رمان سیندرلای من |hamzehazarkish کاربر انجمن

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ارتیمیس

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/01/19
ارسالی ها
112
امتیاز واکنش
134
امتیاز
0
با تموم شدن آهنگ آرن صدای تولدت مبارک از هم جدا شدیم:

-تولدت مبارک...تولدت مبارک... تولدت مبارک آرن...تولدت مبارک

کیک تولد آرن یه پیست رالی بود آرن چشماشو بست و آروز کرد بعدش هم شمعا رو فوت کرد و صدای دست همراه با آتیش بازی ادغام شد و همه به بیرون نگاه کردن بعد از تموم شدن آتیش بازی آرن با لخند روبه جمع گفت:

-از اینکه به تولدم آمدید خیلی ممنونم...باید بگم معمولا توی روز تولد کسی این افراد هستند که به اون شخص هیدیه می دن ...ولی از اون جای که من شمارو خیلی دوست دارم ...می خوام امشب به همه ی شما هدیه بدم اونم اینه...

یه دفعه نقابم از روی صورتم برداشته شد و عکاسا شروع کردن به عکس گرفتن انقدر شوکه شده بودم که حد نداشت با صدای آرن به خودم آمدم:

-با فرار موافقی؟

-هان؟

قبل از اینکه بفهم چی شد از جمع خارج شدیم و رفتیم توی یکی از اتاقا آرن به سرعت در اتاقو بست و پشتش تکیه داد یه نفس عمیق کشید و گفت:

-آخیش...بلاخره از دستشون راحت شدیم

با ناراحتی رفتم سمتش و یه مشت زدم توی سـ*ـینه اش و گفتم:

-خیلی نامردی ارن...این چه کاری بود که کردی؟

ریز خندید و گفت:

-حیف ....حیف که حواس نبود تا چهره آنجلا رو ببینی..خیلی خنده دار شده بود....دهنش مثل چی باز بود چشماش حسابی گرد شده بود ...خیلی خودمو کنترل کردم تا نخدم...

با تصور چهره آنجلا با چشم های گرد شد و دهن باز پخی زدم زیر خنده و شروع کردم به خندیدن بعد از اینکه خندیدنمون تموم شد با صدای که هنوز توش رگ های خنده پیدا بود گفتم:

-حالا چطوری برم خانه؟

- خونه؟....شما هیج جا نمی ری چون من نمی خوام اون جادوگر پیر بلای سر نامزد خوشگلم بیاره

از تعریف آرن حسابی سرخ شدم و سرمو انداختم پایین آرن با دستش چنمو آورد بالا و سرشو خم کرد تا منو ببوسه که با شیطنت گفتم:

-تا همه چیزو برام تعریف نکنی نمی ذارم که منو ببوسی

خندید وگفت:

-باشه..ولی اولش بهم بگو که از حلقه ات خوشت می یاد یا نه؟

با بهت دستامو بالا آورد و نگاه کردم توی دست راستم یه حلقه ی خیلی قشنگ بود ولی از بس کنجکاو بودم تا هرچه زودتر همه چیزو بدونم به ظاهرش زیاد توجه نکردم و گفتم:

-آره قشنگه ...حالا همه چیزو بهم بگو؟

خندید و گفت:

-باشه ...اول بشنیم تا من بگم

بعد از اینکه نشستیم گفتم:

-خب تعریف کن

با شیطنت گفت:

-چی رو؟

-آرن؟

-باشه...باشه خانوم حالا چرا ناراحت می شی اصلا یه کاری می کنیم...

-چه کاری؟

-تو بپرس منم جواب می دم خوبه؟

-ام...خوبه....ام...خب بگو از کی فهمیدی که منو دوست داری؟

-ام...خب...راستش خودم هم نمی دونم کی فقط می دونم وقتی به خودم آمدم دیدم که دوست دارم

-خب... برای چی همیشه کلاه سرت می ذاشتی؟

-برای اینکه تو نفهمی من کیم؟

یه مشت آروم به سـ*ـینه اش زدم و گفتم:

-خیلی بجنسی

خندید و با اخم گفتم:

-ماشینی که همیشه می امدی دنبالم چی ؟.... مال خودت بود؟

خندید و گفت:

-آره به جز اون من چند تا ماشین دیگه هم دارم

دماغمو چین دادم و گفتم:

-خیلی بجنسی می دونی چقدر منو حرص دادی...راستی اون روزی که بهت گفتم می خوام برم دیدن جورج...اون دخترا کار تو بود؟

خندید و گفت
-اهوم کار من بود ...وقتی گفتی که می خواهی بری دیدن جورج حسابی عصبانی شدم دلم می خواست برم و حال جورجو بگیرم ولی خب نمی تونستم چون اگه باهاش دعوا می کردم و تو می فهمیدی که من کیم؟ به خاطر همین تصمیم گرفتم تا از دوستم کمک بگیرم بهش زنگ زدم و گفتم که از یه دختری خوشم می یاد ولی یکی همش مزاحم می شه می خوام از شرش خلاص بشم اونم گفت که چند نفرو می شناسه که می تونن کمکم کنن فقط باید یکم پول خرج کنم همین منم مشخصات جورجو بهش دادم و خودم هم بیرون منتظر شدم که تا تو بیای بیرون


-تو از کجا فهمیدی من ایرانیم؟

-خب ...حدس زدم چون چهرات به غربی ها نمی خورد

-سیندرلا کیه؟

دماغمو کشید و گفت:

-بعدا خودت می فهمی


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    با صدای در دیگه نتونستم از آرن سوال بپرسم در باز شد و اریکا آمد داخل وگفت:
    -قربان....خندید و گفت:وضعیت سفیده می تونید برید پایین پدرتون منتظر شماست
    -باشه الان می یام
    آرن از جاش بلند شد و یه چشمک زد و گفت:
    -مادمازل افتخار می دید؟
    با عشـ*ـوه گفتم:
    -با کمال میل
    جفتمون پخی زدیم زیر خنده و با آرن از اتاق آمدیم بیرون و رفتیم پایین به سمت سالن مخصوص مهمون ها آقای ورما روی صندلی نشسته بود با آمدن ما به شوخی رو به ارن گفت:
    -خوبه دیگه تو با نامزدت فرار ی کنی اون وقت من پیرمرد باید جواب اون همه خبرنگارا بدم
    آرن خندید و گفت:
    -بابا شما که می دونید من همیشه از دست خبرنگارا در می رم
    -بیچاره ستاره فکر کنم از دست تو دیونه بشه موافق نیستی؟
    -چی؟...ام...نمی دونم آقای ورما
    -نمی دونی؟..آقای ورما؟...اولا آقای ورما نه پدر هرچی نباشه تو دیگه عروس منی دوما اینجا نمی دونم نداریم
    با خنده و خجالت گفتم:
    -چشم
    آرن رو به پدرش کرد و گفت:بابا اگه اجازه بدی ستاره بره استراحت کنه چون امشب حسابی خسته شده من و شما باهم حرف می زنیم
    -باشه
    بعدش هم شروع کرد به صدا کردن اریکا:
    -اریکا...اریکا...
    -بله قربان
    -ستاره رو ببرتوی اتاق مخصوص مهمان حموم ویه دست لباس راحتی هم براش آماده کن
    -چشم
    بعدش روشو سمت من کرد و گفت:
    -با اریکا برو هرچی هم نیاز داری به اریکا بگو تا برات آماده کنه
    -باشه...شب بخیر
    -شب توهم بخیر
    اریکا جلوتر از من راه افتاد و منم پشت سرش راه افتادم و رفتم بالا جلوی یکی از اتاقا ایستاد و درشو باز کرد و گفت:
    -بفرماید داخل خانوم
    یه لبخند زدم و رفتم داخل اتاق دکوراسیوم اتاق مخلوطی از سفید و قهوه ای بود یه تخت دونفره,کمد,حموم و دستشوی,یه میز آرایش همراه با صندلی به سمت صندلی رفتم و روش نشستم به خودم توی آینه نگاه کردم هنوز هم باورم نمی شه که کسی رو که من دوست دارم آرن ورماست,پسر جیسون ورما پولدارترین فرد توی آمریکا از تمام اینا هم بگذرم نمی تونم قبول کنم که من ستاره رستگار خدمتکار شخصی دختر آقای ملهوترا قرار همسر آرن ورما بشم واقعا باورش سخته....
    -خانوم
    با صدای اریکا به خودم آمدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
    -بله
    -حموم آماده است تا شما حموم کنید من براتون لباس می یارم حوله هم براتون آماده روی تخت گذاشتم خان
    -اریکا؟
    -بله
    -ام..می شه به من نگی خانوم
    -البته...چیز دیگه ای نمی خواهید؟
    -ام...چرا می شه برام شیرپاکن بیاری تا آرایشمو پاک کنم
    -البته
    بعد از رفتن اریکا شروع کردم به باز کردن جواهراتم ,کفشمو از پام در آوردم نیم تاجی هم که روی سرم بود درآوردم و گذاشتم روی میز و منتظر ایرکا شدم بعد از چانه در زده شد و اریکه با یه دست لباس راحتی و شیر پاکن وارد اتاق شد شیر پاکن روی میز گذاشت و گفت:
    -می خواید تا شما آرایشتون رو پاک می کنید دوباره حموم رو براتون آماده کنم
    -نه نیاز نیست
    لباس رو ری تخت گذاشت و گفت:
    -اگه با من کار دیگه ای ندارید برم؟
    -نه...خیلی ممنون
    اریکا عنوان احترام پاشو خم کرد و رفت منم شروع کردم به پاک کردن صورتم ...وقتی کارم تموم شد زیپ لباسمو باز کردم و درش آوردم حوله حموم رو تنم کردم و رفتم توی حموم با دیدن حموم وا رفتم,حموم اش دو برابر حموم آنجلا بود آب دهنمو قورت دادم و حولمو از تنم درآوردم و به آویز وصل کردم ورفتم داخل وان آب اولش مورمورم شدم ولی بعدش تنم به اب عادت کرد... وای خدای من عجب حالی می ده ...پس بی خودی نیست که آنجلا هر وقت می رفت حموم شصت ساعت طول می کشید بیاد بیرون...با اینکه اصلا دلم نمی خواست از آب بیام بیرون ولی نمی شد...بلاخره از اب آمدم بیرون ویه دوش هم گرفتم حولمو تنم کردم و شروع کردم به خشک کردن سرم همین طور که موهامو خشک می کردم رفتم بیرون با صدای در گفتم:
    -بله
    -اریکا هستم برای نظافت حموم آمدم
    -بیا تو
    اریکا در باز کرد و حترام گذاشت و به سمت حموم رفت منم شروع کردم به پوشیدن لبا های که اریکا برام آورده بود با صدای اریکا به خودم آمدم:
    -دیگه نیازی به حوله ندارید؟
    -نه..خیلی ممنون
    خندید و رفت با رفتن اریکا خودمو شوت کردم روی تخت انقدر خسته بودم که بدون اینکه به چیزی فکر کنم خوابیدم...چشامو باز کردم و یه کش و قوسی به بدنم دادم با دیدن اتاق یه نفس راحت کشیدم با اینکه سه روز از اون روز می گذره ولی هنوز باورش برام سخته که قرار با آرن ازدواج کنم...با دست محکم کوبند روی پیشونیم به کل یادم رفته بود به آرن بگم که اگه قرار باهم ازدواج کنیم اون باید مسلمون بشه از جام بلند شدم و به سرعت به سمت اتاق آرن رفتم بدون اینکه در بزنم در باز کردم و گفتم:
    -آرن ما نمی تونیم....
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    با دیدن آرن حرفمو خوردم... ارن بدون لباس ایستاده بود و یه حوله هم دور کمرش بسته بود بلافاصله در بستم و در رفتم
    چشام گرد شد مگه من چم بود که ستاره با دیدنم درو بست؟...هرچی فکر کردم به هیچ نتجه ای نرسیدم و شروع کردم به پوشیدن لباسم بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سمت اتاق ستاره در باز کردم و رفتم داخل ستاره روی تختش نشسته بود و سرش هم پایین بود صداش کردم:
    -ستاره
    سرشو بلند کرد با دیدن من سرخ شد و نگاه شو ازم دزید و گفت:
    -بله
    تعجب کردم و پرسیدم:
    -برای چی وقتی امدی توی اتاقم اونطوری در بستی و رفتی؟
    حسابی سرخ شد و گفت:
    -هیچی
    با ترید گفتم:
    -مطمئنی؟
    تند گفت:
    -آره
    با اینکه قانع نشده بودم گفتم:
    -خب چی کارم داشتی که آمدی توی اتاقم؟
    -خب راستش راجبه ازدواجمونه
    رفتم نشستم کنارش به محض نشستن من از جاش بلند شد و رفت روی صندلی نشست با تعجب گفتم:
    -چرا رفتی رو صندلی نشستی؟
    سرخ شد و گفت:
    -هیچی همین جوری
    -خیلی خب حالا بگو جریان چیه؟
    -خب راستش...چیزه...تا تو مسلمون نشی ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم
    با گیجی گفتم:
    -چی؟
    هول کرد و گفت:
    -چیزه...ببین توی دین ما....ینی...ببینم توی می خواهی با من ازدواج کنی یا نه؟
    -آره معلوم که می خوام
    -خب ...ام...پس باید مسلمونه بشی
    -چرا؟
    -چون...چون اگه تو مسلمون نشی ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم
    -که اینطور ...خب من دیگه می رم پایین
    در بستم و نفسمو پر صدا دادم بیرون باورم نمی شه که تا مسلمون نشم نمی تونم با ستاره ازدواج کنم ...حالا باید چی کار کنم؟...توی افکارم غوطه ور بودم که با صدای پدرم به خودم آمدم:
    -اتفاقی افتاده؟
    -ام...آره
    -چی؟
    روی مبل نشستم و گفتم:
    -ستاره می گـه که...که اگه من مسلمون نشم نمی تونیم باهم ازدواج کنیم...مشکل اینجاست که من هیچی درمورد دین اسلام نمی دونم که بخوام مسلمون بشم
    پدرم ابروهاشو انداخت بالا و گفت:
    -که اینطور....بعدش هم اریکا رو صدا زد و گفت:
    -برو به ستاره بگو بیاد پایین
    -چشم
    بعد از چند دقیقه اریکا همراه با ستاره برگشت پدرم به اریکا گفت تا مارو تنها بذاره اریکا هم رفت بعدش روشو به ستاره کرد و گفت:
    -بگیر بشین
    -چشم
    ستاره کنار من نشست پدرم روبه ستاره گفت:
    -همین الان از آرن شنیدم که اگه مسلمون نشه نمی تونه با تو ازدواج کنه درسته؟
    -بله
    -که اینطور...یکم فکر کرده و گفت:
    -من برای این مشکل یه راه حلی دارم...
    هردوتامون همزمان باهم گفتیم:
    -چه راه حلی؟
    پدرم خندید و گفت:
    -ما می تونیم دوتا عروسی بگیرم....
    دوباره هر دوتامون همزمان پریدم توی حرف پدرم و گفتیم:
    -دوتا عروسی؟
    پدرم با صدای بلند شروع کرد به خندیدن منو ستاره هم با تعجب بهش زل به نگاه کردیم و شونه هامونو انداختیم بالا و سرمون رو به سمت پدرم برگردونیم...بعد از اینکه خندیدن پدرم تموم شد با صدای که رگ های خنده توش معلوم بود گفت:
    -ما خیلی راحت می تونیم دوتا عروسی بگیریم یکی به سبک ایرانی و دیگری هم به سبک خودمون این طوری هم شما دونفر می تونید باهم ازدواج کنید و هم آرن می تونه سر فرصت درباره دین اسلام تحقیق کنه و انتخاب کنه که می خواد یه مسیحی بمونه یا لینکه مسلمون بشه...به نظرتون خوب نیست؟
    ستاره:من که موافقم
    پدرم:تو چی آرن؟
     

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0

    ام...به نظر من پیشنهادتون خیلی خوبه ...ولی یه مشکلی وجود داره


    پدرم:چه مشکلی؟

    -اینکه ما چیزی درمورد ازدواج به سبک ایرانی نمی دونیم پس چطوری می تونیم دوتا عروسی بگیریم؟

    پدرم یکم فکر کرد و گفت:

    _برای این هم راه حلی وجود داره

    من:چه راه حلی؟

    -ما می تونیم یک نفره رو که همه چیزو رو درمورد برگذاری عروسی به سبک ایرانی می دونه استخدام کنیم و مسائل مربوط به عروسی رو به عهده اش بذازیم این طوری دیگه مشکلی باقی نمی مونه ...خوبه؟

    -خوبه

    -خیلی خب پس از همین الان شروع می کنیم چون وقت زیادی نداریم من برای کارای دوتا عروسی اقدام می کنم و شما دونفر هم برید خرید

    -چشم

    پدرم از جاش بلند شد و رفت من و ستاره هم از جامون بلند شدیم و رفتیم توی اتاقامون تا آماده بشیم و بریم بیرون

    در کمدمو باز کردم یه شلوار لی صورتی خوش رنگ همراه با یه پیراهن سفید آستین حلقه ای برداشتم و پوشیدم ,یه آرایش ملایم هم کردم و موهامو بالا بستم و از اتاق رفتم بیرون...

    آرن جلوی درایستاده بود یه شلوار لی قهوهای همراه با یه بلویز سفید قهوه ای سوخته نتش کرده بود موهاشم به صورت کج ریخته بود روی صورتش حسابی خوشتیب شده بود با لبخند باهم از پله ها رفتیم پایین و از خانه زدیم بیرون...سوار ماشین فرایش شدیم و راه افتادیم...

    -ستاره؟

    با صدای آرن سرمو برگردونم و گفتم:

    -بله

    -می شه برام راجب...راجب ازدواج ایرانی بگی؟

    با لبخند گفتم:

    -البته...خب وقتی یه پسر و دختر بخوان توی دین ما باهم ازدواج کنن می رن پیش یه آخوند تا ببین شون خطبه ی بخونه با خونده شدن خطبه ی عقد ببین دختر و پسر اونا بهم محرم می شن و اینطوری باهم ازدواج می کنن

    -ام..خب می شه بگی آخوند کیه؟واینکه خطبه ی عقد و محرم چیه؟

    -البته...آخوند یه فرد روحانی که علم زیادی داره و خیلی چیزا رو درمورد دین اسلام می دونه....در مورد خطبه ی عقد هم....یه دعای که با خونده شدنش بین دختر و پسر اونا بهم محرم می شن...محرم هم ینی اینکه دونفر می تونند با هم زندگی مشترکشون رو به عنوان زن و شوهر شروع کنن

    -اهوم...

    با نگه داشته شدن ماشین همراه با آرن پیاده شدم و رفتم داخل طلافروشی ...فروشنده با دیدن ما لبخند زد و گفت:

    -چه افتخار بزرگی..چه کمکی می تونم بهتون کنم ؟

    آرن رو به فروشنده گفت:

    -بهترین ست های حلقه اتون به همراه بهترین سرویساتون برامون بیارید

    -حتما

    فروشنده رفت و بعد از چند دقیقه با بهترین ست های حلقه و سرویس های خیلی زیبا برگشت ....از میون سرویس های که آورده بود دوتا از بهتریناشو اتنخاب کردیم از میون ست های حلقه هم یه جفت حلقه برلیان انتخاب کردیم بعد از اینکه آرن پول سرویس ها و حلقه رو حساب کرد رفتیم سراغ خریدن بقیه وسایلمون ...بعداز اینکه کارمون تموم شد رفتیم خانه......

    دوباره به خودم توی آینه نگاه کردم هنوز هم باورم نمی شه که امروز روز عروسیمه وقرار که باهم ازدواج کنیم...لباس عروسیم یه نیم تنه پوفی از جنس حریره که روی بالا تنه اش سنگ های ریز قیمتی کار شده بود, آرایش روی صورت هم یه آرایش کاملا شرقیه ,تاج روی سرم هم به شکل قوه که تور عروسیم از پشت بهش وصل شده حسابی عوض شده بودم سرویس سـ*ـینه ریز هم بدجوری توی گردنم خود نمای می کرد محو خودم توی آینه بودم که باصدای آرن برگشتم:

    -من که هنوز باورم نمی شه که دارم امروز باتو ازدواج می کنم تو چطور؟

    آرن کت و شلوار مشکی پوشیده بود موهاشم مشکی کرده بود و داده بود بالا دستگل عروسی هم دستش بود حسابی خوشتیپ شده بود خندیدم و گفتم:

    -من همین طور

    گل رو داد دستم و گفت:

    -خیلی زیبا شدی

    از تعریفش قند توی دلم آب شد و با خجالت گفتم:

    -خیلی ممنون

    -بریم

    -آره

    دستمو توی دستش حلقه کردم و باهم از اتاق آمدیم بیرون و از پله ها شروع کردیم به پایین رفتن یه عالمه عکاس و خبرنگار پاین پله ها ایستاده بودن و عکسو فیلم می گرفتن و چندتا محافظ هم جلشونو گرفت بودن تا به ما نزدیک به سمت سالن مخصوص مهمان ها رفتیم با ورد ما مهمان های داخل سالن به سمتمون برگشتند سالن حسابی قشنگ شده بود و کناره سالن هم یه سفره عقد چیده شده بود به سمت صندلی مخصوص عروس و داماد رفتیم و روش نشستیم با نشستن ما آخوند به همراه آقای ورما نشستن ...خیلی خوشحالم که دارم به سبک ایرانی ازدواج می کنم همه اش هم مدیون آرقای ورما بودم با صدای آخوند همه ساکت شدن و آخوند شروع کرد به خوندن خطبه ی عقد بین من و آرن بعد از اینکه من بله گفتم نوبت آرن شد و آخوند شروع کرد به پرسیدن ولی آرن حرفی نزد فهمیدم که بازم فراموش کرده که چی بگه اروم زدم به پاش و گفتم:

    -بگو بله

    -چی؟

    یکم بلند تر گفتم:

    -بگو بله

    -هان

    این بار با خنده کنار گوش گفتم بگو بله

    باصدای بلندی گفت:

    -آهان...بله

    همه از خنده منفجر شدن و خندین حتی خودم آرن هم خندید با صدای سرفه آخوند همه ساکت شدن و آخوند شروع کرد به خوندن بقیه خطبه ی عقد حلقه هامون توی دست هم کردیم و شروع کردیم به امضا کردن دفتر عقد با رفتن آخوند مهمان های سالن و خبرنگارا ریختن سرمون از یه طرف مهمونا تبریک می گفتن از طرف دیگه خبرنگارا با سوالات و عکس گرفتنشون دیونه امون کرده بودن که باصدای خواننده به این مضمون که نوبت رقـ*ـص عروس و داماده دست از ما برداشتن و اجازه دادن که ما بریم سمت پیست رقـ*ـص تا باهم برقصیم از اون جای که آرن رقـ*ـص ایرانی بلد نبود قرار شد که برای رقـ*ـص با آهنگ تانگو با هم برقصیم با شروع آهنگ شروع کردیم به رقصیدن ....

    بعد از تموم شدن رقـ*ـص آرن رن با برخورد دست روی شونه اش برگشت آقا ورما با لبخند گفت:

    -خب حالا نوبت من که با عروسم برقصم ...با لحنی که توش شوخی موج می زد ادامه داد

    تو هم برو یکم به این سوالات خبرنگارا جواب بده

    آرن با لحن مظلمو گفت:

    -بابا....

    آقای ورما با شینطنت گفت:

    -بابا بی بابا یالا برو

    حسابی از رفتارشون خندم گرفته بود آخر سرم آرن مجبور شد که بره با شروع آهنگ شروع کردم به رقصیدن با آقای ورما موقع رقـ*ـص آقای ورما منو انقدر خندون که از خنده حسابی سرخ شده بودم حالا فهمیدم که شینطت آرن به پدرش رفته بعد ار تموم شدن رقصم با آقای ورما دوباره با آرن شروع کردم به رقصیدن بعد از تمام شدن رقصمون نوبت به بریدن کیک شد باهم همزمان شروع کردیم به بریدن کیک و صدای دست مهمونا بلند شد بعد از خوردن کیک نبوت به شام رسید ...با تموم شدن شام مهمونا دوباره رفتن وسط پیست و شروع کردن به رقصیدن....حسابی خسته شده بودم و خوابم گرفته اصلا نفهمیدم که کی بقیه مهمونی گذشت ...فقط می دونم که با کمک اریکا رفتم بالا توی اتاقم ولباسمو عوض کردم و رفتم حموم بعدش گرفتم خوابیدم....با تکون های شدیدی چشامو باز کردم با دیدن آرن کنارم چشام گرد شد و بهش زل زدم وقتی آرن دید هم این جوری دارم با تعجب نگاش می کنم گفت:

    -برای چی داری منو این جوری نگاه می کنی نکنه فراموش کردی که امروز روز عروسیمونه

    با گیجی گفتم:

    -ما که دیروز باهم ازدواج کردیم

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    • لایک
    واکنش ها: f.i

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    خندید و گفت:

    -بله خانوم فراموش کار ما دیروز باهم ازدواج کردیم اما به سبک ایرانی امروز قرار که باهم به سبک آمریکای ازدواج کنیم یادت آمد

    مثل جت از جام بلند شدم که با کشده شدن دستم به توسط آرن افتادم روی تخت و

    گفت:

    -کجا؟

    -میرم که اماده بشم

    با لحن مظلومی گفت:

    -می شه یکم وایسی تا نگات کنم

    -چرا؟

    -چون تا ظهر نمی بینمت

    با خنده گفتم:

    - باشه

    به هم دیگه خیره شدیم سرشو آهسته,آهسته به صورتم نزدیک شد چشماشو بست و صدای در دوباره بلند شد آرن پیشینمو بوسید و از روم بلند شد و از اتاق رفت بیرون از جام بلند شدم و دستمو گذاشتم روی قلبم حسابی تند می زد انگار می خواست که از جاش در بیاد مطمئنم اگر در زده نمی شد بینمون یه اتفاقی می افتاد ...با صدای سرفه به خودم آمد و سرمو بلند کردم با دیدن اریکا حسابی سرخ شدم اریکا لبخندی زد و گفت:

    -باید بریم

    با یاد آوری اینکه باید بر ای عروسی آماده بشم به سرعت از جام بلند شدم و گفتم:

    -باشه آلان آماده می شم

    به سرعت به سمت کمد رفتم و لباسمو عوض کردم بعدش هم با اریکا رفتم آرایشگاه تا آماده بشم...به خودم توی آینه نگاه کردم حسابی عوض شدم آرایش روی صورتم یه آرایش ملیح کار شده تا آرایش چشم بیشتر به چشم بیاد آرایش پشت چشمم یه پرستوی خیلی زیبا که موقع بسته شدن چشام جلوه زیبای به صورتم میده موهام خرمایی رنگ شده تاج روی سرم به شکل گل های ریز قسمتی از موهای پشتم بسته شده و داخلش گل های ریز قرار گرفته بقیه موهام هم فر شده تور عروسیم هم به پشت موهام وصل شده سرویس برگم هم جلوه خاصی به لباس تنم دادم لباس عروسیم مثل لباس قبلیم نیم تنه است با این تفاوت که تنگ تر و به شکل هشتی که کنار کمرش یه گل زنبق کار شده دامن لباس هم پوفی که روش تکیه های به شکل برگ کار شده دسته گل هم مخلوطی از رزهای سفید و قرمزه...

    -باید بریم

    باصدای اریکا نگامو از آینه گرفتم و راه افتادم با کمک اریکا سوار ماشین شدم و ماشین به سمت محل عروسی راه افتاد قرار شد که عروسی دوم رو همون جای که اولین بار آرن منو بـرده بود برگزار بشه جالبی موضوع اینه که پدر و مادر آرن همون جا باهم آشنا شدن و همون جا باهم ازدواج کردند با ایستادن ماشین با کمک اریکا پیاده شدم آقای ورما با لبخند به سمت آمد از اون جای که من پدر نداشتم تا منو همراهی کنه قرار شد که خود آقای ورما این کارو انجام بده آقای ورما با لبخندی که به لب داشت گفت:

    -خیلی زیبا شدی

    -خیلی ممنون

    بعدش تورمو انداخت روی سرم دستمو توی بازوش حلقه کردم و راه افتادیم با ورود ما مهمونا از روی صندلیاشون بلند شدن و نوازنده پیانو شروع کرد به زدن آهنگ عروسی آرن با صدای پیانو سرشو به سمت ما برگردون حسابی خوشتیب شده بود آرن کت و شلوار نقره ای تنش کرده بود و موهاشو قهوه ای کرده بود و روی پیشونیش ریخته بود که با عث شده بود چهره اش جذاب تر بشه با هرقدمی که به آرن نزدیک می شدم قلبم با شدت بیشتری توی سـ*ـینه ام می کوبید جوری که انگار می خواست از جاش در باید با رسیدنمون به آرن قلب دیگه آروم و قرار نداشت آقای ورما د ستمو توی دست آرن گذاشت و گفت:

    -امیدوارم که خوشبختش کنی

    آرن با شیطنت گفت:

    -نگران نباش بابا به خوب دیونه ای سپردیش

    از حرف آرن خندم گرفت و ریز,ریز خندیدم آرن تور رو از صورت برداشت دسته گلم به اریکا دادم و دستمو توی دست آرن گذاشتم و کیشیش با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن:

    -ما این جا جمع شدیم تا شهاد پیوند ستاره وارن باشیم اگر کسی با این ازدواج مخالفه,مخالفت خودشو درمورد این ازدواج اعلام کنه...

    کیشیش وقتی دید که کسی مخالف نیست روشو به سمت من کرد و گفت:

    -ستاره رستگار آیا حاضری که آرن ورما رو به عنوان همسر خود انتخاب کنی؟ و در شادی ,غم,بیماری تا زمانی که مرگ شما رو از هم جدا کنند ؟

    -با هیجان و خوشحالی گفتم:

    -بله

    کیشیش این بار روشو به سمت آرن کرد و گفت:

    -آرن ورما آیا حاضری که آرن ورما رو به عنوان همسر خود انتخاب کنی؟ و در شادی ,غم,بیماری تا زمانی که مرگ شما رو از هم جدا کنند ؟

    -بله

    -حلقه های ازدواج رو دستتون کنید....با قدرتی که کیشیش عظم و کلیسا به من داده من شما دونفر رو زن و شوهر اعلام می کنم ...حالا می تونی عروس رو ببوسی
    به هم دیگه خیره شدیم سرشو آهسته,آهسته به صورتم نزدیک شد ..با صدای جیغ و هورا از هم دیگه جدا شدیم و ساق دوشا شروع کردن به ریختن گل روی سر من وآرن و تبریک گفتن بعد ازتموم شدن تبریک ها ,عکس و جواب دادن به خبرنگار نوبت به بریدن کیک رسید ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    • لایک
    واکنش ها: f.i

    ارتیمیس

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/19
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    134
    امتیاز
    0
    کیک یه طرح فانتزی شکل داشت که پنج طبقه بود و اصرافش پر بود از گلدون های کوچک که داخلش درختچه های خوردی کار شده بود...
    با دیدن کیک یه نگاه به آرن کردم و زیر لب گفتم:
    -دیونه
    -تازه فهمیدی هه...هه..دیگه خیلی دیره من به این راحتی نمی تونی در بری
    به شوخی یه مشت به بازشوش زدم و گفتم:
    -بچه پرو
    باهم شروع کردیم به بریدن کیک وصدای دست مهمونا بلند شد....بعد از خوردن کیک نوبت به رقـ*ـص من و آرن رسید با هم رفتیم وسط و با آهنگی که توی روز نامزدی باهاش رقصیده بودیم شروع کردیم به رقصیدن و چند نفر از ساقدوش های عروس و داماد هم باهمون شروع کردن به رقصیدن بعد از تموم شدن رقـ*ـص هم دیگه رو بوسیدم ...بعد از یه بـ..وسـ..ـه طولانی از هم جدا شدیم بعدش نوبت به پرت کردن دسته گل رسید تمام دخترای مجرد یه جا جمع شدن و منم پشتمو بهشون کردم و دست گل رو پرت کردم دسته گل عروس افتاد توی دستای اریکا و دخترا شروع کردن به جیغ کشیدن بعد آرن منو روی صندلی نشوند و جوراب عروسیمو درآورد و تونی دستش گول کرد و پشتشو به سمت پسرای مجرد کرد و جوراب رو پرت کرد جوراب هم افتاد دست آرایش گر مخصوص آرن بعد از اونم نوبت به این رسید که من و آن محل جشنو ترک کنیم و بریم ماه عسل منتظر این بودم که ماشین بیاد دنبالمون اما به جاش یه کالسکه نقره ای با چارتا اسب سفید آمد که روی بدنه ای درش نوشته بود تقدیم به سیندرلای من با دیدن نوشته رومو به آرن کردم و با خوشحالی گفتم:
    -آرن
    خندید و گفت:
    -امیدوارم که خوشت آمده باشه سیندرلای من
    محکم بغلش کردم و گفتم:
    -ممنون
    اونم محکم بغلم کرد و گفت:
    -دوست دارم
    -منم همین طور
    -امیدوارم که همیشه همینطور خوشحال و خوشبخت باشید
    با صدای آقای ورما از بغـ*ـل آرن بیرون آمدم و با لبخند خجولی گفتم:
    -خیلی ممنون بابا
    بابا با خنده امد جلو و منو بغـ*ـل کرد بعدش هم پیشنمو بوسید بعد از اون هم آرن محکم گرفت توی بغلش و گفت:
    -خوشحالم که بالاخره تونستی عشق واقعیتو پیدا کنی مادرتم از این موضوع خیلی خوشحاله
    آرن با صدای لرزونی گفت:
    -ممنون بابا به خاطر همه چیز
    بابا از آرن جدا شد و گفت:
    -ماه عسل به جفتون خوش بگذره
    آرن منو کشید توی بغلش و گفت:
    -مطمئن باش بابا
    با اعتراض یه دونه زدم توی سـ*ـینه اش و گفتم :
    -آرن
    بعد از خداحافظی با کمک آرن سوار کالسکه شدم با نشستنم ما کالسکه چی راه افتاد و جفتمون شروع کردیم به دست تکون داد وقتی خیلی دور شدیم سرمو گذاشتم روی شونه آرن و به جاده روبه روم نگاه کردم و غرق زیبای شدم و مطمئن بودم که اینده خوبی در انتظار ماست
    پایان
     

    *نغمه*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,064
    امتیاز واکنش
    3,627
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    همین نزدیکی
    خسته نباشید
    قفل
    متنقل به بخش رمان ها تمام شده

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا