کامل شده رمان کوتاه معاون (جلد دوم شانزده سال فکر سیاه) | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به جلد اول این رمان چی بود؟

  • عالی بود

  • خوب بود

  • بد نبود

  • مزخرف بود

  • نخوندم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
- چون یه سری مدارک وجود داره که ممکنه من رو به...
مهیاد با اخم میون حرفم پرید و گفت:
- یکتا میشه یه لحظه حرف بزنیم؟
نگاهی به رضا کردم، سر تکون داد. بلند شدیم و توی آشپزخونه رفتیم؛ بازوهام رو محکم گرفت و گفت:
- اون کپی رو برای همین می‌خواستی؟ آره؟
- از مدارک یه کپی گرفتم و نگه داشتم.

چشم‌هاش از عصبانیت تیره شده بود. ادامه دادم:
-من باید اون مدارک رو با توضیح به سرهنگ می‌دادم؛ اگه تو اون‌ها رو همین‌طوری برای سرهنگ می‌فرستادی سرهنگ منو با اشلی اشتباه می‌گرفت و اوضاع خراب‌تر می‌شد.
- لعنتی تو چیکار کردی؟
- برای آخرین قدم، سرهنگ به این‌ها نیاز داره. برام مهم نیست که اعدام یا حبس ابد بشم.
مثل یه آدم ضعیف دروغ می‌گفتم؛ برام مهم بود که زندگیم رو در کنار خانواده‌ام بگذرونم.
- برای من مهمه! کی می‌خوای این رو بفهمی؟
تو یه تصمیم ناگهانی با بغض گفتم:
- تو علاقه‌ت هم یه بازی بود.
متعجب گفت:
- چی داری می‌گی؟
- این رو خودت گفتی! واسه علاقه نه، به‌خاطر انتقام مادرت.
بازوهام رو آزاد کردم و از جلوی چشم‌های مبهوتش رد شدم.
جلوی آشپزخونه ایستادم و گفتم:
- من پنج ساعت دیگه صبر می‌کنم، امیدوارم میلاد به من زنگ بزنه، در غیر این صورت شاید دیگه، هم‌دیگه رو نبینیم، پس حلالم کن.
با مکث گفتم:
- خداحافظ.
به سمت در رفتم که رضا گفت:
- کجا؟
تا مهیاد از بین میز و مبل‌ها به من برسه، شروع به دویدن کردم. وارد خیابون شدم و توی اولین کوچه رفتم. به دیوار تکیه دادم و نفس گرفتم. سوئیچ دست مهیاد بود. آروم و سرخورده سمت ماشین برگشتم، توی این محدوده تاکسی نبود. مهیاد تازه از خونه بیرون اومده بود و با دیدن من سر جاش ایستاد.
- باید پیش سرهنگ حشمتی بریم.

همون‌طور که سوار ماشین می‌شد گفت:
- امکان نداره.
- مهیاد، صبر کن ببینم.
منم سوار ماشین شدم و گفتم:
- یعنی چی امکان نداره؟ آخه مگه برات مهمه چه بلایی سر من بیاد؟
- اگه مهم نبود می‌بردمت.

- اگه مهم بود به‌خاطر مادرت این کار رو نمی‌کردی.
-کدوم کار؟
پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- مثل اینکه یه ماه پیش رو یادت رفته! تو من رو به‌خاطر اون فلش مجبور به عقد کردی.
پوفی کرد و گفت:
- این بحث رو تموم کن.

-نمی‌خوام، همین الان باید تکلیفمون روشن بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    -آخه تکلیف چی؟
    گفتم:
    - من رو پیش سرهنگ حشمتی ببر، وگرنه... .
    توی ذهنم دنبال ادامه‌ی وگرنه می‌گشتم!
    - وگرنه چی؟
    یهو توی ذهنم یه چیزی جرقه خورد؛ کاش جواب می‌داد.
    - با مدارک قلابی می‌شه طلاق غیابی گرفت.
    زد بغـ*ـل و گفت:
    - کدوم مدارک؟
    شونه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم. کلافه دستی تو موهاش کشید و راه افتاد. دیگه داشتم از این‌ که من رو ببره اون‌جا ناامید می‌شدم. در واقع اصلا مدارکی نبود! من می‌خواستم توی همایش شرکت کنم تا کیان رو ببینم. با دیدن تابلوی اداره سریع پیاده شدم تا از کارش منصرف نشه.
    بعد از تحویل گوشی، به سمت اتاق حشمتی رفتم. امیدوارم همون جای قبلی باشه، در زدم و وارد شدم.
    با تعجب نگاهم می‌کرد.
    - رها؟
    - سلام سرهنگ.
    خندید و بلند شد و گفت:
    - تو هنوزم بهم می‌گی سرهنگ.
    - برای این‌ها نیومدم سرهنگ، نه اومدم شما رو ببینم، نه این‌ که هویتم رو پس بگیرم.
    در باز شد هر دومون به سمت در برگشتیم، مهیاد بود.
    - سلام.
    سرهنگ حشمتی سری تکون داد و به من نگاه کرد.
    به موقع اومدی دخترم، همایش داره شروع میشه.
    - چشم؛ ولی من دیگه اون آدم قبلی نیستم که آداب رو رعایت کنم و لباس مناسب برای همچین همایش‌هایی بپوشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    بعد از مکثی گفت:
    - آخر مراسم برادرت میاد.
    حیرت‌زده گفتم:
    - تو می‌دونستی زنده‌ست؟
    خونسرد گفت:
    - آره.

    - پس از من استفاده کردید که... سرهنگ، من جواب این کارتون رو می‌دم!
    بی‌حرف به سالن همایش رفتم و گوشه‌ای ایستادم.
    - یکتا.
    زمزمه کردم:
    - اسم واقعیم ملیکاست، می‌تونی رها هم صدام کنی. ملیکا شجاعی، دختره علی شجاعی.
    - انقدر اسم داری که من گیج شدم!
    - رضا داداش بزرگترمه؛ اون اصرار داشت اسم من رها باشه؛ ولی مامانم اسمم رو ملیکا گذاشت. من هم اسم میلاد رو انتخاب کردم؛ به‌خاطر همین پیچیده شده.
    یه مرد از در داشت به بیرون می‌رفت که نگاهش روی من قفل شد.
    متعجب گفت:
    - رها.

    نگاهم توی چشم‌هاش نشست.
    کمی مکث کرد و گفت:
    -می‌شه بیای بیرون حرف بزنیم؟
    اخمی کردم و سرم رو تکون دادم. از سالن بیرون رفتم و پشت سرش به سمت آب‌خوری حرکت کردم.
    رو‌به‌روم ایستاد و گفت:
    - سه سال پیش بود که دیدمت. فکر نمی‌کردم اینجا برگردی.
    - اشتباه فکر کردی.
    - رها به گروهمون برگرد.
    -گروه؟
    پوخندی زدم و گفتم:
    - بهانه‌ی بهتری نبود؟
    کلافه دستی به گردنش کشید و گفت:
    - من می‌دونم هنوز هم اون علاقه‌ی قدیم‌ها رو داری.
    نگاهی به دست چپش که توش حلقه انداخته بود، کردم و گفتم:
    - کیان خیلی عوض شدی، فکر کردی نمی‌دونم با بهترین دوستم ازدواج کردی؟ با وجود زنت بازم داری پیشنهاد می‌دی که برگردم و دوست باشیم؟ انقدر عشق رو بی‌حرمت نکن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - ملیکا.
    نگاهم به سمت پشت کیان چرخید، مهیاد بود، چقدر به موقع!
    کیان خصمانه گفت:
    - چطور اون اجازه داره؛ ولی من نه؟
    مهیاد کنارم اومد و گفت:
    - چون همسرشم! بهتره مزاحم نشی.
    دستش رو پشت کمرم گذاشت و هلم داد. به سمت ماشین رفتیم، سوئیچ رو ازش گرفتم و سوار شدم. خواستم قبل از این‌که سوار بشه برم؛ ولی جلوی ماشین ایستاد، اگه پام رو بلافاصله روی ترمز نمی‌ذاشتم الان داغون شده بود.
    سوار شد. نفس عمیقی کشیدم تا سرش داد نزنم.
    - ملیکا.
    - بله؟
    - یه چیزی می‌خوام بگم.
    - بگو.

    - نمیشه بریم جایی؟ این‌جوری بهتره.
    -ما که زندگیمون داغونه! بذار مکانی که تو می‌خوای توش حرف بزنی هم داغون باشه.
    - اکی.
    مکثی کرد و گفت:
    - من یه بار بهت گفته بودم، الان بازم می‌خوام بهت بگم تا حالا که همه چیز فرق کرده، قبول کنی.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - دوسِت دارم، می‌فهمی؟
    آهی کشید و خودش جواب خودش رو داد:
    - نه، نمی‌فهمی! فقط فکر خودت و زندگیتی.
    مشت به فرمون زدم و گفتم:
    - نمی‌تونم، نمی‌تونی، نمی‌تونیم!
    با صدای بلندی گفت:
    - چرا نمی‌تونیم؟

    اشک‌هام روی گونه‌هام ریخت. بهش نگاه کردم و گفتم:
    - وقتی داستان زندگی من رو بشنوی دیگه می‌ری و پشت سرتم نگاه نمی‌کنی، نمی‌گی ملیکایی هم هست.
    - مگه چیز دیگه‌ای هم وجود داره؟
    - فقط یه چیز، راجع به خودته.
    - بگو.
    به حرف مادر اعتماد کردم و از گفتنش نترسیدم، نترسیدم که شاید بگه عشقت دروغه و مبادا من رو قبول نکنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
    - وقتی اون شب، من تو اتاقتون خوابیدم؛ وقتی اون شب تیر خورده اومدم خونه‌ی شما از قصد نبود؛ ولی بعدش همه‌ی ملاقات‌هامون از قصد بود، حتی وقتی منو توی پاساژ دیدی یا وقتی تصادف کردم، همه برنامه‌ریزی‌شده بود؛ من می‌خواستم به تو نزدیک شم، تو مسئول پرونده‌ی ترابی بودی، من می‌خواستم اطلاعات ازت بگیرم، من می‌خواستم تو رو عاشق خودم کنم که این وسط خودم گرفتارت شدم. همیشه فکر می‌کردم چطوری تو رو تنها گذاشتم. من همیشه از این که بهت بگم که اوایل از روی قصد باهات برخورد داشتم ترسیدم.
    آرام زمزمه کرد:

    - من همه‌ی این‌ها رو می‌دونستم ولی باز عاشقت شدم.
    چیزی که گوش‌هام می‌شنید رو نمی‌فهمیدم.
    نامفهوم گفتم:
    - چی؟
    - تو خاصی! همه این‌ها رو کنار بذار و بگو کنارم هستی یا نه. من عشقت رو قبول دارم! من متوجه می‌شدم که کارات از اجباره؛ با این حال دل باختم.
    بعد از سکوتی طولانی گفت:
    - حالا قبول می‌کنی؟
    لبخندی زدم و گفتم:

    - قبول می‌کنم!
    دستم رو کشید و من رو توی بغلش گرفت. اول مردد بود؛ ولی بعد که دست‌هام رو گذاشتم پشتش، نفس راحتی کشید.
    - مهیاد، بهتره حرکت کنیم.
    ازم فاصله گرفت و گفت:
    - راستی!
    ماشین رو، روشن کردم و گفت:
    - هوم؟
    - به نظرت به بچه‌ها بگیم؟
    - خودمون بگیم بهتره؛ رضا حتما لومون می‌ده.
    - خیلی زود همه چیز تموم شد.
    - هنوز خیلی راه هست.
    -آره، باید نقاب از چهره‌ی شخصه هزار اسم برداریم تا ببینیم با کی طرفیم.
    متعجب گفتم:
    - منو می‌گی؟
    - آره.
    تک‌خنده‌ای کردم. جلوی خونه نگه داشتم، داخل خونه شدیم و با هم روی مبل نشستیم.
    اشکان شوکه نگاهم می‌کرد. هی لبش رو گاز می‌گرفت و زیر لب صلوات می‌فرستاد. احسان هم کنارش بود و با چشمای گرد نگاهم می کرد.
    شایان از آشپزخونه اومد و گفت:
    - برگشتید؟
    سرم رو تکون دادم که گفت:
    - من برم این‌ها رو توجیه کنم.
    اشکان و احسان رو بیرون برد و بعد از چند دقیقه برگشت.
    اشکان زیر لب گفت:
    - باورم نمیشه!
    لبخندی زدم و گفتم:
    - واقعی‌ام!
    اشکان به همراه احسان، روی مبل نشست و گفت:
    - خب، راستش من یه چیزی می‌خواستم بگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    احسان گفت:
    -من هم همین‌طور.
    من و مهیاد بهم نگاه کردیم و گفتیم:
    - ما هم.
    کم کم همه اومدن و نشستن تا حرف‌هامون رو بشنونن.
    - خب اشکان تو اول بگو.
    - من می‌خواستم از مهیاد، مهتا خانوم رو خواستگاری کنم.
    با خجالت سرش رو پایین انداخت.
    اشکان خیلی فرق کرده بود. نه مثل این که حالش خوب نیست، سربه‌زیر شده!
    اشکان تو چشم‌های مهیاد نگاه کرد و گفت:
    - به خدا دوستش دارم.
    مهیاد لبخندی زد و شونه‌ای بالا انداخت.
    اشکان:
    - خب این یعنی چی؟
    - یعنی این که باید به خودش بگی، من به نظرش احترام می‌ذارم.
    اشکان چنان نیشش باز شد که گفتم الان دهنش پاره میشه!
    نگاهم روی احسان نشست که شروع کرد:
    - خب من از یکی خوشم اومده، می‌خوایم با هم عقد کنیم ولی خب واسه خواستگاری...
    با خنده گفتم:
    - ماشاالله بازار زن گرفتن گرمه‌ها! کس دیگه‌ای نمی‌خواد براش آستین بالا بزنیم؟
    مهیاد آروم گفت:
    - می‌خوای ما هم بگیم. تا تنور داغه بچسبون!
    - شما بفرما.
    مهیاد:
    - خب ما هم می‌خواستیم بگیم که قراره به زودی با هم ازدواج کنیم.
    شایان خونسرد گفت:
    - به سلامتی! حالا کی دوماده کی عروس؟
    مهیاد خندید و به خودش و من اشاره کرد. شایان آبی که می‌خورد توی گلوش پرید و شروع به سرفه کرد. اشکان که بهش نزدیک‌تر بود محکم به پشتش کوبید.
    با حیرت گفت:
    - چی گفتی؟
    مهیاد دوباره حرفش رو تکرار کرد.
    کمی گذشت تا همه به خودشون اومدن و تبریک گفتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    باید یه سر و سامونی هم به بچه‌ها و هم به خونه می‌دادیم.
    گوشیم زنگ خورد.
    شماره ناشناس بود، جواب دادم.
    - بله؟
    - منم، میلاد.
    با هیجان گفتم:
    - سلام.
    شرمنده گفت:
    - من واقعا به‌خاطر چند ساعت پیش... .
    - دیگه گذشت، خیلی دلم می‌خواد ببینمت.
    - بام تهران میای که با نامزدم هم آشنا بشی؟
    متعجب گفتم:
    - نامزد داری؟
    - آره، کجایی؟ صدات زیاد نمیاد.
    به بچه‌ها که مسخره‌بازی می‌کردن، نگاه کردم و گفتم:
    - دارم میام، خداحافظ.
    - خداحافظ.
    ***

    یک ماه بعد
    سریع بیدار شدم و گوشی رو جواب دادم تا مهیاد بیدار نشه.
    - بله؟
    - تویی رها؟
    - آره خودمم میلاد.
    - گوشیِ مهیاد... اه! اصلا ولش کن، ببین فرزانه فارغ شده، نمی‌ذارن مردها تو برن. میشه بیای این‌جا؟ بیمارستان... .
    - آره، الان سریع میام.
    گوشی رو قطع کردم. توی این یه ماه هر کاری کردم خونه‌مون نیومدن، می‌گفتن وقتی بچه به دنیا اومد.
    شروع کردم به تکون دادن مهیاد:
    - مهیاد بلند شو! بچه به دنیا اومد.
    گیج توی تخت سیخ نشست و گفت:
    - بچه؟ بچه‌ی کی؟ بچه‌ی ما؟ وای بچه! بچه‌ی ما!
    با چشمای گرد گفتم:
    - بچه‌ی ما؟ بابا، بچه‌ی رضا به دنیا اومده! ما بچه‌مون کجا بود؟
    - آهان.
    بلند شد و لباس پوشید، منم سریع آماده شدم و همراه با مهیاد سوار ماشین شدیم. به سرعت، سمت بیمارستان حرکت می‌کرد. آخه نه این‌ که من خیلی هیجان داشتم مهیاد هم به خاطر همون استرس گرفته بود.
    بالاخره رسیدیم. اسم بیمار رو گفتم، به سمت بخش زنان رفتم که دیدم رضا کلافه و نگرانه و میلاد هم سعی در آروم کردن رضا داره.
    - سلام، من میرم داخل.
    رضا با هیجان و نگرانی گفت:
    - برو؛ ما هنوز به فریبا هم نگفتیم.
    فریبا خواهر فرزانه و نامزد میلاد بود. خانواده‌شون آدم‌های درستی نبودن و فرزانه مجبور به ازدواج با رضا شده بود، البته بماند که بعد‌ها به قول خودش به‌خاطر حمایت‌های رضا، بهش علاقه‌مند شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - باشه. تا تو بری فریبا رو بیاری، من با بچه برمی‌گردم، البته اگه بذارن!
    سری تکون داد. من هم با سرعت به سمت اتاق فرزانه رفتم. سه زن دیگه هم اون‌جا بودن، به سمت فرزانه حرکت کردم، هنوز بیهوش بود.
    پرستار: شما همراه این خانومید؟
    - بله.
    - وقتی بیدار شد، کمک کنید به دخترش شیر بده.
    - میشه به یه اتاق خصوصی منتقلش کنید؟
    - بله، فقط هزینه‌هاش رو پرداخت کنید و فیشش رو بیارید.
    به مهیاد پیام دادم که بره مقدمات رو آماده کنه. پرستار بچه رو بغـ*ـل من داد. این چه کوچولو بود! پتو رو از روی صورتش که کنار زدم، شوکه شدم.
    قیافه‌اش شبیه بچگی‌های خودم بود و... اصلا حوصله‌ی یادآوری خاطرات رو نداشتم.
    -بچه‌ام!
    - بهوش اومدی؟ الان میارمش.
    - فرزانه، دخترتو نگاه کن! چقدر شبیه عمه‌اش شده.
    - دختره؟
    چون جنسیتش رو چک نکرده بودن نمی‌دونست.
    - آره، انقدر نازه.
    یهو گریه‌اش بلند شد.
    - و البته بداخلاق!
    به فرزانه کمک کردم تا بهش شیر بده.
    - این دخترتون اسمش چیه؟
    - هنوز مشخص نیست؛ رضا باید بیاد.
    پرستار: خانوم اومدیم منتقلشون کنیم.
    -بفرمایید!
    بچه رو، توی بغلم گرفتم و تا اتاق خصوصی فرزانه، پشت تختش رفتم.
    -فرزانه من می‌رم تا بگم رضا بیاد، داره بال بال می‌زنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    فرزانه: باشه، دخترم رو بده بغـ*ـل کنم.
    بچه رو به بغلش دادم و بعد حرکت کردم.
    رضا تا منو دید، دوید سمتم و تند پرسید:
    - رها، سالمه؟ دختره یا پسر؟ شکل کیه؟ من یا فرزانه؟
    - هی! یواش‌تر! سالمه، دختره، ولی از شانس بد تو... .
    رضا نگران پرسید:
    - چی شده؟ رها بگو دیگه؛ جون به لبم کردی!
    میلاد:
    - بگو دیگه!
    مهیاد: ملیکا.
    - خب مهلت بدید، از شانس بد رضا و شماها، برادرزاده‌ام به عمه‌اش رفته؛ یعنی کپی برابر اصل! ولی هنوز چشم‌هاشو ندیدم، شاید مثل رضا رگه‌های سبز داشته باشه، شاید هم مثل من و شاید مثل فرزانه باشه.
    میلاد با لب و لوچه‌ی آویزون گفت:
    - پس من چی؟
    - شما نخود آشی!
    میلاد: دست شما درد نکنه؛ بشکنه این دست که نمک نداره!
    - رضا، اتاق خصوصی گرفتم با فریبا برید داخل.
    سرش رو تکون داد و رفت داخل.
    - پس فریبا کو میلاد؟
    - زنم از خوشحالی توی دستشویی گیر کرده.
    خندیدم و چیزی نگفتم.
    چند دقیقه بعد، من رفتم تو، تا ببینم به چیزی احتیاج نداره که... .
    سرفه‌ای مصلحتی کردم و همون‌طور که در رو نیمه‌‌باز نگه داشته بودم گفتم:
    - بچه له شد!
    سایه‌ی رضا رو، از پشت در شیشه‌ای دیدم که از تخت فاصله گرفت و دورترین نقطه مستقر شد.
    سرفه‌ای کردم و در رو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    ***
    بیست سال بعد
    -پیمان و پژمان، اون ظرف میوه رو بیارین جلوی داییتون بذارین.
    پیمان و پژمان هم‌زمان گفتن:
    - مامان، مگه ما بچه‌ایم که این‌جوری حرف می‌زنی؟
    -ای بابا! مثل این که هجده سالشونه، چقدر بی‌مسئولیتن!
    مهیاد خندید و گفت:
    - خانوم جون ولشون کن! جوونن.
    -آه! ای جوونی کجایی؟
    میلاد خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
    - خواهر الان‌هم سی سال به بالا نمی‌زنی‌ها؛ ماشالله خوب موندی.
    منم پشت بندش خندیدم و گفتم:
    - بزن به تخته.
    به میز جلوش ضربه زد.
    زندگی و همه‌چیز، بر وفق مراد بود. همه سر و سامون گرفته بودن. هر مناسبتی که می‌شد، توی این خونه‌ی قدیمی جمع می‌شدیم و مرور خاطرات می‌کردیم. خانواده‌مون خیلی شلوغ شده بود و این شلوغی باعث می‌شد، به همه خوش بگذره.
    الان همه متاهل و بچه‌دار بودن.
    من، طبق میراث خانوادگی، یه چهار قلو به دنیا آوردم؛ هفت ماهه اولی که به دنیا اومده بودن خیلی سختی داشتن، ولی الان سالمن و خوش می‌گذرونن.
    پیمان و پژمان شیطنت بیشتری دارن، چشم‌های طوسی و بینی کشیده‌شون رو از مهیاد به ارث بـرده بودن. پدرام و پانته‌آ، آروم‌تر هستن و چشم‎های آبی‌شون شبیه چشم‌های منه.
    رضا و فرزانه غیر از نازنین، یه پسر دیگه هم به نام نیما دارن که هجده سالشه و از نظر چهره شبیه به فرزانه‌ست.
    میلاد بالاخره با فریبا ازدواج کرد و باران شونزده ساله و دریای پونزده ساله، نتیجه‌ی عشقشون شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا