کامل شده رمان کوتاه زنبور آبی (جلد سوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
دانیال که تاکنون مخفی شده بود، ناچار خودش را نشان داد و گفت:
- من نمی‌خواستم بیام مجبورم کردند!
به روسان اشاره کرد. روسان که از تنش بین آن ‌دو خوشش آمده بود، گفت:
- اتفاقاً این تو نبودی که گفتی دلت برای شیوا تنگ شده؟
شیوا آرام شد و ناباور پرسید:
- تو دلت برای من تنگ شده بود؟
دانیال با چشم‌های عصبی به روسان چشم دوخت و به اجبار لب زد:
- درسته! دلم تنگ شده بود.
شیوا لبخندی زد.
- می‌دونستم!
وقتی شیوا در رویاهایش غرق شد، به دانیال اشاره کردم. دانیال هم باعجله گفت:
- من باید برم به مردمم آموزش بدم تو هم همین‌طور! پس قبل از جنگ هم‌دیگه رو می‌بینیم.
شیوا سرش را تکان داد و با خشنودی پذیرفت‌.
از سرزمین پاک‌ها خارج شدیم. اکنون ما هفت‌
رنگ رنگین‌کمان را داشتیم و این یعنی به جنگ، زمان زیادی نمانده.
‌‌***
چند روز گذشت. ماکسل همانند یک پدر مهربان در این روز‌ها از من مراقبت می‌کرد؛ اما در عوض پادشاه که من را فرزند خود خواند، هیچ اهمیتی به من نمی‌داد.
دستم را گرفته بود و هردو در کنار کوهستان قدم می‌زدیم. پرسیدم:
- اگه من دختر تو باشم چی‌کار می‌کنی؟
چشم‌هایش برقی زد و متعجب گفت:
- چرا این سؤال رو پرسیدی؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم. پدرم همیشه می‌گفت وقتی بزرگ‌تر شدم، می‌فهمم جایگاهم کجاست و خاندان من چه کسانی هستند.
- خب... تو هنوز خیلی وقت داری.
از ذهنش خواندم که با جان و دل آرزو می‌کرد من فرزند او باشم؛ لیکن خودش هم می‌دانست غیرممکن است.
- از جایدن و زنش دور باش!
- چرا؟
- من تا حالا داخل جنگل ندیده بودمشون.
- اما ملک گفت همیشه اینجا بودند و همه‌ چیز رو راجع به کتیبه‌ها و قالیچه سلیمان می‌دونه!
- شاید همه‌ چیز رو از گذشته بدونه؛ ولی چون از آینده خبر نداره، می‌خواد بهت نزدیک بشه. آخرین‌بار کی دیدیش؟
- یادم نیست. فکر کنم روزی که ازش راجع به اشراف‌زاده‌ها پرسیدم.
سرش را تکان داد و با یک حرکت، من را روی شانه‌هایش نشاند.
- خودت رو محکم بگیر. می‌خوایم به دیدن ماهی‌ها بریم.
با شادی خندیدم. او هم به‌سرعت به‌سوی دریاچه دوید.
هرگز پیراهن به تن نمی‌کرد و این روزها، فقط همان روپوش کلاه‌دار و یک شلوارک مشکی می‌پوشید. او فکر می‌کرد این پوشش در آن هوای گرم کوهستان و برای تغییر شکل دادنش، کاملاً مناسب است. البته من نیز همین نظر را داشتم.
نگهبانِ چشم سبز، با دیدن ما لبخندی زد. می‌شد گفت بعد از ماکسل، او یکی از جذاب‌ترین مرد رنگین پوستی است که دیدم.
وقتی به دریاچه رسیدیم، هردو از خندیدن خسته شده بودیم. روی شن‌های ساحل در کنار ماکسل نشستم. نگاهی به من انداخت و گفت:
- اگه تو دختر من بودی...
ناگهان آبان از آب خارج شد. لباس حریر بلندش، کاملاً خیس بود و پوست روشنش به چشم می‌آمد. ماکسل به او خیره شد که آبان با تشر گفت:
- چته؟ اینجا چی‌کار می‌کنی؟
ماکسل به خودش آمد و جواب داد:
- اومدم یه ایده بهت بدم.
- چه ایده‌ای؟
من هم کنجکاو شده بودم که چه نظری داشت. ماکسل بی‌اختیار گفت:
- به من می‌پیوندی؟
- چی؟
- منظورم اینه که با ما همکاری می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    آبان پوفی کرد و گفت:
    - درست حرف بزن ماکسل!
    دست ماکسل را گرفتم و با خواندن ذهنش، گفتم:
    - اون می‌خواد برای شما سلاح بسازه.
    نگاهی به من انداخت و رو به ماکسل گفت:
    - چه نوع سلاحی؟
    - خب باید ببینیم!
    ***
    آبان و دو تن از محافظینش به کوهستان آمدند. ماکسل آن‌ها را راهنمایی کرد.
    نزدیک یک خانه‌ی سنگی ایستاد و پرده‌ای که از پوست حیوانات ساخته شده بود را کنار زد و گفت:
    - به سرزمین گرگینه‌ها خوش آمدین.
    با کنار رفتن پرده، سلاح‌های عجیب و دست‌ساز نمایان شدند. یکی از افرادی که در آنجا مشغول به کار بود، با تراشیدن عاج فیل یک خنجر ساخت. دور دسته‌ی آن را با پوست آهو پوشاند و با تعظیم به‌سمت من گرفت.
    متعجب پرسیدم:
    - برای منه؟
    ماکسل لبخندی زد و گفت:
    _ خیلی وقته داره به‌خاطرش زحمت می‌کشه. ما گرگینه‌ها اولین چیزی که می‌سازیم رو به یک شخص مهم هدیه میدیم.
    - من شخص مهم توام؟
    پسر نوجوان که چهره‌ی مهربانی داشت، سرش را بالا آورد و پاسخ داد:
    - بله سرورم!
    ماکسل گفت:
    - قبولش کن. شاید بعد‌ه‌ها روش استفاده‌ش رو بهت گفتم‌.
    خندیدم و با خوش‌حالی خنجر را گرفتم.
    آبان به یک خنجر بزرگ اشاره کرد و متعجب پرسید:
    - این از چی ساخته شده؟
    ماکسل نگاهی به آن خنجر انداخت و گفت:
    - از شهاب سنگ.
    - دروغ میگی!
    _ نه! این خنجر متعلق به توت عنخ آمونه.
    ماکسل حقیقت را می‌گفت. توت عنخ آمون دارای یک خنجر فضایی بود. تحلیل اشعه‌ی ایکس نشان داد که نه تنها از شهاب سنگ ساخته شده، بلکه ترکیباتش از شهاب سنگ خرگا «Kharga» است که هزاران سال پیش در مصر سقوط کرد.
    آبان با دیدن سلاح‌های متفاوت آن‌ها، این همکاری را پذیرفت و وعده داد تا از تجهیزاتی که داشت، به گرگینه‌ها بدهد.
    ماکسل مشغول بررسی سلاح‌ها گشت. آبان گفت:
    - تا سرت شلوغه من اقلیما رو پیش پدرش می‌برم.
    ماکسل متعجب به او نگاه کرد.
    - کجا می‌بریش؟
    - پیش پادشاه!
    - آها! پس بعداً خودم به دنبالت میام.
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم و دست آبان را گرفتم. او من را به قصر برد.
    ***
    مدتی بعد، ما در قصر بودیم. پس از مکالمه‌ی کوتاهی که ملکه و آبان داشتند، آبان گفت:
    - اگه من جای ماکسل بودم، شاید در برابر بچه‌ی شما انقدر صبور نمی‌موندم.
    ملکه پرسید:
    - مگه اقلیما چی‌کار کرده؟
    - هیچی فقط مشکل اینجاست که شما هم هیچ‌‌کاری نکردین.
    آبان با گفتن این سخن، از قصر بیرون رفت. ملکه به من نزدیک شد و به چشم‌هایم نگاه کرد. چشم‌های آبی من، او را به یاد خاطرات گذشته انداخت و یادآوران عاشق دیرین شد.
    - تو کاملاً مثل پدرتی!
    - الایزا گفت شباهتی به شما ندارم.
    - الایزا حتی تو رو یادش نبود. در هرصورت من مادرت نیستم!
    چیزی نگفتم. ملکه روی تخت سلطنت نشست و تاج سنگینش را کنار گذاشت.
    - خوبه مجبور نیستم همیشه روی سرم داشته باشمش!
    نگاهی به اطراف انداخت. وقتی از غیاب پادشاه مطمئن گشت، گفت:
    - می‌خوای با هم بازی کنیم؟
    لبخند زدم و سرم را تکان دادم.
    او من را به کمد لباس‌هایش برد و یک لباس زیبای پرنسسی به من داد.
    - وقتی بچه بودم، همیشه دوست داشتم یک پرنسس باشم؛ اما متأسفانه کسی برام لباس پفی نمی‌خرید. خوبه که هنوز بچه‌ای و کلی آرزوهای قشنگ داری. خب‌‌‌ تو چی دوست داری؟
    - من دوست دارم تو مادرم باشی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    لبخند روی لبش خشک شد و لب‌هایش خمیده گشت. او هم می‌خواست مادر من باشد؛ اما از اعماق وجودش مطمئن بود که چنین چیزی حقیقت ندارد.
    لباس را که به تن کردم، خودش لباس تجملاتی پوشید و به من نکات پرنسس بودن را یاد داد‌. ما بازی می‌کردیم و می‌خندیدیم تا اینکه دروازه تالار به‌شدت باز شد.
    پادشاه با چشم‌های خشمگین به ما نگاهی انداخت. شنلش را در یک گوشه پرت کرد و سپس روی تخت نشست.
    فریاد زد:
    - از اینجا برید!
    ملکه با لبخند رو به من گفت:
    - ما به بازیمون ادامه میدیم.
    پادشاه بلندتر فریاد زد:
    - نشنیدین چی گفتم؟
    ملکه باز هم توجهی نکرد؛ اما من نتوانستم بی‌تفاوت باشم‌. به‌سوی او رفتم. دستم را بر دست‌هایش که رگ‌های آبی و بیرون زده‌اش پیدا بود، گذاشتم.
    - آروم باش.
    به چشم‌هایم که نگاه کرد، نگاهش آرام شد. ادامه دادم:
    - باید بتونی با خودت بجنگی پدر!
    ناگهان فریاد زد:
    - من پدر تو نیستم!
    حیرت‌زده دور شدم. اگر او پدر من نباشد، پس من کی هستم؟
    ملکه وقتی وحشتم را دید، من را در آغـ*ـوش کشید و سرم را بوسید. آرام گفت:
    - نگران نباش. هنوزم الایژا وجود داره.
    به‌سوی پادشاه رفت و هر دو دست‌هایش را گرفت. پادشاه نمی‌دانست او چه فکری به سر دارد؛ بنابراین سکوت کرد.
    - این، اون آدمی نیست که من دوسش داشتم. الایژای واقعی کجاست؟
    پادشاه جوابی نداد. ملکه تکرار کرد:
    - الایژا کجاست؟
    پادشاه گفت:
    - اون رفته.
    بلند خندید و ادامه داد:
    - برای همیشه!
    ملکه به او نزدیک‌تر شد‌. آرام و زمزمه‌وار گفت:
    - اما من دیدمش.
    پادشاه که به خودش شک کرده بود، با نگاهی موشکافانه پرسید:
    - کجا؟
    ملکه به او پاسخی نداد و در عوض پوزخندی زد. آرام‌آرام تبدیل به اسکلت متحرک شد و سرش را نزدیک برد.
    گفت:
    - حالا تو هم می‌بینیش!
    تا دهانش را باز کرد، از نیت‌ش باخبر گشتم. ملکه می‌خواست روح شرور پادشاه را ببلعد.
    باعجله به‌سمتش دویدم و گفتم:
    - نباید این‌کار رو بکنی!
    نگاهی به من انداخت و با صدای ضمختش پرسید:
    - چرا؟
    - اون می‌میره.
    - قصد منم همینه!
    - دارم راجع به الایژا حرف می‌زنم.
    - چرا الایژا؟
    - چون مرگ همزاد، باعث مرگ خود شخص میشه‌.
    ملکه با عصبانیت از او ‌دور شد و قصر را ترک کرد. پادشاه با رفتن ملکه، نفسی آسوده کشید و با شادمانی گفت:
    - خوبه که پدر توام!
    کوله پشتی‌ا‌م را برداشتم. با قدم‌های کوچک به‌سوی خروجی قصر رفتم و آرام زمزمه کردم:
    - تو پدر من نیستی.
    ***
    مکالمه‌ای که با ماکسل داشتم، من را به شک و شبه وا داشت و ذهنم، راجع به جایدن و خانواده‌اش مغشوش گشت.
    به خانه‌ی آن‌ها رفتم. ملک مانند همیشه با خوش‌رویی از من پذیرایی کرد و یک نوشیدنی برای من آورد.
    - بابت نوشیدنی خنک ممنونم.
    لبخند زد و گفت:
    _ خواهش می‌کنم‌. توی این هوای گرم، اونم وقتی بیشتر اوقات توی کوهستانی، باید یه چیز شیرین و خنک بنوشی.
    - حق با شماست. کوهستان نسبت به جنگل خیلی گرم‌تره!
    - خب برای چی افتخار دیدنت رو دارم؟
    - می‌خوام راجع به قالیچه‌ی سلیمان بیشتر بدونم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - راجع به کدوم قسمتش؟
    - نیاکان
    - منظورت رو نمی‌فهمم!
    - خواستم بدونم آیا امکانش هست که روح نیاکان یا خاندان ما
    بتونه به جنگل برگرده؟
    متعجب به من چشم دوخت. از لرزش قرنیه چشم‌هایش و تکان خوردن لب‌هایش، ترس پیدا بود.
    - تو فکر می‌کنی ممکنه؟
    - نمی‌دونم! تو که همه چیز رو خوندی چی فکر می‌کنی؟
    - امکان نداره!
    ایستادم و درحالی‌که می‌رفتم، گفتم:
    - خوبه! فقط می‌خواستم مطمئن بشم.
    یکی از پاهایم بیرون از خانه بود که گفت:
    - نوشیدنیت رو نخوردی.
    نگاهی به او انداختم.
    - ممنون! بار قبل خیلی خورده بودم.
    ***
    به‌سوی کوهستان قدم برداشتم. در راه حدید را دیدم.
    به‌سویم آمد و دست‌به‌بغـ*ـل به من خیره شد. پرسید:
    - کجا بودی؟
    سرم را بالا بردم تا بتوانم به صورتش نگاه کنم. باید بگویم قد بلندی داشت.
    - به دیدن ملک رفته بودم.
    - ملک کیه؟
    - تو نمی‌شناسیش. خودت کجا بودی؟
    نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
    - من داشتم به پری‌ها آموزش می‌دادم.
    - آموزش ‌چی؟
    - خودت بیا و ببین!
    شانه‌ای بالا انداختم و با او هم‌قدم شدم.
    پری‌هایی که پوست ضخیم داشتند، گیاهان را تا حد ممکن افزایش یا کاهش می‌دادند. آن‌ها با این‌کار می‌توانستند تله‌های بزرگی بسازند؛ اما نمی‌دانم این‌کار در برابر دشمن ما جواب می‌دهد یا خیر؟
    پری‌های بال‌دار، ابرهای رعدآسا می‌ساختند و با کنترل کردن آب و هوا حتی می‌توانستند نور خورشید را همچو یک اشعه لیزری به دشمن پرتاب کنند. این حرکت، مطمئناً کمک خواهد کرد.
    پرسیدم:
    - تو جزء کدوم دسته از پری‌ها هستی؟
    - هردو!
    متعجب به او چشم دوختم. شاید به‌‌نظر پوست ضخیمی داشت؛ لیکن من بالی نمی‌دیدم.
    وقتی سردرگمی من را دید، خندید و گفت:
    - یک رهبر باید تمام ویژگی‌هایی که مردمش دارند رو یک‌ جای داشته باشه.
    - خب تو که بال نداری!
    در همین حین، بر کمرش دو برآمدگی به‌وجود آمد و همچو شاخ بزرگ شد. ناگهان این شاخ‌ها تبدیل به بال‌هایی بزرگ و شگفت‌انگیز سیاه‌رنگ شدند.
    با شکاکی پرسیدم:
    - وقتی به سرزمین پاک‌ها می‌رفتیم، این بال‌ها کجا بودند؟
    باز هم خندید و پاسخ داد:
    - خواستم کمی روسان رو اذیت کنم!
    سرم را تکان دادم و چیزی‌ نگفتم. با اینکه من کودک بودم، آن‌ها همانند کودکان رفتار می‌کردند و با وجود جنگ سختی که در پیش داشتند، به شوخی و مردم‌آزاری پرداخته بودند.
    درست همان زمان بود که دانیال فرود آمد و به ما چشم دوخت. او که به‌نظر به صورت اتفاقی متوجه ما شده بود، پرسید:
    - شما نمی‌دونید روسان کجاست؟
    حدید با دیدن چهره‌ی کاملاً جدی او، بال‌هایش را مخفی کرد و گفت:
    - امروز برای تمرین نیومده؟
    - اون هیچ‌وقت تمرین نمی‌کنه؛ ولی برای آوردن پسرش میومد. امروز حتی پسرش هم نیومده.
    ماکسل گفت:
    - ممکنه مشکلی پیش اومده باشه!
    نگاهمان به‌سوی ماکسل رفت. او درست می‌گفت. با چیزی که آن روز دیدم، احتمال به‌وجود آمدن مشکل برای همسرش بسیار زیاد بود.
    دست ماکسل را گرفته و گفتم:
    - باید بریم پیش آماندا!
    سرش را تکان داد و به‌سوی خانه‌ی‌ آن‌ها که همچو لانه‌ی زاغ بود، رفتیم.
    وارد خانه که شدیم، آماندا لبخندی زد و گفت:
    - خوش‌حالم که می‌بینمت اقلیما!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    من و ماکسل نگاهی به یکدیگر انداختیم. انتظار این لبخند را نداشتم.
    ماکسل پرسید:
    - امروز رایان برای تمرین نرفته مشکلی پیش اومده؟
    روسان گفت:
    - راستش آره! این مترسک رو می‌بینید؟
    نگاهمان به آن مترسک چوبی که از کاه و لباس کهنه ساخته شده بود، افتاد.
    - خب؟
    - ما توی روستایی که من و خانواده‌م ساکن بودیم، این مترسک رو پیدا کردیم. وقتی خواستم رایان رو برای تمرین ببرم، متوجه شدم مترسک دم ‌در خونه افتاده. این عجیب نیست؟
    نزدیک مترسک رفتم. با لمس آن، پی بردم ماجرا چیست. رایان به‌سمت ما آمد و گفت:
    - پدرم فکر می‌کنه این یه هشدار از طرف دشمن به ماست.
    روسان اعتراض‌وار گفت:
    - خب هست پسرم بهتره هرچه زودتر بزرگ بشی و بفهمی که پدرت چه‌قدر بهت اهمیت میده!
    - اینکه اسمم رو از روی اسمت گذاشتی، معلومه خیلی برات مهمم.
    آماندا دست‌هایش را بالا انداخت و گفت:
    - باز بحث پدر و پسری شروع شد! تا این دو تا خسته میشن، من برم براتون خوراکی بیارم.
    - ببین رایان! این اسم قشنگ‌ترین اسمیه که می‌شد برای تو گذاشت.
    - شاید من می‌خواستم اسمم آرمان باشه!
    - که این‌طور! پس تو مادرت رو بیشتر دوست داری؟
    - آره!
    روسان متعجب گفت:
    - توقع داشتم تعارف کنی و بگی نه پدرجان! ولی تو خیلی نمک‌نشناس‌تر از این حرفایی.
    این مترسک، بیشتر از پسر خودم بهم وفاداره!
    - چون به کمک احتیاج داره.
    روسان متوجه نشد و پرسید:
    - چی؟
    - مترسکی که کنارته، تهدید دشمنا نیست. اون فقط به کمک احتیاج داره و یه خونه که بتونه آرامش داشته باشه.
    آماندا خوراکی‌ها را روی میز قرار داد و لبخندی زد.
    - تصورات قشنگی داری!
    ماکسل گفت:
    - این تصورات بچگانه‌ نیست. داره حقیقت رو میگه.
    اکنون روسان جدی شد و پرسید:
    - تو راجع‌ به این مترسک چی می‌دونی؟
    - من دیدم که وقتی دچار طلسم شد، برای زنده موندن احتیاج داشت تا یکی ازش مراقب کنه و اونم شما رو انتخاب کرد.
    - همین؟
    به مترسک اشاره کردم و گفتم:
    - خب از خودش بپرسین!
    نگاه‌ها به‌سوی او رفت. مترسک که تاکنون سکوت کرده بود، بالاخره زبان باز کرد و گفت:
    - سلام دوستان!
    روسان با دهان باز، دستش را آرام تکان داد و پاسخ داد:
    - سلام ای دوست!
    مترسک ادامه داد:
    - اسم من چارلیه. من و چندیدن کوماندوی دیگه، چهارسال‌ پیش به پاکستان رفتیم. مأموریت ما پیدا کردن طالبان و داعشی‌ها بود. از اونجایی که ما نمی‌تونستیم مستقیماً با طالبان یا داعشی‌ها وارد مذاکره شیم، مجبور شدیم توی کوهستان اتراق کنیم. طبق نقشه، هرروز دو نفر از کوماندو‌ها به شهر می‌رفتند و با کمک از مردم محلی، مکان انتحاری کننده‌ها رو پیدا می‌کردیم. این نقشه تا حدودی کارساز بود؛ اما دشمن از وجود ما با خبر شد. با اینکه آموزش‌های زیادی در این‌باره دیده بودیم؛ اما دشمنان بهتر از ما کشور خودشون رو می‌شناختند. به همین دلیل هم فرار غیرممکن بود. ما هریک به تنهایی با صدنفر می‌جنگیدیم و با وجود کمبود اسلحه، بیشترمون تونستیم نجات پیدا کنیم. یکی از دوستانم که ویلیام نام داشت، گفت اسلحه‌ها توسط پسربچه‌هایی که برای این‌کار آموزش دیده بودند، به غارت رفتند. در راه فرار باز هم مورد حمله دشمن قرار گرفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    مکثی کرد و سپس ادامه داد:
    - این‌بار ما خیلی ضعیف بودیم. روزهای زیادی مار و عقرب و گیاه‌های بیابونی تغذیه کردیم و همون‌طور که پیدا بود، نتونسته بودن جای آب و غذای واقعی رو برای ما بگیرند. همین هم باعث شد که من تنها بازمانده‌ی جنگ باشم. همه‌ی دوستانم کشته و توسط بمب‌های دشمن تیکه‌تیکه شدند. من هم با حال وخیم و زخم‌های عمیق به یک کوهستان رسیدم. با نفس عمیقی که کشیدم، روحم تازه شد و تازه فهمیدم این هوا چقدر شفابخشه.
    ناگهان صدای در آمد. آماندا رفت در را باز کرد و لبخندزنان گفت:
    - ملک اینجاست!
    مترسک بلافاصله تظاهر کرد که بی‌جان است و بی‌حرکت شد.
    ماکسل و روسان با نگاه تندی به ملک خیره شدند. ملک هم متوجه نگاه‌های آن‌ها شد؛ ولی خودش را بی‌تفاوت نشان داد.
    روسان گفت:
    - جایدن کجاست؟
    ملک گفت:
    - برای یه کاری باید از جنگل می‌رفت.
    آماندا گفت:
    - اوه پس پسرتم باهاش رفته درسته؟
    ملک سرش را به نشانه تائید تکان داد و یک لیوان سفالی به دست آماندا داد. با لبخند گفت:
    - چون بارداری گفتم این معجون رو برات بیارم. امیدوارم خوشت بیاد!
    آماندا لیوان را گرفت و تشکر کرد تا خواست محتویات آن را بنوشد، نگاهش به من افتاد. سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم. ناگهان لیوان از دستش افتاد و معجون سبزرنگ روی زمین ریخته شد.
    آماندا با دستپاچگی گفت:
    - معذرت می‌خوام ملک! من نمی‌خواستم زحماتت هدر بره!
    ملک در کمال خونسردی نگاهی به ما انداخت و گفت:
    - اشکالی نداره یکی دیگه برات درست می‌کنم.
    و بی‌آنکه سخن دیگری از او بشنویم، رفت.
    ماکسل گفت:
    - به این خانواده حس خوبی ندارم.
    روسان گفت:
    - منم همین‌طور! آخه چه‌طور ممکنه انقدر زود خودشون رو به جنگل رسونده باشن؟
    من که کمی سردرگم شده بودم، پرسیدم:
    - شما راجع به ملک و جایدن چی می‌دونید؟
    روسان پاسخ داد:
    - ما وقتی خارج از جنگل کنار انسان‌ها زندگی می‌کردیم، جایدن و ملک هم همسایه‌های ما بودند. جالب اینجاست که هرگز متوجه نشده بودیم جایدن یه‌ پریه چون کاملاً شبیه انسان‌ها بود. حتی یادمه وقتی خداحافظی کردیم، تا به جنگل بیایم، برای بدرقه ما اومدند؛ ولی وقتی رسیدیم، دیدیم اون‌ها قبل از ما اینجا حضور داشتند.
    ماکسل از من پرسید:
    - تو چه‌طور باهاشون آشنا شدی؟
    - من وقتی به ارکید اومدم، اولین نفری که نزدیک من شد جایدن بود. یه مرد مهربون که بهم گفت پریه‌ و من رو به‌سمت قدرتمندترین موجود ارکید می‌بره!
    - اون موجود کی بود؟
    - ملکه سیسیلیا!
    روسان و ماکسل نگاهی به هم انداختند. آن دو می‌دانستند که قدرتمندترین موجود جنگل، ملکه نیست و نسبت به جایدن نیز بدبین‌تر شده بودند.
    مترسک پلک زد. نگاهی به ما انداخت و گفت:
    - به‌نظر میاد اینجا یه مشکلی هست درسته؟
    روسان دستی بر موهای کاهی او زد و گفت:
    - درسته دوست باوفای من!
    و نگاه طعنه‌آمیزی به ‌پسرش انداخت. رایان شانه‌ای بالا انداخت و به‌سمت اتاقش رفت.
    با اینکه رایان همانند من فقط یک کودک بود؛ اما روسان با او مثل بزرگسالان رفتار می‌کرد و همین هم باعث رفتار‌های عجیب پسرش می‌شد.
    ماکسل ایستاد و گفت:
    - من و اقلیما بهتره قبل از تاریکی هوا توی کوهستان باشیم. امشب یه گردهمایی داریم‌.
    روسان با شادمانی پرسید:
    - میشه منم بیام؟
    ماکسل لبخند دندان‌نمایی زد و بلافاصله جدی گفت:
    - نه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    قبل از خروج از خانه‌ی آن‌ها، به آماندا گفتم:
    - از اون مایع سبزرنگ دور باش!
    سرش را تکان داد و دستی بر روی شکم برآمده‌اش کشید.
    ***
    آرام‌آرام به‌سوی کوهستان رفتیم. ماکسل پرسید:
    - با پدرت خوش گذشت؟
    سربه‌زیر پاسخ دادم:
    - بد نبود.
    - حتماً سیسیلیا بهت سخت گرفته!
    - نه اون باهام مهربون بود.
    چیزی نگفت. لحظاتی بعد گفتم:
    - چرا با ما به سرزمین پاک‌ها نیومدی؟
    - برای اینکه به الایژا اعتماد ندارم. نمی‌دونستم در غیاب ما قراره چی‌کار کنه.
    - خب چی‌کار کرد؟
    - برام عجیبه که این رو میگم؛ ولی اون هیچ‌کاری نکرد!
    ***
    زمانی‌که تاریکی همه جا را فراگرفت، در میدان سرزمین گرگ‌ها چند آتش روشن شد و ماکسل با بالاتنه‌ی برهنه‌ای که این‌بار زیر شنل‌خزدارش مخفی کرده بود، نمایان شد.
    او با صدای بلندی شروع به سخنرانی برای مردمش کرد.
    - ای گرگینه‌ها! زمان زیادی تا جنگ باقی نمانده. ما همه در این چند ماه اخیر، مشغول تمرین و آمادگی بودیم و همچنین ساختن سلاح‌هایی که با کمک فناوری آبروی‌ها شکل گرفتند. امشب برای پاسداری از زحمات شما و برای وقت‌گذراندن در کنار خانواده‌هایتان، تمام شب به پایکوبی مشغول خواهیم بود.
    گرگ‌ها رهبر خود را تشویق کردند و جشن را آغاز نمودند.
    ماکسل با شادمانی روی تکه سنگی که صندلی سلطنتش به شمار می‌رفت، نشست و به مردم خیره شد‌. او به عنوان یک رنگین‌ پوست در کنار آن‌ها زندگی می‌کرد. درحالی‌که صرفاً پوست تیره داشت و دارای ژن متفاوتی از آن‌ها بود. ژن یک شامپانزه!
    تمام آن شب به‌ خوشی گذشت. عده‌ای بر تبل‌هایی که از پوست حیوانات ساخته شده بود، ضربه می‌زدند تا ساز شادی پخش شود‌ و دیگران دور آتش می‌رقصیدند.
    آن مردم همانند سرخ ‌پوستان پایکوبی می‌کردند و به گفته‌ی ماکسل در کنار خانواده‌هایشان وقت گذراندند.
    ***
    روز بعد، ماکسل برای دیدن سلاح‌های جدید به درون دریاچه رفت. من هم روی شن‌های ساحل نشستم و منتظر ماندم.
    زنبور آبی بالای سرم پرواز می‌کرد و درباره‌ی چوب‌های درخت‌ها سخن می‌گفت و همین‌طور از مرغوب بودن آن‌ها لـ*ـذت می‌برد.
    ناگهان حضور شخصی را احساس کردم. او کسی نبود جز ملکه.
    ملکه در یک گوشه پنهان شده بود و به دریاچه نگاه می‌کرد. نزدیک رفته و گفتم:
    - تو برای چی اینجایی؟
    نگاهی به من انداخت و گفت:
    - برای اینکه کمی احساس آرامش کنم.
    - منم می‌تونم بهت آرامش بدم.
    - چه‌طوری؟
    - ذهنت رو از خاطرات بد پاک می‌کنم.
    خندید و گفت:
    - نیازی به این‌کار نیست. من باید به گذشته‌ی دردناکم فکر کنم و ازش درس بگیرم. این‌جوری به آرامش می‌رسم.
    در کنارش نشستم. زنبور آبی هم آرام شد و نزدیک من نشست.
    گفتم:
    - من می‌تونم آینده رو ببینم؛ اما تنها چیزی که ازش خبر ندارم، آینده‌ی این جنگه! حتی اینم می‌دونم که همه‌ی شما توی اون جنگ خواهی بود؛ ولی این که زنده ‌می‌مونید یا نه رو نمی‌دونم!
    - گاهی اوقات بهتره از آینده خبر نداشته باشی. وقتی از اتفاقات ناراحت کننده آگاه باشی؛ ولی نتونی جلوش رو بگیری، خیلی بدتر از ندونستنشه.
    حق با او بود. کمی شبیه به پدر سخن می‌گفت. با یادآوری پدر، فهمیدم او در آن سوی چمنزار انتظار می‌کشد و من را ببیند. من به پدرم قول دادم تا پس از شکست دشمن بازگردم و اکنون آرزو می‌کنم کاش حقیقت را به من نمی‌گفت.
    ملکه نگاهی به من انداخت و پرسید:
    - از چی انقدر ناراحت شدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پاسخ دادم:
    - من وقتی توی دنیای انسان‌ها بودم، یک پدر مهربون داشتم‌. اون بهم گفت که این جنگل وجود داره و من متعلق به سرزمین ارکید هستم‌.
    با شکاکی پرسید:
    - دیگه چی گفت؟
    - گفت که باید پدر و مادر واقعی خودم رو پیدا کنم و بفهمم جایگاهم کجاست.
    - فقط همین؟
    تا دهان باز کردم دیگر سخنان پدرم را نقل قول کنم، ناگهان صدای ملکه را از پشت‌سرم شنیدم.
    - تو تنهایی اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    متعجب نگاهم را از او به جایی که چند لحظه قبل نشسته بود، بردم. تکرار کرد:
    - پرسیدم اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    - ماکسل رفته با آبان راجع به سلاح‌ها حرف بزنه. از من خواست همین‌جا منتظر بمونم.
    پوزخندی زد و گفت:
    - به‌نظر میاد زیبایی آبان توجه همه رو به خودش جلب کرده!
    از جمله‌ی کنایه‌آمیـ*ـزش پیدا بود به آبان حسادت می‌کند.
    با شیطنت و اشاره‌ی سر گفت:
    - دوست داری قایمکی بریم ؟
    لبخند‌ی زدم و سرم را به نشانه تائید تکان دادم. دستم را گرفت و هردو وارد آب شدیم. وقتی به قصر شیشه‌ای رسیدیم، دیدم ماکسل و آبان مشغول بررسی یک سلاح عجیب و پیشرفته بودند.
    ملکه لبخند زد و گفت:
    - بریم یه جای دیگه اینجا چیز عجیبی نیست.
    در همان زمان، تعداد زیادی از نگهبانان به‌سوی قصر رفتند. گفتم:
    - این عجیب نیست؟
    ملکه دستان اسکلتی‌اش را به آبشش‌هایم نزدیک کرد و پرسید:
    - اومدن سربازها عجیبه! ولی اینا تا کی دووم میارن؟
    شانه‌ای بالا انداختم.
    - تا هروقت بخوام!
    _ خوبه! پس می‌تونیم پی این ماجرا رو بگیریم.
    برای زنده ماندن زیر آب، من همانند موجودات آبروی‌ها آبشش داشتم و ملکه هم وقتی تبدیل به اسکلت متحرک می‌شد، می‌توانست با آن جمجمه‌ی حکاکی‌ شده‌اش آسوده نفس بکشد.
    به صورت مخفیانه وارد قصر شدیم. نگهبانان کنار رفتند و زنی زیبا و جوان که شباهت کمی به آبان داشت، نمایان گشت.
    آبان با خوشحالی به‌سوی او رفت و گفت:
    - مادر شما سرحالید؟
    زن زیبا سرش را تکان داد. ماکسل دست‌به‌بغـ*ـل زد و پرسید:
    - بالاخره از مخفی‌گاهت بیرون اومدی؟
    - درسته! حالا وقتشه تو هم خودت رو نشون بدی ملکه!
    من و ملکه نگاهی به هم انداختیم و ناچار خود را نشان دادیم. در قصر، دیگر خبری از آب نبود به همین دلیل هم می‌توانستیم بدون تبدیل شدن، نفس بکشیم‌.
    ملکه با صدای بلندی گفت:
    - اوه ماهینی! چه‌قدر از دیدنت خوش‌حالم!
    ماهینی سرش را کج کرد.
    - به‌نظرم جوون‌تر شدی!
    ملکه دست‌به‌بغـ*ـل زد و گفت:
    - کاش می‌تونستم این رو راجع به تو هم بگم!
    ماهینی به من نگاه کرد و من را مخاطب قرار داد.
    - تو باید ناجی جدید باشی درسته؟
    سرم را تکان دادم که ادامه‌ داد:

    - ممکنه سیسیلیا یادش بیاد که من گفته بودم هیچ‌وقت از مخفی‌گاهم بیرون نمیام.
    ماکسل گفت:
    - من یادمه!
    ماهینی نگاهی به او انداخت و باز هم به من چشم دوخت.
    - وقتی اون هشدار رو دریافت کردم، فهمیدم که این‌بار قراره ما واقعاً بجنگیم و مثل بار قبل، ناجی تبدیل به دشمن نمیشه.
    ملکه اهمیتی به کنایه او نداد.
    گفتم:
    - حتماً وقتی صدای من رو شنیدین که آبان رو فرستادید!
    متعجب پرسید:
    - صدای تو رو؟
    - ملک بهم کمک کرد تا بتونم با کمک یک جادو، صدام رو به گوش همه‌ی مردم ارکید برسونم.
    ماهینی گفت:
    - تو صدایی شنیدی آبان؟
    آبان گفت:
    - نه نشنیدم!
    ماکسل گفت:
    - نباید این‌کار رو می‌کردی اقلیما!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    او بلافاصله من را از آب خارج کرد. با یک حرکت تبدیل به گرگ شد و من را به کوهستان برد. ملکه نیز با ما آمد.
    ***
    به گفته‌ی ماکسل، روی تخت دراز کشیدم. با اخم‌های درهم پرسید:
    - چیز دیگه‌ای راجع به ملک هست که بهمون نگفتی؟
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم.
    - خب اون چیه؟
    - من از شربت سبزرنگی که برام آورده بود خوردم.
    ملکه نگاهی به من انداخت و گفت:
    - شاید بتونیم با اون معجون‌هایی که رانا می‌ساخت نجاتش بدیم.
    - چه‌طور می‌خوای اون معجون‌ها رو پیدا کنی؟
    - شاید توی خونه‌ی درختی، کتابی چیزی باشه.
    - کدوم‌ خونه؟ همون خونه‌ی قدیمی رو میگی؟
    - خب آره!
    - فکر احمقانه‌ایه! اون خونه موقع جنگ ازبین رفت.
    - چرا باید خونه‌ خراب شده باشه؟
    - چون محض اطلاعت توی اون جنگل فقط درخت نیست، خونه‌های زیادی خراب شدند!
    - بازم باید بریم ببینیم.
    - من میرم سراغ ملک. تو هم برو تو اون خونه!
    - پس کی مراقب اقلیما باشه؟
    نگاه هردو به‌سوی من آمد. من که تاکنون به مکالمه‌ی آن دو گوش سپرده بودم، باز هم سکوت کردم‌.
    ماکسل گفت:
    - خب به روسان یا آماندا میگیم بیان!
    - نمیشه. اون‌ها تازه بچشون رو از دست دادند.
    با ناراحتی گفتم:
    - بهش هشدار دادم از اون ‌معجون سبز‌رنگ نخوره!
    ملکه به من ‌نگاه کرد و سپس گفت:
    - خب بهتره فعلاً ملک رو بیخیال بشی و بری یه پادزهر پیدا کنی!
    ماکسل بسیار سریع از اتاق خارج شد.
    ملکه با نگرانی به من چشم دوخته بود. به این می‌اندیشید که اگر بمیرم، چه‌گونه با دشمنی که فقط من از او خبر داشتم، بجنگند و بدون قدرت‌هایم پیروز شوند.
    از ملکه پرسیدم:
    - وقتی کنار دریاچه بودیم، تو چی از من ‌پرسیدی؟
    کنارم نشست و بی‌تفاوت گفت:
    - پرسیدم اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    - همین؟
    شانه‌ای بالا انداخت.
    - گفتم قایمکی بریم توی آب!
    با این حساب، می‌شد گفت شخصی که من با او هم‌سخن شدم، ملکه سیسیلیا نبود.
    پس از گذشت چند ساعت، دانیال با یک کتاب وارد اتاق شد. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    - پادشاه اینجا نیست؟
    ملکه متعجب پرسید:
    - مگه قرار بود اینجا باشه؟
    - ماکسل این کتاب رو بهم داد گفت بدمش به تو که صفحه367 رو بخونی و بهت بگم پادشاه قراره بیاد دیدن دخترش.
    - خود ماکسل کجا رفت؟
    - گفت میره سراغ ملک!
    ملکه بلافاصله کتاب را گرفت و از اتاق خارج شد.
    دانیال نزدیک من نشست. هردو سکوت کردیم‌. او بسیار کم‌حرف بود و من هم چیزی نمی‌گفتم.
    سرانجام از سکوت خسته شدم و پرسیدم:
    - مردمت برای جنگ آماده‌ن؟
    متعجب به من نگاه کرد.
    - امیدوارم باشند چه‌طور؟
    - چون جنگ نزدیکه.
    - تو مطمئنی؟
    چشم‌هایم خواب‌آلود شدند و با صدایی که هر لحظه تحلیل می‌رفت، گفتم:
    - اون‌ها دارن کم‌کم خودشون رو نشون میدن. وقتی غیب شدند، یعنی دارن خبر‌ها رو می‌برند.
    دانیال با صدای بلندی ملکه را نزد من خواست و فریاد زد:
    - ملکه! ملکه باید زودتر بیاین!
    سیسیلیا با عجله به‌سوی ما آمد و معجونی که به دست داشت را به من خوراند.
    دانیال با نگرانی پرسید:
    - مگه نمی‌دونی اگه بخوابه ممکنه دیگه بیدار نشه؟
    ملکه لبخندی زد و آرام گفت:
    - الآن که این معجون رو خورد، اگه بخوابه سرحال‌تر از همیشه بیدار میشه. نگران نباش مرغ‌عشق!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    روز بعد با صدای پری که در حال مکالمه با ماکسل بود، بیدار شدم.
    - مطمئنی؟
    - آره مطمئنم، اگه غیر این بود که...
    با دیدن من، ماکسل سخنش را نیمه تمام گذاشت و با لبخند گفت:
    - بیدار شدی؟
    سرم را تکان دادم. پری با خوش‌حالی من را بغـ*ـل کرد.
    - فکر می‌کردم فرمانده‌ی کوچولومون دیگه هیچ‌وقت بیدار نمیشه.
    با سرفه‌ی حدید، به خودش آمد و از من جدا شد.
    حدید گفت:
    - بهتره ما بریم تا اقلیما استراحت کنه.
    ماکسل گفت:
    - شما برید من میام.
    پری و حدید از اتاق بیرون رفتند. ماکسل کنار من نشست و گفت:
    - دیروز وقتی رفتم توی خونه‌ی قدیمیم، تونستم از لای‌ خرابه‌ها کتابی که به سیسی دادم رو پیدا کنم‌. درست همون موقع بود که پادشاه اومد و گفت می‌خواد تو رو ببینه.
    - خب؟
    - می‌گفت بهش گفتی که اون پدرت نیست و می‌خواست بابت رفتارش ازت معذرت‌خواهی کنه. چیزی که می‌خوام بدونم اینه که اون چه رفتاری باهات داشت؟
    - رفتار بدی نداشت.
    - امیدوارم همین‌طوری باشه که میگی. وقتی سیسی گفت اون اینجا نیومده تعجب نکردم؛ ولی این که کتاب رو داده بود به دانیال عجیب بود!
    به چشم‌هایش خیره شدم و پرسیدم:
    - تو بهش گفتی می‌خوای بری دنبال ملک؟
    - آره گفتم این کتاب رو هم با خودش ببره تا منم برم دنبال ملک.
    - اون نه پادشاه بود و نه دانیال!
    - پس کی بود؟
    - یکی از افراد دشمن.
    ملکه که تازه وارد اتاق شده بود، متعجب پرسید:
    - داری میگی اون‌ها می‌تونند تغییر شکل بدند؟
    - همین‌طوره!
    ماکسل پتو را تا گردنم بالا کشید و گفت:
    - بهتره استراحت کنی تا پادزهر کار خودش رو بکنه.
    هردو به‌آرامی از اتاق خارج شدند.
    با رفتن آن‌ها، کنجکاو شدم ببینم رهبران چه نتیجه‌ای برای شروع جنگ گرفته‌اند پس به سخنان آن‌ها گوش سپردم.
    ماکسل در کنار پری و ملکه نشست. آرام گفت:
    - خب چی فکر می‌کنید؟
    حدید گفت:
    - جوری که شما گفتید، اعتماد کردن به دانیال و پادشاه کار سختی شده!
    ملکه گفت:
    - موافقم! اما باید بفهمیم چه زمانی خودتون بودید و چه وقت‌هایی یه نفر دیگه همراه ما بوده.
    هر یک سؤالی راجع به ملاقات‌هایی که داشتند، پرسیدند و با تائید طرف مقابل، نفسی آسوده می‌کشیدند.
    در همین حین، آبان و دانیال هم به جمع آن‌ها پیوستند. دانیال وقتی ماجرا را شنید، متعجب گفت:
    - اما من دیروز اینجا بودم!
    ملکه گفت:
    - خب من تو رو چی صدا زدم؟
    - مرغ عشق!
    همه متعجب به او خیره شدند. دانیال به ماکسل اشاره کرد و گفت:
    - یادت نیست نزدیک مرز چمنزار دیدمت که بهم گفتی این کتاب رو ببر چون خودت می‌خواستی بری سراغ ملک؟
    ماکسل سرش را به نشانه منفی تکان داد.
    - اون من نبودم رفیق!
    ملکه گفت:
    - حداقل تونستی ملک رو پیدا کنی؟
    ماکسل گفت:
    - نه متأسفانه! به‌نظر میاد اصلاً ملکی وجود نداشته.
    دانیال گفت:
    - اقلیما به من گفت مردمم باید آماده باشند؛ چون جنگ داره شروع میشه!
    پری گفت:
    - خب آماده هستند یا نه؟
    سکوت، باز هم حاکم مجلس شد. هریک به فکر فرو رفتند تا اینکه آبان گفت:
    - مردم من همیشه آماده‌ی جنگیدن هستند!
    حدید مانند هر زمان دیگری سنجیده سخن می‌گفت. او پرسید:
    - احتمال اینکه مردمت آماده‌ی جنگ باشند زیاده، درست! اما کسی می‌دونه توی این جنگ باید چه‌جوری با دشمن جنگید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا