- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
- چون یه سری مدارک وجود داره که ممکنه من رو به...
مهیاد با اخم میون حرفم پرید و گفت:
- یکتا میشه یه لحظه حرف بزنیم؟
نگاهی به رضا کردم، سر تکون داد. بلند شدیم و توی آشپزخونه رفتیم؛ بازوهام رو محکم گرفت و گفت:
- اون کپی رو برای همین میخواستی؟ آره؟
- از مدارک یه کپی گرفتم و نگه داشتم.
- تو علاقهت هم یه بازی بود.
متعجب گفت:
- چی داری میگی؟
- این رو خودت گفتی! واسه علاقه نه، بهخاطر انتقام مادرت.
بازوهام رو آزاد کردم و از جلوی چشمهای مبهوتش رد شدم.
جلوی آشپزخونه ایستادم و گفتم:
- من پنج ساعت دیگه صبر میکنم، امیدوارم میلاد به من زنگ بزنه، در غیر این صورت شاید دیگه، همدیگه رو نبینیم، پس حلالم کن.
با مکث گفتم:
- خداحافظ.
به سمت در رفتم که رضا گفت:
- کجا؟
تا مهیاد از بین میز و مبلها به من برسه، شروع به دویدن کردم. وارد خیابون شدم و توی اولین کوچه رفتم. به دیوار تکیه دادم و نفس گرفتم. سوئیچ دست مهیاد بود. آروم و سرخورده سمت ماشین برگشتم، توی این محدوده تاکسی نبود. مهیاد تازه از خونه بیرون اومده بود و با دیدن من سر جاش ایستاد.
- باید پیش سرهنگ حشمتی بریم.
منم سوار ماشین شدم و گفتم:
- یعنی چی امکان نداره؟ آخه مگه برات مهمه چه بلایی سر من بیاد؟
- اگه مهم نبود میبردمت.
پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- مثل اینکه یه ماه پیش رو یادت رفته! تو من رو بهخاطر اون فلش مجبور به عقد کردی.
پوفی کرد و گفت:
- این بحث رو تموم کن.
مهیاد با اخم میون حرفم پرید و گفت:
- یکتا میشه یه لحظه حرف بزنیم؟
نگاهی به رضا کردم، سر تکون داد. بلند شدیم و توی آشپزخونه رفتیم؛ بازوهام رو محکم گرفت و گفت:
- اون کپی رو برای همین میخواستی؟ آره؟
- از مدارک یه کپی گرفتم و نگه داشتم.
چشمهاش از عصبانیت تیره شده بود. ادامه دادم:
-من باید اون مدارک رو با توضیح به سرهنگ میدادم؛ اگه تو اونها رو همینطوری برای سرهنگ میفرستادی سرهنگ منو با اشلی اشتباه میگرفت و اوضاع خرابتر میشد.
- لعنتی تو چیکار کردی؟
- برای آخرین قدم، سرهنگ به اینها نیاز داره. برام مهم نیست که اعدام یا حبس ابد بشم.
مثل یه آدم ضعیف دروغ میگفتم؛ برام مهم بود که زندگیم رو در کنار خانوادهام بگذرونم.
- برای من مهمه! کی میخوای این رو بفهمی؟
تو یه تصمیم ناگهانی با بغض گفتم: -من باید اون مدارک رو با توضیح به سرهنگ میدادم؛ اگه تو اونها رو همینطوری برای سرهنگ میفرستادی سرهنگ منو با اشلی اشتباه میگرفت و اوضاع خرابتر میشد.
- لعنتی تو چیکار کردی؟
- برای آخرین قدم، سرهنگ به اینها نیاز داره. برام مهم نیست که اعدام یا حبس ابد بشم.
مثل یه آدم ضعیف دروغ میگفتم؛ برام مهم بود که زندگیم رو در کنار خانوادهام بگذرونم.
- برای من مهمه! کی میخوای این رو بفهمی؟
- تو علاقهت هم یه بازی بود.
متعجب گفت:
- چی داری میگی؟
- این رو خودت گفتی! واسه علاقه نه، بهخاطر انتقام مادرت.
بازوهام رو آزاد کردم و از جلوی چشمهای مبهوتش رد شدم.
جلوی آشپزخونه ایستادم و گفتم:
- من پنج ساعت دیگه صبر میکنم، امیدوارم میلاد به من زنگ بزنه، در غیر این صورت شاید دیگه، همدیگه رو نبینیم، پس حلالم کن.
با مکث گفتم:
- خداحافظ.
به سمت در رفتم که رضا گفت:
- کجا؟
تا مهیاد از بین میز و مبلها به من برسه، شروع به دویدن کردم. وارد خیابون شدم و توی اولین کوچه رفتم. به دیوار تکیه دادم و نفس گرفتم. سوئیچ دست مهیاد بود. آروم و سرخورده سمت ماشین برگشتم، توی این محدوده تاکسی نبود. مهیاد تازه از خونه بیرون اومده بود و با دیدن من سر جاش ایستاد.
- باید پیش سرهنگ حشمتی بریم.
همونطور که سوار ماشین میشد گفت:
- امکان نداره.
- مهیاد، صبر کن ببینم.- امکان نداره.
منم سوار ماشین شدم و گفتم:
- یعنی چی امکان نداره؟ آخه مگه برات مهمه چه بلایی سر من بیاد؟
- اگه مهم نبود میبردمت.
- اگه مهم بود بهخاطر مادرت این کار رو نمیکردی.
-کدوم کار؟پوزخند صدا داری زدم و گفتم:
- مثل اینکه یه ماه پیش رو یادت رفته! تو من رو بهخاطر اون فلش مجبور به عقد کردی.
پوفی کرد و گفت:
- این بحث رو تموم کن.
-نمیخوام، همین الان باید تکلیفمون روشن بشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: