کامل شده رمان کوتاه سیاره فاراوات | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
باد به تندی می‌وزید و ابر‌های سیاه باران‌زا در آسمان تشکیل شده بودند. فضانوردان اطراف را با دقت کامل نگاه می‌کردند؛ اما چیز عجیب و شگفت‌انگیزی نمی‌یافتند. مانند سیاره زمین، درخت و دیگر گیاهان مشخصی داشت. ناگهان صدای رعد و برق بسیار بلندی به گوش رسید و از میان ابر‌ها، سنگ‌هایی به اندازه توپ بیسبال به پایین پرتاب شدند.
- این دیگه چیه؟
پروفسور با تعجب آسمان را نگاه کرد و در جواب تام گفت:
- نمی‌دونم، خیلی عجیبه.
تعداد پرتاب سنگ‌ها افزایش یافت که ناگهان کلاه شیشه‌ای تام شکست و سرش ضربه‌ای محکم دید و بیهوش بر روی زمین افتاد.
پروفسور که این صحنه را دید، بلند داد زد:
- تام آسیب دیده، زود باشید بیایید داخل سفینه.
سوفیا با چشمانی گرد شده، خشکش زده بود و قلبش تیر می‌کشید. وقتی یک سنگ به دستش برخورد کرد، به خودش آمد و به‌سرعت خودش را به تام رساند. خودش را سپر تام کرد و با دستان لرزانش صورت تام را تکان داد.
- تام، تام بیدار شو.
چند فضانورد از راه رسیدند و تام را به داخل سفینه، در درمانگاه بردند. چهره وحشت زده سافیا، برای همه جای تعجب داشت. دستان تام را گرفته بود، مدام صدایش می‌زد. قلبش تیر می‌کشید و مغزش فکر می‌کرد که تام دیگر بیدار نخواهد شد.
تام را روی تخت گذاشتند و آنا که در پزشکی مهارت داشت، سریع تام را معاینه کرد. فضانوردان دور تخت جمع شده بودند و با چهره‌ی نگران، حرکات آنا را دنبال می‌کردند.
- حالش چطوره؟
آنا وقتی چشمان تام را باز کرد و چراغی انداخت، گفت:
- شیشه کلاهش باعث شده سرعت ضربه کاهش پیدا کنه. خون کمی از سرش اومده، فقط بیهوش شده. فردا به هوش میاد.
سوفیا لبخند بسیار محوی زد که قابل تشخیص نبود؛ اما هنوز ترس در وجودش پرسه می‌زد. بقیه نفس عمیقی کشیدند و به سرکار خودشان برگشتند.
پروفسور نزدیک سوفیا شد و گفت:
- نگران نباش اون حالش خوبه.
سرش را بالا گرفت و به چشمان مصمم پروفسور نگاه کرد.
- با اینکه سفینه هیچ آسیبی نمی‌بینه؛ اما بهتره بریم.
- پروفسور نمی‌تونم‌ تام رو تنها بذارم.
آنا که در حال بستن باند بر روی سر تام بود، گفت:
- کاپیتان این سفینه تویی، من پیشش هستم نگران نباش‌.
سوفیا که چندان علاقه نداشت آنا در کنار تام بماند؛ اما مجبور شد به وظایفش عمل کند.
- خیله‌خب، من چند ساعت دیگه میام.
سوفیا به همراه پروفسور آلفرد و همسرش لوران به‌سمت کابین سفینه به راه افتادند تا از این سیاره شوم خارج شوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    یک روز بی‌صدا و بی‌دردسر گذشت و در این مدّت کوتاه سفینه به‌سمت سیاره kepler-62f با نهایت سرعت نور حرکت می‌کرد و تا بیست و چهار روز دیگر به مقصد می‌رسیدند.
    سوفیا در کنار تخت تام نشسته بود و با گرفتن دستش، به صورتش خیره مانده بود. به خودش قول داده بود که چهره سخت و مغروری که به خود گرفته بود را کنار بگذارد و با مهربانی با تام برخورد کند. ناگهان تام ناله آرامی کرد و با چهره مچاله شده چشمانش را باز کرد. دست آزاد شده‌اش را بر روی سرش قرار داد و سرش را کمی مالید.
    - آخ آخ. سرم چقدر درد می‌کنه. انگار یه تریلی از روی سرم رد شده.
    سوفیا که خوش‌حال بود تام به هوش آمده، با حرف‌های تام خندید و با خود گفت که در چنین شرایطی هم دست از شوخی و خنده بر نمی‌دارد. تام که حالش بهتر شده بود، متوجه حضور سوفیا شد. دستانش را که گرفته بود و لبخندی که بر لب داشت، تام را شوکه کرده بود. تام لبخندی بسیار بزرگی زد و گفت:
    - دلم می‌خواد از این حالتت یه عکس بگیرم و زیرش بنویسم بلآخره سوفیا به من لبخند زد.
    سوفیا با مشت ضربه‌ای به بازوی برهنه‌اش زد.
    - من رو خیلی ترسوندی. می‌ترسیدم دیگه نبینمت. لطفاً سعی نکن من رو تنها بذاری.
    تام خودش را بالا کشید و با تعجب نگاهش کرد.
    - سوفیا خودتی؟ حرفای قشنگ قشنگ میزنی؟ کاش زودتر سرم می‌شکست.
    سوفیا دوباره با صدای آرامی خندید. چشمان تام لبان کش آمده سوفیا را نگاه کرد. صورتش زیباتر از گذشته شده بود.
    - زیبا می‌خندی.
    تام به سوفیا نزدیک شد. گویی هیپنوتیزم شده بود. سوفیا نیز سرش را خم کرد. هر دو عشقی که در قلبشان پنهان کرده بودند را داشتند ابراز می‌کردند.
    - اِهم اِهم، مزاحم که نیستم؟
    ناگهان دستپاچه شدند و از هم فاصله گرفتند، سرهایشان به‌طرف صورت شیطون آنا چرخاندند. تام به گونه‌ای که فقط سوفیا بشنود گفت:
    - بر خرمگس معرکه لعنت.
    آنا ابروهایش را بالا فرستاد.
    - شنیدم چی گفتی.
    خندید و به‌سمت تام رفت و مشغول معاینه‌اش شد.
    - تو واقعاً گوشات تیزه دختر.
    - همه میگن.
    تام رو به سوفیا چرخید که از جایش بلند شده بود و چهره‌اش نشان می‌داد که خجالت زده شده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    تام خندید و سؤالی که در ذهنش بود را پرسید:
    - راستی اون سنگ‌ها چی بودن؟
    پروفسور آلفرد که به درمانگاه رسیده بود، در جوابش گفت:
    - ابرهایی که وجود داشت، توانایی این رو داشتن که سنگ تولید کنن. یعنی بارش سنگ.
    تام به ورودی درمانگاه نگاه کرد و بار دیگر متعجب شد.
    - می‌بینم حالت خوبه. امیدوارم هرچه سریع‌تر بهتر بشی‌‌.
    لوران این سخن را گفت و در کنار همسرش ایستاد. تام تشکر کرد و گفت:
    - خیلی عجیبه، پس به سیاره سوم میریم؟ چند روز در فضا هستیم؟
    آنا در حین رفتن جواب داد:
    - بیست‌وچهار روز دیگه می‌رسیم.
    بیست‌وچهار روز در یک چشم‌به‌هم‌زدنی گذشت و در این روز‌ها صمیمیت تام و سوفیا بیش‌تر شده بود؛ اما هیچ‌کدام پیش قدم نمی‌شدند که حسشان را ابراز کنند.
    بالآخره به سیاره kepler-62f رسیدند و با سرعت نسبتاً آرامی حرکت می‌کردند. ده‌ها سیارک با رنگ‌های مختلف به دور سیاره می‌چرخیدند. سیاره به قدری بزرگ بود که امکان ایجاد کشور‌های پهناور زیادی روی سطح آن وجود داشت. زیبایی‌اش از تمام سیاراتی که دیده اند، فراتر بود. جنگل و اقیانوس‌های پهناور، دریاچه‌های متعدد، بیابان‌ها و مناطق یخبندان به زیبایی دیده میشد.
    - شرط می‌بندم این سیاره دیگه مشکل نداره.
    پروفسور آلفرد خندید و ضربه‌ای به کمرش زد.
    - هیچ‌وقت از ظاهر چیزی رو قضاوت نکن.
    بقیه فضانوردان خندیدند و آماده ورود به سیاره جدید شدند. دراگون به سرعت وارد جو سیاره شد. سفینه لرزید و میان ابرهای سفید احاطه شد.
    دقایقی بعد خودشان را در وسط طبیعت بکر و کوهستان‌های پوشیده از درخت و گیاهان عجیب دیدند. چشمشان به دریاچه‌ای افتاد که موجوداتی هم‌شکل دلفین‌ها از آب بیرون می‌پریدند.
    - اینجا یه بهشت واقعیه‌.
    لوران با دیدن دریاچه گفت:
    - مطمئنم آب توی این سیاره شیرینه.
    پروفسور در ادامه همسرش گفت:
    - با وجود این‌همه جنگل و درخت، اکسیژن وجود داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سوفیا نیز لبخند بر لب سفینه را هدایت می‌کرد. بعد از دقایقی کنار رودخانه‌ای سفینه را فرود آورد. تام بدون آنکه اهمیتی به ایمنی کافی بدهد، بدون استفاده از لباس فضایی‌اش از سفینه خارج شد.
    وقتی از سفینه پایین آمد، نسیمی صورتش را نوازش کرد و خنکی دلپذیری را حس کرد. از ته دل نفس عمیقی کشید که بوی شادابی و گل و درخت در ریه‌هایش پر شد. فضانوردان‌ نگران بودند که سیاره مشکلات خودش را داشته باشد.
    - تام داری چی‌کار می‌کنی؟
    - پسر بیا بالا، شاید این سیاره بیماری داشته باشه.
    - بلایی سرت میاد تام.
    بدون اهمیت‌دادن به صداکردن‌های مکرر همکارانش به‌سمت رودخانه کوچک رفت. لباس فضایی‌اش را بر تن نداشت و فقط تی شرت و شلوارک سفید رنگی بر تن داشت. سریع دستانش را داخل رودخانه فرو برد و خنکی را حس کرد. لبخند بر لبانش عمق گرفت و سریع صورتش را داخل آب هدایت کرد. کمی از آب نوشید که شیرینی و تراوت آب رودخانه، انرژی تحلیل رفته‌اش را برگرداند.
    فضانوردان سریع خودشان به تام رساندند و سرش را از رودخانه بیرون کشیدند. لبخند عمیقی که داشت، نشان از سلامتی‌اش می‌داد و بقیه از دیدنش متعجب؛ اما خوش‌حال بودند.
    - بهتون پیشنهاد می‌کنم که آب این رودخونه رو بنوشید.
    پروفسور آلفرد نزدیکش شد و گفت:
    - اما ما آزمایشاتمون رو انجام ندادیم. شاید مشکلی وجود داشته باشه.
    تام بلند خندید و از جایش بلند شد.
    - پروفسور من رو ببین؟ من چیزیم شده؟ من آب این رودخونه رو نوشیدم. می‌تونم بگم شیرین‌ترین آبیه که تابه‌حال نوشیدم.
    مهلتی نداد و سریع به داخل رودخانه شیرجه زد که باعث جیغ زدن سوفیا و آنا شد. هر دو تام را صدا زدند؛ اما تام زیر آب شنا می‌کرد و اهمیتی به آنان نداد. همه با دلهره و ترس خیره به رودخانه بودند که ناگهان تام از آب سرش را بالا آورد و صدای عجیبی از خودش در آورد و باعث خنده همه شد.
    - راضیم کل عمرم رو اینجا بمونم و تو اون سیاره‌ی لعنتی زندگی نکنم.
    فضانوردان که دیدند تام خشوند و خوش‌حال است، لباس و کلاه فضایشان را در آوردند و به داخل رودخانه هجوم بردند. پروفسور آلفرد رو به لوران گفت:
    - این پسر دیوونه‌ست، بهتره ما بریم تحقیقاتمون رو انجام بدیم.
    لوران خندید و با وسایلی که داشتند به اطراف پراکنده شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    ساعاتی بعد که همه آ‌ب‌تنی لـذت‌بخشی را در سیاره kepler-62f تجربه کردند، به داخل سفینه برگشتند. فضانوردان دور میز گردی نشسته بودند و منتظر ارائه تحقیقات چند ساعته پروفسور آلفرد و همسرش لوران بودند. بالآخره پروفسور ایستاد و رو به همه با صدای آرام گفت:
    - خب طی تحقیقاتی که انجام دادیم، این سیاره هیچ فرقی با زمین نداره؛ اما تنها تفاوت که وجود داره این هست که این سیاره دارای موجودات زنده و ناشناخته هستش ولی تا اونجایی که تحقیق کردیم، فهمیدیم موجودات خطرناکی نیستن.
    چشمان همه از خوش‌حالی براق شد. لوران صحبت همسرش را ادامه داد:
    - با این‌حساب این سیاره مورد قبول واقع میشه.
    همگی دست زدند و خوش‌حال شدند که مأموریتشان برای یافتن سیاره جدید به اتمام رسیده و حال می‌توانند به زمین برگردند و اقدامات لازم برای انتقال انسان‌ها به این سیاره را فراهم کنند.
    - نمی‌تونیم ما اینجا بمونیم و خبر رو بفرستیم؟
    سوفیا در جواب آنا گفت:
    - پنجاه‌سال طول میکشه که پیام از این سیاره به زمین فرستاده بشه.
    آنا سرش را تکان‌ داد که سوفیا ادامه داد:
    - اما تعدادی از شما اینجا می‌مونید و اقدامات لازم رو انجام می‌دید. من، تام، آنا، دیوید و مایکل برای رسوندن خبر و بقیه کارها به زمین بر می‌گردیم.
    فضانوردان که از تصمیم سوفیا از قبل باخبر بودند مشکلی نداشتند. پروفسور و لوران خوش‌حال بودند که می‌توانستند کار‌های زیادی در این سیاره تا آمدن انسان‌ها انجام بدهند.
    داخل سفینه تجهیزات لازم برای زندگی کردن در این سیاره وجود داشت و فضانوردان با استفاده از ماشین‌آلات‌ حمل بار، چندین اتاقک‌های تحقیقاتی از سفینه خارج کردند. داخل سفینه سه مینی سفینه کوچک وجود داشت و طبق دستورات از مقامات بلند پایه‌ی آمریکا، فضانوردان حق داشتند از دو مینی سفینه استفاده کنند و یک مینی سفینه در مواقع اضطراری در سفینه باقی بماند.
    تام ناراحت بود که در این سیاره نمی‌تواند بماند؛ اما نمی‌توانست از دستورات سرپیچی کند‌. بالآخره داخل سفینه شدند و فضانوردان دیگر در این فرصت کم تام را اذیت کردند.
    تام در کنار سوفیا نشست و مشغول بررسی قسمت موتور سفینه شد.
    - تام این که ناراحتی نداره، دو ماه دیگه به اینجا برمی‌گردی.
    تام خطاب به سوفیا گفت:
    - این سیاره پر از هیجان و شگفتیه، دلم می‌خواست بمونم و ازشون سر در بیارم.
    - برمی‌گردیم‌ و هرچقدر دلت خواست برو این سیاره رو بگرد.
    تام خندید و شیطنت‌وار گفت:
    - بدون تو جایی نمیرم.
    - باشه منم میام.
    هردو خندیدند و بالآخره به رفتن رضایت دادند. آرام‌آرام از سطح سیاره فاصله گرفتند و دقایقی بعد از جو خارج شده و به‌طرف زمین تغییر مسیر دادند.
    - تام لطفاً سرعت نور رو فعال کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    تام بر روی صفحه دیجیتالی، فلشی را روبه بالا کشید که سفینه با حداکثر سرعتش به جلو حرکت کرد.
    - بنظرم اون سیاره قراره اتفاقات خوبی رو برامون رقم بزنه.
    گوشه لبان سوفیا بالا رفت.
    - امیدوارم‌ همین‌طور که میگی باشه.
    همان‌طور که سیاهی مطلق فضا را تماشا می‌کردند، چشمان تیز تام یک شهاب سنگ دو متری را دید. چشمانش گرد شد و تا خواست عکس‌العملی از خود نشان دهد، شهاب سنگ به یکی از بال‌های موتور سرعت نور برخورد کرد و سفینه از سرعتش کاسته شد. سفینه تکان شدیدی خورد که همه به جلو پرتاب شدند و صدای آژیر خطر درآمد‌.
    - خطر! موتور سمت راست سفینه آسیب دیده است!
    سفینه از حرکت ایستاد و در فضا معلق ماند. همگی ناله‌ای کردند و سوفیا که حالش بهتر بود، گفت:
    - چه اتفاقی افتاد؟
    تام سرش را مالید و با صدای ضعیفی گفت:
    - با شهاب سنگ برخورد کردیم.
    سوفیا روبه دیجیتال سخن‌گو گفت:
    - خسارت وارد شده در چه حدیه؟ چی‌کار باید کرد؟
    صدای رباتیک زنی به گوش رسید.
    - موتور سرعت نور آسیب دیده و احتمال افنجار وجود داره.
    سوفیا جیغ کشید و با مشت روی صفحه دیجیتال کوبید.
    - لعنتی، حالا چی‌کار کنیم؟
    - پیشنهاد من این هست که در سیاره فاراوات فرود اومده و موتور رو تعمیر کنید.
    صحفه دیجیتالی تغییر کرد و سیاره بسیار بزرگی را نشان داد که سر تا سر ابر‌های باران‌زای سیاهی پوشانده بودند. سرشان را به چپ متمایل کردند و سیاره فاراوات را دیدند.
    تام کم‌کم هوشیاری‌اش را به دست آورد و گفت:
    - بهتره به این سیاره بریم، وگرنه هممون کشته میشیم.
    دقایقی بعد آنا، دیوید و مایکل داخل کابین شدند و با چهره گرفته‌ای روی صندلی‌ها نشستند.
    - چه اتفاقی افتاد؟
    - با یه شهاب سنگ برخورد کردیم، حالا باید بریم به این سیاره تا موتور رو تعمیر کنیم.
    سوفیا روبه صفحه دیجیتالی گفت:
    - اطلاعات کلی از این سیاره بده.
    - سیاره فاراوات ده‌سال پیش کشف شد و به دلیل داشتن ابرهای باران‌زا دانشمندان نتونستن تحقیق کاملی رو از این سیاره داشته باشند؛ اما وجود حیات در این سیاره ثابت شده و به نظر دانشمندان خطرناک‌ترین سیاره در کهکشان راه شیری محسوب میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سوفیا به بقیه نگاهی انداخت. مصمم بود که وارد سیاره‌ای نشوند که شناختی از آن ندارد؛ اما چاره‌ای نداشت.
    - چاره‌ای جز رفتن به سیاره فاراوات نیست، وگرنه سفینه منفجر میشه.
    دیوید که سیاه پوست بود با صدای کلفتی گفت:
    - ما باید حتماً زنده به زمین برگردیم، باید بگیم که سیاره جدید پیدا کردیم.
    مایکل و آنا با وی هم‌نظر بودند و سوفیا به اجبار قبول کرد که به سیاره فاراوات بروند تا موتور سرعت نور را تعمیر کنند.
    مایکل و آنا به‌سمت انتهای سفینه رفتند تا خسارت وارد شده را تخمین بزنند.
    - موتور‌های جانبی رو فعال کن تام.
    تام سخت درگیر صفحه دیجیتالی بود.
    - فعال شد.
    کنترل فرمان جلوی سوفیا قرار گرفت و با سرعت نسبتاً آرامی حرکت کرد. برای اولین بار استرس در تمام وجودش رخنه کرده بود.
    - حالت خوبه؟
    سوفیا سرش را تکان داد.
    - از این سیاره خارج بشیم و زنده برگردیم بهتر میشم.
    سفینه وارد ابرهای باران‌زا شد. صدایی شنیده نمیشد و سفینه به آسانی وارد جو سیاره شد. مشکلی که وجود داشت، این بود که نمی‌توانستند اطراف را ببیند و هرلحظه شک می‌کردند که تمام سیاره اینگونه باشد.
    - چرا این‌طوریه؟
    - نمی‌دونم، حس می‌کنم کل سیاره این‌طوریه.
    ثانیه‌ای از حرفشان نگذشته بود که ناگهان بزرگ‌ترین رعد و برق به وسط سفینه برخورد کرد و سفینه را به دو قسمت تقسیم کرد. همگی داد کشیدند و نصف دیگر سفینه به یه قسمت دیگر از سیاره سقوط کرد.
    دیوید که در وسط سفینه قرار داشت، با گرفتن صندلی سعی کرد که به بیرون از سفینه پرتاب نشود.
    - کمک، تام کم...
    تام تا خواست از جایش برخیزد، صدای فریاد بلند دیوید را از راه دور شنید. سفینه آتش گرفته بودو وسایل داخل به خارج پرتاب می‌شدند. تام به خود آمد و گفت:
    - سوفیا محکم به صندلی بچسبد.
    سوفیا فریاد می‌کشید و با چشمان گریان به تام نگاه می‌کرد.
    - تام ما زنده نمی‌مونیم.
    تام با چشمان گرد شده روبه‌رویشان را دید.
    - ما زنده می‌مونیم بهت قول میدم، ولی اونجارو ببین.
    سوفیا تا خواست جلویش را نگاه کند، سفینه به کوهی برخورد کرد و به پایین دره که درختان عظیم‌الجثه‌ای آن را دربرگرفته بود، سقوط کرد و سوفیا و تام با برخورد سرشان به صندلی، بیهوش شدند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    با تابیدن نور خورشید، تام‌ چشم‌هایش را گشود و با احساس درد، ناله‌ای آرام سرداد. سعی کرد از جایش برخیزد؛ اما کمربند صندلی‌اش مانع میشد. چشمانش تار می‌دید. با مالیدن چشم‌هایش، بالآخره اطراف را دید؛ اما با دیدن موجودات روبه‌رویش، فریاد بلندی کشید که آن موجودات فرار کردند.
    سریع کمربندش را باز کرد و از روی صندلی بلند شد، به اطراف چرخید و خود را میان جنگلی مخوف با درختان مرتفع دید. هیچ نشانه‌ای از سفینه نیافت.
    - لعنتی، من کجام، سوفیا کجاست؟ اون چی بود که دیدم؟
    لباس‌هایش را تکان داد و عیسی مسیح را شکر کرد که زخمی در بدن ندارد. بی‌توجه به خطراتی که در کمین بودند، به‌سمت شرق سیاره حرکت کرد. صدایی نمی‌شنید و کیلومتر‌ها در جنگل پیاده‌روی کرد؛ اما اثری از سفینه و بقیه افراد ندید. طاقتش تمام شد و با صدای بلندی فریاد زد:
    - سوفیا، کجایی؟ سوفیا!
    ساکت که شد، صدای شکستن چوبی را شنید. سریع به عقب برگشت و با ترس اطراف را نگاه کرد.
    - کسی اونجاست؟
    دوباره صدای شکستن چوب آمد و به راست چرخید، با موجود بزرگ و عجیبی روبه‌رو شد. چشمانش گرد شد و زیر لب زمزمه کرد:
    - پسر چشمات مشکل داره یا واقعاً داری یه دایناسور ۲۰۰میلیون ساله زمینی رو می‌بینی؟
    آب دهانش را قورت داد و با خود گفت:
    - غلط نکنم این یه تریسراتوپس نره که بدجور خشمگینه. (تریسراتوپس یا سه‌ شاخ‌چهره. دایناسوری شاخ‌دار و گیاه‌خوار از دوره کرتاسه می‌باشد).
    سه شاخ‌چهره پای راست جلویش را تکان داد و نفس تندش را بیرون فرستاد. تام مرگ را جلوی چشمانش دید و هر لحظه امکان داشت به او حمله کند که ناگهان دو آلوساروس به سه شاخ چهره حمله کردند. ( آلوساروس: به معنی سوسمار. تروپودی با دوازده متر طول، پنج متر ارتفاع و دو تن وزن بود که صدوسی‌وپنج تا صدوپنجاه‌وسه میلیون سال پیش در اواخر ژوراسیک در ایالات متحده آمریکا و تانزانیا می‌زیست. این دایناسور که روی دو پا راه می‌رفت‌. این دایناسور دندانهایی ده تا پانزده سانتی‌متر داشت که مانند خنجر بود و در کناره‌های آن دندانه داشت و به علت خمیدگی‌اش مانع از فرار طعمه از آرواره‌‌هایش می‌شد).
    آن‌ها گوشت‌خوار بودند و دشمن اصلی و سرسخت سه شاخ‌چهره محسوب می‌شدند. هر دو دایناسور به یک طرف سه شاخ چهره حمله کردند و با غرشی بلند، دندان‌هایشان را در گردن فرو کردند که صدای دردآلودش، تام را به خود آورد که با فریادی بلند عقب‌گرد کرد و از آنجا فرار کرد‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    آلوساروس‌ها سرشان را بالا گرفتند و فرار تام را تماشا کردند. آن‌ها طعمه‌ی درحال فرار را بیشتر دوست داشتند. سه شاخ‌چهره از این لحظه سو استفاده کرد و شاخ‌هایش را در بدن آلوساروس فرو کرد که با غرش نسبتاً بلندی، دندان‌هایش را دوباره در گردن سه شاخ‌چهره فرو کرد و هر دو بر زمین افتادند و ناله دردناک سر دادند‌.
    آلوساروس دیگر با غرشی بلند به تام هجوم برد. تام که صدایش را شنید، به سرعتش افزود. لباس و کلاه فضایی‌اش سرعتش را کاهش می‌داد؛ اما باید فرار می‌کرد تا شکار حیوانات درنده ماقبل تاریخ نشود.
    - باورش سخته که یه آلوساروس می‌خواد من رو بخوره.
    سرش را به‌عقب برگرداند و دایناسور گوشت‌خوار بی‌رحم را در صد متری خود دید که دندان‌هایش را برای استفاده آماده کرده بود.
    - یا عیسی مسیح، خودت کمکم‌ کن.
    ناگهان صدای شرشر آب را از فاصله‌ای نزدیک شنید. درحین اینکه می‌دویید، دست چپش را بالا آورد و بر روی صفحه شفاف و دیجیتالی مشغول بررسی این سیاره شد. صدای شرشر آب هرلحظه افزایش پیدا می‌کرد که آلوساروس غرش دیگری کشید که تام در بندبند وجودش ترس را به خوبی حس کرد. درخت‌ها را یکی پس از دیگری رد می‌کرد و متوجه شد کم‌کم از تعداد درختان کاسته می‌شود.
    آلوساروس نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که تام در مقابل خود یک دره دید که آبشار بزرگی در آنجا سراریز می‌شد.
    - پسر دیوونه ای؟ می‌خوای بپری؟
    تام نیشخندی زد و ادامه داد:
    - عاشق کار‌های هیجان انگیزم.
    زمانی‌که به دره رسید، بدون هیچ معطلی خودش را به داخل دره انداخت که با تخمینی که زد، شش‌صد متر ارتفاع داشت. فریاد بلند کشید و گفت:
    - لعنت بهت دایناسور عوضـ*ـی‌.
    آلوساروس لب دره ایستاد و غرش بسیار بلندی کرد و به دلیل از دست دادن شکارش، نفس‌های تند و خشمگینی کشید.
    تام بعد از دقایقی در درون دریاچه کوچک افتاد و خوشبختانه هیچ آسیب جدی‌ای بر او متحمل نشد. شنا کرد و خودش را به ساحل رساند و به اجبار کلاه شیشه‌اش را برداشت که حجم زیادی از اکسیژن به داخل ریه‌هایش رفت.
    آفتاب که سوزناک نبود، بر صورتش تابید و موجب شد لبخند بر لبش بیاید؛ اما با به یاد آوردن اتفاقات گذشته سریع از جایش برخواست. دوباره جنگل را در مقابلش دید.
    - سوفیا کجایی تو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    کلاه شیشه‌اش را بر سر گذاشت و دوباره وارد جنگلی شد که دایناسور‌های خطرناک‌‌تری در کمینش نشسته بودند. سکوت جنگل نشان از مرگ می‌داد و تام به خوبی اطراف را نگاه می‌کرد. از اینکه سوفیا را بلند صدا کند، هراس داشت و با اینکار دایناسور‌ها را به خود فرا می‌خواند.
    ساعت‌ها راه رفت و خستگی بر او غلبه کرده بود؛ اما چاره‌ای نداشت. از کنار دره‌ای می‌گذشت که بوی بدی به مشامش رسید. با دست بینی‌اش را گرفت و از کنار مدفوع دایناسوری گذشت.
    - لعنتی چه بوی گنده هم داره.
    چند قدم نگذشته بود که در مقابلش رد پای دایناسوری را دید که تابه‌حال ردپایی به آن بزرگی ندیده بود. چشمانش گرد شد و زمزمه کرد:
    - این یکی فکر کنم یه تیرکس خیلی بزرگه! باید ازش دور بمونم.
    (تیرکس: تیرکس بزرگ‌ترین گونه تهی دم خزندگان و یکی از بزرگ‌ترین درندگان زمین شناخته شده‌است که حدود ۱۲.۳ متر طول، ۴ متر ارتفاع و حدود ۸.۴ تن وزن داشته‌است. این موجود به‌عنوان یکی از درنده‌ترین، بزرگ‌ترین و قویترین موجودات تاریخ یاد می‌شود).
    به راهش ادامه داد و کم‌کم به سرازیری رسید که لرزشی حس کرد. لحظه‌ای ایستاد و اطراف را نگاه کرد. وقتی چیزی حس نکرد دوباره به راهش ادامه داد که لرزش زمین بیشتر شد و بلآفاصله صدای غرش بلندی را شنید.
    - حدس میزنم این تیرکسه.
    سرازیری را با سرعت بسیار زیادی پیمود و چندبار بر روی زمین افتاد و با عجله دوید. یک لحظه به‌عقب برگشت و یک تیرکس سیاه و غول پیکر را از فاصله دور دید که به دنبالش می‌دوید. چشمانش وحشت‌زده شده بود و بی‌اراده به‌سمت کوهی در نزدیکی دوید. تیرکس سیاه هر لحظه نزدیک‌تر میشد و وحشت تام نیز دو برابر.
    به کوه رسید و دست پاچه از آن بالا رفت. تیرکس غرشی کرد و او هم با قدم‌های بلندش از کوه بالا رفت. چشمان قرمزش تام را نشانه رفته بود و بوی گوشتش برایش لذیذ به حساب می‌آمد.
    - مرگم حتمیه.
    تام از کناره‌های کوه حرکت کرد که ناگهان دستی او را گرفت و به داخل غار بسیار کوچک و تاریکی هدایت کرد که بلآفاصله دهان تیرکس به داخل غار وارد شد؛ اما برای هیکل او کوچک بود‌. غرش بلندش نشان از خشمگین بودنش بود.
    تام به ته غار فرار کرد و از آن فاصله دور تیرکس را تماشا کرد. دندان‌هایش به خون آغشته شده بود و سعی می‌کرد سرش را داخل غار فرو کند؛ اما بعد از دقایقی که از تلاش ناموفقش گذشت، از آنجا رفت.
    تام چشم چرخاند و در تاریکی دنبال ناجی‌اش گشت که دستی بر روی صورتش نشست و صدای آشنایی را شنید.
    - نترس منم، سوفیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا