کامل شده رمان کوتاه زنبور آبی (جلد سوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
با قدم‌های آرام خودم را به آن‌ها رساندم و گفتم:
- وقتشه!
نگاه‌ همه به‌سوی من آمد. ماکسل اعتراض کرد.
- مگه نگفتم باید استراحت کنی؟
- من خوبم اما الآن وقتشه!
ملکه گفت:
- وقت چی؟
- اینکه مردم آماده باشند تا برای سرزمین ارکید بجنگند.
هریک به‌آرامی نزدیک شدند و با آن قد‌های بلند، دورتادور من ایستادند.
پری گفت:
- فرمانده‌ی کوچک! بگو باید چی‌کار کنیم؟
- هفته‌ی دیگه روز دوشنبه باید موقع طلوع خورشید، توی میدان جنگل با مردمتون بایستید.
***
روز بعد، برای دیدن آماندا و روسان رفتم. روسان با دیدن من لبخند زد؛ اما آماندا با ناراحتی به من چشم دوخت. حتی مترسک هم غمگین بود.
- بهت گفته بودم از اون نوشیدنی سبز‌رنگ نخور!
آماندا با تعجب گفت:
- من نخوردم!
- پس چه‌طوری پسرتون رو از دست دادید؟
روسان گفت:
- وقتی خواست اون نوشیدنی‌ که ملک آورده بود رو از روی زمین تمیز کنه، پاش لیز خورد و افتاد.
متعجب به آن‌ها چشم دوختم. چه‌گونه چیزی که دیدم تغییر کرد؟
به مترسک نگاه کردم و دلیل ناراحتی او را پرسیدم. پاسخ داد:
- روسان بهم گفت که یک جنگ در پیش دارید. منم دوست داشتم در کنار شما بجنگم.
روسان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب یه مترسک چه‌کاری از دستش برمیاد؟
با اینکه می‌دانستم مترسک فایده‌ای برای ما نخواهد داشت، گفتم:
- همین که به ارتش ما ملحق بشی کافیه!
مترسک خوش‌حال شد و از من تشکر کرد. او ادامه‌ی داستان خود را هم بیان نمود.
- کوهستان متعلق به موجوداتی عجیب بود. طی ماجراهایی من دست به فرار زدم و خواستم قبل از اینکه کشته بشم به وطنم برگردم؛ اما مشکل اینجا بود که نمی‌تونستم هیچ‌جایی غیر از اون کوهستان نفس بکشم. هوای اونجا جوری بود که اگه بهش عادت می‌کردی، دیگه باید تا ابد همون‌جا می‌موندی. به همین دلیل کسی از وجود اون‌ها خبری نداشت. خلاصه من یک کتاب جادو یافتم که متعلق به یک مهاجر جنگ‌زده بود. توی کتاب تونستم راه‌حلی برای مشکلم پیدا کنم و اونم تبدیل شدن به یک شی بود. منم از بین همه‌ی اشیا، مترسک رو قبول کردم.
روسان ناگهان گفت:
- دیدی بهت گفتم نوشته از من مراقبت کنید؟ می‌گفتی نه تو دروغ میگی!
آماندا، همچو تمام زنانی که پس از دست دادن فرزندشان افسردگی می‌گرفتند، غمگین بود و حتی شیرین‌ زبانی‌های همسرش هم نمی‌توانست او را خوش‌حال کند. روسان که سکوت او را دید، لبخند از لب‌هایش رفت و با چهره‌ی جدی گفت:
- جنگ کی شروع میشه؟
- هفته‌ی دیگه.
- خیلی زوده!
- برای تو که نیازی به تمرین نداری، نباید زود باشه.
- برای من نه ولی برای بقیه‌ی مردم چی؟
با اینکه می‌دانستم دروغ گفتن کار خوبی نیست و پدر هم همیشه من را از دروغگویی وا می‌داشت، گفتم:
- نگران نباش عمو روسان! ما توی این جنگ پیروز میشیم.
آماندا با شنیدن این سخن خشنود گشت و لبخند زد. این لبخند، برای روسان بسیار باارزش بود.
زمانی‌که قصد خروج از خانه‌ی آن‌ها را داشتم، روسان آرام نزدیک گوشم زمزمه کرد:
- ممنون از اینکه لبخند به لبش آوردی!
با حس خوشایندی که به من دست داد، اعتراف کردم شنیدن این جمله ارزش دروغ گفتن را داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    به قصر رفتم. ملکه پریشان از این‌سو به آن‌سو می‌رفت و خیال‌پردازی می‌کرد.
    پرسیدم:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    گفت:
    - پادشاه نیست! اون خیلی دردسرسازه باید زودتر پیداش کنیم.
    من هم نگران شدم. اگر پادشاه با دشمن همکاری کند، ما همه به فنا خواهیم رفت.
    - چه‌طوری پیداش کنیم؟
    - نمی‌دونم نمی‌دونم! شاید ما...
    در همین زمان، صدای رعدوبرق گوش‌خراشی را شنیدیم. ملکه دهانش باز ماند و متعجب به‌سوی پنجره‌ی بزرگ رفت.
    - صدای چیه؟
    من هم از پشت شیشه به جنگل چشم‌ دوختم. این پنجره‌های بزرگ، منظره‌ی وسعیی از جنگل را نمایش می‌دادند.با این حال چیزی جز ابر‌های بزرگ و خاکستری ندیدم.
    ملکه دنباله‌ی شنل تشریفاتی‌اش را به دست گرفت و با عجله به‌سوی خروجی رفت.
    - باز چه چیز جدیدی باید توی این جنگل ببینم؟!
    بی صدا با او همراه شدم. وسط جنگل ایستادیم. ابر‌ها، کم و بیش تمام آسمان سرزمین ارکید را در برداشتند.
    - سحاب!
    ملکه نگاهی به من انداخت و پرسید:
    - چی میگی؟
    - اون سحابه!
    - سحاب کیه؟
    ابر‌ها به شکل یک پیرمرد ریش‌سفید درآمدند و این چهره‌ی متشکل از ابر، دهان باز کرد و گفت:
    - من رو میگه!
    ناگهان ابرها کنار رفتند و یک پسرجوان از آسمان به زمین فرود آمد. با دیدن این صحنه، ملکه حیرت زده شد. دستم را کشید و چند قدم به عقب رفت.
    پسر جوان دستی به موهای نرم و پنبه‌ای شکلش کشید و ایستاد. با دیدن من، خندان آغوشش را باز کرد و گفت:
    - اقلیما! باورم نمیشه اینجا می‌بینمت!
    به‌سویش دویدم که مرا در آغـ*ـوش کشید. پرسیدم:
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    - اول باید بگی خوش‌حالم می‌بینمت عموجان! خوبه که هنوز زنده‌ای!
    چیزی نگفتم که پوفی کرد و با چابکی خودش را به ملکه رساند.
    - اوه ملکه سیسیلیا! همون همزاد منتخب شده دیگه، درسته؟
    ملکه دست‌به‌بغـ*ـل زد و گفت:
    - قدیما بودم؛ ولی به‌نظر این‌بار اونی که منتخب شده، برادرزاده‌ی توئه!
    نگاه متعجب سحاب، به‌سوی من آمد.
    - تو انتخاب شدی؟
    - من همزاد نیستم!
    - می‌دونم نیستی. بارها به پدرت می‌گفتم تو یه بچه‌ی معمولی نیستی و مثل خودشی اما قبول نمی‌کرد.
    - مثل خودشم؟
    - خب آره. اون پادشاه بود و تو هم که...
    ناگهان به خودش نگاهی انداخت و گفت:
    - ببینم تو من رو از کجا شناختی؟
    پاسخی ندادم؛ اما او به سؤال‌ پرسیدن ادامه داد:
    - چه‌طور اومدی به جنگل؟
    به او حق ‌دادم که تعجب کند؛ زیرا وقتی به‌ دیدار من و پدرم می‌آمد، یک پیرمرد مو سپید خود را نشان می‌داد و تظاهر می‌کرد شخصی سال‌خورده‌‌ و مریض است.
    - من اومدم که جنگل رو نجات بدم.
    ملکه گفت:
    - من هم تلاش کردم نجاتش بدم. اونم چند بار!
    سحاب گفت:
    - قبل از تو هم همزادهای دیگه‌ای تلاش کردند؛ اما این نجات دادن‌ها و پیروز‌ی‌ها موقتی بود.
    - این‌بار دائمی میشه.
    خندید. دستی به موهای خاکستری‌رنگش کشید و با چشمان سبزش به من خیره شد.
    - تو آخرین نسل از خاندان سلطنتی هستی!
    ملکه اعتراض کرد و گفت:
    - هنوز معلوم نیست که دختر الایژا هست یا نه!
    - من راجع به الایژا حرف نمی‌زنم.
    - پس کی رو میگی؟
    - پدر الایژا، پادشاه واقعی سرزمین ارکید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ملکه نگاهی به او انداخت و ناباور لب زد:
    - این غیرممکنه!
    سحاب گفت:
    - خودتم باید این رو خوب بدونی که توی این جنگل، هیچ‌چیز غیرممکن نیست.
    همان‌طور که دست من را می‌گرفت، با حرکت آن یکی دستش، ابر‌ها از آسمان کنار رفتند و باری دیگر، نور خورشید بر ارکید تابید.
    - خب... باید ببینم کی از یه مهمون پذیرایی می‌کنه.
    ملکه دست‌به‌بغـ*ـل زد و گفت:
    - خوش‌حال میشم یکی از دوستان پدرشوهرم رو به قصر دعوت کنم!
    سحاب متعجب به‌سمت او برگشت.
    - تو این مهمون‌نوازی رو از پدربزرگت یادگرفتی.
    با لبخند به‌سوی قصر رفت و ادامه داد:
    - بدم نمیاد ببینم دیگه چیا رو ازش به ارث بردی!
    ***
    خدمتکاران، خوراکی و نوشیدنی‌های مختلفی را بر روی میز قرار دادند. سحاب به ملکه خیره بود. سرانجام گفت:
    - الایژا کجاست؟
    - ما نمی‌دونیم.
    نگاهی به من انداخت و پرسید:
    - چرا فکر می‌کردی الایژا پدرته؟
    - نمی‌دونم! شاید به‌خاطر تصوراتی که داشتم یا هم به‌خاطر حرف‌های پدرم بوده.
    ملکه که تاکنون ساکت و بی‌صدا نشسته بود، با تردید گفت:
    - تو پدربزرگ من رو می‌شناسی؟
    - پدر سونار؟
    ملکه سرش را به نشانه تائید تکان داد. سحاب گفت:
    - اون مرد خوبی بود. یک همزاد شجاع و یک انسان کامل. تنها همزادی بود که پسر و نوه‌اش هم همزاد به دنیا اومدن. این برتر بودن نژادش رو گوشزد می‌کنه. وقتی برای اولین بار دیدمش خیلی جوون بود...
    او شروع به گفتن خاطراتش کرد.
    ***
    در آن زمان، پدر سونار یک سرباز و دور از ارتش و وطنش بود.
    او با تنی خسته و زخمی، خرامان‌خرامان وارد جنگل شد. موجودات عجیب همه خود را پنهان نمودند و تنها حیوانات بودند که بدون جلب توجه در جنگل قدم می‌زدند.
    آبی به صورتش زد و اطراف را از نظر گذراند. او تاکنون نمی‌دانست چنین جنگلی هم در کنار چمنزار وجود دارد‌.
    ایستاد تا منبع آبی بیابد. با خود گفت:
    - به‌نظر میاد این جنگل کاملاً آرومه.
    سربه‌زیر قدم بر‌می‌داشت که ناگهان با شخصی برخورد کرد. آن شخص که موهای خاکستری و اندام لاغر اما ورزیده‌ای داشت، دست‌به‌بغـ*ـل زد و با چشم‌های نفوذ‌ناپذیرش به او خیره شد.
    - تو کی هستی؟
    سربازِ زخمی که از دیدن یک انسان خوش‌حال شده بود، گفت:
    - من شبیر هستم. جنگ باعث شد آواره بشم و به این جنگل بیام. می‌تونم بپرسم شما کی هستید؟
    - البته که می‌تونی. منم سحابم رهبر ابرها!
    شبیر که خیال می‌کرد او جزو دشمنان است و رهبریه سربازان را به عهده دارد، کمی فاصله گرفت و گفت:
    - تو چندتا سرباز رو رهبری می‌کنی؟
    سحاب به ابرهای بالای سرش اشاره کرد و جواب داد:
    - همه‌ی این سربازهایی که می‌بینی!
    شبیر، متعجب ابرویی بالا انداخت. حیرت از چشمان براقش پیدا بود.
    - تو واقعاً ابرها رو رهبری می‌کنی؟
    - خب منم همین رو گفتم دیگه. مگه تو زبون من رو نمی‌فهمی؟
    سحاب نگاه عمیقی به او انداخت و با خود زمزمه کرد:
    - انسان‌ها چه‌طور وارد مرز شدند؟
    شبیر ناگهان به خودش آمد. نگاه دقیقی به اطراف انداخت و با دیدن موجودات عجیب و درخت‌های متحرک، ترسیده چشم‌هایش را به‌سوی سحاب برد. پرسید:
    - من کجام؟
    سحاب دستانش را به طرفین گرفت و گفت:
    - سرزمین ارکید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    در همان زمان، شبیر که خون زیادی از دست داده بود، از حال رفت. سحاب با دیدن حال خراب او، تصمیم گرفت شبیر را به قصر ببرد.
    دروازه‌های قصر باز شد. پادشاه جوان با دیدن سحاب و همراه نیمه‌جانش، فوراً از جای برخاست و دستور داد که سربازان طبیب را خبر کنند. پادشاه بر بالین شبیر ایستاد و گفت:
    - سحاب! به‌نظر می‌رسد تو در ایجاد مشکل، کوتاهی نخواهی کرد. این شخص کیست؟
    - من هیچ دردسری درست نکردم. وقتی پام رو روی زمین گذاشتم، دیدم داره حیرون و سرگردون توی جنگل راه میره.
    نزدیک شد و آرام‌تر ادامه داد:
    - اون یه انسانه!
    پادشاه با صدای بلندی گفت:
    - چی گفتی؟
    با اشاره‌ی سحاب، مکث کرد و صدایش را کنترل نمود.
    - تو مطمئن هستی این شخص یک انسان معمولیست؟
    - به‌نظر که این‌طوریه.
    - این خوب نیست! اکنون که جنگ تمام سرزمین انسان‌ها را فراگرفته، نباید مرز‌ دچار مشکل می‌شد.
    - راستش منم برای همین به دیدنت اومدم. من و مردمم خواستیم به انسان‌ها کمک کنیم؛ اما سلاح‌هایی که استفاده می‌کنند، باعث ازبین رفتن بینایی مردمم شد. من مجبورم به عنوان یک رهبر به فکر سلامت مردم خودم هم باشم و از جنگ کناره‌گیری کنم.
    - من نیز نمی‌توانم آن‌ها را همراهی کنم؛ زیرا انسان‌ها خیال می‌کنند مردم من موجودات عجیبی هستند و آن‌ها را به قتل می‌رسانند.
    پادشاه روی برگرداند و نگاهش به چشم‌های باز شبیر افتاد. او تمام این مدت به سخنان آن‌ها گوش سپرده بود.
    شبیر موهای سیاه و صورت کشیده‌ای داشت. چشم‌های درشتش را برای اطمینان خاطر آن دو، لحظه‌ای بست و گفت:
    - من فکر ‌می‌کنم باید به جای کمک به ارتش، به مردم بیچاره کمک کنیم.
    سحاب ابرویی بالا انداخت و زیرلب گفت:
    - می‌فهمه چی میگیم.
    پادشاه موهای قهوه‌ای خود را تکان داد. چشمان آبی خود را در حدقه چرخاند و دستی بر ته‌ریشش کشید.
    - ایده‌ی خوبیه! اما چه‌طوری؟
    شبیر گفت:
    - من باید با مردم تو آشنا بشم تا بفهمم چه‌طور میشه به مردم من کمک کرد.
    سحاب گفت:
    - بهتره فعلاً ما تو رو تنها بزاریم تا استراحت کنی. بعداً می‌تونی بیای و با اهالی آشنا بشی.
    شبیر سر تکان داد. سحاب و پادشاه هم از اتاق خارج شدند.
    پادشاه برخلاف همیشه، نگران و مضطرب بود. سحاب او را در جنگ‌های زیادی می‌دید؛ اما تاکنون ندیده بود پادشاه چنین اضطرابی داشته باشد.
    - اتفاقی افتاده؟
    پادشاه سرش را بالا آورد و دوباره به تخت تکیه داد.
    - خیر نمی‌دانم!
    - خب فکر نکنم گفتنش سخت باشه.
    - من به تازگی با یک پری ملاقات داشتم. او ادعا می‌کند همسر من است.
    - غیرممکنه!
    - به‌نظر والدین من، قبل از مرگ‌ خود این دختر را برای من برگزیدند چنانچه من از این ازدواج سر باز کنم، مقامم را از دست خواهم داد.
    - خب باهاش ازدواج کن!
    - آینده را دیدم. من هرگز از او صاحب فرزندی نخواهم شد و همسرم هم خیلی زود از دنیا خواهد رفت.
    - این تصورات ممکنه که دروغ باشه.
    - تصورات من دروغ نیستند. ما اصیل‌زاده‌ها هریک چندین روز قبل از ازدواج، آینده‌ی خود را می‌بینیم و من هم دیدم.
    - چاره چیه؟
    - باید آن پری را هم از دیده‌هایم باخبر سازم.
    سحاب دیگر سکوت کرد. او خودش هم زمان زیادی نداشت و باید هرچه زودتر به‌سوی خانواده‌اش باز می‌گشت.
    دقایقی بعد، شبیر وارد تالار قصر شد و با دیدن آن دو که غرق فکر بودند، گفت:
    - من حاضرم!
    - برای چی حاضری؟
    به سحاب لبخند زد و گفت:
    - برای دیدن جنگل اسرار آمیز!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    شبیر و سحاب از قصر خارج شدند.
    سحاب با نگاهی موشکافانه به او خیره بود. آمدن یک انسان به جنگل باید دلیلی می‌داشت که اکنون از آن بی‌خبر بودند.
    شبیر با حیرت اطراف را تماشا می‌کرد و موجودات عجیب جنگل نیز از دیدن او متعجب بودند؛ زیرا سالیان زیادی از آمدن آخرین انسان می‌گذشت.
    در همان زمان، یکی از موجودات که پوست ضخیم و رنگ تیره‌ای داشت، به آن‌ها نزدیک شد‌. با اینکه نسبت به دیگر موجودات بلندتر به‌نظر می‌رسید؛ اما باز هم کوتاه قد بود.
    با تعجب سرتاپای شبیر را از نظر گذراند و گفت:
    - تو یک انسانی؟
    شبیر سرش را تکان داد. کم‌کم عجایب جنگل برایش عادی می‌شد.
    موجود عجیب رو به سحاب گفت:
    - حرف من رو فهمید. انسان نیست!
    سحاب تازه متوجه شد. با چشم‌های درشت شده به شبیر نگاه کرد و زمزمه‌وار گفت:
    - درست میگه تو انسان نیستی. تو یه همزادی!
    هردو به او خیره بودند که ناگهان شبیر پرسید:
    - همزاد چیه؟
    موجود عجیب دستش را تکان داد و همان‌طور که دور می‌شد گفت:
    - من ماهدم از دیدنت خوش‌حال شدم. امیدوارم جنگل توی دردسر بزرگی نیفتاده باشه!
    شبیر به نگاه خیره‌ی سحاب اخم کرد و پرسید:
    - منظورش چی بود؟
    - اینجا رو خوب دیدی؟
    - تقریباً!
    - پس بهتره به قصر برگردیم. اونجا همه چیز رو برات توضیح میدم.
    شبیر شانه‌ای بالا انداخت و با او همراه شد. تمام این جنگل، همانند یک خواب بود و حالا احساس کسالتی که داشت، این مکان را مرموزتر جلوه می‌داد.
    پس از پیاده‌روی کوتاهی در جنگل، به قصر بازگشتند. پادشاه همراه با یک دختر زیبا که بدون شک پری بود، سخن می‌گفت؛ ولی به محض دیدن آن دو ایستاد.
    - دلیل بازگشت زود هنگامتان چیست؟
    سحاب گفت:
    - چون فهمیدم این مهمونمون کیه.
    پادشاه نگاهی به شبیر انداخت و رو به سحاب پرسید:
    - کیست؟
    - همزاد!
    - همزاد چه کسی؟
    - این رو دیگه نمیدونیم باید بفهمیم قضیه چیه!
    دختر زیبا آرام‌آرام به آن‌ها نزدیک شد. در کنار پادشاه ایستاد و با نگاه خیره‌اش به سحاب گفت:
    - شما متوجه هستید که این همزاد برای کمک به جنگل اومده؟
    پادشاه با اخم، بدون اینکه نگاهی به او بیندازد، پاسخ داد:
    - می‌دانیم!
    و سحاب را مخاطب قرار داد:
    - بهتر است هر چه زودتر همزاد او را یافته و از وقوع اتفاقات ناگوار جلوگیری کنید. سربازان؟
    چند تن از سربازان به همراه آن دو، به جست‌وجوی همزاد شبیر پرداختند.
    با توضیحاتی که سحاب به او داد، اکنون شبیر نیز می‌دانست همزاد بودن به چه معناست و چه‌گونه می‌تواند به آن‌ها کمک کند.
    - همیشه می‌دونستم خاص به دنیا اومدم ولی نه در این حد!
    - خاص متولد شدن، همیشه هم خوب نیست.
    - منظورت چیه؟
    سحاب سکوت کرد. شبیر وقتی چهره‌ی پر از درد او را دید، ناخواسته ذهنش را خواند. سحاب از اینکه در خانواده‌ای پر از تنش به دنیا آمده، غمگین بود‌.
    شبیر به خودش آمد و ناباور گفت:
    - من ذهنت رو خوندم!
    سحاب با اخم به او چشم دوخت.
    - باید قبلش اجازه می‌گرفتی.
    - نه نه نه متوجه نیستی؟ من ذهنت رو خوندم! چه‌طور همچین چیزی ممکنه؟
    - خب این یکی از هفت قدرت همزادهاست.
    شبیر با خوش‌حالی گفت:
    - عالیه!
    سپس با توجه به شنیده‌هایش پرسید:
    - مشکل تو و خانواده‌ت چیه؟ باید از داشتن خانواده خوش‌حال باشی!
    - من از این که جزء خاندان سلطنتی باشم، اصلاً خوش‌حال نیستم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    با شنیدن آخرین جملات سحاب، ملکه که مشغول خوردن نوشیدنی بود، تمام محتویات دهانش بیرون پرید.
    - تو جزء خاندان سلطنتی هستی؟
    سحاب متفکر گفت:
    - مگه نگفته بودم؟
    ملکه پاسخ داد:
    - نه حتی اشاره‌ای هم بهش نکردی.
    با اینکه می‌دانستم او کیست؛ اما من هم از شنیدن سخن‌هایش متعجب گشتم.
    - پس تو عموی منی؟
    ملکه گفت:
    - و عموی الایژا؟
    سحاب گفت:
    - درسته! خوشم میاد دوتا خانم زیبا و باهوش کنارم باشند.
    در همین زمان، ماکسل هم به جمع ما پیوست. بدون نیم‌نگاهی به دیگران، به‌سوی من آمد و گفت:
    - اومدنت طول کشید.
    با دیدن نگرانی‌اش، متوجه شدم در این روزها به من وابسته شده و خود را مسئول من می‌داند. به همین دلیل برای اطمینان خاطرش گفتم:
    - نباید نگران من باشی. من از همه‌ی شما قوی‌ترم.
    لبخندی زد و آسوده‌خاطر گشت. نگاهش که به‌سوی ملکه و سحاب رفت، متعجب پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    ملکه گفت:
    - الایژا گم شده!
    ماکسل ناباور گفت:
    - امکان نداره!
    سحاب گفت:
    - خب به‌نظر میاد خاندان سلطنتی، هنوز هم مشکلات خودشون رو دارن!
    ماکسل گفت:
    - تو کی هستی؟
    - من یه مهمونم.
    با فکری که به ذهنم رسید، گفتم:
    - تو می‌تونی توی این جنگ به ما کمک کنی.
    سحاب گفت:
    - دقیقاً واسه همین قضیه اومدم.
    ماکسل به‌سوی ملکه رفت و گفت:
    - سیسی گفتی الایژا گم شده؟
    - درسته!
    - اما من چند دقیقه پیش کنار دریاچه دیدمش.
    ملکه فوراً تغییر شکل داد و به‌سوی دریاچه پرواز کرد. ماکسل هم تبدیل به گرگ شد. من روی پشتش نشستم و او نیز به‌سوی دریاچه دوید.
    وقتی به آنجا رسیدیم، خبری از الایژا نبود. ماکسل به حالت عادی برگشت و گفت:
    - دیدم داشت با آبان حرف می‌زد. شاید اون بتونه کمکمون کنه!
    در همین زمان، آبان آرام‌آرام از آب خارج شد. با دیدن ما متعجب گفت:
    - اتفاقی افتاده؟
    ملکه گفت:
    - الایژا کجاست؟
    - نمی‌دونم من ندیدمش.
    ماکسل گفت:
    - من خودم دیدم که تو و الایژا... اوه شما نبودید!
    سحاب که تا لحظاتی قبل، حتی متوجه حضورش هم نشده بودیم، پرسید:
    - پس کی بودن؟
    ماکسل گفت:
    - هنوز نمی‌دونیم؛ ولی اون موجودات می‌تونند تغییر شکل بدند.
    ملکه با اخم پرسید:
    - داشتند چی‌کار می‌کردند؟
    ماکسل گفت:
    - حرف می‌زدند.
    ملکه سرش را تکان داد. سحاب با پوزخند نگاهی به او انداخت و زیرلب گفت:
    - شاید اگه نفرین شده نبودی، ترکت نمی‌کرد.
    ملکه به حالت اولش بازگشت.
    - نفهمیدم!
    - با اینکه زیبا هستی؛ اما طمع هنوزم توی وجودته. برای همینم از اینکه الایژا یکی دیگه رو به تو ترجیح بده، عصبانی میشی.
    ملکه پاسخی به جملات او نداد.
    ما به قصر رفتیم تا باز هم رهبران را برای یافتن الایژا جمع کنیم.
    سحاب نزدیک ملکه نشسته بود. آن‌ها به یکدیگر چشم دوختند. ملکه به این فکر می‌کرد که خاندان سلطنتی هر روز عجیب‌تر از روز قبل می‌شوند و تفاوت چشم‌گیری دارند‌.
    سحاب هم به این فکر می‌کرد که چه‌گونه یک انسان انقدر شباهت به پری دارد. آن پری که سالیان پیش می‌شناخت، همانند سیسیلیا زیبا و معصوم بود.
    ملکه گفت:
    - قبل از اینکه رهبرها برسند، اون خاطره‌ای که راجع به پدربزرگم می‌گفتی رو ادامه بده.
    سحاب سرش را تکان داد و ادامه‌ی خاطراتش را بیان نمود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    شبیر پرسید:
    - تو جزء خاندان سلطنتی هستی؟
    - درواقع پسر عموی پادشاه هستم.
    ناگهان یک قوچ بزرگ روبه‌روی آن‌ها ایستاد و تعظیم کرد. این قوچ به رنگ سیاه و قهوه‌ای بود و شاخ‌های بزرگی داشت.
    سحاب گفت:
    - مشکلی پیش اومده؟
    قوچ پاسخ داد:
    - خیر سرورم! من برای کمک به شما آمدم.
    شبیر ناخودآگاه به آن قوچ نزدیک شد و پیشانی‌اش را بر پیشانی او گذاشت‌. با این حرکت، نوری شکل گرفت و آن‌ها از طریق روح یکی شدند.
    پس از گذشت دقایقی، سحاب گفت:
    - به‌نظر میاد همزاد خودت رو پیدا کردی.
    شبیر و قوچ، هردو لبخندی زدند. این شروع تمرینات شبیر بود.
    روزهای زیادی مشغول یادگیری قدرت‌هایش شد تا اینکه توانست به هفت‌رنگ رنگین‌کمان دست یابد. پادشاه از شنیدن این خبر خشنود گشت و سرانجام آن خطری که تمام جنگل را فرا گرفته، به زبان آورد.
    - سرزمین ارکید دچار حمله شکارچیان انسان شده. با اینکه از شنیدن همزاد بودن شبیر خوش‌حال بودیم و خیال کردیم مرز مشکلی ندارد، درواقع مرز به راستی قدرت خود را از دست داده.
    سحاب نگاهی به بدن لاغر و استخوان بندی ظریف شبیر انداخت و گفت:
    - چطور می‌تونه یه قوچ قوی بشه؟
    شبیر لبخندی زد.
    - من از پسش برمیام. باید زمان حمله رو بفهمیم.
    پادشاه گفت:
    - امشب دشمنان حمله خواهند کرد و ممکن است این رفت‌وآمدها تا ده روز طول بکشد. تا آن زمان صهبا، جادویی برای تعمیر مرز خواهد یافت‌.
    سحاب متعجب گفت:
    - خواهر من؟
    در همین حین، صهبا با لباس بلند و مشکی‌رنگش روبه‌روی آن‌ها ایستاد و گفت:
    - امیدوارم منو فراموش نکرده باشی.
    سحاب که از دیدن خواهرش در قصر خشمگین شده بود، موهای خاکستری‌اش کاملاً به‌ رنگ سیاه درآمد.
    - مگه بهت نگفته بودم حق نداری به این قصر بیای؟
    لب‌های کوچک و تیره‌ی صهبا لرزید. چشمان سبزش، هاله‌ای از اشک را میزبان شدند و بینی باریک خود را بالا کشید. او برای چند لحظه غمگین گشت؛ ولی بلافاصله پوزخند زد و پاسخ داد:
    - گفته بودی؛ اما وقتی خودت به این قصر رفت‌وآمد داری، نمی‌تونی جلوی من رو بگیری!
    بحث و مجادله بین آن خواهر و برادر زمانی شکل گرفت که صهبا و پادشاه کنونی قصد ازدواج داشتند. آن زمان که پادشاه واقعی درواقع عموی سحاب بود، آن‌ها را به سرزمین ابرها تبعید کرد تا به پسرش نزدیک نشوند.
    پادشاه با صدای رسایی گفت:
    - اکنون زمان مجادله نیست. من چند سال قبل، تبعید را به پایان رساندم. ما نیاز داریم برای حفظ سرزمینمان با یکدیگر متحد شویم.
    آن پری زیبا که تازه به قصر آمد، با دیدن آن‌ها متعجب گفت:

    - آماده نشدید؟
    صهبا پرسید:
    - برای چی باید آماده بشیم؟
    - خب برای مراسم ازدواج من و پادشاه.
    صهبا با حیرت به پادشاه چشم دوخت. انتظار نداشت چنین سخنی را بشنود. پادشاه سرش را بالا نیاورد و با اخم‌های درهم رفته، به نقشه‌ی روی میز خیره ماند.
    سحاب دست‌به‌بغـ*ـل زد تا پشیمانی را در چشم‌های خواهرش ببیند. صهبا فقط پوزخند زد و همان‌طور که از قصر خارج می‌شد، گفت:
    - من بهتره برم دنبال یه طلسم باشم. ممکنه نتونم توی مراسم ازدواج پسرعموم شرکت کنم.
    شبیر که شاهد تنش بین آن‌ها بود، تازه فهمید چرا سحاب از بودن در این خانواده غمگین است.
    آن شب برخلاف تصور شبیر، شکارچیان حمله نکردند بلکه تمام ارتش کشور برای تصرف قلمرویی که سالیان قبل محفوظ گشته بود، وارد عمل شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    او به کمک همزادش و تمام مردم سرزمین ارکید، با ارتش انسان‌ها جنگید. وقتی انسان‌‌ها یکی پس از دیگری وارد مرز شدند، شبیر با پرشی بلند تبدیل به قوچ بزرگی شد و مانند یک حیوان وحشی به آن‌ها حمله کرد.
    سلاح‌های انسان‌ها در مقابل قدرت‌ موجودات ارکید، ضعیف بود؛ بنابراین خون انسان‌های زیادی ریخته شد.
    شبیر اصلاً از مرگ هم‌نوعان خودش خوش‌حال نبود. او برای کمک به این موجودات نمی‌توانست مردم خود را به قتل برساند. سرانجام پس از گذشت چند روز، زخمی و با حال وخیم خودش را به یک کلبه‌ی کوچک در میان درخت‌های جنگل رساند.
    وقتی وارد کلبه شد، صهبا را دید که مشغول خواندن کتاب است‌‌. ناگهان همان‌جا از هوش رفت‌.
    صهبا با دیدن بدن نیمه برهنه‌ی او، فهمید در طول این چند روز شبیر تبدیل به انسان نشده. نگاه عمیقی به چهره‌ی جذابش انداخت و دلش به حال این انسان خوش‌قلب سوخت‌.
    طی یک شبانه روز، شبیر دوباره توانست سرپای بایستاد. او رو به صهبا که هنوزم مشغول مطالعه بود، گفت:
    - جنگ تموم شد؟
    - نه هنوز! ناجی جنگل بیمار شده بود.
    شبیر با حیرت پرسید:
    - خب الآن حالش خوبه؟ می‌تونه بهمون کمک کنه؟
    صهبا به او خیره شد و پاسخی نداد. شبیر نگاهی به خودش انداخت و گفت:
    - آها من رو میگی؟
    لبخندی زد و از او بابت مداوایش تشکر کرد.
    - باید به میدان جنگ برگردم. ممنونم که مراقبم بودی.
    - خواهش می‌کنم.
    شبیر آرام‌آرام به‌سوی در رفت. ناگهان دستش به شیشه‌ی شکسته روی میز خورد و خون تمام کتاب‌ را فرا گرفت.
    صهبا با دیدن آن خون نمی‌دانست عصبانی شود یا ناراحت شود. زیرلب گفت:
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    اکنون ‌دیگر هر گونه عکس‌العملی بی‌فایده بود؛ بنابراین در کنار شبیر نشست و آرام‌آرام زخم را بست. شبیر که خود را مقصر می‌دانست، سربه‌زیر گفت:
    - معذرت می‌خوام. فکر کنم اومدن من به این‌ جنگل اشتباه بود.
    - نه نبود. برگشتن من اشتباه بود. حق با سحابه! ما نباید هیچ‌وقت از اون تبعید آزاد می‌شدیم.
    - حداقلش اینه که شما همدیگرو دارید. من وقتی به جنگل اومدم که همه‌ی خانواده‌م کشته شدند.
    - متأسفم!
    نگاه شبیر به برگه‌های کتاب افتاد که تغییر شکل دادند. متعجب گفت:
    - این طبیعیه؟
    صهبا هم به کتاب چشم دوخت.
    - فکر نکنم!
    متن کتاب از میخی به عربی تغییر یافت. صهبا پرسید:
    - می‌تونی بخونیش؟
    شبیر با شادمانی پاسخ داد:
    - البته که می‌تونم. کاری نیست که ما ترکا نتونیم انجامش بدیم.
    ***
    نزدیک‌ مرز ایستادند. شبیر با خواندن آن وِرد جادویی، توانست حصار مرز را قوی‌تر از همیشه کند. سربازان، تک‌تک انسان‌هایی که پشت مرز مانده بودند را دست بسته از جنگل بیرون کردند.
    فردای آن روز، مراسم ازدواج پادشاه به همراه آن پری برگزار شد. صهبا و سحاب در یک گوشه مراسم را تماشا می‌کردند. شبیر هم در کنار آن‌ها ایستاد.
    صهبا گفت:
    - نمی‌خوای جلوتر بری؟
    شبیر گفت:
    - نه همین‌جا خوبه!
    پس از اتمام مراسم، پادشاه سخنرانی‌ درباره‌ی جنگی که چندین روز طول کشید، نمود و در ادامه گفت:
    - ناجی جنگل توانست ما را در این جنگ همراهی کند و محافظ مرز را پایدار سازد. اکنون ما برای تقدیر از او، آب حیات را پیشکش می‌کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    شبیر با شنیدن سخنان او، متعجب نگاهی به سحاب انداخت و گفت:
    - آب حیات چیه؟
    - آبی که تو رو جاودانه می‌کنه.
    پادشاه جام را بالا برد و منتظر ماند. شبیر به تمام موجودات سرزمین ارکید نگاه کرد. او با اینکه در این روزها به این مکان عادت کرده بود، باز هم نمی‌خواست همیشه در کنار آن‌ها بماند‌.
    شبیر گفت:
    - من نمی‌خوام تمام عمرم اینجا باشم.
    سحاب رو به او گفت:
    - وقتی آب حیات رو خوردی، می‌تونی هرجا که خواستی بری.
    باز هم از تصمیمش منصرف نشد. زانو زد و بلند گفت:
    - از پیشنهاد شما سپاسگزارم سرورم! اما من ترجیح میدم برم به دنیای خودم و به عنوان یک انسان معمولی زندگی کنم.
    پادشاه لبخندی زد و سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد.
    ***
    در کنار مرز، سحاب دست‌به‌بغـ*ـل ایستاده بود. شبیر گفت:
    - تجربه‌ی خوبی بود. امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم.
    - منم همین‌طور!
    شبیر به نزدیک‌ترین سرزمین انسان‌ها رفت تا تشکیل خانواده بدهد.
    ***
    رهبران، یکی پس از دیگری آمدند. از چهره‌های آن‌ها نگرانی و ناامیدی پیدا بود. حدید با دیدن سحاب پرسید:
    - تو کی هستی؟
    ملکه با بی‌میلی گفت:
    - رهبر ابرها.
    سحاب سر تکان داد.
    - حق با اونه.
    حدید و دانیال، هردو متعجب و یک‌ صدا گفتند:
    - سحاب؟
    - خودمم!
    حدید گفت:
    - باورم نمیشه! فکر می‌کردیم سرزمین ابرها نابود شده.
    دانیال دست‌به‌بغـ*ـل زد.
    - از اون جنگ، باید بگم واقعاً زنده موندن شما معجزه‌ست.
    سحاب گفت:
    - خب همه‌ی ما معجزه‌ایم.
    روسان به همراه چارلی وارد تالار قصر شدند. مترسک با آن قد بلند و اندام لاغر، کاملاً مشابه انسان‌ها بود. کلاه بلند راه‌راه و موهای کاهی‌اش هم او را یک چوب متحرک جلوه می‌داد.
    ملکه نگاهی به او انداخت و گفت:
    - این جنگل هرروز یه چیز جدید باید رو کنه.
    مترسک که به تازگی از آن چوب بلند جدا شده بود، با قدم‌های نامنظم به‌سوی صندلی رفت و نشست.
    - سلام! من امیدوار بودم بتونم بهتون کمک کنم.
    ملکه گفت:
    - منم امیدوارم روسان چیز جدید دیگه‌ای نداشته باشه.
    روسان هم نشست و رو به ملکه گفت:
    - باور کن برای خودمم عجیبه! خب قضیه چیه؟
    آبان دست‌هایش را بالا انداخت.
    - به‌
    نظر میاد پادشاه گم شده!
    روسان گفت:
    - مگه پادشاه داخل قصر نبود؟
    ملکه گفت:
    - بود؛ ولی دیگه نیست.
    پری گفت:
    - شاید خوی شیطانی پادشاه داره یه کارایی می‌کنه!
    ماکسل گفت:
    - منظورت چیه؟
    پری گفت:
    - نمی‌دونم خب ممکنه با دشمن همکاری کنه و یا...
    سرانجام سکوتم را شکسته و گفتم:
    - و یا اصلاً پادشاه نباشه!
    نگاه‌ها به‌سوی من آمد.
    دانیال گفت:
    - داری جدی میگی؟
    سرم را تکان دادم.
    حدید گفت:
    - پس اونی که ما از معبد آوردیمش بیرون کی بود؟
    - الایژا هرگز از معبد خارج نشد.
    همه به ورودی تالار خیره شدند. الایزا با لباس بلند روشن و صورت رنگ پریده‌اش، همچو یک شخص افسرده آرام‌آرام قدم برمی‌داشت.
    ملکه از جای برخاست و گفت:
    - منم به همین فکر می‌کردم؛ اما اقلیما اون رو نجات داد خودتم اونجا بودی.
    - زمانی که اقلیما به سیاه‌چال رفت، با او بودم؛ لیکن ندیدم با یکدیگر ملاقات داشته باشند. پس از خروج شما از معبد، زمین‌لرزه رخ داد؛ ولی من و الایژا همان‌جا ماندیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ملکه به دهان او خیره ماند. برای من هم غیرقابل باور بود.
    - پس ما باید برگردیم و الایژا رو آزاد کنیم.
    الایزا گفت:
    - او دیگر قصد ندارد آزاد شود.
    ملکه گفت:
    - منظورت چیه؟
    الایزا گفت:
    - الایژا می‌خواهد خوی شیطانی‌اش اسیر بماند. در غیر این صورت، او با اجداد متحد خواهد شد.
    - اون راجع به جنگ همه چیز رو میدونه؟
    الایزا سرتکان داد. سحاب رو به او گفت:
    - الایژا درباره‌ی تو خیلی حرف می‌زد. فکر می‌کردم با یه دختر شاد و خندون روبه‌رو بشم.
    الایزا با تعجب پرسید:
    - تو کیستی؟
    - من سحابم. پسرعموی پدرت. الایژا وقتی نوجوون بود، همیشه به سرزمین ابرها میومد.
    - سرزمین ابرها؟ خیال می‌کردم این سرزمین صرفاً تصورات الایژاست.
    حدید گفت:
    - حتی منم می‌دونم که سرزمین ابرها وجود داره.
    دانیال گفت:
    - هر بالداری میدونه.
    - فکر نمی‌کنید از بحث دور شدیم؟
    ماکسل ایستاد و پالتویش را کمی جلو کشید.
    - حق با اقلیماست. ما باید برای چند روز دیگه خودمون رو آماده کنیم.
    دستم را گرفت. در حال رفتن بودیم که ناگهان ایستاد و گفت:
    - در ضمن، اون جنگ توسط گرگ‌ها تموم شد و این‌طوری سرزمین ابرها نجات پیدا کرد.
    در آخرین لحظات، ذهن سحاب را خواندم. او عواقب آن جنگی را به یاد آورد که شبیر برای بار دوم به کمک آمده بود. همچنین سحاب از مرگ خانواده‌اش و همسر پادشاه غمگین شده بود. حتی از ازدواج خواهرش با پادشاه هم رضایت نداشت.
    ***
    روزها یکی پس از دیگری همچو ثانیه‌های ساعت، گذشت و زمان جنگ فرا رسید. ما با لباس مخصوص و مجهز ایستاده بودیم. حدید که تاکنون در سخنانش گاهی شوخی و گاهی جدیت دیده می‌شد، امروز ذهنش کاملاً متمرکز دفاع از مردمش بود. پس از دقایقی انتظار پرسید:
    - نگفتی ما قراره با چی بجنگیم.
    حق با او بود، اکنون زمانی است که باید حقیقت را می‌گفتم. با دیدن سایه‌های کشیده گفتم:
    - با اون‌هایی که دارن میان.
    همه آماده شدند و حالت دفاعی گرفتند. من هم از زنبور آبی خواستم تا کمی خودش را تغییر دهد. زنبور، بال‌‌هایش همچو تیغه‌ی شمشیر گشت و دهانش مانند نیش مار! او با آن تغییر کوچک، همچو یک حیوان وحشی به‌نظر می‌آمد.
    با نزدیک شدن سایه‌ها، آبان دستور حمله داد. هنوز به دشمن نرسیده بودند که ناگهان موجوداتی بلند با پاهایی برعکس، به‌سرعت نزدیک شدند. فوراً با صدایی که مانند یک بلندگوی گوش خراش بود، فریاد زدم:
    - دست نگه دارید!
    همه در جای خود ایستادند. نزدیک رفتم و با دیدن آن موجودات ناشناخته، پرسیدم:
    - شما کی هستید؟
    یکی از آن‌ها که اندام درشت‌تری داشت، چند قدم به‌سمت من برداشت و گفت:
    - من آلامان هستم. رهبر آباریمون‌ها. به این سرزمین آمدیم چون صدای هشدار رو شنیدیم.
    نگاهی به چهره‌های متفکر و کنجکاو رهبرها انداختم و دست‌به‌بغـ*ـل زدم.
    - خب بالاخره یکی صدای من رو شنیده.
    - صدا؟ نه نه صدای تو رو نشنیدم صدای هشدار رو شنیدم.
    - پس اون کاری که ملک کرد چی بود؟
    بی‌حرف به من خیره شد. دست‌هایم را بالا انداختم و گفتم:
    - چه‌طور بهمون کمک می‌کنید؟
    - هرجوری که بتونیم.
    روسان گفت:
    - ها ایناهاش پیداش کردم. اینجا راجع به آباریمون‌‌ها نوشته!
    نگاه‌ها به‌سوی او رفت.
    دانیال گفت:
    - باورم نمیشه تو این موقعیت با خودت کتاب آوردی!
    رایان گفت:
    - منم همین‌طور!
    دانیال با دیدن رایان گفت:
    - تو به آخر صف برگرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا