- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
باد به تندی میوزید و ابرهای سیاه بارانزا در آسمان تشکیل شده بودند. فضانوردان اطراف را با دقت کامل نگاه میکردند؛ اما چیز عجیب و شگفتانگیزی نمییافتند. مانند سیاره زمین، درخت و دیگر گیاهان مشخصی داشت. ناگهان صدای رعد و برق بسیار بلندی به گوش رسید و از میان ابرها، سنگهایی به اندازه توپ بیسبال به پایین پرتاب شدند.
- این دیگه چیه؟
پروفسور با تعجب آسمان را نگاه کرد و در جواب تام گفت:
- نمیدونم، خیلی عجیبه.
تعداد پرتاب سنگها افزایش یافت که ناگهان کلاه شیشهای تام شکست و سرش ضربهای محکم دید و بیهوش بر روی زمین افتاد.
پروفسور که این صحنه را دید، بلند داد زد:
- تام آسیب دیده، زود باشید بیایید داخل سفینه.
سوفیا با چشمانی گرد شده، خشکش زده بود و قلبش تیر میکشید. وقتی یک سنگ به دستش برخورد کرد، به خودش آمد و بهسرعت خودش را به تام رساند. خودش را سپر تام کرد و با دستان لرزانش صورت تام را تکان داد.
- تام، تام بیدار شو.
چند فضانورد از راه رسیدند و تام را به داخل سفینه، در درمانگاه بردند. چهره وحشت زده سافیا، برای همه جای تعجب داشت. دستان تام را گرفته بود، مدام صدایش میزد. قلبش تیر میکشید و مغزش فکر میکرد که تام دیگر بیدار نخواهد شد.
تام را روی تخت گذاشتند و آنا که در پزشکی مهارت داشت، سریع تام را معاینه کرد. فضانوردان دور تخت جمع شده بودند و با چهرهی نگران، حرکات آنا را دنبال میکردند.
- حالش چطوره؟
آنا وقتی چشمان تام را باز کرد و چراغی انداخت، گفت:
- شیشه کلاهش باعث شده سرعت ضربه کاهش پیدا کنه. خون کمی از سرش اومده، فقط بیهوش شده. فردا به هوش میاد.
سوفیا لبخند بسیار محوی زد که قابل تشخیص نبود؛ اما هنوز ترس در وجودش پرسه میزد. بقیه نفس عمیقی کشیدند و به سرکار خودشان برگشتند.
پروفسور نزدیک سوفیا شد و گفت:
- نگران نباش اون حالش خوبه.
سرش را بالا گرفت و به چشمان مصمم پروفسور نگاه کرد.
- با اینکه سفینه هیچ آسیبی نمیبینه؛ اما بهتره بریم.
- پروفسور نمیتونم تام رو تنها بذارم.
آنا که در حال بستن باند بر روی سر تام بود، گفت:
- کاپیتان این سفینه تویی، من پیشش هستم نگران نباش.
سوفیا که چندان علاقه نداشت آنا در کنار تام بماند؛ اما مجبور شد به وظایفش عمل کند.
- خیلهخب، من چند ساعت دیگه میام.
سوفیا به همراه پروفسور آلفرد و همسرش لوران بهسمت کابین سفینه به راه افتادند تا از این سیاره شوم خارج شوند.
- این دیگه چیه؟
پروفسور با تعجب آسمان را نگاه کرد و در جواب تام گفت:
- نمیدونم، خیلی عجیبه.
تعداد پرتاب سنگها افزایش یافت که ناگهان کلاه شیشهای تام شکست و سرش ضربهای محکم دید و بیهوش بر روی زمین افتاد.
پروفسور که این صحنه را دید، بلند داد زد:
- تام آسیب دیده، زود باشید بیایید داخل سفینه.
سوفیا با چشمانی گرد شده، خشکش زده بود و قلبش تیر میکشید. وقتی یک سنگ به دستش برخورد کرد، به خودش آمد و بهسرعت خودش را به تام رساند. خودش را سپر تام کرد و با دستان لرزانش صورت تام را تکان داد.
- تام، تام بیدار شو.
چند فضانورد از راه رسیدند و تام را به داخل سفینه، در درمانگاه بردند. چهره وحشت زده سافیا، برای همه جای تعجب داشت. دستان تام را گرفته بود، مدام صدایش میزد. قلبش تیر میکشید و مغزش فکر میکرد که تام دیگر بیدار نخواهد شد.
تام را روی تخت گذاشتند و آنا که در پزشکی مهارت داشت، سریع تام را معاینه کرد. فضانوردان دور تخت جمع شده بودند و با چهرهی نگران، حرکات آنا را دنبال میکردند.
- حالش چطوره؟
آنا وقتی چشمان تام را باز کرد و چراغی انداخت، گفت:
- شیشه کلاهش باعث شده سرعت ضربه کاهش پیدا کنه. خون کمی از سرش اومده، فقط بیهوش شده. فردا به هوش میاد.
سوفیا لبخند بسیار محوی زد که قابل تشخیص نبود؛ اما هنوز ترس در وجودش پرسه میزد. بقیه نفس عمیقی کشیدند و به سرکار خودشان برگشتند.
پروفسور نزدیک سوفیا شد و گفت:
- نگران نباش اون حالش خوبه.
سرش را بالا گرفت و به چشمان مصمم پروفسور نگاه کرد.
- با اینکه سفینه هیچ آسیبی نمیبینه؛ اما بهتره بریم.
- پروفسور نمیتونم تام رو تنها بذارم.
آنا که در حال بستن باند بر روی سر تام بود، گفت:
- کاپیتان این سفینه تویی، من پیشش هستم نگران نباش.
سوفیا که چندان علاقه نداشت آنا در کنار تام بماند؛ اما مجبور شد به وظایفش عمل کند.
- خیلهخب، من چند ساعت دیگه میام.
سوفیا به همراه پروفسور آلفرد و همسرش لوران بهسمت کابین سفینه به راه افتادند تا از این سیاره شوم خارج شوند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: