- عضویت
- 2016/06/02
- ارسالی ها
- 96
- امتیاز واکنش
- 347
- امتیاز
- 186
- سن
- 30
وقتی تموم شد، باز هم سکوت بود. این که میدونستم روشا هست، آرومم میکرد. میشنوه. حرف دلم رو میشنوه.
ربکا-خیلی قشنگ میزنی.
-ممنون.
ربکا-وسط دوتا دیوونه گیر افتادم. دارم حس میکنم یکی قلبم رو شکسته و رفته.
خنده ام گرفت. ربکا واقعا باحال بود. یه آهنگ شاد زدم.
♫♫♫/
من تموم زندگیم این همه دیوونگیم/
عاشقیم دلبستگیم به تو بستگی داره/
بودن و نبودنم عطر خیس پیرهنم/
حرفایی که میزنم به تو بستگی داره/
آشتی باشم یاکه قهر هوا آفتابی یا ابر/
اتفاقات تو شهر به تو بستگی داره/
خسته یا منتظرم این که پشت پنجره ام/
این جا باشم یا برم به تو بستگی داره/
من زمستون و بهارم به تو بستگی داره/
من همه دار و ندارم به تو بستگی داره/
♫♫♫
هرچی اسمش بهونست هرچی که تو این خونست/
لحنی که عاشقونست به تو بستگی داره/
گریه ی آرامشم نفسی که میکشم لهجه ی نوازشم/
به تو بستگی داره/
عمر و جون و نفسم برسم یا نرسم/
چون شدی همه کسم/
به تو بستگی داره/
آرزویی که دارم تا نخوام کم بیارم/
هرچی قانون میذارم/
به تو بستگی داره/
رنگای نقاشی هام گریه هامو خنده هام/
هرچیزی که من بخوام به تو بستگی داره/
روز و ماه و سال من بد خوب و حال من/
ممکن و محال من به تو بستگی داره/
ربکا-بالاخره یه شاد، ولی سیروان بیا آدرس طرف رو بده دسته جمعی میریم ازش خواهش میکنیم برگرده. آهنگ شاد هم میزنی معلومه، مخاطبت کیه. من به اینا میگم غمگین شاد.
بلند خندیدم. لبخند رو لب های روشا هم نشست.
-متاسفانه برگشتش غیر ممکنه.
لبخند رو لب های روشا خشک شد.
ربکا-وای، نکنه مرده؟
-نه، خدا نکنه. فقط مشکل بینمون چیزیه که هیچ وقت حل نمیشه.
ربکا رفت به روشا چسبید
ربکا-روشا بغلم کن. یخ زدم. پاشو بریم.
روشا دستش رو دور شونه ربکا انداخت و باز دست بندش بود که خود نمایی میکرد.
-خب برید تو ماشین.
ربکا-وای! گفتی ماشین. سیروان خدا تو رو واسه دوتا دختر تنهای بی کس فرستاد.
تعجب کردم.
-چرا؟
ربکا-ماشینمون اون وسطای راه پنچر شد. گذاشتیمش و پیاده اومدیم بالا. میخواستم زنگ بزنم دوستم با برادرش بیاد. نمیدونی وقتی دیدمت چه قدر خوشحال شدم.
روشا-ربکا! مزاحم ایشون نمیشیم.
ربکا-چی میگی تو؟من دارم یخ میزنم. راه دوره.
روشا-ربکا خودمون میریم.
ربکا-سیروان من رو میرسونی؟
-بله. در خدمتم.
بعد رو به روشا کرد و گفت:
ربکا-خواهری من با سیروان میرم. توهم مشکلت رو حل کن بیا. تا فردا بای.
بع هدم بلند شد و ایستاد. منم ایستادم، ولی با خنده. روشا با تعجب بلند شد.
روشا-ربکا تو داری من رو این جا تنها میذاری؟
ربکا-چرا که نه؟دارم جونم رو نجات میدم.
روشا-پس من چی؟
ربکا با حرص به سمتش برگشت:
ربکا-تو هم اگه عاقل باشی با من میای. سیروان کمکمون میکنه.
روشا به من نگاهی کرد. به خاطر من تردید داشت.
-من که گفتم درخدمتم، تشریف بیارید. این جا این موقع برای دوتا خانوم جوون مناسب نیست. بهتره بعد از این هم تنها تو این فصل خلوت نیاید.
ربکا به سمت ماشین راه افتاد. کنار رفتم تا روشا هم بره.ذبا یه قدم فاصله ازش راه افتادم. با ریموت در رو زدم. ربکا سریع جلو نشستئ روشا هم با این که معذب بود، عقب نشست. من هم در رو باز کردم و نشستم. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. با روشن شدن ماشین صدای آهنگ وایستای علی عبدالمالکی پیچید. یهو ربکا بلند خندید. آهنگ رو عوض کردم. از آینه روشا رو هم دیدم که میخندید. خودم هم خندیدم.
ربکا-خدایا! من بین یه عالمه دیوونه تلف میشم.
ماشین نسبتا دور بود. این همه راه رو پیاده اومدند؟
ربکا-کنار اون جیـ*ـگر ایست کن.
-جیـ*ـگر؟
ربکا-آره دیگه. اون کوپه جیگریه.
-آهان.
توقف کردم.
-سوئیچتون رو لطف کنید. همین جا بشینید تا عوضش کنم.
ربکا به سمت عقب برگشت.
ربکا-روشا سوئیچ جیگرت رو بده.
از حرفاش خنده ام میگرفت. ولی دیدن ماشین روشا باز دلم رو به درد آورد. پیاده شدم. روشا سوئیچ رو سمتم گرفت. با نگاه خاصی ازش گرفتم. نمیدونم چرا ولی انگار میخواستم با نگاهم بهش بگم هیچ وقت این فاصله کم نمیشه. کتم رو در آوردم تا کثیف نشه. تی شرت آستین کوتاهی تنم بود که قشنگ بازوهام رو نشون میداد.
ربکا-ایول هیکل!
لبخند زدم و به سمت به قول ربکا جیـ*ـگر رفتم. در صندوق رو زدم. جک و زاپاس رو در آوردم. مشغول تعویض لاستیک شدم. ده دقیقه ای طول کشید. بعد از اتمام کار، جک و لاستیک رو صندوق عقب گذاشتم. روشا و ربکا پیاده شدن و به سمتم اومدند.
ربکا-ممنون سیروان.
روشا-ممنون.
-خواهش میکنم. کاری نکردم.
یهو نگاه ربکا به دستم افتاد.
ربکا-ااا...دست بندت!
به دست بندم نگاه کردم.
-چی شده؟
ربکا-شبیه دست بند روشاست. قشنگه.
بعد هم سریع دست روشا رو کشید و بالا آورد و دست بندش رو به من نشون داد. معذب شده بودم. اول به دست بند روشا و بعد به چشماش نگاه کردم. نگاهش رو ازم میدزدید. آروم دستش رو از دست ربکا بیرون آورد و آستینش رو پایین کشید، ولی خب اصلا برای ربکا قابل باور نبود من همون کسی باشم که روشا عاشقشه.
-ممنون.
متوجه نگاه خیره ی روشا به دستم شدم. دوباره تشکر کردند. سوئیچ رو به روشا دادم.
-یه جا لاستیک رو بدید پنچری بگیرند؛ ممکنه دوباره این اتفاق بیافته.
فقط با سر تایید کرد.
ربکا-سیروان ممنون. خداحافظ.
و تو ماشین دوید. من و روشا هم بی تکلیف ایستاده بودیم. هردو نگاهمون به زمین بود. بالاخره روشا بود که زبون باز کرد:
روشا-بازم ممنونم بابت لطفت. ببخش اگه ربکا یه کم زیادی خودمونیه. ممکنه بعضی حرفاش ناراحتت کنه، ولی ربکاست دیگه. حرفش رو میزنه.
-نه، ناراحت نمیشم. خب ربکا همینه. این طور بزرگ شده. سعی میکنه خود واقعیش باشه.
کنایه ی حرفم رو گرفت. سرش رو پایین انداخت. زیر لب خداحافظی گفت و رفت. ایستادم تا روشن کرد و حرکت کرد. مطمئنم اون هم تو آینه من و نگاه میکرد. نگاهش رو حس میکردم. دلگیر بودم از این که باعث ناراحتیش شدم، ولی دست خودم نبود. وقتی میدیدم چطور همه فکر و ذکر و قلبم متعلق به کسیه که نمیتونم داشته باشمش، عصبی میشدم. سوار ماشین شدم و خونه رفتم.
شنبه باز کارا شروع شد. این هفته سرمون شلوغ تر بود.بپ بعد از اون جمعه، ربکا بیش تر بهم نزدیک شده بود و گاهی متوجه نگاه های حسرت زده ی روشا میشدم. بین من و روشا به جز حرفای کاری چیزی رد و بدل نمیشد، ولی ربکا هر وقت بیکار بود یا کارش سبک بود، با من حرف میزد. بیش تر به خاطر انجام کارا مجبور بودم تو اتاق ربکا روشا باشم. خانوم نیکو، مامانشون هم این هفته کامل به شرکت میاومد. امروز به درخواست ربکا قرار بود ناهار مهمونم کنه. به قول خودش اون قدر غذای من و و مهرداد رو خورده، خجالت میکشه. به مهرداد هم گفت بیاد. روشا قبول نمیکرد.
ربکا-روشا یا میای یا کاری میـکنم پشیمون بشی. دیگه داری دیوونه ام میکنی. چند وقته خیلی بدتر از قبل شدی. داری افسردگی میگیری. اصلا بیا باید یه کار کنم با این مهرداد دوست بشی یکم از این حال در بیای.
با شنیدن این حرف یهو سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. عصبی شدم. دندونام رو به هم فشردم. اخمام تو هم رفتئ روشا هم من رو نگاه میکرد. ربکا پشتش به ما بود. دلم واسه نگاه معصومش سوخت. اون هم اذیت میشد. اون هم غصه میخورد. اصلا طاقت نداشتم حتی اسم کسی رو کنار اسمش بشنوم.
ربکا-ا...شما هنوز نشستید؟بیاید دیگه.
ربکا فقط حرف میزد. میخواست حال روشا رو عوض کنه. نمیدونه تا وقتی مسبب اصلی حالش کنارشه، خوب نمیشه. من و روشا هم آماده شدیم و راه افتادیم. مهرداد هم اومد. به رستورانی که همون خیابون بود، رفتیم. همه چلو کباب سفارش دادیم. باز هم مهرداد و ربکا کل کل میکردند و من و روشا هم سعی داشتیم لبخند بزنیم، ولی هر دو میدونستیم مصنوعیه. حرف ربکا موجب شده بود به این فکر کنم که بالاخره یه روز روشا ازدواج میکنه. اگه یکی دیگه پیدا شه دلش رو ببره چی؟ من قراره سال های سال تو این شرکت و نزدیکش باشم. شاهد ازدواج و عاشق شدنش باشم. شاهد بچه دار شدنش باشم. اشتهام کور شد. غذام رو کنار گذاشتم. متوجه شدم روشا هم چیزی نخورده. اخماش تو هم بود. معلومه که تو فکر بود.
ربکا متوجهش شد و گفت:
ربکا-روشا؟چی شده؟چرا نمیخوری؟
به روشا نگاه کردم. سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد. یه دنیا غم و دلخوری تو نگاهش بود. حرف دلش رو میفهمیدم. حرف دل خودم بود، ولی هم اون مغرور بود که به زبون نیاره و هم من که نخوام با یکی بالاتر از خودم ازدواج کنم. بلند شد و کیفش رو برداشت.
روشا-من میرم خونه.
و رفت. ربکا صداش کرد ولی جواب نداد. نمیدونم بقیه هم بغض صداش رو شنیدند یا فقط من این حس رو داشتم؟
ربکا-ای بابا! این چشه؟این همه کار کجا رفت؟
مهرداد-چرا خوب نبود؟
ربکا-نمیدونم. بی خیال. چند وقت یه بار همین طوری میشه. پاشید بریم. ا...سیروان تو چرا نخوردی؟
-اشتها نداشتم. از دانشگاه که اومدم یه چیزی تو راه خوردم.
ربکا-باشه، بریم.
اون روز تا ساعت شش موندم و کارای روشا رو هم انجام دادم. ربکا سه رفته بود. آخرین نفر من بودم. نگهبان شرکت در رو قفل کرد. خونه رفتم. تموم وقت تو فکر روشا بودم. کاش هیچ وقت آشنا نبودیم! اون هم داشت اذیت میشد، منم همین طور. کاش میشد از این جا برم. چی میشد اگه استعفا میدادم؟چی میشد اگه جای دیگه کار پیدا میکردم؟ یعنی قید این پیشرفت رو بزنم؟حقوقم این جا خیلی خوب بود. نمیتونستم ازش چشم پوشی کنم.
امروز آقای کیج به شرکت برگشت. از عملکردم راضی بود. خانوم نیکو و ربکا کامل از کارام تعریف کردند.
ویلیام-ممنونم سیروان. مطمئنم کردی که خوب کسی رو انتخاب کردم. برات سخت نیست اگه ازت بخوام تو همین سمت بمونی؟
تردید داشتم؛ مسئولیت سنگینی بود.
ویلیام-من پسری ندارم که تو کارام بهش تکیه کنم. میدنی که دخترام هم نمیتوننذ بعضی جاها کاری کنند. یه سری کارا مردونه ست. ازت میخوام این کار رو برام کنی.
-خوشحال میشم، فقط...می دونید من دانشگاه هم تدریس میکنم. این مسئولیت، زیادی برام سنگینه.
ویلیام-نه سنگین نیست. روشا و ربکا کارای خودشون رو انجام میدن. این بار برای سنجیدنت این همه کار بهت دادیم. قعلا مسئول پروژه ی جدید باش. کاراش رو با روشا انجام بدید. باید فردا برای امضای قرار داد برید.
به روشا نگاهی کردم و چشمی گفتم.
ویلیام-روشا یه توضیحی از روند کار برای سیروان بده. درباره قرارداد و مواردی که ما ازشون میخوایم. بهتره سیروان اون جا صحبت کنه.
روشا-چشم.
ویلیام-میتونید برید.
روشا بلند شد. من هم بلند شدم.تو اتاق کارش رفتیم. پشت میزش نشست و من عم روی مبل نشستم. با تلفن درخواست چای برای خودش کرد.
روشا-شما چی میل دارید؟
-همون چای.
بعد یه پوشه رو برداشت و اومد رو به روم نشست. آبدارچی چای آورد و رفت.
روشا شروع کرد و شرایط شرکت ما رو برای قبول قرارداد گفت. درباره ی سود و زیان و این که تا چه مقداری میتونیم هزینه کنیم. این که چه اختیاراتی با ما باشه. همه چیز رو برام توضیح داد. نیم ساعتی طول کشید.
روشا-چای سرد شد. زنگ میزنم بیان عوض کنند. شما این چند صفحه رو مطالعه کنید، اگه موضوعی مد نظرتونه با من در میون بذارید. بهتره هماهنگ باشیم.
پرونده رو گرفتم و مشغول مطالعه شدم. چای دیگه ای آوردند و چای قبلی رو بردند. این بار زودتر برش داشم تا سرد نشده. همون طور که مطالعه میکردم، چای مینوشیدم. سنگینی نگاهی رو حس میکردم. یه لحظه به روشا نگاه کردم. از نگاهم غافلگیر شد. چای تو دستش بود لرزید و کمی روی میزش ریخت. سریع نگاهش رو دزدید و با دستمال مشغول تمیز کردن شد. لبخندی رو لب هام نشست. دوباره مشغول مطالعه شدم. گوشیم زنگ خورد. شماره رو نگاه کردم، ناشناس بود.
-بفرمایید؟
دختر-سلام، استاد سمیعی؟
-سلام، خودم هستم.
متوجه نگاه روشا شدم. صدای گوشیم اون قدر بلند بود که تو سکوت اتاق و از این فاصله مون که فقط یه میز بود، صدا رو بشنوه.
دختر-استاد من حکیمی هستم. سیما حکیمی.
-کدوم کلاس؟
حکیمی-ریاضیات مهندسی.
-بله. مشکلتون چیه؟
حکیمی-راستش استاد...
سکوت کرد. شصتم خبردار شد قضیه از چه قراره. این سومین نفر بود تو این مدت. لبخندی زدم و گفتم:
-میشنوم، فقط امیدوارم موضوع درسی باشه.
حکیمی-حقیقتش موضوع شخصیه.
-موضوعات شخصیتون به من ارتباطی پیدا نمیکنه خانوم حکیمی. من به اندازه کافی مشغله دارم. باید به کارم برسم.
حکیمی-استاد من بهتون...
نذاشتم ادامه بده و سریع گفتم:
-بهتره بیشتر روی درستون تمرکز کنید تا استاداتون. برای پایان ترمتون مفید تره. خدانگهدار.
و قطع کردم.به روشا که خیره ی من بود، نگاه کردم. ابروم بالا پرید. متوجه حرص خوردنش شدم، ولی مگه فقط من باید حرص بخورم؟وقتی میدیدم چند تا از مهندسای جوون شرکت دور و برشن یا ربکا میخواد به مهرداد نزدیکش کنه.
-اتفاقی افتاده؟
روشا-نه. کارتون تموم شد؟
-آره، خوندمش. همه رو متوجه شدم.
روشا-خوبه. فردا ساعت نه باید برای قرارداد بریم.
-پس من برم؟
روشا-میتونید برید.
بلند شدم و بیرون رفتم. یه جور حرف میزد که انگار رئیسمه! هه، خب بود دیگه! این روشا اون روشایی که تو عاشقش بودی نیست. یه بچه پولداره که هر کاری عم کنی آخرش ذاتش همینه. از بالا به همه نگاه میکنه.
شب مامان تنها بود. خیلی وقته جایی نبرده بودمش.
-مامان خانوم آماده شید بریم بیرون.
مامان-کجا؟
-شام مهمون منید.
مامان-خب خونه یه چیزی میخوریم دیگه.
-نه، مهمون من. دلیل دارم.
مامان-چی شده؟
-ترفیع گرفتم.
مامان خدا رو شکر کرد و رفت آماده بشه. منم آماده شدم. یه شلوار کتان استخونی پوشیدم با یه پیراهن سفید. یه پولیور بافت خوشکل نوک مدادی روش پوشیدم. رستوران بود دیگه. گرمه و پالتو نیازی نیست. با مامان به یه سفره خونه سنتی رفتیم. نزدیکای شرکت بود. میخواستم شرکت رو هم به مامان نشون بدم. دوست داشت ببینه کجام. چلو کباب خوردیم و بعد یه کم نشستیم و صحبت کردیم. آخر هم رفتیم و شرکت رو نشون مامان دادم. خوشحال بود که جای به این بزرگی کار میکنم.
روز بعد کت و شلوار مشکیم رو پوشیدم. برای تاثیر گذاری بیشتر باید این جوری لباس میپوشیدم. پالتوم رو هم روش پوشیدم و به شرکت رفتم. ساعت، هفت و نیم بود. در اتاق روشا باز بود و صدای صحبت روشا و ربکا میاومد. طبق معمول انگلیسی حرف میزدند. به منشی سلام کردم. مهرداد هم با من اومده بود و سر میزش رفت.
-خانوم موحدی با خانوم مهندس کار دارم.
منشی-کدومشون؟
-روشا خانوم.
منشی جلوی در رفت و اطلاع داد. بعد گفت برم داخل.
سلام کردم و هر دو جواب دادند. روشا هم یه کت و شلوار مشکی تنش بود. کتش بلند و شیک بود. پشت میز نشسته بود و ربکا هم روی میز نشسته بود.
ربکا-به به! آقای دکتر چه تیپی زدند. بدجور تاثیر گذار شدید.
-ممنون.
ربکا-سیروان این جوری بری این دختره سیمین دختر رئیس شرکته درسته قورتت میده. حواست جمع باشه.
روشا-ربکا! درست صحبت کن.
ربکا-برو بابا. اصلا ازش خوشم نمیاد. کاش من هم میاومدم یه کم بچزونمش.
بعد رو به روشا گفت:
ربکا-مطمئنم از سیروان خوشش میاد. یه کم بچسب به سیروان تا چشاش درآد.
بعد هم خودش خندید، ولی من و روشا بیشتر معذب شدیم. آخه دختر تو که از قضایای بین ما خبر نداری؛ این قدر مزه نریز.
-اومدم این پرونده رو تحویل بدم.
ربکا-کی کارش رو کردی؟ دیروز عصر گرفتیش که!
-دیشب.
ربکا-بی خیال. تو شرکت انجامش میدادی دیگه.
-خب امروز بعد از کار قرارداد باید برم دانشگاه. از دو کلاس دارم. نمیرسیدم.
ربکا-کاش همه کارمندا مثل تو وظیفه شناس باشند.
-من دلم نمیخواد پولی بگیرم که براش زحمت نکشیدم.
لبخند روی لب روشا و ربکا نشست.
فعلانی گفتم و سر میزم رفتم. ساعت هشت و ربع، روشا سر میزم اومد. کیفش و پرونده دستش بود. یه پالتوی خز نوک مدادی خیلی گرون و شیک تنش بود.
روشا-آقای سمیعی بریم؟
-اومدم.
وسایلم رو جمع کردم. پالتو و کیفم رو دستم گرفتم. از مهرداد خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. دکمه پارکینگ رو زدم و به پارکینگ.پ رفتیم. سوئیچش رو در آورد که گفتم:
-لطفا تشریف بیارید با ماشین من بریم.
روشا-چه فرقی میکنه؟
-شما فکر کنید از رانندگی خانوما میترسم.
پوزخندی زد و سوئیچش رو تو کیفش انداخت. سمت ماشین من رفت. زیر لب مغروری گفت که من شنیدم. سوار ماشین شدیم و رفتیم.
-آدرس شرکتشون کجاست؟
آدرس رو بهم داد. نزدیک بود، ولی یه کم خیابونا شلوغ بود. یه ربع به نه رسیدیم. داخ رفتیم. منشی اطلاع داد اومدیم. در باز شد و یه مرد حدودا شصت ساله با یه دختر هم سن و سالای خودم بیرون اومدند. دختر خوشگلی بود. مانتوی شیک کرم تنش بود و شلوار جین. چشمای سبز و پوست برنزش با موهای قهوه ایش به هم میاومد و زیباش کرده بود. سلام کردیم.
روشا-ایشون دکتر سمیعی، همکارم و معاون جدید شرکت هستند، مسئول این پروژه.
اظهار خوشبختی کردیم و به سمت دفتر آقای راشدی رفتیم. دخترش و خودش و من و روشا رو به روی هم نشستیم و درباره قرارداد و چند و چون کار صحبت کردیم و این که کی کار رو شروع کنیم. کار برای چند اداره بزرگ دولتی بود که باید سیستم های کامپیوترشون عوض و به روز میشد و این که یه شبکه باید برنامه اش رو مینوشتیم که برای این چند اداره به هم متصل باشه و یه محیط امن داشته باشه که قابل هک نباشه.
-آقای راشدی، میتونید چند تا از مهندسینتون رو بفرستید انبار ما. با سه تا از مهندسین ما مشغول آماده سازی سیستم ها میشن. چند نفر کارگر و دوتا مهندس هم نیاز داریم که برن اداره اولی و سیستم های قدیمی رو جمع آوری کنند از اون جایی که سیستم های قدیمی هم توی یه مزایده فروخته شده، کامیون و هزینه این کار با شرکت خریداره. کلا یه ماه واسه این کار فرصت داریم، پس اگه موافق باشید من برنامه نویسی شبکه رو شروع کنم.
راشدی-من چند تا از برنامه نویس هام رو میفرستم. سیمین هم وارده.
-من خودم یه برنامه مد نظرمه که اگه از نظر شما ایرادی نداره، مینویسمش. بعد برای بازبینی میفرستم شرکت شما. شما هم میتونید بررسی کنید و اگه نیازی بود تغییرات یا چیزی میخواید اضافه کنید. البته واسه تغییرات باید خودم هم باشم.
راشدی-خیلی هم خوبه. این که چیزی مد نظرتونه باعث میشه کار سریع تر انجام بشه، فقط حجمش سنگینه. چطور یه نفری انجامش میدی؟
-من تنهایی سرعتم بالاتره و این که معمولا شب ها تو خونه کار میکنم.
لبخندی زد و گفت:
راشدی-ویلیام کیج خوب میدونه چه کسایی رو استخدام کنه.
لبخندی زدم.
راشدی-مسئول این پروژه سیمین دخترمه. میتونید باهم برنامه هاتون رو اکی کنید. من باید برم؛ یه جلسه ی مهم دارم.
-راحت باشید.
خداحافظی کرد و رفت. کمی هم با سیمین درباره برنامه ام صحبت کردم. به نظرش خوب بود و راضی بود.
سیمین-فکر نمیکنید اگه من کمکتون کنم ،سریع تر انجام میشه؟ ضمن این که اگه چیزی هم به نظرم رسید، همون حین کار تغییر بدیم سرعت بالاتره؟
-متاسفانه من وقت آزادم بیشتر تو خونه است و شب ها فکرم واسه کار آزادتره. اگه ناراحت نمیشید همین روندی که گفتم طی کنیم.
لبخندی زد و موافقت کرد. نزدیک ظهر بود.
سیمین-ناهار چی سفارش بدم براتون؟
به روشا نگاه کردم. راضی نبود.
روشا-سیمین جون ما رفع زحمت میکنیم دیگه.
سیمین-عزیزم ولی الان ظهره. ناهار رو با هم بخوریم، بعد برید.
خواستم قبول کنم که باز روشا گفت:
روشا-سیروان باید بره دانشگاه. وقت نداره.
از این که اسمم رو صدا کرد هم تعجب کردم و هم لـ*ـذت بردم. بالاخره بعد از سه سال اسمم رو از زبونش شنیدم، با اون لهجه ی قشنگش.
سیمین-مشغول تحصیلین؟
روشا خندید و گفت:
روشا-مگه فقط دانشجوها میرن دانشگاه؟استاده.
سیمین ابرویی بالاانداخت و گفت:
سیمین-آهان. باشه پس بمونه واسه دفعه بعد.
بعد از خداحافظی بیرون اومدیم و سمت شرکت رفتم.
-از یه ناهار انداختیمون. من که به هر حال قبل از دانشگاه باید ناهار میخوردم.
روشا-ناراحتید من رو برسونید شرکت، برگردید با سیمین خانوم ناهار بخورید. اتفاقا خیلی مشتاق بود. تازه از این که من نباشم خیلی هم ذوق میکنه.
بلند خندیدم. وقتی حسودی میکرد، خیلی با نمک میشد. دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم. تو شرکت رفتم و با مهرداد ناهار خوردم. بعد هم با آقای کیج درباره قرار داد و شروع کار و این که خودم برنامه رو مینویسم، صحبت کردم. بعد دانشگاه رفتم.
یه هفته ی سخت رو گذروندم. واقعا مشکل بود. شب ها تا پنج صبح برنامه رو مینوشتم. هر قسمت تموم میشد، میفرستادم شرکت راشدی و سیمین بررسی میکرد. تا حالا که با همه چی موافق بودند و تغییری نداده بودیم. امروز باید قسمت آخرش رو تموم میکردم و برای سیمین میفرستادم. کار سیستم ها تموم شده بود و فردا برای راه اندازی و نصب سیستم ها مهندس ها به اداره ی اول میرفتند همه رفته بودند و من و آقای محمدی حسابدار و روشا تو شرکت بودیم، با سرایدار. روشا و محمدی درباره حسابا و حقوق ها صحبت میکردند. من هم قسمت آخر برنامه رو مینوشتم. یه ربع بعد، محمدی خداحافظی کرد و رفت. من هم کارم تموم شد و داشتم از اول بررسی میکردم که ببینم مشکلی نداشته باشه. بالاخره کارم تموم شد. حالا باید به دست سیمین میرسوندم. یادم اومد ماشین ندارم. امروز ماشینم دست مامان و روژان بود. مهران ماموریت رفته بود و ماشینش رو بـرده بود. مامان و روژانم میخواستند خرید کنند. باید با تاکسی میرفتم. وسایلم رو جمع کردم و تو اتاق روشا رفتم. درش باز بود. پشت میزش نشسته بود و سرش رو روی دستش روی میز گذاشته بود کمی بهش نگاه کردم. در اتاقش رو زدم، سرش رو بالا آورد.
روشا-بله؟
غمی که تو چشماش بود، اون قدر چشماش رو زیبا و خمـار کرده بود که نتونستم حرف بزنم.
روشا-کارتون تمومه؟
به خودم اومدم و نگاهم رو دزدیم.
-آره...برنامه تموم شد. باید برسونم دست سیمین.
همیشه میگفتم خانوم راشدی. از بس مهرداد سیمین سیمین کرده بود، سر زبونم مونده بود. روشا ابروهاش رو بالا داد و تعجب کرد.
روشا-سیمین؟
-منظورم خانوم راشدیه.
روشا-بله، متوجه شدم منظورتون کیه. بفرمایید به کارتون برسید.
انگار دلخور شده بود. خیلی رو سیمین حساس بود. سیمین دختر خوبی بود و واقعا سنگین رفتار میکرد. من که حرفایی ر که ربکا راجع بهش میزد، تا به حال به چشم ندیده بودم. به نظرم حرفای ربکا روشا رو حساس کرده بود. امان از دست این ربکا! خداحافظی کردم و بیرون اومدم. هوا سرد بود ولی دوست داشتم یه کم پیاده روی کنم. کنار خیابون راه افتادم. یه دستم رو تو جیب شلوارم بردم و یه دستم هم کیفم بود. آخرای آذر بود. چیزی به دی نمونده بود، ماه تولد روشا. چهار دی تولدش بود. کاش میشد بهش کادو بدم. شاید هم همون گردنبندی که از مشهد خریده بودم. تو فکر بودم که یه ماشین کنارم بوق زد. ایستادم و نگاهش کردم. به قول ربکا جیـ*ـگر بود؛ کوپه ی دو در روشا.
ربکا-خیلی قشنگ میزنی.
-ممنون.
ربکا-وسط دوتا دیوونه گیر افتادم. دارم حس میکنم یکی قلبم رو شکسته و رفته.
خنده ام گرفت. ربکا واقعا باحال بود. یه آهنگ شاد زدم.
♫♫♫/
من تموم زندگیم این همه دیوونگیم/
عاشقیم دلبستگیم به تو بستگی داره/
بودن و نبودنم عطر خیس پیرهنم/
حرفایی که میزنم به تو بستگی داره/
آشتی باشم یاکه قهر هوا آفتابی یا ابر/
اتفاقات تو شهر به تو بستگی داره/
خسته یا منتظرم این که پشت پنجره ام/
این جا باشم یا برم به تو بستگی داره/
من زمستون و بهارم به تو بستگی داره/
من همه دار و ندارم به تو بستگی داره/
♫♫♫
هرچی اسمش بهونست هرچی که تو این خونست/
لحنی که عاشقونست به تو بستگی داره/
گریه ی آرامشم نفسی که میکشم لهجه ی نوازشم/
به تو بستگی داره/
عمر و جون و نفسم برسم یا نرسم/
چون شدی همه کسم/
به تو بستگی داره/
آرزویی که دارم تا نخوام کم بیارم/
هرچی قانون میذارم/
به تو بستگی داره/
رنگای نقاشی هام گریه هامو خنده هام/
هرچیزی که من بخوام به تو بستگی داره/
روز و ماه و سال من بد خوب و حال من/
ممکن و محال من به تو بستگی داره/
ربکا-بالاخره یه شاد، ولی سیروان بیا آدرس طرف رو بده دسته جمعی میریم ازش خواهش میکنیم برگرده. آهنگ شاد هم میزنی معلومه، مخاطبت کیه. من به اینا میگم غمگین شاد.
بلند خندیدم. لبخند رو لب های روشا هم نشست.
-متاسفانه برگشتش غیر ممکنه.
لبخند رو لب های روشا خشک شد.
ربکا-وای، نکنه مرده؟
-نه، خدا نکنه. فقط مشکل بینمون چیزیه که هیچ وقت حل نمیشه.
ربکا رفت به روشا چسبید
ربکا-روشا بغلم کن. یخ زدم. پاشو بریم.
روشا دستش رو دور شونه ربکا انداخت و باز دست بندش بود که خود نمایی میکرد.
-خب برید تو ماشین.
ربکا-وای! گفتی ماشین. سیروان خدا تو رو واسه دوتا دختر تنهای بی کس فرستاد.
تعجب کردم.
-چرا؟
ربکا-ماشینمون اون وسطای راه پنچر شد. گذاشتیمش و پیاده اومدیم بالا. میخواستم زنگ بزنم دوستم با برادرش بیاد. نمیدونی وقتی دیدمت چه قدر خوشحال شدم.
روشا-ربکا! مزاحم ایشون نمیشیم.
ربکا-چی میگی تو؟من دارم یخ میزنم. راه دوره.
روشا-ربکا خودمون میریم.
ربکا-سیروان من رو میرسونی؟
-بله. در خدمتم.
بعد رو به روشا کرد و گفت:
ربکا-خواهری من با سیروان میرم. توهم مشکلت رو حل کن بیا. تا فردا بای.
بع هدم بلند شد و ایستاد. منم ایستادم، ولی با خنده. روشا با تعجب بلند شد.
روشا-ربکا تو داری من رو این جا تنها میذاری؟
ربکا-چرا که نه؟دارم جونم رو نجات میدم.
روشا-پس من چی؟
ربکا با حرص به سمتش برگشت:
ربکا-تو هم اگه عاقل باشی با من میای. سیروان کمکمون میکنه.
روشا به من نگاهی کرد. به خاطر من تردید داشت.
-من که گفتم درخدمتم، تشریف بیارید. این جا این موقع برای دوتا خانوم جوون مناسب نیست. بهتره بعد از این هم تنها تو این فصل خلوت نیاید.
ربکا به سمت ماشین راه افتاد. کنار رفتم تا روشا هم بره.ذبا یه قدم فاصله ازش راه افتادم. با ریموت در رو زدم. ربکا سریع جلو نشستئ روشا هم با این که معذب بود، عقب نشست. من هم در رو باز کردم و نشستم. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. با روشن شدن ماشین صدای آهنگ وایستای علی عبدالمالکی پیچید. یهو ربکا بلند خندید. آهنگ رو عوض کردم. از آینه روشا رو هم دیدم که میخندید. خودم هم خندیدم.
ربکا-خدایا! من بین یه عالمه دیوونه تلف میشم.
ماشین نسبتا دور بود. این همه راه رو پیاده اومدند؟
ربکا-کنار اون جیـ*ـگر ایست کن.
-جیـ*ـگر؟
ربکا-آره دیگه. اون کوپه جیگریه.
-آهان.
توقف کردم.
-سوئیچتون رو لطف کنید. همین جا بشینید تا عوضش کنم.
ربکا به سمت عقب برگشت.
ربکا-روشا سوئیچ جیگرت رو بده.
از حرفاش خنده ام میگرفت. ولی دیدن ماشین روشا باز دلم رو به درد آورد. پیاده شدم. روشا سوئیچ رو سمتم گرفت. با نگاه خاصی ازش گرفتم. نمیدونم چرا ولی انگار میخواستم با نگاهم بهش بگم هیچ وقت این فاصله کم نمیشه. کتم رو در آوردم تا کثیف نشه. تی شرت آستین کوتاهی تنم بود که قشنگ بازوهام رو نشون میداد.
ربکا-ایول هیکل!
لبخند زدم و به سمت به قول ربکا جیـ*ـگر رفتم. در صندوق رو زدم. جک و زاپاس رو در آوردم. مشغول تعویض لاستیک شدم. ده دقیقه ای طول کشید. بعد از اتمام کار، جک و لاستیک رو صندوق عقب گذاشتم. روشا و ربکا پیاده شدن و به سمتم اومدند.
ربکا-ممنون سیروان.
روشا-ممنون.
-خواهش میکنم. کاری نکردم.
یهو نگاه ربکا به دستم افتاد.
ربکا-ااا...دست بندت!
به دست بندم نگاه کردم.
-چی شده؟
ربکا-شبیه دست بند روشاست. قشنگه.
بعد هم سریع دست روشا رو کشید و بالا آورد و دست بندش رو به من نشون داد. معذب شده بودم. اول به دست بند روشا و بعد به چشماش نگاه کردم. نگاهش رو ازم میدزدید. آروم دستش رو از دست ربکا بیرون آورد و آستینش رو پایین کشید، ولی خب اصلا برای ربکا قابل باور نبود من همون کسی باشم که روشا عاشقشه.
-ممنون.
متوجه نگاه خیره ی روشا به دستم شدم. دوباره تشکر کردند. سوئیچ رو به روشا دادم.
-یه جا لاستیک رو بدید پنچری بگیرند؛ ممکنه دوباره این اتفاق بیافته.
فقط با سر تایید کرد.
ربکا-سیروان ممنون. خداحافظ.
و تو ماشین دوید. من و روشا هم بی تکلیف ایستاده بودیم. هردو نگاهمون به زمین بود. بالاخره روشا بود که زبون باز کرد:
روشا-بازم ممنونم بابت لطفت. ببخش اگه ربکا یه کم زیادی خودمونیه. ممکنه بعضی حرفاش ناراحتت کنه، ولی ربکاست دیگه. حرفش رو میزنه.
-نه، ناراحت نمیشم. خب ربکا همینه. این طور بزرگ شده. سعی میکنه خود واقعیش باشه.
کنایه ی حرفم رو گرفت. سرش رو پایین انداخت. زیر لب خداحافظی گفت و رفت. ایستادم تا روشن کرد و حرکت کرد. مطمئنم اون هم تو آینه من و نگاه میکرد. نگاهش رو حس میکردم. دلگیر بودم از این که باعث ناراحتیش شدم، ولی دست خودم نبود. وقتی میدیدم چطور همه فکر و ذکر و قلبم متعلق به کسیه که نمیتونم داشته باشمش، عصبی میشدم. سوار ماشین شدم و خونه رفتم.
شنبه باز کارا شروع شد. این هفته سرمون شلوغ تر بود.بپ بعد از اون جمعه، ربکا بیش تر بهم نزدیک شده بود و گاهی متوجه نگاه های حسرت زده ی روشا میشدم. بین من و روشا به جز حرفای کاری چیزی رد و بدل نمیشد، ولی ربکا هر وقت بیکار بود یا کارش سبک بود، با من حرف میزد. بیش تر به خاطر انجام کارا مجبور بودم تو اتاق ربکا روشا باشم. خانوم نیکو، مامانشون هم این هفته کامل به شرکت میاومد. امروز به درخواست ربکا قرار بود ناهار مهمونم کنه. به قول خودش اون قدر غذای من و و مهرداد رو خورده، خجالت میکشه. به مهرداد هم گفت بیاد. روشا قبول نمیکرد.
ربکا-روشا یا میای یا کاری میـکنم پشیمون بشی. دیگه داری دیوونه ام میکنی. چند وقته خیلی بدتر از قبل شدی. داری افسردگی میگیری. اصلا بیا باید یه کار کنم با این مهرداد دوست بشی یکم از این حال در بیای.
با شنیدن این حرف یهو سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. عصبی شدم. دندونام رو به هم فشردم. اخمام تو هم رفتئ روشا هم من رو نگاه میکرد. ربکا پشتش به ما بود. دلم واسه نگاه معصومش سوخت. اون هم اذیت میشد. اون هم غصه میخورد. اصلا طاقت نداشتم حتی اسم کسی رو کنار اسمش بشنوم.
ربکا-ا...شما هنوز نشستید؟بیاید دیگه.
ربکا فقط حرف میزد. میخواست حال روشا رو عوض کنه. نمیدونه تا وقتی مسبب اصلی حالش کنارشه، خوب نمیشه. من و روشا هم آماده شدیم و راه افتادیم. مهرداد هم اومد. به رستورانی که همون خیابون بود، رفتیم. همه چلو کباب سفارش دادیم. باز هم مهرداد و ربکا کل کل میکردند و من و روشا هم سعی داشتیم لبخند بزنیم، ولی هر دو میدونستیم مصنوعیه. حرف ربکا موجب شده بود به این فکر کنم که بالاخره یه روز روشا ازدواج میکنه. اگه یکی دیگه پیدا شه دلش رو ببره چی؟ من قراره سال های سال تو این شرکت و نزدیکش باشم. شاهد ازدواج و عاشق شدنش باشم. شاهد بچه دار شدنش باشم. اشتهام کور شد. غذام رو کنار گذاشتم. متوجه شدم روشا هم چیزی نخورده. اخماش تو هم بود. معلومه که تو فکر بود.
ربکا متوجهش شد و گفت:
ربکا-روشا؟چی شده؟چرا نمیخوری؟
به روشا نگاه کردم. سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد. یه دنیا غم و دلخوری تو نگاهش بود. حرف دلش رو میفهمیدم. حرف دل خودم بود، ولی هم اون مغرور بود که به زبون نیاره و هم من که نخوام با یکی بالاتر از خودم ازدواج کنم. بلند شد و کیفش رو برداشت.
روشا-من میرم خونه.
و رفت. ربکا صداش کرد ولی جواب نداد. نمیدونم بقیه هم بغض صداش رو شنیدند یا فقط من این حس رو داشتم؟
ربکا-ای بابا! این چشه؟این همه کار کجا رفت؟
مهرداد-چرا خوب نبود؟
ربکا-نمیدونم. بی خیال. چند وقت یه بار همین طوری میشه. پاشید بریم. ا...سیروان تو چرا نخوردی؟
-اشتها نداشتم. از دانشگاه که اومدم یه چیزی تو راه خوردم.
ربکا-باشه، بریم.
اون روز تا ساعت شش موندم و کارای روشا رو هم انجام دادم. ربکا سه رفته بود. آخرین نفر من بودم. نگهبان شرکت در رو قفل کرد. خونه رفتم. تموم وقت تو فکر روشا بودم. کاش هیچ وقت آشنا نبودیم! اون هم داشت اذیت میشد، منم همین طور. کاش میشد از این جا برم. چی میشد اگه استعفا میدادم؟چی میشد اگه جای دیگه کار پیدا میکردم؟ یعنی قید این پیشرفت رو بزنم؟حقوقم این جا خیلی خوب بود. نمیتونستم ازش چشم پوشی کنم.
امروز آقای کیج به شرکت برگشت. از عملکردم راضی بود. خانوم نیکو و ربکا کامل از کارام تعریف کردند.
ویلیام-ممنونم سیروان. مطمئنم کردی که خوب کسی رو انتخاب کردم. برات سخت نیست اگه ازت بخوام تو همین سمت بمونی؟
تردید داشتم؛ مسئولیت سنگینی بود.
ویلیام-من پسری ندارم که تو کارام بهش تکیه کنم. میدنی که دخترام هم نمیتوننذ بعضی جاها کاری کنند. یه سری کارا مردونه ست. ازت میخوام این کار رو برام کنی.
-خوشحال میشم، فقط...می دونید من دانشگاه هم تدریس میکنم. این مسئولیت، زیادی برام سنگینه.
ویلیام-نه سنگین نیست. روشا و ربکا کارای خودشون رو انجام میدن. این بار برای سنجیدنت این همه کار بهت دادیم. قعلا مسئول پروژه ی جدید باش. کاراش رو با روشا انجام بدید. باید فردا برای امضای قرار داد برید.
به روشا نگاهی کردم و چشمی گفتم.
ویلیام-روشا یه توضیحی از روند کار برای سیروان بده. درباره قرارداد و مواردی که ما ازشون میخوایم. بهتره سیروان اون جا صحبت کنه.
روشا-چشم.
ویلیام-میتونید برید.
روشا بلند شد. من هم بلند شدم.تو اتاق کارش رفتیم. پشت میزش نشست و من عم روی مبل نشستم. با تلفن درخواست چای برای خودش کرد.
روشا-شما چی میل دارید؟
-همون چای.
بعد یه پوشه رو برداشت و اومد رو به روم نشست. آبدارچی چای آورد و رفت.
روشا شروع کرد و شرایط شرکت ما رو برای قبول قرارداد گفت. درباره ی سود و زیان و این که تا چه مقداری میتونیم هزینه کنیم. این که چه اختیاراتی با ما باشه. همه چیز رو برام توضیح داد. نیم ساعتی طول کشید.
روشا-چای سرد شد. زنگ میزنم بیان عوض کنند. شما این چند صفحه رو مطالعه کنید، اگه موضوعی مد نظرتونه با من در میون بذارید. بهتره هماهنگ باشیم.
پرونده رو گرفتم و مشغول مطالعه شدم. چای دیگه ای آوردند و چای قبلی رو بردند. این بار زودتر برش داشم تا سرد نشده. همون طور که مطالعه میکردم، چای مینوشیدم. سنگینی نگاهی رو حس میکردم. یه لحظه به روشا نگاه کردم. از نگاهم غافلگیر شد. چای تو دستش بود لرزید و کمی روی میزش ریخت. سریع نگاهش رو دزدید و با دستمال مشغول تمیز کردن شد. لبخندی رو لب هام نشست. دوباره مشغول مطالعه شدم. گوشیم زنگ خورد. شماره رو نگاه کردم، ناشناس بود.
-بفرمایید؟
دختر-سلام، استاد سمیعی؟
-سلام، خودم هستم.
متوجه نگاه روشا شدم. صدای گوشیم اون قدر بلند بود که تو سکوت اتاق و از این فاصله مون که فقط یه میز بود، صدا رو بشنوه.
دختر-استاد من حکیمی هستم. سیما حکیمی.
-کدوم کلاس؟
حکیمی-ریاضیات مهندسی.
-بله. مشکلتون چیه؟
حکیمی-راستش استاد...
سکوت کرد. شصتم خبردار شد قضیه از چه قراره. این سومین نفر بود تو این مدت. لبخندی زدم و گفتم:
-میشنوم، فقط امیدوارم موضوع درسی باشه.
حکیمی-حقیقتش موضوع شخصیه.
-موضوعات شخصیتون به من ارتباطی پیدا نمیکنه خانوم حکیمی. من به اندازه کافی مشغله دارم. باید به کارم برسم.
حکیمی-استاد من بهتون...
نذاشتم ادامه بده و سریع گفتم:
-بهتره بیشتر روی درستون تمرکز کنید تا استاداتون. برای پایان ترمتون مفید تره. خدانگهدار.
و قطع کردم.به روشا که خیره ی من بود، نگاه کردم. ابروم بالا پرید. متوجه حرص خوردنش شدم، ولی مگه فقط من باید حرص بخورم؟وقتی میدیدم چند تا از مهندسای جوون شرکت دور و برشن یا ربکا میخواد به مهرداد نزدیکش کنه.
-اتفاقی افتاده؟
روشا-نه. کارتون تموم شد؟
-آره، خوندمش. همه رو متوجه شدم.
روشا-خوبه. فردا ساعت نه باید برای قرارداد بریم.
-پس من برم؟
روشا-میتونید برید.
بلند شدم و بیرون رفتم. یه جور حرف میزد که انگار رئیسمه! هه، خب بود دیگه! این روشا اون روشایی که تو عاشقش بودی نیست. یه بچه پولداره که هر کاری عم کنی آخرش ذاتش همینه. از بالا به همه نگاه میکنه.
شب مامان تنها بود. خیلی وقته جایی نبرده بودمش.
-مامان خانوم آماده شید بریم بیرون.
مامان-کجا؟
-شام مهمون منید.
مامان-خب خونه یه چیزی میخوریم دیگه.
-نه، مهمون من. دلیل دارم.
مامان-چی شده؟
-ترفیع گرفتم.
مامان خدا رو شکر کرد و رفت آماده بشه. منم آماده شدم. یه شلوار کتان استخونی پوشیدم با یه پیراهن سفید. یه پولیور بافت خوشکل نوک مدادی روش پوشیدم. رستوران بود دیگه. گرمه و پالتو نیازی نیست. با مامان به یه سفره خونه سنتی رفتیم. نزدیکای شرکت بود. میخواستم شرکت رو هم به مامان نشون بدم. دوست داشت ببینه کجام. چلو کباب خوردیم و بعد یه کم نشستیم و صحبت کردیم. آخر هم رفتیم و شرکت رو نشون مامان دادم. خوشحال بود که جای به این بزرگی کار میکنم.
روز بعد کت و شلوار مشکیم رو پوشیدم. برای تاثیر گذاری بیشتر باید این جوری لباس میپوشیدم. پالتوم رو هم روش پوشیدم و به شرکت رفتم. ساعت، هفت و نیم بود. در اتاق روشا باز بود و صدای صحبت روشا و ربکا میاومد. طبق معمول انگلیسی حرف میزدند. به منشی سلام کردم. مهرداد هم با من اومده بود و سر میزش رفت.
-خانوم موحدی با خانوم مهندس کار دارم.
منشی-کدومشون؟
-روشا خانوم.
منشی جلوی در رفت و اطلاع داد. بعد گفت برم داخل.
سلام کردم و هر دو جواب دادند. روشا هم یه کت و شلوار مشکی تنش بود. کتش بلند و شیک بود. پشت میز نشسته بود و ربکا هم روی میز نشسته بود.
ربکا-به به! آقای دکتر چه تیپی زدند. بدجور تاثیر گذار شدید.
-ممنون.
ربکا-سیروان این جوری بری این دختره سیمین دختر رئیس شرکته درسته قورتت میده. حواست جمع باشه.
روشا-ربکا! درست صحبت کن.
ربکا-برو بابا. اصلا ازش خوشم نمیاد. کاش من هم میاومدم یه کم بچزونمش.
بعد رو به روشا گفت:
ربکا-مطمئنم از سیروان خوشش میاد. یه کم بچسب به سیروان تا چشاش درآد.
بعد هم خودش خندید، ولی من و روشا بیشتر معذب شدیم. آخه دختر تو که از قضایای بین ما خبر نداری؛ این قدر مزه نریز.
-اومدم این پرونده رو تحویل بدم.
ربکا-کی کارش رو کردی؟ دیروز عصر گرفتیش که!
-دیشب.
ربکا-بی خیال. تو شرکت انجامش میدادی دیگه.
-خب امروز بعد از کار قرارداد باید برم دانشگاه. از دو کلاس دارم. نمیرسیدم.
ربکا-کاش همه کارمندا مثل تو وظیفه شناس باشند.
-من دلم نمیخواد پولی بگیرم که براش زحمت نکشیدم.
لبخند روی لب روشا و ربکا نشست.
فعلانی گفتم و سر میزم رفتم. ساعت هشت و ربع، روشا سر میزم اومد. کیفش و پرونده دستش بود. یه پالتوی خز نوک مدادی خیلی گرون و شیک تنش بود.
روشا-آقای سمیعی بریم؟
-اومدم.
وسایلم رو جمع کردم. پالتو و کیفم رو دستم گرفتم. از مهرداد خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. دکمه پارکینگ رو زدم و به پارکینگ.پ رفتیم. سوئیچش رو در آورد که گفتم:
-لطفا تشریف بیارید با ماشین من بریم.
روشا-چه فرقی میکنه؟
-شما فکر کنید از رانندگی خانوما میترسم.
پوزخندی زد و سوئیچش رو تو کیفش انداخت. سمت ماشین من رفت. زیر لب مغروری گفت که من شنیدم. سوار ماشین شدیم و رفتیم.
-آدرس شرکتشون کجاست؟
آدرس رو بهم داد. نزدیک بود، ولی یه کم خیابونا شلوغ بود. یه ربع به نه رسیدیم. داخ رفتیم. منشی اطلاع داد اومدیم. در باز شد و یه مرد حدودا شصت ساله با یه دختر هم سن و سالای خودم بیرون اومدند. دختر خوشگلی بود. مانتوی شیک کرم تنش بود و شلوار جین. چشمای سبز و پوست برنزش با موهای قهوه ایش به هم میاومد و زیباش کرده بود. سلام کردیم.
روشا-ایشون دکتر سمیعی، همکارم و معاون جدید شرکت هستند، مسئول این پروژه.
اظهار خوشبختی کردیم و به سمت دفتر آقای راشدی رفتیم. دخترش و خودش و من و روشا رو به روی هم نشستیم و درباره قرارداد و چند و چون کار صحبت کردیم و این که کی کار رو شروع کنیم. کار برای چند اداره بزرگ دولتی بود که باید سیستم های کامپیوترشون عوض و به روز میشد و این که یه شبکه باید برنامه اش رو مینوشتیم که برای این چند اداره به هم متصل باشه و یه محیط امن داشته باشه که قابل هک نباشه.
-آقای راشدی، میتونید چند تا از مهندسینتون رو بفرستید انبار ما. با سه تا از مهندسین ما مشغول آماده سازی سیستم ها میشن. چند نفر کارگر و دوتا مهندس هم نیاز داریم که برن اداره اولی و سیستم های قدیمی رو جمع آوری کنند از اون جایی که سیستم های قدیمی هم توی یه مزایده فروخته شده، کامیون و هزینه این کار با شرکت خریداره. کلا یه ماه واسه این کار فرصت داریم، پس اگه موافق باشید من برنامه نویسی شبکه رو شروع کنم.
راشدی-من چند تا از برنامه نویس هام رو میفرستم. سیمین هم وارده.
-من خودم یه برنامه مد نظرمه که اگه از نظر شما ایرادی نداره، مینویسمش. بعد برای بازبینی میفرستم شرکت شما. شما هم میتونید بررسی کنید و اگه نیازی بود تغییرات یا چیزی میخواید اضافه کنید. البته واسه تغییرات باید خودم هم باشم.
راشدی-خیلی هم خوبه. این که چیزی مد نظرتونه باعث میشه کار سریع تر انجام بشه، فقط حجمش سنگینه. چطور یه نفری انجامش میدی؟
-من تنهایی سرعتم بالاتره و این که معمولا شب ها تو خونه کار میکنم.
لبخندی زد و گفت:
راشدی-ویلیام کیج خوب میدونه چه کسایی رو استخدام کنه.
لبخندی زدم.
راشدی-مسئول این پروژه سیمین دخترمه. میتونید باهم برنامه هاتون رو اکی کنید. من باید برم؛ یه جلسه ی مهم دارم.
-راحت باشید.
خداحافظی کرد و رفت. کمی هم با سیمین درباره برنامه ام صحبت کردم. به نظرش خوب بود و راضی بود.
سیمین-فکر نمیکنید اگه من کمکتون کنم ،سریع تر انجام میشه؟ ضمن این که اگه چیزی هم به نظرم رسید، همون حین کار تغییر بدیم سرعت بالاتره؟
-متاسفانه من وقت آزادم بیشتر تو خونه است و شب ها فکرم واسه کار آزادتره. اگه ناراحت نمیشید همین روندی که گفتم طی کنیم.
لبخندی زد و موافقت کرد. نزدیک ظهر بود.
سیمین-ناهار چی سفارش بدم براتون؟
به روشا نگاه کردم. راضی نبود.
روشا-سیمین جون ما رفع زحمت میکنیم دیگه.
سیمین-عزیزم ولی الان ظهره. ناهار رو با هم بخوریم، بعد برید.
خواستم قبول کنم که باز روشا گفت:
روشا-سیروان باید بره دانشگاه. وقت نداره.
از این که اسمم رو صدا کرد هم تعجب کردم و هم لـ*ـذت بردم. بالاخره بعد از سه سال اسمم رو از زبونش شنیدم، با اون لهجه ی قشنگش.
سیمین-مشغول تحصیلین؟
روشا خندید و گفت:
روشا-مگه فقط دانشجوها میرن دانشگاه؟استاده.
سیمین ابرویی بالاانداخت و گفت:
سیمین-آهان. باشه پس بمونه واسه دفعه بعد.
بعد از خداحافظی بیرون اومدیم و سمت شرکت رفتم.
-از یه ناهار انداختیمون. من که به هر حال قبل از دانشگاه باید ناهار میخوردم.
روشا-ناراحتید من رو برسونید شرکت، برگردید با سیمین خانوم ناهار بخورید. اتفاقا خیلی مشتاق بود. تازه از این که من نباشم خیلی هم ذوق میکنه.
بلند خندیدم. وقتی حسودی میکرد، خیلی با نمک میشد. دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم. تو شرکت رفتم و با مهرداد ناهار خوردم. بعد هم با آقای کیج درباره قرار داد و شروع کار و این که خودم برنامه رو مینویسم، صحبت کردم. بعد دانشگاه رفتم.
یه هفته ی سخت رو گذروندم. واقعا مشکل بود. شب ها تا پنج صبح برنامه رو مینوشتم. هر قسمت تموم میشد، میفرستادم شرکت راشدی و سیمین بررسی میکرد. تا حالا که با همه چی موافق بودند و تغییری نداده بودیم. امروز باید قسمت آخرش رو تموم میکردم و برای سیمین میفرستادم. کار سیستم ها تموم شده بود و فردا برای راه اندازی و نصب سیستم ها مهندس ها به اداره ی اول میرفتند همه رفته بودند و من و آقای محمدی حسابدار و روشا تو شرکت بودیم، با سرایدار. روشا و محمدی درباره حسابا و حقوق ها صحبت میکردند. من هم قسمت آخر برنامه رو مینوشتم. یه ربع بعد، محمدی خداحافظی کرد و رفت. من هم کارم تموم شد و داشتم از اول بررسی میکردم که ببینم مشکلی نداشته باشه. بالاخره کارم تموم شد. حالا باید به دست سیمین میرسوندم. یادم اومد ماشین ندارم. امروز ماشینم دست مامان و روژان بود. مهران ماموریت رفته بود و ماشینش رو بـرده بود. مامان و روژانم میخواستند خرید کنند. باید با تاکسی میرفتم. وسایلم رو جمع کردم و تو اتاق روشا رفتم. درش باز بود. پشت میزش نشسته بود و سرش رو روی دستش روی میز گذاشته بود کمی بهش نگاه کردم. در اتاقش رو زدم، سرش رو بالا آورد.
روشا-بله؟
غمی که تو چشماش بود، اون قدر چشماش رو زیبا و خمـار کرده بود که نتونستم حرف بزنم.
روشا-کارتون تمومه؟
به خودم اومدم و نگاهم رو دزدیم.
-آره...برنامه تموم شد. باید برسونم دست سیمین.
همیشه میگفتم خانوم راشدی. از بس مهرداد سیمین سیمین کرده بود، سر زبونم مونده بود. روشا ابروهاش رو بالا داد و تعجب کرد.
روشا-سیمین؟
-منظورم خانوم راشدیه.
روشا-بله، متوجه شدم منظورتون کیه. بفرمایید به کارتون برسید.
انگار دلخور شده بود. خیلی رو سیمین حساس بود. سیمین دختر خوبی بود و واقعا سنگین رفتار میکرد. من که حرفایی ر که ربکا راجع بهش میزد، تا به حال به چشم ندیده بودم. به نظرم حرفای ربکا روشا رو حساس کرده بود. امان از دست این ربکا! خداحافظی کردم و بیرون اومدم. هوا سرد بود ولی دوست داشتم یه کم پیاده روی کنم. کنار خیابون راه افتادم. یه دستم رو تو جیب شلوارم بردم و یه دستم هم کیفم بود. آخرای آذر بود. چیزی به دی نمونده بود، ماه تولد روشا. چهار دی تولدش بود. کاش میشد بهش کادو بدم. شاید هم همون گردنبندی که از مشهد خریده بودم. تو فکر بودم که یه ماشین کنارم بوق زد. ایستادم و نگاهش کردم. به قول ربکا جیـ*ـگر بود؛ کوپه ی دو در روشا.
آخرین ویرایش توسط مدیر: