- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 473
- امتیاز واکنش
- 52,371
- امتیاز
- 971
به نزديكى خونه عمه مريم جان كه رسيدم، فورا كاغذ را دولا كردم و درون كوليام جاى دادم. نفسي عميق كشيدم تا به خانه رسيدم.
_عمه؟ عمه جان؟خواستم از پلهها بالا بروم و وارد اتاق شوم كه با ديدن كوروش كه دولپي چيزي را ميبلعيد، يكتاي ابروانم بالا پريد.
_تو اينجا چيكار ميکني؟
به زور لقمهاش را قورت داد كه يك لحظه چهرهاش از زور فشار قورت دادن درهم شد.
_هيچى، خاله مريم رفت سفره ابولفضل منيره خانم... من رو هم تو راه گير آورد يه عالمه قربون صدقهم رفت. بعد گفت بيام اينجا تا تو بياي يه وقت نگريزي.
چپ چپ نگاهش كردم و با نيمچه اخمى گفتم:
_نگريزي چيه؟ مگه من حيوانم؟
در حالي كه سعي ميكرد خندهاش را پنهان كند گفت:
_نه بابا، خاله مريم گفت... راستى دستت خوب شد؟
آرام دستي به مچ دستم كشيدم و آرهاي زير لب زمزمه كردم كه دوباره پرسيد:
_تو چرا تنهايي ميري جنگل؟ اونم اين همه وقت... خطرناكهها.
مستقيم نگاهش كردم و غد گفتم:
_اصلا هم خطرناك نيست، فكر تو خطرناكه... حالا هم ميخوام برم استراحت كنم.
خواستم از پلهها بالا بروم كه با حرفي كه زد قلبم بيمحبا بر سينهام كوبيد.
_ميگن اونجا يه شخصى زندگي ميكنه كه از آدم فراريه، ميگن آدم ميخوره... واسه خودت ميگم كه مراقب خودت باش.
اخمم غليظ و غليظتر شد. به سمتش چرخيدم و گفتم:
_هستم... بدتر از نداشتن اينترنت كه قرار نيست سرم بياد؟ هوم؟
كوروش از آن خندههاي چال گونه نما كرد و گفت:
_ميدونستى خونه دو قلوها واي فاي هست؟
عين برق گرفتهها نگاهش كردم و متعجب گفتم:
_اونها واي فاي دارن و تو الان بايد بگي؟ توهم ميدونستي من برنامه هك واي فاي تو موبايلم هست؟
بشكني در هوا زدم و با خنده گفتم:
_فردا بيا بريم پشت خونه دو قلوها... من يكم كار دارم اونجا... فعلا باي.
موبايلم را از جيبم خارج كردم و عكسهاي امروز را وارسى كردم. لبخند به لبانم آمد، تعريف از خود نباشد بسي خوش عكس بوده و تاكنون متوجه نشدهام. هوفي كشيدم و به رو به رو خيره شدم. با نقش بستن آن چشمان آبي كه زيبايشان روى آسمان را هم كم مىكرد، يك لحظه تپش قلب گرفتم.
چهقدر مردم بيرحم هستند كه نديده، آدمها را پاي دادگاه قضاوت ميكشند. او بسيار هم مهربان است، اصلا او...
***
_به نظرت اگه بفهمن داشتيم از واي فايشون استفاده ميكرديم چيكار ميکنند؟
شانهاي بالا انداخت و با بيخيالى گفت:
_هيچ، دعوا ميكنند كه چرا اجازه نگرفتيم و كلي نصحيت و از اين قبيل.
متفكر به رو به رو خيره شدم و گوشه لبم را پايين كشيدم و گفتم:
_يعني اگر اجازه بگیريم قبول ميكنند؟
با اطمينان پاسخ داد:
_اره، چرا قبول نكنند.
اگر بگويم قيافهام شبيه شكلك پوكر شد دروغ نگفتهام. خدايا ممنون كه مرا گير يك اسكل انداختي، مرحبا!
_خب اخه نابغه، حالا كه اجازه ميدن چرا ما بايد دزدي كنيم؟
_خب چهميدونم خودت گفتي.
كمي پوكر نگاهش كردم و با كف دست بر پيشانيام كوبيدم.
_پس ميريم ازشون اجازه ميگيريم.
به سمت خانه دو قلوها رفتيم و از آنجايي كه زنگ نداشتن، كوروش با آن صداي خفن و دختركشش نقش زنگ را قبول كرد.
حسام و حسين كه هر دو آمدند، ما هم اجازه براي مصرف از واي فايشان و همينطور رمزش را گرفتیم.
حال ميتوانستم با خيال راحت به مسائل مجازيام برسم. اينستا كه همه انفالوم كرده بودند، تلگرام هم كه كلي پيام داشتم. فقط بازشان كردم تا بعدا بخوانمشان. صفحه سودابه را در انستاگرام باز كردم؛ اما با ديدن انكه مرا بلاك كرده است خون خونم را ميخورد. آرام زير لب با عصبانيت زمزمه كردم:
_سگ تو روحت، آبجى جان.
به سمت كوروش چرخيدم، با ديدن موبايلش چشمانم چهارتا شد.
_اه تو اپل داري؟
متعجب نگاهم كرد و گفت:
_آره... چرا؟
در آن لحظه حس خودكشى بدجور به سراغم آمده بود. با اسيد و يا با نفتش فرقي نداشت؛ فقط بايد يكجور خودكشي ميکردم. آخ كوروش آيفون دارد و من در جوار سامسونگ پرسه ميزنم، واي بر من واي. آخر به كدامين گـ ـناه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: