیلی ذوق زده‌ام پر حرف و پر انرژی می‌شم. یه دوست صمیمی بیشتر ندارم که مثل خواهرمه، اسمشم آویده است .
    آهنگ رو عوض کردم و از آینه گوشیم زیرزیرکی نگاهی به صورتم انداختم. مامانم می‌گفت زشته دختر بچه بین مردم آینه دست بگیره .
    نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که خانوم صدام کرد. دستی به مانتو سنتی بلندم کشیدم و رفتم سمتش:
    - بله خانوم؟
    -می‌تونی بری پیش‌شون. انتهای سالن چاپخونه یه در داره، اون تو هستن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    سرم رو به معنای فهمیدن تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم. آدم استرسی نبودم؛ ولی این‌بار مثل همیشه به خودم مطمئن نبودم و یه حس قوی بهم هشدار می‌داد که راه زیادی پیش رومه.
    تقه‌ای به در زدم و بدون این‌که منتظر بمونم رفتم تو. یه اتاق پراز سروصدا و ماشین‌های چاپ. یه میز اون‌جا بود؛ پرِ کاغذ!
    معذب یه لنگه پا ایستاده بودم که یه صدای بم و مردونه گفت:
    - پس شما می‌خواستین من رو ببینین؟
    سرم رو بالا آوردم. یه مرد در حدود چهل سال بود. سرم رو به معنای آره تکون دادم و گفتم:
    - می‌تونم بشینم؟
    لبخندی محو زد و گفت:
    - از این طرف.
    محکم قدم برداشتم و پشت سرش رفتم به اتاقی که می‌گفت. نشست روی صندلی چرم و به من هم گفت بشینم روبه‌روش. یه نیم نگاه اجمالی به اطراف انداختم و بی‌هیچ حرفی دفتر قطورم رو از توی کوله‌ام درآوردم و گفتم:
    - می‌خوام بدونم شرایط چاپ‌تون چیه؟
    نیشخندی زد و گفت:
    - دخترجون چندسالته؟
    حس بدی داشتم. چرا این‌قدر سن برای آدم‌ها ملاکه؟ یه نگاه بندازین، شاید از خیلی سن بالاترها بهتر نوشته باشم!
    سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
    - هفده سالمه و سوم دبیرستانم.

    - چی از نویسندگی می‌دونی؟
    لبام رو با زبونم تر کردم و سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    - ملاک چاپ کردن شعر و نثر نویسنده‌ها، سن و درصد دونستن‌شون از نوشتنه؟
    سری به معنای تاسف تکون داد و گفت:
    - نوجوونید دیگه! ببین، خانم؟
    - کمالی هستم.
    -ببین دخترم، خانوم کمالی، چاپ کاراتون که الکی نیست. سلسله مراتب داره؛ اول باید بخونم‌شون، بعد اگه مناسب بودن می‌ره برای ویرایش. بعد هم شما سرمایه‌ای هم داری؟
    مات موندم. مگه پول هم می‌خواست؟
    گنگ گفتم:
    - یعنی چی که سرمایه دارم؟

    مرد لبخندی زد و گفت:
    - دیدی گفتم چیزی سر در نمیاری. تو باید اول یه سرمایه‌ی اولیه در اختیار نشریه بذاری برای چاپ کتابت؛ بعد که کارات فروش رفت و خوب بود نشریه خودش روش سرمایه گذاری کنه و تازه اون موقع باید پول ویراستار بدی و پول فروش کتاب‌ها رو نشریه هم باهات شریک می‌شه.
    نیشخندی زدم و گفتم:
    - یعنی نمی‌شه همین اول کار روی کارام سرمایه گذاری کنید؟ شما که اصلا نخوندین‌شون.
    مرد پوزخندی زد و گفت:
    - اولا که تصمیم گیرنده من نیستم و باید با آقای مرندی مدیر نشریه صحبت کنید، بعد هم تا حالا چنین موردی نداشتیم. نه تنها نشریه‌ی ما، باقی نشریه‌ها هم همین طورند.
    ناامید لب گزیدم و گفتم:
    - مدیر نشریه کی تشریف میارن؟
    لبخند نیم بندی زد و گفت:
    - فعلا که یه هفته‌ای نیستن، هفته بعد همین روز تشریف بیارید، ساعت یازده اینا هستن.
    لبخندی زدم و قدردان گفتم:
    - ممنون، خداحافظ.
    تا دم در بدرقه‌ام کرد. از خانم ملکی هم تشکر کردم و از نشریه خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    تا ایستگاه اتوبوس تند و با عجله رفتم و به موقع رسیدم. صندلی خالی پیدا کردم و روش لم دادم، حالا باید چیکار می‌کردم؟
    من یه بار می‌خواستم به میل خودم کاری کنم. رشته تحصیلی‌ام انتخاب مامان بابام بود. نه این‌که دوستش نداشته باشم؛ اما دوست داشتم که نمایش (تئاتر) بخونم.
    هر کاری که خواستم بکنم تصمیم گیرنده‌ی اصلی خانواده‌ام بودن. یه بار هم رفتم به میل خودم کار کنم، اونا هم گفتن که برای کارام کسی ارزشی قائل نمی‌شه و اونا هم پول مفت ندارن که حرومش کنن واسه این جور چیزا!
    واقعا جای تاسف داره! ما ایرانی‌ها فرهنگ و ادبیات پارسی‌مون رو چرت و بیهوده می‌دونیم و خارجی‌ها دارن خودشون رو می‌کشن تا قسمتی از ادبیات ما رو درک کنن!
    بی‌هدف به بیرون نگاه کردم. هرکس سرش توی کار خودش بود.
    با آلارم گوشیم دست از دید زدن برداشتم، پرهام بود. بی‌حوصله جواب دادم:
    - بله؟!
    - سلام، کجایی؟
    - بیرون.
    پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
    - پرواز به من درست جواب بده، می‌دونی که قاطی کنم بد می‌شم.
    بغض داشت بهم هجوم می‌آورد، از همه ور روم فشار بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - دنبال کارام.
    - الان دقیقا کدوم نقطه از تهرانی؟
    بی‌توجه به پرهام کرایه اتوبوس رو حساب کردم و پیاده شدم و گفتم:
    - نزدیک خونه.
    - نرو خونه، بیا خونه خاله.
    - من درس دارم، امتحانا شروع شدن. منم امتحان نهایی دارم؛ محض اطلاعت به مامان اینا هم بگو نمیام.
    بی‌هیچ حرف دیگه‌ای قطع کردم. پرهام داداشمه، بیست و پنج سالشه و خیلی هم مغرور و لجبازه و فکر می‌کنه اختیار من توی دستشه؛ البته با همه اینا من دوسش دارم؛ اما طی قرارداد نانوشته‌ای فعلا هر دو روی مُد لج و لجبازی رفتیم.
    نگاهی به کوچه‌ی خلوت‌مون انداختم، عجیبه! چه‌قدر امروز خلوته! بی‌حوصله مقنعه‌ام رو روی سرم جا به جا کردم و سعی کردم تندتر راه برم.
    در رو با کلید باز کردم و پله‌ها رو دو تا یکی کردم. حوصله‌ی آسانسور نداشتم. خونه‌مون طبقه دوم یه آپارتمان چهار طبقه و هشت واحدی بود، همسایه‌ی روبه‌رویی‌مون یه پسر جوون بود که فکر می‌کنم استاد دانشگاه اینا بود و نامزد داشت؛ مثل این‌که خونه هم مال باباش بود.
    مقنعه‌ام رو با یه حرکت درآوردم و روی رخت آویز آویزونش کردم. کلا آدم مرتبی بودم، مانتو و شلوارم رو هم روش آویز کردم و افتادم روی تخت یک و نیم نفره‌ام؛ چون خیلی داغون می‌خوابم تخت دونفره هم کممه!
    گوشیم رو در آوردم. اول اینستام رو چک کردم و پیامای دایرکتم رو نخونده پاک کردم. تو فاز پسر بازی و اینا نبودم. دوست داشتم زندگی‌ام روی هدف‌های بزرگ‌تری از شوهر کردن و یه زندگی رویایی و خونه فلان و بهمان بچرخه!
    یه آهنگ از خلسه پلی کردم و رفتم توی تلگرامم. کلی پیام از کانال‌های مختلف! یه پیام از یه شماره نا آشنا که ریپورتش کردم و پیامای آویده ...آخی دیشب وسط چت خوابم بـرده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    با عجله شروع کردم به جواب دادن بهش. آویده my friend داشت و خیلی هم پسر خوبی بود و من خیلی باهاش مچ بودم.
    آهنگ رو عوض کردم و یه آهنگ از سامان جلیلی گذاشتم و برای آویده اتفاقای نشریه رو توضیح دادم.
    یه ذره هم با رامتین، یکی از دوست‌های عادی مجازی‌ام چت کردم. ساعت تازه هشت شب بود. از گشنگی درحال غش کردن بودم. از جام بلند شدم و یه تیکه نون با کره و مربا برداشتم و یه لیوان چایی تو ماگم ریختم. خیلی چایی خورم، کلا کل خانواده پدری‌ام چایی خورن؛ البته به جزء پرهام که کلاس هات چاکلت و کافی میکس میاد.
    سریع جمع و جور کردم و دوباره خیمه زدم روی گوشیم. تصمیم گرفتم لااقل یه ذره درس هم بخونم. شیمی‌ام رو درآوردم؛ چون مدرسه نمونه دولتی بودم بعد از امتحانا یه پونزده روز اینا تعطیل بودیم دوباره از پونزده تیر اینا باید بریم مدرسه برای خوندن پیش‌دانشگاهی.
    دو درس مونده بود که نخونده بودم‌شون. ساعت یازده بود که خوابیدم؛ چون صبح ساعت هشت باید بلند می‌شدم و می‌رفتم مدرسه.
    ***
    مقنعه‌ام رو سرم کردم و آخرین نگاه رو از آینه به خودم انداختم. با آویده می‌رفتم، خونه‌هامون توی یه خیابون بود.
    با تکی که انداخت با عجله از مامان اینا خداحافظی کردم و کتونی‌هام رو پوشیدم و همین‌طور کله کردم که برم محکم خوردم به یه جسم سخت! سرم رو آروم آوردم بالا، با دیدن همسایه روبه‌رویی‌مون از خجالت ذوب شدم و ببخشید کوتاهی گفتم و با عجله از پله‌ها دوییدم؛ ولی صدای تک خنده‌اش رو شندیم.
    با حرص به آویده دست دادم و گفتم:
    - الهی تو بمیری من از شرت خلاص شم!

    آویده مبهوت گفت:
    - پرواز سرت به جایی خورده؟! سر صبحی با من چیکار داری؟
    جریان رو براش تعریف کردم. کرکر می‌خندید، با حرص زدم پس کله‌اش و گفتم:
    - زهرعقرب! آبروم رفته، تو داری می‌خندی؟
    بازم خندید و گفت:
    - وای پرواز، چه رمانی!
    حرصی نیشخندی زدم و گفتم:
    - دِ آخه عنتر، مرده نامزد داره!
    آویده لبش رو جوید و گفت:
    - خب زودتر بگو، من تا شب عروسی‌تون پیش رفتم.
    جیغ خفه‌ای کشیدم و محکم زدم توی بازوش که آخش در اومد و گفت:
    - پرواز، تمام تنم از دستت کبوده نفله!
    یه خنده حرص‌درار کردم و بی‌حرف کنارش راه رفتم که گفت:
    - پرواز جونم!
    - باز چه گندی زدی؟
    - خب این‌جوری می‌گی که آدم زهره‌اش آب میشه!
    نیشخند زدم و گفتم:
    - بگو!
    -با علی قرار گذاشتم.
    داد زدم:
    - چی؟
    - هیس! الآن می‌خوای همه ملت بفهمن؟! یه قرار ساده‌ست، تازه تو رو هم با خودم می‌برم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    کفری نگاهش کردم و یه نیشگون ریز از بازوش گرفتم که آخش رفت هوا!
    به همه بچه‌ها دست دادم و با آویده رفتم و پاتوق همیشگی‌مون نشستم و گفتم:
    - آویده؟
    - هوم؟
    -زهرمار و هوم! می‌گم به نظرت از کارام خوشش میاد؟!
    - کی؟ همسایه روبه‌رویی‌تون؟
    حرص خوردم و خواستم یه چیزی بگم که گفت:
    - آهان! مدیر نشریه رو می‌گی؟
    خاموش شدم و گفتم:
    - آره دیگه؛ به نظرت اگه قبول نکردن چیکار کنم؟
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - یه ذره به مامان و بابات اصرار کن، شاید ...
    حرفش رو نصفه گذاشتم و گفتم:
    - تو هنوز من رو نشناختی؟ هر چیزی یه بار! اصرار بی‌فایده‌ست.
    آویده یه ذره فکر کرد و گفت:
    - خب از پرهام بگیر. داداشت یعنی نمی‌تونه این‌قدر حمایتت کنه؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -اولا پرهام که چنین کاری نمی‌کنه؛ دوما که من عمرا بهش رو بندازم؛ سوما اونم تو جبهه مامان بابامه، چهارما...
    آویده با صدای بلند گفت:
    - بسه اه! غلط کردم بابا، انشا برام می‌نویسی؟
    سرم رو انداختم پایین و به ساعتم نگاه کردم. الان امتحان شروع می‌شد. از جام بلند شدم و خاک مانتوم رو تکوندم و آویده رو هم بلند کردم و با هم رفتیم توی سالن. هر کی سرِ جاش نشست و برگه‌ها رو دادن. امتحان رو
    خوب دادم و با آویده از مدرسه اومدیم بیرون.
    -پرواز.
    - بله؟
    - پس امروز ساعت چهار میام دنبالت که بریم.
    -کجا؟
    -به این سرعت یادت رفته؟ قرار دارم با علی.
    -آهان؛ باشه.
    دیگه حرفی رد و بدل نشد. دم در خونه ما از هم خداحافظی کردیم.
    در رو با یه حرکت باز کردم و از پله‌ها با دو رفتم بالا. در ورودی خونه رو هم باز کردم و یه لنگه پا داشتم کتونی‌هام رو در می‌آوردم که یهو یکی از پشت گفت:
    - مواظب باش خانم کوچولو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    تعادلم به هم خورد و نزدیک بود با مخ بخورم زمین که یه دستی من رو گرفت. با تعجب و خجالت برگشتم، با دیدن همسایه رو به‌رویی‌مون اخم کمرنگی نشست روی صورتم و گفتم:
    - من از کلمه کوچولو متنفرم!
    بعدم اون لنگه کتونی‌ام رو با حرص درآوردم و رفتم توی خونه و در رو به هم کوبیدم.
    مقنعه و مانتوم رو با حرص درآوردم. پسره‌ی نکبت! شلوارم رو هم عوض کردم و روی تختم ولو شدم.
    توی گوشیم یه دور زدم و وقتی دیدم خبری نیست تصمیم گرفتم بخوابم.
    ***
    با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم، دست و روم رو شستم و رفتم سر میز غذا.
    سلام آرومی کردم و نشستم.
    پرهام: به به آبجی خانم، ساعت خواب!
    لبخند محوی روی لبام شکل گرفت.
    بابا: پرواز جان چرا دیشب خونه خاله‌ات نیومدی؟
    - درس داشتم بابا.
    مامان که تا اون لحظه ساکت بود دلخور گفت:
    -نخیر تو از عمد نیومدی.
    پوف کلافه ای کردم و گفتم:
    - شرمنده من اصلا حوصله بحث ندارم، درس هم دارم. بعداز ظهرم همراه آویده می‌خوام برم یه سر بیرون.
    دیگه هیچ حرفی زده نشد. غذام رو زودتر از همه خوردم و مستقیم برگشتم توی اتاقم.
    دفترم رو باز کردم و یه نگاهی به نوشته‌هام انداختم، ممکنه خوشش نیاد؟!
    کتاب دینی‌ام رو آوردم و شروع کردم به درس خوندن. این‌قدر توش غرق شدم که وقتی ساعت رو نگاه کردم سه بود.
    تندی بلند شدم و تن پوشم رو برداشتم و رفتم حموم.
    یه ربع بعد روی صندلی میز توالت اتاقم نشسته بودم و داشتم موهام رو شونه می‌کردم، روی چهره‌ام دقیق شدم.
    پوست سفید و چشمای بادومی نسبتا درشت با مردمکای خرمایی روشن که دورش رو انگار با قهوه‌ای سوخته خط کشیدن، ابروهای کمونی که تازگی‌ها وسط و زیرش رو برداشته بودم؛ البته موی آنچنانی نداشت. دماغ گوشتی که به صورت گردم می‌اومد و موهای پرپشت خرمایی مواج. در کل قیافه معمولی و قابل قبولی داشتم.
    مانتو سنتی کرم، آبی آسمونی‌ام رو درآوردم و با شلوار کرم پوشیدم. کوله مشکی‌ام رو هم برداشتم و چیزایی که می‌خواستم رو داخلش ریختم. شال آبی آسمونی‌ام رو هم سرم کردم. گردنبند بلندم رو که حالت ریش ریشای مشکی داشت انداختم و دستبند ستش رو هم گذاشتم. یه خورده کرم پورد به صورتم زدم و به خط چشم کشیدم و ریمل زدم و در آخر رژ صورتی‌ام رو هم کمرنگ زدم. خوب شده بودم، دخترونه و ملیح!
    از مامان و بابا خدافظی کردم، پرهام هم نبود. کتونی‌های مشکی‌ام رو هم پوشیدم و کوله‌ام رو روی دوشم جابه‌جا کردم و تند تند از پله‌ها پایین رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    دم در منتظر اومدن آویده بودم که یه شاسی بلند مشکی جلوی در خونه ایستاد. یه پسر چهارشونه و هیکلی که قیافه معمولی داشت ازش پیاده شد. نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت مسیری که همیشه آویده از اون سمت میاد سوق دادم.
    - ببخشید خانم.
    برگشتم و سوالی نگاهش کردم و گفتم:
    - بفرمایید؟
    -آقای لواسانی کدوم واحدن؟
    لواسانی همون همسایه روبه‌رویی‌مون بود، گفتم:
    - واحد هفت، طبقه چهارم.
    مرد سری به معنای فهمیدن تکون داد و گفت:
    - ممنونم.
    تو همین لحظه‌ها آویده هم رسید، مرموز نگاهم می‌کرد. دستش رو کشیدم و در همون حال گفتم:
    - چرا دیر کردی؟
    - همه‌ش دو دقیقه دیر کردم.
    سرتاپاش رو نگاهی انداختم، مانتو مدل کتی مشکی با جین قد نود و کتونی مشکی گلبهی و شال گلبهی و کوله مشکی.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - من باید یه سر شهرکتاب هم برم، کتاب می‌خوام.
    - این‌دفعه چی می‌خوای؟
    یه کم فکر کردم و گفتم:
    - این‌دفعه می‌خوام فریدون مشیری بگیرم.
    تا ایستگاه تاکسی پیاده رفتیم، سوار شدیم. قرار بود توی یه کافه‌ای که خیلی هم دور نبود هم‌دیگه رو ببینن.
    من تا وقتی که فرد ایده‌آلی پیدا نکنم، نه باهاش دوست می‌شم و نه قرار می‌ذارم.
    آویده استرس داشت، آروم گفتم:
    - چرا این‌قدر استرس گرفتی؟ مثلا می‌خواد چی بشه؟

    - کسی ما رو ببینه چی؟
    پوزخند زدم:
    - اون وقتی که قرار می‌ذاشتی باید به این‌جاش فکر می‌کردی؛ ولی عیب نداره. بگو داداش پروازه، اتفاقی این‌جا دیدیمش!
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - چه‌قدر تو زرنگی پرواز جونم!
    خودمم خندیدم و گفتم:
    - زهرمار، من رو مسخره می‌کنی؟
    از تاکسی پیاده شدیم و رفتیم به سمت کافه،
    کافه‌اش خیلی دنج بود. من خیلی از وقتا تنهایی یا با بچه‌ها و آویده این‌جا می‌اومدم.
    موسیقی لایتی که بخش می‌شد، تابلوهای شعر و تخته‌ی گچی که هر کی دلش می‌خواست یه چیزی روش می‌نوشت.
    مستقیم رفتم سمتش و با گچ صورتی نوشتم:
    - هر چه آید به سرم باز گویم گذرد!
    وای از این عمر که می‌گذرد، می‌گذرد!
    پسری که پشت پیشخوان بود من رو می‌شناخت. تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - پرواز خانم از این‌ ورا؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    خندیدم و گفتم:
    - خلاصه درگیر امتحانا و مدرسه‌ایم شروین خان!
    رو خانش تاکید کردم؛ چون بدش می‌اومد با پیشوند یا پسوند صداش کنی. حرصی نگاهم کرد و گفت:
    - آخرش درست بشو نیستی!
    شروین خیلی پسر خوبیه! خیلی از وقت‌ها که تنهایی میام این‌جا میاد و کنارم می‌شینه و با هم یه ذره حرف میزنیم و یه کمی هم مشاعره می‌کنیم.
    شروین هم می‌نوشت؛ ولی نه مثل من! هر وقت که مرهمی پیدا نمی‌کرد.
    یاد اولین باری افتادم که با بچه‌ها اومده بودیم این‌جا و من برای حساب کردن رفته بودم. کارت دادم تا پول بکشه و شروین گفت:
    - قابل نداره!
    من حواسم پرت حرفای مانا بود و فکر کردم گفت:
    - کارت خوان نداریم.
    برای همین عصبی گفتم:
    - چی؟! کافه به این عظمت کارت خوان ندارید؟!
    شروین به زور خنده‌اش رو کنترل می‌کرد و در همون حال گفت:
    - عرض کردم قابل نداره.
    خجالت زده گفتم:
    - ببخشید فکرکردم گفتید کارت خوان ندارید.

    بچه‌ها که غش کرده بودن. منم حساب کردم و با هم اومدیم بیرون؛ ولی کلی سرشون غر زدم که چرا خندیدن! با صدای آویده از فکر اون روزا اومدم بیرون. با هم رفتیم سمت میزی که علیرضا(my friend آویده) روش نشسته بود. با هم سلام کردیم و اون با لبخند بلند شد و ایستاد و با هردومون دست داد. متوجه شدم که هردوشون استرس دارن و خجالت زده‌ان؛ برای همین بحث رو شروع کردم و گفتم:
    -چه خبر آقا علی؟

    لبخندی زد و گفت:
    - هستیم؛ درگیر کار و زندگی و دل!
    آویده هم لبخند زد و علی رو به گارسون گفت بیاد و در همون حال گفت:
    - چی می‌خورید؟
    من هم لبخند کوچیکی برای خالی نبودن عریضه زدم و گفتم:
    - من که شیک نوتلا!
    آویده: من بستنی شکلاتی.
    گارسون اومد و علی سفارش داد:
    - یه شیک نوتلا و بستنی شکلاتی و بستنی میوه‌ای.
    هیچ حرفی زده نشد تا وقتی سفارشا رو بیارن. من هم سرم رو کردم توی گوشیم تا اون دو تا راحت باشن. رامتین پیام داده بود، داشتم باهاش حرف می‌زدم. اون دو تا هم یخ‌شون باز شده بود و داشتن با هم حرف می‌زدن.
    این‌قدر غرق حرف زدن با رامتین بودم که متوجه نشدم آویده صدام می‌کنه. با مشت زد توی بازوم که سرم رو آوردم بالا و سوالی نگاهش کردم و گفت:
    - علی می‌گـه موافقین بریم یه دوری بزنیم؟!
    - نه؛ ساعت حول و حوش شیشه. من هم باید برم کتاب بگیرم، اگه می‌خواین دو تایی برین.
    آویده دو دل مونده بود که چیکار کنه. دم گوشش گفتم:
    - نکبت توی اولین قرار وا نده! دوست داری خونه‌شون هم بری؟
    آویده حرصی لبخندی زد و بلند گفت:
    - نه گلم، خوب نیست رفیق نیمه راه باشم. دور دور باشه یه وقت دیگه. من هم باهات میام، منم شاید کتابی چیزی خریدم.
    از علی خداحافظی کردیم و از کافه اومدیم بیرون و رفتیم سمت شهر کتاب. یه نیشگون از پشت دستم گرفت و گفت:
    - بی‌شعور این چیزا چی بود می‌گفتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا