کامل شده رمان کوتاه از نسل ماهی‌ها | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
بیستم
- اکران خصوصی همیشه ژستش واسه ایناست؛ دردسرش واسه ما، حال کردنش هم با حافظ‌خان‌!
خندیدم. رزا کوله‌اش را از پشتش پایین آورد و گوشه‌ی سالن، روی زانوهایش نشست. همانطور که دوربینم را چک می‌کردم، گفتم:
- خسته نمیشی با درس و کنکور و این‌جور کارا؟
لبخند زد. دفترچه‌ی سورمه‌ای رنگی درآورد و گفت:
- خسته که میشم، (شانه بالا انداخت) ولی چاره چیه؟
به طرفِ راهروی طویلی که دو طرفِ سالنِ اصلی آن‌ مجموعه‌ی سینمایی را به هم وصل می‌کرد، رفتیم.
***
حافظ به من و رزا و دو دختر دیگر نگاهی انداخت، اما بعد مستقیم به من خیره شد.
- فردا عکس‌ها رو حاضر کن که یه قسمت‌هاییش رو ادیت کنیم. اینا باز پیله کردن به ما.
نگاهش را داد به رزا.
- گزارشت آماده‌ست دیگه؟ نقدهات چی؟
- باز چشمت افتاد به من مستر؟
- فرض می‌گیرم آماده‌ست. تا شب مِیل (mail) کن شما.
رزا اخم غلیظی تحویلش داد و هم‌زمان، صدای مهیبی از خیابان شنیدیم. حافظ بلند شد. رزا همانطور که لبش را گاز می‌گرفت، به طرف پنجره دوید.
- اینا کِی رسیدن جمهوری؟ انقلاب بودن که!
کنارش زدم و مردمی را دیدم که دوان دوان خودشان را به آن طرف خیابان رسانده و چندنفری هم دنبالشان بودند. رزا به ساعتِ مچی‌اش نگاه کرد و برای مردی آن طرف خیابان، دست تکان داد. به نظر می‌آمد پدرش باشد. گفت:
- من برم دیگه. اگه زنده به فردا برسم، نذری می‌دم.
لبخندی زدم و گفتم:
- به سلامت!
به طرف در می‌رفت و در همان حال خداحافظ مِستِری گفت. حافظ، خونسرد گفت:
- زنده از تهران برو بیرون!
خندید. پله‌ها را پایین رفت. دوربینم را برداشتم و حافظ نگاهم کرد. به چارتِ روی دیوارِ نشریه اشاره کردم:
- این شماره قراره خیلی پُربار باشه.
لبخند نزد اما چهره‌اش شبیهِ کسی شده بود که از شنیدن چیزی، ذوق کرده بود.
- آره.
چند لحظه‌ای ایستاده بودم و به او نگاه می‌کردم و او هم همان کار را می‌کرد. به در اشاره کردم‌.
- می‌تونم برم؟
- خواهش می‌کنم!
از پله‌ها رفتم پایین. سر و صداها زیاد شده بود. به سختی تاکسی گرفتم و به قوطی‌های گازِ اشک‌آوری که به طرفِ مردم پرتاب می‌شد، نگاه کردم.
***
روزِ بعد هنوز هم جمعیتِ مردم را جلوی دفترِ نشریه می‌دیدم و چشمم به حافظ که به ورودی ساختمان تکیه داده بود، افتاد.
سلام کردم.‌ گفت:
- زود نیومدی ماهی؟
- گفتم ممکنه بعدش شلوغ‌تر بشه.
سرش را تکان داد.‌ انگار حواسش پرت بود. به من نگاه می‌کرد، به خیابان، اما هیچکداممان را نمی‌دید.
- ببخشید!
از جلوی در کنار رفت. پله‌ها را بالا رفتم و نگاهم به میزِ کارش افتاد. به هم ریخته بود. کوله‌‌پشتی و پالتویم را که درآوردم، صدایش را شنیدم.
- چندنفر اومدن اینجا رو زیر و رو کردن و رفتن.
با تعجب به طرفش چرخیدم. شانه بالا انداخت و از فلاسکِ قهوه‌ای رنگِ گوشه‌ی میزش، چای ریخت.
- فکر می‌کنن تصادفی نبوده باز شدنِ یه نشریه اینجا و داد و فریادِ مردمِ اون بیرون.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    ببخشید که نبودم یه مدت. نتِ لرستانو دیر وصل کردن. شرمنده‌ی دوستان:)
    بیست‌ویکم
    لب از لب باز کردم:
    - تا صبح اینجا بودن؟ شما هم بودید؟
    حافظ فقط گفت:
    - آره.
    چایش را آهسته نوشید. پرسید:
    - بریزم برات؟
    - نه، ممنون.
    پشتِ میزم نشستم. حافظ، حالا کنارِ پنجره ایستاده بود و خیابانی را که تازه داشت شلوغ می‌شد، نگاه می‌کرد. دلم سوخت. حتما کلی کار سرش ریخته بود و دیشب هم بدجور به خاطرِ کار ناکرده، ضدحال خورده بود.
    تا قبل از نُه، من عکس‌هایم را روی سیستم ریخته بودم و افکت‌ دادنم رو به اتمام بود. رزا پیام داده بود:
    «خیلی شلوغه؟»
    بدجنسی کردم و جواب ندادم. کلی شکلک عصبانی و پوکر و گریان فرستاد و نوشت:
    «چرا پیامو می‌بینی جواب نمیدی، لِیدی؟»
    لبخند پهنی زدم و صدای حافظ را شنیدم.
    - رزاخانمه حتما!
    از کجا فهمید؟ یک لحظه فکر کردم نکند گوشی‌ام را هک کرده باشد! حافظ بود دیگر. هیچی ازش بعید نبود.
    - عادت داره آدمو اذیت کنه.
    سر تکان دادم. حافظ به من زل زده بود. نگاهش خنثی نبود، اما حداقل من، مفهومش را نمی‌فهمیدم. پرسیدم:
    - طوری شده؟
    نگاهش را به صفحه‌کلیدِ لپ‌تاپش داد و گفت:
    - زیادی کم حرفی.
    شانه بالا انداختم و گفتم:
    - چی باید بگم؟
    - رزا قبلا غر می‌زد سرم که نشست و اکران خصوصی نفرستمش. تو چرا غر نمی‌زنی؟
    من؟ چون به کارم نیاز داشتم. به شندرغازی که ماهانه می‌گرفتم محتاج بودم. رزا را با غرزدن‌هایش اخراج نکرده بود، اما هیچ بعید نبود با آن‌ نگاهِ هزاررنگش، در مورد من تغییر رَویه بدهد.
    - نمی‌دونم. برام فرقی نمی‌کنه.
    بلند شد، نزدیک‌تر آمد.
    - اینجا رو دوست نداری؟
    - چرا اینو می‌پرسین؟
    حافظ نفس عمیقی کشید و گفت:
    - چون همین الان گفتی برات فرقی نمی‌کنه.
    - شاید اونقدر دوستش دارم که برام فرقی نکنه نشست برم یا اکران خصوصی.
    معنی لبخندش را نفهمیدم، معنی نگاهش را هم. حتی اینکه لیوانِ کاغذی آب جوش و تی‌بگ‌ را روی میزم گذاشت، برایم عجیب بود. گفت:
    - چایی وسطِ کار، بر هر ایرانی واجبه.
    خنده‌ام گرفت و او فقط لبخند زد. سردبیری که این همه رزا از دستش می‌نالید، برای من چای می‌ریخت؟
    - ماه و ماهی رو شنیدی که؟
    جواب دادم:
    - آره.
    چرخید طرف میزش. منظورش را از این سوال نفهمیدم. اما زمزمه‌کردنش را شنیدم.
    -تو ماهی و من ماهیِ این برکه‌ی کاشی، اندوه بزرگیست زمانی که نباشی
    ***
    به طرفِ کوچه دویدم و رزا گفت:
    - من‌ آخرش اسید می‌پاشم توی صورت این کیف‌قاپ‌ها!
    نفس‌نفس می‌زدیم. می‌ترسیدم کوله را بدزدند و دوربین نازنینم، به فنا برود. کوله را به خودم چسباندم و رزا بطری آب را به طرفم گرفت.
    - بخور نَمیری! چقدر بی‌جونی تو، ماهی!
    خندیدم. بطری را از دستش گرفتم و راست ایستادم. گفتم:
    - مهم اینه که نذاشتم کیفمو ببره.
    رزا ادایم را درآورد و گوشی‌اش را از جیبش، بیرون کشید. گفت:
    - یه اسنپ بگیریم تا حافظ‌خان قورتمون نداده.
    چهل‌وپنج دقیقه‌ی بعد، توی ساختمان نشریه بودیم و حافظ با موبایلش حرف می‌زد. نجمه و سارا هم بودند. ادیت‌ِ نهایی پرونده‌ی سینمایی آن هفته را انجام می‌دادند و هر از گاهی، متلکِ شیکی به رزای بی‌خیال می‌انداختند. بالاخره بعد از ده دقیقه، حافظ، موبایلش را قطع کرد و روی میز انداخت.
    - می‌فرمودین رزاخانم!
    خنده‌اش را خورد و گفت:
    - عرض شود که ما داشتیم راه خودمونو می‌رفتیم. موتوریه اومد طرفمون؛ آماده‌باش بود واسه کیفِ ماهی. ما هم دویدیم رفتیم یه ور قایم شدیم تا گورشونو گم کردن.
    نگاهِ حافظ به من بود وقتی گفت:
    - اگه بلایی سرت می‌آوردن چی؟
    رزا جلوی من ایستاد و گفت:
    - نه بابا طوریمون که نشد شکر خدا!
    رزا را کنار زدم. حافظ چشم‌غره‌ای بهش رفت و گفت:
    - به موقعش حساب شما رو هم می‌رسم، رزاخانم!
    چهره‌ی پوکر فیس رزا دیدنی بود. زمزمه کرد:
    - منم دوستت دارم حافظ خان!
    نجمه سقلمه‌ای به پهلوی سارا زد و رزا با اخم نگاهشان کرد. حافظ آهسته‌تر گفت:
    - بیشتر مراقب باش، ماهی!
    رزا حق داشت عصبی شود. کوله‌اش را برداشت و گفت:
    - ماهی عکس‌هات رو تحویل دادی، تشریف بیار پایین خداحافظی کنم باهات.
    حافظ خندید.
    - شما که شیر ژیانی، مطمئنا هیچیت نمیشه رزاخانم! قهر نکن.
    رزا دست‌به‌سـ*ـینه شد و گفت:
    - نه دیگه اینجا جایی واسه من نیست. بای فور اِوِر!
    حافظ گفت:
    - نقدهات نشه مثل هفته‌ی قبل. کامل می‌کنی تحویل میدی تا آخر هفته!
    - یه منت‌کشیِ درست و حسابی هم بلد نیستید بکنید مِستر!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    بیست‌ودوم
    حافظ ماشینش را ابتدای کوچه‌ای که چسبیده به ساختمان نشریه بود، پارک کرد‌. پرده را کشیدم و پشت میز، نشستم. عکس‌ها آماده بود و رزا هم مثلا ادا درمی‌آورد که با حافظ قهر است و نقدهایش را برای من فرستاده بود. برایش مِیل (mail) زدم که قهر کردن کارِ بچه‌هاست. ساعت را نگاه کردم. ده‌ونیم بود؛ وسط هفته حتما در این ساعت سر کلاس بود. صدای قدم‌های حافظ را که شنیدم، فورا ایمیلم را بستم و به سختی جلوی خنده‌ام را گرفتم.
    - طوری شده؟
    سرم را بلند کردم.
    - نه، بیاید این‌ها رو نگاه کنید.
    صفحه‌ی لپ‌تاپ را به طرفش چرخاندم. خم شد و پنج دقیقه‌ای طول کشید تا همه را ببیند. گفت:
    - خوبه. تموم کن تا مونتاژ کنم روی گزارشای رزا.
    سر تکان دادم و او در حالی که با شک نگاهم می‌کرد، به طرف میزش رفت. خدا عاقبت من را با این قهر‌وآشتی‌های خنده‌دار رزا به‌ خیر کند!
    ***
    از معدود دفعاتی بود که دلم یک جشن درست‌وحسابی می‌خواست؛ اینکه یک سال شده بود که آنجا کار می‌کردم، دوازده شماره از ماهنامه‌مان منتشر شده بود، رزا بیشتر با حافظ کنار می‌آمد، من سعی می‌کردم نگاه‌های خیره‌ و طولانی‌مدت حافظ را تحمل کنم و اینکه سارا و نجمه رزا را جدی گرفته‌بودند و دیگر او را دست نمی‌انداختند.
    تهران، شلوغ بود. مثل همیشه، مترو جای سوزن انداختن نداشت. موبایلم را چک می‌کردم و جواب پیام‌های رزا را می‌دادم که می‌گفت اگر از اکران عمومی آن روز جا بماند، نه من را زنده می‌گذارد و نه حافظ را! امیر جدیدی قرار بود بیاید و برای همین، اصرار داشت که به موقع برسیم. «تنگه‌ی ابوقریب» آن سال ترکانده بود. رزا دو بار فیلم را در سینما دیده بود؛ یک‌بار اکران ویژه‌ی جشنواره و یک‌بار هم حالا. خل شده بود. سارا و نجمه اگر جرئت داشتند، حتما سوژه‌اش می‌کردند.
    حافظ پیام داده بود:
    «می‌خوام بیرون از دفتر نشریه ببینمت.»
    همیشه یک منِ محکم در جمله‌هایش بود. نه تعارف می‌کرد و نه حق انتخاب می‌داد. از اینکه آدم جدی‌ای بود، خوشم می‌آمد، اما برای کسی مثل من، فقط حافظ بود؛ سردبیرِ مغرور نشریه. هیچ چیزی فراتر از آن وجود نداشت. غیرمستقیم خیلی تلاش کرده بودم به او بفهمانم که دوستش ندارم اما برایش احترام قائلم. متاسفانه خودش را به ندانستن می‌زد. از تمام حرف‌هایش، حرکاتش و حتی از نگاه‌هایش می‌شد فهمید نظرِ شخصی‌ِ من را می‌داند اما نادیده می‌گیرد تا جلوی غرور لعنتی‌اش، کم نیاورد.
    جوابش را ندادم. دوباره نوشت:
    «کافه‌ نارمک، پنج و نیم»
    اخم کردم. تایپ کردم:
    «نمی‌تونم بیام‌.»
    وُیس فرستاد.‌ هندزفری را در گوشم گذاشتم و لحنِ نسبتا محکمش، در گوشم پیچید:
    «یه بار برای همیشه یه سوال می‌پرسم و تو یه جواب میدی.»
    احمقانه‌ترین کاری که کردم، این بود که آن روز در مترو، خودم را کنار گذاشتم و ساده‌لوحانه جواب دادم:
    «باشه.»
    بعدها از این کار پشیمان شدم. بعدتر، ویران شدم و راهی برای برگشت خودم نگذاشتم. پل‌ها شکستند و ماهی، روی ساحل افتاده بود. کسی او را نمی‌دید. ماهی، در خودش مُرده‌بود.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    بیست‌وسوم
    کافه نارمک خلوت بود. دلیل این را که حافظ آنجا را انتخاب کرده‌بود، نمی‌دانستم. تمایلی هم نداشتم که بفهمم. کافه نارمک از آن کافه‌های دانش‌آموزی بود که آخر هفته‌ها پر می‌شد از دختربچه‌های چهارده‌-پانزده‌ ساله و دوست‌های «اجتماعی» مذکرشان.
    بند کوله‌پشتی را میان انگشت‌هایم فشار دادم. از بابت اینکه چه باید سرِ هم می‌کردم، استرس نداشتم. می‌خواستم کلِ حقیقت را بگویم. ولی حافظ را نمی‌شد حدس زد. آیا در موضع منطقی‌اش می‌رفت و برایم آرزوی خوشبختی می‌کرد یا مثل پسرهای رمانتیک فوق احساساتی، گریه‌ و زاری می‌کرد؟ شاید مثل وقایع صفحه‌ی حوادث روزنامه، انتقام می‌گرفت و به قول رزا «دهانم را سرویس می‌کرد».
    تقریبا پنج دقیقه بعد بود که وارد شد. کت اسپرت و بلوز مشکی تنش بود و وقتی در کافه چشم چرخاند، به طرفم آمد. نگاهش سرد بود؛ آنقدر سرد که لبخندم خشک شد.
    - سلام. بشین ماهی!
    سلام زیر لبی دادم و پشت میزی که رومیزی‌ای با گل‌‌دوزی‌های آبی و سبز داشت، نشستم.
    - چیزی سفارش دادی؟
    جواب دادم:
    - نه.
    دستش را بالا برد و پسر جوانی که کم‌سن و سال به نظر می‌رسید، به طرفِ میزمان آمد.
    گفتم:
    - چایی می‌خورم.
    حافظ گفت:
    - برای من آب‌پرتقال بیارید.
    تفاوتمان حتی در کافه‌ نارمک هم به چشم می‌آمد. پسر پرسید:
    - چای زعفرون، هِل، دارچین؟
    گفتم:
    - هِل‌.
    سری تکان داد و رفت. حافظ لبخند زد. هیچ حس خاصی در لبخندش نبود. می‌خواست احساس بد من را دور کند اما در حقیقت باعث شد بند کوله‌پشتی‌ام میان انگشت‌های یخ‌بسته‌ام، بیشتر از قبل فشرده‌شود.
    - ماهی چرا اینقدر ساکتی همیشه؟
    الان من باید دلیل تمام سکوت‌هایم را برایش می‌گفتم؟ مامان را که از دست دادم، بابا انگار با غم عجیبی که روی زندگیمان سایه انداخته بود، حال می‌کرد. از اینکه غصه می‌خورد لـ*ـذت می‌بُرد. دیگر بگو و بخندی در خانه نبود. همه جا، حتی آن حوض وسط حیاط هم، بوی مرگ می‌داد. من هم در خودم دفن شدم و سکوت کردم. سکوتی که با آمدن سیماخانم عادتم شد. سیماخانم از جیغ و داد و بازی کردن و خوشحال بودن خوشش نمی‌آمد؛ حداقل درمورد من که همیشه سخت‌گیر و اخمو بود. هیچ‌کدام از این‌ها را دوست نداشتم برای حافظ بگویم. حافظ با آن نگاه منتظر خیره، چقدر ناآشنا بود.
    - من از تو خوشم میاد ماهی؛ از نگاه کردنت، از صحبت کردنت، اینکه اینقدر آرومی. از همون روز اول که اومدی نشریه، حس خوبی گرفتم ازت.
    دلم می‌خواست سر خودم‌ را به دیوار بکوبم. حس خوب؟ از یک دختر که دربه‌در دنبال کار می‌گشت و تو، حافظ‌خان، تنها امیدش بودی، حس خوب گرفتی؟
    - ماهی من دوستت دارم؛ خیلی زیاد. می‌فهمی منو؟
    لبم را خیس کردم. گفتم:
    - حس شما فقط مهمه؟
    آشکارا جا خورد. عقب رفت و دست‌هایش پایین افتاد. گفت:
    - نه قطعا! تو مهمی ماهی. نظرت مهمه.
    رزا می‌گفت حافظ یک جور خاصی صدایم می‌کند. من دقت نکرده‌بودم. حالا حرفش را می‌فهمیدم. می‌گفت «ماهی» و انگار تمامِ روحش را خرج این یک واژه می‌کرد.
    به چشم‌هایش دست کشید و پرسید:
    - ماهی، من اگه ازت بخوام قلب من باشی، عشق من باشی، قبول می‌کنی؟
    همین لحظه دارم به این فکر می‌کنم که سهرابِ فرهیخته‌ی مودب و خوش‌صحبت کجا و حافظِ رُک و بی‌پروا کجا!
    بیرون از کافه، دو موتوری با هم دعوایشان شده بود. صدایشان کلِ نارمک را برداشته‌بود. پسرک چای من و آب‌پرتقالِ مستر حافظ را گذاشت روی میز. این «مستر» را هم از رزا داشتم! کجا بود که حافظ مغرور را ببیند؟ اصلا مگر خودش قلب نداشت که می‌خواست من قلبش باشم؟
    - من راستش رو بخواید، معتقدم شما آدم خوبی هستید. این یه سال خیلی به من لطف داشتید، ولی هیچ علاقه‌ای نیست. من شما رو به عنوان‌ یک همکار دیدم فقط. نمی‌خوام ناراحتتون کنم اما...
    - ولی کردی، ماهی!
    این جمله‌ را با دستی مشت‌شده و سری پایین گفت. سکوت کردم. بقیه‌ی حرفم را خوردم. حافظ در چشم‌هایم که نگاه کرد، او را نشناختم. من این غریبه را که غمگین در چشم‌هایم نگاه می‌کرد، به یاد نمی‌آوردم؛ غریبه‌ای با کت اسپرت و بلوز مشکی.
    چایِ هل را که جلویم گذاشت، به بدنه‌ی گرم استکان شیشه‌ای دست کشیدم و فکر کردم این چای، هرچقدر تازه‌دم و خوشمزه باشد، از دهان افتاده؛ بدجور هم افتاده.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    بیست‌وچهارم
    آن روز، فقط خیابان‌ها را متر کردم. دلم نمی‌خواست به رزا بگویم. می‌ترسیدم بقیه بو ببرند. سارا، نجمه، رزا؛ حتی می‌ترسیدم‌ پسرک راننده‌ی کامیونی که شماره‌های جدید نشریه را بار می‌زد و می‌بُرد، بفهمد. انگار گـ ـناه من بود. هرچند بعدها فهمیدم کار درستی کرده‌ام. اینکه بی‌دلیل کسی را کنار خودم نگه نداشتم و اینکه حافظ را به عشقی که هرگز پا نمی‌گرفت، امیدوار نکردم.
    پنج‌ونیم بود که به خانه برگشتم. ظرفِ نیمروی نَشُسته از صبح را شستم و چای دم کردم. تنها ماندن در یک قوطی کبریت در آن شهرِ بزرگ، سخت بود. اوج سختی‌اش را حالا می‌فهمیدم که دلم یک هم‌صحبت می‌خواست و کسی نبود. احساس می‌کردم هر آن چیزِ وحشتناکی اتفاق می‌افتد. بیرون، باد می‌وزید و سایه‌ی شاخه‌ی درختی که جلوی مجتمع بود، روی زمین افتاده بود. خنده‌ام گرفت. ادیث پیاف پِلی کردم. از این حجم غم و تاریکی دلم گرفت. یکی از آهنگ‌های شاد استانبولی را گذاشتم و به آشپزخانه رفتم. برای شام، دلم عدس پلو می‌خواست. هرچند هوا تقریبا تاریک بود، اما آشپزی کردن بهتر از زل زدن به در و دیوار بود.
    ***
    روز بعد، ساده‌ترین لباس‌هایم را پوشیدم‌؛ سورمه‌ای و مشکی. بارانی‌ام را که تنم کردم، نگاهم به ظرف‌های دیشب و عدس‌پلوی دست‌نخورده افتاد. پوزخند زدم. بند کفش‌‌هایم را بستم و آهسته گفتم:
    - الهی، به امید تو!
    موبایلم‌ زنگ خورد. شماره‌ی رزا روی صفحه افتاده بود. جواب دادم:
    - الو؟
    صدایش خسته بود.
    - ماهی، من نشریه‌م. کجا موندی تو؟
    سعی کردم تعجبم را پنهان کنم.
    - تو راهم. وسط هفته چطوری اومدی تهران؟
    - جلسه داریم امروز با انجمن. پدر ما رو درآوردن اینا! التماس معلم‌هام کردم که غیبت نزنن.
    عجب وضعی داشت! گفتم:
    - بیست‌دقیقه‌ی دیگه اونجام.
    دلم می‌خواست بپرسم حافظ چطور است، ولی نپرسیدم. سکوت کردم و رزا، بی‌خداحافظی قطع کرد.
    از تاکسی پیاده‌شدم و به طرف ساختمان دویدم. خیابان خلوت بود و در پیاده‌روی جلوی ساختمان، کبوتر هم پر نمی‌زد. پله‌ها را اما آهسته بالا رفتم. رزا را دیدم که پشت به من ایستاده بود و با حافظ صحبت می‌کرد.
    - سلام.
    حافظ جوابم را نداد اما رزا لبخند زد.
    - های ماهی!
    کوله‌ام را روی میز گذاشتم و سارا هم برگه‌هایش را همانجا گذاشت. سری تکان داد و نجمه در گوشم گفت:
    - اوضاعت بی‌ریخته ماهی‌گلی!
    اخم کردم. قبل از اینکه فرصت کنم بروم‌ پشت میز، صدای حافظ میخکوبم کرد.
    - کجا؟
    چیزی نگفتم. بلند شد و جلوتر آمد. مقابلم ایستاده‌ بود. کوله‌ام را برداشت و دستم داد. نگاه رزا، بین من و او می‌چرخید و دهانش شبیه ماهی‌ای که از آب بیرون افتاده باشد، باز و بسته می‌شد اما چیزی نمی‌گفت. سکوتِ لعنتی ما سه نفر که به درازا کشید، حافظ گفت:
    - برو دنبال کار بگرد. دیگه برنگرد اینجا.
    قلبش شکسته‌ بود که قلب مرا آنقدر راحت شکست. آن روز، چیزی در انتهای گلویم بود که به آن فشار می‌آورد. سرم را بالا گرفته‌ بودم و به چشم‌هایش نگاه می‌کردم. رزا همان‌جا ایستاد و سکوت کرد.
    - خدانگهدار!
    کوله‌ام را روی دوش انداختم و با قدم‌های سریع، به طرفِ در رفتم. از پله‌ها پایین دویدم. اشک تا پشت پلک‌هایم آمد و گونه‌هایم تر شد.
    - ماهی!
    پایین پله‌ها ایستادم. به چشم‌هایم دست کشیدم. حق من بود؟ نبود؟ عدالت حافظ، تا همین حد قَد داده‌بود؟
    رزا بود. بارانی‌ سورمه‌ای‌اش تنش بود و نگاهش تلخ بود. آن بالا، دَم در دفتر نشریه، نگاهم می‌کرد و انگار من، برایش غریبه بودم؛ نه فقط او، بلکه برای همه‌شان. دلسوزی می‌کرد. به زور لبخند زدم، اما اینکه چه داستانِ ویرانگری پشت آن لبخند بود، باعث شد رزا جلو بیاید، به اندازه‌ی یک پله. بعد، تردید کرد. من نگاهش کردم. چیزهای زیادی در من شکست. صدایم بالا نیامد وقتی گفتم:
    - خداحافظ!
    و رزا می‌خواست جلو بیاید، من را بغـ*ـل کند، می‌خواست دوستِ من باشد. من اگر جای او بودم‌ همان یک پله را هم پایین نمی‌آمدم. کار و آینده‌اش یا درآغوش‌گرفتن دوستش؟ رزا چیزی نگفت و من فقط از ساختمان نشریه، بیرون زدم. وقتی سوار تاکسی شدم، حافظ کنار پنجره ایستاده بود. دیگر هرگز به جمهوری برنگشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    توی دانشگاه و اتوبوس و آنترک بین درسا فقط دارم می‌نویسم. پست‌های آخره و مطمئنا دل همه‌مون برای ماهی تنگ میشه:(
    بیست‌وپنجم
    من هنوز خیلی چیزها را به یاد دارم. تمام عمرم آرزو کردم حافظه‌ام مثل اسمم باشد؛ مثل ماهی، یادم برود چه کسی کجای دنیا به من ظلم کرد. شاید یادم رفته‌باشد، اما هنوز قلبم پر از وصله‌پینه است. هر وقت دلم سنگین می‌شود، یادِ رنج‌هایم می‌افتم، یاد تمام آن چیزهایی که مفت و مجانی باختمشان.
    به یزد برگشتم. شاید اگر تهران را زیر و رو می‌کردم، دوباره کار پیدا می‌کردم، اما تهران برای من مثل زندان شده‌ بود. برایم مهم نبود حافظ ناراحت بود یا هرچیز دیگری، چون به هرحال اگر دروغ می‌گفتم، به او و به خودم ستم کرده بودم، اما اینکه آرام و قرار نداشتم، اینکه هر جایی که می‌رفتم یادِ تحقیرشدنم می‌افتادم، باعث شد نتوانم توی آن شهر خاکستری دوام بیاورم. بلیط گرفتم و سوار اتوبوس شدم و به همه چیز پشت پا زدم؛ به خاطرات یک‌ساله‌ام با نشریه، به خودِ قبلی‌ام. ماهی‌ای که به یزد برگشت، ماهی‌ای نبود که از بادگیرها دل کَنده‌بود. کم‌تر حرف می‌زد. دیگر سیماخانم را نمی‌دید، نیش و کنایه‌هایش را نمی‌شنید.
    بابا آپارتمان تهران را فروخت. پولش را دستِ خودم داد و گفت بیکار نمان، ماهی! این را نگفت که من را از سرِ خودش باز کند، می‌دانست بیکاری مرا دیوانه می‌کند. من غیر از عکاسی چه هنری داشتم؛ غیر از نگاه کردن به لبخندهای دروغین مردم از پشت دوربین؟ آتلیه را خریدم و این بار به قول بابا دیگر «آقا بالاسر» نداشتم. سرور خودم بودم. سرورِ دلِ شکسته‌ی خودم بودم.
    در آتلیه نشسته‌بودم. وسط تابستان بود. در آتلیه باز شد و سرم را که بالا آوردم، دختری را با مانتوی بادمجانی و روسری مشکی دیدم. یک‌ثانیه هم نشد که لبخندش را شناختم. بلند شدم و محکم‌‌تر از همیشه بغلش کردم؛ انگار دفعه‌ی آخری بود که او را می‌دیدم.
    - راه گم کردی رزاخانم؟
    کیفش را روی صندلی وسط مغازه انداخت و گفت:
    - خوبه والا! بیزنس راه انداختی؟
    خنده‌ام گرفت. گفتم:
    - بشین تا چایی بریزم برات.
    - ایرانی نیستی اگه تو چله‌ی تابستون چایی نخوری!
    نفس عمیقی کشیدم و لیوان را گذاشتم جلویش. احتمالا حرف مشترکی جز حافظ و نشریه‌ی «واژگون» نداشتیم. نمی‌خواستم درباره‌شان بپرسم. گفتم:
    - درس‌ها خوب پیش میره؟
    - آره اگه اینا جشنواره دعوت نکنن ما رو! یکی نیست بگه خب سن و سال داورتونو نگاه کنید؛ شاید کنکور داشت بدبخت!
    لبخند زدم و جعبه‌ی قطاب را جلویش گذاشتم.
    - تو که باید خوشحال باشی رزا.
    آه کشید و سکوت کرد. خوشحال نبود. این را از چشم‌هایش خواندم.
    - از واژگون دراومدم ماهی‌گلی. نمی‌دونم چه بلایی سرش اومد، ولی بعد از تو جا برای هیچکس نبود اونجا.
    رزا دستم را گرفت و مهربانی‌اش برایم ارزشمندترین بود. خیلی چیزها بود که باید بهش می‌گفتم. اما سکوت کردم و به او خیره شدم. چایش را که خورد، ساعت مچی‌اش را نگاه کرد و گفت:
    - ببخش ماهی! من دیگه برم جشنواره. شب هم بلیط دارم.
    - به سلامت عزیز. خودتو خسته نکن!
    دستی برایم تکان داد و روسری‌اش را کشید جلو. وقتی رفت و سوار تاکسی شد، دلم برایش تنگ شد. آن لحظه امیدوار بودم دوباره گذرش به یزد و مغازه‌ی عکاسی من بیفتد. دوباره بیاید و بنشیند و چایش را تلخ و بدون قطاب بنوشد، اما ماه‌ها گذشت و من‌ تنها ماندم. آنقدر تنها ماندم که یادم رفت بودن در کنار یک نفر دیگر چه حس و حالی دارد. تا اینکه چرخ روزگار چرخید و سهراب را دیدم، کنار حوضمان باهاش حرف زدم، دل‌بسته‌اش شدم و دیگر هیچ چیزی از خدا نخواستم.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    بیست‌وششم
    «دست‌های تو تصمیم بود، باید می‌گرفتم و دور می‌شدم»
    «شمس لنگرودی»
    مغازه‌ی عکاسی فروخته‌شده، حالا تغییر کاربری به «مانتو فروشی» داده. خیابان‌ها شلوغ است و من روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته‌ام. تقریبا اواخرِ خرداد است. رزا امتحانات نهایی‌اش تمام شده و دارد تکلیف درس‌هایش را یکسره می‌کند‌. سعی می‌کنم کم‌تر بهش زنگ بزنم. نمی‌خواهم صدای لرزان و بی‌جانم را که می‌شنود، تهِ دلش بلرزد. نمی‌خواهم سهراب را ببینم. جلوی در بیمارستان می‌آید، جلوی در خانه با ال‌نودِ قشنگش می‌آید و ساعت‌ها، منتظر من می‌ماند. گاهی همین‌جا کنار مانتوفروشی‌ای که روزگاری آتلیه‌ی من بود، او را می‌بینم. روزگاری با هم تمیزکاری کرده بودیم و روزگاری، او نگاهِ مهربانش را جلوی همین ایستگاه اتوبوس، از من دریغ کرده‌بود. دلم برای او تنگ شده، برای خودم هم؛ اما برای عاشقانه‌هایمان، بیشتر. نمی‌خواهم و نخواهم خواست که زندگی‌اش را ویران کنم و بهش گند بزنم. سهراب را اذیت نمی‌کنم. به خدا که اصلا قصدم شکستنِ قلبش نبوده، ولی او بیاید و موها و ابروهای ریخته‌ی من را ببیند، اصلا زنده می‌ماند؟ آب‌ شدنم، لاغر شدنم، این‌ها چیزهایی نیستند که حتی شنیدنشان سهراب‌جان را خوشحال کند، چه رسد به دیدنشان!
    روسری‌ام را جلو می‌کشم و عینک آفتابی می‌زنم. به او نگاه می‌کنم که به ماشینش تکیه داده. لوسمی، بین من و او جدایی انداخت. لوسمی، من را به فنا داد و او را هزار کیلومتر از من دور کرد. دو کهکشان فاصله‌مان بود. همین که نتوانم جلو بروم و بگویم برایم «ماه و ماهی» بخواند، یعنی هیچ چیز شبیه قبل نیست.
    آرام و آهسته راه می‌روم و دستی برای تاکسی‌ها تکان می‌دهم. آخر سر هم، ناامید از آمدن یک ماشین یا اتوبوس، اسنپ می‌گیرم و منتظر می‌مانم. سهراب سوار ماشینش شده. عقب می‌روم. نباید مرا ببیند. شاید هم ببیند و نشناسد. نفس عمیقی می‌کشم و اسنپ که می‌آید، می‌نشینم روی صندلی عقب. راه می‌افتد. تا لحظه‌ی آخر به او زل می‌زنم. ببخش مرا سهراب‌جان، یا به قول رزا، گیانم! من دوستت خواهم داشت و قلبم فراموش‌کار نیست. حالا می‌خواهد آسمان به زمین بیاید یا زمین به آسمان برود!
    از آینه‌ی بغـ*ـل، ماشین ال‌نودش را می‌بینم که پشت سر ما می‌آید. اتفاقی هم‌مسیر شده‌ایم و کاش تمام زندگی‌ام از این اتفاقی‌ها پر می‌شد! خودم را می‌بینم که کنارش روی صندلی جلو نشسته‌‌ام؛ خودم را که لبخند می‌زد، خودم را که هنوز می‌توانست موهایش را در روسری‌اش فرو کند، خودم را که عشق و زندگی‌اش سهراب بود؛ خودم، خودِ شادم، خودِ سالمم.
    «تو شبِ سیاه، تو شبِ تاریک، از چپ و از راست، از دور و نزدیک، یه نفر داره جار می‌زنه؛ جار، آهای غمی که مثل یه بختک، رو سـ*ـینه‌ی من، شده‌ای آوار، از گلوی من، دست‌هات رو بردار، دست‌هات رو بردار، از گلوی من»
    آهنگِ راننده‌ی اسنپ است که صدایش را کم کرده و خودش هم‌خوانی می‌کند.
    آن غمِ لعنتی دست‌هایش را برنمی‌دارد. بیخِ گلوی من چسبیده. نفسم را بِبُرد، خیالش راحت می‌شود. می‌رود. می‌رود و سهراب، دیگر شبیه قبل نمی‌شود. من هم وقتی هنوز دارم تقلا می‌کنم که به ریسمان پوسیده‌ی زندگی چنگ بزنم، آرزو می‌کنم سهراب چشم‌هایش خیس نشود.
    ***
    بی‌حال، روی تخت دراز کشیده‌ام و پرستار دمای بدنم را چک می‌کند. دلم به هم می‌خورد. تا سرم را خم می‌کنم، پرستار سطل را به طرفم می‌کشد و سعی می‌کند آرامم کند.
    - چیزی نیست عزیزم. نفس عمیق بکش؛ چیزی نیست.
    پشتم را می‌مالد. عضلاتم منقبض می‌شوند و گلویم خشک شده. صورتم را به بدبختی در دستشویی می‌شویم و خشک می‌کنم. آینه‌ی دستشویی را نگاه نمی‌کنم و بیرون می‌آیم. بابا و سیماخانم، در راهرو نشسته‌اند. سعی می‌کنم سر پا بمانم. بابا آنقدر در این دو ماه شکسته شده که دلم می‌خواهد دیگر در این بیمارستان لعنتی، نبینمش، اما می‌دانم که دلش نمی‌آید جگرگوشه‌اش را وسط میدانِ نابرابر نبرد رها کند. سیماخانم حالا متاثر است؛ فقط یک‌ذره! من مطمئنم بیشترِ فکرش سمت دلِ شکسته‌ی برادرزاده‌اش رفته. خودِ من هم فقط سهراب را می‌بینم؛ حتی وقت‌هایی که از درد به خودم می‌پیچم، سهراب جلوی چشم‌هایم است؛ با نگاهی تلخ، با اشک‌هایی که سخت جلوی ریختنشان را می‌گیرد.
    - بریم بابا.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    توی هر خط از این پست، زنده بودی:) روحت شاد♡
    بیست‌وهفتم
    روسیِ غمگینی گوش می‌دهم. امروز خانه مثل همیشه نیست. مثل همان وقت‌هایی شده که مامان از دست رفته بود. بابا هم مثل قبل نیست. آه می‌کشد. برای همین بود که نمی‌خواستم بفهمد چه بر سرم آمده‌. از تمام دنیایی که باید رهایش کنم، فقط بابا، سهراب و رزا گوشه‌ی ذهنم وول می‌خورند. رزا که از آن روز گرم تابستانی که آمد و نشست و چای تلخ خورد، دیگر ندیدمش. بابا که نمی‌خواهم درهم‌ بشکند؛ نمی‌خواهم درد بکشد، دوباره شب‌ها برود گریه کند، دوباره هق‌هقش در خانه بپیچد. سهراب... سهراب قربانیست یا من؟ من که می‌میرم. با دلتنگی خواهم مُرد. ولی سهراب چه می‌کند؟ بعد از من چه می‌کند؟ کاش حالش خوب شود. کاش دوباره دلش برای یکی بلرزد؛ دوباره عاشق شود، به باغ دلگشا برود. زندگی بدونِ عشق، عین مرگ است. همان فقط نفس‌کشیدن است. من چنین چیزی را برای سهراب نمی‌خواهم. شاید روزهای خوب هم برسند. بعد از اینکه خیلی چیزها به پایان خودش رسید، روزهایی هم می‌رسند که لبخند به لب آدم بیاورند. کاش سوم و هفتم من که رفت، سهراب حالش خوب شود، برود ازدواج کند، برود خوش باشد.
    بلند می‌شوم و کنار پنجره می‌روم. بادِ خنکی می‌وزد. نزدیکِ غروب است؛ غروب آخرین‌ روزهای بهار. روی پشت بام می‌روم. کبوترهای همسایه، هوهوی باد و صدای پر زدن‌هایشان. روزی را به یاد می‌آورم که با سهراب، همین‌جا ایستاده بودیم. روزی که هنوز می‌توانستم از نزدیک دوستش داشته باشم. کوچه را از نظر می‌گذرانم. اثری از ماشین سهراب نیست. شاید رفته. حتما خسته شده.
    ***
    استخوان‌هایم قدرتی ندارند که بدنم را نگه دارند. بی‌حالم و به بالشم، کنار تخت، تکیه داده‌ام. روبه‌رویم را نگاه می‌کنم؛ کارتنِ فیلم‌هایم، جعبه‌ی کتاب‌هایم، پوستر ادیث پیاف و اینگرید برگمن و وایوِین لِی و کلی بازیگر کلاسیک دیگر. یادِ حرف سهراب درباره‌ی ادیث پیاف می‌افتم؛ یاد دردی که با شنیدن صدایش می‌کشید. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. نمی‌خواهم اشک بریزم. می‌خواهم شادیِ دیدن و دل‌ بستن به سهراب را تا لحظاتِ آخر زندگی‌ام نگه دارم. می‌خواهم به یاد بیاورم که دختر شادی بودم، که هیچ چیز من را زمین نمی‌زد، که مغلوب سرطان شدم اما گریه نکردم؛ ایستادم و عاشق ماندم. من فقط می‌خواهم همه‌ی این‌ها را به یاد بیاورم. دیدی سهراب‌جان؟ آخرش هم ماه و ماهی شدیم. من یک تصویر درخشان و شفاف از تو دارم اما حیف که دوری! حیف که دورم! اگر می‌توانستم بیشتر بمانم، خیلی چیزها عوض می‌شد. فقط این را بدان؛ قلب من برای تو بوده و هست. قلبم، تمام چیزیست که برایم مانده. با افتخار، همان را به خودت می‌دهم.
    برای بابا یادداشت گذاشته‌ام که تمام این فیلم‌ها و کتاب‌ها را به رزا بدهد. بابا لبخند زده؛ غمگین‌ترین لبخندِ دنیا که آرزو می‌کنم کاش می‌مردم و آن را نمی‌دیدم. بعد از چندماه دل به دریا زده‌ام و با رزا تماس گرفته‌ام. خودش از یک دوستِ مشترکمان شنیده بود که حالم خوش نیست و حالا فقط پشت تلفن توانسته‌ام یک واژه را ادا کنم:
    - بیا!
    دارد می‌آید. می‌گوید ظهر می‌رسد. شاید یک ساعت دیگر، برسد. خوشحال باشم یا ناراحت؟ خیلی دلم برایش تنگ شده؛ برای آن مقنعه‌ی همیشه کج و کوله‌اش، برای عشقش که فقط می‌دانستم بهش نرسیده، حتی برای آه‌کشیدن‌هایش، برای «مستر»گفتن‌هایش به حافظ. می‌دانم که شاید نرسد. شاید دیر کند. چه می‌دانم! فقط این گوشه‌ی ذهنم وول می‌خورد که آن روز تابستانی، آخرین روزی بود که او را دیدم. حرف‌هایم در گلویم مانده. کنار پنجره ایستاده‌ام و حیاط را نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد جادو کنم و عقربه‌ها را به همان لحظه و ساعتی که سهراب را دیدم، برگردانم؛ همان لحظه در پایین پله‌ها، که نگاهم به نگاهش گره خورد. تو چه می‌دانی سهراب! یک لحظه‌ی دیگر، فقط بیا و باش. من نگاهت می‌کنم. بعدش می‌میرم. دلم برای چشم‌هایت تنگ‌ شده، دلم برای خودِ خودت تنگ شده! بیا و یک لحظه نگاهم کن و بعد به همان سرزمین یخ‌زده‌ی بی‌روح برگرد!
    نه، من گریه نمی‌کنم؛ اشک نخواهم ریخت، درد نخواهم کشید. روی تخت دراز کشیده‌ام و باید منتظر رزا بمانم. باید بیاید و عاشق شدن من را مسخره کند و مرا بخنداند‌. من منتظرم. یک ساعت دیگر هم تحمل می‌کنم. ماهی، فقط یک ساعت بمان! رزا می‌رسد. رزا قول داده که برسد و من قول داده‌ام که بما‌نم. انگشت‌هایم را به چشم‌هایم می‌کشم و‌ نگاهم به سقف خیره مانده. نه؛ ماهی بمان! ماهی تو را به خدا! کلی آدم هست که آن بیرون دلشان برای تو تنگ‌ می‌شود. کجا می‌روی؟ سهراب و رزا و بابا را چه می‌کنی؟ دلت می‌آید؟ نه ماهی! گوش کن. نباید پلک‌هایت روی هم بیفتد. رزا دارد می‌آید، به حرف‌هایش گوش بده! مسخره‌بازی‌هایش، ارزش یک ساعت دیگر تحمل کردن را دارد. یک ساعت چیست دیگر! نیم ساعت مانده‌؛ سی دقیقه. رزا کجاست؟ شاید در فرودگاه باشد. من می‌خواهم بیدار بمانم اما نمی‌توانم. دارم خودم را می‌بینم که شال سرخ‌رنگم را باد تکان می‌دهد. خودم‌ را که خیره به ال‌نود سفید مانده. خودم را که از پله‌های نشریه پایین دوید و به رزا خیره شد. خودم را می‌بینم که کنارِ حوض ایستاده و سهراب در مقابلم است. همان لحظه که گفت:
    - الان خوشحالم که اومدم، اومدم و شما رو دیدم؛ ماهی خانم!
    من هم خوشحالم. حتی حالا که با دلتنگیِ غریبانه‌ای به تو زل زده‌ام و دارم دور و دورتر می‌شوم، سهراب جان، خوشحالم که تو را دیدم. من را ببخش! به رزا بگو که می‌خواستم تا رسیدنش صبر کنم، ولی این هم از آن چیزهاییست که دست من نبوده.
    دستم از تخت پایین افتاده. نفسم بند آمده. قلبم از حرکت ایستاده. ماهی تمام شد. من تمام شدم. من، از حوض بیرون افتادم. ماه را می‌بینم. ماه بود و ماهی بودم. دور ماندم و آخرش، مُردم.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    بیست‌وهشتم
    «رزا»
    دیر شده. من می‌فهمم که دیر شده. تو نمی‌فهمی، ماهی جان! سهراب نمی‌فهمد. سیماخانم هم که آنطوری اخم کرده و غمگین به من زل زده، نمی‌فهمد. قلبم از صد جا پاره شده‌. هیچ چیز وصله‌اش نمی‌کند؛ هیچ چیز جز اینکه بیایند و بگویند همه‌اش شوخی کثیفی بوده که تو راه انداخته‌ای.
    کوله‌پشتی‌ام میان انگشت‌هایم فشرده می‌شود‌. قدم‌هایم سنگین و سخت شده. جلوی در حیاط خانه‌ی ماهی ایستاده‌ام. سـ*ـینه‌ام انگار پر از وزنه‌های هزارکیلوییست. فقط سی دقیقه در فرودگاه معطل شدم؛ فقط سی دقیقه! و رسیدم‌. رسیدم اما او رفته بود. از این صدای گریه و زاری زنی که احتمالا مادر سهراب، رباب‌خانم است پیداست که به اندازه‌ی صدقرن دیر کرده‌ام.
    نمی‌خواهم جلو بیایم اما می‌آیم. نمی‌خواهم به طرفِ اتاق ماهی کشیده شوم. سلامی به سیماخانم می‌دهم و بابای ماهی را نمی‌بینم. چیزهای زیادی داشتم که بگویم. می‌خواستم از مزاحمت‌های تلفنی‌ای که برای حافظ ایجاد کرده‌ام، بگویم. ماهی گفته بود می‌ماند. گفت بیا. آمدم. من اینجا، وسط خانه‌ی تو، ایستاده‌ام ماهی‌! دلم چای تلخ می‌خواهد. دلم دوربین عکاسی‌ات را می‌خواهد. دلم جشنواره رفتن با تو را می‌خواهد. دلم می‌خواهد روی پشت بام‌های قشنگ یزد برویم و عکس بگیریم. من هنوز پرونده‌ی عشقم را نبسته بودم ماهی!
    گره‌ روسری‌ام‌ را شُل می‌کنم. پس سهراب کجاست؟ تا ماهی رفت، او هم غیبش زد؟‌ از این مرد‌های فراری بدم می‌آید. بمان و عزاداری‌ات را بکن و بعدش هرجا خواستی برو، سهراب‌خان! نفس عمیقی می‌کشم‌. ریه‌هایم زیر این نفس‌های سنگین، درد می‌گیرند. پله‌ها را بالا می‌روم و از کنار اتاقش رد می‌شوم. دلم نمی‌آید بروم و ببینمش. چشم‌های تا ابد بسته‌اش را تاب نمی‌آورم. نیم ساعت؛ سی دقیقه! رتبه‌ی کنکورم را نپرسیدی ماهی! راحت آنجا خوابیده‌ای؟ برایت مهم نیست؟ من درد دارم لعنتی! نجاتم نمی‌دهی؟ باید سهراب را پیدا کنی. انتقام مشترکمان از حافظ هم مانده. نمی‌توانی بروی. نمی‌توانی اینطوری بروی. من هنوز روی پله‌ها قفل شده‌ام، در نشریه، من هنوز دلم می‌خواهد به آن روز برگردم و بیایم بغلت کنم؛ بگذارم روی شانه‌ام سر بگذاری و زار بزنی. اصلا بعد از آن روز چطور توانستی من را دوست خودت بدانی؟ باید چای تلخ را در صورتم خالی می‌کردی. اصلا باید من را می‌کشتی! مگر چند پله بود؟ چرا پایین نیامدم؟ چرا هرگز نپرسیدی؟
    کف دستم را به چشم‌هایم فشار می‌دهم. شکست خورده‌ام، ماهی‌جان! دیگر غروری نمی‌خواهم. بی‌معرفت‌ترین آدم دنیا منم؛ من که رفتم، من که تا این لحظه‌ی لعنتی که تو روی تختت دراز کشیده‌ای و جان داده‌ای، برنگشتم. اشکم روی روسری‌ام می‌چکد. کوله‌پشتی را به درِ اتاقت می‌کوبم و همان جا می‌نشینم. صدای گریه‌ی زنان را می‌شنوم. تسلیت گفتن‌هایشان... امان از روزگار! امان!
    ***
    - تو که نمی‌خواستی ببینیش، تو که ولش کرده بودی! وسط مراسمش چی کار می‌کنی سهراب؟ نگفتم برگرد؟ نگفتم دل نبند؟
    جارویی را که با آن حیاط خانه را جارو می‌کنم، میان انگشت‌هایم فشار می‌دهم. لباس‌هایم خاکی شده و خودم شلخته‌تر از همیشه، به سهراب شلخته نگاه می‌کنم. چشم‌هایش گود افتاده. غمگین و در هم شکسته است. یادِ خودم وقتی کسی که از اعماق قلبم دوستش داشتم، آنطوری مُرد، می‌افتم. من مثل این سهرابِ احمق نبودم. خودم را گم و گور نکردم و اینطور هم نشد که بعد از سوم و هفتم برسم. ماندم و به عزایش نشستم. سهراب عاشقی بلد بود یا نبود؟ چه می‌دانم! ماهی دوستش داشت، هنوز هم دارد. حتی اگر با هزاران لایه خاک دفن شود، دوستش دارد. ماهی یک قلب داشت و یک سهراب.
    سهراب فقط زمین را نگاه می‌کند. سیماخانم نگاهی به من می‌اندازد و چادرش را جمع می‌کند و می‌رود. مهمان‌نوازیِ یزدی‌اش اجازه نمی‌دهد با لگد به بیرون پرتم کند. اگر هم این کار را بکند، من پرروتر از این حرف‌هایم.
    رباب‌خانم دست روی شانه‌ی پسرش می‌گذارد. سهراب خودش را کنار می‌کشد و به طرفِ در می‌رود. بابای ماهی را که کنارِ ایوان ایستاده و مات به مسیرِ رفتن سهراب نگاه می‌کند، می‌بینم. صدایش در سکوتِ حیاط می‌پیچد.
    - نمی‌مونی؟
    سهراب مکث می‌کند. جارو از دستم می‌افتد. لب‌هایم را فشار می‌دهم به هم که اشکم راه نگیرد. حتما خیلی دلش تنگ‌ شده؛ مثلِ دلِ وامانده‌ی من. گره روسری‌ام‌ را باز می‌کنم و سهراب نگاهش به من می‌افتد. بعد درِ خانه را باز می‌کند و می‌رود.
    رباب دوباره چیزی را زمزمه می‌کند و با گریه، به داخل برمی‌گردد. سیماخانم دستِ بابای ماهی را می‌گیرد. یکی برود سهراب را بیاورد! ماهی اگر او نباشد، هزار بار دیگر هم می‌میرد!
    اینطوری نمی‌شود‌. خودم باید دست به کار شوم. باید سهراب را سرِ خاک ببرم که ماهی با دلِ خوش، به بهشتِ خودش برود.
    مانتو و روسری‌ام را مرتب می‌کنم و کیفم را برمی‌دارم. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و به طرف در می‌دوم. نگاهِ سنگینِ سیماخانم برایم مهم نیست. مهم رفیقم است. مهم عشقِ رفیقم است.
    در ال‌نودش نشسته و تازه استارت زده. پا تند می‌کنم. روی کاپوتش می‌زنم. سرش را بلند می‌کند و در سکوت نگاهم می‌کند. اشاره می‌کنم که شیشه را پایین بکشد.
    - سلام!
    فقط می‌گوید:
    - رُزا خانم؟
    سر تکان می‌دهم.
    - ماهی خیلی شما رو دوست داره.
    جلوی خودم را می‌گیرم که «مستر» نپرانم.
    - برات تعریف کرده بود از من؟
    مفرد خطاب می‌کند؟ اینقدر هم بچه به نظر نمی‌آیم.
    - باید برید سرِ خاکش.
    پوزخند می‌زند. اخم می‌کنم.
    - توی تمام این دنیا فقط یه بار دلش لرزید. تمام حالِ خوبش به خاطر شما بود. اصلا همین دوری بود که از پا درش آورد.
    - چه می‌فهمی تو؟
    نفس عمیقی می‌کشم.
    - خیلی تنهایی کشید آقا سهراب، خیلی! الان دیگه تنهاش نذارید. خودِ من بد کردم بهش. ولش کردم. نفهمیدم چشه. می‌تونستم برم بغلش کنم اون موقع که اون حافظ لعنتی اخراجش کرد. نرفتم! منم دلم داره می‌ترکه. دلِ منم براش تنگ شده. از اون روز که اومدم یزد، انگار هرلحظه دارم می‌میرم. شما رو به خدا تنهاش نذارید. دلتنگ شما بود. به خدا که حتی وقتی داشت می‌رفت، شما رو فراموش نکرده بود. من مطمئنم.
    سهراب متاثر شده. این را از سیاهِ غمگینِ چشم‌هایش می‌فهمم. نگاهش دردناک است. ماهی چه راحت از دست هردونفرمان سُر خورد و در تورِ روزگار گیر افتاد!
    دستش را روی فرمان مشت کرده. لبخند می‌زنم. یک لبخند شُل و خسته و غمگین و... دل‌تنگ!
    - بریم سرِ خاکش؟
    سر تکان می‌دهد.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    بیست‌ونهم(پایانی)
    وقتی بلیط گرفتم و به تهران برگشتم که حافظ خان را مورد عنایت قرار بدهم، وضعیت خانه‌ی ماهی زیادی خانوادگی بود و بحث‌کردن‌های پی در پی سهراب با رباب‌خانم و سیماخانم و گریه کردن‌هایش همراهِ بابای ماهی، باعث شدند بیش از حد احساس اضافه بودن بکنم. کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و برای ماهی فاتحه‌ای خواندم و به قابِ عکسِ قشنگش لبخند زدم. به جعبه‌ی فیلم و کتاب‌هایش که نتوانستم قبول کنم آنها را با خودم ببرم، دست کشیدم. تختش را مرتب کردم، شال سرخ‌رنگش را بوییدم، پرده‌ی اتاقش را شستم و آنجا را جارو کردم. پوستر ادیث پیاف را به روی دیوار برگرداندم و سیماخانم تشکر زیرزبانی‌ای از من کرد. بابای ماهی برایم دعا کرد. دعا کرد که با خانواده‌ام حالِ خوشی داشته باشم. دعا کرد که هیچ چیز من را به یک جداییِ همیشگی پیوند نزند.
    سهراب من را به فرودگاه رساند. دلم برایش می‌سوخت؛ برای ماهی بیشتر. کلی اشک پشتِ پلک‌هایم مانده بود که نتوانسته بودم خالی کنم. یزد و بادگیرهایش، یزد و ماهیِ ازدست‌رفته‌‌اش؛ این‌ها را که به یاد می‌آوردم، بغضم قوت می‌گرفت. لب‌هایم را به هم فشار می‌دادم که رسوا نشوم، که ماهی دلگیرتر از این نشود.
    دستی برای سهراب تکان دادم و رفتم. رفتم و حالا منتظرم حافظ به پاتوق همیشگی‌اش بیاید؛ کافه تئاتر. از نجمه شنیده‌ام که نشریه را از دست داده. می‌گفت گاهی می‌آید اینجا و سیگار می‌کشد. الهی با سیگارهایت خفه بشوی حافظ!
    وقتی وارد می‌شود، به طرفِ میزی درست وسط کافه می‌رود. دستی برای پسرکی که احتمالا صاحب کافه است، تکان می‌دهد. پوزخند می‌زنم و بلند می‌شوم. به طرفِ میزش می‌روم. پشتش به من است. من را نمی‌بیند؛ مثل همان وقتی که قلب خودش را دید و قلب ماهی را نادیده گرفت. خودش مهم بود و لابد ماهی اهمیتی نداشت.
    - سلام مستر!
    تا سر برمی‌گرداند کوله‌ام را جلویش روی میز پرت می‌کنم. صندلی را عقب می‌کشم و می‌نشینم. می‌گویم:
    - خوب جایی گیر آوردی ها!
    - نجمه بهت گفت؟
    - هر خری گفته، مگه مهمه حافظ کوچولو؟
    دلم خنک می‌شود وقتی لب‌هایش را به هم فشار می‌دهد.
    - ماهی فرستادت جلو؟ یا اون نامزدش؟
    - خیلی پررویی مستر که هنوز جرئت می‌کنی اسمشو بیاری!
    حافظ عقب می‌رود. با انگشت‌هایم روی میز ضرب گرفته‌ام. آنقدر نگاهش می‌کنم که می‌گوید:
    - چیه؟
    - هیچی. می‌خوام ببینم یه بیشعور بچه‌مامانی چه قیافه‌ای داره!
    عصبانی می‌گوید:
    - حد خودت رو نمی‌دونی دختر کوچولو؟
    صدایم را کنترل می‌کنم.
    - مثلا ندونم چه گُ*هی می‌خوری؟ اخراجم می کنی‌ مثل ماهی؟
    دهانش بسته می‌شود. خودم می‌دانم که بی‌ادبم، ولی با مردکِ عوضی‌ای مثل حافظ، باید بی‌ادب بود. احترام حالی‌اش نیست. اگر یک ذره شعور داشت، بابت یک جواب رد، اخراجش نمی‌کرد.
    - ساکتی مستر! یه حرفی بزن. چرا دیگه قیافه نمی‌گیری؟ نکنه چون دیگه واژگون دستت نیست زبونت کوتاه شده؟
    حافظ می‌گوید:
    - شماها که از واژگون نون می‌خوردید.
    شبیه بچه‌ها حرف می‌زند. می‌خندم.
    - نوش جونمون!
    بعد مشتم را روی میز می‌کوبم.
    - یه چیزی بهت بگم جوجه فُکُلی، تو هیچ خری نیستی! روزی صدبار اینو تکرار کن با خودت. یه وقت هوا برت نداره چهار تا اسم دهن پر کن بلدی، یعنی کسی هستی! گِل بگیرن در مملکتی رو که سردبیرش یه جونور عقده‌ای مثل توئه! به ماهی فکر هم نکن. اسمش رو بیاری زندگیتو نابود می‌کنم.
    - نمی‌دونستم اینقدر کینه‌ایه اون دختر!
    خونسرد است، یعنی سعی می‌کند باشد. کافه بوی سیگار و عطرهای تقلبی فرانسوی می‌دهد.
    فقط یک چیز می‌گویم:
    - حتی براش مهم هم نبودی که بخواد ازت کینه داشته باشه حافظ خان! اون که زیرِ خاکه، ولی نامردی. خیلی نامردی!
    حتی منتظر واکنشش نمی‌مانم. به طرف در کافه می‌روم. دلم خنک شده. دهانت سرویس حافظ! ماهی، بزن قدش!
    ***
    آتلیه‌ات، اتاقت، تختت، قلبت، قبرت، همه برای من به معنای تو هستند. تو ماهی جان منی‌، دوست منی، رفیق منی. حتی اگر نباشی، هنوز در لابه‌لای خط‌های زندگی‌ام جریان داری. هنوز در حوض خانه‌تان هستی، ماهی! وقتی برای چهلمت به یزد آمدم و به حوض وسط حیاطتان نگاه کردم، بابایت تازه ماهی‌های قرمز جدیدی را خریده بود. در آب وول می‌خوردند و این طرف و آن‌ طرف می‌رفتند. انگار هر کدام از آنها یک «تو» بود، ماهی! تو از نسل ماهی‌های همین حوضی؛ همین سرخ‌های زیبا! من یادِ گونه‌هایت که قرمز وقتی لبخند می‌زدی، وقتی خشمگین می‌شدی یا وقتی خجالت می‌کشیدی، قرمز می‌شدند، می‌افتم. ماهی‌جان، اصلا مهم نیست آدمی در کنار بقیه باشد یا نباشد. مهم، خاطرات قشنگش است. من مطمئنم جایت خوب است و مطمئنم حواست به سهراب جانت هست. همه‌مان دلمان برای تو تنگ‌ شده. از این دلتنگی رنج عظیمی می‌بریم، ولی خوشحالم که دیگر درد نمی‌کشی. پشت تلفن، همیشه سعی می‌کردی من را بخندانی. هیچ کدام از این‌ها را یادم نمی‌رود. همان لحظه‌ها هم حتما درد داشته‌ای؛ چه آن روز که به حوض زل زدم و تو را با شال سرخ‌رنگت دیدم و چه امروز که شش ماهی از مرگت گذشته. من خوشحالم که دوستی مثل تو داشتم. می‌خواهم مثل تو عاشق شوم و با عشق بمیرم. با عشق مردن، نوعی زندگیست. سهراب به نروژ برگشته و می‌خواهد یک انتشاراتی در ایران بزند. هنوز دلش گیرِ توست و هنوز وقتی باهاش حرف می‌زنم، جلوی گریه‌اش را می‌گیرد، ولی خب او هم یاد گرفته که باید بایستد، چون اینطوری تو هم خوشحال‌تری. نجمه می‌گوید حافظ در فکر مهاجرت است. راستش اصلا برایم مهم نیست. به نظرم اگر امثال او نباشند، مملکت جای بهتری برای زندگی کردن خواهد بود. حال بابایت هم خوب است. قطعا مثل قبلش نیست، ولی دارد با نبودنت کنار می‌آید. سیماخانم گاهی به من زنگ می‌زند. از من خوشش نمی‌آید ولی شاید می‌خواهد به عنوان دوستت، این را بدانم که چندان هم با تو پدر کُشتگی نداشت، هرچند برای این حرف‌ها، دیر شده.
    خلاصه که این را بدان؛ روزگار کار خودش را می‌کند اما دلتنگی‌هایش برای ما می‌ماند؛ من، سهراب، بابایت. مطمئنم از خودت شرمنده نیستی و پیش خدا هم سربلندی. آدم بدهای قصه ما بودیم نه تو! پس لبخند بزن و غصه‌ی هیچ‌کداممان را نخور. ما هم سعی می‌کنیم بایستیم و آدم‌های بهتری باشیم و شاید وقتی دوباره تو را دیدم، هردوتایمان دلیل‌های بیشتری برای لبخند زدن داشتیم. من به امید آن روز زندگی می‌کنم؛ به امید دیدن لبخند دوباره‌ی تو.
    پایانِ نگارش و تایپ در انجمن: آذرِ ۹۸
    ویرایش نهایی: فروردینِ ۹۹
    رزا.د
    «وقتی هزار ماهی در تور عروس می‌شوند، می‌میرند، اما با هم می‌میرند»
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا