کامل شده رمان کوتاه پمپ بنزین | فرشاد رجبی کاربر انجمن نگاه دانلود

به رمان تگ بدید.

  • حرفه ای

    رای: 9 69.2%
  • نیمه حرفه ای

    رای: 2 15.4%
  • در حال پیشرفت

    رای: 2 15.4%
  • در حال تایپ

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Forgettable

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/28
ارسالی ها
2,354
امتیاز واکنش
11,844
امتیاز
796
سن
32
محل سکونت
یزد
نگاهم کرد و نگاهش کردم؛ من و او در یک دنیای دیگر و دیگران در دنیایی دیگر. فقط با تعجب نظاره‌گرش بودم، شال زرشکی‌رنگ زمستانی‌ به سر داشت و پالتوی سفیدی که گرمایش را من با تمام وجودم حس می‌کردم به تن کرده‌ بود. چکمه بارانی سیاه و شلوار هم‌رنگش؛ جایت سبز نیشخند متمسخر، پولدارها چه راحت پوشاکشان را تامین می‌کنند! ما آن پایین‌شهر، باید با وسواس بخریم، می‌دانستی؟ بر قیمت و جنس باید درنگ کنیم، گران نباشد؟ چه مقدار اضاف می‌آوریم؟ اگر این را نخریم، می‌توانم آن نیم‌بوت‌ها را بخریم! جنسش چه‌طور؟ تا دو سال و بالاتر دوام می‌آورد؟ زود خراب نشود؟ اگر شد، بشود تعمیرش کرد؟ در این سه دیدار و سه ملاقات اجباری، هر بار لباس‌هایش یک رنگ بود و یک هماهنگی با سلیقه. عدالت این است؟ تفاوت من و تو کجاست؟ تو چرا در ناز و نعمتی؟ من چرا در دل بدبختی؟
مرا که شناخت، اخم کرد و روی گرداند. به روی غرق خواب عرفان- که در آغـ*ـوش نادر بود- نفس حبس در سـ*ـینه‌ام را آزاد کردم و من نیز رو گرداندم. نفسم چرا حبس شد؟ او چرا نگاه گرفت؟ او این‌جا چه می‌کند؟ نادر کیست؟ چرا عرفان را بغـ*ـل کرد؟ نسیم گفت پسرخاله‌ها؟ یعنی نادر پسرخاله‌ی عرفان است؟ خب چرا به
اتاق سرایداری آمده بود؟ نسیم چه ربطی به این ماجرا دارد آخر؟
پاک گیج بودم و مغزم تازه فعالیت می‌کرد؛ چنان‌که نگاه شبش، با برق نور لامپ سفید، مغزم را به عمل گرفته و من هیچ اختیاری در حرکاتم نداشتم. این اجبارها و این حس‌های ناپایدار و اجباری
عذابم می‌دهند. چرا من آرزوی دیدنش را داشتم؛ ولی در مقابلش عذاب است که مرا در بر می‌گیرد؟ کسی نیست که مرا پاسخی دهد؟
من کجا و این حرف‌ها کجا! پیمان، به کجا
چنین شتابان می‌روی؟!
عرفان کاملا هوشیار بود، نگاه خماری به مرد نادر نام انداخت، با کمی تعجب و مکث گفت:
- سلام..
نادر خندید و زمینش گذاشت. نیم‌خیز شد و روبرویش گفت:
- علیک سلام! نمی‌دونی مامانت چه‌قدر نگرانت بود! کجا رفتی تو یهو آخه؟
عرفان اخم کرد و نگاهی به اطراف، در پی یافتن عمو محمد؛ مرا دید و گفت:
- عمو پیدام کرد.
پنداری اکسیژن در اتاق کم بود، مدام نفس های عمیق می‌کشیدم. نادر از حالت نیم‌خیز خارج شد و به سمتم آمد، چشمانش مانند نسیم مهربانی هدیه می‌کرد.
- خیلی ممنونم از بابت کمکتون! کار بزرگی کردین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    دستش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و چشم من پیراهن آبی کم‌رنگش را نشانه رفت. گفت:
    - نادر هستم، پسرخاله‌ی عرفان کوچولو. خوشحال میشم اگر با هم آشنا شیم.
    و این یعنی خودت را معرفی کن! مرد، به نظر 25 ساله می‌زد؛ یعنی در سنین من؛ ولی شانه‌های پهن و بازوهای کلفتش، نشان از چند گرانی بود که برای باشگاه و ورزشگاهش خرج کرده، می‌داد. من با او چه تفاوتی داشتم مگر؟
    دستم را به سمتش گرفتم، معرفی کردم محمد را.
    - رحمانی هستم، محمد رحمانی. خوشبختم.
    نام خانوادگی‌ام را راست گفتم، دروغ؟ تا این حد؟ دستم را گرفت و سفت فشرد:
    - هم‌چنین.
    دستم را رها کرد و ادامه داد:
    - مادرش زنگ زد بهمون، گفت از رستوران که اومدن بیرون دیگه عرفان رو
    ندیدن. کلی نگران شده بود بنده خدا. چه‌طور این جا رو پیدا کردین؟
    دستی به موهایم کشیدم و سعی کردم آرام باشم.
    - من حقیقتش این محله رو بلد نبودم. داشتم دنبال کلانتری می‌گشتم که خودش گفت خونه‌ی خاله‌شون این جاست و... منم اومدم تا بپرسم واحد چندین که خدا رسوندتون.
    لبخند زد:
    - آره واقعا، الان بار چهارمه که گم میشه. نمی دونم خاله اینا اصلا حواسشون به این بچه هست یا نه؟
    به دنبال روزنه‌ای برای فرار از زیر ذره‌بین خشم شب گفت‌وگو را بریدم:
    - خب پس، عرفان تحویل شما، من برم. شب...
    آقای دهش به میان کلامم پرید، رشته‌ی سخن را گسیخت:
    - کجا؟ تو هوای بارونی؟ همین‌جا بمون! تو که وسیله نقلیه نداری.
    می‌‎خندم، مصنوعی؛ اذیت می‌شوم. احساس خوبی ندارم. نگاهش نمی‌کنم؛ ولی او بد مرا نگاه می‌کند، من چه خطایی کردم که این‌گونه منتقم خیره‌ام شدی دختر؟ راه فرار را هموارتر می‌کنم.
    - نه، لطف دارین. باید برم، مادرم تنهاست.
    نادر این بار گفت:
    - هیچی جبران این کارتون نمیشه، بذارید حداقل برای جبران برسونمتون.
    عصبی می‌خندم:
    - نیازی نیست نادرخان، خودم میرم.
    بدون ذره‌ای توجه به تقلاهای من، رو به نسیم گفت:
    - عرفان رو ببر تو خونه تا من برگردم. به خاله اینا هم زنگ بزن بگو
    بچه‌شون رو یافتیم.
    و دست عرفان مـسـ*ـت خواب را به سمت نسیم گرفت. نسیم اما مکث کوتاهی کرد و تنها من در اتاق، معنای تامل کوتاهش را چشیدم. سوییچ در دستش را تکان داد و گفت:
    - خودم می‌رسونمشون. تو صبح سرکار بودی، برو بخواب.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    قعر جهنم من، یعنی اجبار و اختیار، یعنی غم و شادی، یعنی بهشت و دوزخ، یعنی خواه و ناخواه! من می خواستم، از آرزوهایم بود که مسیری را با اویی که از من متنفر است طی کنم؛ ولی از همان اویی که از من متنفر است، می‌ترسیدم؛ نگاه امروزش پس از دیدن من بسی برزخی شد. چرا؟ مگر به اختیار خودم پا به این ساختمان گذاشته‌ام؟
    ***
    باران قصد بندآمدن ندارد. یک بند می‌بارد و
    بر آسمان این شهر نعره می‌کشد، در خیابان‌ها داد و فغان می‌کند، یک بند، می‌بارد؛ محکم و با شدت. اتوبان‌های خلوت خیس و لغزنده، سرعت کم او که به‌ سان نامش می‌ماند. گرمای باد بخاری به صورتم می‌خورد و مـسـ*ـت خواب می‌شوم. تنم خیس است و گرمای درون ماشین، احساس خوبی به من می‌دهد. کمتر ماشینی در جاده حرکت می‌کند، احتمالا این راه همیشه شلوغ را، امروز نیم‌ساعته طی کنم. یک ماشین فول‌آپشن، با جدیدترین سیستم‌های نوآوری‌شده، همان لکسوز سیاه‌رنگ، همان صبح پمپ بنزین، همان اولین دیدار، همان اولین خاطره‌ی سمج. چه‌کسی می‌پنداشت که روزی من هم سوار چنین خودرویی شوم؟ این ماشین‌ها، بر من حرامند! چه‌طور شد که شد؟
    نه، در کار خدا دخالت مکن! او می‌داند، همه‌چیز درست می‌شود، درست می‌شود، نشد هم، به درک. تمام می‌شود! و من حیران و تنها، در انتظار پایانش، نشستم.
    ***
    - چرا پمپ نیستی؟ مگه شب کار نبودی؟
    نگاه من به قطرات سرگردان باران بیرون پنجره است و نگاه و حواس او، به جاده و رانندگی. چه جای سوال است دختر؟ اصلا این چه سوالی ست؟
    - شیفتم رو عوض کردن.
    پوزخندش را از گوشه‌ای‌ترین زاویه چشم می‌بینم.
    - تو دیشب به من گفتی این وقت شب بیرون چی کار می‌کنی؟ حالا من از تو می‌پرسم، ساعت دو شب، چرا دنبال بچه‌ی مردم می‌گشتی؟
    آتش است، آتش تمام معنا. درکش نمی‌کنم، به او چه مربوط؟ او مگر «من» است؟
    «تو مگر او بودی که دیشب غرورش را شکستی؟»
    «چه ربطی دارد؟ او زن است و من مرد!»
    «کار مردان دل شکستن است؟»
    من دلش را نشکستم؛ من گفتمش برود، دلیلی نداشت تا سپیده خورشید در جایگاه، به تنهایی پرسه بزند!
    به تو چه مربوط؟
    دهانم بسته شد. دیگر جوابی برای دادن نداشتم اما سکوت؟ نه!
    - من اجازه دارم تا هر وقت بخوام بیرون باشم.
    بلافاصله طلب‌کارانه، صدایش را بالا می‌برد:
    - خب منم اجازه دارم هر کاری بکنم!
    طاقتش را ندارم که دختری بر سرم فریاد بزند و من مانند احمق‌ها هنوز سر به زیر و نجیب بمانم؛ آتش خشم او، مرا هم در بر می‌گیرد.
    - به من چه که تو اجازه هر کاری رو داری؟!
    صدای من؟! صدای او؟ صدای من شیشه‌ی ماشین را شکاند و پرده آسمان را شکافت. سرگردان بودم، حالم خوب نبود. سوهان روحم شده، چرا در زندگی‌ام این‌قدر پررنگ شدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    ماشین را در بریدگی توقف‌گاه اتوبان، متوقف می‌کند و سرگردان سر بر فرمان می‌گذارد. گویا هردویمان پیش‌زمینه‌ی دعوا را داشتیم که این‌قدر متشنج شدیم. آرنجم را به پنجره تکیه می‌دهم و به قطرات رقصان، خیره می‌مانم. او چرا باید با من، بر سر چنین موضوع کم‌ارزشی بحث و جدال کند؟ این رفتار را چه معنا کنم؟
    درمانده‌ام؛ چون مسافری که راه به مقصد از یاد بـرده، گم کرده. خسته‌ام، چون پرنده مهاجری که به میان راه، بالش می‌شکند و سقوط می‌کند و اسیرم. مانند پروانه‌ای که در تور شکارچی، تقلای آزادی‌اش را می‌کند. تنهایی مرا می‌شکند، تنهایی مرا هزار تکه می‌کند؛ ولی نه به آن اندازه که دیدن گریه نالان شب دختر، مرا آزرد. هیچ درکت نمی‌کنم، هیچ!
    آرنجم را بر می‌دارم. چرا گریه می‌کند؟ می‌پرسم:
    - الان دقیقا چرا داری گریه می‌کنی؟
    لبخندی از حرص می‌زنم و ادامه می‌دهم:
    - فکر نمی‌کنم اون‌قدر ارزش داشته باشم که تو بخوای براش گریه کنی!
    سر از فرمان برمی‌دارد و خیس نگاهم می‌کند. بی رو در بایستی، چه چشمان گیرایی دارد!
    نگاهش دل‌گیر است و موهای طلایی رنگ‌شده‌اش، پریشان از اطراف شالش سر برون کشیده‌اند. در اصل اصلا شالی روی سرش نیست، آزادانه پارچه مخملی به سر انداخته، محض رعایت قوانینمی‌خندد:
    - خودت به خودت میگی بی‌ارزش!
    به روبرویش خیره می‌شود و با همان لبخند محو و شیرین زمزمه می‌کند:
    - عجب آدمی!
    چانه‌اش را که به فرمان تکیه داده‌بود، برمی‌دارد و مجددا ماشین را روشن می‌کند و راه می‌افتد. خوددرگیری دارد؟ چه شده؟ این رفتار ها چرا ضد و نقیض یکدیگرند؟ ثانیه‌ای دعوا و جنجال، ثانیه‌ای بعد، خنده و شوخی. تفاوت در چیست؟ او حواسش به جاده است و من نگاهش می‌کنم.
    - نگفتی، چی شد؟
    دست به ضبط عجیبشان دراز و روشنش
    می‌کند، آرام می‌گوید:
    - هیچ‌وقت کسی رو قضاوت نکن محمد، دیروز خیلی بد دلم رو شکستی. احساس کردم.. احساس کردم یه موجود اضافی رو شونه‌هاتم!
    تو در نزده، وارد شدی، چه‌گونه می‌توانم دلت را بشکنم؟
    - به کسی
    نگو برو! بذار خودش بره.
    آمدم بگویم «وقتی نمیره باید برونی»؛ ولی لب از گفتار بستم. ادامه داد:
    - از دیروز حالم خوب نیست. همه‌ش آرزو می‌کردم ببینمت و با همین ناخنام خفه‌ت کنم!
    بی‌اراده نگاهم به دستانش کشیده می‌شود؛ خفه‌شدن با آن ناخن‌های قرمز بلند، چه حسی دارد؟
    - خدا آرزوم رو برآورده‌ کرد؛ ولی من جرات نکردم این کار رو بکنم.
    چیزی نگفتم و به جاده نگاه کردم. فکر نمی‌کردم رفتار دیشبم، چنین تاثیری بر او بگذارد. دیشب من فقط خسته بودم، حوصله‌ی هیچ‌چیز را نداشتم. تو که نمی‌دانی شب‌های تنهایی جایگاه، چه قدر کسل‌کننده‌اند! هیچ‌کس نیست، هیچ‌کس! تنهایی، در برهوت جایگاه به آن بزرگی، بی‌کاری، و بیچارگی. نه می‌توانی بخوابی، نه توان بیدارماندن داری. به‌خاطر این است که جانم
    در شب‌های تنهایی جایگاه بالا می‌آید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    صدای ضعیف ضبط ملایم و آرام، در ماشین پخش می‌شود. منتظر سخنی از جانب من است؛ عذرخواهی، اظهار شرمندگی، از بابت رفتار دیروز. نخواستم ناامیدش کنم و دلش را بشکنم:
    - از اون حرف‌ها منظوری نداشتم. دیشب خیلی خسته بودم.
    به زبانم نیامد بگویم ببخشید! بار اول بود، که چنین حس غروری داشتم.
    نمی‌دانم، حس می‌کردم اگر بگویم «ببخش، غرورم زیر سوال می‌رود! پس لب بستم و به موسیقی ویالون سوزناکی که آرام و آرام صدایش بلند می‌شد، گوش سپردم. هنوز در جاده‌ی اتوبان بودیم. «بودیم»؛ جمع شدیم..!
    - خب، خستگی دلیل نمیشه چنین حرفی رو بزنی!
    دیگر داشت سیم‌های اعصابم را جا‌به‌جا می‌کرد! نگاه به بیرون دوختم و تقریبا حرصی گفتم:
    - حالا تو بگذری به جایی بر نمی‌خوره!
    خندید؛ آرام و کوتاه و چه شیرین! کمی بعد گفت:
    - من همین‌جوری دارم میرم، خونه‌تون کجاست؟
    - یه‌کم پایین‌تر از یوسف آباد، نزدیک شدیم می‌گمت کجا بری..
    زمان کمی در سکوت گذشت. به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم. عجیب بود، از افکار خورنده‌ی مغزم- که ذره ذره مرا به کام نابودی می‌کشید- خبری نبود. من فقط بی‌ هیچ فکر و قضاوتی نسبت به هیچ‌چیز، نگران باران بودم و لرزش قطراتش به من حس خوبی می‌داد. هوای داخل ماشین گرم بود و بیرون ماشین باد و طوفان و باران؛ چه دلنواز بودند این احساسات ضد. موسیقی آرام بخش و سوزناکی، به هنرمندی ویالون و پیانو پخش می‌شد و رومنتیکی فضا را تکمیل می‌کرد؛ یادت گرامی، ناهید خانم..!
    ولی نسیم گویا قصد نه، تحمل سکوت نداشت:
    - رشته‌ات چیه؟
    رشته؟ شغل؟ چه بگویمت؟ چرا می‌پرسی؟ چرا همه می‌خواهند نابودم کنند؟ اه، جهنم! ما که از همه گذشتیم، تو هم نیز! ریز نگاهی به سویش انداختم و گفتم:
    - شیمی، ناقص..
    با تعجب کمی گفت:
    - کار‌شناسی ناقص؟!
    صدایی شبیه «اوم» از گلویم خارج شد. این بحث را دوست نداشتم؛ عامل ناراحتی‌هایم بود. او ولی نمی‌توانست آرام بگیرد و بی‌خیال قضیه شود:
    - چرا آخه؟
    بحث را سمت دیگری سوق دادم. به او اگر بود، تا ته زندگی‌ام را نمی‌فهمید، آرام نمی‌گرفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    - نشد، تو رشته‌ات چیه؟
    نگاهم کرد و دوباره رو گرفت.
    - من؟ من حسابداری می‌خونم، ترم آخرمه.
    زمزمه کردم:
    - موفق باشی.
    آرام:
    - مرسی. تو چرا ادامه ندادی؟
    نه، ول کن ماجرا نبود به کل!
    - خرجش رو نتونستم در بیارم. یعنی می‎تونستم؛ ولی نمی‌تونستم هم تو پمپ بنزین باشم، هم دانشگاه. برای همین...
    پشیمان شدم، چرا گفتم؟ نباید می‌گفتم. اشتباه کردم.
    - فقط با مادرت زندگی می‌کنی؟
    چه بلایی سرش آمده‌ بود؟ می‌خواست سیر زندگی‌ام را بخواند؟ چرا من غلامش شده‌ام؟ مریدش شده‌ام؟ چرا به مثال بله قربان گویان، هر چه می‌گوید پاسخ می‌دهم؟ چرا من جواب این سوال‌ها را نمی‌دانم؟
    - آره. طلاق گرفتن، بعدشم دیگه ازدواج نکرد.
    لبخند زد:
    - لابد تو نذاشتی!
    اتفاقا برعکس، من اصرارش می‌کردم، او نمی‌خواست. او، همه‌چیزش را فدای این جان بی‌مصرف کرد او...
    - نمی‌دونم، من حرفی نداشتم.
    چیزی نگفت، خواستم یر به یر شویم. او همه‌چیز مرا گرفت و فهمید، باز هم برایم مرموز بماند؟ نگاهش کردم و دهان به سخن گشودم:
    - تو چی؟ با کی زندگی می‌کنی؟ چه جوری‌ای؟
    لبخند زد و کوتاه نگاهم کرد.
    - من با بابام و برادرم! برادرم همین نادر بود، بابامم آقای آفاق بزرگ، مامانم فوت شده.
    ابراز تأسف کردم:
    - خدا بیامرزتشون.
    - خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. پنج‌سالم بود که فوت شد، خیلی ازش یادم نمیاد؛ بابامم بعدش ازدواج کرد؛ اما طلاق گرفتن. الان فقط من و بابام و نادریم.
    مرگ مادر... خدا نیاورد آن روز را که چشم باز کنی و دیگر مادرت را نمی‌بینی. غم سنگین نبود مادر، زمان ندارد. در کودکی اگر برود، در بزرگی کمبود عاطفی را حس می‌کنی، در بزرگی اگر برود، از وابستگی پرپر می‌زنی. والدین خیلی عزیزند، خیلی زیاد؛ اما بحث مادر، بحث دیگری‌ست. مادر قلب فرزندش را می‌خواند، می‌فهمدش، بی هیچ توضیحی درکش می‌کند، دل‌سوز و دل‌رحمش است. که از محبت بی‌منت بیزاری می‌جست؟ بهترین دوستت ممکن است گاهی بدترین دشمنت شود، کسی چه می‎داند؟ چه خنجرهایی که دوستان از پشت زدند و چه شمشیرهایی که از رو بستند و جنگ را در بی‌هوشی تو، به پایان رساندند. مادر کجا و این کارها کجا؟ دل مادر، بی مثال است. حتی دریا هم گنجایش این حجم محبت و دل نگرانی را ندارد! غم نبودنش را چه‌گونه به جان می‌توان خرید آخر؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    ***
    - همین جا پیاده میشم.
    راهنما زد، سرعتش را کمتر کرد و سر خیابان ایستاد. هوای ماشین، بد مطبوع احوال بود! دست بردم به دستگیره در و او قفل مرکزی را فشرد. تعجب کردم، این کار چه معنا داشت؟ رو به رویش کردم و پرسش‌وار به چشمان سیاه براق و خندانش نگاه کردم؛ خندید و گوشه‌ی چشمش، چین خورد، قلب من نیز...
    - نترس، بگو کدوم کوچه می‌شینین که برسونمت در خونه‌ات.
    دستگیره را رها کردم. نفس گرفتم، نگاه گرفتم و دیگر دل به برق فریبنده‌ی نگاهش ندادم.
    سر کوچه پیاده می‌شوم و مستان، به سوی خانه بازمی‌گردم.
    شالش زرشکی‌رنگ بود، روبرویش را تا زده بود و به حالتی عجیب دور گردنش آزادانه ثابتش کرده‌بود. دور چشم‌های بی‌نهایت سیاهش خط باریک سیاهی، حاصل از آرایشش بود و ابروهای طلایی‌رنگش، نشان از حرفه‌اش در آرایشگری بود. موهایش نیز طلایی بود؛ اما من به یاد دارم در ملاقات اول، موهایش مواج بودند؛ به قدری که امواج متلاطم دریا در برابرش سر سجده فرود می‌آوردند. چه‌طور این بار صاف بودند؟ بی هیچ حالتی؟ هنگامی که می‌خندید، چال کوچکی در گونه‌ی راستش بود، گردنبند سفیدی در گردنش. مانتوی سپید زمستانی، همان‌هایی که حالا خیلی‌ها می‌پوشند، با سرآستین‌های مشکی، دکمه‌های پنهان و طرح‌های محو و ناپیدای خاکستری رنگ، به تنش می‌نشست و چکمه‌ی سیاه‌رنگ چرم و خزدارش، صدای کوبش پاشنه‌هایش و گام‌های هموارش...
    پیمان جان، ساعت به چهاربامداد رسید، کتاب رویاهایت را ببند! بخواب!
    ***
    ساعت هشت‌صبح است؛ ولی پنداری توده از ابرهای سیاه، آسمان شهر را پوشانده‌اند. می‌باریدند! می‌کوبیدند! تگرگ‌های درشت و تیز، بر کف حیاط و سایه‌بان همسایه‌مان می‌کوبیدند. کوچه‌ها را آب بـرده‌بود، دما به زیر صفر درجه رسیده بود و بخاری گازی، کفاف گرمایش کل خانه را نمی‌داد.
    پروین بانو به خانه مهربان جانا رفته بود و من گمراه و تنها، در خانه کوچک و اتاق سردم، به آسمان بی‌شمس شهر نگاه دوخته بودم. ابرها پر بودند. دقشان را بر سر آدمی خالی می‌کردند. امروز بیرون رفتن معنا ندارد، کوچه با رود یکی شده است. رادیو مدارس و ادارات را تعطیل اعلام کرد. همه‌جا تعطیل است؛ پمپ بنزین اما.. کسی چه می‌داند، شاید تا عصر باران آرام گرفت و مانند دیروز، آرام و عاشق، باریدن از سر گرفت. کس چه داند؟
    رادیو پیام، ربع ساعت به ربع ساعت اخبار کوتاهی می‌گفت و باز آواز هنرمندان سر می‌داد. می‌خواند:
    - ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
    این چنین به طوفان تن مرا سپردی
    گرمم است.
    - ای که مهر باطل زدی به دفتر من
    بعد تو نیامد چه‌ها که بر سر من..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    چه روزهای آزاردهنده‌ای، چه طول زمان‌های کشداری. من چرا بی‌قرارم؟
    - ای خدای عالم چه‌گونه باورم بود
    آن که روزگاری پناه و یاورم بود
    آدمک، چه تنها شده‌ای؟ بیم چه در خود می‌پرورانی؟ حال و هوایت آدمانه نیست، افکار پریشانت، آرام نیست..
    - رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته‌ام
    رفتی و ندیدی که بی تو چه‌گونه پرشکسته‌ام
    ***
    یک زمان‌هایی هست که دل بی هیچ بهانه‌ای می‌گیرد. امروز هم از آن روزهاست که هیچ‌کس آرامم نمی‌کند، که هیچ‌کس نمی‌فهمد چه مرگم شده است.
    تلفنم زنگ می‌خورد، رادیو را کم می‌کنم. به رفیق از یاد رفته‌ام پاسخ می‌گویم:
    - سلام.
    - سلام! بالایی؟
    انگشتان پایم را جمع می‌کنم، هوا سرد است!
    - آره. میای بالا؟
    - دارم میام.
    از روی انبوه تشک‌ها برمی‌خیزم. دوست دارم، این شکلی‌اش را دوست دارم! دو دستم را لابه‌لای موهایم فرو می‌‎برم و کمی با انگشتانم، سرم را مالش می‌دهم. یک مرحله‌ای از زمان، این کار را برای رفع سردرد می‌کردم، حالا که همه‌چیز تفاوت کرده و من به هردویش عادت کردم، به مالش سر و سردردش. رادیو را خاموش کردم و از اتاق خارج شدم. از هال گذشتم و به آشپزخانه رفتم. کتری را از آب پر کردم و اجاق را روشن گذاشتم تا به جوش بیاید. در هال را باز گذاشتم که سوران بیاید.
    از بالا به حیاط و درختچه‌های کوچک استوار و خانمش نگاه می‌کردم؛ باد و باران، طوفان کرده بود. قطرات اریب می‌باریدند و به منی که به زیر سایه‌بان بودم نیز برخورد می‌کردند. صدای کوفتن پاهایش را شنیدم. بالا آمد و من از جلوی در کنار رفتم. مسافتی نیامده بود؛ اما شانه‌هایش و آستین راستش کاملا خیس بودند!
    زار وارد شد و نالید:
    - بارونه یا عذاب!؟ دو روزه یه بند داره می‌باره.
    - دیروز رفتی دانشگاه؟
    دو لیوان چای می‌ریزم و می‌نشینیم. بحث را از سر می‌گیرد:
    - آره، بالاخره بهمن هم تموم میشه و یه فرجه خفن می‌گیرم!
    در هال باز است و باد هوای خانه را یخ‌بندان کرده.
    - خاک، هیچ تغییر نکردی!
    استکانش را به دهان برد:
    - دانشگاه رو ول کن.
    کمی نوشید و باز گفت:
    - خاله کو؟ خوابه؟
    - نه بابا! خونه مهربان جانا ایناست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    استکان چای بی‌رنگ و شفاف را روی نعلبکی قرار داد و با شک گفت:
    - مهربان جانا؟!
    برخاستم و حرفش را تایید کردم:
    - آره، چیه؟ فاز شک برداشتی.
    متکی به پشتی، یک پایش را قائم و دیگری را دراز کرده بود، گفت:
    - عروسی دخترش دو روز دیگه‌ست، همونی که رفتیم جهیزیه‌اش رو چیدیم هستا، رویا بود، چی بود..
    در را بستم، سر انگشتانم سرخ شده بودند. خندیدم:
    - ثریا.
    مجدد استکانش را برداشت و نوشید و گفت:
    - لامصب؛ اسم دختر مردم رو هم حفظ می‌کنی؟
    روبرویش نشستم. سوران مرد خوبی بود، میان این گرگان متعبدنمای امروز مرامش نظیر نداشت. چایم را برداشتم و گفتم:
    - پنج شیش روز پیش بود خب.
    - دعوتتون کردن؟
    به یاد نداشتم کسی من را دعوت کرده باشد. نگاهی به میز تلفن انداختم و پاسخ دادم:
    - نمی‌دونم.
    اخم کرد و با آن شلوار گرمکن آبی خط‌دارش چهار زانو نشست. گفت:
    - مگه میشه؟! مامانت رفیق فاب مامانشه! تازه واسه‌شون حمالی هم کردی.
    پرسیدم:
    - شما رو دعوت کردن مگه؟
    خودشیفته شد و با لبخند گفت:
    - من رو دعوت کردن!
    و روی من تاکید کرد. خواستم چیزی بگویم که موبایل سامسونگ طلایی‌اش را از جیبش بیرون کشید و حین روشن‌کردنش گفت:
    - راستی، یه چیزایی پیدا کردم تو استاتوس ملت، نظیر ندارن!
    کمی درنگ کردم. استاتوس؟! همان وضعیتی که زیر پروفایلشان می‌نویسند؟ آن‌قدر اصطلاحات عجیب و بیگانه به کار می‌برند که...
    - بخون.
    گوشی‌اش را روی زمین به سمتم سر داد. برداشتمش، صفحه LINE بود، اولی را خواندم.
    «بعدِ چهارده سال سیگارش را ترک کرده بود
    بهش گفتم چه حسی داری؟
    گفت حس نترسیدن
    حالا دیگه هرکسی رو بخوام می‌تونم ترک کنم.»
    ماندم! یک چیزهای نامربوطی برای خودشان می‌نویسند.
    بعدی را خواندم.
    « به ﺗﻪ سیگاری‌هایتان ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ

    ﺯﯾﺮ ﭘﺎ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﯾﺪﺷﺎﻥ.
    ﭼﺮﺍ ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻫﺮﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺳﻮﺧﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﭘﺎ؟»
    جوک بود، جوک! خوشم آمد و بیشتر خواندم.
    «دلی که بردی…
    نگاهی که دزدیدی…
    احساسی که پژمردی…دستانی که گرفتی…صدایی که با آن آرام گرفتی…
    نان و نمکی که خوردی…حتی نمکدانی که شکستی..
    همه حلالت باشند..
    جز لرز دلم در اولین نگاهت...
    حرامش باد آنکه پر کرد جای مرا... »
    چه متونی! چه نبوغی! این همه استعداد کجا نهفته است؟
    «بعضی وقتا خیلی خوش می‌گذره؛
    مثل دیشب من....
    کاش بازم ببینمش..."
    خواستم بعدی را بخوانم که نمی‌دانم چه شد، چه‌طور شد که دلم کشید نام نویسنده‌اش را بخوانم؛ آخر دیشب، به من هم خیلی خوش گذشته بود! «Nsm» نمی‌فهمیدم. عکسش را نگاه کردم؛ عکسی از برگ پائیزی بود.
    ***
    سوران نماند. من ماندم. پروین نیامد. من ماندم. باران بند نیامد. من ماندم. از ماندن و سکون خسته شدم، به قصد گشت و گذار برخاستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Forgettable

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/28
    ارسالی ها
    2,354
    امتیاز واکنش
    11,844
    امتیاز
    796
    سن
    32
    محل سکونت
    یزد
    چه لـ*ـذت‌بخش بود، قدم‌زدن زیر باران. چرا حالا هیچ لذتی ندارد؟
    چه جذاب بودند، قطرات تند و بی‌امان باران. چرا حالا بی‌روح شده‌اند؟
    خیسی موها و لباس‌هایم مایه آرامش بودند. چرا حالا مایه عذابم شده‌اند؟
    نمی‌شد. این‌طور که بخواهم به پیش بروم، به هیچ کجایی نمی‌رسم. این‌طوری نمی‌شود، نمی‌شد. بی‌قرار بودم، بی‌دلیل بی‌قرار بودم. چه بلایی بر سرم آمده‌ بود نمی‌دانستم؛ که اگر می‌دانستم، گامی به سوی درمانش برمی‌داشتم. حالا که نمی‌دانم، چه کنم؟ هیچ‌چیز سر جایش نیست. یک جایی، چیزی می‌لنگد. نا‌آرامم، بی‌قرار؛ چو یوسفی که گمنام در چاه افتاده. عصبانی‌ام و صبرم نمی‌کشد. دیوار نمی‌خواهم، یک انسان بدهید! همان مرد چشم‌آبی دیروزی را بدهید؛ بگذارید کمی آرام بگیرم، کمی که در صورتش بکویم، آرام می‌گیرم. این خود جدیدم را نمی‌شناسم. احساساتم را درک نمی‌کنم. ذهنم به همه مسیری سر می‌کشد و بی‌مقصد و بی‌رهنما، فقط پیش می‌رود. سرما اعصابم را به هم ریخته‌است. دستانم درون جیب کاپشنم گرمند و صورتم از باد سرد، سرد. اشتباه کردم. نباید بیرون می‌زدم، بیشتر آشفته شدم. راه بازگشت را گرفتم و بازگشتم.
    اوست. همان ماشین سیاه بسیار آشنا. کابوس رویای این روزها. لکسوس نسیم، مطمئنا از آن خود نسیم است.
    دیوارهای محل فقیرنشین ما ماشین خارجی به چشم خود ندیده. نزدیک می‌شوم. انگار که مرا می‌بیند، درب راننده را می‌گشاید و خودش پیاده می‌شود. پالتوی قهوه‌ای، یک لباس دیگر، یک ست دیگر، گیم دوئل آغاز می‌شود.
    قلبم می‌کوبد، آرامش وجود من خود بی‌دلیل طغیان‌گر است، تو چرا باد می‌شوی و بیشتر هلش می‌دهی؟ قلب من، تحمل این کوبش محکم را ندار؛ بی‌صبر و بی‌تحملم. حکم کودک نوزادی را دارم که توان انجام هیچ کاری ندارد و مدام گریه می‌کند و با صدای گریه‌اش، هم خود و هم دیگران را می‌آزارد. یا آن ماهی که در صید صیاد اسیر می‌شود و امیدش به فاصله یک کلمه ناامید می‌گردد. تو چرا ‌اسباب بدبختی‌ام را بیش از پیش فراهم می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا