فصل چهارم
شهریار افشار
بهمحض بستن درب، کمی خودش را عقب کشید و با خستگی سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. پلکهایی را که گویا وزنهای سنگین به آنها وصل شده، فرو بست. ماشین تکان خفیفی خورد و به دنبال آن بستهشدن درب راننده که خبر از نشستن دوستش را داد. دیری نپایید که صدایش را شنید.
- من مطمئنم کار خودِ ناکسشه. دیدی که مادرش هم میگه، گفته دو روز میرم مسافرت و حتی نگفته کجا! خب این چه معنی میتونه داشته باشه؟ البته اگه مادرش هم راست بگه! حالا میخوای چهکار کنی؟
در همان حال آرام و با تُن خستهای گفت:
- پِیِش رو نمیگیرم.
- تو حالت خوبه شهریار؟ احیاناً موقع تصادف سرت آسیب ندیده؟ معلومه چی داری میگی؟ مرتیکه اومده با بیرحمیِ تموم با زندگیت بازی کرده، پسرت رو روونه اتاق عمل کرده و وضعیت تو رو هم که دارم میبینم؛ بعد میخوای خیلی راحت از کار ناجوانمردانهش بگذری؟
پلکهایش را گشود و همزمان نگاه تبدارش را معطوف آسمان تمام مشکی کرد. بهراستی وضعیت کنونیاش رنگ همان را به خود گرفته بود. صدای بمشده و گرفتهاش را به گوشهای دوستش رساند:
- ای کاش ضربه به سرم خورده بود! اونوقت الان من هم کنار پسرم روی تخت درازکش بودم.
رفیقش کلافه پوفی کشید و دست راستش را روی فرمان نهاد. به نیمرخ او خیره شد و گفت:
- تو باید خدا رو شاکر باشی! حداقل پسرت سالم از اتاق عمل بیرون اومد.
- اما هنوز خوابه.
به حدی لرزش صدایش هویدا بود که دل دوستش را به درد آورد. درکش میکرد. دو روز تمام خوابوخوراکنداشتنِ دوستش را به چشم میدید. این دو روز به اندازه دو سال شهریار را نابود کرد. وقتی در شرکت خبری از او نشد و حتی جواب تلفنهایش را نداد، دلش گواه بدی داد. میخواست به نیروهای پلیس گزارش دهد که سروکله خودش پیدا شد. با دستی ناقصگشته و چهرهای رنگباخته و نگاهی به طوفان غم نشسته! بیاراده آهی کشید و بیحرف ماشین را به حرکت درآورد و از خم کوچه باریکِ تاریکگشته در دل شب گذر کرد و وارد خیابان فرعی شد.
شهریار درد میکشید؛ اما خم به ابرو نمیآورد. تنها ناراحتی او چشمهای بسته امیرعلیاش بود که آنطور معصومانه زیر آنهمه دستگاه به خواب رفته و در مقابل اصرارهایش رغبتی به بازکردن آنها نشان نمیداد. دلش برای «بابا»گفتنهایش تنگ شده بود. دیگر رَدی از آن خندههای زیبا هم بر لبان خشکیدهاش نبود. چقدر چهرهاش مهتابیتر از همیشه به رخ میکشید. وقتی همه آن حالتها را یکجا دید آشفتهتر شد. گاهی احساس میکرد ضربان قلبش خیلی ضعیف و زیر شده. به چه امیدی میتپید؟ نگاه بیرمقش را به تیر چراغ برقهای چون فانوس در اعماق شب دوخته بود که آرام گفت:
- کجا میری؟
- همسرم شام حاضر کرده. بهش گفتم اتاق مهمان رو برات آماده کنه. باید استراحت کنی!
- برو بیمارستان!
دوستش دلخور شد.
- یهکم به فکر خودت باشی بد نیستا. پسر دو روزه نه خواب درستوحسابی داری و نه خوراکی. به حمدالله اعتصاب دارو هم که کردی تا بلکَم کمی حالت خوب بشه! داری با کی لج میکنی مرد حسابی؟ تازه مگه مسعود اونجا نیست؟
- برو بیمارستان امیر!
امیر برآشفت و تشر زد:
- شهریار!
اما شهریار به نحوی که حرفهای رفیقش، امیر، در گوشهایش ماندگاری نداشت گفت:
- جلوی بیمارستان پیادهم کن و بعدش برو خونهتون. همسرت رو زیاد منتظر نذار.
امیر که هم نگران حال نداشته روحی و جسمی او بود و از طرفی دلگیر گشته بود، زیر لب «استغفرالله» گفت و با اخم شِکوه کرد:
- پسرهی کلهشق! تا میتونی با خودت لج کن ببین به کجا میرسی؟ با این کارات یه بلایی سر خودت میاری، بعد وقتی امیرعلی انشاءالله بهوش اومد تو رو با پدرش اشتباه میگیره. ببین کِی گفتم؟
این حرفها را تنها به هدف قانعکردن او میگفت؛ اما شهریار گوشش بدهکار نبود. باید میرفت و خود را به فرزندش میرساند. شاید کمی سخنگفتن با او حال نامساعدش را اندکی مساعد میکرد. زندگیاش مانند باغ پر از درختهای برافراشته بیبرگوباری بود که سالها هیچکس به آن سر نزده و به حال خودش رهانیده، گنجشک آن باغ امیرعلی بود و با حضورش به آن جلا میبخشید، نوید بهار میداد؛ ولی دو روز سپری شد و صدای گنجشکش را شنوا نشد. کاش میدانست بعدِ آن اتفاق منحوس هنگامی که دیدگانش را میگشود، چنین دنیای آوارشده بر زندگی را نظارهگر میشد؛ آنوقت بیشک رغبتی به بازکردن چشمهایش به روی این دارِ فانی را نشان نمیداد.
بغض خفهشده در گلویش را همانگونه بسته نهاد تا صدای عجزش گوش فلک را کَر نکند. با این وصف کنترلی بر باران چشمانش نداشت. صورتش را بهسمت مخالف امیر حرکت داد و دیدگان بیقرارش را به روی فضای تاریک و خفقانآور شب بست. قطرات سرازیرشده روی گونهاش چون مروارید یکی پس از دیگری سر باز میکرد و تا استخوان فکش کشانده میشد و طمأنینهوار روی سـینه ستبرش جلوس میکرد و به سنگینیِ انبارشده بر روی آن میافزود.
امیر بهناچار مسیر بیمارستان را در پیش گرفت. بحث با شهریار تنها هدردادن زمان بود. به اندازهای خشمگین گشته بود که با خودش اتمام حجت کرد تا آن حصارکیِ خـیـ*ـانتکار را تحویل نیروهای انتظامی ندهد، یک جا بند نمیشود. ذهنش به سؤال مبهمی نشسته بود که چرا شهریار بیاهمیت به موضوع مینگریست و برخلاف او خونسردانه عمل میکرد؟ با این وجود برزخ درون او را جویا بود، برزخی از جنس مرگ و یا حیات!
برای شهریار تنها سلامتیِ پسرش مهم بود. اگر بهفرض آن مرد را هم دستگیر میکرد و دودستی تحویل قانون میداد و حتی چند ماه هم او را به حبس میکشاند، چه دردی از او دوا میکرد؟ شد آنچه که نباید میشد و راه بازگشتی هم وجود نداشت.
***
گامهای سُستشدهاش را روی کفپوش بیمارستان میکشاند که در بخش مراقبتهای ویژه، برادرزنش، مسعود را دیدار کرد. مسعود به محض دیدنش مغمومشده سمت او روانه شد و گفت:
- چرا اومدی؟ مگه نگفتم استراحت کن؟
- به حد کافی از امیر موعظه شنیدم، تو دیگه ادامهش رو نگیر. هنوز خبری نشده؟
مسعود سرش را زیر گرفت و با صدای دورگهای پاسخ داد:
- نه هنوز.
با اندکی مکث نفسی تازه کرد و خواست وارد اتاق شود تا از دکترِ بخش اذن ملاقت بگیرد که مسعود مورد خطابش قرار داد و او را از حرکت باز داشت.
- صبر کن!
بهآرامی سرش را چرخاند و به چهره دردمند او خیره شد.
- دکتر گفت هر موقع اومدی، بهت بگم بری اتاقش.
- امیرعلی رو دیدم بعد...
مصمم شد راهش را ادامه دهد که دومرتبه مسعود سدش شد.
- گفت خیلی مهمه! راجع به وضعیت امیرعلیه.
لحن مرتعش برادرزنش چنگ بدی به دل آشوبش انداخت. احساس میکرد مسعود واقعیتی را جویاست؛ اما آن را کتمان میکرد. قدمهایش را شمرده بهطرف او برداشت و مقابلش ایستاد. اجزای صورتش را از نظر گذراند و تحلیلرفته لب گشود:
- تو چیزی میدونی که به من نمیگی؟
تنها سکوت عایدش شد. تعلل را جایز ندانست و با بیقراری راهش را کج کرد و بهسمت اتاق دکتر افخمی حرکت کرد و خود را به پشت درب او رساند. تقهای به درب زد و دستگیره را کشید و داخل شد. دکتر که گویا به انتظار او بود، حینی که بخشهای مختلف استخوانهای مغز بیماری را از نمونههای سی.تی.اسکن بررسی میکرد، با اشاره دست او را به مبل کنار میزش بدرقه کرد.
روی مبل جا گرفت و بیآنکه فرصتی به سخن گفتن او دهد، گفت:
- گفته بودید راجع به وضعیت پسرم قراره مطلبی رو عرض کنید.
دکتر افخمی پِی به حال آشفته او برد، از طرفی نمیدانست چطور این موضوع را با او در میان بگذارد؟ اندکی مستأصل گشت و درنهایت لب به سخن رهانید:
- بله، همینطوره.
- خب! میشنوم. هر حرفی هست بگید.
به چنین مردهایی زیاد برخورده بود؛ اما بازهم سختترین حالت ممکن برایش این لحظات عذابگونه بود. انگشتانش را در هم قفل کرد و به میز تکیه زد و آرام و شمرده دهان باز کرد:
- راستش با بررسیهای لازم و نمونههای عکسبرداری و آزمایشهایی که تو این چند روزه از وضعیت جسمی، بهخصوص قسمتهای آسیبدیده پسرتون انجام دادیم؛ اگه بخوام باهاتون کاملاً صادق باشم باید بگم متأسفانه وضع جسمیِ پسرتون اصلاً تغییر نکرده و این بههیچعنوان خوب نیست. ببینید، مغز بهعنوان پیچیدهترین عضو بدن و جایگاه احساسات، غرایز، تفکر و بسیاری از واکنشهای آدمیه و کوچکترین آسیب به اون میتونه عوارض جبرانناپذیری رو به همراه داشته باشه؛ پس با این حساب چون ضربه شدیدی به سر پسرتون وارد شده، تغییرنکردن وضعیت حیاتی نمیتونه نوید خوبی برسونه. حتی با توجه به آخرین اوضاعی که ازشون دریافت کردیم، علائم حیاتیِ فرزندتون چند درجه رو به پایین اُفت داشته و متأسفانه باید بهتون بگم که احتمال هر حالتی رو بدید و خودتون رو آماده هر اتفاقی بکنید.
بیاراده با دست سالمش بافت چرم مبل را در چنگ گرفت و پلکهایش را فرو بست. دلش چون سیروسرکه به غلیان افتاده و قدرت هر گونه تمرکز را از او سلب کرده بود. نه! نمیخواست. حاضر بود هزار بار بمیرد و نیست شود؛ اما این حرفها را نشنود. مگر که او میمرد و وضعیت اسفبار دلبندش را به عین بینا میشد. ترس عجیبی در تمام سلولهای بدنش نفوذ یافته بود و قدرت تکلم را از او دریغ کرده بود. آب دهانش را بهسختی قورت داد و تمام نیروی باقیماندهاش را به زبانش داد و بریدهبریده گفت:
- یعنی... چی؟ حرف آخرت رو بزن... دکتر!
دکتر افخمی از پشت میز برخاست و مقابل او نشست، با لحن ملایمی پاسخ داد:
- لطفاً آروم باشید آقای افشار. اینطوری که شما پیش میرید من نمیتونم...
- طفره نرو دکتر! منظورت چی بود؟
فریاد به یکباره او ادامه حرف را در دهان دکتر خشکاند. سکوت او دیگر به چه درد شهریار میخورد؟ همان لحظه که رشته سخنش را باز کرد، با همان کلماتش خاکستر کهنه وجود او را به آتش کشاند و شعلهورترش کرد. بهناچار در مقابل نفسنفسزدنهای از روی بیتابی و خشم و نگاه منتظرش تیر خلاص را زد.
- احتمال اینکه پسرتون دچار مرگ مغزی شده باشه زیاده؛ چون از بعد عمل عملکردهای مغزش هیچ عکسالعملی نشون نداد و به خواب رفت. درواقع بیش از نیمی از بخش مغز بیمار درحال حاضر غیرفعاله، احتمال اینکه قسمتهای دیگه رو هم در بر بگیره زیاده. شما باید توکلتون به خدا باشه تا...
شهریار که دیگر هیچچیز جلودارش نبود، به آنی طغیان کرد و خودش را به او رساند و با یک حرکت غیرقابل پیشبینی دست راستش را دور گر*دن و روی گـ*ـلوی دکتر حلـ*ـقه کرد و همانند شیری غران جسم او را به دیوار پشتسرش کشاند و سپس کوباند و با غیظ فریاد زد:
- این حرفهای چرندت رو برو به کسی بگو که باورش بشه. امیرعلیِ من سالمه. امکان نداره با مزخرفاتی که داری سر هم میکنی دچار این احتمال مسخره شده باشه. بگو که دروغ گفتی! بگو لعنتی!
شهریار افشار
بهمحض بستن درب، کمی خودش را عقب کشید و با خستگی سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. پلکهایی را که گویا وزنهای سنگین به آنها وصل شده، فرو بست. ماشین تکان خفیفی خورد و به دنبال آن بستهشدن درب راننده که خبر از نشستن دوستش را داد. دیری نپایید که صدایش را شنید.
- من مطمئنم کار خودِ ناکسشه. دیدی که مادرش هم میگه، گفته دو روز میرم مسافرت و حتی نگفته کجا! خب این چه معنی میتونه داشته باشه؟ البته اگه مادرش هم راست بگه! حالا میخوای چهکار کنی؟
در همان حال آرام و با تُن خستهای گفت:
- پِیِش رو نمیگیرم.
- تو حالت خوبه شهریار؟ احیاناً موقع تصادف سرت آسیب ندیده؟ معلومه چی داری میگی؟ مرتیکه اومده با بیرحمیِ تموم با زندگیت بازی کرده، پسرت رو روونه اتاق عمل کرده و وضعیت تو رو هم که دارم میبینم؛ بعد میخوای خیلی راحت از کار ناجوانمردانهش بگذری؟
پلکهایش را گشود و همزمان نگاه تبدارش را معطوف آسمان تمام مشکی کرد. بهراستی وضعیت کنونیاش رنگ همان را به خود گرفته بود. صدای بمشده و گرفتهاش را به گوشهای دوستش رساند:
- ای کاش ضربه به سرم خورده بود! اونوقت الان من هم کنار پسرم روی تخت درازکش بودم.
رفیقش کلافه پوفی کشید و دست راستش را روی فرمان نهاد. به نیمرخ او خیره شد و گفت:
- تو باید خدا رو شاکر باشی! حداقل پسرت سالم از اتاق عمل بیرون اومد.
- اما هنوز خوابه.
به حدی لرزش صدایش هویدا بود که دل دوستش را به درد آورد. درکش میکرد. دو روز تمام خوابوخوراکنداشتنِ دوستش را به چشم میدید. این دو روز به اندازه دو سال شهریار را نابود کرد. وقتی در شرکت خبری از او نشد و حتی جواب تلفنهایش را نداد، دلش گواه بدی داد. میخواست به نیروهای پلیس گزارش دهد که سروکله خودش پیدا شد. با دستی ناقصگشته و چهرهای رنگباخته و نگاهی به طوفان غم نشسته! بیاراده آهی کشید و بیحرف ماشین را به حرکت درآورد و از خم کوچه باریکِ تاریکگشته در دل شب گذر کرد و وارد خیابان فرعی شد.
شهریار درد میکشید؛ اما خم به ابرو نمیآورد. تنها ناراحتی او چشمهای بسته امیرعلیاش بود که آنطور معصومانه زیر آنهمه دستگاه به خواب رفته و در مقابل اصرارهایش رغبتی به بازکردن آنها نشان نمیداد. دلش برای «بابا»گفتنهایش تنگ شده بود. دیگر رَدی از آن خندههای زیبا هم بر لبان خشکیدهاش نبود. چقدر چهرهاش مهتابیتر از همیشه به رخ میکشید. وقتی همه آن حالتها را یکجا دید آشفتهتر شد. گاهی احساس میکرد ضربان قلبش خیلی ضعیف و زیر شده. به چه امیدی میتپید؟ نگاه بیرمقش را به تیر چراغ برقهای چون فانوس در اعماق شب دوخته بود که آرام گفت:
- کجا میری؟
- همسرم شام حاضر کرده. بهش گفتم اتاق مهمان رو برات آماده کنه. باید استراحت کنی!
- برو بیمارستان!
دوستش دلخور شد.
- یهکم به فکر خودت باشی بد نیستا. پسر دو روزه نه خواب درستوحسابی داری و نه خوراکی. به حمدالله اعتصاب دارو هم که کردی تا بلکَم کمی حالت خوب بشه! داری با کی لج میکنی مرد حسابی؟ تازه مگه مسعود اونجا نیست؟
- برو بیمارستان امیر!
امیر برآشفت و تشر زد:
- شهریار!
اما شهریار به نحوی که حرفهای رفیقش، امیر، در گوشهایش ماندگاری نداشت گفت:
- جلوی بیمارستان پیادهم کن و بعدش برو خونهتون. همسرت رو زیاد منتظر نذار.
امیر که هم نگران حال نداشته روحی و جسمی او بود و از طرفی دلگیر گشته بود، زیر لب «استغفرالله» گفت و با اخم شِکوه کرد:
- پسرهی کلهشق! تا میتونی با خودت لج کن ببین به کجا میرسی؟ با این کارات یه بلایی سر خودت میاری، بعد وقتی امیرعلی انشاءالله بهوش اومد تو رو با پدرش اشتباه میگیره. ببین کِی گفتم؟
این حرفها را تنها به هدف قانعکردن او میگفت؛ اما شهریار گوشش بدهکار نبود. باید میرفت و خود را به فرزندش میرساند. شاید کمی سخنگفتن با او حال نامساعدش را اندکی مساعد میکرد. زندگیاش مانند باغ پر از درختهای برافراشته بیبرگوباری بود که سالها هیچکس به آن سر نزده و به حال خودش رهانیده، گنجشک آن باغ امیرعلی بود و با حضورش به آن جلا میبخشید، نوید بهار میداد؛ ولی دو روز سپری شد و صدای گنجشکش را شنوا نشد. کاش میدانست بعدِ آن اتفاق منحوس هنگامی که دیدگانش را میگشود، چنین دنیای آوارشده بر زندگی را نظارهگر میشد؛ آنوقت بیشک رغبتی به بازکردن چشمهایش به روی این دارِ فانی را نشان نمیداد.
بغض خفهشده در گلویش را همانگونه بسته نهاد تا صدای عجزش گوش فلک را کَر نکند. با این وصف کنترلی بر باران چشمانش نداشت. صورتش را بهسمت مخالف امیر حرکت داد و دیدگان بیقرارش را به روی فضای تاریک و خفقانآور شب بست. قطرات سرازیرشده روی گونهاش چون مروارید یکی پس از دیگری سر باز میکرد و تا استخوان فکش کشانده میشد و طمأنینهوار روی سـینه ستبرش جلوس میکرد و به سنگینیِ انبارشده بر روی آن میافزود.
امیر بهناچار مسیر بیمارستان را در پیش گرفت. بحث با شهریار تنها هدردادن زمان بود. به اندازهای خشمگین گشته بود که با خودش اتمام حجت کرد تا آن حصارکیِ خـیـ*ـانتکار را تحویل نیروهای انتظامی ندهد، یک جا بند نمیشود. ذهنش به سؤال مبهمی نشسته بود که چرا شهریار بیاهمیت به موضوع مینگریست و برخلاف او خونسردانه عمل میکرد؟ با این وجود برزخ درون او را جویا بود، برزخی از جنس مرگ و یا حیات!
برای شهریار تنها سلامتیِ پسرش مهم بود. اگر بهفرض آن مرد را هم دستگیر میکرد و دودستی تحویل قانون میداد و حتی چند ماه هم او را به حبس میکشاند، چه دردی از او دوا میکرد؟ شد آنچه که نباید میشد و راه بازگشتی هم وجود نداشت.
***
گامهای سُستشدهاش را روی کفپوش بیمارستان میکشاند که در بخش مراقبتهای ویژه، برادرزنش، مسعود را دیدار کرد. مسعود به محض دیدنش مغمومشده سمت او روانه شد و گفت:
- چرا اومدی؟ مگه نگفتم استراحت کن؟
- به حد کافی از امیر موعظه شنیدم، تو دیگه ادامهش رو نگیر. هنوز خبری نشده؟
مسعود سرش را زیر گرفت و با صدای دورگهای پاسخ داد:
- نه هنوز.
با اندکی مکث نفسی تازه کرد و خواست وارد اتاق شود تا از دکترِ بخش اذن ملاقت بگیرد که مسعود مورد خطابش قرار داد و او را از حرکت باز داشت.
- صبر کن!
بهآرامی سرش را چرخاند و به چهره دردمند او خیره شد.
- دکتر گفت هر موقع اومدی، بهت بگم بری اتاقش.
- امیرعلی رو دیدم بعد...
مصمم شد راهش را ادامه دهد که دومرتبه مسعود سدش شد.
- گفت خیلی مهمه! راجع به وضعیت امیرعلیه.
لحن مرتعش برادرزنش چنگ بدی به دل آشوبش انداخت. احساس میکرد مسعود واقعیتی را جویاست؛ اما آن را کتمان میکرد. قدمهایش را شمرده بهطرف او برداشت و مقابلش ایستاد. اجزای صورتش را از نظر گذراند و تحلیلرفته لب گشود:
- تو چیزی میدونی که به من نمیگی؟
تنها سکوت عایدش شد. تعلل را جایز ندانست و با بیقراری راهش را کج کرد و بهسمت اتاق دکتر افخمی حرکت کرد و خود را به پشت درب او رساند. تقهای به درب زد و دستگیره را کشید و داخل شد. دکتر که گویا به انتظار او بود، حینی که بخشهای مختلف استخوانهای مغز بیماری را از نمونههای سی.تی.اسکن بررسی میکرد، با اشاره دست او را به مبل کنار میزش بدرقه کرد.
روی مبل جا گرفت و بیآنکه فرصتی به سخن گفتن او دهد، گفت:
- گفته بودید راجع به وضعیت پسرم قراره مطلبی رو عرض کنید.
دکتر افخمی پِی به حال آشفته او برد، از طرفی نمیدانست چطور این موضوع را با او در میان بگذارد؟ اندکی مستأصل گشت و درنهایت لب به سخن رهانید:
- بله، همینطوره.
- خب! میشنوم. هر حرفی هست بگید.
به چنین مردهایی زیاد برخورده بود؛ اما بازهم سختترین حالت ممکن برایش این لحظات عذابگونه بود. انگشتانش را در هم قفل کرد و به میز تکیه زد و آرام و شمرده دهان باز کرد:
- راستش با بررسیهای لازم و نمونههای عکسبرداری و آزمایشهایی که تو این چند روزه از وضعیت جسمی، بهخصوص قسمتهای آسیبدیده پسرتون انجام دادیم؛ اگه بخوام باهاتون کاملاً صادق باشم باید بگم متأسفانه وضع جسمیِ پسرتون اصلاً تغییر نکرده و این بههیچعنوان خوب نیست. ببینید، مغز بهعنوان پیچیدهترین عضو بدن و جایگاه احساسات، غرایز، تفکر و بسیاری از واکنشهای آدمیه و کوچکترین آسیب به اون میتونه عوارض جبرانناپذیری رو به همراه داشته باشه؛ پس با این حساب چون ضربه شدیدی به سر پسرتون وارد شده، تغییرنکردن وضعیت حیاتی نمیتونه نوید خوبی برسونه. حتی با توجه به آخرین اوضاعی که ازشون دریافت کردیم، علائم حیاتیِ فرزندتون چند درجه رو به پایین اُفت داشته و متأسفانه باید بهتون بگم که احتمال هر حالتی رو بدید و خودتون رو آماده هر اتفاقی بکنید.
بیاراده با دست سالمش بافت چرم مبل را در چنگ گرفت و پلکهایش را فرو بست. دلش چون سیروسرکه به غلیان افتاده و قدرت هر گونه تمرکز را از او سلب کرده بود. نه! نمیخواست. حاضر بود هزار بار بمیرد و نیست شود؛ اما این حرفها را نشنود. مگر که او میمرد و وضعیت اسفبار دلبندش را به عین بینا میشد. ترس عجیبی در تمام سلولهای بدنش نفوذ یافته بود و قدرت تکلم را از او دریغ کرده بود. آب دهانش را بهسختی قورت داد و تمام نیروی باقیماندهاش را به زبانش داد و بریدهبریده گفت:
- یعنی... چی؟ حرف آخرت رو بزن... دکتر!
دکتر افخمی از پشت میز برخاست و مقابل او نشست، با لحن ملایمی پاسخ داد:
- لطفاً آروم باشید آقای افشار. اینطوری که شما پیش میرید من نمیتونم...
- طفره نرو دکتر! منظورت چی بود؟
فریاد به یکباره او ادامه حرف را در دهان دکتر خشکاند. سکوت او دیگر به چه درد شهریار میخورد؟ همان لحظه که رشته سخنش را باز کرد، با همان کلماتش خاکستر کهنه وجود او را به آتش کشاند و شعلهورترش کرد. بهناچار در مقابل نفسنفسزدنهای از روی بیتابی و خشم و نگاه منتظرش تیر خلاص را زد.
- احتمال اینکه پسرتون دچار مرگ مغزی شده باشه زیاده؛ چون از بعد عمل عملکردهای مغزش هیچ عکسالعملی نشون نداد و به خواب رفت. درواقع بیش از نیمی از بخش مغز بیمار درحال حاضر غیرفعاله، احتمال اینکه قسمتهای دیگه رو هم در بر بگیره زیاده. شما باید توکلتون به خدا باشه تا...
شهریار که دیگر هیچچیز جلودارش نبود، به آنی طغیان کرد و خودش را به او رساند و با یک حرکت غیرقابل پیشبینی دست راستش را دور گر*دن و روی گـ*ـلوی دکتر حلـ*ـقه کرد و همانند شیری غران جسم او را به دیوار پشتسرش کشاند و سپس کوباند و با غیظ فریاد زد:
- این حرفهای چرندت رو برو به کسی بگو که باورش بشه. امیرعلیِ من سالمه. امکان نداره با مزخرفاتی که داری سر هم میکنی دچار این احتمال مسخره شده باشه. بگو که دروغ گفتی! بگو لعنتی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: