دانیال که تاکنون مخفی شده بود، ناچار خودش را نشان داد و گفت:
- من نمیخواستم بیام مجبورم کردند!
به روسان اشاره کرد. روسان که از تنش بین آن دو خوشش آمده بود، گفت:
- اتفاقاً این تو نبودی که گفتی دلت برای شیوا تنگ شده؟
شیوا آرام شد و ناباور پرسید:
- تو دلت برای من تنگ شده بود؟
دانیال با چشمهای عصبی به روسان چشم دوخت و به اجبار لب زد:
- درسته! دلم تنگ شده بود.
شیوا لبخندی زد.
- میدونستم!
وقتی شیوا در رویاهایش غرق شد، به دانیال اشاره کردم. دانیال هم باعجله گفت:
- من باید برم به مردمم آموزش بدم تو هم همینطور! پس قبل از جنگ همدیگه رو میبینیم.
شیوا سرش را تکان داد و با خشنودی پذیرفت.
از سرزمین پاکها خارج شدیم. اکنون ما هفترنگ رنگینکمان را داشتیم و این یعنی به جنگ، زمان زیادی نمانده.
***
چند روز گذشت. ماکسل همانند یک پدر مهربان در این روزها از من مراقبت میکرد؛ اما در عوض پادشاه که من را فرزند خود خواند، هیچ اهمیتی به من نمیداد.
دستم را گرفته بود و هردو در کنار کوهستان قدم میزدیم. پرسیدم:
- اگه من دختر تو باشم چیکار میکنی؟
چشمهایش برقی زد و متعجب گفت:
- چرا این سؤال رو پرسیدی؟
شانهای بالا انداختم.
- نمیدونم. پدرم همیشه میگفت وقتی بزرگتر شدم، میفهمم جایگاهم کجاست و خاندان من چه کسانی هستند.
- خب... تو هنوز خیلی وقت داری.
از ذهنش خواندم که با جان و دل آرزو میکرد من فرزند او باشم؛ لیکن خودش هم میدانست غیرممکن است.
- از جایدن و زنش دور باش!
- چرا؟
- من تا حالا داخل جنگل ندیده بودمشون.
- اما ملک گفت همیشه اینجا بودند و همه چیز رو راجع به کتیبهها و قالیچه سلیمان میدونه!
- شاید همه چیز رو از گذشته بدونه؛ ولی چون از آینده خبر نداره، میخواد بهت نزدیک بشه. آخرینبار کی دیدیش؟
- یادم نیست. فکر کنم روزی که ازش راجع به اشرافزادهها پرسیدم.
سرش را تکان داد و با یک حرکت، من را روی شانههایش نشاند.
- خودت رو محکم بگیر. میخوایم به دیدن ماهیها بریم.
با شادی خندیدم. او هم بهسرعت بهسوی دریاچه دوید.
هرگز پیراهن به تن نمیکرد و این روزها، فقط همان روپوش کلاهدار و یک شلوارک مشکی میپوشید. او فکر میکرد این پوشش در آن هوای گرم کوهستان و برای تغییر شکل دادنش، کاملاً مناسب است. البته من نیز همین نظر را داشتم.
نگهبانِ چشم سبز، با دیدن ما لبخندی زد. میشد گفت بعد از ماکسل، او یکی از جذابترین مرد رنگین پوستی است که دیدم.
وقتی به دریاچه رسیدیم، هردو از خندیدن خسته شده بودیم. روی شنهای ساحل در کنار ماکسل نشستم. نگاهی به من انداخت و گفت:
- اگه تو دختر من بودی...
ناگهان آبان از آب خارج شد. لباس حریر بلندش، کاملاً خیس بود و پوست روشنش به چشم میآمد. ماکسل به او خیره شد که آبان با تشر گفت:
- چته؟ اینجا چیکار میکنی؟
ماکسل به خودش آمد و جواب داد:
- اومدم یه ایده بهت بدم.
- چه ایدهای؟
من هم کنجکاو شده بودم که چه نظری داشت. ماکسل بیاختیار گفت:
- به من میپیوندی؟
- چی؟
- منظورم اینه که با ما همکاری میکنی؟
- من نمیخواستم بیام مجبورم کردند!
به روسان اشاره کرد. روسان که از تنش بین آن دو خوشش آمده بود، گفت:
- اتفاقاً این تو نبودی که گفتی دلت برای شیوا تنگ شده؟
شیوا آرام شد و ناباور پرسید:
- تو دلت برای من تنگ شده بود؟
دانیال با چشمهای عصبی به روسان چشم دوخت و به اجبار لب زد:
- درسته! دلم تنگ شده بود.
شیوا لبخندی زد.
- میدونستم!
وقتی شیوا در رویاهایش غرق شد، به دانیال اشاره کردم. دانیال هم باعجله گفت:
- من باید برم به مردمم آموزش بدم تو هم همینطور! پس قبل از جنگ همدیگه رو میبینیم.
شیوا سرش را تکان داد و با خشنودی پذیرفت.
از سرزمین پاکها خارج شدیم. اکنون ما هفترنگ رنگینکمان را داشتیم و این یعنی به جنگ، زمان زیادی نمانده.
***
چند روز گذشت. ماکسل همانند یک پدر مهربان در این روزها از من مراقبت میکرد؛ اما در عوض پادشاه که من را فرزند خود خواند، هیچ اهمیتی به من نمیداد.
دستم را گرفته بود و هردو در کنار کوهستان قدم میزدیم. پرسیدم:
- اگه من دختر تو باشم چیکار میکنی؟
چشمهایش برقی زد و متعجب گفت:
- چرا این سؤال رو پرسیدی؟
شانهای بالا انداختم.
- نمیدونم. پدرم همیشه میگفت وقتی بزرگتر شدم، میفهمم جایگاهم کجاست و خاندان من چه کسانی هستند.
- خب... تو هنوز خیلی وقت داری.
از ذهنش خواندم که با جان و دل آرزو میکرد من فرزند او باشم؛ لیکن خودش هم میدانست غیرممکن است.
- از جایدن و زنش دور باش!
- چرا؟
- من تا حالا داخل جنگل ندیده بودمشون.
- اما ملک گفت همیشه اینجا بودند و همه چیز رو راجع به کتیبهها و قالیچه سلیمان میدونه!
- شاید همه چیز رو از گذشته بدونه؛ ولی چون از آینده خبر نداره، میخواد بهت نزدیک بشه. آخرینبار کی دیدیش؟
- یادم نیست. فکر کنم روزی که ازش راجع به اشرافزادهها پرسیدم.
سرش را تکان داد و با یک حرکت، من را روی شانههایش نشاند.
- خودت رو محکم بگیر. میخوایم به دیدن ماهیها بریم.
با شادی خندیدم. او هم بهسرعت بهسوی دریاچه دوید.
هرگز پیراهن به تن نمیکرد و این روزها، فقط همان روپوش کلاهدار و یک شلوارک مشکی میپوشید. او فکر میکرد این پوشش در آن هوای گرم کوهستان و برای تغییر شکل دادنش، کاملاً مناسب است. البته من نیز همین نظر را داشتم.
نگهبانِ چشم سبز، با دیدن ما لبخندی زد. میشد گفت بعد از ماکسل، او یکی از جذابترین مرد رنگین پوستی است که دیدم.
وقتی به دریاچه رسیدیم، هردو از خندیدن خسته شده بودیم. روی شنهای ساحل در کنار ماکسل نشستم. نگاهی به من انداخت و گفت:
- اگه تو دختر من بودی...
ناگهان آبان از آب خارج شد. لباس حریر بلندش، کاملاً خیس بود و پوست روشنش به چشم میآمد. ماکسل به او خیره شد که آبان با تشر گفت:
- چته؟ اینجا چیکار میکنی؟
ماکسل به خودش آمد و جواب داد:
- اومدم یه ایده بهت بدم.
- چه ایدهای؟
من هم کنجکاو شده بودم که چه نظری داشت. ماکسل بیاختیار گفت:
- به من میپیوندی؟
- چی؟
- منظورم اینه که با ما همکاری میکنی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: