بیستم
- اکران خصوصی همیشه ژستش واسه ایناست؛ دردسرش واسه ما، حال کردنش هم با حافظخان!
خندیدم. رزا کولهاش را از پشتش پایین آورد و گوشهی سالن، روی زانوهایش نشست. همانطور که دوربینم را چک میکردم، گفتم:
- خسته نمیشی با درس و کنکور و اینجور کارا؟
لبخند زد. دفترچهی سورمهای رنگی درآورد و گفت:
- خسته که میشم، (شانه بالا انداخت) ولی چاره چیه؟
به طرفِ راهروی طویلی که دو طرفِ سالنِ اصلی آن مجموعهی سینمایی را به هم وصل میکرد، رفتیم.
***
حافظ به من و رزا و دو دختر دیگر نگاهی انداخت، اما بعد مستقیم به من خیره شد.
- فردا عکسها رو حاضر کن که یه قسمتهاییش رو ادیت کنیم. اینا باز پیله کردن به ما.
نگاهش را داد به رزا.
- گزارشت آمادهست دیگه؟ نقدهات چی؟
- باز چشمت افتاد به من مستر؟
- فرض میگیرم آمادهست. تا شب مِیل (mail) کن شما.
رزا اخم غلیظی تحویلش داد و همزمان، صدای مهیبی از خیابان شنیدیم. حافظ بلند شد. رزا همانطور که لبش را گاز میگرفت، به طرف پنجره دوید.
- اینا کِی رسیدن جمهوری؟ انقلاب بودن که!
کنارش زدم و مردمی را دیدم که دوان دوان خودشان را به آن طرف خیابان رسانده و چندنفری هم دنبالشان بودند. رزا به ساعتِ مچیاش نگاه کرد و برای مردی آن طرف خیابان، دست تکان داد. به نظر میآمد پدرش باشد. گفت:
- من برم دیگه. اگه زنده به فردا برسم، نذری میدم.
لبخندی زدم و گفتم:
- به سلامت!
به طرف در میرفت و در همان حال خداحافظ مِستِری گفت. حافظ، خونسرد گفت:
- زنده از تهران برو بیرون!
خندید. پلهها را پایین رفت. دوربینم را برداشتم و حافظ نگاهم کرد. به چارتِ روی دیوارِ نشریه اشاره کردم:
- این شماره قراره خیلی پُربار باشه.
لبخند نزد اما چهرهاش شبیهِ کسی شده بود که از شنیدن چیزی، ذوق کرده بود.
- آره.
چند لحظهای ایستاده بودم و به او نگاه میکردم و او هم همان کار را میکرد. به در اشاره کردم.
- میتونم برم؟
- خواهش میکنم!
از پلهها رفتم پایین. سر و صداها زیاد شده بود. به سختی تاکسی گرفتم و به قوطیهای گازِ اشکآوری که به طرفِ مردم پرتاب میشد، نگاه کردم.
***
روزِ بعد هنوز هم جمعیتِ مردم را جلوی دفترِ نشریه میدیدم و چشمم به حافظ که به ورودی ساختمان تکیه داده بود، افتاد.
سلام کردم. گفت:
- زود نیومدی ماهی؟
- گفتم ممکنه بعدش شلوغتر بشه.
سرش را تکان داد. انگار حواسش پرت بود. به من نگاه میکرد، به خیابان، اما هیچکداممان را نمیدید.
- ببخشید!
از جلوی در کنار رفت. پلهها را بالا رفتم و نگاهم به میزِ کارش افتاد. به هم ریخته بود. کولهپشتی و پالتویم را که درآوردم، صدایش را شنیدم.
- چندنفر اومدن اینجا رو زیر و رو کردن و رفتن.
با تعجب به طرفش چرخیدم. شانه بالا انداخت و از فلاسکِ قهوهای رنگِ گوشهی میزش، چای ریخت.
- فکر میکنن تصادفی نبوده باز شدنِ یه نشریه اینجا و داد و فریادِ مردمِ اون بیرون.
- اکران خصوصی همیشه ژستش واسه ایناست؛ دردسرش واسه ما، حال کردنش هم با حافظخان!
خندیدم. رزا کولهاش را از پشتش پایین آورد و گوشهی سالن، روی زانوهایش نشست. همانطور که دوربینم را چک میکردم، گفتم:
- خسته نمیشی با درس و کنکور و اینجور کارا؟
لبخند زد. دفترچهی سورمهای رنگی درآورد و گفت:
- خسته که میشم، (شانه بالا انداخت) ولی چاره چیه؟
به طرفِ راهروی طویلی که دو طرفِ سالنِ اصلی آن مجموعهی سینمایی را به هم وصل میکرد، رفتیم.
***
حافظ به من و رزا و دو دختر دیگر نگاهی انداخت، اما بعد مستقیم به من خیره شد.
- فردا عکسها رو حاضر کن که یه قسمتهاییش رو ادیت کنیم. اینا باز پیله کردن به ما.
نگاهش را داد به رزا.
- گزارشت آمادهست دیگه؟ نقدهات چی؟
- باز چشمت افتاد به من مستر؟
- فرض میگیرم آمادهست. تا شب مِیل (mail) کن شما.
رزا اخم غلیظی تحویلش داد و همزمان، صدای مهیبی از خیابان شنیدیم. حافظ بلند شد. رزا همانطور که لبش را گاز میگرفت، به طرف پنجره دوید.
- اینا کِی رسیدن جمهوری؟ انقلاب بودن که!
کنارش زدم و مردمی را دیدم که دوان دوان خودشان را به آن طرف خیابان رسانده و چندنفری هم دنبالشان بودند. رزا به ساعتِ مچیاش نگاه کرد و برای مردی آن طرف خیابان، دست تکان داد. به نظر میآمد پدرش باشد. گفت:
- من برم دیگه. اگه زنده به فردا برسم، نذری میدم.
لبخندی زدم و گفتم:
- به سلامت!
به طرف در میرفت و در همان حال خداحافظ مِستِری گفت. حافظ، خونسرد گفت:
- زنده از تهران برو بیرون!
خندید. پلهها را پایین رفت. دوربینم را برداشتم و حافظ نگاهم کرد. به چارتِ روی دیوارِ نشریه اشاره کردم:
- این شماره قراره خیلی پُربار باشه.
لبخند نزد اما چهرهاش شبیهِ کسی شده بود که از شنیدن چیزی، ذوق کرده بود.
- آره.
چند لحظهای ایستاده بودم و به او نگاه میکردم و او هم همان کار را میکرد. به در اشاره کردم.
- میتونم برم؟
- خواهش میکنم!
از پلهها رفتم پایین. سر و صداها زیاد شده بود. به سختی تاکسی گرفتم و به قوطیهای گازِ اشکآوری که به طرفِ مردم پرتاب میشد، نگاه کردم.
***
روزِ بعد هنوز هم جمعیتِ مردم را جلوی دفترِ نشریه میدیدم و چشمم به حافظ که به ورودی ساختمان تکیه داده بود، افتاد.
سلام کردم. گفت:
- زود نیومدی ماهی؟
- گفتم ممکنه بعدش شلوغتر بشه.
سرش را تکان داد. انگار حواسش پرت بود. به من نگاه میکرد، به خیابان، اما هیچکداممان را نمیدید.
- ببخشید!
از جلوی در کنار رفت. پلهها را بالا رفتم و نگاهم به میزِ کارش افتاد. به هم ریخته بود. کولهپشتی و پالتویم را که درآوردم، صدایش را شنیدم.
- چندنفر اومدن اینجا رو زیر و رو کردن و رفتن.
با تعجب به طرفش چرخیدم. شانه بالا انداخت و از فلاسکِ قهوهای رنگِ گوشهی میزش، چای ریخت.
- فکر میکنن تصادفی نبوده باز شدنِ یه نشریه اینجا و داد و فریادِ مردمِ اون بیرون.
آخرین ویرایش: