- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
- نچ نچ.
فریما کلافه با صدای کنترل شدهای گفت:
- بسه دیگه.
زیر لب گفت:
- سرهنگ سرمدی، بگم خدا چیکارت کنه!
- سرمدی؟!
چشمانش را از حرص و خشم زیاد باز و بسته کرد؛ دیگر تحمل او را نداشت؛ مدتی بود که از دست پدرش خسته شده بود و حال پسرش آمده بود تا کار او را تمام کند و فریما را به مرز دیوانگی بکشاند.
نفس عمیقی کشید؛ نمیدانست میتواند به او اعتماد کند یا نه!
بالاخره رسیدند؛ ماشین را لابهلای درختان پارک کرد. فریما قبل از اینکه پیاده شود با دقت به اطراف نگاه کرد تا تعداد دوربینها و مکانهایش را به خاطر سپارد، چون اولین بار بود که به آنجا رفته بود. هنگامی که از نبود دوربینها مطمئن شد، خم شد و از توی داشبورد دوربینهای کوچک فیلمبرداری را برداشت. بعد از ورودش به دبی خیلی تلاش کرد تا یکی را همانند فرشاد پیدا کند. یکی از دو شنودی که همه چیز را ضبط میکرد زیرِ کش موهایش پنهان کرد؛ دیگری زیر نگین قرمز رنگ بزرگ دستبندش قرار گرفت.
مهیاد با تعجب نگاهش میکرد.
- کجا رو نگاه میکنی؟ بریم دیگه.
از ماشین پیاده شدند.
- چیکار میکنی؟ جاسوسی؟!
- تو تا یه ماه دیگه صبر کن، خودت همه چیزو با جزئیات میفهمی؛ فقط یه ماه دندون رو جیـ*ـگر بذار. رفتارت عادی باشه وقتی وارد بشیم کلی دوربین در انتظارمونه!
یکی از اسلحههای شاهرخ را از پشت کمرش در آورد و به سمتش پرتاب کرد.
- ازم باید دفاع کنی بادیگارد؛ درست نمیگم؟ بادیگارد که بی اسلحه نمیتونه!
اسلحه را گرفت و پشت کمرش گذاشت؛ مسیر خاکی که پر از سنگ و کلوخ بود را رد کردند.
مهیاد پوزخندی زد و به صخره بزرگ روبهرویشان اشاره کرد و گفت:
- بنبسته!
- بنبست نیست.
فریما دستش را روی صخره گذاشت و سعی کرد جایی را که کمی لق میزد پیدا کند؛ ولی دریغ از یک قسمت که فرو برود.
مهیاد دوباره پوزخند صداداری زد و با کت بسیار زیبایش به صخره خاکی تکیه داد.
همان بخش داخل رفت و مهیاد از صخره فاصله گرفت؛ متعجب به آن سنگی که داخل رفته بود نگاه کرد.
تکهای کوچک از سنگ کنار رفت و یک صفحه کلید ظاهر شد؛ خیلی کهنه بود و شمارهی برخی از دکمهها محو شده بود.
فریما با خود فکر کرد «اگر روزی آدرس اینجا رو داشتم و میخواستم یکم فضولی کنم، راحت میشد از رنگ رفته دکمهها رمز رو پیدا کرد».
با این حال بهخاطر تعداد دوربینهای اطراف صخره، نمیتوانست کاری کند و به دستیار احتیاج داشت. دلش برای فرشاد تنگ شده بود؛ در چنین کارهایی زیاد کمکش میکرد .
آهی کشید و نامههای بدون آدرسی را که برایشان میفرستاد به یاد آورد؛ الان باید فقط نامههای بدون نشانی مینوشت تا بدانند حالش اینجا خوب است، زندهاست و نفس میکشد، به زودی همه چیز تمام میشود و همان روزها برمیگردد.
خاطراتش یکی پس از دیگری ذهنش را در بر میگرفتند. دلش برای شایان پر میکشید، خیلی دوست داشت زودتر برایش نامهای بفرستد؛ ولی نتوانسته بود.
همه چیز را از ذهنش بیرون کرد و ذهنش را روی صفحه کلید متمرکز کرد.
رمزی که شاهرخ قبلا روی کاغذ برایش نوشته بود را به صفحه کلید وارد کرد؛ آن سنگی که کنار رفته بود و صفحه نمایان شده بود، به جای اولش برگشت و تکه سنگ بزرگتری جابهجا شد و راه پلهای سنگی به سمت زیرزمین پدیدار شد.
سیستم پیشرفتهای داشتند. نگاهی به اطراف انداخت و وارد شد؛ مهیاد هم پشت سرش وارد شد. سنگ سر جایش برگشت و مسیر در تاریکی فرو رفت.
طولی نکشید که چراغها به همراه تهویه روشن شد. لامپها نور کمی داشتند که فقط کمی از مسیر را روشن میکرد.
نمیدانست که چقدر پایین رفته بودند؛ ولی انتهای پلهها دو محافظ هیکلی، در ورودی را مسدود کرده بودند.
یکی از آنها با صدای بمی گفت:
- کجا؟ کی هستی؟ چی میخوای؟
اصلا از طرز برخوردش خوشش نیامد؛ برگه اجازه ورودش را از جیبش درآورد و به او داد.
- نگفتی کی هستی؟
- معاون.
با ترس کنار رفتند و عذرخواهی کردند؛ باید هم از یک قاتل سریالی میترسیدند! گرچه در اصل او بدل معاون بود! راهرویی که مسطح بود را طی کردند که با یک سازمان زیرزمینی فوقالعاده پیشرفته روبهرو شدند. شگفتآور بود که همچین جایی را ساخته بودند! درست مثل پادگانهای زیرزمینی مخفی ارتشهای مجهز بود!
تمام سعیاش بر این بود که به همه جا نگاه کند و عکس بگیرد.
یک مرد مسن و ریزنقش دوان دوان به طرفشان رفت و پرسید:
- شما کی هستید؟ چی اینجا میخواید؟
- فریمام، از طرف دکتر اومدم سرکشی.
فریما کلافه با صدای کنترل شدهای گفت:
- بسه دیگه.
زیر لب گفت:
- سرهنگ سرمدی، بگم خدا چیکارت کنه!
- سرمدی؟!
چشمانش را از حرص و خشم زیاد باز و بسته کرد؛ دیگر تحمل او را نداشت؛ مدتی بود که از دست پدرش خسته شده بود و حال پسرش آمده بود تا کار او را تمام کند و فریما را به مرز دیوانگی بکشاند.
نفس عمیقی کشید؛ نمیدانست میتواند به او اعتماد کند یا نه!
بالاخره رسیدند؛ ماشین را لابهلای درختان پارک کرد. فریما قبل از اینکه پیاده شود با دقت به اطراف نگاه کرد تا تعداد دوربینها و مکانهایش را به خاطر سپارد، چون اولین بار بود که به آنجا رفته بود. هنگامی که از نبود دوربینها مطمئن شد، خم شد و از توی داشبورد دوربینهای کوچک فیلمبرداری را برداشت. بعد از ورودش به دبی خیلی تلاش کرد تا یکی را همانند فرشاد پیدا کند. یکی از دو شنودی که همه چیز را ضبط میکرد زیرِ کش موهایش پنهان کرد؛ دیگری زیر نگین قرمز رنگ بزرگ دستبندش قرار گرفت.
مهیاد با تعجب نگاهش میکرد.
- کجا رو نگاه میکنی؟ بریم دیگه.
از ماشین پیاده شدند.
- چیکار میکنی؟ جاسوسی؟!
- تو تا یه ماه دیگه صبر کن، خودت همه چیزو با جزئیات میفهمی؛ فقط یه ماه دندون رو جیـ*ـگر بذار. رفتارت عادی باشه وقتی وارد بشیم کلی دوربین در انتظارمونه!
یکی از اسلحههای شاهرخ را از پشت کمرش در آورد و به سمتش پرتاب کرد.
- ازم باید دفاع کنی بادیگارد؛ درست نمیگم؟ بادیگارد که بی اسلحه نمیتونه!
اسلحه را گرفت و پشت کمرش گذاشت؛ مسیر خاکی که پر از سنگ و کلوخ بود را رد کردند.
مهیاد پوزخندی زد و به صخره بزرگ روبهرویشان اشاره کرد و گفت:
- بنبسته!
- بنبست نیست.
فریما دستش را روی صخره گذاشت و سعی کرد جایی را که کمی لق میزد پیدا کند؛ ولی دریغ از یک قسمت که فرو برود.
مهیاد دوباره پوزخند صداداری زد و با کت بسیار زیبایش به صخره خاکی تکیه داد.
همان بخش داخل رفت و مهیاد از صخره فاصله گرفت؛ متعجب به آن سنگی که داخل رفته بود نگاه کرد.
تکهای کوچک از سنگ کنار رفت و یک صفحه کلید ظاهر شد؛ خیلی کهنه بود و شمارهی برخی از دکمهها محو شده بود.
فریما با خود فکر کرد «اگر روزی آدرس اینجا رو داشتم و میخواستم یکم فضولی کنم، راحت میشد از رنگ رفته دکمهها رمز رو پیدا کرد».
با این حال بهخاطر تعداد دوربینهای اطراف صخره، نمیتوانست کاری کند و به دستیار احتیاج داشت. دلش برای فرشاد تنگ شده بود؛ در چنین کارهایی زیاد کمکش میکرد .
آهی کشید و نامههای بدون آدرسی را که برایشان میفرستاد به یاد آورد؛ الان باید فقط نامههای بدون نشانی مینوشت تا بدانند حالش اینجا خوب است، زندهاست و نفس میکشد، به زودی همه چیز تمام میشود و همان روزها برمیگردد.
خاطراتش یکی پس از دیگری ذهنش را در بر میگرفتند. دلش برای شایان پر میکشید، خیلی دوست داشت زودتر برایش نامهای بفرستد؛ ولی نتوانسته بود.
همه چیز را از ذهنش بیرون کرد و ذهنش را روی صفحه کلید متمرکز کرد.
رمزی که شاهرخ قبلا روی کاغذ برایش نوشته بود را به صفحه کلید وارد کرد؛ آن سنگی که کنار رفته بود و صفحه نمایان شده بود، به جای اولش برگشت و تکه سنگ بزرگتری جابهجا شد و راه پلهای سنگی به سمت زیرزمین پدیدار شد.
سیستم پیشرفتهای داشتند. نگاهی به اطراف انداخت و وارد شد؛ مهیاد هم پشت سرش وارد شد. سنگ سر جایش برگشت و مسیر در تاریکی فرو رفت.
طولی نکشید که چراغها به همراه تهویه روشن شد. لامپها نور کمی داشتند که فقط کمی از مسیر را روشن میکرد.
نمیدانست که چقدر پایین رفته بودند؛ ولی انتهای پلهها دو محافظ هیکلی، در ورودی را مسدود کرده بودند.
یکی از آنها با صدای بمی گفت:
- کجا؟ کی هستی؟ چی میخوای؟
اصلا از طرز برخوردش خوشش نیامد؛ برگه اجازه ورودش را از جیبش درآورد و به او داد.
- نگفتی کی هستی؟
- معاون.
با ترس کنار رفتند و عذرخواهی کردند؛ باید هم از یک قاتل سریالی میترسیدند! گرچه در اصل او بدل معاون بود! راهرویی که مسطح بود را طی کردند که با یک سازمان زیرزمینی فوقالعاده پیشرفته روبهرو شدند. شگفتآور بود که همچین جایی را ساخته بودند! درست مثل پادگانهای زیرزمینی مخفی ارتشهای مجهز بود!
تمام سعیاش بر این بود که به همه جا نگاه کند و عکس بگیرد.
یک مرد مسن و ریزنقش دوان دوان به طرفشان رفت و پرسید:
- شما کی هستید؟ چی اینجا میخواید؟
- فریمام، از طرف دکتر اومدم سرکشی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: