کامل شده رمان کوتاه معاون (جلد دوم شانزده سال فکر سیاه) | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به جلد اول این رمان چی بود؟

  • عالی بود

  • خوب بود

  • بد نبود

  • مزخرف بود

  • نخوندم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
- نچ نچ.
فریما کلافه با صدای کنترل شده‌ای گفت:
- بسه دیگه.
زیر لب گفت:
- سرهنگ سرمدی، بگم خدا چیکارت کنه!
- سرمدی؟!
چشمانش را از حرص و خشم زیاد باز و بسته کرد؛ دیگر تحمل او را نداشت؛ مدتی بود که از دست پدرش خسته شده بود و حال پسرش آمده بود تا کار او را تمام کند و فریما را به مرز دیوانگی بکشاند.
نفس عمیقی کشید؛ نمی‌دانست می‌تواند به او اعتماد کند یا نه!
بالاخره رسیدند؛ ماشین را لابه‌لای درختان پارک کرد. فریما قبل از اینکه پیاده شود با دقت به اطراف نگاه کرد تا تعداد دوربین‌ها و مکان‌هایش را به خاطر سپارد، چون اولین بار بود که به آن‌جا رفته بود. هنگامی که از نبود دوربین‌ها مطمئن شد، خم شد و از توی داشبورد دوربین‌های کوچک فیلم‌برداری را برداشت. بعد از ورودش به دبی خیلی تلاش کرد تا یکی را همانند فرشاد پیدا کند. یکی از دو شنودی که همه چیز را ضبط می‌کرد زیرِ کش موهایش پنهان کرد؛ دیگری زیر نگین قرمز رنگ بزرگ دستبندش قرار گرفت.
مهیاد با تعجب نگاهش می‌کرد.
- کجا رو نگاه می‌کنی؟ بریم دیگه.
از ماشین پیاده شدند.
- چیکار می‌کنی؟ جاسوسی؟!
- تو تا یه ماه دیگه صبر کن، خودت همه چیزو با جزئیات می‌فهمی؛ فقط یه ماه دندون رو جیـ*ـگر بذار. رفتارت عادی باشه وقتی وارد بشیم کلی دوربین در انتظارمونه!
یکی از اسلحه‌های شاهرخ را از پشت کمرش در آورد و به سمتش پرتاب کرد.
- ازم باید دفاع کنی بادیگارد؛ درست نمیگم؟ بادیگارد که بی اسلحه نمی‌تونه!
اسلحه را گرفت و پشت کمرش گذاشت؛ مسیر خاکی که پر از سنگ و کلوخ بود را رد کردند.
مهیاد پوزخندی زد و به صخره بزرگ روبه‌رویشان اشاره کرد و گفت:
- بن‌بسته!
- بن‌بست نیست.
فریما دستش را روی صخره گذاشت و سعی کرد جایی را که کمی لق می‌زد پیدا کند؛ ولی دریغ از یک قسمت که فرو برود.
مهیاد دوباره پوزخند صداداری زد و با کت بسیار زیبایش به صخره خاکی تکیه داد.
همان بخش داخل رفت و مهیاد از صخره فاصله گرفت؛ متعجب به آن سنگی که داخل رفته بود نگاه کرد.
تکه‌ای کوچک از سنگ کنار رفت و یک صفحه کلید ظاهر شد؛ خیلی کهنه بود و شماره‌ی برخی از دکمه‌ها محو شده بود.
فریما با خود فکر کرد «اگر روزی آدرس اینجا رو داشتم و می‌خواستم یکم فضولی کنم، راحت می‌شد از رنگ رفته دکمه‌ها رمز رو پیدا کرد».
با این حال به‌خاطر تعداد دوربین‌های اطراف صخره، نمی‌توانست کاری کند و به دستیار احتیاج داشت. دلش برای فرشاد تنگ شده بود؛ در چنین کار‌هایی زیاد کمکش می‌کرد .
آهی کشید و نامه‌های بدون آدرسی را که برایشان می‌فرستاد به یاد آورد؛ الان باید فقط نامه‌های بدون نشانی می‌نوشت تا بدانند حالش اینجا خوب است، زنده‌است و نفس می‌کشد، به زودی همه چیز تمام می‌شود و همان روزها برمی‌گردد.
خاطراتش یکی پس از دیگری ذهنش را در بر می‌گرفتند. دلش برای شایان پر می‌کشید، خیلی دوست داشت زودتر برایش نامه‌ای بفرستد؛ ولی نتوانسته بود.
همه چیز را از ذهنش بیرون کرد و ذهنش را روی صفحه کلید متمرکز کرد.
رمزی که شاهرخ قبلا روی کاغذ برایش نوشته بود را به صفحه کلید وارد کرد؛ آن سنگی که کنار رفته بود و صفحه نمایان شده بود، به جای اولش برگشت و تکه سنگ بزرگ‌تری جابه‌جا شد و راه پله‌ای سنگی به سمت زیر‌زمین پدیدار شد.
سیستم پیشرفته‌ای داشتند. نگاهی به اطراف انداخت و وارد شد؛ مهیاد هم پشت سرش وارد شد. سنگ سر جایش برگشت و مسیر در تاریکی فرو رفت.
طولی نکشید که چراغ‌ها به همراه تهویه روشن شد. لامپ‌ها نور کمی داشتند که فقط کمی از مسیر را روشن می‌کرد.
نمی‌دانست که چقدر پایین رفته بودند؛ ولی انتهای پله‌ها دو محافظ هیکلی، در ورودی را مسدود کرده بودند.
یکی از ‌آن‌ها با صدای بمی گفت:
- کجا؟ کی هستی؟ چی می‌خوای؟
اصلا از طرز برخوردش خوشش نیامد؛ برگه اجازه ورودش را از جیبش در‌آورد و به او داد.
- نگفتی کی هستی؟
- معاون.
با ترس کنار رفتند و عذر‌خواهی کردند؛ باید هم از یک قاتل سریالی می‌ترسیدند! گرچه در اصل او بدل معاون بود! راهرویی که مسطح بود را طی کردند که با یک سازمان زیرزمینی فوق‌العاده پیشرفته روبه‌رو شدند. شگفت‌آور بود که همچین جایی را ساخته بودند! درست مثل پادگان‌های زیر‌زمینی مخفی ارتش‌های مجهز بود!
تمام سعی‌اش بر این بود که به همه جا نگاه کند و عکس بگیرد.
یک مرد مسن و ریزنقش دوان دوان به طرفشان رفت و پرسید:
- شما کی هستید؟ چی اینجا می‌خواید؟
- فریمام، از طرف دکتر اومدم سرکشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - اوه بله خانوم جسارت منو ببخشید! ما نیروی جدیدیم شما رو نشناختیم، رئیس با ما هماهنگ کرده بودن؛ ولی ما کوتاهی کردیم، من مـ...
    میان حرفش پرید و گفت:
    - خیلی خب می‌خوام راهنماییم کنی، هم سردخونه و هم اتاق بایگانی مدارک رو بهم نشون بده.
    - چشم خانوم.
    زمزمه‌های اطرافش را می‌شنید؛ ولی برای اینکه روی‌شان دقت کند، نه حالی داشت، نه حوصله و نه تمرکز! پس به همان میکروفونش سپرد. از همه جا عکس می‌گرفت. وارد یکی از اتاق‌ها شدند؛ در را برایشان باز کرد، لامپ را روشن کرد که...
    یکتا رویش را طرف دیگری کرد تا متوجه حال دگرگونش نشوند؛ افتضاح بود! افتضاح! تا حالا صحنه‌ای...
    نگاهش را به اطراف انداخت تا حداقل عکس بگیرد؛ مهیاد را نگذاشت داخل بیاید؛ چون می‌دانست رویش بالا می‌آورد؛ خیلی زود وارد بازی معاون شد! خودش هم درگیر...
    برای فرار از آن فضا سریع بیرون آمد و گفت:
    - پرونده‌ها.
    - از این طرف خانوم.
    با او رفت؛ جلوی یک در فلزی همان اطراف ایستاد، انقدر راهرو در راهرو بود که نمی‌دانست کجا می‌روند! در با کارت باز می‌شد.
    - خانوم من کارتش رو ندارم، رئیس گفتن خدمتتون دادن.
    بی‌حرف کارت را در آورد و در را باز کرد؛ با مهیاد داخل اتاق کوچک فلزی تهویه‌دار که کلی پرونده در آن بود، شد؛ در را پشت سرشان بستند. سیستم تهویه مجهز به سیستم‌های حفاظتی بود که کسی نتواند از این طریق وارد اتاق شود.
    به همه چیز نگاه کرد، همانی بود که می‌خواست؛ وصف این اتاق را از کله‌گنده‌ها شنیده بود! شروع به فیلم‌برداری از همه پرونده‌ها کرد، همه را مطالعه کرد و خواند. چیزی از قلم نینداخته بود.
    آخرین پرونده را نگاهی انداخت و سرجایش گذاشت، سپس گفت:
    - بریم.
    مهیاد چیزی در پاسخش نگفت و فقط دنبالش رفت. مدیونش بود؛ به خاطر این سکوت‌های به موقعش! فقط منتظر بود به خانه بروند تا ماجرا را برایش بازگو کند.
    رو به همان مردی که دم در ایستاده بود، گفت:
    - من هر چند وقت یکبار میام اینجا، نیام ببینم واسه محموله اتفاقی افتاده، وگرنه خودتون می‌دونید که شاهرخ باهاتون چیکار می‌کنه!
    مرد تند تند سرش را تکان داد و کلمه "چشم خانوم" را چندین بار به زبان آورد.
    از آن فضای خفه خارج شدند؛ سوار ماشین شدند و به سمت برجی که خانه یکتا در آن بود، رفتند.
    غروب بود و هوا بی‌نهایت دلگیر!
    مهیاد قصد کرد چیزی بگوید که یکتا پا پیش گذاشت و گفت:
    - خواهشا حرف نزن بریم خونه برات توضیح می‌دم.
    موبایلش زنگ خورد، شاهرخ بود.
    جواب داد:
    - جونم؟
    - سلام فریما جان.
    - سلام، کاری داشتی عزیزم؟
    - نه، فقط می‌خواستم ببینم چرا رفتی پرونده‌ها رو نگاه کردی؟ من اون کارتو برای مواقع ضروری دادم!
    با خود فکر کرد: «اوف! من فقط بفهمم کی بهش خبر داده، سر به تنش نمی‌ذارم!»
    - ضروری بود دیگه شاهرخ! می‌خواستم ببینم بقیه چطوری معامله می‌کنن که منم یه معامله بی‌نقص داشته باشم و با کار آشنایی داشته باشم.
    خندید و گفت:
    - من تو رو نداشتم باید می‌مُردم!
    - اِ! این چه حرفیه می‌زنی تو؟! شاهرخ من پشت فرمونم، کاری نداری با من؟
    - نه خانومی! مراقب باش، خدافظ.
    قطع کرد و گوشی را پشت فرمان پرت کرد.
    زیر لب با خودش گفت:
    - خانومی بخوره تو اون ملاجت من از دست نسلت راحت شم، کِی می‌شه من با آرامش سر رو بالش بذارم؟!
    - چیزی گفتی؟
    - نخیر.
    جلوی برج نگه داشت، سوئیچ را به نگهبان داد؛ با مهیاد وارد آسانسور شد، در خانه را با کلید باز کرد و صبر کرد اول مهیاد برود داخل و سپس خودش وارد خانه شد.
    در اتاقش را باز کرد، از داخل کمدش یک شال سبز برداشت. کلاه گیس طلایی رنگ را از روی سرش کشید و روی تخت پرتش کرد؛ موهای مشکی‌اش را خیلی سریع شانه زد و شال را رویشان انداخت. لنزهای سبزش را هم در جعبه‌اش گذاشت.
    نگاهش با چشمان آبی‌اش در آینه گره خورد؛ امروز بعد از سه سال خودش را می‌دید؛ نه فریما را! نه آرتمیس یا یکتا را! امروز خودش بود! این را فقط مدیون مهیاد بود که باعث شد بعد از سه سال خودش را ببیند نه معاون تقلبی را یا کس دیگری را. کسی که خواهر رضا بود، خواهر شایان و شاهین!
    نگاهش را از آینه گرفت، لپ‌تاپش را زیر بغـ*ـل زد، بیرون رفت و روی میز جلوی مبل‌ها گذاشت.
    - بشین تا قهوه بیارم.
    داخل آشپزخونه شد و از قهوه جوشی که همیشه‌ی خدا روشن بود، دو فنجان قهوه ریخت؛ با ذره‌ای شکر و شیر مخلوطش کرد و در سینی گذاشت. دید صدایی از مهیاد نمی‌آید، میان درگاه آشپزخانه ایستاد و به او نگاه کرد؛ سر لپ‌تاپش نشسته بود و با آن ور می‌رفت. به اُپن تکیه داد تا راحت کارش را بکند، یکی از فنجان‌ها را برداشت و یک قلوپ از آن خورد.
    مهیاد ده دقیقه‌ای بود که تلاش می‌کرد و اصلا توجه نداشت که یکتا نگاهش می‌کند، یکتا دید اگر چیزی نگوید مهیاد کل لپ‌تاپ را به باد می‌دهد، پس با صدای بلندی گفت:
    - خیلی زور نزن، رمزش باز نمی‌شه!
    مهیاد در جایش جابه‌جا شد، به یکتا نگاه کرد. هنوز به چهره‌ی تغییر کرده‌ی یکتا دقت نکرده بود. اصلا به روی خودش نیاورد. قهوه‌ی یکتا تمام شده بود، فنجان دیگر قهوه را از سینی برداشت و به سمت لپ‌تاپش رفت، قهوه را روی میز گذاشت و کنار مهیاد نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    رمز لپ‌تاپ را باز کرد و به ایمیلش رفت. میکروفون‌های ریزی که به خود آویزان کرده بود را در آورد و صداهای ضبط شده را روی یک رم ریخت. همه اطلاعات حاصل از جاسوسی‌های قبلی را از داخل لپ‌تاپش پاک کرد؛ احتیاط شرط عقل بود و نمی‌خواست با یک ندانم‌کاری اعتماد شاهرخ را از دست بدهد.
    - تو داری چیکار می‌کنی دقیقا؟
    برگشت به چشمانش نگاه کرد، مهیاد با تعجب به چشمانش نگاه می‌کرد.
    همان‌طور که چشمانش بین دو تیله یکتا در گردش بود، ناباورانه زمزمه کرد:
    - چشمات!
    نگاهش به سمت شال او رفت، ریشه مو‌هایش مشکی رنگ بود.
    یکتا سرش را برگرداند و گفت:
    - انتظار چی رو داشتی وقتی می‌دونی؟ من همون یکتام، نه رنگ چشمام تغییر کرده نه موهام؛ من همونم فقط یه فرق کردم!
    منتظر نگاهش کرد که یکتا گفت:
    - زنگ بزن سرهنگ!
    از بی‌ربط بودن جملاتش گیج شده بود:
    - چی؟
    - یه حرفو دوبار تکرار نمی‌کنم؛ زنگ بزن.
    متعجب گفت:
    - تو چی می‌گی؟
    - زنگ می‌زنی یا بزنم؟
    مهیاد با بهت و گیجی نگاهش می‌کرد.
    یکتا در دل گفت «از این آبی گرم نمیشه»!
    گشت تا ایمیل سرهنگ حشمتی را پیدا کرد؛ ایمیلی برایش فرستاد که سریع جوابش برایش آمد.
    زیر لب خواندش: «سلام، اتفاقی افتاده؟»
    سریع تایپ کرد: «سلام، خوشحال میشم باهام تماس بگیرید، کار مهمی باهاتون دارم»!
    چند دقیقه‌ای گذشت تا پیامی آمد: «من نوری هستم، فکر کنم با آقای حشمتی کار داشتید؟»
    دوباره دستانش روی کیبورد به حرکت درآمد: «ببخشید، بله، لطف می‌کنید بهشون بگید باهام تماس بگیرن؟»
    فرستاد: «البته».
    بعد از 10 دقیقه، سرهنگ تماس تصویری برقرار کرد. یکتا بی‌نهایت دلخور و عصبانی بود!
    - به‌به! چه عجب شما یادی از ما کردی دخترم!
    دخترم؟ همیشه با این کلمه به فکر فرو می‌رفت.
    با دلخوری گفت:
    - بحث رو نپیچونید، شما به من اعتماد ندارید، درسته؟ به خاطر همین سه نفر از بهترین‌ها رو فرستادید؟ اصلا نباید...
    سرهنگ پوفی کرد و دستانش را روی میزش گره زد و گفت:
    - تند نرو دخترجون، من بهت اعتماد کامل دارم؛ ولی داری لفتش می‌دی و به من داره فشار ‌میاد.
    چشمانش را روی هم فشرد و گفت:
    - آخر این ماه تمومه،آخرین مدرک!
    - بازم دیره!
    - در هر حال می‌تونید خودتون اقدام کنید.
    - خیلی خب دخترجان.
    سرهنگ خطاب به مهیاد گفت:
    - مواظب یادگاریِ دوست من باش.
    مهیاد متعجب سرش را به معنی تایید تکان داد.
    - یکتا جان، مشتاق دیدن دوباره‌ت هستم! منتظر اینکه برگردی ایران و پیش همه...
    قبل از اینکه مهیاد چیز بیشتری از گذشته‌اش بداند، میان حرف سرهنگ پرید و گفت:
    - بر می‌گردم؛ ولی نه پیش همه، پیش خانواده‌م! خدانگهدارتون سرهنگ.
    صدای زیر لبی مهیاد را شنید:
    - تو کی هستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    یکتا پاسخی به سوالش نداد.
    - نمی‌خوای توضیح بدی؟
    یکتا نفس عمیقی از سر عجز کشید و باز هم سکوت کرد. مهیاد کمر همت بسته بود و با سوال‌هایش قلب او را به آتش می‌کشید.
    - یکتا چرا رفتی؟ من که گفتم تقصیر تو نبود؛ ولی تو بازم رفتی، تو...
    پوفی کشید و سرش رو به مبل تکیه داد.
    یکتا در دل با خود گفت «اون فکر می‌کنه به خاطر اون رفتم، من به‌خاطر خیلی چیزها شرمنده همه شدم، به‌خاطر شرمندگی نموندم مهیاد؛ حتی الان هم نمی‌تونم برای تو تعریفشون کنم».
    سپس رو کرد به مهیاد و گفت:
    - می‌گم ولی نه کل جریان رو، با فوت مادرت ترجیح دادم مثل یه ترسو فرار کنم و از طریق دیگه‌ای پیگیر شاهرخ باشم. مهیاد، نوزده سال هست که فکر انتقام تو سرمه و فقط هفت هشت ساله که پیگیرش هستم. دارم از همه کارهای شاهرخ اطلاعات جمع می‌کنم، می‌خوام ثابت کنم همه اون کارها رو شاهرخ کرده.
    - ولی با همون تعداد کم مدارک ما می‌تونیم اعدامش کنیم!
    - نه مهیاد، اینا برای من کافی نیست.
    - یکتا تو داری با این کارات جون جوونای مردم رو به خطر می‌ندازی،من کنارت هستم، توهم با من همکاری کن.
    یکتا کمی نرم شد و با تردید سر تکان داد، حداقل اینبار بعد از سه سال می‌دانست که یک پشتیبان دارد.
    مهیاد گفت:
    - غذا می‌خوری؟
    به او نگاه کرد، بحث را خیلی ناشیانه عوض کرده بود.
    - تو چی می‌خوری؟ بگو درست کنم.
    مهیاد با تمسخر گفت:
    - تو؟
    یکتا ابروی راستش را بالا برد و پرسید:
    - مگه چمه؟
    - بیمارستانیمون نکنی.
    - نکنه اون قیمه بادمجون اون‌شب کار عمه‌ام بوده؟
    مهیاد کمی مکث کرد، انگار داشت فکر می‌کرد؛ سپس گفت:
    - کار مامان من بود.
    با این حرف، یکتا به فکر فرو رفت، یک تلنگر لازم بود تا در افکارش غرق بشود.
    - هی! کجایی؟
    یکتا بی‌حرف بلند شد و به آشپزخانه رفت؛ هیچ‌گاه نمی‌توانست چشم‌های سبز گریان مهتا را از یاد ببرد، یا حتی نگاه پر از خشم مهیار! یا آن سیلی!
    *مهیار برادر کوچک‌تر مهیاد و مهتا هم خواهر مهیاد.
    آشپزخانه مستطیلی بود که طول زیادی داشت، انتهای آن یک یخچال دو در بود؛ به سمت یخچال رفت و از داخل آن تخم مرغ و گوجه را بیرون آورد.
    مهیاد گفت:
    - املت؟
    - نه پس پلوی هفت‌رنگ!
    - یکتا تلخ شدیا!
    گوجه‌ها را روی تخته گذاشت و گفت:
    - شیرین هم نبودم!
    یکتا چاقو را به دست گرفت و شروع به خرد کردن گوجه‌ها کرد.
    مهیاد آهی کشید و زیر لب گفت:
    - بودی! برای من بودی!
    با این حرف چاقو به جای اینکه روی گوجه قرار بگیره، پوست دستش را برید!
    متعجب به کاشی‌های گلبهی رنگ روبه‌رویش خیره شده بود، سوزش دستش را حس می‌کرد و از گوشه چشمش می‌توانست خون روی دستش را ببیند؛ ولی آن قدر شوکه شده بود که نمی‌توانست کاری کند.
    - چیکار کردی تو؟
    با صدای داد مهیاد به دستش نگاه کرد، خون روی تخته ریخته بود؛ زیاد نبود، ولی کم هم نبود!
    چاقو را روی تخته گذاشت و زیر دست چپش را که بریده بود گرفت و به سمت ظرفشویی رفت.
    شیر آب را باز کرد و دستش را زیرش گرفت، با سوزش شدیدی که در دستش پیچید، چشمانش را روی هم فشرد و لبش را گزید.
    مهیاد دستش را از زیر آب کشید و با سرزنش گفت:
    - این چه کاریه؟
    باز هم خونریزی داشت، دستمال کاغذی رو از روی اُپن برداشت و دور انگشتش پیچید.
    ذهنش مدام به سمت آن جملات زمزمه مانند می‌رفت، یعنی ممکن بود که احساساتش یک‌طرفه نباشد؟
    اما علاقه دوطرفه چه فایده داشت؟ اگر متوجه می‌شد که یکتا با قصد و غرض به او نزدیک شده است، حتما از او جدا می‌شد و پشت سرش را هم نگاه نمی‌کرد.
    دستش را پس زد و دستمال دیگری را برداشت و دور انگشتش پیچید، سپس روی صندلی ناهارخوری که جلوی در آشپزخونه بود، وا رفت.
    - چت شد تو یهو؟
    - بشین مهیاد، می‌خوام یه سری از چیزا رو برات روشن کنم.
    روی صندلی روبه‌رویش نشست و گفت: چی؟
    به چشمان طوسی رنگ مهیاد نگاه کرد و گفت:
    - مـ..مهیار، هنوز هم از من کینه داره؟
    مهیاد متعجب گفت:
    - چی؟
    - مهیار هنوز هم به‌خاطر پیشنهاد مشهدم، کینه‌ داره؟
    با اتمام این جمله اشک میان چشمان یکتا جمع شد، ولی اجازه ریختن به آن‌ها نداد.
    - نه، اون هیچ‌وقت کینه تو رو توی دلش نداشت.
    یکتا مطمئن بود که چشمانش دروغ می‌گفتند، همین‌طور زبونش!
    بلند شد و همان‌طور که به سمت اتاقش می‌رفت گفت:
    - دروغ می‌گی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    یکتا در اتاق را باز کرد، خودش را روی تخت انداخت؛ ذهنش خیلی درگیر بود، می‌توانستند او را ببخشند یا باید تا ابد عذاب می‌کشید؟
    دستانش را بالا آورد و به آن‌ها نگاه کرد؛ انگشتان باریکش هیچ‌وقت به خون کسی آلوده نشده بود.
    زیر لب زمزمه کرد:
    - من هیچ‌وقت دستم به خون کسی آلوده نشده! هیچ‌وقت! ولی الان دارم اسم یه قاتل سریالی رو یدک می‌کشم!
    تمام این مدت هر کاری برای جلب اعتماد و جلب صمیمیت شاهرخ کرده بود؛ اما کاری که این یک سال آخر به عهده گرفته بود...
    دیگر طاقت نداشت، طاقت نداشت یک نفر دیگر به نام او آدم‌های کثیفی که به شاهرخ بدهی دارند را بکشد و او به عنوان یک قاتل شناخته شود؛ ولی اگر همه آن‌چه از معاون می‌دانست را به مهیاد می‌گفت برای او قابل باور بود؟ باورش می‌کرد؟
    نیم‌خیز شد و کلافه زیر لب گفت:
    - محاله! اون که اصلا من رو دوست نداره؛ من دارم خودم رو تو منجلاب خیالاتم غرق می‌کنم.
    بلند شد و به سمت کتابخانه‌ای که دقیقا جلوی تختش بود رفت؛ دستش را بین کتاب‌ها برد و دو فلش را بیرون کشید.
    صدایی در ذهنش طنین انداخت: «این سند مرگ و زندگیته! اگر به دست کسی بیفته مرگت حتمیه!»
    فلش را جای قبلش پنهان کرد؛ درد معده‌اش باعث شد به خودش بیاید، تلفن اتاق را برداشت و با رستورانی که همان اطراف بود تماس گرفت و غذا سفارش داد.
    روی تخت دراز کشید، افکارش به او امان نمی‌دادند.
    چهره همه خانواده‌اش از جلوی چشمانش رد می‌شد؛ شایان، مهیار، اشکان، مهتا و...
    یاد آن روزی افتاد که سعی داشت به مهیاد نزدیک بشود؛ در شرکت خلیل بودند که یکتا سربه‌زیر از کنارش رد شد!
    زیر لب گفت:
    - یادش بخیر، فرشاد چقدر سربه‌سرم گذاشت اون روز. چقدر سرش به‌خاطر عکس‌هایی که لپم رو قرمز کرده بود، داد زدم.
    با فکر به آن خاطره‌ها آرام آرام چشمانش روی هم افتاد.
    مهیاد از رفتارهای عجیب یکتا، سردرگم شده بود؛ خیلی با سه سال پیش فرق داشت. انگار همه چیز در زندگی‌اش شده بود، انتقام و غم! از شایان قبلا شنیده بود که خانواده‌اش را از دست داده و پیش آن‌ها زندگی می‌کرده؛ ولی تا قبل از اینکه خود یکتا دلایلش را برایش توضیح نداده بود، متهمش می‌کرد به اینکه پیش چند پسر نامحرم و غریبه زندگی می‌کند! از وقتی مادر خودش از پیشش رفت، احساساتی که یکتا سرکوب کرده بود را درک می‌کرد.
    با صدای زنگ خانه نگاه طوسی کدرش، از در اتاق یکتا به سمت در ورودی تغییر مسیر داد.
    با تردید بلند شد و به سمت در رفت.
    - کیه؟
    - غذا سفارش داده بودید.
    در را با احتیاط باز کرد؛ با دیدن مردی که لباس پیک تنش بود، در را بیشتر باز کرد و غذاها را تحویل گرفت.
    مرد به عربی گفت:
    - حساب شده.
    راهش را گرفت و از دید مهیاد خارج شد؛ مهیاد با فکر اینکه یکتا به فکرش بوده لبخند محوی روی لبش نشست. از جعبه‌هایش مشخص بود فست فود است! نگاهش به در افتاد؛ غذاها را روی میز گذاشت و به سمت اتاق رفت تا یکتا را بیدار کند.
    در زد و گفت:
    - یکتا، غذا آوردن، بیا.
    جوابی نشنید، دوباره در را کوبید؛ فکر احمقانه‌ای به سرش زد.
    - نکنه یه بلایی سر خودش آورده باشه؟
    در را با شتاب باز کرد؛ یکتا غرق در خواب، آرام خوابیده بود. با قدم‌های نامنظمی به سمتش رفت و کنارش روی تخت نشست. چهره‌ی معصومش پر از غم بود.
    مهیاد موهای روی پیشانی یکتا را کنار زد؛ عرق کرده بود و صورتش جمع شده بود.
    با ناله‌‌های یکتا متوجه شد که خواب بد می‌بیند، سعی کرد تکانش بدهد تا بیدار شود؛ ولی انگار راه نفس یکتا بسته شده بود و رنگش صورتش به کبودی می‌رفت.
    ***
    یکتا
    توی یه کویری بودم که وسطش یک گودال سیاه رنگ بود؛ مثل گردابی که همه‌چیز رو می‌مکه! رضا بود، مهیاد بود و... و شاهرخ بود!
    رضا و مهیاد مقابلم اون سمت گودال بودن، شاهرخ کنار ایستاده بود.
    شاهرخ بهم نزدیک شد و در گوشم زمزمه کرد:
    - یکی رو باید انتخاب کنی.
    فقط سرم سمتش برگشت، حتی قدرت حرف زدن رو هم نداشتم.
    - یا هرسه با هم می‌میرین یا باید یکی رو انتخاب کنی و زندگی کنی!
    ترس توی دلم نشست و قلبم ضربانش زیاد شد؛ می‌دونستم چیزی جز خواب نیست؛ ولی نمی‌تونستم باور کنم و خیلی ترسیده بودم.
    به گودال نزدیک می‌شدیم، من نمی‌دونستم رضا رو انتخاب کنم یا کسی که عشقش تو وجودم بود!
    - زیاد فرصت نداری عزیزم!
    صدای قهقهه‌ شاهرخ توی گوشم پیچید و یهو با این حرف زیر پام خالی شد و توی گودال افتادم...

    ***
    دانای کل
    یکتا با جیغی که زد از خواب بیدار شد، نفس‌هایش نامنظم بود؛ هیچ چیز را نمی‌دید فقط خواب توی ذهنش تداعی می‌شد که ناگهان نفسش گرفت و بالا نیامد؛ شروع کرد به سرفه کردن.
    آن موقع بود که متوجه حضور مهیاد شد، مهیاد به دنبال اسپری‌ای برای باز کردن راه تنفسی‌اش همه جا را زیرورو می‌کرد.
    یکتا بریده بریده در میان سرفه‌هایش گفت:
    - نـ...گرد...اسـ..ـپری وجود نـ..ـداره!
    فکر می‌کرد یکتا مشکل تنفسی دارد.
    مهیاد با چشم‌های گرد نگاهش کرد، کمی بعد به خودش آمد. مهیاد کنارش نشست و سعی کرد با ضربه‌هایی که بین دو کتفش می‌زند نفسش را برگرداند؛ با سومین ضربه‌اش انگار روح از بدنش جدا شد و برگشت!
    یکتا ریه‌هایش را تا توانست پر از هوا کرد، پاهایش را از تخت آویزان کرد؛ باید از او تشکر می‌کرد؟
    در دل با خود گفت: «باید ازش تشکر کنم؟ آره؛ اون مجبور نبود من رو نجات بده!»
    سپس به چهره‌ی پر از نگرانی مهیاد نگاه کرد و گفت:
    - مـ..ممنون.
    مهیاد نفسش را رها کرد و گفت:
    - تو داری چیکار می‌کنی با خودت؟ از سه سال پیش خیلی فرق کردی. آسم داری؟
    مهیاد قرص‌های روی میز کنار تخت را برداشت و جلویش گرفت و گفت:
    - زخم معده؟
    مهیاد درباره یکتا و بیماری‌هایی که بعد از فرارش سراغش اومده بود، خیلی فهمیده بود.
    یکتا با یادآوری آن شب نحس و بارانی اشک در چشمانش جمع شد، نگاهش روی صورت مهیاد نشست، مهیاد خیلی نسبت به گذشته پیر‌تر شده بود، ته ریشش را کمی بلند‌تر نگه می‌داشت و خط بین ابرو‌هایش را سه سال پیش نداشت.
    - غذا آوردن، بیا بریم بخوریم.
    یکتا بلند شد و سعی کرد بغضش را قورت بدهد، همینش مانده بود که با این بغض سیب‌مانند، بیماری تیروئید هم بگیرد! دستی به گلویش کشید و از اتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    ***
    یکتا
    غذاها رو روی میز گذاشتم و درش رو باز کردم.
    - کاش غذای ایرانی می‌گرفتی!
    با تمسخر نگاهش کردم و گفتم:
    - ایرانی؟ مثل اینکه یادت رفته کجاییم! اینجا فقط فست فودش قابل خوردنه!
    مهیاد سری تکون داد، نشست و شروع کرد؛ منم نشستم، تیکه‌ای برداشتم و شروع کردم. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت که یهو گفت:
    - یکتا تا حالا عاشق شدی؟
    تیکه پیتزا از دستم توی جعبه افتاد؛ یعنی عاشق کسی شده؟
    با شک گفتم:
    - آره، چطور؟
    چشماش انگار برقی زد، گفت:
    - عشق چطوریه؟
    - عشق؟ بهتره بری از هم‌سن و هم‌جنس خودت بپرسی نه من!
    - می‌خوام تو بگی.
    تیکه‌ی نصفه‌نیمه‌ی پیتزا رو برداشتم و با جدیت گفتم:
    - نمی‌خوام راجع بهش حرفی بزنم.
    سمج گفت:
    - چرا؟
    دستم رو روی میز ناهارخوری کوبیدم و گفتم:
    - نه یعنی نه.
    - خیلی خب.
    بعد از مکثی گفت:
    - یکتا؟
    پوفی کردم و عاجزانه به چهره‌ش نگاه کردم؛ موهای قهوه‌ای رنگش به مشکی می‌زد، پوستش نسبت به سه سال پیش کمی تیره‌تر شده بود!
    انگار هر دو، توی چشمای هم غرق شده بودیم؛ آروم بلند شد و روی صندلی کنارم نشست، مردد دستم رو گرفت و گفت:
    - چرا؟ چرا نمی‌خوای راجع بهش حرف بزنی؟
    چیزی نگفتم، دوست داشتم تا ابد این لحظات ادامه داشته باشه؛ حداقل الان که می‌دونستم که مدتی بعد حتی نمی‌تونم ببینمش.
    آهی کشید و همون‌طور که زمین رو نگاه می‌کرد، گفت:
    - یکتا سه سال پیش، وقتی وارد خانواده‌م شدی؛ برق توی چشمات، نفرتت، غمت، چشمم رو گرفت. نمی‌دونم چی شد که نبودت خیلی حس می‌شد، یکتا...
    تا ته حرفاش رو خوندم؛ آرزوم بود؛ ولی نه به قیمت غروری که با آشکار شدن حقیقت خرد می‌شد، نه به قیمت برگشت احساساتی که سعی در خاموش کردنشون داشتم، نه به قیمت برگشت ضعفم در مقابل شاهرخ. دستم رو از دستش بیرون کشیدم و بلند شدم.
    ناباورانه زمزمه کرد:
    - یکتا.
    اشک توی چشمام جمع شد، سریع نگاهم رو گرفتم و به سمت دستشویی که سمت راست در ورودی بود، دویدم. حالت تهوع بهم غالب شده بود؛ در رو پشتم بستم، روی روشویی خم شدم و همون غذای کمی رو که خورده بودم رو بالا آوردم. حالم از خودم به‌هم می‌خورد؛ وجدانم رو بازی داده بودم! با غرور مهیاد هم بازی کرده بودم!
    صدای نگرانش از پشت در شنیده می‌شد؛ ناخودآگاه یاد اون روزی افتادم که بهم سیلی زد، لبخندی روی لبم اومد. توی آینه نگاه کردم؛ با دیدن چشمای آبی‌ای که خیلی وقته فروغی که قبلا داشت رو نداره، شروع به باریدن کردم. بغضم رو بعد از مدت‌ها رها کردم، هق‌هقم توی دستشویی می‌پیچید و با صدای مهیاد قاطی می‌شد.
    نفسی تازه کردم و گفتم:
    - مهیاد، خواهش...خواهش می‌کنم...تنهام بذار!
    دیگه صدایی ازش نیومد، هق‌هقم از سرگرفته شد. سه سال بود که همه چیز رو توی خودم می‌ریختم و تمام سعیم رو برای جمع کردن مدارک علیه شاهرخ می‌کردم. شاهرخ! کسی بود که انتهای طناب مرگ خانواده‌ام به اون وصل می‌شد.
    ***
    دانای کل
    صورتش را شست و به چشمان آبی بی‌فروغش نگاه کرد؛ نگاهش را گرفت و دستش را روی دستگیره گذاشت. قلبش بی‌قراری می‌کرد، نمی‌دانست چطور باید با او روبه‌رو شود؛ رفتارش نامناسب بود. دلش را به دریا زد و دستگیره در را پایین برد، در را باز کرد؛ مهیاد کنار در نشسته بود که سریع بلند شد.
    خواست چیزی بگوید که یکتا گفت:
    - خواهش می‌کنم!
    آرام گفت:
    - می‌خواستم فقط توضیح بدم، من...من واقعا متاسفم.
    - بس کن! تو منو یاد خاطراتی که نباید یادشون بیفتم می‌ندازی!
    سکوتش باعث شد یکتا قدمی به جلو بردارد و مسیرش را به سمت اتاق کج کند؛ بین راه با صدای تلفن ایستاد. نفسش رفت، چنگی به گلویش انداخت؛ از طرفی از مهیاد ترس داشت، از طرف دیگر می‌ترسید پشت تلفن شاهرخ باشد. احساساتش بیدار شده بود و تنفرش نسبت به شاهرخ هرآن امکان داشت فوران کند.
    با تردید و شک قدم به سمت تلفن روی اُپن برداشت؛ نفسش بالا نمی‌آمد. سعی کرد نفس عمیق بکشد و توجهی به سنگینی نگاه مهیاد نکند. از وقتی که او وارد خانه‌اش شد، همه برنامه‌هایش را به‌هم ریخته بود.
    دست برد و تلفن را برداشت، با صدای تحلیل رفته‌ای جواب داد:
    - بله؟
    - چه عجب برداشتی! معلوم هست کجایی؟
    با صدای شاهرخ بغض توی گلویش بیشتر فشار آورد.
    دستی به پیشانی‌اش که عرق کرده بود، کشید و گفت:
    - متوجه نشدم زنگ زدی، رفته بودم دوش بگیرم. کاری داشتی؟
    - اوف، حواس نمی‌ذاری؛ امشب یه مهمونی ترتیب دادن که ما حتما باید باشیم، تو هم برای اینکه شناخته بشی باید همراهم بیای! می فهمی که؟
    -آره، ساعت چند؟
    - 9 شب.
    - اوکی، کاری نداری؟
    - امروز کم‌حرف شدیا! کاری ندارم؛ ولی آدرس هنوز معلوم نیست، هشت و نیم برات می‌فرستم.
    - باشه، پس خدافظ.
    - خدافظ.
    تلفن را که گذاشت، راه نفسش باز شد.
    - خوبی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    با صدای مهیاد، لرزی در تنش نشست. به گفتن «خوبم» بسنده کرد و خودش را سریع به اتاقش رساند. روی تخت دراز کشید، حتی غذا هم نخورد، تمایلی هم برای خوردن نداشت. روی تخت دراز کشید، پتو را روی خودش انداخت. نگاهش به سمت سقف سفید رنگ برگشت.
    هم خوشحال بود هم ناراحت! از طرفی آرزویش بود احساسش دوطرفه باشد، از طرفی می‌ترسید که مهیاد حقیقت را بفهمد و رهایش کند! نمی‌دانست کدام راه درست است، کدام راه غلط! مثل سه سال پیش بین دوراهی گیر افتاده بود.
    غلتی زد و به در خیره شد؛ شاید این مهمانی حالش را عوض می‌کرد و کمکش می‌کرد تا راه درست را انتخاب کند. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت از 4 بعدازظهر گذشته بود. باید برای مهمانی آماده می‌شد.
    بلند شد، لباسی انتخاب کرد و به حمام رفت. زیر دوش حال بهتری داشت، احساس آرامش می‌کرد.
    ***
    یکتا
    آب گرمی که روی تنم نشسته بود، حالم رو بهتر کرده بود. از حمام بیرون آمدم و لباس پوشیدم. موهای مشکی بلندم رو خشک کردم. تقریبا میشه گفت اتفاق ظهر رو فراموش کردم؛ ولی خودم هم می‌دونستم که جای این رنگ‌آمیزی ناخواسته تا ابد توی ذهنم می‌مونه.
    کت و دامن نقره‌ای رنگی را از داخل کمد بیرون کشیدم، شیک و ساده بود. زمینه‌اش گل‌های کمرنگ و براق داشت که در نور مشخص می‌شد. از کاورش درش آوردم و روی تخت انداختم.
    موهای مشکی‌ رنگم رو به صورت گوجه‌ای محکم بستم، کلاه گیس زیتونی رنگی رو از داخل کمدم درآوردم و روی سرم گذاشتم؛ ابتدای موها رو به صورت شل بستم، موها تا دنده‌هام می‌اومدن.
    به یه آرایش نیاز داشتم تا صورتم رو از اون بی‌روحی و غم در بیاره؛ ولی قبلش باید به مهیاد می‌گفتم تا برای مهمانی آماده بشه.
    مدت زیادی رو با قلبم کلنجار رفتم تا راضی شه که مهیاد رو ببینه؛ نگاهی به لباس‌هام انداختم، برای بیرون رفتن مناسب بود.
    در رو باز کردم و ایستادم، مهیاد رو روی مبل‌ها دیدم که انگار قبلا به در اتاق نگاه می‌کرده؛ هول شدم.
    - من...من...می‌خواستم بگم...
    نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم، سپس ادامه دادم:
    - شاهرخ بهم زنگ زد و گفت که یه مهمونی برگزار کردن؛ امشبه! می‌تونی اطلاعات خوبی پیدا کنی، بهتره آماده بشی.
    بعد از حرفم فوری در رو بستم، قلبم محکم به سـ*ـینه‌م می‌کوبید. سرم رو به اطراف تکون دادم و کت و دامنم رو پوشیدم؛ میشه گفت برازنده‌ام بود، تعریف از خود نباشه خوشگل شده بودم.
    کمی آرایش کردم و اون رو با یک رژلب کالباسی تکمیل کردم. به ساعت نگاه کردم، عقربه‌ها ساعت رو 8 نشون می‌دادن. نمی‌دونستم چرا به این مهمونی حس خوبی نداشتم، انگار قرار بود اتفاقات بدی رخ بده.
    غرق در افکارم بودم که با صدای گوشیم از فکر بیرون اومدم، اس‌ام‌اسی که شاهرخ داده بود رو باز کردم. خارج از شهر! مثل همیشه!
    بلند شدم و شال حریر نقره‌ای رنگی رو روی سرم انداختم و ساپورت کلفت مشکی رنگم رو هم پوشیدم؛ از اتاق همزمان با مهیاد بیرون اومدم، هردو همدیگه رو برانداز می‌کردیم. نگاهم توی چشمای طوسی رنگش افتاد، سریع نگاه ازش دزدیدم.
    - آدرسش برام اومده، از اینجا خیلی دوره، باید زود راه بیفتیم! تجهیزاتت کامله؟
    - آره.
    فقط همین! انگار مهیاد هم متوجه شده بود که یکم معذبم. سری تکون دادم، سوئیچ ماشینم رو برداشتم و مسیر خونه تا پارکینگ رو با سکوت طی کردیم.
    سوار ماشین که شدم دلشوره‌ی عجیبی به دلم افتاد؛ مهیاد هم سوار شد. دستام می‌لرزید، با همون دستا ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ بیرون اومدم. آدرس رو تو ذهنم مرور کردم، چهل دقیقه تا اونجا راه بود. پام رو از استرس روی گاز فشار دادم؛ مسیر چهل دقیقه‌ای رو نیم ساعته طی کردم.
    مهمونی تو یه ساختمون ویلایی بود که صدای آهنگ عربی از داخلش به گوش می‌رسید.
    جلوی در بزرگ ساختمان نگه داشتم، مرد بلند قامتی کنار پنجره خم شد و گفت:
    - دعوت‌نامه.
    اصلا حواسم به دعوت‌نامه نبود، قطعا اگر دعوت نامه نمی‌دادم می‌کشتنمون!
    - چند لحظه!
    با گوشیم شماره شاهرخ رو گرفتم، چندین بار بوق خورد؛ ولی برنداشت. استرس همه وجودم رو گرفته بود.
    - دعوت‌نامه ندارید؟
    - چرا دارم، چند لحظه صبر کنید.
    دوباره زنگ زدم؛ ولی دریغ از جواب!
    - من معاون آقای فروزان هستم، فکر می‌کردم اجازه دارم که وارد بشم!
    - بی دعوت‌نامه ممکن نیست.
    «لعنتی» زیر لب گفتم، چیکار می‌کردم؟ هیچ نشونی نداشتم که نشون بده معاونم.
    با روشن و خاموش شدن صفحه گوشی‌، با هیجان گوشی رو برداشتم و جواب دادم:
    - شاهرخ؟
    صدای آهنگ نمی‌گذاشت تا صداش به گوشم برسه.
    با بدبختی متوجه شدم که چی میگه:
    - یکتا، چرا نیومدی پس؟
    صدای قهقهه‌اش نشون از اون می‌داد که تو ساختمون خبرهای زیادی در انتظارمون هست.
    - من دم در هستم، نگهبان نمی‌ذاره بیام داخل! دعوت‌نامه یادت رفت برام بفرستی.
    - گوشی رو بده بهش.
    گوشی رو طرف نگهبان تنومند گرفتم، ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - با شما کار دارن.
    نگهبان متعجب گوشی رو ازم گرفت، کمی اون طرف‌تر رفت تا صحبت کنه؛ بعد از چند دقیقه برگشت و اجازه ورود رو صادر کرد. گوشی‌ رو ازش گرفتم و وارد شدم. باغ ویلا پر از ماشین‌های رسمی و گرون‌قیمت بود.
    مهیاد سوتی زد و گفت:
    - چقدر ماشین!
    سرم رو به معنای تایید تکون دادم، همون‌طور که دنبال جایی برای پارک ماشین بودم، گفتم:
    - آره، این اولین‌باره یه مهمونی شلوغ می‌بینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    ***
    دانای کل
    بالاخره یکتا بعد از آن ماجرا با او کمی حرف زد؛ لبخند محوی روی لبانش نشست، امشب نقشه‌هایی برای یکتا داشت؛ اما از عکس العملش می‌ترسید. مهیاد می‌خواست برای اولین بار یکی از راه‌های برادرش مهیار را امتحان کند.
    یکتا مطمئن بود که در ساختمان خبرهایی است، از ماشین پیاده شدند و به داخل ساختمان رفتند. نگاه‌ها روی یکتا می‌چرخید، برایشان وجود یک دختر شیک و اتو کشیده عجیب بود. یکتا چشم چرخاند تا شاهرخ را میان جمعی دید، به سمتش رفت و صدایش زد.
    شاهرخ نگاهش را به سمتش برگرداند و سرتاپایش را نگاه کرد، با رضایت رو کرد به جمع‌شان و گفت:
    - ایشون معاون من هستن، فریماجان!
    نگاه‌هایشان تحسین‌آمیز شد، ولی بعضی‌ها طور خاصی به او نگاه می‌کردند.
    با صدای بلندش سعی کرد نگاه‌ها را از خود دور کند:
    - خوشبختم!
    از جمع پنج نفره‌شان، یک مرد جوان، همسن و سال شاهرخ گفت:
    - من دانیالم، خوشبختم!
    نگاه یکتا سمت او برگشت، چهره فوق‌العاده آشنایی داشت! انگار قبلا او را دیده بود! افکاری را که به ذهنش هجوم آورده بودند پس زد و سرش را تکان داد. بقیه دوستان شاهرخ خودشان را معرفی کردند، ولی یکتا انقدر درگیر چشمان سبز مرد شده بود که متوجه نشد.
    بعد از معرفی، مسیرش را به سمت کاباره کج کرد؛ پشت میز نشست و همین‌طور اطراف را زیر نظر گرفته بود.
    - چی بیارم براتون؟
    نگاهی به دختر جوانی که لباس نامناسبی به تن داشت و پوست برنزه‌اش را درون آن لباس طلایی رنگ به رخ می‌کشید، کرد و گفت:
    - هیچی فعلا.
    مهیاد کنارش نشست و گفت:
    - چرا اونجا نموندیم؟ می‌تونستیم خیلی از مدارک رو از گفتگوی اون‌ها به‌دست بیاریم.
    - اونجا جای ما نیست، هدف ما فعلا چیز دیگه‌ایه!
    - منظورت رو نمی‌فهمم.
    - بعدا می‌فهمی.
    - همه‌ش می‌گی بعدا بعدا.
    - دلیلی دارم که این رو می‌گم.
    - دلیلت چیه؟
    عصبی و کلافه سمتش برگشت و گفت:
    - نمی‌خوای یه ذره دندون روی اون جیگرت بذاری؟
    مهیاد پوفی کرد و رو برگرداند؛ علاف یک الف بچه شده بود!
    چند ساعتی گذشت و مهمانی حسابی پا گرفته بود، همه مشغول خوش‌گذرانی بودند، حتی شاهرخ!
    رو به مهیاد کرد و گفت:
    - من می‌رم دستشویی، زود برمی‌گردم.
    مهیاد سری تکان داد و یکتا بلند شد؛ نگاهی به سالن دایره‌ای شکل انداخت که پر از آدم‌های مختلف بود، سمت چپ سالن، دو راه‌پله بود که یک به زیرزمین راه داشت و دیگری به طبقه بالا!
    مهیاد با دور شدن یکتا بلند شد و به اطراف سر زد تا سروگوشی آب بدهد.
    یکتا زیر چشمی به اطراف نگاه کرد که کسی زیرنظرش نداشته باشد، یه خدمتکار رد می‌شد که جلویش را گرفت و پرسید:
    - سرویس بهداشتی کجاست؟
    - زیرزمین، اولین در سمت چپ.
    یکتا سری تکان داد، اگر سرویس بهداشتی پایین باشد محل پر رفت‌وآمدی‌ست! مسیرش را تغییر داد و از پله‌ها بالا رفت؛ طبقه‌ی خلوت و بی‌سروصدایی بود. با احتیاط به سالنش نگاه کرد، چهار اتاق داشت با یک آشپزخانه بزرگ!
    صدای قهقهه‌ای نظرش را جلب کرد، به سمت یکی از اتاق‌ها قدم برداشت، اتاق‌ها دوتا دوتا در یک راهروی باریک قرار داشتند و یک اتاق تکی بین این دو راهرو بود.
    به سمت در رفت و سعی کرد بفهمد داخل آن چه خبر است، از لای در به داخل اتاق نگاه کرد و کمی خم شد تا مسلط‌تر باشد؛ با دیدن داخل اتاق چشمانش گرد شد. می‌دانست یک خبرهایی است، گردهمایی بزرگان بود! گردن کلفت‌های باند قاچاق هروئین! شاهرخ او را با همه‌ی آن‌ها آشنا کرده بود؛ قطعا اگر شاهرخ می‌فهمید که او را در معامله‌شان راه نداده‌اند و دورش زده‌اند همه را می‌کشت!
    با شنیدن صدای پا کمر راست کرد و رنگ از چهره‌اش پرید، سریع وارد راهروی کوچک و کم‌عمق سمت راست اتاق شد و در تاریکی پناه گرفت؛ شخصی از پله‌ها بالا می‌آمد و صدای قدم‌هایش با صدای تپش‌ قلب یکتا آمیخته شده بود.
    یکتا دستش را روی قلبش گذاشت و پشتش را به دیوار انتهایی راهرو چسباند، اگر گیر می‌افتاد چی می‌شد؟ تلاش‌هایش به هدر می‌رفت؟ یا شاهرخ به دادش می‌رسید؟
    در سمت چپ یکتا باز شد و دستی او را داخل کشید؛ طی چند ثانیه در بسته شد، پشت یکتا به در چسبید، ساعد کسی روی قفسه سـ*ـینه‌اش نشست و دستی دهان و بینی‌اش را گرفت. از قد بلند فرد متوجه شد که او یک مرد است، طوری به او چسبیده بود که انگار آن فرد می‌خواست با وجود اینکه یکتا بین او و در فاصله انداخته، صداها را در آن طرف در بشنود.
    یکتا انقدر شوکه شده بود که توان حرکت نداشت؛ ولی با گرفتگی نفسش شروع به تقلا کرد؛ سعی کرد دست او را از روی بینی و دهانش بردارد. مرد که متوجه او شده بود، گوش از در گرفت و دستش را از روی دهان او برداشت.
    یکتا به سختی نفسش بالا آمد، سعی کرد سرفه نکند.
    حالش که بهتر شد با عصبانیت گفت:
    - تو دیگه کی هستی؟
    برق چشمان سبزش، چشمانش را زد. مرد برای این‌که با صدای یکتا لو نروند، دوباره دهانش را گرفت. یکتا از بینی‌اش نفس کشید، بوی آشنایی به مشامش خورده بود. این بو را چند سال پیش، می‌بویید؟
    شوکه شده بود، مرد دستش را از روی دهانش برداشت و با صدای آرامی گفت: می‌خوای به کشتنمون بدی؟
    از شوک درآمد، اخمی کرد و گفت:
    - دوست شاهرخ اینجا چیکار می‌کنه؟
    او هم متقابلا اخم کرد و گفت:
    - اصلا تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    یکتا از او فاصله گرفت و گفت:
    - سوال رو با سوال جواب نمی‌دن، تو کی هستی؟ نکنه داری شاهرخ رو فریب می‌دی؟
    دانیال کمی هول شد و گفت:
    - چی داری می‌گی برای خودت؟
    - نمی‌خوای بری بیرون؟
    به طور واضحی بحث را عوض کرده بود.
    دانیال با لحن مرددی گفت:
    - یه موضوعی ذهنم رو درگیر کرده!
    یکتا منتظر نگاهش کرد که او گفت:
    - چهره‌ات برام آشناست!
    یکتا ناخودآگاه گفت:
    - منم همین حس رو دارم!
    ناگهان جلوی دهانش را گرفت، او نمی‌خواست این جمله را به زبان آورد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    دستش را از جلوی دهانش برداشت، به روی خودش نیاورد و همانطور که به سمت تخت گوشه اتاق می‌رفت، گفت:
    - می‌شه نگاه کنی ببینی می‌شه رفت بیرون یا نه؟ می‌ترسم یکی بیاد تو اون‌وقت می‌شم آش نخورده و دهن سوخته!
    دانیال لبخند محوی زد، روی تخت کنارش نشست و گفت:
    - کسی نمیاد داخل! ولی باید چند دقیقه‌ای منتظر بمونیم بعد بریم بیرون.
    یکتا پرسید:
    - از کجا می‌دونی؟
    دانیال نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    - اینجا رو شاهرخ برای من تدارک دیده، من به تازگی از ایران اومدم.
    - شاهرخ؟ فکر نمی‌کردم این ویلا برای اون باشه!
    - ولی هست.
    یکتا ناخودآگاه مقابلش جبهه گرفت و گفت:
    - خب به من چه؟
    دانیال با تعجب گفت:
    - پرسیدی، جواب دادم.
    - جملم سوالی نبود.
    - اصلا تو برای چی اومدی بالا؟
    - خب...خب راستش می‌خواستم برم دستشویی.
    - دروغ نگو!
    - دروغ چی؟
    - خودم دیدمت، وقتی داشتی از خدمه می‌پرسیدی دستشویی کجاست، اون گفت پائینه، ولی تو اومدی بالا.
    یکتا پوفی کرد، ولی جواب نداد.
    - نکنه تو جاسوسی؟
    یکتا از جا پرید و گفت:
    - جاسوس چی؟ کم مونده بود همین تهمت رو بهم بزنن!
    دانیال لبخند خاصی روی لبش نشاند، خب، بازی کردن را بلد بود؛ به خوبی در این فضا می‌شد از او اطلاعات بگیرد.
    - مطمئنی؟ پس چرا ترسیده بودی؟
    یکتا که قصد دانیال را فهمیده بود، لبخند خونسردانه‌ای زد و گفت:
    - می‌خوای با این حرفات تحریکم کنی که هر چی اطلاعات دارم و ندارم بیرون بریزم؟ نه آقای پلیس، این خبرا نیست.
    رنگ از رخسار دانیال پرید، با تته پته گفت:
    - پـ...پلیس؟ کـ...کی گـ...گفته اینـ..ـنو؟
    یکتا ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - مگه باید کسی بگه؟
    - خب...
    یکتا عقب عقب رفت و نزدیک در شد، دستش را روی دستگیره در گذاشت و گفت:
    - فکر می‌کنم حرفای زیادی برای گفتن داریم.
    - حرف؟
    یکتا برای آخرین جمله‌اش گفت:
    - حرکاتت رو عوض کن، خیلی واضحه که یه پلیسی!
    دستگیره را کشید و سریع از اتاق بیرون آمد، اطراف را نگاه کرد؛ کسی در سالن سراسر فرش قرمز و پر از تابلو و مجسمه‌های گران‌بها نبود. سریع به سمت راه‌پله رفت، خودش را بین سایه‌ها مخفی کرد و از پله‌ها پایین آمد. چشم گرداند تا مهیاد را پیدا کند.
    مهیاد که از قبل متوجه حضور او شده بود، باید مرحله اول نقشه‌اش را اجرا می‌کرد و به خوبی صحنه‌سازی را انجام می‌داد.
    چشم یکتا به مهیاد افتاد، مهیاد جام شربتش را یک ضرب بالا داد؛ رنگ قرمز و غلظتش غلط انداز بود! یکتا چشمانش گرد شد، باورش نمی‌شد که پلیس مملکت، کسی که به او علاقه‌مند بود، نوشیدنی بخورد! در صورتی که آن لیوان نوشیدنی نبود و مهیاد فقط ظاهرسازی می‌کرد!
    پوزخندی روی لبانش نشست که از چشمان مهیاد دور نموند، از حرصش جام دیگری ریخت و نوشید؛ مهیاد داشت جام دیگری می‌ریخت که یکتا به خود جنبید، کنارش نشست و جام را از دستش بیرون کشید.
    با عصبانیت گفت:
    - حوصله ندارم جنازه‌ات رو از اینجا بکشم بیرون!
    مهیاد جام را از دستش گرفت، یک ضرب بالا داد و گفت:
    - ربطی داره؟
    ناباورانه صدایش زد:
    - مهیاد!
    مهیاد از او روی برگرداند، اخمی روی صورت یکتا نشست، فکر نمی‌کرد او خردش کند با این بی‌محلی‌های یهویی!
    شاهرخ به سمت میزشان آمد و گفت:
    - فریما.
    یکتا به او نگاه کرد و گفت:
    - جانم؟
    - دانیال رو ندیدی؟
    با یادآوری آنچه بین‌شان گذشت و بحثی که کردند، اخمی کرد و گفت:
    - نه، چطور؟
    - همین طوری، خوش بگذرون تا برگردم!
    سری تکان داد و گفت:
    - باشه، برو.
    شاهرخ از آن‌ها دور شد.
    مهیاد خواست باز هم نوشیدنی برای خودش بریزد که با صدای جدی یکتا دستش پایین آمد.
    - مهیاد، بهتره دست از این لجبازیت برداری! الان موقع این خوردن‌های بی‌موقع نیست، بفهم! درکم کن!
    یکتا با بغض بلند شد و از ویلا خارج شد، ترجیح داد در فضای آزاد نفسی تازه کند، نه در آن مکان پر از دود و...
    مهیاد با خود کلنجار می‌رفت که آیا دنبال او برود یا نه؟
    راه نفس یکتا باز شده بود، نمی‌خواست مهیاد را آن‌طور ببیند، اصلا فکرش را نمی‌کرد او اهل نوشیدنی و دود و دم باشد!
    زیر لب زمزمه کرد:
    - خدایا!
    حس صیادی را داشت که ماهی‌ داشت از دستش لیز می‌خورد، حس می‌کرد دارد مهیاد را از دست می‌دهد، در حالی که قبلا هم مهیاد برای او نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    یکتا سرش را میان دستش گرفت، صدای آرام و ملایم آهنگ به گوشش رسید. برخلاف حدسش خواننده به فارسی شروع به خواندن کرد.
    صدای خواننده به گوش مهیاد هم رسید، خیلی حالش گرفته بود؛ ترجیح داد کنار یکتا باشد. از جایش بلند شد که متن آهنگ متوقفش کرد.
    تو رو رنجوندم با حرفام
    چقد حس میکنم تنهام
    چه احساس بدی دارم
    از این احساس بیزارم
    مهیاد چشمانش را روی هم فشار داد و به سمت در ورودی رفت، یکتا را دید که روی نرده‌ها خم شده و سرش را بین دستانش گرفته است. کنارش ایستاد، یکتا متوجه او شد، کمرش را راست و به او نگاه کرد.
    نه نرو تنهام نذار
    من عاشقتم دیوونه‌وار
    نه نه نه نرو
    تنهام نذار
    من عاشقتم دیوونه‌وار
    - من...
    - خواهشا چیزی نگو، به اندازه کافی شنیدم، دلایلت بهم ربطی نداره!
    - یکتا...
    یکتا با رد شدن از کنار او، حرفش را قطع کرد. خیلی از برخورد او ناراحت شده بود، چند وقتی بود بهانه‌گیری می‌کرد.
    چی شد چشماتو رد کردم
    چی شد من با تو بد کردم
    نمی‌دونی، نمی‌دونم
    ولی بدجور، پشیمونم
    مهیاد عصبی بود، به همراه یکتا وارد ساختمان شد. ناگهان تصمیمی گرفت، دست یکتا را کشید و به سمت پیست رقصی که مملو از جوان‌های مختلف بود، برد. مهیاد او را مجبور کرد با او برقصد و به اعتراضاتش اصلا توجهی نداشت.

    نه ، نرو ، تنهام نذار
    من عاشقتم دیوونه‌وار
    نه نه نه ، نرو
    تنهام نذار
    من عاشقتم دیوونه‌وار

    یکتا دست از تقلا برداشت و با او همراه شد؛ در واقع نمی‌رقصید، فقط به جلو و عقب قدم برمی‌داشت و جابه‌جا می‌شد.
    اخمی کرد و گفت:
    - معنی کارات رو اصلا نمی‌فهمم، تو اومدی اینجا برای کار یا این مسخره‌بازیا!
    مهیاد سعی کرد یکتا را به خودش نزدیک کند، به همین خاطر فاصله‌شان را کمتر کرد.
    - چه فرقی داره؟
    یکتا می‌خواست به چشمای مهیاد نگاه کند؛ ولی این فاصله کم این امکان را از او می‌گرفت.

    صدامو می‌شنوی یا نه
    صدای خستگی‌هامو
    دلم خیلی واست تنگه
    ببین دستای تنهامو
    یکتا متوجه دانیال شد که از پله‌ها پایین آمد و به سمت کـ*ـابـاره رفت؛ خیلی با او حرف داشت! دستش را روی سـ*ـینه مهیاد گذاشت و فاصله‌ای ایجاد کرد. مهیاد به طرف مکانی که یکتا به آن نگاه می‌کرد، سر برگرداند.
    مهیاد، دانیال را که یکی از دوستان شاهرخ بود، دید.
    - اون مهم‌تر از منه؟
    یکتا متعجب و گیج گفت:
    - چی؟
    حسادت مهیاد بیدار شده بود، اخمی کرد و جوابی نداد.
    نه ، نرو ، تنهام نذار
    من عاشقتم
    دیوونه‌وار
    نه نه نه، نرو
    تنهام نذار
    من عاشقتم، دیوونه‌وار
    با اتمام آهنگ، یکتا از مهیاد فاصله گرفت، به سمت شاهرخ و دوستانش رفت. پشت صندلی شاهرخ قرار گرفت، کنار گوشش خم شد و گفت:
    - مهمونی کی تموم می‌شه؟ بهتره بریم، خیلی کسل کننده شده!
    بعد از اتمام حرفش، کمر راست کرد تا جواب شاهرخ را بشنود.
    سری تکان داد و گفت:
    - برو آماده شو.
    یکتا به سمت اتاقی که لباس‌هایش را در آن عوض کرده بود، رفت. مانتوی مشکی رنگش را پوشید و کیف و پالتوی سفیدش را برداشت، بیرون آمد و به سمت شاهرخ و مهیاد که داشتند خدافظی می‌کردند، رفت.
    شاهرخ:
    - بریم؟
    یکتا سری تکان داد، با دوستان شاهرخ خدافظی کرد. کاغذی را در کف دستش پنهان کرد و آن را بدون اینکه کسی کاغذ را ببیند به سمت دانیال دراز کرد، پالتویش را طوری روی ساعد دستش انداخته بود که با تکانی سُر می‌خورد. دانیال با تردید دستش را به سمت او برد که یکتا بدون هیچ تماسی کاغذ را در دست او انداخت و با تکانی پالتویش را روی زمین انداخت.
    یکتا پالتو را میان زمین و هوا گرفت و گفت:
    - ببخشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا