با قدمهای آرام خودم را به آنها رساندم و گفتم:
- وقتشه!
نگاه همه بهسوی من آمد. ماکسل اعتراض کرد.
- مگه نگفتم باید استراحت کنی؟
- من خوبم اما الآن وقتشه!
ملکه گفت:
- وقت چی؟
- اینکه مردم آماده باشند تا برای سرزمین ارکید بجنگند.
هریک بهآرامی نزدیک شدند و با آن قدهای بلند، دورتادور من ایستادند.
پری گفت:
- فرماندهی کوچک! بگو باید چیکار کنیم؟
- هفتهی دیگه روز دوشنبه باید موقع طلوع خورشید، توی میدان جنگل با مردمتون بایستید.
***
روز بعد، برای دیدن آماندا و روسان رفتم. روسان با دیدن من لبخند زد؛ اما آماندا با ناراحتی به من چشم دوخت. حتی مترسک هم غمگین بود.
- بهت گفته بودم از اون نوشیدنی سبزرنگ نخور!
آماندا با تعجب گفت:
- من نخوردم!
- پس چهطوری پسرتون رو از دست دادید؟
روسان گفت:
- وقتی خواست اون نوشیدنی که ملک آورده بود رو از روی زمین تمیز کنه، پاش لیز خورد و افتاد.
متعجب به آنها چشم دوختم. چهگونه چیزی که دیدم تغییر کرد؟
به مترسک نگاه کردم و دلیل ناراحتی او را پرسیدم. پاسخ داد:
- روسان بهم گفت که یک جنگ در پیش دارید. منم دوست داشتم در کنار شما بجنگم.
روسان شانهای بالا انداخت و گفت:
- خب یه مترسک چهکاری از دستش برمیاد؟
با اینکه میدانستم مترسک فایدهای برای ما نخواهد داشت، گفتم:
- همین که به ارتش ما ملحق بشی کافیه!
مترسک خوشحال شد و از من تشکر کرد. او ادامهی داستان خود را هم بیان نمود.
- کوهستان متعلق به موجوداتی عجیب بود. طی ماجراهایی من دست به فرار زدم و خواستم قبل از اینکه کشته بشم به وطنم برگردم؛ اما مشکل اینجا بود که نمیتونستم هیچجایی غیر از اون کوهستان نفس بکشم. هوای اونجا جوری بود که اگه بهش عادت میکردی، دیگه باید تا ابد همونجا میموندی. به همین دلیل کسی از وجود اونها خبری نداشت. خلاصه من یک کتاب جادو یافتم که متعلق به یک مهاجر جنگزده بود. توی کتاب تونستم راهحلی برای مشکلم پیدا کنم و اونم تبدیل شدن به یک شی بود. منم از بین همهی اشیا، مترسک رو قبول کردم.
روسان ناگهان گفت:
- دیدی بهت گفتم نوشته از من مراقبت کنید؟ میگفتی نه تو دروغ میگی!
آماندا، همچو تمام زنانی که پس از دست دادن فرزندشان افسردگی میگرفتند، غمگین بود و حتی شیرین زبانیهای همسرش هم نمیتوانست او را خوشحال کند. روسان که سکوت او را دید، لبخند از لبهایش رفت و با چهرهی جدی گفت:
- جنگ کی شروع میشه؟
- هفتهی دیگه.
- خیلی زوده!
- برای تو که نیازی به تمرین نداری، نباید زود باشه.
- برای من نه ولی برای بقیهی مردم چی؟
با اینکه میدانستم دروغ گفتن کار خوبی نیست و پدر هم همیشه من را از دروغگویی وا میداشت، گفتم:
- نگران نباش عمو روسان! ما توی این جنگ پیروز میشیم.
آماندا با شنیدن این سخن خشنود گشت و لبخند زد. این لبخند، برای روسان بسیار باارزش بود.
زمانیکه قصد خروج از خانهی آنها را داشتم، روسان آرام نزدیک گوشم زمزمه کرد:
- ممنون از اینکه لبخند به لبش آوردی!
با حس خوشایندی که به من دست داد، اعتراف کردم شنیدن این جمله ارزش دروغ گفتن را داشت.
- وقتشه!
نگاه همه بهسوی من آمد. ماکسل اعتراض کرد.
- مگه نگفتم باید استراحت کنی؟
- من خوبم اما الآن وقتشه!
ملکه گفت:
- وقت چی؟
- اینکه مردم آماده باشند تا برای سرزمین ارکید بجنگند.
هریک بهآرامی نزدیک شدند و با آن قدهای بلند، دورتادور من ایستادند.
پری گفت:
- فرماندهی کوچک! بگو باید چیکار کنیم؟
- هفتهی دیگه روز دوشنبه باید موقع طلوع خورشید، توی میدان جنگل با مردمتون بایستید.
***
روز بعد، برای دیدن آماندا و روسان رفتم. روسان با دیدن من لبخند زد؛ اما آماندا با ناراحتی به من چشم دوخت. حتی مترسک هم غمگین بود.
- بهت گفته بودم از اون نوشیدنی سبزرنگ نخور!
آماندا با تعجب گفت:
- من نخوردم!
- پس چهطوری پسرتون رو از دست دادید؟
روسان گفت:
- وقتی خواست اون نوشیدنی که ملک آورده بود رو از روی زمین تمیز کنه، پاش لیز خورد و افتاد.
متعجب به آنها چشم دوختم. چهگونه چیزی که دیدم تغییر کرد؟
به مترسک نگاه کردم و دلیل ناراحتی او را پرسیدم. پاسخ داد:
- روسان بهم گفت که یک جنگ در پیش دارید. منم دوست داشتم در کنار شما بجنگم.
روسان شانهای بالا انداخت و گفت:
- خب یه مترسک چهکاری از دستش برمیاد؟
با اینکه میدانستم مترسک فایدهای برای ما نخواهد داشت، گفتم:
- همین که به ارتش ما ملحق بشی کافیه!
مترسک خوشحال شد و از من تشکر کرد. او ادامهی داستان خود را هم بیان نمود.
- کوهستان متعلق به موجوداتی عجیب بود. طی ماجراهایی من دست به فرار زدم و خواستم قبل از اینکه کشته بشم به وطنم برگردم؛ اما مشکل اینجا بود که نمیتونستم هیچجایی غیر از اون کوهستان نفس بکشم. هوای اونجا جوری بود که اگه بهش عادت میکردی، دیگه باید تا ابد همونجا میموندی. به همین دلیل کسی از وجود اونها خبری نداشت. خلاصه من یک کتاب جادو یافتم که متعلق به یک مهاجر جنگزده بود. توی کتاب تونستم راهحلی برای مشکلم پیدا کنم و اونم تبدیل شدن به یک شی بود. منم از بین همهی اشیا، مترسک رو قبول کردم.
روسان ناگهان گفت:
- دیدی بهت گفتم نوشته از من مراقبت کنید؟ میگفتی نه تو دروغ میگی!
آماندا، همچو تمام زنانی که پس از دست دادن فرزندشان افسردگی میگرفتند، غمگین بود و حتی شیرین زبانیهای همسرش هم نمیتوانست او را خوشحال کند. روسان که سکوت او را دید، لبخند از لبهایش رفت و با چهرهی جدی گفت:
- جنگ کی شروع میشه؟
- هفتهی دیگه.
- خیلی زوده!
- برای تو که نیازی به تمرین نداری، نباید زود باشه.
- برای من نه ولی برای بقیهی مردم چی؟
با اینکه میدانستم دروغ گفتن کار خوبی نیست و پدر هم همیشه من را از دروغگویی وا میداشت، گفتم:
- نگران نباش عمو روسان! ما توی این جنگ پیروز میشیم.
آماندا با شنیدن این سخن خشنود گشت و لبخند زد. این لبخند، برای روسان بسیار باارزش بود.
زمانیکه قصد خروج از خانهی آنها را داشتم، روسان آرام نزدیک گوشم زمزمه کرد:
- ممنون از اینکه لبخند به لبش آوردی!
با حس خوشایندی که به من دست داد، اعتراف کردم شنیدن این جمله ارزش دروغ گفتن را داشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: