- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
صدای گنجشکها کلافهاش کرد. بهسختی دست رد به سیـ*ـنه خواب زد و چشمانش را باز کرد؛ اما با تابش شدید نور آفتاب فوراً پلک بست. چند لحظه زمان تلف شد تا چشمانش عادت کرد. دوباره پلک لغزاند؛ ولی با صحنه ای که دید، از تعجب نفسش حبس شد. با نگاه مبهوتش به لئوی غرق در خواب خیره شد. مردمکهایش را روی هردویشان دور داد. او، در آغـ*ـوش لئو، روی یک درخت؟ ناگهان با کوبش تند قلبش به خود آمد. ترسید و تعجب کرد. کمی اندیشید.
دیشب، فرار از دست راهزنان، تلهی روباه، رفتن بالای درخت و از هوش رفتنش. با آه بیصدایی دستش را روی پیشانیاش قرار داد. این دیگر چهجورش بود؟
موهایش را عقب داد و به لئو نگاه کرد. هنوز در خواب بود. متوجه حرکات رزالین نشده بود. رز به پایین نگاه کرد. ارتفاع زیادی نبود. باید به پایین میرفت. سرش را تکان داد و لبش را به دندان گرفت. دستانش را دوطرف سر لئو به تنه درخت تکیه داد. درحالیکه به لئو نگاه میکرد، با آهستهترین حالت ممکن از روی پای لئو برخاست. نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد. این از اولین حرکت. دوباره زیر پایش را دید زد. باید میپرید. دستانش را محکم کرد و پای چپش را روی شاخه زیرین نهاد و کمی خودش را کنار کشید که ناگهان شاخه نازک زیر وزنش دوام نیاورد و شکست. این حرکت باعث شد زیر پایش خالی شود و جیغی از ته دل بکشد. حین افتادنش دستش به یقه لئو گیر کرد و ناغافل هردو به زمین کوبیده شدند. لئو ناگهان از خواب پرید. هول شده روی جایش نشست و اطرافش را نگاه کرد. پای آسیب دیده رزالین تیر بدی کشید که رزالین به ناله افتاد. لئو متعجب و با صدای خوابآلود و بلندی گفت:
- چه خبر شده؟
رزالین مچ پایش را بین دستانش گرفت و با عجز گفت:
- هیچی. متاسفم! انگار تقصیر من شد.
لئو که با بدی از خواب بیدار شده بود، بداخلاق غرید:
- این اطراف هرچیزی که اتفاق میافته، تقصیر توعه!
رز لب برچید و سر به زیر انداخت. لئو عصبی مشتی به زمین کوبید:
- گندش بزنن.
رزالین از ناراحتی و شرمندگی نمیدانست چه بگوید؛
اما خب باید از دلش درمیآورد. در یک تصمیم آنی دست فرو برد درون کیفش و سیب سرخی را در آورد.
بهطرفش گرفت.
- بیا.
لئو با اخم به دستش نگاه کرد. رز دستش را تکان داد.
- بگیر دیگه. برای عذر خواهی! باور کن یهویی اتفاق افتاد. حتی نمیخواستم بیدارت کنم.
قلب لئو از دل نرمی رز نرم شد و از خودش شاکی که دوباره خیلی زود از کوره در رفته بود. اخمش را کمرنگ کرد و سیب را گرفت.
لئو: خیلهخب!
رز لبخند دنداننمایی زد. لئو گازی از سیب زد. رز دامنش را بالا زد و جای دندانهای روباه نمایان شد.
جایش کبود شده بود؛ اما هنوز ردهای قرمزی هم داشت.
لئو: درد داره؟
رزالین خشک شد. آرام نگاهش را بالا داد که طبق معمول نگاه لئو را به دستانش دید. درست میشنید؟ دردش برای او مهم بود؟ شانهای بالا انداخت و انگشت را به پایش کشید. اخمهایش درهم شد. آری! هنوز درد داشت.
رزالین: یهکم.
لئو: خوبه که خونریزی نکرده.
و از جایش برخاست. قلبش حرف نفهمید و تجزیه تحلیل هم نکرد. فقط شاد شد و باز تابش روی لبش نشست.
لئو: باید راه بیفتیم.
سرخوش از جا برخاست.
- بله. بریم!
اَبروی لئو از تعجب بالا رفت. تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد و جلو افتاد. رزالین لباسش را مرتب کرد و به دنبال لئو که درحال خوردن سیبش بود، راه افتاد. قدم در جاده که گذاشتند، رز دستانش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. هوای صبح تازه و بدن لئو کرخت بود.
دلش میخواست الان روی تخت گرم و بزرگش باشد؛
اما برعکس او، رزالین دلش کمی شیطنت میخواست.
رزالین: آخر این جاده به روستا میرسیم. نظرت چیه مسیر رو بدویم؟
لئو بلند گفت:
- چی؟ بدویم؟ که چی؟
رز غرغرکنان گفت:
- مگه چیز عجیبی شنیدی؟ اینطوری بدن خشکتم، نرم میشه.
لئو اخم کرد.
- بدن من خشکه؟ مگه حس کردی؟
رزالین شیطانشده، لبخند زد.
- نمیدونم، شاید. اصلاً بیا مسابقه بدیم.
غر زد:
- چه بچگانه!
رز به پشتش کوبید.
- چرتگویی بسه! زود باش!
دوباره عصبی شد. خوی کلکلش جان گرفت.
لئو: باشه؛ ولی شرط داره.
رزالین چشمانش را گرد کرد.
- چه شرطی؟
لئو با غرور و حیلهگری گفت:
- اگه من بردم، باید بدنم رو از خشکی دربیاری!
رز اخم کرد.
- منظورت چیه؟
لئو ریلکس گفت:
- یه ماساژ کامل!
ساکت شد. لبهایش را به هم فشرد. مردک لعنتشده سوءاستفادهگری را خوب بلد بود. او را ماساژ بدهد؟
لئو: قبوله؟
بدون جواب به حرفش ابرو بالا برد.
- و اگه من ببرم چی؟
لئو پوزخندی زد و خواست چیزی بگوید که فوراً انگشتش را مقابل صورتش گرفت.
رزالین: صبر کن!
لئو دهان بست و تخسشده منتظر ماند.
دیشب، فرار از دست راهزنان، تلهی روباه، رفتن بالای درخت و از هوش رفتنش. با آه بیصدایی دستش را روی پیشانیاش قرار داد. این دیگر چهجورش بود؟
موهایش را عقب داد و به لئو نگاه کرد. هنوز در خواب بود. متوجه حرکات رزالین نشده بود. رز به پایین نگاه کرد. ارتفاع زیادی نبود. باید به پایین میرفت. سرش را تکان داد و لبش را به دندان گرفت. دستانش را دوطرف سر لئو به تنه درخت تکیه داد. درحالیکه به لئو نگاه میکرد، با آهستهترین حالت ممکن از روی پای لئو برخاست. نفس حبس شدهاش را بیرون فرستاد. این از اولین حرکت. دوباره زیر پایش را دید زد. باید میپرید. دستانش را محکم کرد و پای چپش را روی شاخه زیرین نهاد و کمی خودش را کنار کشید که ناگهان شاخه نازک زیر وزنش دوام نیاورد و شکست. این حرکت باعث شد زیر پایش خالی شود و جیغی از ته دل بکشد. حین افتادنش دستش به یقه لئو گیر کرد و ناغافل هردو به زمین کوبیده شدند. لئو ناگهان از خواب پرید. هول شده روی جایش نشست و اطرافش را نگاه کرد. پای آسیب دیده رزالین تیر بدی کشید که رزالین به ناله افتاد. لئو متعجب و با صدای خوابآلود و بلندی گفت:
- چه خبر شده؟
رزالین مچ پایش را بین دستانش گرفت و با عجز گفت:
- هیچی. متاسفم! انگار تقصیر من شد.
لئو که با بدی از خواب بیدار شده بود، بداخلاق غرید:
- این اطراف هرچیزی که اتفاق میافته، تقصیر توعه!
رز لب برچید و سر به زیر انداخت. لئو عصبی مشتی به زمین کوبید:
- گندش بزنن.
رزالین از ناراحتی و شرمندگی نمیدانست چه بگوید؛
اما خب باید از دلش درمیآورد. در یک تصمیم آنی دست فرو برد درون کیفش و سیب سرخی را در آورد.
بهطرفش گرفت.
- بیا.
لئو با اخم به دستش نگاه کرد. رز دستش را تکان داد.
- بگیر دیگه. برای عذر خواهی! باور کن یهویی اتفاق افتاد. حتی نمیخواستم بیدارت کنم.
قلب لئو از دل نرمی رز نرم شد و از خودش شاکی که دوباره خیلی زود از کوره در رفته بود. اخمش را کمرنگ کرد و سیب را گرفت.
لئو: خیلهخب!
رز لبخند دنداننمایی زد. لئو گازی از سیب زد. رز دامنش را بالا زد و جای دندانهای روباه نمایان شد.
جایش کبود شده بود؛ اما هنوز ردهای قرمزی هم داشت.
لئو: درد داره؟
رزالین خشک شد. آرام نگاهش را بالا داد که طبق معمول نگاه لئو را به دستانش دید. درست میشنید؟ دردش برای او مهم بود؟ شانهای بالا انداخت و انگشت را به پایش کشید. اخمهایش درهم شد. آری! هنوز درد داشت.
رزالین: یهکم.
لئو: خوبه که خونریزی نکرده.
و از جایش برخاست. قلبش حرف نفهمید و تجزیه تحلیل هم نکرد. فقط شاد شد و باز تابش روی لبش نشست.
لئو: باید راه بیفتیم.
سرخوش از جا برخاست.
- بله. بریم!
اَبروی لئو از تعجب بالا رفت. تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد و جلو افتاد. رزالین لباسش را مرتب کرد و به دنبال لئو که درحال خوردن سیبش بود، راه افتاد. قدم در جاده که گذاشتند، رز دستانش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. هوای صبح تازه و بدن لئو کرخت بود.
دلش میخواست الان روی تخت گرم و بزرگش باشد؛
اما برعکس او، رزالین دلش کمی شیطنت میخواست.
رزالین: آخر این جاده به روستا میرسیم. نظرت چیه مسیر رو بدویم؟
لئو بلند گفت:
- چی؟ بدویم؟ که چی؟
رز غرغرکنان گفت:
- مگه چیز عجیبی شنیدی؟ اینطوری بدن خشکتم، نرم میشه.
لئو اخم کرد.
- بدن من خشکه؟ مگه حس کردی؟
رزالین شیطانشده، لبخند زد.
- نمیدونم، شاید. اصلاً بیا مسابقه بدیم.
غر زد:
- چه بچگانه!
رز به پشتش کوبید.
- چرتگویی بسه! زود باش!
دوباره عصبی شد. خوی کلکلش جان گرفت.
لئو: باشه؛ ولی شرط داره.
رزالین چشمانش را گرد کرد.
- چه شرطی؟
لئو با غرور و حیلهگری گفت:
- اگه من بردم، باید بدنم رو از خشکی دربیاری!
رز اخم کرد.
- منظورت چیه؟
لئو ریلکس گفت:
- یه ماساژ کامل!
ساکت شد. لبهایش را به هم فشرد. مردک لعنتشده سوءاستفادهگری را خوب بلد بود. او را ماساژ بدهد؟
لئو: قبوله؟
بدون جواب به حرفش ابرو بالا برد.
- و اگه من ببرم چی؟
لئو پوزخندی زد و خواست چیزی بگوید که فوراً انگشتش را مقابل صورتش گرفت.
رزالین: صبر کن!
لئو دهان بست و تخسشده منتظر ماند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: