رمان دلمو برگردون | banoo pardis کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

banoo pardis

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/02
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
347
امتیاز
186
سن
30
وقتی تموم شد، باز هم سکوت بود. این که می‌‌دونستم روشا هست، آرومم می‌کرد. می‌شنوه. حرف دلم رو می‌شنوه.

ربکا-خیلی قشنگ میزنی.

-ممنون.

ربکا-وسط دوتا دیوونه گیر افتادم. دارم حس می‌کنم یکی قلبم رو شکسته و رفته.

خنده ام گرفت. ربکا واقعا باحال بود. یه آهنگ شاد زدم.

♫♫♫/

من تموم زندگیم این همه دیوونگیم/

عاشقیم دلبستگیم به تو بستگی داره/

بودن و نبودنم عطر خیس پیرهنم/

حرفایی که میزنم به تو بستگی داره/

آشتی باشم یاکه قهر هوا آفتابی یا ابر/

اتفاقات تو شهر به تو بستگی داره/

خسته یا منتظرم این که پشت پنجره ام/

این جا باشم یا برم به تو بستگی داره/

من زمستون و بهارم به تو بستگی داره/

من همه دار و ندارم به تو بستگی داره/

♫♫♫

هرچی اسمش بهونست هرچی که تو این خونست/

لحنی که عاشقونست به تو بستگی داره/

گریه ی آرامشم نفسی که می‌‌کشم لهجه ی نوازشم/

به تو بستگی داره/

عمر و جون و نفسم برسم یا نرسم/

چون شدی همه کسم/

به تو بستگی داره/

آرزویی که دارم تا نخوام کم بیارم/

هرچی قانون می‌‌ذارم/

به تو بستگی داره/

رنگای نقاشی هام گریه هامو خنده هام/

هرچیزی که من بخوام به تو بستگی داره/

روز و ماه و سال من بد خوب و حال من/

ممکن و محال من به تو بستگی داره/

ربکا-بالاخره یه شاد، ولی سیروان بیا آدرس طرف رو بده دسته جمعی میریم ازش خواهش می‌کنیم برگرده. آهنگ شاد هم میزنی معلومه، مخاطبت کیه. من به اینا میگم غمگین شاد.

بلند خندیدم. لبخند رو لب های روشا هم نشست.

-متاسفانه برگشتش غیر ممکنه.

لبخند رو لب های روشا خشک شد.

ربکا-وای، نکنه مرده؟

-نه، خدا نکنه. فقط مشکل بینمون چیزیه که هیچ وقت حل نمیشه.

ربکا رفت به روشا چسبید

ربکا-روشا بغلم کن. یخ زدم. پاشو بریم.

روشا دستش رو دور شونه ربکا انداخت و باز دست بندش بود که خود نمایی می‌کرد.

-خب برید تو ماشین.

ربکا-وای! گفتی ماشین. سیروان خدا تو رو واسه دوتا دختر تنهای بی کس فرستاد.

تعجب کردم.

-چرا؟

ربکا-ماشینمون اون وسطای راه پنچر شد. گذاشتیمش و پیاده اومدیم بالا. می‌خواستم زنگ بزنم دوستم با برادرش بیاد. نمی‌دونی وقتی دیدمت چه قدر خوشحال شدم.

روشا-ربکا! مزاحم ایشون نمیشیم.

ربکا-چی میگی تو؟من دارم یخ میزنم. راه دوره.

روشا-ربکا خودمون میریم.

ربکا-سیروان من رو می‌رسونی؟

-بله. در خدمتم.

بعد رو به روشا کرد و گفت:

ربکا-خواهری من با سیروان میرم. توهم مشکلت رو حل کن بیا. تا فردا بای.

بع هدم بلند شد و ایستاد. منم ایستادم، ولی با خنده. روشا با تعجب بلند شد.

روشا-ربکا تو داری من رو این جا تنها می‌ذاری؟

ربکا-چرا که نه؟دارم جونم رو نجات میدم.

روشا-پس من چی؟

ربکا با حرص به سمتش برگشت:

ربکا-تو هم اگه عاقل باشی با من میای. سیروان کمکمون می‌کنه.

روشا به من نگاهی کرد. به خاطر من تردید داشت.

-من که گفتم درخدمتم، تشریف بیارید. این جا این موقع برای دوتا خانوم جوون مناسب نیست. بهتره بعد از این هم تنها تو این فصل خلوت نیاید.

ربکا به سمت ماشین راه افتاد. کنار رفتم تا روشا هم بره.ذبا یه قدم فاصله ازش راه افتادم. با ریموت در رو زدم. ربکا سریع جلو نشستئ روشا هم با این که معذب بود، عقب نشست. من هم در رو باز کردم و نشستم. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. با روشن شدن ماشین صدای آهنگ وایستای علی عبدالمالکی پیچید. یهو ربکا بلند خندید. آهنگ رو عوض کردم. از آینه روشا رو هم دیدم که می‌خندید. خودم هم خندیدم.

ربکا-خدایا! من بین یه عالمه دیوونه تلف میشم.

ماشین نسبتا دور بود. این همه راه رو پیاده اومدند؟

ربکا-کنار اون جیـ*ـگر ایست کن.

-جیـ*ـگر؟

ربکا-آره دیگه. اون کوپه جیگریه.

-آهان.

توقف کردم.

-سوئیچتون رو لطف کنید. همین جا بشینید تا عوضش کنم.

ربکا به سمت عقب برگشت.

ربکا-روشا سوئیچ جیگرت رو بده.

از حرفاش خنده ام می‌گرفت. ولی دیدن ماشین روشا باز دلم رو به درد آورد. پیاده شدم. روشا سوئیچ رو سمتم گرفت. با نگاه خاصی ازش گرفتم. نمی‌دونم چرا ولی انگار می‌خواستم با نگاهم بهش بگم هیچ وقت این فاصله کم نمیشه. کتم رو در آوردم تا کثیف نشه. تی شرت آستین کوتاهی تنم بود که قشنگ بازوهام رو نشون می‌داد.

ربکا-ایول هیکل!

لبخند زدم و به سمت به قول ربکا جیـ*ـگر رفتم. در صندوق رو زدم. جک و زاپاس رو در آوردم. مشغول تعویض لاستیک شدم. ده دقیقه ای طول کشید. بعد از اتمام کار، جک و لاستیک رو صندوق عقب گذاشتم. روشا و ربکا پیاده شدن و به سمتم اومدند.

ربکا-ممنون سیروان.

روشا-ممنون.

-خواهش می‌‌کنم. کاری نکردم.

یهو نگاه ربکا به دستم افتاد.

ربکا-ااا...دست بندت!

به دست بندم نگاه کردم.

-چی شده؟

ربکا-شبیه دست بند روشاست. قشنگه.

بعد هم سریع دست روشا رو کشید و بالا آورد و دست بندش رو به من نشون داد. معذب شده بودم. اول به دست بند روشا و بعد به چشماش نگاه کردم. نگاهش رو ازم می‌دزدید. آروم دستش رو از دست ربکا بیرون آورد و آستینش رو پایین کشید، ولی خب اصلا برای ربکا قابل باور نبود من همون کسی باشم که روشا عاشقشه.

-ممنون.

متوجه نگاه خیره ی روشا به دستم شدم. دوباره تشکر کردند. سوئیچ رو به روشا دادم.

-یه جا لاستیک رو بدید پنچری بگیرند؛ ممکنه دوباره این اتفاق بی‌‌افته.

فقط با سر تایید کرد.

ربکا-سیروان ممنون. خداحافظ.

و تو ماشین دوید. من و روشا هم بی تکلیف ایستاده بودیم. هردو نگاهمون به زمین بود. بالاخره روشا بود که زبون باز کرد:

روشا-بازم ممنونم بابت لطفت. ببخش اگه ربکا یه کم زیادی خودمونیه. ممکنه بعضی حرفاش ناراحتت کنه، ولی ربکاست دیگه. حرفش رو میزنه.

-نه، ناراحت نمیشم. خب ربکا همینه. این طور بزرگ شده. سعی می‌کنه خود واقعیش باشه.

کنایه ی حرفم رو گرفت. سرش رو پایین انداخت. زیر لب خداحافظی گفت و رفت. ایستادم تا روشن کرد و حرکت کرد. مطمئنم اون هم تو آینه من و نگاه می‌کرد. نگاهش رو حس می‌‌کردم. دلگیر بودم از این که باعث ناراحتیش شدم، ولی دست خودم نبود. وقتی می‌‌دیدم چطور همه فکر و ذکر و قلبم متعلق به کسیه که نمی‌تونم داشته باشمش، عصبی می‌شدم. سوار ماشین شدم و خونه رفتم.

شنبه باز کارا شروع شد. این هفته سرمون شلوغ تر بود.بپ بعد از اون جمعه، ربکا بیش تر بهم نزدیک شده بود و گاهی متوجه نگاه های حسرت زده ی روشا می‌شدم. بین من و روشا به جز حرفای کاری چیزی رد و بدل نمی‌شد، ولی ربکا هر وقت بیکار بود یا کارش سبک بود، با من حرف می‌زد. بیش تر به خاطر انجام کارا مجبور بودم تو اتاق ربکا روشا باشم. خانوم نیکو، مامانشون هم این هفته کامل به شرکت می‌اومد. امروز به درخواست ربکا قرار بود ناهار مهمونم کنه. به قول خودش اون قدر غذای من و و مهرداد رو خورده، خجالت می‌‌کشه. به مهرداد هم گفت بیاد. روشا قبول نمی‌کرد.

ربکا-روشا یا میای یا کاری میـکنم پشیمون بشی. دیگه داری دیوونه ام می‌کنی. چند وقته خیلی بدتر از قبل شدی. داری افسردگی می‌گیری. اصلا بیا باید یه کار کنم با این مهرداد دوست بشی یکم از این حال در بیای.

با شنیدن این حرف یهو سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. عصبی شدم. دندونام رو به هم فشردم. اخمام تو هم رفتئ روشا هم من رو نگاه می‌کرد. ربکا پشتش به ما بود. دلم واسه نگاه معصومش سوخت. اون هم اذیت می‌شد. اون هم غصه می‌خورد. اصلا طاقت نداشتم حتی اسم کسی رو کنار اسمش بشنوم.

ربکا-ا...شما هنوز نشستید؟بیاید دیگه.

ربکا فقط حرف می‌زد. می‌‌خواست حال روشا رو عوض کنه. نمی‌دونه تا وقتی مسبب اصلی حالش کنارشه، خوب نمیشه. من و روشا هم آماده شدیم و راه افتادیم. مهرداد هم اومد. به رستورانی که همون خیابون بود، رفتیم. همه چلو کباب سفارش دادیم. باز هم مهرداد و ربکا کل کل می‌کردند و من و روشا هم سعی داشتیم لبخند بزنیم، ولی هر دو می‌‌دونستیم مصنوعیه. حرف ربکا موجب شده بود به این فکر کنم که بالاخره یه روز روشا ازدواج می‌کنه. اگه یکی دیگه پیدا شه دلش رو ببره چی؟ من قراره سال های سال تو این شرکت و نزدیکش باشم. شاهد ازدواج و عاشق شدنش باشم. شاهد بچه دار شدنش باشم. اشتهام کور شد. غذام رو کنار گذاشتم. متوجه شدم روشا هم چیزی نخورده. اخماش تو هم بود. معلومه که تو فکر بود.

ربکا متوجهش شد و گفت:

ربکا-روشا؟چی شده؟چرا نمی‌خوری؟

به روشا نگاه کردم. سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد. یه دنیا غم و دلخوری تو نگاهش بود. حرف دلش رو می‌فهمیدم. حرف دل خودم بود، ولی هم اون مغرور بود که به زبون نیاره و هم من که نخوام با یکی بالاتر از خودم ازدواج کنم. بلند شد و کیفش رو برداشت.

روشا-من میرم خونه.

و رفت. ربکا صداش کرد ولی جواب نداد. نمی‌‌دونم بقیه هم بغض صداش رو شنیدند یا فقط من این حس رو داشتم؟

ربکا-ای بابا! این چشه؟این همه کار کجا رفت؟

مهرداد-چرا خوب نبود؟

ربکا-نمی‌‌دونم. بی خیال. چند وقت یه بار همین طوری میشه. پاشید بریم. ا...سیروان تو چرا نخوردی؟

-اشتها نداشتم. از دانشگاه که اومدم یه چیزی تو راه خوردم.

ربکا-باشه، بریم.

اون روز تا ساعت شش موندم و کارای روشا رو هم انجام دادم. ربکا سه رفته بود. آخرین نفر من بودم. نگهبان شرکت در رو قفل کرد. خونه رفتم. تموم وقت تو فکر روشا بودم. کاش هیچ وقت آشنا نبودیم! اون هم داشت اذیت می‌شد، منم همین طور. کاش می‌شد از این جا برم. چی می‌شد اگه استعفا می‌‌دادم؟چی می‌شد اگه جای دیگه کار پیدا می‌کردم؟ یعنی قید این پیشرفت رو بزنم؟حقوقم این جا خیلی خوب بود. نمی‌تونستم ازش چشم پوشی کنم.

امروز آقای کیج به شرکت برگشت. از عملکردم راضی بود. خانوم نیکو و ربکا کامل از کارام تعریف کردند.

ویلیام-ممنونم سیروان. مطمئنم کردی که خوب کسی رو انتخاب کردم. برات سخت نیست اگه ازت بخوام تو همین سمت بمونی؟

تردید داشتم؛ مسئولیت سنگینی بود.

ویلیام-من پسری ندارم که تو کارام بهش تکیه کنم. می‌‌دنی که دخترام هم نمی‌‌توننذ بعضی جاها کاری کنند. یه سری کارا مردونه ست. ازت می‌خوام این کار رو برام کنی.

-خوشحال میشم، فقط...می دونید من دانشگاه هم تدریس می‌‌کنم. این مسئولیت، زیادی برام سنگینه.

ویلیام-نه سنگین نیست. روشا و ربکا کارای خودشون رو انجام میدن. این بار برای سنجیدنت این همه کار بهت دادیم. قعلا مسئول پروژه ی جدید باش. کاراش رو با روشا انجام بدید. باید فردا برای امضای قرار داد برید.

به روشا نگاهی کردم و چشمی گفتم.

ویلیام-روشا یه توضیحی از روند کار برای سیروان بده. درباره قرارداد و مواردی که ما ازشون می‌‌خوایم. بهتره سیروان اون جا صحبت کنه.

روشا-چشم.

ویلیام-می‌تونید برید.

روشا بلند شد. من هم بلند شدم.تو اتاق کارش رفتیم. پشت میزش نشست و من عم روی مبل نشستم. با تلفن درخواست چای برای خودش کرد.

روشا-شما چی میل دارید؟

-همون چای.

بعد یه پوشه رو برداشت و اومد رو به روم نشست. آبدارچی چای آورد و رفت.

روشا شروع کرد و شرایط شرکت ما رو برای قبول قرارداد گفت. درباره ی سود و زیان و این که تا چه مقداری می‌‌تونیم هزینه کنیم. این که چه اختیاراتی با ما باشه. همه چیز رو برام توضیح داد. نیم ساعتی طول کشید.

روشا-چای سرد شد. زنگ میزنم بیان عوض کنند. شما این چند صفحه رو مطالعه کنید، اگه موضوعی مد نظرتونه با من در میون بذارید. بهتره هماهنگ باشیم.

پرونده رو گرفتم و مشغول مطالعه شدم. چای دیگه ای آوردند و چای قبلی رو بردند. این بار زودتر برش داشم تا سرد نشده. همون طور که مطالعه می‌کردم، چای می‌نوشیدم. سنگینی نگاهی رو حس می‌کردم. یه لحظه به روشا نگاه کردم. از نگاهم غافلگیر شد. چای تو دستش بود لرزید و کمی روی میزش ریخت. سریع نگاهش رو دزدید و با دستمال مشغول تمیز کردن شد. لبخندی رو لب هام نشست. دوباره مشغول مطالعه شدم. گوشیم زنگ خورد. شماره رو نگاه کردم، ناشناس بود.

-بفرمایید؟

دختر-سلام، استاد سمیعی؟

-سلام، خودم هستم.

متوجه نگاه روشا شدم. صدای گوشیم اون قدر بلند بود که تو سکوت اتاق و از این فاصله مون که فقط یه میز بود، صدا رو بشنوه.

دختر-استاد من حکیمی هستم. سیما حکیمی.

-کدوم کلاس؟

حکیمی-ریاضیات مهندسی.

-بله. مشکلتون چیه؟

حکیمی-راستش استاد...

سکوت کرد. شصتم خبردار شد قضیه از چه قراره. این سومین نفر بود تو این مدت. لبخندی زدم و گفتم:

-می‌شنوم، فقط امیدوارم موضوع درسی باشه.

حکیمی-حقیقتش موضوع شخصیه.

-موضوعات شخصیتون به من ارتباطی پیدا نمی‌‌کنه خانوم حکیمی. من به اندازه کافی مشغله دارم. باید به کارم برسم.

حکیمی-استاد من بهتون...

نذاشتم ادامه بده و سریع گفتم:

-بهتره بیشتر روی درستون تمرکز کنید تا استاداتون. برای پایان ترمتون مفید تره. خدانگهدار.

و قطع کردم.به روشا که خیره ی من بود، نگاه کردم. ابروم بالا پرید. متوجه حرص خوردنش شدم، ولی مگه فقط من باید حرص بخورم؟وقتی می‌دیدم چند تا از مهندسای جوون شرکت دور و برشن یا ربکا می‌خواد به مهرداد نزدیکش کنه.

-اتفاقی افتاده؟

روشا-نه. کارتون تموم شد؟

-آره، خوندمش. همه رو متوجه شدم.

روشا-خوبه. فردا ساعت نه باید برای قرارداد بریم.

-پس من برم؟

روشا-می‌تونید برید.

بلند شدم و بیرون رفتم. یه جور حرف می‌زد که انگار رئیسمه! هه، خب بود دیگه! این روشا اون روشایی که تو عاشقش بودی نیست. یه بچه پولداره که هر کاری عم کنی آخرش ذاتش همینه. از بالا به همه نگاه می‌‌کنه.

شب مامان تنها بود. خیلی وقته جایی نبرده بودمش.

-مامان خانوم آماده شید بریم بیرون.

مامان-کجا؟

-شام مهمون منید.

مامان-خب خونه یه چیزی می‌خوریم دیگه.

-نه، مهمون من. دلیل دارم.

مامان-چی شده؟

-ترفیع گرفتم.

مامان خدا رو شکر کرد و رفت آماده بشه. منم آماده شدم. یه شلوار کتان استخونی پوشیدم با یه پیراهن سفید. یه پولیور بافت خوشکل نوک مدادی روش پوشیدم. رستوران بود دیگه. گرمه و پالتو نیازی نیست. با مامان به یه سفره خونه سنتی رفتیم. نزدیکای شرکت بود. می‌خواستم شرکت رو هم به مامان نشون بدم. دوست داشت ببینه کجام. چلو کباب خوردیم و بعد یه کم نشستیم و صحبت کردیم. آخر هم رفتیم و شرکت رو نشون مامان دادم. خوشحال بود که جای به این بزرگی کار می‌کنم.

روز بعد کت و شلوار مشکیم رو پوشیدم. برای تاثیر گذاری بیشتر باید این جوری لباس می‌پوشیدم. پالتوم رو هم روش پوشیدم و به شرکت رفتم. ساعت، هفت و نیم بود. در اتاق روشا باز بود و صدای صحبت روشا و ربکا می‌‌اومد. طبق معمول انگلیسی حرف می‌زدند. به منشی سلام کردم. مهرداد هم با من اومده بود و سر میزش رفت.

-خانوم موحدی با خانوم مهندس کار دارم.

منشی-کدومشون؟

-روشا خانوم.

منشی جلوی در رفت و اطلاع داد. بعد گفت برم داخل.

سلام کردم و هر دو جواب دادند. روشا هم یه کت و شلوار مشکی تنش بود. کتش بلند و شیک بود. پشت میز نشسته بود و ربکا هم روی میز نشسته بود.

ربکا-به به! آقای دکتر چه تیپی زدند. بدجور تاثیر گذار شدید.

-ممنون.

ربکا-سیروان این جوری بری این دختره سیمین دختر رئیس شرکته درسته قورتت میده. حواست جمع باشه.

روشا-ربکا! درست صحبت کن.

ربکا-برو بابا. اصلا ازش خوشم نمیاد. کاش من هم می‌‌اومدم یه کم بچزونمش.

بعد رو به روشا گفت:

ربکا-مطمئنم از سیروان خوشش میاد. یه کم بچسب به سیروان تا چشاش درآد.

بعد هم خودش خندید، ولی من و روشا بیشتر معذب شدیم. آخه دختر تو که از قضایای بین ما خبر نداری؛ این قدر مزه نریز.

-اومدم این پرونده رو تحویل بدم.

ربکا-کی کارش رو کردی؟ دیروز عصر گرفتیش که!

-دیشب.

ربکا-بی خیال. تو شرکت انجامش می‌دادی دیگه.

-خب امروز بعد از کار قرارداد باید برم دانشگاه. از دو کلاس دارم. نمی‌‌رسیدم.

ربکا-کاش همه کارمندا مثل تو وظیفه شناس باشند.

-من دلم نمی‌خواد پولی بگیرم که براش زحمت نکشیدم.

لبخند روی لب روشا و ربکا نشست.

فعلانی گفتم و سر میزم رفتم. ساعت هشت و ربع، روشا سر میزم اومد. کیفش و پرونده دستش بود. یه پالتوی خز نوک مدادی خیلی گرون و شیک تنش بود.

روشا-آقای سمیعی بریم؟

-اومدم.

وسایلم رو جمع کردم. پالتو و کیفم رو دستم گرفتم. از مهرداد خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. دکمه پارکینگ رو زدم و به پارکینگ.پ رفتیم. سوئیچش رو در آورد که گفتم:

-لطفا تشریف بیارید با ماشین من بریم.

روشا-چه فرقی می‌کنه؟

-شما فکر کنید از رانندگی خانوما می‌ترسم.

پوزخندی زد و سوئیچش رو تو کیفش انداخت. سمت ماشین من رفت. زیر لب مغروری گفت که من شنیدم. سوار ماشین شدیم و رفتیم.

-آدرس شرکتشون کجاست؟

آدرس رو بهم داد. نزدیک بود، ولی یه کم خیابونا شلوغ بود. یه ربع به نه رسیدیم. داخ رفتیم. منشی اطلاع داد اومدیم. در باز شد و یه مرد حدودا شصت ساله با یه دختر هم سن و سالای خودم بیرون اومدند. دختر خوشگلی بود. مانتوی شیک کرم تنش بود و شلوار جین. چشمای سبز و پوست برنزش با موهای قهوه ایش به هم می‌‌اومد و زیباش کرده بود. سلام کردیم.

روشا-ایشون دکتر سمیعی، همکارم و معاون جدید شرکت هستند، مسئول این پروژه.

اظهار خوشبختی کردیم و به سمت دفتر آقای راشدی رفتیم. دخترش و خودش و من و روشا رو به روی هم نشستیم و درباره قرارداد و چند و چون کار صحبت کردیم و این که کی کار رو شروع کنیم. کار برای چند اداره بزرگ دولتی بود که باید سیستم های کامپیوترشون عوض و به روز می‌شد و این که یه شبکه باید برنامه اش رو می‌‌نوشتیم که برای این چند اداره به هم متصل باشه و یه محیط امن داشته باشه که قابل هک نباشه.

-آقای راشدی، می‌تونید چند تا از مهندسینتون رو بفرستید انبار ما. با سه تا از مهندسین ما مشغول آماده سازی سیستم ها میشن. چند نفر کارگر و دوتا مهندس هم نیاز داریم که برن اداره اولی و سیستم های قدیمی رو جمع آوری کنند از اون جایی که سیستم های قدیمی هم توی یه مزایده فروخته شده، کامیون و هزینه این کار با شرکت خریداره. کلا یه ماه واسه این کار فرصت داریم، پس اگه موافق باشید من برنامه نویسی شبکه رو شروع کنم.

راشدی-من چند تا از برنامه نویس هام رو می‌فرستم. سیمین هم وارده.

-من خودم یه برنامه مد نظرمه که اگه از نظر شما ایرادی نداره، می‌نویسمش. بعد برای بازبینی می‌فرستم شرکت شما. شما هم می‌تونید بررسی کنید و اگه نیازی بود تغییرات یا چیزی می‌‌خواید اضافه کنید. البته واسه تغییرات باید خودم هم باشم.

راشدی-خیلی هم خوبه. این که چیزی مد نظرتونه باعث میشه کار سریع تر انجام بشه، فقط حجمش سنگینه. چطور یه نفری انجامش میدی؟

-من تنهایی سرعتم بالاتره و این که معمولا شب ها تو خونه کار می‌کنم.

لبخندی زد و گفت:

راشدی-ویلیام کیج خوب می‌دونه چه کسایی رو استخدام کنه.

لبخندی زدم.

راشدی-مسئول این پروژه سیمین دخترمه. می‌‌تونید باهم برنامه هاتون رو اکی کنید. من باید برم؛ یه جلسه ی مهم دارم.

-راحت باشید.

خداحافظی کرد و رفت. کمی هم با سیمین درباره برنامه ام صحبت کردم. به نظرش خوب بود و راضی بود.

سیمین-فکر نمی‌‌کنید اگه من کمکتون کنم ،سریع تر انجام میشه؟ ضمن این که اگه چیزی هم به نظرم رسید، همون حین کار تغییر بدیم سرعت بالاتره؟

-متاسفانه من وقت آزادم بیشتر تو خونه است و شب ها فکرم واسه کار آزادتره. اگه ناراحت نمیشید همین روندی که گفتم طی کنیم.

لبخندی زد و موافقت کرد. نزدیک ظهر بود.

سیمین-ناهار چی سفارش بدم براتون؟

به روشا نگاه کردم. راضی نبود.

روشا-سیمین جون ما رفع زحمت می‌کنیم دیگه.

سیمین-عزیزم ولی الان ظهره. ناهار رو با هم بخوریم، بعد برید.

خواستم قبول کنم که باز روشا گفت:

روشا-سیروان باید بره دانشگاه. وقت نداره.

از این که اسمم رو صدا کرد هم تعجب کردم و هم لـ*ـذت بردم. بالاخره بعد از سه سال اسمم رو از زبونش شنیدم، با اون لهجه ی قشنگش.

سیمین-مشغول تحصیلین؟

روشا خندید و گفت:

روشا-مگه فقط دانشجوها میرن دانشگاه؟استاده.

سیمین ابرویی بالاانداخت و گفت:

سیمین-آهان. باشه پس بمونه واسه دفعه بعد.

بعد از خداحافظی بیرون اومدیم و سمت شرکت رفتم.

-از یه ناهار انداختیمون. من که به هر حال قبل از دانشگاه باید ناهار می‌خوردم.

روشا-ناراحتید من رو برسونید شرکت، برگردید با سیمین خانوم ناهار بخورید. اتفاقا خیلی مشتاق بود. تازه از این که من نباشم خیلی هم ذوق می‌کنه.
بلند خندیدم. وقتی حسودی می‌کرد، خیلی با نمک می‌شد. دیگه هیچ کدوم حرفی نزدیم. تو شرکت رفتم و با مهرداد ناهار خوردم. بعد هم با آقای کیج درباره قرار داد و شروع کار و این که خودم برنامه رو می‌نویسم، صحبت کردم. بعد دانشگاه رفتم.
یه هفته ی سخت رو گذروندم. واقعا مشکل بود. شب ها تا پنج صبح برنامه رو می‌‌نوشتم. هر قسمت تموم می‌شد، می‌فرستادم شرکت راشدی و سیمین بررسی می‌کرد. تا حالا که با همه چی موافق بودند و تغییری نداده بودیم. امروز باید قسمت آخرش رو تموم می‌‌کردم و برای سیمین می‌فرستادم. کار سیستم ها تموم شده بود و فردا برای راه اندازی و نصب سیستم ها مهندس ها به اداره ی اول می‌رفتند همه رفته بودند و من و آقای محمدی حسابدار و روشا تو شرکت بودیم، با سرایدار. روشا و محمدی درباره حسابا و حقوق ها صحبت می‌کردند. من هم قسمت آخر برنامه رو می‌نوشتم. یه ربع بعد، محمدی خداحافظی کرد و رفت. من هم کارم تموم شد و داشتم از اول بررسی می‌کردم که ببینم مشکلی نداشته باشه. بالاخره کارم تموم شد. حالا باید به دست سیمین می‌رسوندم. یادم اومد ماشین ندارم. امروز ماشینم دست مامان و روژان بود. مهران ماموریت رفته بود و ماشینش رو بـرده بود. مامان و روژانم می‌خواستند خرید کنند. باید با تاکسی می‌رفتم. وسایلم رو جمع کردم و تو اتاق روشا رفتم. درش باز بود. پشت میزش نشسته بود و سرش رو روی دستش روی میز گذاشته بود کمی بهش نگاه کردم. در اتاقش رو زدم، سرش رو بالا آورد.

روشا-بله؟

غمی که تو چشماش بود، اون قدر چشماش رو زیبا و خمـار کرده بود که نتونستم حرف بزنم.

روشا-کارتون تمومه؟

به خودم اومدم و نگاهم رو دزدیم.

-آره...برنامه تموم شد. باید برسونم دست سیمین.

همیشه می‌گفتم خانوم راشدی. از بس مهرداد سیمین سیمین کرده بود، سر زبونم مونده بود. روشا ابروهاش رو بالا داد و تعجب کرد.

روشا-سیمین؟

-منظورم خانوم راشدیه.

روشا-بله، متوجه شدم منظورتون کیه. بفرمایید به کارتون برسید.

انگار دلخور شده بود. خیلی رو سیمین حساس بود. سیمین دختر خوبی بود و واقعا سنگین رفتار می‌کرد. من که حرفایی ر که ربکا راجع بهش می‌زد، تا به حال به چشم ندیده بودم. به نظرم حرفای ربکا روشا رو حساس کرده بود. امان از دست این ربکا! خداحافظی کردم و بیرون اومدم. هوا سرد بود ولی دوست داشتم یه کم پیاده روی کنم. کنار خیابون راه افتادم. یه دستم رو تو جیب شلوارم بردم و یه دستم هم کیفم بود. آخرای آذر بود. چیزی به دی نمونده بود، ماه تولد روشا. چهار دی تولدش بود. کاش می‌شد بهش کادو بدم. شاید هم همون گردنبندی که از مشهد خریده بودم. تو فکر بودم که یه ماشین کنارم بوق زد. ایستادم و نگاهش کردم. به قول ربکا جیـ*ـگر بود؛ کوپه ی دو در روشا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    روشا شیشه رو پایین داد.

    روشا-برسونمتون دکتر.

    -ممنونم. خودم میرم.

    روشا-هوا سرده. مسیر خونه سیمین هم که تاکسی خور نیست. می‌‌رسونمتون.

    بدم نمی‌‌اومد باهاش برم. دلم می‌خواست یه کم کنارش باشم و تو هوایی که اون نفس می‌کشه، نفس بکشم. تردیدم رو که دید، گفت:

    روشا-این یه بارو بشینید و به رانندگی خانوما اطمینان کنید. قول میدم سالم برسونمتون پیش سیمین!

    مخصوصا هی سیمین سیمین می‌‌کرد. خندیدم و سوار شدم. انگار خودش مسیر رو بلد بود. به سمت خونه راشدی رفت. یه آهنگ ملایم هم از بابک جهانبخش پخش می‌شد. قشنگ بود.

    ♫♫♫

    ساده بود برات بگی این آخرین فرصت منه/
    نگاه آدما که طعنه میزنه دلم رو می‌شکنه/
    دل بُریدی و نگاه خسته ی منو ندیدی و
    بدون ِ من هنوز ادامه میدی و ، ادامه میدی و/

    تو هم شدی برام مثه همه/
    دلم ازت پُره یه عالمه/
    تو این روزا تو زندگیم فقط غمه/
    بد عادتی شده جدایی و/
    تمومه هر چی بوده بین ما/
    چقد یهو عوض شدی بگو چرا/

    ♫♫♫

    چطور دلت اومد /
    نگاهتو بگیری از نگاه من/
    بگو آخه چی بوده اشتباه من /
    چیه گـ ـناه من/
    چطور بهت بگم/
    تا وقتی که نمیرسه به تو صدام/
    روزای خوب دیگه تموم شدن برام/
    چه قدر تو رو بخوام/

    تو هم شدی برام مثه همه/
    دلم ازت پُره یه عالمه/
    تو این روزا تو زندگیم فقط غمه/
    بد عادتی شده جدایی و/
    تمومه هر چی بوده بین ما/
    چقد یهو عوض شدی بگو چرا/

    یه دستش روی فرمون بود و یکی روی دنده. اون قدر دستش رو رو دنده فشار داده بود که سفید شده بود. می‌‌فهمیدم چه فشاری روشه. خیلی آروم و ریلکس رانندگی می‌کرد. رسیدیم؛ پیاده شدم.
    روشا هم پیاده شد. با هم رفتیم و زنگ در رو زدم. سیمین خودش در رو باز کرد. داخل حیاط که چه عرض کنم، باغشون رفتیم. سیمین با یه شنل روی دوشش به سمتمون اومد. موهاش باز بود و رو شونه اش ریخته بود. زیبا بود. روشا زیر لب گفت:

    روشا-چه دلبری می‌‌کنه.

    لبخند زدم و چیزی نگفتم.

    سیمین-خوش اومدید. بفرمایید داخل، هوا سرده.

    -متشکرم. این هم پارت آخر.

    فلشم رو بهش دادم.

    سیمین-این جوری که بده. یه قهوه ای بخورید، بعد برید.

    روشا-سیمین جان تا حالا شرکت بودیم؛ واقعا خسته ایم. اگه اجازه بدی مرخص بشیم.

    از ان که این قدر جلوی سیمین خودش رو باهام صمیمی نشون می‌داد، خوشم می‌‌اومد. این که هنوز احساس مالکیت نسبت بهم داشت، برام خوشایند بود؛ چون خودم هم همین حس رو بهش داشتم. خداحافظی کردیم و برگشتیم. روشا خواست بشینه که گفتم:

    -من دیگه مزاحم نمیشم، خودم میرم.

    روشا-می‌رسونمتون.

    -مسیرمون یکی نیست، خیلی فاصله داریم.

    مخصوصا این جوری گفتم. اخمی کرد و نشست. شیشه رو داد پایین و گفت:

    روشا-پیاده که نمی‌خوام برسونمتون. این فاصله رو راحت می‌تونم طی کنم. این فاصله ها واسه من مهم نیست و به چشم نمیاد.

    حرفش دو پهلو بود. منظورش رو فهمیدم و دیگه تعارف نکردم و سوار شدم. به سمت خونه ی ما حرکت کرد. خیابونا این ساعت شلوغ بود. دوباره همون آهنگ بود، البته آخراش بود. نمی‌دونم این که این قدر با این آهنگ اذیت میشه، چرا گوش می‌داد.

    -فکر نمی‌‌کنم زورت برسه بشکنیش.

    دنده اتومات بود و نیاز نبود همش دستش رو دنده باشه، ولی واسه تخلیه فشار درونیش فشارش می‌داد.

    روشا-چی؟

    انگار تو فکر بود و نفهمیده بود چی گفتم. به دنده اشاره کردم و گفتم:

    -دستت سفید شد این قدر فشار دادی.

    دستش رو باز کرد و روی پاش گذاشت. آهنگ رو خاموش کردم.

    -مجبور نیستی وقتی اذیتت می‌‌کنه، این قدر گوش بدی.

    روشا-خیلی چیزا هست اذیتم می‌‌کنه.

    -می‌‌فهمم، ولی باید فراموششون کنی.

    روشا-چطوری؟ تو که فراموش کردی، بهم بگو چطوری.

    صداش می‌لرزید. انگار هم اون دلش پر بود و می‌خواست حرف بزنه، هم من.

    -فراموش؟حال الانم به کسی می‌خوره که چیزی رو فراموش کرده؟

    روشا-پس چطور میگی من فراموش کنم؟چرا واسه من سخنرانی می‌‌کنی؟ تو اول برو درد خودت رو دوا کن. به فکر من نباش...

    صداش داشت بالا می‌رفت.

    روشا-به فکر من نباش؛ همون طور که سه سال پیش به من و حسم فکر نکردی. همون طور که برات مهم نبود با من چی کار کردی.

    -فقط من مقصر بودم؟ من که صادقانه بهت دل باختم.

    من هم صدام کمی بالا رفته بود.

    -من که درباره ات با خانواده ام هم حرف زدم. من از روژان شنیدم تو کی هستی واقعا. شش ماه خود واقعیت رو ازم پنهان کردی.

    جیغ کشید:

    روشا-دوستت داشتم لعنتی. تو خیلی خودخواهی، خیلی مغروری، تو عاشق نبودی. غرورت رو به من ترجیح دادی.

    اشکاش جاری شد. ماشین رو کنار زد و سرش رو روی دستش که روی فرمون بود، گذاشت. بی اختیار دستم رو بردم و رو دستش گذاشتم. سریع دستش رو کشید و باز جیغ زد.

    روشا-به من دست نزن. از ترحمت متنفرم.

    آروم گفتم:

    -من غرورم رو انتخاب نکردم، فقط از این که عشقمون تو مشکلات زندگی رنگ ببازه و تبدیل به جدال بشه، جلوگیری کردم.

    روشا-حالا راحتی؟خوشی؟خوب زندگی می‌کنی؟

    حرفی نداشتم. سرم رو تکون دادم. سرش رو چرخوند و به جلو خیره شد.بپ بارون نم نم می‌بارید. آروم گفت:

    روشا-دو سال و نیم با عکسات و خاطراتت سر کردم. تک تک جاهایی با هم رفتیم رو واسه مرور خاطراتمون رفتم. هر روز با یاد خاطرات اون روز آتیش گرفتم و سوختم. هربار فکر می‌‌کردم اگه ازدواج کنی یا کسی رو دوست داشته باشی، دیوونه می‌شدم. روز تولدت، روز تولدم... هر سال تو کافه می‌دیدمت. تنها بودی، غمگین بودی؛ اما بازم تنها بودی، تنها بودم. وقتی تو شرکت دیدمت، باورم نمی‌شد. خودت بودی. هر روز جلوی چشممی. با همه میگی و می‌‌خندی. با همه خوشی و من از دور می‌بینمت. محکوم به جدایی و دوری ازتم. دیگه نمی‌‌تونم تحمل کنم. خسته شدم. مگه من چه گناهی کردم؟ گـ ـناه منه که بابام پولداره؟ گـ ـناه منه که تو از پولدارا دل خوشی نداری؟ گـ ـناه من چیه که باید نداشته باشمت؟

    نه، گـ ـناه روشا نبود. داشتم سست می‌شدم. ضعیف می‌شدم. این چیزی نبود که من بخوام.

    -اگه این قدر سختت بود، زودتر بهم می‌گفتی، حالا هم دیر نیست. فردا استعفام رو میدم.

    روشا-که چی بشه؟ باز دور بشی و از دوریت عذاب بکشم؟ فرار کنی؟ تو همیشه تو شرایط سخت رفتن رو ترجیح میدی.

    چیزی نگفتم. حرفی نداشتم؛ درست می‌گفت. خودم هم همین حال رو داشتم. نه تحمل این نزدیکی رو داشتم و نه می‌تونستم دل بکنم و برم. بی حرف در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. روشا هم حرفی نزد. پیاده تو بارو راه افتادم. نیاز به تنهایی و فکر کردن داشتم. برگشتم و برای بار آخر نگاهش کردم، اون هم نگاهم می‌کرد. برگشتم و دوباره به راه رفتنم ادامه دادم. دلم تنگ بود. با همه ی وجودم می‌خواستمش. اون هم من رو می‌‌خواست، ولی شرایطمون، اختلاف طبقاتی، فرهنگی، دینی.

    دو هفته ای مشغول نصب سیستم ها بودیم. من و مهرداد و روشا و آقای کویری به همراه سیمین و سه تا از کارمنداشون به اداره رفته بودیم و شبکه ها رو راه اندازی می‌کردیم.
    یه هفته زودتر تونستیم کار رو تموم کنیم و تحویل بدیم. امروز روز آخر بود. از اون روز بارونی دیگه نه من نه روشا حرفی با هم نزدیم و هر دو همون آدمای قبل شدیم، فقط روشا دیگه جلو سیمین تم اون رفتار رو نداشت. حس می‌کردم بیش تر تو خودشه. حتی روز تولدش هم سرکار نیومد. من هم اون روزو تو خیابونا پرسه زدم و برای دل خودم یه کادو هم خریدم؛ مثل هر سال.
    تا عصر کار تموم شد و به مسئولش تحویل دادیم. فردا باید آقای کیج و راشدی برای پایان کار، خودشون می‌رفتند. با بچه های گروه خداحافظی کردیم. خواستم برم که سیمین صدام زد.

    -بله خانوم راشدی؟

    سیمین-می‌خواستم اگه ایرادی نداره، برای شام دعوتتون کنم.

    متوجه منظورش شدم. نباید بازم وارد یه رابـ ـطه اشتباه می‌شدم. همین اول ناامیدش می‌کردم، بهتر بود.سرم رو پایین انداختم و گفتم:

    -متاسفانه وقتش رو ندارم خانوم راشدی.

    سیمین-برای یه روز دیگه چی؟

    -خانوم راشدی هدفتون رو حدس میزنم و بهتر می‌‌بینم همین اول اصلا چنین قراری رو نذاریم.
    انگار سیمین هم منظورم رو فهمید که سری تکون داد. خداحافظی کرد و رفت. شاید دلش شکست ولی بهتر از این بود که بلایی که سر من و روشا اومد، سرش بیاد. من هنوزم همون عقاید رو داشتم. اگه وضع مالیش برام مهم نبود که از من بهتره، سمت روشا می‌رفتم. کسی که دیوونه شم. وقتی خواستم برم، دیدم که روشا هم داره میره. مطمئن بودم که حرفامون رو شنیده.
    روز بعد وقتی آقای ویلیام برگشت و ازم خواست که به دفترش برم. در زدم و داخل رفتم. ربکا و خانوم نیکو بودند، ولی روشا نبود. آقای کیج که من رو دید لبخندی زد و گفت:

    ویلیام-بهت تبریک میگم. کار رو به بهترین شکل انجام دادی.

    -ممنونم.

    ویلیام-بابت این کار بزرگت یه پاداش برات در نظر گرفتم و این که می‌‌تونی دوروز مرخصی تشویقی داشته باشی.

    -متشکرم آقای کیج. نیازی به مرخصی نیست.

    ویلیام-برای رفع خستگیت.

    -خسته نشدم. ترجیح میدم سر کارم باشم.

    ویلیام-هرموقع خواستی، می‌‌تونی از این دو روزت استفاده کنی. روشا که امروز ازش استفاده کرد.

    بعد از تشکر رفتم به کارم برسم. بعد از ظهر برای تحویل یه کار به آقای کیج رفتم. منتظرم بود. منشی امروز نبود. در زدم و گفت که داخل برم. روی صندلی نشسته بود و با تلفن صحبت می‌کرد. اشاره کرد روی مبل بشینم. نشستم. عصبانی بود و به انگلیسی حرف می‌زد. وقتی گفت روشا، ناخواسته حواسم به حرفاش رفت و گوش دادم.

    ویلیام-می‌فهمی چی میگی روشا؟ چطور باید اجازه بدم تنهایی توی کشور دیگه بدون ما زندگی کنی؟ من نیاز به کار تو ندارم. همین الانش هم کسی رو دارم که شرکت آکسفورد رو برام اداره کنه. خودم هم بهش سر میزنم. چطور دلم رو خوش کنم به ماهی یه بار سر زدن به دختر تنهام؟نه روشا، جواب من معلومه. من تو رو تنها نمی‌فرستم آکسفورد. بسه روشا! شب درباره ش حرف می‌زنیم.

    و گوشی رو قطع کرد. کلافه دستی به موهاش کشید. بلند شد و جلوی پنجره رفت. نفسی کشید و بعد به سمت من اومد و رو به روم نشست.

    ویلیام-ببخشید منتظر شدی.

    -ایرادی نداره.

    با کلافگی گفت:

    ویلیام-نمی‌دونم باهاش چی کار کنم. اصرار داره برای سرپرستی شرکت آکسفورد بفرستمش بره. میگه نمی‌خواد ایران باشه. نمی‌دونم چی کارش کنم. اون یه دختر جوونه و تنها. می‌دونم از اول دوست نداشت بیاد ایران. به خصوص که بعد از اون ماجرای دوستیش که بیش تر گوشه گیر شد.

    دوستیش؟مگه آقای کیج خبر داشت؟

    ویلیام-نمی‌‌دونم چرا برای تو درد دل می‌کنم. روشا این جا داره اذیت میشه و نمیگه مشکلش چیه، فقط می‌‌خواد دور باشه. می‌خواد بره. می‌دونم مربوط به دوستیش با اون پسری میشه که سه سال قبل درباره ش بهم گفت. گفته بود فقط دوستش، اما نمی‌دونم بعدش چی شد.

    یهو سرش رو محکم بالا آورد و نگاهم کرد.

    ویلیام-ازم خواسته بود اون موقع درباره ش تحقیق کنم و بفهمم چطور پسریه. می‌خواست بدونم تا یه وقت اتفاقی براش نیفته.

    قلبم تند تر تپید. نکنه فهمیده؟ آقای ویلیام تو فکر رفت. بعد یهو سرشو تکون داد و گفت:

    ویلیام-بخشید. کارت رو بگو.

    سریع کارم رو گفتم و بیرون رفتم. اگه می‌فهمید، چی؟نمی‌دونستم روشا چیزی درباره ی من به پدرش گفته. مطمئنا اسمم رو بهش داده بود. حتما تا حالا فراموش کرده اسمم رو که چیزی نگفت.
    اون روز و روزای بعدش و با استرس طی می‌کردم. روشا کم تر شرکت می‌اومد و عجیب براش دل تنگ می‌شدم. امروز هم اومده بود. سه روز بود ندیده بودمش. ربکا هم نبود؛ با مهرداد انبار رفته بودند. به بهانه تحویل یه کار پیشش رفتم. خانوم موحدی بهش اطلاع داد. داخل رفتم. روی مبل نشسته بود. لپ تاپش جلوش باز بود. سرش رو بالا آورد و سلام کرد. سلام کردم و رو به روش نشستم. چه قدر دل تنگش بودم. کاغذی رو بهش دادم و گفتم:

    -این کار تموم شد.

    روشا-باید می دادین به ربکا.

    -خب نیستن.

    روشا-بالاخره که میاد.

    چیزی نگفتم. شاید هم فهمیده بود بهانه بوده. چیزی نگفت و دوباره سرش رو تو لپ تاپش کرد.

    منم پررو پررو نشستم. چند دقیقه بعد با تردید گفتم:

    -راستش...یه سوال داشتم.

    سرش رو بالا آورد و به پشتیش تکیه داد.

    روشا-منم منتظرم بشنوم. متوجه شدم خودم.

    -بابات...می‌دونه من ...من همونم؟

    روشا-نه.

    -ولی گفت اسمم رو بهش گفتی. گفت درباره ام تحقیق کرده.

    روشا-مال سه سال قبله. یادش نمونده. همون موقع هم اسمت تو ذهنش نموند. اون موقع اون قدر مشغله داشت که خودش رو هم فراموش می‌کرد.

    -چرا می‌خوای بری؟

    روشا-از کجا فهمیدی؟

    -از بابات شنیدم. وقتی باهات حرف می‌زد، تو اتاقش بودم.

    روشا-چرا بمونم؟من از اول هم دوست نداشتم ایران باشم. این چند سال هم دلیلی داشتم که موندم.

    -چه دلیلی؟

    روشا-برات مهمه؟

    -بابات ناراحته از رفتنت. نمی‌‌تونه تنها رهات کنه. این جا هم می‌‌دونه ناراحتی.

    روشا-پس باید بذاره برم.

    -به خاطر همون دلیلت بمون.

    روشا-دیگه امیدی ندارم. قبلا منتظر برگشت یکی بودم که الان مطمئن شدم برگشتی در کار نیست.

    قلبم فشرده شد. من باعثش بودم.

    -من از این جا میرم. خواهش می‌کنم تو نرو.

    بلند شدم. گفت:

    روشا-تو باید بمونی. رفتن و نرفتن تو تغییری تو اصل قضیه ایجاد نمی‌کنه. من ایران رو دوست ندارم. از این شهر و خیابوناش متنفرم، از همه جاش متنفرم.

    دلیل این حرفش رو هم می‌دونستم. بی حرف بیرون رفتم. کاش می‌‌تونستم منصرفش کنم. حق داشت از این شهر متنفر باشه. حق داشت بخواد بره، ولی دلم نمی‌خواست روشا نباشه، دلم می‌خواست بمونه.

    سه روز گذشته بود. ساعت یک به شرکت رسیدم. دانشگاه بودم. پایان ترم بود. امروز آخرین جلسه بود. هفته ی بعد امتحانا شروع می‌شد. منشی که من رو دید گفت برم پیش آقای کیج. در زدم و داخل رفتم. وقتی من رو دید، کارش رو رها کرد و عمیق نگاهم کرد. استرش گرفتم.

    -سلام.

    ویلیام: سلام، بشین.

    نشستم. روبه روم نشست وگفت:

    ویلیام-دیروز روشا تو اتاقش بود. تو اتاقش بست نشسته تا رضایت بدم بره. رفتم اتاقش باهاش صحبت کنم. دیگه راضی شدم بره.

    قلبم گرفت. می‌رفت؟

    ویلیام-یه آهنگ پخش می‌شد و لپتاپش باز بود. خودش هم کنارش رو تخت خوابش بـرده بود. یه سری عکس همون روی صفحه بود که داشت عوض می‌شد. تعجب کردم وقتی عکس های تو رو کنار روشا دیدم. حالا می‌فهمم چرا اسمت این قدر برام آشنا بود. شرکتتون، قبلا دربارت تحقیق کرده بودم. تو همون پسری؛ همون که روشا دوستش داره؛ همون که روشا داره ازش فرار می‌کنه.

    سرم رو پایین انداختم. فهمیده بود.

    -من...آقای کیج...من استعفام رو می‌‌نویسم.

    ویلیام-استعفا؟چرا؟می‌خوای هم دخترم رو از دست بدم، هم یه کارمند خوب؟

    -روشا خانوم داره به خاطر من میره.

    ویلیام-بری نری فایده نداره. اون این جا موندنی نیست. فقط...می‌خوام بدونم چی شده؟ اصلا انتظار نداشتم اون فرد تو باشی. باورم نمیشه بلد باشی دلی رو بشکنی.

    هنوز سرم پایین بود. روم نمی‌شد نگاهش کنم.

    ویلیام-می‌خوام از زبون خودت بشنوم.

    باید می‌گفتم.

    -با روشا تو پارک آشنا شدم. یه روز بهاری تو پارک اطراف خونمون. همون وسطای شهر. یه زورگیر کیفش و ازش زده بود. کیفش رو پس گرفتم. وقتی دیدمش، تو همون نگاه اول عاشقش شدم. بردمش درومونگاه. اون زمان خیلی بی تجربه و خجالتی بودم. نمی‌‌دونستم چطور بگم ازش خوشم اومده. خب قبلش با هیچ دختری دوست نبودم. اوضاع مالیم هم داغون بود و نمی‌تونستم برم خواستگاری. نمی‌خواستم از دستش بدم. بهش پیشنهاد دوستی دادم و گفتم بیشتر هم رو بشناسیم برا ازدواج. اولش روشا گفت قول ازدواج نمیده؛ ما هم دیگه رو نمی‌شناسیم. اما کم کم عاشق شدیم. من که بودم بیشتر شدم و روشا هم عاشق من شد. بعد از چند ماه فهمیدم دینمون تفاوت داره، ولی با چیزایی که روشا از خانواده اش گفت، گفتم ما هم می‌تونیم، مامان رو راضی می‌‌ کنم. فکر می‌کردم تنها تفاوتمون همینه. فکر می‌کردم همون اطراف خونه مون می‌شینن. وقتی اوضاعم بهتر شد، با مامانم حرف زدم. خواهرم من رو با روشا دیده بود و دنبالش رفته بود تا خونه شون رو یاد بگیره برای تحقیق. متوجه شده بود چه قدر اختلاف داریم. از روژان شنیدم حقیقت رو. روز بعد با چشمام دیدم. اون جایی که فکر می‌کردم خیابون خونه روشاست، فقط جایی برای پارک ماشینش بود. خونه تون رو پیدا کردم. باورم نمی‌شد شش ماه روشا ازم پنهان کرده بود. می‌‌دونست چه قدر برام مهمه اختلاف طبقاتی! دلخور شدم. من آدمی نبودم با این همه تفاوت کنار بیام. خانواده ام هم راضی نمی‌شدند. حتی اگه راضی می‌شدند، بعدش چی؟ خانواده روشا هم ممکن بود رضایت ندن. من تموم ماه علاوه بر شرکت، کارای متفرقه انجام می‌دادم. تا صبح بیدار می‌موندم واسه ده بیست تومن. کل درآمد یه ما هم نصف پول توجیبی روشا نبود. چطور می‌تونستم خوشبختش کنم؟ وقتی کمبودام رو می‌دید، وقتی مشکلات زندگی زیاد می‌شد، ازم زده می‌شد. اون موقع علاوه بر قلبم غرورم رو هم می‌شکست. جدا شدیم از هم. هردو ناراضی بودیم، ولی راهی هم واسه ادامه دادن نبود.

    آقای کیج یه کم فکر کرد و بعد بلند خندید. با تعجب نگاهش کردم.

    ویلیام-این جوری نگاهم نکن. شما جفتتون احمقین.

    بیش تر تعجب کردم.

    ویلیام-به تو حق میدم. این نگاهت برام قابل تقدیره. این که تو اون سن عاقلانه تصمیم گرفتی. این که چشمت دنبال پول روشا نیست، ولی روشا چطور تونست تو رو ولت کنه؟

    -خب، من ازش خواستم.

    ویلیام-باورت می‌شد همسر من خارجی مسیحی، سارا باشه؟ یه زن شیعه با اعتقادات محکمش.

    سرم رو به علامت نفی تکون دادم.

    ویلیام-این شرکت، خونه و هرچی دارم، به نام ساراست.

    بازم تعجب کردم.

    ویلیام-زیادی عجیبه؟ من هیچی ندارم از خودم جز عشق به سارا. بیست و دو سالم بود که تو شرکتی که کار می‌کردم، عاشق دختر صاحبش شدم. اون هم عاشقم شد. محجبه بود؛ توی آکسفورد. البته نه به این شکل الان. به شکل خاص همون جا. ازش خواستگاری کردم. وقتی باباش دید اون هم موافقه، رضایت داد با یه سری شرایط. نخواست مسلمان شم اما ازم خواست که تفاوت ها رو درک کنم. بعد هم شدم پسرش. من هیچی از خودم ندارم. همه چی مال ساراست، ولی هیچ وقت مشکلی نداشتیم. هنوز هم عاشق همیم، حتی بیشتر از قبل. چطور تونستی بدون حتی یه بار حرف زدن با من ترکش کنی؟ من هیچ وقت به کسی که دخترم رو فقط به خاطر خودش می‌‌خواد، جواب رد نمیدم.

    -ولی...من چی؟ من نمی‌‌تونم با این موضوع کنار بیام که همسرم این قدر از خودم بالا تر باشه.

    ویلیام-از چه نظر بالاتره؟ بالاتر بودن به پول و داراییه؟

    -نه، ولی همه این طور فکر نمی‌کنند.

    ویلیام-مهم تویی، مهم روشاست و ما. برتری به اخلاقه، به ذاته نه به دارایی.

    حرفاش دلم رو آروم می‌‌کرد.

    ویلیام-من کاملا با این وصلت موافقم. می‌‌دونم سارا هم موافقه. من نگاه های ربکا رو به تو دیدم. می‌دونم ازت خوشش میاد، اما عشق دو طرفه و آتشین تو روشا چیز دیگه ایه. ربکا هم عاشق نیست که اگه بود راضی نمی‌شدم. فکرات رو بکن سیروان. می‌تونی از رفتن روشا جلوگیری کنی یا همه چی همین جا تو همین اتاق تموم شه. سیروان هم برای تو دختر زیاده و هم برای روشا خواستگار، ولی هیچ کدوم تون تا آخر عمر نمی‌تونید هم دیگه رو فراموش کنید. روشا که از عشقش مطمئنم، ولی تو اگه درست باشه تو چشمات عشق رو می‌بینم. وقتی با روشا حرف میزنی یا اسمش رو میگی، شیوه ی نگاهت بهش فرق داره. تو عشق باید از خودت بگذری. می‌تونی از خودت بگذری؟ می‌‌تونی غرورت رو نادیده بگیری؟ اگه می‌‌تونی درنگ نکن. مطمئن باش دختری که سارا تربیت کرده، هیچ وقت غرورت رو نمی‌شکنه.

    نمی‌دونستم چی بگم. نیاز داشتم بیشتر فکر کنم.

    ویلیام-ولی اگه نخواستی، اگه تصمیمت این بود که با روشا ازدواج نکنی هم ایرادی نداره. تو همیشه به چشم من کارمند خوبم می‌‌مونی. هیچ کس بجز من و تو نمی‌فهمه. حتی روشا!

    بعد از اتمام صحبتاش، بیرون رفتم. جلوی در با روشا برخورد کردم. ناخواسته لبخندی رو لبام نشست. سرجام رفتم. واقعا دستم به کار نمی‌‌رفت. نمی‌دونستم چه تصمیمی بگیرم. کاش یکی بود باهاش مشورت می‌کردم.ب عد از ظهر موقع رفتن، روشا رو دیدم. نگاهی بهم نکرد و رفت. یه کم سریع تر رفتم و باهاش تو آسانسور رفتم. نمی‌دونم چرا حالا که خیالم بابت آقای کیج راحت شده بود، بی قرار تر شده بودم.

    -تصمیمت برای رفتن جدیه؟

    سوالی نگام کرد و گفت:

    روشا-کجا؟

    -آکسفورد.

    روشا-فعلا که آره. بابا ازم یه هفته فرصت خواسته و گفته بعدش جواب میده. ربکا می‌گفت دیشب تصمیم داشته موافقتش رو بگه، نمی‌دونم چرا باز یه هفته فرصت خواسته.

    ولی من می‌دونستم؛ یعنی باید تو همین هفته تصمیم می‌گرفتم. روشا پیاده شد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت. دنبالش رفتم.

    -روشا؟

    برگشت و نگاهم کرد.

    -به ...به نظرت...می‌تونی یه روز فراموشم کنی؟

    به جوابش نیاز داشتم. من غیر ممکن بود فراموشش کنم. فقط سوالی نگاهم کرد. یه م بعد بی هیچ حرفی رفت. نمی‌دونم چی از سوالم برداشت کرد، ولی من جوابم رو گرفتم.
    شب خونه شلوغ بود. مهرداد و مامانش بودند. روژان و روشنک و مهران هم بودند. بعد از شام مهرداد اینا رفتند. روشنک هم از خستگی بهانه گیری می‌کرد و با مهران رفت بالا بخوابه. روژان داشت تنهایی آشپزخونه رو مرتب می‌‌کرد. مامان هم که پاش درد می‌کرد. خواست بره کمک روژان.

    -مامان جان برو بخواب، من کمکش می‌‌کنم.

    مامان-نه عزیزم، تو بخواب. صبح باید بری سر کار.

    سمت اتاقش هولش دادم.

    -بخواب مامانم. من هستم.

    مامان دعایی برام کرد و رفت بخوابه. به کمک روژان رفتم.
    روژان-چی می‌خوای؟

    -اومدم کمکت.

    روژان-کمک من؟ پس بیا ظرفا رو خشک کن.

    دستمالی گرفتم و کمکش کردم. نیم ساعت طول کشید تا ظرفا رو شست و من خشک کردم. روی کابینت ها رو مرتب کرد و ظرف ها رو جا به جا کرد.

    روژان-دستت درد نکنه، من برم بالا.

    خیلی با خودم یکی به دو کردم تا گفتم:

    -روژان؟

    روژان-جانم؟

    -وقت داری یه کم صحبت کنیم؟

    روژان-آره، چیزی شده؟

    -بریم اتاقم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    بعد به اتاق مامان اشاره کردم. بی سر و صدا تو اتاقم رفتیم. رو تخت نشست. من هم رو صندلیم نشستم.

    روژان-چی شده؟ دلواپسم کردی.

    -نگران نباش. می‌‌خواستم باهات مشورت کنم.

    روژان-چیه؟ نکنه عاشق شدی؟

    لبخندی زدم که اون هم خندید.

    روژان-خب من سراپا گوشم.

    -یادته سه سال قبل؟خواستم درباره یکی باهاتون حرف بزنم؟

    روژان-همون دختر بلونده؟ آره، ولی یهو همه چی به هم ریخت. مامان نذاشت ازت چیزی بپرسیم. خیلی دوست داشتم بدونم چی شد.

    -روشا.

    روژان-روشا؟

    کمی فکر کرد. براش آشنا بود. از بس مهرداد اسمشون رو می‌گفت.

    -سه سال قبل باهاش آشنا شدم، تو پارک. همین پارک سر چهار راه.

    بعد قضیه آشنایی و عشقم رو براش گفتم.

    روژان-تا این که از طریق من فهمیدی پولداره و به هم زدی؟

    -آره.روشا خیلی اصرار کرد این کار رو نکنم. خودم هم دلم پیشش گیر بود، ولی آینده ی خوبی نداشتیم.

    روژان-خب چی شده بعد سه سال یادش افتادی؟

    -بعد سه سال؟ من هیچ وقت فراموشش نکردم که یادش بی‌‌افتم. همه این روزها با یاد و عکساش سر کردم تا این که چند ماه قبل رفتم تو یه شرکت جدید.

    یهو روژان وسط حرفم پرید.

    روژان-نکنه...آره، خودشه...روشا. مهرداد خیلی اسمش رو میگه. روشا و ربکا، دوتا خواهرا.

    -دقیقا. روشا همونه.

    روژان-حالا باز هوایی شدی؟خب دیوونه چرا دست دست می‌کنی؟ همه از خداشونه یه زن پولدار بگیرند.

    -من مشکلم همین پولشه.

    روژان-بس که خلی. حالا تعریف کن ببینم.

    -وقتی دیدمش تعجب کردم، اون هم همین طور ولی هیچ وقت نه اون چیزی جز همکار بود نه من. البته یکی دوبار صحبت کردیم ولی بعدش اصلا انگار نه انگار.

    روژان-هنوز دوستت داره؟

    دست بندم رو نشونش دادم.

    -این کادوی تولدمه. روشا داده بود.

    روژان-جدی؟واسه همینه این قدر دوستش داری؟

    -آره، شبیه این رو من برای روشا خریده بودم. اون هم هنوز دستشه. هنوز آهنگی رو که با هم گوش می‌‌کردیم، گوش می‌کنه و جاهایی با هم رفتیم میره. هنوز افسرده است.

    روژان-مثل تو، بسه دیگه. فهمیدم چه ماجرای عشقی دردناکی داشتید. حالا تصمیمت چیه؟

    -باباش،مدیر شرکتمون دیشب فهمیده من همون پسرم.

    روژان دهانش باز موند.

    روژان-نه! اخراجی؟

    خنده ام گرفت.

    -بذار حرف بزنم.

    روژان-خب بگو دیگه.

    -ازم خواست بگم جریان چیه. براش گفتم چرا به هم زدیم. ازم خواست بیشتر فکر کنم. روشا می‌خواد از ایران بره. داره این جا اذیت میشه؛ دیدن من و این که به هم نمی‌رسیم و ... خلاصه اصرار داره بره. باباش برام تعریف کرد که خودش هم مثل من بی پول بوده و الان همه زندگیش مال مامان روشاست. گفت با این قضیه مشکل ندارند و این که من خود روشا رو می‌خوام براشون مهمه. گفت فکرام رو بکنم و اگه تصمیمم جدی بود، جلوی رفتن روشا رو بگیرم.

    روژان-خب دیوونه تا کی می‌خوای مجرد باشی؟چرا با کسی که دوستش داری ازدواج نمی‌‌کنی؟ باباش هم که راضیه. تو هم دوستش داری، اون هم همین طور. دیگه چه مرگته؟پولش رو نمی‌خوای؟ من از خودگذشتگی می‌کنم همش رو ازتون می‌گیرم.

    از حرف آخرش هر دو خندیدیم.

    -مشکلات دیگه ای هم هست.

    روژان-باز چیه؟

    -روشا یه دورگه است.

    روژان-یعنی چی؟

    -باباش انگلیسیه، مامان ایرانی. تا دو ماه قبل از آشناییمون آکسفورد زندگی می‌کرده. اون جا بزرگ شده و درس خونده.

    روژان-وای! زنداداشم خارجیه؟ ایول، یه سفر آکسفورد هم میریم.

    از فکرش خنده ام گرفت.

    -ما دو فرهنگ متفاوت داریم.

    روژان-قرار نیست مثل هم باشید. تفاوت هاست که زندگی رو می‌سازه.

    حرفش قشنگ بود و البته درست.

    -و یه مشکل دیگه.

    روژان-وای! چه مشکلاتی هم هست!

    داشت مسخره ام می‌کرد.

    -روشا مامانش مسلمانه و باباش مسیحی.

    روژان-وا! مگه میشه؟

    -خب، آره. عقد دائم نمیشه، ولی صیغه که میشه.

    روژان-صیغه ان؟

    -صیغه نود و نه ساله.

    روژان-چه ربطی به شما داره. این که مشکلی نیست.

    -روشام مسیحیه.

    روژان ساکت شد. یه کم فکر کرد.

    روژان-نه، انگار مشکلات جدی ای هم وجود داره. مسلمان نمیشه؟

    -من نمی‌تونم به خاطر ازدواج این رو ازش بخوام. دین چیزی نیست که به خاطر من تغییرش بده. باید خودش بخواد. شاید بعدا بتونم باهاش صحبت کنم دراین باره، اون هم به خاطر خودش. اگه بخواد، ولی اصرار و اجبار نه. اگه بخوام باهاش ازدواج کنم باید همین جوری بخوامش.

    روژان-ولی مامان...

    -آره. مامان.

    هردو ساکت شدیم. یهو گفت:

    روژان-عکسش رو ببینم.

    خندیدم و گوشیم رو در آوردم. چند تا عکس بهش نشون دادم.

    روژان-وای!چه نازه. شیطون چه سلیقه ای هم داری.

    بازم لبخند زدم. از تعریفش ذوق کردم.

    روژان-تصمیمت جدیه؟

    -بدون روشا نمی‌تونم زندگی کنم. سه سال برای جدایی بسه. اون قدر اذیت شدم که مطمئنم فراموش نمی‌کنم. من با هرکسی که ازدواج کنم، همه چیزش رو با روشا مقایسه می‌کنم. هیچ کس مثل روشا نمیشه. روشا همه چیزش همونیه که من می‌خوام.

    روژان-به جز دینش، به جز اوضاع مالیش.

    سرم رو تکون دادم.

    روژان-زندگی یه روز دو روز نیست، مشکلات زیاد داره. تو هم که هم مغروری، هم غیرتی. می‌تونی باهاش بسازی؟یه دختر مسیحی خارجی.

    -روشا خیلی جاها به خاطر من به خواست من عمل می‌‌کرد. مثلا حجابش یا این که سعی می‌کرد هیچ وقت غرورم رو جریحه دار نکنه. در ضمن مامانش اون قدر معتقد هست که دخترایی تربیت کرده که بی بند و بار نیستند. روشا قبل از من هیچ وقت با کسی دوست نبوده، با وجود اینکه آکسفورد بزرگ شده.

    روژان-داری ریسک بزرگی می‌کنی.

    -زندگی با هرکی جز روشا هم برام ریسکه. من نمی‌‌تونم دوستش نداشته باشم. نمی‌تونم بهش فکر نکنم. این خــ ـیانـت نیست؟

    روژان-باید خیلی رو مخ مامان کار کنیم.

    -می‌دونم تو می‌تونم، فقط این که زیاد وقت ندارم.

    روژان-راضی که میشه، ولی سخت. من همه تلاشم رو می‌کنم.

    -فردا؟

    روژان-هولی. سه سال صبر کردی، یه روز رو صبر نداری؟

    -نه.

    ان قدر مظلوم گفتم، دل خودم هم برا خودم سوخت. گفت فردا صحبت می‌کنه و شب به خیر گفت و رفت. تا اذان صبح خوابم نبرد. بعد از نماز صبح تا هفت خوابیدم. دیرم شده بود. زود آماده شدم و شرکت رفتم. با یه ربع تاخیر رسیدم. تصمیمم جدی بود. من روشا رو می‌خواستم، به هر قیمتی. الان که فکر می‌کنم، نباید سه سال از عمرمون رو هدر می‌دادم ولی نه، ممکن بود اگه این سختی رو نمی‌کشیدیم، ارزش این عشق این قدر برامون زیاد نبود. تا ظهر شرکت بودم. روشا نیومده بود. ربکا هم چند باری پیشمون اومد و زود رفت.کلاس هم که نداشتم، ولی قرار بود برم دانشگاه، بچه ها تحقیقاشون رو بیارند و اگه سوال درسی داشتند بپرسند تا پنج دانشگاه بودم. برای دیدن روشا دل تو دلم نبود. رفتم کافه. سعید با دیدنم لبخند زد و گفت:

    سعید-کجایی تو؟می‌‌دونی چندوقته نیومدی؟

    -محل کارم عوض شده. سرم شلوغه.

    سعید-موفق باشی. همون قهوه؟

    -آره بی زحمت.

    وقتی رفت، گوشیم رو برداشتم و تو تلگرام رفتم. طبق معمول آنلاین بود، همیشه آنلاین بود. هم روشا و هم ربکا. طبق عادتشون که تو کشور خودشون همیشه اینترنت داشتند.

    براش یه متن سند کردم:

    " دلم برا روزایی که نمی‌شناختمت تنگ شده!

    روزایی که به هم می‌گفتیم شما!

    روزایی که دست هم رو نمی‌گرفتیم از خجالت!
    روزایی که اگه می‌خواستیم بغـ*ـل هم بشینیم، یه وجب بینمون فاصله بود!
    روزایی که اسمه هم رو بی دلیل صدا می‌کردیم تا اون (جانم) رو بشنویم!
    روزایی که از یه ثانیه بعدمون خبر نداشتیم ولی برا چند ماه بعدمون حرف می‌زدیم!
    روزایی که از کجا تا کجا می‌رفتیم تا فقط چند دقیقه همو ر ببینیم!
    روزایی که هر روز از هم می‌پرسیدیم چه قدر دوستم داری؟ تنهام نمی‌‌ذاری؟
    روزایی که اسم هم دیگه رو و همه چی سیو می‌کردیم جز اسم خودمون!
    روزایی ک تو بارون منتظرت بودم!
    روزایی کـه..
    کاش هیچ وقت نمی‌شناختیم همو!
    من که باختم! تو هم باختی؟! کی بـرده پس؟
    این دنیای نامرد"

    منتظر موندم تا ببینه. دو دقیقه بعد تیک دریافت رو دیدم. پس حالا داشت می‌خوند. واقعا دل تنگش بودم، دل تنگ دستای گرمش. منتظر بودم جواب بده. پنج دقیقه گذشت. شد ده دقیقه، خبری نشد. نمی‌خواست جواب بده. نا امید شدم. گوشیم رو کنار گذاشتم و قهوه سرد شده ام رو خوردم. نیم ساعت بعد پول قهوه رو گذاشتم. بلند شدم که برم. کتم رو برداشتم و پوشیدم. صدای در اومد. توجهی نکردم. گوشیم رو گرفتم و چرخیدم که برم. با دوتا چشم آبی مواجه شدم که با دیدن من ماتش برد. هردو از دیدن هم متعجب بودیم. بازم روشا زودتر از بهت در اومد. سعیدم داشت مارو نگاه می‌‌کرد. اما روشا زود در رو باز کرد و بیرون رفت. دنبالش دویدم. به سمت ماشینش رفت. صداش زدم.

    -روشا؟

    ایستاد. جلو رفتم و یه قدمیش ایستادم.

    -نمی‌دونستم این متن تو رو هم یاد این جا می‌اندازه و می‌کشونتت این جا.

    حرفی نزد. ریموت ماشین رو زد. جلو رفتم و دستم رو روی در گذاشتم تا بازش نکنه.

    -ازم فرار می‌کنی؟

    روشا-مگه خواسته ی تو همین نیست؟ ندیدن من.

    -نه روشا، نه.

    با غم نگاهم کرد. انگار می‌خواست بگه پس چرا؟

    -قدم بزنیم؟

    همون جور نگاهم کرد. براش عجیب بود. حق داشت؛ یهو کاملا عوض شده بودم.

    -بریم؟

    فقط ریموت ماشین رو زد. فهمیدم میاد. راه افتادم، اون هم راه افتاد. با فاصله ی کمی از هم راه رفتیم. همون راهی که سه سال قبل با هم طی می‌‌کردیم. هردو تو فکر بودیم، تو خاطرات. دونه های برف شروع به باریدن کرد.

    روشا-کریسمس نزدیکه. کاش تا کریسمس آکسفورد باشم.

    دلم از حرفش گرفت. وای رفتن داشت.حالا هردومون هوایی شده بودیم. من هوای روشا رو داشتم و روشا هوای رفتن. به پارک رسیدیم. هر دو داخل رفتیم. برف زیادتر شد.

    -برگردیم؟سرما می‌خوری.

    اعتنایی نکرد و به راه رفتن ادامه داد. به همون نیمکتی که همیشه روش می‌نشستیم، رسیدیم. توقف کرد و نگاهش کرد. دوباره راه افتاد. باید از یه جا شروع می‌کردم.

    -روشا؟

    جوابی نداد.

    -روشا جان؟

    روشا-می‌خوای باز هواییم کنی؟به نظرت بسم نیست؟ به خاطر یه پنهان کاری به اندازه کافی تنبیه نشدم؟ کم تاوان دادم؟ تاوان یه عشق اشتباه رو؟

    ایستاد و به سمتم چرخید. تو چشمام خیره شد.

    روشا-سه سال کافی نیست سیروان؟همه اون دو سال و نیم یه طرف، این چند ماه یه طرف. دیدنت و نداشتنت برام بس نیست؟چرا باز داری دلگرمم می‌کنی؟چرا؟

    -روشا من رو می‌بخشی؟

    روشا-ببخشم؟چی رو؟عشقت رو؟خاطراتت رو؟خوبی هات رو؟ اونی که باید ببخشه تویی. من هردومون رو درگیر کردم. من باعثش بودم. من زندگیت رو از روالی که دوست داشتی، خارج کردم. تو من رو ببخش سیروان.

    فدای سیروان گفتنش! وقتی با بغض اسمم رو می‌گفت، دیوونه می‌شدم.

    -روشا من اشتباه کردم.

    روشا-هر دو اشتباه کردیم.

    بعد سمت در پارک راه افتاد. داشت بر می‌گشت. دنبالش رفتم. باید فکر می‌‌کردم چطور شروع کنم. نزدیک ماشینش رسیدیم. اون قدر تو فکر بودم که نفهمیدم. کنارش ایستادم.

    -روشا من زیادی سخت گرفتم.

    روشا-سیروان من دیگه مطمئن شدم بابا راضی به رفتنم شده. این مدت هم زیاد نمیام شرکت. درکت می‌‌کنم. فقط یه کم تحمل کن. بعد دیگه من رو نمی‌بینی و عذاب وجدانی نمی‌‌مونه. راحت فراموش می‌‌کنی.

    -من نمی‌خوام فراموش کنم روشا. من دوستت دارم.

    ساکت شد. فقط نگاهم کرد. بعد یواش یواش لبخند تلخی رو لباش نشست.

    روشا-این حرفات چه معنی میده سیروان؟یه بازی جدیده؟

    -تو چی فکر می‌کنی؟

    یهو عصبی شد و بلند گفت:

    روشا-نمی‌‌خوام فکر کنم. تو بگو.

    چند نفری که تو خیابون بودند و نگاهمون کردند. عصبی شده بود.

    -بشین تو ماشین بگم برات.

    در رو براش باز کردم. نشست. منم رفتم و کنارش نشستم.

    روشا-می‌شنوم.

    -نرو روشا، بمون.

    روشا-سیروان حرفات گیجم می‌کنه. درست منظورت رو بگو.

    صداش بلند و عصبی بود.

    -دوستت دارم. بدون تو نمی‌تونم. می‌خوام باهام بمونی. بیا از اول شروع کنیم.

    اون قدر سریع گفتم که هنوز هنگ بود. یهو صورتم سوخت. به خودم اومدم و فهمیدم جای دستای روشا رو صورتم می‌سوزه. درد داشت، نه فقط صورتم، قلبم هم درد داشت ددستم رو روی صورتم گذاشتم. روشا با ناباوری نگاهم می‌‌کرد و اشکاش بی هیچ اختیاری می‌ریخت.

    -انتظار این جواب رو نداشتم.

    حق داشت. خیلی اذیت شده بود. بازم جیغ کشید و گفت:

    روشا-تو با خودت چی فکر کردی؟ که روشا احمقه؟حالا که با دلم کنار اومدم، حالا که دارم میرم، اومدی باز پای دلم رو سست کنی؟ اومدی چند روزی دلم رو خوش کنی و باز بری؟ کم بود؟ این همه غصه کم بود برام؟ من دیگه این بار تحملش رو ندارم. این بار دق می‌‌کنم. من همون روشام؛ همون دختر پولداری که به خاطر دوست داشتنت بهت نگفت پولداره.

    بعد به هق هق افتاد. سرش رو روی فرمون گذاشت. با همون گریه گفت:

    روشا-دلت برام سوخته؟اون قدر بدبخت شدم؟اون قدر حالم زاره؟

    -نه روشا. دلم برای خودم می‌سوزه. من نیازمند ترحمم. من نیازمند عشق و علاقه اتم.

    روشا-تا حالا کجا بودی؟ باید سه سال می‌گذشت؟ باید سه سال عذاب می‌‌کشیدم که بفهمی دوستم داری؟که نیازمند عشق منی؟

    با چشمای خیسش نگاهم کرد.

    روشا-برو.

    -چی؟

    روشا-برو پایین. از این جا برو. این جا احساساتت رو تحـریـ*ک کرده. هجوم خاطراتت باعث شده عقلت درست کار نکنه. برو و بیشتر از این دلم رو الکی خوش نکن.

    -ولی الکی نیست.

    روشا-الان دیگه نمی‌‌فهمم چی میگی. فقط برو.

    پیاده شدم. روشا روشن کرد و با سرعت ازم دور شد. خیابونا داشت سفید می‌شد. سمت ماشینم رفتم و به طرف خونه حرکت کردم.خیلی دمغ بودم. وارد خونه که شدم، سلام کردم. مامان جواب نداد ولی روژان جواب داد. بی حوصله سمت اتاقم رفتم.

    مامان-واستا ببینم، روژان چی میگه؟

    وای! الان؟آخه الان وقت این حرفا بود؟ به روژان نگاه کردم. روژان آروم به مامان گفت:

    روژان-مامان؟ما دو ساعته حرف می‌زنیم. الان وقتش نیست.

    مامان-اتفاقا الان وقتشه. من باید بدونم این پسر چشه.

    برگشتم و با التماس نگاهش کردم.

    -مامان باشه برای بعد.

    مامان عصبانی بود.

    مامان-همین که ولت کردم و گذاشتم راحت باشی، داری خودت رو بدبخت می‌کنی. بیا بشین.

    حرفش قاطع بود. رفتم و نشستم.

    مامان-روژان راست میگه؟

    به روژان خیره شدم. با چشم و ابرو بهم فهموند همه چی رو گفته.

    -آره.

    مامان-سه ساله شدی مثل یه ماشین متحرک، تراکتور. فقط کار می‌کنی. نه امیدی، نه زندگی ای. همه اش به خاطر عشق یه دختر. حالا باز دوروز دیدیش هوایی شدی. می‌‌خوای خودت رو بدبخت کنی، من نمی‌ذارم. همه ی اختلافاتتون به کنار، چطور می‌‌خوای بایه مسیحی ازدواج کنی؟

    -مامان شما مرجع تقلیدین؟ مرجع تقلید من این اجازه رو داده.

    مامان-آره داده ولی نه دائم، موقت. مگه دیوونه ای؟ رین دختر یه عمر خارج بوده. بی وفایی اونا رو دیده. دو روز دیگه ولت می‌کنه میره. موقتم باشه که هیچی!

    -مامان شما بدبینی. این طوری که میگی نیست.

    مامان-این همه دختر خوشگل و با دین و ایمون اطرافت هست.اپ لصلا همین مهیا دختر خانم سماواتی، همسایه مون مگه چشه؟ محجبه، چادری، تازه داره پزشکی هم می‌خونه.

    -مامان دل من که از این حرفا حالیش نیست.

    مامان-دل تو غلط کرده، حالیش می‌‌کنم. شده با زبون خوش نشه، با کتک.

    این حرف رو با عصبانیت تموم زد. با تعجب نگاهش کردم. یهو صدای خنده ی روژان بلند شد. مامان با خشم نگاهش کرد. روژان به من اشاره کرد برم. منم با اجازه ای گفتم و رفتم. این رو دیگه کجای دلم بذارم؟ بیست و هفت سالمه، عاشق شدم. عشقم که اون جوری جواب عشقم رو داد و تو صورتم زد، مامانم هم تهدیدم می‌کنه با کتک از عشق منصرفم می‌کنه. خدا زنـ*ـا رو چرا این طوری آفریدی؟ وقتی ازشون دوری، عاشقتن و افسرده میشن. ابراز علاقه کنی می‌زننت و جیغ و داد می‌کنند. ازدواج نکنی، هر روز یا یکی رو معرفی می‌‌کنن یا میگن خودت یکی رو بگو. وقتی عاشق می شم، با کتک می‌خوان عشق رو از دلم بیرون کنند.

    روی تختم دراز کشیدم. تو تلگرام رفتم. روشا خبریش نبود.

    "حالت خوبه؟رسیدی خونه؟"

    جوابی نداد. خونده بودش ولی جواب نداد.

    "این که خوندیش یعنی سالم رسیدی. روشا به حرفام فکر کن. من نه احساساتی شدم نه می‌خوام بازیت بدم. پای عشقت وایسادم. جلو همه دنیا هم می‌ایستم، فقط بازم بهم لطف کن و قبولم کن. فقط یه فرصت می‌خوام ازت. به خاطر عشق پاکمون بهم این فرصت رو بده. بذار مطمئن بشم تو همه این اتفاقا تو هم مثل من عاشق بودی."

    جواب نداد. آهنگی گذاشتم و تو تاریکی دراز کشیدم. کسی برای شام صدام نکرد. البته اشتها هم نداشتم. تا نیمه شب بیدار بودم. ساعت سه بود که گوشیم صدا داد. نگاهش کردم، وشا بود. پیامش روباز کردم.

    "می‌دونی که دلم باهاته. هرچی بگی، نمی‌تونم نه بگم."

    خوشحال شدم. گرچه سخت بود ولی اولین مانع رو رد کردم. روشا قبول کرد.

    "قربون تو و دلت برم. بخواب گلم. فردا باهات کلی کار دارم."

    روشا شب به خیری گفت و دیگه جواب نداد. از ذوق به زور خوابیدم. صبح، مامان باهام سر سنگین بود. حسابی تیپ زدم و رفتم. یه جین آبی روشن با یه تی شرت آستین بلند آبی تیره با یه کت اسپرت سفید پوشیدم. خداحافظی کردم و شرکت رفتم. دل تو دلم نبود که روشا بیاد. یه شاخه گل هم خریده بودم و تو جیبم جاسازی کرده بودم. به منشی سفارش کردم روشا اومد، خبرم کنه. ساعت نه بود که منشی بهم اشاره کرد برم. ازش تشکر کردم و داخل رفتم. سلام کردم. با لبخند قشنگی جواب داد. جلو رفتم. گل رو از جیبم در آوردم و بهش دادم.

    -تقدیم به عشقم.

    خندید و گل رو گفت. همون موقع در باز شد و ربکا اومد تو. با دیدن این صحنه ابروهاش بالا پرید. به من و دست دراز شدم نگاه کرد، بعد به دست روشا و صورت خندونش.

    ربکا-اوه مای گاد! چشمام چی می‌بینه؟

    بعد جلوتر اومد. من که خم شده بود تا از روی میز گل رو به روشا بدم، صاف ایستادم.

    روشا-بلد نیستی در بزنی؟

    ربکا-اتاق خودم در بزنم؟ زبون باز کردی.

    باز به من نگاهی کرد و گفت:

    -این پسر مال من بود. چطور تونستی بدزدیش؟

    روشا بلند خندید. منم خندم گرفت.

    روشا-مال تو؟کجاش نوشته؟

    ربکا-خودم اول کشفش کردم.

    روشا-منظورت بیشتر از سه سال و نیمه؟

    ربکا ساکت شد و فکر کرد. یهو چشماش گشاد شد.

    ربکا-سیروان؟این همونه؟آره اسمش که همین بود.

    روشا خندید. ربکا دوباره نگاهم کرد.

    ربکا-فکر کردم فقط تشابه اسمیه. اصلا اسمت رو فراموش کرده بودم. چطور نفهمیدم؟

    بعد نشست.

    ربکا-من اصلا نفهمیدم چی شد دوست شدید، چی شد عاشق شدید، چرا به هم زدید. حالا باز یه چیز جدید به نفهمیدنام اضافه شد. چی شد باز دارید لاو می‌ترکونید؟

    روشا-تو فعلا دنبال نفهمی های قبلیت باش تا به این جا برسی.

    ربکا-ولی روشا خاک تو سرت کنم. چطور تونستی این هلو رو از دست بدی؟

    از حرفش خنده ام گرفت.

    روشا-چشات رو درویش کن. این هلو صاحب داره.

    از حرفش دلم ضعف رفت. با عشق نگاهش کردم.

    ربکا-جمع کنید بابا. این جا خانواده نشستته. بچه زیر هجده داریم.

    روشا-منظورت که خودت نیستی؟

    ربکا-مگه من چمه؟حتی یه بار هم سابقه دوستی تو کارنامم نیست.

    ساکت شد ولی باز به روشا نگاه کرد و گفت:

    ربکا-عرضه نداشتی ازش حامله شی بهش بچسبی؟

    روشا قرمز شد، منم همین طور. ربکا زیادی اپن شوخی می‌کرد.

    روشا-ربکا ساکت شو!

    ربکا-وای! نگو اصلا رابـ ـطه ای هم نداشتید. خدایا اینا دیگه کین.

    بعدم بلند شد و سمت در رفت.

    ربکا-من میرم. به کارای خاک بر سری تون برسید هی روشای بی عرضه، هر کار دفعه قبل نکردی این دفعه انجام بده. این دفعه از دستت در بره، خودم برش می‌دارم.

    بعد خندید و بیرون رفت. من و روشا هم هنوز خجالت زده به هم نگاه نمی‌کردیم. روشا زیر لب گفت:

    روشا-این ربکا یه ذره حیا تو وجودش نیست.

    بهش نگاه کردم. چه قدر دلم براش تنگ بود. اگه می‌رفت، دق می‌کردم. اون هم فقط نگاهم می‌کرد. کنارش رفتم و به میز تکیه دادم. دستش که روی میز بود رو گرفتم. قلبم باز دیوونه بازیش رو شروع کرد.

    -روشا جان خیلی دل تنگت بودم.

    روشا-منم همین طور.

    -دلم نمیره به کار. دوست دارم همین جا کنار تو باشم.

    روشا-خب بمون.

    -کارم چی؟

    روشا-امروز پنج شنبه است. فقط چند ساعته.

    -وقتی می‌دونم تو این جایی، سخته.

    روشا خندید و گفت:

    روشا-تو الان چهار ماهه این جا کار می‌کنی. تازه یادت افتاد من این جام دلت به کار نمیره؟

    -امروز به همه روزا فرق داره، با همه این چهار ماه. با همه این سه سال. با همه روزهای سختمون.

    صدای در زدن اومد.سریع دستش رو ول کردم و صاف ایستادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    منشی بود.نگاه خاصی بهمون کرد. متوجه شدم که زیادی نزدیک روشا ایستاده بودم، ولی ضایع بود اگه الان دور می‌‌شدم.

    منشی-روشا خانوم آقای کیج کارتون داره.

    روشا-باشه، الان میام.

    منشی رفت.

    -من میرم سر کارم، ولی سه ساعت دیگه می‌بینمت.

    سمت در رفتم که صدام زد:

    روشا-ناهار کجا بریم؟

    -هر جا تو دوست داری.

    لبخند قشنگی زد. من هم لبخند رو لبام نشست.با لبخند بیرون رفتم. منشی نگاهم کرد. می‌دونم این لبخند رو لبم خیلی ضایع بود، ولی نمی‌‌شد جمعش کنم. انون قدر اخم کرده بودم و غصه خورده بودم که حالا از خوشی داشتم بال در می‌آوردم. رفتم و پشت میزم نشستم. خیلی تلاش می‌کردم به کارم فکر کنم، ولی موفق نبودم. چند بار اشتباه کردم. ربکا رو دیدم که به سمتم می‌اومد. مهرداد به هوا پرید و باهاش سلام کرد. ربکا جوابش رو داد. و بعد سمت میز من اومد. مهرداد تو پوزش خورد. نشست و خودش رو مشغول کار نشون داد. ربکا بهم نزدیک شد و آروم گفت:

    ربکا-موفق بودین؟

    -برای چی؟

    ربکا-واسه اون موضوع که تو اتاق بهتون گفتم.

    باز خجالت زده شدم. ربکا خندید.

    ربکا-شوخی کردم. خوشحالم که روشا بالاخره خوشحاله. از صبح لبخند از لبش دور نشده، گرچه امروز حواسش زیادی پرته ولی وقتی بابا بهش پیشنهاد داد که اگه بخواد می‌تونه کاراش رو فراهم کنه که بره، سریع مخالفت کرد. بابا هم از این کارش خنده اش گرفته بود. وقتی رفت بیرون، بابا گفت سیروان تصمیمش رو گرفت. مگه بابا هم خبر داره؟

    سرم رو تکون دادم و گفتم:

    -آره. اول آقای کیج بهم اجازه این کار رو دادند.

    ربکا-باید از همه چی با خبر بشم. برم پیش روشا.

    برگشت بره ولی یهو چیزی یادش اومد.

    ربکا-راستی سیروان، بابا کارت داره.

    بعد هم رفت. مهرداد به سمتم خم شد :

    مهرداد-خوب باهات گرم گرفته ها. توهم انگار خیلی خوشت اومده.

    با این که لحنش شوخ بود ولی ناراحتی رو تو چشماش دیدم. می‌خواست علاقه رو پشت شوخی ها و خنده هاش پنهان کنه. از کی مهرداد عاشق شده بود؟چرا حدس نزده بودم؟ خیلی وقته سر به راه شده. نیلی وقته از بیرون رفتناش خبری نیست. خیلی وقته گوشیش مدام زنگ نمی‌خوره.

    -چرا بدم بیاد؟ دختر به این خوشگلی، پولداری...بهم توجه می‌کنه. دیگه چی می‌‌خوام.

    یه کم با تعجب نگاهم کرد. خواست ببینه جدی ام یا نه. با این که لبخند رو لبم بود، ولی جدی گفته بودم. هیچی نگفت و مشغول کارش شد. بذار یه کم حرص بخوره. عاشقی که الکی نیست. بلند شدم و سمت اتاق آقای کیج رفتم. منشی بهش اطلاع داد و در زدم و رفتم داخل.

    -سلام.

    از جاش بلند و با خنده به سمتم اومد.

    ویلیام-سلام پسرم. بیا بشین.

    هر دو روی مبل ها نشستیم.

    ویلیام-امروز به روشا اجازه رفتن دادم، قبول نکرد.

    سرم رو پایین انداختم. خجالت کشیدم. به هر حال بابای روشا بود و من به دخترش ابراز علاقه کرده بودم و اون هم ازین ماجرا با خبر بود.

    ویلیام-ممنونم که دخترم رو کنارم نگه داشتی.

    -آقای کیج، من...راستش...

    ویلیام-راحت حرفت رو بزن. من رو مثل دوست خودت بدون.

    -من بعد از ای نکه شما اجازه دادین، دیگه نتونستم بیشتر از این خوددار باشم. با روشا دیشب صحبت کردم و ازش خواستم بهم یه فرصت دیگه بده.

    ویلیام-و روشا هم قبول کرده. من بهت اعتماد دارم سیروان. تو رو مثل پسر خودم می‌دونم. مطمئنم خوشبختش می‌کنی.

    -همه تلاشم رو می‌کنم.قول میدم کوتاهی نکنم.

    ویلیام-خانواده ات چی؟

    -خب راستش باهاشون صحبت کردم. منتهی...مامانم...

    ویلیام-درک می‌کنم. کنار اومدن با این موضوع نباید براشون راحت باشه. به نظرت راضی میشه یه روز؟

    -همه تلاشم رو می‌‌کنم که راضی بشه. می‌دونم که میشه. همیشه وقتی مخالفه، اولش سخت جبهه می‌گیره، ولی کم کم راضی میشه.

    ویلیام-و اگه راضی نشه؟

    -ترجیح میدم به این احتمال فکر نکنم؛ چون حتی اگه چند سال هم طول بکشه، تلاشم رو می‌کنم تا رضایتش رو جلب کنم.

    ویلیام-این حرفت برام خیلی با ارزشه. این که برات رضایت مامانت مهمه.

    -اون سال هاست زندگیش رو برای من و خواهرم گذاشته. حقش نیست به خاطر یه عشق جدید ازش دل بکنم و تو روش بایستم.

    ویلیام-کار درست همینه. جوونی که مادری که این همه سال براش زحمت کشیده رو به خاطر یه عشق جدید رها کنه، دو روز بعد به خاطر هـ*ـوس هم عشقش رو رها می‌کنه. هرچی بیشتر می‌شناسمت، بیشتر از انتخاب روشا خوشحال میشم.

    -ممنونم. آقای کیج می‌‌خواستم ازتون اجازه بگیرم که...این مدت تا بتونم بیام خواستگاری، با روشا باشیم تا بیش تر هم رو بشناسیم. خب، من قبلا روشا رو اون چیزی که خودم دوست داشتم می‌دیدم. حالا می‌خوام اونی که هست ببینم. البته من هم تو این مدت تغییر کردم.

    ویلیام-روشا دختر عاقلیه. تو هم ثابت کردی که که مورد اعتمادی. ون با این موضوع مشکلی ندارم. می‌‌دونی که، فرهنگ من و دینم با تو تفاوت داره. خیلی چیزا رو ایراد نمی‌دونم، ولی این نم دلیل نمیشه حواسم نباشه دخترم با کی میره بیرون. همون سه سال قبل هم دربارت تحقیق کرده بودم. حتی آدرس محل کار و زندگیت رو هم بلد بودم، فقط فراموش کرده بودم. دخترم رو بهت می‌سپارم. خوب ازش مراقبت کن.

    -بهتون قول میدم مراقبش باشم.

    بعد از کمی صحبت، سر کارم رفتم. خوشحال بودم و امروز حس کار نداشتم. ساعت یازده بود. بی صبرانه منتظر پایان کار بودم و بی کار به دکستاپ خیره بودم و کار نمی‌‌کردم. می‌دونستم مهرداد مدام نگاهم می‌کنه. شاید فکرای دیگه ای کرده بود. بالاخره ده دقیقه به دوازده شد. وسایلم رو جمع کردم و بلند شدم که پیش روشا برم.

    -من رفتم مهرداد، خداحافظ.

    با تعجب نگاهم کرد:

    مهرداد-الان؟هنوز دوازده نشده.

    فقط لبخندی زدم و رفتم. به منشی گفتم:

    -هستن؟

    منشی-بله. اطلاع بدم؟

    -نیاز نیست.اطلاع دارن.

    در زدم. روشا بفرماییدی گفت. در رو باز کردم و داخل رفتم.تنها بود و پشت میزش بود.

    -سلام عرض شد خانومی.

    روشا-سلام. خسته نباشی.

    -در واقع امروز اصلا نتونستم کار کنم که خسته بشم. همش اشتباه می‌شد. گذاشتم شب انجامش بدم.

    روشا خندید و گفت:

    روشا-من هم نتونستم کاری کنم.

    -پس پاشو بریم.

    روشا بلند شد. پالتوش رو برداشت و پوشید. گوشی و کیفش رو برداشت و گفت:

    روشا-بریم.

    در رو براش باز کردم، بیرون رفتیم. از منشی خداحافظی کردیم. هنوز هم با تعجب نگاهمون می‌کرد.خواستیم از در بریم بیرون که صدای ربکا اومد:

    ربکا-به به! تنهایی جایی تشریف می‌برید؟

    هر دو برگشتیم. ربکا بود و مهرداد هم کنارش بود. البته لبخند رو لب مهرداد رو من می‌دونستم مال چیه. این وسط خانوم موحدی هم متعجب نگاهمون می‌کرد.

    روشا-بهت که گفته بودم. ناهار میریم بیرون.

    ربکا-خب ما هم می‌خوایم ناهار بخوریم. باهم بریم دیگه. خوش می‌گذره چهار تایی.

    لبخند موذی رو لبش می‌گفت قصد اذیت کردن داره.

    روشا-خب...ربکا تو که می‌دونی...

    ربکا-آره عزیزم. می‌دونم خیلی خوشحال میشی. من برم وسایلم رو بردارم بیام. الان میام.

    و سمت اتاق رفت. مهرداد هم با خنده نگاهمون می‌کرد. نزدیکم اومد و آروم گفت:

    مهرداد-تنها خور شدی نامرد.

    -قضیه اش طولانیه.

    با تعجب روشا رو نگاه کرد و گفت:

    -تو و روشا؟ باور نکردنیه!

    روشا هم شنیده بود. لبخندی زد. ربکا زود اومد و با هم پایین رفتیم. تو پارکینگ ربکا گفت:

    ربکا-با ماشین کی بریم؟سیروان؟

    -با ماشین من.

    ربکا و مهرداد خندیدند.

    مهرداد-نه دیگه، زحمتت میشه. این دفعه رو به نفع تو کنار می‌کشیم. گرچه حقته درست و حسابی تنبیه بشی تا چیزی رو از من مخفی نکنی. من و ربکا با ماشین من میایم. نظرت چیه ربکا؟

    ربکا-باشه، تنبیه روشا هم باشه واسه بعد.

    رفتند و سوار ماشین مهرداد شدند. در رو برای روشا باز کردم، نشست. من هم نشستم و حرکت کردم. مهرداد جلوی ما بود و اشاره کرد دنبالش بریم.

    روشا-ربکا وقتی فهمید موضوع چیه، گفت حالم رو می‌گیره. فکر کنم واسه همین می‌خواد اذیتمون کنه.

    -اذیت؟ شوخیه.

    روشا-می‌دونست چه قدر دوست دارم باهات تنها باشم.

    -وقت اون هم میرسه، ولی وای به حالمونه. حالا که مهرداد و ربکا با هم هم دست شدن، کلی اذیتمون می‌کنند.

    روشا خندید.

    -قربون خنده هات برم. می‌دونی چه قدر دل تنگش بودم؟روشا؟

    روشا منتظر نگهام کرد.

    -روشا؟

    روشا-بله؟

    -روشا؟

    روشا لبخند زد. انگار یادش اومد .قبلا هم همین طور صداش می‌کردم.

    روشا-جونم؟

    -آهان حالا شد. روشا من رو می‌‌بخشی؟

    روشا به بیرون نگاه کرد. نفس عمیقی کشید.

    روشا-برات خیلی سخت گذشت؟

    -خیلی، مثل شکنجه بود. اصلا اون سیروان قبل نبودم. شاید باورت نشه یه جورایی فقط منتظر تموم شدن این زندگیم بودم. فقط می‌گذروندم تا تموم بشه. هیچی از زندگی نمی‌خواستم. همه چی برام بی رنگ و بی معنی بود.

    روشا-ازم متنفر شدی؟ به خاطر این که به این جا رسیدیم؟

    -هیچ وقت. وقتی فکر می‌کردم، به تو هم حق می‌دادم. این که اولش چرا نگفتی، این که من هم اونی که خودم دوست داشتم دیدمت. این که چرا بعدش نتونستی بگی. همه رو می‌فهمیدم. بهت حق می‌دادم. این که مطمئن می‌شدم به خاطر عشق به من این کار رو کردی هم عذابم می‌داد. اگه عشقمون یه طرفه بود و تو دوس تم نداشتی، شاید کمتر اذیت می‌شدم و سعی می‌کردم فراموشت کنم، ولی تو هم دوستم داشتی. اندازه ی من اذیت می‌شدی. نمی‌تونستم و نمی‌خواستم جز تو به کسی فکر کنم. با این حال، فکر می‌کردم امکان ازدواجمون هم وجود نداره.

    مهرداد جایی پارک کرد. اطراف رو نگاه کردم. متوجه شدم اومده نایب وزرا. جای شیک و گرونی بود. قبلا تواناییش رو نداشتم روشا رو بیارم.

    -جوابم رو ندادی.

    روشا-جوابت مشخصه، ولی بذار وقتی تنها شدیم برات بگم.

    -باشه عزیزم.

    عاشق لحن صداش بودم. لطافت صداش دلم رو می‌لرزوند. پیاده شدیم. ربکا و مهرداد به سمتمون اومدند.

    مهرداد-خب آقا سیروان فکر کردی عاشقی به همین راحتیاست؟ فعلا باید ناهار مهمونمون کنی.

    -چشم. من در خدمتم.

    مهرداد با شوخی گفت:

    مهرداد-خاک تو سرت! چه زود گوشات مخملی شد. تا حالا این قدر مطیع ندیده بودمت.

    ربکا و روشا هم خندیدند و من از خنده های روشا دلم ضعف رفت. واسه مهرداد هم خط و نشون کشیدم. من و روشا جلو راه افتادیم و اونا هم پشت سرمون راه افتادند. روشا دستش رو دور بازم حلقه کرد. عاشقانه نگاهش کردم.

    روشا-سیروان این بار اگه قرار باشه نباشی من می‌میرم. برام مهم نیست دیگه تو این مورد چه نظری داری. تموم مدتی که نبودی، هر بار یه دختر و پسر رو دیدم که این جوری به هم نزدیکن، حسرت خوردم کاش حداقل یه بار این کار رو کرده بودم یا یه بار طعم آغوشت رو چشیده بودم.

    -دیگه تا خدا نخواد جدایی در کار نیست گلم.

    صدای ربکا رو شنیدم که از وسطمون سرش رو آورده بود جلو و آروم گفت:

    ربکا-روشا جون گفتم بی عرضه نباش ولی دیگه تا آخر هفته خاله م نکنیا! من هنوز آمادگیش رو ندارم. یه چیزایی هم بذارید واسه عروسیتون.

    بعد هم خندید و رفت. من و روشا هم که طبق معمول شرم زده شدیم و حتی به هم نگاه نکردیم. وقتی خواستیم وارد بشیم، مهرداد با دیدنمون گفت:

    مهرداد-شیطون باز چی گفتی اینا مثل لبو شدن؟

    ربکا موذی خندید و گفت:

    ربکا-یه راهنمایی کوچولو بود.

    باز خودش خندید و من سرم رو پایین انداختم. ربکا زیادی راحت بود. واسه منی که تو یه خانواده خیلی سنتی بزرگ شده بودم، سخت بود خجالت نکشم. پشت یه میز چهار نفری نشستیم. یکی برای گرفتن سفارش اومد.

    مهرداد-من که چلو کباب می‌خوام. این جا کباباش منحصر به فرده.

    ربکا-من هم همین رو می‌خوام. ببینیم انتخاب مهرداد چطوره.

    به روشا نگاه کردم. می‌دونستم اون چی دوست داره. با چشم موافقت کرد.

    -دوتا هم برای ما کباب برگ بیارید.

    وقتی رفت، مهرداد گفت:

    مهرداد-ایول تله پاتی. ربکا خانوم در محضر اساتید بزرگ عشق هستیم. خوب فیض ببرید که دیگه ممکنه تو محفلشون راهمون ندن. می‌‌تونید نوت برداری هم کنید.

    بعد به من گفت:

    مهرداد-استاد فیلم و ضبط صدا موردی نداره؟

    خودش و ربکا هم ریز می خندیدند، ولی من و روشا فقط لبخند می‌زدیم. با این که تنهایی با روشا رو می‌خواستم، ولی از تک تک ثانیه هام لـ*ـذت می‌‌بردم. از شوخی های ربکا و مهرداد، از با هم بودنمون. برام فقط یه چیز مهم بود؛ این که روشا کنارمه و از زیر میز دستش تو دستمه.

    روشا-من میرم دستم رو بشورم.

    -همراهت میام.

    هردو بلند شدیم بریم که مهرداد آروم گفت:

    مهرداد-اون پشت مشتا خیلی امنیت نداره. رفت و آمد زیاده. مواظب باشید!

    این خوشمزگی هاش تمومی نداشت. با روشا سمت سرویسا رفتیم. روشا رفت زنانه و من قسمت آقایون رفتم. بعد از شستن دستامون سر میز برگشتیم.

    ربکا-واو! چه زود اومدید.

    روشا-مگه دست شستن چی کار داره؟

    ربکا-جدی رفتین فقط دستاتون رو بشورید؟ این مهرداد ذلیل شده پس چی میگه؟

    با تعجب نگاهش کردم و دیدم می‌خنده. ربکا مشتی به بازوش زد.

    ربکا-که اون پشت اتاق کرایه ای دارند آره؟

    به مهرداد نگاه کردم. خنده ام گرفت. ربکا رو هم سرکار گذاشته بود. هر چهار نفرمون بلند خندیدیم. بعد هم ربکا و مهرداد رفتن دستاشون رو شستند و اومدند. یه کم صحبت کردیم که غذا رو آوردند. واقعا که عطر غذا اشتها برانگیز بود و حضور روشا کنارم و شادیم از بودنش اشتهام رو تقویت می‌کرد. ظرف روشا رو گرفتم و جلوش گذاشتم. قاشق و چنگالش رو هم دادم.

    مهرداد-بابا سیروان غذای منم می‌ذاری دهنم؟

    -نه بابا جون! تو دیگه بزرگ شدی.

    خلاصه که غذا رو با شوخی های ربکا و مهرداد نوش جان کردیم. بعد از غذا هم دسر آوردند و در آخر نم یه صورت حساب تپل که از حساب من کم شد. وقتی بیرون رفتیم، جلوی ماشینا ایستادیم ربکا گفت:

    -خب حالا کجا بریم؟

    من و روشا چیزی نگفتیم. خب دلمون می خواست تنها باشیم. بعد از سه سال خیلی حرفا داشتیم. یهو ربکا و مهرداد خندیدند.

    مهرداد-ربکا گـ ـناه دارند. نگاه کن چطور مثل گربه شرک مظلوم شدند.

    ربکا-شوخی کردم. واسه امروز دیگه کافیه. تا دیداری مجدد همتون رو به خدای بزرگ می‌سپارم. بای.

    بعد هم با مهرداد سمت ماشینش رفتند. ربکا برگشت و سوئیچی که تو دستش بود رو نشون روشا داد:

    ربکا-روشا من سوئیچت رو گرفتم. با ماشینت میرم خونه. تو هم خودت بیا. ژادت که نرفته صبح من رو آوردی.

    روشا سری تکون داد. دستی تکون دادند و رفتند. ما هم سوار ماشین شدیم.

    روشا-یه لحظه ترسیدم. گفتم اینا تا شب ولمون نمی‌کنند آخر هم میان کنارمون می‌خوابن یه وقت تلفنی هم با هم حرف نزنیم.

    هر دو خندیدیم. حرکت کردم که روشا باز گفت:

    روشا-سیروان دوست دارم قدم بزنم.

    -باشه عزیزم.

    رفتم پارک جمشیدیه. قبلا با هم اومده بودیم.

    روشا-سیروان باورت میشه چند بار بعد اومدم این جا و تجدید خاطره کردم و هربار دوست داشتم که تمام فصول سال رو با هم این جا اومده بودیم، نه فقط تابستون.

    -خب این هم از زمستونش.

    پیاده شدیم و باز روشا دستش رو دور بازوم حلقه کرد. با دست دیگه ام دستش رو که دور بازوم بود، لمس و نوازش کردم. یه کم تو سکوت راه رفتیم. هر دو نیاز داشتیم. می‌خواستیم باور کنیم که حالا کنار همیم.

    روشا-سیروان من خواب نیستم؟

    -نه عزیزم، بیداری.

    روشا-می‌‌دونی چند بار تو خواب دیدم که برگشتی پیشم؟ می‌ترسم باز یهو چشم باز کنم و ببینم نیستی، ببینم همش رویا بوده.

    -من باعث این ترست شدم. قول میدم دیگه نذارم بترسی از نبودم. هیچ وقت تنهات نمی‌‌ذارم.

    روشا-می‌دونی، مردا با خیلی مسائل راحت تر کنار میان. اصلا اینطوری آفریده شدند. به خصوص تو مسائل عاطفی. مرد با سخت و مقاوم بودنش مرده و زن هم با لطافتاش و عواطفش. وقتی تو این همه از سختی های این یه سال میگی، من چی بگم؟ گفته بودم قبلا، اوایل که اومدم ایران دچار افسردگی شدم. اصلا با محیط قبلی زندگیم قابل مقایسه نبود. همه دوستام رو از دست داده بودم. حتی با این حجابم مشکل داشتم. چطور بعد از بیست و دو سال اون جور زندگی کردن، می‌‌تونستم عوض بشم؟ تا این که با تو آشنا شدم. همه احساساتم با تو شکل گرفت. کم کم عاشق ایران شدم؛ چون تو بودی. خوشحال و سرحال شدم؛ چون تو رو داشتم. اون قدر که خانواده ام هم فهمیده بودن چه قدر عوض شدم. بابا که همون اول می‌‌دونست با کسی دوست شدم. ازش خواسته بودم درباره ات تحقیق کنه. موقع ورودمون به ایران، ازمون خواست این جا به هرکسی اعتماد نکنیم و در شروع هر رابـ ـطه اون رو در جریان بذاریم. مامانم هم که دیدی، با این که خیلی خودش معتقده، مخالفی باهام نکرد. فقط سفارش کرد مراقب خودم باشم. ربکا هم می‌دونست، ولی این وسط هیچ کس نمی‌‌دونست تو دقیقا کی هستی و وقتی یهو همه چی تموم شد، واقعا شکستم. تا یه ماه اصلا شرکت نرفتم. یه هفته تموم از اتاقم بیرون نیومدم. نه که بخوام خودم رو افسرده و ناراحت نشون بدم، واقعا حوصله بیرون اومدن نداشتم.ب دجور هوات رو می‌کردم. معتادت شده بودم. معتاد حضورت و حالا باید ترک می‌کردم. بعضی وقتا که تو خونه تنها بودم، مثل دیوونه ها جیغ می‌کشیدم. نمی‌دونستم چطور باید خودم رو تخلیه کنم. چند بار ربکا به درخواست مامان بابا باهام صحبت کرد ولی حرفی نزدم. به خاطر غصه و بی اشتهایی یه مدت مریض شدم، ولی بعد از اون مریضی و صحبتی که مامان خیلی بسته باهام کرد از جام پاشدم. سعی کردم مقاوم باشم و زندگی کنم ولی نشد، فقط زنده بودم. تو که خوب مفهومش رو می‌فهمی. واقعا زندگی برام رنگی نداشت. همش منتظرت بودم. هر روز چشمم به گوشیم بود و آنلاین شدنت رو چک می‌کردم، عکسات رو می‌دیدم. چند باری وقتی گیتار می‌زدی ضبط کرده بودم. اونا رو گوش می‌دادم. جاهایی که باهم رفته بودیم می‌رفتم. حتی چند باری هم تو اون کافه دیدمت و از پشت شیشه فقط نگاهت کردم. روز تولدت، روز تولدم. گاهی اون قدر احساسات بهم غلبه می‌کرد که دلم می‌خواست خودم رو بکشم. یه بار که اومدم کافه و دیدمت، وقتی دیدم چطور سرت پایینه و تو خودتی، از خودم متنفر شدم که باعث این جدایی و حال و روزمون بودم. من دوست داشتم فقط خودم رو ببینی. می‌خواستم ببینم اگه نادارم باشم، واقعا کسی عاشق خودم میشه؟ ولی با خودم می‌گفتم کاش همون اول می‌گفتم بهت یا هیچ وقت عاشقم نمی‌شدی و ترکم می‌کردی یا حالا این جوری جدا نمی‌شدیم. یه لحظه سرت رو بالا آوردی. از ترس این که دیده باشی من رو، سریع رفتم. تو ماشین اون قدر عصبی بودم و گریه می‌کردم که متوجه سرعتم نبودم. جلوم و هم تار می‌دیدم. تو یه خیابون خلوت منحرف شدم و زدم به گارد ریل و به خاطر سرعت بالا ماشین چپ کرد.

    با تعجب نگاش کردم.

    -من اون شب دیدمت ولی فکر کردم بازم رویا بود. خیلی اوقات جلوی چشمام بودی. چه اتفاقی برات افتاد؟

    روشا-ماشین که داغون شد، ولی خودم خیلی صدمه ندیدم. شونه راستم دچار ضرب دیدگی شد. البته نشکسته بود. سرم هم که به خاطر ضربه شکسته بود. سه روز تو کما بودم. بعدم ه که یه هفته بیمارستان بودم و برگشتم خونه. دیدم بابا ماشینم رو عوض کرده. دلم سوخت. همین ماشین و امکانات تو رو ازم گرفته بود. اول سوارش نمی‌شدم تا این که بالاخره به زور و اجبار ربکا سوار شدم. اولا می‌‌گفتم از رانندگی می‌ترسم. بهونه بود. ربکا هم مصمم بود کمکم کنه ترسم بریزه. وقتی دیدم اذیت میشن از دیدن ترسم، دیگه تمومش کردم و سوارش شدم. وقتی هم که تو شرکت دیدمت. سیروان واقعا نمی‌‌تونی تصورش رو بکنی چی می‌کشیدم. با همه خوب بودی، با همه صمیمی شده بودی، فقط من بودم که حتی یه کلمه خارج از کار باهام حرفی نمیزدی. وقتی ربکا از خوش تیپی و قیافه ات می‌گفت و می‌گفت بالاخره تورت می‌‌کنه، می‌خواستم دق کنم. می‌ترسیدم از این که به ربکا دل ببندی. ربکا زبون بازه، زود صمیمی میشه، خوب بلده چطور با پسرا رفتار کنه. از زیبایی و لوندی هم که چیزی کم نداره. تازه از همون اول هم دیدی که شرایطش چطوره و اون بوده که به تو دل بسته. هر بار باهاش می‌‌گفتی و می‌خندیدی یه خنجر می‌شد تو قلبم.

    لبخندی زدم و گفتم:

    -دیوونه تو چی فکر کردی؟ که من ممکنه به خواهرت دل ببازم؟ من روز اولی که ربکا رو دیدم از شباهت چشم گیرش با تو نفسم گرفت. لحن حرف زدن و لهجه اش که شبیه تو بود، دلم رو می‌لرزوند و من رو واسه تو دل تنگ می‌کرد. همه تلاشم رو می‌کردم زیاد باهاش رو به رو نشم تا یاد تو نیفتم. من اگه قرار بود با بالاتر بودن سطح مالی ربکا مشکل داشته بودم، چرا تورو ول کنم که عاشقت بودم؟ربکا همیشه واسه من یادآور تو بود. مثل یه خواهر نگاهش میکردم.

    روشا-ولی من که از دلت خبر نداشتم. این اواخر هم یه بار که خندیدی ربکا گفت "وای چه ناز می‌خنده. ربکا نیستم اگه اسیرش نکنم." من هم می‌‌دونستم ربکا واقعا ربکاست. تصمیم گرفتم برم آکسفورد. اگه من جلو چشمت نبودم، هر دو کمتر اذیت می‌شدیم و تو هم می‌تونستی یه زندگی جدید رو شروع کنی. شاید با ربکا، خواهر من. می‌دیدم که تو هم فراموشم نکردی و این بیشتر داغونم می‌کرد. اینا رو گفتم که حال اون روزام رو بدونی. که بفهمی تو هرچی کشیدی، من بنا به ذات زنونه و احساساتی بودنم ده برابر تو زجر کشیدم، ولی این همه وقت دوستت داشتم. حالا جواب سوالت رو گرفتی؟

    -من رو می‌‌بخشی به خاطر این همه زجر؟

    روشا-هیچ چیزی برای بخشش نیست.همه اش عشق بوده. عشق که گـ ـناه نیست. چی رو باید ببخشم؟اونی که باید ببخشه تویی. من پنهان کاری کردم.

    -ولی تو هم مقصر نبودی. شرایط به این جا رسوندت. افکار و حرفای من. روشا، ما هیچ کدوم مقصر نبودیم. فقط هردو زخم خورده ی روزگاریم. روشا عاشقتم. نمی‌دونی چه قدر از بودنت خوشحالم. حتی از این که تو شرکت فقط می‌‌دیدمت خوشحال بودم. از این که جایی که تو نفس می‌کشی نفس می کشم. به همون بودنت راضی بودم. اگه یه روز نمی‌دیدمت دلم بی قراری می‌کرد. وقتی گفتی می‌خوای بری، نمی‌دونی چی کشیدم.

    روشا-ولی حالا هر دو پیش همیم. فقط یه سوال.

    سوالش رو می‌دونستم چیه.

    روشا-چی باعث شد نظرت عوش شده؟

    -بابات.

    ایستاد و متعجب نگاهم کرد.

    روشا با ناباوری پرسید:

    روشا-یعنی....بابا ازت خواسته؟ نکنه فقط واسه این که نرم، ازت خواسته بیای سمتم؟

    ترسش رو حس کردم. این که شاید اومدنم از عشق نباشه. از ترحم یا به خاطر حرف باباش باشه. خندیدم و گفتم:

    -نه خانومی. بابات فقط وقتی متوجه شد من اون کسیم که دخترش عاشقشه، باهام صحبت کرد و خواست بدونه دلیل جدایی مون چیه. به قول خودش به من نمی‌‌اومد آدمی باشم که دل کسی رو بشکنم. منم که همه چی رو گفتم. بابات هم با حرفاش قانعم کرد که این اختلاف طبقاتی واقعا از نظر اون و خانواده اش چیز مهمی نیست. روشنم کرد که تو خانواده ی شما این چیزا طبیعیه و تاریخ دوباره تکرار میشه. ازم نخواست بیام سمتت، فقط گفت فکرام رو بکنم. گفت این قضیه رو مشکل ندونم. وقتی بابات اینا رو گفت، انگار خیالم راحت شد. به خصوص که دلم هم برای داشتنت بی قراری می‌‌کرد. گفت واسه داشتن عشق باید از غرورم بگذرم. من هم قید همه اعتقادات و افکارم رو زدم. روشا، داشتن تو به همه دنیا می‌ارزه. حتی اگه یه روز قرار باشه تحقیر بشم، حتی اگه قرار باشه ناملایمی های زیادی ببینم، باز هم دوستت دارم و مطمئنم و اونی نیستی که از این بابت من رو تحقیر کنی.

    لبخندی زد و فقط نگاهم کرد. می‌دونستم اون هم الان مثل من شدیدا دوست داره بغلم کنه، ولی واقعا نمی‌تونستم. حس می‌کردم با این کار به آقای کیج و اعتمادش خــ ـیانـت کردم. پس برای عوض کردن هوامون گفتم:

    -الان یه قهوه می‌چسبه. موافقی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    تا ساعت هشت شب با هم بودیم. شام رو هم با هم خوردیم و بعد تا خونه شون رسوندمش. جلوی در منم پیاده شدم و تا جلوی در همراهیش کردم.

    روشا-خیلی خوش گذشت. امشب از همیشه آروم ترم. اصلا حس می‌کنم رو ابرام.

    -منم دقیقا همین حس رو دارم.

    روشا-نه، مثل من نیستی. من سه سال قبلم عشقم با ترس همراه بود، ولی حالا...امشب واقعا اولین شب آرامشمه.

    یه کم تو سکوت همدیگه رو نگاه کردیم تا این که من سکوت رو شکستم:

    -خوشگل خانوم برو تو سرما نخوری.

    روشا-بازم بابت همه چی ممنون. شب به خیر.

    -شب تو هم بخیر.

    به سمت در رفت. قدم هاش سست بود. انگار اونم مثل من نمی‌تونست دل بکنه و بره. اون هم می‌خواست امشب تموم نشه. با صدای آروم ولی طوری که بشنوه گفتم:

    -روشا ممنونم که دوستم داری با وجود همه بدیام و کم بودنام.

    ایستاد. همون جوری که پشتش به من بود، ولی تو یه لحظه که نفهمیدم برگشت و با قدم های بلند خودش رو بهم رسوند.

    روشا-سه سال حسرتش رو خوردم که چرا حتی یه بار نتونستم تجربه ش کنم. با خودم عهد کرده بودم که اگه حتی واسه یه بار هم که برگردی پیشم، نذارم بازم حسرتش برام بمونه. شاید هیچ وقت دفعه بعدی نبود، شاید صبح من از خواب پا نشم..

    سریع حرفش رو قطع کردم:

    -روشا نگو. تحمل شنیدن اینا رو ندارم. بذار تو خوشی این لحظات باشم. نمی‌خوام به چیزای بد فکر کنیم.

    اون هم دیگه حرفی نزد.

    -خوشگله به نظرت این جا واسه این همه نزدیکی یکم عمومی نیست؟ اون هم دقیقا جلوی در خونتون. بابات من رو ببینه، همین جا خونم رو می‌ریزه.

    یهو عقب رفت و با خنده نگاهم کرد. دیگه حتی چشماشم می‌خندید.

    روشا-سیروان تو همیشه از سرمم زیادی. دیگه نمی‌خوام از این حرفا بزنی و این که...بیا اون سه سال رو برای همیشه فراموش کنیم. گرچه اون سختی ها به عشقمون ارزش میده ولی می‌خوام از امشب، از همین لحظه همه چی رو از نو شروع کنیم. یه عشق ناب، موافقی؟

    -مگه می‌تونم رو حرف خانومی خودم حرف بزنم؟

    ***
    صبح روز بعد موقع صبحانه روشنکم با من و مامان بود، ولی مامان باهام سرسنگین بود. روم نمی‌شد در این باره باهاش حرف بزنم. بالاخره خودش سکوت رو شکست.

    مامان-دیروز دیر اومدی.

    نمی‌خواستم حالاکه می‌دونه دروغ بگم. روش رو هم نداشتم راستش رو بگم پس سکوت کردم.

    مامان-سیروان، فکر می‌کردم وقتی بشنوی مخالفم ادامه نمیدی.

    با ناراحتی نگاهش کردم.

    -دلیلت چیه مامان؟

    مامان-دلیلم؟ این سوال داره؟ بچه می‌فهمی چی می‌خوای؟ ازدواج با دختر خارجی که نه تنها مسلمان نیست، تصمیمم نداره بشه. به آینده ات فکر کردی؟ دو روز دیگه بچه هات باید چطور بزرگ شن؟ با دین تو یا مامانش؟ به تربیت تو یا اون؟ به فرهنگ تو یا اون؟با پول تو یا اون؟

    ساکت شدم. حرفی نداشتم بزنم. در این باره فکر نکرده بودم. نمی‌‌دونستم چی بگم.

    مامان-وقتی سه سال قبل یه چیزی رو تموم کردی که به نفعت نیست، دوباره برنگرد سر جای اول. پسر من عاقل تر از این حرفاست. همیشه تصمیماتت درست بوده، این بار هم درست انتخاب کن.

    -مامان بذار یه بارم عاقل نباشم. بذار یه بار به دلم رفتار کنم. خواسته ی زیادیه؟

    مامان-آره، این بار فرق داره. همه زندگیت رو تباه می‌کنی.

    -زندگی من این سه سالم تباه شد. سه سالی که زندگی نکردم. سه سالی که فقط به خاطر شما اگه نبود حتی یه لبخند رو لبم نمی‌‌اومد.

    -سیروان بذار فراموش بشه. به یکی هم مسلک و هم کیش خودت ازدواج کن.

    -نمی‌تونم.

    مامان-من رضایت نمیدم. نظر من برات مهم نیست؟خلاف نظر من عمل می‌کنی؟

    -نه، هیچ وقت ولی به روح بابا قسم اگه باهاش ازدواج نکنم با هیچ کس ازدواج نمی‌‌کنم. من مردی نیستم که با یاد و عشق یه دختر دیگه ازدواج کنم و یکی رو بدبخت کنم. این خیانته.

    بعد هم بلند شدم و تو اتاقم رفتم. لباس پوشیدم و از خونه بیرون زدم. حوصله ی ماشین نداشتم. دلم می‌خواست قدم بزنم. سر چهار راه رفتم. خواستم برم سمت کافه که پشیمون شدم. رفتم پارک. چرا هیچ چیز به میل من نمی‌شد؟چرا این عشق این قدر دردسر داره؟گوشیم زنگ خورد. دیدن عکس روشا رو گوشیم روی لبم، لبخند نشوند.

    -جانم خانومی؟ صبحت بخیر.

    روشا-سلام، صبح توهم به خیر.

    -خوب خوابیدی؟

    روشا-خیلی. بیرونی؟صدای ماشین میاد.

    -آره. اومدم یکم قدم بزنم.

    روشا یکم مکث کرد و گفت:

    روشا-اتفاقی افتاده؟

    -نه عزیزم، چه اتفاقی؟

    روشا-صدات یه کم گرفته است. گرچه سعی می‌‌کنی شاد نشونش بدی. بعد هم همیشه وقتی می‌‌خوای به یه موضوع فکر کنی یا ناراحتی، تنها قدم میزنی.

    چه قدر خوب به احوالاتم آشنا بود. با این که سعی داشتم صدام شاد باشه ولی می‌فهمید. دلامون خیلی به هم نزدیک بود.

    -چیز مهمی نیست عزیزم.

    روشا-نمی‌خوای بهم بگی؟ موضوع مامانته؟

    از سکوتم جوابم رو فهمید.

    روشا-راضی نمیشه؟

    -اون به یه سری از مسائل نگاه می‌کنه که من برام مهم نیست یا نمی‌خوام بهش فکر کنم.

    روشا-مثلا چی؟

    -مثلا آینده بچه هامون، دینشون، تربیتشون.

    روشا-مگه قراره چه اتفاقی بی‌‌افته؟مگه من و ربکا چطور بزرگ شدیم؟ما خدا نداریم؟

    -روشا من در این باره نظری ندارم. به نظر من هرچیز رو به وقتش باید بهش رسیدگی کرد.

    روشا-سیروان؟

    -جان سیروان؟

    روشا-مامانت اگه راضی نشه چی؟

    -بهش گفتم بر خلاف نظرش کاری نمی‌کنم ولی قسم خوردم اگه با تو ازدواج نکنم هیچ وقت ازدواج نمی‌کنم.

    روشا-دوست دارم به خواسته ی مامانت احترام بذارم، ولی نمی‌تونم. دست خودم نیست. من بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم. می‌‌دونم بین بد دوراهی گیر افتادی، فقط می‌تونم بگم تا هر وقت بخوای منتظر می‌مونم.

    -فدای تو بشم. تو خودت رو ناراحت نکن. من یه فکری برای این موضوع می‌کنم.

    روشا-سیروان، اگه...اگه من مسلمان بشم...

    -نه روشا. من این رو نمی‌خوام. دین یه چیزی نیست که فقط محض خاطر ازدواج با من تغییرش بدی، اون هم اسلام. باید از درون اعتقاد پیدا کنی که این دین بر حقه. باید به این باور قلبی برسی. اون جوری نه دینت درسته و نه اون ازدواج...

    روشا-من هیچ وقت درباره ش فکر نکردم. هیچ وقت زیاد درباره این که چه تفاوتایی هست فکر نکردم. مامان گاهی تلاش می‌کرد اما محیط بزرگ شدنم، مدرسه و تبلیغات اون جا باعث شد به این دین گرایش پیدا کنم و نخوام حتی درباره اسلام بدونم.

    -برای این کار همیشه فرصت هست، فقط کافیه بخوای. بخوای به خاطر خودت نه به خاطر داشتن من.

    روشا-سیروان تو خیلی روشن فکری. هر کی دیگه جای تو بود اولین راه که به نظرش می‌رسید، تغییر دین من بود. تا حالا دو سه نفری که خواستگاری ربکا اومدند، همه اولین حرفشون مسلمان شدنش بود. البته خب ربکا هم به طور کلی نمی‌خواستشون، ولی اونا همون اول این مسئله رو عنوان می‌‌کنند.

    -دین یه مسئله اعتقادیه. من نمی‌‌تونم اون قدر خودخواه باشم که بگم به خاطر من عوضش کن. نمیگم دوست ندارم مسلمان شی. دروغه، ولی نه به خاطر من و نه حتی به پیشنهاد من. اگه دوست دارم به خاطر خودم و ازدواجمون نیست، به خاطر خودته؛ چون به دینم اعتقاد دارم و می‌دونم این دین کامله. شاید یه روز بعد از ازدواجمون تصمیم گرفتم که بیشتر با دینم آشنات کنم. اون وقت خودت می‌‌تونی بهترین رو برای خودت انتخاب کنی و شاید باز هم نظرت رو دین خودت باشه. باز هم من هیچ وقت اصراری ندارم.

    روشا-حرفات مطمئنم می‌کنه که تو بهترین انتخابمی. سیروان من از دستت نمیدم. تا آخر عمرم هم شده منتظرت می‌مونم.

    -ممنون.

    یه کم سکوت کردیم که روشا گفت:

    روشا-اصلا واسه یه کار دیگه زنگ زده بودم.

    -بگو عزیزم.

    روشا-امروز جمعه س.

    -می‌‌دونم.

    روشا-پس من چطور ببینمت؟ دلم تنگ میشه.

    -فدای دلت، میگی چی کار کنیم؟

    روشا-بیام پیشت؟

    -من که از خدامه.

    روشا-همون جا منتظرم بمون. ده دقیقه دیگه می‌‌رسم.

    -مگه می‌خوای پرواز کنی دختر؟ آروم بیا.

    روشا خندید و گفت:

    روشا-از قبل راه افتادم.

    -تو داری در حال رانندگی صحبت می‌کنی؟

    روشا-خب هندزفری دارم.

    -سریع قطع کن؛ خطرناکه.

    روشا-مگه دفعه اولمه؟

    -فکر نمی‌کردم انگلیسی ها اهل قانون شکنی باشند.

    روشا-آقا خوشگله ایرانی ها که هستند. من هم تو این مورد رگ ایرانیم غالب بوده.

    هر دو خندیدیم.

    -من منتظرتم. بیا.

    بعد قطع کردیم. صحبت با روشا حالم رو عوض کرده بود. کمتر از ده دقیقه بعد روشا رو دیدم که به طرفم میاد. پالتوی سفید پوشیده بود با بوت سفید. جین تنگ مشکی پوشیده بود که بوت روش بود و شال مشکی، فقط گوشی و سوئیچش دستش بود و کیف نداشت. با دیدنم لبخند زد. بهم که رسید دستش رو به سمتم دراز کرد.

    روشا-سلام آقای خوش تیپ، افتخار آشنایی میدین؟

    باهاش دست دادم و دست گرمش رو تو دستم نگه داشتم.

    -سلام خانوم خوشگله. سیروان هستم فدایی روشا.

    روشا-روشا دیگه کدوم خوشگلیه؟ ایشالا به پای هم پیر بشین.

    دستش رو کشیدم و گفتم:

    -بیا این قدر شیرین زبونی نکن؛ می‌خورمتا!

    همون جور که راه می‌رفتیم، گفت:

    روشا-بریم تو ماشین، هوا سرده. دستاتم خیلی سرده.

    سمت ماشینش دستش رو با دستم تو جیبم گذاشتم.

    -این جا گرمه.

    روشا-میای بریم یه جایی؟

    -کجا؟ از اولم فهمیدم یه تصمیمایی داری.

    خندید و گفت:

    روشا-هنوز نمی‌‌دونم تا چه حد باهام راحتی که بهت پیشنهاد بدم.

    با لودگی تو صورتم زدم و با صدای نازک گفتم:

    -اوا...خدا مرگم بده. به من پیشنهاد میدی؟روز روشن؟ تو پارک؟

    خندید و گفت:

    روشا-خوشمزگی می‌کنی. نمیگی این جا پارکه. روز روشنه. این همه آدم هستن؟

    -در ملا عام؟وسط کوچه جلو در خونتون کم بود حالا وسط پارک می‌‌خوای بهم تعـ*رض کنی؟

    بازم خندید. خودم هم می‌خندیدم.

    روشا-این قدر که تو دیر پزی من باید بهت تعـ*رض کنم.

    با شیطنت نگاهش کردم و گفتم:

    -الان هم می‌خوای ببریم یه جایی که ادامه ی کار دیشب رو تموم کنی؟

    روشا-انگار تو هم خیلی بدت نیومده ها! هی یادآوری می‌کنی.

    -کیه که بدش بیاد؟ فکر کنم دوست داری زود پز باشم و به قول ربکا...

    پرید وسط حرفم و گفت:

    روشا-ا..سیروان؟ ربکا به اندازه کافی بی حیا هست، لازم نیست توهم تکرار کنی حرفاش رو.

    -چشم. همون حرفای قشنگ خودم رو می زنم. کجا قراره من رو ببری؟

    روشا-یه خونه باغ اطراف شهر داریم، بریم اون جا.

    -خاک تو سرم! من با تو تنها بیام خونه باغ؟ چی با خودت فکر کردی ورپریده؟ می‌خوای عفتم رو ازم بگیری؟

    روشا این بار با صدای بلند خندید. دو تا دختری که رد می‌شدند با لبخند نگاهمون کردند.

    روشا-نترس، ربکا نمی‌ذاره تنها باشیم. از صبح داره برنامه می‌چینه. به دوستاش گفته بیان. به مهرداد هم گفته بیاد تو تنها نباشی. آخه همه مون دختریم.

    -آهان. پس تصمیمات گرفته شده.

    روشا-آره، توسط ربکا خانوم. مطمئنم باز هم می‌خواست احتمال یه قرار دو نفره رو به صفر برسونه تا اذیتمون کنه.

    هر دو خندیدیم. به ماشینش رسیدیم. سوئیچش رو سمتم گرفت و گفت:

    روشا-افتخار میدین سوار بشید؟ من از این جا مسیر رو بلد نیستم.

    جوری می‌گفت که یه وقت غرورم جریحه دار نشه، ولی به هر حال چرا باید ناراحت شم یا قبول نکنم؟ روشا دختر یه خانواده پولداره. یه عمر با این امکانات بزرگ شده. همه چی متعلق به اون و خواهرشه. حالا عاشق من شده که از قضا پولدار هم نیستم. چرا باید هرچی هم که خودش داره ازش بگیرم؟ نمی‌خوام از شرایطش سوء استفاده کنم ولی نباید بذارم به خاطر من اذیت بشه. من فقط عشقش رو می‌خوام و خوشبختیش. استفاده از این امکانات هم جزئی از خوشیشه. نباید باعث ناراحتیش بشم.

    -چشم حتما. بلد هم باشی فکر کردی می‌ذارم وقتی من هستم، تو پشت فرمون بشینی؟

    لبخند قشنگش بهم زندگی می‌داد. همین لبخند برام کافی بود. نشستیم. آدرس رو بهم داد؛ زیاد دور نبود. از یه راه خلوت رفتم. یه ساعته به خونه باغ که چه عرض کنم، یه باغ بزرگ بود، رسیدیم. در رو با ریموت باز کرد. درسته زمستون بود اما زیبا بود. یه ساختمون هم وسطش بود که چوبی بود و خیلی قشنگ. چیزی که از خونه باغ تو ذهن من بود با چیزی که روشا اینا داشتند خیلی تفاوت داشت. دنیای پولداریه دیگه!

    روشا-هه، هنوز ربکا اینا نیومدند. بریم تو.

    از ماشین پیاده شدیم و سمت ساختمون رفتیم.

    روشا-بیا اول هیزم ببریم. باید شومینه رو روشن کنیم.

    سمت انباری که زیر راه پله بود، رفتیم و هیزم های آماده رو برداشتیم و داخل رفتیم. داخلش فوق العاده شیک بود. دکوراسیون ساده و چوبی داشت. مبلمان و صندلی ها و میز همه چوبی بود. دو طبقه بود. یه شومینه هم بود که کنارش دوتا تشکچه رو زمین بود. روشا کنار شومینه نشست. هیزم ها رو گذاشت و روش الـ*کـل ریخت و روشنشون کرد.

    -روشا،تو هم ...از اینا می‌خوری؟

    روشا سوالی نگاهم کرد. به بار گوشه سالن اشاره کردم.

    روشا-آهان، نه. من و ربکا تا حالا نخوردیم. بابا هم بعد از ازدواج با مامان هیچ وقت لب نزده. این تنها شرط مامان بوده. ما هم نمی‌خوریم.

    -پس چرا این جاست؟

    روشا-درسته نمی‌خوریم ولی بابام یه کاتولیکه. اهل آکسفورده. این فرهنگ ماست. رای پذیرایی از مهموناش از اینا داره. اگه فامیل یا مهمونی داشته باشیم می‌خورند.

    خیالم راحت شد.

    روشا-البته دوستای ربکا هم گاهی یه لبی تر می‌‌کنند. تو تاحالا امتحان نکردی؟

    -نه، برای من حرامه.

    روشا-حرام؟ولی من نمی‌‌خورم چون ضرر داره.

    -توی اسلام هر چیزی که حرامه، یه ضرری برای انسان داره. ضرر الـ*کـل رو اسلام تایید کرده.

    سری تکون داد و بلند شد و بالا رفت.

    روشا-نمیای بالا رو ببینی؟ این جا ویوی قشنگی داره. دنبالش بالا رفتم. یه کم می‌‌ترسیدم. من و اون این جا تنها، این همه عشقی که به هم داشتیم و حالا بعد از سه سال با هم بودیم. اون قدر تاثیر داشت که هم اون و هم من تشنه عشق هم بودیم. حالا از تنهایی می‌ترسیدم که مبادا نتونم خودم رو کنترل کنم. روشا از یه اتاق صدام کرد. سمت اتاق رفتم. واردش شدم. یه در بزرگ شیشه ای به بالکن داشت. روشا داشت پالتو و شالش رو رو روی جالباسی می‌ذاشت. به اتاق نگاه کردم. یه کمد دیواری، یه تخت دو نفره چوبی به همون سبک مبلمان پایین، یه پاتختی و آباژور چوبی قشنگ. یه میز و دوتا مبل همه دکور اتاق بود.

    روشا-پالتوت رو بده بذارم این جا.

    پالتوم رو در آوردم و به دستش دادم. توی کمد روی چوب لباسی آویزون کرد. سمت بالکن رفتم و از همون پشت شیشه به باغ خیره شدم. درختا همه بی برگ بودند. گوشه و کنار باغ جاهایی که بیشتر سایه بود هنوز برف به چشم می‌خورد. یه استخر خالی هم پشت خونه بود. عطر روشا رو حس کردم. کنارم ایستاده بود. نگاهش کردم. شلوار جین مشکی و یه تونیک اسپرت سورمه ای تنش بود. موهای طلاییش رو دم اسبی بسته بود و یه مقدار جلوش تو صورتش ریخته بود. اولین بار بود بدون شال می‌دیدمش. نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون چشم دوختم. خندید و گفت:

    روشا-اگه معذبی و ناراحت میشی شالم رو بپوشم.

    -نه. فقط می‌ترسم.

    روشا-از چی؟

    -از تو.

    بلند خندید.

    روشا-نمی‌دونستم این قدر ترسناکم.

    -زیبایی بی حدت ترسناکه. اراده ام رو سست می‌کنه.

    روشا-آهان از اون نظر. فکر کردم اون قدر زشتم ازم می‌ترسی.

    اون قدر ناز این حرف رو زد که بی خیال افکارم شدم و دستم رو دور شونه اش انداختم.

    -تو زیبا ترین فرشته ی روی زمینی.

    چیزی نگفت. منم نگفتم. دلم نمی‌‌خواست از این حال قشنگ بیرون بیاییم. نمی‌دونم چه قدر طول کشید. ولی برای من که تو فکر و خیال بودم فقط چند دقیقه بود. در باغ باز شدو بعد دوتا ماشین وارد باغ شد. یکی یه مزدا تری بود و یکیش هم ریوی مهرداد. مهرداد و ربکا از ماشین پیاده شدند. دو تا دختر هم از مزدا تری. یکی شون سبزه و با نمک بود، اما اون یکی! باورم نمی‌شد خودش باشه! سیمین بود، سیمین راشدی.

    با تعجب به روشا که می‌‌خندید نگاه کردم.

    -اون سیمینه؟

    روشا با خنده تایید کرد.

    روشا-آره، اون هم رهاست. دوستای ربکا.

    -باورم نمیشه. پس ربکا...چی می‌‌گفت همیشه؟چرا هربار این طوری راجع به سیمین حرف می‌زد؟

    روشا با خنده گفت:

    روشا-واسه اذیت کردن تو. می شناسیش که، همه رو سر کار می‌‌ذاره. تازه هر بار هم کلی با سیمین راجع به تو حرف می‌زدند. با هم شرط بسته بودن که یکی شون قاپت رو بدزدند.

    -نه...

    روشا-آره. الان هم خبر نداره تو این جایی، فقط ربکا بهش گفته my friend منی. گفته همونی هستی که سه سال قبل دوست بودیم.

    -ربکا آدم عجیبیه.

    روشا-من بعضی وقت ها به آدم بودنش شک می‌کنم.

    خنده ام گرفت. با هم بیرون رفتیم. قبل از رفتن روشا شالش رو روی سرش انداخت. هرچند که خیلی سفت و محکم نبود، اما همین که می‌دونستم به خاطر من و حساسیتم جلو مهرداد شال انداخته ممنونش بودم. قبل از رفتن به نشانه ی تشکر، دستش رو گرفتم و بوسیدم. از پایین صدای بچه ها می‌‌اومد. داشتند کفشاشون رو در می‌آوردند. با هم از پله ها پایین رفتیم و سلام کردیم. سراشون بالا اومد و نگاهمون کردند. جوابمون رو دادند. ربکا و مهرداد با لبخندی شیطون، رها با کنجکاوی و سیمین با بهت.

    ربکا-اون بالا چه کار می‌کردید؟کارای ...؟

    وای خدا! از دست این ربکا دق می‌کنم. می‌ترسم شب عروسی مون هم بخواد بیاد وسطمون بخوابه. همه شون خندیدن، البته سیمین فقط لبخند زد.

    روشا-ربکا تو نمی‌تونی مثل آدم حرف بزنی؟

    ربکا-خب این همه جا بالا تو اون اتاق خوشگله که تخت دونفره داره چی کار می‌‌کردید؟فکر کردی ندیدم تون پشت شیشه در آغـ*ـوش همین؟

    مطمئن بودم قرمز شدم. سرم رو پایین انداختم.

    مهرداد-بابا بیخیال. این داش سیروان از این عرضه ها نداره. چایی تون کو پس؟

    روشا-بیاین آماده کنین دیگه.

    مهرداد-پس تا حالا چی کار می‌کردید؟

    تو صورتش زد و ادای ربکا رو در آورد و با صدای نازک گفت:

    مهرداد-نکنه تو اون اتاق خوشگله...

    ربکا مشتی تو پهلوش زد و گفت:

    ربکا-مهرداد ادای من رو در میاری؟ می ‌‌خوای امروز همین جا قبرت رو بکنم؟

    از کل کل این دو تا خنده ام گرفت و حرف مهرداد فراموش شد. روشا روی مبل نشست و گفت:

    روشا-ما تازه رسیدیم. رفتم بالا وسایلم رو بذارم.

    ربکا-پس کی شومینه روشن کردی؟

    -اول که اومدم روشنش کردم گرم شه.

    ربکا بالاخره دست از استنطاق برداشت و همه تو سالن اومدند. من هم کنار روشا نشستم.

    ربکا-کجا می‌شینی شوهر خواهر آینده؟ نیاوردیمت که بشینی.

    -پس واسه چی آوردیم؟

    ربکا-پاشو چایی بذار بخوریم. قهوه هم پیدا کردی که بهتر. موافقید بچه ها؟

    بعد بقیه رو نگاه کرد و گفت:

    ربکا-ا راستی یادم رفت. بچه ها این آقا مهرداده، دوست سیروان و همکارمون تو شرکت. این هم سیروان، عاشق دل خسته ی روشا که سه سال قبل روشا باهاش دوست بود. قضیه رو که گفته بودم بهتون، دوباره بر حسب تقدیر به هم رسیدند.

    بعد با خنده به من نگاه کرد و گفت:

    ربکا-دوستای صمیمیم، رها و سیمین. البته با سیمین جون که یه آشنایی جزئی دارید.

    بعد هم بلند خندید.

    سیمین-فکر نمی‌کردم این جا ببینمتون.

    بعد هم تعجبی به روشا نگاه کرد.

    سیمین-شیطون چرا چیزی بروز ندادی؟

    ربکا-این روشا خیلی موزماره. سه ماه تموم من و سیمین داشتیم واسه سیروان تور پهن می‌کردیم و این هم می‌دونست آقا دلش کجاست و حرفی نمی‌زد.

    روشا ریز خندید، ولی اخمی که روی صورت مهرداد نشست رو من متوجه شدم. خب ربکا رو دوست داشت. تحمل این حرفاش رو نداشت. رها سمت آشپزخونه رفت و همون طور که شال و شنلش رو در می‌آورد، گفت:

    رها-من قهوه درست می‌کنم.

    بعد هم لباس هاش رو تو بغـ*ـل ربکا پرت کرد.

    رها-این ها رو هم ببر بالا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    رها یه تی شرت جذب و کوتاه تنش بود. سیمین هم پالتو و شالش رو در آورد. اون هم یه بلوز جذب آستین سه ربع تنش بود.ربکا هم یه بلوز طرح مردونه تنش بود که آستیناش رو تا زده بود. فقط روشا شال سرش بود. ربکا بالا رفت. سیمین هم تو آشپزخونه رفت. مهرداد هم که بلا تکلیف بود، کنار ما اومد.

    مهرداد-ربکا برام گفت. نمی‌دونستم روشا همونه، وگرنه خودم زودتر به هم می‌رسوندمتون. حالا کی قراره برید خواستگاری؟

    لبخند تلخی زدم. روشا هم حرفی نزد.

    مهرداد-چتونه؟خواستگاری که ناراحتی نداره.

    حرفی نزدم ولی روشا گفت:

    روشا-خب...یه کم زمان می‌بره.

    مهرداد-زمان دیگه برای چی؟ اصلا خودم به زری خانوم میگم.

    من و روشا به هم نگاه کردیم. با غم گفتم:

    -مامان می‌دونه.

    مهرداد یک سکوت کرد و گفت:

    مهرداد-نکنه مخالفه؟

    سرم رو تکون دادم.

    -متاسفانه.

    مهرداد-نه، غیر ممکنه! خاله که همیشه اصرار داشت ازدواج کنی. یادت رفته چه قدر می‌گفت یا یکی رو معرفی کن یا یکی که من میگم رو قبول کن؟ تازه خبر نداری این آخریا با مامان نقشه می‌کشیدند مهیا، دختر خانوم سماواتی رو برات بگیرند. اگه راضی نشدی واسه من بگیرن. حالا که تو تصمیم گرفتی از این عذبی در بیای، چرا مخالفت کنه؟

    حرفی نداشتم که بگم.

    مهرداد-واسه خاطر اختلاف طبقاتیه؟همه مادرا آرزوشونه پسرشون با یه همچین خانواده ای وصلت کنه.

    من نمی‌خواستم حرفی بزنم ولی روشا گفت:

    روشا-مشکل چیز دیگه ایه.

    مهرداد-نمیشه بدونم؟

    روشا-اختلاف دینی.

    مهرداد با دهان باز نگاهش کرد. یه کم فکر کرد و گفت:

    مهرداد-یعنی چی؟

    روشا-من مسیحیم.

    مهرداد-مگه میشه؟ من خودم مامانت رو دیدم، چادری بود.

    روشا-دلیل نمیشه که چون مامان مسلمانه، من هم باشم. خب بابام مسیحیه، منم آکسفورد بزرگ شدم، با همون دین.

    مهرداد یه کم فکر کرد و گفت:

    مهرداد-اولش چون خارجی بودین احتمالش رو می‌دادم ولی بعد از دیدن مامانت...پس چطور با بابات ازدواج کرده؟ نمیشه که.

    روشا-میشه، فقط شرایط خاص داره.

    -ازدواج موقت.

    روشا-مامان و بابا موقته عقدشون. البته نود و نه ساله. این هم اسمیه، وگرنه که هیچ وقت قصد جدا شدن ندارند.

    مهرداد تو فکر رفت. صدای ربکا اومد که داشت چیزی به سیمین می‌گفت. مهرداد بهش خیره شد و با صدای آرومی گفت:

    مهرداد-ربکا چی؟

    روشا-اون هم مثل منه.

    متوجه فرو ریختن مهرداد شدم. مطمئن بودم عاشق ربکاست و حالا دقیقا به درد من دچار شده بود. به روشا نگاه کردم. اون هم فهمیده بود. لبخند تلخی زد. دستی به شونه مهرداد که به ربکا نگاه می‌کرد زدم.

    -من که شخصا مشکلی ندارم. امیدوارم بتونم مامان رو راضی کنم.

    به خودش اومد. سعی کرد لبخند بزنه و گفت:

    مهرداد-فکر کنم آخر هم همون مهیا رو برات بگیرن.

    روشا-مهیا کیه دیگه؟

    مهرداد-خبر نداری؟ همسایه دیوار به دیوار ما. دختر خانومیه، محجبه اس، خونه داریش بیسته، آشپزی، شیرینی پزی، سفره آرایی و یه کم خیاطی هم بلده. البته دوره دیده ها!الان هم که دانشجوی پزشکیه.

    روشا با تعجب نگاهم کرد.

    -چی میگی تو؟مگه داری تبلیغ خواهر ترشیده ات رو می‌‌کنی؟

    مهرداد-نه بابا، اینا حرفای مامان و زری خانوم بود که بهم می‌گفتند. البته من یواشکی شنیدم.

    بعد هم خندید.

    مهرداد-راستی روشا، من هم با مامان سیروان موافقم. خودم هم تازه همراهی شون می‌کنم.

    روشا-چرا؟

    چه قدر چراش غمگین بود. با خشم مهرداد رو نگاه کردم.

    مهرداد-چیه بابا چشات داره میزنه بیرون. اگه تو نگیریش به زور می‌بندنش به ریش من. من هزار تا آرزو دارم.

    روشا فهمید شوخی می‌کنه و خندید.

    ربکا-کیو قراره به ریشت ببندن؟

    ربکا و سیمین اومدند و نشستند. رها هم با سینی اومد.

    مهرداد-مهیا خانوم جون رو. ماهه به خدا. از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه، کدبانویی هستش واسه خودش. خانوم، هنرمند، خونه دار. تازه پزشکی هم می‌‌خونه. خدا خیر بده مادرش رو با این دختر تربیت کردنش.

    مهرداد با مسخره بازی اینا رو می‌گفت. ما هم می‌‌خندیدیم.

    ربکا اخم کردو گفت:

    ربکا-کم مزخرف بگو.

    مهرداد-مزخرف چیه؟ مامانامون کاندیدش کردن واسه گل پسراشون. این سیروان که پرید، پس موندم من. مجبورم دیگه!

    ربکا یه کم جا خورد. البته زود خودش رو پیدا کرد، ولی از چشم من و روشا دور نموند. به هم لبخند زدیم. مهرداد ذلیل نشده خوب بلد بود حسادتش رو تحـریـ*ک کنه.

    ربکا-بدبخت این خانوم دکتر.

    بعد هم بی حرف قهوه اش رو برداشت بخوره. عجیب بود ربکا این قدر معمولی رفتار کنه و کل کل نکنه.

    رها-ناهار چی داریم؟

    ربکا-من و مهرداد از رستوران غذا گرفتیم. اون سبد دستم رو ندیدی؟

    رها-پس راحتیم. حکم کی بازی می‌کنه؟

    سیمین-من.

    ربکا-من هم پایه ام.

    بعد بلند شد و از بالای شومینه یه جعبه چوبی کوچیک که جای پاسور بود، آورد.

    مهرداد-من هم هستما.

    ربکا نشست و کارتا رو در آورد. به من و روشا نگاه کرد:

    ربکا-شما چی؟بیاین جلو.

    همه شون رو زمین دور میز نشستند. من بازی نمی‌‌کردم. بلد بودم ولی نه حوصله داشتم نه علاقه. مهرداد سمت آشپزخونه رفت و در حالی که یه نایلون تنقلات رو تو ظرف خالی می‌‌کرد گفت:

    مهرداد-سیروان معمولا بازی نمی‌کنه.

    ربکا-آره؟

    -بازی نمی‌‌کنم.

    ربکا-چرا؟خوش می‌گذره؟

    رها-ایول مهرداد. چیپس؟

    بعد سمت بار گوشه سالن دوید.

    رها-کی می‌خواد؟

    هیچ کی چیزی نگفت.

    رها-بازم فقط من و سیمین؟ اون دوتا که خارجین، نمی‌خورن. اینا هم مردن بازم نمی‌‌خورن. عجب عتیقه هایی گیر ما افتادن.

    ربکا-رها فقط یه گیلاس! م*س*ت نکنی.

    رها-باشه بابا.

    دوتا گیلاس نصفه پر کرد و برای خودش و سیمین برد.

    ربکا-روشا تو هم که چسبیدی به سیروان، نمیای حتما؟

    روشا با لبخند گفت:

    روشا-پس به شما بچسبم؟ معلومه دیگه.

    مهرداد کارت ها رو گرفت و بر زد و بین خودشون پخش کرد. شروع به بازی کردند. من و روشا تماشا می‌‌کردیم. زیادی سر و صدا می‌کردند. روشا سمت دستگاه صوتی رفت و یه آهنگ ملایم پلی کرد. بعد هم رو تشکچه کنار شومینه نشست منم که نگاهم همش به روشا بود. وقتی نگاه من رو دید چشمکی زد و لب زد:"بیا اینجا"

    بچه ها حواسشون نبود. رفتم کنارش و رو زمین نشستم.

    روشا-سیروان؟قضیه این مهیا چیه؟جدی نشه؟

    خندیدم و گفتم:

    -نه عزیزم. من پیش مامان قسم خوردم جز تو با کسی ازدواج نمی‌کنم. قسمی که خوردم مامان روش حرف نمیزنه. به روح بابام قسم خوردم.

    روشا-دوست ندارم حضور من تو زندگیت باعث کدورت بین تو و مادرت بشه.

    -نمیشه. من می‌دونم چطور از دلش در بیارم. بهش بی احترامی که نکردم.

    گوشیم زنگ خورد. به صفحه ش نگاه کردم، مامان بود. روشا هم دید. تو سالن سر و صدا زیاد بود.

    -شلوغه؛ میرم بیرون جواب بدم.

    از سالن بیرون رفتم و تو باغ جواب دادم.

    -جانم مامان؟ سلام.

    مامان-سلام سیروان. کجایی؟نیومدی.

    -دیرتر میام مامان.

    مامان-ماشینت که این جاست.

    -مهرداد پیشمه.

    مامان-مهرداد؟ اون که یه ساعت بعد از تو تو کوچه تنها دیدیمش. سیروان؟

    -مامان به جون خودم مهرداد اومد پیش من.

    مامان-اون دختره هم هست؟

    سکوت کردم.

    مامان-سیروان چرا ادامه میدی؟چرا هم با آینده خودت بازی می‌‌کنی، هم من رو ناراحت می‌کنی؟من به خاطر خودت میگم.

    -اگه به خاطر من، فکر دل من رو هم بکن. یه عمر به خواسته تو و بابا احترام گذاشتم. خواستم برم رشته فنی، گفتین نه، خواستم برم دانشکده هنر، گفتین نه. هرکار خواستم کنم گفتین صلاحم رو می‌دونید و مخالفت کردید. ناراضی نیستم، ازتون ممنونم ولی یه بار هم بذارید به خواست دلم عمل کنم. مامان بخدا نمی‌‌تونم ازش دست بکشم.

    مامان-پسر من واسه یه دختر این جوری بغض می‌کنه؟

    حرف نزدم. بغضم نمی‌ذاشت.

    مامان-سیروان من دلم راضی نمیشه. می‌‌خوای با نارضایتی بیام جلو؟

    -نه قربونت برم. من تا راضی نباشی، کاری نمیکنم.

    مامان-پس الان پیشش چی کار می‌کنی؟

    -گفتی راضی به ازدواج نیستی، گفتم چشم. این قدر رو که دیگه حق دارم.

    مامان-نداری. این رابـ ـطه صحیح نیست. من راضی نیستم.

    -مامان چی میگید؟ پس چی کار کنم؟ باشه، اگه می‌‌خواین این قدر سنگ دل باشید، قبول. اصلا از فردا از کارم استعفا میدم و می‌‌شینم تو خونه. دیگه هم نمی‌بینمش. ولی بدونین اون وموقع دیگه با مرده فرقی ندارم. اون قدر می‌شینم تا خدا دلش واسم بسوزه و خودش من رو ببره؛ چون نمی‌تونم تحمل کنم. اصلا از این شهر و دیار میرم مامان. من نمی‌تونم این شهر رو که گوشه گوشه اش با روشا خاطره دارم رو بی اون تحمل کنم.

    صدام می‌‌لرزید. هم عصبی بودم هم ناراحت.

    -مامان من قطع می‌کنم. نمی‌خوام این صحبتمون منجر به بی احترامی بشه. من رو ببخش مامان.

    بعد هم قطع کردم. دستی به موهام کشیدم. کلافه بودم. کسی چیزی رو شونه ام انداخت. چرخیدم، روشا بود که پالتوم رو روی شونه ام انداخت. از نگاهش فهمیدم حرفام رو شنیده. لبخند مصنوعی به روش زدم. وقتی دید نگاهش می‌کنم، یه شعر زیر لب جوری که بشنوم خوند:

    روشا"به چه می‌اندیشی؟

    نگرانی بی جاست!

    عشق این جا و خداهم این جاست!

    لحظه ها را دریاب

    زندگی در فردا

    نه همین امروز است!"

    به شعر فکر کردم. واسه در اومدنم از اون حالت مجسمه ای گفتم:

    -این جایی؟

    روشا-دیگه نمیای شرکت؟از تهران میری؟

    -میام شرکت.

    روشا-الان گفتی...

    -گفتم ولی مامان که این رو نمی‌خواد. نهایتش هم که بازم سرسختی کرد، یه هفته که اعتصاب کنم، بالاخره دلش برام می‌سوزه یا نهایتا یه مسافرت میرم.

    لبخند کم جونی زد و گفت:

    روشا-می‌خوای مثل این پسر بچه تخسا قهر کنی تا به خواسته ات برسی.

    -آره. آخه خواستم که یه تفنگ یا ماشین اسباب بازی نیست.خواسته ام نفسمه.

    روشا لبخند زد و برای عوض کردن حالم گفت:

    روشا-بریم یه دور تو باغ بزنیم؟

    به لباسش نگاه کردم. همون تونیک بود. خودم یه پولیور بافت یقه هفت داشتم که روی یه پیراهن پوشیده بودم. سردم نبود. هوا هم یه کم آفتاب شده بود. پالتوم رو برداشتم و رو دوش روشا گذاشتم.

    روشا-خودت چی؟

    -سردم نیست.

    روشا-پس سردت شد بگو بریم تو.

    بعدم دستاش رو تو آستین پالتو کرد. برای من فیت تنم بود اما تو تن روشا بلند تر بود. گرچه قدش بلند بود ولی بازم تا چونه ی من می‌رسید. کلاهش رو روی سرش که باز شالش ازش افتاده بود، انداختم. دستش رو دور بازوم حلقه کرد و راه افتادیم.

    روشا-این باغ تو بهار و تابستون هم خیلی قشنگه. کلی میوه داره. تازه پاییزش عم باید ببینی. وقتی پر از برگای زرد و نارنجیه!

    -اون موقع رو هم می‌بینم.

    روشا-سیروان؟برام اون آهنگی که اولین بار زدی رو میزنی؟

    -آره عزیزم. دفعه دیگه گیتارم رو میارم.

    روشا-من دارم.

    -داری؟مگه بلدی؟

    روشا-نه، واسه تو خریدم. البته نمیدم بهت. همیشه پیش خودم باشه، هر وقت خواستم برام بزنی.

    عاشقانه نگاهش کردم و گفتم:

    -می‌‌دونی سیروان فداته؟

    جواب نگاه عاشقانه ام رو با یه لبخند پر مهر داد:

    روشا-می‌‌دونی روشا عاشقته؟

    -فدای روشا و دل مهربونش.

    روشا-برم گیتار رو از ماشین بیارم.

    -تو همین جا باش، من میارم.

    روشا-باشه. تو صندوقه.

    جلوی ساختمون رفتم و از تو ماشین روشا گیتار رو برداشتم. کیفش رو همون جا گذاشتم و پیشش رفتم.

    -نمی‌دونستم گیتار شناسی. جدیدترین و بهترین نوعش!

    روشا-نیستم. سفارش دادم بابا از آکسفورد آورد. اون جا یه معلم خصوصی داشتیم برای پیانو. بهش سفارش کردم تهیه کرد و به بابا رسوندش. بعد از اون شب تو بام تهران تصمیم گرفتم این کار رو کنم.

    -پس از آب گذشته است.

    خندید. رفتم روی یه سکو نشستم. روشا هم کنارم نشست. چند تا ضربه زدم. کوکش درست بود. شروع به نواختن آهنگ امین رستمی کردم. روشا هم گوش می‌داد. به این قسمت که رسیدم تو چشماش خیره شدم:

    دوست دارم, دارم دل و به دل تو می‌سپارم/

    تنها بودم تنها, حالا تو رو تو دلم دارم/

    دوتا عاشق مثل هم دوتا دیوونه ی بی آزار/

    حال شون خوبه بی دلیل دوتا دیوونه دوتا بیمار/

    حال خوبیه دیوونگی با تو/

    چه قدر دوست دارم دیوونگی هات و/

    حال ما دوتا همینه همیشه/

    هچ کس مثل ما دیوونه نمیشه/

    آره زندگی کنار تو خوبه/

    خوبه حالم و دل من می‌کوبه/

    باید آسمون همیشه بباره/

    آره عاشقی دیوونگی داره/

    بگو آره زندگی کنار تو خوبه/

    خوبه حالم و دل من می‌کوبه/

    باید آسمون همیشه بباره/

    وقتی تموم شد روشا آروم دست زد.

    روشا-سیروان صدات خیلی محشره. تو باید خواننده می‌‌شدی. با این تیپ و جذبه ات، با این صدا و هنرت. تو محشری!

    -من متعلق به خانومم. همین که تو لـ*ـذت ببری کافیه.

    روشا-بریم داخل؟ بازیشون آخرش بود. حتما تموم شده.

    -بریم عزیزم.

    داخل سالن رفتیم. بازی تموم شده بود و داشتند با صدای بلند باهم سر شرط شون بحث می‌‌کردند و می‌خندیدند. انگار ربکا و مهرداد بـرده بودن و رها و سیمین اصرار داشتن تقلب کردند. با دیدن ما ربکا جیغ زد:

    ربکا-شما دوتا کجا بودید؟ این روشا دست من امانته. ته باغ؟

    بعد به بچه ها نگاه کرد و گفت:

    ربکا-خاک بر سرتون. چهار نفریم، آخر هم دورمون زدن رفتن تنهایی عشق و حال.

    همه خندیدند. من و روشا هم خنده مون گرفته بود.

    روشا-مگه کوری؟این گیتار رو نمی‌‌بینی؟

    ربکا-رد گم کنیه.

    باز بچه ها خندیدند.

    روشا-ربکا،ذربکا، ربکا! دیگه داری حرصم رو در میاریا! میام موهات رو دونه دونه می‌‌کنم.

    ربکا بلند خندید. لحن روشا اون قدر با نمک بود که ما هم خنده مون گرفت. آخرین ربکا رو با حرص و جیغ گفته بود.

    ربکا-بالاخره خشم روشا نمایان شد. چه دیر آبجی جونم. باشه قبول.حالا سیروان باید برامون بزنه ها!

    بعد هم مهرداد رفت دستگاه رو خاموش کرد.

    مهرداد-بیا بنواز مطرب.

    -مطرب عمته.

    مهرداد-اون خدا بیامرز هم بود، ولی خب یه کم تفاوت داشته با این آلت شما. مال اون گرد بود.

    با چشای گرد نگاهش کردم. بچه ها بلند خندیدند. روشا هم بلند می‌خندید. از خنده دیگه روی مبل ولو شد.

    مهرداد-مرض...بلا گرفته ها چرا می‌خندید؟ گیتار مگه یه نوع آلت موسیقی نیست؟ همه جا همین رو نوشته. مال عمه م قابلمه بود. نمی‌دونیذ خدا بیامرز چه هنری داشت. خود من که هزاران بار با مطربی عمه خانوم قر داده بودم.

    منم خنده م گرفت. رفتم روی صندلی تک کنار شومینه نشستم. روشا هم روی تشکچه نزدیکم نشست.

    ربکا-مهرداد دیگه دهنت رو ببند. دلم درد گرفت این قدر امروز خندیدم. سیروان یه چیز قشنگ بزن.

    یه نگاه به روشا کردم که بگه چی بزنم. شونه بالا انداخت.

    مهرداد-اون که هفته قبل می‌زدی رو بزن. حتما مخاطبش روشا بود، آره؟

    خندیدم و شروع به زدن کردم.

    نگرانم از اینکه جدا بشی از من و تقدیرم/

    نرو دل نکن از من اگه بری بعد تو می‌میرم/

    به خدا تو دلم نمی‌تونه بگیره کسی جاتو/

    نگرانم از این که بگیرن ازم تب دستاتو/

    نگران توام تو عزیز منی/

    خودتم می‌دونی همه چیز منی/

    روبرومی و عکس رو میز منی/

    نگران توام تو عزیز منی/

    می‌‌دونم می‌دونی همه چیز منی/

    روبرومی و عکس رو میز منی/

    نگر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    نم از این که بگم که دیگه بات قهرم/

    حتی شوخی این که که قراره نبینمتم زهره/

    بخدا که جدا شدن از تو برام ته دنیامه/

    نگرانم و شاهد اشکمه کاغذ این نامه/

    نگران توام تو عزیز منی/

    خودتم می‌دونی همه چیز منی/

    رو به رومی و عکس رو میز منی/

    نگران توام تو عزیز منی/

    می‌دونم می‌‌دونی همه چیز منی/

    روبه رومی و عکس رو میز منی/



    وقتی تموم شد، بچه ها دست زدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    سیمین-خیلی عالی بود. صدات خیلی عالیه سیروان.

    متوجه اخم ظریف روشا شدم. بهش چشمکی زدم و گفتم:

    -اتفاقا روشا هم همین عقیده رو داره.

    سیمین نگاهی به روشا انداخت و لبخند زد. می‌دونستم سیمین منظور خاصی نداشت. نگاهش به روشا مثل یه دوست بود و حسادت نبود.

    ربکا-خوش به حال روشاست دیگه. بسه تنبلی، پاشید این پوست تخمه هاتون رو جمع کنید، من هم غذا رو گرم می‌کنم.

    ربکا سمت آشپزخونه رفت. مهر دادم به کمکش رفت. رها رفت جارو و دستمال آورد و با سیمین مشغول جمع کردن پوست تنقلات و تخمه ها شدند و میز و پارکت رو تمیز کردند.

    ربکا-شما دوتا هم همش مثل مجسمه نشینید، میز رو بچینید.

    روشا بلند شد. من هم گیتار رو گذاشتم و دنبالش رفتم. تو آشپزخونه رفتم. از تو کابینت روشا ظرفا رو درآورد و بهم داد. بردم و روی میز چیدم. روشا هم با لیوان عا و نوشابه اومد. کمی بعد ربکا و مهرداد با دوتا دیس اومدند. یکی پلو و یکی کباب. سیمین و رها هم دستاشون رو شسته بودند و اومده بودند. ما هم رفتیم دستامون رو شستیم و اومدیم. بازم ه غذا با شوخی های مهرداد و مزه پرونی ربکا صرف شد.حتی یه بار از خنده، رها غذا تو گلوش پرید.

    مهرداد-بابا یواش تر. درسته مفته ولی نباید خودکشی کنی که! اصلا بیا غذای منم بخور. این قدر حرص زدن نداره که!

    رها جیغ کشید:

    رها-مهرداد! من دارم می‌میرم باز هم دست از شوخی نمی‌کشی؟

    مهرداد-مگه شوخی کردم؟ عین حقیقت بود.

    رها یه چنگال سمت مهرداد پرت کرد که جا خالی داد.

    مهرداد-وای خدایا!این چرا وحشیه خواهرا؟ از باغ وحش آوردینش؟

    سیمین و ربکا دیگه از خنده دلشون رو گرفته بودند. رها با حرص به مهرداد نگاه کرد و نمی‌دونست چی بگه.

    مهرداد-ببخشید رها جان. حالا غصه نخور. غذاهایی خوردی حروم میشه. ناراحتی نداره، بیا غذای منم بخور.

    رها خواست چیزی بگه که مهرداد این بار خودش هم خندید. رها هم از خنده مهرداد خنده اش گرفت.

    رها-مهرداد خفه نشی. چه قدر با نمکی تو.

    مهرداد-خوبه باز وحشی نیستم.

    بعد از خوردن غذا همه با هم میز رو جمع کردیم. ربکا و سیمین شستند،رها و مهرداد هم خشک کردند. منم ظرفا رو به روشا می‌دادم که جا به جا کنه.

    اون روز تا غروب باغ بودیم. غروب هم به پیشنهاد مهرداد رفتیم تو باغ و یه آتیش روشن کردیم. دور آتیش نشستیم و سیب زمینی و چای درست کردیم. کمی هم من گیتار زدم. بعد با هم به تهران برگشتیم. توی ورودی شهر من و ربکا جامون رو عوض کردیم و روشا و ربکا به خونه شون رفتیم. ما هم خونه رفتیم. از رو به رو شدن با مامان می‌ترسیدم. ترسم از نگاه دل خورش بود. در رو باز کردم و داخل رفتم. تنها بود د تلویزیون می‌دید. زیر لب سلام کردم. جوابم رو داد. داشتم می‌رفتم اتاقم که صدام کرد.

    مامان-زود بیا بیرون کارت دارم.

    چشمی گفتم و تو اتاقم رفتم. لباسام رو عوض کردم و به روشا که پیام داده بود رسیده خونه، پیام دادم. بعد هم تو سالن رفتم و پیش مامان نشستم.

    مامان-چای می‌‌خوای؟

    -آماده ست؟

    مامان-آره.

    -شما بشینید دوتا میارم الان.

    رفتم و دوتا چای ریختم و واسه خودمون آوردم.

    مامان-خوش گذشت؟

    معذب شدم. به جاش با خنده و سرحالی گفتم:

    -بفرمایید چای. از این موهبت ها کم نصیبتون میشه ها!

    مامان-زیادی سرحال شدی. دیگه اون سیروان اخموی افسرده نیستی. معلومه تفریح خوب بهت می‌سازه.

    مامان می‌خواست در این باره حرف بزنه، پس باید حرف می‌زدیم. کنارش نشستم و جدی گفتم:

    -مادر من این همه گوشه و کنایه برای چیه؟ از چی دلخوری؟ از شادی من؟ از حال خوش من؟

    مامان یه کم نگام کرد.یهو عطسه زدم.دستمالی برداشتم.مامان گفت:

    مامان-داری مریض میشی. از لحظه ای که به دنیا اومدی، هر وقت مریض می‌شدی، قبل از این که علائمت نشون بده دلم شور می‌افتاد، خبرم می‌کرد. حالا هم هنوز همین طوره. قبلش که چشمات رو دیدم، حدس زدم داری مریض میشی.

    -نه مامان، فقط یه عطسه بود

    مامان-من بزرگت کردم سیروان. دلم به دلت بسته ست. فکر نکن اگه سه سال افسرده شدی و گوشه گیر شدی چیزی نگفتم، نفهمیدم. همون روز اولی که شروع به دیر اومدن به خونه کردی، وقتی رفتارات عوض شد و یه شادی عجیبی تو نگاهت بود، وقتی اون قدر سخت کار می‌کردی، فهمیدم یه خبراییه. دلم خوش بود تو خوشی، ولی وقتی دیدم چطور یهو افسرده شدی، گفتم حکمته. خدا نخواسته؛ همین اول تموم شده بهتره. اما حالا باز رفتی سر جای اولت. خودت هم می‌دونی تصمیمت غلطه. یه دختر که همه عمرش خارج بزرگ شده. جایی که روابط دختر و پسرا و برهنگی عادیه. تو یه خانواده و مدرسه که دینش با تو متفاوته. یه خانواده که حتی سطح مالی و توقعاتشون هم با تو متفاوته. همه چی همین یه نگاه عاشقونه، یه دست تو دست شدن نیست. دو روز دیگه ازدواج می‌کنی، اول از همه تحمل این رو داری خوشگلیای زنت رو همین مهران شوهر خواهرت ببینه؟ تحمل داری پاشی نماز صبح بخونی در حالی که زنت خوابه و اصلا براش مهم نیست؟می‌خوای روزه بگیری، درکی ازت نداره. وقتی بچه دار شدی، چی؟بهش حضرت محمد رو معرفی می‌‌کنی یا عیسی مسیح؟ نماز تو مسجد یا کلیسا؟ بابای نماز خون و روزه بگیر یا مامان بی حجاب مسیحی؟اونا نوشیدنی براشون عادیه. تحمل دیدن م*س*تیه زنت رو داری؟

    کلافه دستی به موهام کشیدم.

    -مامان درسته مسیحیه، ولی من رو این قدر بی غیرت دیدی که این همه چیز رو نادید بگیرم؟ مامانش مسلمانه، شیعه. دلم می‌خواد فقط یه بار ببینیش، منی که می‌دونستم برام عجیب بود چطور تونستن دونفر تا این اندازه متفاوت این قدر هم رو دوست داشته باشن و با هم زندگی کنند. اون قدر یاد دختراش داده که اگه خارج هم بزرگ شدن، اهل پسر بازی و روابط آزاد نیستند. مامان نوشیدنی نمی‌خورند. تنها شرط مامانش تو ازدواجشون با باباش همین بوده. رو نجـ*ـس و پاکی دیگه حساسه. اون هم نمی‌خوره. حتی خواهرش رو هم دیدم که نمی‌‌خوره. درباره حجابش میگی؟ وقتی می‌بینه روش غیرت دارم، بدون این که من ازش بخوام یا کوچک ترین حرفی بزنم جلوی مهرداد حجاب گرفت. البته نه اونی که شما می‌خوای، ولی واسه یه دختر به قول شما خارجی همینم زیاده که بدون درخواست من جلو نامحرم شال بپوشه. درباره بچه مون، چرا نمی‌‌ذارید قدم به قدم پیش بریم؟ از الان واسه اون موقع جنگ راه بندازیم؟من نمی‌خوام مجبورش کنم که به خاطر عشق من مسلمان شه. می‌خوام خودش بخواد، از عمق قلبش. اون قدر هم برام عزیز هست که بخوام سعادتمند بشه. همه تلاشم رو می‌کنم اسلام واقعی رو بهش بشناسونم. اون موقع تصمیم بگیره، ولی... مگه نه این که اسلام اون قدر قاطع هست که هرکی بشناسدش، بهش ایمان میاره؟

    مامان یه کم فکر کرد. بعد سکوت رو شکست و گفت:

    مامان-این رو هم می‌دونی که مسلمان بودن چیزیه که خدا تو فطرت آدم می‌ذاره. اگه قرار بود مسلمان بشه، از دیدن مامانش می‌شد.

    -اون تو تبلیغات مسیحی و با مسیحیا بزرگ شده. بهش حق بدید، چرا این قدر نا امیدین؟

    مامان-با چشمای باز می‌‌بینم، نه مثل تو از روی مثبت اندیشی. دو روز دیگه تو می‌بینم که باز با یه بچه ی معصوم میای و افسرده میشی. که نه تنها خودتون دوتا، یه بچه رو هم بدبخت می‌کنید. دیگه تحمل دیدنت با اون حال و وضع افسرده رو ندارم.

    -مامان این طوری نمیشه. من سه سال که ازش جدا بودم، تونستم خوب نگاه کنم و تفاوتامون رو ببینم، ولی هیچ کدوم این قدر بزرگ نیست که بشه عشق رو کم رنگ کنه. من نمی‌تونم از فکرش بیرون بیام. بذارید دراین باره خودم تصمیم بگیرم. این که با کی خوشبختم رو بذارید من بگم. من با یکی مثل مهیا خوشبخت نمیشم؛ چون همیشه چشمم دنبال عشق اولم می‌مونه. حتی اگه قراره این ازدواج به شکست ختم بشه، می‌‌خوام تا تهش برم. این عشق برام اون قدر ارزش داره که چنین ریسکی رو بکنم.

    مامان-پس من چی میشم؟دل من چی؟ از الان باید نگران روزی باشم که شکست خورده برگردی؟ که زندگی یه دونه پسرم که تنهایی و با هزار بدبختی بزرگش کردم، سالم بزرگش کردم، تباه بشه. جواب بابات رو چی بدم؟ تو رو به من سپرده.

    با شنیدن اسم بابا دلم براش تنگ شد. کاش بابا بود، کاش مجبور نبودم از شونزده سالگی مرد خونه باشم که این قدر مامان روم حساس باشه. که همیشه مجبور باشم برخلاف میلم اون جور که درسته تصمیم بگیرم. کاش بابا بود تا یه بارم من واسش ناز می‌کردم و بهش تکیه می‌کردم. نه که خودم تکیه گاه باشم. که یه بارم من ناز کنم و از بابا بخوام به خواسته من هم اهمیت بده. خیسی چشمام رو حس کردم. دل تنگ بابا بودم.

    -مامان کاش بابا بود. خیلی زود تنها شدیم. زود بود واسه بی پناهیم، واسه بی تکیه گاهیم. تازه می‌خواستم با بابا حرفای مردونه بزنم. کارای مردونه بهم یاد بده، ولی به جاش یهو گذاشت و رفت، یهو شدم مرد خونه. شدم تکیه گاه مادر و خواهرم.

    مامان-همیشه بابت داشتن پسر سر به راه و عاقلی مثل تو خدا رو شکر کردم. بیا و باز هم مردونگی کن. باز هم عاقلانه تصمیم بگیر. دل مادر پیرت رو همیشه نگرون نکن. سیروان من حتی اگه بمیرم هم همیشه دل نگرون تو می‌مونم. چشمم همیشه به دنیاست.

    از شنیدن حرفاش گریه ام شدت گرفت. رو زمین کنار پاش نشستم. دستش رو تو دستم گرفتم و تند تند به دستاش بـ..وسـ..ـه می‌زدم.

    -قربون مامان خوبم برم. خدا نیاره روزی که تو نباشی. فدای دل نگرونت بشم، گریه نکن مامانم. باشه، هرچی تو بگی.اصلا این دل من غلط کرده رو حرف تو حرف بزنه. فکر می‌کردم راضی میشی. فکر می‌کردم ببینی چه قدر دوستش دارم راضی میشی. گفتم وقتی ببینیش مهرش به دلت میفته. غلط کردم مامان. حرف از نبودت نزن که می‌میرم بی تو. بابام رفت تو دیگه نرو. اصلا همین فردا میرم پیش بابا. همین دیشب بود فیلم می‌دیدی، پسره می‌گفت هر وقت کارت گیر کرد برو سر خاک بابات. از خودش بخواه دعات کنه. کارت درست میشه. گره افتاده تو قلبم، تو احساسم. میرم پیشش ازش می‌‌خوام دعام کنه یا بتونم فراموش کنم و سرد بشم یا...

    رو لب هام دست گذاشت تا ادامه ندم. تا نگم یا من رو پیش خودش ببره که باعث غمت نشم. سرم رو رو دستاش گذاشتم و گفتم:

    -ازش گلایه دارم. بدجور پسرش رو تنها گذاشت تو این دنیا. نه برادری، نه پدری. مامان یهو بزرگ شدم. وقت واسه بچگی نداشتم. وقت واسه ناز کردن نداشتم. چشم باز کردم شدم مرد خونه. چشم باز کردم شدم مهندس و کارمند. همسن و سالام مشغول تفریح و خوش گذرونی بودن من مشغول کار برای زندگی. دوستام مهمونی می‌رفتند و من مشغول تهیه جهیزیه روژان. یهو به خودم اومدم دیدم اسیر شدم. اسیر دوتا چشم آبی که اون قدر دوستم داره که همیشه درکم می‌کنه. با همه چیم کنار میاد. من هیچی ندار رو واسه خودم می‌خواد. حالا تو میگی غلطه، میگی راضی نیستی، میگم چشم. غلط کردم. تو فقط حرف از نبودنت نزن.

    اشکام رو دستاش می‌ریخت. با دستاش سرم رو بالا آورد. اون هم گریه می‌کرد.

    مامان-پسر من واسه چی گریه می‌کنه؟مرد زندگی من؟واسه یه دختر؟ واسه عشق؟کی این قدر بزرگ شدی؟

    -یازده سال قبل. همون وقتی که تو مدرسه مریم خانوم مامان مهران اومد دنبالم و گفت بابام بیمارستانه. گفت بابام مریضه. همون وقتی که واسه ملاقات بابای مریضم اومدم و دیدم ایست قلبی کرده.

    مامان-از بابات گلایه نداشته باش. مطمئن باش نگران تک پسرشه. نمی‌خواد بری پیشش. ازم دلخوره. بیشتر از این گلایه نکن.

    -دلخور؟بابا و دلخوری از تو؟

    مامان-عصری تنها بودم خوابم برد. دیدمش. اخم داشت. خواستم برم سمتش، رو ازم گرفت. همون وقتی که با تو حرف زدم و تو با بغض قطع کردی. بابات نگرانته. ازم دلخوره که باعث ناراحتیتم.

    -نه مامانی، تو تاج سرمی.

    مامان-خواستم باهات حرف بزنم که چیز دیگه ای بگم. خواستم بگم می‌‌خوام ببینمش و باهاش آشنا شم. می‌خوام بیشتر بشناسمشون، ولی گفتم اول از حس تو مطمئن شم.

    با تعجب نگاهش کردم.

    -نوکرتم به مولا.

    مامان لبخندی زد و گفت:

    -دلم راضی نمیشه ولی نمی‌خوام بابات دلخور باشه. باهاشون آشنا میشیم ولی یه شرط داره.

    -بگو مامان جان.

    مامان-تا هروقت من بگم نامزد می‌مونید. نمی‌خوام هول هولکی تصمیم بگیرید. درسته که دینمون فرق داره، ولی مادری همه جای دنیا یکیه. هیچ مادری تحمل غم بچه اش رو نداره. نه تنها من تحمل غمت رو ندارم، مامان و بابای اون هم تحمل ندارند. پس باید جفتتون درست تصمیم بگیرید و این که این آشنایی دلیل بر این نمیشه که من حتما در پایان موافقت کنم. فقط نمی‌خوام یه روزی بابات بهم بگه چشم بسته قضاوت کردم.

    با شادی دستاش رو غرق بـ..وسـ..ـه کردم.

    -قربونت برم. کی بریم برای آشنایی؟

    مامان-الان گفتم هول نباش. خودم وقتش برسه بهت میگم. تو هم می‌دونم ازش دل نمی‌کنی، ولی تو روابطت باهاش حد خودت رو حفظ کن. نمی‌خوام اگه نشد، چیزی بینتون باشه. البته اگه تاحالا، تو این مدت یا از قبل این سه سال چیزی اتفاق نیفتاده باشه.

    با خجالت گفتم:

    -مامان؟تو پسرت رو نمی‌شناسی؟من این جوریم؟

    مامان-نه، ولی ...ولش کن اصلا. چیزایی رو من می‌دونم، تو نمی‌دونی. فقط میگم مراقب باش شیطون گولت نزنه.

    -چشم مامانی. چای سرد شد؛ میرم یکی دیگه بیارم.

    *****

    ساعت چهار صبحه. شدیدا می‌لرزم. بدنم داغه، ولی می‌لرزم. پتو رو روی سرم می‌کشم. بعد از خوابیدن مامان، منم برای خواب اومدم. اما از فکر و خیال خوابم نبرد. دلهره داشتم. فشار عصبی که روم وارد شده بود و سرمای امروز هم مزید بر علت شده بود و حالا تب داشتم. بدنم هم درد می‌کرد. مامان راست می‌گفت؛ مریض شده بودم. فکر نمی‌کردم این جوری مریض شم، ولی اصلا حال نداشتم حتی تا آشپزخونه برم قرص بخورم. نه خوابم می‌برد و نه می‌تونستم بیدار باشم. نمی‌‌دونم چه قدر تو اون حال بودم که در اتاقم باز شد و مامان صدا کرد.

    مامان-سیروان؟خواب موندی؟پاشو ساعت شیشه. سرکارت دیر میشه.

    وقتی دید جواب نمیدم، به سمتم اومد. از صدای پاش فهمیدم. پتو رو از سرم کنار زد. در همین حال دستش به صورتم خورد. دوباره دستش رو روی پیشونیم گذاشت.

    مامان-تب داری. می‌لرزی؟

    با همون چشمای بسته سرم رو آروم تکون دادم. بعد با صدای گرفته گفتم:

    -بدنم درد داره.

    مامان-چرا صدام نکردی؟ برم برات قرص بیارم. لااقل پاشو نماز بخون بعد بخواب.

    از سرما حال نداشتم پاشم ولی داشت دیر می‌شد. با بدبختی پاشدم و رفتم وضو گرفتم. به خاطر لرزم کاپشن پوشیدم و نماز خوندم. بعد دوباره خواستم تو تخت برم. از خستگی و بی حالی حتی فکر سر کار هم به سرم نزد.

    مامان-این لقمه رو بخور، بعد قرص بخور.

    لقمه تو دستش بود، با لیوان آب و قرص. گلوم خشک بود. اول آب خوردم، بعد یه گاز از ساندویچ زدم. اشتها نداشتم. قرصم رو خوردم.

    -مامان نمی‌تونم بقیه اش رو بخورم.

    مامان-باشه برو بخواب.

    سمت تخت رفتم و خوابیدم. پتو رو روی سرم کشیدم. کم کم داشت خوابم می‌برد که حس کردم مامان پتو رو کنار زد و دستمال خیس و گرمی رو پیشونیم گذاشت ولی خسته تر از اون بودم که چشم باز کنم و حرفی بزنم. بالاخره خوابم برد.

    صدای ویز ویزی باعث شد چشمام رو باز کنم. یه کم طول کشید تا بفهمم چه خبره. از زیر تخت روی زمین گوشیم رو برداشتم.رو ویبره بود و زنگ می‌خورد.مهرداد بود. ساعت دوازده بود. جواب دادم:

    -بله؟

    مهرداد-سیروان خودتی؟شما؟

    -سیروانم دیگه، بنال.

    مهرداد-بنال چیه بی ادب؟بگیرمت، می‌کشمت. مردی جواب نمیدی؟ از صبح ده هزار بار بهت زنگ زدیم. دختر مردم که دیگه داره سکته می‌کنه.ذدیگه داشتم می‌‌رفتم دنبال خرید لباس سیاه. فقط با ربکا سر مارک و برندش اختلاف داشتیم. می‌خواستم یه چیز شیک باشه تا...

    -مهرداد ببند.

    مهرداد-کدوم گوری هستی؟

    -رو تختم، تو اتاقم.

    مهرداد-نکنه جدی جدی خواب بودی؟ صدات که گرفته.

    -مریضم.

    مهرداد-مریض؟چته؟

    براش گفتم که نصفه شب حالم بد شد و صبح خوابم برد.

    مهرداد-پس چرا مامانت جواب نمیده؟

    -نمی‌‌دونم، خواب بودم. شاید بیرونه.

    مهرداد-احمق جون روشا دق کرد. صدبار بهت زنگ زده. بعد اومده از من می‌‌پرسه از تو خبری دارم؟ من که فکر می‌کردم باز دو در کردی پیچوندی.

    -امروزو بگو برام مرخصی رد کنن.

    مهرداد-شرکت مال پدر زن آدم باشه بعد اون وقت نگران مرخصی باشه؟

    پوزخندی رو لبم نشست ولی گفتم:

    -بسه دیگه. می‌خوام زنگ بزنم روشا. بای.

    بعد هم قطع کردم. از جام با درد پا شدم. بدنم کوفته بود. از اتاق بیرون رفتم.ذمامان نبود. گوشیش هم رو میز آشپزخونه بود. باز جا گذاشته بود. بوی سوپ می‌‌اومد. سر قابلمه رفتم. اشتها نداشتم. هم زدم یه وقت نسوزه. گوشیم زنگ خورد، روشا بود. الان می‌خواستم بهش بزنگم.

    -سلام خانومی.

    روشا-سلام.

    صداش گرفته و دلخور بود.

    -چه خبرا؟خوبی شما؟

    روشا-چرا صدات گرفته؟

    انگار تازه متوجه صدام شده بود.

    -مریضم.

    یهو با نگرانی گفت:

    روشا-چی شده؟چه مریضی؟ تو که خوب بودی.

    -دیشب نصفه شب تب کردم. صبح هم از بدحالی و درد خوابم برد.

    روشا-نگرانت بودم.

    -ببخشید خانومی. گوشیم رو سایلنت بود، متوجه نشدم.

    روشا-دکتر رفتی؟

    -نه.

    روشا-بیام دنبالت بریم؟

    -نه گلم، چیز خاصی نیست. مامان بهم دارو میده.

    روشا-دلم برات تنگ شده. فکر کردم مامانت تونسته قانعت کنه و دیگه نمیای.

    -من بیشتر دلم تنگ شده.

    صدای باز شدن در و بعد جیغ و گریه ی روشنک و صحبت مامان و روژان اومد. روشا هم شنید.

    روشا-باز بهت زنگ میزنم. کاری نداری؟

    -نه قربونت.

    روشا-خداحافظ.

    گوشیم رو که قطع کردم، وارد آشپزخونه شدند. من پشت میز نشسته بودم. روشنک با دیدنم ساکت شد و به طرفم اومد که مامان دستش رو چسبید:

    مامان-نرو دخترم، دایی مریضه.

    روشنک بغ کرد و ایستاد. بهشون سلام کردم.

    مامان-بهتری؟رفتم برات لیمو بخرم.

    -ممنون. تبم قطع شده.

    مامان-بالا سرت نشستم تا قطع شد.

    ازش تشکر کردم. مامان برام سوپ تو ظرف ریخت و جلوم گذاشت.

    مامان-بخور.

    -اشتها ندارم.

    مامان-باید بخوری.

    باید مامان یعنی باید! پس شروع به خوردن کردم. روژان هم برای روشنک سوپ آورد و پشت میز نشستند. مامان رفت لباساش رو عوض کنه که روژان با خنده گفت:

    روژان-کلک چطوری راضیش کردی؟

    تعجبی نگاهش کردم.

    روژان-گفت می خواد دختره رو ببینه.

    -ولی هنوز که راضی نیست. می‌خواد فقط ببینه.

    مامان تو آشپزخونه اومد، ما هم ساکت شدیم. بعد مامان و روژان مشغول صحبت شدن. سوپم رو خوردم و رفتم تو سالن رو کاناپه دراز کشیدم. تلویزیونم روشن کردم. مامان با یه پتو اومد و روم انداخت. یه قرص هم داد خوردم و تو آشپزخونه رفت. یا روژان سبزی تمیز می‌کردند. روشنک هم یه گوشه سالن با اسباب بازیاش مشغول بود. یه ساعتی تلویزیون دیدم که باز خوابم گرفت. فکر کنم تاثیر قرص بود. خواستم برم اتاقم که مامان دید و گفت:

    مامان-کجا؟

    -بخوابم.

    مامان-پس غذا بخور بعد برو.

    -نمی‌خوام.

    رفتم و زود خوابم برد. با صدای زنگ بیدار شدم. زنگ آیفون بود. هوا تاریک شده بود. چهقدر خوابیدم! انگار کمبود خواب داشتم. گوشیم رو برداشتم. اوه! یه عالمه اس ام اس و میس کال داشتم. همه اش هم مهرداد و روشا بودند. صدای خنده مهرداد رو از بیرون شنیدم. در اتاقم باز شد و روژان برق رو زد.

    روژان-سیروان بیداری؟ مهمون داری.

    روی تخت نشستم و دستی به موهای بهم ریختم کشیدم.

    -مهردادم مهمونه؟

    روژان فقط خندید و بیرون رفت.

    روژان-بفرمایید داخل.

    با مهرداد بود؟صدای تشکری شنیدم و تعجب کردم. بعد هم مهرداد با خنده وارد شد. پشت سرش هم روشا و بعد ربکا. تعجب کردم. به روشا نگاه کردم و رو لبم لبخند نشست. چشماش یه کم قرمز بود و باعث شد تعجب کنم. هر سه سلام کردند. ربکا رو صندلیم نشست و مشغول دید زدن اتاق شد. روشا هم رو تخت کنارم نشست، اما سرش پایین بود.

    مهرداد-چطوری؟بهتری؟

    -آره ممنون، چرا زحمت کشیدید؟

    ربکا-چه زحمتی؟ اگه نمی‌‌اومدیم این روشا تا صبح خودش رو می‌کشت.

    مهرداد-تازه شانس آوردیم مامانت نیست. با روژان هماهنگ کردیم فرستادش خونه خانوم سماواتی. قرار شد بره واسه خواستگاری صحبت کنه.

    باخشم نگاهش کردم که خندید و گفت:

    مهرداد-شوخی کردم بابا. رفته خونه ما. من برم کمک روژان.

    مهرداد بیرون رفت. از روی تخت بلند شدم و لب تخت کنار روشا نشستم.

    -تو چطوری؟چشمات چرا قرمزه؟

    همین که این رو گفتم، خودش رو تو بغلم انداخت. هنگ کردم و جلو ربکا خجالت کشیدم اما صدای گریه اش همه چی رو از یادم برد.

    -چی شده روشا؟

    روشا با گریه گفت:

    روشا-چرا به من نگفتی؟ باید از مهرداد بشنوم؟

    -چی رو؟ من چیزی رو ازت مخفی نکردم.

    روشا-باز هم نمی‌خوای راستش رو بگی؟

    -کدوم راست؟

    روشا-چرا مریضی؟

    -خب سرما خوردم دیگه. دیروز خیلی بیرون بودم.

    روشا-دروغ نگو.

    -من کی بهت دروغ گفتم؟

    روشا-من که می‌دونم مریضیت چیه. این قدر انکار نکن.

    باز بلند گریه کرد. سوالی به ربکا نگاه کردم. داشت می‌خندید. نگاه من رو که دید ساکت شد.

    -روشا میشه برام توضیح بدی؟

    بعد از خودم جداش کردم و به چشماش نگاه کردم. دستاش رو تو دستام گرفتم.

    -روشا این قدر گریه نکن.

    روشا-تو ممکنه بمیری، بعد میگی گریه نکنم؟

    -کی تاحالا واسه یه سرما خوردگی مرده که من بمیرم؟

    روشا-سرماخوردگی نه، ولی ابولا یه بیماری کشنده ست.

    با بهت نگاش کردم. اون هم نگاهم رو چیز دیگه برداشت کرد و باز با گریه گفت:

    روشا-دیدی راسته؟تعجب کردی می‌دونم؟

    به ربکا نگاه کردم. باز هم می‌خندید. یه جای کار می‌‌لنگید. ابولا دیگه چیه؟ یاد مهرداد افتادم. گفت مهرداد گفته.

    -روشا جان ابولا کجا بود؟داصلا این بیماری تو ایران نیست.

    روشا-هست.مهرداد میگه نمیگن که مردم نترسند.

    با حرص گفتم:

    -مهرداد غلط کرده. تو هنوز مهرداد رو نشناختی ؟به نظرت اگه چنین مریضی خطرناکی داشتم، می‌ذاشتم تو این قدر نزدیکم بشینی؟

    با تردید نگاهم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    تازه داشت براش روشن می‌شد. به ربکا نگاه کردم که لبخند رو لبش بود.

    -تو هم هم دست این مهرداد میشی؟چشماشو ببین؟خواهرت تا این جا گریه کرده.

    ربکا-آره. البته بهش گفتم اگه رابـ ـطه ای داشتید، ممکنه مبتلا شده باشه. فقط نمی‌دونم چرا گفت بهتر. خوشحالم از این بابت.

    و باز خودش خندید.

    ربکا-امیدوارم به این زودی خاله نشم.گفتم که،هنوز آمادگی ندارم.

    روشا از خجالت سرش پایین بود. در اتاق باز شد. سریع دست هم رو ول کردیم. روژان و مهرداد بودند.

    روژان-این جا کوچیکه. هواش هم که مسمومه. به هرحال سیروان مریضه. تشریف بیارید تو سالن.

    ربکا لبخندی زد و بلند شد:

    ربکا-آره، واسه همه مون جا نیست.

    و با روژان بیرون رفت. مهرداد که نگاه برزخی من رو دید مثل جت فرار کرد.

    -پاشو بریم عزیزم.

    روشا پا شد. تو آینه خودم رو نگاه کردم. یه سویشرت و شلوار آبی نفتی تنم بود. موهام هم یخ کم به هم ریخته بود، ولی جذاب تر شده بودم.

    روشا-تا حالا با این تیپ ندیده بودمت. تو خونه هم خوشتیپ و جذابی.

    -ممنون خانومی. به پای تو که نمیرسم.

    با هم بیرون رفتیم.

    -من برم یه آب بزنم به صورتم میام.

    روشا رفت و من تو سمت سرویس رفتم. دست و صورتم رو شستم و خشک کردم. و تو سالن برگشتم. ربکا و روژان گرم صحبت بودند. چه قدر هم باهم صمیمی شدند!

    ربکا-کار می‌کنی؟

    به حرفاشون گوش می‌دادم و کنار مهرداد و رو به روی روشا نشستم. توی گوشش گفتم:

    -حالا تنها میشیم، دارم برات.

    مهرداد لبخند عریضی زد. متوجه جواب روژان شدم:

    روژان-نه بابا. اول که کار کجا بود؟ دوم این که ترم آخرمه. سوم این که با یه بچه چطوری؟

    ربکا-بچه؟نه...واقعا بچه داری؟ اصلا بهت نمیاد حتی ازدواج کرده باشی. چند سالته مگه؟

    روژان-بیست و سه. سه سال و نیم ازدواج کردم. یه دختر دوساله دارم، روشنک.

    ربکا-الهی، من عاشق بچه هام. الان کجاست؟

    روژان-با مامانم رفته.

    ربکا-عکسش رو داری؟

    روژان گوشیش رو برداشت و عکسای روشنک رو نشون ربکا داد.

    -وای چه نازه. اگه این جا بود، می‌خوردمش. به کی رفته این قدر نازه؟حتما شوهرت هم مثل خودت خوشگله.

    مهرداد-مگه نمی‌دونی؟ شوهرش داداش منه دیگه! معلومه که بچه به کی رفته این قدر خوشگله!

    ربکا چپ چپ نگاهش کرد. بعد لبش رو کج کرد و رو به روژان با لحن با نمکی گفت:

    ربکا-خدا صبرت بده روژان جون، اصلا یه ضرب المثل هست میگه بچه حلال زاده به داییش میره. خدا روشکر خودت این قدر نازی، باز دخترت به خودت کشیده.

    روژان از تعریف ربکا ذوق زده شد و بعد به حرف ربکا که بدجور زد تو پوز مهرداد با صدای بلند خندید.

    -روژان-ایول! خوشم اومد. البته قابل ذکره مهران من اصلا قابل مقایسه با مهرداد نیستا. بیا این هم عکسش.

    عکس رو به ربکا نشون داد. ربکا باز با ذوق گفت:

    -وای! چه طوری تورش کردی کلک؟جدی اینا برادرن؟خوب بلد بودی خوبا رو سوا کنی برا خودتا!

    من و روشا و روژان بلند خندیدیم و مهرداد هم جا خورده بود. آخه مهرداد و مهران هر دو خوش تیپ، خوشگل و خیلی زیاد شبیه هم بودند. در حدی که بعضیا فکر می‌کردنذ دوقلو ان! اختلاف سنیشون هم یه سال بود. به هر حال ربکا داشت مهرداد رو اذیت می‌کرد. بعد یهو رو به من و روشا گفت:

    ربکا-وای روشا منم می‌خوام. این نی نی خیلی نازه. نظرم عوض شد. آمادگی خاله شدن رو دارم، فقط زودتر!

    این حرفش باعث شد روشا قرمز بشه و من هم سرم رو پایین بندازم. بفرما، نوبت ما شد! حالا نوبت مهرداد بود بلند بخنده، ولی روژان با بهت گفت:

    روژان-خاله؟ مگه خواهرت ازدواج کرده؟

    ربکا هم خندید و گفت:

    ربکا-نه.پس این آقا سیروان شاخ شمشاد چیه؟ نکنه مشکلی داره و توکه خواهرشی می‌دونی؟ بگو من تحملش رو دارم.

    روژان-خب...نه...ولی...ای بابا اینا که دوستن. سیروان؟ تو چی کار کردی؟

    هول شدم. ترسیدم اشتباه از شوخی های ربکا برداشت کنه و به مامان بگه.گفتم:

    -به خدا هیچی. داره شوخی می‌کنه.

    ربکا-نه من جدیم. من خواهر زاده می‌‌خوام.

    باز شلیک خنده بلند شد.

    مهرداد-ای بابا روژان این ربکا خارج از ایران بزرگ شده. یه کم زیادی اپن شوخی و فکر می کنه. حرفاش رو جدی نگیر.

    روژان با خنده به ربکا گفت:

    روژان-خیلی باحالی. فکر کردم چی شده! گفتم این سیروان که تو خونه خیلی مظلومه، شاید بیرون یه جور دیگه ست.

    ربکا-از کجا می‌‌دونی نیست؟ اینا رو دیگه باید از روشا پرسید.

    روشا سریع گفت:

    روشا-نه باور کنید، خیلی هم آرومه.

    مهرداد با خنده گفت:

    مهرداد-جدی؟پنجول نمی‌کشه؟درباره گربه تون حرف می‌زنید؟

    با غیض گفتم:

    -تو یکی ساکت. برات دارم.

    خلاصه که بعد از کلی خنده روشا و ربکا بلند شدن برند. روشا زیادی ساکت بود.ذهم از خجالت هم از گریه های اولش. هنوز چشماش خیس بود. باید می‌رفتم از دلش در بیارم.

    -روشا صبر کن بیام باهم یه دور بزنیم. من می‌رسونمت.

    ربکا-یعنی من تنها برم؟ن میشه منم ببرید؟

    -نخیر، تا یاد بگیرید دروغ نگید.

    روژان-چه دروغی؟

    سمت اتاقم رفتم و ربکا با آب و تاب تعریف کرد چی شده. سریع آماده شدم و بیرون رفتم. سمت در حیاط رفتیم.

    ربکا-روژان جون خیلی از دیدنت خوشحال شدم. دفعه بعد باید دخترت رو هم بیاری ببینم. خونه تون هم خیلی نازه. عاشق صفاش شدم. یاد خونه بابا بزرگم افتادم.

    روژان-ممنون. این طرفاست خونشون؟

    ربکا-این جا نه، بعد از چهار راه. قبل از رفتنش به انگلیس اون جا زندگی می‌کردند. خب ما دیگه زحمت رو کم می‌کنیم.

    روژان-چه زحمتی؟خوشحال شدم از دیدنتون.

    ربکا-شماره ات رو از سیروان می‌گیرم. غصه کار رو هم نخور. فارغ التحصیل شدی، خودم یه کار توپ برات سراغ دارم. خبرت می‌کنم.

    روژان با ذوق گفت:

    روژان-جدی؟

    ربکا-آره عزیزم پ، خیالت راحت.

    یهو در با کلید باز شد و مامان تو حیاط اومد. همه ساکت شدیم. من که همون وسط مجسمه شدم. مامان با تعجب نگاهمون کرد. ابروهاش بالا رفت، ولی طبق عادتش به روی مهموناش لبخند زد و اومد جلو و گرم سلام کرد.

    مامان-بفرمایید داخل. این جا سرده.

    ربکا-ممنون حاج خانوم. داشتیم زحمت رو کم می‌کردیم.

    مامان-حالا من که تازه اومدم.

    ربکا-ایشالا برای یه وقت دیگه. راستش آقا مهرداد زیادی برای آقا سیروان نگران بودن، ماشینم نداشتند، ما رسوندیمشون خونه، بعد هم گفتن بیایم یه سر ملاقات آقا سیروان، همکارمون هستند.

    مهرداد-آره زری خانوم. ایشون خانوم کبری فنجوکی و خواهرشون صغری خانومن. آبدارچی و نظافت چی شرکت هستند.
    مامان با تعجب نگاهشون کرد. به سرو وضعشون نگاه کردم. ربکا که حالا کبری بود یه پالتوی کرم خیلی کوتاه تنش بود. شلوار قهوه ای تنگ که پوتیناش تا بالای زانوش بود. با شال شکلاتی که خیلی آزاد رو موهای بلوندش بود. البته موهاش هم که باز بود. تو شرکت معمولا این جوری نمی‌دیدمش، شاید شرکت نبودند. روشا هم پالتوی مشکی کوتاه که از مال ربکا بلندتر بود با شال و شلوار سفید و بوت های مشکی که زیر زانوش بود. شالش از ربکا بسته تر بود و کمی از موهاش بیرون بود. لبخند رو لب روژان بود.

    مامان-تشریف داشته باشید شام رو دور هم بخوریم.

    ربکا-ممنون. دیروقته، باید بریم.

    مامان-احتمالا اون ماشینی هم که دم دره، مال کبری خانوم و صغری خانومه؟

    با این حرف مامان روژان بلند خندید. ربکا و روشا هم خنده شون گرفته بود.

    مامان-چیزی شده؟

    روژان-مامان این مهرداد باز چرت گفته. ایشون ربکا خانوم و ایشون روشا خواهرشون هستند. دخترهای رئیس شرکت مهرداد و سیروان.

    مامان با لبخند گفت:

    مامان-بله.حرفای مهرداد که خب...اگه راست بود، الان باید سیروان تو آمبولانس می‌بود. نه این طور شیک و پیک، آماده بیرون رفتن.

    روژان-سیروان؟خوبه که.

    مهرداد از کنارم دم در رفت.

    مهرداد-خب من برم دیگه.

    مامان-کجا؟مگه سیروان رو نمی‌‌خواستی ببری دکتر؟

    بعد رو به ما گفت:

    مامان-مهرداد زنگ زد زود بیام که سیروان حالش بده.

    با حرص مهرداد رو نگاه کردم که دم در بود. باز این کرم ریخته بود.

    مهرداد-خب دارم می‌برمش دیگه زری خانوم. نمی‌بینی آماده ست؟

    مامان-می‌بینم، ولی فکر نمی‌کنم قرار باشه با تو بیاد دکتر.

    و مشکوک به من و روشا و ربکا نگاه کرد. ربکا سریع خودش رو جمع و جور کرد و از مامان خداحافظی کرد. روشا هم همین طور. خواستند برن بیرون که مامان گفت:

    مامان-سیروان جان، تو که حالت خوبه بمون خونه. بد شدی خودم می‌‌برمت. دفترچه بیمه ات هم دست منه.

    با ناامیدی به روشا نگاه کردم. اون هم کوتاه نگام کرد. باز خداحافظی کردند و رفتند. به رفتنشون نگاه کردم. با بنز سورمه ای ربکا اومده بودد. با رفتنشون، مهراد سمت خونشون دوید.

    مهرداد-من برم مامانم کارم داره.

    روژان بلند خندید. مامان هم لبخند زد و رفتند تو. منم معذب دنبالشون رفتم. فعلا وقت مهرداد نبود. از مامان می‌ترسیدم. صدای آروم صحبت روژان رو شنیدم:

    روژان-مامان چرا نذاشتی سیروان بره؟ ندیدی چه مظلوم همدیگه رو نگاه کردند؟

    مامان-نکنه انتظار داری این قدر بی غیرت باشم که واستم ببینم my friend پسرم تو خونمه بعد هم دارند با هم میرن بیرون و با خوشحالی هم بدرقه شون کنم؟ عقلت کجاست تو؟ اصلا تو خودت چطور باهاشون هم دستی کردی؟

    روژان-my friend چیه مامان؟این دوتا اگه تو رضایت بدی مطمئنا تا آخر هفته میرن سر خونه خودشون.

    مامان-حالا هر وقت رضایت دادم برن. الان جلو چشمم نمی‌‌اونم این کارا رو ببینم.

    تو اتاقم رفتم.مامان صدام کرد.

    مامان-خودش بود؟

    با شرم ایستادم و تایید کردم.

    روژان-وای مامان اون چشم آبیه بود. دیدی چه قدر ناز و خانومه؟حق داره سیروان. من که عاشق جفتشون شدم، خیلی باحالن.

    مامان چپ چپ روژان رو نگاه کرد .روژان خود رشو جمع و جور کرد و سمت در رفت:

    روژان-من برم دنبال روشنک.

    و بیرون رفت. من موندم و مامان.

    مامان-حجابشون رو دیدی؟ واقعا تو پسر حاج مهدی هستی؟ بابات چنین پسری تربیت کرده؟

    -مامان،خب اونا این جور بزرگ شدند. دینشون، فرهنگشون متفاوته.

    مامان-خب من که همین رو میگم. چرا نمیری دنبال یکی هم کف و و هم سطح خودت؟

    -مامان؟تو خودت قول دادی اول آشنا بشی. یه سری شرایط گذاشتی.

    مامان-ولی این جزوشون نبود که بیاد این جا. قبل از خواستگاری!

    -مامان منم خبر نداشتم. زیر سر این مهرداد ورپریده است. بهش گفته بود ابولا گرفتم، اون هم اون قدر گریه کرده بود که مهرداد آوردش دیدنم.

    مامان لبخندی زد ولی زود جمعش کرد و گفت:

    مامان-به منم گفت زود بیام. فکر کنم قصد داشت آشنامون کنه. البته به روش خودش.

    خنده ام گرفت، چه روشی هم!

    مامان-هنوز هم سر قولم هستم، ولی میگم بیشتر فکر کن. به اطرافت نگاه کن. مثلا همین مهیا...

    -مامان!

    مامان لا اله الا الله گفت و تو آشپزخونه رفت. من هم به اتاقم رفتم. روشا اس ام اس داده بود. بهش زنگ زدم.

    روشا-سلام.

    -سلام خوشگلم.

    روشا-ببخش سیروان. تقصیر این ربکا و مهرداده. نمی‌خواستم برات بد بشه.

    -بد نشد خانومی.

    روشا-مامانت؟

    -بهتر شد، حالا که دیدت، خیالم راحت تر شد. اگه به دلش ننشسته بودی، الان مخالفت صد در صدش رو اعلام می‌‌کرد.

    روشا-مگه نکرد؟

    -نه. قراره بیاد و بیشتر آشنا بشه با خانواده ات، بعد تصمیم بگیره.

    روشا-جدی؟ بالاخره راضی شد؟

    -راضی که نه، ولی گفت خوب باهاتون آشنا میشه؛ بعد نظر قطعیش رو میگه. نمی‌خواد ندیده قضاوت کنه.

    روشا با ذوق خدا و شکر کرد.

    روشا-خبر خوبی بود سیروان.

    حالم گرفته شد. شاید روشا الان دیگه خیالش راحت شده بود، ولی نتونستم بهش بگم مامان شرط گذاشته اگه بگه نه، دیگه سراغش نرم. بذار فعلا امیدوار باشیم. مگه چی از دنیا کم میشه؟

    روشا-صبح میای شرکت؟

    -آره. مگه می‌تونم نیام؟ دلم برات یه ذره شده.

    روشا-پس صبح می‌بینمت. بای.

    -خداحافظ.

    وقتی قطع کرد، سمت کمدم رفتم. بازش کردم. یه جعبه ته کمدم بود. در جعبه رو باز کردم. توش چندتا جعبه کادو شده بود. یه جعبه چوبی قشنگ هم بود. اینا کادوهایی بود که به خاطر دل خودم روز تولد روشا یا مناسبت های دیگه خریده بودم. مثلا روز سپندارمزگان(روز عشق ایرانیان باستان-5 اسفند). جعبه رو برداشتم و روی تخم نشستم. باز کردم. بند چرمی بود که روش پلاکهای نقره ی R وS بود. برای روشا از مشهد خریده بودم. دوست داشتم این رو بهش بدم. روی تخت دراز کشیدم و عکسام رو باز کردم. به عکس دوتاییمون که دیروز گرفتیم، نگاه کردم. موقع برگشت شال و کلاهی که تو ماشینش بود رو پوشیده بود. خیلی ملوس شده بود. کنار هم بودیم و دستم دور شونه اش بود. هر دو سرمون کج بود و به هم تکیه داده بودیم. با وجود اختلاف قدمون قشنگ بود. دست چپ من و راست روشا مشت شده بود و بالا آورده بودیم و مشتامون به هم زده بودیم؛ جوری که دست بندامون دیده می‌شد. این عکس رو به یاد اون عکس قدیمی گرفته بودیم. خیلی عکس قشنگی بود. روی عکس روشا بـ..وسـ..ـه ای زدم. فردا این کارو رو بهش میدم و میگم کی براش خریدم. مامان که برای شام صدام کرد، گوشیم رو گذاشتم و بیرون رفتم.

    امروز بهتر بودم و صبح اومدم شرکت. تو پارکینگ با روشا با هم رسیدیم.

    روشا-سلام. خوبی؟

    -سلام، ممنون. بهترم.تو چطوری؟ زود اومدی؟

    روشا- می‌‌دونستم میای امروز.

    -نمی‌‌اومدم که دلم از تنگی می‌گرفت.

    روشا لبخند قشنگی زد. باهم بالا، تو شرکت رفتیم.

    روشا-بیا اتاقم؛ کارت دارم.

    خانم موحدی جلومون بلند شد و سلام کرد. سلام کردیم.

    روشا-خانوم موحدی به علی آقا بگین اونایی که بهش سفارش کردم رو بیاره.

    منشی-چشم.

    تو اتاقش رفتیم. پالتوش رو درآورد و آویزون کرد. یه مانتوی یاسی رنگ تنش بود که خیلی هم شیک بود. هنوز نگاهم به مانتوش بود که گفت:

    روشا-چرا ایستادی؟بشین دیگه.

    روی مبل نشستم. در رو زدند. روشا بفرماییدی گفت.علی آقا با یه سینی بزرگ اومد . سینی رو روی میز گذاشت. چشمام از تعجب باز شد. نون سنگک بود و دوتا لیوان شیر. با یه ظرف نیمرو و یه کم سبزی هم کنارش بود.

    علی آقا-امری دیگه ندارید خانوم مهندس؟

    روشا-نه، خیلی زحمت کشیدید. ممنون.

    علی آقا-وظیفه ست خانوم.

    بعد هم رفت.

    -اینا چیه؟مگه صبحانه نخوردی؟

    روشا-مگه تو خوردی؟

    -خب نه، اشتها نداشتم، فقط چای خوردم.

    روشا کنارم رو مبل نشست و یه لیوان شیر برداشت و به طرفم گرفت:

    روشا-کنار من هم اشتها نداری؟ البته ببخشید امکانات کمه. شرکته دیگه!

    لیوان رو ازش گرفتم.

    -کنار تو همه ی حس های خوب رو تجربه می‌کنم.، اشتها که چیزی نیست!

    لیوان خودش رو هم برداشت. شیر رو خوردیم. با نون سنگک یه لقمه نیمرو با سبزی برداشتم. سمت روشا گرفتم.

    -بفرمایید خانومی.

    لبخندی رو لبش نشوند و سرش رو جلو آورد. از کارش دلم لرزید. منظورش این بود خودم بدم. دستم رو جلوی لبش بردم که لقمه رو بخوره، همون موقع در اتاق باز شد. روشا سریع برگشت سر جاش و صاف نشست. من هم دستم رو پایین آوردم و به سمت در برگشتم. خانوم نیکو بود، مامان روشا. معذب شدم و ایستادم. سرم رو پایین انداختم. خجالت می‌کشیدم. مامان روشا من رو در حالی که توی اتاقش دارم لقمه می‌ذارم تو دهنش، دیده بود. با شرمندگی نگاهش کردم و گفتم:

    -سلام خانوم مهندس.

    لبخند زد و گفت:

    نیکو-صبح به خیر.

    در رو بست و داخل شد. روشا هم سلام کرد و جواب گرفت.

    نیکو-تعجب کردم روشا صبح به این زودی اومد و اون هم صبحانه نخورده! گفتم برات یه چیزی بیارم، نمی‌دونستم این جا بزم صبحونتون به راهه.

    هر دو در سکوت سرمون پایین بود. با صدای خنده خانوم نیکو سرم رو بالا آوردم.

    نیکو-چه قدر هم خجالت می‌کشید! باورم نمیشه جفتتون این قدر خجالتی باشید.

    -م...معذرت می‌خوام خانوم مهندس. با اجازه برم سرکارم.

    خواستم برم که صدام کرد.

    نیکو-کجا آقا سیروان؟ هنوز که چیزی نخوردید. من میرم پیش ویلیام. شما به کارتون برسید. این بچه به امید این لقمه ها اومده شرکت.

    بعد هم با خنده اتاق رو ترک کرد. روی مبل نشستم. روشا هم نشست و نفس آسوده ای کشید.

    روشا-وای! قبلم اومد تو حلقم. نمی‌‌دونم این در این جا نقشش چیه.

    هر دو به هم نگاه کردیم. یهو خنده مون گرفت. خب آخه تو شرکت جای صبحونه عاشقانه و دونفره خوردنه؟ هنوز داشتیم می‌خندیدیم که در باز شد و ربکا در حالی که حرف می‌زد وارد شد:

    ربکا-خانم موحدی بگو برام شیر بیارن. تو آبدارخونه دیدم.

    بعدم در رو بست و سمت ما برگشت که با تعجب نگاهش می‌کردیم.

    روشا-تو یاد نمی‌گیری در بزنی؟

    ربکا-در دیگه چرا؟ این جا که خیابون نیست.

    هردومون با تعجب نگاهش کردیم. چیزی نگفت و رو به رومون نشست.

    ربکا-نامردا تنهایی؟دیدم روشا صبح زود در اومد، من هم زود اومدم. بابا گفت جلسه داریم.

    روشا-جدی؟ما که خبر نداشتیم.

    ربکا-حالا خانم موحدی میاد و میگه.

    درزدن و علی آقا شیر ربکا رو آورد و رفت.

    ربکا-آخ جون شیر! کار توئه ناقلا؟ صبحونه دونفره؟

    روشا خندید. ربکا شیرش رو خورد و بعدم شروع به خوردن نیمرو کرد. ما هنوزم دست نزده بودیم و من لقمه تو دستم بود.

    ربکا-چرا نگاه می‌‌کنید؟من دوتا لقمه بسشتر کنارتون نمی‌خورم. بخورید، راحت باشید.

    بعد هم لقمه اش رو خورد. من و روشا نگاهی به هم کردیم. امروز واقعا از صبحش مشخص بود روز مفرحیه! روشا لب زد و گفت:"بخور"

    سری تکون دادم. خواستم لقمه رو بخورم که صدام زد:

    روشا-سیروان؟

    اون قدر با ناز صدام کرد که نتونستم جوابش رو بدم. نفسم حبس شده بود. نگاهش کردم.

    روشا-اون مال من بود.

    به لقمه اشاره کرده بود. با لبخندی لقمه رو بهش دادم. ازم گرفت و خورد. من هم هنوز با عشق نگاهش می‌‌کردم که با سرفه مصلحتی ربکا نگاهم رو دزدیدم.

    ربکا-ای بابا! یه جوون مجرد این جا نشسته. این قدر با نگاه هم رو قورت ندین. شاید من هم دلم خواست!

    خندیدم و سرم رو پایین انداختم.

    روشا-ربکا همه رو خوردی که! سیروان بدو الان همه ش تموم میشه.

    بعدم شروع به خوردن کردیم. صبحونه کنار روشا و ربکا که مثل خواهرم بود، خیلی چسبید و خوشمزه بود .بعد از صبحانه، ربکا گوشیش رو گرفت دستش و مشغول شد.

    ربکا-روشا این ظرفا رو هم ببر.

    روشا-مگه نوکرتم؟ پاشو جمع کن برو.

    ربکا-اتاق منم هستا! چی هی می‌خوای من رو بفرستی دنبال نخود سیاه! کارای...

    روشا-نخود سیاه چیه؟دیوونه ای ها! این جا شرکته!

    ربکا لبخندی زد و چیزی نگفت.صدای پیام گوشیم اومد. اهمیتی ندادم. در زدند. خانم موحدی بود. اومد داخل و یه پرونده به روشا داد :

    موحدی-این رو آقای کیج دادند و گفتن مطالعه کنید با آقای سمیعی، برای جلسه.

    زنگ گوشی روشا هم اومد. خانم موحدی یه چیزی هم به ربکا داد و مشغول توضیح دادن براش شد. روشا گوشیش رو باز کرد و چیزی که اومده بود نگاه کرد. چند لحظه بعد اخماش تو هم رفت و جیغ زد:

    روشا-ربکا! می‌کشمت. ای رنو از کجا آوردی؟

    ربکا لبخند دندون نمایی زد و گفت:

    ربکا-خیلی قشنگه، مگه نه دکتر؟

    با تعجب نگاهشون کرد.

    ربکا-ندیدی هنوز؟ ببین، قشنگه!

    خانوم موحدی هم با تعجب به حرص خوردن روشا نگاه می‌‌کرد. روشا کنارم اومد.

    روشا-ببین واسه تو چیه.

    گوشیم رو باز کردم. از تلگرام بود، یه فایل ویدئویی. بازش کردم. چشمام چهار تا شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    صحنه خداحافظی م نو روشا جلوی در خونشون بود. معلوم بود از دوربین امنیتی گرفته شده. هم خجالت کشیدم و هم تعجب کردم از کجا تونسته بفهمه و گیرش بیاره.

    ربکا بلند خندید .روشا سمتش دوید که ربکا پشت میز رفت.

    ربکا-ای بابا! میترا جون تو برو، خودم بعدا برات می‌فرستم.

    خانوم موحدی با خنده سمت در رفت که روشا باز سمت ربکا رفت.

    روشا-ربکا وای به حالته کسی این رو ببینه.

    ربکا سمت در دوید و با خانوم موحدی بیرون رفت و در رو هم بست. من و روشا بهم نگاه کردیم و خنده مون گرفت.

    روشا-باورم نمیشه!چطور تونست به این موضوع فکر کنه؟

    بعد از کمی خنده، با روشا پرونده رو مطالعه کردیم. ساعت نه با اعضای یه شرکت جلسه داشتیم. آقای کیج، روشا و ربکا، خانوم نیکو و من بودیم. سه نفر هم از شرکت طرف قراردادمون بودند. در مورد شرکتمون و کارمون براشون توضیح دادم. این که اجناسمون وارداتی و اصل هستن و ضمانت هایی که میدیم. درباره حسن انتخابشون توضیح دادم و بعد از یه مشورت کوتاهی که با هم داشتند، قرار شد قرارداد رو امضا کنیم. درباره ی قرارداد یه سری توضیح دادم و روشا هم شیوه کارمون رو توضیح داد. بعد هم که امضا کردیم، بعد هم خداحافظی کردن و رفتند. آقای کیج بعد از رفنشون گفت:

    ویلیام-کارت خوبه سیروان. بیانت و جذبه کاریت فوق العاده ست. خوب بلدی چطور با حرفات طرف مقابلت رو قانع کنی. از بابت این که این سمت رو بهت دادم، راضیم. این جوری خیالم راحته و می‌تونم به کارای دیگه هم رسیدگی کنم.

    -ممنونم آقای کیج.

    آقای کیج رو به خانومش گفت:

    ویلیام-سارا جان درباره سیروان و روشا که باهات صحبت کردم. بهتره نظرت رو بگی. گفتی حضوری بهشون میگی.

    استرس گرفتم و خجالت کشیدم. ساراخانوم خندید و گفت:

    سارا-بله، قبلا هم با روشا ملاقاتشون کردم. البته فکر کنم خلوتشون رو بهم زدم.

    فکر کنم ربکا به مامانش رفته که این قدر شیطنت می‌کنه.

    ربکا-وای! مامی تو چی دیدی؟بیا دیده هامون رو برای هم تعریف کنیم. من قصه های قشنگ تری دارم.

    سارا خانوم و آقای کیج خندیدند.

    روشا-ربکا بسه! ساکت شو دیگه.

    ربکا-بی احترامی؟...مامی؟من یه کلیپم...

    روشا-ربکا!

    ربکا خندید و ساکت شد. سارا خانوم هم با خنده گفت:

    سارا خانوم-آقا سیروان، از دست این ربکا به دل نگیرید. از روز اول که دیدمتون، فهمیدم جوون خوب و سر به راهی هستید. البته اون موقع تصورم درباره نزدیک شدنمون چیز دیگه ای بود. بیش تر فکر می‌کردم ربکا با این زبون و شیطنتش و نزدیکی بیشترتون جذبتون کنه. فکر نمی‌کردم سه سال قبل جذب دختر کوچیک ترم شده باشید. به هرحال من با این موضوع مشکلی ندارم و خوشحالم. به خصوص که درباره تون تحقیق کردم و فهمیدم جوون خودساخته ای هستید. از ویل شنیدم که فعلا داری مامانت رو راضی می‌کنی. می‌‌دونم که تو این مدت محدوده هاتون رو رعایت می‌‌کنید. به هرحال هنوز چیزی قطعی نیست و این که با این شرایط...من هم به مادرت حق میدم رضایت نده. من خودم هم این مشکلات رو با مادرم از سر گذروندم.

    غیر مستقیم بهم فهموند تو روابطون زیاد صمیمی نشیم. به هر حال شاید مامان راضی نشه.

    -مامان من زیادی سنتی و مذهبیه. براش سخته به این راحتی با این موضوع کنار بیاد. نگران آینده ست بیشتر، اما آدمی نیست زود قضاوت کنه و نشناخته مخالفت کنه.

    سارا خانوم-چطور؟

    -تصمیم داره باهاتون آشنا بشه. البته اگه از نظر شما ایراد نداشته باشه.

    سارا خانوم-خیلی هم خوبه. به نظر من هم کار درستیه. به هر حال ما دو خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوتی هستیم. زندگی هم که یه روز و دو روز نیست. باید حساب شده جلو رفت.

    تلفن رو میزی زنگ خورد و بحث ما ناتموم موند.

    ویلیام-بله؟...درسته...بگو بمونن یکی رو می‌فرستم.

    بعد قطع کرد. از روی میز یه پرونده رو از بین چند تا برداشت و نگاه کرد. بعد رو به من گفت:

    ویلیام-سیروان جان، برای انبار یه سری بار اومده. تحویل دار میگه انگار بین لیستی که براش رد کردند و بارهای رسیده، اختلاف وجود داره. راننده میگه ممکنه جا گذاشته باشند. تحویلدار هم میگه ناقص تحویل نمی‌گیره. برو خودت چک کن چی مشکل داره، خودت برطرفش کن.

    بلند شدم و پرونده رو ازش گرفتم.

    -چشم آقای کیج.

    ساراخانوم-آقا سیروان سعی کنید زودتر برگردید، ناهار رو با هم باشیم.

    -ممنون. مزاحمتون نمیشم.

    سارا خانوم-مراحمی پسرم. منتظرت می‌مونیم بیای، باهم بریم رستوران.

    -چشم ولی اگه کارم طول کشید، شما تشریف ببرید.

    بیرون رفتم و راهی انبار شدم. فاصله زیادی با شرکت نداشت. مشکل خاصی وجود نداشت. چند تا از اجناس کم بود و ضمن امضای یک کاغذ که تعهد داد اجناس رو بیاره و صحبتی که با رئیس شرکت فرستنده کردم، اجناس رو تحویل گرفتم. به شرکت برگشتم. وقت ناهار بود. مهرداد که تو آشپزخونه بود، من رو دید.

    مهرداد-کجایی سیروان؟بیا ناهار.

    خواستم جوابش رو بدم که ربکا سر رسید:

    ربکا-شما زحمت نکشید. ایشون امروز مهمون ما هستند.

    خانم موحدی و آقای مظفری هم تو آشپزخونه بودند.با تعجب نگاهم کردند. البته اکثر کارمندای شرکت نگاهشون بهم یه جوری بود که انگار حق اونا رو خوردم. البته تو رفتار چیزی نشون نمی‌دادند. بالاخره نمی‌‌دونستند که این نزدیکی یهوییم با این خانواده مربوط به چیز دیگه ایه و به سه سال قبل بر می‌‌گرده. بعضی ها با خودشون فکر می‌کردند سال هاست دارند برای داشتن یکی از این خواهرا تلاش می‌کنند و من از گرد راه نرسیده، روشا رو قاپیدم.

    ربکا-سیروان صبر کن بیام. مامان و بابا رفتن.

    وقتی ربکا رفت، مهرداد جلو اومد و پرسید:

    مهرداد-چه حسی داره؟

    -چی؟

    مهرداد-داماد یه خونواده پولدار بودن.

    -گمشو. تو باز حرف زدی؟ نمی‌دونی نسبت به این موضوع چه حسی دارم؟

    مهرداد-منظورم درونته. اون که ناز بود. من می‌دونم.

    چپ چپ نگاهش کردم. خندید و تو آشپزخونه رفت و بلند گفت:

    مهرداد-جای منم خالی کن. من هم تنهایی سهم تو رو هم می‌خورم.

    خندیدم و سمت در رفتم. روشا و ربکا هم اومده بودند و منتظرم بودند. ب اهم با ماشین من رستورانی که ربکا آدرسش رو داد، رفتیم. جای شیکی بود. آقای کیج و خانومش منتظرمون بودند. سلام کردیم و غذا سفارش دادیم. بعد هم درباره مشکل انبار توضیح دادم. پیش غذا رو که آوردند، ما سه تا رفتیم و دستامون رو شستیم و و برگشتیم. آقای کیج و ساراخانوم پیش غذا خورده بودند. ما هم مشغول خوردن بودیم که غذامون رو آوردند. خیلی زود آوردند. با این که رستوران شلوغ بود! غذا در سکوت صرف شد. بعد از اتمام غذا و سفارش دسر، سارا خانوم گفت:

    سارا خانوم-سیروان جان وقتی رفتی مامانت تماس گرفت.

    متعجب نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:

    ساراخانوم-خبر نداشتی؟

    -نه. شماره از کجا آورده؟

    ساراخانوم-زنگ زد شرکت. بعد هم با من صحبت کرد و گفت یه قراری بذاریم بیشتر باهم آشنا بشیم. ما هم برای فردا شب وقت دادیم. به هر حال هرچه سریع تر تکلیف شما معلوم بشه بهتره. شما با هم در ارتباطین و ما نمی‌‌تونیم مانع بشیم، ولی زودتر تکلیفتون مشخص بشه بهتر میشه. مشکلی نداری؟

    -نه...خوشحال هم میشم. من به اندازه کافی انتظار کشیدم. هم من و هم روشا، فقط ...

    شک داشتم بگم یا نه.

    سارا خانوم-چیزی می‌خوای بگی؟

    -شما که درباره من تحقیق کردید. مطمئنا از وضعیت مالیم خبر دارید. من واقعا چیزی ندارم. فقط یه دل و جون دارم که حاضرم فدای دخترتون کنم. هیچ وقت هم به وضعیت مالی شما به عنوان یه دلیل برای دوست داشتن روشا نگاه نکردم. در واقع زمانی خاطرخواه دخترتون شدم که تصور می‌کردم مثل خودمه. باباش ورشکسته شده و هم سطحیم. من نمی‌‌تونم بیشتر از حدم قولی بهتون بدم برای زندگیم، ولی تا جایی که توان دارم شب و روز کار می‌کنم که بتونم نیازهای دخترتون رو برطرف کنم. لطفا درباره این موضوع بهتر فکر کنید. من نمی‌‌خوام در آینده موضوع اختلاف سطح مالیمون منجر به اختلاف تو زندگیم بشه.

    همه ساکت بودند که بالاخره روشا صحبت رو شروع کرد:

    روشا-من هم وقتی عاشقت شدم که تو من رو کامل نمی‌شناختی و با تصور این که هیچ ثروتی نداریم، عاشقم شدی. وقتی که اوضاعت خیلی از الانت بدتر بود و کلی مشکل داشتی. عاشق صداقتت شدم و یک رنگیت. من تا آخر عمرم مطمئنم که تو منو به خاطر خودم دوست داری نه چیز دیگه. من هیچی ازت نمی‌خوام. نه به این دلیل که خودم دارم، نه. اگه تو بخوای هرچی هم دارم می‌ذارم خونه بابام و هرجا تو بخوای باهات زندگی می‌کنم. به این دلیل که می‌دونم برای رسوندن من به خواسته هام و رفاهم تلاش می‌کنی. قبلا تلاشت رو دیدم.

    نمی‌دونستم چی بگم.سرم رو پایین انداختم.

    -خب، من فکر نمی‌کنم درست باشه تو و از همه چیزی که داری محرومت کنم. همین که من رو این جوری قبول داری، خوشحالم می‌کنه. ولی ازت می‌‌خوام در آینده فقط من زندگیمون رو بچرخونم.

    روشا-چشم.

    لبخند رو لب های همه نشست. بعد از اتمام دسر، به شرکت برگشتم. روشا و ربکا و ساراخانوم هم اومدند و ماشیناشون رو گرفتند و رفتند. آقای کیج هم با من اومد. تا چهار کارکردیم و بعد به خونه. رفتیم. مریم خانوم و روژان خونمون بودند. با دیدنشون سلام کردم. جوابم رو دادن. مامانم سلامم رو با لبخند جواب داد. خوبه، امروز از دنده چپ بیدار نشده بود.

    مامان-بیا برات یه چای بیارم.

    -چشم. لباسام رو عوض کنم میام.

    بعد از تعویض لباسام، تو سالن رفتم و نشستم. روشنک تو بغلم پرید. محکم بوسیدمش. با خنده و همون زبون بچگونه گفت:

    روشنک-زن دایی کو؟

    -جونم؟ زن دایی؟

    سرش رو تکون داد. مامان و مریم خانوم خندیدند. روژان هم که تازه اومده بود تو سالن خندید.

    روژان-عزیزم زن دایی رو فردا می‌بینی.

    لبخند رو لبم نشست.

    مامان-روژان، زن دایی چیه یادش دادی؟شاید اصلا این وصلت سر نگیره.

    تو ذوقم خورد. خب چرا مامان این قدر اذیت می‌کرد؟

    مریم خانوم-ان شاء الله که سر بگیره زری جان.

    مامان-چی بگم؟من که هنوز دلم پیش مهیاست.

    زری خانوم-حتما قسمت نبوده. این مهرداد هم هرچی بهش میگم زیر بار نمیره. چند وقتی می‌‌بینم سر به راه شده و دست از بچه بازیاش برداشته. نمی‌‌دونم چرا زیر بار زن گرفتن نمیره.

    روژان-خب، شاید اونم دلش جایی گیره.

    مریم خانوم و مامان هردو متعجب به من نگاه کردند و باهم گفتند:

    مامان و مریم خانوم-آره؟

    خنده ام گرفت.

    -اولا من از کجا بدونم؟دوما، جلو من که نمیگه.

    مریم خانوم-به هر حال هر روز با همین، می‌‌بینید. همکاری، دوستی، چیزی..

    -نه، تا جایی که من خبر دارم نه.

    هردو خیالشون راحت شد. گرچه راستش رو نگفته بودم. البته راستی که خودم حدس می‌زدم. این که مهرداد هم گرفتار ربکاست و این که ربکا هم بهش بی میل نیست، فقط جفتشون اعتراف نمی‌‌کنند. کمی دیگه صحبت کردیم و مریم خانوم به خونه شون رفت. مامانم باز برای بار چندم باهام صحبت کرد که فقط واسه آشنایی میریم و هیچ توقعی نداشته باشم و این که واسه فردا گل و شیرینی یادم نره. واسه ساعت هفت و نیم شب قرار گذاشته بود. قرار بود با روژان و مهران بریم. مامان می‌گفت روشنک رو پیش مریم خانم بذاره که روژان گفت:

    روژان-نه مامان، ربکا گفت حتما ببرمش ببینش.

    مامان با حرص نگاهش کرد.

    مامان-سیروان کم بود، تو هم با خواهر دختره رفیق شدی؟ می‌خواین من رو تحت فشار بذارین؟

    روژان-مامان؟دختره چیه؟روشا. قراره عروست بشه. اسم به این قشنگی.

    مامان-کی گفته قراره؟ هنوز هیچی معلوم نیست.

    روژان خنده اش گرفت. مامان سرسختانه می‌خواست مقاومت کنه و نمی‌تونست. مهران اومد و شام رو خوردیم. روژان قضیه فردا شب رو بهش گفت و یه کم هم مهران سر به سرم گذاشت.

    تموم شب از فکر و خیال خوابم نبرده بود. صبح تو شرکت کمی کسل بودم. تا دیر وقت با روشا چت کرده بودم و بعد هم دیر خوابیدم. روشا که قرار نبود امروز شرکت بیاد. ربکا هم که صبح تا نزدیکای ظهر اومد و رفت. مهرداد گاهی که بی کار میشه، سر به سرم می‌ذاره. البته به صورت رمزی که کسی نفهمه. ناهاری که بـرده بودم با هم خوردیم. بعد از ناهار به انبار رفتم و بار جدید رسیده رو تحویل گرفتم. همونایی که دیروز به اشتباه جامونده بود. بعد هم به شرکت آقای راشدی رفتم و درباره یه مزایده جدید که آقای کیج گفته بود، باهاش صحبت کردم. موقع برگشت سیمین من رو دید. خندید و گفت:

    سیمین-این جا چی کار می‌کنی؟

    -با بابات کار داشتم.

    سیمین-ربکا می‌گفت امشب قراره برید خواستگاری، تو هنوز سرکاری؟

    -خب به وقتش میرسم.تازه خواستگاری رسمی هم که نیست. برای آشنایی خانواده هاست.

    سیمین-من که دلم روشنه. فکر نمی‌‌کنم کسی بتونه جلوی این عشق عمیق و حقیقی شما مقاومت کنه. همه رفتار و نگاهاتون حاکی از عشقه.

    لبخندی زدم و چیزی نگفتم. چه خوب بود که سیمین حسود نبود و این قدر خوب مثل یه دوست برای من و روشا بود. خداحافظی کردیم و خونه رفتم. ساعت کاری هم خیلی وقته تموم شده بود. تو راه هم گل و شیرینی خریدم. ساعت شش بود که رسیدم. مامان با دیدنم غر زد چرا دیر کردم، زود آماده شم که دیره. فوری دوش گرفتم و آماده شدم. کت و شلوار نوک مدادی و پیراهن مشکی براق. ساعت بند چرمیم رو هم بستم. چشمم به جعبه رو میزم افتاد. هنوز این گردنبند رو به روشا نداده بودم. تو جیبم گذاشتمش. ادکلن زدم و بیرون رفتم. روژان و روشنک و مهران هم اومده بودند. سلام کردم و بیرون رفتیم. همه با ماشین من رفتیم. با یه ربع تاخیر، ساعت یه ربع به هشت رسیدیم. مامان که همش حرص می‌خورد. پیاده شدیم. مهران روشنک رو بغـ*ـل کرد. شیرینی هم روژان گرفت. دسته گل رو هم به من داد. مامان زنگ زد. یه زن جواب داد و تعارف کرد بریم داخل. در باز شد. رفتیم تو. با دیدن عمارت بزرگشون و باغ بزرگ، مهران سوت یواشی زد.

    روژان-مهران! ندید بدید بازی در نیار.

    مهران-مگه چندبار تو عمرم از اینا دیدم؟

    همه مون خنده مون گرفت. آقای کیج و خانومش جلوی در منتظرمون بودند. مامان با دیدن ساراخانوم تعجب کرد. روژان هم همین طور. یواش گفتند:

    مامان-این کیه؟

    -مامان روشا.

    مامان دیگه فرصت نکرد چیزی بگه. فقط دیدم با تعجب با مامان روشا دست داد و سلام کردند. سارا خانوم یه چادر رنگی شیک سرش بود. کنار آقای کیج که پیراهن و شلوار تنش بود با کراوات. کت نداشت. کراوات همیشه می‌زد. چه قدر متفاوت بودند. یه چهره و تیپ کاملا غربی در کنار یه تیپ کاملا اسلامی! ربکا هم اومد و سلام کرد. داخل سالن رفتیم. عجب سالنی بود! خیلی بزرگ و فوق العاده شیک. به قسمتی که مبلمان شیک استیل چیده بود رفتیم. وقتی نشستیم زیر چشمی به سالن نگاه کردم. دو طبقه بود و پله های طبقه بالا تا وسط سالن اومده بود. کلا خونه ی خیلی بزرگی بود.روشا هم تو سالن اومد و سلام کرد.با لبخند نگاهش کردم و زیر لب جواب دادم. دسته گل رو بهش دادم. تشکری زیر لبی کرد و کنار ربکا نشست.یه خانوم که مستخدم بود، اومد و سلام کرد. دسته گل رو از روشا و شیرینی رو از سارا خانوم گرفت و رفت. روشا کت و شلوار شکلاتی رنگی تنش بود که خیلی شیکش کرده بود. با یه شال کرم که خیلی قشنگ بسته بودش. ربکا هم کت و شلوار تنش بود ولی شالش آزاد رو سرش بود.دو طرفش باز بود و اون قدر هم عقب بود که نمی‌ذاشت بهتر بود. مطمئنم اون هم به خاطر حضور مامان و تعصبش بود. مجلس هنوز سکوت بود. انگار هردو خانواده از دیدن هم تعجب کرده بودند و مامان بیشتر. ربکا بلند شد و سمت روژان رفت.

    ربکا-وای چه نازه این دخترت! بده ببینمش.

    روژان روشنک رو بغـ*ـل ربکا داد. ربکا بغلش کرد و بوسیدش.

    ربکا-چه نازی تو عزیزم.

    روشنک با اخم نگاهش کرد. غریبی می‌کرد.

    ربکا-شکلات دوست داری؟

    روشنک لبخند زد. ربکا با روشنک سمت انتهای سالن که آشپزخونه بود رفت. همه این صحنه رو نگاه می‌‌کردن.پد. بالاخره آقای کیج با همون لهجه ی غلیظش گفت:

    ویلیام-خیلی خوش آمدید بانو سمیعی.

    مامان-متشکرم.

    ساراخانوم-از آشناییتون خوشبختم. خیلی زودتر دوست داشتم ملاقاتتون کنم. قبل از این که از این ماجراها باخبر بشم. همون وقتی که ویل از پسری برام می‌گفت که خیلی متعهد به کارشه و با وجود سن کمش خیلی موفقه. بهتون بابت تربیت چنین پسری تبریک میگم خانوم.

    مامان که انگار یخش باز شده بود و یکم نرم شده بود، لبخندی زد و گفت:

    مامان-نظر لطفتونه. سیروان به بابای خدابیامرزش رفته. خدا بیامرز خیلی تو کارش جدی بود. می‌‌گفت حتی یه سرسوزن مال حرام زندگی خودش و بچه هاش رو به آتیش می‌کشه. واسه هر ریال پولش زحمت می‌کشید. حالا هم که تاثیرش رو تو بچه هام می‌بینم و خدا رو شاکرم.

    سارا خانوم-درسته، مال حلال خیلی تاثیر داره تو تربیت بچه ها و این مدت که سیروان خان رو شناختم، فهمیدم واقعا تو خانواده خوبی بزرگ شده. باعث افتخار ماست که با خانواده ی شما آشنا شدیم. ایشون دامادتون هستند؟

    مامان-بله. آقا مهران، داداشش هم که مهرداد تو شرکت خودتون کار می‌کنه.

    آقای کیج-اوه، ایشون آقای مهران مهدوی هستند؟ما به شما هم نامه دعوت به کار فرستاده بودیم، ولی شما رد کردید.

    مهران-بله، باعث افتخار بنده بود با شما همکاری کنم، فقط این که اون موقع شناخت زیادی رو شرکت شما نداشتم و فرصتی هم برای تحقیق نبود. زود جواب می‌خواستند. من هم که با وجود همسر و دخترم جرئت ریسک کردن نداشتم.

    ویلیام-صحیح، بهتون حق میدم.

    کم کم بحث آقای کیج و مهران به کار رسید و مامان و سارا خانوم هم که نزدیک مامان بود، دوتایی حرف می‌زدند. ربکا هم که کنار روژان نشسته بود و با روشنک بازی می‌کرد و با روژان هم حرف می‌زدند و می خندیدند. مستخدمشون هم ازمون پذیرایی می‌کرد. فقط من و روشا ساکت بودیم و به هم نگاه می‌کردیم. مجلس صمیمی شده بود و همه فراموش کرده بودند برای چی این جا هستیم. خودشون که سرشون گرم بود از من و روش خبر نداشتند که چه قدر بی قراریم. به خصوص که وقتی می‌دیدم روشا چه قدر ناز شده، بیشتر عجله داشتم همه چی بگذره و زودتر به خواستم برسم. حالا که مامان این قدر با ساراخانوم گرم گرفته بود، شک داشتم هنوزم سرسختانه مخالفت کنه. بعد از نیم ساعت، بالاخره مامان گفت:

    مامان-بهتره با اجازه ی آقا و خانوم کیج بریم سر اصل مطلب.

    آقای کیج-اجازه ما هم دست شماست بانو.

    مامان-خواهش می‌کنم، صاحب اختیارید.حقیقتش اینه که همون طور خبر دارید، برای آشنایی بیشتر دو خانواده اومدیم. خودتون هم خبر دارید که قضیه ی این جوونا از چه قراره. سه سال قبل یه بار سیروان اومد و خواست راجع به یه دختر حرف بزنه و برم براش خواستگاری. نفهمیدم چی شد که یهو ساکت شد و دیگه چیزی نگفت. فقط شاهد آب شدنش بودم و دم نزدم. این مدت که می‌بینم که چطور باز روحیه گرفته و عوض شده. فقط، موضوع همونه که خودتون هم می‌‌دونید. اختلاف دینی و فرهنگی که ممکنه در آینده براشون اختلاف به وجود بیاره.

    سارا خانوم-احتمالا آقا سیروان بهتون گفتن که من و ویلیام هم کاملا با هم متفاوتیم.

    مامان-بله. البته جسارت نباشه، به چشم هم دیدیم.

    ساراخانوم-من شیعه هستم و ویلیام کاتولیک. وقتی تو آکسفورد عاشق ویلیام شدم، همه این سختی ها رو که سیروان متحمل میشه، من هم شدم. به خصوص که من زن هم بودم. به هر حال زن یه موجود ضعیف و بی دفاعه. بابام و بیشتر هم مامانم مخالفت کردند. اون قدر ویلیام اومد و اصرار کرد که بابا رضایت داد. جالب این جا بود که بابا می‌‌گفت ازدواج مسلمان و غیر مسلمان درست نیست و ویلیام کسی بود که این موضوع رو برای بابام روشن کرد که با شرایط خاص امکان پذیره. بابا هم قبول کرد که یه مدت نامزد باشیم تا بیشتر با فرهنگ هم آشنا شیم و اگه مشکلی نبود، ازدواج کنیم. یه سال نامزد بودیم. ویلیام واقعا با همه شرایطم کنار اومده بود و حتی خیلی عوض شده بود. به طوری که طبق قول که به من داده تا امروز، تقریبا بیست و هفت میشه که لب به الـ*کـل نزده. من واقعا با وجود اختلاف دینیمون، از زندگیم راضیم و اگه بارها به قبل برگردم، باز هم ویلیام رو انتخاب می‌‌کنم. حالا هم به شما حق میدم بترسید، ولی دختر من این مسائل براش یه چیز طبیعیه. اختلاف دین و احترام به عقاید هم دیگه براش یه ارزشه، همون طور که خودش هم مسیحیه، اما به اعتقادات من هم که مسلمانم احترام می‌ذاره. باز هم تصمیم با خودتونه.

    مامان-من هم بهتر می‌بینم که روابط این دو جوون زیر نظر خانواده ها باشه.یه مدت تحت نظر خودمون با هم نامزد باشند و بیشتر هم دیگه رو بشناسند. تو خونواده های هم رفت و آمد کنند و بهتر همه جوانب رو در نظر بگیرند. ممکنه اصلا روشا خانوم نتونه شرایط زندگی سیروان رو بپذیره. باز بعدا دوباره با هم بشینیم و صحبت کنیم.

    سارا خانوم.درسته. من هم موافقم، فقط من صلاح نمی‌‌دونم زیاد طولانی باشه.

    مامان-نه، من هم همین نظر رو دارم. به نظرم تا عید کافی باشه.

    ساراخانوم-اگه ویلیام موافق باشه، من هم موافقم.

    آقای کیج-من همه چیز رو می‌سپارم به شما خانوما. من همه جوره هم به دخترم و هم به سیروان اعتماد دارم و بهتر می‌بینم این مسائل زیر نظر مادر ها باشه.

    مامان-پس اگه اجازه بدید یه انگشتر برای نشون دست دخترتون کنیم.

    ساراخانوم-اختیار دارید، بفرمایید.

    با تعجب به مامان نگاه کردم. نشون دیگه چی بود؟ مامان یه جعبه از کیفش در آورد. تازه متوجه شدم ربکا و روشنک تو سالن نیستند. مامان جعبه رو باز کرد:

    مامان-این انگشتر نشون خودمه که با نظر حاج مهدی بابای سیروان گذاشته بودیم بدم به عروسم. مال مادر خدا بیامرز شوهرمه. گرچه ارزش مادیش زیاد نیست، ولی ارزش معنویش برای خانواده ی ما زیاده. چشمم به انگشتر قشنگی که یه نگین الماس هم روش داشت افتاد. هم ساده و هم شیک بود. مامان بلند شد و دست روشا کرد. روشا با لبخند تشکر کرد. چه قدر هم اندازه ش بود و به دستش می‌اومد. همه دست زدند. با صدای دست زدن، ربکا با روشنک که دوتا عروسک بغلش بود، از پله ها پایین اومد.

    ربکا-چی شد؟عروسی کردن بالاخره؟

    با این حرفش همه خندیدیم. اومد کنار روژان نشست و خلاصه ی مراسم رو پرسید.

    مامان-روشا خانوم یه چای از دست خودتون بهمون نمیدین؟

    ساراخانوم-حتما. روشا عزیزم یه سینی چای لطف کن.

    روشا چشمی گفت و رفت. وقتی با سینی برگشت و تعارف کرد، مامان گفت:

    مامان-این چای یه چیز دیگه ست. اصلا خوشمزگی چای خواستگاری به اینه که عروس بیاره. شما رو نمی‌دونم، ولی ما که هنوز تو سنت ها غرقیم.

    سارا خانوم-موافقم باهاتون. گرچه بچه هام بزرگ شده انگلیس هستند، ولی خودم با این چیزا بزرگ شدم.

    خلاصه باز صحبت ها بالا گرفت. یه ساعتی همه صحبت کردند و مامان تصمیم به رفتن گرفت. موقع رفتن روشا رو بوسید و گفت بهش سر بزنه. من عم که نقش مترسک داشتم. کلا جز دو سه جمله حرفی نزده بودم. روشنک با گریه از بغـ*ـل ربکا جدا شد، ولی همون دوتا عروسک رو با خودش آورد. همه خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. من فقط تونستم تو یه لحظه که همه سرشون گرم بود یه چشمک برای روشا بزنم که باز ربکا دید و لبخند زد.

    تو ماشن مامان مدام از تعجبش از دیدن سارا خانوم گفت. این که باورش نمی‌شده چنین مامانی داشته باشند.

    روژان-من که داشتم شاخ در می‌آوردم.

    مهران-برای من هم عجیب بود.

    مامان-سیروان تو می‌دونستی؟

    -معلومه. ساراخانوم مهندسه. تو شرکت دیدمش.

    مامان-خارج هم بوده، همین طور حجاب داشته؟

    -چادر نه، ولی آره حجاب داشته.

    مامان-پس چطور با یه مسیحی ازدواج کرده؟

    -مامان من مگه مسیحی آدم نیست؟

    مامان-منظورم این نیست..

    -دقیقا همینه دیگه، وگرنه چه فرقی داره؟ هر کی یه اعتقادی داره و یه دینی. مهم اینه که خدا رو پیدا کنی و بپرستیش. خب ما اعتقاد داریم اسلام و شیعه کامل ترین دینه. به نظرت اگه تو مرکز آمریکا یا انگلیس هم به دنیا اومده بودیم، با اون همه تبلیغ دینشون و اون محیط، باز هم الان شیعه بودیم؟

    مامان ساکت شد. کس دیگه ای حرف نزد.

    -مامان من اگه تو شرایط اونا بودید و این دین رو انتخاب می‌کردید، حق اعتراض داشتید یا اگه مثل ساراخانوم عمری خارج زندگی می‌کردید و شوهرتون هم مسیحی بود، باز هم این قدر محکم بودید ومی‌تونستید بگید مسیحیا بدن؟ شما که مسلمانی و می‌دونی نباید به دیگران اهانت کرد، یه جوری درباره شون حرف می‌زنید که انگار معصومید. ولی همین آقای مسیحی، بیست و هفت ساله داره با یه شیعه زندگی می‌کنه و هیچ وقت به اعتقاداتش اهانت نکرده.

    مامان باز هم چیزی نگفت. وقتی به خونه رسیدیم، با روژان اینا خداحافظی کردیم و رفتیم خونه. اونا هم به خونه شون رفتند.
    مامان-شام می‌خوری سیروان؟

    -راستش اشتها ندارم. شیرینی خوردم.

    مامان-نصفه شب ضعف می‌کنی.

    -نه. اگه ضعف کردم، پا میشم یه چیزی می‌خورم.

    مامان-باشه. پس من میرم بخوابم. خسته ام.

    -چشم، شما بفرمایید. من هم میرم بخوابم.

    با مامان خداحافظی کردم و تو اتاقم رفتم. بعد از تعویض لباسام و مسواک زدن، روی تخت دراز کشیدم. تو تلگرام سرک کشیدم. روشا آنلاین بود.

    -"سلام روشا خانوم. چطوری عشقم؟"

    زود جواب داد:

    "سلام، ممنون. تو چطوری؟"

    -"چی حدس می‌زنی؟درو ابرهام از شادی."

    "خوش بگذره. زیر پات رو هم نگاه کن ما رو ببینی."

    -"واسه دیدن شما باید بالا رو ببینم. شما تاج سرمی."

    اسمایل خنده و خجالت رو فرستاد.

    -"قربونت برم. امشب خیلی خواستنی شده بودیا. دوست داشتم مثل همه خواستگاریا ما هم می‌رفتیم تنها یه صحبتی بکنیم. اما انگار اونا هم به این نتیجه رسیده بودن ما حرفامون رو زدیم."

    "خب هرچی می‌خواستی بگی، الان بگو."

    براش یه اسمایل بـ..وسـ..ـه فرستادم.

    "همین؟چطور تا وقتی پیشتم خبری از این چیزا نیست ،وقتی دوریم حرفش رو میزنی؟"

    -"خوشگله، تو دست من امانتی فعلا. هنوز مونده تا فقط مال خودم بشی."

    "من سه سال و نیمه خودم رو مال تو می‌دونم. تا آخر عمر هم همین عقیده رو دارم."

    -"درسته، روح و دل و عشقت مال منه، ولی برای داشتن جسمت باید یه کم صبور باشم. البته تو حتی تصورش رو هم نمی‌تونی بکنی این صبوری در برابر این زیبایی و خوبی تو چه قدر مشکله."

    "خب حالا یه کوچولو صبور نباش. قول میدم من جای تو صبوری کنم!"

    خنده ام گرفت. بهش زنگ زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    banoo pardis

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    347
    امتیاز
    186
    سن
    30
    با اولین بوق جواب داد.

    روشا-سلام.

    -سلام خوشگلم. چطوری؟

    روشا-خوبم. چی شد زنگ زدی؟

    -دلم برای صدات تنگ شده بود.

    روشا-فقط صدا؟

    -این تم سوال داره؟ الان متاسفانه فقط می‌تونم صدات رو بشنوم، وگرنه اگه به دلم باشه هیچ وقت نمی‌خواد ازت جدا شه.

    روشا-سیروان دوستت دارم. خیلی زیاد.

    از یهویی اعتراف کردنش شوکه شدم و کمی مکث کردم. بعد از کمی مکث گفتم:

    -غافل گیرم می‌کنی؟چه قدر دوستم داری؟

    روشا-نمی‌دونم. اون قدر زیاده که اندازه اش رو نمی‌دونم.

    -خب پس بدون صد برابرش من دوستت دارم.

    هر دومون کمی سکوت کردیم. به صدای نفساش گوش دادم.

    -خانوم خوشگله برو بخواب.

    روشا-باشه. کاری نداری؟

    -نه خانومی. شبت به خیر.

    روشا-شب تو هم به خیر.

    بعد از قطع کردن تماس، به عکس روشا که رو صفحه گوشیم بود نگاه کردم. احساسم بهم می‌گفت مامان مخالفت نمی‌کنه. وقتی امشب بعد از بیرون اومدن از خونه شون نگفته بود بریم مهیا رو واست بگیرم، خودش امیدوار کننده بود.

    صبح روز بعد، با ماشین مهرداد به شرکت رفتیم. مامان گفت با روژان می‌‌خوان برن خرید و ماشینم رو بذارم. نمی‌دونم چطور این مهران همیشه فرار میکرد و ماشینش رم می‌برد و من گیر می‌‌افتادم؟ به هر حال که جرئت نه گفتن به مامان رو نداشتم، به خصوص تو این شرایط خاصم!

    تو ماشین با مهرداد از خواستگاری دیشب گفتم و این که مامان نظرش ممکنه برگرده.

    مهرداد-خوبه، خوش خوشانت شد. فکر کنم دیگه باید برم همین مهیا رو بگیرم. بدجور مامانم گیر داده ازدواج کنم. میگه تا باز از راه راست کج نشدی، زن بگیر.

    -خب بگیر دیگه.

    مهرداد-چی میگی؟خودت که عاشق شدی و داری به عشقت هم میرسی، اون وقت واسه من سخنرانی می‌کنی؟

    -مگه جنابعالی هم عاشق شدی؟

    مهرداد-نه بابا. عشق کجا بود؟

    از صداش و لحنش فهمیدم داره دروغ میگه. مطمئنم احساسم درسته و مهرداد و ربکا هر دو نسبت به هم احساس دارند.
    -خب پس برو زن بگیر دیگه.

    چپ چپ نگاهم کرد. خندیدم که گفت:

    مهرداد-بخند. چرا نخندی؟می‌‌دونی اصلا تو باعث این بدبختی منی؟

    -هه، چرا من؟

    مهرداد-مامان میگه سیروان که این قدر سر به راه و آقا بود، آخرش این جوری جفت پاش رو کرده توی کفش که یه دختر لادین رو بگیره، وای به حال تو که دیگه هرروز با یکی بودی. متما توهم دو روز دیگه دست یکی رو می‌گیری میای میگی این زنمه.

    با خنده گفتم:

    -خب بد هم نمیگن. می‌خواستی این قدر سابقه ی خودت رو خراب نکنی.

    مهرداد-تو ببند بابا.

    رسیدیم شرکت و داخل رفتیم. یه مقدار کار داشتم. مشغول انجامشون بودم که بوی عطر روشا رو حس کردم. عمیق نفس کشیدم و سرم رو بالا آوردم که با نگاه قشنگش مواجه شدم. کنارم ایستاده بود و نگاهم می‌کرد.

    -سلام گلم.

    روشا-سلام آقا، خسته نباشی.

    -ممنون. تو رو که می‌بینم، خستگیم در میاد.

    چشمم به انگشتر نشونی که مامان داده بود رو دستش افتاد. متوجه نگاهم شد و با دست دیگه اش نوازشش کرد.

    روشا-خیلی قشنگه. واقعا دوستش دارم.

    -برازنده ی دستته.

    روشا-ممنون. سیروان؟

    -جون دلم؟

    روشا-بریم بیرون؟

    با تعجب گفتم:

    -الان؟

    روشا مظلوم نگاهم کرد.

    -قربون چشات الان کار دارم. می‌خوای از همین روز اول نامزدیمون بابات اخراجم کنه بعد هم بگه داماد بیکار نمی‌خوام؟

    روشا-لوس نشو. خودت بابا رو می‌شناسی.

    -عزیزم می‌‌دونی که من چه قدر برام مهمه کارم رو درست انجام بدم. ناراحت می پشی بعد از ساعت کاری بریم؟

    روشا-آره. سیروان ما مثلا الان نامزدیما! هنوز بعد از نامزد کردنمون وقت نشده باهم تنها باشیم.

    شیطون لبخندی زدم و گفتم:

    -تنهایی رو دوست داری؟

    اون هم موذی خندید و سری تکون داد.

    -خب پس بذار تا وقت ناهار من کارام رو تموم کنم، بعد اگه بابات دیگه کاری نداشت و اجازه داد، بریم بیرون. تازه برات یه سورپرایز هم دارم.

    روشا-ایول! باشه. پس بذار کمکت کنم. من بیکارم.

    -کار زیادی نیست.

    روشا-خب الان یه کار جدید ربکا داد برات بیارم. این رو من انجام بدم.

    -بده ببینم.

    به دستم داد. نگاهی بهش انداختم.

    -این رو باید خودم انجام بدم. براش یه ایده در نظر دارم.

    روشا-بیا اتاق من کار خودت رو انجام بده. من هم این رو همون جور که خودت میگی انجام میدم. خودت هم روش نظارت کن.

    -باشه. فکر خوبیه، فقط مطمئنی بیکاری؟

    روشا-آره بابا. اصلا امروز به خاطر تو نبود، نمی‌اومدم.

    همراه روشا تو اتاقش رفتم. وقتی می‌رفتم، نگاه معنی دار همکارا و به خصوص خانوما و چشمک مهرداد رو دیدم. تا ظهر کارا رو تموم کردیم. بعد با روشا پیش باباش رفتیم و ازش خواستم اجازه بده این ساعت، کار رو تعطیل کنم.

    ویلیام-سیروان جان تو خودت صاحب اختیاری.

    -ممنون بابت لطفتون، ولی به هر حال من این جا یه کارمندم. البته کارای امروزم رو تموم کردما!

    ویلیام-می‌شناسمت که چه قدر وظیفه شناسی. می‌‌تونید برید. به هر حال اولین روز نامزدیتونه دیگه.

    و یه چشمک هم چاشنی حرفاش کرد.

    روشا-مرسی بابا.

    بعد از خداحافظی، بیرون رفتیم. امروز ربکا زیاد پیداش نبود. خیلی سرش شلوغ بود و وقت سر و کله زدن با ما رو نداشت. از دور برامون دست تکون داد. تو پارکینگ یهو یادم اومد ماشینم نیست.

    -ای وای! فراموش کردم. من که امروز ماشینم رو نیاوردم. مامان اینا لازم داشتند.

    روشا-خب ماشین من که هست. البته اگه قابل بدونی سوارش بشی.

    با محبت نگاهش کردم. از این که جوری حرف می‌زد که یه وقت غرورم جریحه دار نشه، خوشحال می‌شدم.

    -بریم با ماشین تو.

    سمت ماشینش رفتیم. سوئیچش رو سمت من گرفت.

    -نه، خودت بشین.

    روشا-نمی‌‌دونی من بیشتر دوست دارم کنارت بشینم و نگاهت کنم؟خودت که نمی‌دونی ژستت موقع رانندگی چه قدر جذابه.

    -تو چشمات جذاب می‌بینه.

    روشا-هستی که جذاب می‌بینمت.

    هر دو سوار شدیم.

    -خب کجا بریم؟

    روشا-من که فعلا گرسنه ام نیست. تو چی؟

    -منم نیستم.

    روشا-خب، پس برو یه جا ی ه کم بشینیم حرف بزنیم.

    -پس اول بریم خونه ما. من یه چیزایی رو بردارم، بعد میریم جایی که بشینیم.

    روشا-باشه. چی می‌خوای برداری؟

    -مربوط به همون سورپرایزه.
    سمت خونه حرکت کردم. روشا یه آهنگ گذاشت. آهنگ ملایم و قشنگی بود. دست چپ روشا رو توی دستم گرفتم. تا رسیدن به خونه مون، هیچ کدوم حرفی نزدیم. لنگار هردومون فقط نیاز داشتیم تا کنار هم باشیم و در سکوت و از حضور هم نهایت لـ*ـذت رو ببریم. وقتی رسیدیم پیاده شدم و گفتم:

    --بیا تو باهم بریم.

    روشا-نه. باشه واسه یه وقت دیگه. الان دقیقا روز اول نامزدیمون فکر نکنم درست باشه. مامانت میگه فقط منتظر بودم بیایید خواستگاری!

    خندیدم و گفتم:

    -گرچه مامان این حرف رو نمیزنه، ولی هرجور خودت فکر می‌‌کنی درسته، رفتار کن. البته این جوری میگم، چون می‌دونم تو تربیت و فرهنگ تو تعارف جایی نداره.

    روشا-خیالت راحت. تعارف بلد نیستم.

    رفتم و در رو با کلید باز کردم. داخل رفتم. مامان اینا خونه بودند. با دیدن من تعجب کردند. سلام کردم و جوابم رو دادند. مامان و روژان و روشنک بودند.

    مامان-چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

    -نه مامان جون. یه کار کوچولو دارم خونه.

    مامان-الان که باید سرکار باشی. سابقه نداشته این وقت بیای خونه. خوبی؟

    -آره مامان. چیزی نیست.

    مامان-پس بیا ناهارت رو بخور برو.

    -ممنون.راستش می‌خوایم با روشا ناهار بخوریم. بیرون تو ماشین منتظرمه؛ باید برم.

    لبخندی رو لب مامان نشست و گفت:

    مامان-خب اون هم بیاد این جا ناهار رو باهم بخوریم.

    -نمی‌‌دونم. روش نمیشه بیاد. تعارف زدم، گفت درست نیست.

    مامان-چی رو درست نیست؟ دوست دارم امروز رو باهم غذا بخوریم. خودم می پرم میارمش.

    بعد هم چادرش رو برداشت و بیرون رفت. می‌دونستم مامان به زور هم شده برای ناهار میارتش.پس همراهش رفتم. روشنک هم تو بغلم پرید. بوسیدمش و با مامان رفتم. روشا که تو ماشین بود، با دیدن مامان سریع پیاده شد و سلام کرد.

    روشا-سلام حاج خانوم.

    مامان-سلام دخترم. چطوری؟خوبی؟

    روشا-ممنون. شما خوبین؟

    مامان-الحمدلله. چرا بیرون ایستادی؟ بیا داخل.

    روشا-ممنون، مزاحم نمیشم. با اجازتون با سیروان قراره بریم بیرون.

    مامان-واسه بیرون رفتن وقت زیاده. بیایید داخل، ناهار رو باهم بخوریم، بعد برید

    روشا-خب...آخه...

    مامان-نکنه دوست نداری بیای؟یا دست پختم رو دوست نداری؟

    روشا-نه، باور کنید خیلی هم دوست دارم. قبلا سیروان که غذا آوده بود، خوردم. خیلی هم عالیه.

    مامان-پس بیا داخل..روژان هم خوشحال میشه.

    روشا لبخندی زد و موافقت کرد.

    روشا-چشم. هر چی شما بگید.

    مامان لبخندی زد و تعارف کرد بره داخل.

    -من ماشینت رو درست پارک می‌کنم و میام.

    سری تکون داد و با مامان داخل رفت. منم با روشنک رفتم و ماشین رو جلوی در پارک کردم و در ماشین رو قفل کردم. داخل رفتیم. روژان کنار روشا نشسته بود و می‌‌خندید. مامان هم تو آشپزخونه بود.

    مامان-روشا جان راحت باش. پاشو لباسات رو در بیار. سیروان پالتوی روشا رو بگیر ازش.

    روشا بلند شد و پالتوش و درآورد و دستم داد. زیرش یه تونیک کوتاه تنش بود و یه شلوار جین. یادم اومد که تو شرکت هم پالتوش رو در نیاورده بود. شالش هم از سرش برداشت و بهم داد. لبخند قشنگی بهم زد. چه قدر خوشگل شده بود. لباسش کرم شکلاتی بود و با موهای طلاییش هارمونی قشنگی ایجاد می‌کرد. اگه تنها بودیم، مطمئنا نمی‌تونستم زیاد خود دار باشم. با صدای سرفه مصلحتی روژان نگاهم رو ازش گرفتم و با خنده سمت اتاقم رفتم. مامان رو دیدم که با تعجب به روشا نگاه می‌‌کنه. نطمئن بودم الان داره حرص می‌خوره. بالاخره منو روشا هنوز نامحرم بویم و هضم این مسئله که روشا جلوی من بی روسری باشه، براش سخت بود. وای که اگه می‌فهمید دستش رو می‌گیرم که هیچی! بی خیال، اگه قراره روشا عروسش بشه، باید با خیلی چیزا کنار بیاد. به هر حال روشا این جوری بزرگ شده. همین که به خاطر من بیرون سعی می‌کنه شالش عقب نره زیادی و جلوی بقیه شال می‌‌اندازه سرش، برام کافیه. پالتو و شال روشا رو روی تختم مرتب گذاشتم. گرچه چوب لباسیم بود ولی دوست داشتم تختم عطرش رو بگیره. کتم ر درآوردم و تو سالن برگشتم. روشنک رو پای روشا نشسته بود و براش زبون می‌‌ریخت. روشا هم با لبخند جوابش رو می‌داد. مامان اینا تو آشپزخونه بودند. پیش مامان و روژان رفتم. مامان با دیدنم اخم کرد و گفت:

    مامان-قبلا هم این جوری دیدیش؟

    سرم رو پایین انداختم.

    -خب....یه بار...

    مامان-جلو همه این جوریه؟

    -آخه این جوری بزرگ شده. بعد هم به خاطر من مراعات می‌کنه و جلوی بقیه شال می‌‌اندازه.

    مامان-شما هنوز نامحرمین.

    -محرم و نامحرم از نظر اون یه کم با شما متفاوته. اون الان خودش رو نسبت به من متعهد می‌دونه. همون طور که نامحرمیم و جلوم راحته، همون جورم نظر من براش مهمه و به خاطر من جلو بقیه شال می‌ذاره.

    مامان-فقط تا همین حد؟ سیروان نکنه یه وقت...

    -مامان؟تو من رو این قدر سست می‌بینی؟

    مامان-نه...ولی شیطونه دیگه. جفتتون خوشگلین و عاشق. به هرحال شیطون همه جا هست. با این زیبایی که من ازش می‌بینم، حق دارم مدام نگران تو باشم.

    -ما که با هم نمیریم هیچ یه جا تنها باشیم.

    مامان-تو یکم ملاحظه کن پسرم. معصیت داره. یه وقت قسمت هم نمیشید، دختر معصوم یه وقت آینده ش خراب نشه.

    -مامان؟!

    چیزی نگفت. می‌دونست منظورم به جمله آخرشه. این که میگه قسمت هم نشیم؛ یعنی هنوز هم ممکنه مخالفت کنه. وامان یه سینی دستم داد و گفت تو سالن ببرمش. خودش و روژان هم اومدند. با هم چای و بعد ناهار خوردیم. ناهار قیمه بود. روشا کلی تشکر کرد و خوب هم خورد، بیشتر از همیشه که با هم بودیم. بعدش به روژان و مامان کمک کرد و ظرفا رو شستند. بعد مامان و روژان با ظرف میوه تو سالن اومدند.

    مامان-دخترم همین روز اول اومدی این جا کار کردی. تو مهمون مایی. زحمت کشیدی.

    روشا-چه زحمتی؟ زحمت رو شما کشیدین با دست پخت خوبتون.

    مامان کنارش نشست و یه کم دیگه حرف زدند. بالاخره ساعت سه و نیم بود که روشا بلند شد و گفت که باید بره. من هم گفتم تنهاست و می‌‌رسونمش. تو اتاق من رفتیم که پالتوش رو بهش بدم. یه کم به اطراف اتاقم و دکورش نگاه کرد.

    روشا-یه دکور شیک و ساده و مردونه.

    -ممنون.

    روشا-دفعه قبل زیاد توجه نکردم. اون قدر ناراحت بودم که متوجه اتاق نشدم.

    -از دست این مهرداد.

    روشا پالتوش رو پوشید.

    من برم خداحافظی کنم. تو هم بیا.

    روشا که رفت، جعبه بزرگی که تو کمدم بود و توش کادوهای مختلف روشا بود برداشتم. بعدش بیرون رفت. مامان روشا رو بوسید، همین طور روژان. خداحافظی کردند و بیرون رفتیم. روشا باز سمت صندلی کنار راننده رفت. من هم جعبه رو عقب گذاشتم و سوار شدم.

    روشا-این جعبه چیه؟

    -یه کم دیگه تحمل کن، می‌فهمی.

    سمت کافه ی همیشگی رفتم.

    روشا-این جا رو دوست دارم.

    -من هم همین طور .بیا بریم این جا، باید یه چیزایی برات بگم.

    با هم داخل رفتیم. جعبه رو هم آوردم. پشت یه میز نشستیم. سعید با لبخند اومد و سفارش گرفت. هردو بستنی سفارش دادیم. جعبه رو به طرفش هول دادم و گفتم:

    -وقتی نبودی تو هر مناسبتی می‌‌اومدم این جا یا تو خیابونا دور می‌زدم و اگه چیزی می‌دیدم و خوشم می‌‌اومد، برات می‌خریدم. گرچه چیزای قابل دار و با ارزش مادی بالا نیست اما همه عشقم رو براش گذاشتم. نسبت به هرکدوم یه حس قشنگ داشتم. دوست داشتم تا با هم بودیم و تو این کافه بهت کادوهات رو می‌دادم. حالا با همیم، تو همین کافه. حالا وقتشه کادوهات رو بگیری.

    روشا-وای جدی؟ ممنون سیروان

    در جعبه رو باز کرد. اول از همه جعبه کوچیک گردنبندا رو در آورد.

    -این رو سال اول برای تولدت خریدم، از مشهد.

    روشا درش رو باز کرد و بند چرمی رو تو دستش گرفت و در آورد. به حروف نقره خیره شد.

    روشا-چه نازه. ست دست بنداست .باید برام ببندیش سیروان.

    کافه خلوت بود. پس بلند شدم و پشت صندلیش ایستادم و گردنبند رو براش بستم. آخرش نتونستم با این وسوسه مقابله کنم و روی سرش رو از روی شال بوسیدم. باز رو به روش نشستم. یکی یکی کادوهاش رو باز کرد. هرکدوم رو با یه عالمه ذوق تماشا می‌کرد و کلی تشکر می‌کرد.

    روشا-ممنونم .از این که همه این مدت به فکرم بودی.

    -من حتی یه لحظه هم از فکرت بیرون نرفتم. گرچه اینا چیزای ارزشمند و قابل داری نیست، بیشتر ارزش معنوی داره، این که هر لحظه به یادت بودم. با وجود این که جدا شده بودیم، باز هم نمی‌‌تونستم جز تو به کسی فکر کنم.

    روشا-اگه قرار بود هدیه هات ویلا و قصر و جواهرات باشه، اندازه اینا خوشحالم نمی‌کرد. سادگی این هدیه ها نشون میده تو همه لحظات یاد من بودی، حتی وقتی که تو یه مغازه یه عروسک کوچولو دیدی یاد من افتادی.

    -گفته بودی عروسکای کوچیک ر دوست داری.

    روشا-خوب یادت مونده.

    -همیشه هم یادم می‌مونه. هر چی رو که مربوط به تو بشه عزیزم.

    یه کم دیگه نشستیم و بعد تو ماشین رفتیم. عصر شده بود. روشا با جعبه کادوهاش کنار راننده نشست و من هم پشت فرمون نشستم. روشا عروسک کوچیکه رو روی آینه ماشین گذاشت.

    روشا-همیشه جلو چشمم باشه.

    -کجا بریم خانومی؟

    روشا-بام تهران.

    -چشم.

    بعد سمت بام تهران رفتم. وقتی رسیدیم، شب بود. روی نیمکت همیشگی نشستیم. روشا کنارم بود، خیلی نزدیک. اون قدر که عطر موهاش دیوونه ام می‌کرد. دستم رو دور شونه اش انداختم. هر دو به منظره ی رو به رو خیره بودیم.

    -سردته؟

    روشا-وقتی تو بغلت باشم نه، ولی دفعه قبل که با ربکا این جا بودیم داشتم قندیل می‌‌بستم. به خصوص با اون آهنگایی که تو خوندی و بعد هم اون حرفت. حتی قلب و روحمم یخ زد.

    -کدوم حرف؟

    روشا-به ربکا گفتی هیچ وقت به اونی که دوستش داری نمیرسی.

    خندیدم و گفتم:

    -نمی‌دونی چه قدر اون موقع احساس تنهایی و شکست می‌کردم. اون ترانه که خوندم احساس قلبی خودم بود ولی نمی‌خواستم فکر کنی با آهنگ برگرد ازت می‌خوام برگردی.

    روشا-فعلا که برگشتم. ناراضی ای؟

    به خودم فشارش دادم و گفتم:

    -هیچ وقت تو عمرم تا این حد راضی نبودم.

    باز هر دو ساکت شدیم.سکوتمون رو سر و صدای ماشینا و افرادی که در رفت و آمد بودند، می‌شکست. روشا سرش رو روی شونم گذاشت و گفت:

    روشا-یادته ازت اسم همه عطر و ادکلنات رو پرسیده بودم؟

    -آره. هیچ کدوم از خاطراتمون رو فراموش نکردم.

    روشا-خیلی بوشون رو دوست داشتم. نه بخاطر این که خوشبو بودند؛ چون مال تو بود. این رایحه برام یادآور تو بود. وقتی دیگه نبودی، همشون رو خریدم. هر بار یکیشون رو به بالشتم می‌زدم تا تموم شب حست کنم.

    -جالبه. کسی بهت نمی‌گفت عطر و ادکلن مردونه می‌خوای چی کار؟

    روشا-به نظرم ربکا حدس می‌زد چرا این کار رو می‌کنم، ولی حرفی نمی‌زد. مامان و بابا هم که اون قدرا وقت نداشتند بیان اتاق من و به این چیزا فکر کنند. اون روزا، مخصوصا سال اول، زیادی مشغله داشتند. شرکت نو پا بود و نیاز به تلاش زیاد برای موفقیتش داشت.

    -همه شب ها باید عکسامون رو می‌دیدم تا خوابم ببره. همه شب، آهنگی که تو برام فرستاده بودی رو گوش می‌دادم. هر شب تو همه شبکه های اجتماعی آنلاین بودنت رو چک می‌کردم. گاهی با خودم می‌گفتم شاید کسی رو داری که باهاش چت کنی. شاید فراموشم کردی. از این فکر دیوونه می‌شدم. با این که امیدی به بودن دوباره با تو نداشتم، اما فکر این که کس دیگه ای تصاحبت کنه، عصبیم می‌کرد.

    روشا خندید و گفت:

    روشا-کاملا دیوونه شدنت رو حس می‌کنم. بازوم کبود شد.

    تازه متوجه شدم از این فکر دارم بازوی روشا رو فشار میدم. سریع ولش کردم.

    -ببخشید. اصلا متوجه نبودم دارم چی کار می‌کنم.

    روشا خندید و گفت:

    روشا-اشکال نداره.

    بارون نم نم شروع به باریدن کرد. این دیگه کجا بود؟ افرادی که بودن سریع تر می‌رفتند تا قبل از تند شدن بارون به ماشینشون برسند.خلوت شد.

    -پاشو بریم. سرده سرما می‌خوری.

    روشا-بارون قشنگیه. بریم.

    بلند شدیم بریم که صدام کرد. به سمتش برگشتم. نزدیکم ایستاد، خیلی نزدیک.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا