کامل شده رمان کوتاه طلسم چشم هایش | شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
صدای گنجشک‌ها کلافه‌اش کرد. به‌سختی دست رد به سیـ*ـنه خواب زد و چشمانش را باز کرد؛ اما با تابش شدید نور آفتاب فوراً پلک بست. چند لحظه زمان تلف شد تا چشمانش عادت کرد. دوباره پلک لغزاند؛ ولی با صحنه ای که دید، از تعجب نفسش حبس شد. با نگاه مبهوتش به لئوی غرق در خواب خیره شد. مردمک‌هایش را روی هردویشان دور داد. او، در آغـ*ـوش لئو، روی یک درخت؟ ناگهان با کوبش تند قلبش به خود آمد. ترسید و تعجب کرد. کمی اندیشید.
دیشب، فرار از دست راهزنان، تله‌ی روباه، رفتن بالای درخت و از هوش رفتنش. با آه بی‌صدایی دستش را روی پیشانی‌اش قرار داد. این دیگر چه‌جورش بود؟
موهایش را عقب داد و به لئو نگاه کرد. هنوز در خواب بود. متوجه حرکات رزالین نشده بود. رز به پایین نگاه کرد. ارتفاع زیادی نبود. باید به پایین می‌رفت. سرش را تکان داد و لبش را به دندان گرفت. دستانش را دوطرف سر لئو به تنه درخت تکیه داد. درحالی‌که به لئو نگاه می‌کرد، با آهسته‌ترین حالت ممکن از روی پای لئو برخاست. نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. این از اولین حرکت. دوباره زیر پایش را دید زد. باید می‌پرید. دستانش را محکم کرد و پای چپش را روی شاخه زیرین نهاد و کمی خودش را کنار کشید که ناگهان شاخه نازک زیر وزنش دوام نیاورد و شکست. این حرکت باعث شد زیر پایش خالی شود و جیغی از ته دل بکشد. حین افتادنش دستش به یقه لئو گیر کرد و ناغافل هردو به زمین کوبیده شدند. لئو ناگهان از خواب پرید. هول شده روی جایش نشست و اطرافش را نگاه کرد. پای آسیب دیده رزالین تیر بدی کشید که رزالین به ناله افتاد. لئو متعجب و با صدای خواب‌آلود و بلندی گفت:
- چه خبر شده؟

رزالین مچ پایش را بین دستانش گرفت و با عجز گفت:
- هیچی. متاسفم! انگار تقصیر من شد.
لئو که با بدی از خواب بیدار شده بود، بداخلاق غرید:
- این اطراف هرچیزی که اتفاق می‌افته، تقصیر توعه!
رز لب برچید و سر به زیر انداخت.
لئو عصبی مشتی به زمین کوبید:
- گندش بزنن.

رزالین از ناراحتی و شرمندگی نمی‌دانست چه بگوید؛
اما خب باید از دلش درمی‌آورد.
در یک تصمیم آنی دست فرو برد درون کیفش و سیب سرخی را در آورد.
به‌طرفش گرفت.
- بیا.
لئو با اخم به دستش نگاه کرد.
رز دستش را تکان داد.
- بگیر دیگه. برای عذر خواهی! باور کن یهویی اتفاق افتاد. حتی نمی‌خواستم بیدارت کنم.

قلب لئو از دل نرمی رز نرم شد و از خودش شاکی که دوباره خیلی زود از کوره در رفته بود. اخمش را کم‌رنگ کرد و سیب را گرفت.
لئو: خیله‌خب!
رز لبخند دندان‌نمایی زد.
لئو گازی از سیب زد. رز دامنش را بالا زد و جای دندان‌های روباه نمایان شد.
جایش کبود شده بود؛ اما هنوز ردهای قرمزی هم داشت.
لئو: درد داره؟
رزالین خشک شد. آرام نگاهش را بالا داد که طبق معمول نگاه لئو را به دستانش دید.
درست می‌شنید؟ دردش برای او مهم بود؟ شانه‌ای بالا انداخت و انگشت‌ را به پایش کشید. اخم‌هایش درهم شد. آری! هنوز درد داشت.
رزالین: یه‌کم.
لئو: خوبه که خون‌ریزی نکرده.
و از جایش برخاست.
قلبش حرف نفهمید و تجزیه تحلیل هم نکرد. فقط شاد شد و باز تابش روی لبش نشست.
لئو: باید راه بیفتیم.
سرخوش از جا برخاست.
- بله. بریم!
اَبروی لئو از تعجب بالا رفت.
تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد و جلو افتاد. رزالین لباسش را مرتب کرد و به دنبال لئو که درحال خوردن سیبش بود، راه افتاد. قدم در جاده که گذاشتند، رز دستانش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. هوای صبح تازه و بدن لئو کرخت بود.
دلش می‌خواست الان روی تخت گرم و بزرگش باشد؛
اما برعکس او، رزالین دلش کمی شیطنت می‌خواست.
رزالین: آخر این جاده به روستا می‌رسیم. نظرت چیه مسیر رو بدویم؟
لئو بلند گفت:
- چی؟ بدویم؟ که چی؟
رز غرغرکنان گفت:
- مگه چیز عجیبی شنیدی؟ این‌طوری بدن خشکتم، نرم میشه.
لئو اخم کرد.
- بدن من خشکه؟ مگه حس کردی؟
رزالین شیطان‌شده، لبخند زد.
- نمی‌دونم، شاید. اصلاً بیا مسابقه بدیم.
غر زد:
- چه بچگانه!
رز به پشتش کوبید.
- چرت‌گویی بسه! زود باش!
دوباره عصبی شد.
خوی کل‌کلش جان گرفت.
لئو: باشه؛ ولی شرط داره.
رزالین چشمانش را گرد کرد.
- چه شرطی؟
لئو با غرور و حیله‌گری گفت:
- اگه من بردم، باید بدنم رو از خشکی دربیاری!
رز اخم کرد.
- منظورت چیه؟
لئو ریلکس گفت:
- یه ماساژ کامل!
ساکت شد.
لب‌هایش را به هم فشرد. مردک لعنت‌شده سوءاستفاده‌گری را خوب بلد بود. او را ماساژ بدهد؟
لئو: قبوله؟
بدون جواب به حرفش ابرو بالا برد.
- و اگه من ببرم چی؟
لئو پوزخندی زد و خواست چیزی بگوید که فوراً انگشتش را مقابل صورتش گرفت.
رزالین: صبر کن!
لئو دهان بست و تخس‌شده منتظر ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رزالین بدجنس گفت:
    - اگه من بردم باید تا پایان سفر و جداشدنمون هرکاری که میگم رو انجام بدی.
    لئو از کلمه «جدا شدن» حس غریبی پیدا کرد؛
    اما فوراً اخم کرد و گفت:
    - مگه تا حالا غیر از این بوده؟

    قهقهه رزالین به هوا رفت. خم شد روی زانوانش و از ته دل خندید. راست می‌گفت. مردک مو بورِ تخس حق داشت. چرا دقت نکرده بود؟ او واقعاً هرچه می‌گفت را انجام می‌داد. لئو تشر زد:
    - بسه! نخند!

    رزالین نفس‌بریده راست شد.
    - اوه! اوه ببخشید! حق با توعه؛ اما این دلیل نمیشه تصمیمم عوض بشه. حالا آماده‌ای؟
    لئو جدی سر تکان داد.
    - خوبه. روی حرفت بمون. به‌هرحال این تویی که می‌بازی و باید خدمت‌گذاری کنی.
    رزالین خنده‌ای سر داد.
    - محاله؛ اما هرطور دوست داری فکر کن!
    لئو با غرور فکش را تکان داد و ژست دویدن گرفت.
    حریف قدری بود. آموزش دیده و پر قدرت.
    رز لبخند دیگری زد. موهای پرپشتش را پس زد و حالت لئو را گرفت.
    لیو: یک...
    رزالین: دو...
    لئو و رزالین: سه!
    و از جا جهیدند.
    با همه‌ی قدرت می‌دویدند. لئو با پاهای بلندش، گام‌های بلند و تندی برمی‌داشت که این باعث می‌شد که خیلی زود از رز جلو بیفتد. رزالین با چشمان گرد شده او را نگاه کرد؛ اما فوراً اخم کرد. عمراً که اجازه‌ی بُرد را به او بدهد.
    او هم کم فرز نبود. قدرت در پاهایش انداخت و دوید.
    در یک چشم به هم زدن، لئو را پشت سر گذاشت.
    لبخندی از روی خوش‌حالی زد.
    لئو متعجب از سرعت او، از پشت سرش نگاهش می‌کرد و جداً که او روباه جذاب و فرزی بود. حال از این مسابقه که از نظرش بچگانه و احمقانه بود، خوشش می‌آمد.. پس سرعت را بیشتر کرد. کنار رز رسید. رز با نیم‌نگاهی به او، با خنده گفت:
    - برو پی کارت!

    لئو لبخند زد و هیچی نگفت. نصف بیشتر جاده را طی کرده بودند و تا مرز روستا چیزی نمانده بود.
    نفس‌نفس می‌زدند و بدنش داغ بود. نزدیک روستا که رسیدند، رز در یک حرکت غافلگیرکننده دست بر سـ*ـینه‌ی لئو نهاد و هول کوچکی به او داد. لئو هل شد و کمی به عقب تلوتلو خورد. رزالین با یه پرش پا روی خط فرضی‌اش نهاد و خندید. لئو به پایین خم شد و گفت:
    - تو... تقلب کردی.

    رزالین نفسش را بیرون فرستاد.
    - نه !تو این‌طور فکر می‌کنی.‌
    لیو آهی بلند کشید و راست ایستاد.
    - از یه روباه بیشتر از این انتظار نمیره.
    رزالین از درون کیسه‌اش دو شنل سیاه‌رنگ بیرون کشید.
    یکی از آن را به‌طرف لئو گرفت.
    رزالین: بگیر! کسی نباید ما رو بشناسه.
    لئو بی‌حرف از دستش گرفت و به خود پوشاند.
    وارد روستا شدند. هرچه جلوتر می‌رفتند، تعداد مردم و دست‌فروش‌ها بیشتر می‌شد. هرکس به دنبال کار خود بود و فروشنده‌ها در تلاش برای به‌دست‌آوردن چند سکه فریاد می‌زدند تا اجناس خود را به فروش برسانند.
    رزالین: هی!
    لئو بم گفت:
    - چی شده؟

    رزالین: تو با خودت چیزی داری که به گوتل بدیم؟
    لئو متعجب شد.
    - چی بدیم؟
    رزالین: آه! اون بدون پول حتی حرف هم نمی‌زنه!
    لئو: خیله‌خب! هنوز یه کیسه سکه باهام هست.
    رزالین: خوبه. پس خوب مراقبشون باش.
    لئو سرش را تکان داد.
    رزالین: دنبالم بیا.
    و خانه‌ای را دور زد و به سمت راست پیچید.
    لئو به دنبالش رفت. به بن‌بستی رسیدند. رز نگاهش را به دوازه آهنین کهنه دوخت. قفل و زنگ‌زده بود. دقیقاً پشتش یک راه خاکی بود که به جنگل و خانه‌ی گوتل می‌رسید. لئو کنارش ایستاد.
    - چرا موندی؟ مشکلیه؟

    رز دست‌به‌کمر ایستاد.
    - بله؛ اما حلش می‌کنم.
    و به طرف تیشه‌ای که کنار دیوار افتاده بود، رفت.
    در دست گرفتش و به پشت سرش نگاهی انداخت. کسی نبود و این خوب بود. رو به قفل و زنجیره دوازه کرد.
    دستانش را بالا برد و بعد محکم تیشه را روی قفل فرود آورد. قفل ترک برداشت و شل‌تر شد. رزالین کارش را تکرار کرد و این‌بار قفل در یک چشم به هم زدن بر زمین افتاد. با خوش‌حالی لبخند زد. لئو زل نگاهش به قفل بود. این دخترک چه زرنگ و پر قدرت بود.
    رزالین: هی شیر! بیا و دروازه رو بده بالا.
    لیو به خود آمد و متعجب گفت:
    - چی؟
    رز به کمرش زد.
    - یالا تا کسی نیومده!
    لئو با تردید جلو رفت.
    خم شد و زیر دروازه را گرفت.
    سعی کرد آن را بالا بکشد؛ اما سخت بود. دروازه زنگ زده و سنگین بود. انگار که انبساط کرده بود و دوطرفش در دیوار گیر کرده بود. رزالین با تشویق گفت:
    - زود باش! زود باش! بیشتر سعی کن.

    لئو دندان بهم فشرد و زور زد. عضلاتش بیرون زد؛ اما موفق شد تا نصفه با دوازه سر پا بایستد. رزالین فوراً به او ملحق شد. زیر دوازه را گرفت و با تمام توانش را در کنار ظرافت‌های دخترانه‌اش به کار گرفت و همکاری همین. دروازه با کمی سروصدا بالا رفت. لئو محکم نفسش را بیرون داد و دستانش را تکاند. رز شنلش را کشید:
    - زود باش بیا!

    با دو از پس کوچه رد شدند و قدم در جاده‌ی باریک و خاکی نهادند. آفتاب تیزی روی زمین می‌تابید. رزالین اخم کرد و دستش را سایه‌بان کرد. کنار هم قدم برمی‌داشتند. لئو با نگاه کوتاهی به او متوجه اخمش شد.
    لئو: حالا دیگه... به گوتل نزدیک شدیم؟
    رز: آره.
    لئو کلاه شنل رز را جلوتر کشید.
    - خوبه!
    قلب رز محکم تپید.
    اصلاً دلیلی برای این حرکت لیو وجود نداشت؛ اما نتوانست چیزی بگوید. سر به زیر انداخت و در سکوت به مسیر ادامه دادند. جاده خاکی به پایان رسید و آفتاب در زیر درختان پنهان شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    لیو: جنگل، جنگل، جنگل! چرا همه‌ش باید سروکارمون با جنگل باشه؟
    رزالین لبخند کجی زد.
    - محض اطلاع ما از غرب به شرق اومدیم و میشه گفت کشور رو زیر پا گذاشتیم. پس جنگل قابل درکه.
    انگشتش را تکان داد.
    - در ضمن. هیچ جادوگری بین عامه زندگی نمی‌کنه!
    لئو در سکوت از پشت به او نگاه کرد که رز به راه افتاد.
    حال وارد جنگل دیگری شده بودند. بعد از یک ربع راه رفتن به پرده‌ای از برگ درختان رسیدند. رز جلو رفت و برگ‌ها را کنار زد. با دیدن صحنه‌ی سحرانگیز روبه‌رویش، دستانش در هوا خشک شد و لئو‌، به‌نظرش تاحالا جایی به زیبایی اینجا ندیده بود.
    صورتش از شگفتی باز شده بود.
    رزالین: آم! خب... انتظارشو نداشتم.
    لئو: انتظار چی؟
    رزالین: که اون پیرزن تو بهشت زندگی کنه.
    و جلو رفت.
    هردو پا به ملک گوتل گذاشتند. درست مقابل کلبه‌ی بزرگ گوتل،چشمه‌ای از آبی زلال بود.
    زمین زیر پایشان چمن و سرسبز بود. صدای پرندگان یک‌دم قطع نمی‌شد و هرچند دقیقه یک‌بار، پروانه‌های رنگی دور رزالین و لئو می‌چرخیدند و بعد محو می‌شدند. هردو محو به اطرافشان بودند که ناگهان با صدای خش‌دار و باریک پیرزنی به خود آمدند.
    - شماها کی هستین؟

    لئو و رزالین که انتظارش را نداشتند، در جای خود پریدند. درست مقابلشان، جلوی در کلبه، پیرزن سیاه‌پوش و خمیده‌ای به عصای چوبی‌اش تکیه کرده بود و به آن‌ها می‌نگریست. لئو زیر لب نالید:
    - اوه خدا!

    رزالین به خود آمد و با جرئت جلو رفت.
    رزالین: سلام. ببخشید! شما مادر گوتل هستین؟
    پیرزن اخم کرد.
    - منو مادر صدا نکن. بله، هستم و شما اینجا چی‌کار دارین؟
    رز که مطمئن شده بود او همان شخصی است که دنبالش بودند، خیلی زود هم فهمید که گوتل پیرزن اخمو و غرغرویی است،
    پس عادی شد.
    رزالین: برای کمک اومدیم.
    گوتل رویش را گرفت:
    - وقتشو ندارم. برید پی کارتون!
    رز: نه. لطفاً!
    لئو سریع اضافه کرد:
    - کیسه‌ای پر از سکه نصیبت میشه!
    گوتل نیمه برگشت و به جوانک تخس نگاه کرد. برایش آشنا بود. خیلی زیاد.
    مسخره خندید.
    - من به سکه‌های تو نیاز ندارم پسر.
    قصد رفتن به درون کلبه را کرد که
    رزالین قدمی به جلو برداشت.
    - لطفاً گوتل! ما راه زیادی رو تا اینجا طی کردیم. لطفاً امتحان کن. تو برای ما تنها شانسی.

    گوتل اخم کرد و دوباره برگشت.
    - مشکلتون چیه؟
    رزالین با تردید به لئو اشاره کرد.
    - طلسم. طلسم شده. براش یه کاری بکن. در عوض هرکاری برات می‌کنیم.
    گوتل خیره به لئو نگاه کرد.
    نگاهش سنگین بود.
    باعث شد لئو سر به زیر بیندازد و دستانش را مشت کند.
    گوتل: هرکاری؟
    رزالین متعجب نگاهش کرد.
    ناگهان گوتل خبیث خندید.
    - خیلی‌وقته از این کارا نکردم. دنبالم بیاید.

    و وارد کلبه‌اش شد. رزالین با خوش‌حالی خندید و به لئو نگاه کرد. لئو تلاش کرد تا خوب نشان دهد. وارد کلبه شدند. اولین بویی که استشمام کردند، بوی خاک بود. لئو با چندش رویش را گرفت و رزالین با بهت لب‌هایش را غنچه کرد. آفرین به خودش که صدبرابر آن پیرزن تمیز بود. کلبه‌ی غرق در تاریکی، از در و دیوارش کثیفی می‌بارید. ظروف زیر دست‌وپا بودند و همه‌جا را ویترین‌های چوبی پر کرده بود. روی هر طبقه بطری و قوطی، آن هم در اندازه‌های مختلف بود.
    گوتل: بیاید جلو. نترسید کوچولوها!
    رز و لئو با تردید دستورش را اطاعت کردند.
    همان‌طور که شیشه‌ها را جابه‌جا می‌کرد، گفت:
    - اسماتون چیه؟

    چند لحظه سکوت. لئو و رزالین با شک، نیم‌نگاهی به یک‌دیگر انداختند. آخر که چه؟ به‌هرحال باید راه می‌آمدند. مثل همیشه رز اول به حرف آمد.
    - رزالین!

    گوتل لب‌هابش را کش آورد.
    - هوم!
    و منتظر به لئو نگاه کرد.
    لئو دهان باز کرد تا بگوید که گوتل فوراً دستش را بالا برد و با شادی گفت:
    - هاه! من می‌دونم تو کی هستی!

    رز با تعجب به آن دو نگاه کرد. لئو کلافه سکوت کرد.
    امیدوار بود پیرزن حرف بی‌ربطی نزند؛ چون ممکن بود با حرف‌هایش رزالین... با صدای خنده گوتل از فکر خارج شد.
    گوتل: اوه! این خیلی جالبه! ببین کی به کلبه‌ی من اومده.
    لئو عصبی مشتش را فشرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    گوتل ریز‌به‌ریز حرکاتش را می‌فهمید. چرا که با 102 سال سن هنوز زنده بود و از هر خطری خودش را نجات می‌داد. خیلی تیز بود. گوتل بیشتر از این او آزارش نداد و رویش را گرفت. دست در هوا تکان داد.
    - خیله‌خب. بگو چه مرگت شده؟

    لئو کلافه سرش بالا داد و چشمانش را بست. رزالین که تا آن لحظه سکوت کرده بود، گفت:
    - این یه طلسم بده. خب اون...

    گوتل میان حرفش گفت:
    - تو ساکت باش. می‌خوام خودش بهم جواب بده!
    رزالین اخم کرد و دست‌به‌سیـ*ـنه عقب رفت.
    لئو خودش را روی صندلی ول کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - قصد داشتم یه نفرو بکشم. رفتم یه جایی و با یه نور سبزرنگ این بلا به سرم اومد.

    گوتل پوزخند زد.
    - کجا؟
    لئو: چی؟
    گوتل: گفتی جایی رفتی. کجا؟
    لئو با حرص لب گزید.
    چطور می‌توانست بگوید؟ آن هم به چه بهانه‌ای و با چه شخصی؟ گوتل دستش را خوانده بود. دوباره خندید. لئو با خشم گفت: - تو می‌دونی. پس نپرس. فقط کارتو بکن!
    رزالین گیج شده بود. از حرف‌هایشان سر درنمی‌آورد.
    انگار تنها نادان جمع او بود. گوتل به‌طرف ویترین محبوبش رفت و گفت:
    - خیله‌خب. چشماتو ببند.

    لئو انجام داد. گوتل زیر لب چند جمله نامفهوم گفت.
    بادی در کلبه پیچید. رز با ترس به اطرافش نگاه کرد.
    وسط کلبه، میز سیاه پایه‌دار کوچک و توخالی بود که درونش آب بود. گوتل کنارش ایستاد و گفت:
    - بیاید اینجا.
    رزالین به کمک لئو رفت و باهم کنار میز ایستادند.
    گوتل از بطری در دستش، دانه‌های سیاه‌رنگی بیرون آورد و در آب ریخت. به یک‌لحظه آب درون میز دایره‌شکل دود شد و به آتش تبدیل شد. رزالین با بهت دورخیز کرد. شعله‌های آتش کم‌کم به رنگ آبی درآمدند. لئو خیره شده بود به صحنه روبه‌رویش که شعله‌های آبی به دود تبدیل شد و به‌طرف صورت لیو رفت. لئو با تعجب کمی سرش را به عقب برد؛ اما دود در قرنیه چشمانش پنهان شد.
    گوتل: چه حسی داری؟
    رز با استرس به لئو نگاه کرد.
    چند لحظه گذشت و لئو با گنگی گفت:
    - هیچی!
    گوتل لب‌هایش را کج کرد. مخمور گفت:
    - اوم!
    و با تقلا دوباره به طرف ویترینش رفت.
    رزالین: چه اتفاقی افتاد؟
    لئو عصبی حرفش را ادامه داد:
    - این کار نتیجه‌ش چیه؟
    گوتل بی‌خیال گفت:
    - هیچی.
    لئو داد زد:
    - چی؟ منظورت چیه؟
    رز با نگرانی گفت:
    - حالا چی میشه؟
    گوتل: یه چیز دیگه رو امتحان می‌کنیم.
    لئو خشمگین فریاد زد:
    - تو دیوونه شدی؟ من یه موش برای آزمایشم؟
    به محض اتمام حرف لئو، گوتل با صدایی که از او انتظار نمی‌رفت، فریاد زد:
    - تو می‌خوای خوب بشی یا نه؟
    لئو با نفس‌نفس به تنه‌ی او خیره شده بود. رز با دلهره نگاهشان را روی آن دو چرخاند.
    - لطفاً آروم باشید.
    گوتل رویش را گرفت.
    - بهتره اینو به دوستت بگی.
    رز به لئو نگاه کرد که لئو آن فضا را بیشتر از این تحمل نکرد و با سرعت از کلبه خارج شد. رز قصد کرد به دنبالش برود که...
    گوتل: نیاز نیست نگران باشی. اون به‌خاطر به‌دست‌آوردن سلامتیشم که شده، جایی نمیره.
    رز به او نگاه کرد. از کجا آن‌قدر مطمئن بود؟
    گوتل: به جای رفتن دنبال اون احمق، بیا به من کمک کن.
    رزالین نفسش را بیرون فرستاد و به ناچار به‌طرفش رفت. کنارش که ایستاد، گوتل گفت:
    - از سمت راستت، طبقه‌ی سوم، اون شیشه با محتویات نارنجی رو بده.
    رزالین سر تکان داد و به راست رفت و با نگاهش به دنبال شیشه گشت. در آن طبقات هر پودری به هر رنگی که فکرش را می‌کردی، وجود داشت. بعد از نگاه کوتاهی، پودر را پیدا کرد. برداشت و به دست گوتل داد. به کارهای او خیره شد. گوتل با دقت و حرکاتی کند، چیزی را خورد می‌کرد که در نظر رزالین، آن شبیه سبزیجات تیره‌رنگی بود. زیر لب ورد می‌خواند و پودر را به دوایش اضافه کرد. مایع سفیدرنگی را هم اضافه کرد. نزدیک به ده‌دقیقه‌ای کارها ادامه داشت.
    در آخر گوتل داروی خاصش را در کاسه‌ای ریخت و شروع به له کردنش کرد.
    گوتل: بهش بگو بیاد.
    رز منظورش را فهمید و از خدا خواسته به طرف در دوید. گوتل لبخند معنادار کوچکی زد و بعد سریع جدی شد. رزالین از کلبه خارج شد که لئو را پشت به خود، نزدیک آبشار دید.
    رزالین: قشنگه، درسته؟
    با صدایش به خود آمد. لئو به عقب برگشت و ناموزون سر تکان داد. رزالین لبخند نیم‌بندی زد.
    - گفت بهت بگم بیای.
    لئو دوست نداشت برود. اصلاً انگار پشیمان از آمدنش و به‌جان خریدن خطرها بود. اصلاً از این پیرزن خوشش نمی‌آمد. دهن‌لق بود اگر چیزی بگوید؟
    اگر به پدرش پیغام برساند که اینجاست، چه؟ اگر رزالین بفهمد که او...
    رزالین: میای؟
    کلافه از افکارش دست کشید و به‌طرفش راه افتاد.
    شانه به شانه‌ی هم وارد کلبه شدند.
    گوتل: بشینید.
    عمل کردند. گوتل مقابل لئو ایستاد.
    گوتل: به من نگاه کن.
    لئو مغرور گفت:
    - تو خطر میفتی!
    گوتل پوزخند زد:
    - من یه جادوگرم. من می‌خوام درمانت کنم، پس هیچیم نمیشه!
    لئو نفسش را محکم بیرون داد. به‌محض این که نگاهش را بالا داد، گوتل گَرد درون مشتش را به صورتش فوت کرد. لئو وزش عمیقی در چشمانش حس کرد. محکم پلک بست. آه بلندی کشید. گوتل مسخره خندید.
    - نگران نباش. خوب میشه! هاهاها!
    ظرف را مقابلشان قرار داد و از آن‌ها دور شد.
    گوتل: من خسته‌م. هی دختر! اون دارو رو به چشماش بزن و با یه پارچه ببند. دو روز دیگه نتیجه رو می‌گیریم.
    لئو دهان باز کرد تا اعتراض کند؛ اما دیر شده بود؛ زیرا که گوتل زیر لب وردگویان از دیدشان خارج شد. با کلافگی نالید:
    - یعنی تا دو روز چشم‌بسته باشم؟
    رزالین ناچار شانه بالا انداخت.
    - راهی نیست. برای خوب شدن باهاش کنار بیا.
    و دست به کار شد.
    لئو: امیدوارم جواب بده!
    رزالین: امیدوارم! حالا چشماتو ببند.
    لئو بی‌حرف پلک بست. رزالین مقداری از دوا را روی پلک چپش نهاد. خندان گفت:
    - برام جالبه که زخمی نداری؛ اما باید از بیرون دارو بزنی.
    لئو غرغرکنان گفت:
    - من میگم این پیرزن دیوونه‌ست و تو قبول نداری.
    رزالین شیرین خندید که از صدای خنده‌اش، لب‌های لئو کش آمد. صدای زیبایی بود. رز کمی دیگر از دوا را روی چشم راست لوو گذاشت که در این بین چشمش به لب‌های لیو خورد. ناگهان تپش قلب گرفت.
    صورتی طبیعی لب‌هایش حس عجیب و هول‌کننده‌ای را به او القا می‌کرد. به‌سختی آب دهانش را قورت داد.
    لئو که حرکت دستان رز را حس نکرد، گفت:
    - چی شده رز؟ من نمی‌تونم ببینمت.
    رزالین سریع به خودش تشر زد. او در اشتباه بود.
    نباید اجازه می‌داد این افکار رشته کلفت کنند. خیلی زود به خودش آمد.
    - هیچی. الان می‌بندمشون.
    و برای یافتن پارچه تمیزی از جا برخاست.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    شب شده بود. آسمان سیاه‌پوش شده بود و وقت خواب بود؛ اما خواب به چشم هیچ‌کدامشان نمی‌آمد؛ به غیر از گوتل که در اتاقکش به خواب پرسروصدایی فرو رفته بود. رزالین درون کلبه با کلافگی اطرافش را دید می‌زد.
    ساعتی پیش لئو را چشم‌بسته به بیرون هدایت کرده بود تا کمی تنها باشد؛ اما حال خودش بی‌طاقت شده بود. احساس راحتی نمی‌کرد و دلش می‌خواست کنار لئو برود. این حس برای خودش هم عجیب بود؛ اما از بی‌کاری که بهتر است، مگر نه؟ خب این‌طور سرش گرم می‌شود و خواب به چشمانش می‌آمد. به آن روی شخصیت مغرورش بی‌توجهی و با این افکار خود را راضی کرد. با یک حرکت پارچه را از روی خود کنار زد و از جای خوابش جهید. پاورچین‌پاورچین به بیرون کلبه رفت. از پشت به لئو نگاه کرد. لئویی که به مدت دو روز از دیدن آسمان و زمین محروم شده بود و حال خود را با بازی با انگشتانش سرگرم کرده بود. قدم برداشت و لئو تیز متوجه صدای پایش شد.
    فوراً به عقب برگشت و گفت:
    - کی هستی؟
    لبخند نمکی زد.
    - رز!
    و کنارش نشست.
    لئو که خیالش راحت شده بود، اَبرویی بالا انداخت.
    لئو: چرا بیداری؟
    رزالین: به همون دلیلی که تو بیداری.
    چند لحظه سکوت.
    لئو: یعنی داشتی به کاهات فکر می‌کردی؟
    رزالین با تعجب نگاهش کرد.
    لئو با صدای بمی ادامه داد:
    - به گذشته‌ت، خانواده‌ت.

    رز نفس عمیقی کشید.
    - من از خانواده‌م فقط خاطره دارم. می‌دونی. گذشته رفته. من سعی دارم آینده‌م خوب باشه.
    لئو: چطور؟
    رز کمی فکر کرد.
    - اوم... برای مثال زندگی بی‌خطری داشته باشم. من تنهام؛ اما تو می‌تونی دوباره کنار خانواده‌ت زندگی خوبی داشته باشی.
    لئو غمگین گفت:
    - بعضی از کارا بخشیده نمیشن، پس آینده‌ای هم درکار نیست!
    رزالین با تعجب سکوت کرد.
    از حرف‌هایش متوجه شد که هرچه که هست، به خانواده او ارتباط دارد. بی‌تامل دست روی دست لئو قرار داد.
    - این فکرو نکن. جبران کن.

    لئو دوباره تکرار کرد:
    - چطور؟
    رز: اول طلب بخشش. بعد اعتمادشون رو به‌دست بیار.
    لئو چیزی نگفت.
    رزالین: تو... پشیمونی؟
    لئو: از چی؟
    رزالین: از کارهایی که کردی.
    به راستی پشیمان بود؟
    حال که خیلی اتفاق‌ها را تجربه کرده بود، آری! پشیمان بود. از حرص و طمع و خودخواهی‌اش پشیمان بود. از لئو‌ی گذشته متنفر بود.
    با صدایی گرفته، کوتاه گفت:
    - آره...
    و این اعتراف از این مرد جوان و مغرور بعید بود.
    باری دیگر باعث تعجب رزالین شد؛
    اما خوب بود که پشیمان بود. پس هنوز جایی برای تغییر مانده بود.
    لبخندی زد.
    - خوبه.
    بینی لئو را گفت:
    - بعضی از خرابه‌ها رو میشه ساخت.
    لئو عادی شده، بدخلق دستش را کنار زد:
    - نکن!
    رزالین خندید.
    - چرا؟
    و کارش را تکرار کرد.
    لئو عصبی شد.
    - گفتم نکن. مؤدب باش، وگرنه...
    رزالین شیطان گفت:
    - وگرنه چی؟ مجازاتم می‌کنی؟
    لوده سرش را تکان داد.
    - نمی‌تونی! فقط حرف باقی می‌مونه.
    لئو با حرص بامزه‌اش بازوی او را پیدا کرد و محکم گرفت.
    لئو:نه. ممکنه یه تغییر بزرگ ایجاد بشه و تو تله بیفتی روباه کوچولو.
    رزالین ریز خندید. جد
    یداً از اینکه «روباه کوچولو» صدا زده شود، عصبی نمی‌شد.
    رزالین: پس تو هم مواظب باش این روباه تو رو زخمی نکنه.
    لیو دست جنباند تا محکم‌تر او را بگیرد و تهدید کند که رزالین سریع از زیر دستش فرار کرد.
    لئو: وایسا.
    رز خندید:نه..
    و با قدم‌های کوتاه دوید که ناگهان لباسش زیر پایش رفت و محکم بر روی زمین افتاد.
    بلند آخ گفت که لئو هول‌کرده برخاست و جلو رفت.
    لئو: چی شد؟ خوبی؟
    رزالین دستان گلی‌اش را تکاند.
    - اوه آم... آره. فقط زمین خوردم.
    لئو که با همین چند کلمه او را پیدا کرده بود، خم شد و دست رزالین را گرفت و به او کمک کرد.
    رزالین مقابلش ایستاد.
    لئو: حالت خوبه؟
    رزالین به لباسش نگاهی انداخت.
    - بله بله. هیچی نیست.
    لئو: دست‌وپا چلفتی!
    رز متعجب سریع سرش را بالا آورد تا بر سرش آوار شود که ناگهان سرش محکم به بینی لئو برخورد کرد و صدای ناله‌اش را درآورد.
    لئو: اوه! خدا.
    رزالین: اوه خدا!
    ناگهان ساکت شدند و بعد شلیک خنده‌شان بود.

    هم‌زمان گفتند؛ اما لحنشان متفاوت بود. رز لبخند زنان و شرمنده گفت:
    - متاسفم!

    لئو نرم گفت:
    - مهم نیست.
    و دستش را سر داد که به موهای رزالین برخورد کرد.
    یک‌لحظه متعجب شد؛
    اما بعد دوباره دستش را بالا داد تا موهای رز را پیدا کند.
    لئو: اینا... موهاتن؟
    رزالین که تا این لحظه با لبخند به صورت لئو خیره بود، سرش را تکان داد.
    با کمی تعجب گفت:
    - خب...آره. چطور؟

    خدایا! ابریشم به این می‌گفتند. لئو با حالت عجیبی گفت:
    - خیلی نرمن!

    رز در خلسه‌ای خوشایند فرو رفت. حتی حواس فکر کردن به معنی حرفش را هم نداشت. فقط بی‌اراده دستانش را روی سیـ*ـنه لئو قرار داده بود. لئو دستش را از روی شانه‌ی رز تا روی سرش سر داد. لمس حریرهایش خوشایند بود. به نحوی که دل‌کندن سخت بود. رزالین نفهمید چگونه بی‌تعادل جلو رفت.
    لئو متوجه شد که چرا سرش را خم کرد؛ اما حال، فاصله‌شان به اندازه‌ی یک نفس بود. چرا؟ حال تقدیر کجا قرار داشت؟ آیا این حس عمیق، حقشان بود؟
    چیزی نمانده بود تا پرواز که ناگهان زمزمه‌ای در فضا پیچید.
    «بـ..وسـ..ـه‌ی عشق واقعی. آره، شاید. بـ..وسـ..ـه‌ی عشق واقعی.»
    صدا مرموز بود؛ اما تلنگری بود تا رزالین از خواب شیرینش برخیزد.
    ناگهان با تکان محکمی به خود آمد و تن عقب کشید. لئو که بی‌خبر از عالم در حال خود بود، متعجب شد.
    لئو: چی شده؟
    رزالین با لکنت گفت:
    - هیچی. آم... من میرم داخل. دیروقت شد. استراحت کن. شب به‌خیر.
    و با سرعت از او دور شد.
    صورتش سرخ شده بود و قلبش هول‌زده می‌تپید. فکر می‌کرد اشتباه کرده و آن صدا توهمی بیش نبوده؛ اما حس خودش چه؟ چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟ کلافه سر تکان داد و وارد کلبه شد تا شاید خواب او را آرام کند.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    به مدت دو روز رزالین و لئو در خانه گوتل مانده بودند.
    گوتل به بهانه کمک تا توانسته بود از آن‌ها کار کشیده بود.
    این دو روز لئو چشم بسته بود. وضعیتش را تحمل کرد تا که شاید سلامتی و عادی‌بودنش را به دست بیاورد. ظهر بود و طبق ساعات قبل، گوتل لئو را مجبور کرده بود برای زمستان پیش رو، چوب خورد کند. لئو ابتدا مقاومت کرد و با تمسخر به او گفت:
    - توعه پیرزن که این‌قدر به کمک نیاز داری، چطور تا الان زندگی کردی؟

    و در جواب صدای پوزخند شنیده بود. گوتل برای نشان دادن قدرتش آن دو را بیرون کشید. در یک چشم به هم زدن، آن بهشت را به کویر تبدیل کرد. رزالین مبهوت به جای آن آبشار نگاه می‌کرد و لئو از باد تند و سوزناک کویر متوجه شد که آن پیرزن چه توانایی‌هایی دارد. گوتل با قدرتش به راحتی هیزم هم به دست می‌آورد؛ اما به عنوان تنبیه لئو را اجبار کرد که با چشمان بسته، کاری که گفته بود را انجام دهد. رزالین تلاش کرد نظر گوتل را تغییر دهد؛ اما غرور لئو اجازه نداد و با تحکم گفت:
    - انجامش میدم!

    و حال ساعتی بود که از بیرون کلبه صدای تبر و چوب می‌آمد و اما رزالین با همه وجود در حال سابیدن کلبه بود. کاری بود که گوتل به او داد بود. تمیز کردن آن جهنم! گوتل نیز با آسودگی گوشه‌ای نشسته بود نوشیدنی میل می‌کرد و گاهی زیر لب، چیزهایی می‌گفت. رزالین نفسش را با آه بیرون داد و غرغر کرد:
    - خو‌ش‌شانس‌تر از من وجود نداره. خدا لعنتت کنه! من نمی‌دونم چرا قصد جبران کمک کردم. حتماً دیوونه بودم.

    گوتل: دارم می‌شنوم!
    رز از تعجب خشک شد.
    با تعجب به او نگریست.
    - چی؟ من چیزی گفتم؟

    گوتل لیوان را روی میز کوبید.
    - بله، تو دیوونه‌ای. قلبتم دیوونه شده؛ اما خودت هنوز نمی‌دونی!
    رز با بهت به او خیره شد.
    چه می‌گفت این پیرزن؟
    گوتل بی‌اهمیت به نگاه رزالین از جا برخاست و گفت:
    - برو بهش بگو بیاد. وقتشه!

    رزالین فوراً ایستاد که کمرش تیر کشید. زیر لب گفت:
    - وقتشه؟

    کمی فکر کرد و بعد ناگهان با خوش‌حالی تکرار کرد:
    - وقتشه!

    و به بیرون کلبه دوید. همین لحظه لئو تبر را روی تکه‌چوبی فرود آورد. بلند گفت:
    - هی لئو! زود باش بیا. وقتشه.

    لئو عرق پیشانی‌اش را گرفت و گفت:
    - چی؟ وقت چی؟
    رزالین با خوش‌حالی گفت:
    - باز کردن چشمات.
    و خندان جلو رفت و بازویش را گرفت.
    لئو با تعجب گفت:
    - هی! یه لحظه صبر کن.
    رز او را کشید.
    - نمی‌تونم. بجنب!
    و کشان‌کشان لئو را به داخل کلبه هول داد.
    رزالین: بشین.
    لئو نشست و رزالین با شوق بالای سرش منتظر ماند.
    خودش هم نمی‌دانست چرا آن‌قدر هیجان دارد.
    یعنی برای سلامتی او خوش‌حال بود؟ با آمدن گوتل از فکر خارج شد. گوتل با شیطنت خندید و با صدای خش‌دارش گفت:
    - خب... وقتشه نتیجه این همه زحمتو ببینم.

    لئو اخم کرد. اصلاً از این پیرزن منت‌گذار خوشش نمی‌آمد. گوتل جلو رفت و گره پارچه دور چشمان لئو را باز کرد. پارچه را برداشت و به صورت استخوانی و مردانه لئو خیره شد. گوتل دهان باز کرد و زیر لب جمله‌ای را چن بار تکرار کرد. لبخند گشادی زد که دندان‌های سیاهش بیرون افتادند.
    - حالا وقتشه چشماتو باز کنی خوشگله.

    لئو سر تکان داد و قصد به هم زدن پلک‌هایش را کرد که گوتل فوراً گفت:
    - نه! اینجا نه. برو بیرون و روی اون خرگوش تو قفس امتحان کن.
    لئو کلافه سر تکان داد و بلند شد.
    رزالین سریع بازویش را گرفت و گفت:
    - من کمکت می‌کنم.

    از کلبه خارج شدند.
    لئو :از این وضعیت متنفرم.
    رزالین درحالی‌که سر می‌چرخاند، گفت:
    - می‌دونم؛ ولی دیگه داری راحت میشی.
    قفس خرگوش را در سمت راستش دید.
    لئو را چرخاند.
    - به این سمت وایسا.
    هردو نفس پر استرسی کشیدند.
    رزالین آرام گفت:
    - حالا... آروم چشماتو باز کن.
    قلب لئو پر تپش می‌تپید.
    می‌ترسید. از نفرین شده ماندن، از نحس ماندن چشم‌هایش می‌ترسید. به سختی آب دهانش را فرو داد و دستانش را گره کرد. آرام پلک لرزاند و نگاه به روبه‌رویش دوخت. یک قفسه‌ی فلزی. چوب‌های خوردشده و زمین زیر پایش. سرش را بالاتر داد. قفس چوبی را دید که خرگوشی درونش حبس شده بود. به خرگوش نگاه کرد. رزالین با ترس بازوی لئو را چنگ زد. در کسری از ثانیه خرگوش لرزید. نور سبزرنگ از چشمان لئو متصاعد شد و محیط را دربرگرفت. تیری که از سر رزالین رد شد، باعث شد آهی بکشد و پشت لئو پناه بگیرد. خرگوش بیچاره ناله‌ی ریزی سر داد و لحظه بعد بر کف قفس افتاد.
    دقایقی بعد، رزالین وقتی درد را احساس نکرد، به آرامی عقب رفت که همین لحظه صدای عربده لئو زمین را تکان داد.
    لئو: نه! لعنتی!
    لئو به طرف قفسه‌ها حمله برد و با عصبانیت آن‌ها را روی زمین پرتاب کرد.
    لئو: چرا چرا چرا؟ دیگه باید چی‌کار کنم؟ خدا!
    رزالین با ترس سرش را میان دستانش گرفته بود.
    از رنجش لئو در عذاب بود.
    اوضاع بدی بود. سخت است نتیجه تلاشت این‌گونه باشد. شکست پشت شکست. رز به‌آرامی جلو رفت.
    - لئو لطفاً آروم باش! یه راه دیگه رو امتحان...

    با فریاد لئو حرفش را ادامه نداد.
    لئو: چیو امتحان کنم؟ این طلسم لعنتی شکسته نمیشه! می‌فهمی؟
    رز با ناراحتی سر به زیر انداخت
    و لیو با نفس‌نفسی از سر عصبانیت روی تکه‌چوبی نشست و چاره چه بود؟
    کَس نمی‌دانست.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    چند دقیقه‌ای بود که از گوتل خداحافظی کرده بودند و راه برگشت را طی می‌کردند. لئو گرفته و اخم‌آلود بود.
    رزالین هم به ناچار سکوت کرده بود. با فاصله از هم قدم برمی‌داشتند. درست مثل زمانی که در جنگل هم‌دیگر را دیده بودند. گوتل که همیشه لبخند خبیثی بر لب داشت، تنها با نگاه سنگینش آن‌ها را بدرقه کرده بود. آن دویی که دست از پا درازتر برمی‌گشتند.
    حتی پیشنهاد یک ورد دیگر را داده بود؛ اما اضافه کرده بود که ممکن است آن هم جواب ندهد چرا که طلسم سختی بود. طلسمی که با بدی به وجود آمده بود. لئو نپذیرفت و ترجیح داد کلبه گوتل را ترک کند و رزالین هم به اطاعت از او با لئو همراه شده بود. نمی‌دانست تصمیم لئو چیست. حال لئو سرخورده بود و هرکاری از او بر می‌آمد و رز نمی‌دانست چه کمکی از دستش بر‌می‌آید. تا اکنون که فقط زیر چشمی او را نگاه می‌کرد که با نگاه خیره‌اش به زمین، قدم برمی‌داشت.
    هرچند دقیقه یک‌بار مشت‌هایش را می‌فشرد و نفس عمیقش را بیرون می‌داد. رز با ناامیدی سرش را تکان داد تا از این افکار دور شود. به روستا که نزدیک شدند، رزالین در دل دعا کرد که دوازه را نبسته باشند و وقتی به آن بن‌بست رسیدند، با دیدن دروازه که هنوز بالا بود، لبخند کوچکی زد. در میان آن همه ناکامی، این باعث امیدواری بود. دوباره خود را با شنل‌ها پوشاندند و وارد روستا شدند. همان راه را در پیش گرفتند و به چپ پیچیدند. رزالین که مدتی بود از مردم دور بود، این‌بار با دیدزدن آن‌ها خود را سرگرم کرد. به برو بیاهایشان و فریادهایشان نگاه کرد. از دیدن پسرکی که دامن مادرش را گرفته بود و با خواهش خرید یک نان را طلب می‌کرد، لبخندی غم‌آلود زد. بحث و دعوا بود؛ اما صفا و صمیمیت هم بود. رز نفسش را بیرون داد و بی‌هوا خود را تکان داد. مگر اینکه در کنار این کوه سختی و غرور، او شیطنت کند. نگاهی به لئو انداخت.
    صورتش را نمی‌دید؛ چرا که زیر کلاه شنل پنهان شده بود. سر کج کرد تا موفق به دیدارش شود که ناگهان دُرُشکه‌ای از روبه‌رو با سرعت به‌طرفشان آمد. رزالین حواسش نبود که در خطر است؛ اما لئو متوجه شد.
    چیزی به برخوردشان با درشکه نمانده بود که لئو فوراً رزالین را در آغـ*ـوشش پنهان کرد و به‌طرف خود کشید.

    درشکه بدون آسیب به آن‌ها گذشت؛ اما در همین لحظه، لئو که پشتش را نمی‌دید، بی‌هوا به میز چوبی که میوه‌ها روی آن قرار داشت، برخورد کرد. میز تکان خورد و سبد سیب‌ها روی زمین افتاد. سیب‌های سرخ روی زمین راه افتادند. رزالین که از این حرکت در شوک بود، به خود آمد و از آغـ*ـوش محکم لئو بیرون آمد.
    رزالین: چه خبر شده؟
    و به زیر پایش نگاه کرد.
    همهمه‌ای برپا شده بود.
    فروشنده‌ی میوه‌ها که مرد قوی‌هیکل و قدبلندی بود با ریش و سبیل‌های پر پشت، با درک اوضاع، عصبانی جلو آمد و یقه لئو را در چنگ گرفت.
    فروشنده: هی عوضی! کوری؟ فهمیدی چی‌کار کردی؟
    لئو که در اثر اتفاقاتی که افتاده بود در جلد سخت خود فرو رفته بود، به آرامی گفت:
    - یهو اتفاق افتاد. من متاس...
    فروشنده اجازه‌ی ادامه داد را به او نداد و غرید:
    - بهتره خفه شی! عذرخواهی تو، خسارت من رو جبران نمی‌کنه. حالا من با این میوه‌ها چی‌کار کنم؟
    لئو که خیره به سیـ*ـنه‌ی آن مرد بود، با حرص کنترل شده‌ای چشمانش را بست.
    باید خود را کنترل می‌کرد؛
    چرا که ممکن بود به مردم آسیب برساند. مردم آن سه‌نفر را دوره کرده بودند و انگار درحال تماشای صحنه‌ی هیجان‌انگیزی بودند؛ اما رزالین با ترس و نگرانی به آن‌ها چشم دوخته بود. لئو لب زد:
    - گفتم که. نمی‌دونم چطور اتفاق افتاد. پولش رو بهت میدم.

    فروشنده که انگار دل‌تنگ یک زد و خورد حسابی شده بود، بدون پذیرش فروتنی لئو، صورتش را مچاله کرد و دستش را بالا برد.
    فریاد زد: به حسابت می‌رسم احمق.
    و مشتش را روی چانه‌ی لئو فرود آورد.
    رزالین جیغ کشید و لئو روی زمین افتاد. با این حرکت تمام آن کوتاه‌آمد‌ن‌ها دود شد و به هوا رفت؛ چرا که لئو منتظر تلنگری بود تا ناراحتی‌اش را تخلیه کند. با یک حرکت تند پاهایش را جمع کرد و خود را به بالا هول داد. به محض اینکه روی پاهایش ایستاد، جواب مشت آن مرد فروشنده را داد. رزالین جیغش را میان دست‌هایش خفه کرد و سپس گفت:
    - هی! تمومش کنید. کافیه.

    اما کسی گوش نکرد. فروشنده غضب‌آلود خون دهانش را تف کرد و به طرف لیو حمله برد. هر که چیزی می‌گفت؛ اما دریغ از جلو آمدن برای کمک؛
    چرا که می‌ترسیدند. اگر می‌آمدند در دردسر می‌افتادند. در کل عادت به این کار نداشتند. فروشنده با زدن مشتی به شکم لئو، او را خم کرد. سپس با آرنج بر کمرش کوبید که لئو با درد بر روی زمین خوابید.
    فروشنده بدجنسانه خندید.
    - پسرکوچولوی احمق! کار اشتباهی کردی که با من وارد بحث شدی.
    فروشنده که آنجلو نام داشت، در روستا روی زبان‌ها بود.
    به‌خاطر اخلاق بدش، به‌خاطر قدرتی که به رخ مردم روستا می‌کشید. لئو جوابی نداد و لب‌هایش را به هم فشرد.آنجلو با تمسخر ادامه داد:
    - فکر می‌کنی کی می‌تونه نجاتت بده؟

    باز هم بی‌جواب ماند. لئو بهتر شده بود. آنجلو خندید و به قصد ادامه‌ی این درگیری خم شد تا لئو را بگیرد که لئو با یک حرکت ناگهانی پاهایش را بالا برد و به شکم آنجلو کوبید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رزالین با چشمانی گرد شده خود را عقب کشید. لئو از روی زمین برخاست و قبل از هر حرکتی با سر به سر آنجلو کوبید. آنجلو گیج شد. لئو کوتاه نیامد. نمی‌دانست باید چه می‌کرد. تنها با خشم و غیظ یقه‌اش را گرفت و روی میز به پشت او را خم کرد. نفهمید چه شد که به چشمان او نگاه کرد.
    لئو: من احمقم؟ و تو نمی‌دونی این احمق می‌تونه به راحتی جونتو بگیره!
    سر آنجلو تیر کشید.
    صورت رزالین را هاله‌ای از وحشت پوشاند.
    آنجلو چشم بست و ناله‌ی بلندی سر داد.
    رزالین به‌طرف لئو یورش برد و فریاد زد:
    - نه! نکن!
    بازویش را گرفت و کشید.
    لئو با نفس‌نفس عقب رفت. شاید خداوند به آنجلو رحم کرد و اگر رزالین جلو نمی آمد، چه می‌شد؟ لئو دل‌آزرده سر به زیر انداخت که یک صدا از پشت جمعیت گفت:
    - هی! چه خبره اونجا؟ برید کنار! زود باشید.

    رز هراسان به طرف صدا نگاه کرد. جمعیت کنار رفتند و سربازان و شوالیه‌های شاه ویلیام نمایان شدند. رزالین ماتش برد و لئو قلبش تهی شد. میان آن درگیری کلاه شنل از سرش افتاده بود و حال شوالیه با دیدن صورت او متعجب و بلند گفت:
    - هی! اونجا رو.

    حواس سربازان جمع شد. رزالین زیر لب نالید:
    - اوه نه!

    لئو احساس خطر کرد و فهمید آخر راه است. با یک حرکت پشت به سربازها کرد و رو به رزالین گفت:
    - فرار کن!

    رز با قلبی ترسیده عقب رفت و سربازها به طرف لئو هجوم بردند. مردم پراکنده عقب‌عقب رفتند. صورت همه را ترس پوشانده بود. لئو با صورتی درهم به آرامی به عقب برگشت؛ اما به صورت هیچ‌کدام از آن‌ها نگاه نکرد. سربازها دوره‌اش کرده بودند.
    شوالیه هول؛ اما محافظه‌کارانه گفت:
    - نه. خواهش می‌کنیم شا...
    لئو فریاد زد:
    - خفه شو!
    نیزه‌ای که کنارش بود را برداشت.
    حال که راه خوب شدن نداشت، ترجیح می‌داد آزاد زندگی کند. حتی اگر لازم باشد تا آخر عمر بجنگد. در یک چشم زدن با سربازها درگیر شد. زن‌ها و دختربچه‌ها جیغ‌زنان می‌دویدند تا از معرکه دور شوند و در امان بمانند.
    رزالین که در گوشه‌ای، نگاهش رو به آن صحنه دلهره‌آور خشک شده بود، با تنه‌ی یک دختر جوان تکان محکمی خورد. قطره اشکی که در چشمانش حلقه زده بود، اجازه واضح دیدن لئو را به او نمی‌داد.
    تمام بدنش می‌لرزید. از اتفاق‌های پیش رو، از صدمه دیدن پارتنرش در این سفر عجیب و پر خطر.
    نمی‌دانست علت اصلی چیست؛ اما اجازه نمی‌داد او را بکشند. به هر نحوی که شده. سریع به خود آمد و تند و با عجله اطرافش را نگاه کرد. لئو عرق‌ریزان در حال مبارزه بود تا سربازها اسیرش نکنند. رز چشم چرخاند تا راه نجاتی بیابد که در گوشه‌ای اسب سفیدرنگی دید.
    به‌طرف اسب دوید و در همان حال فریاد زد:
    - لئو!
    لئو که در اثر ضربه‌ی سرباز به پشت روی میز خم شده بود، به سختی جواب داد:
    - چیه؟
    رزالین دوان‌دوان فریاد زد:
    - اسب! بدو!
    لئو تعجب کرد.
    سرباز را هل داد و به اسب نگاه کرد که رزالین در حال دویدن به‌طرفش بود. کلمه «فرار» در ذهنش تکرار شد و قدرت پیدا کرد. با یک جهش روی میز پرید و با آن نیزه بر شمشیرهای سربازها کوبید. سربازها ترسیده کمی به عقب مایل شدند و این راه فراری برای لئو شد. از روی میز به کنار پرید و با سرعتی باور نکردنی به طرف رزالین دوید. به محض رسیدن به او، روی اسب پرید و دستش را به‌طرف رز دراز کرد. با قفل شدن بازوهایشان، لئو رزالین را با قدرت به بالا کشید و پشت خود نشاند. سر اسب را چرخاند و به سربازهایی که دنبالشان می‌دویدند، پشت کرد. با لگد محکمش اسب با سرعت راه افتاد. رزالین دستانش را دور لئو حلـ*ـقه کرده بود و پشت سرش را نگاه می‌کرد. هرچه می‌رفتند، سربازها کوچک‌تر می‌شدند. رزالین موهایش را که در هوا پخش بودند را کنار زد و گفت:
    - دیگه نیستن.

    لئو: اما میان.
    و افسار اسب را تکان داد و با دستورش، اسب سرعتش را بالا برد.
    بعد از گذشت دقایقی به چشمه‌ای رسیدند.
    جایی شبیه آن دریاچه بود. لئو اسب را نگه داشت.
    پای راستش را جلو داد و پایین پرید. به‌طرف رزالین چرخید و او را گرفت.
    - بیا.
    رزالین با کمکش پایین آمد و گفت:
    - حالا چی میشه؟ فکر می‌کنی اینجا امنه؟
    لیو به اطراف نگاه کرد. اسب را دنبال خود کشید.
    لئو: از این بیشتر راهی برای اسب نیست. باید مخفی بشیم.
    رز نگران گفت:
    - تا کی؟ اونا.. اونا ما رو...
    لئو اجازه‌ی گفتن نداد و عصبی و بلند گفت:
    - می‌دونم!...برای همینه که میگم باید مخفی بشیم.
    بغضی که رزالین تابه‌حال پس می‌زد، این‌بار پررنگ‌تر خود را نشان داد. رزالین با لب‌های برچیده، به گوشه‌ای رفت. لئو با دست، محکم به پشت اسب زد که حیوان ترسیده و با عجله به‌طرف جاده جنگل تاخت. قطره اشک درشتی بر گونه‌ی رزالین نشست. لئو سر چرخاند و رز را کنار درختی دید که سربه‌زیر و با فاصله از او ایستاده بود. به سمتش حرکت کرد.
    - رز! عجله کن! باید از اینجا دور بشیم.
    رزالین حتی سرش را بالا نیاورد. لئو کنارش ایستاد.
    چرا جوابش را نمی‌دهد؟ موهای پریشان رزالین مانع دیدن صورتش شده بودند. کنجکاو سر خم کرد تا او را ببیند.
    لئو: هی دختر! عجله کن! باید بریم.
    لرزش شانه‌های رزالین، باعث پرش ابروهایش شد.
    بی‌تأمل چانه‌ی رزالین را گرفت و سرش را بالا داد.
    لئو: رزالین؟
    اولین‌بار بود که نامش را کامل و واضح به زبان می‌آورد. رزالین آن‌قدر پریشان بود که حتی نمی‌توانست به این فکرش لبخند بزند؛ اما درعوض لئو، با دیدن صورت غرق از اشک رزالین، مبهوت شد. تند و با عجله گفت:
    - رز! چت شده؟ چرا گریه؟
    گریه‌ی رزالین باصدا شد. تاب نیاورد و رو به لئو کرد.
    با اشک گفت:
    - من متاسفم لئو! همه‌ش به‌خاطر منه.
    لئو متعجب گفت:
    - چی؟ چی به‌خاطر توعه؟
    رزالین با هق‌هق گفت:
    - من باعث شدم این اتفاق بیفته. اگه نمی‌رفتیم پیش اون جادوگر، این‌طور نمی‌شد.
    با بغض زمزمه کرد:
    - درحالی‌که هیچ کاریم برامون نکرد.
    لئو درحالی‌که همه‌ی وجودش نبض می‌زد، نگاهش به رزالین خشک شده بود. این همه بی‌تابی و اشک، به‌خاطر حال او و این اتفاقات بود؟ رزالین نگران بود؟ نگران او؟ چرا؟ تحمل نکرد. فوراً عکس‌العمل نشان داد. محکم بازوهای رزالین را گرفت و به‌طرف خودش چرخاند. خیره به اجزای صورتش، به جز چشم‌هایش، لب تکان داد.
    لئو: گوش کن رز. این تقصیر تو نبود. تو به من پیشنهاد دادی. گفتی مطمئن نیستی؛ اما من قبول کردم. پس خودم مقصرم.
    صدایش آرام شد.
    - و اینکه اونا بالاخره من رو پیدا می‌کردن.
    باری دیگر بغض رزالین شکست. با گریه نالید:
    - متاسفم!
    لئو سخت گفت:
    - چرا؟ این‌قدر این رو تکرار نکن. تو نگران چی هستی؟ تو آزادی و من... من فکر می‌کنم وقتش رسیده که راهمون جدا بشه!
    قلب رزالین ترسید. به‌سختی آب دهانش را فرو داد.
    جدایی از او؟ نمی‌دانست چرا از این حرف وحشت کرد.
    می‌دانست در آخر باید هرکدام راه خود را بروند؛ اما حال... از نظرش این اتفاق محال بود. به جلو خم شد و گفت:
    - نه.
    من... من از اینکه اتفاقی برات بیفته نگرانم و... نمی‌تونم این‌طور برم.
    لئو از تعجب نتوانست چیزی بگوید؛ اما در وجودش پروانه‌ای را حس می‌کرد که شادمانه بال‌بال می‌زد.
    چشم‌هایش به جست‌وجوی حقیقت گفتارش در چشم‌هایش
    بود؛ اما چه فایده که نمی‌شد. متاثر گفت:
    - منو مجبور نکن که به چشمات نگاه کنم رز!
    قلب رزالین پر تپش کوبید. هول کرد. هیجان را حس کرد. نگاه به چشم‌هایش؟ اگر نگاهش می‌کرد چه می‌شد؟ مرگ؟ آری؛ اما خب شاید آخرین دیدار باشد؛
    اما قبلش باید کاری می‌کرد. قبل از گیر افتادن لئو و یا مردن خودش، باید کاری می‌کرد.
    لبخند لرزانی زد:
    - می‌دونم؛ اما می‌تونم این کارو بکنم.
    و بی‌هوا دستش را بالا برد و روی چشم‌های لئو قرار داد. دل و جان لئو گرم شد. این مرد خودخواه و مغرور و تخس دل لرزاند؟ چرا؟ لب تکان داد:
    - چرا این کارو می‌کنی؟
    رزالین بی‌حواس زمزمه کرد:
    - نمی‌دونم!
    لئو عجول گفت:
    - رز! ما باید بریم. سربازا الان میان.
    رزالین با ترس پشت سر لئو را نگاه کرد.
    هنوز خبری نبود. نگاهش را روی صورت لئو دور داد.
    تنها بینی و لب‌هایش در دید بود.
    لئو: هی دختر! می‌شنوی؟
    نگاهش روی لب‌هایش خشک شده بود. لئو بازوهایش را تکان داد.

    - هی رزالین! نمی‌دونم چرا دیوونه شدی؛ اما تو باید از اینجا بری. من نمی‌خوام تورو بگیرن. می‌فه...
    هنوز جمله لئو کامل نشده بود؛ چرا که رزالین فاصله را برداشت. در این لحظات آخر نمی‌خواست تردید به قلبش راه بدهد؛ اما برای لئو دنیا روشن شد. زمان تغییر کرد. برای یک لحظه قلب هردویشان از تپش ایستاد و دوباره جان گرفت. دستش هنوز روی چشمان لئو و چشمان خودش نیز خیس از اشک بود. با بغض خود را به لئو فشرد تا ترس و نگرانی‌اش را فراموش کند. لئو که از این اتفاق مبهوت مانده بود، به خودش آمد و همراه شد. رزالین دستش را از روی چشم‌های لئو برداشت و میان موهای نرم و طلایی‌رنگ لئو فرو برد. بـ..وسـ..ـه‌شان گرم بود. نرم بود. عمیق بود. بی‌خبر بود؛ اما عاشقانه بود. عاشقانه‌ای بی‌هوا. بـ..وسـ..ـه‌ای از روی عشق که ناگاه مهمانشان شده بود. دقایقی گذشت که به آرامی از هم جدا شدند. تنها صورت‌هایشان دور شد؛ اما تن‌به‌تن قفل آغـ*ـوش هم بودند. لئو نفس‌نفس‌زنان چشم باز کرد. نگاهش به شانه‌ی رزالین بود. پر بهت زمزمه کرد:
    - ما... چی‌کار کردیم؟
    رزالین به‌آرامی پلک لغزاند. قلبش هنوز با هیجان، تند و تند خودش را به دیواره‌ی سیـ*ـنه‌اش می‌کوبید. چه‌کار کرده بودند؟ مهم نبود. او که تا آنجا پیش رفته بود. حرف دلش را فهمیده بود. بـ*ـوسه‌ای که یک تلنگر بود.
    حال می‌دانست. عاشق لئو شده بود. در دردسر، عاشق شده بود. او در خطر به آغـ*ـوش کشیده شده بود، پس هیچ‌چیز مهم نبود. بی‌توجه به اتفاقی که ممکن بود بیفتد، سرش را بالا برد. چشم‌هایش به دنبال چشم‌های لئو گشت. لئو خشکش زده بود و قبل از هر حرکتی، نگاه براقش قفل نگاه رزالین شد و هیچ مرگی اتفاق نیفتاد. همه‌چیز مانند چند لحظه پیش بود. رزالین در ذهن گذراند:
    - چه سبز روشنی!
    لئو شکلات چشمانش را مزه کرد و این یعنی عشق.
    لئو اولین بود که به خود تکان داد. متعجب گفت:
    - تو... به من نگاه کردی؟
    لب‌های رزالین در حال کش آمدن بودند. ناموزون سرش تکان خورد. لئو تکرار کرد:
    - به چشمام نگاه کردی و...؟
    رزالین خندید. پر ذوق، از ته دل خندید. هول‌کرده سر تکان داد و دهان باز کرد تا حرف دلش را بزند که صدای پای اسب‌ها آن‌ها را از آغـ*ـوش هم بیرون کشید. لئو فوراً به عقب نگاه کرد.
    سرباز از دور گفت:
    - اونجان. سریع‌تر.
    لئو زیر لب نالید:
    - اوه! لعنتی!
    سربازها نزدیک شدند و رزالین بازوی لئو را چنگ زد.
    سرباز از اسب پایین پرید که لئو فریاد زد:
    - برید عقب!
    هر لحظه ممکن بود برای چندمین‌بار بغض رزالین بشکند. ترسیده به آن‌ها خیره شده بود که کلمات سرباز او را به دنیای دیگری برد. سرباز دست‌هایش را به حالت دفاع بالا برد:
    - نه. خواهش می‌کنم شاهزاده لئو! ما مجبوریم که شما رو ببریم.
    لئو با خشم به سرباز نگریست. بالاخره کار خودشان را کردند. فهمید. درمانده دست‌هایش را مشت کرد و سر به زیر انداخت. حال چه می‌شد؟ دست‌های رزالین روی بازوی لئو خشک شده بود. حتی نمی‌توانست پلک بزند.
    نفسش همان‌طور که رفته بود، انگار دیگر نمی‌آمد. درست شنیده بود؟ به مردک مغرور نفرین شده‌اش گفتند شاهزاده؟ یعنی او پسر شاه ویلیام بود؟
    سرباز که انگار تازه متوجه چیزی شده بود، بلند و متعجب گفت:
    - اوه شاهزاده! شما حالتون خوب شده؟ چشماتون؟
    لئو که از صحبت‌های گفته شده خشمگین بود،
    ناگهان فریاد زد:
    - آره آره. من خوبم، پس می‌تونید برگردید. دیگه خطری وجود نداره.
    سرباز با ترس آب دهانش را قوت داد.
    - ا... اما ما مجبوریم. پدرتون دستور دادن که هرطور شده پیششون برگردید.
    لئو با عصبانیت چشم‌هایش را بهم فشرد و سرش را به
    ‌طرف رزالین مایل کرد. رزالینی که تا به این لحظه کلمه‌ای نگفته بود و چیزی تا فرو ریختنش نمانده بود.
    سرباز: لطفاً با ما بیاید شاهزاده لئو.
    لئو زیر لب گفت:
    - متاسفم!
    و روبه سربازها بلند فریاد زد:
    - من با شماها جایی نمیام.
    از صدای بلندش رزالین تکان خفیفی خورد. انگار که به حال برگشته بود. با گیجی به لئو و سربازها نگاه کرد.
    سرباز بیشتر از این تعلل را جایز ندانست و به افراد اشاره داد و آرام گفت:
    - بیاریدشون.
    سربازها جلو رفتند که افزود:
    - اون دختر رو هم بیارید.
    لئو تقلا کرد و با فریاد گفت:
    - نه. با اون کاری نداشته باشید. اون بی‌گناهه و از هیچی خبر نداره.
    بی‌توجه به حرفش، سربازها رزالین را گرفتند و کشان‌کشان به راه افتادند. لئو که دیگر خطری نداشت، به‌خاطر سرپیچی‌هایش، حالی مشابه به رزالین داشت.
    لحظه آخر رزالین برآشفته سر چرخاند و به لئو نگاه کرد. نگاهی پر از حرف و گله. نگاهی خاص و عجیب.
    لئو با چشمانی غرق در شرمندگی و ناتوانی به او نگریست و حال او به حتم رزالین را از دست داده بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    فرمانده: بندازینش تو سلولِ شش.
    سربازها درحالی‌که رزالین را محاصره کرده بودند، سر تکان دادند و وارد زیرزمین شدند.
    نگهبان در آهنی سلول را باز کرد و سربازها رزالین را به جلو هل دادند.
    رزالین تلوتلو خورد؛ اما بر زمین نیفتاد. پشتش به بیرونی‌ها بود. نگهبان در آهنی را روی هم قرار داد و در حینی که قفل و زنجیر را می‌بست، با لحن تمسخرآمیزی گفت:
    - اون تو خوش بگذره خوشگله.

    و به همراهی سربازها قهقهه زد. رزالین حتی سرش را هم برنگرداند. سربازها دور شدند. رزالین به سه دیوار سنگی که دوره‌اش کرده بودند، نگاه کرد. هنوز اتفاقاتی که افتاده بود را هضم نکرده بود. هنوز حرف‌هایی که شنیده بود را باور نکرده بود. جداً آن مرد جوان مو بور، شاهزاده کشورشان بود؟ او با صاحب آینده سلطنت، بحث و به او کمک کرده بود؟ سرش را به سمت راست چرخاند. سوراخی به نسبت گرد و بزرگ را از لبه‌ی تخته‌سنگ درون دیوار تشخیص داد.
    حالا می‌فهمید که چرا هرچه از گذشته‌اش می‌پرسید، جوابی نمی‌داد. حالا می‌فهمید که همه‌چیز یک دروغ بود. یک دروغ بزرگ!
    ***
    دو نگهبان در چوبی قهوه‌ای‌رنگ را باز کردند.
    با تکان دست سربازها، لئو مجبور به حرکت شد. وارد تالار شدند. لئو سربه‌زیر راه می رفت. می‌دانست که زمان توبیخ‌شدن است. مقابل هردویشان ایستاد. سرباز به دستوری که گرفته بود، لئو را به پایین خم کرد. لئو به سختی روی زانوانش افتاد.
    شاه ویلیام: می‌تونید برید.
    سربازها احترام گذاشتند و تالار را ترک کردند.
    ملکه روجینا با بی‌قراری درجای خود تکان خورد و لب زد:
    - اوه! پسرم!

    با بالا آمدن دست شاه ویلیام، به اجبار و ناراحتی سکوت کرد. لئو با شرمساری لب می‌گزید و حتی نفس‌هایش هم بی‌صدا بودند. شاه ویلیام از روی تخت سلطنتی‌اش برخاست و قدمی به جلو برداشت. نگاه عمیقش را روی پسر دردسرسازش انداخت و سپس با پوزخند کم‌رنگی به حرف آمد.
    شاه ویلیام: خب... بالاخره برگشتی به جایی که ازش فرار کردی.
    لئو محکم پلک بست و چیزی نگفت. شاه ویلیام با خشم گفت:
    - خائن! ای پسر خائن! می‌دونستم برام مشکل‌ساز میشی.
    بازهم سکوت. لئو نمی‌دانست چه جوابی به خشم پدرش بدهد؛
    چرا که کارهایش جبران ناپذیر بودند.
    شاه ویلیام با غرور گفت:
    - چی شده؟ حالا بهم نگاه نمی‌کنی. می‌ترسی جونم رو ازم بگیری؟ مگه قصدت همین نبود؟
    این بار لئو طاقت نیاورد.
    با شدت سرش را بالا داد و سریع گفت:
    - نه پدر! من...

    با سیلی محکم شاه ویلیام، حرفش ناتمام ماند. شاه ویلیام فریاد زد:
    - خفه شو!
    ملکه روجینا با ترس جلو آمد:
    - اوه نه! ویلیام! خواهش می‌کنم!
    شاه ویلیام با عصبانیت گفت:
    - از اون حمایت نکن ملکه. اون خطاکاره.
    ملکه روجینا به ناچار دستمال پارچه‌ای‌اش را مقابل دهانش گرفت و بی‌صدا اشک ریخت.
    گردن لئو همان‌طور به سمت چپ خشک مانده بود. صورتش سرخ شده بود. تمام حس‌های بد در آن لحظه به سراغش آمده بودند؛ اما چون می‌دانست مقصر است، سکوت کرد. شاه ویلیام با اخم پررنگش، رو به لئو کرد و گفت:
    - تو متاسفی؟ فکر می‌کنی فایده‌ای هم داره؟ فکر می‌کنی می‌تونی با یه عذرخواهی، بی‌احترامی‌ای که به من شده و اختشاشاتی که به وجود اومده رو حل کنی؟

    دست‌هایش را باز کرد و بلند گفت:
    - و من... باید با تو چی‌کار کنم؟ مخفیت کنم یا برای حس امنیت مردم بکشمت؟
    لئو زبانش را روی لبش کشید.
    سرش را دوری داد و بعد به آرامی زانوهایش را راست کرد و ایستاد. صدای بم و گرفته‌اش در فضای تالار طنین انداخت.
    لئو: می‌تونم بفهمم پدر. من اشتباه بزرگی کردم که قابل بخشش نیست؛ اما... اون طلسم حل شد. من دیگه یه خطر نیستم. حالم خوب شده؛ اما...
    صدایش آرام‌تر شد.

    - شما می‌تونید هرتصمیمی بگیرید. من مجازاتم رو می‌پذیرم.
    شاه ویلیام اخمی از روی سوال کرد. باورنکردنی بود. پسر خودرأیش، فروتن شده بود و طلب مجازات می‌کرد.
    شاه ویلیام: تو چی گفتی؟ طلسم؟
    لئو سرتکان داد.
    - بله. اون... یک طلسم بود برای... توان کارم.
    شاه ویلیام فوراً گفت:
    - به‌هرحال تو برای نجات جون خودت فرار کردی. غیر از اینه؟
    لئو با ناراحتی سر به زیر انداخت.
    حق با پدرش بود.
    البته برای اینکه مردم را به خطر نیندازد هم بود.
    شاه ویلیام: چطور این طلسم شکسته شد؟
    تردید کرد. چطور می‌گفت؟ اینکه عشق او را نجات داده است.
    عشق رزالین یک دنیا را نجات داده بود.
    شاه ویلیام: جواب بده لئو! من شنیدم که یک دخترم همراهت بوده.
    لئو بی‌هوا سرش را بالا داد و در چشمان پدرش خیره شد.
    بعد از مدت‌ها. شاه ویلیام در دل اعتراف کرد که دل‌تنگ پسر بدذاتش شده بود. لئو با نگرانی گفت:
    - پدر! اون... اون دختر بی‌گناهه. فقط قصد کمک به من رو داشت. لطفاً بذارید بره. خواهش می‌کنم.

    شاه ویلیام در سکوت به فرزندش خیره شد. به آرامی جلو رفت و نگاه به چشمان بی‌خطر لئو دوخت. زمزمه کرد:
    - تو... داری به‌خاطر یه دختر از من خواهش می‌کنی؟

    لئو از عجز اخم کرد. بی‌توجه به حرف پدرش ادامه داد:
    - پدر! من هرکاری که بگید می‌کنم. هر وظیفه‌ای که می‌خواید بهم بدین. برای جبران هرکاری می‌کنم؛ اما تنها خواسته‌م اینه که...

    شاه ویلیام میان حرفش گفت:
    - فهمیدم. دیگه ساکت شو.
    چرخید و پشتش را به لیو کرد.

    شاه ویلیام: به اتاقت برو و تا زمانی که اجازه ندادم بیرون نمیای.
    لئو درمانده سربه‌زیر انداخت و قدمی به عقب برداشت. منتظر جواب اطمینان‌بخشی از جانب پدرش بود؛ اما دریغ! به ناچار عقب‌عقب رفت و از تالار به مقصد اتاقش خارج شد. شاه ویلیام دست‌هایش را پشت کمرش گره داد و زمزمه کرد:
    - پسر احمق من!

    و ملکه روجینا با آرامش لبخند زد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    سه روز بعد
    لئو شمشیرش را در دست دور داد و به‌طرف سرباز مقابلش حمله برد.
    با عربده‌هایش تندوتند ضربه به شمشیر حریفش وارد می‌کرد و سرباز تنها می‌توانست از خود دفاع کند. حدود دو روز در اتاقش حبس بود.
    در واقع یک نوع استراحت به همراه افکاری آشفته بود.
    روز دوم مادرش به ملاقاتش آمد.
    ساعت‌ها صحبت کردند و ملکه روجینا در آغـ*ـوش پسرش اشک‌های دل‌تنگی‌اش را ریخت. لئو از حضور مادرش آرامش گرفت؛ اما هنوز به‌خاطر رزالین آسوده‌خاطر نبود.
    نگران بود که چه حالی دارد. او را رها کرده‌اند یا در بند است؟ نمی‌دانست چگونه به دیدارش برود؛ ولی می‌دانست که نمی‌تواند راجع به او سخنی بگوید. در نهایت شاه ویلیام لئو را نزد خود خواند و گفت باید برای جبران کارهایش، دست به کار شود. گفت که زیر نظر افرادش هست و اگر خطایی کند، ببخششی در کار نیست. لئو اطاعت کرد و به زندگی گذشته‌اش برگشت.
    لگد محکمی به سـ*ـینه‌ی سرباز کوبید که سرباز بر زمین افتاد. لئو با دست عرق پیشانی‌اش را گرفت و نفسش را محکم بیرون داد. دستش را به‌طرف سرباز دراز کرد و لبخند زد.
    - مبارزه خوبی بود. ممنون!

    سرباز با نفس‌نفس به چشم‌های شاهزاده کشورش نگاه کرد و سر تکان داد. با کمک لئو از روی زمین برخاست. همین لحظه پسر جوانی که از نگهبانان بود، دوان‌دوان خودش را به میدان مبارزه رساند و فریاد زد:
    - عجله کنید! فرمانده دستور داده جمع بشیم.

    لئو به او خیره شد. چرا آن‌قدر هول زده بود؟ یکی از سربازها به حرف آمد:
    - چه خبر شده مگه؟

    نگهبان: یکی از زندانیا فرار کرده.
    لئو اخم کرد.
    سرباز دیگری جلو آمد.
    - کی؟

    نگهبان نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - اون... اون دختر مو قرمز.
    لئو با شنیدن کلمه «دختر مو قرمز» از تعجب صورتش باز شد.
    در یک‌لحظه ضربان قلبش از ترس و نگرانی بالا رفت. بی‌تأمل شمشیر را روی زمین انداخت و به‌طرف نگهبان دوید. یقه‌اش را گرفت و گفت:
    - تو چی گفتی؟

    نگهبان به لکنت افتاد.
    - م... من... من...
    لئو محکم تکانش داد و فریاد زد:

    - حرف بزن! تو مطمئنی؟
    نگهبان با ترس گفت:
    - ب... بله شاهزاده.
    لئو نگهبان را هل داد و به طرف زندان دوید.
    با عجله مسیر طولانی را طی کرد. وارد زیرزمین که شد، نگهبانان دنبالش رفتند.
    نگهبان: چی باعث شده که به اینجا بیاین شاهزاده؟
    لئو با عجله گفت:
    - اینجا چه خبر شده؟ کی فرار کرده؟
    نگهبان این‌پا و آن‌پا کرد.
    - خب... خب شاهزاده... اون دختری که همراه شما بود.
    لئو اجازه نداد ادامه دهد و با عصبانیت فریاد زد:
    - منظورت چیه؟ یعنی چی که فرار کرده؟ چطور رفته؟
    رنگ از رخ نگهبان گریخت.
    - ما... ما نفهمیدیم چی شد. فقط اومدیم غذا رو بهش بدیم که با سلول خالی مواجه شدیم.
    لئو از حرص و نگرانی، حتی نمی‌توانست حرفی بزند.
    لبش را به دندان گرفت و کلافه دور خود چرخید.
    حال باید چه می‌کرد؟ یعنی رزالین کجا رفته بود؟ چطور رفته بود؟
    یعنی دیگر نمی‌توانست او را ببیند؟ اگر اتفاقی برایش بیفتد؟ ناگهان چیزی درونش فرو ریخت. پدرش! اگر افراد پدرش به دنبالش بروند، چه؟
    نه. نباید اجازه می‌داد. باید با پدرش صحبت می‌کرد.
    سعی کرد نگرانی‌اش را پس بزند و با سرعت از زندان خارج شد.
    وارد اتاق کار سلطنتی پدر‌ش شد.
    لئو: پدر!
    شاه ویلیام نقشه را روی میز رها کرد و به عقب برگشت.
    با دیدن لیو لبخند نرمی زد.
    - اوه! به موقع اومدی پسر. باهات کار داشتم.

    لئو قدمی به جلو برداشت.
    - پدر! مطلب مهمی هست که باید بهتون بگم.
    شاه ویلیام: چی شده؟
    لئو: شما خبر دارید که رزالین... فرار کرده؟
    شاه ویلیام اخم کرد.
    - رزالین؟
    لئو نگاهش را به پایین دوخت.
    - اون... دختری که همراه من بود.
    شاه ویلیام ابروهایش را بالا داد.
    - اوه! رزالین؟ که این‌طور. گفتی فرار کرده؟ چطور؟
    و در ادامه حرفش به‌طرف در راه افتاد و گفت:
    - به افراد میگم برن دنبالش.
    لئو فوراً گفت:
    - نه پدر. لطفاً!
    شاه ویلیام نگاهش کرد.
    - چی؟
    لئو با تردید گفت:
    - من... من ازتون خواهش می‌کنم که اجازه بدین خودم برم دنبالش و پیداش کنم.
    شاه ویلیام با صدای بلندی گفت:
    - چی؟ تو می‌فهمی چی میگی؟ این امکان نداره!
    لئو با اصرار گفت:
    - پدر! لطفاً! من نمی‌خوام برای رزالین مشکلی پیش بیاد. من جونم و... آینده‌م رو مدیون اونم. خواهش می‌کنم اجازه بدین برم دنبالش و...
    شاه ویلیام با تحکم گفتم:
    - بهت گفتم نه، ممکن نیست؛ پس تکرار نکن! بری دنبالش؟ و بعدش؟ که برش‌گردونی و بشه ملکه‌ی آینده‌ی این کشور؟
    تیر خلاص زده شد. نفس
    لئو بند آمد. پدرش حرف دلش را زده بود. لئو دل باخته بود و این دوری و بی‌خبری غیرمنتظرانه او را به‌شدت ترسانده بود.
    صدایش بم و آرام شد.
    لئو: بله!
    شاه ویلیام با شدت نگاهش کرد.
    لئو با صدای لرزانی گفت:
    - پدر! من سلامتی چشمانم رو مدیون اون هستم. حتی... حتی شاید دوام این سلطنت رو مدیون اون هستیم. چرا که... عشق اون...

    شاه ویلیام با خشم مشتش را روی میز کوباند.
    - ساکت شو! من این رو باور ندارم؛ اما... اگه تو فراموشش کنی، من هم بی‌خیالش میشم.
    لئو وا رفته نالید:
    - پدر!
    شاه ویلیام: کافیه! من حرفم رو زدم. دیگه نمی‌خوام چیزی راجع بهش بشنوم.
    لئو با درد چشمانش را بست و سربه‌زیر انداخت.
    سنگینی زیادی روی شانه‌ها و قلبش احساس می‌کرد.
    به همین راحتی رزالین غیبش زده بود و او اجازه‌ی گوش دادن به حرف دلش و پیدا کردن اولین عشقش را نداشت.
    شاه ویلیام: آماده‌ی یه وظیفه سنگین هستی؟
    با صدای پدرش به زمان حال برگشت.
    نگاهش را به شاه ویلیام داد.
    شاه ویلیام: یه عده از سربازان کشور[...]به یکی از روستاهای مرزی حمله کردند. من نمی‌تونم این بی‌انصافی رو تحمل کنم. باید جلوشون رو بگیریم. حتی شده توسط یک جنگ!
    مقابل لئو ایستاد.
    - من این وظیفه رو به تو می‌سپارم. خودت رو اثبات کن.
    لئو به چشمان پدرش خیره شد.
    درست بود. باید جبران می‌کرد. دلش را رام می‌کرد و این بهترین کار بود.
    سرش را بالا داد و با اطمینان گفت:
    - با کمال میل شاهنشاه!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا