کامل شده رمان کوتاه صبورم که باشم | zeynab227 کاربر انجمن نگاه دانلود

سوژه رمان چطوره؟

  • جالبه و حرف نداره

    رای: 3 100.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • آبکیه و جای کار داره

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zeynab227

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/03/05
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
12,570
امتیاز
729
سن
25
محل سکونت
Karaj
فصل چهارم
شهریار افشار
به‌محض بستن درب، کمی خودش را عقب کشید و با خستگی سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. پلک‌هایی را که گویا وزنه‌ای سنگین به آن‌ها وصل شده‌، فرو بست. ماشین تکان خفیفی خورد و به دنبال آن بسته‌شدن درب راننده که خبر از نشستن دوستش را داد. دیری نپایید که صدایش را شنید.
- من مطمئنم کار خودِ ناکسشه. دیدی که مادرش هم میگه، گفته دو روز میرم مسافرت و حتی نگفته کجا! خب این چه معنی‌ می‌تونه داشته باشه؟ البته اگه مادرش هم راست بگه! حالا می‌خوای چه‌کار کنی؟
در همان حال آرام و با تُن خسته‌ای گفت:
- پِیِش رو نمی‌گیرم.
- تو‌ حالت خوبه شهریار؟ احیاناً موقع تصادف سرت آسیب ندیده؟ معلومه چی داری میگی؟ مرتیکه اومده با بی‌رحمیِ تموم با زندگیت بازی کرده، پسرت رو روونه اتاق عمل کرده و وضعیت تو رو هم که دارم می‌بینم؛ بعد می‌خوای خیلی راحت از کار ناجوانمردانه‌‌ش بگذری؟
پلک‌هایش را گشود و هم‌زمان نگاه تب‌دارش را معطوف آسمان تمام مشکی کرد. به‌راستی وضعیت کنونی‌اش رنگ همان را به خود گرفته بود. صدای بم‌شده و گرفته‌اش را به گوش‌های دوستش رساند:
- ای کاش ضربه به سرم خورده بود! اون‌وقت الان من هم کنار پسرم روی تخت درازکش بودم.
رفیقش کلافه پوفی کشید و دست راستش را روی فرمان نهاد. به نیم‌رخ او خیره شد و گفت:
- تو باید خدا رو شاکر باشی! حداقل پسرت سالم از اتاق عمل بیرون اومد.
- اما هنوز خوابه.
به حدی لرزش صدایش هویدا بود که دل دوستش را به درد آورد. درکش می‌کرد. دو روز تمام خواب‌وخوراک‌نداشتنِ دوستش را به چشم می‌‌دید. این دو روز به اندازه دو سال شهریار را نابود کرد. وقتی در شرکت خبری از او نشد و حتی جواب تلفن‌هایش را نداد، دلش گواه بدی داد. می‌خواست به نیروهای پلیس گزارش دهد که سروکله خودش پیدا شد. با دستی ناقص‌گشته و چهره‌ای رنگ‌باخته و نگاهی به طوفان غم نشسته! بی‌اراده آهی کشید و بی‌حرف ماشین را به حرکت درآورد و از خم کوچه باریکِ تاریک‌گشته در دل شب گذر کرد و وارد خیابان فرعی شد.
شهریار درد می‌کشید؛ اما خم به ابرو نمی‌آورد. تنها ناراحتی‌ او چشم‌های بسته امیرعلی‌اش بود که آن‌طور معصومانه زیر آن‌همه دستگاه به خواب رفته و در مقابل اصرارهایش رغبتی به بازکردن آن‌ها نشان نمی‌داد. دلش برای «بابا»گفتن‌هایش تنگ شده بود. دیگر رَدی از آن خنده‌های زیبا هم بر لبان خشکیده‌اش نبود. چقدر چهره‌اش مهتابی‌تر از همیشه به رخ می‌کشید. وقتی همه آن حالت‌ها را یک‌جا دید آشفته‌تر شد. گاهی احساس می‌کرد ضربان قلبش خیلی ضعیف و زیر شده. به چه امیدی می‌تپید؟ نگاه بی‌رمقش را به تیر چراغ برق‌های چون فانوس در اعماق شب دوخته بود که آرام گفت:
- کجا میری؟
- همسرم شام حاضر کرده. بهش گفتم اتاق مهمان رو برات آماده کنه. باید استراحت کنی!
- برو بیمارستان!
دوستش دلخور شد.
- یه‌کم به فکر خودت باشی بد نیستا. پسر دو روزه نه خواب درست‌وحسابی داری و نه خوراکی. به حمدالله اعتصاب دارو هم که کردی تا بلکَم کمی حالت خوب بشه! داری با کی لج می‌کنی مرد حسابی؟ تازه مگه مسعود اون‌جا نیست؟
- برو بیمارستان امیر!
امیر برآشفت و تشر زد:
- شهریار!
اما شهریار به نحوی که حرف‌های رفیقش، امیر، در گوش‌هایش ماندگاری نداشت گفت:
- جلوی بیمارستان پیاده‌‌م کن و بعدش برو خونه‌‌تون. همسرت رو زیاد منتظر نذار.
امیر که هم نگران حال نداشته روحی و جسمی او بود و از طرفی دلگیر گشته بود، زیر لب «استغفرالله» گفت و با اخم شِکوه کرد:
- پسره‌ی کله‌شق! تا می‌تونی با خودت لج کن ببین به کجا می‌رسی؟ با این کارات یه بلایی سر خودت میاری، بعد وقتی امیرعلی ان‌شاءالله بهوش اومد تو رو با پدرش اشتباه می‌گیره. ببین کِی گفتم؟
این حرف‌ها را تنها به هدف قانع‌کردن او می‌گفت؛ اما شهریار گوشش بدهکار نبود. باید می‌رفت و خود را به فرزندش می‌رساند. شاید کمی سخن‌گفتن با او حال نامساعدش را اندکی مساعد می‌کرد. زندگی‌اش مانند باغ پر از درخت‌های برافراشته بی‌برگ‌وباری بود که سال‌ها هیچ‌کس به آن سر نزده و به حال خودش رهانیده، گنجشک آن باغ امیرعلی بود و با حضورش به آن جلا می‌‌بخشید، نوید بهار می‌داد؛ ولی دو روز سپری شد و صدای گنجشکش را شنوا نشد. کاش می‌دانست بعدِ آن اتفاق منحوس هنگامی که دیدگانش را می‌گشود، چنین دنیای آوار‌شده بر زندگی را نظاره‌گر می‌شد؛ آن‌وقت بی‌شک رغبتی به بازکردن چشم‌هایش به روی این دارِ فانی را نشان نمی‌داد.
بغض خفه‌شده در گلویش را همان‌گونه بسته نهاد تا صدای عجزش گوش فلک را کَر نکند. با این وصف کنترلی بر باران چشمانش نداشت. صورتش را به‌سمت مخالف امیر حرکت داد و دیدگان بی‌قرارش را به روی فضای تاریک و خفقان‌آور شب بست. قطرات سرازیر‌شده روی گونه‌اش چون مروارید یکی پس از دیگری سر باز می‌کرد و تا استخوان فکش کشانده می‌شد و طمأنینه‌وار روی سـینه ستبرش جلوس می‌کرد و به سنگینیِ انبار‌شده بر روی آن می‌افزود.
امیر به‌ناچار مسیر بیمارستان را در پیش گرفت. بحث با شهریار تنها هدردادن زمان بود. به اندازه‌ای خشمگین گشته بود که با خودش اتمام حجت کرد تا آن حصارکیِ خـیـ*ـانت‌کار را تحویل نیروهای انتظامی ندهد، یک جا بند نمی‌شود. ذهنش به سؤال مبهمی نشسته بود که چرا شهریار بی‌اهمیت به موضوع می‌نگریست و برخلاف او خونسردانه عمل می‌کرد؟ با این وجود برزخ درون او را جویا بود، برزخی از جنس مرگ و یا حیات!
برای شهریار تنها سلامتیِ پسرش مهم بود. اگر به‌فرض آن مرد را هم دستگیر می‌کرد و دودستی تحویل قانون می‌داد و حتی چند ماه هم او را به حبس می‌کشاند، چه دردی از او دوا می‌کرد؟ شد آنچه که نباید می‌شد و راه بازگشتی هم وجود نداشت.
***
گام‌های سُست‌شده‌اش را روی کف‌پوش بیمارستان می‌کشاند که در بخش مراقبت‌های ویژه، برادرزنش، مسعود را دیدار کرد. مسعود به محض دیدنش مغموم‌شده سمت او روانه شد و گفت:
- چرا اومدی؟ مگه نگفتم استراحت کن؟
- به حد کافی از امیر موعظه شنیدم، تو دیگه ادامه‌‌ش رو نگیر. هنوز خبری نشده؟
مسعود سرش را زیر گرفت و با صدای دورگه‌ای پاسخ داد:
- نه هنوز.
با اندکی مکث نفسی تازه کرد و خواست وارد اتاق شود تا از دکترِ بخش اذن ملاقت بگیرد که مسعود مورد خطابش قرار داد و او را از حرکت باز داشت.
- صبر کن!
به‌آرامی سرش را چرخاند و به چهره دردمند او خیره شد.
- دکتر گفت هر موقع اومدی، بهت بگم بری اتاقش.
- امیرعلی رو دیدم بعد...
مصمم شد راهش را ادامه دهد که دومرتبه مسعود سدش شد.
- گفت خیلی مهمه! راجع‌ به وضعیت امیرعلیه.
لحن مرتعش برادرزنش چنگ بدی به دل آشوبش انداخت. احساس می‌کرد مسعود واقعیتی را جویاست؛ اما آن را کتمان می‌کرد. قدم‌هایش را شمرده به‌طرف او برداشت و مقابلش ایستاد. اجزای صورتش را از نظر گذراند و تحلیل‌رفته لب گشود:
- تو چیزی می‌دونی که به من نمیگی؟
تنها سکوت عایدش شد. تعلل را جایز ندانست و با بی‌قراری راهش را کج کرد و به‌سمت اتاق دکتر افخمی حرکت کرد و خود را به پشت درب او رساند. تقه‌ای به درب زد و دستگیره را کشید و داخل شد. دکتر که گویا به انتظار او بود، حینی‌ که بخش‌های مختلف استخوان‌های مغز بیماری را از نمونه‌های سی‌.تی‌.اسکن بررسی می‌کرد، با اشاره دست او را به مبل کنار میزش بدرقه کرد.
روی مبل جا گرفت و بی‌آنکه فرصتی به سخن گفتن او دهد، گفت:
- گفته بودید راجع به وضعیت پسرم قراره مطلبی رو عرض کنید.
دکتر افخمی پِی به حال آشفته او برد‌، از طرفی نمی‌دانست چطور این موضوع را با او‌ در میان بگذارد؟ اندکی مستأصل گشت و درنهایت لب به سخن رهانید:
- بله، همین‌طوره.
- خب! می‌شنوم. هر حرفی هست بگید.
به چنین مردهایی زیاد برخورده بود؛ اما بازهم سخت‌ترین حالت ممکن برایش این لحظات عذاب‌گونه‌ بود. انگشتانش را در هم قفل کرد و به میز تکیه زد و آرام و شمرده دهان باز کرد:
- راستش با بررسی‌های لازم و نمونه‌های عکس‌برداری و آزمایش‌هایی که تو این چند روزه از وضعیت جسمی، به‌خصوص قسمت‌های آسیب‌دیده پسرتون انجام دادیم؛ اگه بخوام باهاتون کاملاً صادق باشم باید بگم متأسفانه وضع جسمیِ پسرتون اصلاً تغییر نکرده و این به‌هیچ‌عنوان خوب نیست. ببینید، مغز به‌عنوان پیچیده‌ترین عضو بدن و جایگاه احساسات، غرایز، تفکر و بسیاری از واکنش‌های آدمیه و‌ کوچک‌ترین آسیب به اون می‌تونه عوارض جبران‌ناپذیری رو به همراه داشته باشه؛ پس با این حساب چون ضربه شدیدی به سر پسرتون وارد شده، تغییرنکردن وضعیت حیاتی نمی‌تونه نوید خوبی برسونه. حتی با توجه به آخرین اوضاعی که ازشون دریافت کردیم، علائم حیاتیِ فرزندتون چند درجه رو به پایین اُفت داشته و متأسفانه باید بهتون بگم که احتمال هر حالتی رو بدید و خودتون رو آماده هر اتفاقی بکنید.
بی‌اراده با دست سالمش بافت چرم مبل را در چنگ گرفت و پلک‌هایش را فرو بست. دلش چون سیروسرکه به غلیان افتاده و قدرت هر گونه تمرکز را از او سلب کرده بود. نه! نمی‌خواست. حاضر بود هزار بار بمیرد و نیست شود؛ اما این حرف‌ها را نشنود. مگر که او می‌مرد و وضعیت اسف‌بار دلبندش را به عین بینا می‌شد. ترس عجیبی در تمام سلول‌های بدنش نفوذ یافته بود و قدرت‌ تکلم را از او دریغ کرده بود. آب دهانش را به‌سختی قورت داد و تمام نیروی باقی‌مانده‌اش را به زبانش داد و‌ بریده‌بریده گفت:
- یعنی... چی؟ حرف آخرت رو بزن... دکتر!
دکتر افخمی از پشت میز برخاست و مقابل او نشست، با لحن ملایمی پاسخ داد:
- لطفاً آروم باشید آقای افشار. این‌طوری که شما پیش می‌رید من نمی‌تونم...
- طفره نرو دکتر! منظورت چی بود؟
فریاد به یک‌باره او ادامه حرف را در دهان دکتر خشکاند. سکوت او دیگر به چه درد شهریار می‌خورد؟ همان لحظه که رشته سخنش را باز کرد، با همان کلماتش خاکستر کهنه وجود او را به آتش کشاند و شعله‌ورترش کرد. به‌ناچار در مقابل نفس‌‌نفس‌‌زدن‌های از روی بی‌تابی و خشم و نگاه منتظرش تیر خلاص را زد.
- احتمال اینکه پسرتون دچار مرگ مغزی شده باشه زیاده؛ چون از بعد عمل عملکردهای مغزش هیچ عکس‌العملی نشون نداد و به خواب رفت. درواقع بیش از نیمی از بخش مغز بیمار درحال حاضر غیرفعاله، احتمال اینکه قسمت‌های دیگه رو هم در بر بگیره زیاده. شما باید توکلتون به خدا باشه تا...
شهریار که دیگر هیچ‌چیز جلودارش نبود، به آنی طغیان کرد و خودش را به او رساند و با یک حرکت غیرقابل پیش‌بینی دست راستش را دور گر*دن و روی گـ*ـلوی دکتر حلـ*ـقه کرد و همانند شیری غران جسم او را به دیوار پشت‌سرش کشاند و سپس کوباند و با غیظ فریاد زد:
- این حرف‌های چرندت رو برو به کسی بگو که باورش بشه. امیرعلیِ من سالمه. امکان نداره با مزخرفاتی که داری سر هم می‌کنی دچار این احتمال مسخره شده باشه. بگو که دروغ گفتی! بگو لعنتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    با وجود دست شکسته‌اش دکتر نمی‌توانست از پسِ نیروی عصیان او بر بیاید. برایش جای سؤال بود این‌همه توان را به‌یک‌باره از کجا آورده؟ نگاه درمانده‌اش را به چشمان به خون نشسته او رساند و به‌سختی لب گشود:
    - آروم باشید آقای افشار. من هم یه دکترم و تنها به وظیفه‌‌م عمل می‌کنم. استغفرالله خدا نیستم که بخوام چیزی رو به قطعیت بگم، ما هم بندگان خدا هستیم؛ مثل بیمارانمون! ما پزشک‌ها آرزومونه بیمارامون صحیح و سالم روانه خونه‌‌شون بشن. من فقط از باب علمی که یاد گرفتم درخورِ وضعیت پسرتون صحبت کردم. لطفاً با این خشونت‌کاریتون، کار رو سخت‌تر نکنید!
    آنی تمام قوایش تحلیل رفت. به خود آمد و انگشتان لرزانش را از دور گر*دن او‌ رها کرد و گامی به عقب برداشت. دکتر چه گناهی کرده بود؟ آن کسی که مستحق مجازات است، تنها خودش بود.
    - نه! پسرم رو از اینجا می‌برم. اگه لازم باشه بهترین بیمارستان‌های خارج از کشور رو براش در نظر می‌گیرم؛ اما پسرم رو سالم تحویل می‌گیرم.
    دکتر افخمی حینی که نفس حبس‌شده‌اش را مکرر رها می‌کرد، دستی به ریشش کشاند و یقه یونیفرمش را مرتب کرد و تأسف‌بار گفت:
    - اگه نیاز بود، حتماً بهتون سفارش می‌کردم. شما فرزندتون رو هر جا هم که ببرید، وضعیت همونه و تغییر خاصی رخ نمیده. اینجا و اون‌ورِ آب نداره. عمر دستِ خداست. ببینید، شما اجازه ندادید من حرفم رو کامل ادا کنم. تازه دو‌ روز از بستری‌شدن پسرتون گذشته. تا یه هفته کنترل تمام شرایط و علائم حیاتی انجام میشه و آزمایش‌های لازم رو از بیمار می‌گیریم. احتمال اینکه سلول‌های آسیب‌دیده مغز شروع به ترمیم کنن هست؛ اما نمیشه به‌قطع گفت زیاده. برای همین ازتون می‌خوام کمی صبور باشید و‌‌‌ توکلتون به خدا باشه. خیلی از بیماران این وضعیت رو تجربه کردن؛ ولی تا سرِ یه هفته به زندگیشون برگشتن.
    پرده‌ای از اشک دیده‌‌اش را تار کرد. سرش را پایین کشاند و صدای بم و دورگه‌ خود را به گوش دکتر افخمی رساند.
    - اگه تغییر نکرد چی؟
    جوابش سکوت بود. این سکوت همانند سوت ممتد توقف ضربان قلبش در سر نواخته می‌شد و سنگینی‌اش را هر دَم افزون می‌کرد. بی‌حرف، با شانه‌هایی افتاده و خسته‌دل اتاق را ترک کرد و به‌سمت بخش مراقبت‌های ویژه رفت، گرچه توان حرکت نداشت، گویا مغزش به‌خوبی می‌دانست پاهایش را به کدام سمت یاری دهد. چه بر سر او‌ آمده بود؟ این مردِ رنجور و دل‌شکسته و نالان هیچ شباهتی به همان شهریار افشار پرآوازه و بااستقامت و صبور نداشت.
    با وجود ممنوع‌بودن زمان ملاقات، چون دکتر افخمی پیش‌بینی کرده بود شهریار به قصد دیدار پسرش اتاق او را ترک کرده، با یکی از پرستاران آن بخش هماهنگ کرد تا سدِّ مقابل او نشوند و بگذارند دقایقی در کنار فرزند خود باشد.
    دست زخمی‌اش پوشیدن روپوش را سخت کرده بود؛ مگر اهمیتی داشت؟ تنها دیدار پسرکش مهم‌ترین مسئله زندگیِ برزخی‌اش بود. با هدایت پرستار گام پیش گذاشت و وارد اتاق امیرعلی شد، اتاق موقت او. اتاق پر از انواع اسباب‌بازی‌ها و سرویس خواب مجهز با آن امکانات لوکس و مدرنش کجا و این اتاق پر از دَم و دستگاه کجا! این چهاردیواری را دوست نداشت. گویا امیرعلی‌اش هم دوست نمی‌داشت که خیال بازکردن پلک‌هایش را نداشت. بازهم دیدن جسم کوچک و بی‌جان او که بر روی تخت نهاده شده بود، ارتعاشی به پاهایش سرایت داد.
    با وجود پلک‌های بسته پسرش وقتی هنوز هم صدای ضربان منظم قلب صغیر او را توسط دستگاه می‌شنید، کمی قلبش آرام می‌گرفت و او را به صبوری دعوت می‌کرد. پاهایش را روی کف‌پوش سرامیک‌شده اتاق کشاند و روی صندلیِ کنار تخت پسرش نشست. نگاه بی‌قرارش را روی صورت زیبا و مهتابی‌‌شده دلبندش ثابت کرد. چقدر ساکت و آرام خفته بود! آیا این‌همه خواب جایز بود؟ نه! مگر نمی‌دانست پدرش پشت همین پلک‌های بسته‌ درحال بال‌بال‌زدن برای یک نظر اوست و طاقت دوری‌اش را ندارد؟
    لبخند تلخی روی لبانش نشاند و دست چپش را جلو برد و دست کوچک و نرم کودکش را گرفت. لب‌های لرزانش را روی آن گذاشت و بو*سه‌ای بر روی آن کاشت؛ اما سرش را بلند نکرد. تمایلی برای دورکردنِ آن از روی پوست سفید و لطیف او نداشت. این دست درمان کل دردهایش بود، تنها معجزه زندگی‌اش همین پسر بود. مگر داروی بهتر از این هم برایش وجود داشت؟ آنی چشمانش هوای باریدن گرفتند و نوسانی به نشان هق‌هق به جانش انداختند. حماقت کرده بود. آن غرور لعنتی بالاخره کار دست خودش داد. چگونه جبران می‌کرد؟ غیر از دعاخواندن هم کاری از پسش برمی‌آمد؟
    بی‌امان سرش را ذره‌ای عقب برد و دهانش را باز کرد و حجم عظیمی از هرم نفس‌های تب‌دارش را روی پوست سرد‌شده او رهانید و مدام سعی می‌کرد گرمی دستانش را به دستان سرد او تزریق کند؛ ولی فایده‌ای نداشت. دستان مرد کوچکش همیشه گرم و زندگی‌بخش بودند. حالا از هنگامی‌که روی این شی لعنتی خفته بود، آن حس ابدیت را دریافت نمی‌کرد و همین عامل برای بَلوا به‌پاکردن در وجودش بَس بود.
    نگاه تب‌دارش را بالا گرفت و روی پلک‌های او ثابت کرد. ردیف مژه‌های بلند و فر‌شده او را که به دست‌ ماهرانه خالق به طرح انحنای زیبایی کنار هم قرار گرفته بودند، با آن بینیِ کوچک و آن لب‌های کوچکِ اکنون خشکیده و بی‌رنگ‌ورویش، همه را با عشقی پدرانه از نظر گذراند و با لحن گرفته و آرامی به‌سختی نجوا کرد:
    - هنوز هم قصد خوابیدن داری بابا؟ آخه تا کی؟ تو که این‌قدر خواب‌آلو نبودی؟ مگه همیشه نمی‌گفتی از اینکه خرس قطبی صدات کنم بدت میاد؟ حالا از اون که بدتر شدی! می‌خوای دوباره بگم خرس قطبی تا شاید به این بهونه اون دریچه چشم‌های زیبات رو به روم باز کنی؟ امیرعلی! خوبه می‌دونی که معتاد اون نگاهتم؛ چرا دریغشون می‌کنی؟ دو روزه ندیدمشون خواب و خوراک ندارم. چطور دلت میاد؟ نکنه دارم تنبیه میشم قهرمانِ من؟
    بغض بدی روی گلویش سنگینی می‌کرد، به حدی که هردَم لحن پدرانه او را به انزوا سوق می‌داد:
    - نکنه تو هم ازم دلخوری؟ چون فهمیدی پدرت چه خریتی کرده می‌خوای این‌جوری زجرش بدی؟ آره؟ باشه! عذابم‌ بدهف لبخندت رو ازم دریغ کن، لجبازی کن و اون چشم‌های پاک و معصومانه‌‌ت رو به روم باز نکن؛ ولی قول بده زیاد منتظرم نمی‌ذاری. من چشم انتظارتم قهرمان کوچکِ زندگیم. به‌خاطر تو هم که باشه صبوری می‌کنم؛ ولی به شرط خاتمه‌دادن لجبازیت. تو باید بیدار بشی! من به حرف‌های دکتر اهمیتی نمیدم؛ چون می‌دونم بیدار میشی. پسرِ شهریار افشار از این تخت دل می‌کَنه و به اطرافیانش ثابت می‌کنه مثل پدرش محکمه و توان مقابله داره. شنیدی حرف‌هام رو همه زندگیم؟
    نگاه خیس از اشکش را بی‌آنکه جلوی ریزش آن‌ها را بگیرد، روی دستش متوقف کرد که چطور سخاوتمندانه دستان کوچک امیرعلی را اسیر خویش کرده بود. فشار خفیفی به آن وارد کرد و دومرتبه کاسه چشمان پربارش را به چهره او گرفت و با عجز نالید:
    - به همون خدای بالا سرمون قَسَمت میدم. من رو با نبودت امتحان نکن! به‌خدا می‌میرم، همین‌جا کنارت جون میدم؛ آخه امیدی برای زندگی‌کردن ندارم!
    سرش را روی انگشت‌های قفل‌شده‌شان گذاشت و به بغض چنبره‌زده در گلویش اجازه پیشروی داد. چه کسی باورش می‌شد روزی او این چنین به وسیله پسرش تا این حد درمانده و بی‌تاب شود؟ به‌راستی که تنها نقطه‌ضعف او امیرعلی بود. به قدری درحال خودش مشغول بود که پی به حضور یکی از پرستاران بخش در درگاه نشد.
    پانزده دقیقه‌ای از زمان اضافه ملاقاتش می‌گذشت؛ اما هر بار حسی مانع می‌شد تا پرستار به او اخطار دهد. شهریار طی این ایام از نظرش به اندازه‌ای تنها و درمانده بود که دلش صلاح نمی‌دید خلوتش را بر هم زَند.
    - چرا اینجا ایستادید خانوم باقری؟
    پرستار به‌سمت صدا برگشت. یکی از همکارانِ مرد، متعجب به او خیره گشته بود. کمی فاصله گرفت تا شهریار را متوجه خودشان نکند. آرام لب زد:
    - دلیل خاصی نداره.
    - ظاهراً وقت ملاقات تموم شده. چرا همراه بیمار رو خارج نکردید؟
    پرستار سرش را زیر کشاند و غمگین پاسخ داد:
    - حواسم بود؛ ولی راستش دلم نیومد مزاحمشون بشم. بنده‌خدا خیلی تنهاست. انگار تو این دنیا فقط همین پسربچه رو داره. به‌غیراز یه پسر جوون من کسی رو تو این دو روز ندیدم که کنارشون باشن. فکر کنم یا همسرش رو‌ از دست داده یا از هم جدا شدن؛ آخه تا حالا ندیدمش. بذارید خودش رو خالی کنه بلکَم آروم بشه. خودشون بیان بهتره.
    آهی کشید.
    - این‌جور صحنه‌ها دیگه برام عادی شده. امیدوارم حال پسرش خوب بشه. بنده‌خدا...
    - ان‌شاءالله! دیگه به کارمون برسیم.
    و هر دو سرِ پُستشان رفتند و به بیماران واقع در بخش مراقبت‌های ویژه در کنار دیگر همکاران خود رسیدگی کردند و خروج شهریار را حس نکردند. زمانی که از آن فضای سنگین و سرد خروج یافت، رخوت خاصی سرتاسرِ سلول‌های بدنش را در بر گرفت و قوایش را به‌آرامی رو به تحلیل کشاند. از زمان بهوش‌آمدنش نه داروها را هنگام موعد مصرف کرده بود و نه خواب کافی داشت. پلک‌هایش هر لحظه سنگین می‌گشت و سرش رو به دَوران بود. به خیال اینکه شاید با بیرون‌رفتن و قلیلی هوای تازه وارد ریه کردن حالش مساعد می‌شد، پله‌ها را هرچند با مشقت در پیش گرفت و از پله‌ها سرازیر شد.
    سه پله بیش‌تر باقی نمانده بود که هاله‌ای از مه سیاه مقابل دیدگانش جان گرفت و سرش تیر کشید. بی‌هوا دستش را به نرده گرفت و مکث کرد. بازهم تسلیم نشد. چندین بار متوالی پلک زد و وقتی در میان سایه‌ی هر لحظه غلیظ‌‌تر‌شده پیش چشمانش روشناییِ‌ فضای اطراف را شکار کرد، پله‌های پیشِ رو داشته را گذر کرد و راه سالن را در پیش گرفت.
    کمی بعد، دیگر نیروی تحملش را از دست داد و همین که عزم کرد صندلی را بیابد تا روی آن جلوس کند، شانه چپش محکم به شانه مردی بلندقامت برخورد کرد و تا خواست از او طلب عفو کند، محیط اطراف به‌ناگاه بر سرش آوار شد و‌ به سرگیجه‌ای شدید وادارش کرد. در کسری از ثانیه پاهایش سست و شانه‌‌هایش افتاد و پلک‌هایش گرم و سنگین گشت و کم مانده بود نقش بر زمین شود که در حصار گرم و مردانه‌ای جای گرفت. جز لحن متعجب و گیرای مرد که می‌گفت «چی شد آقا؟ حالتون خوبه؟» دیگر صوتی به گوش‌هایش فرستاده نشد و در تاریکیِ مطلقی فرو رفت.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل پنجم
    علی جلیل‌وند
    پتو را تا چانه دخترکش بالا برد و دستی روی موهای مواجش کشید. نفس‌های گرم و آرام او، خبر از خواب عمیقش می‌داد. نگاه پرمهرش را به گردیِ سیمای مهسایش انداخت که با معصومیت مختص به خود، همانند فرشته‌های کوچک در رؤیای شیرین کودکانه‌اش درحال سیرکردن بود. عروسک مورد علاقه‌اش را در آغـوش کوچک خود جای داده بود. برای آن شی بی‌جان چه مأمنی بهتر از آنجا؟ به‌راستی که هیچ‌کدام از این عروسک‌ها در آغـوش پاک دختربچه‌ها هرگز یتیم نمی‌ماندند!
    نفس عمیقی کشید و بو*سه‌ای بر پیشانیِ او زد. دست‌هایش را روی زانوانش قرار داد و با تکیه بر آن برخاست و از تخت فاصله گرفت. مادرش روی یکی از مبل‌های اتاق نشسته و مشغول به قرائت آیاتی از سوره‌های قرآن‌ مقدس بود. پیش‌تر رفت و صدایش را زیر کشاند تا مبادا خواب دخترکش را بر هم زند:
    - خوردنی چیزی نمی‌خواید براتون بیارم؟
    فاطمه عینکش را برداشت و چشمانش را روی قامت رعنای پسرش ثابت کرد. لب‌هایش به نشان لبخند ماتی از هم فاصله گرفتند.
    - آب‌پرتقال برام بیاری ممنون میشم علی جان.
    سری جنباند و اتاق را ترک کرد. در آن لحظه موبایلش به صدا در آمد. به‌محض خودنمایی نام «رضا» در صفحه لمسیِ گوشی، انگشتش را روی صفحه کشید و جواب داد:
    - جانم رضا؟
    - جانت بی‌بلا. بیمارستانی؟
    - آره.
    - احیاناً قصد رفتن به خونه هم نداری؟
    لبخند خسته‌ای زد.
    - آخه مرد مؤمن! تو که می‌دونی چرا به زبون مبارکت میاری؟
    - آخه با خودم گفتم شاید سرت به سنگی چیزی خورده باشه و عقلت سر جاش بیاد و کمی به فکر خودت بیفتی. بگذریم! یه سری مدارک رو تنظیم کردم مربوط به توزیع تابلوفرش‌های جدیدمونه. به امضای تو نیاز داره. می‌خواستم بیام پیشت.
    حینی که با دست راستش موبایل را گرفته بود، نگاهی به ساعت مچی‌اش که ۲۴ بامداد را نشان می‌داد کرد. لحظه‌ای که عزم کرد دهانش را به هدف حرفی حرکت دهد، تنه‌ی محکمی به شانه چپش خورد که در اثر این حرکت ناگهانی بی‌اختیار به عقب کشیده شد.
    نگاه متعجبش را به مرد جوانِ بانی رساند. با رنگی پریده و چشمانی بی‌‌روح و مخمورگشته، لب‌هایش را بی هیچ آوایی تکان می‌داد و گویا عذرخواهی می‌کرد. حال ظاهریِ مرد چندان مساعد نبود.
    موبایل را از گوشش فاصله داد و تا خواست سخنی به میان آورد، زانوهای مرد خم شد. هول‌زده و سراسیمه دست‌هایش را زیر کتف او نهاد و مات‌گشته به چهره رنگ به رخساره نداشته و گونه‌های گلگون‌شده مرد دقیق شد. به‌سختی جسم سنگین او را در حصار بازو‌های خود گرفت و گفت:
    - چی شد آقا؟ حالتون خوبه؟
    پاسخی نگرفت. با دستش بارها به گونه راست مرد جوان ضربه زد؛ اما هوشیار نمی‌شد و چشمانش بسته بودند. نگاهی به سالن انداخت تا از شخصی کمک بخواهد که آقای حسینی زودتر پی برد و قدم‌هایش را تند کرد و به آن‌ها رسید. همین‌که چشمش به شهریار افتاد، اخم کم‌رنگی میان ابروهایش نشاند و با ناراحتی گفت:
    - می‌دونستم آخر این‌طوری میشه. امان از شما آقای افشار!
    علی هاج‌وواج مانده بود. با حرف پرستار نظر گنگی معطوف شهریار کرد و رو به آقای حسینی گفت:
    - داشتم عبور می‌کردم که یه‌‌آن به من برخورد کردن و بیهوش افتادن.
    - حتماً از پیش پسرش می‌اومده. میشه کمک کنید تا بخش اورژانس ببریمش؟
    - حتماً.
    آقای حسینی با احتیاط دستش را زیر دست گچ‌گرفته شهریار قرار داد و او هم دست چپش را گرفت. آرام‌آرام او را به‌سمت بخش مورد نظر هدایت کردند. هم‌زمان با به صدا درآمدن موبایلش تازه جویای نیمه‌تمام‌ماندن مکالمه‌اش با رضا شد. دیدن حال نداشته و بیمار مرد به‌کل حواسش را پرانده بود.
    - پاسخ نمی‌دید؟
    سمت یکی از تخت‌های خالی را در پیش گرفتند.
    - این بنده‌خدا رو بذاریم روی تخت جواب میدم.
    محتاطانه جسم او را خواباندند و به منظور جلوگیری از ایجاد درد گردن، بالش زیر سرش را تنظیم کردند. در همان حال لحن سرزنش‌گرانه و شماتت‌بار آقای حسینی بلند شد:
    - فقط خدا به دادش برسه! معلومه وابستگی شدیدی به پسرش داره. امیدوارم هرچه زودتر بهوش بیاد؛ وگرنه بنده‌خدا خودش رو نابود می‌کنه.
    سؤالی نگاهش کرد و یک‌ تای ابرویش را بالا داد و بی‌‌اختیار با کنجکاوی لب گشود:
    - پسرش؟
    پرستار آهی سر داد و نگاهش را سمت او رساند. سری تکان داد و اسف‌بار در جواب گفت:
    - بله. دو روز پیش به‌عنوان بیماران تصادفی آوردنشون اینجا. همون‌طور که می‌بینید استخوان دست راستشون شکسته و پسرش رو با حال وخیمی بلافاصله به اتاق عمل بردن. از اون موقع تا حالا بهوش نیومده طفلِ معصوم.
    رد نگاهش را به مرد بیهوشِ بر تخت افتاده دوخت. در همان حال ادامه صحبت‌های مرد پرستار را شنید.
    - اوایل به‌خاطر پسرش بیمارستان رو روی سرش گذاشته بود و حالا هم که خودش رو به چنین وضعی انداخته. تابه‌حال به این مورد بَر نخورده بودم. فکر کنم خیلی تنهاست؛ چون تا حالا فقط یه نفر رو دیدم که همراهشه. البته نمی‌دونم کجا غیبش زده و حواسش به این بنده‌خدا نرفته. ازتون ممنونم بابت کمکتون.
    نمی‌خواست به حال آن مردغریبه افسوس بخورد؛ چرا که او را درک می‌کرد. اگر خودش هم جای او می‌بود، شاید بدتر از او واکنش نشان می‌داد. مگر تابه‌حال بارها به‌علت شرایط بحرانیِ قلب دخترش نمرد و زنده نشد؟ از ترحم دیگران نسبت به خودش راضی نبود؛ پس نسبت به این مرد هم این حالت را نشان نمی‌داد. تنها متأسف گشت. حال او را می‌فهمید و کاملاً درکش می‌کرد. از این رو از اعماق وجود با دلی پدرانه و زخم‌دیده گفت:
    - امیدوارم هر چی که خدا صلاح زندگیش می‌دونه، همون رو نصیبش کنه و سلامتیِ فرزندش از این قاعده مستثنی نباشه! وظیفه بود.
    - آمین! بهتره من برم هرچه سریع‌تر دکتر رو خبر کنم. مسلماً کم‌‌خوابی و خستگی مفرط از پا درش آورده. ازش رخصت بگیرم دارویی با دوز بالا بهش تزریق کنم تا چند ساعتی رو استراحت کنه. واِلا با اون حرکتی که من ازش دیدم، بهوش بیاد یه جا بند نمیشه و باز کار خودش رو می‌کنه. فقط تا موقع برگشتنم میشه همین‌جا بمونید؟ همکارانم الان شیفتن و خودم باید کنارشون باشم.
    انگشتان دست راستش را پشت گردن گرفت و با فروتنی گفت:
    - حتماً! می‌مونم.
    آقای حسینی قدرشناسانه لبخند محوی بر لب نشاند و دستی به شانه او زد و عقب‌گرد کرد. با رفتنش نگاه خود را از او گرفت و برای چندمین بار به مرد خوش‌‌چهره و رنگ مهتابی‌گشته‌ی شمایلش خیره شد؛ از ابروهای پرپشت مشکی مردانه‌ تا پلک‌های بسته و مژه‌های حجیمی که زیر چشمانش سایه انداخته بودند و آن بینیِ متوسط و لب‌های برجسته خشکیده‌اش.
    حرف‌های مرد پرستار لحظه‌ای از ذهنش نمی‌رفت و تداعی می‌شد. «فقط خدا به دادش برسه! معلومه وابستگی شدیدی به پسرش داره. امیدوارم هرچه زودتر بهوش بیاد؛ وگرنه بنده‌خدا خودش رو نابود می‌کنه.» حال و روزش خیلی به حال این مرد بی‌رمق و رنجور شباهت داشت. با توجه به سن تقریبی که از او سنجیده بود، حتماً فرزندش سن آن‌چنانی هم نداشت. هم‌سن خود نشان می‌داد. هرچه بود، از خدا طلب شِفای هرچه زودتر پسرکش را خواستار شد.
    همان‌گونه در افکار خود غرق بود و در خلوت دل زمانش را سپری می‌کرد که احساس کرد لب‌های مرد تکانی خورد. چشمانش را روی لب‌های او براق کرد و در امتداد پلک‌هایش به بالا سوق داد. پلک‌های شهریار به‌وضوح لرزید. قدمی جلو رفت و مستأصل گفت:
    - آقا؟ صدای من رو می‌شنوید؟
    دومرتبه لبان مرد به جنبش در آمدند. اصواتی نامفهوم‌ از میان آن‌ها خارج شد، اما قابل فهم و شنیدن نبود. بی‌هوا سرش را مجاور سر او قرار داد و سؤالش را تکرار کرد:
    - صدای من رو می‌شنوید؟
    و باز همان اصوات عجیب‌وغریب بیرون‌آمده عایدش شد. به‌ناچار گوشش را نزدیک به لب‌های او که چون ماهی از آب بیرون‌گشته دهانش را به‌آرامی بازوبسته می‌‌کرد، برد. این بار صدای کم‌‌جان و‌ تحلیل‌‌رفته‌اش هدف گوش او قرار گرفت.
    با شنیدن لحن هذیان‌گونه او که نام «امیرعلی» را مورد خطاب داده بود، سرش را عقب برد و به پلک‌های نیمه‌باز شهریار خیره شد. انگشت شست و اشاره‌اش را از روی گونه‌های خود تا دهانش سوق داد. عاجز مانده بود چه بگوید که حضور دکتر و مرد پرستار را حس کرد.
    - گویا بهوش اومدن؛ ولی هذیون میگن!
    دکتر گوشی معاینه را روی‌ گوش‌هایش قرار داد و مشغول معالجه شد.
    - ممنون که کنارشون موندید.
    - وظیفه بود. خسته نباشید!
    هر دو از او تشکری کردند و آنجا را ترک کرد. هنوز هم به آن مرد فکر می‌کرد که تازه یادش آمد با رضا تماس نگرفته و تماس او را هم بی‌پاسخ رها کرده. بلافاصله در لیست تماس‌های اخیر روی نامش ضربه زد و گوشی را بالا برد.‌ به دو بوق نرسیده پاسخ را دریافت کرد.
    - چه عجب! یادت اومد به من زنگ بزنی.
    - یه بنده‌خدایی حالش بد شد. همراه یکی از پرستار‌ها کمکش کردیم، بردیم اورژانس.
    - آها! لحظه‌ای حرف‌هاتون رو شنیدم حدس زدم؛ برای همین با خودم گفتم بعداً باهام تماس می‌گیری. خب! چی‌کار کنم؟ بیام پیشت؟
    از پله‌های منتهی به بوفه پایین رفت و سفارش دو لیوان آب‌پرتقال داد.
    - دیروقته، تو هم خسته‌ای. فردا میام شرکت درستش می‌کنم.
    - باشه! راستش می‌خواستم یه سری هم بهتون بزنم؛ ولی دیروقته. عزیز و آقاجون بهم سفارش اکید کردن بهت بگم فردا برای ناه‍ار بیاید خونه ما.
    مبلغش را تحویل صندوق داد و سینی را با دست چپش گرفت و از پله‌ها گذر کرد.
    - ازشون تشکر کن. چون نمیشه روشون رو زمین انداخت، مادرم رو میارم؛ ولی خودم نمی‌تونم بیام، مهسا تنها میشه.
    - نه نشد. مگه خودت نگفتی ساعت دو تا چهار بعدازظهر وقت ملاقات نیست و از اون‌‌ور هم به مهسا مسکن میدن بخوابه؟ تا اون‌موقع میاید دیگه! مگه چقدر می‌خوای بمونی؟ والا یادم نمیاد گفته باشم شام هم خونه‌ مایی!
    لبخندی زد و گفت:
    - حالا یه کاریش می‌کنم.
    رضا مصمم‌تر و به حالت دستوری گفت:
    - حتماً میای! مزاحمت نمیشم. شب به‌خیر!
    - شب تو هم به‌خیر.
    همراهش را پایین آورد و داخل جیب کتش قرار داد. مادرش روی یکی از صندلی‌های فلزیِ مجاور اتاق دخترش نشسته و پلک‌های خسته‌اش را روی هم گذارده بود که با حس حضور او با تعلل آن‌ها را گشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    علی کنارش جای گرفت و یکی از لیوان‌ها را میان انگشتان دست مادرش جای داد.
    - ممنون پسرم.
    به‌سبب عطشی که بیخ گلویش را فرا گرفته بود، نی را میان لب‌هایش قرار داد و جرعه‌ای از آن مایع شیرین و خنک را گوارای وجود خویش کرد و جانی تازه گرفت. کمی بعد رو به پسرش کرد و پرسید:
    - چقدر دیر کردی!
    سینی را کنارشان قرار داد. سؤال مادرش ذهن او را بی‌‌محابا به دقایقی پیش پرت کرد، به یاد آن مرد غریبه بدحال. دَمی عمیق وارد ریه کرد و در جواب گفت:
    - رضا زنگ زد، مشغول صحبت باهاش شدم. فردا هم عزیز و آقاجونش برای ناهار دعوتمون کردن.
    فاطمه گوشه‌های لبش را با لبخندی به پهنا کشاند. با خرسندی که نسبت به آن دو بزرگوار در دلش رخنه بسته بود، گفت:
    - خدا خیرشون بده! دیروز هم که ملاقات مهسا اومدن کلی شرمنده‌‌م کردن. روم نمیشه رو حرفشون نه بیارم. بگذریم. کارهای نمایشگاهت خوب پیش میره؟
    هر دو آرنجش را تکیه بر زانوها کرد و دستی به صورت خود کشید. در دل نجوا کرد «نه، خوب پیش نمیره.»
    با وجود وضعیت جسمانیِ فرزندش نمی‌توانست روی کارش تمرکز کند و به مانند قبل ایده‌های تازه‌ای به ذهنش برساند و مثل همیشه با برگزاری نمایشگاه‌ها و به‌نمایش‌گذاشتن طرح‌های خارق‌العاده ذهنی‌ خود، رقیبان را انگشت بر دهان کند. مادرش هنگامی که سکوت او را دریافت کرد، گویی حس مادرانه به او القا شد که موضوعی پسرش را کلافه و عبوس کرده. به‌آرامی صدایش زد:
    - علی‌ جان؟
    پلک فرو بست. مستأصل آن را گشود و به‌آرامی گردنش را سمت مادرش حرکت داد. از ابتدا دروغ‌گفتن را نیاموخته بود. اگر هم لفظی کذب می‌کرد، بازهم نگاهش همه‌چیز را فاش می‌کرد. نگاه نافذی که در پسِ پیچ‌وخم رنگدانه‌های مشکی و قهوه‌ای‌‌رنگش آشوبی از جنس کلافگی، هراس، عجز، استیصال و... همراه بود و به‌راحتی از نگاه‌های تیزبین مادرش دور نماند.
    فاطمه گویی که حال جوانش را به‌درستی سنجیده و آن را ادراک می‌کرد، دست گرم و پرحرارتش را روی گو*نه راست او قرار داد و با عشق به چشمان پسرش دقیق گشت. تضاد هوای سرمازده، پوست گونه‌ی علی با هجوم حرارت دل‌انگیزی که از جانب گرمای دست مادرش دریافت کرد، موجب شد لحظه‌ای دلش گرم شود و از بغضی که بهانه کرده بود تا سفره دلش را مقابل نگاه مهربان مادرش باز کند، پلک‌هایش را با درد ببندد و آب دهانش را به‌سختی فرو دهد. چه جادویی داشتند این دست‌ها؟ چرا وقتی مادرش پی به راز سربه‌مهر او که مدام سعی داشت آن را از دید او دریغ کند می‌برد، خودش را فراموش می‌کرد؟ از یاد می‌برد همان علی جلیل‌وند موفق، همان طراح مشهور است و در جلد علی کوچک می‌رفت؛ همان پسری که در دامان پاک این زن رشد کرد و‌ برومند شد و به اینجا رسید، همان پسری که با وجود اندک سنش روزها با خالی‌بودن یخچالشان کنار می‌آمد و گویی که موقعیتشان و حال آشفته مادرش را درک می‌کرد، روزها گرسنگی می‌کشید و شب‌ها را با همان حال به صبح می‌رساند و مکرر افکارش را سامان می‌داد تا بتواند خود و مادرش را از این منجلابِ نداری رهایی دهد.
    - چی رو می‌خوای از مادرت مخفی کنی؟ درصورتی‌که می‌دونی دست‌پرورده خودمی.
    دومرتبه چشمانش را بست. لب‌هایش به‌نرمی از هم فاصله گرفتند و درد عمیق در س‍ـینه‌اش را نمایان کردند.
    - خوب نیستم مامان.
    دریچه نگاه تب‌دارش را طمأنینه‌وار بر روی مادرش گشود و حتی پلک هم نزد. فاطمه سکوت کرده بود. این دو‌ گوی زیبای پرصلابت مقابلش حرف‌ها زیاد داشت و حتم به یقین تنها به همین یک جمله کوتاه اما پرمعنا اکتفا نمی‌کرد. سکوت کرد و تمام جانش چشم و‌ گوش برای به جان خریدن دردهای حبس‌شده در وجود پسرش شد. نگاهش را زیر کشید و با لحن بم‌شده‌ای گفت:
    - اگه رضا و همکارهای دیگه شرکت در برابر بار مسئولیتی که به گردنشون افتاده شونه خالی می‌کردن و کنار می‌کشیدن، نمی‌تونستم یه‌تنه با وجود آزارهای روحی که من رو به مضیقه می‌برد شرکتم رو جمع‌و‌جور بکنم. فکروخیال یه لحظه نمی‌ذاره روی کارهام دقیق بشم مامان. اگه...
    به‌محض قرارگرفتن انگشت اشاره فاطمه روی لبش باقی حرفش را خورد و نگاه بی‌‌فروغش را بالا برد. صدای راغب و کوبنده مادرش را شنوا شد.
    - نذار علی! نذار این اگرها تو رو وسوسه کنن و هر بار با مورد هدف قراردادن مغزت، هاله‌‌ای از سیاهیِ ناامیدی رو مثل پرده بندازن روی افکار و منطقت و اجازه هر فکر و تصمیم عاقلانه‌ای رو ازت بگیرن. مبادا مقابل مکر شیطان سر خم کنی و شرمنده خالقت بشی. صبور باش. با خدا باش. به خودش پناه ببر که کلید حل‌شدن تموم مشکلات بنده‌هاش تنها به دست اونه و راه‌گشای تموم راه‌هاست پسرم.
    - می‌دونم مامان. اگه قرار بود به همین راحتی‌ها تسلیم بشم، همون موقعی که نداری رو درک کردم و متوجه اوضاع قمردرعقرب زندگیمون شدم و به حدی که به نون شب هم محتاج بودیم، همون موقع قید عقایدم رو می‌زدم و می‌رفتم سمت کارهای ناخلف. تو من رو طوری بزرگ نکردی که حتی بخوام لحظه‌ای به پاکج‌گذاشتن فکر کنم. دست خودم نیست مامان. هر چقدر با خودم دودوتا چهارتا می‌کنم و دلم می‌خواد با منطق پیش برم، بازهم می‌بینم خودم مغلوب حسم هستم. دلم آشوبه، قلبم به درد اومده، زخم کهنه قلبم دوباره سر باز کرده و امونم رو بریده.‌ تا مهسا رو صحیح و سلامت به خونه برنگردونم، آروم نمیشم مامان. من از این قضایا خاطره خوشی ندارم.
    آن لحظه عجیب دلش خواست به یاد گذشته فقط دقایقی در جلد علیِ کوچک فرو رود و سرش را روی پای مادرش گذارد و غرق در آرامش شود. زندگی با او بد تا کرده بود. هنوز هم از دوریِ همسرش می‌سوخت و دَم نمی‌زد. آن اتفاق شوم دلش را مملو از هراسی سهمگین کرده بود. ترس ازدست‌دادن فرزندش، همان دالان مملو از وحشتی بود که سایه‌اش را هر لحظه با سخاوت روی وجود او سنگین می‌کرد.
    دست مادرش از گونه راست او رهانیده و روی پایش قرار گرفت. این بار فاطمه دیده پر از آهش را بی‌هدف به کف‌پوش کاشی‌شده سالن دوخت و آرام و غم‌زده دهان گشود:
    - حتماً خدا هم می‌دونست عروسم یه فرشته‌‌ست و جاش بین یه مشت آدم دنیادوست نیست که دستش رو از این دنیا کوتاه کرد. علی! اون سرطان بهونه بود. خدا تقدیر سارا رو به این صورت نوشته بود. می‌دونم چی می‌کشی پسرم. شاهد عشق بینتون بودم و بهتون افتخار می‌کردم. خوشبختیت رو به عین می‌دیدم و روزی هزار بار خدا رو شاکر بودم؛ ولی این رو بدون بالاخره همه‌ی ما باید از این دنیا به دیار همیشگیمون سفر کنیم، حالا چه زود و چه دیر. خدا رو خوش نمیاد به‌خاطر تجربه اون اتفاق فکرهای منفی رو به وضعیت نوه‌‌م نسبت بدی.‌ نعوذبالله ما خدا نیستیم که بخوایم راجع‌ به سرنوشت و عاقبت مهسا تصمیم‌گیری کنیم. تنها خدای بالا سرمون می‌دونه چه عاقبتی در انتظارمون نشسته و مهسا هم از این قاعده دور نیست. تو فقط دعا کن و ازش بخواه هر چی که صلاحِ و خوش‌بختیِ دخترت رو رقم می‌زنه نصیبش کنه.
    با حصار دستانش روی صورت خود، انگشتانش را پشت پلک‌هایش فشرد و تا ته‌‌ریشش به پایین سوق داد و کلافه گفت:
    - نمی‌دونم مامان. همه‌چی یه‌‌آن به هم گره خورد و گویا به این سادگی‌ها هم باز نمیشه.
    - من دلم روشنه پسرم. این قضیه رو به فال امتحان بگیر. هیچ اتفاقی بی‌‌حکمت نیست. فقط می‌خوام بدونی خیلی امید دارم. بهونه نمی‌کنم تا بخوام خودمون رو آروم کنم. واقعاً دلم روشنه علی. یادته سارا روزهای آخر بهت چی گفت؟
    به‌ناگاه مات شد و کمر صاف کرد. صدای دل‌نشین همسرش به‌یک‌باره پرده گوشش را لرزاند و ذهنش را به سال‌های گذشته مهمان کرد. قبل از بردنش به اتاق عمل، گرمی دستان بزرگ و مردانه‌‌ای که اصلاً رغبت نداشت لحظه‌ای دست‌های ظریف و لطیف همسرش را رها کند، صدای خسته و بریده سارا، نگاه بارانی و بغض چنبره‌زده گلویش‌، ریتم نامنظمِ دم‌وبازدم محرمش و درنهایت حرفی که به زبان آورد؛ حرفی که در آن تمنا موج می‌زد، خواسته‌ای بزرگ با مسئولیتی سنگین، سخنانی‌ که مو به تنش سیخ می‌کرد و دریچه‌های بسته‌اش را به نوسان وامی‌داشت.
    - حواست به دخترمون باشه. نذار کمبود مادر رو تو زندگیش حس کنه. علی! می‌دونم آفتاب زندگیم داره به غروب کشیده میشه، برای همین نگرانم، برای هر دوتون.
    صدای دورگه و بغض‌آلود مردش برانگیخته شد و گله‌مندانه رشته حرف او را قطع کرد:
    - نگو سارا! نگو! با حرفت دیوونه‌‌م نکن! تو خوب میشی. با حرفت ته‌ دلم رو خالی نکن لعنتی! آتیشم نزن!
    لبخند تلخی که به رویش پاشاند، آخرین تبسم دریافتی از او بود. فشار خفیفی به دستان علی وارد کرد و لبخند کم‌رنگی بر لب نشاند و با همان لحن گیرا و زیبایش گفت:
    - ممنونم که تو این سه سال زندگی واقعیِ پر از عشق پاک و خالصی رو بهم هدیه دادی. مردونگی رو در حقم تموم کردی علی. مبادا بعد من بدخُلق بشی و با مهسا بد تا کنی! دخترمون دست تو امانته. از فرشته کوچولومون خوب مواظبت کن. خوشبخت زندگی کن و خوشبخت بمون. زندگی با تو لیاقت می‌خواد، ارزش می‌خواد، ارزش می‌خواد، ارزش می‌خواد...
    - این‌ موقع شب اینجا چی‌کار می‌کنی پسرجان؟
    لحن متعجب و خواب‌آلود پیرمرد، او را به خود آورد. به‌جز چند تیر چراغ برقی که با فاصله اطراف اتاقک نگهبانی نصب شده بود، هیچ روشنایی وجود نداشت. نفهمید چطور سر از آنجا درآورد. حالِ درست‌ودرمان و میزانی نداشت. چگونه از بیمارستان خارج گشت و سر از قبرستان درآورد، خودش هم نمی‌دانست. لحن شماتت‌بار پیرمرد، باز او را از عالم سردرگمش رها کرد.
    - پسرجان بهتره برگردی.‌ این‌ موقع شب هیچ احدی پاش رو تا یه کیلومتری اینجا هم نمی‌ذاره که تو دومیش باشی. خوبیت نداره، برگرد! فردا صبح بیا. از همین جا هم به نیت شادی روح اموات یه فاتحه بفرستی، خدا اجرت هم میده. برو بنده‌خدا!
    او مصمم بود. وقتی دلش برای رسیدن به آرامش بهانه این مکان را کرد؛ پس تبعیت از حرف آن مرد کهن‌سال را پذیرا نمی‌شد. از چه چیزی باید می‌هراسید؟ بهترین مأمن برای آرام‌کردن قلب شکسته و دل بی‌‌قرارش مزار سارا بود. کمربندش را باز کرد و از ماشین پیاده شد. دست راستش را در جیب فرو برد و رو به پیرمرد کلاه‌نمدی بر سر، دهان گشود:
    - زیاد نمی‌مونم. لطفاً اصرار نکنید که برم؛ چون شرمنده‌‌تون میشم.
    پیرمرد وقتی صراحت کلام و جدیت مردجوان و رشیدقامت را جویا شد، به‌ناچار قفل درب آهنی حفاظ‌شده را گشود و همان حال گفت:
    - چی بگم؟ والا این موقع شب گربه هم وحشت می‌کنه بیاد اینجا! چی می‌تونم بگم؟ لااله‌الا‌الله!
    زهرخندی تحویل مرد سال‌خورده داد، گرچه از نگاه او دور ماند. مگر نمی‌دانست عشق شب‌وروز حالی‌اش نمی‌شود؟ اگر بهانه کند، زمین‌وزمان را به هم می‌دوزد تا به هدفش که همان معشوق است برسد. شاید آگاه بود و از یاد بـرده بود.
    زیر لب تشکری کرد و وارد شد. هرچند دست‌خالی آمده بود؛ اما با یک دنیا حرف ناگفته و تمنای حس و لمس لحظه‌ای تسلی دل و قلبی که هنوز هم به یادش می‌کوبید، رهسپار یگانه هستی‌اش گشته بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    فصل ششم
    شهریار افشار
    نگاه سرمازده و بی‌فروغش را روی چشمان متعجب سرگرد فرو برد و با صراحت و به گونه‌ای که ذهنش در این دنیا پرسه نمی‌زد، پاسخ داد:
    - مطمئنم!
    سرگرد به ریشش دست کشاند و حینی که از خونسردیِ شهریار جا خورده بود، لب گشود:
    - هر طور میلتونه! امیدوارم مشکلتون حل بشه! خدانگهدار.
    مانند مجسمه‌ای رنگ‌باخته و بی‌روح، به نقطه نامعلومی خیره بود و پلک چشم‌ها را هم فرو نمی‌بست. حالات او از دید سرگرد دور نماند، با این اوصاف انتظار دریافت جواب را از جانب او نداشت و با اشاره‌ی سر به سرباز همراهش اشاره کرد تا آنجا را ترک کنند.
    مسعود که در تمامیِ لحظات بی‌‌حرف شاهد مکالمه او با سرگرد صالحی گشته بود، وقتی جواب شهریار را شنید، اخم‌هایش درهم فرو رفت و به نیم‌رخ صامت او دقیق شد. سکوت را بیش از آن جایز ندانست و لب به گلایه باز کرد:
    - دست مریزاد مرد! آخه این چه کاری بود کردی؟ چرا پلیس‌ها رو دَکشون کردی؟ با این کار غیرعقلانی می‌خوای چی رو ثابت کنی؟ با توأم شهریار. جواب من رو بده!
    نمی‌شنید. سخنانش در حیطه شنواییِ او نبود. به نظر می‌آمد حرف‌های برادرزنش به قدری غیرقابل فهم و درک بود که گنجایش کافی را در ذهن نمی‌یافت و فرمانی از جانب مغزش دریافت نمی‌کرد تا زبانش را برای مطرح‌کردن حرف حساب‌شده‌ای بچرخاند. همچنان در حالات خود غرق بود که مسعود به‌ناگاه برآشفت و ایستاد. مقابل او قد علم کرد و آشفته‌حال نالید:
    - سکوتت داره دیوونه‌م می‌کنه شهریار. امیرعلی داره اون تو با مرگ دست‌و‌پنجه نرم می‌کنه؛ اون‌‌وقت تو اینجا بیکار نشستی که چی بشه؟ نباید حساب کار اون مرتیکه رو کف دستش می‌ذاشتی؟ حالا که به جرمش اعتراف کرده و توی بازداشتگاهه، چرا وقتی حالا که میدون به دست تو افتاده ازش استفاده نکردی؟
    لب‌هایش تکان خفیفی خوردند، آرام و رو به تحلیل و هذیان‌گونه:
    - با شکایت کار به جایی بند نمیشه.
    هرچند آرام؛ اما شنید، شنید و درمانده‌تر شد و پوفی سر داد. انگشتانش را پشت گردنش قلاب کرد و اندکی از او فاصله گرفت. از این‌همه بی‌تفاوتی و آرام‌بودن شهریار عاصی گشته بود. شهریار حق اعتراض داشت، حق گلایه و فریاد و نهایت شکایتی پرو‌پیمان از آن مرد رذل. حتی اگر نمی‌بخشید هم حق داشت؛ اما هیچ‌کدام از این حالات قابل انتظار را در او نمی‌یافت و به همین خاطر آرامش ظاهری‌اش را نمی‌توانست درست به استدلال کشاند و حتی نمی‌توانست او را بفهمد. مرد مقابلش فرسنگ‌ها از خود واقعی‌اش دور گشته بود. آن شور و نشاط و سرزندگی را دیگر در نگاه بانفوذ و مقتدرش نمی‌دید. با وجود آنکه به‌شدت به خون آن مرد خطاکار تشنه بود و کینه‌ای که تخم آن به‌تازگی در دلش کاشته شده بود، گفت:
    - تا دلت می‌خواد سکوت کن. من ازش شکایت می‌کنم. تا حساب او عـ*ـوضـ*ـی رو کف دستش نذارم یه لحظه هم آروم نمی‌گیرم. دیگه کاری به کارت ندارم شهریار. کجا داری میری؟ به‌جای اینکه فرار کنی وایستا و کمی فکرت رو به کار بنداز. با توام شهریار! شهریار؟
    جسم کم‌جانش را روی صندلی نهاد و حینی که در را می‌بست، دست چپش را به فرمان گرفت و سرش را روی آن نهاد. برایش عجیب بود دیگران سکوت او را طبق منطق خود هرطور که می‌خواستند برداشت می‌کردند؛ بی‌‌آنکه حتی دلیلش را از خود او خواستار شوند. همه از او توقع داشتند؛ مسعود، امیر، پرستاران و حتی دکتر افخمی. پس چه کسی می‌بایست آن‌طور که باید، او را درک می‌کرد و پابه‌پای دلش بی‌هیچ منتی همراه می‌شد؟ اگر شکایت می‌کرد، چه دردی از او دوا می‌شد؟ زمان برمی‌گشت؟ پسرکش کنارش می‌بود؟ دلش خنک می‌شد؟ وقتی مسببش را تنها حماقت و غرور لعنتی‌اش می‌دانست، چرا به پای آن مرد ناخلف می‌نوشت؟ مجرم این حادثه خودش بود؛ خودش، شهریار افشار. دلیل آن اتفاق شوم، تنها او بود. باید مجازات می‌شد؛ اما به روش خودش.
    به قدری از خود بیزار گشته بود که هر دم می‌خواست نفسش را در س‍ـینه حبس کند و نگه‌ دارد و نگه‌ دارد و سرانجام جان بر کف دهد و دار فانی را ترک کند. اصلاً لیاقت جهنم را هم داشت؟ از اینکه صفت پدربودن را به یدک کشیده بود، عارش می‌آمد. شهریار لایق خوبی نبود؛ حتی لایق پدربودن هم نبود. چرا نفس می‌کشید؟ یک هفته از آن صحنه نحس گذشته بود و پسرکش روزبه‌روز درکمابودنش را به تأیید می‌رساند و بااین‌حال چرا باید تمنای حیات می‌کرد؟
    سخنان تأسف‌بار و مأیوسانه دکتر افخمی چون مته مغزش را متلاشی می‌کرد و او را به تنگنا می‌رساند. حالِ این شب‌هایش بی‌شباهت به عذاب شب اول قبر نبود. شاید واقعاً عذاب قبر می‌چشید و خبر نداشت! مگر حال‌وروز او چه فرقی با یک مُرده داشت؟
    با ضربه انگشتی که به شیشه سمتش زده شد، به‌آرامی سرش را از روی دستش برداشت. یکی از نگهبانان خانه‌اش بود. به‌علت قادرنبودن برای رانندگی‌کردن، به‌اجبار باید تا هنگام جوش‌خوردن استخوان ساعد راستش، یک ماهی را بردباری به خرج می‌داد. گرچه دکتر نوید خوب پیش‌رفتن وضع دستش را بارها داده بود و به احتمال زیاد زودتر از موعد بهبودی به استقبالش می‌آمد؛ اما برایش مهم نبود. دستش را به‌سمت دستگیره برد و پیاده شد.
    - حالتون خوبه آقا؟
    بی‌اراده زهرخندی تحویلش داد که گسی‌اش همانند تیری زهرآلود در چشمان مرد فرو رفت و نیروی بازگوکردن حرف دیگری را از او سلب و قدرت تکلمش را فلج کرد. همان تیر کافی بود تا دیگر سؤال ابلهانه‌اش را به زبان نیاورد و سکوت کند. بی‌حرف ماشین را دور زد و درب کنار راننده را گشود و روی صندلی نرم نشست. دیری نپایید‌ مرد هم در صندلی راننده جای گرفت و پس از بستن کمربندش به مانند همیشه آماده گرفتن امر از جانب رئیسش لب به سخن باز کرد:
    - کجا برم آقا؟
    جوابش را آرام داد؛ اما هنوز هم مملو از تحکمی مردانه و باابهت بود.
    - برو خونه.
    مرد به‌تبعیت «چشم» گفت و بلافاصله ماشین را به حرکت در آورد. نیمه‌ی راه را طی کرده بودند که رو به مرد گفت:
    - فردا صبح برو اداره آگاهی برای تحویل ماشین.
    - به روی چشم. فقط ببرم تعمیرگاه؟
    - نه، ببر اوراقی. از نزدیک ندیدمش؛ ولی کارشناس‌های اداره گفتن دیگه قابل تعمیر و استفاده مجدد نیست. ابوالفضل هم با خودت ببر زودتر فیصله‌ش بدین. با سرگرد هماهنگ کردم، در جریانه.
    دومرتبه اطاعت امر کرد و طوری‌ که شهریار متوجه نشود، نامحسوس دستش را روی فرمان مشت و آهی پرسوز از ریه خارج کرد. برای رئیسش و وضعیتی که دچارش گشته بود، افسوس می‌خورد و وقتی شانه‌های افتاده و تن خسته و جسم رنجور و زخم‌دیده و آن نگاه فرتوت را می‌دید، دلش به درد می‌آمد. چشیدن این درد جان‌سوز آن هم برای مرد باخدا و خیِّری چون شهریار افشار زیاد بود. با آنکه حکم رئیسش را داشت؛ اما مردانگی را در حق او و زن و بچه‌اش تمام کرده بود. چه روزها که از مزاحمت‌های شبانه طلبکاران و صاحب‌‌خانه چموششان فراغ را در زندگی خود حس نکردند که همین مرد مقتدر با تواضع و صلابت ذاتیِ مختص به خودش، به گونه‌ای عادلانه مشکلش را حل کرد و زیر پروبالش را گرفت. او را به‌عنوان یکی از محافظین عمارتش برگزید تا به کارهای مربوط به خانه و شرکت رسیدگی کند و به این روال دِینش را ادا کرده باشد. خودش پدر بود و فرزند خردسال داشت و حال نزار شهریار را درک می‌کرد.
    تابه‌حال این روی او را رؤیت نکرده بود و به چشمش غریب می‌آمد. از صمیم قلبش از خدا خواست تا هرچه زودتر این درد را به پایان برساند و رئیسش در جلد پیشین خود رود. دیدن حال و روز پریشان او حتی قلب محافظینش را هم به درد کشانده بود. مرد محافظ ماشین را به داخل باغ بزرگ عمارت هدایت و مقابل ساختمان توقف کرد.
    شهریار دل از ماشین کَند و در پاسخِ نگهبانان و باغبانانی که به عادت همیشگی به‌محض ورود او به نشان احترام به او سلام می‌دادند، سری تکان داد و زیر نگاه‌های سنگین آنان وارد ساختمان شد. دو گام پیش‌تر برنداشته بود که یکی از خدمه‌های دیرین خانه اسپندی را که مهیا کرده بود، به همراه اسپند دودکن سراسیمه دور سر او چرخاند و زیر لب وِردی خواند تا مبادا بخیلان و رقیبان، او و زندگی‌اش را چشم بزنند و‌ نظر سوء داشته باشند و یا چشم حریصشان دودمان رسم و روزگارش را به تاراج ببرد!
    از زمان تصادفش تاکنون هر بار با وِردش که گویی آماده‌باش بود تا این عمل را تکرار کند، نیش‌خندی را مهمان لب‌های شهریار می‌کرد. آتش‌زدن اسپند آن هم با وجود نبود پسرکش هیچ معنا و مفهومی نداشت. مگر چیزی هم از زندگی‌اش مانده که چشمش زنند؟ بارها به زهرا خانم گوشزد کرده بود؛ اما او در جواب گفته بود «خدا سایه‌‌تون رو بالای سرِ ما و زندگیتون نگه داشت. ماشاءالله شما چنان رسم و اسمی بین رقیباتون پیدا کردید که آخرش هم نتونستن تحمل کنن و چشمتون زدن. به کوریِ چشم اون حسودها هم امیرعلی جان صحیح و سالم برمی‌گرده کنار پدرش.»
    - سلام آقا شهریار. خوش اومدید. الان میگم لادن دمنوشتون رو بیاره.
    صدای جلزوولز دانه‌های در جنب‌و‌جوش اسپند، سوهان روحش بود و اعصابش را خراش می‌داد. حجم سهمگین اندوه و ماتم نشسته بر ریه‌اش، با وجود استنشاق دود غلیظ اسپند، راه تنفسش را دشوار و او را به سرفه وا داشت. با دست سیل عظیم ذرات غبارشان را پس زد و درحالی‌‌که گام‌های ناموزونش روی پله‌ها یکی پس از دیگری آن‌ شی سنگی را می‌گذراندند، سنگین و بم گفت:
    - نمی‌خواد.
    - شام خوردید آقا؟ بگم براتون بیارن؟
    و باز لحن خسته و خش‌دارش بود که پرده گوش‌های خدمتکار را به لرزش وا داشت.
    - میل ندارم.
    به عادت این چند شب هنگامی که پا به عمارت گذاشت، مستقیم راهیِ اتاق پسرش شد و جسم ناتوانش را به آن شی چوبی و‌ محکم تکیه داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    نگاه بی‌فروغش جای‌جای لوازم چیده‌شده را از نظر گرداند. با تمام وجودش هوای اتاق را بلعید و به تمامیِ سلول‌های بدنش تزریق کرد و جانی به آن‌ها بخشاند؛ ولی افسوس که بازهم جای‌خالیِ امیرعلی، چشم‌گیرترین نقطه‌ی این چهاردیواری بود. تنها صدایش! خودش نبود؛ اما صدایش هنوز هم از تک به تک لوازم داخل اتاق شنیده می‌شد و او‌ را پریشان‌حال‌تر از سابق...
    تکیه‌اش را گرفت و پاهایش را روی کف‌پوش پارکت کشاند، سنگین و ناتوان. تشنه بود، تشنه آن نگاه زیبا و خالص و بی‌‌ریا که تنها فاصله بین نگاهشان یک دریچه بود و پسرش سخاوتمندانه قصد برداشتنش را نداشت. باید سیراب می‌گشت، منتها فقط به اراده خدا و واسطه‌گریِ دلبندش.
    نگاهش را چرخاند. از کمد چوبیِ لباس‌هایش گرفته تا وسایل خواب و میز تحریر و کتابخانه کوچک به دیوار نصب‌شده، عکس‌ها و نقاشی‌های روی دیوار و نهایت همان گیتار کوچک قهوه‌ای‌رنگی که چقدر امیرعلی برای یادگیری‌اش ذوق داشت. از بدنه پهن آن تا فِرِت‌ها و نهایت کوکی‌های آن را کاوید و دلش لرزید. پسرش آمد، همان‌‌قدر پرشور و مملو از انرژی.
    - بابا شهریار چه موقع من هم مثل تو یاد می‌گیرم گیتار بزنم؟
    گیتار را از دسته‌ی بلندش گرفت و با لبخند به دستان کوچک پسرکش سپرد.
    - اگه اراده کنی و دست از تلاش برنداری، من قول میدم بهترین گیتارزنِ دنیا بشی؛ حتی بهتر از من.
    پسرک سرِ شوق آمد و حینی‌ که هیجان‌زده شده و دل در دلش نبود، فشاری به دسته گیتار آورد و بی‌صبرانه گفت:
    - همین الان. از همین الان شروع می‌کنم.
    خنده مسـ*ـتانه پدرش را برانگیخت. دستش را دور شانه‌های کوچک او حرکت داد و با عشقی وصف‌ناپذیر به خود فشرد. چانه‌اش را روی سر امیرعلی نهاد و خنده‌کنان گفت:
    - تازه دو ساعت بیشتر نیست که به دستت رسیده. چقدر عجله داری قهرمان من؟ الان وقت شامه.‌ اول غذات رو بخور، بعد هم تکالیفت رو که از زیرش در رفتی تموم کن. قول میدم فردا بهت یاد بدم.
    پسرک عقب کشید و انگشت کوچکش را مقابل نگاه شاد و پرعطوفت پدرش گرفت و زیرکانه گفت:
    - قول دادی بابا شهریار؛ پس دیگه زیرش نمی‌زنی.
    خندید و انگشت بزرگ و مردانه‌اش را نزدیک برد و به این ترتیب انگشتان هر دو قفل هم شد و گره عشق پدر و پسری بینشان را هر لحظه محکم‌تر کرد.
    - تا حالا شده بابا شهریارت بزنه زیر عهدش؟
    گیتار را روی تختش رها کرد و با اشتیاق دست‌هایش را قفل گردن اسطوره زندگی‌اش کرد و با شوقی وافر و وابستگیِ بی‌‌نهایتی که نسبت به او در قلب کوچک و رئوفش جای داده بود، بلند گفت:
    - بابا جون خودمی. خیلی دوستت دارم!
    ردیف دندان‌های مرتب و سفیدرنگ شهریار نمایان شد. هر دو از اعماق وجود و بی‌هیچ دغدغه افکاری می‌خندیدند. تنها به آن لحظات نابشان می‌نگریستند و در دل این دنیای ویرانگر، دنیای کوچکی برای خود ساخته بودند؛ دنیایی که ستون‌هایش با مهر و عطوفت بینشان مستحکم شده و سقف آسمان آبی‌رنگ و صاف آن را با گره دل‌بستگیِ بی‌ حد و نصابشان استوار کرده بودند.
    بی‌اراده لبخندی هرچند گس و زهرآگین به پهنای صورت بر لبش کاشته شد؛ گرچه آن هم ثباتی نداشت. این روزها آسمان دنیایشان عجیب گرفته و تیره‌وتار شده بود. پیش رفت. قدم‌هایش ناموزون‌تر شد. چشم چرخاند، بارها و بارها گرداند، تا اینکه روی قاب عکس بزرگی ثابت گشت؛ عکسی از خانواده کوچکش که اینک تنها ماندن در‌ آن چهارچوب سهمش شد. حالا شهریار خوش‌حال و خندانِ داخل عکس هم او را به سُخره می‌گرفت. کنار همسر باردارش که امیرعلی را هفت‌ماهه باردار بود، ایستاده و با آن لبخند مردانه و جذاب خود از لحظات بودن با دلداده‌اش لـذت می‌برد. آن لبخند نوید خیلی حالت‌ها بود. عشق، علاقه، خوشبختی، رضایت و آرامش؛ حتی رنگ نگاه براقش هم تلفیقی از آن تبسم بود. دست مرتعشش را پیش برد و قاب‌ عکس را میان انگشتانش گرفت و جسم رنجورگشته‌اش را روی تخت پسرش قرار داد.
    به شهریار هشت سال پیش حسد می‌ورزید. از آن نگاهی که در پسِ غرور ذاتی‌، برقی از عشق و خوشبختی را به روی هر بیننده‌ای به رخ می‌کشید و آن لبخند کمیابش که تنها در کنار دلربایش محفوظ می‌‌کرد و آن دستی که دور شانه‌های ظریف و بی‌نقص بهاره حلـ*ـقه شده بود و ادعای مالکیت و شاه‌کلیدبودنِ قلب گرم و لطیف همسرش را داشت و نوید به بار آمدن ثمره عشق تمام‌نشدنی‌شان را می‌داد.
    پشت انگشت مرتعش و سردش را روی طرح لبخند دل‌فریبانه بهاره کشاند. بارها به او گفته بود، از علاقه‌ای که روزبه‌روز افزون می‌شد و احساس آرامشی که در کنار او به کمال رسانید. دلش هوای «شهریار»گفتن‌های بهاره را کرده بود، هوای آن روزهایی که بر سر انتخاب اسم پسرشان اختلاف نظر داشتند. او «علی» و بهاره «امیر» را در نظر داشت و نهایت در ترکیب‌کردن این دو نام به توافق رسیدند. کاش آن روزهای پرخاطره پایدار می‌ماند و برای او تنها حکم یادگاری را خلق نمی‌کرد! سهم او از خوشبختی همین بود؟ مگر چه گناهی کرده بود؟ از زندگی چه می‌خواست که این‌طور با او بد تا کرده بود؟ چه از جان نداشته‌اش می‌خواست؟ غرورش را گرفت، همسرش را از او‌ دریغ کرد. بس نبود؟ در اوج جوانی کمرش را خم کرد، کافی نبود که اکنون...
    قطره‌ای از اشک روی طرح تبسم لبش چکید و تحت تأثیر سرمای شیشه به‌راحتی گرمایش را از دست داد و شوره‌زارش را به جای گذاشت.‌ ریاضت بس بود. سزاوار مردی چون شهریار نبود. مغزش از موج انباشته‌شده غم‌زدگی رو به متلاشی‌شدن بود. غیر از صدای خنده‌های در هم آمیخته‌شده بهاره و امیرعلی هیچ صوتی در محدوده شنوایی‌اش طنین نمی‌شد. آخرین نگاه همسرش که هنوز هم احساس ناب و خالصانه‌اش را بیداد می‌کرد و از آن طرف آخرین نگاه امیرعلی که غیر از هراس رنگ دیگری در خود نگرفته بود، همه مقابل چشمان بی‌نورش هر لحظه جان می‌گرفت و انبار باروتش را به مرز انفجار نزدیک‌تر می‌کرد.
    تشنه محبت بود و نمی‌دانست چطور قلبش را آرام و جام دلش را لبریز کند. دریغا بازهم این رنج را حق خود می‌دانست. با وجود تجربه تلخ ازدست‌دادن، باید محتاط‌‌تر مسیر پیش رو را طی می‌کرد. به صخره‌های سر راهش پی می‌برد تا مبادا پایش به یکی از آن‌ها گیر کند و بلغزد. حواسش را معطوف نکرد و متأسفانه پایش گیر افتاد و لغزید.
    احساس رخوت می‌کرد. تمام جسمش سِر شده و زلزله‌ای سهمگین دنیا را بر سرش خراب می‌کرد. قاب عکس را به س‍ـینه فشرد و جسم رنجور خود را روی تشک نرم، سبک کرد. نور آباژور کنار تختی را که روشن کرده بود، خاموش کرد و سپس زانوانش را جنین‌وار در شکم جمع کرده و چهره‌اش را در بالش نرم فرو برد و عطـش‌گونه آن پارچه عطرآگین بوی پسرش را نفس کشید. این دل‌تنگی را باید به هر قیمتی که شده رفع می‌کرد و اگر غیراز این بود، در زنده‌ماندش به شک می‌افتاد. با خود لج کرده و پکیج را روشن نکرده و به میزان زمستان درونش افزوده بود. از شدت سرما دندان‌هایش روی هم ساییده شد و پلک‌هایش را روی هم فشرد تا دیگر شاهد دَوَران سقف بالای سرش نباشد. این دیوارهای بی‌‌جان هر زمان نزدیکش می‌شد و قصد داشت جانش را بِستاند؛ گویا فشار شب اول قبر را به او می‌چشاند. چه به این مرد گذشته بود؟ دیدن حال و روزش دل کوه را هم مانند موم در کف دست می‌کرد.
    ***
    - فکر نمی‌کردم از دید شما عاشق‌بودن گ‍ـناه کبیره باشه.
    - وقتی می‌خوای پای دختری رو به خونه‌‌مون باز کنی که نه اصل‌ونسبش به خاندان ما می‌خوره و نه مورد پسند من و مادرته، آره. عاشقی‌کردنش گ‍ـناه بزرگیه!
    باور نداشت روزی برسد که پدر و مادرش را بی‌‌منطق‌ترین افراد روی این کره خاکی تصور کند. لحنش گرفته و غمگین بود.
    - اگه دل‌بستن به بهاره گـناه بزرگیه می‌خوام تا آخر عمرم گ‍ـناهکارش باشم و ککم هم نمی‌گزه. من با بهاره ازدواج می‌کنم و شما باید قبول کنید.
    وقتی سیلی را برای اولین بار از جانب پدرش خورد، عقلش نهیب زد که اکنون هیچ‌چیز مانند سابق نخواهد شد. داغیِ دستان پدری که جانش به جان پسرش بسته بود، به اندازه سوختن قلبش نبود. این رنگ نگاه، این لحن فراتر از حد تصورات ذهنی‌اش غریبانه بود.
    - باشه شهریار؛ ولی این رو بدون بهت قول می‌دیم بعد از عقد دیگه نه روی من رو می‌بینی و نه مادرت رو.
    و تنها نگاه بارانیِ مادرش که با دلخوری خیره آن دو شده بود.
    - زیاد من رو منتظر نذاری خانمم! وقتی همراه امیرعلیمون از اتاق خارج شدی، براتون یه سورپرایز دارم که حتماً نشونتون میدم.
    بی‌صبرانه و مشتاقانه گفت:
    - نمیشه الان بگی؟
    پرستاران پشت درب اتاق عمل توقف کردند و لب به اخطار گشودند. با لبخند محوی دستی را که قفل دست گرم همسرش شده بود بالا گرفت و بو*سه‌ای روی آن زد و گفت:
    - نه جانم، اون موقع جذابیت و هیجانش بیشتره.
    نگاهشان در هم گره خورده و در دلشان غوغایی بود و خودشان مطلع بودند که به‌ناگاه مه غلیظی از سیاهی بینشان فرسنگ‌ها فاصله ایجاد کرد و در آن بحبوحه صدای فریاد به‌خوف‌نشسته امیرعلی فضای گوشش را پر کرد.
    - بابا مواظب باش!
    پلک‌های لرزانش به‌یک‌باره تا آخرین حد از هم فاصله گرفت و با شتاب کمرش را راست کرد و دست چپش را روی قلب بی‌قرار خود گذاشت. دانه‌های ریزو‌درشت عرق سرد روی تیره کمر و پیشانی‌اش همنشینی کرده و با جسم ملتهبش در تناقض بود. پاهایش را روی کف‌پوش پایین تخت گذاشت و برخاست و خود را به پنجره رساند تا کمی از هوای گرگ‌ومیش صبحگاهی اکسیژن طلب کند. به‌محض گشودن درب پنجره و به دنبال آن باد سرد پاییزی که در پوستش نفوذ یافت، تنش را به واکنشی خفیف واداشت. پلک‌هایش را با درد بست، فکش را سفت کرد و به خود لعنت فرستاد که حتی خواب آرام و دور از افکار زجرآور هم با او بیگانه شده. همان لحظه فکری به سرش زد. خشمگین آنجا را به قصد اتاق خود ترک کرد.
    با خود سرِ ناسازگاری گذاشته و به تنها چیزی که تمرکز نداشت، حال نامساعدش بود. به‌سمت میز کنار تختش رفت و کشوی پایین را به‌سمت خود کشید. هنوز همان‌جا بود، بکر و خاک‌خورده! با حرصی آکنده از غضب پیپ را برداشت و انتهای باریکش را میان لب‌های ترک‌خورده و بی‌رنگ‌ورویش قرار داد. فندک طلایی‌رنگ داخل همان کشو را برداشت و انگشت شستش را روی درب فندک گذاشت و مکرر کشید تا اینکه شعله‌ آبی‌‌رنگش رقـ*ـص‌کنان مقابل آینه چشمان به‌خون‌نشسته‌اش فوران و خودنمایی کرد و به دو‌نیم تقسیم شد.
    فاصله زیادی برای سوختن توتون داخل آن نمانده بود که با طنین‌اندازشدن حرف بهاره، ته دلش به طوفان نشست و فندک از میان انگشتانش رها و نقش بر پارکت شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    همسرش بارها به او توصیه کرده بود تحت هیچ شرایطی سمت دود و تعلقات آن نرود و او عهد بسته بود، همان عهدی که در بحرانی‌ترین شرایط هم حاضر نبود رخصت شکستن سدش را بدهد، همان پیمانی که پسرکش به آن بها می‌داد و اعتماد داشت. بااین‌حال می‌خواست چه معامله‌ای با آن کند؟ حماقت؟ اگر قرار بر تسلی بود که پیش‌تر پا در آن می‌گذاشت. کلافه پیپ را روی کف‌پوش کوباند و نفس‌زنان سرش را میان دستانش فشرد. به‌ناگاه غرش کرد:
    - این چه زندگیه واسه خودت درست کردی مرد؟ لعنت به تو شهریار! نفرین به تو لامُـروت!
    در آن بَلوایی که میان خود و وجدانش به پا شده بود، هم‌زمان تقه‌ای به در اتاق زده شد و شخصی بی‌‌اجازه او دستگیره را کشید و هراسان وارد شد.
    - شهریار! حالت خوبه؟
    به قدری آشفته‌‌حال و زنجیره افکارش در هم وصل گشته بود که حتی حضور ناگهانیِ امیر، آن هم در این صبح سحرخیز او را به تعجب وادار نکرد. اولین بار بود شهریار را این‌ چنین نابسامان و پرخاشگر می‌دید. البته گمان می‌کرد در پسِ آن نگاه به‌ظاهر خونسرد و آرام، طوفانی به پاست که تنها غبارش چشمان به‌پاکننده را در بر می‌گیرد؛ مانند فردی که گورش را با دستان خود کنده باشد و یک‌آن محبوس شود و راه گریزی هم نداشته باشد. نگرانش بود، بیش از حد تصور شهریار. قدم‌زنان سمت او رفت و کنارش گوشه تخت نشست. شهریار حضورش را با فرورفتن تشک در کنارش حس کرد و بااین‌حال تغییر موضع نداد.
    - چرا داری با خودت این کار رو می‌کنی مرد؟ به نظرت راهش درسته؟
    و بازهم بی‌‌جواب ماندن سؤالش که او را لحظه به لحظه عاصی می‌کرد.
    - با توأم شهریار! به‌جای اینکه این‌قدر خودخوری کنی و تو‌ خلوت خودت آتیش به پا کنی و آخرش فرد قربانیِ اون حادثه تو باشی، یه‌کم عقلانی فکر کن و تقاص این اتفاق رو از بانیِ اصلیش بگیر؛ نه خودت. نکن شهریار! این‌ کار رو با خودت نکن دوستِ من! خواهش می‌کنم!
    سرانجام سکوت بر تکلم مغلوب شد. آرام و گرفته بی‌آنکه جنبشی به خود دهد، گفت:
    - مجرم شناخته شده، عدالت هم برپا شد. پشتِ ناحق‌ایستادن ظلمه؛ پس تمومش کن!
    امیر آنی برآشفت و حینی که خشمگین به صورتش دست می‌کشید تا آرامشش را حفظ کند، شِکوه‌‌گر نگاهش کرد.
    - از چه عدالتی صحبت می‌کنی؟ این‌که خودت رو‌ مسبب این اتفاق لعنتی می‌دونی و سختیش رو به جون می‌خری عدالته؟ این منطقیه که بی‌اساسه و خودت عُرفش کردی و مسلماً هیچ منافاتی با عرف و شرع جامعه نداره. دِ آخه مرد مؤمن این چه عدالت‌طلبیه که ازش دَم می‌زنی و مدافعشی؟ حصارکی گنـاهکار بود، باید اخراج می‌شد شهریار. درسته از جناح اون مرتیـکه رذل، یوسفی، آب می‌خورد و ما هم تا همین چند روز پیش خبر نداشتیم چه ماری رو تو‌ آستین پرورش دادیم. همه‌ی این‌ها درست؛ اما اون مرد قبول کرده بود با ندونم‌کاری‌ها و‌ توطئه‌ای که ساخت، چشم طمعِ به‌باددادن دودمان شرکت رو داشته. خودت هم خوب می‌دونی کار دور از انسانیت حصارکی می‌تونست به آبرو و آینده چندین‌ساله شرکت لطمه‌ جبران‌ناپذیری وارد کنه. نگو که نمی‌دونی! بعدش هم خودِ نامردش به‌جای اینکه تشکر کنه کَت‌بسته دستش رو نگرفتی تحویل مأمورین انتظامی بدی، طلبکارانه زده سیم ترمزت رو بریده و زندگیت رو به جهنم کشونده. اون‌وقت تو چی‌کار کردی؟ به‌جای اینکه از اون خائن شکایت کنی، عین مرده متحرک میای شرکت و بقیه روزت هم تو بیمارستانی و خونه هم که میای همین بساطته. از اون نگاهت مشخصه داری چی به روز خودت میاری. شهریار! بیا از خر شیطون بگذر و شکایت کن. حصارکی رو با کلی دردسر کشوندمش اداره آگاهی. خودش اعتراف کرده مقصر بوده، حتی اگه تو شکایت نکنی بازهم قانون براش حبس می‌ذاره؛ اما زمانش کمه.
    پوزخندی زد، به تلخیِ قهوه‌ای که زهرش را خوب به هدف چشاند، آن هم درست در نگاه منتظر و سرگشته دوستش. نگاهش گزنده بود، لحنش هم سردتر و تیزتر از دیدگانش.
    - با بریدن حبس برای اون مرد چیزی عوض نمیشه.
    - نمیشه؟
    سرش را به طرفین تکان داد. مسیر چشمان فرتوتش را گرفت و به نقطه‌ای از پارکت زیر پایش خیره شد.
    - نه. گذشته نه برمی‌گرده و نه جبران میشه.
    - به عدالت ایمان داری؟
    بازهم سکوتش را که خواه‌ناخواه تأثیرش بر جو حاکم نفوذ می‌یافت، ترجیح داد. امیر را با حرکاتش کلافه می‌کرد؛ ولی او همچنان مصمم بود، نهایتِ اهتمامش را به کار می‌برد تا توجه شهریار را بیش‌تر سمت هدفش جلب کند. خاموشی را مبنی بر رضایت گرفت و گفت:
    - پس بذار حداقل با محکوم‌شدن اون بی‌‌وجدان ذره‌ای آروم بگیری و تو دلت مثل غده تلنبار نشه که چرا تو عذاب می‌کشی و اون داره راست‌راست می‌چرخه و هیچ قانونی هم وجود نداره جلوش رو بگیره!
    ایستاد. عصبی لای موهایش پنجه کشاند و آن را تا پشت گردن امتداد داد و کامل به‌سمت او‌ برگشت و‌ پرخاش زد:
    - هیچ‌وقت چنین اتفاقی نمیفته! اون عقده‌ای که تو این دل بی‌صاحب تلنبار شده، تمامش حماقت‌ها و خریت‌های خودمه. من باختم! یه زمان خودم رو تو اوج می‌دیدم؛ اما ای کاش خدا به‌موقع سرِ جام می‌نشوند! شاید هم این کار رو کرده؛ ولی چون تو افکار بلندبالام غوطه‌ور بودم متوجه نشدم. امیر! گنـاهکار این حادثه منم، من! حصارکی معلوم بود پشیمونه و می‌خواست پته بالا دستش رو بریزه رو آب؛ بعد من چی‌کار کردم؟ به‌جای فروکش‌کردن عصبانیتم مقابل اون‌همه پرسنل و کارکن با حرف‌هام و با کتک‌هایی که نثارش کردم، کم بود زنده به گورش کنم! قسمم داد، به جان پدر و مادر و خدایی که پیشش شرمنده بود. می‌خواست همه‌چیز رو بگه. شرمساری تو‌ نگاهش بیداد می‌کرد؛ اما چشم‌های حریص و خشمگین من نمی‌تونست به‌درستی اون‌ها رو آنالیز کنه. هر دو مقصر بودیم. اگه الان می‌بینی اینه وضعم، به‌خاطر همون چوبیه که خدا به سرم زد؛ چون سزاوار بودم، فقط واسطه‌‌ش اون مرد بود. می‌فهمی چی میگم؟ نه، نمی‌فهمی. اگه متوجه بودی، این‌قدر برای یه شکایت بی‌سروته و بی‌فایده پافشاری نمی‌کردی.
    امیر برخاست و کف هر دو دستش را حایل‌ گونه روی پیشانی و چشم‌ها گذاشت و تا تیغه فکش حرکت داد.
    - درکت نمی‌کنم. این‌ها همه‌ش یه مُشت افکار مالیخولیاییه که دامن‌گیر خودت کردی و خبر نداری.
    - من چند سالمه؟
    مکث کرد. در بحث بینشان از میان اندک سؤالاتی که از جانب شهریار به ذهنش خطور نمی‌کرد، این پرسش هم یکی از آن‌ها بود.
    - منظور؟
    لحنش جدی بود.
    - سؤال رو با سؤال جواب نده!
    امیر نچی کرد و با غیظ در پاسخ لب گشود:
    - آخه این هم سؤاله تو این هاگیروواگیر؟ آمار سنت رو گم کردی؟ ۳۶ سال!
    نیشخندی تحویلش داد و تمسخرآمیزانه گفت:
    - خوبه می‌دونی و بازهم به مؤاخذه و پافشاری‌کردن‌ات ادامه میدی.
    حال رفیقش بود که لحن کنایه‌وارش را روی سر او‌ آوار کند:
    - از بس غُد و بی‌منطقی! این نیمچه تار موهایی که می‌بینی رنگ باختن واسه خوشگلیِ بنده نبوده‌ ها! همه‌ش به پای سوختن و ساختن با اخلاق ایده‌آلت سپری شد!
    بی‌تفاوت از کنار او‌ گذر کرد.
    - میرم دوش بگیرم. تو هم بهتره وقتت رو‌ اینجا تلف نکنی و بری شرکت.
    دو گام بیش‌تر تا درب حمام باقی نمانده بود که صدای مردانه و جدیت کلام او را شنوا شد.
    - مسعود از حصارکی شکایت کرده.
    درنگ کرد. امیر که این حالتش را به خیال خود به نفع دانست و یا به گمان اینکه توانسته فکر او را درگیر کند، تیر خلاص را زد:
    - خداروشکر حداقل یکی عاقلانه تصمیم گرفت.
    اما پاسخ شهریار آنی نبود که بر وفق مرادش باشد.
    - به حرفم می‌رسه.
    امیر با خشونتی مشهود برگشت و قبل از آنکه شهریار درب حمام را ببندد، دستش را روی شانه قطور او قرار داد و این‌‌گونه او را از حرکت بازداشت.
    - خیلی کله‌شقی! خدا بهم صبر ایوب بده! حداقل بذار کمکت کنم. با این دست ناقص چطوری می‌خوای دوش بگیری؟
    سرش را به شانه چپ مایل کرد و نیم‌رخش در تیررس نگاه دلخور دوستش گره خورد.
    - نیازی نیست.
    امیر دندان‌قروچه‌ای کرد و مشتش را گره زد. از میان دندان‌های قفل‌شده‌اش غرش‌کنان گفت:
    - شیطون غلط کرده که همچنان داره رو مُخ توی مرغ یه پا کار می‌کنه!
    لحن عصبی و پرحرصش لبخندی هرچند کم‌جان را روی لبانش برانگیخت. افسوس که تاریخ انقضایش همان ثانیه گذرا بود و ثباتی نداشت. داخل شد و حینی که پایین تی‌شرتش را می‌گرفت، خشک و جدی گفت:
    - به شرطی که اینجا هم یه بند رو مغز و روانم راه نری!
    با اخم غلیظی وارد شد و از گوشه چشم نیم‌نگاهی معنادار نثار او کرد و حینی که به او‌ کمک می‌کرد، گفت:
    - نه که دارم واسه خودم روضه می‌خونم، واسه ثوابش یه منبر هم پیش تو میرم تا کار از محکم‌کاری عیب نکنه! اصلاً راه باز و‌ جاده دراز آقا شهریار. هر کاری دلت می‌خواد انجام بده ببینم به کجا می‌رسی؟
    می‌خواست کمی روحیه شهریار را از پسرش دور کند؛ ولی مگر می‌شد با وجود پسرک بدحال و مریضی که هفته‌ای است در بیمارستان درازکش گشته و هیچ علائم رو به بهبودی در او یافت نمی‌شود، به روی زندگی و دنیای تاریک و خوفناکش لبخند زند؟ و امیر هم به‌خوبی واقف بود.
    ***
    فصل هفتم
    علی جلیل‌وند
    - همون‌طور که قبلاً بهتون یادآوری کرده بودم، می‌خوام طرح ایده‌آل و خاصی باشه. روی نمونه‌ای که بهتون دادم تمرکز کنید و اگه ایده بهتری به ذهنتون می‌رسه روی برگه پیاده کنید تا بررسی کنم. فقط دو روز مهلت دارید نمونه‌های پیشنهادیتون رو تحویل بدید.
    طراحان به نشان تأیید سری جنباندند و با گفتن «خسته نباشید» رئیسشان، برگه‌های مقابل خود را در پوشه کارشان‌ مرتب کرده و با گفتن «با اجازه» اتاق کنفرانس را ترک کردند. رضا برخاست و حینی که نمونه‌ها را در پرونده جمع می‌کرد، رو به او گفت:
    - فکر نمی‌کنم ایده بهتری به ذهنشون برسه. اون طرحی که من دیدم، هیچ نقصی نداشت.
    نظری به ساعتش انداخت و میز را دور زد.
    - ظاهراً این‌طور به نظر میاد؛ اما نمیشه به قطع گفت. همیشه کارها به‌ظاهر بی‌عیب و بی‌نقص نیستن.
    - حتماً کامرانی دل تو‌ دلش نیست و بی‌‌صبرانه منتظر شاهکارته. اگه پای اون عزت و‌ آبروش نبود، تو نمایشگاه دیروز فکش به زمین می‌چسبید. کاملاً مشخصه خیلی استقبال کرده.
    نگاه معناداری نثار رضا کرد و با همان لحن گفت:
    - دیگه اغراق نکن!
    رضا تیزبینانه نگاهش را شکار کرد و‌ بلافاصله دهان گشود:
    - اغراقِ چی؟ چوب‌کاری نفرمایید جناب جلیل‌وند. خودت هم می‌دونی کامرانی دنبالِ چیه و به مزاجش چی خوشه که قبول کردی شریکت بشه. به من که دیگه نگو! اینجاست که باید دست خاله رو ببـوسی که قالی‌بافی‌کردنش تو رو به این سِمَت رسوند.
    لبخند محوی زد. چهره مهربان و زیبای مادرش در ناخودآگاهش جوانه زد. بیش از این‌ها به مادرش مدیون بود؛ به‌خصوص از آن زمانی که برای دَخل زندگی‌شان از تنها مهارت ذاتی‌ خود، قالی‌بافی، استفاده و شیفتگیِ این حرفه را در دل او زنده کرد و تا به خود آمد، خود را در میان طراحان معروف و‌ موفق یافت. یقه کت سرمه‌ای‌اش را میان دست گرفت و درحالی‌که آن را تنظیم می‌کرد، گفت:
    - من دیگه برم. به نعیمی بگو اجناس رو تا وارد انبار نکرده کار رو تعطیل نکنه.
    از اتاق خارج شدند. رضا با انگشت اشاره‌ سرش را خاراند و گفت:
    - باشه. خودم هم کلی کار رو سرم ریخته. حالاحالاها اینجام، کمک می‌کنم. ای وای!
    از حرکت ایستاد و مشتی آرام به پیشانی کوباند و لب‌هایش را فشرد. علی که شاهد حرکات غیرقابل پیش‌بینی او بود، متعجب پرسید:
    - چی شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    پلک‌هایش را محکم روی هم گذاشت و گفت:
    - آخ آخ! به رضوانه گفتم میرم دنبالش. با وجود کارهایی که رو سرم ریخته، مگه وقت می‌کنم؟ اصلاً حواسم نبود. می‌خواست بیاد پیش مهسا، من هم یه‌کاره گفتم جلوی درِ دانشگاه منتظرتم. ای بابا! حواس که نمی‌مونه برای آدم!
    و اخمی کرد و انگشت شستش را گوشه لب کشید و چشمان مشکی‌رنگش را معطوف نقطه‌ای در انتهای سالن کرد. علی آرنج دستش را به‌آرامی سمت خود کشید و گفت:
    - حتماً خسته شده. نیازی نیست بیمارستان بیاد. همون یه‌ باری هم که اومد، شرمنده‌‌مون کرد.
    رضا لبخند زنان لب به سخن گشود:
    - وظیفه‌‌ست رفیق! بعدش هم تو که خواهر گرامِ ما رو نمی‌شناسی! وقتی تصمیمی می‌گیره، امکان نداره تغییرش بده. حتماً کوچولوی نازت هم خوش‌حال میشه.
    لبخند کم‌رنگی به روی او پاشاند و قدرشناسانه خیره‌اش شد.
    - درسته، مهسا به رضوانه خانوم خیلی ارادت داره. ازتون ممنونم که تو این شرایط من و دخترم و مادرم رو تنها نمی‌ذارید.
    رضا دستی به بازوی علی زد و با فروتنی گفت:
    - این چه حرفیه؟ وظیفه‌‌ست. حالا موندم چی‌کار کنم. ظاهراً باید بهش زنگ بزنم منتظر من نباشه.
    - نیازی نیست! می‌خوام برم بیمارستان، سرِ مسیرم خواهرت رو هم می‌‌رسونم.
    بلافاصله ممانعت کرد:
    - نه، نمی‌خواد. مزاحمت نمیشم. می‌خوری به ترافیک. مسیرش کمی دوره.
    چینی مابین ابروانش نشست. جدی گفت:
    - خودت که از من بدتری! فکر کن در قبال تشکر از زحماتتون، تو این کار هرچند کوچیک سهیم شدم.
    رضا که چندان مخالف نبود و از طرفی خیالش از اینکه خواهرش تنها نیست آسوده می‌شد، سری تکان داد.
    - باشه. پس من باهاش تماس می‌گیرم و خبر میدم. فقط آدرس دانشگاهش رو می‌دونی؟
    - برام پیامک‌ کن.
    - آها، باشه.
    نظری به ساعتش انداخت و رشته کلام را به دست گرفت:
    - تا یه ساعت بیشتر نمون. همون فرم‌های اولیه رو‌ چک کنی کافیه، بقیه‌‌ش رو برای فردا بذار. خسته شدی.
    رضا پلک روی هم‌ گذارد و با لحن شوخ‌طبعانه‌ای گفت:
    - چشم قربان. هر چی شما امر بفرمایید.
    لبخندی زد و هم‌زمان با بلندکردن دستش به نشان خداحافظی، کیفش را از داخل اتاق کارش برداشت و به‌سمت پارکینگ شرکت رفت.
    ***
    پس از چهل دقیقه ماندن در ترافیک، با توجه به آدرسی که رضا برایش ارسال کرده بود، مقابل درب ورودیِ دانشگاه در حاشیه خیابان جدول‌کشی‌شده متوقف کرد و سرش را به‌طرف انبوه دانشجویانِ درحال تردد حرکت داد. هر کدام مشغول به انجام کاری بودند. عده‌ای از درب‌ها خارج و عده‌ای هم وارد می‌شدند. جمعی هم به صورت گروهی گوشه‌ای ایستاده و مشغول گفت‌وگو بودند.
    تمام دخترانِ چادربرسر را از نظر گذراند تا رَدی از او بیابد. رضا گفته بود خواهرش را در جریان آمدنِ او گذاشته و قرار بر این شد رأس ساعت پنج عصر مقابل دربِ خروجی خواهران باشد؛ اما خبری از رضوانه نبود. دقایقی به همین منوال گذشت و همین‌طور که نگاهش را به اطراف سوق می‌داد، کمی آن‌طرف‌تر توانست چهره او را شناسایی کند. مشغول صحبت با مردی جوان بود. به گمان آنکه شاید از همکلاسی‌های او بوده و کار واجبی دارد، درنگ کرد و از همین فاصله به انتظار پایان مکالمه‌شان نشست؛ ولی وقتی چهره عبوس رضوانه، آن هم زمانی که پشت به آن مرد کرده و قصد رفتن داشت و سپس کشیده‌شدن گوشه چادرش توسط آن مرد غریبه را بینا شد، بی‌اختیار گره ابروانش کور گشت. بی‌معطلی درب را گشود و پای چپش را روی کف‌ آسفالت‌شده خیابان قرار داد و در را بست و به‌جهت آنان گام برداشت.
    به‌سبب روی‌گردانی سمت آن مرد، نمی‌‌شد صورت رضوانه را ببیند. البته واکنش آن مرد به منظور ممانعت از رفتن او و چهره درهم‌گشته و آن نگاه به‌خون‌نشسته‌اش نمایانگر بحث‌وجدل بینشان بود. سرانجام توانست صدایشان را بشنود؛ گرچه هر دو جویای نگاه سنگین او نبودند.
    - قبلاً لجباز نبودی. میگم می‌خوام باهات حرف بزنم؛ چرا مقاومت می‌کنی؟
    صدای لرزان و آشفته رضوانه میان صدای بوق‌ اتوبوس‌ها و ماشین‌ها و‌ همهمه‌ دانشجویان آمیخته شد و توجه عده‌ای را جلب خود کرد.
    - من با شما حرفی ندارم آقا. چهار سال پیش همه‌چی تموم شد و دیگه حرفی هم نمونده. لطفاً از اینجا برید. نمی‌خوام در چنین مکانی شخصی من رو با شما ببینه.
    مردد نیم‌نگاهی به اطراف انداخت و نیشخندی زد.
    - قبلاً که برات یه چیز دیگه بودم. چی شده این‌قدر عوض شدی؟
    - قبلاً فکر می‌کردم به پشتوانه محکمی تکیه کردم؛ اما اشتباه می‌کردم. لطفاً برید. نمی‌خوام...
    - نمی‌خوای چی؟ هان؟ می‌ترسی کسی من رو‌ با تو ببینه آبروت بره؟ از نگاه معنادار این جماعت خوف داری؟ باشه. پس به حرفم گوش کن و عین یه دختر حرف‌شنو قبول کن حرف بزنیم؛ درغیراین‌صورت کوتاه‌بیا نیستم.
    - خواهش می‌کنم! من با شما حرفی ندارم.‌ لطفاً مزاحم نشید!
    لحن گله‌مند و ملتمسانه رضوانه تعصبش را برانگیخت و درنگ نکرد و گام‌های باقی‌مانده را طی کرد و مقابلشان ایستاد. نگاهِ هر دو به‌سمتش کشیده شد. چشمان به‌ظاهر خونسرد و آرامش را تنها روی دو گویِ لرزان و شفاف دریایی که گویا با آن سبزینه‌های میانش جزایر دل‌انگیزی را ساخته و اینک سونامیِ سهمگینی آن جزیره را در بر گرفته، معطوف گشته بود.
    به‌یک‌باره رنگ از رخِ‌ دخترک پرید و با چشمانی گرد‌شده نگاهش کرد. بی‌تردید توقع دیدار با او، آن هم در این موقعیت را نداشت.
    - امری داشتید؟
    بوی تمسخر لحن مرد جوان باعث شد حواسش را پیِ‌ او جمع کند و نگاه خنثی و بی‌تفاوتش را از چشمان مملو از هراس رضوانه بگیرد. سرتاپای مرد را از نظر گذراند، از ته‌ریش آنکارد‌شده تا چشمان براقِ عسلی‌اش حرکت داد و با همان لحن گفت:
    - فکر نمی‌کنید حضور شما اون هم در چنین مکان پرترددی باعث آزار سرکار علیه شده؟
    مرد گردنش را به شانه راست خم کرد و نگاه منفوری به او انداخت و لحن ناخوشایندش را به گوش او رساند:
    - شما؟
    - یه بنده‌ی خدا.
    نگاهی اجمالی به افراد حاکم در پیاده‌رو کرد و گفت:
    - این‌ها هم بنده‌ی خدان؛ منتها تو کار شخصیِ‌ دیگران فضولی نمی‌کنن و سرشون تو کار خودشونه. حرفِ حسابت چیه اَخوی؟
    با اراده‌ محکم و به همان اندازه با جدیت پاسخ داد:
    - از اینجا برید و بیش از این دنبال دردسر نگردید.
    پوزخندی صدادار به رویش پرتاب و سرش را به چپ مایل کرد و دومرتبه با نگاهی گزنده و بُران به او دقیق شد. قدمی پیش گذاشت و سروگردن بلند کرد و گستاخانه گفت:
    - اگه نرم می‌خوای چه غلطی کنی؟ برو ردِ کارت تا اون روی سگم بالا نیومده.
    به نشان پاسخ به سخنان بیهوده او خواست دهان باز کند که صدای متحیر و مضطرب رضوانه، مُهر سکوت را روی لبانش چسباند.
    - علی آقا...
    در کسری از ثانیه ابروهای کم‌پشتِ مرد بالا پرید و نگاه مبهوتش را معطوف هر دو‌ کرد. با لبخند مضحکی گفت:
    - جالب شد! پس ایشون آقابالاسرِ شماست؟ همون پشتوانه محکمی که یه زمانی از آنِ من بود و ازش حرف می‌زدی؟
    هر دو یکه خوردند، او به‌خاطر یافتن هویت مرد مجهولِ طرف حسابش و رضوانه از صفتی که وقیحانه و بی‌شرمانه به نامِ قضاوت به آنان نسبت داده بود. از سکوت آن دو نهایت بهره را برد و طناب کلامش را رها نکرد:
    - معلومه دست رو خوب آدمی گذاشتی! پس دنبال از ما بهترون می‌گشتی که پَسَم زدی، نه؟
    رضوانه که از تحمل فشار صبوری و به‌دوش‌کشیدن ادعا‌ها و بی‌حرمتی‌های نامزد سابقش در مرز انفجار بود، آنی برآشفت و عزم پاسخِ راسخ و دندان‌شکنی کرد که با بالاآمدنِ دست علی، مزه تلخ کلام در دهانش ماند و با شرم سرش را زیر گرفت. به‌جای آن، سخن جدی و نه‌چندان دوستانه او را شنوا شد.
    - اهل دعوا و دندون‌گردی‌کردن نیستم. بهتره با زبون خوش دُمت رو بذاری روی کولت و هرچه زودتر از اینجا دور شی. به نفع هر دومونه.
    لحنش بی‌پروا و همچنان جسور بود:
    - تا با رضوانه حرف نزنم نه یه قدم اون‌ور‌تر برمی‌دارم و نه می‌ذارم رضوانه برداره. یه زمانی نامزدش بودم و این حقِ منه که بخوام دو کلمه باهاش صحبت کنم.
    دست در جیب فرو برد و زیرکانه لب گشود:
    - خودت جوابت رو دادی. یه مدتی حق ادعای مالکیت عاطفی داشتی؛ ولی الان ازت سلب شده. ایشون هم تمایلی به حرف‌‌زدن با تو نداره و این پافشاری‌کردن‌هات بازی‌دادن حیثیت ایشونه و ختم کلام جرم محسوب میشه. بااین‌حساب دلیلی برای موندن وجود نداره. به‌سلامت!
    - چطوری رامِت کرد، ها؟ من رو که به شیوه دیگه‌ای مجذوب خودش کرد.
    سخن بی‌‌‌شرمانه و منفورش اخم‌های او‌ را جمع کرد. اصلاً خوش نداشت رضوانه یاوه‌گویی‌های او‌ را بشنود و پشت بندش از شدت شرمساری سرش را نتواند بالا بگیرد. این مرد دَغَل‌باز از سادگی و معصومیت حقیقیِ رضوانه سوءاستفاده می‌کرد تا به هدف شوم و از نظر علی عجیبش برسد. دخترک مات و متحیر خیره آن مرد رذل بود که تُن رسا و‌ پر‌تحکم علی را سمع شد.
    - شما برو تو ماشین.
    - می‌خوای بفرستیش دنبال نخود سیاه؟ بذار بشنوه. می‌خوام بدونی داری گولِ چه عفـریته‌ای رو می‌خوری!
    دیگر داشت زیاده‌روی می‌کرد و تاب تحمل بردباری علی را از سَر رد. رضوانه به حدی سرگشته و غمگین و معذب گشته بود که آن لحظه هزاران بار از خدا طلب کرد زمینِ زیر پایش شکاف بخورد و او را در خود ببلعد تا بیش از آن شاهد این بی‌آبرویی نباشد. دلِ ماندن نداشت.
    علی وقتی استیصال او را دید بی‌آنکه نگاهی نثارش کند، نیم‌رخش را سمت او گرفت و دومرتبه تذکر داد. با بغضی گرفته قدمی پیش گذاشت که باز نُطق دور از ادب شروین ته دلش را خالی کرد.
    - کجا فرار می‌کنی؟ مگه نگفتم تا زمانی که از اینجا نرفتم تو حق نداری بری؟ صبر کن!
    جلب دیده‌ها هر لحظه بیش‌تر می‌شد و به‌هیچ‌وجه صورت خوشی نداشت. برایش جای تعجب بود که این دختر با آن‌همه وقار و‌ متانت و حُجب‌وحیایش با چنین مرد دهان‌بین و وقیـحی نامزد بوده است! لحن آمرانه‌اش هدف آن دو قرار گرفت.
    - تمومش کن! مگه به شما نگفتم برو داخل ماشین؟
    با حالی که داشت، بهترین راه بود. زیر نگاه‌های خیره دانشجویان و آن لحن بی‌پرده و اِفتراهای شروین، دوام‌آوردن بسی دشوار بود و دوام نمی‌آورد و چون شمعی می‌سوخت و آب می‌شد؛ برای همان بی‌آنکه تأمل را جایز بداند، اطاعت امر کرد و با گام‌هایی بلند خود را به سانتافه علی رساند. علی به‌محض رفتن او، جدی و مصمم گفت:
    - برای بار آخر بهت میگم. از اینجا برو!
    - برم که از حقیقتی که مثل روز روشنه غافل بمونی؟
    - هیچ رازی وجود نداره که بخواد فاش بشه. اونی که فعلاً با بی‌حرمتی‌هاش گـناه بزرگی از آنِ خودش می‌کنه شمایی. آنچه عیان است چه حاجت به بیان؟ تا همین‌جاش هم بهت زیاد فرصت دادم. برو!
    برافروخت. گردن بالا برد و به‌جای آنکه سخنان زشت و ناپسندش را جمع کند، بی‌هیچ چشم‌داشتی صدایش را پشت گوش فرستاد و بلندتر از دقایق قبل گفت:
    - اصرار داری برم؟ باشه؛ منتها یه نصیحت برات دارم. برو دعا کن هرچه زودتر از چنگ این شیطان‌صفت آزاد بشی. نمی‌دونی چه باطنِ کثـیف و‌ حال‌به‌هم‌زنی داره. نگاه به اون چشم‌های سگ‌دار و اون چهره معصومانه و چادر سرش نکن. دیدی میگن هرچی عشقیه زیر چادر مشکیه؟ این هم از همون قماشه. آدم‌هایی مثل این دختر تو‌ جامعه فراوونن. به اسم‌ورسم همون حجاب روی دلـبری و مُخ‌زنی‌هاشون سرپوش می‌ذارن تا یکی مثل من و‌ تو رو گول بزنن و دلمون بلرزه. باید تا می‌تونی از این قشر فاصله بگیری؛ وگرنه نمک‌گیرت می‌کنن. فکر کردی چطور تونستم محرمش بشم؟ دقیقاً با همین ترفند، با ظاهر فریبنده و‌ طنازی‌ها و عشـ*ـوه‌گری‌‌هاش سرم‌ رو‌ عین کبک تو برف کرد.
    از فرط خشم چهره‌اش به کبودی گرایش یافته بود. به‌جای آن مرد بی‌حیا او بود که از شرم تمام بدنش به تب نشسته و عرق کرده بود. دستان مشت‌شده‌اش مشغول خودخوری بودند. حتم به یقین گوشِ‌ اطرافیان تیز گشته و کار بیخ پیدا کرده بود. غیرت و تعصب مردانه‌اش اجازه نمی‌داد این افراد گستاخ به ناموسان مملکتش توهین کنند، به‌خصوص اگر از قشری باشند که چادر را وسیله امنیت و‌ مقدس خود دانسته و برایش ارزش قائلند. بی‌حرمتی به چنین پوشش کاملی، نهایتِ بی‌رحمانه پاگذاشتن روی مقدسات اسلام و ارزش والای زنان این قشر بود. افسار خشم طغیان‌گرش را محکم در میان انگشتانش محبوس ساخت و بست تا مبادا کار دست خود و این مرد ابلیس‌صفت دهد.
    - پس بگیر!
    - منظور؟
    - حرف‌هات، حرف‌هات رو پس بگیر و همین‌ حالا مقابل همه‌ی این نگاه‌هایی که با یاوه‌گویی‌ها و رجزخونی‌هات جلب کردی، مقابل همون خانومی که به عقایدش توهین کردی، زانو بزن و معذرت بخواه.
    و با همان عصیان کنترل‌شده به قصد محقق‌ساختن حرفش به او‌ پشت کرد و روانه ماشین شد که رجز خواند:
    - مگر بمیرم! اون‌وقته که تن به این ذلت میدم. دخترهای ناپاکی مثل رضوانه لایق هم...
    با مُشت محکمی که بر دهان آن ظالم کوباند، او را از ادامه سخنان غیرقابل گنجایشش باز داشت. مرد که توقع نداشت، سَکَندری خورد و جسم نحیفش نقش بر زمین شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    از شدت خشم به خود می‌پیچید؛ به قدری‌ که مشتاق‌تر از قبل گشت و مُشت دوم را آماده کرد و بی‌آنکه مجالی به مانع‌گرها و آن مرد دغل‌باز بدهد، کنج لبش فرود آورد و ناله خفیف شروین را بلند کرد. هم‌زمان دندان سایید و یقه‌اش را میان دستان خود به چنگ گرفت و بالا کشاند. چندین مرد جوان بازوهای تنومند او را اسیر کردند و سعی بر مهار افسارِ گسیخته او داشتند؛ اگرچه با وجود قدرتی که از فرط عصیان و از میان حرف‌های شروین گرفته بود، به‌آسودگی حریف او شدن امکان نداشت.
    نگاه به‌خون‌نشسته‌اش تنها در چشمان حریص و کینه‌توزانه شروین در گردش بود. هر بار که آن اراجیف پلید و کثـیف در ذهنش زنگ می‌زد، چین پیشانی‌اش شکاف عمیقی می‌خورد و تیغه فکش را سفت‌تر می‌کرد.
    - ولش کن آقا.
    - این کارها از شما بعیده برادر. بهتره بیش از این بیخ پیدا نکنه.
    رهایش می‌کرد؛ اما نه تا هنگامی که خودش اراده کند. باید حق گنده‌تر از ده‍ان نطق‌کردن و افتراهایش را مقابل آن دختر پاک‌سرشت بدهد. چه زود خوی درندگی و ازپادرآوردن حریف در نگاه آشفته‌شان رخنه بسته بود! آرام ولی جدی و‌ کوبنده از بین دندان‌های قفل‌شده از غضبش نجوا کرد:
    - گفته بودم اهل عداوت و جنگ و دعوا نیستم؛ اِلا کسی که بخواد حیله‌گریش رو مقابلم منطقی جلوه بده و به ناحق به دختری که فرقی با ناموسم نداره، اَنگ هرجـ*ـایی بزنه و رسواکردنش رو افتخار و‌ نهایت مردونگی بدونه. اون‌وقته که رحم و مروت حالیم نمیشه و فاتحه طرف خونده‌‌ست. مطمئن باش اگه رضا متوجه گندی که بالا آوردی می‌شد، مثل من به دوتا مُشت اکتفا نمی‌کرد و خونت حلال بود. اگه می‌خوای دسته‌گلی رو که به آب دادی به گوشش نرسونم، همین حالا و مقابل همین نگاه‌هایی که با رجزخونی‌هات براقشون کردی، جلوی رضوانه خانوم زانو می‌زنی و به غلط‌کردن میفتی؛ درغیراین‌صورت پای عواقبش هم باشی بد نیست. یالا!
    خصمانه یقه‌اش را رها کرد. دستش را از حصار افرادی که پادرمیانی کرده بودند، جدا کرد و کمی عقب رفت و لای موهای مشکی‌رنگش چنگ زد و به آن‌ها پشت کرد.
    با نفرت به آن دو‌ گوی شعله‌ور خیره شد و انگشت شست خود را به گوشه لب پاره‌شده‌اش کشید. مایعی گرم و غلیظ که از آن نقطه جوش آمد، پوزخندی عصبی زد و حجم زیادی از آن را با بزاق دهانش مکید و به بیرون پرتاب کرد و غیظ‌کنان ایستاد.
    در آن حین، نگاهِ در تلاطمش روی چشمان خجول و دستپاچه رضوانه گره خورد که نگران به او چشم دوخته بود. گفته بود از ماشین پیاده نشود؛ اما گویا رضوانه نمی‌توانست بیش از آن ماسک بی‌‌تفاوتی را بر چهره نهادینه کند و همچنان سماق در دهان بِمکَد. ابروهای درهم‌تنیده‌اش عمیق‌تر شد. زیر ذره‌بین نگاه‌های معنادار و دقیق اطرافیان که قصد تعـرض به حریم او را داشتند، تعصبش را برانگیخته کرد. ناموس صمیمی‌ترین رفیقش ناموس او هم محسوب می‌شد و ذات خونسردی آن هم از این حیطه منطقش را در بر نمی‌گرفت. یک‌باره برگشت و به مرد کتک‌خورده خیره شد. ایستاده و بی‌آنکه خم به ابرو‌ آورد و یا ذره‌ای از حالت شرمساری در نگاه پَسـتش آشکار شود، نیشخندزنان نگاهش را در امتداد آن‌ها گرفته بود.
    با همان اخمِ پیوندخورده ابروانش، رو به او به حالت آمرانه سرش را جهت رضوانه حرکت داد تا شروین را مطیع امرش کند؛ ولی غافل که این مرد حقه‌بازتر از آن حرف‌هاست که به‌راحتی دُم به تله دهد. او گستاخ و چموش و غیرقابل پیش‌بینی بود. قصد زمین‌زدن حریف را داشت؛ اما نه با گلاویزشدن. با سیاست پیش می‌رفت و سخنانش را بر مغز شخص نوک می‌زد و اختیار عقل او را سلب می‌کرد. متقابلاً پشت دستش را گوشه لب کبودش برد و ناپسندانه دهان باز کرد:
    - فکر کردی دوتا مُشت نوشِ جونم کردی همه‌چی تموم شد؟ زاده نشده کسی که بخواد حرف منِ کله‌خر رو پس بگیره، تو که عددی نیستی. هه! بخشش!
    در کمال وقـاحـت، سایه نگاهش را از بالای شانه راست علی به گردی صورت پریده و‌ گلگون‌شده رضوانه انداخت و منزجر ادامه داد:
    - خیلی چموشه؛ ولی تونست حرفه‌ای رامت کنه. مگر بمیرم به پای چنین بشری به عجزولابه بیفتم.
    گویا از جانش گذشته که این‌گونه به سوهان‌کشیدن روان علی شدت می‌داد. طاقت از کف داد و غرش‌کنان سمتش خیز برداشت که صدای مرتعش و زیر و گرفته رضوانه به‌موقع کارساز شد و عزمش را مغلوب او کرد. پلک‌هایش را خشمگین بست و مشت بالاآمده‌اش را خشونت‌وار پایین آورد. بوی تهدید و تنفر، مشامش را انباشته کرد.
    - این قضیه اینجا تموم نمیشه جناب. به‌زودی جواب گردن‌کشی‌ای رو که کردی پس میدم. ازت استقبال خوبی می‌کنم که تا عمر داری شرمنده لطفی که در حقم کردی بشی.
    با همان پوزخند روی لبانش عقب‌گرد کرد و دور شد. ماندن برایش سَم بود. احساس می‌کرد ریه‌اش از شدت کمبود اکسیژن سنگین شده و نمی‌تواند نیازش را تأمین کند‌؛ چرا که اکسیژن‌های معلق در هوا هم میان موجی از غبارهای احاطه‌شده اطرافش کفاف سلول‌های شُشی‌‌اش را نمی‌داد. اصلاً مگر زیر انبوه نگاه‌های مسخ و خیره می‌شود نفس کشید؟
    کلافه دستی به صورتش کشید و حینی که اهتمام بر حفظ خونسردی داشت، راهش را سمت ماشین کج کرد و در را گشود، میان در ایستاد و تأمل کرد. نیم‌نگاهی به رضوانه کرد که درب شاگرد را باز کرد و روی صندلی جای گرفت. به‌محض بستن درب، نفس آشفته‌ای به‌سبب قرارداشتن در وضع آزاردهنده‌ حاکم کشید و نشست و در کسری از ثانیه از آن محیط خفقان‌آور دور شد.
    شیشه را پایین آورد و هوا را بلعید تا قدری آتش خشمش فروکش کند و ریتم نفس‌هایش منظم شود. خاموشیِ عمیقی حکم‌فرما بود که صدای هق‌هق در گلو خفه‌شده رضوانه توجهش را جلب و سردرگمش کرد. شاید در شرایط مذکور خاموشی بر سخن اولویت داشت؛ اما نه برای فردی که بی‌دلیل و ناعادلانه در ملأ عام مورد بازخواست قرار گرفته بود؛ نه برای دختر ساده‌دل و بی‌آلایشی چون او که وجودش مانند چشمه جوشانِ از دل کوه، زلال و شفاف بود. در این دنیای زودگذر چه سنگ‌دلانی زیست نمی‌کنند و به‌سادگی با سنگ حقارتشان آینه دل افرادی چون رضوانه را نمی‌شکنند.
    سکوت را جایز ندانست و در یک تصمیم آنی راهنمای راست را زد و حاشیه خیابان توقف کرد. پیاده شد و از بالای جدول گذشت و خود را به نزدیک‌ترین سوپرمارکت آن محل رساند. کمی بعد، بطری آب معدنی به دست برگشت و همان حال به چهره سربه‌زیر و سرخ‌گشته از گریه او خیره و سوار شد. اخمی کرد و بطری را به‌سمت او گرفت. چرا قدرت تکلمش را از دست داده بود؟ بازهم عقب نکشید و با تک‌سرفه‌ای زبان را در دهان چرخاند:
    - حالتون رو بهتر می‌کنه.
    پلک‌هایش لرزیدند و بر اثر این نوسان، قطره‌های لجوجانه گوشه چشمانش شیطنت کرده و تا تیغه فکش غلتیدند. به‌محض آنکه نگاه به‌سونامی‌نشسته‌اش را معطوف آن دو‌ گوی نگران کرد، حس عجیبی ته دلش را خالی کرد و باعث شد سراسیمه از او چشم بدزدد و به مقابلش خیره شود.
    باید اعتراف می‌کرد. به‌هیچ‌وجه تحمل دیدن روی گریان و شرم‌زده خواهر دوستش را نداشت. وقتی سخنان صدمن یک غاز آن رذل که از قضا زمانی محرم رضوانه بود از ذهنش می‌گذشت، از مردبودنِ خود خجالت می‌کشید. رسم مردی و مردانگی این نبود. بی‌هوا ابرو در هم تنید و نفس عصبی‌اش را در فضای بسته ماشین رها کرد.
    رضوانه بطری را بی‌آنکه باز کند، میان دستانش به بازی گرفت. دلش مثل سیروسرکه به غلیان افتاده بود. برایش سخت بود حتی گوشه‌ای هم به اتفاق پیش‌آمده اشاره کند؛ ولی بازهم حاکم‌شدن آرامش بر قلبش چندان کارساز نبود. با صدای دو‌رگه‌ای که میان هق‌هق‌های بی‌امانش فاصله می‌انداخت، آرام و سربه‌زیر گفت:
    - نمی‌دونم چی بگم. متأسفم!
    نگاهش کرد، عمیق و راسخ.
    - با حرفتون می‌خواید بیش از این شرمنده‌‌م کنید؟
    نگاهش را بالا گرفت و لحن شرمسارش را به گوش علی رساند:
    - کاش مداخله نمی‌کردید! خودم یه طوری حلش می‌کردم.
    رگ غیرتش غُل زد و با اخم‌های درهم‌ و لحن پرغیظش گفت:
    - با پذیرفتن درخواست اون بی‌وجود؟
    لحنش به قدر کافی محکم و حساب‌شده بود که رضوانه جویایش شود و چشمان زیبای غمگینش را به نقطه نامعلومی از داشبورد بدوزد.
    حضور به‌موقع او میان بحث‌وجدل بینشان حس خرسندی را برای او بَرملا کرد؛ البته نه به قیمت بازی‌کردن آن مرد زبان‌نفهم با حیثیت او و دوست برادرش، دوستی که سال‌ها باهم در ارتباط بوده و نان‌ونمک هم را خورده‌ بودند. تمایلی به رسیدن آسیب به کسی نداشت و متأسفانه رخ داده بود. از قدیم گفته‌اند «در دعوا حلوا خیرات نمی‌شود.»
    روزی هزار بار افسوس می‌خورد که چطور شروین‌ را به‌عنوان شریک ابدی زندگی‌اش پذیرفت؟ این مرد با خوی شیطانی و خصلت تاریکش، وصله او نمی‌شد. هرچند متوجه شد؛ ولی کاش برای پی‌بردنش ماه‌ها اوقاتش را کنار او هدر نمی‌داد!
    - بازهم مزاحمتون شده؟
    خودش را قدری جمع‌و‌جور کرد. به‌سبب دلهره‌ای که ناخودآگاه از لحن جدیِ علی به دلش نشسته بود، به‌عادت گوشه چادرش را میان کف دست فشرد و مُشت کرد. گفت:
    - دو هفته‌ای میشه. اوایل بهم زنگ می‌زد و پیامک می‌داد. وقتی دید جوابش رو نمیدم، به بهانه‌های مختلف سرِ راهم سبز شد و مدام اصرار داشت باهام حرف بزنه؛ اما دلیلش رو نمی‌دونم و از طرفی هم بین ما حرفی نمونده بود که بخواد ادامه پیدا کنه. از همون چهار سال پیش که از هم جدا شدیم، خودش هم می‌دونست و بازهم به پافشاری‌کردن‌هاش ادامه داد تا اینکه جلوی در دانشگاه دیدمش؛ به این بهونه که شاید نگاه‌های کنجکاو دانشجوها معذبم کنه و مجبور بشم خواسته‌‌ش رو قبول کنم.
    - رضا در جریانه؟
    گوشه لبش را هرچند مخفیانه به دندان گرفت و از نگاه تیز علی هم دور نماند. از آنچه می‌ترسید به سرش آمد. لحن ضعیف‌شده‌اش را به گوش‌های او رساند:
    - نه.
    - اشتباه کردید. این هر موضوعی نیست که به‌سادگی بشه حل‌وفصلش کرد.
    مسیر نگاهش را به چشمان دلخور او‌ کج کرد و با ناراحتی گفت:
    - ازش رَد نشدم علی آقا! از واکنش رضا هراس داشتم. شما که در جریان اخلاقش هستید.
    دستش را به فرمان گرفت.
    - حداقل از شر اون کلّاش خلاص می‌شدید.
    باز بغض چنبره‌زده گلویش امان نداد و تمسک جویید. خجول‌گشته سرش را پایین انداخت و با همان بغض خفه گلویش به‌سختی لب زد:
    - آبروم بین بچه‌ها رفت. دیگه نمی‌تونم سرم رو‌ بالا بگیرم.
    علی چشم فروبست و بازدمش را کشیده رها کرد و بازهم این رضوانه بود که سخنانش را پیوسته هدف گوش‌های او قرار می‌داد.
    - درخواست انتقالی میدم.
    - این کار تنها مُهر تأییدی به شایعه‌پراکنی‌هاشون می‌زنه.
    - نیازی به شایعه نیست. سنگینیِ نگاه‌هاشون هنوز هم برام عذاب‌آوره.
    - اگه قرار باشه همه به واسطه ظاهربینی‌ به خودشون اجازه هر گونه قضاوتی رو برای زندگیِ این و اون بدن، پس همون بهتر که به دل حرف‌هاشون بشینی و تسلیمشون بشی. یادتون باشه این شما هستید که در ایجاد و تغییر عکس‌العمل‌های اطرافیانتون نقش دارید. اگه شما بلافاصله بعد از اتفاق امروز از دانشگاه انتقالی هم بگیرید؛ یعنی به گوش همون بیننده‌ها رسوندید که حرف‌های بیه‍وده اون مرتیکه نسبت به شما صحت داشته و شما هم به این خاطر خودتون رو از دیدشون دور کردید. تصمیم با خودتونه، یا از اونجا می‌رید و اجازه گذاشتن هر گونه قضاوت بیجای ذهنشون رو روی شونه‌هاتون می‌دید و یا اینکه می‌مونید و با همین عمل ارزشمندتون، مقابل سخن‌چینی‌ها و حرّافی‌هاشون قد عَلَم می‌کنید و نمی‌ذارید هر کس هر طور دلش بخواد چوب قضاوتش رو تو‌ خاک حریمتون فرو ببره.
    حق با او‌ بود. سخت بود؛ اما باید در حضور حس آنیِ تصمیم‌گیرش که رفتن را ارجع می‌دانست، با عقلش کنار می‌آمد. این مرد با حضورش در آنجا، با سخنانش، موجی از آرامش را به دریای نگاه او تزریق می‌کرد و دلِ در آب‌وتابش را کمی رو به ساحل مسکوت هدایت می‌کرد. حتم به یقین اگر او نمی‌آمد و حامی‌اش نمی‌شد، اکنون مجبور به پذیرش درخواست ابلهانه نامزد سابقش می‌گشت. تنها تمایل داشت حضور مردی را که سعی داشت سایه تاریک و نحسش را با وجود آن بُرهه زمانیِ اندک روی او بیندازد، از زندگی خود محو کند. قدرشناسانه نگاهش می‌کرد.
    - ازتون ممنونم و همچنین شرمنده.
    سری جنباند و جدی لب گشود:
    - مقابل هر شخصی متواضع هستید، در حضور من نباشید؛ احساس خوشایندی به‍م دست نمیده.
    گذرا رصدش کرد.
    - منظور بدی نداشتم. پوزش می‌خوام.
    نیم‌نگاهی معنادار نثارش کرد و با لبخند کجی که بر لب نشانده بود، استارت را زد و از محدوده پارک خارج شد.
    - به نظر لازم شد درخواستم رو مجدد اعلام کنم، نه؟
    از شرم دویده‌شده زیر پوست، گونه‌های لطیف و پرطراوتش همانند سیب سرخ بهاری گلگون شد و به‌آرامی گفت:
    - دست خودم نیست و همچنین از محدوده منطقم خارجه.
    یک تای ابروانش بالا جهید. بخواهد صادق باشد، از اینکه همچنان از منطق ذاتیِ خود دفاع و او را خلع سلاح کرد، خوشش آمد.
    - اگه بگم درخواستم یه نوع دستوره چی؟
    لحن هوشمندانه علی طرح لبخندی روانه لب‌های رضوانه کرد. نگاهش را به جانب او چرخاند و با تردید گفت:
    - به رضا که چیزی نمی‌گید؟
    چهره سرسختانه‌ای به خود گرفت و ابرو در هم کشاند.
    - حرف نمی‌زنم؛ اما اگه متوجه بشه که بهش در این باره حرفی نگفتید، سخت دلخور میشه.
    - می‌دونم؛ اما نمی‌خوام اتفاق بدی بیفته. رضا اگه بفهمه، می‌ترسم کار دست خودش و شروین بده.
    هم‌زمان با قرمزشدن چراغ راهنما سرعتش را کُند کرد و پشت خطوط عابر پیاده ایستاد و رَد چشم‌هایش را سمت رضوانه گرفت.
    - این قضیه بین من و شما محفوظ می‌مونه؛ اما تنها به یه شرط!
    روی دو گوی مشکی و نافذ و درنهایت لبان برجسته‌اش مکث کرد.
    - اگه اون یارو دوباره حس غلطِ اضافه‌کردن تو سرش جولان داد، ثانیه‌ای هم درنگ نکنید و در جریانم بذارید.
    زبانش را به نشانِ گفتن «اما» چرخاند و قصد ممانعت داشت که علی‌ فوری فهمید و چین پیشانی‌اش را عمیق کرد و تحکم‌وار ادامه داد:
    - فقط دراین‌صورت قید مطرح‌کردن قضیه به رضا رو می‌زنم؛ گرچه باور دارم این پنهان‌کاری‌‌ها اصلاً درست نیست.
    با انگشتش بازی می‌کرد.
    - نمی‌خوام براتون دردسر بشه. امروز به حد کافی از زبون شروین خزعبلات شنیدید.
    چشم از او سلب کرد و تمام حرصش را روی فرمان تخلیه کرد و واکنش نشان داد.
    - بهتر از اینه که مقابل شما پاش رو‌ فراتر از گلیمش دراز کنه و یه مشت چَرند به خوردتون بده. مطمئن باشید اگه اون مرتیـکه متوجه بشه برادرتون رو مطلع نکردید، بیشتر دُم درمیاره و دیگه دست از سرتون برنمی‌داره. اون بشری که من دیدم، حالاحالاها عقب نمی‌کشه.
    او هم واهمه داشت، از واکنش‌های بعدی و از پیش تعیین‌نشده شروین می‌هراسید و علی چه آسوده پی به ذات پلید و چهره انسان‌نمای او بـرده بود. او همان دختری بود که سال‌ها صورتش را با سیلیِ افتخار سرخ نگه می‌داشت و به آن می‌بالید و اینک این مرد یاوه‌گو قصد پاک‌کردن رنگ افتخار حریمش را داشت. سخت بود. مقابله به مثل آن هم با این رنگ جماعت برای دختری چون او خودِ ریاضت بود. علی هم جویای آن شده و احتمالاً به همین خاطر مصممِ پشتوانه او ماندن بود. برای پرسیدن سؤالش دو به شک مانده بود؛ ولی بااین‌حال لب زیرینش را تَر کرد و آن را به زبان آورد:
    - یعنی پیش پلیس شکایت می‌کنه؟
    با سبزشدن چراغ، راهنمای راست را زد و فرمان را چرخاند و حینی که از داخل آینه کناری پشت‌سرش را دید می‌زد، گفت:
    - نمی‌کنه. پای خودش هم گیره. با اون دودَره‌بازی و چاله‌میدونی که راه انداخته بود، جرأت نمی‌کنه پاش رو تا یه کیلومتری اداره آگاهی هم بکشونه. باید پیِ شکایت احتمالی‌ای رو که ممکنه ازش بکنید به ذهنش بماله.
    - چرا راه بیمارستان رو دور کردید؟
    - قرار نیست اونجا برسونمتون. حتماً خسته‌اید و بهتره خونه استراحت کنید.
    - لطفاً برگردید! بخوام رُک باشم، دلم برای مهسا و خاله فاطمه خیلی تنگ شده. اگه مقابل خونه پیاده‌‌م کنید، بی‌شک با آژانس یا تاکسی خودم رو می‌رسونم.
    غلظت ما بین ابرو‌هایش رفته‌رفته کاسته شد. با لحنی که نه جدی و نه شوخی بودنش نمایان بود، گفت:
    - پس رسماً تهدید شدم!
    رضوانه تندی نگاهش کرد و هول‌زده شد. سراسیمه لب به دهان باز کرد:
    - نه اصلاً! جسارت نکردم. باور کنید اگه خسته بودم به رضا ‌نمی‌گفتم بیاد دنبالم.
    لبخند محوی زد.
    - از بزرگیتونه که به مهسا سَر می‌زنید. قصدم مزاح بود. دیگه چی‌کار میشه کرد؟
    گلِ لبخند لبش شکفت و سربه‌زیر گشت و زیر لبی تشکری کرد. هرچند لطف و بزرگ‌مردی که این مرد در حقش به کمال رسانیده و آن مردانگی که مقابل شروین بدسرشت به‌رخ کشانیده بود، برای رضوانه به قدری تحسین‌‌برانگیز و نایاب بود که با قلم ذهنش و به دست جوانمردی علی جلیل‌وند آن را گوشه‌ای حک کرد و به یادگار گذاشت.
    ***
    ساعت یک بامداد را نشانه رفته و چشمانش همچنان بیگانه خواب بودند. ساعاتی پیش، پس از آنکه دخترش به واسطه داروهای خواب‌آور پلک فرو بست، رضا به دنبال خواهرش آمد و او ماند و مادرش. گرچه در این برهه زمانیِ پشت‌سرگذاشته دلش بنای پذیرش ماندن مادرش را نمی‌داد؛ اما ظاهراً چاره‌ای هم نداشت. نه فاطمه می‌پذیرفت و نه مهسا دوری از مادرجانش را تحمل می‌کرد.
    دکتر رستمی تقاضای دیدار با او را داشت. پشت درب اتاق که رسید، پاهایش از حرکت باز ایستادند. هم‌زمان دستش را بالا آورد که صدای ظریف زنانه‌ای مهمان گوش‌هایش شد.
    - آقای جلیل‌وند؟
    دستی که در هوا معلق مانده بود را رها کرد و به‌آرامی برگشت. یکی از پرستاران بخش بود.
    - خودم هستم.
    - دکتر رستمی نیستن. به عرض رسوندن خدمتتون بگم طبقه بالا بخش مراقبت‌های ویژه منتظر باشید تا بیان. ظاهراً برای یکی از بیماران همون بخش مشکلی پیش اومده که احضارشون کردن.
    سری به نشان تفهیم جنباند و با تشکری زیر لبی همان مسیر را در پیش گرفت. مانند همیشه سردرد سراغش را گرفت و دردش را تا مرز نابودی مغز سرش سوق داد. اگرچه نمی‌دانست صاحبی که هدف قرار داده، همان مردی بود که ماه‌هاست نه خوابی دارد و نه خوراکی؛ نه این درد‌های نسیم‌گونه برابر محنتش را می‌فهمد و نه لمسش می‌کند. برای او جایی برای ادراک این دردهای گاه لاعلاج وجود نداشت.
    همچنان گام‌هایش متین و استوار بر روی کف‌پوش سرد و بی‌روح بیمارستان کوبیده می‌شد و در آن سکوت حاکم بر فضا عجیب رجزخوانی می‌کرد و قدرتش را بر خاموشیِ جو سالن مدعی می‌شد. جز چندین پرستار که مشغول خدمت به وظیفه بودند و‌ هرازگاهی مسیر اتاقشان را عوض می‌کردند و مردی قوی‌هیکل و بلندقامتی که پشت به او سرش را به شیشه پنجره مستطیلی‌شکل یکی از اتاق‌ها تکیه زده و حرکتی هم نمی‌کرد، هیچ شخصی در سالن نبود.
    از کنارش عبور کرد و حینی که نگاه گذرایش را از او‌ می‌گرفت، با دیدن نیم‌رخ مردانه او درنگ کرد و فاصله‌ پاهایش کم شد. چهره مرد بی‌نهایت برایش آشنا بود و با هاله‌ای از تصویر ثبت‌شده در ذهنش تطبیق داده می‌شد؛ اما او را به خاطر نمی‌آورد. دو‌مرتبه سرش را معطوف او‌ کرد و این بار با دقت بیشتری آنالیزش کرد. چشمانش را تنگ کرد و درحالی‌‌که به مغزش فشار می‌آورد تا بتواند به نتیجه‌‌ای برسد، با ثابت‌ماندن نگاهش روی ساعد آتل‌بندی‌شده او، ابروهایش بالا پرید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zeynab227

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/05
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    12,570
    امتیاز
    729
    سن
    25
    محل سکونت
    Karaj
    چرا پیش‌تر مرد جوان مریض‌حال را به خاطر نیاورد؟ خبری از گچِ روی دستش نبود و با آتل احاطه گشته بود. نمی‌دانست چرا؟ اما وقتی جویای نبودِ آن شی سنگین و مزاحم روی ساعدش شد و پس از مدت‌ها سالم و تندرست دیدارش کرد، نگاهش برق رضایت و شادمانی گرفت. بی‌آنکه تعلل کند، راهش‌ را سمت او کج کرد. طرفِ دیگر پنجره ایستاد و همچنان خیره مردِ مجهولی شد که سخاوتمندانه نگاه صامت و بی‌فروغش را بدون پلک برهم‌‌زدن، سمت نقطه‌ای از اتاق رسانیده بود و شک نداشت حتی متوجه سنگینیِ حضور او‌ هم نشده.
    رنگی از تعجب در پسِ مه پررنگی از تردید در خطوط تیره و روشن چشمانش نقش بست و مجاب شد دیدگانش را در امتداد مسیر نگاه او گره بزند. همان‌گونه چرخش‌وار روی پسربچه‌ای که زیر آن‌همه دَم‌ودستگاه‌های مجاور بر تخت خفته بود، ثابت و خشک ماند. نگاهش آنجا ولی گوش‌هایش پر شد از حرف‌های مرد پرستار «فقط خدا به دادش برسه! معلومِ وابستگیِ شدیدی به پسرش داره. امیدوارم هر چه زودتر بهوش بیاد؛ وگرنه بنده خدا خودش رو نابود می‌کنه.»
    موجی از حالات غم به‌یک‌باره سمتش هجوم آورد و ناخودآگاه پلک بست. درد بر دل نشسته مرد را خوب درک می‌کرد. سن پسربچه تقریبا با مهسایش هم‌خوانی داشت و حال پدرش را می‌فهمید، پدری که با آن نگاه یخ‌زده اما منتظرش بی‌محابا مشتاق واکنش امیدوار‌کننده از جانب پسرکش بود. عزم داشت آنجا را ترک کند و با حضورش خلوت او را بر هم نزند، بااین‌وجود نمی‌خواست خاموش بماند. برای مردی که داغ دلش به مانند دل بی‌قرار او رو به گداختگی بود، به نشان هم‌دردی روا بود شریک ریاضتش شود و به بردباری و امید‌واری هدایتش کند؛ ولی تنها به گفتن «ان‌شاءالله هر چه زودتر شِفا پیدا کنه.» هرچند آرام و‌ نجوا‌کنان اکتفا کرد و افسوس‌وار سرش را پایین سوق داد. روی پاشنه کفش چرخید که صدای مردِ دل‌سوخته را بی‌روح و یخبندان، هم‌چون بادی سرد از جانب قطبِ نگاهش شنوا شد.
    - باور ندارم!
    پس متوجه او شده بود. دستش را به شیشه گرفته و انگشتانش را آرام‌آرام روی ناحیه‌ای از آن شی سرد سُر می‌داد و دومرتبه بالا می‌کشاند. نگاهش هنوز هم سرکش روی پسرش بود. گویا او را نمی‌دید؛ اما حضورش را استشمام می‌کرد. صدایش را نمی‌شنید و بااین‌حال متکلمش بود. باز لبانش جنبیدند و اصوات خوابیده پشتشان را با هر حرکتی آرام خروج می‌دادند. گویی هذیان می‌گفت:
    - کدوم پدری به‌راحتی پا پَس می‌کشه؟ اگه هم هستن، پس پدری‌کردنشون تظاهره. این پسره منه. افشار‌ها هیچ‌وقت تسلیم نمیشن، پسر من هم تسلیم نمیشه. دکترها این رو نمی‌دونن که اگه می‌دونستن، این‌قدر زود تصمیم‌گیری نمی‌کردن!
    فشار انگشت‌هایش با هر کلمه‌ای که از میان اندام گویایی‌اش خارج می‌یافت، بر روی آن شی بخت‌برگشته افزون می‌گشت و روی آن خط می‌انداخت. لحن کلامش هر لحظه تحلیل می‌رفت و رساندنش را به گوش مخاطب مشکل می‌کرد.
    - خوب میشه، نگاهم می‌کنه، لبخند می‌زنه. قول داده. قول میدم! اون‌ها حق ندارن براش تعیین‌تکلیف کنن؛ نه تا وقتی که اون بالا خدایی هست. رسمِ زمونه رو فقط اون می‌‌نویسه.
    - حتماً همین‌طوره.
    دستش بی‌حرکت ماند. صدای جدی و رَسای مرد، ذهنش را تا همین حد جلب کرد. نظرش را سوی او‌ نرساند. این بار او بود که سخنان مرد را مستمع می‌شد.
    - هیچ‌کس از یه دقیقه بعدش هم خبر نداره، چه برسه به فرداش. تنها خدا می‌دونه تو این دنیای پر از جَبر قراره چی به روزمون بیاد، فقط اون...
    رد محوی از نیشخند گزنده‌ای گوشه لبش کشیده شد. از نگاه تیز و هوشیار علی دور نماند.
    - درک نمی‌کنید. هیچ‌کس درکم نمی‌کنه.
    لبخند تلخی زد. تفاهم ذهنی‌شان را جالب تلقی کرد. درد مشترکی که هر دو از آن بی‌خبر بوده و دیگری را متهم به عدم ادراک آن می‌دانستند. دستانش را در جیب فرو برد و حینی که بی‌هدف خطوط موج QRS نمایان‌شده در دستگاه الکتروکاردیوگراف را با نگاه دنبال می‌کرد، گفت:
    - مدتی من هم با شما هم‌عقیده بودم. گمان داشتم تو این دنیا هیچ‌کس غیر از خودم نمی‌تونه شرایطم رو بهتر بفهمه. شاید اگه اون‌موقع‌ شما رو می‌دیدم، درد و شاید گلایه‌‌م رو براتون می‌گفتم؛ اما حالا می‌فهمم افرادی هم هستن که دردشون با دردت عجینه، از یه حس و یه رنگه. هر کسی زخم عمیق قلب یه پدر و مادر رو تو وجودش نمی‌تونه لمس کنه؛ نه تا زمانی‌ که پدر نباشه و فرزندش رو روی تخت بیمارستان، اون هم درحالی‌که راه مرگ روزبه‌روز براش هموارتر میشه نبینه.
    بیراه نبود تأثیر کلام پرمعنای علی در ذهن شهریار نفوذ کند. شاید چون حالا هر دو از یک زخم خورده بودند، یک آهِ مشترک آن هم از خوف دوریِ فرزندشان از س‍ـینه بیرون می‌کشیدند. یک درد را متحمل می‌شدند. مسیر نگاهش را به آرامی به‌طرف نیم‌رخ او عوض کرد، عمیق و راسخ و با تیره‌ای از مه استفهام. سکوت کرده بود. سخنان نصفه‌ونیمه‌ی او ایجابش کرد تا همان‌‌گونه مصمم بماند و شنونده ادامه کلمات بیرون‌آمده از دهانش شود.
    - درکتون می‌کنم؛ چون من هم یه پدرم، چون یه دختر کوچولوی مریض‌حال دارم که حالا روی یکی از تخت‌های همین بیمارستان خوابیده و منتظر سرنوشتشه و من هم در انتظار دیدن جسم سالم و تندرستش، چون من هم مثل شما دلم در آب‌وتابه و قلبم بی‌قرار همه وجودمه، چون مثل شما چاره‌ای برام نمونده جز دست به دامان خالق شدن و بازهم انتظارکشیدن و صبوری‌کردن. با این اوصاف...
    روی کلماتش تأمل کرد و آهی پرسوزانه از ریه بیرون فرستاد و نظرش را به جانب شهریار رساند. حال نگاه هر دو در هم گره خورد و نمایانگرِ رازهای سربه‌مُهری شد که تنها خطش برای آنان خوانا بود. احتمالاً جویا بودند برخورد از پیش تعیین‌نشده‌شان حکم الهی بود تا به این بهانه قدری سفره دل دردمندشان را برای هم پهن کنند و سرّ کهنه‌گشته درونشان را فاش؛ گرچه نه نیاز به اندام گویایی و نه شنوایی است، نه متکلم و نه شنونده. تنها همان دو گوی سخن‌گو کفایت می‌کرد.
    - با این اوصاف توکلم به خودشه. هر چی اون بخواد.
    شهریار سرش را نامحسوس حرکت داد و معطوف پسرکش شد.
    - ناامید نیستم؛ ولی دکترها نمی‌ذارن.
    - اون‌ها فقط وسیله‌‌ن و ما هم در جریانیم. تنها به وظیفه پزشکیشون و علمی که یاد گرفتن اتکا می‌کنن و به‌قطع هم نمی‌تونن ادامه یا پایان زندگیِ انسانی رو که از جنس خودشونه پیش‌بینی کنن.
    به یاد آن روز بارانی افتاد که رضوانه با نشان‌دادن قرآن درب تازه‌ای از شناخت خالق را به رویش گشاده بود. شاید حالا وقتش بود شهریار را به دنیای توسل به کتاب مقدس پروردگار وارد کند؛ مانند عملی که رضوانه روی منطقش پیاده کرد.
    - مدتیه صلاح و مصلحت خدا رو وارد بُعد افکارم کردم. شما هم این کار رو انجام بدید، شگفت‌زده‌تون می‌کنه. از اون زمان دیگه سایه یأس در بحرانی‌ترین وضعیت هم تمایلی به نفوذ در منطق و نفسم نمی‌کنه؛ چون دیگه حنای پلیدش برای روانی که با توکل و استقامت عجین شده، هیچ رنگ و خاصیت ثمربخشی نداره.
    - دخترتون چه مشکلی داره؟
    زهرخندی عجیب به جان علی نشست، به گونه‌ای که طعم تلخش را به لب‌های خشکیده و چِفت‌شده شهریار سرایت داد.
    - قلبش. درد خفه‌ای که سَمش رو به خنجر آغشته کرده تا با هر بار ایستش به قلب خسته و بی‌رمقم فرو بره و ریسمان امانم رو پاره کنه.
    لب‌های شهریار به لرزه آمدند، نه به نشان خشم و نه به نشان سخن؛ بلکه از بغض گلویش که مرز را هر لحظه می‌شکافت و تمسک می‌جویید تا او هم از درد خانمان‌سوز قلبش سخن گوید. گویا نتوانست. علی هم یارای ادامه‌دادن نداشت. هر دو درحال مقابله‌کردن با همان بغض آشنای ستیزه‌جو بودند. هر دو سعی بر خودداری بوده و بروز نمی‌دادند و همدیگر را به سکوت دعوت می‌کردند. حالشان سردرگم و غیرقابل وصف بود.
    نفهمید چطور طلب صبر و شِفای پسرکش را کرد و آن فضا را ترک نمود. دلیل آمدنش به آنجا چه بود؟ یادش نمی‌آمد، فقط قدم‌زنان راهیِ نمازخانه شد تا هرچه سریع‌تر خود را به آن مکان مقدس و‌ خلوت میهمان کند و دلِ رو به آشوبش را به قرائت چند خط از کلام حق تعالی پذیرایی دهد؛ بلکم آرامشی هرچند نسبی نصیبش شو؛ اما ای کاش توانایی برگرداندنِ واژه نسبی به مطلق را چشیده و آموخته بود.
    متوجه نشد. تنها هنگامی به خود واقف شد که دیگر خبری از آن مردِ آمده در خلوتش نبود. گویا تاکنون خواب دیده و حضور فیزیکی او را حس نکرده بود. آری، آن مرد جوان کارش را کرده بود. چه در خیال و چه در واقعیت، سخنانش را در روان شهریار گنجانده و رفته بود. دلِ بی‌قرارش قدری به ساحل آسایش روانه گشت. نسیم بهاری هرچند گذرا، اما بر آتش درونش چیره شده و زخمش را اندکی التیام می‌بخشاند. بیش از حد تصورش نیاز داشت، به فردی که برخلاف باور او پیدا شود و محنتِ کشیده‌اش را بازگو کند، شخصی که شنوای حرف‌هایش شود. به‌راستی خواب دیده بود؟
    آن شب هم مانند شب‌های گذرانده‌شده به اتمام رسید، بی‌آنکه دو پدر مشقت‌دیده بدانند تقدیرشان به پای دیدار در همان شبِ خاطره‌انگیز نوشته شد. تصمیمی که اگر آن اتفاق را به خود ندیده بود، قطع به یقین به ذهن هیچ یک خطور نمی‌کرد و با خط و قلم دیگری در کتاب سرنوشتشان نگاشته می‌شد و به یادگار می‌ماند.
    ***
    فصل هشتم
    شهریار افشار
    فشار برنامه‌های اخیر انباشته‌شده سنگین‌تر از حد انتظار بود و از طرفی هم نه توانی مانده بود و نه تمرکزی. بی‌شک اگر در تایم‌های نبودنش امیر و دیگر دوستان و کارکنان همکاری به عمل نمی‌آوردند، دودمان چندین‌وچند ساله‌اش چون پنبه در آتش پودر می‌شد و به باد فنا می‌پیوست. به تدبیر از آن هم گذشته بود. اگر بحث حق‌ُالناس نبود، به این زودی‌ها پایش را به شرکت باز نمی‌کرد؛ چون ماندنش زیاد هم فایده‌ای نداشت غیر از امضا و مُهرهایی که تنها سند تأیید پای برگه‌هاست.
    آخر هم تاب نیاورد و قلمش را روی یکی از کاغذ‌ها انداخت و به پشتیِ صندلیِ چرخ‌دار مهندسی‌اش تکیه زد. احساس رخوت بندبندِ جانش را احاطه کرده و مدت‌ها بود خود را میان زمین‌وزمان چون موجودی معلق متصور می‌شد. در شوره‌زاری مانده که جز خس‌وخاشاک هیچ‌چیز عایدش نشده. هفته سوم با فراغت گذشت و فکری به حال آشفتگی او نکرد. دریچه پلک‌های پسرش همچنان بسته و او بی‌نصیب ماند. چه می‌شد پیش‌تر زمانی که در دوران تجرد و بی‌خیال خودش سِیر می‌کرد ستم روزگار را می‌چشید تا هرگز به چنین روزی نرسد؟ او شهریار سابق نبود؛ به مثل اقیانوس کبیری بود که فقط رود کوچکی از آن مانده و در دل برهوت اطرافش درحال خشکیدن است.
    تقه‌ای به در زده شد. بازدم عمیقی بیرون فرستاد و به پلک‌هایش فاصله داد و گرفته اجازه دخول داد. دیری نپایید خانم سلمانی، منشی جوان و منضبط پنج‌ساله‌‌شان، در درگاه نمایان شد و با همان چهره شاداب و همیشه سرحالی که به خود گرفته بود، متواضع رئیسش را خطاب داد:
    - آقای افشار! دو نفر اومدن می‌خوان شما رو ببینن. بهشون گفتم کار دارید و صبر کنن؛ اما خیلی اصرار کردن.
    خودش را اندکی جلو کشاند و سرد و راسخ گفت:
    - از همکارهای شُرکان؟
    - خیر! خانم و آقای مُسنی هستن. خودشون رو‌ حصارکی معرفی کردن.
    قلمی که به دست داشت تا آخرین امضا را روی برگه پیاده کند، بی‌حرکت ماند. نگاهش روی نقطه نامعینی ثابت شد. اگر هر شخص دیگری بود، با شنیدن این سخن چه واکنشی بروز می‌داد؟ هرچه بود، مملو از خشونت و آمیخته به کینه غیرقابل ریشه‌کن نبود. با وجود تعجبی که از حضورشان داشت، رخصت ورودشان را صادر کرد:
    - راهنماییشون کن.
    خانم سلمانی سری جنباند و مطیعانه عقب‌گرد کرد. به نشان تسلط بر خویش، آب دهانش را قورت داد و با نفس کشیده‌ای که از لابه‌لای توده انباشته‌شده دلش بیرون می‌کرد، نوک جوهریِ خودکار را روی محل مورد نظر کشید و همان‌جا رهایش کرد. اسمش اقبال بود نمی‌دانست! با وجود ساعد راست شکسته‌اش اگر چپ‌دست نبود، از پسِ امورات خود به‌زحمت برآمده و یا هرگز برنمی‌آمد.
    صدای گام‌هایشان به گوش رسید. نظرش را جهت قامت کمی خمیده و چهره پابه‌سن گذاشته‌شان سوق داد. خاموشیِ سنگین و خفه‌ای بر فضای اتاق حکم‌رانی می‌کرد. همان‌طور آرام و بی‌هدف خیره‌شان بود و لب از لب باز نمی‌کرد، به نحوی خنثی و یخ‌زده که گویی وارد زندگی نباتی شده و قوه هیچ ادراک و تحلیلی ندارد. به‌راستی که جهنم تحمیل‌‌گشته زندگی‌اش فرقی با یک زندگی نبات‌گونه نداشت.
    - سلام پسرم!
    پوزخند کنایه‌آمیزی کم‌کم جای خود را یافت و رنگ بست. این صفت، این حس مالکیت فرسنگ‌ها از او فاصله گرفته و به اندازه‌ای کم‌رنگ‌شده که گاهی تفکری روی معنا و مفهومش نداشت.
    - بنده پسرِ هیچ پدری نیستم. بناست به دلیل نوع خطابتون که به من تعلق نداره پاسختون رو ندم؛ ولی چون سلام کردید حرمت نگه می‌دارم. سلام!
    لحن کلامش نه بوی تهدید می‌داد و نه چشمانش کینه‌توزانه بود، بی‌قصد و غرض و کاملاً رَسا و روشن، منطقش را جلوی پای مرد انداخت؛ درصورتی‌که مرد متعجب طور دیگری معنا کرد، برای همان شرمنده‌تر از قبل سرش را زیر کشاند و خواست ناامیدانه اتاق را ترک کند که لحن پرسشگر شهریار را شنید.
    - چرا خواستید من رو ببینید؟
    سرش را بالا گرفت و شرمسار لب به سخن گشود:
    _- روم سیاه آقای افشار. به «پسرم»گفتن‌ عادت کردم، قصد بدی نداشتم. سوگند به خودش که بیناترین و شنواترینِ همه‌‌ست، تابه‌حال ده دفعه خواستم باهاتون صحبت کنم؛ اما شرمندگی سنگِ زیر پام می‌شد. حتی بارها خودم رو مجازات کردم که با چه رویی می‌خوام باهاتون رودررو بشم. آخرش هم با حاج خانوم خدمت رسیدیم.
    بی‌کلام با دست به مبل دونفره چرم نزدیک به میزش تعارف زد. پس از جلوسشان پرسید:
    - اگه چای یا قهوه میل دارید، بگم براتون بیارن.
    مرد مُسن دانه‌های سبزرنگ تسبیح را میان انگشتان چروکیده‌اش سفت گرفت و غمگین شد.
    - همین که با پای خودمون تا اینجا اومدیم نهایت گستاخیه؛ چه برسه به پذیرایی‌شدن!
    و بازهم سکوت دریافتی از او سهمش شد. این حکم خاموشی پیرمرد را به تردید سختی وامی‌داشت. سخن‌گفتن را برایش دشوار کرده بود؛ ولی به‌هرحال که چه؟ تا آنجا آمده بودند و باید حرفشان را به میان می‌گذاشتند. سرانجام دل را به دریا زد و شروع کرد:
    - به کریم گفتم هرگز نمی‌بخشمش. گنـاهی رو که مرتکب شد ابداً تأیید نمی‌کنم. این پسر تو‌ خانواده باآبرویی برومند و بالغ شد. به شرفم قسم توی این هفتاد سال عمری که از اوستا کریم گرفتم، نه من و نه حاج خانوم اَنگ رسوایی به پیشونیمون نچسبیده. کریم بد کرد، با خودش، با شما. آبرومون رو به بازی گرفت و شیوه تربیتیِ پدر و‌ مادرش رو زیر سؤال برد. این‌قدر عصبانی بودم که آخر عاقش کردم.
    چشمانش سرخ و لب‌هایش در نوسان بودند. نفس در س‍ـینه حبس شده و یاری نمی‌داد. همسرش حینی که با گوشه چادر اشک‌هایش را پاک می‌کرد، با صدای زیر و خش‌داری رشته کلام را گرفت:
    - این اواخر حالش خوب نبود. بهمون نگفت اخراج شده. فقط یه شب با حال آشفته و رنگ‌پریده و اضطرابی که سعی در مخفی‌کردنش داشت، وسیله‌های دَمِ دستش رو جمع کرد و گفت برای مدتی میره خارج از شهر. آقا شهریار به جان عزیزت ما از اتفاقی که بینتون افتاد، روحمون هم خبر نداشت. ما به شما حق می‌دیم عصبانی بشید، شکایت کنید، سرمون هوار بکشید. بازهم گردن ما از مو باریک‌تره. مسلمون نیستیم اگه لب به گلایه باز کنیم. پسرم من و حاج آقا رو سرشکسته‌ی عالم کرد. کاری کرد که حتی به خدای بالا سرمون هم نمی‌تونیم نگاه کنیم. می‌‌ترسیم از اون روزی‌ که مقابل بزرگی و عظمتش تو دادگاه عدلش باید جواب پس بدیم.
    حاج‌ آقا دستی به محاسن خود کشید و بند تسبیح را مابین انگشت وسط و مچ دستش حلـقه کرد و با بغض گفت:
    - کاش بهمون می‌گفت شیطان رجیم چه وِردی تو سرش می‌خونه؛ وگرنه مکه‌رفتنم حساب نبود اگه مقابلش نمی‌ایستادم. کاش زودتر به خودش می‌اومد و به عواقب کارش فکر می‌کرد تا به جایی نرسه که خودش رو پشت میله‌های زندان ببینه و عذابش رو بکشه. آقای افشار! این‌ها رو نگفتیم از پسرمون حمایت کنیم و یا کارش رو توجیه کنیم. درسته پسرم با توجه به‌موقع شما نتونست دزدی کنه؛ اما وقتی از سارقِ واقعی خبر داشت و دَم نزد خودش از صد بار دزدی هم بدتره. شما حق داشتی اخراجش کنی. مسلماً هر کس دیگه‌ای بود به همین هم قانع نمی‌شد؛ ولی شما با وجود خطای بزرگی که مرتکب شد، مردونگیتون رو نشونمون دادید و شکایت نکردید. کاری که تا عمرمون کفاف میده شرمنده‌ و روسیاهشیم و فراموش نمی‌کنیم. این رو بدونید دعای خیر پدر و مادری شوره‌دل همیشه همراه و پشت‌وپناهتونه. اگه می‌بینید رومون شد بیایم، تنها به یه دلیل بود. کریم توبه کرد‌، داره عذاب می‌کشه. عذاب‌وجدان امونش نمیده. میگه هر روز کابوس می‌بینم و لحظه‌ای هم آروم‌وقرار نداره. تا حالا چندین بار به خودش آسیب رسوند و خدا به زندگی برش گردوند. پسرم رو خوب می‌شناسم. ندامت رو تو‌ چشم‌هاش می‌خونم. هرچند باید مجازاتش رو بکشه. تنها از شما دو درخواست دارم. بهم سفارش کرد حلالش کنید. شما که جوونمردی به بزرگیِ خودت ازش بگذر. والله از پایان این اتفاق می‌ترسم، از شکنجه‌‌ای که روز قیامت گریبان‌گیر خودم و پسرم میشه خوف دارم. بخشیدمش، شما هم ببخش. به حول قوه الهی حال پسرتون هم خوب میشه و به زندگیتون ادامه می‌دید. خواسته بعدیم هم راجع به شکایتیه که برادرِ همسرتون تنظیم کرده. باهاش صحبت کنید و به نحوی قانعش کنید. به خدا اگه اصرار دارم، به پشیمونیِ کریم واقفم و چون می‌دونم اگه از بند هم رها شه، خودش رو‌ همچنان محکوم می‌کنه. خدا از زمین محوم کنه اگه قصد سوءاستفاده داشته باشم و بخوام کِذب بگم.
    اراده کرد به نشانِ پاسخی قاطع ختم کلامشان را اعلام کند که هم‌زمان دستگیره درب شتابان پایین کشیده شد و دیری نپایید قامت رشید امیر حینی که نفس‌زنان و با نگاهی پرسشگرانه و پر از غضب به پدر حصارکی و همسرِ هاج‌وواجش چشم دوخته بود، در درگاه دیده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا