کامل شده رمان کوتاه پاییز مرگ l آرمان فیروز کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

EGeNo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/22
ارسالی ها
2,377
امتیاز واکنش
12,176
امتیاز
838
با لبخندی – که سلاحی برای از بین بردن جو سنگین پیش‌‏آمده بود – ملیح گفت:
- دنیل! خیلی بهت خوش می‌گذره. نه؟
- منظورت چیه؟
- به اطرافت یه نگاه کن.
- خب که چی؟ فکر می‌کنی که این‎جا خیلی بهم خوش می‌گذره؟
- یعنی خوش‌ نمی‌گذره؟
- این‏‌جا خونه‌ی منه، من این‏‌جا زندگی می‌کنم.
- تو خونه‌ی به این بزرگی زندگی می‌کنی. جدی میگم. این خونه خیلی بزرگه. در ضمن؛ بهتره جمله‎‏ت رو تصحیح کنی. این یه خونه نیست، یه عمارته.
- حرفت کاملا درسته؛ اما من‌ نمی‌تونم هر جا میرم و می‌شینم، مدام و پشت سر هم بگم من توی یه عمارت زندگی می‌کنم. خیلی مضحکه! به جایی خونه میگن که انسان در اون زندگی می‌کنه؛ این خونه می‌تونه کوچیک یا بزرگ باشه، می‎تونه دارای همه نوع امکانات و یا خالی از هر گونه امکاناتی باشه، می‌تونه کثیف و خراب باشه و می‌تونه قدیمی و نو باشه.
- کاملا درسته؛ اما‌ نمی‌تونی منکر این بشی که خونه‌ای که برای زندگی انتخاب کردی یه عمارته.
- من انتخاب نکردم، از وقتی چشم باز کردم توی این خونه بودم. در ضمن؛ کاملا حق با توئه. نمی‌تونم منکر این بشم؛ اما وقتی که از مکان زندگی یه انسان صحبت میشه باید به خونه اشاره کرد؛ مهم نیست که چه نوع خونه‌ای باشه.
- یعنی هیچ‌‎وقت خونه‏‎تون رو عوض نکردین؟ اوه دنیل! من فکر کردم که تازگی‌ها به این خونه نقل مکان کردید. می‌دونی والدینت از چه زمانی تو این خونه زندگی می‌کنن؟
- کاملا مطمئن نیستم؛ اما فکر می‌کنم از زمان ازدواجشون.
- چی گفتی؟ از وقتی که ازدواج کردن؟ یعنی میگی آلبرت هم توی این خونه به دنیا اومده؟
- آره. خب که چی؟ چی می‌خوای بگی؟
- چیزی‌ نمی‌خوام بگم؛ اما واقعا برام جالبه!
- چی برات جالبه؟
جک حرکتش را متوقف کرد، به سمت چپ برگشت، به چشم‌های دنیل خیره شد و گفت:
- امیدوارم که با این حرفم زیاده‌‏روی نکرده باشم؛ اما یه عمارت، یه خونه‎‏ی خیلی‎خیلی بزرگ، خونه‌ای که برای اداره‌‎‏کردنش به یه گروه کامل خدمتکار احتیاجه، خونه‌ای که اطرافش رو زمین‌های بزرگ و باز فراگرفته؛ اون هم فقط برای یه زن و شوهر؟
 
  • پیشنهادات
  • EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    صحبت‌های جک تاثیرات خودش را به روی دنیل گذاشته بود؛ به طوری که در آن لحظه به راحتی می‌توانست از چهره‏‌ی دنیل تاثیرات صحبتش را مشاهده کند. چهره‌ی متفکر دنیل را که دید، ادامه داد:
    - امیدوارم که زیاده‏‌روی نکرده باشم.
    دنیل به سمت چپ برگشت و به سمت جلو قدم برداشت. گفت:‌
    - نمی‌دونم جک!‌ نمی‌دونم که برای چی داری این چیزها رو به من میگی و چه منظوری داری؛ اما هر چی که هست من رو خیلی به فکر فرو بـرده.
    - من خیلی‌خیلی متاسفم. جدی میگم. نمی‌خواستم ناراحتت کنم. من هیچ قصد خاصی از گفتن این حرف‌ها ندارم. فقط خیلی‌خیلی برام جالب بود. فقط کنجکاو شدم. هیچ هدف و قصد خاصی پشت این حرف‌های من وجود نداره. لطفا اشتباه برداشت نکن!
    -‌ نمی‌دونم چیِ این خونه برات جالبه. ما یه خانواده‌‏ی ثروتمندیم. مسلما هم یه همچین خونه‌های بزرگ و گرون‌‏قیمتی هم داریم. این کجاش جای تعجب داره؟ اگه ما با وجود ثروتمندبودن تو یه خونه‌‏ی فقیرانه زندگی می‌کردیم، اون‌‏وقت باید شک می‌کردی، نه الان!
    - نظریه‏‌ت اینه؟ یعنی هر خانواده‌‏ی ثروتمندی حتما باید توی یک خونه بزرگ زندگی کنه؟ نه بذار جمله‎م رو تصحیح کنم؛ هر خانواده ثروتمندی باید توی یه عمارت زندگی کنه؟
    - چه اشکالی داره؟ انتظار داری یه خانواده‌‏ی ثروتمند توی یه خونه‌ی کوچیک و بدون هیچ امکاناتی زندگی کنن؟
    - نه، من همچین انتظاری ندارم. همچین حرفی هم نزدم. من خودم هم توی یه خونه‌‏ی خیلی بزرگ زندگی می‌کنم. توی یه عمارت زندگی‌ نمی‌کنم؛ اما توی یه خونه‌‏ی بزرگ زندگی می‌کنم. این رو هم نگفتم که یه خانواده‏‌ی ثروتمند حق نداره توی یه عمارت زندگی کنه؛ اما عمارت‌های مختلفی از نظر ابعاد داریم. عمارت تا عمارت فرق می‌کنه. ببین! هر کس براساس موقعیت اجتماعی و اقتصادیش زندگی می‌کنه و امکانات زندگیش رو مهیا می‌کنه؛ اما برای زندگی فقط این معیار ملاک نیست. تمایلات انسان هم مهمه.
    - خوبه که خودت هم داری اشاره می‌کنی؛ تمایلات انسان .
    با این حرف دنیل، شوک کوتاهی به جک وارد شده بود. پس از چند ثانیه سکوت، جک خیلی آرام گفت:
    - کاملا درسته.
    سپس با لبخندی بزرگ ادامه داد:
    - فکر می‌کنم که دیگه نباید ادامه بدم؛ چون که من به جوابم رسیدم. به خوب نکته‌ای اشاره کردی: تمایلات شخصی.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    دنیل صورتش را به سمت راست برگرداند و با یک حالت کاملا جدی گفت:
    - من به این نکته اشاره نکردم، تو کردی! نه فقط تو، بلکه من هم به جوابم رسیدم. تمایلات شخصی چیزیه که‌ نمیشه منکرش شد. انسان با هر وضعیت اجتماعی و اقتصادی هم که باشه‌ نمیشه منکر خواسته‌ها و تمایلات نفسانیش شد.
    لبخند بزرگی زد و ادامه داد:
    - این‌طور نیست؟
    جک هم لبخند بزرگی زد و حرف دنیل را تایید کرد. سپس ادامه داد:
    - دنیل! من یه ‌بار دیگه هم بهت میگم. من برای گفتن این حرف‌ها هیچ قصد و هدف خاصی نداشتم، فقط برام جالب بود، همین! می‌دونم که خیلی پاپیچ این قضیه شدم و خیلی هم توی صحبت‏‌کردنم پیشروی کردم؛ اما همون‌طور که بهت گفتم فقط کنجکاو شدم. من هم توی صحبت‎‏کردنم خیلی اشتباه کردم و بدون اینکه از اول فکر کنم، خیلی زیاده‎روی کردم. من فقط به تمایلات شخصی خانواده خودم نگاه کردم و به این قضیه توجه نکردم که تمایلات شخصی هر خانواده با خانواده‎ی دیگه فرق می‌کنه.
    - مهم نیست.
    سکوتِ وحشتناک بین آن دو – که ذره‎ذره در حال بلعیدن احساسات آن‌ها بود - با صدای اتومبیلی – که در پشت سرشان در حال آمدن بود – شکسته شد. جک و دنیل کمی به سمت حاشیه پیشروی کردند تا مانع حرکت اتومبیل نشوند. اتومبیل مک لارن کنار پای آن‌ها متوقف شد. آلبرت همان‌طور که دست چپش را به روی فرمان گذاشته بود، کمی بدنش را به سمت جلو کشید، کمی سرش را پایین آورد و با لبخندی که به روی صورتش بود گفت:
    - خوش می‌گذره بچه‎ها؟
    جک پاسخ داد:
    - بد نیست.
    دنیل گفت:
    - می‎دونی ساعت چنده؟ کجا میری؟
    پس از چند ثانیه مکث – که خیلی کوتاه بود – ادامه سخنانش را گرفت.
    - نه! چیزی نگو. بذار خودم حدس بزنم. خیلی راحت با این ماشینی که برای رفتن انتخاب کردی میشه فهمید کجا می‌خوای بری.
    - می‌خوای باهام بیای؟
    -‌ نمی‌تونم.
    به سرعت پرسید:
    - چرا؟
    دنیل با ابروهایش به جک اشاره کرد. جک که متوجه موضوع شده بود گفت:
    - می‌تونی بری.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - نه جک!‌ نمی‌تونم برم. این کار به هیچ عنوان درست نیست. من‌ نمی‌تونم تو رو تنها بذارم و برم؛ در ضمن، من زیاد عادت ندارم کلوب برم.
    - واقعا؟
    - می‌دونی که؟ ما اجازه وارد‎‏شدن به چنین جاهایی رو نداریم.
    - به زودی می‌تونیم وارد بشیم.
    - بگذریم؛ می‌تونم یه وقتِ دیگه برم کلوب.
    به آلبرت نگاه کرد و با کنایه ادامه داد:
    - البته با برادر عزیزم!
    آلبرت گفت:
    - کلوب شبانه.
    ابروهایش در هم رفت. لبخند‌های موذیانه‌ی آلبرت را که دید، ذهنش به سمت حقیقت حرکت کرد.
    - کلوب شبانه؟ صبر کن. تو چه‌طور می‌تونی من رو گول بزنی؟!
    - من تو رو گول نزدم. من که بهت نگفتم که کجا می‌خوام برم.
    - باشه. دیرت شد.
    - این یعنی اینکه زود برم؟
    - خیلی باهوشی.
    - باشه؛ اما خودت خوب می‌دونی که بالاخره باید بری، چه بخوای چه نخوای.
    - تا اون موقع خیلی نمونده. مطمئن باش میرم؛ ولی جایی که دوست داشته باشم.
    لبخندش بیشتر شد.
    - اون سکوی دایره‌ای‏‎شکل چی؟
    نفسش را با حرص بیرون فرستاد.
    - فقط برو.
    - آخه از چیِ اون‌جا بدت میاد؟
    - ازش بدم نمیاد؛ از قوانینش بدم میاد.
    - کدوم قوانین؟
    از اینکه آلبرت این‌قدر خودش را به ندانم‎کاری می‌زد حرصش گرفته بود.
    - متنفرم از اینکه این همه آدم توی همدیگه تکون بخورن.
    - نکته‏‎ی خوبش همین‎جاست.
    - قطعا نکته‏‌ی خوبش همینه؛ اما....
    - اما چی؟
    - اما، از اون همه تعداد اصلا خوشم نمیاد؛ احساس خفگی می‌کنم.
    - اوه بی‌خیال.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - جدی میگم.
    - باید تجربه‌ش کنی.
    - کافیه دیگه، برو.
    از یک طرف راهِ پیش رویش و از طرف دیگر، به‌‎خاطر منتظرنگذاشتن جک مکالمه‌اش با برادرش را ادامه نداد. ماشین را روشن کرد و به سمت مکان موردنظرش حرکت کرد. به راضی‌‏کردن برادرش برای آمدن به کلوب شبانه چندان امیدوار نبود. امیدوار نبود نه از نظر اینکه نتواند برادرش را به سمت چنین مکان‌هایی بکشاند؛ بلکه از این نظر که شاید به احتمال زیاد نتواند دنیل را به مسائلی که خود دوست داشت امیدوار کند؛ چون که دنیل پسری بود که فقط و فقط خواسته‌های خودش برایش حائز اهمیت بودند و اگر تمایلی به تغییر خواسته‌های خود نداشت، هیچ‌کس دیگری هم‌ نمی‌توانست نظر و خواسته‌های او را تغییر بدهد. او چنین پسری بود:«دنیل هیگمن.»
    آلبرت کاملا مطمئن بود که برادرش به زودی همانند بیشتر نوجوانان آمریکایی، پا به این عرصه خواهد گذاشت تا بتواند شوق و هیجان خود را خالی کند و از آن لـ*ـذت ببرد؛ اما از یک چیز نسبتا مطمئن بود و آن این بود که ممکن است روزی که دنیل پا به این عرصه بگذارد، او را در مواردی که خودش دوست داشت همراهی نکند و می‌دانست که‌ نمی‌تواند نظرات او را تغییر بدهد.
    راه و روش رفتن به یک کلوب شبانه ممکن است که برای هر کس متفاوت باشد؛ اما مطمئنا هدف رفتن آن‌ها فقط و فقط خالی‌کردن هیجانات خود، لـ*ـذت‌بردن از آن و به طور کلی خوش‌‏گذرانی است. آلبرت هم از این قاعده مستثنی نبود. پس از آن اختلالات عصبی کوچکی که گذرانده بود، بی‎‌شک وقت‎گذراندن با دوستان و خالی‌کردن شوق درونش از یک طرف هم عصبانیتش را برطرف می‌کرد و از یک طرف دیگر هم باعث فراموشی آن اتفاق و عامل سهوی آن می‌شد؛ چون که آن مسائل کاملا بی‎‌اهمیت بودند و با یک شب خوش‌گذرانی همه‌چیز به دست فراموشی سپرده می‌شد.
    خیابانی که آن کلوب شبانه در آن قرار داشت، به حدی شلوغ و پر از جمعیت بود که به سختی ماشینی می‌توانست در آن ساعت از شب از آن‌جا عبور کند. آلبرت زیر لب گفت:
    - چرا این‌قدر این‎جا شلوغه؟
    کاملا یادش رفته بود که علاوه بر آن کلوب، دو هتل شیک بزرگ و مقرون به صرفه‌ی دیگری هم در آن خیابان قرار داشت و آن شلوغی کاملا عادی بود و چیزی که بیش از پیش به شلوغی آن جمعیت دامن می‌زد، بازبودن کلوب بود. چند ثانیه بیشتر احتیاج نبود که آلبرت متوجه دلیل اصلی این شلوغی بشود؛ اما این دیرشدن برایش خیلی گران تمام شد؛ چون بدون این که به خیابان‌های اطراف - که چندان خلوت نبودند – توجه کند، وارد خیابان اصلی شده بود. بالاخره به هر زحمتی که بود، خود و ماشینش را از آن خیابان شلوغ رها کرد و در اولین جای پارک خالی‌ای که دیده بود ماشین را پارک کرد.
    آوردن یک ماشین فوق‌العاده گران‎قیمت به یک محل شلوغ و بدون امنیت که هیچ‎جای پارکی برای مشتریان مخصوص در نظر گرفته نشده بود، یک کار کاملا احمقانه بود و خودش هم به این نکته آگاهی پیدا کرده بود. فکرش را بلند به زبان آورد:
    - چه‌طور این‌قدر بی‎‌فکری کردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    اندیشیدن به یک مسئله‌ی احمقانه هیچ نتیجه‌ای جز وقت تلف کردن ندارد؛ بنابراین برای حل این مشکل با یک تماس کوتاه، خواستار حضور یک تن از نگهبانان خانه‌اش شد؛ اما در همان لحظه، موضعش را تغییر داد و خواستار دو تن از نگهبانان خانه، به جای یک تن شد. مدت زمان انتظاری که برای آمدن آن‌ها می‌کشید اصلا مهم نبود؛ چون به آن‌ها هشدار داده بود که زود خودشان را به او برسانند. چیزی که اهمیت داشت، حل مشکل پیش‌‏آمده برای رسیدن به هدف آن شب بود. هنگامی که انتظارش به پایان رسید، یک نفر از آن‌ها را مامور برگرداندن ماشینش به جای اصلی خود (پارکینگ عمارت) کرد و یک نفر دیگر را با خود به طرف کلوب همراه کرد.
    همان‌طور که گفته شد، خیابان اصلی به حدی شلوغ و پر از جمعیت بود که کمتر کسی می‌توانست به وسیله خودروی نقلیه همانند ماشین از آن جمعیت عبور و مرور کند، چه برسد به این که بخواهد ماشینش را پارک کند؛ اما یک لیموزین نه‎‏چندان بزرگ مشکی‌رنگ، به طوری سفت و سخت به جمعیت روبرویش از طریق بوق‌های ممتد و فراوان فشار می‌آورد که انگار نه تنها قصد خارج‏‌شدن از خیابان را نداشت، بلکه برای هدفی که مشخص نبود چه چیزی است، با سماجت تمام در حال تلاش برای کنارزدن موانعش بود. لیموزین با تمام تلاشی که می‌کرد، بالاخره توانست از بین جمعیت رد شود و درست مقابل کلوب شبانه متوقف شد. این اتفاق، با حضور آلبرت در همان حوالی مصادف شد. راننده‎ی مرد – که لباس کاری بر تن داشت - از خودرو پیاده شد تا در آن را برای کسی که قصد خروج از آن داشت باز کند. کسی که قصد خروج از لیموزین را داشت، یک زن بود. این فرضیه را می‌شد همان لحظه اول که برای بیرون‌آمدن از ماشین دستان ظریفش را به روی دستان راننده گذاشته بود، متوجه شد.
    چه کسی بود که به آن خانم و لیموزینش اهمیت بدهد؟ مسلما هیچ‌کس؛ چراکه مسلما دخترخانم و زن‌های جوان و زیبای دیگری هم آن‌جا بودند که چشم‌های آدم‌های آن اطراف فقط و فقط معطوف به او نباشد؛ اما هر چه که بود، بعضی از نگاه‌ها به سمت او گره خورد. بعضی‌ها به‌‎خاطر این لیموزین سمج و بعضی دیگر به‌خاطر کنجکاوی گذرا و ناگذرایشان. چیزی که در این وسط جالب به نظر می‌رسید، نگاه‌های خیره‌ی آلبرت به روی آن خانم بود. نگاهش نه عاشقانه، بلکه از روی کنجکاوی حاصل‎شده از لجاجت آن لیموزین سرسخت و سمج بود. او هنوز به محل دقیق موردنظرش نرسیده بود و این ماجرا را از دور نگاه کرد و تقریبا داشت به محل موردنظرش می‌رسید.
    دختر (مجرد) یا زن؟ اصلا مشخص نبود؛ اما مسلما از روی تیپ ظاهری‌اش به راحتی قابل حدس بود که او یک دختر است؛ کسی که ازدواج نکرده؛ ولی به هیچ عنوان امکان نداشت که لقب یک دختر را به او داد. لقب دختر؛ لقبی که با گفتنش آدم به یاد دختربچه‌های لوس و بامزه می‌افتد. نه! او یک دختر بود؛ دختری که ازدواج نکرده. این نکته به راحتی از روی تیپ و وضعیت ظاهری‌اش قابل حدس بود. دختری که می‌شد به راحتی حدس زد که از طبقه ثروتمند جامعه است.
    او بدون اینکه وسیله‌ای را با خود حمل کند، دقیقا روبروی در اصلی کلوب قرار داشت و با نگاه‌هایی نافذ و دقیق به آن خیره شده بود. همزمان با نگاه‌هایش، چشم یکی از نگهبانان کلوب در چشم‌هایش گره خورد. به محض دیدنش به سمتش حرکت کرد. دختر که حالا موهای طلایی و صافش به روی نیمه چپ صوتش آویزان شده بود، با دست‌هایش آن‌ها را کمی عقب زد و به راننده‌اش اعلام کرد که با لیموزین در خیابان نزدیک و خلوتی منتظرش باشد. این صحبت با ردشدن آلبرت از کنارش و رسیدن نگهبان به سمتش همزمان شد. مرد نگهبان که چهره‌ای دخترکش، هیکل متناسب و قد بلندی داشت، با یک لبخند کمرنگ –که به سختی می‌شد آن را تشخیص داد– روبرویش قرار گرفت و گفت:
    - خانم دی بورست؟
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    برعکس مرد، خانم دی بورست حتی یک ذره لبخند هم بر روی لب‌هایش نداشت. در جواب آن مرد فقط به تکان‎دادن سرش اکتفا کرد و به دنبال مردی که سعی بر راهنمایی‎کردن او به سمت داخل کلوب و درنهایت، مقصدی که او داشت هدایت کرد. از طبقه اول که پر از آدم‌های پیچ در پیچ و پر از هیاهو بود، رد شدند و به طبقه دوم رفتند. طبقه‎ی دوم که باز از آدم‌های همان شکل بودند و هیجانات و انرژی خودشان را به همان روش آدم‌های پایین خالی می‌کردند؛ با این تفاوت که نه به صورتی مجزا، بلکه به شکل متصل با آدم‌های طبقه پایین آن‌ها را همراهی می‌کردند. علت این اتفاق این بود که دی جی مخصوص، مابین طبقه اول و دوم در اتاقک سر بازی مشغول به کارش بود و افراد طبقات بالا به نوعی از همان بالا هیجانات خود را با دیدن دی‎جی و آدم‌های طبقه پایین خالی می‌کردند. صدا به قدری بلند و زیاد بود که خانم دی بورست برای صحبت با مرد بادیگارد، مجبور به صحبت با صدای بلند می‌شد. مرد ایستاد و به عقب برگشت.
    - بله خانم؟
    - گالری کجاست؟
    به سمتی اشاره کرد.
    - اون‌جاست! چه‌طور مگه؟
    برای باری دیگر، تمایلی برای دادزدن نداشت؛ بنابراین با قدم‌های محکم که صدای کفش پاشنه‌بلندش درآن فضا گم شده بود، به سمت گالری حرکت کرد. هنوز چنددقیقه از ورودش به داخل تالار گالری‌ نمی‌گذشت که مرد بادیگارد که فقط کمی وارد شده بود و هنوز چشم‌هایش از تعجب باز مانده بود، به او که حالا پشتش به او بود و درحال تماشای نقاشی‌ها و تابلوهای نصب‌شده به روی دیوار بود گفت:
    - خانم دی بورست؟
    خانم دی بورست بدون اینکه تکانی به خود بدهد و دست از کار خود بکشد گفت:
    - به رئیست بگو که همین‌جا باهاشون ملاقات می‌کنم.
    مرد بادیگارد اخم‌هایش را از روی تعجب در هم کشید.
    - اما رئیس گفته که...
    خانم دی بورست کمی بدنش را به سمت مرد برگرداند و با نگاهی که جدیت از آن می‌بارید گفت:
    - گفتم به رئیست بگو بیاد این‎‌جا! کجای حرفم نامفهوم بود؟
    مرد با همان سـ*ـینه‌ای که جلو داده بود و دست‌هایی که به پشت روی هم قرار داده بود گفت:
    - هیچی.
    - پس برو!
    - بله خانم.
    با گفتن این جمله و به دنباله‎ی آن رفتن او از در ورودی، دوباره به سمت تابلوها برگشت و مشغول تماشای آن‌ها شد تا زمانی که رئیس آن کلوب به دیدنش بیاید. او زنی مغرور بود که برخلاف ظاهر زیبا و ظریفش، زنِ پرقدرت و خودمختاری بود و آن‌قدر زن جدی‌ای بود که هیچ‌کس جرأت نداشت جوابش را بدهد، وگرنه تقاص آن را پس می‌داد. برای هدفی بزرگ که پایانش جز نابودی چیزی نبود، از وطنش به آمریکا آمده و در جریان کارها و پیشبرد مقصدش بود. او ژاکلین بود؛ ژاکلین دی بورست! دختری فرانسوی‌‏تبار که دنبال خانواده‎ی فارست بود و به شدت دنبال دزیره فارست می‌گشت؛ همان زنی که هدفش بود؛ اما غافل از این مسئله بود که فقط راز زندگی خودش درمیان نیست و با افشاکردن راز بزرگ دزیره فارست، رازهایی برملا می‌شوند که حتی خودش هم با فهمیدن آن‌ها تعجب می‌کند. غافل از این مسئله است که ماریا و دزیره زنانی پرابهت‌تر و همچنین زرنگ‌تر از او هستند و ممکن است در این راه جانش را از دست بدهد. متاسفانه او از این مسائل غافل است و مهم‎ترین غفلت در آن شب برای او این بود که با پسری آشنا خواهد شد که او را خیلی زود به این غفلت‌ها می‌رساند؛ به تندی باد.
    ***
    - آلبرت؟
    آلبرت که درحال خوردن نوشیدنی‌اش بود، آن را کمی سر کشید و دندان‌هایش را از حس مزه‌ی آن به رخ کشید و دوباره لیوان را به روی سینی‌ای که وسط نشیمنگاهی که به روی آن نشسته بودند گذاشت و با چشم‌هایش جواب دوستش را داد. مایکل ابروهایش را به سمت بالا و سرش را به سمت روبرویش حرکت داد. آلبرت هم سر و چشم‌هایش را کمی تکان داد و بعد به سمت جایی که مایکل اشاره کرده بود نگاه کرد. همان دختر موطلایی را که در درِ ورودی دیده بود، مشاهده می‌کرد. لبخندی زد و به سمتش قدم برداشت. این دختر خیلی در دلش رفته بود. جدیدا با دوست‌دخترش مشکل پیدا کرده بود و با دیدن این دختر موطلایی دلش لرزیده بود و دوست داشت که با او وارد رابـ ـطه‌ای جدید شود؛ آن هم به عنوان دوست‌دخترش! زندگی‌اش کاملا آرام بود و حال که با هر قدمی به سمت آن دختر قدم برمی‌‏داشت، زندگی‌اش بیش از پیش دچار تغییر و تحول و هیجانات می‌شد. هیجاناتی که توسط این دختر، ژاکلین، تاسیس می‌شد. هیجاناتی که نه تنها زندگی خانم فارست را نابود می‌کرد، بلکه زندگی مادرش، خانم هیگمن را نیز دچار تغییر و تحول بزرگی می‌کرد. قدم‌هایش به آخر رسید.
    - هی!
    ژاکلین به سمت او برگشت و به چشم‌هایش نگاه کرد و با جدیتی که در کلامش بود مانند او گفت:
    - هی!
    - اوه خدایا! چه موهای قشنگی!
    ژاکلین بدون اینکه بخواهد، لبخندی زد و به تبعیت آلبرت هم لبخندی زد؛ لبخندی از ته دل. و این شروع یک داستانی از جنس گذشته‌های دور مادران دو خانواده بود. افشاشدن گذشته‌ای که ممکن است تمام علامت سؤال‌ها را برای فرزندان و خبرنگارانی که دنبال گذشته‌ی این دو زن هستند روشن کند؛ گذشته‌ای هزارتو با رازهایی جنون‎بار!



    پایان
     
    آخرین ویرایش:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    106236
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا