کامل شده رمان كوتاه تابستان لاكچرى | پريا قاسمى كاربر انجمن نگاه دانلود

شخصيت محبوب شما در قرمز لاكچـرى كدام است؟

  • ساحـل

  • كـوروش

  • مرد جنگـل

  • عمه مريم جان

  • سودابه

  • حسام

  • حسين


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پريا قاسمى

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
473
امتیاز واکنش
52,371
امتیاز
971
به نزديكى خونه عمه مريم جان كه رسيدم، فورا كاغذ را دولا كردم و درون كولي‌ام جاى دادم. نفسي عميق كشيدم تا به خانه رسيدم.
_عمه؟ عمه جان؟
خواستم از پله‌ها بالا بروم و وارد اتاق شوم كه با ديدن كوروش كه دولپي چيزي را مي‌بلعيد، يك‌تاي ابروانم بالا پريد.
_تو اين‌جا چي‌كار مي‌کني؟
به زور لقمه‌اش را قورت داد كه يك لحظه چهره‌اش از زور فشار قورت دادن درهم شد.
_هيچى، خاله مريم رفت سفره ابولفضل منيره خانم... من رو هم تو راه گير آورد يه عالمه قربون صدقه‌م رفت. بعد گفت بيام اين‌جا تا تو بياي يه وقت نگريزي.
چپ چپ نگاهش كردم و با نيمچه اخمى گفتم:
_نگريزي چيه؟ مگه من حيوانم؟
در حالي كه سعي مي‌كرد خنده‌اش را پنهان كند گفت:
_نه بابا، خاله مريم گفت... راستى دستت خوب شد؟
آرام دستي به مچ دستم كشيدم و آره‌اي زير لب زمزمه كردم كه دوباره پرسيد:
_تو چرا تنهايي ميري جنگل؟ اونم اين همه وقت... خطرناكه‌ها.
مستقيم نگاهش كردم و غد گفتم:
_اصلا هم خطرناك نيست، فكر تو خطرناكه... حالا هم مي‌خوام برم استراحت كنم.
خواستم از پله‌ها بالا بروم كه با حرفي كه زد قلبم بي‌محبا بر سينه‌ام كوبيد.
_ميگن اون‌جا يه شخصى زندگي مي‌كنه كه از آدم فراريه، ميگن آدم مي‌خوره... واسه خودت ميگم كه مراقب خودت باش.
اخمم غليظ و غليظ‌تر شد. به سمتش چرخيدم و گفتم:
_هستم... بدتر از نداشتن اينترنت كه قرار نيست سرم بياد؟ هوم؟
كوروش از آن خنده‌هاي چال گونه نما كرد و گفت:
_مي‌دونستى خونه دو قلوها واي فاي هست؟
عين برق گرفته‌ها نگاهش كردم و متعجب گفتم:
_اون‌ها واي فاي دارن و تو الان بايد بگي؟ توهم مي‌دونستي من برنامه هك واي فاي تو موبايلم هست؟
بشكني در هوا زدم و با خنده گفتم:
_فردا بيا بريم پشت خونه دو قلوها... من يكم كار دارم اون‌جا... فعلا باي.
موبايلم را از جيبم خارج كردم و عكس‌هاي امروز را وارسى كردم. لبخند به لبانم آمد، تعريف از خود نباشد بسي خوش عكس بوده و تاكنون متوجه نشده‌ام. هوفي كشيدم و به رو به رو خيره شدم. با نقش بستن آن چشمان آبي‌ كه زيبايشان روى آسمان را هم كم مى‌كرد، يك لحظه تپش قلب گرفتم.
چه‌قدر مردم بي‌رحم هستند كه نديده، آدم‌ها را پاي دادگاه قضاوت مي‌كشند. او بسيار هم مهربان است، اصلا او...
***
_به نظرت اگه بفهمن داشتيم از واي فايشون استفاده مي‌كرديم چي‌كار مي‌کنند؟
شانه‌اي بالا انداخت و با بي‌خيالى گفت:
_هيچ، دعوا مي‌كنند كه چرا اجازه نگرفتيم و كلي نصحيت و از اين قبيل.
متفكر به رو به رو خيره شدم و گوشه لبم را پايين كشيدم و گفتم:
_يعني اگر اجازه بگیريم قبول مي‌كنند؟
با اطمينان پاسخ داد:
_اره، چرا قبول نكنند.
اگر بگويم قيافه‌ام شبيه شكلك پوكر شد دروغ نگفته‌ام. خدايا ممنون كه مرا گير يك اسكل انداختي، مرحبا!
_خب اخه نابغه، حالا كه اجازه ميدن چرا ما بايد دزدي كنيم؟
_خب چه‌مي‌دونم خودت گفتي.
كمي پوكر نگاهش كردم و با كف دست بر پيشاني‌ام كوبيدم.
_پس مي‌ريم ازشون اجازه مي‌گيريم.
به سمت خانه دو قلوها رفتيم و از آن‌جايي كه زنگ نداشتن، كوروش با آن صداي خفن و دختركشش نقش زنگ را قبول كرد.
حسام و حسين كه هر دو آمدند، ما هم اجازه براي مصرف از واي فايشان و همين‌طور رمزش را گرفتیم.
حال مي‌توانستم با خيال راحت به مسائل مجازي‌ام برسم. اينستا كه همه انفالوم كرده بودند، تلگرام هم كه كلي پيام داشتم. فقط بازشان كردم تا بعدا بخوانمشان. صفحه سودابه را در انستاگرام باز كردم؛ اما با ديدن انكه مرا بلاك كرده است خون خونم را مي‌خورد. آرام زير لب با عصبانيت زمزمه كردم:
_سگ تو روحت، آبجى جان.
به سمت كوروش چرخيدم، با ديدن موبايلش چشمانم چهارتا شد.
_اه تو اپل داري؟
متعجب نگاهم كرد و گفت:
_آره... چرا؟
در آن لحظه حس خودكشى بدجور به سراغم آمده بود. با اسيد و يا با نفتش فرقي نداشت؛ فقط بايد يك‌جور خودكشي مي‌کردم. آخ كوروش آيفون دارد و من در جوار سامسونگ پرسه مي‌زنم، واي بر من واي. آخر به كدامين گـ ـناه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    چند روزي بود كه در اين روستا همخو شده بودم كه البته همه‌اش به لطف محمد يا همان مرد جنگل خودمان بود. حتي فكر كردن به آنكه قرار است تا چند ماه ديگر از اين‌جا بروم و او را ترك كنم باعث تب و مريضي‌ام ميشد و اين مسئله همان درديست كه نبايد به جانم مي‌افتادكه البته افتاد.
    هر روزم گذراندن با او و نگاه براقش بود. هر حركت و هر نگاهش برايم قابل ستودن بود. اخم‌هايش را كه ديگر نگو، چنان جذبه داشت و به دل مي‌نشست كه كنترل كردن خود واقعا سخت ميشد.
    گاهی در روياهاي دخترانه‌ام كه غرق مي‌شدم، فكر مي‌كردم كه اگر ازدواج كنيم، چه‌گونه بخواهد خرج زندگيمان را بدهد، آخر من هنوز نمي‌دانستم كه او شغلي دارد يا نه.
    تا آنكه يك روز كه به كلبه‌اش رفتم با ديدن پاكتي حاوي تراول هاي صد هزارتومني دهانم اندازه يك غار باز شده بود. وقتي كه ديد دارم پاكت را نگاه مي‌كنم. هل كرده آن را درون كشاب چوبي‌اش گذاشت.
    كشابي كه بعد‌ها فهميدم چندين پاكت با همين مقدار پول البته دست نخورده درونش وجود دارد. پس با اين حساب خرج زندگيمان هم جور شد. اصلا هم برايم مهم نبود آن پول‌ها از كجا مي‌آيند، مهم زندگيمان بود.
    هه چه خوش خيالم من... نه؟
    آن روز را خوب به‌خاطر دارم، زماني كه عمه مريم جان شيريني پخته بود و من دلم به تك خوري راضي نشد و خواستم به جنگل بروم تا با محمد شريك شوم.
    وقتي رسيدم او را در حال ماهيگيري ديدم، به طوري كه از شيريني‌ها قافل شدم و با دو به سمتش دويد.
    _واو ماهگيري؟ اونم تنهايي؟
    به سمتم برگشت و مثل هرباري كه مرا ديد چشمانش برق زد و چهره‌اش انگار كه شكفته شد.
    _سلام دختر شيطون.
    به لطف من البته تعريف از خود نباشم، بزنم به تخته زبانش باز شده بود و همين يك امتياز مثبت برايم محسوب ميشد.
    لبخندي به رويش زدم و پاسخش را دادم:
    _سلام، چه‌طوري مرد جنگل؟ برات شيريني آوردم. عمه مريم جان درست كرده.
    كمي وارسي‌ام كرد و گفت:
    _كو؟ نمي‌بينم!
    فورا عقب گرد كردم و كولي را از روي زمين برداشتم و شيريني‌ها را به سمتش گرفتم. خواست دستش را دراز كند تا طرف را بگيرد كه فورا طرف را پس كشيدم و خنديدم.
    _اين‌طور نميشه اون قلاب رو بنداز بيا با هم بخوريم.
    يك خصوصيت خيلي خيلي عالي ديگه‌اي هم كه داشت حرف گوش كن بودنش بود كه در ذهن خويش همان زن ذليل بودن روايت ميشد، بلي اين‌طوري‌هاست.
    نشست، من هم كنارش نشستم و درب ظرف را باز كردم. شيريني خرمايي را بيرون آوردم و به سمتش گرفتم خواست از دستم بگيرد كه نگذاشتم و با لب برچيده گفتم:
    _دِ نشد ديگه، من بايد بهت بدم. حالا بگو آ.
    قيافه متعجبش ديدني بود. خنده‌ام را قورت دادم و منتظر تا دهانش را باز كند، كمي جدي شد و دهانش را باز كرد، دست حاوي شيريني را به طرف دهانش بردم، تا خواستم در دهانش بگذارم به صورت فوق العاده حرفه‌اي با دستانش شيريني را از دستانم گرفت و در دهانش گذاشت.
    خيلي لاكچرى رو دست خوردم. مات نگاهش كردم كه گفت:
    _چه خوشمزه است... يكي ديگه بهم بده.
    بدون هيچ حرفي ظرف را سمتش گرفتم كه برنداشت، سر بلند كردم و سوالي نگاهش كردم كه ديدم دارد نگاهم مي‌كند كه با حرفي كه زد نزديك بود پس بيوفتم.
    _خودت بهم بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    در حالي كه در دلم كيلو كيلو قند آب ميشد؛ اما خيلي جدي خودم را نشان دادم و همان‌گونه جدي گفتم:
    _خودت بخور.
    و بعد پشت چشمى نازك كردم كه بر خلاف انتظارم گفت:
    _ باشه.
    وا رفتم. انتظار داشتم بيش‌تر منت كشي كند؛ اما انگار زيادي حرف گوش كن شده است. نفسي عميق كشيدم و چشمانم را به خروش رودخانه دوختم. بايد اعتراف كنم از پايان تابستان می‌ترسیدم.
    _ساحل؟
    با صداي نكره كوروش دو متر از جا پريدم و با چشماني متعجب، چهره حيرت زده كوروش را نگاه مي‌كردم. با لكنت گفت:
    _ت..تو اين‌جا چي مي‌كني؟بيا كنار ديونه.
    اخمي كردم او حق نداشت به من توهين كند.
    _به تو چه.
    محمد از جايش بلند شد كه باعث شد نگاه كوروش ميخكوب او شود. اخمش غليظ و غليظ‌تر شد و چند قدمي را جلو گذاشت و گفت:
    _تو هر روز مي‌اومدي جنگل به خاطر اين ديوانه و كثيف؟ تو چرا اين‌قدر احمقي دختر.
    قدمي جلو گذاشتم و با تحكم گفتم:
    _اولا حرف دهنت رو بفهم دوما، مسائل شخصي من به تو هيچ ربطي نداره.
    خودش را به من رساند و با صداي بلندش غريد:
    _تو دختره‌ي شهري عقل تو كله‌ات نيست؟ با اين ريختي رو هم؟
    آتش گرفتم از آن‌كه چنين تحقيرم كرد و انگ خراب بودن را بر پيشاني‌ام كوبيد. دستانم را گرفت كه با خشم دستم را از دستش خارج كردم. مي‌دانستم نبايد تحقير كنم، نبايد بگويم نبايد بشكانم؛ اما زبان بي‌اراده‌ام پاسخ داد:
    _به تو هيچ ربطي نداره پسره‌ي دهاتي تازه به دوران رسيده.
    چهره‌اش سرخ شد و دستش بالا آمد تا بر چهره‌ام بكوبدكه يك هو نفهميدم چه شد پخش زمين شد. با دهاني باز او را نگاه كردم كه مرد جنگل همان دستي را كه قرار بود بر چهره‌ام فرو آيد را تاب داد كه هوار كوروش را به فضا برد.
    صداي بلند خس خس سينه‌ي تنومند مرد جنگل به گوش من هم مي‌رسيد. رگ گردنش بدجور ورم كرده بود. ترسيده به سمتش رفت و گفتم:
    _خواهش مي‌كنم ولش كن، تروخدا... غلط كرد.
    انگار نمي‌شنيد، دلم بدجور براي كوروش سوخته بود. در يك حركت ناگهاني خودم را به آغوشش انداختم و مچ دستش را گرفتم و آرام گفتم:
    _محمد ولش كن.
    ثانيه‌اي گذشت و دستان كوروش را ول كرد. بي‌چاره پسرك بدون نگاه كردن به پشت سرش شروع به دويدن كرد و من را در آغـ*ـوش گرم مرد جنگل تنها گذاشت. مي‌توانستم به راحتي صداي عصبي كوبش قلبش را بشنوم و نمي‌دانم چرا اين موضوع بغض بر گلويم مي‌انداخت.
    با حلقه شدن دستانش به دورم و چسبيدن به سينه سفتش نفسم گرفت. یك لحظه چشمانم را بستم و خودم را در گرماي وجودش غرق كردم.
    به خودم آمدم، من نماز مي‌خواندم... پس اين نامحرم در آغوشم چه مي‌كرد. لعنت بر عشق كه دين و ايمان را هم از آدم مي‌گيرد.
    خواستم ازش جدا شود كه حلقه دستانش بيش‌تر محكم شد. همان‌گونه به سختي سرم را بلند كردم تا بگذارد برم؛ اما با ديدنش ماتم برد.
    تمام بدنم نبض گرفت و كوبش قلبم شديد شد. متحير به او خيره شده بودم. من داشتم چه مي‌ديدم. به دنبال چشمان آبي‌اش مي‌گشتم؛ اما نبود. به جايش قرمزي خالص بود.
    نفسم بالا نمي‌آمد و بدنم انگار كه مي‌لرزيد.او خودش بود، همان جني با چشمان قرمز، البته اشتباه گفتم او محمد است با چشماني قرمز.
    با صدايي كه سعي مي‌کردم نلرزد گفتم:
    _ت...تو كي هستي؟كي هستي محمد؟
    دستانش كمي شل شد و چشماني كه قرمزيشان در حال كم شدن بود را به من دوخت. ازم فاصله گرفت و محكم بر چشمانش كوبيد و با خشم گفت:
    _لعنت به اين چشم‌ها.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    برايم مهم نبود، اصلا برايم مهم نبود كه چشم‌هايش چرا قرمز شد. برايم مهم نبود كه آن جني كه فكرش را مي‌كردم، محمد باشد. اين‌جا يك سوال در ذهنم جولان مي‌داد و همان مهم بود. او شب‌ها در اطراف خانه عمه مريم جان چه مي‌كرد؟
    نفسم به شماره افتاده بود و حالم دگرگون شده بود. محكم آب دهانم را قورت دادم و جدي گفتم:
    _مهم نيست، هيچي مهم نيست.
    بايد مي‌رفتم تا كوروش فضول مغز عمه را به نفع خودش شست و شو ندهد. فعلا پاي مسئله مهم‌تري از تغيير رنگ چشم‌هاي مرد جنگل كه شايد حاصل از تغييرات ژنتيكي باشد وجود دارد.
    يك قدم عقب رفتم.
    _من بايد برم الان تاريك ميشه.
    خواست چيزي بگويد كه سريع به عقب چرخيد و چند قدمي را دويد. يك لحظه ايستادم و به رويش چرخيدم. نگاهش كردم.
    حال چشمانش آبي با رگه‌هاي قرمز شده بود. لبخندي به رويش زدم و زير لب با خود زمزمه كردم.
    _ببخشيد مرد جنگل؛ ولي من دوستت دارم.
    بعد از اين اعتراف شيرين لبخندم عميق‌تر شد و انرژي‌ام براي دويدن بيش‌تر. با سرعت هر چه تمام‌تر مي‌دويدم و مي‌دويدم.
    به خانه عمه مريم جان كه رسيدم، ديدم كوروش با عصبانيت و با دستي بسته و لنگ لنگان به سمت خانه‌شان مي‌رود.گذاشتم تا كمي دور شود و بعد به سمت خانه بروم.
    فورا خودم را به داخل خانه انداختم و هل زده به عمه متفكر تكيه زده بر ديوار چشم دوختم.
    _عمه جان.
    سريع سرش را بالا گرفت و با اخم گفت:
    _اصلا ازت انتظار نداشتم ساحل، فكر مي‌كردم دختر عاقلي هستى...تو دختر اين حرف‌هايي؟ هان ساحل؟ من بايد از كوروش بشنوم my friend داري؟ حيا نمي‌کني؟ از من هيچ از روي اون پدرت؟
    سرم را پايين انداختم و هر چه فحش بلد بودم نثار كوروش كردم. لبم را گزيدم و آرام آرام نگاهم را به چشمان خشمگين عمه دوختم.
    _عمه جان قاضي شهر ما، اول حرف‌هاي گناهكار رو مي‌شنوه بعد حرف‌هاي شاهد رو... بعد از كمي فكر قضاوت مي‌كنه.
    درست است بزرگ‌تر بود و ناروا گفتن بي‌حيايي كامل است؛ اما بعضي چيزها بايد گفته شود وگرنه غده مي‌شود روي دلت و كم كم تو را تجزيه مي‌كند. آرام پلك زدم و گفتم:
    _من دوستش دارم عمه... ولي باور كن اون‌طوري كه شما فكر مي‌كنيد نيست. بالاخره هر عشقي بايد از يه جا و يه سني شروع بشه. اين دلِ آدما كه افسار نداره، سركش واسه خودش تعيين تكليف ميكنه. من محمد رو دوست دارم عمه، حتي اگر بگيد هـ*ـوس باشه... هـ*وس قشنگيه.
    صداي نفس عميق عمه به گوش رسيد.
    _پدرت زنگ زد... قراره فردا صبح حركت كنه تا ظهر اين‌جا باشه، مي‌خواد ببرتت،گفت آخر هفته تولدته... مي‌خواد پيششون باشي. مي‌دونم اشتباه كردم، قضاوت كردم؛ اما ساحل تو امانتي عمه جان امانت.
    نمي‌فهميدم چه مي‌گويد، مگر قرار نبود من تا آخر تابستان لعنتي را اين‌جا بگذرانم، مگر قرار نبود من در اين سه ماه همدم عمه باشم. پس آمدن پدر دگر چه بود.
    بي‌حال به روي زمين نشستم و نفس نفس به خرگوش درون قفس خيره شدم. مگر پدر نمي‌داند سوگولي‌اش دلبسته شده است. آخ چرا نمي‌خواهد بداند من نمي‌توانم بدون او بيايم.
    سقف زندگي و آسمان من در آن چشمان است؛ مگر پدر نمي‌داند آسمان يك دختر زندگي اوست.
    بي‌توجه به حرف‌هاي عمه به جلويم خيره شدم و به اشكي كه در پشت پلك‌هايم جا خوش كرده بود، اجازه فرود آمدن دادم.
    انگار پدر نمي‌داند اشك‌هايم وقتي بريزد دنيا هم نمي‌تواند آرامم كند. چرا اشكم را ريخت.
    اصلا تقصير پدر نيست، تقصير منِ نديد و پديده كه با چند نگاه و چند كلمه حرف دل‌باخته شخصي شدم كه هيچ از او نمي‌دانم و برايم مهم نيست اين مانع‌هاي خواستن.
    اي كاش بشود هق بزنم، ناله كنم و بگويد من نمي‌توانم؛
    نمي‌توانم اين عشق را ببازم. اي كاش بشود به عقب برگشت، به عقب و عقب دقيقا همان روزي كه قصد چزوندن سودابه را داشتم. چه جزايي دارد اين آه آبجي سودابه.
    دلم چرا بي‌تاب است و صدايم گريه دارد؟
    با شنيدن اسم محمد از زبان عمه فورا نگاهم را به او دوختم.
    _بچه بدي نيست؛ اما زيادي زد و بند داره... زمان پهلوي پدر بزرگش و پدر، مادرش ميان اين روستا...مثل اينكه تو دولت يه خرابكاري‌هايي كرده بود پدر بزرگش... پدر بزرگش با اينكه سن زيادي داشت؛ ولي دل خيلي از دختراي روستا رو بُرد... چه روزهايي بود، هى خدا... چند سال بعد محمد به دنيا مياد مي‌زنه و پدرش مي‌ميره، مادر خدا بيامرزش هم طاقت نمياره و يك سال بعد از پدرش مي‌ميره... بيچاره رستم، پدر بزرگش رو ميگم، عين يه شير تا نه سالگي اين بچه رو بزرگ كرد، بعدش اون هم دار فاني رو وداع كرد... بيچاره محمد، شده بود الاخون والاخون... هر شب خونه يكي از همسايه‌ها بود... به غير از يك عموي ناتني از خدا بي‌خبر كسي رو هم نداشت. دوازده سالش كه شد رفت تو جنگل ديگه هم بيرون نیومد. هر كي كه مي‌رفت كمكش كنه يا بهش سر بزنه باهاش گلاويز ميشد. انگار از همه فراري بود. دست خودش نبود، از ترحم بقيه فرار كرد. آن‌قدر با مردم بد تا كرد كه ديگه هيچكي سمتش نرفت كه نرفت و خودش تک و تنها موند. البته من دلم راضي نميشد و گـه گداري به رسم احترام پدربزرگش بهش سر مي‌زدم.
    جمله به جمله حرف‌هاي عمه را مي‌بلعيدم. بي‌چاره مرد جنگل چه‌قدر سختي كشيده است. بي هوا پرسيدم.
    _پس چشم‌هاش چي؟
    عمه متعجب نگاهم كرد و گفت:
    _چي؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    هل زده لبخندي زدم و دندان‌هايم را روي هم فشار دادم و خيره عمه مريم جان شدم. ماندم چه بگويم و چه نگويم.
    كه خودش راحتم كرد.
    _مي‌دوني ساحل... وقتى دعوا مي‌كنه اين‌طورى ميشه... يه لحظه تعجب كردم فكر كردم بلايي سرت آورده، مي‌دونى چشماي اون پسر هم يكي از قربونش برم خلقت‌هاى عجيب خداست.
    پس درست فكر كرده بودم. مشكل آن چشمان، مادرزادي است. بي‌چاره چه نشانه‌ي عجيبى از خداوند گرفته است.
    رويم را به عمه كردم.
    _عمه شما هنوز از دست من ناراحتيد؟
    عمه عميق نگاهم كرد.نفسى عميق كشيد و با لبخندي محو آرام زمزمه كرد.
    _نه... دركت مي‌كنم.
    لبخندي زدم و با شوق و چشمانى ريز شده گفتم:
    _اين درك كردنتون به مجرد بودنتون تا حالا ربط داره؟
    لبخندش رنگ و بوي غم گرفت:
    _آره، بگذريم... اگر واقعا بخوادت خودش پا پيش مي‌ذاره، تو هم نبايد اين‌قدر بهش نزديك مي‌شدي، كارت اصلا درست نبود.
    با لبخند رو به خرگوش سفيد گفتم:
    _دِله ديگه عمه جان دل.
    عمه خنديد و گفت:
    _مي‌شناسم اين دل رو.
    نمي‌‌دانم به زبانم نمى‌آمد كه راجب حضور محمد آن هم شبها در نزديكى اين خانه چيزي بپرسم. سر را تكان دادم.
    چه فايده... حال كه من دارم مي‌روم و نمي‌دانم او هم قلبش براي من بلند بلند مي‌زند يا نه. آيا او هم دلش بي‌تاب ديدنم است يا نه. اين شك‌ها آخر مرا مي‌کشد. ترس از عشق يك‌طرفه روح و روانم را به بازي گرفته بود.
    از جايم بلند شدم و به بيرون رفتم وضوام را كه گرفتم با دقت بيرون را برسي كردم؛ اما آن چشمان قرمز نبود كه نبود.
    غمگين به سمت اتاق رفتم و سجاده را پهن كردم. مي‌دانستم كار اشتباهي كردم كه با يك نامحرم هم زبان شده‌ام و بدتر از آن او را لمس كردم. اگر بخواهم خودم را آرام كنم مي‌گذارم به پاي جوانى و بي‌تجربگى‌ام؛ اما نه.
    نبايد آرام شوم. من اشتباه كردم، گـ ـناه كردم. دلم نمي‌خواست عشقم با گـ ـناه شروع شود؛ اما شد. خدايا اين شدن‌هايي كه از دستم در رفت را به منزلت خدا بودنت ببخش.
    به رخت و خواب كه پناه بردم، تاريكي شب تمام حس هاي سخت و دلتنگى را به سراغم آورد. از فردا ديگر مرد جنگلى در اين تابستانم رمق نمى‌خورد. محمدي نبود كه از فضاي مجازي غافل شوم. دگر آن مرد لاكچري نبود كه با ديدنش غش و ضعف كنم.
    غمگين از خيس شدن بالشت كه حاصل از اشك‌هاي دانه درشتم بود به پهلو خوابيدم و به فردايي فكر كردم كه چه‌گونه از محمد خداحافظي كنم. فردا و آخرين ديدار عشقم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    ***
    خيلي عادت جالبى را پيدا كرده بودم، آن هم سحر خيز بودنم است. شايد جالب نه بلكه بسيار تین عادل لاکچری شگفت انگيز است.
    امروز از آن روزهاي بود كه حوصله خودم را هم نداشتم چه برسد به صداي قولى قولى كردن خروس‌ها و قدقد پر از عشـ*ـوه مرغ‌هاي عمه جان.
    صداي عمه كمى اخم‌هايم را باز كرد.
    _مي‌دونم خيلى اذيتى و سختته؛ ولي عمه جان اگر بخوادت خودش جلو میاد... حالا صبحونه‌ت رو بخور عزيز عمه.
    غمگين نگاهم را از پنير و كره محلى گرفتم و به عمه دوختم:
    _ميشه براي آخرين بار برم ببينمش؟ يه خداحافظي؟ يا شايد هم يه تلنگر بهش.
    عمه اخمى كرد و لبانش را جلود داد:
    _وا عمه... لازم نكرده؛ غرور هم خوب چيزيه. بذار اون بياد نه تو.
    متقابلا اخمى كردم و گفتم:
    _آخه اون كجا بياد عمه؟ اونكه نمي‌دونه دارم مي‌رم، مي‌دونه؟ معلومه كه نه... غرور بعضي جاها فقط پشيموني و حسرت مياره. برم عمه؟ فقط يه خداحافظي. ديدار آخر هوم؟
    ديدم دارد متفكر نگاه مي‌کند، منم ازموقيعت استفاده كردم و از راه عطف و فيلم هندي وارد شدم.
    _عمه مي‌دونم كه تا حالا عاشق شدي، مي‌دونى بي‌تابى و بي‌قراري يعنى چى، تجربه كردي منم كردم؛ اما بذار برم بهش بگم دارم ميرم تا به خودش بياد. به قول شما كه به فكر آينده باشه... محمد از اون دسته پسرهاست كه بايد هلش بدي طرف اون چيزي كه مي‌خواي، تلنگر لازمه... برم عمه؟
    نفسش را كلافه فوت كرد و آرام و با حرص گفت:
    _برو ساحل..من بهت اعتماد دارم، اميدوارم اين اعتماد بي‌آبرو نشه... سريع برگرد.
    از خوشحالي پريدم و بغلش كردم و با خنده گفتم:
    _مرسي عمه مريم جان.
    لبخندي زد و گفت:
    _برو عاقبت به خير بشي دخترم.
    لبخندى زدم و بعد از پوشيدن مانتوي اسپرت جلو بازم بر روي تك پوش و شلوار چيكريكى‌ام.به سمت جنگل دويدم.
    من‌که مي‌دانم شبى عمرم به پايان مى‌رسد
    نوبت خاموشى من سهل و آسان مى‌رسد
    پس چرا، پس چرا عاشق نباشم
    دور و اطرافم را با دقت برسى كردم از رودخانه بگير تا اطراف كلبه؛ اما آن فرد محمد نام نبودش كه نبود. لب بر چيدم و لحظه‌اى همان‌جا ايستادم. او هميشه تا اين موقع يا در حال ماهى‌گيرى بود و يا در جنگل پرسه مى‌زد. تصميم گرفتم وارد كلبه‌اش شوم هر چند تصميم نادرستى بود؛ اما تصميم ساحل بود دگر.
    به سختى وارد كلبه‌اش شدم كه با ديدن هيكل هركولى‌اش بر روي تخت چوبى، چشمانم را در حدقه چرخاندم.
    بالاى سرش رفتم كه يك لحظه ميخ مژگان بلندش شدم. يكى به من بگويد آخر كى گفته است يك مرد بايد چنين مژگان بلندى داشته باشد. نگاهم به قرص قرمز بالاى سرش افتاد.جعبه را برداشتم و با ديدن ژلوفن چهارصد دو ابروانم را بالا انداختم. پس بگو چرا مثل يك خرس قطبى خواب است. هوفى كشيدم و نگاهم را كنجكاو به دور كلبه چرخاندم. چيز خاصى نداشت به غير از همان كشابى كه پاكت‌هاى پول درش وجود داشت چيزى توجه‌ام را جلب نكرد.
    _تو اين‌جا چي‌كار مي‌كنى؟
    اين همه مدت خواب بود، همين لحظه كه مى‌خواستم يك امر خير انجام دهم و درون كشاب را ببينم. جناب بيدار شد.
    _سلام ظهر بخير... جايت درد مي‌كنه از اون قرص‌ها خوردي؟
    سري تكان داد و جواب سلام را زير لب داد و بلند شد و همان‌گونه گفت:
    _سرم درد مى‌كرد.
    چيزي نگفتم فقط زل زدم به چهره‌اش و مستقيم نگاهش كردم.مى‌خواستم جز به جز اجزاي صورتش را در ذهنم ثبت كنم. مشكوك نگاهم كرد و گفت:
    _چرا اين‌طور نگاه مى‌كنى؟
    لبخند غمگينى زدم و گفتم:
    _اومدم واسه خداحافظى... دارم ميرم اصفهان.
    يك لحظه رنگش پريد و با لبانى نيمه باز متحير مرا نگاه مى‌کرد. يك قدم را تلو خوران عقب رفت.
    مى‌دانم سخت است و سخت‌تر از آن بدون مقدمه آن را بيان كردن. نفس‌هايش تند شده بود اين را از بالا و پايين شدن عميق سينه‌اش فهميدم.
    عميق نگاهم كرد و با لبخندي محو گفت:
    _شوخى مي‌كنى؟
    اى كاش شوخى مى‌كردم ،مثل هر بار دگر، دروغ مي‌گفتم؛اما اين‌طور حقيقت را رك و پوست كنده كف دستش نمی‌گذاشتم.
    _نه.
    لبانش بازتر شد و آن‌قدر كه به خنده تبديل گشت. دلم هري پايين ريخت، اولين بار است كه خنده‌اش را مي‌بينم. چه‌قدر زيبا مي‌خندد. طنين صداي شيواي خنده‌هايش در گوش از صداي بلبل هم گوشنواز‌تر است.
    من واقعا مى‌خواستم اين مرد پر از شگفتى را ترك كنم. آخ پس اين كوبش قلب دگر چيست در اين ميان.
    خنده‌اش كه تمام شد به حالت جدي‌اش برگشت؛ اما اين‌بار خشم و عصبانيت درش موج مي‌زد.
    _تو هيچ‌جا نميرى.
    حرف‌هايي مي‌زد براى خودش‌ها! اگر دست من بود كه تا ابد همين‌جا مى‌ماندم و فيس تو فيسش مي‌نشستم و از حضور گرمش لـ*ـذت مى‌بردم.
    _تا دو ساعت ديگه پدرم مي‌رسه... دلم نمى‌خواد برم؛ اما خب.
    منتظر بودم... منتظر آن‌كه آن لبان خوشرنگش را باز كند و ذكر دوستت دارم را به من بگويد كه تا عمرم دارم پايش مى‌ماندم؛ اما بر خلاف انتظارم عاجزانه گفت:
    _پس من چى؟
    عصبى خواستم بگويم تو بيا تو سرم؛ اما خودم راكنترل كردم. پس چرا اين لعنتى نمى‌گويد دوستم دارد.
    _ساحل.
    با صدا زدن اسمم منتظر به او چشم دوختم.قلبم محكم‌تر از هر زمانى بر سينه‌ام مى‌زد. اين‌بار اعتراف مى‌کند. مي‌دانم.
    _ساحل نرو.
    بادم خالى شد. اين دگر چه مدلش است يك دوستت دارم اين‌قدر زجر آور است؟ اصلا شايد واقعا دوستم ندارد و من در ذهنم خيال پردازي مي كنم.با حرص گفتم:
    _ببخشيد؛ ولى من كار و زندگى دارم بايد برم.
    بعد از زدن اين حرف فورا و به سختى از پله‌هاي كلبه پايين آمدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    آرام آرام راه مى‌رفتم تا خودش را به من برساند كه همين‌طور هم شد.
    _صبر كن.
    ايستادم و به سمتش چرخيد. با ديدن نگاهش تپش قلبم اوج گرفت. يك جور دردمندى و نااميدي در نگاهش موج ميزد.
    _پس من چى؟
    چشمانم را بستم و نفس عميقى كشيدم. خداوندا نيرويى به من عطا كن كه نزنم دهان خوشگلش را سرويس كنم. كشك چي؟ پشم چى؟ بگو دوست دارم لامصب تا آن وقت بگويم تو چي.
    _نمى‌خواستم تو به من وابسته بشى؛ اما...من بايد برم، مطمئنم پدرم تا الان رسيده.
    بغضم گرفته بود. بغضى از نديدنش از دلتنگى و بي‌قراري‌هايم. اين بغض لعنتى دگر وسط اين بحث مهم چه‌می‌کرد.
    حس بدي داشتم، خيلي بد.
    نمى‌دانم چرا حس مى‌کردم آخر خطم از آن‌هايي كه مى‌گويند بعد از اين ثانيه‌ها، زندگي معنا ندارد.
    ثانيه‌ها گذشت و به دقايق‌ها رسيد، چشمان بي‌قرارش وجب به وجب صورتم را رصد كرد و در آخر...
    چشمانش را بست، چيزي كه من هيچ‌وقت دوست نداشتم، بستن چشمان آبى‌اش برايم پايان زندگى است. لبانش را محكم روي هم فشرد و در لحظه‌اي سريع با دو قدم خودش را به من رساند و دستانش همانند پيچك به دورم پيچيد.
    آغوشش گرم بود، دقيقا به گرماي عشق؛ اما اين گرما آخرش مرا مي‌سوزاند ؛ اين را مي‌دانم.
    لبم را گزيدم و با بغض گفتم:
    _نكن، تو گناهى.
    بيش‌تر مرا به خودش فشرد و با زمزمه‌اي نفس از جانم گرفت:
    _و تو هم شيرين‌ترين گـ ـناه.
    عضلاتم شل شد و بغضم تركيد با صداي لرزانم آرام لب زدم:
    _تابستون لاكچري من تو بودي، ببخش.
    در ميان گريه به ياد توبه ديشبم افتادم كه چه‌گونه براي برخورد با محمد نامحرم آن‌طور طلب استغفار مي‌کردم. با تمام توان از او جدا شدم و با پشت دست اشك‌هايم را پاك كردم.پشت به او كردم تا بيش‌تر از اين در آتش گـ ـناه عشقش نسوزم.
    با تمام سرعتم دویدم. انتظار خداحافظي بهتري داشتم؛ لاكچرى‌تر و رمانتيك‌تر؛ اما نشد كه بشه.
    اي‌کاش بيايد دنبالم و نجواي عاشقانه سر دهد و من تا ابد مى‌ماندم و خودش.
    به خانه عمه مريم جان كه رسيدم با ديدن ماشين پدر هل زده به سمت سرويس بهداشتى رفتم و آبى به صورتم زدم و چند نفس عميق كشيدم.
    پا به داخل خانه كه گذاشتم با ديدن پدر تازه يادم افتاد كه چقدر دلتنگم و خودم خبر ندارم. با صداي بلند صدايش كردم و با بغض به آغوشش پريدم. بـ..وسـ..ـه‌اي پر مهر بر سرم زد و با خنده گفت:
    _به ساحل شيطونِ بابا... دلمون واست تنگ شده بود. تو كه نبودى خونه ساكتِ ساكت بود. خوبى باباجان؟
    خنده‌اي كردم و پاسخش را دادم. بعد از خوردن ناهار و يك فنجان چاى خوش عطر عمه مريم جان. پدر از بي‌تابى مادر گفت و همين موضوع بهانه‌اي براي حركت زود هنگام ما شد. لب بر چيدم و با بغض ساك‌هاي لباسى‌ام را در صندوق عقب ماشين گذاشتم.
    تعجبم بر آن بود كه عمه هيچ حرفى راجب مردجنگل نمی‌زد و همين موضوع به بغضم وسعت مى‌داد. بعد از روبوسى شاهانه و آوازه‌هاي بى‌قراري عمه جان سوار ماشين شدم.
    ماشين كه شروع به حركت كرد بر گشتم و از شيشه عقب ماشين به عمه چشم دوختم. تمام شد.
    ساحل تمام شد. من قلبم را در گِرو شخصي در اين روستاي پر هياهو جاگذاشته‌ام . مى‌دانم احمقانه است؛ اما منتظرش خواهم ماند تا ابد!
    تا بيايد و قلبم را پس دهد. آخ كه چه‌قدر تلخ است اين خداحافظي و اين رفتن. خدايا نگاهى به بنده‌ات بنداز، او ديگر قلب ندارد.
    اي‌كاش من به او مي‌گفتم دوستش دارم.آخ لعنت به اين غرور جوانى، لعنت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    خانه مثل هميشه بود؛ همان رنگ و بوي خوب خانواده را مى‌داد. آخ كه چه‌قدر من دلتنگ همه بودم و خودم خبر نداشتم، حتي آبجى سودابه جان.
    مادر كه از بوسيدنم سير نمیشد و سعيد هم كه از كنارم جم نمى‌خورد. سودابه خرخوان هم كه بعد از آمدن از دانشگاهش حسابى ابراز پشيمانى كرد و بدين سان بود كه با به آغـ*ـوش كشيدن يكديگر تمام خصومت‌هاي بچگانه را فراموش كرديم.
    امروز تولدم بود. تولد هفده سالگيم و من هنوز كه هنوز دلتنگم.
    قلبم دگر نمى‌زند وحس طراوت هميشگى در من وجود ندارد. حتى دگر حوصله شيطنت‌هاي قبل را هم نداشته‌ام . مادر مى‌گويد اين اخلاق‌هاي تازه نشان از بزرگ شدنم است و سودابه مي‌گويد افسردگى دوره جوانى؛ اما در اين ميان تنها خودم مى‌دانم كه چه مرگم است، آخر مرا چه به افسردگى و بزرگ شدن.
    حال كه دارم اين خاطرات را مى‌نويسم بغضم بدجور در گلويم چنگ مى‌زند. بى‌قراري وجب به وجب دلم را احاطه كرده است. سعيد و مادر مشغول تزيين خانه هستند و من اين‌جا در دل براي خود عزا گرفته‌ام. سودابه با خنده تلفن خانه را سر جايش گذاشت و رو به من كرد و گفت:
    _عمه مريم تو راهِه ميگه ظهر حركت كرده مي‌خواد خودش رو واسه تولدت برسونه، نزديكه.
    چشمانم برق زد.لبخندى زدم. هرچه باشد پاى عمه مريم جان در ميان بود. لبخند از لبان كنار نرفت و ابراز خوشحالى كردم؛ اما يك لحظه دوباره به شكست عشقى‌ام فكر كردم .اصلا شايد عشقى وجود نداشت كه بخواهد شكستى در اين ميان باشد. شايد من كارهاى او را اشتباه تعبير كردم و او هم مثل يك خواهر يا مادر يا هر چيز ديگر مرا نگاه مى‌كرد؛ اما خب پس چرا حس مى‌کردم تمام عاشقانه‌هاى دنيا در چشمانش زمانى كه به من نگاه مى‌کند وجود دارد.
    _ساحل برو آماده شو، ميخوايم شروع كنيم..دِ برو ديگه.
    _باشه بابا رفتم.
    سودابه "بداخلاق"ى را زير لب نثارم كردم و من برخلاف هميشه جوابش را ندادم.
    با پوشيدن يك شلوار لى قد نود و يك شوميز صورتى و يك رژ لب همرنگ شوميزم سر و ته خودم را هم آوردم. به خودم در آينه نگاه كردم و آرام زمزمه كردم:
    _در آن نفس كه بميرم در آرزوى تو باشم
    بدان اميد دهم جان كه خاك و كوى تو باشم
    از اتاقم بيرون رفتم كه زنگ خانه به صدا در آمد. مي‌دانستيم عمه است براى همين همگى حمله كنان به سمت در رفتيم. عمه كه وارد شد همان‌گونه گفت:
    _يالله... نامحرم همرامه.
    مات شدم به پشت سر عمه نگاه كردم. باورش سخت بود كسي كه اين‌گونه عين آدم لباس پوشيده است مرد جنگل خودمان باشد. همه مان متعجب به عمه و مرد جنگل چشم دوخته بوديم. ريش‌هايش را از ته زده بود و اين موضوع سنش را بسيار پايين آورده بود. نمى‌توانستم از قد بلند و هيكل چهارشانه‌اش چشم بگيرم. چهارچشمى او را مي‌پايدم كه با كشيده شدن دستم توسط سودابه به درون اتاق تمام حس و حالم پريد.
    _اِع آبجى چرا اين‌طوري مي‌كني؟
    سودابه اخمى كرد و گفت:
    _روسري بكن سرت اين‌طوري هم به پسر مردم زل نزن.
    لب بر چيدم و شالي بر روي موهايم انداخت و به سودابه متفكر نگاه كردم كه گفت:
    _اين پسره كيه همراه عمه؟
    با خنده گفتم:
    _محمد ديگه.
    فورا از كنارش گذشتم و با عمه سلام و احوال پرسى كردم. همگى متعجب به عمه و مرد جنگل خيره شده بوديم كه عمه لب باز كرد و گفت:
    _اومدم خواستگارى.
    این‌قدر اين جمله بدون مقدمه و سريع بود كه همه نفس كشيدنش يادشان رفت. مرا مي‌گويى... نزديك بود همان‌جا دار فانى را وداع كنم.
    نگاه زير چشمى به محمد انداختم، واي خدايا عين وزغ به من زل زده است. معذب در جايم تكان خوردم و نگاهم را به چهره متعجب خانواده‌ام دوختم. بالاخره پدر به خودش آمد و تك خنده‌اى كرد:
    _عمه چه بى‌مقدمه، ما شوكه شديم. خب راستش، مي‌دونى كه سودابه دانشگاه داره، امسال هم ترم تابستونه برداشته تا ببينيم به اميد خدا چي ميشه.
    عمه لبخند متينى زد و گفت:
    _اومدم كه ساحل رو واسه آقا محمد خواستگارى كنم.
    اوهو... آقا محمد، اين كى آقا محمد شد و ما نفهميدم؟! عمه‌ام خوب بلد است آدم را لاكچرى كندها.
    سودابه سر پا ايستاده بود و با دهان باز و چهره‌اي متحير جمع را نگاه مى‌كرد. پدر خنده‌اي مصنوعى به سر داد و گفت:
    _عمه ساحل تازه امروز هفده سالش ميشه، بچه است.
    اخم كردم و سرم را پايين انداختم كه با صداي عمه اخم‌هايم باز شد.
    _تو ديگه چرا رضا؟ ساحل ماشالله خانمى شده، حالا اينا نشون بشن تا ساحل وارد دانشگاه بشه، عجله‌اي نيست كه.
    مادر لبخند فوق العاده مصنوعى زد و گفت:
    _حاج خانم شما كه تا آخرش رو رفتيد، اصلا شغل اين آقا چيه؟
    محكم خودم را در مبل فشردم. حالا خر بيار و باقالي بار كن. آقا شغل بخوره تو سرم با يه نان و پنير شكممان را سير مي‌کنيم ديگر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پريا قاسمى

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    473
    امتیاز واکنش
    52,371
    امتیاز
    971
    عمه اشاره‌اي به مرد جنگل كرد كه تكانى خورد و صدايش را صاف كرد و گفت:
    _سرِ زمين‌هاى كشاورزى مش قربون كار مي‌كنم تا پول‌هام رو جمع كنم بيام شهر.
    آخ كه چه‌قدر مظلوم و زيبا اين حرف‌ها را زد. نگاهى به مادر كردم كه با ابروانى بالا پريده متفكر به محمد نگاه مى‌كرد. عمه دوباره بحث را به ميان آورد.
    _بالاخره همه بايد از يه جايي شروع كنن، اين آقا محمد گل رو از بچگى مي‌شناسم، تك فرزنده و پدر و مادرش عمرش رو دادن به شما... قرار نيست اول زندگى همه كامل باشن.
    پدر لبش را گزيد و با لبخند گفت:
    _بله حق با شماست البته نظر ساحل اين‌جا حرف اول رو ميزنه.
    _من مشكلي ندارم.
    با زدن اين حرفم، همه با چشمانى درشت شده نگاهم كردند.لبخند از لبانم كنار رفت. لبم را گزيدم و خيلي متين و جدي گفتم:
    _يعنى هر چى پدر بگن من مشكلى ندارم.
    پدر نگاه دقيقى به من انداخت و هيچ نگفت. مادر يك چشم و ابروى جانانه نثارم كرد و رويش را با غيض گرفت. لب بر چيدم و زير چشمى جمع را نظاره كردم.
    كه با حرف پدر سكسه‌ام گرفت:
    _مي‌دونم از راه دورى اومديد و درست نيست به رسم هميشگى بگيم هفته ديگه جواب مي‌ديم، من همين الان حرفم رو مي‌زنم، ساحل بچه است؛ اما اجازه ميدم يكسال نامزد باشند تا با روحيات هم آشنا بشن... حرف عمه خانم واسه‌م سنده.
    آن شب بهترين تولد عمرم بود، لاكچرى‌ترين و پر شكوه‌ترين. مادر و سودابه مخالفت كردند و تا هفته‌ها اخم‌هايشان نشان از مخالفتشان بود. از سعيد نگويم كه در خاطراتم نقش نخودي را بازي مي‌كند، از بس به فكر فوتبال و بازي با بچه‌هاي محل است جايي در خاطراتم را پر رنگ نمى‌کند. آخر آن شب كه تنها شديم بالاخره اعتراف كرد كه دوستم دارد، از همان شبى كه ديدتم در همان شب تاريك و ترسناك. شش ماه از نامزديمان مي‌گذرد و من با وجود نقش پر رنگ عشق محمد در دلم، با حس و شوق بيش‌تري درس مي‌خوانم تا تشويق محمد در تار و پود وجودم لانه كند. راستي يادم رفت بگويم. آن خرگوش سفيد جان به جان داد و دار فانى را وداع كرد. يادم است كه چه‌قدر براي نشان عاشقيمان گريه كردم؛ اما با دلگرمى محمد براي گرفتن خرگوشي ديگر برايم، آن خرگوش هم به خاطرات پيوست.
    از مرد جنگلم راجب شب‌ها كه پرسيدم، از تنهايي‌اش گفت، از آنكه شب‌ها در روستا پرسه مي‌زد و دلى از عزا در تاريكى شب در مي‌آورد تا آن‌که آن شب مرا ديد، همان شبى كه با شعر زيباي لاهوتى حضورش پر رنگ‌تر شد.
    محمد در اين شش ماه سخت كار مى‌كرد تا بتواند خرج‌هايي كه پدر برايش تعيين كرده است را بپردازد. به نظرم اين عشق قابل ستودن است. آنكه به عشق من عرق مى‌ريزد و كار مي‌كند لاكچرى‌ترين عاشقانه‌ي دنياست.
    در اين‌جا بايد يادى هم از كوروش نردبان بكنم كه با آن خبر چيني بسيار هوشمندانه‌اش باعث شد من و محمد به يكديگر برسيم. هرچند كه از آدم‌هاى اين چنينى متنفرم؛ اما...
    اميدوارم چندين سال بعد كه اين خاطرات را مي‌خوانم خانواده‌اي به وسعت يك عاشقانه بزرگ داشته باشم.
    براي تمام فرزندانم و همه‌ي دختر و پسران دم بخت يك چنين تابستان لاكچرى را آرزو مي‌كنم.
    نشد يك لحظه از يادت جدا دل
    زهى دل،آفرين دل،مرحبا دل
    ز دستش يك دم آسايش ندارم
    نمى دانم چه بايد كرد با دل
    هزاران بار منعش كردم از عشق
    مگر برگشت از راه خطا دل؟
    به چشمانت مرا دل مبتلا كرد
    فلاكت دل،مصيبت دل، بلا دل
    ""لاهوتى""

    ممنونم از تمامى دوستان پر از مهر و محبتى كه با انرژى و مهربوني‌هاشون به من اميد نوشتن دادند. ممنون از خدايي كه چنين تاكنون نفس در جانم نگاه داشت تا بتوانم، اين داستان كوتاه را هر چند ناقابل پيشكشى به مادر عزيزتر از جانم كنم.
    به اميد آنكه تمام جوانان عاقبت به خير شوند، ان‌شالله.
    ١٣٩٦/٦/٢٢
    ساعت ١٧:٠٠ روز چهارشنبه
    *پايان*
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا