نگاهم کرد و نگاهش کردم؛ من و او در یک دنیای دیگر و دیگران در دنیایی دیگر. فقط با تعجب نظارهگرش بودم، شال زرشکیرنگ زمستانی به سر داشت و پالتوی سفیدی که گرمایش را من با تمام وجودم حس میکردم به تن کرده بود. چکمه بارانی سیاه و شلوار همرنگش؛ جایت سبز نیشخند متمسخر، پولدارها چه راحت پوشاکشان را تامین میکنند! ما آن پایینشهر، باید با وسواس بخریم، میدانستی؟ بر قیمت و جنس باید درنگ کنیم، گران نباشد؟ چه مقدار اضاف میآوریم؟ اگر این را نخریم، میتوانم آن نیمبوتها را بخریم! جنسش چهطور؟ تا دو سال و بالاتر دوام میآورد؟ زود خراب نشود؟ اگر شد، بشود تعمیرش کرد؟ در این سه دیدار و سه ملاقات اجباری، هر بار لباسهایش یک رنگ بود و یک هماهنگی با سلیقه. عدالت این است؟ تفاوت من و تو کجاست؟ تو چرا در ناز و نعمتی؟ من چرا در دل بدبختی؟
مرا که شناخت، اخم کرد و روی گرداند. به روی غرق خواب عرفان- که در آغـ*ـوش نادر بود- نفس حبس در سـ*ـینهام را آزاد کردم و من نیز رو گرداندم. نفسم چرا حبس شد؟ او چرا نگاه گرفت؟ او اینجا چه میکند؟ نادر کیست؟ چرا عرفان را بغـ*ـل کرد؟ نسیم گفت پسرخالهها؟ یعنی نادر پسرخالهی عرفان است؟ خب چرا به اتاق سرایداری آمده بود؟ نسیم چه ربطی به این ماجرا دارد آخر؟
پاک گیج بودم و مغزم تازه فعالیت میکرد؛ چنانکه نگاه شبش، با برق نور لامپ سفید، مغزم را به عمل گرفته و من هیچ اختیاری در حرکاتم نداشتم. این اجبارها و این حسهای ناپایدار و اجباری عذابم میدهند. چرا من آرزوی دیدنش را داشتم؛ ولی در مقابلش عذاب است که مرا در بر میگیرد؟ کسی نیست که مرا پاسخی دهد؟
من کجا و این حرفها کجا! پیمان، به کجا چنین شتابان میروی؟!
عرفان کاملا هوشیار بود، نگاه خماری به مرد نادر نام انداخت، با کمی تعجب و مکث گفت:
- سلام..
نادر خندید و زمینش گذاشت. نیمخیز شد و روبرویش گفت:
- علیک سلام! نمیدونی مامانت چهقدر نگرانت بود! کجا رفتی تو یهو آخه؟
عرفان اخم کرد و نگاهی به اطراف، در پی یافتن عمو محمد؛ مرا دید و گفت:
- عمو پیدام کرد.
پنداری اکسیژن در اتاق کم بود، مدام نفس های عمیق میکشیدم. نادر از حالت نیمخیز خارج شد و به سمتم آمد، چشمانش مانند نسیم مهربانی هدیه میکرد.
- خیلی ممنونم از بابت کمکتون! کار بزرگی کردین.
مرا که شناخت، اخم کرد و روی گرداند. به روی غرق خواب عرفان- که در آغـ*ـوش نادر بود- نفس حبس در سـ*ـینهام را آزاد کردم و من نیز رو گرداندم. نفسم چرا حبس شد؟ او چرا نگاه گرفت؟ او اینجا چه میکند؟ نادر کیست؟ چرا عرفان را بغـ*ـل کرد؟ نسیم گفت پسرخالهها؟ یعنی نادر پسرخالهی عرفان است؟ خب چرا به اتاق سرایداری آمده بود؟ نسیم چه ربطی به این ماجرا دارد آخر؟
پاک گیج بودم و مغزم تازه فعالیت میکرد؛ چنانکه نگاه شبش، با برق نور لامپ سفید، مغزم را به عمل گرفته و من هیچ اختیاری در حرکاتم نداشتم. این اجبارها و این حسهای ناپایدار و اجباری عذابم میدهند. چرا من آرزوی دیدنش را داشتم؛ ولی در مقابلش عذاب است که مرا در بر میگیرد؟ کسی نیست که مرا پاسخی دهد؟
من کجا و این حرفها کجا! پیمان، به کجا چنین شتابان میروی؟!
عرفان کاملا هوشیار بود، نگاه خماری به مرد نادر نام انداخت، با کمی تعجب و مکث گفت:
- سلام..
نادر خندید و زمینش گذاشت. نیمخیز شد و روبرویش گفت:
- علیک سلام! نمیدونی مامانت چهقدر نگرانت بود! کجا رفتی تو یهو آخه؟
عرفان اخم کرد و نگاهی به اطراف، در پی یافتن عمو محمد؛ مرا دید و گفت:
- عمو پیدام کرد.
پنداری اکسیژن در اتاق کم بود، مدام نفس های عمیق میکشیدم. نادر از حالت نیمخیز خارج شد و به سمتم آمد، چشمانش مانند نسیم مهربانی هدیه میکرد.
- خیلی ممنونم از بابت کمکتون! کار بزرگی کردین.
آخرین ویرایش توسط مدیر: