- عضویت
- 2016/12/22
- ارسالی ها
- 2,377
- امتیاز واکنش
- 12,176
- امتیاز
- 838
با لبخندی – که سلاحی برای از بین بردن جو سنگین پیشآمده بود – ملیح گفت:
- دنیل! خیلی بهت خوش میگذره. نه؟
- منظورت چیه؟
- به اطرافت یه نگاه کن.
- خب که چی؟ فکر میکنی که اینجا خیلی بهم خوش میگذره؟
- یعنی خوش نمیگذره؟
- اینجا خونهی منه، من اینجا زندگی میکنم.
- تو خونهی به این بزرگی زندگی میکنی. جدی میگم. این خونه خیلی بزرگه. در ضمن؛ بهتره جملهت رو تصحیح کنی. این یه خونه نیست، یه عمارته.
- حرفت کاملا درسته؛ اما من نمیتونم هر جا میرم و میشینم، مدام و پشت سر هم بگم من توی یه عمارت زندگی میکنم. خیلی مضحکه! به جایی خونه میگن که انسان در اون زندگی میکنه؛ این خونه میتونه کوچیک یا بزرگ باشه، میتونه دارای همه نوع امکانات و یا خالی از هر گونه امکاناتی باشه، میتونه کثیف و خراب باشه و میتونه قدیمی و نو باشه.
- کاملا درسته؛ اما نمیتونی منکر این بشی که خونهای که برای زندگی انتخاب کردی یه عمارته.
- من انتخاب نکردم، از وقتی چشم باز کردم توی این خونه بودم. در ضمن؛ کاملا حق با توئه. نمیتونم منکر این بشم؛ اما وقتی که از مکان زندگی یه انسان صحبت میشه باید به خونه اشاره کرد؛ مهم نیست که چه نوع خونهای باشه.
- یعنی هیچوقت خونهتون رو عوض نکردین؟ اوه دنیل! من فکر کردم که تازگیها به این خونه نقل مکان کردید. میدونی والدینت از چه زمانی تو این خونه زندگی میکنن؟
- کاملا مطمئن نیستم؛ اما فکر میکنم از زمان ازدواجشون.
- چی گفتی؟ از وقتی که ازدواج کردن؟ یعنی میگی آلبرت هم توی این خونه به دنیا اومده؟
- آره. خب که چی؟ چی میخوای بگی؟
- چیزی نمیخوام بگم؛ اما واقعا برام جالبه!
- چی برات جالبه؟
جک حرکتش را متوقف کرد، به سمت چپ برگشت، به چشمهای دنیل خیره شد و گفت:
- امیدوارم که با این حرفم زیادهروی نکرده باشم؛ اما یه عمارت، یه خونهی خیلیخیلی بزرگ، خونهای که برای ادارهکردنش به یه گروه کامل خدمتکار احتیاجه، خونهای که اطرافش رو زمینهای بزرگ و باز فراگرفته؛ اون هم فقط برای یه زن و شوهر؟
- دنیل! خیلی بهت خوش میگذره. نه؟
- منظورت چیه؟
- به اطرافت یه نگاه کن.
- خب که چی؟ فکر میکنی که اینجا خیلی بهم خوش میگذره؟
- یعنی خوش نمیگذره؟
- اینجا خونهی منه، من اینجا زندگی میکنم.
- تو خونهی به این بزرگی زندگی میکنی. جدی میگم. این خونه خیلی بزرگه. در ضمن؛ بهتره جملهت رو تصحیح کنی. این یه خونه نیست، یه عمارته.
- حرفت کاملا درسته؛ اما من نمیتونم هر جا میرم و میشینم، مدام و پشت سر هم بگم من توی یه عمارت زندگی میکنم. خیلی مضحکه! به جایی خونه میگن که انسان در اون زندگی میکنه؛ این خونه میتونه کوچیک یا بزرگ باشه، میتونه دارای همه نوع امکانات و یا خالی از هر گونه امکاناتی باشه، میتونه کثیف و خراب باشه و میتونه قدیمی و نو باشه.
- کاملا درسته؛ اما نمیتونی منکر این بشی که خونهای که برای زندگی انتخاب کردی یه عمارته.
- من انتخاب نکردم، از وقتی چشم باز کردم توی این خونه بودم. در ضمن؛ کاملا حق با توئه. نمیتونم منکر این بشم؛ اما وقتی که از مکان زندگی یه انسان صحبت میشه باید به خونه اشاره کرد؛ مهم نیست که چه نوع خونهای باشه.
- یعنی هیچوقت خونهتون رو عوض نکردین؟ اوه دنیل! من فکر کردم که تازگیها به این خونه نقل مکان کردید. میدونی والدینت از چه زمانی تو این خونه زندگی میکنن؟
- کاملا مطمئن نیستم؛ اما فکر میکنم از زمان ازدواجشون.
- چی گفتی؟ از وقتی که ازدواج کردن؟ یعنی میگی آلبرت هم توی این خونه به دنیا اومده؟
- آره. خب که چی؟ چی میخوای بگی؟
- چیزی نمیخوام بگم؛ اما واقعا برام جالبه!
- چی برات جالبه؟
جک حرکتش را متوقف کرد، به سمت چپ برگشت، به چشمهای دنیل خیره شد و گفت:
- امیدوارم که با این حرفم زیادهروی نکرده باشم؛ اما یه عمارت، یه خونهی خیلیخیلی بزرگ، خونهای که برای ادارهکردنش به یه گروه کامل خدمتکار احتیاجه، خونهای که اطرافش رو زمینهای بزرگ و باز فراگرفته؛ اون هم فقط برای یه زن و شوهر؟