رمان شیوه ی یک جنتلمن | رویای من کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رویای من

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/24
ارسالی ها
112
امتیاز واکنش
2,773
امتیاز
446
رمان: شیوه ی یک جنتلمن
نویسنده: رویای من کاربرانجمن نگاه دانلود_مهلاتوانا
ویراستار:Shaparak20
ژانر: اجتماعی, عاشقانه, درام
نام تأییدکننده رمان: کهربا
photo_2017-02-20_12-47-21.jpg

خلاصه:
هر ادمی توی زندگیش اصولی داره که تا حدودی بهش پایبنده...چالش اصلی آدم ها تو زندگی، قرار گرفتن تو شرایطیه که مجبور به انتخاب بین اصولشون و خواسته های قلبیشون می شن...
شیوه ی یک جنتلمن هم روایتی از این چالشه...یه ادم با یه اصول محکم، دنیا رو به شیوه ی خودش می خواد...اما معادلاتش اینبار مساوی در نمیاد...
این ادم قراره یاد بگیره که همیشه حق رو به اون نمی دن... که شاید مثل روتین این روزها لیلی قرار نیست به مجنونش برسه...
در این میون، عشق هرچیزی می تونه باشه! ممکنه زمینی باشه یا آسمونی...همیشگی و عمیق باشه یاسطحی وزود گذر...تنهاچیزی که مهمه ابدی بودنشه! حقیقی بودنشه! فقط همین، عشق رو خاص می کنه! عشقی خالص...مقدس وپاک!
عشق بین هرکسی می تونه به وجود بیاد...فقط کافیه معنی عشق واقعی رو بفهمیم! اونوقت دیگه فرقی نداره بین زن وشوهرباشه یا بین دوتادوست و یا.....پایان باز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Unidentified

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/17
    ارسالی ها
    848
    امتیاز واکنش
    7,688
    امتیاز
    561
    سن
    23
    محل سکونت
    اتوپیـــا
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک های زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش
    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود
    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید
    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    پست اول:
    سرآغاز
    تعریف واژه ی "جنتلمن" : «یک جنتلمن فردی است که مطابقِ استانداردِ عالی وجهانی، رفتارِ صحیحِ مرسوم، ومبادی آداب را دارامی‌‌باشد.»
    اصولِ زندگی یک نجیب زاده :
    1. نیازی نیست که برپیروی از مد اصرار داشته باشد، اماهمیشه اصول حاکم برلباس پوشیدن رارعایت می‌‌کند!
    2. به احساساتِ هیچ کس لطمه نمی‌‌زند، حتی ناخواسته!
    3. هیچگاه به خانم ها بادیدِ یک وسیله نگاه نمی‌‌کند.
    4. مرد بودن، حاصلِ تولد است. مرد بودن حاصلِ سن بلوغ است. اما، جنتلمن بودن، یک انتخاب است!
    5. ادب، تواضع ومهربانی شما را به عنوانِ یک جنتلمن نشان می‌‌دهد! بازکردنِ در وآماده کردنِ صندلی وحمل کردنِ وسایل، برای یک بانو، حسن نیت شما ثابت خواهد شد. یک مردِ محترم این رفتار را انجام می‌‌دهد ، زیرا می‌‌خواهد به آن زن نشان دهد که با ارزش وقابلِ احترام است!
    6. یک جنتلمن، برای یک زن اوج می‌گیرد ، حتی اگر نود و نه درصدِ دیگران در تعقیبِ آن زن باشند!
    7. تنها نمی‌‌گوید"متأسفم"! چرا که این کلمه به تنهایی رفعِ مشکل نخواهد کرد! برای جبران کردن، همواره تلاش می‌‌کند.
    8. همواره، بانوی خودرا درک می‌‌کند، زیرا می‌‌خواهد به درستی وقدرت درک او پی ببردواعتماد کند.
    9. یک پسر حرف می‌‌زند، یک جنتلمن عمل می‌‌کند!
    10. برای داشتنِ یک مقصد باشکوه تلاش نمی‌‌کند، بلکه برای به دست آوردنِ تجربه سعی می‌‌کند!
    11. هنگامی‌که بسیاری از مردان به دنبالِ پذیرفته شدن از جانبِ دیگران هستند، یک جنتلمن به دنبال ساختنِ درون خویش است!
    12. درک می‌‌کند و انجام می‌‌دهد و تبدیل می‌‌شود، به آن چیزی که دیگران انتظار دارند.
    13. در رفتار با خانم ها، نقشِ حمایتگری، هوشیار و مهربان را دارد، که همواره به آن ها احترام می‌‌گذارد.
    14. یک جنتلمن همیشه به بانویش یاد آوری می‌‌کند که او چیزی را دارد، که زنان دیگر ندارند؛ قلب او را!
    15. جوانمردی؛ یک جنتلمن انتظار بیشتری از خود دارد حتی بیشتراز انتظاری که جهان از مردان دارد!
    16. همسرِ یک مرد به زن های دیگر حسادت می‌‌کند، اما همه ی زن ها به بانوی یک جنتلمن، حسادت می‌‌کنند!
    17. همه ی خانوم ها دوست دارند یک جنتلمن از آن ها تقاضای رقـ*ـص کند!
    18. عظمت انسان در مقدار ثروتی که به دست می‌‌آورد، نیست، اما تمامِ توانایی های مثبتِ او، دیگران را تحت تأثیر قرار خواهد داد.
    19. یک جنتلمن، با افتخار، بانویش را به پدر و مادرش معرفی می‌‌کند، و او را از آن ها مخفی نمی‌‌کند!
    20. برای همراهی کردنِ بانویش به سمت اش می‌‌رود، اوست (جنتلمن) که همواره پیش قدم می‌‌شود!
    21. او همیشه صبور وکم حرف، باوقار و آرام است.
    22. همیشه ودرهرشرایطی آراسته خواهد بود.
    23. در زندگی شخصی، رعایتِ اصول وخط قرمزها، پاکیزگی ونظم، آراستگی واحترام به خود درتنهایی وزندگیِ روزمره، رفتارِ ویژه ای رادرشما نهادینه خواهدکرد.

    *گفتارنویسنده:
    اینبارقصه ای متفاوت درحال رقم خوردنه! یک خواهشی دارم...لطفا تا آخربخونید و بعد نظراتِ گران بهاتون رودرمورد رمان بدید...مرسی.
    بااین رمان قراره یک پایانِ متفاوت رو تجربه کنید...متفاوت باتمامِ رمان هایی که تاالان خوندیدو قراره کلی چیز ازش یاد بگیرید...این دومی‌ن رمانی هست که روی سایت قرارش دادم(رمان قبلی واولین رمان: "فراترازیک رویا") ممنونم که تاپایانش همراهیم می‌‌کنید! اصول تبدیل شدن به یک مرد محترم، درقالب داستان بیان شده...این رمان اصلا قرارنبودموضوع عاشقانه داشته باشه وفقط قراربودباموضوع اجتماعی منتشر بشه، درباب رفتارصحیح وآداب ومعاشرت!
    اماخب بعدازکلی فکرکردن به این نتیجه رسیدم که این اهداف درباب بک داستان احساسی، گفته بشه برای جذابیتِ بیشتر...
    امی‌دوارم از خوندنِ تک تکِ لحظات داستان لـ*ـذت ببریدوشریکِ غم وشادیِ شخصیت های اون باشید.
    اصل اول:"به یاد داشته باشید که ادب وشخصیت زاینده ی اصالت است "
    روبه روی آینه ایستاد، روبه روی مردی که چشمان مشکی رنگ اش مثل همیشه برق می‌زد، از رضایتمندی، ازاعتماد، ازغرور.
    ابروهایش گره خورده بود، مثل همیشه جذاب به نظرمی‌‌رسید.
    موسیقی درحال پخش بود و درفضای مسکوت خانه طنین میانداخت.
    سرش را بالاگرفت برای بستنِ دکمه های پیراهنِ مردانه اش.
    دستانِ محکم ومردانه اش، سمت ادکلن مشکی رنگ گران قیمت اش رفت، عطرمنحصربه فرد وهمیشگی اش!
    سرش را بالا گرفت وکمی‌‌ عطر پاشید روی یقه ی پیراهن سفید اش، خنکیِ عطر را روی گلویش هم حس می‌‌کرد.
    بوی تلخِ عطر، حس خوب اش رابرانگیخت، گره کروات مشکی رنگ اش را دورگردن محکم کرد وکتِ همرنگ اش را پوشید.
    تمام حرکات اش حساب شده ودقیق بود!
    تمام زندگی اش روی نظم و روال خاصی پیش می‌‌رفت!
    پایبند اصولِ خاصی بود! رفتارهایی که از او، یک مردِ معتمد ومحترم می‌‌ساخت.
    حساس بود، روی شیوه هایش!
    "شیوه ی یک جنتلمن"

    ♫ When darkness is no less than everything you`ve built become undone
    وقتی که تاریکی هیچ چیزکم ندارد، ازچیزهایی که ساخته ای وخراب شده است،
    ♫There`s no fight and no flight, disaster leaves your passion overrun
    هیچ دعوایی نیست، هیچ پروازی نیست، فاجعه احساساتت رابه ستیزمی‌‌کشد،
    ♫ it`s time to let go, it`s time to carry on whith the show
    وقت رهاکردن رسیده است، وقتش است که نمایش را ادامه بدهی،
    ♫Don`t mourn what is gone, greet the dawn
    آنچه ازدست رفته است راسوگواری نکن، وباسپیده دم ملاقات کن.
    ♫And I will be standing by your side
    و من کنارت خواهم ایستاد؛
    ♫Together we`ll face the turning tide
    با هم با این موج برگشته مواجه خواهیم شد،
    ♫Remembrance, can be a sentence, but it comes to you whith a second change in tow
    یادآوری می‌‌تواند مثل یک حکم باشد، اما این، همراهش برایت فرصتی دوباره دارد،
    (ریتم آرام موسیقی، همراه شده بودبا حرکاتِ آهسته و با وقارِ مردانه اش. )
    ♫Don`t lose it, don`t refuse it, cause you cannot learn a thing you think you know
    ازدستش نده ، ردش نکن، چون هیچگاه نمی‌توانی چیزی که فکرمی‌‌کنی می‌‌دانی، را یاد بگیری!
    ♫A new light is warm, shining down on you after the storm
    نور جدید گرم است، وبعد از طوفان روی تو می‌‌درخشد.
    Music = Dawn | Poests Of The Fall "سپیده دم"

    کت و شلوارِ مشکی رنگ، زیادی قالب تن اش بود، زیادی اندام بی نقص اش را به رخ می‌‌کشید، اُبهت ومردانگی، درتمامِ حرکات وحالاتِ چهره اش پیدابود.
    کفش های مشکی اش برق می‌‌زد، دوباره چشم های مغرور اش، سرشار از رضایت شد و درآینه درخشید!
    گوشه ی لب اش بالا رفت و قدم های محکم و باصلابت اش را سمت در برداشت و راه خروج راپیش گرفت.
    ***
    هوفی کشید، سعی می‌‌کرد آرامش اش راحفظ کند، انگارنیلوفردست بردارنبود.
    - نیلوفر من نمیام! این هزار بار!
    - توغلط می‌کنی! مگه من می‌ذارم تنها بمونی.
    - نیلوفرجان! مامانم اینا فردا میان ، چرا الکی شلوغش می‌کنی؟! فقط یک امروز رو قراره تنهابمونم، نترس چیزیم نمی‌شه!
    نیلوفرکاملا بی تفاوت و متفکرانه به کمدِ روبه رویش خیره شد! سارا حرصی گفت:«نیلوفر نمی‌‌فهمی‌‌چی می‌گم، نه؟!»
    نیلوفربلند شد و رفت سمت کمد، و یکی از مانتو هایی که به رنگ یشمی ‌‌بود را بیرون کشید، سارا دندان هایش را روی هم می‌‌فشرد و به سمت اش یورش برد و با تشرگفت:»نیلوفر! چرانمی‌‌فهمی‌؟ من نمیام به اون مهمونی لعنتی!»
    نیلوفرانگار زیادی بی تفاوت بود،که انگشت اش را سمت لبش برد و حالت متفکری به خود گرفت.
    - به نظرت شالِ چه رنگی بهش میاد؟!
    سارا با چشم های گرد شده نگاهش می‌‌کرد که ریلکس ایستاده بود ومتفکرانه به شال هایی که به جالباسی آویزبود، چشم دوخته بود! سریع بشکنی زد وگفت:«آهان! خودشه! به یشمی ‌‌میاد!
    وبعد شال کرم رنگی را بیرون کشید و سمت اش گرفت و ادامه داد :
    - راستی توشلوار کرم نداری نه؟!
    و وقتی سارا را دید که باحالت انزجارنگاهش می‌‌کند، خودش ادامه داد :
    - ولش کن با دامن کرم هم خوب می‌شه!
    کشو ها را بیرون کشید ودرحالی که غرغر می‌‌کرد، مشغول به هم ریختنشان شد.
    - من سلیقه ت رو می‌‌دونم، دارم طبق سلیقه ت لباس آماده می‌‌کنم، عزیزم!
    لباس ها را که عبارت بودند از دامن و شال کرمی ‌‌و مانتوی یشمی‌‌ را سمت اش گرفت وبدون این که منتظرحرفی ازجانب سارا باشه ازاتاق بیرون رفت!
    ایستاده بود و با انزجاربه لباس های آماده شده نگاه می‌‌کرد، لباس ها را با یک حرکت برداشت و از اتاق خارج شد، نیلوفرروی کاناپه نشسته بود و درحال تماشای تلویزیون سیب گازمی‌‌زد! باقدمهای محکم به سمت اش رفت و لباس ها را بالاگرفت وآماده بود برای دادزدن که نیلوفرمانع اش شدوگفت:«چیه نتونستی تنت کنی؟! بیام کمکت؟!»
    دندان هایش راروی هم می‌‌فشرد ونمی‌‌خواست کوتاه بیاید. دوباره می‌‌خواست دادبزندکه نیلوفرگفت:«سارا باورم نمی‌شه فقط به خاطریک مهمونی این همه داری سخت می‌‌گیری! بابا دوساعته دیگه! سعی کن تحمل کنی! من بدون پارتنر نمی‌رم ، پس دخترخوبی باش و لباسات رو بپوش که بریم!»
    چشم هایش راروی هم فشارمی‌‌داد و باخود می‌‌گفت:« این آخرین باره سارا! اولین وآخرین باره.»
    جلوی دررسیدند، دختربیچاره راضی شده بود، امان ازدوستِ سمج! نیلوفریکباره به سمت اش برگشت وباوسواس براندازش کرد! درحالی که چشم هایش را تنگ کرده بود گفت:«کفشات چراپاشنه تخته؟! وای خدا! اینم من باید بهت بگم؟! بدوبرو کفش پاشنه بلندای مامانتو بپوش، خودت که نداری.»
    سارا این باربا قاطعیت گفت:«نه نیلوفر اصلاً حرفش هم نزن! من با پاشنه بلند نمی‌‌تونم راه برم!»
    - بروبپوش اینقدر لجبازنباش ، عادت می‌کنی!
    - نه!
    - به درک!
    با عصبانیت رفت بیرون و سوار ماشین اش شد، سارا انگارمی‌‌خواست زمان بایستد! می‌‌خواست اتفاقی بیوفتدتا همراه نیلوفر، به مهمانی نرود! اما انگارهمه چیز برای رفتن به یک مهمانیِ شبانه مهیا شده بود!
    همزمان که ماشین حرکت کرد، موزیک درفضای مسکوت ماشین پخش شد :
    دارم میام پیشت جاده چه همواره /
    هواچقدربوی عطر تو رو داره /
    بی حوصله تر از این حرفا بودکه به موزیک گوش بدهد، چشم هایش را بست وسرش رابه شیشه ی سرد ماشین تکیه داد.
    ***
    کمی‌‌قبل تر!
    قدم های محکم و مردانه اش درفضای تاریک و مسکوت حیاط طنین انداخت.
    اصل دوم: " استواروثابت قدم باش! "
    پله ها را بالارفت و وارد خانه ای شد که موزیکِ بی کلامی‌، درآن، درحال پخش بود! به محضِ ورود اش، سکوتی درهمه جا حاکم شد، همه نگاهشان قفل شد روی مردِتازه وارد!
    هیچ کس رانمی‌‌شناخت، از آن همه نگاه کلافه شده بود، نگاه مغرورش می‌‌چرخید، همه با لباس های رسمی‌‌و مرتبی درمهمانی حاضرشده بودند، البته برخلاف خانوم ها که همیشه برای جلب توجه، لباس های نامناسب می‌‌پوشیدند!
    صدای محکم ومردانه اش سکوت جمع راشکست:«سلام عرض شد!»
    اصل سوم: "در سلام دادن پیش قدم شو، حتی اگرهیچ کس را نمی‌شناسی! "
    نگاهش روی چهره ای آشنا مکث کرد، آروین! رفیق همیشگی اش، داشت به سمت اش میامد، مقابل اش ایستاد و صمیمانه دست اش را فشرد.
    لبخند جذاب و محوی روی لب اش آمد.
    مثل همیشه، آروین سکوت راشکست:«خوش اومدی! کم پیدایی، خیلی وقت بود دعوتم رو بی جواب می‌ذاشتی، ما رو قابل نمی‌‌دونید قربان؟!»
    آرام ومردانه سرش راتکان داد، باصدای بم و محکم اش، آهسته گفت:«متاسفم! یه مقدارگرفتاربودم، ازاوضاع شرکت که خبرداری.»
    آروین باهمان لحن صمیمی‌‌و گرم اش همچنان ادامه داد:«من موندم چیزی هست که شما بیشتراز کاربهش اهمیت بدی؟!»
    چیزی بود که بیشتر از هر چیزدیگر، برایش اهمیت داشت، شیوه هایش! اصولی که به هیچ وجه نباید از آن ها صرف نظرمی‌‌کرد و نادیده گرفته می‌‌شد!
    دوباره آروین بود که سر صحبت رابازمی‌‌کرد:«به هرحال خوش اومدی! خیلی خوشحالم کردی، افتخاردادی، بیابشین!»
    دستِ آروین پشت سرش نشست وهدایت اش کردبه سمت میزو صندلی های گوشه سالن، آرام نشست و پا روی پا انداخت، تمام حرکات اش آرام وبا طمأنینه بود.»
    نگاه اش چرخید و مهمان ها، برخلاف لحظه ای که واردشده بود، مشغول صحبت بودند.
    یک ساعت ازمهمانی گذشته بود که همه سمت میزشام هدایت شدند، نگاه اش به میز بودکه یکباره دورش شلوغ شد!
    آروین به سرعت سمت اش آمدوگفت:«شام وبیارم اینجا برات؟»
    لبخندمحوی زد و آرام گفت:«نه تشکر!»
    آروین با مهمان نوازی گفت:«بریم بالاباهم بخوریم؟»
    لب اش را بازبان ترکرد و آرام گفت:«نه زحمت نکش، منتظرمی‌مونم دورمیز خلوت بشه!»
    آروین به میز نگاه کرد و سری از تأسف تکان داد:«وای از بی فرهنگی! وای! این جماعتِ گرسنه ازفرهنگ چی می‌‌دونن؟! می‌گن وقتی یک رسمِ جدیدی واردیک کشورمی‌شه، مردمِ اون کشور اول باید با فرهنگش آشنابشن! همین سلف سرویس، خیلی وقته وارد کشورمون شده و فرهنگش هنوز، چی بگم والا! تا فرهنگمون درست نشه، هیچ چیزمون درست بشو نیست.»
    اصل چهارم: "رفتارو رسوم دریک دسته، ممکن است دردسته ی دیگر، پسندیده نباشد! "
    باصدای آرام اش، آهسته گفت:«بزن به کوب داری امشب؟»
    آروین سرش را تکان دادوگفت:«بچه ها گفتن باشه، مام گفتیم باشه موردی نداره!»
    محکم و مردانه گفت:«پس اگراجازه بدی، من رفع زحمت می‌کنم!»
    - حالا کجا با این همه عجله؟! بعد سالی افتخاردادین به بنده، تشریف آوردین! محاله بذارم همینجوری بری، تازه گیرت انداختم!»
    نمی‌‌توانست آروین را مجاب کند و به ناچارسرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد.
    ***
    داخلِ حیاط ایستاده بود و دست هایش را با سماجت روی سـ*ـینه گره زد!
    نگاه پرانزجارش را به پنجره های خانه دوخت که رقـ*ـص نور، درحیاط هم نور می‌انداخت! شیشه های پنجره ها انگارازصدای بلندآهنگ می‌‌لرزیدند.
    اخم کرد ودندان هایش را روی هم فشرد، دردل زمزمه می‌‌کرد: «نیلوفرچی فکرکرده باخودش؟! عمراً پامو تو همچین مهمونی بذارم!»
    نیلوفرکلافه شده بودازلجبازی های سارا وبادرماندگی گفت:«سارا مسخره بازی درنیار! بیابریم تو ، مثل یک دخترخوب بشین یک گوشه کسی کاری بهت نداره که!»
    - بی خود خودتو خسته نکن امکان نداره پام رو اونجا بذارم! تو برو من همینجا منتظرت می‌مونم تا تموم شه.»
    - اینجوری که بدتره، ببین چقدرتاریک و خلوته! خودت نمی‌‌ترسی تنها اینجا بمونی؟!
    با سماجت گفت:«نه!»
    دست اش را گرفت و با اجبار به دنبال خود کشید، انگار همه چیز در منطقِ نیلوفر، زور بود!
    مقاومت های سارا هیچ تأثیری نداشت، وارد خانه شدند و صدای بلندآهنگ در گوش هایشان پیچید که باعثِ بسته شدنِ چشم های سارا شد!
    دردل زمزمه می‌‌کرد:«ای کاش نیلوفر دستم رو ول می‌‌کرد تا فقط می‌‌تونستم گوشام رو بگیرم!»
    سردرد اش بیشترشده بود.
    نگاه بی حوصله اش را به نیلوفر دوخت که می‌‌خندید و با دوست هایش گرم گرفته بود. با خود زمزمه می‌‌کرد: «دوستاش بودن دیگه، به من چه احتیاجی داشت؟چرا به من اصرارکردبیام؟!»
    نگاهِ نیلوفر انگارتازه متوجه دوست اش که با اجبار راهیِ مهمانی شده بود، شد! لبخندی زد وسمت اش آمد، دست اش راگرفت ودنبال خودکشید.
    نگاه سارا خیره ماند روی تک تکِ دخترهایی که درآرایش غرق شده بودند، نیلوفرشروع کرد:«معرفی می‌کنم، سارایکی از دوستانِ صمیمی‌‌من!»
    به دنبال اش زمزمه هایی ازقبیلِ"خوشبختم، "به گوش می‌‌رسید.
    نیلوفردوست هایش رابه سارا معرفی می‌‌کرد و او بی حوصله فقط سر تکان می‌‌داد! یکی ازآن ها که موهای بلوندی داشت گفت:«وای ساراجون توخیلی لاغری خوش به حالت! حتماهرچی می‌خوری چاق نمی‌شی، آره؟!»
    به اجبار لبخندزد و سرتکان داد،
    یکی از آن هاگفت:«چندسالته عزیزم؟»
    نیلوفر به جای سارا پاسخ داد:«بیست و سه سالشه!»
    دهان همه ی آن ها از تعجب باز ماند و حیرت زده به سارا خیره شدند،صدای یکی از آن ها بلند شد:«وای اصلاً بهت نمی‌‌خوره!»
    نمی‌‌خواست این بحث ها ادامه پیداکند، ازآدم های کوتَه فکر خوشش نمی‌آمد، ! آدم هایی که سطح فکرشان پایین بود، ودنیایشان کوچک، اندام ورزشی ملاک بود، نه چاقی و لاغری!
    مدت زیادی ایستاده بودند و نیلوفردست ازحرف زدن برنمی‌‌داشت! در آخرهم سارا کلافه گفت:«نیلوجان می‌شه بشینیم؟!»
    نیلوفرفقط سرتکان داد و بالاخره رضایت داد مقداری هم بشیند، اگرمی‌‌خواست با دوست هایش حرف بزند و کنارشان باشد، دیگرنیازی به آمدنِ سارا نبود. بود؟! نفس اش را کلافه فوت کرد و نگاهش چرخید وسط سالن که همه مشغولِ ر/ق/ص بودند.
    ابروهایش گره خورد، سربه زیرانداخت! درذهن از یک تاهزار می‌‌شمرد! گردن اش درد می‌‌کرد و حاضرنبود سرش را بالا بگیرد!
    نمی‌‌خواست دختر وپسرهایی راببیند که بیخیال، باهم، درحالِ ر/ق/ص/ی/د/ن بودند، درحالی که نامحرم اند و باهم نسبتی نداشتند! نمی‌‌خواست شاهد ماجراباشد.
    خدا خدا می‌‌کرد زودترتمام شود، برای یک لحظه سرش رابالاگرفت و گردنش صدای بدی کرد، خشک شده بود!
    دست اش راتکیه گاه گردن اش کرد و چهره اش از درد جمع شد، فقط دلش می‌‌خواست از شر آن مهمانی هرچه زودتر خلاص شود! نیلوفر بلندشد وب ه سمت جمعیتی که وسط سالن بودند، پا تند کرد! سارا باتأسف سری تکان داد و ازبین جمعیت به سختی عبورکرد، می‌‌خواست به هوای آزادپناه ببرد ، نفس اش گرفته بود!
    هوای مطبوع و خنک به صورت گر گرفته اش برخورد کرد و ناخودآگاه نفس عمیق کشید.
    ***
    دست اش را سمت گره کروات برد و ازدورگردنش شل تر کرد، آروین کنارش نشسته بود و هردو درکنار هم شام را صرف کرده بودند.
    پیشخدمت سینی را که حاوی نوشیدنیِ قرمزرنگ بود، سمتشان گرفت، آروین با نهایتِ خونسردی برداشت ، ولی او دردل زمزمه کرد:
    اصل پنجم:"یک جنتلمن همیشه هوشیاره، حتی غیرعمد اشتباه نمی‌کنه!"
    (اشتباهاتی که غیرعمد تو مَستی ازآدما سرمی‌زنه!)
    آروین جام را یک نفس سرکشید و پاکت سیگارش را سمتِ او گرفت، یک نخ بیرون کشید و بین لب هایش قرارداد. صدای آروین خمـار شده بود وآهسته گفت:«این دخترا دیوونه کردن من رو، همه اش ازتو حرف می‌زنن! بدجورمی‌‌خوانت، میان سمت من که آمارِ تو رو بگیرن ازم!»
    همیشه شیک می‌‌پوشید، همیشه جذاب بود، ولی انگارناخواسته دل بُرده بود! نمی‌‌خواست این بحث ادامه داشته باشد، آرام، باصدای بَمی‌‌که به زور ازحنجره اش بیرون می‌آمد گفت:«چه خبر از نیلوفر؟!»
    - کاتیم باهم!
    - چرا؟ بازم؟
    آروین پُک محکمی‌‌به سیگارش زد و بی حوصله گفت:«باهام راه نمیاد!»
    سر تکان داد، درکش نمی‌‌کرد، انگارجملات آروین برایش گنگ ونامفهوم بود! یکباره بلندشد که آروین صدایش زد.
    - کجا می‌ری؟
    - می‌رم بیرون! زیادی هوا گرفته اس ، اذیتم می‌کنه!
    درحالی که ازپله های مُدور پایین می‌‌رفت، دکمه های بالایی پیراهنش را بازکرد، پایینِ پله ها رسیده بود و می‌‌خواست به سمت درخروج قدم بردارد که، یکباره کسی جلویش سبزشد! نگاهش متعجب شد و دخترِ روبرویش را ازنظرگذراند، چشمای خاکستری رنگ اش که مشخص بود لنزگذاشته، می‌‌درخشید! لباسِ دختر، از همان نامناسب هایی بودکه حس تنفر اش رابرمی‌انگیخت، همان هایی که درآلمان زیاد می‌‌دید و ازکودکی متنفربود!
    چهره اش در آرایش گم شده بود! بوی عطرزنانه اش همه جا پیچیده بود، باصدای نازک اش گفت:«سلام! ببخشید خیلی منتظر موندی؟!»
    ابروهای پهن وخوش حالتِ مردانه اش بالاپریدوباصدای بم اش گفت:»بله؟!»
    دختربا بی خیالی ادامه داد:«ببخشید کاری برام پیش اومد که دیر کردم، می‌‌دونم خیلی رو تایم حساسی، ولی خیلی برای دیدنت مشتاق بودم، باورکن اگه می‌‌دونستم دارم باچنین مردِ محترم وجذابی قرارمی‌ذارم، از رو ماشینا وترافیک پروازمی‌‌کردم وخودم روبهت می‌‌رسوندم!»
    هنوزمتعجب بود و ازحرف های دخترِ روبه رویش سردرنمی‌‌آورد، ازکجا می‌‌دانست روی "زمان" حساس است؟! لب هایش را با زبان تَرکرد و محترمانه، باصدای محکم اش پرسید:«ببخشید بانو، من با شما قراری داشتم؟!»
    دختربه وضوح جاخورد وسریع گفت:«آره! ما باهم چت کردیم! نشون به این نشون که گفتی اگه ممکنه ادکلن مخصوصم رو برام بیار! ایناهاش.»
    ومشغول گشتن در کیف اش شد،
    دست اش را درون جیب شلوارش فروبرد و سری ازتأسف تکان داد! دردل زمزمه کرد:«از دستِ این آروین!»
    دخترِخوش خیال، ادکلن کوچکی که به سختی پیداکرده بود را ازکیف اش بیرون کشید وسمت اوگرفت، اصرارکرد:«خواهش می‌کنم بگیر!»
    ازدست آروین وشیطنت هایش! سعی کرد دختر بیچاره را متقاعدکند و با همان لحن مردانه اش گفت:«ببینید خانوم، سوءتفاهم شده، بنده.....
    نگذاشت حرف اش تمام شود، سرش را پرشتاب تکان داد و دوباره اصرارکرد:«ما قرار شد همینجا هم روببینیم! تو همین مهمونی، چرا انکارمی‌‌کنی؟!»
    کلافه از به نتیجه نرسیدن، بی تفاوت نسبت به دختری که تمام تلاشش را می‌‌کرد، قدم های محکم اش را سمت درخروج برداشت وبه راهش ادامه داد، دخترک همچنان پشت سرش می‌آمدو التماس می‌‌کرد:«خواهش می‌کنم یه لحظه صبرکن، فقط یک لحظه!»
    واردِ ایوان شد و پله ها را پایین می‌آمد که، محکم به کسی برخوردکرد! سرش را بالا گرفت و خیره شد به دختری که زیادی قدش کوتاه بود و این را ازفاصله کمِ شان فهمید! صدای دختری که پشت سرش بود همچنان به گوش می‌‌رسید.
    چیزی در ذهن اش جرقه زد و با شتاب برگشت وگفت:«خانوم، بنده نامزد دارم!»
    دخترنگاهش بهت زده شد، جا خورد ولی باسماجت گفت:«دروغ می‌گی!»
    بین دودختر ایستاده بود، برگشت سمت دختری که می‌‌خواست به داخل بیاید و او با برخورد اش مانع شده بود!
    برای اولین بار دست سارا توسط یک مرد ل/م/س شد! سرش را بالا گرفت و با افتخارگفت:
    «ایشون نامزدم هستن ، بهتون گفتم که اشتباه گرفتید!»
    چشم های سارا متعجب بود ولی دختربیچاره ای که ادکلن رادردست داشت، فقط باغم نگاهشان می‌‌کرد وسرتکان داد:«به هم میاین!»
    نگاه سارا بهت زده به دختر روبه رویش خیره بود، وحسام، با ابروهای بالارفته، به دختری که دست اش راگرفته بود، نگاه می‌‌کرد!
    ازوقتی به ایران آمده بود، اولین باربود کسی را با حجابِ سارامی‌‌دید! همیشه خانم ها را در حالتی می‌‌دید که، یا چادری بودند، و یا با مانتو و شال، که اگرنمی‌‌پوشیدن سنگین تربودند! ولی این دختر، با مانتو وشال و دامن، اینهمه حجاب اش خوب بود؟! اولین باربود می‌‌دید و برایش جالب شد.
    دختری که باحسرت نگاهشان می‌‌کرد، ادکلن را سمت اش گرفت وگفت:«گفته بودی، یعنی اونی که به جای شما با هام چت می‌‌کرد، گفته بود این عطرِمخصوصته، دیگه به دردِ من نمی‌‌خوره، ازم قبولش کن لطفا!»
    به ناچار عطر را گرفت وآرام ومحترمانه گفت:«ببخشیدخانوم محترم، من واقعاً متاسفم، خواهش می‌‌کنم، اجازه بدید جبران کنم.....»
    دختر با غم سری تکان داد و به میان حرف اش آمد:«شماچرا؟ کسی که اینکار رو کرده باید شعورش می‌‌کشیده، اون باید شرمنده باشه، خوشبخت بشین، شب خوش!»
    صدای کفش های پاشنه بلند اش درحیاط طنین انداخت و سکوتِ بوجودآمده راشکست! هردوبه رفتن آن دخترخیره بودند، هم زمان سرهایشان چرخید ونگاهشان در هم گره خورد!
    حسام، لبخندی زد و دستی که دردست داشت را سمت ل/ب/ اش برد، آرام و نرم پشت اش ب/و/س/ه زد وگفت:«سپاسِ فراوان بانو!»
    سارای بیچاره! چه بلایی سرش آمده بود که نه حرفی می‌‌زد ونه عکس العملی ازخود نشان می‌‌داد! دردل زمزمه می‌‌کرد:«محترم وبا ادبه، دخترباز هم که به نظر نمی‌‌رسه، ولی حواسش هست که اینجا ایرانه ونبایدکسی رو بی اجازه ل/م/س کنه؟!»
    به خود اش آمد ودست اش را ازداخل دست مردِغریبه و بی ملاحظه ی روبرویش، بیرون کشید، می‌‌خواست سرش دادبزند، ولی لحنِ محترمانه وآرامِ مرد، باعث شد فراموش کند چیزی که می‌‌خواست بگوید و تندیِ رفتارش را!
    - لطف بزرگی به من کردید، من اصلاً نمی‌‌خواستم تو دامی‌‌ که دوستم برام گذاشته بود بیوفتم!
    ازحرف هایش سردرنمی‌‌آورد، ولی او همچنان ادامه می‌‌داد:«این هدیه رو از من قبول کنید لطفاً، اجازه بدین جبران کنم! من خودم دارم از این عطر، همون طورکه اون خانوم گفتن، این عطریه که همیشه استفاده می‌‌کنم.»
    اصل ششم: " ازعطرِثابتی استفاده کن ، عطر یک جنتلمن مثل اثر انگشتِ او، منحصربه فرد است!"
    دوباره به خود اش آمد و ناخودآگاه اوهم بالحنِ محترمانه ای گفت:«خوشحالم که ناخواسته باعث شدم سوءتفاهم حل بشه! بااجازه تون.»
    نگاهش رابه زمین دوخته بود، بوی عطرمرد غریبه درمشام اش پیچیده بود و قدِ بلند اش بیشترخجالت زده اش می‌‌کرد! کاش کفش پاشنه بلند می‌‌پوشید، حق با نیلوفربود!
    دستپاچه شد و روبرگرداند، سمت خانه پا تندکرد، باید نیلوفر را برای رفتن مجاب می‌‌کرد،
    حسام، صدایش زد، باهمان لحن زیبا ومردانه اش:«بانو؟»
    لرزه به تن اش افتاد! نباید لحنِ آرام وفریبنده اش باعث می‌‌شد،قدم هایش سست شود! نباید اجازه می‌‌داد، نمی‌‌خواست،
    وارد خانه شد و جمعیت همچنان وسطِ سالن بودند، باید نیلوفر را پیدامی‌‌کرد، چشم هایش می‌‌چرخیددرحالی که فکرش هنوزمشغول بود.
    پشت دست اش می‌‌سوخت! نباید می‌‌گذاشت مرد غریبه نزدیک اش شود.
    بادیدن نیلوفر، رشته ی افکارش پاره شد، چشم های گردشده اش روی دست های مردی خیره ماند که دور نیلوفرپ/ی/چ/ی/د/ه بود!
    چه می‌‌دید؟ ناباورانه نگاهش می‌‌کرد درحالی که سمت اش قدم برمی‌‌داشت، نزدیک اش رسید، باصدای متعجب اش داد زد:«نیلوفر؟»
    صدایش گم شد درآن صدای بلندِموزیک، مرد لبخند به لب داشت ونیلوفرناراضی به نظر نمی‌‌رسید!
    دوباره صدایش زدواینباربلندتر:«نیلو؟»
    نیلوفرتکان خورد و برگشت، حالا نگاه هردوی آن ها روی سارا خیره ماند ولی سارا نگاه بهت زده اش را ازنیلوفر برنمی‌‌داشت.
    نمی‌‌خواست باورکند، هیچگاه نمی‌‌خواست دوست صمیمی‌‌اش رادرآن وضعیت ببیند،
    درذهن اش کلمات، رژه می‌‌رفتند:«اون، داره، م/ـی، ر/ق، صــ/ـه، بایک مـرد، غریبه؟»
    سرش را پرشتاب تکان داد و به سمت درخروجی دوید، می‌‌خواست برود، می‌‌خواست دورشود، صدای نیلوفرراشنید، اهمیت نداد و فقط دوید! انگارهیچ چیزنمی‌‌شنید، هیچ چیزنمی‌‌دید!
    کنارخیابان ایستاد، اشک هایش را ازجلوی چشم اش کنارمی‌‌زد، نیلوفردوست اش بود و از کودکی با هم بزرگ شده بودند، هیچگاه نمی‌‌دانست دوست صمیمی‌‌اش با یک مرد غریبه رابـ ـطه دارد، حتی فکرش راهم نمی‌‌کرد.
    نمی‌‌توانست غریبه ها را با هم ببیند که بی هیچ نسبتی باهم م/ی/ ر/ق/ص/ن/د و حالا دوست خودش، دوستی که برایش خواهربود!
    اصلاً او که همراه داشت چرا سارا را آورده بود؟ می‌‌خواست تحقیر اش کند؟ آمدنِ سارا چه لزومی‌‌داشت؟
    ماشین هایی که مقابل اش توقف می‌‌کردند، سرنشین های جوان داشتند و قصد مزاحمت! به تکه پرانی هایشان اهمیت نمی‌‌داد و نگاه اش منتظر ماشینی بود،که مزاحم نباشد! بالاخره تاکسی سوارشد و زیرلب خدا را شکرکرد.
    روی تخت ولو شد یک ساعت گذشت که بی وقفه به سقف اتاق خیره بود و اشک می‌‌ریخت، زمزمه می‌‌کرد:«نه، نیلوفرهیچ وقت همچین آدمی‌‌نبود، من مطمئنم! اهل مهمونی بود، ولی پسر....» ودوباره اشک هایش سرازیرشد، زنگ خانه به صدادرآمد!
    کسی جزنیلوفرنبود، بی حرکت روی تخت ماند، صدای چرخش کلید در قفل در به یادش آوردکه رفیق بی معرفت اش کلیددارد! بغض اش را فرو داد.
    صدایش راشنید:«سارا؟»
    روبرگرداند، نیلوفر واردِ اتاق شد وکنارش روی تخت نشست، صدایش آهسته بود:
    - چرا نمی‌ذاری برات توضیح بدم؟
    بی حوصله گفت:«نمی‌خوام چیزی بشنوم نیلوفر، کارِ زشتت هیچ توجیهی نداره، لطفاً تنهام بذار!»
    - تازه باهاش آشنا شدم، باورکن چندبارمی‌‌خواستم بهت بگم ولی....
    - برام مهم نیست، اصلا چرا برای من توضیح می‌دی؟! دیگه تموم شد! من دوستی به اسم نیلوفرندارم!
    - آخه واسه چی شلوغش می‌کنی؟ چی شده مگه؟ جرم کردم؟!
    - تحمل کردنِ آدمایی که برای جسمشون ارزش قائل نیستن برام سخته، وقتی بدونِ هیچ نسبتی می‌ری تو ب/غ/لِ یک غریبه واسه جسمت ارزش قائل نیستی! پس لطفاً دیگه از من توقع نداشته باش تحملت کنم!
    درحالی که پشت اش به نیلوفربود، حرف می‌‌زد و حتی یک لحظه هم بلند نشد و نگاهش نکرد!
    نیلوفرعصبی دادزد:«چیکارکنم لعنتی؟ بهش بگم عقدم کن؟! غرور می‌‌فهمی ‌‌یعنی چی؟! برای یک زن غرورش یعنی تمامِ زندگیش! اون به من پیشنهاد داد، منم قبول کردم، همین!»
    - این که قبول کردی شکستنِ غرورت محسوب نمی‌‌شد،نه؟!
    - نه! چون عاشقشم!
    - اون چی؟! اونم عاشقته؟ اونقدر ارزش داره که غرورت رو بذاری زیرپات؟!
    - من مطمئنم که لیاقت داره! حتی بیشترازتو! من می‌‌خوام مال من بشه، و مطمئنم یک روزبه این آرزوم می‌رسم! تو هم عقایدت رو نگه داربرای خودت!
    - آدمی‌‌که دوستت داره می‌‌بَرت خونه ی بخت، نه خونه خالی و روی تخت!!!
    - بروبابا!
    نیلوفربلند شد و سارا دهانش باز مانده بود، این نیلوفر، دختری که می‌‌شناخت نبود! سارا بلندتر ادامه داد:«آره ، خودت روکوچیک کن و ارزشت روبیارپایین! اونم آخرش پرتت می‌کنه وسط آشغالا و بهت می‌گـه لیاقتِ کسی که خودش رو راحت در اختیارِ یک غریبه می‌ذاره، همینه! حتی دلم نمی‌‌خواد برگردم و نگاهت کنم، برو!»
    نیلوفرسمت درقدم برداشت، نمی‌‌خواست بیشتر از این صبرکند، ولی یکباره یاد امانتی ای که دردست داشت افتاد و برگشت!
    جعبه راروی دراور گذاشت وگفت:«این رو یک آقایی دمِ در داد، گفت بدمش به تو!»
    رادارهایش فعال شد! سریع نشست و این حرکت اش باعث پوزخندِ نیلوفرشد!
    - چی شد؟ اون پسره کی بود؟ هان؟ واسه همه حرامه واسه شماحلاله، آره؟!
    اخم هایش درهم رفت وگفت:«کافرهمه رابه کیشِ خودپندارد! من با اون آقا هیچ صنمی‌‌ندارم، همین الان برو وچیزی روکه بهت داده پرت کن جلوش!»
    - چرا؟ خوب بود که! خوش تیپ ، خوش صدا، خوش هیکل، قدبلند، به نظرمردِ محترمی ‌‌می‌‌اومد، من دورادور می‌شناسمش، دوستِ آروینه! خیلی باادب و....
    نگذاشت حرف اش راتمام کند وبا تمام وجودش دادزد:« بهت می‌گم من با اون هیچ رابـ ـطه ای ندارم! هیچ پیشنهادی ازجانبِ اون به من نشده و اگرهم می‌شد با کمال میل ردش می‌‌کردم! فقط یک اتفاقی افتاد که می‌‌خواست ازم تشکرکنه، همین!»
    بی حوصله بود، نمی‌‌خواست توضیح بدهد، فقط بایک جمله تمامش کرد:«اونم یک آشغال بود مثلِ تو! مثل همون غریبه ای که تو آ/غ/و/ش/ش بودی! آدمایی که زندگیشون پرازلجنه! خیلی راحت به حریم شخصی دیگران تعـ*رض می‌‌کنن و.....»
    سرش را کلافه میان دستانش گرفت، نگاه نیلوفرشیطون شد وآهسته گفت: چیکارت کرد مگه؟!
    سارا به سرعت سرش رابالاگرفت، خون به صورتش دوید و داد زد:«نیلوفر برو بیرون و اون آشغال رو هم، باخودت ببر!»
    نیلوفرهمچنان ایستاد و با بدجنسی ادامه داد:«وقتی اومدم دنبالت تو حیاط، دیدم داره دنبالت می‌دوئه وصدات می‌زنه! ولی تواصلا حواست نبود!»
    خودم رو بهش رسوندم تا بپرسم چیکارت داره که ازدیدنش نفسم بند اومد! اونقدرکه نفهمیدم چطوری بسته رو ازش گرفتم و اومدم بیرون!
    سارا دوباره داغ دلش تازه شد انگار، باحرص گفت:«خیلی پررو بود! کادویی رو که همونجا ازدست یک دخترگرفت رو می‌‌خواست بده به من!»
    - ولی خیلی محترم به نظرمی‌‌رسید! آروین خیلی ازش تعریف کرده برام.
    بی هوا ازدهانش پرید:«کسی که محترمه، یک خانوم روبی اجازه ل/م/س نمی‌کنه!»
    چشم های نیلوفرگرد شد و سارا کلافه بود ازآن همه بی حواسی اش! آرام ادامه داد:«اونطوری که تو فکر می‌کنی نیست، حالامی‌شه بری؟»
    نیلوفرفقط مکث کوتاهی کرد و سرتکان داد، دیگرجایی برای ماندن نبود و بی هیچ حرفی بیرون رفت!
    تاصبح اشک ریخت برای ل/م/س شدن اش از جانب مردی که هیچ نسبتی با اونداشت! باخود کلنجار می‌‌رفت و این سوال مدام درذهنش می‌چرخید:« چرا نمی‌تونی بیتفاوت باشی؟!»
    نزدیک صبح شد و ساعت از سه بامدادگذشته بود، تپش قلب اش را حس می‌‌کرد، سردردداشت، آب دهانش مدام جمع می‌‌شد و می‌‌خواست بالا بیاورد ولی معده اش خالی بود، هشدارهای دکتردر سرش می‌‌چرخید و نمی‌‌توانست کاری کند! فشارش افتاده بود و نمی‌‌توانست بلند شود، نمی‌‌خواست با اورژانس تماس بگیرد، نمی‌‌خواست توسط پرستارهای مرد، معاینه شود! کسی را جز نیلوفرنداشت، چاره ای نبود، گوشی را ازروی عسلیِ کنارش، با زحمت برداشت ودوباره روی تخت ولو شد! صفحه گوشی را تار می‌‌دید و با زحمت شماره گرفت.
    ***
    پُکِ آخر را محکم به سیگارزد، دودش را با حرص بیرون داد و خاموش اش کرد، دردل زمزمه می‌‌کرد:«صورتش رو به روی نور بود و چهره ش رو واضح دیدم! آرایش نداشت، لباسش کاملاپوشیده بود، فقط یک جمله همه اش توذهنم تکرارمی‌‌شد:«اگه دیگه بعد از امشب نبینمش چی؟! می‌‌خواستم عطرِ وجودم رو بهش بدم! می‌‌خواستم حداقل عاشقِ عطرم بشه!»
    سرش را میان دست هایش گرفت و روی تخت نشست، نمی‌‌خواست باورکند.
    حرف های آروین درگوش اش زنگ می‌زد:«هرکی ضعیف می‌شه، بلافاصله عاشق می‌شه.»
    یعنی ضعیف شده بود؟! سرش را محکم تکان داد، صدای تیک تاکِ ساعت، سکوت اتاق خوابِ تاریک اش راشکسته بود.»
    نور چراغ خواب هم روی اعصاب اش بود! حس می‌‌کرد دنیا دورسرش می‌‌چرخد، باصدای زنگ در به خودش آمد و قدم های محکم اش راسمت در برداشت.
    چهره ی خندان و شیطونِ آروین درمانیتورِ کوچکِ آیفون تصویری نمایان شد، بی حرف در را بازکرد و منتظرآمدن اش، دست به سـ*ـینه ایستاد!
    آروین داخل آسانسورایستاده بود و بلافاصله بعد از بازشدنِ در، قامتِ بلندِ رفیق اش را براندازکرد و باخنده گفت:«سلام!»
    حسام، سری ازتأسف تکان داد و از جلوی درکناررفت، واردآشپزخانه شد و قهوه ساز را روشن کرد. آروین می‌‌خواست با رفیقِ صمیمی‌‌اش خاکی باشد و کنارش در آشپزخانه قهوه بخورد ولی اخلاق هایش راخوب می‌‌شناخت وباید باب میلِ او عمل می‌‌کرد!
    وارد اتاق نشیمن شد و روی کاناپه تک نفره نشست، حسام بایک سینی واردشد ودرست روبه رویش نشست، سینی که حاویِ قهوه بود را روی میزگذاشت و به مبل تکیه زد!
    انگشتِ اشاره اش را کنار شقیقه گذاشت و آرنج اش را روی دسته ی مبل قرارداد، پاروی پا انداخت، شیطنت آروین گل کرد! به سرتا پای حسام اشاره کردو گفت:«همین دلبری ها رو می‌کنی که دخترا دنبالت راه میوفتن دیگه!»
    با لحنِ بم ومردانه اش آرام و با طمأنینه گفت:«چی تو سرته آروین؟ اون دخترِ بیچاره روچرا انداختی به جونِ من؟!»
    آروین دست ازلودگی برنمی‌‌داشت:«عرضم به حضورِ شما اون دختر خانوم مجردبود، جناب عالی هم که وضعتون مشخصه! فقط بلدی راست راست راه بری و دخترای بینوا رو اسیرخودت کنی! بیا برو سروسامون بگیر، سربه راه شو!»
    همیشه آرامش اش راحفظ می‌‌کرد، حتی وقتی صمیمی‌‌ترین رفیق اش درموردش اشتباه قضاوت می‌‌کرد!
    آرام گفت: من شیوه های خاصی برای رفتارم دارم و فقط مبادیِ آداب رفتارکردم! همین! (مبادیِ آداب: مراعات کردنِ آداب ورسوم درمعاشرت.)
    - اونا یه جوردیگه برداشت می‌کنن! فکرمی‌کنن ازاین مدل رفتارکردنت قصدی داری!
    - من قصدِ بدی ندارم، من....
    - اینجا ایرانه داداشِ من! ازبچگی اون ور بزرگ شدی، درست! ولی اینجا شیوه های خاصِ خودش روداره!
    نفسِ کلافه اش را بیرون داد و آروین گفت:«حالا چرادختره رو ردش کردی؟ می‌دونی چقدر وقت گذاشتم تا تورش کنم و مُخش رو بزنم؟!»
    ابروهای پرپشت و مردانه اش درهم گره خورد و سرزنش بارگفت:«کارِخوبی نکردی! شخصیتش خرد شد، ترورِ شخصیت می‌‌فهمی‌‌یعنی چی؟ توکه می‌‌دونستی جوابِ من چیه، تو می‌دونی من.....»
    - بله! خودم می‌‌دونم، قصد ازدواج نداری، نمی‌خواد بگی، صدبارگفتی!
    سری تکان داد وگفت:«خوبه می‌دونی و دست ازاین کارات برنمی‌داری!»
    - آخه داداشِ من! کی تا آخرِعمر، درحالتِ عزب زنده مونده که تو می‌‌خوای بمونی؟!
    باصدای خسته وگرفته ای گفت: آروین می‌شه دیگه ادامه ندی؟ سرم درد می‌کنه.»
    بلندشد و راه اتاقش را پیش گرفت، بین چارچوبِ در ایستاد، سرش سنگین شده بود، دستِ آروین روی شانه اش نشست و صدای آرام اش راشنید:
    - باز بی خواب شدی؟!
    بی هواگفت:«این دختره امشب بد رفت رو اعصابم آروین!»
    بدونِ این که فکرکند، حسام درمورد کدام دخترحرف می‌زند، گفت:«دخترا همینن داداش! یه نمونه اش همین نیلوفر، بعد از چند ماه، امشب اومده باکمال پررویی می‌گـه باهم باشیم تاتهش؟! خیلی اصرار کرد! زیادی بچه اس! باهام راه نمیاد، ولی نمی‌دونم چرا باز خر شدم و قبول کردم؟!»
    پوزخندی زد و یک نخ دیگه گوشه لب اش گذاشت، فندک را زد که دوباره دستِ آروین روی شانه اش نشست«بسه داداش خفه کردی خودت رو!»
    سرش را بالاگرفت، سعی کرد نفس بکشد.
    - چند بار بهت گفتم بریم دکتر! حرف گوش نمی‌دی هیچ، سیگارم می‌کشی که رسماً دیگه خودکشی کنی!
    سرفه کرد، طعم تلخ سیگار هنوز درگلویش بود، دوباره این بی خوابیِ لعنتی سراغش آمد، دیگرقرص های خواب آور هم تأثیری نداشت!
    راهِ بالکن راپیش گرفت، هوای تازه را با تمامِ وجود نفس کشید، صدای آروین راشنید:«استراحت کن! من هستم پیشت.»
    ***
    حاضربودازغصه بمیرد ولی زیرِسُرم نرود! سوزن لعنتی که فرو می‌شد در رگ و دوساعت تمام باید به سقف نگاه می‌‌کرد، حال به هم زن بود!
    نالید:«نیلوفر من حوصله سُرم ندارم!»
    - بلند شو! منم حوصله نعش کشی ندارم.
    دوستِ نازک نارنجی اش را بلند کرد که یکباره سرش گیج شد و چشم هایش سیاهی رفت!
    - آخ، نیلوفرنمی‌‌تونم بلندشم!
    - الان زنگ می‌زنم اورژانس!
    دادزد:«نه! اورژانس نه! دکتراش مَردَن! خودم می‌‌تونستم زنگ بزنم، دیگه منت تو رو نمی‌‌کشیدم که بلندشی بیای.»
    - چقدردیوونه ای تو! نمی‌خوان بخورنت که!
    - گفتم که خوشم نمیاد! خودم سعی می‌‌کنم بلند شم.
    خواست بلند شود و اینبارهم فایده نداشت، دوباره چشم هایش سیاهی رفت که باعثِ غر زدن نیلوفر شد:«از بس لجبازی! الان زنگ می‌زنم به آروین بیاد کمک!»
    با بی حالی چشم هایش را بست و گفت:«چه فرقی کرد الان نیلوفر؟! اونم مَرده! زنگ بزن به دوستای دیگه ات که دخترن!»
    خندید و گفت:« فقط آروین حاضر می‌شه به خاطر من همه کار بکنه! وگرنه اونای دیگه که ساعت چهارصبح ازخواب نازشون نمی‌گذرن به خاطر من! مخصوصاً که تا سه و نیمه شب پارتی بودن! ولی آروین حاضره بیاد.»
    نیشش بازشد و ادامه داد:«به خاطر من!»
    بی حوصله ترازآن بود که باهاش بحث کند! حالت تهوع و این ضعف لعنتی داشت دیوانه اش می‌‌کرد، زبانش را روی لب خشکیده اش کشید و بازحمت گفت:«من الان کارم بایک آب قند راه می‌‌افته! ولی حالا که خودت مشتاقی ببینیش من حرفی ندارم، بهش بگوبیاد!»
    انکارکرد:«نه بابا! اون، ازخداشه من رو ببینه! طفلکی دلم براش می‌سوزه! خیلی من رو دوس داره! یک لحظه بدون من دووم نمیاره، اگه بدونی تو مهمونی چقدر التماسم کرد که باهاش باشم! بعدشم من می‌دونم توبا آب قند خوب نمی‌شی! هردفعه باید بری زیرسُرم!»
    نیلوفر ازاتاق بیرون رفت،
    کلافه سرش رادربالشت فرو برد و چشم هایش را بست، تصویرِ چشم هایی رادید! دو گوی مشکی! سیاه تر از شب و نافذتر ازهرنگاهی! چشم هایش را به سرعت بازکرد و سرتکان داد،
    نیلوفر وارد اتاق شد و بانیش بازگفت:«حله! بلندشو، حاضرباش داره میاد!»
    ***
    درازکشید و به سقف خیره شد ، ساعد اش را روی پیشانی قرارداد و دوباره همه فکرهای لعنتی به ذهنش هجوم آورد! آروین درحالی که خمیازه می‌‌کشید وارد اتاق شد:«داداش این دختره دلش برام تنگ شده، دوستش رو بهانه کرده! من برم ببینم چشه!»
    متعجب گفت:«دوستش؟!»
    - آره، می‌گـه حالش خوب نیست!
    - صبرکن منم باهات بیام!
    - باشه، پس من منتظرم توماشین، زودبیا.
    بی حوصله بود، ولی برای خوابیدن، قرص لازم داشت، قرص های بی مجوزی که قاچاق واردمی‌‌شد! باید خودش می‌‌رفت، لباس های دیشب هنوزتنش بود، سوار ماشین شد، دست اش را ستون سرش کرد و به شیشه ماشین تکیه داد، باصدای بیحالی گفت:«آروین یه دارو خونه فقط برام نگه دار لطفا!»
    - باشه داداش، کنارِدرمانگاه هست.
    ماشین مقابلِ خانه ویلایی متوقف شد، آروین ازماشین پیاده شد و همان لحظه صدای جیغِ بلندی ازخانه به گوش هردویشان رسید! حسام هم ازماشین پیاده شد و هردو سمتِ خانه دویدند، آروین بی صبرانه زنگ رافشرد و بلافاصله دربازشد، باعجله وارد شدند و نیلوفر رادیدند که چشم های نگرانش روی آن هاچرخید و روبه آروین گفت:«داشت باهام بحث می‌‌کرد که به دوستت زنگ بزن بگو نمی‌خواد بیاد! داشت حرف می‌‌زد که یهو از هوش رفت!»
    آروین بهت زده نگاهش می‌‌کرد، نیلوفرگفت:«دنبالم بیا.»
    وارداتاق شدند، هرسه نگاهشان خیره بود به دختری که رو تخت، بی رمق افتاده بود، آروین می‌‌خواست بلندش کند که صدای جیغِ نیلوفر اینبار هم گوش هایشان را کر کرد!
    - نه! تو نه!
    به حسام نگاه کرد، همان مرد ِمحترمی‌‌که درمهمانی دیده بود، باورش نمی‌‌شد او هم آمده باشد، انگارتازه متوجه حضورش شده بود که دستی به روسری اش کشید و محترمانه گفت:«اگه ممکنه شما بلندش کنید!»
    نگاهِ حسام رنگ تعجب گرفت، به دختری نگاه کرد که روی تخت بی حال افتاده بود!
    آرام سمت اش قدم برداشت، بلندش کرد!
    سمت ماشین قدم برداشت و صدای آروین و نیلوفر رامی‌‌شنید که پشت سرش می‌آمدند،
    - الان وقتِ غیرتی شدن بودآخه؟ نمی‌‌بینی دوستت توچه وضعیه؟!
    - تحتِ هیچ شرایطی، هیچ دختری غیرازمن رو نباید ل/م/س کنی!
    - مثلاً ل/م/س کنم چی می‌شه؟!
    - همه چی بینمون تموم می‌شه!
    - به درک! همه چی همین الان تموم!
    سمتِ حسام قدم های بلند اش رابرداشت وگفت:«حسام بریم!»
    - خب داریم می‌ریم دیگه.
    - نه ، دختره رو بذار خودش می‌‌بره درمانگاه ، مابریم!
    باصدای بهت زده اش گفت:«شوخیت گرفته؟!»
    - نه خیر! من کاملاً جدی ام، بذارش، بریم.
    صدای نگران نیلوفربلندشد:«نه! آقا حسام ببرینش، اگه تلف شه، من جوابِ مامان باباش رو چی بدم آخه؟!»
    حسام سرتکان داد و به سرعت به سمت ماشین حرکت کرد، هنوز صدایشان را می‌‌شنید.
    آروین:«واسه چی ازمن و رفیقم بیگاری می‌کشی هان؟! ازاین به بعد ازخودت مایه بذار چون دیگه خری به اسم آروین نداری!»
    صدای پرازبغض نیلوفرراشنید:«آروین...»
    اهمیت نداد، حسام، سارا را روی صندلی های عقب گذاشت وخودش جلونشست، آروین ازخانه خارج شد و پشت سرش نیلوفردوید، رو به آروین گفت:«منم میام!»
    - لازم نکرده!
    - نمی‌تونم تنهاش بذارم.
    - نگران دوستت نباش! خودم می‌‌برمش!
    حسام کلافه نگاهشان کرد که دست از بحث کردن برنمی‌‌داشتند! انگار اصلاً عین خیالشان نبود یکی دارد جان می‌‌دهد!
    آروین سوارشد، ماشین را روشن کرد و پایش را روی پدال گازفشرد، درحالی که غرغرمی‌‌کرد:«دختره ی پررو! دلم واسه دوستش سوخت وگرنه همین الان می‌‌رفتم خونه!»
    حسام گفت:«دردسردرست کردی واسه خودت.»
    این را گفت و شیشه ی ماشین را داد پایین و نفس کشید، آروین گفت:«داداش دستت رو بگیرجلو بینیش ببین نفس می‌کشه؟!»
    چشم هایش گردشد! مگر قرار بود نفس نکشد؟! باسرعت سرش چرخید سمت عقب،
    دست مردانه اش را با تردید مقابل صورتِ دخترِ بیهوش گرفت! نفسش کند بود و سرد! دست اش هم سرد بود و نبضش کند می‌‌زد!
    ناخودآگاه داد زد:«آروین تند تر برو! عجله کن!»
    آروین از جا پرید و پایش را روی پدال گاز فشرد، باعجله سمت پذیرش دوید و درخواست پرستار کرد، آروین خودش را رساند و درحالی که نفس نفس می‌زد گفت:« تو برو پیشش حواست بهش باشه که امانته! من کارای پذیرشش رو تکمیل می‌کنم، سری تکان داد و وارداتاق شد، اتاقی که عمومی‌‌بود و فقط بینِ هرتخت پرده داشت!»
    یک پرستارِ مرد می‌‌خواست معاینه اش کند، سریع رفت جلو و زد روی شانه اش، مرد گوشیِ پزشکی را ازروی گوش برداشت و برگشت:«بله؟!»
    حق به جانب گفت:«ببخشید ولی فکرمی‌‌کنم ایشون خانوم هستن! بهتره یه پرستار خانوم بیاد برای معاینه!»
    مردعصبی شد و گفت:«یعنی چه آقا؟ مگه من می‌‌خوام چیکارش کنم؟! دکترم ها!»
    - بله، اطلاع دارم! بنده جسارت نکردم، گفتم فقط اگرممکنه یک پرستارِخانم بیاد!
    مرد، نگاهی به سرتاپای حسام کرد و گفت:«اصلاً نسبتِ شما بامریض چیه؟»
    - بنده همراهِ بیمار هستم!
    دکتر سرش را تکان داد و درحالی که می‌‌رفت بیرون گفت:«متأسفم براتون آقا!»
    کاملاً محترمانه حرف زد، ولی انگار، مردِ دکتر دلخور شده بود!
    خیلی سریع یک پرستارِ خانم آمد و به محض گرفتن فشارش گفت:«وااای! فشارش رو چهاره! خدارحم کرد، یکم دیرترمی‌‌آوردینش بیمار می‌‌رفت تو حالتِ کما!»
    پرستارسرم راوصل کرد وحسام بعد از این که خیالش راحت شد، ازاتاق بیرون رفت، بادیدن داروخانه چشم هایش برق زد! فرشته ی نجات اش بود!»
    ***
    چشم هایش را بازکرد، سرمی‌‌که بالای سرش بود را تار می‌‌دید، نیلوفرآخرکارخودش را کرد! سعی کرد با زحمت بشیند، سرش هنوزگیج می‌‌رفت وسوزنی که توی دست اش فرورفته بوداذیتش می‌‌کرد.
    ***
    مسئول داروخانه با قاطعیت گفت:«نداریم آقا، نداریم!»
    نفس اش را کلافه فوت کرد وقدم های بلند اش راسمت بیرون برداشت، هرکس ازکنارش رد می‌‌شد، بهت زده نگاهش می‌‌کرد! حتماً همه فکر می‌‌کردند شبِ دامادی اش عروسش را به بیمارستان آورده! با آن پیراهنِ سفیدِ مردانه وشلوار و کرواتِ مشکی رنگ، شبیهِ تازه دامادها شده بود!
    آروین روی صندلی های انتظارنشسته بود و باگوشی اش ور می‌‌رفت، کلافه گفت:«آروین من دارم می‌رم خونه!»
    بی آنکه حتی سرش را از روی گوشی بلند کند گفت:«پس کی پیشِ این دختره باشه؟»
    - خب معلومه ، تو!
    بابیخیالی گفت:«من دارم می‌رم دنبالِ نیلوفر! می‌دونی که به چیزی پیله کنه دست بردار نیست!»
    - همین یک ساعت پیش داشتی باهاش دعوامی‌‌کردی.
    - همین دیگه! هنوزیک ساعت نشده افتاده به منت کشی!
    حسام پوفی کردوگفت:«پس این دختره چی می‌شه؟»
    - توپیشش بمون دیگه!
    - به من چه آخه؟ دوست ِ my friendِ توئه! من چه کاره ام این وسط؟!
    - داداش جبران می‌‌کنم!
    همچنان داشت به صفحه گوشی نگاه می‌‌کرد و بلند شد، رفت و منتظر مخالفتی ازجانب حسام نشد! دردل زمزمه کرد:«اینم رفیقه ما داریم؟ با این وضعیتم که دارم از سردرد می‌‌میرم باید مریض داری هم بکنم!»
    این موقع شب برای گرفتنِ داروی خواب آورآمده بود وحالا باید از یک دختر مراقبت می‌‌کرد! باکلافگی پوفی کشید و رفت سمت اتاقِ تزریقات، پرده را کنارکشید، نگاهِ متعجبِ سارا روی مردی ثابت ماند که باگستاخیِ تمام، پرده را کنار زده بود! دست اش را سمتِ شالش برد و روی سرش مرتب کرد، وقتی خیالش راحت شد از این که موهایش را کاملا پوشانده، باصدای ظریف و لرزانش گفت:«ببخشید، شما، با اجازه کی، سرتون رو انداختین پایین و وارد حریم...حریمِ خصوصی من....»
    لب هایش ازحرکت ایستاد! پشت دست اش دوباره سوخت! سرش را پایین انداخت و، او کجا و اینجا کجا؟!
    لبخندِ محوی روی لب های خوش فرم اش جاخوش کرد! دست اش را درونِ جیبِ شلوار پنهان کرد و آرام سمت اش رفت، فکرمی‌‌کرد دوباره او را ببیند؟!
    نه! فکرمی‌‌کردخواب است ودیگر قرار نیست دیدارِ بعدی وجود داشته باشد! اما الان،
    دختری که روی تخت نشسته، همان دخترِسربه زیری است که چند ساعت پیش درمهمانی دیده بود! کنارش، روی لبه تخت نشست!
    نگاه سارا پراز ترس شد، این بارمی‌‌خواست چه بلایی سرش بیاورد؟! پشتِ دست اش هنوز گرم بود!
    حسام آهسته پرسید:«خوبی خانوم خانوما؟!»
    ابروهایش بالا رفت! رنگِ تعجب درچشمانِ به رنگِ عسل اش موج می‌زد، خیلی زود به خودش آمد و گاردگرفت سمتِ مردی که داشت خطِ قرمزهایش را کنار می‌‌زد:«نیلوفر کجاست؟! کی من روآورده اینجا؟!»
    بالحنِ آرام ومردانه اش، لحنی که هردختری راشیفته ی خود می‌‌کرد، ادامه داد:«دوستت هم خوبه! چه خبرا؟!»
    دوباره زبانش گرفت، ولی باید حرف می‌‌زد، حرف هایی که دردلش جمع شده بود:«تو...تو یک عوضیِ زبون بازی! خودت رو محترم و اصیل جلوه می‌دی و می‌‌خوای همه رو فریب بدی! اینا همش ظاهر سازیه و من.....گول نمی‌‌خورم! بروبیرون.»
    اصل هفتم: "یک جنتلمن، مناسب ترین و محترمانه ترین، لحن و کلمات رابه کارمی‌‌برد، اما ابداً زبان باز نیست! "
    ابروهایش بالا پرید و با لحنِ نرمی‌‌گفت:«ببین دختر خانوم! اگه اینجام فقط به خاطر دوستمه که خاطرش واسم خیلی عزیزه! پس چیزی نگو که نتونم خودم رو کنترل کنم و کاردستت بدم وشرمنده ی دوستم بشم! مثلِ یک دختر خوب ساکت باش تا سُرمت تموم بشه، باشه؟»
    یک قطره اشک از چشم اش چکید! نیلوفرتنهایش گذاشته بود؟! بایک غریبه؟! حسام دوباره آرام ونرم ادامه داد:«الکی هم اشک نریز که باخودشون فکر کنن چیکارت کردم!»
    بلند شد و می‌‌خواست کمی‌‌تنهایش بگذارد، آبمیوه وخوراکی بگیرد، که صدای ظریف وآرامِ دختر را ازپشتِ سرشنید:«ازت متنفرم!»
    صدایش می‌‌لرزید! اخمِ کوچَکی روی پیشانیِ حسام نقش بست، ازته دل گفت؟!
    برگشت سمت اش، کنارش ایستاده بود، سارا به محضِ این که چشم هایش را دید، سرش راپایین انداخت و حسام ناخودآگاه پرسید:
    - چرا؟! چرا ازم متنفری؟!
    دوباره باجرأت سرش رابالاگرفت وباتندی گفت:«چون تو یک مردِ منفوری! اصلاً حالم از تو و هم جنسات به هم می‌خوره! همه تون نفرت انگیزین! همه تون مثل هم عوضی و فرصت طلبید! فرقی نداره، با ادب وبا اصالت باشید یا لات وبی سروپا! همه تون یک هدف رودنبال می‌‌کنید! فقط دنبالِ این هستید که وارد حریم خصوصیِ دیگران بشین، بدون این که فکرکنین شخص مقابلتون داره اذیت می‌شه! می‌دونی چرا؟ چون خود خواهید! مثلِ حیوون که فقط خودش رو می‌‌بینه به فکرِه .....»
    حرف اش هنوز تمام نشده بود که دستِ مردانه ی حسام بالا رفت، طاقتِ بی احترامی‌‌نداشت، طاقت نداشت هروصله ای که هیچ وقت به او نمی‌‌چسبید و هرمضخرفی را، بارش کنند!
    دست اش بالا رفت، شیوه هایش درخطربود!
    اصل هشتم: "یک جنتلمن، همیشه با احترام رفتارمی‌‌کند، وباحفظِ حرمت هاپیش می‌‌رود."
    تردید داشت ودست اش می‌‌لرزید، پایِ اصول وشیوه هایش درمیان بود! دست بلند کردن روی یک دختر، شکستنِ حرمت هابود دیگر؟!
    لب هایش راروی هم فشرد، چشمانش تمامِ مدت بسته بود!
    صدای پرستاردراتاق پیچید:«آقاچیکارمی‌کنی؟»
    باصدای پرستار، انگارتلنگری خورد، داشت خودسرانه عمل می‌‌کرد، باید طبقِ اصل هایش پیش می‌‌رفت! چشم هایش آرام بازشد، نگاهش سرخورد روی دختری که درخودجمع شده وباترس چشم هایش رابسته بود!
    لب هایش را با زبان ترکردو همان دستی که روی هوامانده بود را پایین آورد، وآرام و فریبنده گفت:«چندباربگم غصه این چیزا رو نخور خانوم؟! من خودم حلش می‌‌کنم! دیگه نبینم با این حال و روزت غصه بخوریا! نبینم این همه دلت پر باشه! اصلا هرچی می‌خوای بگو! به من بگو عزیزم!»
    خشمِ درون اش فروکش کرده وآرام شده بود، همین باعث شد، دوباره به خاطربیاورد....
    اصل نهم: " تنها درکِ وضعیت عاطفیِ طرف مقابل، همراه بااظهارِ همدردی یادلجویی، تمامِ کاری است که بایدانجام دهید! "
    سارا چشم هایش را باز کرد و با تعجب به مردغریبه زل زد. صدای پَرستار دوباره سکوت را شکست:«خانومتون سُرمش تموم شده، می‌تونین ببرینش!»
    نگاهش چرخید روی پَرستارِ جوان که داشت سوزن را ازداخلِ دستِ ظریفِ سارا بیرون می‌‌کشید، ادامه داد:«بفرما! سُرمت هم تموم شد! می‌تونیم بریم خونه!»
    روبه پرستار ادامه داد:«سپاسِ فراوان لِیدی!»
    پرستار که از تیپِ رسمی‌‌حسام و رفتارِ مؤدبانه اش لـ*ـذت بـرده بود، لبخندی زد و سرتکان داد و ازاتاق خارج شد. برگشت سمتِ دختری که تاهمین چند لحظه پیش داشت توهین می‌‌کرد، باید نادیده می‌‌گرفت؟!
    پرستاری که درهمان ابتدا با او بحث کرده بود وارد اتاق شد و با لحن دلخورش گفت:«فیش رو پرداخت نکردین آقای محترم! لطفاً سریع تر، تخت رو خالی کنین! مریض داریم!»
    آروین که گفته بودکارهای پذیرش را انجام می‌‌دهد؟! هوفی کشید وبرگشت سمتِ سارا، چرا نمی‌‌خواست دکترمعاینه اش کند؟ چرا با دکتر تند رفته بود؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    برای این که ازآن دختر فاصله بگیرد؟! اوکه این چیزها برایش مهم نبود، اوکه از خارج برگشته بودو این چیزها برایش عادی بود!
    سارا، دست اش راروی قسمتی گذاشته بود که سوزن سُرم تا همان چند لحظه پیش داخل اش فرورفته بود، اخم هایش درهم بود و نگاهش سمت دیگر، که مبادا به نگاهِ مردِ غریبه برخوردکند! مردی که راحت به حریم اش نزدیک می‌‌شد.
    حسام سمت پذیرش قدم برداشت، آرام و با وقار، دست اش را برای نگاه کردن به ساعت بالاآورد و بادیدنِ عقربه ها که پنج صبح را نشان می‌‌دادند، سرش راکلافه تکان داد.
    فیش را پرداخت کرد و می‌‌خواست برگردد، که نگاهش سمت سارا افتاد، بیرون آمده بود و آرام داشت خودش را به پذیرش می‌‌رساند، چشمهایش از تعجب گردشده بود و حیرت زده به سارا نگاه می‌‌کرد و ازخود می‌‌پرسید چه کاری می‌‌تواند داشته باشد؟!
    سارا رو به یکی از پرستارها پرسید:«خانوم ببخشید سرویس بهداشتی کجاست؟!»
    لبخندِ محوی روی لب های مردانه اش آمد، پرستار با آرامش به سمتی اشاره کرد و سارا هم بی توجه به مردی که کنارش ایستاده وبا لـ*ـذت تماشایش می‌‌کرد، رفت!
    همانجا روی صندلی نشست و منتظرِ برگشت اش شد، سرش بیش از حد درد می‌‌کرد و برای چند لحظه تکیه اش داد به دیوار، نمی‌‌دانست چقدر گذشته بود که صدای پرستار را شنید:«آقا؟ مگه این خانوم باشمانبودن؟!»
    به سرعت تکیه اش را ازدیواربرداشت و چشم هایش رابازکرد، نگاهش به پرستاری بودکه درست روبه رویش ایستاده بودو به سمتِ نامعلومی ‌‌اشاره می‌‌کرد، رد نگاهش را گرفت وبلندشد، قدم های آرام و باصلابت اش را پشت سرِ سارا برمی‌‌داشت که به در خروج رسید، سارا هم لباس های مهمانیِ دیشب را هنوز به تن داشت. حسام با آن کروات، دربیمارستان چه کارمی‌‌کرد؟!
    دست هایش را داخل جیب های شلوارش فروبرد و آرام صدایش زد:«بانو؟!»
    سارا برگشت سمت اش، نگاهش مثلِ یک ماده ببرشده بود! حسام دست های مردانه اش رابه حالت تسلیم بالا برد و سرش را به یک سمت کج کرد!
    ساراباصدای لرزانی گفت:«می‌شه دست ازسرم برداری؟! مگه نمی‌گی دوستم ازت خواسته مراقبم باشی؟»
    حسام فقط سرش را آرام و با طمأنینه تکان داد!
    - خب من الان دارم ازتون خواهش می‌‌کنم که برید! خودم باهاش صحبت می‌‌کنم ومی‌گم شما تا آخرین لحظه کنارم بودید، قول می‌دم! مطمئنم ازشما دلخور نمی‌شه، مگر این که ، مگر این که شمایک قصد دیگه داشته باشیداز این کارتون!
    - بنده هیچ قصدی ندارم خانوم محترم! حق باشماست، درست می‌‌فرمایید، هوا روشنه و فکرنمی‌‌کنم دیگه برای یک خانوم مشکلی باشه که بخواد تنها برگرده خونه! متأسفم اگرباعث رنجش شماشدم! بااجازه...
    این ها را گفت و سرش را به حالت احترام خم کرد و از کنار سارا ردشد، دیر نبود برای پشیمان شدن؟! حالا باید با آژانس، تنهایی می‌‌رفت؟! شاید بهتر از رفتن با مردی که زیادی برایش خطرناک بود، باشد!
    کنارخیابان ایستاد، بعد از کلی منتظرشدن بالاخره تاکسی نگه داشت، سرش راخم کرد:«دربست؟»
    راننده سری تکان داد و سارا با خیالِ راحت روی صندلی عقب لم داد! ماشین می‌‌خواست حرکت کند که شخصی در جلو را بازکرد و سوارشد!
    سارا اخم هایش رادرهم کشید و صاف نشست! نمی‌‌خواست دیگر با او رو به رو شود، مگرتاکسی قحط بود؟!
    حسام با همان صدای آرامش گفت:«فرمانیه!»
    راننده حرکت نمی‌‌کرد، حسام چرخید سمت اش وگفت:«عرض کردم فرمانیه!»
    راننده گفت:«خانوم در بست گرفتن! بفرما پایین!»
    یک تای ابرویش را بالا برد و بدون ایندکه برگردد، آرام پرسید:«خانوم؟ مشکلی داره بنده تا مقصد همراهِ شما باشم؟! من مشکلی ندارم آقا، اول خانوم روبرسونید!
    به غیراز من هم، کسی رو سوار نکنید!
    سارا با خودش گفت چه ایرادی دارد، تارسیدن به خانه تحمل می‌‌کند! آرام سمتِ راننده گفت:«ایرادی نداره آقا!»
    راننده حرکت کرد و تمامِ مسیر، هر دو سرهایشان را به پشتیِ صندلی تکیه داده بودند!
    ماشین متوقف شد و به همراهش صدای راننده که می‌‌گفت:«آقاپیاده نمی‌‌شی؟! فرمانیه اس..»
    چشم های خسته اش رابازکرد، برگشت، کسی عقب نبود!
    - خانوم رو پیاده کردم! کرایه شون رو هم حساب کردن، شما کرایه خودت رو حساب کن!
    دست اش راداخلِ جیبِ کُت برد و کیفِ پول کوچک و چرمی‌‌اش رابیرون کشید، کرایه را حساب کرد و درحالی که کیف پول را داخل جیب کت قرارمی‌‌داد، راه خانه را پیش گرفت!
    ***
    صدای پرعشوه اش دوباره درگوشِ آروین پیچید:« سارا بالاخره به یک دردی خورد، اگه حالش بد نمی‌‌شد که تو اون دوستت رو ول نمی‌‌کردی بیای پیشِ من! کاش یه ذره از علاقه ای که به حسام داشتی رو نسبت به من داشتی! من خودم رودراختیارِ کسی گذاشتم که ازعشقش مطمئن نیستم...»
    قطره اشکی ازگوشه چشم نیلوفرچکید و آروین کنارِ گوشش گفت:«من دوستت دارم نیلو...»
    لبخندتلخی گوشه ی لبش آمد و صدایش بغض دارشد:«دیگه ادامه نده آروین! مردها فقط تو رابـ ـطه مهربون می‌شن، بعدش همه چیز رو فراموش می‌‌کنن!»
    پُکِ آخر را به سیگارش زد و ادامه داد:«من اگه اینجام فقط به خاطرِ اینه که دیگه ازتنهایی خسته شدم! می‌دونی فرق من باساراچیه؟! اون خانواده داره، پول داره، تنها نیست! پدر و مادرش هستن، اعتقادات محکمی‌‌داره! ولی من ، من دیگه راهِ برگشت ندارم! دیگه نمی‌‌تونم برگردم پیشِ خانواده ام! اونا من رو فراری دادن!»
    آروین بامهربانی گفت:«آخه چه جوری دلشون اومد؟!»
    نیلوفرچهره ی مظلومانه ای به خودگرفت، محبت گدایی می‌‌کرد از مردانِ غریبه؟! درحالی که می‌‌دانست تمامِ محبتشان زودگذراست! به کجارسیده بود؟! چه به سرش آمده بود؟ سارا راست می‌‌گفت، ازوقتی ازآغوشِ امنِ خانواده فرارکرد، عوض شد، پدرش معتاد بود ودلش آن پدررا نمی‌‌خواست، ولی مادرش چه گناهی کرده بودکه همیشه چشم به راهش بود؟!
    صدای زنگ گوشیِ آروین بلند شد، گوشی را ازروی عسلی کنارتخت برداشت، به محض دیدنِ شماره حسام، جواب داد.
    - الو؟جانم؟
    صدای خسته ومردانه اش درگوشی پیچید:«سلام، اون دختری که همراهم بود، رسوندمش خونه! خیالت راحت...»
    - مرسی داداش! نیلوفرخیلی نگرانش بود!
    ***
    چقدربا او مثل غریبه ها رفتار کرد وقتی داخل تاکسی نشسته بود! روی تخت دراز کشید و ساعد اش را روی پیشانی گذاشت، چشم هایش را بست و خواب، برخلاف همیشه سراغش آمد!
    صدای زنگِ مکررِگوشی آرامش اش را برهم زد، نمی‌‌دانست چقدرگذشت که چشم هایش گرم شده بود، بدون این که چشم های خسته اش رابازکند، بادست اش دنبال گوشی گشت، به محض لمس کردنش، پاسخ داد:«بله بفرمایید ؟!»
    - آقا حسام؟!
    - بله شما؟
    - فرجام هستم! می‌‌خواستم اگه امکان داره شماروببینم.
    - برای چه امری؟
    - راستش می‌‌خواستم درموردشراکت باهاتون صحبت کنم.
    شراکت؟ بایک دختر؟ هنوز زورش میامد چشم هایش را باز کند. آهسته گفت:«بنده تنها کارمی‌‌کنم خانوم محترم!»
    صدای نازک دختر دوباره درگوشش پیچید که اصرارکرد:«بله خودم درجریان هستم ولی اگه می‌شه وقتتون رو در اختیار من قرار بدید، پدرم یکی از سرمایه گذارهای بسیار معتبر هستن، پشیمون نمی‌‌شین، قول می‌دم!»
    - ببینید خانوم، انگارشما اصلاً متوجه عرایض بنده نمی‌شید! بنده احتیاجی به شریک ندارم! ازابتدا تا همین امروزتنها کار کردم!»
    صدایش دیگرپرانرژی نبود و با لحن آرامی‌‌گفت:«پس اگه ممکنه شمارم رو سیو کنیدتا اگرنظرتون عوض شد باهام تماس بگیرید.»
    - بله حتما! خدانگهدارتون.
    تماس را قطع کرد و با بی میلی شماره را درگوشی سیو کرد و نگاهش روی ساعت ثابت ماند، ساعت یازده صبح را نشان می‌‌داد، هوفی کشید و به سرعت نشست.
    تا نزدیک ظهرخوابیده بود و آنقدرخسته بود که فکرمی‌‌کرد فقط چند لحظه چشم هایش گرم شده!
    دوش گرفت و لباس پوشید، نگاهش درآینه، روی خود می‌‌درخشید، سرش پایین بود، دکمه ی مچ اش را می‌‌بست که زنگ گوشی اش به صدادرآمد، گره کروات رامحکم کرد و کتِ طوسی اش را پوشید، سمت گوشی قدم برداشت که زنگ اش قطع شد!
    به ساعتی که دورمچ اش بسته بود نگاهی انداخت، ازدوازده گذشته بود، یک تای ابرویش بالاپرید! به سرعت باآروین تماس گرفت.
    آروین هم درخانه مانده بود و شرکت نرفته بود! دردل زمزمه کرد:«اینم نتیجه ی مهمونی های بیهوده و وقت تلف کن! نتیجه ی داشتنِ یک رفیقِ دخترباز و خوش گذرون!»
    به سرعت سمت ماشین پا تند کرد و خودش را به شرکت رساند، به محض ورودش منشی بلندشد و سلام داد، حسام سری تکان داد وگفت:«خانوم امروزکه مراجعه کننده نداشتیم؟»
    - نه، اگرداشتیم که بهتون اطلاع می‌‌دادم، ولی ویزیتورها گفتن اگر ممکنه یک جلسه بذارید.»
    آرام ومردانه گفت:«بسیارخب!»
    قدم های محکم و با صلابت اش را برداشت و وارد اتاقِ مدیریت شد.
    فکرش درگیربود و آن احساس لعنتی یک لحظه هم راحتش نمی‌‌گذاشت! صحنه ای که مدام درحافظه اش تکرار می‌‌شد و احساسی که همه ش به سمتش کشیده می‌‌شد و او ردش می‌‌کرد! صدای احتشام(منشی شرکت)اورابه خودآورد:«جنابِ زند؟ویزیتورها در اتاق اجتماعات منتظرشما هستن!»
    سرش را تکان داد و بلندشد، ازکودکی درآلمان بزرگ شده بود، همیشه ظاهرش کاردست اش می‌‌داد! دخترهای زیادی سعی می‌‌کردند نزدیک اش شوندو فقط به خاطر رفتار محترمانه و مبادی آداب اش از او فاصله می‌‌گرفتند! سنگین و محترم برخورد می‌‌کرد، مثل مردانِ جا افتاده! هیچ کس به خود اجازه نمی‌‌داد با اوصمیمی‌‌شود!
    تمامِ نزدیک شدنش به زن ها این بودکه دستشان را بفشارد و نهایتا ًبرای تشکر، دستشان راببوسد! این هم به خاطر فرهنگ غرب بود دیگر، اما دیشب، برخلاف همیشه فقط برای این که رسم ادب را به جا آورده باشد، دستِ آن دختر را سمت لب نبُرد!
    وارد اتاق اجتماعات شد و بلند و رسا گفت:«سلام آقایون! خوش آمدید!»
    صندلی چرخدار را عقب کشید و آرام نشست، دل بـرده بود؟! آن دختربا چشم های متعجب و نازش از حسامِ زند دل بـرده بود؟! باورش نمی‌‌شد! باوجودِ آن همه دخترِ دور وبرش دلش نلرزیده بود و آن دختر...
    - نظرشما چیه جناب زند ؟!
    سرش را بلند کرد و متعجب زل زد به ویزیتورها که همه منتظر، به او چشم دوخته بودند! آن دختر انگار زیادی فکرش رامشغول کرده بود، تمام فکرش رادراختیار گرفته بود؛ با خودش گفت: «کارِت تمومه حسام!»
    لبخند محوی زد و سعی کرد حفظ ظاهرکند:«شرمنده آقایون متوجه نشدم!»
    مالکی،یکی ازآقایونِ ویزیتور، پوزخندی زد و گفت:«ازشما بعیده جناب زند! به اصطلاح رئیس اینجا شماهستید.»
    صدایش راصاف کرد و محکم ومردانه رو به جمع گفت:«آقای رحیمی‌‌ و جنابِ آریا و آقای سهرابی وجناب مالکی، می‌‌بخشید! برای یک لحظه حواسم پرت شد، بنده ازاین لحظه به بعد برای شنیدن سخنانِ گران بهای شما، سراپا گوشم!»
    اصل دهم: " باشجاعتِ تمام اشتباهت را بپذیر وبرای اصلاح نقاط ضعف تلاش کن، پذیرفتنِ نقاط ضعف، بدونِ فرافکنی، نشانه راستگویی وقدرتِ شماست!"
    آن دختر، تنها نقطه ضعف اش شده بود؟! پس یک نقطه ضعف داشت، باید حواسش راجمع می‌‌کرد!
    آقای مالکی ادامه داد:«جنابِ زند داشتم عرض می‌‌کردم که مدل، نتایج مؤثری در فروش محصول خواهد داشت، ازتون خواهش می‌‌کنم هرچه زودتر برای استخدام مدلینگ اقدام کنید!»
    حسام آرام ومردانه گفت:«بله درست می‌‌فرمایید، حتماًرسیدگی می‌‌کنم! ولی آقای مالکی درحال حاضر، فروشِ ما نسبت به سایر شرکت هابسیار خوب پیش می‌ره، و من امی‌دوارم بهتر هم بشه، شما فقط کافیه صبور باشید.»
    بلاخره جلسه با ویزیتورهای نمایدگی، به پایان رسید، و بایک بدنِ خسته و ذهن پریشان راهیِ خانه شد.
    کسی که درشمال شعبه ی دیگرِ نمایندگی اش راتأسیس کرده بود، مدیرلایقی نبود! جلسه امروزهم که به هیچ نتیجه ای نرسید، مدتی بود که با سهامدارها به تفاهم نمی‌‌رسید.
    مهمترین چیزدر زندگی اش کار بود، اصلاً فقط به امید کار کردن تا این سن زندگی کرده بود! و فقط با این هدف جلو می‌‌رفت.
    ***
    خسته بود، نورآفتاب چشم هایش را اذیت می‌‌کرد، بالشت راروی سرش گذاشت وغرزد:«حالایک روز نمی‌رم یونی! چیزی نمی‌شه که!»
    به زنگ موبایل اش هم اهمیتی نداد، خسته بودوباگفتنِ:«فقط یکم دیگه بخوابم» دوباره خوابید!»
    نیلوفرکلید انداخت و وارد شد، صدایش زد:«سارا؟ سارا؟»
    جوابی نشنید و سمت اتاق اش رفت، بادیدنش درآن وضعیت چشم هایش گردشد،دوید سمت تخت و بالش را از روی سرش کشید، داد زد:«سارا مگه توکلاس نداشتی دیوونه؟!»
    تکانی خورد و با صدای ضعیفی گفت:«ولم کن نیلو! بذار بخوابم، حالا درسته کلید دادم بهت، ولی دلیل نمی‌شه بی جنبه بازی دربیاری و راه به راه بیای تو خونه که! خیلی سو استفاده گری، می‌‌دونستی؟»
    - تو هم خیلی تنبلی، می‌‌دونستی؟ بلند شو ببینم! ازدیشب تعریف کن، خوش گذشت؟!
    باصدای گرفته ازخواب نالید:«تودرمانگاه به کی خوش گذشته که به من بگذره؟!»
    باشیطنت جواب داد:«به دختری که بایک آقای باشخصیت و محترم و البته خوشتیپ باشه، خوش می‌گذره!»
    سیخ درجایش نشست و روبه نیلوفرتوپید:«زهرِمار! خیلی رو داری نیلوفر! صد دفعه بهت گفتم، من از اون آدمی‌‌که تو عاشقش شدی خوشم نمیاد! خیلی بهش علاقه داری، بروبهش بگو!»
    - من؟! من غلط بکنم به حسام علاقه داشته باشم! بدبخت من دلم واسه توسوخته! می‌گم بیا این پسره رو تورش کن، یه موقع ازدستت نره، همین!
    - تودلت واسه خودت بسوزه، واسه چی دیشب با اون حالم تنهام گذاشتی هان؟! من رو سپردی دست یک غریبه، خودت کدوم گوری رفتی؟!
    نیامده بازدعواهایشان شروع شده بود!
    دست اش رابه علامت هشدارگرفت سمت سارا وگفت:«درست صحبت کن! زنگ زدم به آروین گفتم بیاد که دوستشم آورد با خودش! بعد هر چی اصرارکردم منم همراهتون بیام گفت:«لازم نکرده، بعدشم من رو به زور بُرد خونه اش! گفت بدون توطاقت نمیارم! تو رو ول کرد با حسام، اومد دنبالِ من!»
    چشم های سارا تا آخرین حدگشاد شده بود ، نیلوفرداشت چه می‌‌گفت؟! وای به لحظه ای که پی به فاجعه می‌‌برد!
    - توالان چی گفتی؟! رفتی خونه ی کی؟
    - خونه ی آروین!
    - خیلی وقیحی! خیلی، رفتی اونجا چه غلطی کنی؟!
    - رفتم پیشِ عشقم! کاملامشخصه دیگه، !
    دست اش بالا رفت و چشم هایش را بست، وقتی به خودآمدکه فهمید برای اولین بار به رفیقِ چندین و چند ساله اش سیلی زده بود!
    - یک ذره حیا تو وجودت نیست! تقصیرِ منه احمقه! همون موقع که داشتی ازخونه تون فرار می‌‌کردی باید باهات قطعِ رابـ ـطه می‌‌کردم. رفتی خونه ی مردی که فقط یک مدت کوتاهه می‌شناسیش وهیچ نسبتی باهاش نداری! می‌دونی جامعه به آدمی ‌‌مثلِ تو چه لقبی می‌ده؟!
    - هرلقبی دلش می‌خواد بده، اصلادلم خواست، خوب کردم!
    - دیگه نمی‌خوام ببینمت، ازجلوچشمام گمشو، بروبیرون، اتاقم رو نجـ*ـس کردی!
    نیلوفرجوششِ اشک هایش راحس می‌‌کرد و با خشم آنها را کنارمی‌‌زد، داد زد:«آره! کاش همون موقع باهام قطعِ رابـ ـطه می‌‌کردی، به جای این که دستم رو بگیری! کاش من لعنتی هیچوقت دوستِ آشغالی مثلِ تو نداشتم، مرده شورِ خودت و خطِ قرمزهای مسخره ت رو ببرن! من همیشه ازتوجهِ مردها خوشم میومد، برعکسِ تو که همیشه ازشون فاصله می‌‌گرفتی و متنفربودی، برعکس توکه همیشه می‌‌گفتی محاله تا آخرِ عمرم ازدواج کنم! حالام همه چیز تموم شد! دیگه دوستی به اسمِ سارا ندارم!»
    صدای بسته شدنِ درباعث شد چشم هایش را ببندد و اشک هایش بریزد، دراز کشید و دیگرکلاسی که نرفته بود مهم نبود، دیگرهیچ چیز مهم نبود! روزش خراب شد، به همین راحتی!
    به پهلو چرخید و نگاهش در چرخش بود، چشم اش ثابت ماند روی شیشه عطری که جلوی آینه قرارداشت، دیگر قرار نبود دیداری باشد؟ بی شک نه! با نیلوفرهم که همه چیزتمام شده بود، هوفی کشید و بلند شد، قدم های سست اش را سمتِ دراور برداشت ودست اش شیشه ی سرد ادکلن را لمس کرد، به محض بازکردنِ درِکوچک اش بوی عطردرمشامش پیچید و برای یک لحظه حس کرد حسام کنارش ایستاده! قلب اش محکم شروع به تپیدن کرد، سریع درش را گذاشت و نمی‌‌خواست یادش بیوفتد، لعنتی! ازجانَش چه می‌‌خواست!
    با هربار پیچیدنِ عطرش دراتاق، حضورش را حس می‌‌کرد! مثل شبِ مهمانی، مثل وقتی که تو درمانگاه زیرسُرم بود وکنارش نشست.
    ***
    نگاهم خیره به دریایی بود که زیر نور ماه می‌‌درخشید! هیچ کس نبود و من متعجب بودم از اون همه شجاعتم، تو اون تاریکی، برای خودم رو ماسه های ساحل قدم می‌‌زدم! ازمن این همه دل و جرعت بعید بود، انگار منتظرکسی بودم! پس چرا نیلوفر نمیومد ، شروع کردم به راه رفتن، بلافاصله شخصی رو دیدم که پشتش به من بود و داشت به دریا نگاه می‌‌کرد، منتظرِ اون مرد بودم؟! امکان نداره! ولی نمی‌‌دونم چرا تو خواب داشتم می‌‌رفتم سمتش! انگار خیلی وقته که منتظرشم!
    دلم می‌‌خواست جیغ بزنم! آخه دیدن یک شخص تو اون تاریکی که فقط مثل یک سایه بود، موجبِ وحشتم شد! ولی نمی‌‌دونم توی خواب چرا مثل مسخ شده ها لبخند زدم و می‌‌رفتم سمتش! همین طور که نزدیکش می‌‌شدم دلم می‌‌خواست فرار کنم ولی پاهام یاریم نمی‌‌کردن! (راسته که می‌گن آدم تو خواب اختیارش دست خودش نیست!)
    نمی‌‌دونم چرا مثل این عروسکای کوکی می‌‌رفتم سمتش ، انگار دلم نمی‌‌خواست این کوک تموم شه! انگار پاهام می‌‌خواستن تا ابد پشت سراین آدم راه برن! حتی اگه هیچوقت بهش نرسن! وقتی برگشت سمتم، لبخندم پر رنگ تر شد و من دلیل این لبخندای مسخره رو نمی‌‌فهمیدم!
    حالا پاهام از حرکت ایستاده بودن و نوبت اون بود بیاد سمتم، من فقط قامت بلندش رو می‌‌تونستم ببینم و پاهای کشیده و بلندش که به سمتم برداشته می‌‌شد، چشمام رو ریزکردم وکنجکاو بودم برای دیدنش! هرچی بهم نزدیک تر می‌‌شد، چهره ش ناواضح تر! کلافه شدم ولی همچنان با لبخند نگاهش می‌‌کردم، اصلا من بودم؟ خودِ من بودم که برای دیدنِ اون غریبه اون همه اشتیاق داشتم؟!
    هیچ فاصله ای باهام نداشت و دستش اومد جلو، دلم می‌‌خواست اخم کنم وکنارش بزنم ولی مثل این دخترای احمق سرم رو انداختم پایین و با خجالت لبخند زدم! عه! این من بودم؟! اگه این منِ واقعیم بود دلم می‌‌خواست خود کشی کنم! آروم گفت:«اجازه می‌دی باهات باشم؟»
    دلم می‌‌خواست سرم رو بلند کنم و بزنم تو گوشش، بگم نه، ولی زبونم یاریم نمی‌‌کرد! دوباره مثل این کودن ها همین طور که رو زمین رو نگاه می‌‌کردم سرم رو تکون دادم!
    تازه تونستم بوی عطرش رو تشخیص بدم! بوی عطرش آشنا بود!
    نه خدایا! دلم می‌‌خواست هلش بدم، باید کنارش می‌‌زدم و فرارمی‌‌کردم، چرانمی‌‌تونستم؟ چراهیچ قدرتی نداشتم؟!
    اون عوضی داشت ازم سواستفاده می‌‌کرد و من آدمی‌‌نبودم که ساکت بشینم! ولی چرا لال شدم خدا؟! همین طور که حس می‌‌کردم دارم ازپشت به زمین نزدیک می‌شم نگاهش می‌‌کردم! مثل احمق ها لبخند می‌‌زدم و انگار همه چی رو به راه بود و من انگار در فضای امنِ خونه بودم! من رو این همه اعتماد به یک مرد غریبه؟! صورتش رو مقابل صورتم، وتو آسمون می‌‌دیدم، آروم گفت:«چرا این طوری نگاهم می‌کنی؟! یعنی حسامِ زند این همه ترسناکه؟!»
    مثل دیوونه ها لبخندمی‌‌زدم و نگاهم رو می‌‌دزدیدم، ای خدا قرار بود چه اتفاقی بیوفته؟! صورتش رو نمی‌‌دیدم ولی لبخند محوش رو تونستم ببینم.
    اون اسم، اون لبخند برام آشنا بود! گیج بودم ولی اون انگار بهش خوش می‌‌گذشت! باحرکتی که زد چشمام گرد شد، برخلافِ لب های گرم اون، لب های من یخ زد! چه غلطی می‌‌کرد؟ چه احمقی شده بودم؟ چرا هیچی نمی‌‌گفتم؟! چرا جلوش رو نمی‌‌گرفتم؟ گفت:«بهت قول می‌دم از این بیشترپیش نرم ، حالا می‌شه دیگه ازم نترسی؟! می‌شه بهم اعتماد کنی و باهام بمونی؟ دیگه هیچوقت نمی‌خوام با این نگاهِ ترسیده روبه رو بشم!»
    نگاهش رنگ آرامش داشت،با لحنی پر از التماس گفت:«می‌مونی دوشیزه خانوم؟! لبخند می‌زنی اما ترس رو تو نگاهت می‌‌بینم! دلم نمی‌‌خواد ازم بترسی، این نگاه رو نمی‌‌خوام، تو فقط باید کنار من آروم بشی ، فقط من!»
    حالا که سرش رو عقب تر بـرده بود، چشمای مشکیش رو زیر آسمونِ سورمه ای رنگ شب می‌‌دیدم، منظورش چی بود؟ چرا اصلا نمی‌فهمیدمش؟ نکنه یک موجودِ بیگانه بود که کلماتش و جمله هاش واسم غریب و گنگ بود؟! آخه من مردی رو سراغ ندارم که اینطوری حرف بزنه! آروم گفتم:«تو کی هستی؟!»
    ***
    شب بود خسته بودم/ چشمام رو بسته بودم/ خورشید سر زد و من پیشت نشسته بودم!
    چشمام رو بازکردم/ دیدم ازت خبرنیست/ دیدم واسم تو دنیا، ازتو عزیز تر نیست!
    برای من هرگزاون مردی که توی خواب دیدم وجود نداشته، خواب عجیبی بود! خودم رو جوری دیدم که هرگزندیده بودم، مردی رو دیدم که نظیرش رو تو دنیا ندیده بودم!
    با وحشت پریدم و وقتی تنهاییم و تاریکی اتاق رو دیدم جیغ زدم! اما افسوس که کسی نبود نجاتم بده، باید به کی بگم خدا؟ به کی؟
    وحشتناک ترین کابوس عمرم رو! نزدیک شدنِ یک غریبه!
    صدای زنگ در باعث شد بلندتر جیغ بزنم! دستم روگذاشتم روقفسه سـ*ـینه ام و نفس عمیقی کشیدم.
    صدای زنگ درقطع شد و بلافاصله بعدش صدای زنگِ گوشیم بلندشد، همونجا تو خودم مچاله شده بودم و می‌‌لرزیدم، گوشی روبرداشتم وبا تردید جواب دادم:«الو؟»
    - الوسارا؟ کجایی؟ چرا در و باز نمی‌کنی؟ مُردم ازنگرانی.
    صدای مامانم باعث شد آروم بشم و موجِ عظیمی ‌‌از خوشحالی به سمتم هجوم آورد:«الومامان؟ شمایین؟!»
    - آره عزیزم! آره، بیاد رو باز کن! کلید گذاشتی پشتِ در، نمی‌‌تونم بازش کنم!
    - چشم، همین الان!
    تو اون تاریکی به سمت در پروازکردم و مثل این دختربچه های لوس سریع به آغوشش پناه بردم و صدای گریه ام بلندشد!
    - واسه چی رفتین؟ دیگه نبایدتنهام بذارین.
    هق هقم بهم اجازه ی حرف زدنِ بیشترو نداد ومامانم آروم گفت:«چه خبرته سارا؟ من همه اش سه روزنبودم! چیزی شده؟!»
    مامانم که چیزی نمی‌دونه ، اون که خبرنداره دختریکی یه دونه ش تواین سه روزچه مصیبت هایی کشیده! نمی‌دونه براش سه سال گذشته!
    - دخترِبابا چی شده؟
    سریع هجوم بردم سمت بابام و پریدم توبغلش، زیادی لوس می‌‌شدم وقتی می‌‌دیدمشون! دست خودم نبود، یکی یه دونه بودم دیگه.
    حالا احساس می‌‌کنم که خونه امون حسابی امنه! ومن دیگه هیچ غمی ‌‌رو احساس نمی‌‌کنم!
    چند روز از دیدن اون خواب می‌گذره و من به خاطردرگیری شدیدذهنم حتی رفتم پیش روانشناس! بهم گفت به خاطرتنهایی این خواب رو دیدی! منم" گفتم من بهترین حامی‌‌های دنیارو دارم ، مامان و بابام هستن... تنهایی یعنی چی؟! من توزندگیم اصلاحسش نکردم!"
    اونم گفت منظورش ازدواجه! آدما معمولاً با چیزی از تنهایی در میان که من حتی متنفرم اسمش رو به زبون بیارم! ولی اون دکترمزخرف گفت که باید ازدواج کنی، منم گفتم دلم نمی‌خواد هیچ مردی بهم نزدیک بشه و باعصبانیت ازمطبش اومدم بیرون! خودم به عنوانِ یک دانشجوی رشته روانشناسی، می‌‌دونستم مشکل دارم ولی نمی‌‌خواستم رو این مشکل تمرکزکنم و نادیدش می‌‌گرفتم!
    پس فردا یک امتحان مهم داشتم که دلم می‌‌خواست همه وقت، انرژی و فکرم رو روش بذارم، ساعت ده شب بود که یادم افتاد جزوه هام دست نیلوفرِه!
    ناله کردم:«ای خدا!»
    چاره ای نبود باید باهاش تماس می‌‌گرفتم، به سمت گوشیم هجوم بردم، بلافاصله جواب داد ، صداش به زور به گوشم می‌‌رسید چون از اونطرف صدای بلندآهنگ نمی‌ذاشت صداش رو واضح بشنوم، دادزد:«الو ؟ سارا؟!»
    - نیلوفر من جزوه هامو می‌خوام! فکرکنم یادت رفته که دستته!
    - چی؟ برو بابا! من الان وسطِ مهمونی ام ، شرمنده!
    باحرص گفتم:«نیلوفر تو این یک هفته چیکارمی‌‌کردی آخه؟ پس فردا امتحان دارم! جون هرکی دوس داری!»
    - آی آی آی! جونِ آروین رو قسم نده ها! اگه می‌خوای خودت بیا بگیر!
    - ای خدا ، باشه آدرس بده!
    موقع رفتن مامانم گفت:«کجا می‌ری سارا این وقت شب؟»
    باناله گفتم:«مامان، نیلوفرجزوه هام روگرفته ، پس فردا امتحان دارم!»
    - مگه خودش جزوه ننوشته؟
    - نه! می‌شناسیش که...
    - لازم نکرده این وقت شب بری بیرون! بابات بیادبا من دعوا می‌کنه!
    - شما یه جوری حلش کن دیگه.
    چشمک زدم وادامه دادم:«بپیچونش!»
    لبش رو گزید وگفت:«درست صحبت کن دختر! باباته ها...این چه طرزحرف زدنه؟»
    سریع گونه ش رو بوسیدم وگفتم:«مرسی مامان خوشگلم ، عاشقتم!»
    وبدون توجه به داد و فریادهاش دویدم سمت در، لحظه ی آخر داشت دنبالم می‌‌دوید که ازخونه زدم بیرون!
    تاکسی گرفتم و خودم و رسوندم به محل مورد نظر، به گوشیِ نیلوفر زنگ زدم تا بیاد دم در ولی اون گفت:«من نمی‌‌تونم بیام! درماشین قفل نیست! برو ازصندوق عقب ماشین برش دار!»
    واقعا که! یک هفته ی پیش که بهش دادم گذاشتش عقب ماشین! انگار بهش دست هم نزده چه برسه بخواد بخونش!
    پوفی کشیدم و رفتم سمت ماشینش، رنگ جلف قرمزش تو شب تابلو بود و نیازنبود دنبالش بگردم! صدای موزیک اونقدر بالا بود که حتی تو کوچه هم میومد، این مهمونیای مسخره چیه که نیلوفرهرشب وقتش روتلف می‌کنه ومی‌ره؟ چه خبره هرشب هرشب؟!
    جزوه هارو برداشتم و در ماشین رو بستم ، وای! شماره آژانس معتبری که همیشه ازش ماشین می‌‌گرفتم روفراموش کردم بردارم! گند بزنن به این حافظه! بهترین کار این بود که تو ماشین بشینم تا مهمونی تموم بشه، چراغ سقف رو روشن کردم و با هزار بدبختی تلاش می‌‌کردم نوشته های جزوه رو ببینم! هــی، اینم یکی دیگه از بدبختیِ ما خانوما ! پسربودم الان راحت می‌‌رفتم یک دربست می‌‌گرفتم دیگه! ولی الان اصلاً دل و جرعتش رو ندارم!
    با چه بدبختی داشتم جزوه می‌‌خوندم، خیر نبینی استاد یوسفی که ازهمون اول خیری ازت بهم نرسید! مشغول خوندن اون نوشته های ریزبودم که چند ضربه به شیشه خورد و از اون جایی که حواسم نبود سه مترپریدم بالا و بهت زده به در خیره شدم!
    خودش بود! داشت ضربه می‌‌زد به شیشه و من فقط نگاهم خیره به اخم کوچیکِ رو پیشونیش بود! نگاه جدیش خیره ی نگاه بهت زده ام بود! نگاهم چرخید روی لب هاش که داشت چیزی می‌‌گفت انگار! سرم رو چند بار تکون دادم تابه خودم بیام! آخه من چقدر احمقم که دوساعته بهت زده خیره شدم بهش؟! تازه تونستم صدای نا واضحش رو بشنوم ، داشت اشاره می‌‌کرد شیشه رو بدم پایین! هول شدم و نمی‌‌دونستم باید چیکارکنم!
    ای خدا بگم چیکارنشی نیلوفر، من ریموتِ ماشینو ندارم چه طوری شیشه رو بدم پایین وقتی ماشین خاموشه وشیشه ها برقیه؟! جزوه ها رو گذاشتم رو داشبورد و ازماشین پیاده شدم. چرخیدم سمتش که بلافاصله شروع کرد به حرف زدن:«سلام! خانوم محترم این همه جا! شما عَد باید بیای پشت ماشین من بذاری ماشینت رو؟!»
    انگار چهره ام رو نمی‌‌دید چون مطمئنم اگه می‌‌دید می‌شناخت! مثل من که راحت شناختمش! با یاد آوری خوابم سرم رو انداختم پایین ولبم روگزیدم.
    باید فرارکنم! وای خدا چیکارکنم؟! چیکارکنم ؟! اگه دودقیقه دیگه واستم معلوم نیس چی به سرم میاد! این آدم، زیادی ترسناکه! زیادی غیرقابلِ پیشبینیـه !
    حالم داشت به هم می‌خورد، ازاین همه دستپاچگی و می‌‌فهمیدم داره حرف می‌زنه ولی نمی‌‌شنیدم چی می‌‌گفت! آروم قدم برداشتم، می‌‌خواستم برم که یهو جلوم سبز شد ومنم بی هوا جیغ زدم! وهمزمان دستم رو گذاشتم رودهنم ، وحشت زده بهش نگاه می‌‌کردم که با چشمای تنگش مشغولِ بررسیم بود! توهمون تاریکی، می‌‌تونستم چشماش روببینم که موشکافانه داشت بررسیم می‌‌کرد!
    چسبیده بودم به ماشین وخواستم قدم بردارم وبزنم به چاک که دریک حرکتِ غافلگیرانه، کفِ دستشو چسبوند به ماشین ، مغزم فرمان داد و خواستم از اون طرف برم که اون دستش رو هم سدِ راهم کرد، بین دوتادستاش اسیرشده بودم، و انگارشده بود حصارمن برای حبس شدنم! چشمام رو بستم که همزمان قطره اشکی ازش چکید و همون لحظه صدای زمزمه ش رو شنیدم که گفت:«بالاخره گیرت انداختم، می‌دونی چقدرمنتظرت شدم؟!»
    منتظرِ من شده؟! خدایا چرا در مقابل این آدم این همه ضعیف و بی دست و پام؟! چشمام رو محکم روهم فشار می‌‌دادم و لب هام رو جمع کرده بودم.
    من رو دنبال خودش کشید و من مجبورشدم چشمام رو بازکنم و دنبالش برم! نگاه وحشت زده ام اطراف رو می‌‌کاوید ومنتظرفرشته نجات بودم!
    باصدای ظریف یک دختر که داشت از داخل خونه می‌‌اومد بیرون، نفس آسوده ای کشیدم.
    - حسام؟!
    بلافاصله ایستاد و منم همزمان بااون متوقف شدم! رو به اون دختره داد زد:«جناب زند! این صد دفعه! خانومِ محترم چند بار بگم مزاحم نشید؟!»
    فکرکنم ازصدای دادش من بیشترترسیدم تا اون دختره! ازطرفی هم خنده ام گرفته بود، درست مثلِ یک دختری حرف می‌‌زدکه مزاحمش شدن!
    - باشه حالا جنابِ زند! عصبانی نشو من که چیزی نگفتم!
    دختره همه لوندی هاش رو ریخت توحرکاتش و سمتمون قدم برداشت.
    دستش رو گرفت وگفت:«می‌شه چندلحظه بیای؟»
    دستش رو محکم ازتو دست دختره کشید بیرون و اخم غلیظی تحویلش داد و با صدایی که از بین دندون های کلید شده اش خارج می‌‌شد گفت:«خانومِ محترم، درموردِ درخواستی که ده دقیقه پیش بهم دادین باید خدمتِ تون عرض کنم که بنده اهلش نیستم! اشتباه گرفتی، دارم محترمانه ازت می‌‌خوام که تمومش کنی، تاسه می‌شمُرم دیگه نبینمت!»
    مکثی کردوبلند گفت:
    - یک،
    دختره دوباره با نازگفت:«حالا تو یه لحظه بیا! صحبت می‌‌کنیم باهم.»
    - دو،
    دخترِ سمج یک نگاه سمتم انداخت و روی پاشنه پاچرخید و دورشد!
    هنوزچشماش بسته بود، آروم گفتم:«رفت!»
    چشم هاش رو بازکرد و برگشت سمتم، توسکوت فقط نگاهم می‌‌کرد!
    خوب بلد بود تو شرایطی قرارت بده که معذب بشی! سرم رو انداختم پایین و اون همچنان سرش رو بالا گرفته بود وابروهاش رو حق به جانب بـرده بود بالا.
    چشم ازم برنمی‌‌داشت! دوباره یاد خوابم افتادم ، همه اون تصویرها اومد جلو چشمم وناخودآگاه سرم رو بیشترتوگردنم فروبردم، لبم روگزیدم! خدایا آخه چرا بامن اینکار رو می‌کنی؟ چرا من باید اون خواب رو درمورد این آدم ببینم؟! چرا همه ش سرِ راهم سبز می‌شه؟!
    یک قدم به سمتم برداشت و آروم گفت:«ادای دخترخانومای خجالتی رودرنیار که گول نمی‌‌خورم!»
    نگاه بهت زده م رو بهش دوختم که جدی بهم خیره شده بود ولی چشماش می‌‌خندید! چهره اش همون قدر جذاب بود! مثل خوابم!
    سرم روتکون دادم تا از اون فکربیام بیرون، باصدایی که گرفته بود و به زور شنیده می‌‌شد گفتم:«ببخشید من باید برم!»
    چرخیدم و بهش پشت کردم ولی اون تو یک حرکت دستم روگرفت وکشید، لبم رو محکم گاز گرفتم! نه! نباید احساساتی بشی دختر! به خودت مسلط باش!
    من نباید این آدم رو دوست داشته باشم! این آدم کسی نیست که من تو خواب دیدم! من ثابت می‌کنم! ثابت می‌کنم! دستم رو محکم از تو دستش کشیدم بیرون، به محض نگاه کردن به چشماش، زبونم بند اومد! بوی عطرش همونی بود که هرروز تو اتاقم می‌‌پیچید! همون ادکلن مشکی رنگی که تو اولین برخوردمون بهم داد! همون عطری که بوش مستم می‌‌کرد! نه سارا! نبایدعطرش مستت کنه، تو هنوز به عقلت احتیاج داری! نگاهم رو آوردم پایین و به گردنش دوختم، اینطوری راحت تر می‌‌تونستم حرفم رو بزنم! گفتم:
    - شماهمیشه مهمونی می‌رید؟!
    سکوت کرده بود و من برای یک لحظه بهش نگاه کردم، چرا ازم فاصله نمی‌‌گرفت؟! بهم خیره بود، عمیق وبی وقفه!
    - من بدونِ دعوت جایی نمی‌رم!
    - یعنی هرجا، هرمجلسی که دعوت باشید می‌رید؟!
    بالحن آروم ومردونه ش گفت:«فقط جایی که ارزشش روداشته باشه وقتم رو براش بذارم! آروین باهام تماس گرفت وگفت که زود خودم رو برسونم، چون قراره با یک بانوی زیبا ملاقات کنم!
    - شماهمیشه، به خانوما نزدیک می‌شید و از حریم خصوصی شون عبور می‌‌کنید؟!
    بایک لحن خاصی گفت:«فقط کسی که ازش مطمئن باشم!»
    آب دهنم رو با زحمت فرودادم و با یک صدای آرومی ‌‌که به زحمت ازتو گلوم بیرون میومد گفتم:«مطمئن شید که چی؟!»
    - که خواهانِ منه!
    سعی کردم به خودم مسلط باشم، لب هام روبا زبون ترکردم وگفتم:«خیلی ها شما رو می‌‌خوان! پس یعنی....»
    آروم گفت:«ولی من فقط یک نفر رو می‌خوام!»
    یکی قلبِ دیوونه ام روآروم کنه! صداش رو اعصابمه! چشمام روبستم، سارا؟ چت شده؟ قلبت چرا این همه سروصدا راه انداخته؟!
    هیچ فاصله ای باهاش نداشتم و راحت من رو دراختیارش گرفته بود، فرصت طلب!
    ازش فاصله بگیرسارا! اون نباید بهت نزدیک بشه، نامحرمه! هیچ نسبتی باهات نداره وقرارنیست تاآخرش باهات بمونه.
    لبم رو گزیدم ونمی‌‌تونستم اعتراف کنم به حسی که تازگی سراغم اومده بود، نمی‌‌تونستم تعریف کنم خوابی رو که دیدم!
    نباید بهش فکرکنی سارا! فراموشش کن ، اون کسی نیست که توخواب دیدی! چیکاربایدبکنم؟چیکارکنم؟ نباید سکوت کنم ، نباید کم بیارم!
    نگاه ناباورم رو به چشم هاش دوخته بودم که رضایت توش موج می‌‌زد وحتی تواون وضعیت برام جذاب بود! لبخندِ محوی رولب هاش بود و من می‌‌دیدم.
    که داره بهم نزدیک می‌شه، قلبم محکم می‌‌کوبید وصدای ضربانش درتمام بدنم پیچیده بود! همه نیروم رو ازم گرفته بود وفقط تونستم لب هام رو طوری جمع کنم که هرکی می‌‌دیدفکرمی‌‌کردبریدمشون!
    از حرکتم، آروم ومردونه خندید! یه خنده ی آروم که من به زورشنیدمش! سرش رو انداخت پایین، ولی حتی یه ذره هم باهام فاصله نگرفت!
    ودراین هنگام بود که صدایی من رو نجات داد از اون وضعیت:«سارا؟»
    سریع ازم فاصله گرفت! بادستش یقه ی کتِش رو صاف کرد و رفت عقب!
    نفس راحتی کشیدم و برگشتم سمت ناجیم! مثل همیشه نیلوفر من رو تو دردسرانداخته بود وخودش هم ناجیم شده بود!
    سرم رو به پشتیِ صندلی تکیه داده بودم واشک می‌‌ریختم! ماشین حرکت می‌‌کرد و حالت تهوع داشتم.
    - چته باز آبغوره گرفتی؟!
    - چیزی نیست، توبهش گفتی بیاد؟!
    - من حرفی نزدم! آروین فهمید داری میای زنگ زدبهش گفت خودش رو برسونه!
    باحرص گفتم:«خیلی فضوله!»
    - هو! درست صحبت کنا! توهین کنی به آروین، من می‌دونم وتو!
    چهره ی آروین اومد توذهنم، همون پسری که اون شب نیلوفر بهش آویزون شده بود! یک پسرمعمولی بایک تیپِ رسمی‌! شاید از نظرمن معمولی بود.
    صداش دوباره من رو از فکرخارج کرد:«به آروین گفته هیچ وقت نمی‌خوام ازدواج کنم، این آروینم دلش واسه رفیقش سوخته و می‌خواد ازتنهایی درش بیاره!»
    هیچوقت نمی‌خوادازدواج کنه و داره سعی می‌کنه بهم نزدیک بشه؟! قصدش بازی با منه؟ مگه من عروسکم؟!
    - نکنه تاوانِ تنهاییِ اون رو من باید پس بدم؟!
    - چرا به ازدواج فکرنمی‌کنی؟ بابا یارو مایه داره، اصالت وشخصیت از سر و روش می‌‌باره، دیدی چقدر مؤدبانه صحبت می‌‌کرد، ازبچگیش خارج بزرگ شده و الان دوساله برگشته، بهتراز این دیگه نی.....
    بی حوصله حرفش رو قطع کردم:«تودنبال توجه مردا هستی ومن هیچوقت دنبال چنین چیزی نبودم! پس نمی‌‌تونیم همدیگرودرک کنیم!»
    - ولی جداً خیلی دلم می‌خوادبدونم.
    - نیلوفرمثل این که فراموش کردی که دیگه دوستی مثل من نداری؟!
    - راست می‌گی! حق باتوئه.
    تا مقصد سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت، جلوی درخونه نگه داشت، جزوه ها رو برداشتم و خواستم پیاده شم که دستم روگرفت وگفت:
    - دوستیمون همین جاتموم!
    با قاطعیت سرم رو تکون دادم وگفتم:»دوستیمون همین جاتموم!»
    ***
    روی تختم دراز کشیده بودم و حوصله بلندشدن نداشتم، ناگهان نور افتاد توصورتم وفهمیدم مامانم مثل هرروز پرده های اتاق رو زده کنار، چشمام رو روی هم فشاردادم و بالشت رو گذاشتم رو سرم.
    - سارا؟ بلند شو مامان جان چقدر می‌‌خوابی؟ امشب خاله زهره مهمونی گرفته دعوتمون کرده، پاشو بریم خرید!
    باهمون صدای گرفته از خواب گفتم:«عمراً بیام!»
    - اصلاًحرفش هم نزن! من و بابات بریم اونجا شام بخوریم یاخجالت؟! نمی‌گن یه دونه دخترشون کجاست؟
    - واسم مهم نیست!
    - سارا بلندشو اعصاب من رو به هم نریز!
    - نمی‌‌خوام بیام مگه زوره؟
    - معلومه که زوره! بلندشو ببینم.
    نشستم درحالی که چشمام بسته بود وغر زدم:«من از خواهرت متنفرم!»
    - این چه طرزحرف زدنه؟ خیلی بی ادب شدی سارا!
    - آره ، من بد! ولی تاحالایک بار شده ازم دفاع کنی وقتی داره گُنده بارم می‌کنه؟!
    - خاله ات دوستت داره! هرچی می‌گـه واسه خودت می‌گـه.
    - آره معلومه، با اون تیکه هایی که بارم می‌کنه! اصلاً فردا امتحان دارم، نمی‌تونم بیام.
    - خودت می‌‌دونی اصرارهات بی فایده اس، بلندشو!
    - من خرید نمیام، همون لباسایی که دارم رو می‌‌پوشم،
    - بلندشوبهت می‌گم، می‌خوای آبروم رو ببری؟!
    - مگه لباسای خودم چشه؟
    - به درک، هرکاردلت می‌خواد بکن! همون لباسای مسخره ات رو بپوش!
    پافشاری های من بی فایده بود و مامانم مرغش یک پا داشت! آخرم به زور من رو برد خونه ی خاله زهره!
    حیاط بزرگ و باصفایی داشتن و مهمونی رو همون جا برگزارکرده بودن، همه جا میز و صندلی چیده شده بود ، بلافاصله یکی ازاون میزگرد ها که چند تا صندلی خالی داشت رو انتخاب کردم، بابا و مامانم رفتن سمت خاله وشوهرش تا خودی نشون بدن! می‌‌خواستن به زور منم ببرن که پا درد رو بهونه کردم و گفتم بعداً می‌رم!
    بوی چمنِ خیس همه جا رو پرکرده بودو حیاطِ بزرگشون، فقط با چراغ های پایه دار، روشن شده بود، کوفتِ سپیده بشه! خیلی حیاط خوشگلی داشتن، خیلی با صفا بود. فصل بهار روخیلی دوست داشتم، دلم می‌‌خواست کلاً دوتا فصل داشتیم، بهار و تابستون!
    دورتا دورِحیاطشون باغچه داشتن و ازکنارِ باغچه ها جوی آب رد می‌‌شد! کنارِجوی آب، میز و صندلی ها رو چشده بودن، نسیمِ ملایمی ‌‌می‌‌وزید و چشم هام رو با لـ*ـذت بستم،بَه ! عجب هوایی! ازباغچه کناری من صدای جیرجیرک میومد، ای جـان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    ناگهان صدای یک مرد از کنارم ده متر من رو از جا پروند.
    - خانوم ؟
    برگشتم سمت صدا وهول هولکی گفتم:«بله ؟»
    - اجازه هست بشینم اینجا ؟
    - ببخشید ، ولی نمی‌شه!
    یارو چشماش گرد شد و حتماً تو دلش، داشت می‌‌گفت:«عجب آدمیه ها!»
    داشت می‌‌رفت که گفتم:«ببخشید آقا!»
    بادلخوری گفت:«نه خواهش می‌کنم.»
    همین کم مونده بود بذارم کنارم بشینی تا مامان بابام بیان دعوا راه بندازن که این پسره کی بود کنارت نشست!
    حدود نیم ساعت گذشته بود و مامانم اینا هنوز نیومده بود ، ازبی کاری اونقدر میوه شیرینی های رو میز روخورده بودم که دیگه جا واسه غذا نداشتم! دیگه واقعاً حوصلم سررفته بود، بلندشدم و شروع کردم به قدم زدن، حسابی شلوغ شده بود و صدای همهمه توکلِ فضای باغ پیچیده بود، داشتم سرک می‌‌کشیدم و چشم هام اطرافِ باغ می‌‌چرخید، انتهای باغ خونه شون بود، حتماً مامان و بابام رفتن اونجا سرشون گرمه که دخترشون یادشون رفته!
    حیاطشون مثل باغ بود و حسابی درخت و گل داشت، ازبوی چمن های خیس هم که معلوم بود تازه آب پاشی کرده بودن ، نفس عمیق کشیدم و از هوا لـ*ـذت می‌‌بردم، درحالی که آهسته قدم می‌‌زدم، که محکم به یکی برخورد کردم! ازبوی عطرش فهمیدم پسره و سریع ازش فاصله گرفتم، برای یک لحظه حس کردم حسامه...! .چرا من همه رو شبیه اون می‌‌بینم؟! خیره شد بود به من، من آهسته گفتم : «ببخشید!» ورفتم عقب.
    ازبهت دراومدوگفت:«خوا، خواهش می‌کنم!»
    ازکنارش رد شدم ولی اون دنبالم اومد وگفت:«خانوم ؟»
    صداش چقدرشبیه همون پسره بود که می‌‌خواست کنارم بشینه! برگشتم سمتش، خنده ی رو لب هاش روبا زحمت، تو اون تاریکی می‌‌تونستم ببینم ...ولی انگار اون من روکاملاً می‌‌دید که بهم خیره شده بود، آروم گفت:«می‌تونم اسمت رو بدونم؟!»
    - چرا؟
    - همین جوری!
    - متاسفم ولی من همین طوری نمی‌تونم اسمم رو بگم!
    آروم خندید و گفت:«می‌شه بپرسم نسبتت با زهره خانوم چیه؟»
    - بله! خاله ام هستن ، چطور؟
    زیر لب گفت:«کجا بود این فرشته که تاحالا ندیده بودمش!»
    باتعجب گفتم:«بله؟»
    گفت:«هیچی! می‌گم. ... واقعا راست می‌گی؟»
    - بله!
    - زهره خانوم می‌شه زن عموی من! درواقع اینجا خونه ی عمومه! ولی عجیبه که تاحالا شما رو ندیدم!
    - آهان! خب من زیاد تو جمع های فامیلی شرکت نمی‌‌کنم، درهرصورت خوشحال شدم از آشنایی باشما، با اجازه!
    نفسم رو کلافه فوت کردم و دویدم سمت میزی که نشسته بودم ، عه بخشکی شانس! چندنفردیگه نشسته بودن! رفتم کنارشون ایستادم و گفتم: ببخشید ولی من اینجا وسیله گذاشته بودما!
    دختره که اصلاً حجاب درستی نداشت و رو صورتش یک کیلو لوازم آرایش خالی کرده بود، باعشوه گفت:«یعنی جای شماست؟»
    - بله با اجازه تون!
    بلند شد و با دلخوری به مامانش گفت:«مامان پاشو بریم تا نرفته مامان باباش رو بیاره واسمون!»
    خشمی‌‌ به وجودم سرازیرشد که قادر به کنترلش نبودم! عوضی! شیطونه می‌گـه بزنم لهش کنما! ازبینِ دندونای کلید شده ام گفتم:«ببخشید خانومِ محترم که من اومدم نشستم سرجای شما!»
    چشم وابرویی نازک کرد وگفت:»ایش!»
    وبعدرفت، نگاهم دنبالش بود و دیدمش که رفت سمت همون پسره! بلنددادزد: «داداش، » وبراش دست تکون داد.
    عه عه! نکبت، جلفِ سبک! یک ذره آداب معاشرت بلدنیست! شعورِ اجتماعی هم خوب چیزیه والا!
    باهمون صدای لوسش گفت:«داداش بیابریم تو! زن عمو زهره گفتن مابریم داخل.»
    پسره گفت:«بروخواهرِ گلم، منم میام!»
    برای یک لحظه تهِ دلم لرزید!
    اگه یه داداش بزرگ داشتم.
    همیشه مواظبم بود، نمی‌ذاشت کسی اذیتم کنه، کسی جرأت نداشت بهم حرف بزنه، هیچ کس دلم رو نمی‌‌شکست، دلم که می‌‌گرفت می‌‌رفتم تو ب/غ/ل/ش و سرم رو م/ی/ ب/و/س/ی/د، می‌‌گفت:«خواهرکوچولوی من رو کی ناراحت کرده؟ هان؟ هیچوقت حق نداری غصه بخوری ها!»
    اما دختری که داداشِ بزرگتر نداره مثل سربازیه که بدون سلاح می‌ره جنگ!
    می‌گن وقتی دلت بلرزه و یک چیزی رو ازتهِ دلت ازخدا بخوای، خدا اون رو بهت می‌ده! یعنی خدا به من داداش می‌ده؟! تو دلم قهقهه زدم، فکرکن مامانم با این سن حامله بشه!
    آثار خنده توصورتم هم پیداشد، پسره اومد جلو و فاصله بینمون رو طی کرد، سریع لبخندم روجمع کردم که پررو نشه!
    با لبخندی که رولبش داشت آروم گفت:«شمانمیاین بریم داخل؟!»
    بااین که دلم نمی‌‌خواست ازاون فضای باز وهوای عالی جدابشم به ناچارگفتم:«چرا، منم داشتم می‌‌رفتم!»
    راه افتادم و اون هم پشت سرم شروع کرد به قدم زدن! چاره ای نبود، همه اونایی که به صاحب خونه نزدیک بودن می‌‌رفتن داخل و من هم باید می‌‌رفتم، کفشی جلوی درنبود و فهمیدم مثلِ همیشه باید با کفش می‌‌رفتم داخل، به محضِ ورودم، باموجِ عظیمی ‌‌از صداها و همهمه رو به روشدم!
    بوی عطرهای مختلف که با میوه ها(سیب وخیار وپرتقال )ترکیب شده بودبه مشامم رسید! بیرون، توباغ هم خیلی شلوغ بود، ولی چون هرکس سرِ میزِ خودش نشسته بود و فضا باز بود، زیاد شلوغی به چشم نمیومد، ولی اینجا...
    یک سالنِ بزرگ بود که آقایون سمتِ راست وخانوم ها سمتِ چپ نشسته بودن، رفتم سمتِ خانوم ها، هیچ کس حواسش نبود و همه مشغول صحبت بودن و اصلاً متوجه من نشدن، ناگهان خاله متوجه من شد و با گفتنِ: "چه عجب " شتابان اومد سمتم، محکم بغلم کرد و چندبار بوسم کرد:«خوش اومدی خاله جان فدات بشم، خیلی خوشحالم کردی.»
    نه این که فکرکنید فقط با من اینجوری بودا! کلاً مهمون نواز بود، این اخلاقش رودوست داشتم. بالاخره همه خوبی ها تو وجودِ یک نفرجمع نمی‌شه دیگه! هرکس یک خوبی ها ویک بدی هایی داره! خاله مثلِ من سرتا پا مشکی پوشیده بود البته با این تفاوت که من دامنِ سفیدبا شال ومانتو مشکی پوشیده بودم، دامنم که زیادی بلند بود، مانتویی که پوشیده بودم هم تو تنم آزادبود و شالم رو که محکم دورِ گردنم پیچیده بودم! ولی اون، شلواردمپا مشکی بایک مانتوتنگ وکوتاهِ همرنگش ولاک های جیغ و قرمز و شالش هم که، بهتره دیگه چیزی نگم! برعکس مامانم، خاله ام خیلی جلف بود!
    دستش روگذاشت پشتم وهدایتم کردسمتِ یکی ازصندلی ها ، لبخند زدم ونشستم، برای این که احساسِ تنهایی نکنم، یه خورده کنارم نشست و بعد بلند شد، مامانم هم حسابی مشغولِ حرف زدن بود و اصلاً متوجه من نشد که اومدم!
    ماشالله، چه حرفیه که تموم نمی‌شه، دهناشون خشک شد! همه اش هم حرفای بیهوده وخاله زنکی، درموردِ عمل های زیباییشون واین که کی بیشتر به خودش رسیده تا خوشگل تربه نظربیاد! عوضِ چهارکلمه درست و حسابی حرف زدن، راجع به مسائل و معضلاتِ جامعه واتفاقاتِ جدید و به روزکه درحالِ وقوعه، می‌شینن دورِ هم درموردِ چیزای بیهوده و وقت تلف کن حرف می‌زنن، بعد می‌گن چرا همیشه ملتمون تو همه چیز عقبه!
    نگاهم چرخید رو آقایون که بینشون سکوت بود و خیلی آروم وکم صحبت می‌‌کردن! یک نفرصحبت می‌‌کرد و بقیه سرشون پایین، دست به سـ*ـینه، فقط گوش می‌‌دادن!
    یه عده هم سرشون توگوشی بود! البته بماندکه خیلی ها هم اون وسط داشتن چشم چرونی می‌‌کردن و خانوما رودید می‌‌زدن! والبته اینم بماندکه یک نفربینشون نشسته بودوبابی فرهنگیِ تمام، بلندبلندصحبت می‌‌کرد و صدای خنده هاش کلِ جمع روبرداشته بود! بعضی ازآقایون کلاً جو گیر هستن وفکرمی‌‌کنن خدا اونا رو آفریده برای مزه ریختن ومی‌خوان خودی نشون بدن که یک موقع استعدادشون حیف نشه، خدای نکرده!
    خلاصه اینه داستانِ ما، نگاهم چرخید روی دخترخاله ام سپیده، کنارِ چند تا ازدخترای فامیل نشسته بود و کنارگوش هم چرت وپرت می‌‌گفتن و ریز ریزمی‌‌خندیدن! کلاً من انگار اصلا اونجا وجودنداشتم! گوشیم رو ازتوکیفم که بسیارکوچک بود و اصلاًنمی‌‌شد اسمش روکیف گذاشت، بیرون کشیدم!
    عکسِ صفحه ی گوشیم تصویر آسمون شب بود، آسمون سورمه ای رنگ وپرستاره! دلم می‌‌خواست ساعت هابهش زل بزنم وموقعیتم روفراموش کنم، آسمونِ پرنوری که مثل یک رویا بود ، پرازسکوت، پرازآرامش! دنیای بی خبری، دور از زمین!
    سرم روآوردم بالا و نگاهم با نگاهِ مشکیِ اون پسره برخوردکرد! کلاً به من خیره بود و چشم برنمی‌‌داشت، بلندشدم و رفتم کنارخاله و بهش گفتم من می‌رم توباغ یکم هوا بخورم که گفت: «نه خاله جان بشین ، الان شام رو میارن!»
    نشستم وبه اجبار، اون جمعِ حوصله سر بَر رو تحمل کردم تا بالاخره شام رو آوردن، روی میز بزرگ نهارخوری ظرف های بزرگ روچیدن ، وای از سلف سرویس!
    همه مهمونا صحبت کردن رو ول کردن وهجوم بردن سمت غذاها! فقط سپیده ودخترای کناریش و زن ومردهای سالخورده نشسته بودن!
    آخه اون پیرمردِ بیچاره با اون عصاش چه طوری بدوئه وخودش روبه میز برسونه؟! تو اون جمعیت قطعاً له خواهد شد! طفلی ها نشسته بودن تا براشون غذا رو بیارن!
    سپیده اومدکنارم نشست ودرحالی که جلوم پیشد ستیِ میوه می‌ذاشت، باهام گرم گرفت:«سلام ساراجون، چطوری عزیزم؟ چه عجب ازاین ورا؟! کم پیدایی؟»
    کلاً هرکی من رو می‌‌دید این جمله رومی‌‌گفت، چون زیاد تو جمع ظاهرنمی‌‌شدم! زیاد باکسی صمیمی‌‌نمی‌‌شدم، خیلیا فکرمی‌‌کنن مغرورم، ولی من می‌ذارم پایِ شعورم!
    نگاهم چرخید ودیدم بله! دوستاش رفتن که تازه من رودیده! برگشتم سمتش و لبخندِ تصنعی زدم:«توخوبی عزیزم؟!»
    - مرسی ممنون، چه خبر چیکار می‌کنی با درس ها؟
    سپیده ترم اول دانشگاه بود و حسابی واسه آینده اش نقشه داشت، می‌‌گفت می‌‌خواد مهندس بشه، داشت حرف می‌‌زد که صدای یک مرد مانع ازادامه صحبتش شد:«سلام دخترعمو!»
    سپیده بلافاصله برگشت و دست ازحرف زدن بامن برداشت، من هم سرم رو بلندکردم، داشت لبخند می‌‌زد و به سپیده نگاه می‌‌کرد، ایشش بازم این پسره! زیادی هیزبود! بی توجه نسبت بهش، مشغول پوست گرفتنِ خیارشدم ولی صداهاشون رو می‌‌شنیدم:«سلام!»
    صدای سپیده می‌‌لرزید، خیار روگذاشتم، برگشتم سمتش و واقعا نگرانش بودم که دیدم سرش پایینه وعینِ لبو قرمزشده!
    بالحن دلواپسی پرسیدم:«سپیده خوبی؟!»
    درحالی که سرش پایین بودفقط گفت:«خوبم!»
    پسره گفت:«شماخوبی؟!»
    برگشتم سمتش، داشت نگام می‌‌کرد، اصلا ازنگاهِ هیزمردها خوشم نمیومد، باقاطعیت گفتم:«بله ممنون!»
    یه جوری گفتم که بنده خدا گُرخید! اخم هام تو هم بود، من به کسی رو نمی‌‌دادم!
    برگشت سمت سپیده:«چه خبر ازدانشگاه؟ بالاخره موفق شدی دیگه؟»
    - بله! بالاخره قبول شدم!
    خاله این مهمونیِ بسیار با شکوه روبه مناسبتِ قبول شدنِ تک دخترش دردانشگاه گرفته بود!
    - خب به سلامتی ایشالا، دخترعمو، معرفی نمی‌کنی؟!
    سپیده سریع سرش روگرفت بالاوگفت:«آهان ببخشید، سارا دخترخاله م! ایشونم آقا سیاوش پسرعموم هستن!»
    - خوشبختم ساراخانوم! می‌‌تونم چند لحظه وقتتون روبگیرم؟!
    خواستم جوابشو بدم، زیادی داشت پررومی‌‌شد، ولی سپیده سریع گفت:«بفرمایید شام، پسرعمو!»
    - چشم دیر نمی‌‌شه حالا.
    چرخید سمتم وخواست دوباره حرف بزنه که سریع بلندشدم:«سپیده جان پس من می‌رم سر میزشام.»
    - بروعزیزم!
    با این که دلم می‌‌خواست میزخلوت بشه بعدبرم ولی چاره ای نبود دیگه، پسره هوابرش داشته بود! واسه خودم برنج کشیدم و رولت گوشت با کمی‌‌سالاد و دسر، دیگه چیزی میل نداشتم! همه بشقاباشون داشت می‌‌ترکید! روی صندلی نشستم و شروع کردم به خوردن، مامانم رو دیدم سرمیزکه داشت غذا می‌‌کشید و حسابی مشغول بود، سپیده هنوز چسبیده بود به سیاوش! مامانم اومد کنارم نشست و با حرص گفت:«باز پاشنه تخت پوشیدی؟!»
    پوزخند صدا داری زدم و گفتم:«تازه متوجه شدی؟»
    - چقدر ازدست تو بِکشم بچه؟! آبروم رو بردی! بعد نگو همه بهم تیکه می‌ندازن، به خاطر همین کاراته دیگه!
    - مامان چه ربطی داره آخه؟! من نمی‌‌تونم پاشنه بلند بپوشم، این به آبروی شما چه ربطی داره؟!
    - زودغذات رو بخورکه بریم!
    - چه بهتر!
    خوشحال ازاین که دارم ازشرِ اون مهمونی خلاص می‌شم غذام روسریع خوردم، دمِ در، ازخاله تشکروخداحافظی کردم ومامانم روبه سپیده گفت:«ایشالله شامِ عروسیت روبخوریم خاله جون!»
    خاله هم گفت:«ایشالله شامِ عروسیِ ساراجون ، وخلاصه ازاین تعارف های مزخرف!»
    خیلی مهمونی حوصله سربری بود و فقط تحمل کردم، لباسام رو درآوردم و روتخت ولو شدم، زیادی خسته بودم و زود خوابم برد.
    ***
    صدای آلارمِ موبایل توسرم می‌‌پیچید، بایک حرکت بلندشدم و نشستم، باچشمای بسته دنبال مانتو و مقنعه ام می‌‌گشتم، دورخودم می‌‌چرخیدم که ناگهان به چیزی برخورد کردم وباعث شدچشمام رو بازکنم، مامانم بودکه با چهره ی فوق العاده عصبی جلوم ایستاده بود!
    لبخندزدم ودوباره چشمام رو بستم، داشت چشمام گرم می‌‌شد و می‌افتادم که یکی محکم نگهم داشت!
    - بسه دیگه، ایستاده چُرت می‌زنی؟! بلندشو، مگه دانشگاه نداری؟!
    بااین حرفش، چهره ی استادیوسفی اومد جلو چشمام و از جا پریدم وگفتم: وای امتحان دارم!
    همچنان شروع کردم به گشتنِ کیفم وجزوه هام، مانتو ومقنعه م روی زمین افتاده بود و شلوارم از روصندلی آویزون بود!
    مامانم با حرص گفت:«کی می‌خوای دست از این شلخته بودنت برداری؟! یک ذره مرتب بودن تو وجودت نیست دختر، بعدمن نمی‌‌دونم اون شوهرِ بیچاره ت قراره چی بکشه ازدستت!»
    درحالی که دکمه های مانتوم رو می‌‌بستم گفتم: حالا کی خواست شوهرکنه؟!
    - برات خواستگارپیدا شد، تومهمونیِ خاله ات!
    بی حوصله گفتم:«که چی؟»
    - خیلی خانواده ی خوبی بودن! پسره قد بلند و چارشونه بود! خواهرش لاغر و قد بلند، مامانش بنده خدا چقدرخانوم خوبی بود.
    نیازی به ادامه دادن مشخصات نبود! فهمیدم کی رو می‌گـه! بی حوصله پریدم وسط حرفش و گفتم:«همون دختره ی افاده ای رومی‌گی؟! بااون داداشِ هیزش؟! می‌خوای فامیلای خواهرت رو بندازی به من؟!»
    - این چه طرز حرف زدنه سارا؟
    - خب راست می‌گم دیگه! من ازهیچ کدومشون خوشم نیومد.
    - خیلی هم خوب بودن، من قرارخواستگاری گذاشتم!
    جیغ زدم :«چی؟»
    - قراره هفته آینده بیان!
    - عمرا بذارم.
    - خیلی بی ادب شدی.
    - مامان جان من اصلا ازشون خوشم نیومد! خصوصا ازپسره! اصلا اگه خوشم میومد هم قبول نمی‌‌کردم!
    - دخترمگه خودآزاری داری ؟!
    - نمی‌‌خوام ازدواج کنم! چه ربطی به خودآزاری داره؟!
    - یکم منطقی باش دختر! کی می‌خوای بزرگ شی تو؟ می‌خوای بترشی؟!
    - واقعاً که مامان خانوم! ازشما بعیده این سطحِ فکر! خیلی قدیمی‌‌فکرمی‌کنی، حالم ازهمه به هم می‌‌خوره! ازاین جامعه ی مزخرف که زن ها توش هیچ جایگاهی ندارن! اگه یه پسرتا سن بالا مجرد بمونه، می‌گن ماشالله چقدرپخته است، چقدرآقاست !
    اگه یه دختر بخواد مجرد بمونه، می‌گن"ترشید رفت پیِ کارش!" پشت سرش هزارمدل حرف درمیارن، اگه بیوه باشن هرگرگی واسه ازدواج باهاشون دندون تیزمی‌کنه! بیوه اس دیگه! مال بد بیخ ریش صاحبش!
    اگه مطلقه باشن زود شوهرشون می‌دن به هرخری ازراه رسید که یک موقع توخونه نمونه آبروشون بره بگن وای دخترشون طلاق گرفت بدبخت شد!
    - هردفعه بحث خواستگار رو پیش کشیدم همین اداها رو ازخودت درآوردی!
    - ای خدا! ای ایهاناس! من ازدواج بکن نیستم ، تاصدساله دیگه هم برنامه همینه ، والسلام!
    گند خورد به روزمون! عه! دویدم سمت خروج، نشستم و داشتم بندای کفشم رو می‌‌بستم که صداش رو شنیدم:«بیاصبحانه بخورحداقل!»
    کوفت بخورم!
    دادزدم:«اشتهام کور شد!»
    امتحان روگندزدم، افتضاح! وای استادیوسفی، نه! ای خدا! یعنی بیچاره شدم فقط! برگه ها روجمع کرد و رفت نشست پشتِ میزش، از زیرعینکش زیرچشمی‌‌نگاهم می‌‌کرد!
    مرتیکه ی، لااله الاالله! ازاولِ ترم، ازعمد من روآورده اولین صندلی نشونده که هی بهم خیره بشه! همیشه هم آخرکلاس که همه می‌رن بیرون، نگهم می‌داره!
    - خانومِ جاوید؟!
    هول شدم، سرم روگرفتم بالا وگفتم:«بله استاد؟»
    - امیدواربودم این ترم روبتونید ازمن نمره بگیریدولی الان که به برگه اتون نگاه می‌کنم ناامیدشدم!
    منم ازاول از نمره دادنِ تو ناامیدبودم! تومی‌خوای حالا حالا ها من رو توکلاست نگه داری! چه مشکلی باهام داری رونمی‌‌دونم!
    - قراربودتمامِ تلاشتون روبکنید!
    - استادشرمنده، نمی‌‌دونم چرا! ولی فقط وقتی شما امتحان می‌‌گیرید، یه مشکل برام پیش میاد و نمی‌‌تونم مطالعه کنم!
    - خداروشکر!
    زیرلب گفت، خیلی آروم! ولی من شنیدم، به رو نیاوردم و نشنیده گرفتم! بلندشدم وبندکیفم روکه زیادی بلندبود، روشونه ام صاف کردم.
    - استاداگه اجازه بدیدمن برم،
    لبخندِ جذابی زد ودرحالی که نگاه عمیقش رو ازم برنمی‌‌داشت، آروم گفت:«خواهش می‌کنم! بفرمایید خانوم!»
    ازگوشه ی چشم حواسم بهش بود، تا وقتی خارج شدم ازکلاس، چشم ازم برنداشت، اگه بخوام ازظاهرش بگم کاملاًجذاب بود! عینکی که می‌‌زد خیلی بهش می‌‌اومد و همه دخترا واسش سرودست می‌شکوندن، ولی من کلاً خنثی بودم! خیلی آدمِ احساساتی بودما ولی کلاً ازمردا خوشم نمی‌‌اومد!
    تاعصرکلاس هام طول کشید، این ترم رو خدا بخیر بگذرونه تا مدرکم رو بگیرم و راحت شم! فقط همین یوسفی اگرقبولم کنه دیگه نگران هیچی نیستم، ازدانشگاه که برگشتم، تمامِ بدنم دردمی‌‌کرد! واقعاً خسته بودم وفقط می‌‌خواستم استراحت کنم.
    ***
    آرامشِ مردِ پشت خط، بیشترعصبی اش می‌‌کرد! باصدای محکمی‌‌گفت:«من واقعاً متوجه نمی‌شم، این همه خونسردی ازشما بعیده جنابِ جاوید! واقعاً ازشما دیگه انتظارنداشتم، اوایلِ کار، زمانی که استخدام شدین خیلی بهتررسیدگی می‌کردین ولی الان نمی‌‌دونم چی شده که قیمتِ اجناس، هر روز که می‌گذره رو به کاهشه! تمامه سهامدارها صداشون دراومده! شماکه مدیریتِ شعبه به دستتون سپرده شده و عامل فروش اصلی هستید باید بیشترحواستون باشه، اینطوری پیش بره شک نکنید که هم بنده ورشکست می‌شم هم جنابعالی بیکار! من به شما اعتمادکردم، بهتون گفتم همون اول، که شعبه ی شمال بیشتربرای بنده حائزِ اهمیته! حتی این رو هم قیدکردم که دست هرکسی نمی‌خوام بسپارمش، شماخودتون اظهارِآمادگی کردید و گفتید استحقاقِ مدیریتش رو دارید!
    کارش را می‌‌پرستید! دردنیا فقط به دوچیز اهمیت می‌‌داد:«کار و اصولِ شیوهایش!»
    مردِ پشت خط داشت توضیحاتی تکراری می‌‌داد، انگشت سُبابه و شصت اش را روی شقیقه اش قرارداد وچشم هایش رابست، سرش را با حالت کلافه تکان داد وگفت:«خواهش می‌کنم این توضیحات تکراری رو تمومش کنید! خودتون می‌دونید با این حرف ها نمی‌‌تونید کارِتون رو توجیه کنید! اینا همه اش بهانه س و کاملاً بیهوده! و از نظرمن، قابل پذیرش نیست! من همین فردا میام اونجا و تکلیفم رو باشما روشن می‌کنم، تماس را قطع کرد وگوشی را عصبی پرت کرد روی میز! و چشمهایش را با خشم بست، دردل زمرمه کرد:«یارو گند زده اونوقت فروشِ فصلی رو برای من بهانه می‌کنه! یکی نیست بگه توکه زمین کشاورزی داری برو به محصولاتت برس! آخه تو رو چه به مدیریتِ مرکز پخش؟! تقصیرخودمه، ازبس این رحیمی‌‌مخم رو زد، هی دمِ گوشم خوند این تجربه داره، عقلم رو دادم دستش!»
    خیلی وقت بودتو فکر عوض کردنش بودم ولی هردفعه باهمین وعده های سرخرمنش خامم می‌‌کرد ومدتِ مدیریتش رو می‌‌خرید!
    دیگه تموم شد جناب جاوید! امروزآخرین روزه مدیریتته!
    ***
    - نیلوفر چرا متوجه نیستی فقط سه روزتعطیلِ رسمیه! من مسافرت سه روزه دوس ندارم، زوره مگه؟
    - معلومه که زوره! من اگه باتونرم باکی برم؟
    - باآروین جونت!
    - قهرم باهاش!
    - بروبابا! یه روزدرمیون قهرین باهم؟!
    - آره! هردفعه هم اون میوفته به منت کشی!
    - حالا هم تو افتادی به منت کشی! دوستیِ ماتمومه نیلوفرخانوم، انگار فراموش کردی؟! محاله نظرم درموردت عوض بشه!
    - به درک نیا!
    این جمله رو با حرص گفت وداشت می‌‌رفت سمت دراتاق که بره بیرون، بدون این که فکرکنم سریع گفتم:«نیلوفرچرا من رودرک نمی‌کنی؟ تومامان وبابات نیستن که بهت گیربدن! بابای من خیلی حساسه نمی‌ذاره. »
    برگشت سمتم و غمگین نگاهم کرد، وای گند زدی سارا! لبم روگزیدم و رفتم سمتش، دستم روگذاشتم روشونه ش وگفتم:«ببخشید! منظورم اینه که...»
    آروم گفت:«نه حق باتوئه!»
    خواست بره که دستش روکشیدم وگفتم:«نیلو من غلط کردم! اصلاً مامان وبابام رو راضی می‌کنم بریم باهم، خوبه؟!»
    - نمی‌خواد به خاطر من بیوفتی تو دردسر! بیخیال.»
    - من فقط به خاطراین که حوصله بحث کردن با بابام رو نداشتم گفتم! وگرنه من ازخدامه بابهترین دوستِ دنیا برم مسافرت! چی ازاین بهتر هان؟
    سرش رو انداخت پایین وخندید.
    ***
    - دیگه چی؟ همین رو کم داشتیم که تو با نیلوفر بری مسافرت!
    - مامان گـ ـناه داره! آخه گوش بده به من! اون بیچاره، هروقت مامان و باباش میرن مسافرت با خودشون نمی‌برنش! می‌گن هروقت ازدواج کردی با شوهرت برو! (دروغ چیزِ خوبی نیست! تحت هیچ شرایطی!)
    مامانم بهت زده نگام می‌‌کرد و من همین طور ادامه می‌‌دادم:«بابا که نمی‌تونه باهامون بیاد، همه اش به کارش مشغوله، شمام که بدونِ بابا جایی نمی‌ری!»
    ازبهت دراومد و با جدیتِ تمام گفت:«سارا حرفشم نزن! می‌خوای بابات رو عصبانی کنی؟ کم از زیردستاش می‌‌کشه که باز بیادخونه تو اعصابش رو بریزی به هم؟»
    - مامان قراره با هواپیما بریم! باورکن مواظبیم.
    - هواپیما؟ شمال؟! خنده داره!
    عصبی خندید و من باکلافگی گفتم:«مگه ازتهران تاشمال چقدرراهه آخه؟ باماشین می‌ریم! شماکه همیشه به رانندگیِ نیلوفراعتمادداشتی.»
    - بحث رانندگی نیست! کدوم دختری تنهایی رفته مسافرت که تو می‌خوای دومیش باشی؟!
    - آهان پس بحثِ دختر بودنمه! همه بدبختیام به خاطرهمینه! می‌دونی از چی می‌‌سوزم؟! این که بعدازاین همه سال که بارفتارم، اعتمادت روجلب کردم جوابم اینه! این که تنها نمی‌تونم برم جایی، من بزرگ شدم! می‌خوام مستقل شم، ولی شما و بابا هیچوقت نذاشتید!
    سریع رفتم تو اتاقم و دروبستم، نشسته بودم و بی حوصله جزوه های دانشگاه رو ورق می‌‌زدم، من می‌خوام مستقل شم، دلم می‌خواد تنها زندگی کنم.
    آدمای خودخواه، آدمای مغرور،آدمایی که فقط می‌خوان حرفِ خودشون باشه، باید تنها زندگی کنن!
    زندگیِ مشترک عذابشون می‌ده! البته مگر این که شخصِ مقابلشون زیادی کوتاه بیاد دربرابرِ حرفاشون! واسه همین چیزا بود که از ازدواج بیزار بودم، داشتم جزوه می‌‌خوندم که صدای بابام رو شنیدم! پریدم ازاتاق بیرون وجیغ کشیدم:«باباجون!»
    بابام بنده خدا کُپ کرده بود و با چشمای گرد شده نگاهم می‌‌کرد، دویدم سمتش وگفتم:«الان برات چایی میارم باباجون!»
    پریدم توآشپزخونه وتا تونستم میوه وچایی و هرچی داشتیم رو چیدم تو سینی! رفتم سمت بابام که حسابی مشکوک نگاهم می‌‌کرد!
    نشستم کنارش و با لبخندنگاهش کردم! بالحن مشکوکی گفت:«نه تو انگار یه چیزی می‌خوای!»
    سرم روتکون دادم!
    - بگو بابا جان!
    همین طورکه با انگشتام بازی می‌‌کردم آروم آروم گفتم:«بابا، بابا جون! اجازه می‌دی، که، که، بانیلوفربرم مسافرت؟!»
    چشماش به وضوح گردشد و بلندگفت:«چه غلطا! دیگه چی؟!»
    مامانم نمی‌‌دونم ازکجا پیداش شد وگفت:«منم بهش گفتم کامران!»
    ایش! چقدرحرصم رودرمیارن.
    باهیجان گفتم:«باشه پس همه باهم می‌ریم!»
    - من الان کاردارم بابا! شهریور ایشاالله!
    - الان بهاره، هنوزتا شهریورخیلی مونده! من الان می‌خوام برم! اصلا کِیف شمال به همین بهارشه!
    - نه باباجان نمی‌شه.
    پام رو کوبیدم به زمین:«بابا چرا اذیت می‌کنی؟ یعنی شما به من ونیلوفربعد از این همه سال اعتمادنداری؟!»
    - بحث اعتمادنیست! جامعه خرابه! من که نمی‌‌تونم دختریکی یه دونه ام رو اجازه بدم تنها بره مسافرت! دوتا دخترتنها، اصلا حرفشم نزن باباجان، صبرکن همه باهم می‌ریم!
    پوزخندِ تلخی زدم، بحثِ دختربودنمه فقط! دیگه واقعا دارم متنفرمی‌شم! لعنت به این جامعه ای که گند زده به زندگیمون!
    دویدم سمت اتاقم روبه نیلوفر اس دادم : " نیلو مامان وبابام اجازه نمی‌دن! بیخیال"
    گوشیم روگذاشتم مثل همیشه رو حالت پرو از وسرم روگذاشتم روبالشت و اونقدرفکرکردم تا بالاخره خوابم برد!
    ***
    یکی همه اش می‌‌زد به شونه ام و صدام می‌‌کرد:«سارا؟ سارا، بلندش و وسایلت رو جمع کن!»
    توخواب وبیداری فکرمی‌‌کردم من یه زن بیوه وبدبختم که اجاره نشینم وپول ندارم بدم صاحب خونه ام ، اونم سرسیاه زمستون می‌خواد پرتم کنه ازخونه ش بیرون! یک هو پریدم وهاج و واج به اطرافم زل زدم، طول کشیدتا صورت شادِ نیلوفر واتاق امن خودم روتشخیص بدم! و وقتی خیالم راحت شد همه چیزسرجاشه ومن هنوزدختربابامم خودم رودوباره پرت کردم روتخت! صدای معترض نیلوفربلافاصله به گوشم رسید:«ای بابا سارا چرا اینجوری می‌کنی؟ بلندشودیگه! من کلی واسه این سه روزنقشه کشیدم! ازامروزشروع شده! نمی‌خوام حتی یه ذره اش رو هدر بدم بلندشو وسایلت رو جمع کن!»
    نشستم و با همون حالت خواب آلودگفتم:«وسایلِ چی؟!»
    - شمال!
    نه انگارحالش خوش نیست! بچه امون ازدست رفت! نابود شد اصلا!
    - شمال چیه؟! بروبابا!
    این رو گفتم ودوباره ولو شدم روتخت.
    - باورنمی‌کنی؟ بهت می‌گم تایک ساعت دیگه می‌خوام راه بیوفتم!
    - فکرکنم پیامِ من رونخوندی دیشب نه؟!
    - چرا اتفاقا!
    - خب؟
    سرش روتکون داد:«خب؟!»
    پوفی کشیدم وگفتم :«بابام...»
    - رضایت نامه ات روگرفتم! خیالت راحت!
    نشستم، باورم نمی‌‌شد ولی جیغ کشیدم وپریدم توبغلش:«واقعاً راست می‌گی؟!»
    نیشش باز شد و سرش رو تکون داد!
    گفتم:«وای عاشقتم!»
    ازش فاصله گرفتم وگفتم:«ولی آخه چطوری؟!»
    ابروش روانداخت بالا وگفت:«دیگه دیگه!»
    - خیلی باحالی!
    - ما مخلص شمام هستیم!
    سریع وسایلام رو جمع کردم و از مامان وبابام خداحافظی کردم، اونام طوری سفارش می‌‌کردن که انگارقراره برم سفرقندِهار!
    بالاخره هفت خان رستم رو رد کردیم و سوار ماشین شدیم! این که می‌گم هفت خان رستم واقعا هفت خان رستم بودا!
    بابام، به خاطرِکارش، کم پیش می‌‌اومد ما رو ببره سفر، منم عاشقِ مسافرت بودم، دلم می‌‌خواست گردشگرمی‌‌شدم وهمه جارومی‌‌گشتم!
    مامان و بابام هیچ اطلاعی ازخانواده نیلوفرنداشتن! نمی‌‌دونستن نیلوفر از مامان و باباش جدا شده تا مستقل زندگی کنه! اگه می‌‌فهمیدن که دیگه نمی‌ذاشتن باهاش رفت وآمد کنم!
    منم دلم می‌‌خواست مستقل شم وثابت کنم که می‌‌تونم نجابتم رونگه دارم، برعکسِ نیلوفر!
    تو راه من ونیلوفرکلاً سکوت کرده بودیم، نیلوفر رونمی‌‌دونم ولی من هنوز ازش خوشم نمی‌‌اومد و باهاش قهربودم!
    فقط به خاطرِ این باهاش اومدم که ثابت کنم بزرگ شدم ومی‌‌تونم تنهایی برم مسافرت! بااین که عاشقِ سفربودم ولی بازم می‌‌دونستم با نیلو بهم خوش نمی‌گذره.
    دست ازنوشتن برداشت ودفترش را بست، سرش رابه پشتیِ صندلی تکیه داد، همیشه می‌‌نوشت، حس می‌‌کرد با نوشتن آرام می‌‌شود، تمامِ اتفاقات را دردفترش ثبت می‌‌کرد، تمامِ عهدهایی که باخودبسته بود!
    همیشه به این اعتقادداشت که اگر اتفاقات را بنویسد ازآن ها درس می‌‌گیرد و تجربه کسب می‌‌کند! ماشین حرکت می‌‌کرد وخوابش گرفته بود، ولی صدای زنگِ گوشی خواب ازسرش پراند، گوشیِ نیلوفربود و بلافاصله جواب داد:
    - الو؟
    - ....
    - اومدم مسافرت! که چی؟!
    نگاهِ سارا پر از تعجب شد و سر بلندکرد، نگاهش روی لبخندِ بزرگی که نیلوفربرلب داشت خیره ماند.
    - ....
    - چرادادمی‌‌زنی؟ توحق نداری اینطوری باهام صحبت کنی!
    - ....
    - آره! اصلاخوب کاری کردم! فکرنمی‌‌کنم به تومربوط بشه! خودت گفتی برات هیچ اهمیتی نداره که من کجا باشم و چه بلایی سرم بیاد، منم اومدم مسافرت!
    - ....
    - نه خیر، تنها اومدم!
    - ....
    - چی؟ برو بابا! عمراً!
    گوشی راقطع کرد، عصبی بود، سارا باکنجکاوی پرسید:«کی بود؟»
    - آروین!
    - خب چی گفت که...
    سارا هنوزحرفش تمام نشده بودکه گوشی دوباره زنگ خورد، نیلوفر بدون هیچ مکثی خاموشش کرد و گفت:
    - عوضی می‌گـه به چه حقی تنها بلندشدی رفتی! مگه تو صاحاب نداری؟! همین الان برمی‌‌گردی!
    ساراعصبی عصبی:«چی؟ مگه اون کیه که فکرمی‌کنه اختیارت روداره؟!»
    - منم ازهمین لجم می‌‌گیره! ولش بابا! پیچوندمش!
    ادامه ی راه را هم به سکوت گذراندن ونزدیکِ عصربودکه رسیدند.
    - نیولوفر یکم ماشین رو ببر نزدیکتر پارک کن، مگه نمی‌خوای چادربزنیم؟
    - چرا راست می‌گی.
    خواست استارت بزند که ماشین روشن نشد! دوباره تلاش کرد، ودوباره ودوباره، بی فایده بود! باگریه گفت:«حالاچی کارکنیم؟! دوتادخترِ تنها، ماشین خراب شده!»
    - سابقه داشته خراب شدنش؟!
    - آره! زیـــــاد !
    سارا باعصبانیت دادزد:«یعنی تو باماشینِ خرابت اومدی مسافرت؟ ای خدا!»
    - لعنتــی! بلد نیستم درستش کنم!
    صدای زنگ گوشی مانع ازادامه دادنِ بحثشان شد، بیچاره سارا که باگوشی، گزارش لحظه به لحظه می‌‌داد!
    - آره مامان الان رسیدیم.
    - ....
    - چشم! نگران نباشید.
    - ....
    - مامان، من خوبم ، باهاتون تماس می‌‌گیرم، چشم، خدانگهدار!
    به محضِ این که مادرش رضایت داد، گوشی راقطع کرد و صدای نیلوفررا شنید.
    - پیاده شو، چادر بزنیم، بعدیک فکری به حالِ ماشین می‌‌کنیم!
    سارا پوزخندی زدوگفت:«آره، به همین راحتی!»
    مشغولِ نصب چادر بودند که گوشیِ نیلوفر زنگ خورد، جواب داد، ساراپوفی کشید و کاملا چادر را بازکرد و روی ماسه ها قرارداد، هوا تاریک شده بود و دریا، زیرنور ماه می‌‌درخشید! لبخند زد و نشست روی ماسه ها، کناردریای زیبا! هندزفری گذاشت، موزیک، آرام پخش می‌‌شد، چشمهایش رابست ونفس عمیق کشید.

    ♫بزارازنگاهت همین چندساعت، واسه من بمونه
    با این چندساعت، چراغای این خونه روشن بمونه
    حالا که نمی‌شه تمام تو سهمه من و زندگیم شه
    بذارچندساعت، نگاهم این عشق رو باچشمات سهیم شه
    صبورم که باشم، نه، طاقت ندارم نبینم تورو!
    اگه سنگ بارید... اگه سیل اومد، تو بی من نرو
    اگه خیلی سخته، اگه خیلی دوره، اگه حتی دیره
    همین چندساعت، همین دلخوشی رو تو از من نگیر، ♫

    کسی محکم شانه هایش راتکان داد و مجبورشد سریع چشم هایش را بازکند، رو برگرداند و نیلوفرکنارش ایستاده بود، هندزفری را برداشت و صدایش راشنید.
    - سارا، آروین داره میاد! نزدیکه!
    باچشمای گردشده نگاهش کرد وگفت:«چــــی؟»
    - زنگ زد پرسید:«کدوم گوری رفتی؟!منم گفتم شمال!»
    سارا دردل زمزمه می‌کرد:«ای خدا، این نیلوفرهیچوقت حرفش ودلش باهم یکی نیست! به من می‌گـه غلط می‌کنه پسره عوضی تو کارمن دخالت کنه، بعد بهش گفته شمالیم!»
    بلند شد وعصبی دادزد:«پس چرا به من گفتی بیام؟ هان؟ دیدم توماشین وقتی باهاش حرف می‌‌زدی نیشت همه اش بازبود! همه ش نقشه بود نه؟!»
    می‌‌خواستی م/ع/ش/و/ق/ه ات رو بکشونی اینجا، چرا اومدی منت کشیِ من؟ من الان چه نقشی دارم این وسط؟! بایدبشینم ع/ش/ق بازیِ شمادوتاروتماشا کنم؟! ازت متنفرم نیلوفر!
    - چی می‌گی دیوونه؟ ماکه کاری نمی‌‌کنیم! من بهش گفتم حق نداری بیای! بذار بیاد محلش نمی‌دم ضایع می‌شه خودش برمی‌گرده!
    - آره توکه راست می‌گی! به همین راحتی؟ هیچوقت بامن صادق نبودی نیلوفر! من تودوستی چیزی برات کم نذاشتم، همیشه هوات روداشتم ولی تو همیشه نامردی کردی.
    دوید سمت چادر، نشست داخلِ چادری که زیادی تاریک بود، بلند بلند شروع کرد به حرف زدن با خودش: «لعنت به من که برای چشیدنِ طعمِ مستقل شدن، حاضرشدم با آدمی‌‌که یک روده راست توشکمش نیست بیام مسافرت! لعنت به من که ازدوست شانس نیاوردم، تواین زندگیِ لعنتی ازچی شانس آوردم؟! ازچی؟! چقدر باید بدبخت باشم که این بلاها سرم بیاد.»
    نیلوفر واردِ چادرشد و نشست کنارش، بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد:«سارا؟»
    سکوت کرد و با دلخوری رو برگرداند، ولی نیلوفربه حرف زدن ادامه داد:«آروین بهم اهمیت نمی‌ده، رفتارش هردفعه عوض می‌شه! مثل آفتاب پرست رنگ عوض می‌کنه! می‌خوام توجهش روبه خودم جلب کنم، می‌خوام دنبالِ خودم بکشونمش! اون خونه ای که رفتیم، همون مهمونی، خونه ی آروین بود! بزرگ ودوبلکس! نه این که فکرکنی من دنبال پولشم ها، اخلاقش باهمه خوبه جز من! من اول عاشقش شدم چون باهمه مهربون بود، عاشقِ اخلاقِ خوبش شدم، ولی بعدازاین که باهم دوست شدیم، یهوعوض شد! فقط بامن لجبازی می‌‌کرد، جوری رفتارمی‌‌کردکه انگارخدمتکارشم!»
    - تقسیرِ خودته! هرعملی یک عکس العملی داره! اگه خودت روبهش بچسبونی ودنبالش راه بیوفتی، ارزشت میادپایین! هرچی بیشتردم دست باشی بیشتر ارزشت میاد پایین، خودت برای خودت ارزش قائل نشدی، توقع داری اون...»
    باشنیدنِ صدای چرخِ ماشین روی ماسه ها، نیلوفر، جیغِ بلندی کشید و حرفِ سارا را نصفه گذاشت:«آروین اومـــــد!»
    و دوید بیرون، سارابهت زده به رفتن نیلوفر خیره بود وسری ازتأسف تکان داد، بلندشد، پارچه ای که جلوی درآویزان بودراکنارزد، نورچراغ های ماشین درچشم اش افتاد!
    چشم هایش راتنگ کرد، نیلوفرکنار آروین ایستاده بود وآن سمت، کنارِ درراننده ، قامتِ بلندِ مردی را با زحمت دید!
    نگاهِ مرد به آن دوخیره بودودستِ راست اش راروی سقفِ ماشین گذاشته بود!
    و سارا، نگاهِ کنجکاوش را ازروی مردغریبه برنمی‌‌داشت! آروین باخودش همراه آورده بود؟! نورِ ماشین اذیتش می‌‌کرد و می‌‌خواست نگاهِ کنجکاوش رابرداردکه مرد برگشت، اشتباه نمی‌‌دید! داشت به سارا نگاه می‌‌کرد وآرام، سمت اش قدم برمی‌‌داشت! صدای نیلوفر و آروین دیگر به گوشش نمی‌‌رسید، آن ها را دیگرنمی‌‌دید و فقط، منتظربود، مردِ غریبه را ببیند، کنجکاو شده بود! مرد، فاصله را طی کرد و چیزی نمانده بود جلوی پایش متوقف شود که سارا تازه به خودآمد! دستپاچه شد و خواست به داخلِ چادر برود که صدای آشنا و مردانه ای باعث شد بایستد:«بانو؟!»
    آن بوی عطر دوباره قرار بود دیوانه اش کند، نباید می‌‌گذاشت! این مردخطرناک بود نباید اجازه می‌‌داد نزدیک اش شود! خواست پا تندکند و برود ولی دریک حرکت دست اش گرفته شد و صدای مردانه ی حسام ضربان قلب اش رابالابرد:«چه سعادتی نصیبِ بنده شده که شما رو دوباره ملاقات می‌‌کنم!»
    می‌‌خواست دوباره دست اش راب/ب/و/س/د، می‌‌خواست ، اماسارا، سریع دست اش راکشید! ودوید، دوباره ازکجاپیدایش شد؟ چرا زمین وآسمان دست به دست داده بودندتا این دختر و پسر با هم ملاقات کنند؟ چرا به هرراهی می‌‌رفت او مقصد می‌‌شد؟ چرا همه جا، جلویش سبز می‌شد؟!
    ***
    کناردریا نشستم، ساعت ده شب بود و حسابی تاریک وخلوت وسوت وکور! می‌‌ترسیدم ولی دلم نمی‌‌خواست برگردم!
    بااین که ازترس می‌‌لرزیدم نشستم روماسه ها وبه دریا خیره شدم! حتی ازدریا هم توشب می‌‌ترسم! گریه ام گرفته بود و ناخودآگاه اشک هام سرازیرشد، سرم روگذاشتم رو زانوهام تاهیچی رو نبینم، همونطورکه گریه می‌‌کردم بلندبلندحرف می‌‌زدم:«آخه چرا؟ من که هیچوقت هیچ خواهر و برادر رو دوستی نداشتم، من که ازبچگی همیشه دلم به این نیلوفرِبی انصاف خوش بود، چقدرتنهام، کاش به این مسافرت لعنتی نمی‌‌اومدم…»
    با صدای آروم یک مردکنارگوشم، ناخودآگاه ازجاپریدم:«بانو؟حضورِ بنده شما رو اذیت می‌کنه؟!»
    نشسته بود کنارم، بدون هیچ حرکتی صاف نشستم و زل زدم به دریا، نکنه حرفام رو شنیده باشه؟! سرم رو انداختم پایین، سکوتِ بینمون رو صدای امواجِ دریا شکسته بود! سرم پایین بود و بوی عطرش دوباره تو مشامم پیچید.
    آروم گفتم:«چی باعث شده اینطورفکرکنید؟!»
    - فاصله گرفتنت!
    - ببینید، این رفتارِ شماست که باعثِ رنجشِ من شده! شما اصلا مراعات نمی‌‌کنید، رفتارتون اذیتم می‌کنه، من تو یک کشورِ اسلامی‌‌بزرگ شدم، عقایدم فرق می‌کنه با...
    همزمان برگشتم ونگاهم بانگاهش قفل شد! نتونستم ادامه بدم وبه چشم هاش خیره شدم، چشم هاش ستاره داشت، نور داشت! می‌‌درخشید، نور ماه افتاده بود روی صورتش، لبخندمی‌‌زد! دیگه نتونستم نگاهم رو بردارم، دیگه نتونستم حرف بزنم! مدتِ زیادی رو به هم خیره بودیم وهیچی نمی‌‌گفتیم!
    اون زودترازمن به خودش اومد و سریع گفت:«بسیارخب! درسته، بنده زیاده روی کردم، هرطورمیلِ شماست! ببخشید مزاحم شدم.»
    ایستاد و شن های چسبیده روی شلوارش رو تکوند و با قدم های بلندازم دورشد و رفت سمتِ نیلوفر و آروین، نیلوفر مشغولِ نصبِ چادرِ آروین بود.
    بلندشدم و رفتم سمتشون، نیلوفر با دیدنِ حسام خندید وگفت:«اِی وای آقا حسام؟! ببخشید من شماروندیدم!»
    - خواهش می‌کنم خانوم! شما ببخشید.
    - نه آخه آروین هیچی به من نگفت شما هم تشریف میارید!
    صدای آروین بلندشد:«نیلوجان، آقاحسام به خاطر من اومدن اینجا! خودشون سفرِ کاری داشتن و مقصدشون آستارا بود! اما لطف کردن من رو هم رسوندن اینجا.»
    صدای آروم ومردونه ی حسام روشنیدم، درحالی که می‌‌رفتم سمتشون:«بله ، من فردا حرکت می‌کنم! باید برم آستارا!»
    نیلوفرباذوق گفت:«وای آستاراخیلی خوبه کـــه! می‌شه ماهم همراهتون بیایم؟!»
    حسام گفت:«ازاینجا فقط یک ساعت راهه و...»
    آروین عصبی گفت:«مابایدبرگردیم تهران نیلوفرخانوم!»
    - اِ حالاتازه اومدیـم، کجابرگردیم؟!
    بی تفاوت ازکنارشون ردشدم ومنتظرِ شنیدنِ بقیه حرفاشون نشدم، تو چادرنشسته بودم ولی صداهاشون می‌‌اومد.
    نیلوفر:«نه آقا حسام! من وسارا تو همین چادر می‌‌خوابیم، شما وآروین باهم باشین!»
    صدای آروین بود:«مگه من دیوونه ام تورو ول کنم برم کنار این حسامِـه عصا قورت داده بخوابم؟! من می‌خوام کنارتو باشم!»
    - پس سارا و آقا حسام چیکارکنن؟!
    صدای آروم ومردونه ی حسام به گوشم رسیدکه گفت:«نیلوفرخانوم، من توماشینم می‌‌خوابم ، مشکلی نیست!»
    - اِی وای! نه بابا تواون ماشینِ کوچیک سختتونه آخه...
    - نه خانوم ، بنده مشکلی ندارم، راحتم!
    چقدرصداش بم و مردونه بود! سرم روتکون دادم تافکرش رو ازسرم بیرون کنم، صدای نیلوفرروشنیدم:«سارا، تو داخلِ همی‌ن چادری که زدیم بخواب! من تو چادرِآروین می‌‌خوابم!»
    سرم رو بلندنکردم، حتی نمی‌‌خواستم یک لحظه ببینمش! چقدربی حیاست! خجالت هم خوب چیزیه! یک ذره غروربرای هرآدمی ‌‌لازمه! مخصوصاً برای یک دختر.
    درازکشیدم، کوله پشتیم روگذاشتم زیرسرم، خیلی سفت بود! شال و مانتوم رو درآوردم وگذاشتم زیرسرم، بهترشد!
    یعنی ازدستم ناراحت شد؟! باهاش تند رفتم؟ توخودم مچاله شدم ونمی‌‌دونم چقدرگذشت وفکر کردم، تاخوابم برد.
    با صدای بارون ازخواب بیدارشدم، چقدرسردشد! با این که سویشرت تنم بود می‌‌لرزیدم! کاش حداقل پتو مسافرتیم رو می‌‌آوردم، ازبس هول بودم واسه این مسافرتِ مزخرف! گوشیم رو نگاه کردم ساعت شیش صبح بود! حالا چیکارکنم؟
    پرده رو زدم کنارو رفتم بیرون، حدودپنج دقیقه جلو چادرآروین ایستاده بودم! روم نمی‌‌شد برم بگم به من پتو بدید! حسابی داشتم خیس می‌‌شدم که یهودیدم بارون بند اومد! لبخند زدم وسرم رو بردم طرف آسمون که دیدم یک چتربزرگِ مشکی روسرمه! چشمام گردشد و دنبال صاحب دستی می‌‌گشتم که اون چتر روگرفته بود!
    بادیدن چشمای مشکی و نافذش اخم کردم و از زیر چترش اومدم بیرون! دستم روبی پروا گرفت تودستش، با خشم برگشتم سمتش ولی بادیدن لبخند محو و قشنگش زبونم قفل شد!
    - توماشینِ من، برای هردومون جا هست!
    - نه ممنون، من...
    - خیلی سرده، بیابریم توماشین، خودت رو لوس نکن!
    رفت سمت ماشین ودرِ سمتِ شاگرد رو بازکرد! عمراً! حتی اگه ازسرما بمیرم با تو نمیام تویک ماشین! اونم ماشینِ کوپه، که دونفره است! آخه خیلی بی پَروا ست، اعتراف می‌‌کنم که ازش می‌‌ترسم!
    ولی داشتم خیس می‌‌شدم ودیگه موندن روجایز ندونستم ، دویدم وسوارشدم! کنارماشین، سمت من ایستاده بود، در روبست ومن صدای خنده ش روشنیدم!
    ایش! خیلی تابلویی سارا، حالا می‌‌خواستی سوار شی عیب نداشت، ولی دیگه نیاز نبود خودت رومشتاق نشون بدی که می‌خوای سوارِ ماشینش بشی! نشست سمت راننده و برگشت سمتم، بلافاصله برگشتم و به رو به رو نگاه کردم! آروم خندید و ماشین رو روشن کرد.
    - بنده زیاد سرمایی نیستم، اما به خاطرِ شما، روشن می‌کنم!
    دکمه ی سیستم گرمایشی رو زد و گرما، به صورتم برخوردکرد! چرخید سمتم، یک دستش روفرمون بود و سرش روکج کرده بود سمتم! گوشه ی لبش پرید بالا و لبخندِ محو و جذابی اومد رو لبش! هول شدم و دوباره نگاهم رودوختم به روبه رو:«می‌شه من برم عقب؟»
    درحالی که به شوخی اخم کرده بود، خندید و متعجب گفت:«کجا؟!»
    اشاره کردم به عقب ماشین وگفتم:«اونجا!»
    آروم خندید ولی با جدیت گفت:«شرمنده بانو! لباسم روگذاشتم عقب!»
    برگشتم سمت عقب وکت وشلوارِمشکی رنگی، که روی صندلی عقب پهن شده بود، رو دیدم، ودوباره برگشتم سمت پنجره و به دریا خیره شدم.
    یهو نمی‌‌دونم چی شدکه همراه صندلی پرت شدم سمتِ عقب! صندلی روخوابونده بود و مجبورم کرده بود دراز بکشم روصندلی! دستش روگذاشته بود ر وصندلیم و با شیطنت نگاهم می‌‌کرد! سریع خواستم بشینم که بادستِ آزادش شونه ام روگرفت وگفت:«حیف نیست این صندلیِ گرم ونرم رو ولش کنی وبری تو اون چادر، رو زمین بخوابی؟!»
    خواستم دوباره بشینم که نذاشت ودوباره بادستش متوقفم کرد! آروم گفتم:»من دیگه خوابم نمی‌‌بره! بهتره برم !»
    - بخواب نترس! ازجانبِ من خطری تهدیدت نمی‌کنه! خیالت راحت.
    آره جونِ خودت! تو کلاً محدوده ی خطری! برگشتم سمتش، صندلیش روخوابونده بودوبهش تکیه زد، آروم جابه جا شد ودست هاش رو روی سـ*ـینه اش گره زد.
    درحالی که درازکشیده بودم، دستام رو روی شکمم قفل کردم و با انگشت هام بازی می‌‌کردم، نگاهم رو به سقف ماشین دوختم، زیرچشمی‌‌نگاهش کردم!
    شلوار جین وسویشرتِ سورمه ای پوشیده بود و زیرش تیشرتِ سفید به تن داشت، اولین بار بود که با لباسِ غیرِ رسمی ‌می‌‌دیدمش! به خاطرِتکیه دادنش به صندلی، عضلات گردنِش کشیده شده بود و من حرکت آرومِ سیبک گلوش رودیدم!
    کنارم درازکشیده بود و معذب شدم، لبم روگزیدم ونگاهم رودوختم به شیشه ی جلوماشین که قطرات بارون بهش برخوردمی‌‌کرد! عطر بارون، حتی توماشین هم بود.
    بوی عطرِمخصوصش توفضای ماشین پیچیده بود و انگار با اون گرما، دست به دست هم داده بودن برای این که من روبه خواب دعوت کنن!
    چشمام خمارشده بود و اون فضای لـ*ـذت بخش بهترین آرامشِ دنیابود! وخواب من رو به آغـ*ـوش کشید، یک دخترِ وحشی افتاده بود به جونم و تاجا داشت من رو می‌‌زد! هیچکار نمی‌‌تونستم بکنم، نه می‌‌تونستم دست و پاهام روتکون بدم نه حتی جیغ بزنم! برای یک لحظه حس کردم نمی‌‌تونم نفس بکشم، نشستم تا هوا رو ببلعم، یعنی واقعا خواب بود؟! عه بروبابا! توخوابم دست ازسرم برنمی‌دارن، آخه چرا من انقدربدبختم؟! دستم روگذاشتم روگلوم، جدی جدی داشت خفه م می‌کردا، به موقع بیدارشدم!
    بارون بند اومده بود! هنوزتوماشین بودم اما به جای دریا و چادرمون یک فروشگاه بزرگ روبه روم بود! در رو بازکردم وپیاده شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و مانتوم رو صاف کردم، مانتوم کو؟!
    سریع نشستم توماشین! هنوزسویشرتِ تابلوم که رنگِ صورتی وجلفی داشت، تنم بود! خدا رو شکرحداقل شالم سرم بود، داشت گریه ام می‌‌گرفت! ای خدا، بنده ی با حیا ونجیبت روببین به چه روزی افتاده! یک قطره اشک ازگوشه ی چشمم چکید! آخه اینجا کجاست؟!
    درطرف راننده بازشد و من سریع قطره اشکم رو از رو گونه ام کنارزدم، نگاهش نکردم ولی صدای نفسش روشنیدم که کلافه دادبیرون:«عجب داستانی شد این شعبه ی شمال!»
    مکث کرد وآروم وبا ملایمت گفت:«ببخشیداگه معطل شدی! دلم نیومد بیدارت کنم! خیلی وقته بیدارشدی؟»
    شالم رو مرتب کردم و موهام رو دادم زیرش! باصدای گرفته، درحالی که سرم پایین بودگفتم: «نه، همین الان!»
    - این عاملِ فروشم خیلی اذیتم می‌کنه!
    برگشتم سمتش ونگاهش کردم، همون کت وشلوارِ رسمی‌‌روپوشیده بودکه عقب پهن بود! گوشیش زنگ خورد و با صدای محکم وجدی جواب داد:«الو؟ من صداتون روندارم قربان، هنوز جلوی درهستم، بسیارخب، اجازه بدید میام داخل، دوباره صحبت کنیم! الو؟ الوآقای جاوید؟!»
    چشمام گردشد! گفت جاوید؟! یعنی بابای من؟ چه ربطی داره؟ مگه هرکی جاویدباشه بابای منه؟! آخه بابای منم گفته بود فروشگاهش توآستارا افتتاح شده! ازش شنیده بودم ولی هیچوقت من رونیاوردتا ازنزدیک ببینم!
    برگشت سمتم وبادیدنم، یک لبخندِ بزرگ وجذاب زد! ازهمون لبخندای کمیاب وقشنگش، کم پیش می‌‌اومدبخنده! لبخندهاش ناب بود، جذاب وبی همتا!
    اشاره کردبه همون فروشگاه وگفت:«اون فروشگاه رو می‌‌بینی؟ اجناسش مالِ منه! ازشرکت میاد اینجا، برو یک نگاه بنداز ببین خوشت میاد؟! سلیقه ی خودمه! منم باید برم بامسئولِ فروشم صحبت کنم.»
    سرم رو انداختم پایین وگفتم:«نه ممنون! من ظاهرم مناسب نیست.»
    مکث کردوآروم گفت:«بسیارخب، من زودبرمی‌گردم.»
    دوباره پیاده شد و بابسته شدنِ درافکارِ مختلف، هجوم آوردبه مغزم! اگه بابام می‌‌خواست بیاداینجا، پس چراهیچی بهم نگفت؟! چرانگفت بیادخترم باهم بریم؟ یعنی بابا، باحسام همکاره؟!
    حدودِ پنج دقیقه بعدبرگشت وگفت:«ببخشید!»
    دستم روکشیدم به شالم ودرحالی که روصندلی جابه جامی‌‌شدم گفتم:«خواهش می‌کنم!»
    تامقصد یک ساعت راه بود وفقط صدای موزیک های آروم و قشنگی که تو ماشین درحال پخش بود، سکوت بینمون رو می‌‌شکست!
    بلافاصله بعدازاین که رسیدیم نیلوفردویدسمتمون وشروع کردبه دعواکردن:«ای بابامعلوم هست شمادوتا کجایین؟ پوسیدیم اینجا!»
    گفتم:«می‌‌خواستین برین بیرون! مگه ما جلوتون روگرفتیم؟!»
    ناخودآگاه لبخندِ محوی زدم! (چه واژه ی زیباییست"ما" ! وقتی من وتو را، جمع می‌‌بندد! وقتی من وتو، ما می‌‌شویم!)
    - نابغه! من وآروین ماشین نداریم!
    صدای بم و مردونه ش روازپشتِ سرشنیدم:«گفتیم شما دو تا خلوت کنین باهم، این شدکه تنهاتون گذاشتیم!»
    دوباره لبخند محوی روی لب هام نشست، ازاین که باهاش جمع بسته می‌‌شدم! نیلوفربا لحنِ طلبکاری گفت:«من می‌خوام برم بازار، حوصله ام سررفت دیگه!»
    ای خدا ازدستِ این نیلوفر، تازه دیشب رسیدیم، بازپیله کردناش شروع شد! صدای معترض آروین بلندشد:«خانوم همین دیشب اومدیما!»
    - من ازدیروزصبح راه افتادم، عصررسیدم! والا ماکه دست فرمونِ آقا حسام رونداریم دوساعته برسیم شمال!
    صدای مردونه اش، باعث شدبرگردم سمتش که کنارم ایستاده بود ودستاش رو فرو بـرده بود توجیبش:«نه خواهش می‌‌کنم اختیاردارید!»
    نیلوفردوید سمت آروین وسرم رو انداختم پایین! خیلی بی ملاحظه اس! باصدای لوسی گفت: «من روببربازار!»
    آروین گفت:«عزیزدلم مگه لپ تابت رو نیاوردی؟!»
    - چرا.
    - بروفیلم ببین تا عصربریم بازار، باشه؟
    - من حوصله فیلم ندارم می‌‌خوام برم بازار!
    آروین پوفی کردو روبه حسام گفت:«حسام جان، داداش ماشین رو می‌دی ببرمش؟!»
    - آره قابلت رو نداره، بیا!
    - دستت دردنکنه!
    حسام برگشت سمتم و لبخندزد، آروم ونرم گفت:«شمانمی‌ری، بانو؟!»
    - نه! من هستم.
    - شرمنده، ما فقط مردونه داریم! هرچی می‌‌خوای برای پدرت بردار! چیزی نمی‌شه بعداًحساب می‌‌کنیم!
    کجای کاری که فروشگاهِ بابام از آب دراومده! یعنی اونی که ازدستش شاکی بود، بابای منه، یعنی، نه بابا! تشابه اسمیه!
    سرم رو انداختم پایین:«نه، خیلی ممنون من چیزی لازم ندارم!»
    صدای نیلوفراومد:«عه چه لوسی سارا! بیابریم دیگه!»
    چشمک زد و اشاره کردبه حسام وادامه داد:« ازقدیم گفتن مفت باشه ولی کوفت باشه! البته آقاحسام که جنساش بیسته! درجه یک! من قبلاً واسه آروین خریدکردم از نمایندگی شون!»
    - خواهش می‌‌کنم، نظرلطف شماست!
    نیلوفر اومد سمتم ودستم روکشید:«بروحاضرشودیگه!»
    عصبی گفتم:«حوصله ندارم نیلوفر!»
    - به درک!
    به سمتِ آروین رفت ومن نگاهِ بی حوصله ام رودوختم به دریا، صدای حسام روشنیدم:«آروین جان لطفا اون نسکافه ی من رو بده ازتوداشبرد.»
    برگشتم عقب، آروین ونیلوفرتوماشین نشسته بودن وحسام داشت بسته های نسکافه رومی‌‌گرفت ازآروین.
    برگشتم سمتِ دریا و صدای عبورِ چرخ های ماشین، ازروی ماسه ها روشنیدم، سمتِ راستم یک آلاچیقِ بسیار زیبا بودکه داخلش چندتا صندلی چوبی قرارداشت، خواستم برم سمتش که، یک دخترزود تر از من رفت! چهره ام پکرشد، این حالا ازکجا سروکله ش پیداشد؟! یک دوربین تودستش بود وتند تندعکس می‌‌گرفت! ازدریا، ازساحل، بایک حرکت پرش زد و ازآلاچیق اومدبیرون! کلاً همه اش بالاوپایین می‌‌پرید! خوشحال شدم ودوباره خواستم برم توآلاچیق که حسام جلو تر از من رفت، بِخُشکی شانس!
    ***
    فنجانِ داغ را محکم تر چسبید و قدم هایش را سمت آلاچیق برداشت، روی صندلی نشست وپاروی پا انداخت، صندلی، روبروی دریابود و آن منظره ی آرامش بخش رانگاه می‌‌کردکه، دختری جلوی دید اش راگرفت! نگاهش بالا آمد و به دخترنگاه کرد، دختری که چهره ی شرقی وزیبایی داشت، آهسته وبا طمأنینه گفت:«کاری ازبنده ساخته س بانو؟!»
    دستپاچه شد جلوی مردی که با تیپِ رسمی‌‌جلویش نشسته بودو منتظرنگاهش می‌‌کرد، بریده بریده گفت:«نه، یعنی، آره! راستش، اگه ممکنه می‌‌خواستم ازم چندتاعکس بگیرید!»
    یک تای ابرویش بالاپریدوگفت:«البته، باکمالِ میل!»
    آرام و با وقاربلندشد، فنجانِ نسکافه را روی صندلی گذاشت و دست اش را سمتِ دوربین درازکرد، دخترِ غریبه فوراً دوربین را دردست اش گذاشت و جلوتر رفت، وحسام دنبالش! غافل از این که یک نگاه، منتظر و بهت زده حرکاتِ آن ها را زیرنظردارد!
    سارا خیره بود به مردی که با دقت و احترام از دختر غریبه عکس می‌‌گرفت، ناخودآگاه بغض کرد! اخم هایش درهم رفت! قدم هایش راروی ماسه ها برداشت، نمی‌‌دانست چرا داغ شده و قدم هایش را تندبرمی‌‌دارد! نزدیکشان رسیده بود، آرام قدم برمی‌‌داشت، حسام درکنارِدخترِ غریبه قدش ازهمیشه بلندتربه نظرمی‌‌رسید! کنارش ایستاده بود و عکس ها را نشان می‌‌داد و دختر با شادی دست هایش رابه هم می‌‌کوبید، صدایشان رامی‌‌شنید، صدای نازک دختر، زودتربه وگوشش رسید:«می‌تونم بپرسم شغلتون چیه؟!»
    - البته! بنده مدیریتِ نمایندگیِ پوشاکِ آقایان رو به عهده دارم! درواقع عرضه کننده هستم، شما چه طور بانو؟! دانشجوهستید؟
    صدای پرعشوه ی دخترمی‌‌رفت رواعصابِ سارا که می‌‌گفت:«بله، من ترمِ یکِ رشته ی عکاسی هستم! ولی شما خیلی عالی عکاسی می‌‌کنید، می‌‌تونم دررابطه باعکاسی ازتون کمک بگیرم؟!»
    - البته!
    کارتِ ویزیت را ازداخلِ جیبِ کت اش بیرون کشید وگرفت سمتِ دختروگفت:«این کارتِ منه، هروقت مایل بودید می‌‌تونید با من تماس بگیرید!»
    - خیلی ممنون!
    - خواهش می‌‌کنم خانومِ جوان!
    لبش را محکم جوید! طعم خون رادردهانش احساس کرد، چراداشت حرص می‌‌خورد؟! صدای آرام ومردانه ای اورابه خودش آورد:«رفت! چی رونگاه می‌کنی؟!»
    سارا، چرخیدسمت اش و لبخندِ جذاب راروی لب هایش دید، کت وشلوار مشکی برازنده اش بود! برازنده ی قامت بلندش!
    - مدتِ زیادیه که به اون خانوم خیره شدی، به نظرجذاب می‌‌اومد؟!
    اخم هایش درهم رفت! ازنظرِاو، همه ی زن هادوست داشتنی وجذاب بودند؟!
    - اصلاً هم جذاب نبود! خیلی هم زشت بود، ازش خوشم نیومد، شمابه دخترای جلف وسبک می‌گین جذاب؟!
    آرام ومردانه خندید، وصدای خنده زیبایش درگوش سارا می‌‌پیچید! دردل گفت:«چه خبرته سارا؟ این جلف بازیا چیه جلومردِ غریبه؟!خودت هنوز سویشرتِ صورتی تنته، بعدبه اون دختره می‌گی جلف؟! موهام که دیده نمی‌شه، این مهمه! آخه اون علاوه براین که مانتوی قرمزوتنگ پوشیده بود، موهاش هم دیده می‌‌شد.»
    حسام، آهسته و بابدجنسی گفت:«ولی همچین بد هم نبود!»
    حرصی شدن اش رابه وضوح دید و خودش هم نمی‌‌دانست چرا ازحرص دادنِ این دختر لـ*ـذت می‌‌برد! هنوزلبخندمی‌‌زد، ولی ساراگفت:
    - این دیگه برمی‌‌گرده به سلیقه ی شما که خیلی مزخرفه!!
    باحرص حرف می‌‌زد و حس کرد نمی‌‌تواند بایستد، خواست قدم بردارد و دورشود که حسام، دست اش را دوباره بی پروا دردست گرفت! ابروهایش گره خورد و برگشت، دست اش را باخشم بیرون کشید، حسام بالحنِ آرام ومردانه اش گفت:«مطمئنی ازسلیقه ی من؟!»
    اخم هایش ازهم بازشد و متعجب زل زدبه مردی که درلفافه حرف می‌زد!
    - منظورتون چیه؟!
    - کاملاً واضحه! جوابِ من روبده، مطمئنی سلیقه ی خوبی ندارم؟
    - بله! کاملاً!
    - بسیارخب! طبقِ سلیقه ی بنده، شما زیباترین بانویی هستیدکه تابه حال دیدم، ! واگرازنظرِ شما، سلیقه ی من خوب نیست، پس درموردِ زیبایی شما، اشتباه کردم! با اجازه!
    این هاراگفت وازجلوی چشم های حیرت زده ی سارا ناپدیدشد، زیرلب زمزمه کرد:« مردکِ اتو کشیده ی متظاهر!»
    دیگر آن آلاچیق به نظرش مسخره میامد، مانتویی که شب قبل زیر سرگذاشت، زیادی چروک شده بود! چاره ای نداشت، تنش کردوداخلِ چادرنشست، صدای قه قهه ی آروین کنجکاوش کردو پرده راکنار زد، نیلوفربا ذوقِ فراوان، جنس هایی که خریده بود را به حسام نشان می‌‌داد، حسام هم درحالی که سیگاربه دست داشت واز آن کام می‌‌گرفت، فقط لبخندِ محوی می‌‌زد، آروین گفت:«می‌‌بینی توروخدا؟ ورشکست شدم بااین دختره!»
    نیلوفربا اعتراض گفت:«خیلی بدی آروین! حالادیگه کارت به جایی رسیده که به من می‌گی دختره؟!»
    آروین با لودگی گفت:«دختری دیگه! نکنه تغییرجنسیت دادی ومن خبرندارم؟! خب زودتربگوتکلیفم روبدونم که باید چه خاکی توسرم بریزم»، نیلوفرجیغ زد:«آرویــــن!»
    تمامِ سکوت را خنده های بلندِآروین شکسته بود، پرده را انداخت وبی حوصله مشغولِ ور رفتن باگوشی اش شد، دوباره صدای آروین راشنید.
    - حسام نمی‌خوای ازاون جوجه های خوش مزه ت بدی به ما؟ وای نیلوفر، نمی‌دونی چقدرمعرکه اس!
    صدای گرفته وبمِ حسام راشنید: رو باربی کیو خوب می‌شه.
    آروین گفت: اون مهارتی که شماداری تو جوج زدن، روگاز هم می‌تونی خوب درست کنی! آقا آتیش رومن درست می‌کنم ، دیگه چی؟
    نیلوفرگفت:«پس من برم خریدا رو بذارم توچادر!»
    صدایِ سرخوشانه آروین دوباره درفضاپیچید:«راستی داداش این ماشینت خیلی خوب سواری می‌ده ها، من که باهاش حال کردم! چندمی‌فروشیش؟»
    - فروشی نیست!
    نیلوفرواردِ چادرشد و سرخوشانه گفت:«سارا بیا، ببین چی خریدم!»
    بی حوصله دست زیرچانه زد و به خریدهای نیلوفر نگاه می‌‌کرد، فکرش هنوزدرگیربود، با خود فکرمی‌‌کرد، خوب می‌‌شد اگرگوشیِ حسام را پرت می‌‌کرد تو دریا، تادیگرهیچ کس بااوتماس نگیرد! دردل زمزمه کرد: «خوب تماس بگیره، موبایل واسه تماس گرفتنه دیگه! اصلاً به تو چه ربطی داره؟!»
    شب شد و ستاره ها درآسمان پیداشدند، نگاهش بینِ آسمانِ شب و دریا درگردش بود ودوباره یادِ خواب اش افتاد، برگشت وبه حسام خیره شدکه مشغولِ چرخاندنِ جوجه هاروی آتش بود، ازخودپرسید:«چرااون خواب روبایددرموردِ این آدم ببینم؟!»
    آروین لطیفه می‌‌گفت ونیلوفر، بلندبلندمی‌‌خندید، نگاهش دوباره خیره شدبه مردی که، برخلافِ آن دوآرام می‌‌خندید و آستین های لباسِ سفید اش را بالا زده بود وجوجه ها را باد می‌‌زد! نیلوفردادزد:«سارابیادیگه.»
    قدم هایش را روی ماسه های نرم برداشت وبه سمتشان رفت، نورِآتش، افتاده بود و صورتِ مردانه اش را روشن می‌‌کرد، می‌‌توانست چهره ی حسام را واضح ببیند، چشم های حسام که بالا آمد برای دیدنِ بانویِ زیبایش!
    به جمعشان اضافه شد و کنار نیلوفر، روی تخته ی کوتاهِ سنگ، نشست، دستِ مردانه اش که حاویِ یک سیخ جوجه بود، سمتِ سارادرازشدوگفت:«بفرماییدبانو!»
    صدای پرشیطنتِ آروین بلند شد:«نه بابا آقاحسام! چرا اولین سیخ مالِ ساراخانوم؟!»
    سریع سیخِ بعدی را سمتِ نیلوفرگرفت وگفت:«ای بابا، فرقی نمی‌کنه که! خانومامقدم هستن، اینم خدمتِ شما نیلوفرخانوم!»
    سارا نگاهش رازیرانداخته بود، یعنی فرقی نداشت؟!
    - ساراخانوم بفرمایید، داغش می‌‌چسبه!
    صدای آروین بود، آهسته لبخندی زدوگفت:«چشم، ممنون!»
    سرش را بالا آورد، نگاهش قفل شد در نگاهِ مردِ روبرویش، سیخ های جوجه را روی آتش گرفته بود، اوهم نگاهش می‌‌کرد، تصویرِ آتش درمردمکِ چشم هایش افتاده بود، چشم های مشکی و جذاب اش! دلش می‌‌خواست مثل حسام چشمهایش مشکی باشد! عجیب زیبابود! یادِ آسمانِ شب، که عاشق اش بود می‌‌افتاد!
    جوجه ها راگاز زد، طعمِ لذیذش، واقعاً بی نظیربود! بااین که جوجه دوست نداشت، این خوشمزه ترین غذایی بود که درعمرش خورد!
    آروین سکوت راشکست:«حسام تو معرکه ای پسر! عالی شده، مثلِ همیشه!»
    - خیلی ممنون، واقعا عالی بود!
    صدای نیلوفر بود، بلافاصله آروین و نیلوفربلند شدند وب ه سمت چادر رفتند، حسام با دستمالِ سفیدی مشغول تمیزکردنِ دست هایش بودکه سارا آرام وزیرلب گفت:«مرسی!»
    بلندشد و صدای مردانه اش راشنید:«خواهش می‌کنم بانو! نوش جان.»
    خواست سمت چادربرود که نیلوفرسمت اش دوید:«سارا میای بازی؟! قراره چهارنفری "هفت خبیث" بازی کنیم!»
    آرام و بی حوصله گفت:«من یکمی‌‌خسته ام، می‌خوام استراحت کنم!»
    - باشه هرطورراحتی،
    کناردریانشست و نگاهشان کرد، داشتند بازی راشروع می‌‌کردند، به حسام خیره بود که باجدیتِ تمام، بازی می‌‌کرد! ابروهای پرپشت و خوش حالتِ مردانه اش در هم گره خورده بود، بعضی وقت ها، واقعاًجذاب می‌‌شد، فقط بعضی وقت ها؟!
    سرش راتکان داد و بلندشد، باید می‌‌رفت! بایدمی‌‌خوابید، نمی‌‌خواست به خود، اجازه بدهد برای بیشترفکرکردن! درازکشید، حسام راست می‌‌گفت!
    صندلیِ ماشین اش زیادی نرم وخوب بود!
    صبح باز هم سارا ازهمه دیرتربیدارشده بود، بلند شد و ازچادر بیرون رفت، نیلوفر و آروین مشغول پهن کردن فرش بودند و حسام، درحالی که چند پلاستیک دردست داشت، به سمتشان می‌‌رفت، نیلوفرمؤدبانه گفت:«دستتون درد نکنه آقاحسام!» و رو به آروین گفت:«یادبگیر! زحمت کشیدن صبحانه گرفتن، تنبل! همه ش بخواب!»
    آروین بروبابایی نثارش کرد و نشست، حسام و نیلوفرهم نشستند، سارا سمتشان قدم برداشت وبلندگفت:«سلام!»
    نگاهِ هرسه چرخیدروی سارا، نیلوفرگفت:«این سارا همه اش می‌‌خوابه! کلاً تو این دنیا خواب رو از همه چیز بیشتردوست داره! بیا پیشِ خودم بشین عزیزم!»
    وقتی آدم دردنیا دل خوشی و انگیزه ای برای زندگی نداشته باشد دلش می‌‌خواهد بیشتربخوابد ودردنیای بی خبری غرق شود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    نیلوفربا شیطنت رو به آروین گفت:«این دوتادیشب تویک چادر بودن!»
    سارا و حسام هردو درحالِ خوردنِ آب پرتقال بودندو باشنیدنِ این حرف، هردوبه سرفه افتادند!
    نیلوفربلندگفت:«اوه! چه خبرتونه؟! خفه کردین خودتون رو!»
    و درکمال وقاحت به حرفای بی شرمانه اش ادامه داد:«نه بابا شوخی کردم! مگه کسی می‎تونه کناراین سارابخوابه؟! اونقدرتاصبح لگد می‎ز‎نه که طرف بلند می‎شه می‎ره توخیابون می‎خوابه!»
    سارا اشاره کرد که این همه چرت وپرت نگوید! این نیلوفرزیادی بی ملاحظه بود!
    همان لحظه بودکه آروین صدایش بلندشد:«نیلوفراگه این عادت روداشت از رو تخت پرتش می‎کردم پایین! خودم به هیچ وجه راضی نمی‎شدم برم توخیابون!»
    سارا سرش را پایین انداخته بود، ازاین بحث خوشش نمی‎آمد! ولی یکی آن وسط شیطنت اش گل کرد و بحث را ادامه داد:«ولی به نظرمن بایدمحکم بگیریش که تا صبح نتونه تکون بخوره! طوری باید توحصار دستات اسیرش کنی که دیگه نتونه لگد بزنه!»
    صدای مردانه ی حسام بود! سارا سرش رابیشتر درگردن فرو برد، داشت ازخجالت آب می‎شد! چرا این بحثِ شرم آور راتمام نمی‎کردند؟! دریک جمعی که همه باهم نامحرم بودند، اصلاً درست نبود این بحث ادامه داشته باشد! دوباره در دل به خود لعنت فرستاد به خاطر این که همراهِ نیلوفربه مسافرت آمده بود.
    آروین خندید و نیلوفر سریع گفت:«آقاحسام، سارا قصدازدواج نداره، لازم شدحتماً براتون بگم که تودفترخاطراتش امضاکرده وبا خونش مهرزده که محاله تا آخرعمرش ازدواج کنه!»
    حسام با قاطعیت گفت:«من هم قصدازدواج ندارم!»
    هم نیلوفر و هم آروین هردو زدند زیرخنده! حسام گفت:«اصلاً من منظورم ازدواج نبود!»
    نیلوفرگفت:«آخه اهل my friend هم که نیست! پس فقط شوهرش می‎تونه اینطوری ادبش کنه دیگه! فقط همین می‎تونه منظورتون باشه دیگه!»
    آروین با لودگی گفت:«این حسام اصلا ازاعصاب تعطیله بابا! بیچاره اون دختری که به پستش بخوره!»
    حسام با حاضرجوابی گفت:«شیوه ی تومحترمانه اس که می‎خوای پرتش کنی ازروتخت پایین، آره؟! اعصابِ تو خیلی قویه، آره؟!»
    این دفعه صدای خنده ی نیلوفربلندشد، سارا هم آهسته می‎خندید وحسام محوش شده بود! خودش نمی‎دانست چقدرجذاب وخواستنی می‎شود وقتی می‎خندد! لبخندِکجی زد و محو خنده ی سارا بود، که صدای آروین راشنید:«هه هه! آقای بامزه جهت اطلاعت باید بگم که، پرتش کنم پایین بهترازاینه که مثل وحشیا بگیرمش وخفه اش کنم!»
    حسام آهسته گفت:«آهان! پرت بشه پایین استخوان هاش خوردبشه اصلاً وحشیانه نیست!»
    نیلوفرازحرفِ حسام ازخنده روده بُرشده بود و بین خنده با زحمت گفت:«راست می‎گـه دیگه آروین! حرکت توخیلی وحشیانه اس انتقادپذیرباش!»
    آروین عصبی گفت:«آره اصلا! همینه که هست! می‎خواستی ازهمون اول به یک آدمِ وحشی شماره ندی!»
    آروین به دنبالِ حرف اش بلندشد و رفت و جمع را در شوک رها کرد! نیلوفر به آروین شماره داده بود؟! یعنی آروین اصلا دوستش نداشت که اینطوری سکه پولش کرد؟! نیلوفرکسی بود که اول پیشنهاد داد؟! همه ی این سوال ها در ذهنِ سارا می‎چرخید.
    صدای گریه نیلوفر بلندشد و با قدم های بلند، سمتِ چادر دوید وآنجارا ترک کرد، سارا فکرش مشغول شد، نیلوفر چه کارکرده بود؟!
    حسام دنبالِ آروین دوید و درحالی که پشت سرش می‎رفت گفت:«آروین این چه طرزحرف زدن بودآخه؟»
    - هیچی نگوکه همه ش تقصیره توئه!
    - ببین شوخی شوخی چه جدی شد! بیا برو ازش معذرت خواهی کن!
    - اصلاًحرفش هم نزن! محاله من معذرت بخوام!
    - مردی که حاضرنیست هیچوقت غرورش رو بذاره زیرپاش، هیچوقت هم نبایدکاری کنه که نیاز به معذرت خواهی داشته باشه! نبایدبی احترامی‎می‎کردی.
    - مگه من چی گفتم؟!
    - دیگه چی می‎خواستی بگی؟! آبروش رو جلو دوستش بُردی! اون دوستت داشته که اول شماره داده!
    - پس خودش هم بیاد معذرت خواهی!
    - مثلِ یک مرد اشتباهت روبپذیر! برو کنارش و عذرخواهی کن!
    - عمراً! مگه تو خوابِ شبش ببینه!
    - خیلی لجبازی!
    حسام کنار دریا ایستاد، سری از تأسف تکان داد، آروین درمقابلِ خانوم ها باملاحظه رفتارنمی‎کرد! فندکِ طلایی رنگ اش را از جیب بیرون کشید و سیگاری که دردست داشت را آتش زد، پُکِ اول را زد و برگشت و به چادرخیره شد، صدای گریه های بلندِ نیلوفرسکوت را شکسته بود.
    وسارادر دل زمزمه می‎کرد:«بیچاره نیلوفر! اگه یک ذره تهِ قلبم دلم می‎خواست توعاشق شدن کوتاه بیام دیگه الان حتی یک درصدهم دلم نمی‎خواد!»
    اگه منم یه روزی اعتراف کنم به عشق واون بانامردی همه جا، جاربزنه که توخودت رو انداختی به من وآویزونم شدی ... سرش را تکان داد! هیچوقت چنین چیزی رانمی‎خواست.
    - دوستت خیلی ناراحت شد ، نه؟
    سارا باحرص برگشت سمتِ صدا و به حسام نگاه کرد، لبخندجذابی روی لب داشت! ناخودآگاه اخم های سارا از هم باز شد وآرام گفت:«آره! دوستتون خیلی بدصحبت کرد!»
    هردو بادیدنِ هم ناخودآگاه نرم می‎شدند ودست ازجنگیدن برمی‎داشند! حسام سرش راتکان داد و به دریا خیره شد، تک تکِ حرکات اش جذاب بود!
    سارا، نشسته بود وعمیق وبی وقفه نگاهش می‎کرد.
    درحالی که کنارسارا ایستاده بود، آهسته گفت:«بهش گفتم کارت اشتباه بود و برومعذرت خواهی، ولی کوگوشِ شنوا؟! برو، آرومش کن!»
    سارا با حرص گفت:«سرم دادزد! نیلوفر وقتی اعصاب نداره نمی‎شه حتی ازیک متریش رد بشی!»
    حسام آرام و مردانه خندید! چقدرهمه رفتارهایش شیرین بود! همیشه ازپسرهای جلف و سبک که قهقهه میز‎دند متنفربود! سارا با لبخند نگاهش می‎کرد که حسام برگشت و نگاهش را غافلگیرکرد، لبخندِ جذابی به رویش پاشید وگفت:«برو، تنهاش نذار! اون الان بهت احتیاج داره.»
    سرش را تکان داد و رفت سمت چادر، حتی یک لحظه هم نمی‎خواست ازحسام جداشود!
    - نیلو، بی خیال!
    میان‎ هق هق هایش عصبی گفت:«تودخالت نکن!»
    سارا با حرص گفت:«به درک!»
    کوله اش راکوبید زمین و سرش راگذاشت رویش، چشم هایش را بست، بوی سیگار در فضای چادرپیچیده بود، ازکی سیگاری شـد؟!
    جرعت نداشت حرف بزند، نیلوفرمثل یک ماده ببرآماده ی حمله بود! سارا وقتی کلافه و غمگین می‎شد، دلش می‎خواست بخوابد، اماحالاباصدای بلندِ موزیک و بوی سیگارنمی‎توانست!
    قرص خواب اش را از داخلِ کوله بیرون کشید و بدونِ آب، بازحمت فرو داد! نفهمید کی و چطور، چشم هایش گرم شد وخوابش برد.
    ***
    چشمام رو باز کردم، نیلوفر هنوزکنارم نشسته بود،هندزفری توگوشش بود وهمه اش سرش رو تکون می‎داد! دستم روجلو چشماش تکون دادم تا متوجهم شد.
    دادزد:«چی می‎گی؟»
    - اون لعنتی روازتوگوشت دربیارتامجبورنباشی دادبزنی!
    دختره ی دیوانه! کرشدم! دوباره دادزد:«چی؟! نمی‎شنوم!»
    باخشم سمتش هجوم بردم وهندزفری رو از توگوشش درآوردم:«می‎گم این لعنتی رودرش بیار تا بفهمی‎!»
    درحالی که آدامس می‎جویدگفت:«بنال!»
    - خیلی بی ادبی!
    ادام رو درآورد وخواست دوباره هندزفری بذاره که دستش روکشیدم:«نیلوفرامروز برگردیم!»
    - چی؟ بروبابا!
    - من بایدبرگردم.
    کاملاًبی تفاوت گفت:«خب برگرد!»
    پوفی کردم ، تازه خوبه با آروین دعواش شده و بازم می‎خواد بمونه!
    - راستی سارا فهمیدی حسام واسه چی اومده؟
    - گفت واسه کارش!
    - آره! هیچی توزندگیش به جزکار، براش مهم نیست! اونقدرجدی می‎شه تو کارش که همه ازش می‎ترسن! حتی توبازی! دیشب من وآروین باترس ولرز باهاش بازی کردیم! آخرم اون برنده شد! انگار باکارش ازدواج کرده!
    نیلوفرحرف می‎ز‎د و من تمام مدت نگاهم به حسام بودکه عصبی، کنار دریا راه می‎رفت و باگوشیش حرف میز‎د، دست راستش روگذاشته بود پشت گردنش ، گوشی رو قطع کرد وگذاشت توجیبش، یک نیرویی من روسمتش می‎کشید! آروم کفشام رو پوشیدم ورفتم سمتش؛ روی ماسه ها آروم قدم برمی‎داشتم و هرچی بیشتر نزدیکش می‎شدم قلبم محکم ترمی‎کوبید! نیلوفرراست می‎گفت؟ یعنی این همه کارش رو دوست داره؟!
    پشت سرش با فاصله ی نه چندان زیادایستادم، متوجه حضورم نمی‎شد منم هیچ اعلامِ حضوری نکردم! خیره به قامتِ بلندش بودم، کاش هیچ وقت برنگرده تامن همین طور، یک دل سیرنگاهش کنم! خیره به پشت سرش نگاه می‎کردم که ناگهان برگشت سمتم! هول شدم وحتی نتونستم نگاهم رو بدزدم! رنگ تعجب روتونگاهش دیدم، ولی گوشه ی لبش به آرومی ‎بالا رفت! خیره به لبخندکج و محوِ قشنگش بودم و سریع گفتم:«ات... اتفاقی افتاده؟»
    سرش رو تکون داد و دوباره روش رو برگردوند سمت دریا! رفتم کنارش ایستادم، بعد از کمی‎مکث آروم گفت:«خیلی واسه اون نمایندگیِ لعنتی زحمت کشیدم! همه عمرم وزندگیم روگذاشتم براش! خصوصاً شعبه ی شمال، همه اش به خاطرِ یک مدیرِ بی فکر و ناوارد، حالا دوباره ازاول باید بسازمش!»
    باغم نگاهش کردم، نگاهش رو پر از حسرت به دریا دوخته بود و دستاش رو توجیبش فرو کرد! یعنی منظورش بابای من بود؟!
    نفسش رو پرشتاب رهاکرد و با همون صدای گرفته ومردونه ش گفت:«دعواتون شد؟!»
    آب دهنم رو با زحمت فرو دادم وگفتم:«می‎خوام برگردم تهران! فردا دانشگاه دارم، ولی نیلوفراصلابراش مهم نیست!»
    نگاهش هنوز به روبه رو وخیره به دریابود:«حالا چه عجله ایه ؟!»
    - غیبت هام زیاده می‎ترسم استاد حذفم کنه!
    - آماده شو، عصرحرکت می‎کنیم!
    چشمام گرد شد و برگشتم سمتش که داشت می‎رفت سمتِ چادرها، دادزدم:«چی؟»
    برگشت سمتم وبا خونسردی گفت:«مگه نمی‎خوای بری تهران؟»
    - چرا! ولی شما ...
    - خب من می‎برمت دیگه!
    - آخه شما، پس کارِتون چی، مگه براتون مهم نیست؟!
    بی هواگفت:«تو مهم تَ...»
    دهنش نیمه بازموند و ادامه ی حرفش روخورد! فقط بهم خیره شده بود؛ انگار می‎ترسید ادامه بده، نمی‎خواست باورکنه وبه زبون بیاره ومن هم انگارنمی‎خواستم بشنوم که سریع گفتم:«من، من با اتوبوس می‎رم!»
    و بعد بدونِ این که منتظرحرفی ازش بمونم دویدم سمت چادر! انگارهردومون داشتیم فرارمی‎کردیم، ازاین که رابـ ـطه ای بینمون شکل بگیره و به هم نزدیک بشیم! هرچند اون سعی می‎کرد به من نزدیک بشه، اما من نباید می‎ذاشتم! تهِ همه رابـ ـطه ها یا جداییه یا ازدواج! من هیچ کدومش رو دوست نداشتم! نبایدمی‎ذاشتم حتی اگه واقعاً دوستش داشتم! حتی اگه اون می‎گفت ازکارش که همه دنیاشه، براش مهمترَم! نیلوفر توچادر نبود، باکنجکاوی برگشتم تاببینم کجارفته که بادیدنش، رفتم تو شوک!
    حسام هم، باچشمای متعجب نگاهشون می‎کرد! نیلوفرسعی می‎کردازآروین فاصله بگیره ولی آروین دست بردار نبود و به کارش ادامه داد.
    با دهنِ بازنگاهشون می‎کردم، یعنی واقعا نمی‎فهمیدن نباید این کار رو انجام بدن وقتی دو تا مجرد اونجا حضوردارن؟! این نیلوفرخیلی وقیحه! براشون نگرانم، برای آخرش! برای این که هیچ نسبتی باهم ندارن و، این کارها آخر و عاقبتِ خوبی نداره! اونایی که ازدواج می‎کنن به صدتا مشکل برمی‎خورن واز هم جدامی‎شن، وای به حالِ رابـ ـطه ای که هیچ سرو تهی نداره! نه ازدواج، نه طلاق...
    به خودم اومدم ودیدم مدتِ طولانیه که بهشون زل زدم وحسام، بایک نگاهِ دلواپس به من خیره بود! با قدم های بلند، خودش رو به سرعت بهم رسوند و دستش روگذاشت روچشمام! سعی کردم دستاش روپس بزنم وگفتم:«چندباربهتون هشدارداده بودم که ل/م/س/م نک...»
    حرفم رو قطع کرد وکنارگوشم گفت:«هیس هیچی نگو! بیاازاینجابریم!»
    و بدون این که دستش رو از رو چشمام برداره هدایتم کرد سمتی که نمی‎دونم کجابود! هیچ جارونمی‎دیدم، تواون آشفته بازارخنده ام گرفته بود و از دستِ خودم لجم گرفت، درحالی که نمی‎تونستم خنده ام رو جمع کنم گفتم:«من هیچ جا رو نمی‎بینم!»
    اونم داشت آهسته می‎خندید و کنارِ گوشم گفت:«بهتر!»
    آروم گفتم:«اوناکه باهم قهربودن!»
    آروم گفت:«آروینه دیگه، ! حالتِ نرمالی نداره، مَسته! بروتوچادرتابرم جمعش کنم، ببخشیدکه رفیقِ ما یه خورده بی ملاحظه اس! من شرمنده ام.»
    سرم رو انداخته بودم پایین و یه ذره هم بالانمی‎آوردمش که مبادا باهاش چشم توچشم بشم! دستش رو از رو چشم هام برداشته بود؛ من به جای نیلوفر خجالت می‎کشیدم!
    ***
    حسام دردل گفت:««کاش یک ذره ازحیای این دختر، تو وجودِ اون دوتا بود!»
    آروین نشسته بودروی ماسه ها و دست هایش را ستونِ بدنش کرده بود، حسام، روی یکی از زانوهایش نشست وزد به شانه ی آروین، آهسته صدایش زد.
    آروین لبخندِ دندان نمایی زد وهمان طورکه چشمایش بسته بودگفت:«جونم داداش؟!»
    - خیلی بی ملاحظه ای! صد دفعه گفتم زیاد نخور، ! صد دفعه گفتم آدمی‎که اختیارش رو ازدست بده دیگه آدم نیست!
    بدونِ توجه به پند و نصیحتِ حسام، فقط بلندخندید!
    حسام، سمتِ ماشین دوید و یک بطری کوچک آب برداشت وخالی کرد روی سرِ آروین! برای چندلحظه نفسش حبس شد و دهانش را باز کرد برای بلعیدنِ هوا!
    - حالت جا اومد؟!
    آرام خندید:«خیلی ضدحالی می‎دونستی؟!»
    - بلندشو my friendِگرامی‎تو راضی کن برگردیم!
    - مگه توکارت تموم شد؟
    - من دیگه حوصله ندارم بااین یارو کَل بندازم! همین امروزحرکت می‎کنیم!
    داخلِ چادر نشسته بود و وسایلش راجمع می‎کردکه صدای نیلوفر راشنید:«آروین بمونیم دیگه!»
    - نمی‎شه آخه قربونت برم! حسام می‎خوادبرگرده بعدماچطوری بریم؟
    - اتوبوس!
    - کوپه رو ول کنم بشینم تو اتوبوس؟! مگه عقلم رو از دست دادم؟!
    - آخه من می‎خوام بیشتراینجاباشم.
    - میایم دوباره عزیزم! می‎خوام مثلِ ماشینِ حسام بخرم، میارمت دوباره!
    - پس ماشینِ خوشگلم چی می‎شه؟!
    - ماشینت باید بُکسل بشه خانومم! راه دیگه ای نیس، نتیجه ی لجبازی می‎شه همین، چقدربهت گفتم با اون ماشین ازشهردورنشو؟ بعدخیلی راحت بلندشدی اومدی مسافرت.
    کوله را پشت اش انداخت و از چادر بیرون رفت، به آسمانِ سورمه ای رنگِ شب خیره بود، آسمانی که ستاره هایش یکی یکی خودرانشان می‎دادند!
    دلش می‎خواست تاصبح، ستاره ها را می‎شمرد، کنار دریا، با مردی که این روزها زیادی جلو چشم هایش آفتابی می‎شد!
    چون کنارِ ماشین ایستاده بود، صدای بسته شدنِ در، او را که خیره به آسمان و در فکربود، از جاپراند! برگشت سمتِ ماشین و نیلوفررا دید که داخلش نشسته بود، درِ جلوی ماشین را باز کرد و صندلی را جلو داد و به سختی رفت عقب، بلافاصله که نشست، صدای نیلوفرباعث شدسمت اش بچرخد.
    - خوب شد؟! به آرزوت رسیدی؟ مخِ حسام روزدی برگردیم، ! خیالت راحت شد؟ ای خدا من چقدر بد شانسم آخه؟ چرا ماشینم باید خراب بشه؟ماشینی که هیچیش نبود!
    ازهمان شیشه ی کوچک عقب به حسام خیره بود که با چه جدیَتی چادرها راجمع می‎کرد! آروین هم کناردریا ایستاده بود و با گوشی، مشغول صحبت بود، سارا بی آنکه برگردد سمت نیلوفرگفت:«خودت گفتی سابقه داشته، زیادخراب شده!»
    - خیلی لوسی سارا! هیچوقت این کارت یادم نمی‎ره.
    عصبی برگشت و دادزد:«اگه می‎دونستم قراره به آروین جونت بگی بیاد هیچ وقت باهات نمی‎اومدم، می‎دونی چندبار، تواین دو روز، مامانم زنگ زد تا ازم خبربگیره؟ اصلا من فقط به خاطرتوئه عوضی اومدم اما توچیکارکردی؟! تمام این دو روز رو با آروین جونت بودی! قرار بود مسافرتمون سه روز باشه، اما تو همین دو روز، بهم زهرمارشد!»
    نیلوفرکاملا ساکت شد! ولی زیرلب غر زد:«واسه توکه بد نشد! خوبه حسام اومد تنها نبودی!»
    دهان بازکرد تاجوابش را بدهد که حسام وآروین سوارشدند! دندان هایش را با حرص روی هم سایید و برگشت سمت پنجره و زل زد به بیرون! نمی‎خواست کسی از رازش باخبرشود! نمی‎خواست، باید همان جادردلش دفن می‎شد!
    همه سکوت کرده بودند ولی آروین انگارزیادی سرحال بود چون همه اش صدای پخشِ ماشین را زیاد می‎کرد!
    نگاهش خیره به حسام بود که با اخم زل زده بود به جاده و یک دستی رانندگی می‎کرد! یک بار فقط نگاهش ازتوی آینه به عقب افتاد! فقط یک لحظه به سارا نگاه کرد ولبخندِ محوی مهمانِ لب هایش شد‍!
    آروین و نیلوفررارسانده بود وآخراز همه نوبت به سارا رسید، پیاده شد و درِ جلورا بازکرد، صندلی را خواباند و برای دیدنش خم شد:«خب، بفرماییدخانوم!»
    بلندشد و باز ب اهزار بدبختی ازروصندلی رفت جلو؛ پیاده شد و حسام آهسته گفت:«مراقبِ خودت باش بانوی زیبا!»
    درحالی که سرش پایین بود، لب گزید و آرام گفت:«ممنون بابتِ همه چیز!»
    و منتظرنشد و دوید سمت خانه!
    بندِکوله اش را روی شانه صاف کرد، زنگ را فشرد، لبش را می‎گزید! حسام تکیه زده بود به ماشینِ مشکی رنگ اش ودرحالی که لبخند می‎ز‎د، نگاهش را برنمی‎داشت! سارا نگاهش رادزدید و در دل گفت:««چرانمی‎ره؟! خداکنه مامانم نبینَش!»
    در باز شد و سریع رفت داخل.
    صدایی باعث شد به خودش بیاید:«سارامعلومه حواست کجاست؟!»
    بابهت گفت:«هان؟!»
    فرشته لبخندزدودخترش را درآغوش کشید:«خوبی؟»
    به سرتاپایش نگاه کردوادامه داد:«سالمی‎؟! دلم خیلی برات تنگ شده بود، چرا شب حرکت کردین؟»
    سارا درحالی که سمتِ اتاق می‎رفت گفت:«نیلوفرگفت شب حرکت کنیم! آخ، خیلی خسته ام، بابا کجاست؟»
    - بابات یک سفرِ فوری براش پیش اومد، رفت آستارا!
    سارا بهت زده برگشت وگفت:«آستارا؟!»
    - آره، چطورمگه؟!
    رفت سمتِ فرشته و دست اش راگرفت:«مامان یک دقیقه بیابشین کارت دارم!»
    - چی شده سارا؟ چرااینطوری می‎کنی؟!
    دستِ فرشته را کشید و وادارش کرد روی کاناپه بشیند، خودش هم نشست وگفت:«مامان، بابا باچه شرکتی قراردادبسته؟!»
    - شرکتِ جِنتِل بِرَند! چطور؟!
    - چه اسم جالبی! شمامدیرعاملِ شرکتشون رو می‎شناسی؟!
    - نه! بابات می‎شناسَش! بابات می‎گفت خیلی با ادب و محترمه ولی زیادی تو کارجدی و سخت گیره! می‎گفت می‎خوام قراردادم روباهاش به هم بزنم!
    ابروهایش بالاپرید، درست حدس زده بود و تردیدش ازبین رفت! سریع پرسید:«یعنی باهم دعواشون شده؟»
    - آره، چه جورَم! حالا تو چرا این سوالا رو می‎پرسی؟
    دستپاچه شد وگفت:«هیچی، همینجوری! من برم بخوابم که صبح کلاس دارم.»
    صبح مثل همیشه دیربیدار شده بود و دیر به دانشگاه می‎رسید! صبحانه نخورده ازخانه بیرون زد.
    با نیلوفر در یک دانشگاه بودند، سارا روانشناسی می‎خواند و نیلوفر حقوق! از تصورِ این که نیلوفر، وکیل شود خنده اش گرفته بود که ناگهان با صدای نیلوفرازجاپرید:«به چی می‎خندی؟!»
    سرش را بلندکرد وتازه به یاد آورد کلاس هایش تمام شده ودرمحوطه دانشگاه نشسته! نیلوفر بالای سرش ایستاده بود، سارا بهت زده گفت:«بالاخره اومدی؟ دوساعته اینجا منتظرنشستم ، چی کارم داشتی؟»
    - بلندشو، بهت می‎گم!
    دست اش را کشید، همانطورکه دنبالش کشیده می‎شد بندِ کوله اش را روی شانه صاف کرد، درحالی که به سرعتِ قدم هایش می‎افزود که مبادا با این شتابی که نیلوفرمی‎رود بخورد زمین، گفت:«نیلوفر کجامی‎ری؟ خسته شدم آخه، ازدیشب هیچی نخوردم ، دوساعته داریم می‎دوییم!»
    - بیا می‎فهمی‎، چقدرغُرمیز‎نی!
    این ها راگفت و همچنان به راه رفتن ادامه داد، سارا دیگر واقعاً نفس کم آورده بود و بریده بریده گفت:«نیلوفر، دستم ، کنده شد، ولم کن، خودم، میام...»
    نیلوفردست اش را ول کرد وبرگشت سمتِ سارا و باهیجان گفت:«رسیدیم!»
    نگاهش می‎چرخید و اطراف را ازنظرمی‎گذراند، جز یک زمین تنیس چیز دیگری نبود! کلافه گفت:«ماکه تنیس بلدنیستیم! درضمن من الان خیلی خسته م، بیا برگردیم،»
    - ما قرار نیست بازی کنیم!
    سارا با تعجب گفت:«چی؟»
    - ما اومدیم فقط تماشاکنیم!
    - چی؟!
    کلافه شد و دست اش را کشید وهمانطور که می‎رفت سمت زمین تنیس، دست تکان داد و دادزد:«آروین! ما اومدیم!»
    سارا بهت زده نگاهش می‎چرخید بین نیلوفر و آن دو شخصی که مشغولِ بازی بودند وهمزمان دید که هردوی آن ها برگشتند وبازی را متوقف کردند!
    آروین کلاهِ لبه دارِ مشکی گذاشته بودروی سرش و شلوارک مشکی و تیشرت نارنجی پوشیده بود و درحالی که لبخندِ دندان نمایی میز‎د، آدامس می‎جوید! ونفر مقابل که از قدِ بلند اش مشخص بود کسی نیست جز حسام! تیشرت و شلوارک سفید پوشیده بود و کلاهِ لبه دارِ همرنگ اش راروی سر،داشت، جذاب و چشمگیر، حتی درلباسِ ورزشی هم زیبا بود!
    اصل یازدهم:" یک جنتلمن همی‎شه برای فعالیت های ورزشی وفرهنگی، برنامه ی منظمی‎را دنبال خواهد کرد".
    نیلوفر، بی مکث دوید سمت آروین، سارا به آن هاخیره بود که صدایی از کنارش اورا ازجاپراند:«سلام! حالِ همسفرِ من چه طوره؟!»
    برگشت سمت صدا، حسام فقط چندقدم با او فاصله داشت و لبخندمحوی روی لبش بود!
    سارا نگاهش را دزدید وگفت:«سلام، ممنون!»
    و بلافاصله دادزد:«نیلوفـــر؟ من رفتــم!»
    برگشت وخواست برود ولی صدای حسام متوقفش کرد:«کجا بااین همه عجله؟پاقدمِ من سنگین بود بانو؟!»
    برگشت سمت اش وخواست چیزی بگویدکه نیلوفرآمد وگفت:«این سارا ازدیشب هیچی نخورده، منم گشنمه بریم یه چیزی بخوریم، بعد بازی روادامه بدید، هان؟ چطوره؟»
    تمام مدت که نیلوفرحرف میز‎د، حسام دستِ راستش را فرو بـرده بود در جیبِ شلوارِ کوتاهش و با دستِ دیگرش راکد تنیس راگرفته بود وآرام تکانش می‎داد، ولی یکباره به صورت ناگهانی سرش چرخید طرفِ سارا و نگاهش را غافلگیر کرد! سارا درحالی که دستپاچه شده بود، به سرعت گفت:«نیلوفر من می‎رم خونه یه چیزی هم می‎خورم .»
    وبرگشت وقدم برداشت، که باصدای آروین متوقف شد:«سارا خانوم تشریف داشته باشید! من وحسام یه دست دیگه بازی می‎کنیم بعدش همه باهم می‎ریم!»
    برگشت سمتشان، نگاهِ هرسه ی آن ها به سارا خیره بود! شانه هایش را بالاانداخت و گفت:«باشه، قبوله!»
    آروین دوید و در جایگاهش برای بازی ایستاد ولی حسام، نگاهش روی سارا قفل بود و لبخندمی‎ز‎د! صدای آروین بلند شد:«بیا دیگه حسام...»
    درحالی که نگاهش روی سارا بود عقب گرد کرد و بعد دوید سمت آروین و از آنجایی که توپ در دست اش بود با راکد ضربه زد! حرکت اش ناگهانی بود و آروین غافگیر شد ولی به موقع توپ راگرفت! نیلوفر وسارا هم کنار زمین ایستادند.
    تاآخرِبازی هردفعه آروین می‎برد نیلوفرجیغ می‎کشید و قربان صدقه اش می‎رفت! این کارهایش شدیداً لج سارا را درمی‎آورد! وهروقت حسام می‎برد، سرمی‎چرخاند سمتِ سارا و چشمک میز‎د! تیشرت و شلوارکوتاهِ سفید و کلاه لبه دار همرنگ اش به او می‎آمد، مثلِ تمام لباس هایی که می‎پوشید!
    سرانجام هم، بازی به نفع حسام تمام شد! برای یک لحظه سرِ سارا گیج رفت و نشست ، همه متوجه شدند و بانگرانی سمت اش هجوم آوردند، حسام روبرویش زانو زده بود و، سارا با وجودِ سرگیجه اش می‎توانست چهره ی نگرانش را ببیند!
    سارا آرام گفت:«چیزی نیست ، فقط ازدیشب چیزی نخوردم، یه خورده سرم گیج می‎ره!»
    صدای مردانه و عصبیِ حسام را شنیدکه بانگرانی همراه بود:«معلومه دیگه! وقتی چیزی نمی‎خوری فشارت می‎اُفته.»

    ابروهای پهن و مردانه اش درهم گره خورده بود و به سارانگاه می‎کرد، سارا با سماجت اخم کرد و بلندشد:«من خوبم!»
    قدمِ اول را برداشت، برای یک لحظه حس کرد زیر پاهایش خالی شد و داشت دوباره می‎اُفتاد که دستِ محکم ومردانه ی حسام، مانع اش شد، آرام، کنارِگوشش گفت:«خیلی لجبازی!« این را گفت و رو به آروین ادامه داد:«آروین ساکِ ورزشیم رو میاری بی زحمت؟» وادارش کرد بشیند! آروین ساک راپرت کرد، حسام سریع زیپش را بازکرد و سارا به این فکرمی‎کرد که الان بیشترازهروقتِ دیگر اورا عصبی می‎دید! یک بسته کیک و شیرِ پاکتی را سمت اش گرفت وگفت:«بگیر لطفا! رنگت خیلی پریده!»
    سارا باسماجت گفت:«نمی‎خوام!»
    چطور این دخترِ سرکش را رام می‎کرد؟! نِی را داخلِ شیرپاکتی فرو برد وروی لبش گذاشت، آهسته گفت:«بخورخواهش می‎کنم!»
    به چهره ی جذاب و نگرانِ حسام نگاه کرد و محتوای شیر را بالا کشید! بلافاصله بعدازاین که مطمئن شدتمام شده، پاکت خالی شیر را پرت کرد و بلند شد، وسارا خیره بود به ردِ انگشت های مردانه اش که روی پاکت افتاده بود، تمام مدت فقط خشم اش را روی پاکت شیر خالی کرده بود!
    - حسام چِش شد یهو؟!
    صدای متعجبِ نیلوفربود که بهت زده به رفتنِ حسام نگاه می‎کرد، وآروین دنبالش می‎دوید! سارا آرام گفت:«می‎شه بریم؟!»
    نیلوفر برگشت و فقط نگاهش کرد ، یکباره سرش داد زد:«چقدرمزخرفی تو سارا!یک روز اومدیم بیرون خوش باشیم، همه اش می‎گی(ادایش رادرآورد) "می‎شه بریم؟ می‎شه بریم؟!" عه خسته ام کردی دیگه.
    وبرگشت سمتِ آروین وصدایش زد:«آرویــن؟ آرویــن !»
    زیر لب زمزمه کرد:«کجا گذاشت رفت؟!»
    گوشی اش راازکیف اش بیرون کشید و گذاشت کنار گوشش:«الو کجا رفتین شمادوتا؟»
    - …
    - باشه منتظرم زود بیارش!
    تماس راقطع کردو روبه ساراگفت:«می‎گـه حسام رو داره آروم می‎کنه! من نمی‎دونم این حسام چرا یهو اینجوری شد؟! انگار برق گرفتش!»
    قلب اش محکم می‎کوبید، دلش فروریخت، صدای ضربانِ بلند قلب اش راحس می‎کرد! برایش مهم بود؟!
    آروین دوید سمتشان و حسام پشت سرش آهسته درحالی که سرش پایین بود، قدم برمی‎داشت، نیلوفربلند شد و دوید سمت آروین، دست اش را گرفت وکشید وگفت:«بریم دیگه... من گرسنمه!»
    اخم های حسام به طور وحشتناکی گره خورده بود که هیچ کدام جرعت حرف زدن نداشتند! رستوران، کنارِ زمین بازی قرارداشت وسرپوشیده نبود؛ فقط میز‎ وصندلی هارا بیرون چیده بودند و چترهای آفتابگیر رویش قرارداشت! صندلی ها راعقب کشیدند و یکی، پس از دیگری نشستند، نیلوفرکنارگوشِ ساراگفت:«چی می‎خوری؟»
    سارا فقط شانه هایش را بالا انداخت! آروین کلاهش راروی میز‎گذاشت ودرحالی که آدامس می‎جوید به نیلوفرنگاه می‎کرد، نگاهِ سارا خیره بود به حسام که باجدیتِ تمام به مِنو خیره بود و باجدیَت گفت:«ما دنده کباب می‎خوریم!»
    آروین گفت:«منظورت از "ما" کی بود داداش؟!»
    حسام بدونِ این که سرش را از روی منو بلندکند، با انگشت، به خودش وسارا اشاره کرد!
    آروین گفت:«من ونیلوفرجوجه می‎خوریم ، بگوگارسون بیاد!»
    نیلوفربا اعتراض گفت:«من دنده کباب می‎خوام!»
    آروین گفت:«من نمی‎خوام زیاد ریخت و پاش کنم، عزیزم موقعیتِ من رو درک کن!»
    حسام گفت:«کی گفته تو قراره حساب کنی؟! همه مهمونِ من!»
    آروین باخنده گفت:«نه داداش زحمت نمی‎دیم!»
    حسام گفت:«زحمتی نیست.»
    اصل دوازدهم:" سخاوتمند ودست ودلباز باش!"
    بعدازدادنِ سفارش، صدای نیلوفر بلندشد:«می‎گم حسام خان، خوب این آروین جونِه منو بُردی ها! ایول!»
    آروین گفت:«این رفیقِ ما همیشه برنده اس، همیشه! مگه نه حسام؟!
    حسام با صدای بم وگرفته اش گفت:«بله درسته ، ولی تا وقتی که به هیچ کس نباخته بودم، نه الان! ازجمعِ حاضرعذرمی‎خوام ، من می‎رم دستام رو بشورم.»
    بلافاصله بلندشد و رفت و نگاهِ خیره و بهت زده ی همه را به دنبال خود کشاند! بعد از صرفِ ناهار، حسام برای عوض کردنِ لباسش به سمتِ رختکن هارفت و بقیه منتظرشدند، آروین با اعتراض گفت:«این حسام دیگه زیادی سخت می‎گیره! بهش می‎گم یکم خاکی باش! جمعمون دوستانَه اس، آخه مگه این لباس چشه؟!»
    به لباس های اسپرتی که به تن داشت اشاره کرد وادامه داد:«خودش رو مُلَزم می‎کنه که حتماً رسمی ‎بپوشه، خیلی خودساختَه اس!»
    نیلوفرگفت:«مگه بده؟یکم تو یاد بگیر.»
    آروین عصبی شد وگفت:«مگه من چمه؟! اون زیادی سخت می‎گیره و واسه خودش دفترِ قانون درست کرده! من نُرمالَم!»
    نیلوفرگفت:«آدم اگه بتونه پیشرفت کنه و از حدِ نُرمال بالاتر بره، می‎شه یک آدمِ بزرگ! می‎شه یکی که با بقیه متفاوته، نه این که درحدِ بقیه بمونه، تو می‎خوای درهمین حدِ نرمالت بمونی، به حسام چیکارداری؟! به نظرمن که اون واقعاً قابلِ ستایشه! واقعاًبی همتاست!»
    نیلوفربرگشت سمت ساراوادامه داد:«مگه نه سارا؟!»
    هول شد، چه می‎گفت؟! نمی‎خواست دیگران بدانندکه چه چیزی در سرش می‎گذرد! این که به چه چیزی فکرمی‎کند و قلبَش تازگی ها برای چه، محکم می‎کوبد!»
    فقط صدای آروین نجاتش داد:«همینه که هست، من همینم! هرطوردلم بخوادزندگی می‎کنم، نمی‎خوای؟ راه بازجاده دراز! بفرمابرو، به سلامت!»
    نگاهِ سارا بهت زده به آروین خیره بود و نیلوفر، فقط دوید ورفت! باهمه ی دعواها و بحث هایشان، چرا از هم جدا نمی‎شدند؟ چرا همدیگر را تحمل می‎کردند؟! آروین، دست اش را با کلافگی درموهایش کشید، سارا آهسته گفت:«آقا آروین؟ نیلوفرخیلی تنهاست! می‎شه یکم بیشترهواش روداشته باشید؟!»
    آروین خواست جوابی بدهد که حسام به سرعت خود را رساند و درحالی که نفس نفس میز‎د، گفت:«شرمنده معطل شدید.»
    سارا، به سرتاپایش نگاهی انداخت وبی هواگفت:«نه اصلا!»
    حسام لبخندِ محوی زد و نگاهش کرد، جذاب به نظرمی‎رسید برای سارا! با خودش فکرکرد این خیلی خوب بود که حسام باهمان لباسِ ورزشی، از زمین تنیس خارج نمی‎شد! حسام درحالی که نگاهش را از روی سارا برنمی‎داشت گفت:«نیلوفرخانوم کجان؟!»
    ساراآهسته گفت:«رفت!»
    حسام بهت زده گفت:«بله؟! متوجه نشدم؟»
    آروین عصبی گفت:«نشنیدی؟! رفت!»
    حسام لب هایش را با زبان ترکرد و برگشت، به پیاده روخیره شد، نیلوفر دور شده بود! ولی سریع گفت:«بشینید داخل ماشین، تو مسیر سوارشون می‎کنم!»
    آروین گفت:«لازم نکرده! ولش کن!»
    حسام با سماجت گفت:«بنده نیلوفر خانوم رو سوار می‎کنم! جنابعالی هم، جلو جمع ازش عذرخواهی می‎کنی! بعدش دیگه پای خودته که می‎خوای باهاش بمونی یا ولش کنی! اگه مرد باشی که تا آخر، باهاش هستی!»
    نگاهش از صندلی عقب خیره به چشم های مشکی و نافذ حسام بود که درآینه ی جلو، دیده می‎شد! اخمش کمرنگ شده بود و چشم هایش آرام بود، دیگر عصبی به نظر نمی‎رسید، چقدرجذاب بود!
    نیلوفر باهیجان گفت:«بریم بازار؟»
    سارا، نفس اش راکلافه بیرون داد، همین چند دقیقه پیش بود دعوایشان شدوحالا…
    آروین باآرامش گفت:«نه خانومم نمی‎شه!»
    مثل دفعه ی قبل، کسی که ازهمه آخر ترپیاده می‎شد، سارابود!
    حسام ازماشین پیاده شد و در جلو را باز کرد، سارا سریع پیاده شد! بدون این که نگاهش کندگفت:«ممنون!»
    حسام آرام گفت:«صد هزاربار هم برنده بشم ، درمقابلِ چشم های توهمیشه بازنده ام!»
    و آهسته ادامه داد:«مراقب خودت باش وکمترمن رو عصبی کن! نذار پا بذارم رو اصول و شیوه هام و اون چهره ی خوبی که همه ازم انتظاردارن، تو ذهنشون خراب بشه!»
    تا به حال عصبی نشده بود یعنی؟! فقط سارا باعث اش شده بود؟! دیگرصبرنکرد و سمتِ خانه دوید.
    به محض ورود اش به خانه، خاله زهره را دیدکه روی کاناپه، کنار مادرش نشسته بود ، سلام کرد و مقنعه اش را از سر بیرون کشید.
    نشست کنارشان و خاله زهره شروع کرد.
    - چطوری خاله جون؟ خوبی عزیزم؟
    ساراگفت:«ممنون خاله جون خوبم.»
    خاله زهره گفت:«خاله قربونت برم چرا باز موهات رو کوتاه کردی؟ فردا می‎خوای ازدواج کنی مردا اصلاً موی کوتاه رو نمی‎پسندن ، رو دست مامانت می‎مونی ها! بعد، تو عروسیت باید کلاه گیس بذاری!»
    این ها را گفت و بلند خندید!
    سارا با حرص گفت:«مرسی از لطفتون خاله جون! ولی من ازدواج نمی‎کنم.»
    - وا؟ مگه می‎شه؟ منطقی فکرکن خاله جان! ببین مامانت از دست تو این همه جوش میز‎نه وحرص می‎خوره، الهی بمیرم برات خواهر خیلی لاغر شدی!
    باچشم های گرد شده به زهره نگاه می‎کرد، فرشته(مامان سارا) باناله گفت:«چی بگم خواهر؟! هرچی بهش می‎گم بذار خواستگار بیاد، می‎گـه من نمی‎خوام ازدواج کنم! خسته شدم دیگه، می‎ترسم آرزوی دیدنش تولباس سفید روبه گور ببرم!
    خاله زهره گفت:«نگوخواهر! خدانکنه.»
    ساراطاقت نیاورد و عصبی گفت:«مگه من چندسالمه؟! هرکی ندونه فکرمی‎کنه الان سی سالمه و هنوز ازدواج نکردم! من بیست وسه سالمه، خاله جون به نظرشمامن الان پیر دخترم؟!»
    خاله زهره گفت:«نه خاله جان! مامانت می‎گـه اگه الان ازدواج نکنی، دیگه برات خواستگارنمیاد!»
    - بهتر! می‎خوام صدساله سیاه نیاد اصلاً!
    بلندشد و خواست سمت اتاق اش برودکه صدای فرشته باعث شد سیخ درجایش بایستد:«بهتره خودت رو آماده کنی! چون من بهشون گفتم همین امروزبیان!»
    عصبی برگشت ودادزد:«چـــی؟!»
    خاله زهره گفت:«خاله جان، خانواده ی خیلی خوبی هستن، پسرِ برادرشوهرم، سیاوش! خیلی پسرِ خوبیه، مامانش گفت پسرم تا حالا با هیچ دختری نبوده! می‎گفت می‎خوام به تعدادِ سالِ تولدِ ساراجان سکه مهرش کنم!»
    چشم هایش گرد شد و داد زد:«مگه می‎خوان من رو بخرن؟! مگه اینجاف روشگاهه که نرخ تعیین می‎کنن؟!»
    - وا، خاله جان مهریه حقِ زنه! این حرفایعنی چی؟! من بهشون گفتم امروز بعد از ظهر تشریف بیارید! وای خاله نمی‎دونی چقدرخوشحالم که داری سر و سامون می‎گیری!»
    فایده نداشت! برای خودشان بریدند و دوختند! دیگر ماندن راجایز نمی‎دانست و به سمت اتاق اش پا تند کرد، متنفر بود! از این که ارزش زن ها با مهریه پایین می‎آمد! خسته بود، از دخالت های خاله زهره، از پیله کردن های مادرش، روی تخت ولو شد.
    گلویش درد می‎کرد، بغض لعنتی گیر کرده بود! گوشی اش زنگ خورد و با این که حوصله نداشت با صدای گرفته جواب داد:«الو نیلوفر؟ سلام.»
    - دختره ی نکبت، آخه واسه چی به آروین گفتی از این به بعد حواست به نیلوفر باشه؟!
    باتعجب دادزد:«چـــی ؟!»
    - بهش گفتی آقا آروین چرا با نیلوفر بد برخورد کردین و سنگ رو یخش کردین! تو چیکار داری به زندگی من؟! واسه چی دخالت می‎کنی ؟! اومده به من می‎گـه تو انقدر بدبختی که دوستات میان‎ به من می‎گن نیلوفر تنهاست، تا بلکه یکم دلم برات بسوزه!»
    سارا قهقهه هیستیریکی زدوگفت:«داری چرت می‎گی! منه احمق به خاطر تو بیشعور به آروین سفارش کردم! یعنی تااین حد عاشقشی که به خاطر یک توصیه ی کوچولوی من داری اینطوری سرم داد میز‎نی؟!»
    - اون عوضی اگه نصیحت حالیش می‎شد که به حرفِ حسام گوش می‎داد! اگه آدم بودکه تاالان حسام روش تأثیرمی‎ذاشت!
    - مشکلاتِ تو وآروین دیگه به من هیچ ربطی نداره، خدانگهدار!
    گوشی را پرت کردو آهسته گفت:«آخه چرا؟! از همه متنفرم ! متنفر!»
    سرش را محکم در بالشت فروبرد و از تهِ دل زار زد.
    خواب! تنها چیزی که بهش آرامش می‎داد وقتی ازهمه چیز می‎بُرید! خواب اورا به دنیای بی تفاوتی می‎برد.
    *****
    سوار دوچرخه بودم و تند رکاب میز‎دم ، واسم عجیب بود من که اصلا دوچرخه بلد نبودم چه طوری داشتم می‎روندمش؟! موهام دورم ریخته بود و من پیچیدن باد رو در لابه لاش حس می‎کردم! چرا روسری نداشتم؟! من که موهام کوتاه بود الان چرا تا شونه هام می‎رسه؟! تمام درختای اطراف اون جاده ی باریک پربودن از شکوفه های صورتی! نسیم خنکی می‎وزید و شکوفه های صورتی تو هوا می‎رقصدن! رکاب میز‎دم و یک لبخند بزرگ رو لبم بود! سرعتم داشت زیادمی‎شد و برای یک لحظه پای چپم از روی رکاب سر خورد و به همین سادگی تعادلم رو از دست دادم ، کنترل دوچرخه از دستم خارج شد و به طور وحشتناکی افتادم، دوچرخه افتاده بود رو یکی از پاهام و نمی‎تونستم تکون بخورم ؛ هیچ کس اون اطراف نبود ، پرنده هم پرنمی‎ز‎د! هیچ صدایی جز صدای آرومِ نسیم نبود! فقط یک زمین تنیس رو می‎دیدم که فاصله ی زیادی باهام داشت، !
    اشکام می‎ریخت و درد بدی تو پام پیچیده بود، ساپورت صورتی کم رنگی پام بود که حالا قسمت زانوش پاره شده بود! پیراهن سفید، که روش گل های صورتی ریزی داشت، پوشیده بودم! هق هق می‎کردم وهیچ کس نبود به فریادم برسه!
    سرم پایین بود و دوتا پا رو دیدم که جلوم سبز شد! سرمو آروم بلند کردم و بعد از پاها و شلوار کوتاهش، تیشرت سفیدش رو دیدم، گردنش و بعد لبخند جذابش! نگاهم رفت بالاتر و به چشماش رسیدم، دستش سمتم دراز شد وبی تردید گرفتمش! ولی پام خیلی درد می‎کرد نمی‎تونستم بلند شم.
    دوچرخه رو با دست آزادش بلند کرد و پرتش کرد اونطرف، تو دلم قهقهه زدم! دوچرخه ی مزخرف تِرکید! بایک حرکت بلندم کرد! نگاه متعجبم رو چرخوندم و رسیدم بهش، یک لبخند بزرگ زد که دندونای سفید ومرتبش رو به نمایش گذاشت! باابروهای بالا رفته و متعجب نگاهش می‎کردم که آروم گفت:«شناختی دخترخانوم؟!»
    چشمام گرد شد و اون خندید! روی یک نیمکت فرود اومدم و خودش هم نشست کنارم، قمقمه ام رو از رو دوچرخه ام برداشت و داد دستم ، نگاه متعجبم رو برنمی‎داشتم و آب رو از دستش گرفتم ، یه خُرده که خوردم، سریع از دستم گرفت و خودش هم خورد! هنوز متعجب نگاهش می‎کردم، کلاه آفتابی سفیدی که روسرش بود رو برداشت و چند تا شکوفه ی صورتی ازروش افتاد! نگاهم کرد ویک تای ابروش رفت بالا!
    - هنوز نمی‎خوای جوابم رو بدی؟! فقط یک کلمه ..آره یا نه؟
    بهت زده نگاهش می‎کردم، سمتم خم شدو آروم گفت:«حاضری بامن زندگی کنی یانه؟!»
    ناخودآگاه لبخند محوی زدم و، اون خندید:«پس قبوله!»
    ناگهان پام تیرکشید، دستم رو گذاشتم روش، داشت ازش خون می‎اومد! دستمال سفیدی، که دورمچش بسته بود رو باز کرد وبست دور زانوی زخمی‎شده ی من! محکم گره زدش و با لبخند بهم نگاه کرد.
    *****
    پُکِ آخر را محکم زد، آروین دست اش را گذاشت روی شانه اش وگفت:«داداش بهش بگو و خودت رو خلاص کن!»
    متعجب به او خیره شد، چه می‎گفت؟! آروین به آرامی‎لبخند زد وگفت:«اونجوری به من نگاه نکن! دلت واسش لرزیده! نگو نه، که تابلوئه!»
    کلافه گفت:«چی می‎گی آروین ؟!
    صدایش گرفته بود و بافرودادنِ آب دهانش درد گلویش را حس کرد!
    آروین پوزخندزد وگفت:«واسه من نقش بازی نکن! چرا باهاش ازدواج نمی‎کنی؟ مشکلت چیه؟ مطمئنم سارا هم دوستت داره! توقع نداری که اون پا پیش بذاره؟!»
    انکارکرد:«دیوونه شدی آروین!»
    آروین گفت:«تودیوونه شدی، ! تو که عاشق شدی وحاضرنیستی حتی یک قدم براش برداری، ازچی می‎ترسی؟!»
    عصبی گفت:«هرچی می‎گم باز حرف خودش رو میز‎نه! داداشِ من! آروین خان! تَوهم برت داشته!»
    این هاراگفت و چند بار زد روی شانه ی آروین، برگشت و خواست سمت ماشین برود، ولی آروین دست بردارنبود:«ازرفتارت همه چیز رو فهمیدم! من رو سیا نکن! چرا از ازدواج فرار می‎کنی؟»
    صبرش تمام شد و برگشت و داد زد:«چی می‎گی واسه خودت؟! می‎دونی چند تا موقعیتِ کاری داشتم که به خاطر همین مسئله از دستشون دادم؟! پیشنهادای میلیاردی! شرطشون متأهل بودنِ من بود! عموحمید، تا حالا صد بار بهم گفته:«پسرم! تو، تنها تداوم دهنده ی نسل خاندانِ زند هستی! باید ازدواج کنی!» هردفعه بهش جواب سربالا دادم، تودیگه چرا آروین؟! تو که همه چیزِ من رو می‎دونی ، مرد، حرفش یکیه! من حرفم روعوض نمی‎کنم.
    برگشت سمت ماشین و داخلش نشست، دست اش روی فرمان بود وخیره شد به شهرِ بزرگی که از این بالا خیلی کوچک بود و فقط چراغ هایش دیده می‎شد! دردل زمزمه کرد:««خیر سرم خواستم یه شب بارفیقم خلوت کنم و بهش پیشنهادِ بام تهران رودادم! حالااون ازم می‎خوادعهدهایی که باخودم بستم رو فَسخ کنم!»
    سیگارِ دیگری را آتش زدوبه چراغ های ریز شهر خیره بود، همی‎شه عاشق بالا ترین ها بود، عاشق دوردست ترین ها!
    باصدای بسته شدنِ در ماشین یک تای ابرویش بالا رفت و زیرچشمی ‎به آروین نگاه کرد که سوارماشین شد و با شرمندگی گفت:«داداش ببخشید! حق باتوئه ، من زیادی دخالت کردم! شرمنده.»
    لبخند زدوگفت:«مطمئن باش اگه قصد ازدواج داشتم تو اولین نفری بودی که درجریانت می‎ذاشتم!»
    آهسته گفت:«می‎دونی حسام؟ من شاید با نیلوفر، زیاد اختلاف داشته باشم، ولی می‎خوام یک حقیقتی رو بهت بگم! باهاش واقعاًخوشبختم! اگه حرفی زدم بهت فقط به خاطر این بود که می‎خواستم تو هم، حس من رو تجربه کنی ، همین!»
    استارت زد و پایش را روی پدال گازفشرد! تمام مسیر سکوت کردند و بالاخره، آروین را پیاده کرد، این حسام، دیگر حسام سابق نبود! حسامِ بیخیالِ گذشته که فقط به کارش اهمیت می‎داد و اصولِ شیوه هایش، حالا کسی پیدا شده بودکه بیشترازاین ها برایش اهمیت داشت، حسامی‎که همیشه برنده بود، به یک دخترباخت!»
    گوشی اش را ازجیب بیرون کشید و دست اش رفت روی شماره ی سارا! قسمت پیام هارا لمس کرد و نوشت.
    ***
    چشم هایش را که از فرط گریه ی زیاد، قرمزشده بود، گشود، عجب رویای شیرین ومَلَسی دید!
    هوا تاریک شده بود، ازروی تخت بلندشد، در اتاق را آرام باز کرد، سکوتِ مطلق بود! حتماً قرارِ خواستگاری کنسل شده بود! باخوشحالی بالاپرید. صدای هشدارگوشی اش بلند شد! بی حوصله رفت سمت اش، پیام داشت، ازناشناس! پیام رابازکرد.
    "مراقب خودت هستی دیگه؟ "
    باچشم های گرد شده به پیام خیره بود و می‎توانست حدس بزند چه کسی است! بااین حال، تایپ کرد:"شما؟"
    دستِ لرزانش سِند را لمس کرد! دوباره پیام آمد:" فکر کن یک غریبه! "
    باشیطنت نوشت:" غریبه به حالِ من چیکار داره؟!"
    جواب داد:"فقط می‎خواستم مطمئن شم. "
    نوشت:"ازچی؟"
    پیام آمد:" ازاین که مراقبی. "
    قلب اش زیادی بی جنبه بود! باید تنبیه اش می‎کرد تا فرو نریزد! تا محکم نکوبد و سرو صدا راه نندازد!
    تایپ کرد:"مراقبم. "
    مدام به خودش نهیب میز‎د:« نباید اینطوری فکرکنی سارا! فکرای مزخرف و چرتت رو بریز دور! تحت تأثیرقرارنگیر! واسه خودت خیال بافی نکن!»
    صدای درباعث شدباشتاب برگردد، قامتِ پدرش درآستانه ی درظاهرشد، بالحن مشتاقی بلندگفت:«بـابـاجـون! و دوید سمت آغـ*ـوش پدرش.»
    - قربونت برم بابا، خوبی؟ تنهایی رفتی سفر، بدون من خوش گذشت؟
    - نه! بدترین مسافرت عمرم بود! شماکجارفته بودین؟!
    - باهواپیمارفتم اردبیل و از اونجا با ماشین رفتم آستارا!
    صدای فرشته باعث شد بادلخوری روبرگرداند:«سلام! نیلوفر بهم گفت صبح فشارت افتاده! اون موقع خاله ات بود چیزی نگفتم، الان بهتری؟!»
    بادلخوری گفت:«آره بهترم!»
    وبعدبااشتیاق روبه کامران(پدرِ سارا)گفت:«باباجون خیلی دلم برات تنگ شده بود.»
    ***
    همه برای خوردنِ شام، سرمیز‎نشستیم، تازه اشتهام بازشده بود وداشتم با میـ*ـل غذا می‎خوردم ، مامان و بابام غذاشون رو ول کرده بودن و به من خیره شده بودن!
    لقمه ای که تو دهنم بود رو بازحمت فرو دادم وگفتم:«انگارخیلی دلتون برام تنگ شده ها!»
    مامانم درحالی که آب می‎ریخت تولیوان ومی‎داد دستم، گفت:«بخور مادر جون بگیری!»
    لیوان رو ازش گرفتم ویک نفس کشیدم بالا وگفتم:«فقط سه روز نبودم! بعد نمی‎دونم شما با این همه وابستگی چه جوری می‎خواین من رو شوهر بدین!
    بابا گفت:«بخور بچه زیاد حرف نزن! مامانت فقط یه خورده نگرانته!»
    مامان گفت:«همین امروزصبح فشارش افتاده بوده کامران!»
    برای این که حرفم رو به کرسی نشونده باشم تا هی بهم گیرندن باید شوهرکنی، قاطعانه گفتم:«نه، شماها به من وابسته شدین! اگه من از این خونه برم بدون من نمی‎تونید زندگی کنین!»
    باباگفت:«حالاکجابه سلامتی؟!»
    - جایی نمی‎خوام برم! مامان خانوم چند وقته پیله کرده باید بذاری خواستگاربیاد! می‎خواد من رو بفرسته برم!
    باباگفت:«مامانت حق داره! بیست و سه سالته هنوز یک خواستگار پاشو نذاشته تو خونه!»
    - اوه! همچین می‎گی بیست وسه سالته انگار سی وسه سالمه! پدرِ من، بنده هنوز جا دارم!
    (این بابای ما یه ذره تعصب نداره! همه باباها وقتی اسم شوهر میاد واسه دختراشون داغ می‎کنن، ولی بابای ما گیرداده باید شوهرکنی! خوبه یکی یه دونه ام و اینطوری رفتارمی‎کنن!)
    - مامان گفت:«آره هنوز جاداره واسه ترشی شدن!»
    داد زدم:«مامان!» (بی احترامی‎اصلاً درست نیست! تحت هیچ شرایطی! سارا و حسام از نظر ادب، درست دو قطب مخالف بودن!.
    مامانم گفت:«چه خبرته دختره ی سلیطه که اینطوری داد میز‎نی؟! مگه بد می‎گم؟ خانواده ی صولتی فردا میان‎! قرارافتادواسه فردا.»
    قاشق وچنگالی که توی دستم بود روپرت کردم و بلندشدم و به سمتِ اتاقم هجوم بردم، و صدای مامان رو شنیدم که گفت:«می‎بینی چطور تربیتش کردی کامران؟!»
    ***
    روزاش را با یاد خدا آغاز کرد، قدم های محکم و با صلابت اش را سمتِ میز‎منشی برداشت، منشی مثل همیشه دستپاچه شد و ایستاد:«سلامِ جنابِ زند، بفرمایید آقای صالحی تشریف آوردن.»
    سرش را تکان داد و ازکنارمیز‎ منشی عبورکرد، وارداتاقِ مدیرعامل شد و صالحی که مرد جوانی بود از جا برخاست:«سلام جنابِ زند! باعثِ افتخارِ بنده س که قراره باشما کارکنم.»
    صدای بم ومردانه اش دراتاق پیچید:«خواهش می‎کنم، بفرمایید بشینید لطفا!»
    پشتِ میز‎مدیرعامل نشست ودرحالی که دست هایش رادرهم قلاب می‎کرد و روی میز‎ قرارمی‎دادگفت:«خب من درخدمتم! بفرمایید.»
    - خیلی ممنون که وقتِ گران بهاتون رو در اختیارِمن گذاشتید، برای شرکت درخواستِ مدلینگ داده بودید، من برای استخدام مزاحمتون شدم!
    یک تای ابرویش بالارفت و مردِ روبرویش رابراندازکرد! تیپ وظاهر خوبی داشت، اما این ها کافی نبود! لب هایش را با زبان ترکرد وگفت:«امیدوارم توجیه شده باشید جنابِ صالحی، من به تازگی مدلینگم رو اخراج کردم! علاوه برجنبه های ظاهری، تنها معیارهای من، لیاقت و شایستگیِ شما خواهد بود، تکنیک های رفتاری، رعایتِ نظم وهماهنگی درفعالیت فردی وگروهی و داشتنِ شایستگی ازنظرِ اخلاقی! مدلِ شرکت من، بایداین ویژگی هارو دارا باشه. چون من معتقد هستم که یک مدل، ویترینِ شرکت ما خواهد بود! بنده برای شرکت، به یک مدل با این ویژگی ها نیازمندم! که با شرکتِ من شناخته بشه و اجناسم رو به خوبی معرفی کنه!»
    - بله چشم، من تمام تلاشم رومی‎کنم، درهرصورت اگربرای استخدام من مایل بودید، خوشحال می‎شم باهام تماس بگیرید!
    بلند شد و سمتِ میز‎حسام قدم برداشت، محکم و مردانه دست اش رافشرد وحسام سرتکان داد:«حتماً درجریان می‎ذارمتون.»
    ***
    دست هایش را با سماجت جلوسینه گره زدوگفت:«من چای نمی‎برم!»
    فرشته سینی راسمت اش گرفت:«بیجا کردی، مگه دستِ خودته؟! بگیرببینم !»
    روبرگرداند وگفت:«نه ، نه ، نه! مگه من مستخدمشونم که براشون چای ببرم؟! به من چه اصلاً!»
    کلافه گفت:«دختر تو از یک سیاره دیگه اومدی مگه؟! نمی‎فهمی‎؟رسمه! دختربایدبرای خواستگار چای ببره، بگیراینقدر لجباز نباش!»
    - مرده شورِ هرچی رسمه رو ببرن! نمی‎خوام، نمی‎برم، ازشون خوشم نمیاد!
    - هرکاردلت می‎خوادبکن، تو می‎دونی وبابات!
    فرشته سینی رابرداشت و از آشپزخانه خارج شد، وسارا به اجبار دنبالش رفت، سرش را پایین انداخته بود و واردِ سالن پذیرایی شد، صدای خاله زهره بودکه گفت:«بیاساراجان، بشین اینجا!»
    داشت به صندلی کنارِ خود اشاره می‎کرد، با اکراه نشست و سرش را بالا آورد، نگاهش با نگاهِ سیاوش برخوردکردکه لبخندی برلب داشت، فهیمه خانوم(مامان سیاوش)گفت:«به به ماشالله چه دختری، مطمئنم که لیاقت پسرم روداری! پسرم خیلی مهربون وآقاست، واست چیزی کم نمی‎ذاره دخترم! من تضمین می‎کنم که همسر خوبی برات بشه عزیزم!»
    سارا داشت حالش به هم می‎خورد و در دل زمزمه کرد:«« سوسکه رفت جلو آینه، مامانش گفت"الهی قربونِ قد وبالات!"
    نگاهش چرخید روی سولماز، داشت پوزخند می‌ز‎دو با اکراه به سارا نگاه می‎کرد!
    صدای فهیمه خانوم بیشتر اعصاب اش را به هم ریخت:«آقاکامران اگراجازه بدید این دوتا جوون برن باهم صحبت کنن.»
    صدای پدرش بودکه گفت:«خواهش می‎کنم، اجازه ی ماهم دست شماست!»
    قرار شد برای صحبت به اتاق سارا بروند که مخالفت کردوگفت:«مامان می‎شه یه لحظه بیاین؟!»
    سیاوش بلاتکلیف ایستاده بود! سارا دم گوش فرشته گفت:«خوشم نمیاد ازش، نمی‎خوام بیاد تو اتاقم! من می‎رم توحیاط، اگه خواست بگو بیاد اونجا!»
    این هاراگفت و بی آنکه منتظر بماند، سمت حیاط پا تند کرد، وقتی حرف زور بالای سرش بود، مثل بچه ها لجبازمی‎شد.
    - انگار حضور من شما روآزارمی‎ده!
    برگشت سمت اش وباقاطعیت گفت:«دقیقاً همین طوره!»
    جا خورد، فکرنمی‎کرد اینهمه رک جواب بشنود! سارا ادامه داد:«من جوابم به شمامنفیه، نمی‎خواستم وقتتون رو برای من هدر بدید و به مامانم گفتم بهتون بگه که من قصدازدواج ندارم، شرمنده به هر حال، من...»
    سیاوش آهسته نزدیک اش شد وگفت:«من همه زندگیم رو می‎ذارم فقط برای این که یه لحظه شما رو ببینم! بعد شما با بی رحمی ‎تمام به من می‎گین دارم وقت تلف می‎کنم؟!»
    لبخندی روی لب داشت وکنارش ایستاده بود، بوی یاس درحیاط می‎پیچید و سارا با آرامش نفس می‎کشید، آهسته گفت:«من، من قصدازدواج ندارم، من...»
    - بهت قول می‎دم از ازدواج بامن پشیمون نشی.
    - اعتماد به نفس شما قابل ستایشه آقای صولتی، مطمئنم هردختری رومی‎تونیدخوشبخت کنید امامن...
    - من می‎خوام تو روخوشبخت کنم، من تو رو می‎خوام!
    سرش راتکان داد وگفت:«متأسفم، ولی من نظرم عوض نمی‎شه!»
    داشت به سمت خانه می‎رفت که صدای گرفته و مردانه اش راشنید:«من دست بردارنیستم، اونقدرمیام تا بالاخره راضی بشی!»
    قطره اشکی ازگوشه ی چشم اش چکید و سمت خانه پا تند کرد، راه اتاقش راپیش گرفت، دررابست وقفل کرد! نفرت داشت، اززندگی مشترک! دلش می‎خواست تنها باشد، دلش نمی‎خواست درمقابل کسی کوتاه بیاید، مغرور و لجبازبود! اشک هایش می‎ریخت، خواستگارهارفته بودند، صدای سیاوش درسرش می‎پیچید:«من دست بردارنیستم، اونقدرمی‎ام تابالاخره راضی بشی!»
    حتی به چهره اش با دقت نگاه نکرده بود! نمی‎خواست، ازدواج اجباری را نمی‎خواست! اصلاً ازدواج را نمی‎خواست! زوربود؟! مهمان ها با دلخوری رفته بودند، صدای مادرش درخانه پیچیدکه می‎گفت:«چیکارکنم از دست این دختره؟ آبرو نذاشت برام، دیگه نمی‎تونم، دیگه نمی‎تونم، ای خدا...خودت به دادم برس!»
    کامران با نگرانی گفت:«خانوم آروم باش، بیااین آب قند رو بخور، من می‎رم باهاش صحبت می‎کنم!»
    - آخه پسره چی کم داشت مگه؟! خوشگل نبود؟ که بود! دکترنبود؟ که بود! خانواده دارنبود؟ که بود، من می‎دونم، می‎خواد رو دستمون بمونه، من می‎دونم می‎خواد من رو شرمنده ی خواهرم کنه! می‎خواد من روشرمنده ی کلِ فامیل کنه.»
    - هیس، خانوم یواش تر، می‎شنوه ها!
    پشت دراتاق اش نشسته بود و با شنیدنِ حرف های کامران وفرشته، اشک می‎ریخت!
    ***
    نشسته بود و با آرامش به آروین نگاه می‎کردکه بابی قراری راه می‎رفت و با کلافه گی می‎گفت:«تو بگو چیکارکنم حسام؟!»
    - اگرتنهایی، تنها بمون، اگرنیستی تنهاش نذار! اگرنجیبی، نجابت کن، اگرنیستی تباهـ*کاری نکن! اگرعاشقشی، عاشق بمون، اگرنیستی، حرمتِ عشق رونشکن! این خیلی سخته؟!
    - آخه اون هیچ کس رو نداره، منم که ازخانواده ام جداشدم، به نظرت ازدواج ما می‎تونه درست باشه؟!
    - اگرعاقلانه ومنطقی تصمیم بگیری، آره! عقلت چی می‎گـه؟
    - نمی‎دونم، نمی‎دونم!
    - آروین، راه نرو! بشین لطفا، سرگیجه گرفتم!
    آرام گرفت، نشست و سرش رامیان‎ دست هایش قرارداد، حسام، آهسته ادامه داد:«کافیه رفتارت درست باشه! اگه رفتارت رو درست کنی، همه چیز درست می‎شه، حتی اگرطرفِ مقابلت هم بدترین آدمِ دنیاباشه! کافیه تو خوب باشی، اگر تو ارزش واحترامت رونگهداری، دیگران هم اون روبرات حفظ خواهند کرد!»
    باصحبت های حسام آرامتر شده بود، حسِ بهتری داشت.
    اصل سیزدهم :"یک جنتلمن باآرامشِ درونیِ خود می‎تواند دیگران را آرام کند!"
    ***
    لبش را می‎گزید و به استاد خیره بود، استادیوسفی که دوبار، درکلاس اش مشروط شده مانده بود، با استرس نگاهش می‎کردواستاد هم از بالای عینک اش هراز چندگاهی نگاهش می‎کرد! برگه های همه را تصحیح کرده بود و فقط به سارا گفته بود برای اعلامِ نمره به دفترِ اساتید بیاید!
    شاگرد زیاد داشت و این یکی بابقیه برایش فرق می‎کرد! دلش نمی‎خواست برود، نمی‎خواست این شاگرد اش را ازدست بدهد و گفت:«می‎شه چندلحظه وقتت روبگیرم؟!»
    سارابهت زده شدوآرام گفت:«مگه نگفتین می‎خواین، اینجا من رو ببینید؟»
    استادیوسفی گفت:« بریم تو محوطه، باید باهات صحبت کنم!»
    داخلِ محوطه ایستاده بودند، کاش این ترم دیگرقبولش می‎کرد! بقیه ی درس ها را پاس کرده بود، این یکی هم بخیرمی‎گذشت، مدرک اش را می‎گرفت! بی صبرانه به استادخیره شده بود، چنددانشجودر محوطه نگاهشان می‎کردند و استاد بی مقدمه گفت:«بامن ازدواج می‎کنی؟!»
    چشم هایش گرد شد و فقط بهت زده به مرد رو به رویش نگاه می‎کرد، نمی‎خواست باورکند، چراهمه بد شده بودند؟! چراهمه دست به دست هم داده بودندبرای این که او ازدواج کند؟! چی شد که همه به فکر ازدواج سارا افتاده بودند؟!
    استادیوسفی ادامه داد:«نمی‎خوام الان جواب بدی، مطمئن باش جوابت هیچ تأثیری در نمره دادنِ من نداره، ازنظر من تو قبولی!
    جای نگرانی نبود پس! نمره اش رامی‎گرفت و می‎رفت پیِ کارش! مدرک اش رامی‎گرفت ومطب میز‎د! پولدار می‎شد ومستقل! بدونِ حضورهیچ مردی!
    بی آنکه ازدواج کند! روی پای خود می‎ایستاد، مستقل می‎شد، فقط همین را می‎خواست!
    ***
    آروین با بی حوصله گی فریاد زد:«من تصمیمم رو گرفتم! ازکاری که می‎خوام انجام بدم مطمئنم! می‎خوام ازدواج کنم، شما رو هم دعوت می‎کنم برای این که از خوردنِ شام عروسی پسرتون بی نصیب نمونید!»
    با بی رحمی‎حرف میز‎د، مرغش یک پا داشت، داشت برای لجبازی باخانواده اش، ازدواج می‎کرد؟!
    - اسمش چیه؟
    صدای آتوسا بود، خواهرِکوچک آروین که تازه، واردِ دبیرستان شده بود! آروین گفت:«نیلوفر!»
    آتوساگفت:«اسمش قشنگه، مگه نه مامان؟!»
    افسانه(مامان آروین)باحرص گفت:«دختر تو به اسمش چی کار داری؟! نمی‎شنوی داداشت داره چی می‎گـه؟ می‎گـه دختره فراریه! ازخانوادش فرار...اصلاًولش کن! تونمی‎خواد توبحث بزرگترا دخالت کنی، برو سرِ درس ومشقت!»
    آتوساباحاضرجوابی گفت:«هرچی باشه از سرِ آروین زیاده!»
    این ها راگفت و دوید سمتِ اتاق اش! آروین با حرص بلند شد و خواست سمت اش حمله کند و یورش ببرد و داد زد:«جرعت داری صبرکن، تابهت نشون بدم.»
    که افسانه دست اش راگرفت:«ولش کن اون رو، آروین؟ عاشقش شدی؟»
    اصلان(پدرآروین) که ازآن لحظه شاهدماجرابودگفت:«اگرعاشق نمی‎شدکه بی عقلی نمی‎کرد! مُخش رو خرگاز گرفته خانوم!»
    آروین با عصبانیت داد زد:«نمی‎خواین پول بدین، به درک! ولی دیگه خواهشاً در مورد زندگی من اظهار نظرنکنید!»
    افسانه گفت:«تو مگه با حسام کارنمی‎کنی؟ مگه نگفتی همیشه ازلحاظ مالی تأمینی چون اون کمکت می‎کنه؟!پس چی شده که فیلت یاد هندستون کرده واومدی سراغ ما؟»
    آروین گفت:«همه ی زندگیم تواون شرکته، تمام اموالم رو تواون شرکت سرمایه گذاری کردم، سودم رو بهم می‎ده ، نگفتم که مثل یک پدر دلسوز پول می‎ریزه به پام، البته بماند که اون معرفتش ازشما بیشتره! واسم پدری کرده!»
    افسانه با لحن پرتمسخری گفت:«حالاهمچین می‎گی پدری کرده که انگارچقدر باهات فاصله سنی داره! اون فقط سه سال ازتو بزرگتره، ولی کاش یه ذره ازش یادمی‎گرفتی، کاش فقط یک ذره ازجوونمردیِ اون تو وجود ِتو بود!»
    اصلان درحالی که دسته چک را به دست گرفته بود رو به آروین گفت:«چقدر بنویسم؟»
    آروین گفت:«نمی‎خواد باباجون، پولات رو نگه دار واسه خودت لازمت می‎شه!»
    اصلان گفت:«خودت رو لوس نکن پسر، بگوچقدربنویسم؟»
    آروین درحالی که چشم هایش برق میز‎دگفت:«حالاکنارمیایم باهم.»
    افسانه درحالی که نگرانی درنگاهِ مادرانه اش موج میز‎د سری ازتأسف تکان داد، کسی که باپدرو مادرش اینگونه رفتارمی‎کرد، آخروعاقبتِ خوبی داشت؟!
    ***
    سارا کنارِ پنجره نشسته بود و به آینده ی مبهم اش فکرمی‎کرد، دلش می‎خواست دوباره درکنکور شرکت کند و مدرکِ فوق اش را بگیرد، ولی مادر و پدرش نمی‎گذاشتند، می‎گفتند باید ازدواج کنی و او این رانمی‎خواست! چند تقه به درخورد، آرام وبی حواس گفت:«بفرمایید!»
    نیلوفر وارد شد، سارا صدایی نشنید و برگشت و با دیدنِ نیلوفر اخم هایش درهم رفت وگفت:«برو بیرون!»
    نیلوفر با سماجت ایستاد وگفت:«اومدم باهات حرف بزنم!»
    با حرص گفت:«می‎گم برو بیرون! من با تو حرفی ندارم!»
    - من دارم ازدواج می‎کنم!
    چشم هایش گردشد، بادقت براندازش کرد، به دختر ی نگاه می‎کردکه از کودکی باهم بودند، دختری که همیشه برخلافِ اوکفش های پاشنه بلند می‎پوشید و منتظرِ شاهزاده ی سوار براسب اش بود! وسارا همیشه مسخره اش می‎کرد به خاطر این که منتظرِ روزی بود که عاشق شود! سارا همیشه معتقد بود که عشق یک جعبه ی توخالی است، بایک بسته بندیِ زیبای طلایی! همیشه درنظرش عشق یک دروغِ بزرگ بود!
    - آروین بالاخره ازم خواستگاری کرد! هفته ی دیگه قراره عروسی بگیریم!
    بی خیالِ قهر و دلخوری اش شد و بهت زده گفت:«به این سرعت آخه؟! فکرات رو کردی؟»
    سرتکان داد و محکم گفت:«من عاشقشم سارا! آروین همون کسیه که همیشه منتظرش بودم! من برای این لحظه ها ثانیه شماری کردم، برای رسیدن به آروین!»
    - چی شد که یهو تصمیم گرفتین؟
    - من ازش خواستم!
    - توبهش پیشنهادِ ازدواج دادی؟ تو درخواست دادی؟!
    - وای نه! اون بهم گفت قصدش ازدواجه منم گفتم پس بهتره عجله کنیم! حالا مگه چه فرقی می‎کنه؟! به جای این که بشینی اینجا چرت وپرت بگی، برو دنبالِ لباس! منم دیگه بهتره برم به جای این که باتو بحث کنم! کارهای مهمتری دارم که بایدبهش برسم، ازدنبالِ آرایشگاه گشتن بگیــرتا لباس عروس و باغ وتالار، قراه واسه زندگی بریم خونه آروین، خونه ی منم قراره بفروشیم، وای نمی‎دونی سارا چقدرخوشحالم، بالاخره به آرزوم رسیدم!
    دوید و از اتاق خارج شد، و سارا صدای مشتاق اش را شنید که با فرشته حرف میز‎د:«فرشته جون، واقعاً با اومدنتون خوشحالم می‎کنید، سارا بلند شد و راه آشپزخانه را پیش گرفت، فرشته داشت به نیلوفر تعارف می‎کرد:«حالا ناهار باش اینجا نیلوفرجان!»
    - نه خیلی ممنون، باید برم!
    فرشته و نیلوفر هرد و به سارا خیره شدندکه قدم هایش را سمت یخچال برمی‎داشت، شیشه ی بلوری آب سرد را ازیخچال بیرون کشید و سمت دهان بردکه فرشته داد زد:«با شیشه؟!»
    برگشت و نگاه سرد و بی تفاوت اش رابه فرشته دوخت، نیلوفر گفت:«خب من برم دیگه با اجازه! خدانگهدار.»
    به محض رفتن نیلوفر، فرشته گفت:«چنددفعه بهت بگم باشیشه نباید آب بخوری؟! آخه تو کجا بزرگ شدی که اینهمه بی فرهنگ وبی ادبی؟!»
    سارا بی آنکه حرفی بزند فقط مقداری از آب شیشه را داخل لیوان ریخت و سر کشید.
    لیوان را روی اُپن قرار داد و داشت از آشپزخانه خازج می‎شد که فرشته دست اش را محکم کشیدوگفت:«مگه باتو نیستم؟!»
    سارا نگاه سرد اش را درچشم های فرشته دوخت وگفت:«دارم می‎رم خونه ی کتایون! منتظرم نشید، شاید دیر برگشتم!»
    راه اتاق اش را پیش گرفت و فرشته دادزد:«کتایون چیه بی ادب؟! کی می‎خوای بفهمی‎ اون عمه اته، ده سال ازت بزرگتره.»
    سارا با صدای نسبتاً بلندی گفت:«شما که دیگه تو جمع هاتون راهش نمی‎دین، دیگه چه اهمیتی داره براتون؟! شماکه حرمتش رو نگه نداشتین، حالا ادعا می‎کنین براش احترام قائلید؟!»
    دلش برای عمه کتایون خیلی تنگ شده بود، هیچگاه در مهمانی های فامیلی نمی‎آمد! سارا هنوز دلیلش را نفهمیده بود، ولی از کودکی عاشقِ کتایون بود و همیشه به دیدنش می‎رفت، عمه کتی سی سال سن داشت و هنوز مجرد بود! وسارا همیشه درمورد اش کنجکاو بود.»
    - ببین عمه جون خوشت میاد؟
    با صدای کتایون به خود آمد و از فکرخارج شد، بادیدنِ کفش های عروسکی وسفیدی که کتایون سمت اش گرفته بود، ذوق زده گفت:«وای چقدر خوشگله عمه جون، ولی آخه چرا خودت رو انداختی تو زحمت؟»
    - الهی قربونت برم، عزیزدلم! آخه من که جز تو کسی رو ندارم، این یک جفت کفش رو از کیش برات خریدم!
    - وای من عاشق کیش ام، کاش مامان و بابا اجازه می‎دادن باهاتون بیام، مجردی دونفری باهم، خیلی حال می‎داد!
    - می‎دونی که مامان و بابات رو من حساسن.
    غم نگاهش باعث شد سارا نگاهش را پایین بندازد.
    - عمه آخه چرامامان و بابام باشما قهرن؟ چرا باتمام فامیل قطع رابـ ـطه کردین؟! گفتی یک نفر باعث شده تا الان مجرد بمونی، می‎شه بگی اون کی بوده؟ من دارم از کنجکاوی می‎می‎رم! هردفعه پیچوندی وگفتی الان وقتش نیست!
    - قصه ش درازه.
    کتایون این را گفت و نگاهش تابلوهای روی دیوار رانشانه گرفت و سارا هم به آن هاخیره شد، تمام تابلوها حاویِ یک تصویر بودند، یک مردِ فوق العاده جذاب!
    بارها که به دیدارِ عمه آمده بود، آن تابلوهای نقاشی را، که تعدادشان زیاد بود، می‎دید، هربارکنجکاو می‎شد و این بار به خود جرعت داد و پرسید:
    - عمه اون مردکیه؟ چرا اونهمه نقاشی ازش کشیدی؟ من بارها ازت خواستم که نقاشی بکشی از صورتم ولی مخالفت کردی، آخه چرا؟ چرادیگه نقاشی نمی‎کشی؟!
    عمه لبخند گرمی ‎به رویش زد و آهسته گفت:«مطمئنی می‎خوای بشنوی؟»
    سرش راتکان داد و با قاطعیت گفت:«آره!»
    عمه نفس اش را پرشتاب بیرون داد وگفت:«این قصه ی زندگیمه که می‎خوام برات بگم، هرآدمی‎ یک سرگذشتی داره، یک قصه داره! قصه ی من یک رازه، همه چیز از اون خواب شروع شد، من درگیر یک عشق شدم به بزرگیِ آسمون! اون زمان من تازه دیپلم گرفته بودم و مامان و بابای خدابیامرزم می‎گفتن باید ازدواج کنی، همه توفامیل، ازشوهراشون می‎نالیدن، همین من رو نسبت به ازدواج بدبین کرده بود، من تو دبیرستان شاخه ی هنر رو انتخاب کردم و رفتم رشته ی نقاشی، تمام در رو دیوار اتاق من پر شده بود از انواع تابلوهای نقاشی، یک مدتی گذشت و من دیگه انگیزه ای برای کشیدن نقاشی نداشتم، تا این که یک شب خواب دیدم! اون خواب زیباترین رویایی بود که دیدم، خواب دیدم دست هام رو از هم بازکردم و دارم پرواز می‎کنم! همه جا روشن بود، نورآسمون اونقدرتو چشمام می‎خوردکه چشم هام روتنگ می‎کردم، یک انسانِ دیگه هم اونجا دیدم! اون هم مثل من داشت پرواز می‎کرد! لباسش سفیدبود، فکر می‎کردم فرشته اس! امااون هم، انسان بود، یک انسان از جنسِ مرد! سرش چرخید سمت من، چهره اش رو واضح دیدم! خیلی زیبا بود، اماهمون لحظه ازخواب پریدم، خیلی سعی کردم چهره ش رو بکشم اما نتونستم! مامان و بابای خدابیامرزم تعجب کرده بودن و می‎گفتن:«کتایون تو که چند وقته نقاشی رو گذاشتی کنار، حالا چی شده که همه اش از ما می‎خوای برات بومِ نقاشی و وسایلش رو بخریم؟!»
    کلی بوم نقاشی خریدم وانداختم دور! نمی‎تونستم چهره ی اون مرد رو بکشم! همین من رو کلافه می‎کرد، تمامِ نقاشی های من رنگ پروازگرفته بود،
    هرشب با فکر این که دوباره اون مردروببینم به خواب می‎رفتم، اماافسوس، دیگه اون خواب زیبا رو ندیدم!
    یک مدت که گذشت، خاله م زنگ زد و برای عروسیِ دخترش دعوتمون کرد، یکی از خاله هام اصفهان زندگی می‎کردن وبرای عروسی دخترش تمام فامیل رو دعوت کرد به اصفهان! مامان وبابام هرچی تلاش کردن که من راضی بشم وباهاشون برم، موفق نشدن! گفتن نمیشه تو خونه تنها باشی، منم گفتم می‎رم خونه ی زن داداش فرشته! به ناچار برای خودشون بلیط قطارگرفتن ورفتن، بلافاصله که رسیدن اصفهان، زنگ زدن بهم! مامانم یه خرده احوال من رو پرسید وگفت:«گوشی دستت، خاله ات می‎خواد باهات حرف بزنه!» گفتم خوبه دیگه، الان تلفنی بهشون تبریک می‎گم وختمِ به خیر می‎شه، اما خاله کلی اصرارکرد! بادلخوری گفت:«خاله جون چرا نیومدی؟ عروسیِ دخترخاله اته ناسلامتی! من خودم برات بلیط می‎گیرم، » همین که خواستم مخالفت کنم تماس رو قطع کرد، داشتم لباس انتخاب می‎کردم برای مهمونی که باز زنگ زدن وگفتن:«بلیط قطارگیرنیومده وبلیط هواپیما می‎گیرن برام.» من اون موقع فقط هجده سال داشتم وهنوز هواپیما سوارنشده بودم، کلی می‎ ترسیدم، اصلا بلدنبودم که چطوری باید سوارشم! بابام خدابیامرز باهام تماس گرفت و قدم به قدم می‎گفت باید چیکارکنم، ازدفترآژانس هواپیمایی تا فرودگاه!
    به محض سوارشدنم، کلی آیت الکرسی خوندم وچشم هام رو بستم، همین باعث شد خوابم ببره! تمام طول پرواز خوابیدم، اونقدر به خوابِ عمیقی فرورفته بودم که متوجه فرود اومدنِ هواپیما و پیاده شدنِ تمامِ مسافر ها نشدم! یک نفر داشت شونه ام روتکون می‎داد وصدام می‎ز‎د:«خانوم؟خانوم؟» همین باعث شد چشمهام رو بازکنم، تصویر مات وتارِ یک مرد سفید پوش رو رو به روم دیدم، چشم هام هنوز تاربود وکاملاً هوشیارنشده بودم.
    چند باردیگه تکونم دادکه باعث شد ازجا بپرم! مردی که کنارم ایستاده بود و کمی ‎سمتم خم شده بود، راست ایستاد و لبخندِ دلنشینی روی لبش نشست، زل زده بودم بهش، خودش بود! رویای من به حقیقت پیوست! درست همونی که توی خواب دیدم ، همون چهره ی جذابی که مشغول پرواز تو آسمونِ خوابم بود! آهسته گفت:«مطمئنید حالتون خوبه؟ تمام مسافرها پیاده شدن، نکنه می‎خواین باهمین هواپیما دوباره برگردید؟!»
    نگاهم میخ شده بود رو چشم های جذابش، نمی‎تونستم ازش چشم بردارم، ممکن بود دیگه هیچوقت نبینمش برای همین باید چهره اش رو توذهنم ثبت می‎کردم تا این دفعه بتونم به تصویر بکشمش! دوباره صدا و لحن قشنگش من رو از فکر خارج کرد:«خانوم؟!»
    به خودم اومدم و بلند شدم، داشتم قد بلندی می‎کردم تا بتونم ساک دستیم رو از تو محفظه ی بالای سرم بردارم که اون سریع گفت:«اجازه بدید من کمکتون کنم.» درش رو بازکردو به راحتی برش داشت، و من اینبار به قامت بلندش خیره شدم! لبخند زد و ساک رو گرفت سمتم! دلم می‎خواست تا ابد بهش خیره شم، ولی اون هربار کاری می‎کردتا از فکرخارج بشم و نگاه خیره ام رو ازش بردارم! از نوار های طلایی رنگِ روی شونه اش که سه تا بودن، فهمیدم کمک خلبانه! ساک رو برداشتم و از راهروی باریکی که بین صندلی ها قرارداشت، عبور کردم، صدای قدم های محکمش که پشت سرم برداشته می‎شد، ضربان قلبم رو می‎برد بالا‍! عطرش هنوز تو مشامَمه.
    اینبار گریه اش شدت گرفت و صورتش رو با دست هاش پنهان کرد! سارا بادهان باز فقط نگاهش می‎کرد، دوید وازداخل آشپزخونه یک لیوان آب برایش آورد وآهسته گفت:«عمه غلط کردم! گریه نکن جون من، حالا که اینهمه اذیت می‎شی دیگه نمی‎خواد ادامه بدی.»
    کتایون سرش را تکان دادوگفت:«نه عمه، می‎خوام واست تعریف کنم، می‎خوام آروم شم.»
    ادامه داد:«قلبم محکم می‎تپید، اولین بار بود که با دیدن یک مرد دلم لرزید! به محض این که رسیدم داخل فرودگاه، به خودم جرعت دادم و برگشتم سمتش، دسته ی چمدون کوچیکش رو به دست گرفته بود و داشت با تلفن همراهش صحبت می‎کرد، کت و شلوار مشکی رنگِ اونیفرمش تنش بود!
    کلاهش رو به دست گرفته بود و قدم های محکمش رو سمت خروج برمی‎داشت، داشت ازسالن بزرگ فرودگاه خارج می‎شد و من به این فکرمی‎کردم که دیگه قرار نیست ببینمش؟! پدرم باهام تماس گرفت و گفت میاد برای این که من رو ببره پیش خودشون ، تمام حواسم پیش همون مردی بودکه توی خوابم هم دیده بودم، اصلاً نفهمیدم اون عروسی چه طوری شروع شد و به پایان رسید! از بس فکرم مشغول بود که زودتر برسم تهران تا بتونم چهره ی اون مرد رو به تصویربکشم، کلی تابلوکشیدم ازچهره ش! چشم هام رو می‎بستم وتصویرش رو تجسم می‎کردم .
    تا این که یک روز یکی از دخترعموهام که اسمش رویا بود، زنگ زد خونه امون وگفت یک خواستگار براش پیدا شده وکلی التماس کرد که من کسی رو ندارم و اگه شما اجازه بدین، بهشون بگم بیان خونه ی شما! مامانم موافقت کرد و از اونجا که یتیم بود و پدر و مادرش فوت کرده بودن، مامانم می‎گفت:«من و تو بایدحواسمون باشه و تو این خواستگاری چیزی براش کم نذاریم!» روز مورد نظر از راه رسید و رویا اومد خونه ما، خیلی ذوق و شوق داشت و می‎گفت این خواستگاری قراره به نتیجه برسه! یعنی قراره بله بگه و خانواده پسره هم راضی هستن! من هم قرارشد تومراسم خواستگاری شرکت کنم، اما ای کاش می‎مردم و اون روز رو نمی‎دیدم! اون پسر، همونی بود که اون روز تو هواپیما دیدمش! خلبانِ اون پرواز، کسی که قبل ازاومدن به خواستگاریِ دختر عموم، به خوابِ من اومده بود! بامادرش اومده بود خونه ی ما برای خواستگاری، وقتی من رودید، جا خورد! اما سکوت کرد، اخمی‎ روی پیشونیش نقش بست وتمام مدت سر به زیرانداخت و سکوت کرد! من نمی‎تونستم غمگین بودنم رو پنهون کنم، فقط من و اون بودیم که هیچی نمی‎گفتیم! مادرش و رویا ومامانم وبابام، همه اش با هم مشغول صحبت بودن، می‎گفتن و می‎خندیدن و نگاهِ پراز غمِ من و اخمِ اون رو نمی‎دیدن! وقتی مادرش گفت برید و با هم صحبت کنید، دیگه نتونستم صبرکنم و به سمت اتاقم هجوم بردم! اسمش رو فهمیدم؛شهاب.
    عمه کتایون با بغض چند بار اون اسم رو زمزمه کرد، دستم روگذاشتم رو شونه اش، واون ادامه داد:«اسمش هم مثل خودش آسمونی بود.»
    عداز رفتنشون صدای رویا رو از بیرونِ اتاقم می‎شنیدم که می‎گفت:««اون حرف نمی‎ز‎د! درواقع فقط حرفای من رو تأیید می‎کرد، فکرکنم خیلی خجالتی بود! من جوابم مثبته زن عمو! خیلی ازش خوشم اومده، هم خودش هم مامانش» وقتی صدای مامانم رو می‎شنیدم که می‎گفت:«مبارکه،»
    دلم می‎خواست سرم رو بکوبونم به دیوار! چندروز از اون خواستگاری می‎گذشت، ولی زنگ نزدن برای این که جوابِ دخترعموم رو بگیرن! همه داشتیم شک می‎کردیم، من که فقط کارم شده بودگریه! تواتاق خودم روحبس کرده بودم و به نقاشی هایی که ازش کشیده بودم خیره می‎شدم، تااین که بالاخره یک روز، تلفن خونه زنگ خورد من نمی‎خواستم جواب بدم ولی هیچ کس خونه نبود و مجبوربودم از اتاقم بیام بیرون وجواب گوی تلفن باشم، به محض برداشتنِ تلفن، وقتی صدام رو شنید، یک نفس عمیق کشید وآهسته گفت:«خداروشکر!» صدای خودش بود ولی متوجه منظورش نشدم و با تعجب گفتم:«بله؟!» باهمون لحن نگرانش گفت:«خداروشکرکه خودت جواب دادی، من روشناختی؟» سریع گفتم:««بله شناختم!» گفت:«باید ببینمت، » گفتم:«برای چه امری؟» گفت:«حتماً باید ببینمت، برات توضیح می‎دم.» گفتم:«دیدارما نمی‎تونه درست باشه .» ازم خواهش کرد و گفت:«هرطورشده باید بیای به این آدرس، ونمی‎خوام کسی از ملاقات ما باخبر بشه.»
    سریع شروع کرد به گفتن آدرس، هول شده بودم وتند تند آدرس رو یادداشت می‎کردم و بعد از این که تماس قطع شد تازه فهمیدم چه غلطی کردم!
    دیدارِ ما، اون هم مخفیانه، یک اشتباه بزرگ بود! خیلی باخودم کلنجار رفتم تابالاخره تصمیم گرفتم باشجاعت تمام برم، اون روزخیلی به خودم رسیدم، برای دیدنش عجله داشتم! داشتم به خودم اعتراف می‎کردم که عاشقش شدم، این که باتموم وجود دوسش دارم، همه اش به خودم نهیب میز‎دم که کتایون این کارت درست نیست، تو می‎خوای ازش دل ببری؟! فکرم روکنار زدم و خودم رو به آدرس مورد نظر رسوندم، یک کافی شاپ بود، وارد شدم ودنبالش گشتم، بادیدنِ من بلندشد و ایستاد! صندلیِ روبه روی خودش رو برام کشید عقب ومنتظرم ایستاد تا بشینم! نشستم، روبه روم نشست و من فقط یک نگاه به سرتاپاش انداختم، پیرهن مردونه سفید پوشیده بود و شلوارمشکی، سرم رو انداختم پایین و اون شروع کرد:«من هنوز اسمت رو نمی‎دونم.» باصدای گرفته و آرومی‎گفتم:«کتایون!» گفت:«ببین کتایون خانوم، یه راست می‎رم سر اصل مطلب، مادرم دوساله که اصرار داره من ازدواج کنم، امامن نمی‎خوام! این دوسال هرطور بود مخالفت کردم، امادیگه نمی‎تونم، چون...»
    سرم روگرفتم بالا و با کنجکاوی نگاهش کردم، سرش رو انداخت پایین و بغضش رو فرو داد، که جابه جاشدنِ سیبکِ گلوش روبه وضوح دیدم! آروم وبا بغض گفت:«دکترا گفتن زیاد زنده نمی‎مونه! ازش قطعِ امید کردن.» گفتم:« امیدتون به خدا باشه، من واقعاً متأسفم، اما می‎شه بگید چه کاری ازدستِ من برمیاد؟!» آهسته گفت:«تو قصد ازدواج داری؟!» اخم کردم وگفتم:«چه ربطی...» حرفم رو قطع کرد وگفت:«جواب من روبده!» باقاطعیت گفتم:«نه!»
    نفسش رو کلافه فوت کردوگفت:««خداروشکر!» متعجب بهش خیره بودم، منظورش رو نمی‎فهمیدم، یکباره زل زد تو چشم هام وگفت:«بامن ازدواج کن! می‎خوام به تنها آرزوش برسه، این که پسرش رو تو لباس دامادی ببینه!»
    تمام بدنم یخ زد و حیرت زده بهش خیره شدم! نمی‎تونستم حرف بزنم و بازحمت گفتم:«شما که، بادختر عموم، رویا، قراره ازدواج کنید، مشکلتون چیه؟!»
    با چشم های نگران و جذابش زل زد بهم وگفت:« من و تو باهم ازدواج می‎کنیم، ولی صوری!»
    بهت زده فقط حرفش رو تکرارکردم:«صوری؟!» سرش رو تکون داد و گفت:«حالاکه تو قصد ازدواج نداری خیلی راحت می‎شه اینکار رو کرد، من اول می‎خواستم از دخترعموت این خواهش رو بکنم که ازدواجمون صوری باشه ولی اونقدر خوشحال بود ازاین وصلت که جرعت نکردم چیزی بهش بگم! من متأسفم که اینطوری شد، باورکن، نمی‎خواستم دل دختر عموت بشکنه، ولی چاره ای نیست! من واقعا نمی‎خوام ازدواج کنم! بحثِ علاقه نیست، من مطمئنم هیچ دختری بامن خوشبخت نمی‎شه!»
    بی هواگفتم:«ازکجااین همه مطمئن هستید؟!» بهت زده نگاهم کرد وگفت:««من همیشه پرواز دارم، شغلم شرایطی رو داره که هیچ دختری نمی‎تونه باهاش کناربیاد!» بلند شدم ونذاشتم حرفش رو ادامه بده وگفتم:«شما واقعا درمورد من چی فکرکردید؟! من نمی‎تونم اینکار رو بکنم.»
    نمی‎دونم دقیقا از چی ناراحت بودم، ازاین که ازم تقاضای یک ازدواج ظاهری رو کرده بود یا این که داشت با احساسات دخترعموم بازی می‎کرد؟! نمی‎دونم، فقط عصبی بودم، دلم می‎خواست گریه کنم! رو برگردوندم و خواستم برم بیرون که بلند شد و گفت:«کتایون؟»
    چشم هام رو بستم و قلبم فرو ریخت، برای اولین بار اسمم رواز ته دل گفت، یک قطره اشکم چکیدواون گفت:«رو درخواستم فکرکن، ولی این رو بدون که من به مامانم گفتم دخترعموت رونپسندیدم! اگر هم جواب منفی بدی برای همیشه می‎رم و...»
    باشنیدن این جمله ازش، بی هوا،کاملا ناخودآگاه چرخیدم سمتش وگفتم:«قبول می‎کنم!»
    بلافاصله لبخندِ محوی روی لبش اومد و درحالی که طولانی پلک میز‎د، بدون این که صدایی از حنجره اش خارج بشه فقط لب هاش تکون خورد که گفت:«ممنونم!» تو دلم لحظه ای برای حقیقی بودن این لبخند حسرت خوردم! این که کاش واقعا خوشحال بود از ازدواج واقعی بامن! نه صوری و ظاهری. خودم رو به خونه رسوندم ودیگه صبرنکردم وزدم زیر گریه، به حال خودم وبخت شومم گریه کردم.
    فردای اون روز مامانش زنگ زد وگفت:«پسرم از دختر شما خوشش اومده.» مامانم کلی عصبانی شد و مخالفت کرد ولی من گفتم جوابم مثبته! مامانم باهام دعوامی‎کرد و می‎گفت:«تو که می‎گفتی نمی‎خوام ازدواج کنم، تو که نمی‎ذاشتی خواستگار بیاد تو خونه! حالا چرا چسبیدی به این پسره، خواستگار دختر عموت؟! نکن کتایون! این کارا آخر و عاقبت نداره، اون دختر یتیمه آهش می‎گیرت!» گفتم:« مگه جرم کردم؟ اون از من خوشش اومده منم دوسش دارم! تو حاضری که اون دختر بیچاره باکسی ازدواج کنه که حتی یه ذره علاقه بهش نداره؟!» گفت:«رویا بیچاره ندیدی چقدر خوشحال بود؟! انگاردنیارو بهش داده بودن.» گفتم:«پسره که دوستش نداره، اون که نمی‎خواد بدونِ عشقِ طرف مقابلش ازدواج کنه می‎خواد؟!»
    مامانم حرصش گرفت و گفت:«دختره ی اِفریته! تو اگه جواب منفی بهش بدی برای همیشه دمش رو می‎ذاره رو کولش و می‎ره، ولی اگه جواب مثبت بهش بدی آهِ دختر عموت می‎گیرت، خوشبخت نمی‎شی کتایون!» بابام وقتی فهمید گفت:«اگر باهاش ازدواج کنی دیگه اسمی‎از ما نمیاری! دیگه دختری به اسم کتایون نداریم.» دوباره برای خواستگاری اومدن و من جواب مثبتم رو اعلام کردم، من دوتا دلیل داشتم، اول این که عاشقش بودم ودوم به خاطر این که می‎خواستم بهش کمک کنم! چون بانگاه پر از خواهشش ازم درخواست کرده بود.
    مخفیانه ازدواج کردیم، تنها کسی که خوشحال بود مادرش بود! نمی‎خواستیم کسی متوجه ازدواج من بشه مخصوصاً دختر عموم ولی خبر ازدواج من مثل بمب همه جا پیچید، همه ی فامیل فهمیدن و پشت سرم کلی حرف درآوردن، که کتایونِ خواستگار ندیده با خواستگارِ دختر عموش ازدواج کرده! خیلی غصه خوردم، مامان و بابام خیلی باهام سرد شده بودن وفقط جلوی مامانِ شهاب مراعات می‎کردن، بعداز ازدواجمون رفتم خونه ی مامان شهاب، شهاب هم همونجا زندگی می‎کرد، پدرش فوت کرده بود و خواهر و برادر نداشت، در واقع تک فرزند بود، اتاق شهاب یک تخت یک نفره داشت و مادرش شب ها برامون رو زمین تشک پهن می‎کرد، ولی شهاب روی تخت می‎خوابید، باهام سرد بود، بهم اهمیت نمی‎داد، تمام تلاشش هم این بود که مادرش متوجه نشه! ازدواجمون صوری بود و هر دو این رو پذیرفته بودیم، وقتی تو خونه بود همه اش سرش رو به خوندن کتاب بند می‎کرد، یا نیمه شب ها می‎دیدم که نماز شب می‎خوند! تمام سعیش رو می‎کرد تا با من برخوردی نداشته باشه، از بی توجهیش لجم می‎گرفت! مادرش می‎اومد کنارم می‎نشست ودرد و دل می‎کرد، می‎گفت:«می‎بینی پسر من رو؟ حتی برای چند لحظه هم نمی‎تونه از آسمون فاصله بگیره! یا همه ش مشغول راز و نیاز با خداست، یا تو آسمون و مشغول پرواز! حالاهم که زن گرفته دست بردارنیست، آسمون رو ول نمی‎کنه! دخترم یه موقع ازش دلگیر نشی ها! شهاب از بچگی همین طوری بود، من که دیگه به کاراش عادت کردم.»
    لبخندی به روش زدم و چیزی نگفتم، خیلی خانومِ خوبی بود، یک مدت گذشت و حالش بد شد، بردیمش بیمارستان، آخرین لحظه می‎خواست من رو ببینه، دستم روگرفت وگفت:«دخترم خوشخبتش کن! شهاب رو خوشبخت کن، تنهاش نذار.»
    اشک هام ریخت، بهش قول دادم! گفتم:««همسر خوبی برای پسرتون می‎شم.» بعد از این که فوت کرد، شهاب خیلی به هم ریخت، گفت می‎خواد خونه رو بفروشه، و باید توافقی از هم جدا شیم، من مخالفت کردم! گفتم:« نمی‎ذارم طلاقم بدی، من تنهات نمی‎ذارم!» عصبی شد وگفت:«ولی این قرارمون نبود کتایون! من و تو قرارگذاشتیم که توافقی ازهم جدابشیم، فراموش کردی؟» گفتم:«مادرت به من گفت که هیچوقت تنهات نذارم و خوشبختت کنم، تو اون موقع می‎خواستی مادرت روبه آرزوش برسونی، حالا من می‎خوام مادر شوهرم رو به آرزوش برسونم!»
    پوزخندِ صدا داری زد و با تمسخر گفت:«شوهر! ما فقط اسممون تو شناسنامه ی همدیگه اس، همین! انگار باورت شده که این ازدواج واقعیه، بنده دیگه میلی به این که شما اسمتون توی شناسنامه ام باشه ندارم، می‎خوای کنارم بمونی؟ بسیارخب، امابدون که بادیوارهای این خونه برای من هیچ فرقی نخواهی داشت!» بغضِ بدی راهیِ حنجره ام شد، منی که هیچوقت اجازه نمی‎دادم به هیچ کس که غرورم رو له کنه، خوار و ذلیل شده بودم!
    دلم گرفت، ازهمه! نه مامان وبابام من رو می‎خواستن و نه شهاب! همه از من متنفربودن.
    یک شب، که شب تولد شهاب بود، تصمیم گرفتم به خودم برسم و براش تولد بگیرم، دلم می‎خواست زیبا به نظر برسم، بااین که ناامید بودم از این که شهاب سمتم کشیده بشه، با این که شک داشتم، ولی دلم می‎خواست تمام تلاشم رو بکنم، درحالی که اشک می‎ریختم بهترین و قشنگترین لباسم رو پوشیدم، درحالی که اشک هام رو کنار میز‎دم، مثل دیوونه ها با خودم می‎گفتم:«شهاب باید عاشق من شه، اون چطور می‎تونه من رو مثل دیوارهای خونه اش ببینه؟! چه طور می‎تونه اینهمه بی احساس باشه؟! اون هم بالاخره یک مرده، من کاری می‎کنم که دلش برام بلرزه.»
    باهیجان زل زده بود به کتایون و منتظر بود ادامه ی داستان را بشنود، خیلی کنجکاو بود، ولی همانطور که عمه داشت حرف میز‎د ناگهان موبایلش زنگ خورد، بی تفاوت نسبت به گوشی که مدام زنگ می‎خورد، نگاهش را به عمه دوخته بود، کتایون خنده اش گرفته بود ازحالتِ چهره ی سارا وگفت:«بروعمه موبایلت رو جواب بده،»
    نفس اش را کلافه فوت کردو لبهایش را روی هم فشرد، موبایل را ازداخلِ کوله بیرون کشید و جواب داد:«بله؟ مامان جان گفتم که می‎رم خونه ی عمه کتایون، نه، خودم میام، خب معلومه با آژانس! نه بگونیاد، ای خدا! الو؟ مامان؟»
    تماس را قطع کرد و کلافه پوفی کرد، کتایون گفت:«چیزی شده سارا؟»
    سارا سری تکان داد و دندان هایش را روی هم فشرد و با حرص گفت:«بابام اومده پشتِ دره!»
    کتایون پوزخند تلخی زد وگفت:«می‎دونم از تعارفم خوشحال نمی‎شه، وگرنه می‎گفتم بیاد بالا!»
    درحالی که کوله را روی شانه می‌انداخت گونه ی کتایون را بوسید وگفت:«یک روزِ دیگه میام، باید بقیه ش رو برام تعریف کنی!»
    کتایون خندیدوگفت:«باکمالِ میل»
    سارا کتانی هایش را پوشید و خداحافظی کرد، ماکسیمای سورمه ای رنگِ کامران پشت در بود، در را باز کرد و جلو نشست، دست هایش راجلوی سـ*ـینه گره زد و سرش را برگرداند سمتِ پنجره ماشین، همان لحظه صدای کامران را شنید:«یکی یه دونه ی بابا چطوره؟!»
    بادلخوری گفت:«خوب نیستم، واسه چی اومدی دنبالم؟ من می‎خواستم پیش عمه باشم!»
    کامران بادلجویی گفت:«آخه دختر گلم مامانت گفت بیام دنبالت بریم خرید، واسه عروسیِ دوستت نیلوفر!»
    فقط یک نفر بود که خیلی دوست اش داشت ودلش می‎خواست بیشترِ وقت اش را بااو بگذراند، آن هم عمه کتی بود، که از شانسِ بدِ سارا با فامیل قطع رابـ ـطه کرده بود و پدر و مادرِ سارا اجازه نمی‎دادند زیاد پیشش بماند!
    ***
    مامان یک لباسِ ماکسیِ مشکی و بلندخرید که پوشیده بود و من هم یک پیراهنِ بلند که دامنش یه خورده پف داشت وآستین هاش بلند بود، به رنگِ گلبهی، خیلی رنگ لوسی بود! من به خاطر مدلش که دکلته و باز نبود انتخابش کردم ولی رنگش رو می‎خواستم مشکی بردارم که مامانم گفت این رنگش دخترانه اس و باید همین رو بخری!
    بابا وقتی من رو دید دستاش رو برام بازکرد وگفت:«به به دختر گلم چه خوشگل شده!»
    مامانم گفت:«فقط سارا خوشگل شده دیگه؟!»
    بابام بایه لحن خاصی گفت:«نه خانوم ، شماتاج سری، شما زیباترین بانویی هستی که به عمرم دیدم...»
    مامانم پرید وسط حرفش و گفت:«خوبه خوبه! چه زبون بازی شده واسه من!»
    بابا با دلخوری گفت:«بفرما تحویل بگیر، وقتی هم تعریف می‎کنی ازش، بهت می‎گـه زبون باز!»
    همیشه عاشق لباس های پوشیده بودم، فقط یک شالِ قهوه ای که بهش می‎اومد، انداختم رو سرم و موهام رو بردم داخلش، کنجکاو بودم که نیلوفر چه شکلی شده! وقتی رسیدیم، من ازهمه زودتر رفتم داخل، یک باغ خیلی کوچیک بودکه نیلوفر در صدرش نشسته بود،
    تعداد مهمون ها خیلی کم بود، خب معلومه دیگه، وقتی هم عروس و هم داماد باخانواده هاشون قطع رابـ ـطه کرده باشن، تعدادِمهمونا از صد نفربیشتر نمی‎شه! شایدم کمتربودن، من که نشمردمشون!
    مامان و بابام هم اومدن و همه نشستیم سریک میز‎ پنج نفره، ما سه نفر بودیم ولی همه میز‎ها پنج نفره بودن، حالا که نشسته بودم و بیکار شده بودم، می‎تونستم همه جا رو خوب و با دقت از نظر بگذرونم ، نیلوفر و آروین مثل همیشه ساده و شیک بودن، نیلوفرلباس عروس ساده و ماکسی تنش بود با یک تور بلند سفید که روی زمین کشیده می‎شد، موهاش روهم بالای سرش جمع کرده بود، انگار نه انگار که مجلس مختلطه! این چیزهابراش اهمیت نداشت، (تو دنیا فهمیدم که گـ ـناه می‎تونه یکی دو روزه عادی شه، حتی معنوی ترین چیزها تو یک لحظه مادی شه!)
    آروین هم که سیب زمینیِ بی رگ بود، شرط می‎بندم اگرنیلوفر بلند می‎شد با تک تکِ مردها م/ی/ ر/ق/ص/ی/د، مثل ماست می‎نشست و نگاه می‎کرد! نگاهم همین طورمی‎چرخید، همه آقایون با کت و شلوار و پاپیون مشکیِ دوریقه، درمجلس حاضرشده بودند، تیپی که همیشه حسام میز‎د، اون ها برای یک شب عروسی زده بودند! لبخندِمحوی زدم، دلم براش تنگ شد!
    نوبتِ رقـ*ـص رسید، همه رفتن وسط، مامان کنارگوشم گفت:«نگفته بودی نیلوفراین همه عوض شده؟!»
    مونده بودم چی بگم! تا قبل از این که بابا هم صداش دربیاد، سریع بحث روعوض کردم، گفتم:«باباجون می‎دونستی شاداماد کجا کارمی‎کنه؟!»
    بابا باکنجکاوی گفت:«کجا؟»
    خوشحال ازاین که حواسشون رو پرت کردم، ادامه دادم:«شرکتی که شما باهاش قراردادبستی، "جِنتِل بِرَند"! اونجاسرمایه گذاری کرده.»
    بابا با اشتیاق گفت:«جدی می‎گی؟ من سهامدارهای شرکت رومی‎شناسم ولی این پسر رو تاحالاندیدم!»
    گفتم:«آخه بامدیرِشرکت دوستِ صمیمی‎ه!»
    با این حرفِ من، بابا که درحالِ خوردن شربت بود به سرفه افتاد! مامان بانگرانی چند بار زد پشتش وگفت:«چی شد کامران؟!»
    بابا دست از سرفه برداشت وگفت:«شوخی می‎کنی؟!»
    باتعجب گفتم:«وا، مگه مریضم؟!»
    مامان گفت:«چی می‎گید شما دوتا؟»
    باباگفت:«هیچی خانوم!»
    و بعد کنار گوش من، آهسته گفت:«باحسام دوسته؟! یعنی اونم امشب دعوته؟!»
    گفتم:«آره!»
    نمی‎دونم چرا بابا یهو رنگش پرید! برگشتم و هنوز از شوک حرف بابام بیرون نیومده بودم که نگاهم چرخیدرو حسام! باقدم های محکم، باشکوه وبا ابهت داشت وارد می‎شد، بانگرانی به دخترهای مجلس نگاه کردم! می‎ترسیدم، نگران بودم!
    همه مشغولِ رقـ*ـص بودن و من نگرانِ اون هایی بودم که پارتنر نداشتن و بیکارنشسته بودن! به حسام نگاه کردم، کنارآروین ایستاده بود، فکرکنم دیگه کسی به آروین که داماده نگاه نکنه! شاید من اینطوری فکرمی‎کنم! مثل همیشه جذاب، مثل همیشه آقا و باوقار، مثل همیشه رسمی ‎و شیک، مثل همیشه! کت وشلوار مشکی پوشیده بود ویک پاپیون هم رنگش هم دوریقه اش بسته بود، تیپی که همیشه می‎ز‎د! دستش رو توجیبش فرو بـرده بود و مشغولِ صحبت با آروین بود، دلم نمی‎خواست نگاهم رو ازش بردارم!
    باباکنارگوشم گفت:«سارابلندشوبریم!»
    چشمام گردشد و به اجبار نگاهم رو از حسام برداشتم:«چی؟»
    مامان گفت:«بابات راست می‎گـه، بلند شو، وضعِ مهمونیشون رو نمی‎بینی؟! نمی‎بینی چقدر وقیحانه رفتارمی‎کنن؟!»
    مامان شما که نمی‎دونی دخترت ازاون موقع به کی خیره شده بود! به یک اسطوره! به یک آدمی‎که نظیرش رو هیچ کجا ندیدی! صدای مامان، من رو به خودم آورد:«باتو اَم! اونجا رو ببین.»
    سرم رو چرخوند و وادارم کرد به جمعیت نگاه کنم، نگاهم چرخید روی تک تکِ افرادی که جام دستشون بود ونوشیدنی می‎خوردن! تنهاکسی که نمی‎خورد حسام بود، ناخودآگاه لبخندمحوی زدم!
    باباگفت:«دخترم بلندشو دیگه.»
    ولی من دلم نمی‎خواست به این زودی برم؛ گفتم:«شما برین، من نمیام!»
    مامان با لودگی گفت:«آره راست می‎گی، این مهمونی به درد من وبابات نمی‎خوره! تو بمون!»
    باباکه انگار از مامان بیشترعجله داشت بلندشد:«زودتربریم.»
    درحالی که نشسته بودم با حرص گفتم:«من هنوز نرفتم به نیلوفرتبریک بگم! هنوزکادوش رو ندادم!»
    مامان گفت:«زودبروبده، بدو! مامنتظریم!»
    خودم همیشه از این تیپ مهمونی ها متنفربودم ولی نمی‎دونم چرا اصرارمی‎کردم بمونیم! رفتم سمت نیلوفر، روی صندلی مخصوصش تنها نشسته بود و با غرور به جمعیت نگاه می‎کرد! من نمی‎دونم این دخترهایی که تازه ازدواج کردن چرا اینقدرخودشون رو می‎گیرن؟! انگار ملکه ی انگلستان شدن! بابا تهش اینه که رفتین خونه ی یارو واسه حمالی دیگه، آخرش هم باید زیرِ بچه اش رو عوض کنید! من نمی‎دونم دیگه این کلاس گذاشتنشون برای چیه؟! بهش تبریک گفتم وهدیه ش رو دادم، وقتی داشتم برمی‎گشتم نگاهم چرخید رو حسام، هنوزمشغولِ صحبت با آروین بود، انگار اصلاً من رو ندید! آهی کشیدم وسمتِ مامان و بابام پا تند کردم، جمعیت هنوز وسط بودن! حالم به هم می‎خورد از این مدل مهمونی ها! زن ومرد تو هم می‎لولیدن، واقعاً حال به هم زنه این طور مجالس.»
    نگاهم رو انداخته بودم رو زمین وداشتم ازکنارشون عبورمی‎کردم که ناگهان دستم توسط کسی گرفته شد! نفسم همزمان حبس شد وقلبِ بی جنبه م بازشروع کرد! صداش باعث شد بلرزم:«جایی می‎رفتین بانو؟!»
    برگشتم سمتش، می‎ترسیدم هرلحظه مامان و بابا من رو دراون حالت ببینن! بوی عطرش تو مشامم پیچید و ناخودآگاه چشمام رو بستم! دوباره باهمون لحن زیباش ادامه داد:«افتخارِ یک دور رقـ*ـص رو به من می‎دین؟!»
    سریع چشمام رو بازکردم ، می‎خواستم بگم دستم رو ول کنه، ولی بادیدنِ چشم هاش زبونم بنداومد:«من... باید... بابام...»
    زبونم بنداومده بود، وقتی زیاد بهم استرس وارد می‎شد اینطوری می‎شدم! آخه چرا بی پروا ل/م/س/م می‎کنه وقتی نسبتی باهام نداره؟!
    دستم رو دنبالِ خودش کشید، آهسته قدم برمی‎داشت و ناگهان متوقف شد، برگشت سمتم ، آبِ دهنم رو به سختی فرو دادم و با ترس نگاهش کردم، به خاطراختلاف زیاد قدیمون سرش رو توگردنش فروبرده بود تا بهم نگاه کنه و من سرم رو بالا گرفته بودم، نگاهش مثل همیشه بود، ستاره داشت، نورداشت! لبخند محو وجذابی رولبهاش بود، وسرش رو آوردپایین، کنارگوشم گفت:«تنهااومدی؟!»
    باصدای گرفته م آروم گفتم:«با مامان وبابام اومدم.»
    سرش کنار سرم بود، وکنار گوشم آهسته حرف میز‎د، به خاطراین که فاصله ای باهاش نداشتم، چشمام بسته شد، نفس عمیق می‎کشیدم، ازعمد اینکار رو می‎کرد! می‎دونست من دیوونه ی عطرشم! می‎خواست با این کارش بیشتر دیوونه م کنه، بالاخره یه روز ازش انتقام می‎گیرم، !
    - من ، باید، برم!
    بالحن اغواگرانه اش گفت:«من هم ولت کنم، تو هیچ جا نمی‎ری!»
    چشم هام خمارشده بود، بوی عطرش، وای!
    فاصله بگیرسارا! به خودت بیا! داره فریبت می‎ده! داره می‎گـه حتی اگرمن هم خواهانِ تو نباشم تو مشتاقِ منی! داره می‎گـه حتی اگر من هم ولت کنم تو می‎خوای توآغوشم بمونی، ! یک عمرسرت روجلوی خداگرفتی بالا و با آبرو زندگی کردی، داره آبروت می‎ره! جلوخدا! جلوکسی که عاشقشی! اون یک مرد ِغریبه اس، هیچ نسبتی باهات نداره! هولش دادم عقب! هر دو دستش رو فرو برد توجیب های شلوارش، خم شد ودستم رو مثل همیشه ب.و.س.ی.د! آهسته گفت:«سپاسگزارم بانو! ممنون که شبِ من رو شگفت انگیزکردین! امشب روفراموش نخواهم کرد!»
    لبم رو محکم گاز گرفتم! نه، نبایدتحت تأثیرقراربگیری سارا! عجله کن! چراایستادی؟!
    آهسته گفتم:«شماهیچوقت به اعتقاداتِ من احترام نذاشتید!»
    اصلِ چهاردهم:"یک جنتلمن آزادانه رفتار می‎کند، اما هیچگاه روی حساسیت هاو خط قرمزهای اعتقادی ومذهبی دیگران پا نمی‎گذارد! وبرای ارزش ها و اعتقاداتِ دیگران، احترام قائل است." (انگاراین اصل رافراموش کرده بود!)
    دویدم، بدون این که نگاهش کنم ، بدون این که تصویرش تو ذهنم ثبت بشه! اون مثل من فکر نمی‎کرد، اعتقاداتش بامن فرق داشت، منه احمق چرا اینکاروکردم؟
    باضربه ای که توصورتم خورد به خودم اومدم:«سارا؟ معلومه حواست کجاست؟!»
    سرم رو تکون دادم وتازه متوجه مامانم شدم، باصدای گرفته گفتم:«آره ، حواسم هست!»
    - بابات جلو در منتظره، عجله کن!
    ***
    مثل همیشه، اتاقِ مدیریت اش در سکوت فرو رفته بود، درحالی که کتاب اش را با آرامش ورق میز‎د، فنجانِ قهوه را برداشت ومحتوایش راکمی‎مزه کرد،
    اصل پانزدهم:«"اهلِ مطالعه باش، داشتن اطلاعات برای اظهار نظرهای درست ومعتبرلازم است. "
    همان لحظه، آروین درحالی که خمیازه می‎کشید وارد اتاق شد و سلامِ بلند بالایی داد:«بَه سلام ، داداشِ گلم چطوره؟!»
    حسام، درحالی که پشتِ میز‎نشسته بود، ازبالای عینک اش نگاهی به او انداخت وآهسته گفت:«چندباربگم بااین وضعیت تو اتاق من نیا؟! کی می‎خوای درزدن رو یاد بگیری؟»
    - بابا سخت نگیرحسام خان! خودم باید برات زن بگیرم تا این اخلاق هات رو بذاری کنار!
    حسام سری باتأسف تکان داد وآروین روی صندلی هایی که مقابل میز‎ حسام قرار داشت نشست ودرحالی که پا روی پا می‎انداخت گفت:
    - دیشب چقدرزود ازعروسی زدی بیرون؟! بابا ناسلامتی عروسیِ رفیقت بودا!
    - یه خرده خسته بودم، شرمنده!
    - راستی ممنون به خاطرِهدیه ت، بابا ماراضی به این همه ریخت وپاش نبودیم، !
    - قابلِ تو رو نداشت، !
    - شنیدم داری مدلِ جدید استخدام می‎کنی!
    - بله بااجازه ی شما!
    - نه خواهش می‎کنم! من چه کاره ام این وسط؟! فقط یه خرده بی انصافی نبود؟ مدل به این خوبی ورِ دلت بود، رفتی سراغِ غریبه؟!
    - آروین جان، خودت هم درجریان هستی که دلیلِ اخراجت چی بود! شرایط مدل شدن برای شرکت من یه خرده سخت تره.
    - برمنکرش لعنت جناب! فقط من می‎گم یک جوون رو از کار بیکار کردی، جوانمردانه نیست! من خیلی کارم بهتر بود، بهترین آژانس های مدلینگ می‎خواستن باهام قرارداد ببندن!
    - واسه من کلاس جا نکن آروین! من فرق بین یک مدل اصل و مدل فِیک رو خوب می‎فهمم! من مدلِ اصل می‎خوام، یعنی یک جنتلمنِ واقعی! از نظرِاخلاق و سبک های رفتاری وشخصیتی، بایدخاص باشی تا دوباره بشی مدلِ من، برای شرکتِ جنتل برند! تو فقط وانمود می‎کردی به جنتلمن بودن، این کافی نبود، خودت هم خوب می‎دونی! خیلی حرف بزنی سرمایه ات رو هم برمی‎گردونم ، اونوقت دیگه سودی هم درکارنیست!
    - باشه بابا قبول! شما میل می‎کنید ما کوفت می‎کنیم! حالاچراخودت مدل نمی‎شی؟!
    - نمی‎خواستم ازم استفاده ی تبلیغاتی بشه! به عقیده ی من انسان ارزشش بالاترازاین چیزهاست!
    - حسام خان، شما که جات رو سیبیلِ شاهه! من جسارت نکردم!
    حسام ارتباط داخلی را زد و سفارش یک فنجان قهوه داد، وآروین گفت:
    - چیزی نمی‎خوام، فقط یک عرضی داشتم، یک خانواده هستن که وضع مالیشون خوب نیست، یک دختر دارن، طفلکی می‎خواد بره خونه ی بخت! ازاونجایی که شما همیشه دستت تو کارِخیره، گفتم این بارم آقایی کنی و دستِ این خانواده روبگیری!
    برگه ای را جلوی خود قرارداد و آماده ی نوشتن شد، بی مکث گفت:«شماره حساب!»
    آروین گفت:«نه داداش، خانواده ی آبرو داری هستن، نمی‎شه پول بریزی به حسابِ یارو! بیابریم یک گل وشیرینی بگیریم بریم دم درخونه شون، حضوری پول رو تقدیمشون کنی بهتره!»
    - مگه نمی‎گی آبروداره؟ پس چه لزومی‎داره حضوری بریم؟!
    چشم هایش را ازپشت عینک کمی‎تنگ کرد و ادامه داد:«برعکس می‎گی آروین؟!»
    - من می‎شناسمشون آخه ، اونا می‎خوان طرفشون رو ببینن!
    درسکوت فقط نگاهش می‎کرد، آروین که ازسکوت ونگاه خیره ی او کلافه شده بود، گفت:«چرا اینطوری نگام می‎کنی؟ دارم راست می‎گم!»
    بلند شو بریم خودت ببین، ! من باهاشون هماهنگ کردم برای امشب!
    دست اش را به علامتِ هشدار سمتِ آروین گرفت و آروین زودگفت:«باشه بابا! من دروغ نمی‎گم، مطمئن باش! به من اعتمادکن داداشِ گلم!»
    ***
    الحق که این بیکاری چقدر مزخرفه! ازموقعی که دانشگاه تموم شده خیلی بیکار شدم، خیلی حسِ بدیه! بی خود نیست می‎گن تمامِ مشکلات ازبیکاری شروع می‎شه، ! اعتیاد، کارِ خلاف، همین خانوما واسه چی همش می‎رن توخطِ عمل و پروتز؟! مالِ بیکاریه دیگه! ازوقتی بیکارشدم همه ش می‎رم جلوآینه به صورتم وَر می‎رم!
    چشم هام که عسلیه، بینی، وای دماغم خیلی ضایع اس! باید یک فکری به حالش بکنم، ! لب هام که خیلی کوچولو و قلوه ایه، دوسشون دارم! ابروهام که همیشه تمیز‎شون می‎کنم، اونم چون بهداشت خیلی مهمه! وگرنه من کلاً آدمِ وِل وراحتی ام! ازاونایی که هیچوقت لاک نمیز‎نن چون حوصله پاک کردنش رو ندارن! دندون هام که سفیده، موهام کوتاه و خرمایی، باید یک ذره چاق شم ولی ...
    - سارا؟ خل شدی؟!
    باصدای مامانم ده متر ازجا پریدم و فهمیدم یک ساعته جلو آینه ایستادم و دارم دندون هام رو بررسی می‎کنم! مامانم الان فکرکرده به خاطرِ بیکاری خل شدم! می‎خواستم ازاین اشتباه درش بیارم، به همین خاطر گفتم:«نه مامان جان داشتم...»
    چشم هام گرد شد! چشم های مامانم هم همین طور، من داشتم حرف می‌ز‎دم ولی صدام درنمی‎اومد! محکم زدم روپیشونیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    مامان گفت:«حقته! چقدربهت گفتم جیغ نزن؟! دیشب عینِ دیوونه ها تو اتاقت بالا و پایین می پریدی و جیغ می زدی! اونقدر داد زدی تا صدات گرفت! هرچی بهت گفتم" چته سارا؟ چرا اینطوری میکنی؟" گفتی" انرژیم زیاده ومیخوام تخلیه ش کنم!" چندبار من می خواستم بیام بزنم تو دهنت، که بابات می گفت"ولش کن خانوم! ممکنه اونجا چیزی مصرف کرده باشه، بزار تخلیه انرژی کنه! هی بهت گفتم زودتربریم ازاون مهمونیِ کوفتی! گفتم ازاین دختره غافل نشو خانوم!"»
    با دهنِ باز نگاهش می کردم و آهسته ادامه داد:«راستش رو بگو ، دیشب از اون نوشیدنی های زهر ماری خوردی؟! آره؟!»
    سرم رو پُرشتاب تکون دادم، خودم هم نمی دونم چه مرگم شده بود، مامانم زد تو صورتش وگفت:«سارا واقعا نمی تونی حرف بزنی؟! حالا من چه خاکی تو سرم بریزم؟ خواستگارا رو چیکارکنم؟!»
    بهت زده باتمام توانم بلند گفتم:«کدوم خواستگار؟!»
    باشنیدن صدام دستم رو گذاشتم رو دهنم و چشم هام گرد شد ، مامانم هم با تعجب نگام کرد و سرتکون داد، وای صدام درست مثل یک خروس شده بود! خیلی ضایع بود، همون حرف نمی زدم سنگین تر بودم! صدای زنگ در باعث شد مامان بزنه محکم رو پیشونیش!
    ***
    آروین جلوی در ایستاده بود، بیچاره حسام که همیشه به آروین اعتماد می کرد! سبدگلی را به دست گرفته بود و عطرِ گل های لیلیوم درمشامش می پیچید، ازماشین پیاده شد و به محضِ دیدنِ خانه، تازه به یادآورد! آهسته و با تردید قدم برداشت و آروین با لبخندداشت زنگ را می فشرد، برق شیطنت را درنگاهش دید و تازه داشت می فهمید داستان از چه قراراست! چشم هایش تنگ شد وعقب گرد کرد، آروین گفت:«من خیروصلاحت رو میخوام حسام.»
    درحالی که چشم هایش را تنگ کرده بود و عقب عقب می رفت، گفت:«باز چه نقشه ای برام کشیدی آروین؟! بازچه خوابی برام دیدی؟»
    برگشت، می خواست از رفیقِ خطرناک اش فرارکند ، همیشه دردسر درست می کرد! می خواست سوارماشین شود وتختِ گاز برود! ولی صدای یک زن باعث شد بایستد و چشم هایش را ببندد!
    - بفرمایید خواهش میکنم، خیلی خوش آمدید!
    صدای آروین عصبی اش می کرد:«ببخشید باعث زحمت! این شا دومادِ ما یه خرده خجالتیه، شرمنده!»
    فرشته گفت:«خواهش میکنم آقا آروین، بفرمایید داخل!»
    صدای آروین باعث شد دندان هایش را روی هم فشاردهد:«حسام خان؟ تشریف نمیارید؟!»
    سرش راپایین انداخت وبرگشت، سعی کرد حفظ ظاهرکند و با صدای مردانه اش گفت:«سلام خانوم! باعث افتخاربنده اس که درخدمت شماهستم!»
    با چشم برای آروین خط ونشان می کشید و فرشته با دیدنِ مردِ محترم و بلند قامتِ روبرویش، جا خوردوگفت:«بله، خیلی خوش آمدید آقاحسام!»
    آروین زودترازحسام، وارد شد وسارا در اتاق اش فقط به صداهایشان گوش می داد، کلافه دور خود می چرخید و دردل زمزمه می کرد:«وانمودکنم نمیشناسمش؟! خدایا من باید چیکارکنم؟ اصلاً چی شد که یهو تصمیم گرفت بیاداینجا؟ خیلی غیرقابل پیش بینیه! همه ی رفتارهاش دور از انتظاره! چرا اومده؟ می خواد بگه دخترتون اومده شمال، با دوتا پسرغریبه، به گفتن وخندیدن گذرونده؟! بگه تومهمونیِ شبانه دیدمش؟ میدونه من اهل این حرفا نیستم و همه اش غیرعمدبوده؟! میدونه مامان و بابام چقدر روم حساسن؟ هرچیزی رو فکر می کردم جز کلمه ای که مامان به زبون آورد.»
    خواستگار! حقته سارا، چقدربهت هشداردادم ازش فاصله بگیر؟! هی گفتم این مرد برای توخطرناکه! گفتم قلبت بی جنبه بازی درآورده، ازاین مردفاصله بگیر! بیا اینم نتیجه اش.
    صدای فرشته ازبیرونِ اتاق او را به خودآورد:«سارا جان؟ بیادخترم!»
    یک لباس به رنگِ سفید پوشیده بود و رویش پیراهنِ آستین حلقه ی سورمه ای! دستی به روسریِ سورمه ای رنگ اش کشید و موهایش راداخل بُرد.
    آهسته از اتاق خارج شد و بلافاصله آروین و حسام، بلندشدند! آروین کت و شلوارِ مشکی پوشیده بود و حسام سورمه ای! پیراهنِ سفید و مردانه ای هم زیرش ، کرواتِ سورمه ای و دقیقاً همرنگ لباس های سارا!
    نگاهش به چشم های حسام افتاد، بادیدنش ، یادِ شبِ گذشته افتاد، حالایادش آمد! دیشب با یک عطر، پر از انرژی شد! وقتی رسید خانه آنقدر جیغ زده بود تا صدایش گرفت! سریع نگاهش را دزدید! به حسام نمی توانست نگاه کند! خجالت می کشید، هنوزدیشب را فراموش نکرده بود، ولی حسام بلند و مردانه گفت:«ببخشید، نمی خواستم مزاحم بشم.»
    آروین میان حرفش دوید:«ساراخانوم ، با اجازه ی شما، ایشون برای امر خیر تشریف آوردن!»
    حسام نگاهِ پرازحرص اش را به آروین دوخت، بعداً حساب اش رامی رسید! سارامی خواست حرف بزند، ولی لال شده بود، صدای گرفته اش بیشتر از هر چیزِ دیگرحرصش رادرمی آورد!
    فرشته گفت:«ببخشید این سارای من صداش گرفته نمی تونه صحبت کنه.»
    نگاه نگران حسام روی سارا چرخید! وفرشته ادامه داد:«من برم چای بریزم!»
    سارا هم بلند شد و به دنبال اش دوید!
    به محض این که واردآشپزخونه شدند، فرشته مشغول چایی ریختن شد و همزمان با اشتیاق شروع کردبه حرف زدن.
    - وای ماشالله ، هزارماشاالله ، چقدراین پسرفوق العاده اس! ماهه! چقدرآقاست، بابات با همچین مردی کار می کرده و من خبرنداشتم؟! این بود همون مدیرعاملی که همیشه ازش بدی می گفت و باهاش لج بود؟! پسر به این مؤدبی، به این خوشتیپی، ماشالله! سارا نمی دونی چقدرقشنگ برخورد می کرد، وقتی تو اتاق بودی، من هیچ نقصی توش ندیدم که بخوام ازش ایراد بگیرم! یک شیوه ی خاصی تو رفتارش بود.
    ساراروی برگه نوشت" من عمراً ازدواج کنم" کاغذ را گرفت جلو دید فرشته تا دست ازحرف زدن بردارد، وفرشته بلافاصله حرصی شدوگفت:
    - زهرمار دختره ی کله شَق! بدبخت، شانس درخونه ات رو زده!
    نوشت"میخوام صدسال سیاه نزنه ، واسه چی با من مثل دخترایی که دنبالِ شوهرن رفتارمیکنی؟ من نمیخوام ازدواج کنم مگه زوره؟"
    بیچاره! ازسویی به خاطرِ صدایش عصبی بود و از سوی دیگرمادرش داشت کلافه اش می کرد!
    فرشته بی تفاوت نسبت به سارا گفت:« بیا بریم منتظرشون نذاریم، زشته! بعددرموردش صحبت می کنیم!»
    فرشته چای تعارف کرد، حسام، آهسته گفت:«ممنون! بنده به چای علاقه ندارم، ولی حالاکه زحمت کشیدین دستتون رو ردنمی کنم، تشکر!»
    سارا روی کاناپه ی روبه رویی نشسته بود و داشت دردل زمزمه می کرد:«چه تفاهمی!»
    فرشته درحالی که می نشست گفت:«خب خیلی خوش آمدید!»
    آروین رو به سارا گفت:«خیلی ممنون! خدا بد نده سارا خانوم.»
    می خواست بگوید خدا که هیچگاه به بنده هایش بد نمی دهد، ولی صدایش در نمی آمد! فرشته گفت:«یه خرده سرماخورده! خب، جناب پویامنش، بفرمایید، من درخدمتم!»
    آروین صدایش راصاف کردوگفت:«بله خیلی ممنون، حقیقتش من همین دیشب به جمع متأهلین اضافه شدم، خودتون که درجریانید.»
    فرشته سریع گفت:«بله ، آقا آروین واقعاً شرمنده ما دیشب بدون خداحافظی رفتیم، ولی یک شرایطی در مجلس پیش اومدکه واقعاً ما رو غافلگیرکرد!»
    - نه خواهش می کنم! ببخشید داشتم چی میگفتم؟! آهان، من دیدم نمی تونم دست رو دست بذارم، خودم سروسامون گرفته باشم ورفیقم این طوری بلاتکلیف بمونه! این شد که مزاحم شما شدیم برا امرخیر!
    حسام تمام مدت سرش پایین بود وابروهای پرپشت و مردانه اش درهم گره خورده بود! فرشته گفت:«بله حسام خان خیلی خوشحالمون کردن تشریف آوردن، مخصوصاً که مدیرعامل شرکت "جنتل برند" هستن وهمکارِ همسرم!»
    حسام سر بلند کرد و متعجب پرسید:«همسرِ شما درشرکتِ من مشغول به کارهستن؟!»
    فرشته شتاب زده گفت:«نه، ایشون ازشما کسب نمایندگی کردن! نمایندگیِ انحصاری که تو آستارا تأسیس شده! کامرانِ جاوید! شمادرجریان نبودید؟!»
    حسام گفت:«به هیچ وجه! بنده اطلاع نداشتم، که ایشون پدر سارا...»
    سرش راپایین انداخت وادامه داد:«که پدرِ ساراخانوم هستن!»
    بهت زده شده بود، نمی دانست چه باید بگوید!
    آروین گفت:«خب انشالله جنابِ جاوید تشریف میارن و ما مفصل باهاشون دراین مورد صحبت می کنیم، ولی قبلش اگه اجازه بدین، درمورد خواستگاری صحبت کنیم، حقیقتش این رفیق ما قصدازدواج نداشتن، ولی بادیدنِ دختر شما نظرشون عوض شده!»
    حسام عصبی شده بود، لب هایش را روی هم می فشرد! سارا همیشه ازکسانی که حرفشان را عوض می کردند متنفربود، به حسام نگاه می کرد، نمی خواست نگاهشان باهم تلاقی کند ولی دیرشده بود، حسام سرش را بالا آورد و نگاهشان درهم گره خورد!
    حسام ناخودآگاه اخم هایش بازشد و ابروهایش بالا پرید، نظرش عوض شده بود؟ مگرمی شد؟! او همیشه به تک تکِ اصل هایش پایبند بود و عمل می کرد! نظرش را طبق شیوه هایش تعیین کرده بود، طبق اصول اش! مگر می شد شیوه های حسام عوض شود؟! شیوه های یک جنتلمن هیچگاه وبه هیچ قیمتی عوض نمی شد! این دختر را باید ازدست می داد و شیوه هایش را حفظ می کردتا طبق آن ها پیش می رفت و ادامه می داد؟! اصلاً مگر بدونِ سارا ادامه ای هم وجود داشت؟!
    صدای آروین باعث شد هر دو نگاهشان را بدزدند:«این آقاحسامِ ما ازبچگی اون ور بزرگ شده والان دوساله که از آلمان برگشته! و خب یه مقدار با قوانین و آداب و رسومِ اینجا غریبه اس، ولی باورکنید با وجودِ این که اونور بزرگ شده پاش رو کج نذاشته! من خودم اونجا کنارش بودم، ما با هم بودیم، ازنظرِ من تضمینه! خیالتون راحت، پدرومادرش هم که خدا رحمتشون کنه، عمرشون رودادن به شما!»
    فرشته گفت:«خدابیامرزشون ، سارای من بیست وسه سالشه! مدرک روانشناسیش رو گرفته وانشالله میخواد مشغول به کار بشه!»
    آروین گفت:«آقاحسامِ ما هم اگه خدا بخواد سی و سه سالشه! ازلحاظِ مالی هم من تضمین میکنم که دخترتون تأمینه و نیازی به کارکردن نداره!»
    حسام عصبی شده بود از این که رفیقِ بی فکرش دست ازمزه ریختن برنمی دارد و همه چیز را به شوخی گرفته!
    موقع رفتن آروین گفت:«فرشته خانوم پس من خیالم راحت باشه؟!»
    فرشته درحالی که می خندیدگفت:«حتماً! من تمام تلاشم رو می کنم، با جاوید صحبت می کنم!»
    - بله من بی صبرانه منتظر جواب همسرتون هستم! از ساراخانوم هم که خیالم راحته، حتماً جوابشون مثبته!
    آروین مثلِ مادر های دلسوزی حرف می زد که برای پسرشان خواستگاری رفته بودند! حسام فقط می خواست برود، سرش دردگرفته بود از پُرچانگیِ آروین! دوباره او را در دردسرانداخته بود، دوباره برایش نقشه کشیده بود، مثل مادری که به زور پسرش را می خواهد داماد کند!
    ***
    پشتِ فرمان نشسته بود و رانندگی می کرد، آرامشِ قبل ازطوفان بود! خواست حرف بزند که آروین سریع گفت:«باورکن به خاطرخودت بود! می دونستم خاطرش رو می خوای، ازاون هم مطمئن بودم.»
    لبخندِ کجی زد وآهسته گفت:«خیالات برت داشته!»
    - مگه میشه کسی تو رو نخواد؟! من از دختره مطمئنم!
    - ازمن مطمئن نباش!
    - ببین داداشم، من این همه ساله می شناسمت، می دونم درتمام عمرت نزدیک هیچ دختری نشدی! ولی این دخترحتما برات فرق داشته که اون روز، توزمین تنیس داشتی از نگرانی می مردی! فکر کردی حواسم نیست به رفتارت؟! این رسمش نیست! این که نزدیکش بشی و بعد ولش کنی، !
    - خواهش می کنم تو دیگه این حرف رو نزن، تو که یک عمره کارت همینه!
    - آره حق با توئه! من بد! ولی توکه همیشه یک نجیب زاده ی اصیل وکار درست بودی واسه همه، با بی رحمی این دختره رو ول کردی...
    عصبی گفت:«اینقدر نگو دختره! اولاً، اون دخترخانوم اسم داره! ثانیاً، من ولش نکردم!»
    لبخندی گوشه لبِ آروین نشست و لُپِ حسام را کشید:«ای شیطون! پس براش برنامه داری! شما هم بلـــه؟! باباایول! راستش رو بگو ناقلا؟ میخوای گربه رو دمِ حجله بکشی؟! دون ژوان شدی و من خبرندارم؟!»
    - آروین کم چِرت بگو، بس کن جونِ هرکی دوست داری.
    - دختره ، ببخشید ! سارا خانوم میخوادِت! حالا ببین چند بارگفتم.
    مرغ اش یک پا داشت دیگر، آرام وشمرده گفت:
    - مـن... ازدواج... نمی کنم!
    دلش نمی خواست ازدواج کند و آن دختر بیچاره را هم هیچوقت دلش نمی خواست کنار کسی غیرازخودش ببیند، چقدر خودخواه بود!
    چراغ قرمز شد و ترمزگرفت و توقف کرد، پسربچه ای چندتقه به شیشه ی ماشین زد، برگشت وشیشه را پایین کشید:«سلام آقاپسر!»
    پسر بچه که اصلاً سرو وضع مناسبی نداشت گفت:«آقا گل می خری؟»
    بامهربانی گفت:«البته که می خرم، اصلا همه اش رو می خرم! خوبه؟»
    پسر بچه که چشمانش برق می زدگفت:«بفرمایید، همه اش میشه بیست تومن!»
    - بفرما، خدمتِ شما!
    - این که صد تومنه!
    - باقیش باشه واسه خودت!
    - نه آقا...
    همان لحظه چراغ سبز شد و پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت ازآن پسر بچه دورشد، پسربچه، انگار زیادی خوشحال شده بود که دستانش را سمت آسمان برد وگفت:«خدایا، انگار هنوز بنده های خوبت رو زمین پیدا می شن!»
    آروین با لودگی گفت:«بابا شما که این ور مایه داری، میخوای به حسابِ اون دنیات هم پول واریز کنی؟! بیخیال حسام! بذاریه چیزی هم واسه مابمونه؛ تو که تمامِ دنیا وآخرت رو خریدی واسه خودت!»
    - مگه بنده جلوی شما رو گرفتم جنابِ پویامنش؟! شما هم واسه خودت بخر، کسی مانعت نشده!
    - دِ نَ دِ! این شیطونِ پدرسوخته بد مانع شده!
    حسام سری از تأسف تکان داد و درحالی که گل ها را روی داشبرد قرار می داد، به جاده خیره شد.
    ***
    - با آروین اومده بود؟
    - آره!
    - صبح که داشت از خونه میزد بیرون ازش پرسیدم کجا داری میری؟ گفت یه کار مهم دارم که باید انجامش بدم، حتی یک درصد هم فکرش رو نمی کردم که بخواد با حسام بیاد خواستگاریِ تو! حسام خوب شناخته اش که میگه این آروین خیلی مرموز و جَلَبه! ولی سارا، من همیشه با خودم می گفتم کدوم احمقی عاشقِ این سارا میشه؟! آخه تو خیلی لوس و غیر قابل تحملی، .رفتارات بچگانه اس، همیشه رفتارت عجیب و مسخره اس، هیچ کس نمیتونه تو رو تحمل کنه، اما حسام خیلی آقاس! خیلی با شخصیت و فهمیده اس، باور کن زده به سرش که میخواد با تو زندگی کنه!
    سارا چشم غره ای نثار نیلوفر کرد ولی در دل گفت:« با آن همه دلداده، دلش بسته ی ما شد، ای من به فدای دلِ دیوانه پسندش!»
    چطوری از بوی عطرش و اون صدای قشنگش بگذرم؟ جذابیتش روچه جوری نادیده بگیرم آخه؟!
    سارا به خودت بیا! تو داری گول ظاهرش رو میخوری! همه مردها مثلِ همن! اخلاقاشون باهم فرق داره ولی تو ازدواج مثل همن! نذارظاهرش فریبت بده! تودیگه چرا؟! توکه از ازدواج متنفربودی! می گفتی حتی اگه عاشق بشم ازدواج نمی کنم حتی اگه ازفراقش بمیرم! مثل این دخترای احمق نباش، نباید فریب بخوری.
    خیلی خسته بود، و چشم هایش داشت بسته می شد، خودش را به زور بیدار نگه داشته بود که خوابش نبرد ولی، انگار بی فایده بود و...
    *****
    نشسته بودم تلویزیون نگاه می کردم که زنگ خونه به صدا در اومد ، خواستم برم بازکنم که مامانم زودترازمن دوید وآیفون روجواب داد، .
    - بله؟
    - سلام نیلوفر جان خوبی؟ بیاتو عزیزم.
    - سارا اینجاست ، کارش داری؟
    زیرچشمی به مامانم نگاه کردم که گوشی رو گذاشت وگفت:«نیلوفره! میگه حاضرشو باهم برین بیرون!»
    - بهش بگومن هیچ جا با اون نمیام!
    - سارا چرا اینقدر گَنده دماغی تو آخه؟! دختر به مغروریِ تو نوبره والا!
    داد زدم:«آره هر جور دوست داری فکرکن! من بد ترین آدمِ دنیام! همه خوبن، حتی اون نیلوفره نامرد! حالا راحت شدی؟ فقط دست ازسراین آدم بده بردارین!»
    رفتم تو اتاق و در رو بستم ، اومد پشت در وگفت:«سارا همین الان حاضر می‌شی می‌ری جلو در، با نیلوفر می‌ری بیرون! شنیدی؟ اون تنهاست، فقط تو رو داره! تو هم که براش خودت رو می‌گیری! زود باش منتظره!»
    خنده ی مسخره ای کردم ، وای خدا ، چقدر لجم میگیره ازاین که مامانم هیچی از نیلوفر وکاراش خبرنداره وهمه اش از اون طرفداری می کنه! خوبه فهمید که اعتقاداتش ضعیفه، تازه هنوز نمیدونه که اون یک دخترِ فراریه!
    شالم رو سرم کردم و مانتوم رو پوشیدم، بدون این که از مامانم خداحافظی کنم از خونه خارج شدم، جلو در ایستاده بود و به همون ماشین قرمز مزخرفش تکیه داده بود! لبخندزد وگفت:«سلام!»
    محلش نذاشتم و سوارشدم، تو ماشین هر دومون سکوت کردیم و نیلوفر جلوی یک ساختمون نگه داشت وگفت:«پیاده شو!»
    پیاده شدم و دست به سـ*ـینه ایستادم ، آروم گفت:«همین جاست! برو داخل!»
    به ساختمون نگاه انداختم و بدون این که منتظرش بمونم از پله ها رفتم بالا، با اولین چیزی که برخورد کردم یک اتاق بود واردش شدم و بهت زده به سفره ی عقد خیره شدم ، نگاهم چرخید رو آروین که تیپ اسپرت معمولی زده بود و حسام کت و شلوار تنش بود، مثل همیشه! عروسیِ حسامه؟!
    صدای یه مرد من رو به خودم آورد:«عروس خانوم بفرمایید بشینید!»
    من؟! بهت زده به عاقد خیره بودم که من رو مخاطب قرار داده بود، نقشه ی نیلوفره، نکنه مامانم هم باهاش دست به یکی کرده؟! واسه همین اصرارداشت، با چشمای گردشده به حسام خیره بودم که کنارآروین ایستاده بود وکلافه به نظرمی رسید! اخم هاش شدید تو هم گره خورده بود، تازه داشت دو هزاریم می افتادکه قراره چه اتفاقی بیوفته! فقط دادزدم:«جناب زند؟»
    دست از بحث کردن با آروین برداشت و درحالی که دستش رو به علامت هشدار سمتِ آروین گرفته بود، سرش چرخید سمتم و خیره شد بهم، درحالی که دست و پام ازخشم می لرزید محکم و بلند گفتم:«این چه بساطیه راه انداختین؟»
    اخمش همچنان روی پیشونیش خط انداخت، ولی نگاهش متعجب بود!
    دستش رو تو جیبش فرو برد و محکم و مقتدر قدم برداشت سمتم! ابروی سمت راستش به آرومی بالا رفت و صورتش دیگه درهم نبود! لبخند محوی زد و رو به روم با فاصله ی کمی ایستاد، با صدای محکم ومردونه اش گفت :«بنده درجریان نیستم خانومِ محترم! بهتره از دوست گرامیتون بپرسین بلکه ماهم بفهمیم اینجا چه خبره!»
    برگشتم عقب، نبود! نیلوفر عوضی! ازش متنفرم! فضول...
    برگشتم سمتش که همچنان حق به جانب بهم خیره بود! لبخندکجش بیشترلجم رو در می آورد، صدای عاقد باعث شد بیشتر دندون هام رو روی هم فشاربدم!
    - خانوم؟ آقا؟ شناسنامه هاتون رو لطف می کنید؟
    روبه عاقد گفت:«شرمنده حاج آقا ولی گویا اشتباه شده! من عذرخواهی می کنم ، این بند و بساط فقط جهت شوخی ازطرف دوستان بوده! شمامی تونیدتشریف ببرید!»
    صدای معترض عاقد رفت روی اعصابم:«ای باباپسرم می‌دونی من چقدر اینجا معطل شدم؟»
    - می دونم حاجی! من شرمنده ام! ولی باورکنید هیچ تقصیری ندارم! بنده نه الان و نه هیچ وقتِ دیگه، قصد ازدواج ندارم، اگه داشتم حتما شما و دوست عزیزم رو در جریان میذارم!»
    نگاه عصبی و طلبکاری به آروین انداخت و اونم فقط نگاه دلخورش رو از حسام گرفت!
    عاقد بلند شد و رفت، آروین به حسام گفت:«عاقد رفت! نترس! دیگه خطری وجود نداره! همه چی امن وامانه!»
    *****
    چشم هام رو باز کردم ، یعنی خواب بود؟! داشتم سعی می کردم چشم هام رو باز نگه دارم، نفهمیدم کی خوابم برد!»
    حسام نا راضی بود از ازدواج با من؟! پس واسه چی اومد خواستگاری؟! یعنی دوسم نداره ؟!
    از روی تخت بلند شدم ودویدم سمتِ در، در و باز کردم و مامانم رو بلافاصله تو آشپزخونه دیدم، سمتش پا تند کردم وگفتم:«مامان...»
    چشم های من و مامان همزمان گرد شد! صدام وحشتناک شده بود! داغون تر از قبل، مامانم چینی به بینیش داد و با حالتِ انزجارگفت:«عه!حالم رو به هم زدی سارا! صدات مثلِ سوهانه که رو مغزم کشیده میشه! برو کاغذ بیار!»
    صدام مثل یک خروسی شده بود که مریضه! دویدم و یک کاغذ آوردم، نوشتم "مامان من خسته شد از بیکاری "
    مامان با تعجب گفت:«مگه تو نمیخواستی کنکورشرکت کنی دوباره؟!»
    نوشتم :«باباگفت دیگه حق نداری ادامه تحصیل بدی یادت نیست؟»
    فرشته مشغولِ هم زدنِ غذا شد و گفت:«حالاباهاش صحبت می کنم.»
    سارا راهِ اتاق اش را پیش گرفت و روی تخت نشست، دست اش را زیرِ چانه زد و به منظره ی بیرون از پنجره چشم دوخت، تابستان را دوست داشت، حتی گرمایش را! پنجره ی اتاقِ او، رو به کوچه بود، نگاهش چرخید روی ماشینِ پدرش که داشت واردِ پارکینگ می شد، لبخندی گوشه ی لبش جاخوش کرد! دیگر هیچ دوستی نداشت، ولی هنوز تنهای تنها نبود، پدرش بود، مادرش را داشت، خوشحال خندید و برای استقبال از پدرش سمت در اتاق پا تند کرد، خوابی که دید، هنوز فکرش را مشغول کرده بود، نزدیکِ در رسید و خواست برود کنار کامران که صدای فرشته کنجکاوش کرد:«کامران جان! خیلی محترم بودن، من نمی تونستم بهشون بگم نیان که، آقای پویامنش از من خواستن منم بهشون گفتم تشریف بیارید، دیگه مورد از این بهتر برای دخترت پیدا نمیشه! میخوای دخترت بترشه؟!»
    صدای کامران را شنید:«خانوم شما تمامِ دغدغه ات شده ازدواجِ سارا؟! بابا، می‌گـه نمی‌خواد ازدواج کنه! ولش کن زور که نیست!»
    دردل زمزمه کرد:««آخ الهی من قربون بابای خوشگلم برم!»
    گوش هایش را تیز کرد، بحث داشت جالب می شد! فرشته گفت:«من اصلا دلیل مخالفتت رو متوجه نمی شم! اصلا نمی فهمم چرا باهاش مشکل داری! آخه مرد به این محترمی، به این جذابی، نمیشه بی خود وبی جهت مخالفت کنی کامران!»
    - من همین الان زنگ می زنم بهش، میخوام بدونم چه طوری جرأت کرده بیاد خواستگاری دختر من! وقتی همیشه با من سرِ جنگ داره!
    فرشته بااطمینان گفت:«آدمی که من دیدم امکان نداره بی خود و بی جهت باکسی سرِجنگ داشته باشه!»
    سارا برگشت و روی تخت اش نشست، نمی دانست، نمی دانست آخرش چه می شود، فقط می خواست بگذرد، تمام شود! کسی که این روزها زیاد به خواب اش می آمد.
    چه از جانش می خواست؟!
    ***
    آروین و نیلوفر رو به رویش نشسته بودند، کلافه بود، نمی خواست سر صحبت باز شود، نمی خواست دوباره بحث ها شروع شود، بحث هایی که همیشه سوهان روحش بود، نیلوفر گفت:«آقا حسام ، من از سارا مطمئن نیستم، خب، یعنی، چطوری بگم اون هیچ موقع حرف دلش رو نمی زنه! خیلی خودخواهه، اگه شما هیچ وقت نرید سمتش اونم هیچ وقت نمیاد جلو!»
    - چه کاری ازبنده ساخته اس خانوم؟
    نیلوفر دهان باز کرد ولی صدای منشی باعث شد حرف اش را بخورد و نگاه هرسه شان چرخید روی خانوم احتشام که جلوی در ایستاده بود.
    - جناب زند؟ آقای جاوید داخل سالن منتظرتون هستن!
    لب هایش را روی هم فشرد و سرتکان داد، آروین سریع گفت:«صاحبش اومد! حسام، مخِش رو بزن! اون دختر مالِ توئه، حقت رو بگیر!»
    به دنبال این حرف اش دست نیلوفر راگرفت و با عجله از اتاق خارج شد، حسام سری از تأسف تکان داد و کامران وارد اتاق شد و با جدیت گفت:«سلام.»
    حسام بلند شد، سلامی داد و اشاره کرد بشیند، خودش هم پشت میزش نشست وگفت:«بفرمایید جناب جاوید! بنده درخدمتم.»
    این پا وآن پاکرد، بلاخره دل به دریا زدوگفت:«شمابه چه حقی تشریف آوردید منزل ما برای خواستگاری؟!»
    نگاه مردانه اش رنگ تعجب گرفت و ناباورانه به مرد روبه رویش خیره شد، غرورش زیر سوال رفته بود و اخم عمیقی بین ابروهایش آمد، آهسته گفت:«آقای محترم لطفا ادب رو رعایت کنید، بنده اجازه نمیدم که...»
    کامران، نگذاشت حسام حرف اش راتمام کند و با صدای بلندگفت:«دختر من رو از فکرت بیرون می کنی فهمیدی؟! دیگه حق نداری اسمش رو بیاری، اومدم اینجا فقط برای این که باهات اتمام حجت کنم، فقط یکباردیگه دور و بر دخترم پیدات بشه تمام این دکون و دستگاهت رو، رو سرخودت و زیر دست هات خراب می کنم، شیرفهم شدی؟!»
    غرورش له شده بود، برای اولین بار! هیچوقت به کسی اجازه نمی داد که کمتراز شأن اش بااوصحبت کند، همیشه طوری رفتارمی کردکه حتی
    کسی که فقرتربیتی داشت، به خود اجازه می داد به حسامِ زند بی احترامی کند! یک آدم معمولی که جایگاه شخصیتی خاصی نداشت، برایش سخت بود کسی احترامش را زیر سوال ببرد؛ آن وقت برای مردی که تمام زندگی اش بر روی اصول وشیوه های خاص بنا شده بود و تلاش کرده بود برای این که توجه و احترام دیگران را نسبت به خودش جلب کند، بیش از حد غیرقابل تحمل بود! به راحتی احترامش را زیر سوال بردند و شخصیت اش را خرد کردند(آدم های محترم وباشخصیت، ازدیگران کمتر بی احترامی می بینند! ازاین جهت که آدم های بی شخصیت، بادیدن رفتار مؤدبانه ی آنها، ناخودآگاه محترمانه رفتار می کنند و از این که حرکتِ بی ادبانه ای ازشون سربزنه به شدت خجالت می کشن.)
    لب هایش رامحکم روی هم فشرد وگفت:«آقای به اصطلاح محترم لطفاً حد خودتون رو بدونید.»
    کامران انگار با کوتاه آمدن های مرد رو به رویش زیادی گستاخ شده بود که گفت:«مثلا می‌خوای چه غلطی بکنی هان؟! می‌خوای دخترم رو ازم بگیری؟»
    دختری که تمام تلاشم رو کردم تا آب تودلش تکون نخوره، بلند شد، ایستاد، قامت بلند و ابهت مردانه اش را به رخ کشید، گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت و با آرامش گفت:«نگهبان رو خبرکنید خانوم!»
    چقدرجذاب می شد وقتی همیشه با آرامش و وقارصحبت می کرد، حتی در مواقعی که غرورش را زیر پا می گذاشتند! حتی دربحرانی ترین شرایط هم شیوه های خودش را داشت وآرامش اش را حفظ می کرد!
    کامران از رو نمیرفت:«واسه من ادا درنیار مدیرعامل قلابی!»
    باصدای محکمی و رَسایی گفت:«جناب جاوید از همین امروز هیچ قراردادی بین بنده وشما نخواهد بود.»
    کیف سامسونت اش راچنگ زد و میان انگشت هایش فشرد، ازاتاق بیرون زد و رو به احتشام گفت:«خانوم اگر ممکنه آقای جاوید رو به سمتِ خروج هدایت کنید!»
    این را گفت و مسیر خروج را پیش گرفت، همان لحظه صدای زنگ گوشی اعصاب اش را بیشتر به هم ریخت و با این حال محترمانه پاسخ داد:«بفرمایید خانوم محمدی، بنده درخدمتم!»
    - ...
    - چشم خانوم، الان خدمت می رسم، خواهش می کنم، خدانگهدار!
    قهوه را کمی مزه کرد وفنجان سفید رنگ را روی میز قرارداد، تکیه داد و با لحن محکم اش گفت:«چه عرض کنم؟ شما خودتون درجریان هستید که شرکت بنده فقط در چارچوبِ پوشاک مردانه فعالیت داره و یک نوع برند روتحت پوشش قرارداده، ازابتدا که وارد عرصه ی نمایندگی شدم در همین محدوده فعالیت داشتم. این بهزیستی هم که برای دخترها وخانوم های جوان احداث شده، بنده ازنظر پوشاکِ عالی، نمی تونم بچه های اینجا رو ساپورت کنم، ولی تمام تلاشم رو می کنم تا با شرکت های برندی که درپوشاک خانوم ها فعالیت دارند تماس بگیرم تا از نظر پوشاک هم حتماً تأمین بشن، نگران نباشید! من همه جوره درخدمتم!»
    خانوم محمدی (سرپرست بهزیستی) درحالی که صدایش از شوق می لرزید گفت:«این بهزیستی خَیِر های زیادی داره، ولی هر دفعه بهشون رو می زنیم، یا بحران مالیشون رو بهانه میکنن و یا جوابگو نیستن، ولی شما همیشه حامیِ تک تکِ این بچه ها بودید، واقعا همیشه لطف کردید درحقشون، انشالله همین طور که شما دست این بچه هارو می گیرید خدا دستتون رو بگیره!»
    آهسته گفت:«خواهش می کنم خانوم، وظیفه اس! بنده هرکار از دستم بربیاد رو انجام می دم.»
    بلند شد و سمت خروج از اتاق قدم برداشت که صدای خانم محمدی با یکی از کارمندان، باعث شد سرجایش بایستد:«پرونده ی سارا جاوید رو میشه برا من بیارید؟!»
    به گوش هایش شک کرده بود و به سرعت برگشت، متعجب به خانم محمدی خیره شد که پرونده ای را در دست داشت و بادقت مشغولِ بررسی آن بود!
    حسام آب دهانش را با زحمت فرو داد و گفت:«سارا...»
    وارد محوطه ی بهزیستی شد، ایستاد و در حالیکه دست اش را در جیب فرو می برد، نگاهش روی دختر بچه هایی که دست هم را گرفته بودند و شعر عمو زنجیر باف را زمزمه می کردند، ثابت ماند، همه لباس های ساده و معمولی به تن داشتند که یک شکل بود! برای یک لحظه آن ها را در پیراهن های صورتی تجسم کرد با جوراب شلواری سفید! کفش های عروسکی و گلِ سرهای یک شکل، می خواست فکرش را عملی کند و لبخند محوی زد از این که آن ها را در لباس های زیبا خواهد دید! قدم هایش را برداشت و راه خروج را در پیش گرفت ولی در لحظه ی آخر، هلیا جلوی پایش سبز شد!
    نگاهش چرخید روی دختر بچه ای که عاشق حسام شده بود و هرگاه به بهزیستی می آمد محال بود بتواند ازدست اش فرارکند! یک تای ابرویش بالارفت و خندید:«هلیا؟ عزیزم؟»
    پاهای بلند وکشیده ی حسام را محکم چسبیده بود و قدش به زور تا زانوهای حسام می رسید، باصدای ناز و کودکانه اش گفت:«عمو حسام نمیذارم بری، باید من رو با خودت ببری!»
    جلوی پایش زانو زد و دستِ کوچک اش را در دست گرفت، آهسته بـ..وسـ..ـه ای پشت اش زد وگفت:«باشه عزیزم، پرنسس کوچولوی من! مگه نگفتم این لباس خوشگله رو جلو دوستات نپوش؟! هوم؟»
    - عمو واسه دوستامم از این لباسا می‌خری؟
    - آره عزیزم، به زودی همه اتون از این لباس های خوشگل می پوشین!
    دلش به حال این بچه ها می سوخت، دلش می خواست به تک تک شان محبت می کرد، هنوز باورش نمیشد! حرف های محمدی در گوشش مانند یک ناقوس تکرار می‌شد و زنگ می‌زد! سارا لیاقتِ بهترین ها را داشت! فکرش سخت درگیر بود، کامران پدر واقعی سارا نبود و مانعِ ازدواجشان شده بود؟!
    ***
    پشت میز نشست و نوشیدنی هایی که فرشته آماده کرده بود را از نظرمی گذراند، بارهنگ بادام،گل گاوزبان، شربتِ نشاسته، شربتِ قدومه شیرازی، پوفی کرد و روی کاغذنوشت"من این نوشیدنی های بدمزه و مزخرف رو نمی خورم"
    فرشته گفت:«همه اش رو می خوری! صدات خیلی غیرقابل تحمله، بخور غرنزن!»
    بینی اش راگرفت و لیوان ها را یکی یکی سرکشید، شکم اش مثل یک بشکه ای که پر از آب باشد صدا می داد! دلش درد گرفته بود ؛ به سمتِ توالت هجوم برد، اشک هایش می ریخت، زیادی نازک نارنجی شده بود! راه اتاقش را پیش گرفت، ذهن اش درگیرشد، درگیر مردی که خواهان اش شده و به خانه یشان آمده بود! مردی که اخیراً خواب اش را می دید، دلش را بـرده بود! سرش را محکم تکان داد وکشوی عسلی کنارتخت اش رابیرون کشید، دفترکوچک و قهوه ای رنگ را باز کرد و نوشته هایش را ازنظرگذراند.
    "به نام خدا، من سارا جاوید، پیمان می بندم که هیچوقت، به هیچ مردی اجازه ندهم مرا لمس کند، هیچگاه عاشق نخواهم شد و اگر روزی قلبم مردی را طلب کرد، فقط فراموشش می کنم! این پیمان، ابدی خواهد بود، من از تمام مردها نفرت دارم و هیچگاه هیچ مردی به زندگی ام راه نخواهد یافت! "
    هنوز سر حرف اش بود، نظرش عوض نمی شد، با سماجت روی حرف اش ایستاده بود! از وقتی چهارده ساله شد این نوشته های بچه گانه را در دفترش ثبت کرد و هنوز نمی خواست نظرش را عوض کند، شیوه های خاصی که داشت، اورا ازدختران دیگر متمایز می کرد! قسم خورده بود، عهدهایش را نمی شکست، صدای زنگ گوشی باعث شد از فکرخارج شود و اشک هایش را کنار بزند، سمت اش هجوم برد و به یاد آورد که نمی تواند حرف بزند! گوشی را پرت کرد و روی تخت درازکشید، بالشت را روی سرش گذاشت و می خواست به عالمِ بی خبری کوچ کند! حتی برای یک ساعت...
    ***
    جلوه ای دیگر!
    حرف های کامران در سرش می چرخید، نمی توانست بیخیال سارا شود!
    ازنیمه های شب می گذشت و خواب از چشم هایش فراری بود، نشست و دکمه های پیراهن اش را باز کرد، حرف های محمدی مثل یک ناقوس درسرش می پیچید! سرش را میان دست هایش گرفت، حالاباید چه می کرد؟ باید عروسیِ سارا را، با یک پسرِ دیگر به تماشا می نشست؟! باید دوباره به آلمان بازمی گشت؟! باید تنهایش می گذاشت، باید از زندگی اش بیرون می رفت! دوباره حرف هایی در سرش پیچید و این بار حرف های آروین بود:« سارا نسبت به تو بی میل نیست! اون هم، تو رو دوست داره، من مطمئنم!»
    حرف های نیلوفر درسرش می پیچید:««ساراقصدازدواج نداره، لازم شدحتما براتون بگم که تو دفترخاطراتش امضا کرده و با خونش مهرزده که محاله تاآخرعمرش ازدواج کنه!»
    بی شک امشب دیوانه می شد! عاشق شده بود، نمی خواست ازدواج کند و حتی با دیدنِ سارا نظرش عوض نشده بود!
    ولی، اگر واقعا سارا قصد ازدواج داشت، اگرحرف های نیلوفردروغ بود و ازدواج می کرد، باید حضور یک مرد دیگر را درکنارسارا تحمل می کرد، به خودش آمد و دید نمی تواند به فکرش ادامه دهد!
    بلند شد و دور خودش چرخید، کامران نمی گذاشت سارا مال او شود، سمت صندوقچه ای که در گوشه ای از اتاق قرار داشت پاتند کرد، عکسی را ازآن بیرون کشید، عکسِ خواهرِ یک ساله اش! وقتی ده سالش بود گفتند خواهرت مرده، و او مرگِ تمامِ اعضای خانواده اش را به دوش کشید! اشک هایش روان شد.
    باهمان پیراهنِ سفید و نازکِ مردانه اش، راه خروجِ خانه را پیش گرفت، ساعت از سه نیمه شب گذشته بود و برایش اهمیت نداشت، شیوه هایش دست از سرش برنمی داشتند.
    اصل شانزدهم:"دربحران ها آرام باش ، خوب فکرکن! درسکوت، راه چاره ها رابسنج، با خویشتن داری موقعیتِ سختِ پیش آمده رامدیریت کن، ضعف نشان نده!"
    این دختر، خیلی وقت بود که نقطه ضعف اش شده بود!
    وقتی به خودآمد که جلوی درخانه سارا ایستاده بود، فقط یک پنجره بود سمت کوچه و به آن خیره شد، قطره های باران روی صورت اش فرود می آمد و لباسش را خیس می کرد، نگاهش خیره به پنجره بود، قطره ی گرم اشک اش را روی گونه حس کرد، می لرزید و بغضش را با آب دهانش فرو می داد، تکان خوردنِ سیبکِ گلویش راحس کرد، گلویش دردگرفت!
    سرش بالاتر رفت و به آسمان خیره شد، دردل زمزمه می کرد:«خدایاچیکارکنم؟ خدایا خودت بگو چیکارکنم؟! آخه من با این دختر چیکارکنم؟!»
    اولین بار بود که به خدا التماس می کرد! اولین بار بود که اشک هایش ناخودآگاه می ریختند! اولین بار بودکه نمی دانست باید چه کارکند.
    باید برم...
    بایدفراموشش کنم...
    طوری که انگارندیدمش...
    طوری که انگارنمی تونم ببینمش!
    بایدبرم... باید وانمود کنم نمی شنوم...
    بدونِ گفتنِ یک کلمه... توعشق رو بهم یاد دادی...
    حتی بدونِ گفتنِ یک کلمه... عشقت رو بهم دادی!
    عشق... منو ترک کرد... مطمئن نیستم چی می خواستی بگی...
    اما می بینم لب هات به هم چسبیده...
    بدون گفتن یک کلمه... عشق...منو ترک می کنه!
    بدون گفتن یک کلمه...عشق... منو کنارگذاشت...
    بدون گفتن یک کلمه... اشک هام می ریزن...
    بدون گفتن یک کلمه... قلبم میشکنه...
    بدون اعتقاد به عشق... به خاطرش آسیب می بینم!
    نباید این کارو می کردم... باید نادیده می گرفتمش!
    انگاردیده نمیشه... انگارنباید دیده بشه!
    فکرمی کنم نباید تو رو می دیدم...بایدفرارمی کردم!
    باید وانمود می کردم نمی شنوم!
    نباید به عشقت گوش می کردم...
    باید بی اعتنایی می کرد نسبت به دختری که بادیدن اش زانوهایش سست می شد و می لرزید! دختری که محال بودکنارش باشد و دلش نخواهد لمس اش کند! باید می رفت و چاره ای نداشت! ولی، قلب اش را چگونه مجاب می کرد؟!
    ***
    چشم هایش را بازکرد، آهسته و بی هوا زمزمه کرد:«ساعت چنده؟!»
    چشم هایش گردشد! صدایش خوب شده بود، حنجره اش دیگر درد نمی کرد، دمنوش های فرشته اثر کرده بود انگار! دست اش را سمت گوشی برد و ساعت را نگاه کرد، نیمه شب بود و دیگر محال بود بتواند بخوابد، خانه در سکوت فرو رفته بود و بی شک فرشته و کامران خواب بودند، سکوتِ اتاق اش را قطرات باران می شکست که به پنجره برخورد می کرد! سمت پنجره آهسته قدم برداشت و پرده را کنار زد، باران می بارید، لبخند روی لب اش آمد و پنجره را باز کرد، بوی خوش باران درمشامش پیچید و با لـ*ـذت چشم هایش رابست! باران را دوست داشت، شوقِ عجیبی به اومی داد.
    آرام خندید و سمت کوچه دوید، بی آنکه فکرکند رفتن اش در کوچه ی خلوت و تاریک، آن هم نیمه شب، خطرناک است! بی آنکه فکرکند ممکن است خیس شود و سرما بخورد، می خواست این بیتابی را کم کند، می خواست قلب اش را آرام کند! زیرباران خیس شد و آب از سر و رویش می چکید، اصلا سرد نبود ولی به خاطرخیس بودنِ لباس هایش می لرزید! دوباره شوقی به قلب اش سرازیرشد و زمزمه کرد:« خدایامن دوستش دارم، من، حسام زند رو دوست دارم!»
    این موقع شب هوایی شده بود، دلش هوای عطری را کرده بودکه عقل از سرش می رُبود! سرخوش از این که اعتراف کرده است، خندید و به داخلِ خانه پناه برد! نگاهش چرخید روی ادکلنی که حتی درتاریکی، شیشه اش می درخشید! با لبخند بزرگی که برلب داشت سمت دراور دوید و با یک حرکت عطر را در دست فشرد و درش را باز کرد، بوی خوش عطر با بوی باران آمیخته شد و درمشامش پیچید، مـسـ*ـت می شد با این بو، حالش خوب می شد با این بو، دلش صاحبِ عطر رامی خواست...
    ***
    چشم هام رو آروم بازکردم، پنجره هنوز ازدیشب بازبود، عطرخوب بارون رو نفس کشیدم، دیشب چه مرگم شده بود؟
    هواش رو کرده بودم، ناخودآگاه لبخند پهنی روی لبم اومد! چیکار کردی باهام، مردِ شیک پوش؟! چه بلایی سرم آوردی که همه اش به خودم میام و می بینم یک کارِ دور ازعقل انجام دادم؟! من رو دیوونه ی عطرت کردی، عطرت همه اش تو اتاقم می پیچه...
    همیشه مامان می اومد و به زور بیدارم می کرد، همیشه با غرغر بیدارمی شدم اما امروز با لبخند بیدار شدم! حس خوبی داشتم، انگارحسش می کردم!
    انگار هنوز آغوشش رو حس می کردم! همه اش حس می کردم تو اتاقم حضور داره، آخه بوی خوش عطرش، همیشه تو اتاقم می پیچید، اگه مامان می فهمید که بهش علاقه دارم چیکارمی کرد؟! می رفت بهش جواب مثبت می داد؟ پس غرورم این وسط چی به سرش می اومد؟ نابود می شد مگه نه؟ به درک! بهتر از این بود که خودم نابودبشم! باید با مامان در میون بذارم، باید بهش بگم، شاد و خندون از اتاقم پریدم بیرون و بلافاصله بامامان و بابا رو به رو شدم که روی کاناپه لم داده بودن! اولین باربودکه بابا رو اون وقتِ صبح خونه می دیدم، باهیجان گفتم:«سلام باباجون، ساعت ده صبحه که! مگه سر کارنمیری؟!»
    بابابرگشت سمتم و با صدای گرفته ای گفت:«دیگه نمیرم بابا!»
    بهت زده شدم و رفتم کنارش نشستم، به مامان نگاه کردم که بادلخوری رو برگردوند! آهسته گفتم:«چیزی شده باباجون؟»
    به جای بابام، مامان سریع گفت:«بابات رو که میشناسی، مثل بچه ها می مونه، با آقای زند قراردادش رو به هم زده، حداقل یک دلیل منطقی واسه من نمیاره که بفهمم آخه مشکلش چیه، آخه مرد به اون نازنینی، من نمیفهمم چرا باهاش سر لج برداشته!»
    بابا باعصبانیت گفت:«فرشته میشه تمومش کنی؟ اون مردک حق نداشت پاش رو بذاره خونه ی من برای خواستگاری، کسی که همیشه ازش متنفربودم نباید می اومد خونه ام...»
    مامان با دلخوری بلندشد و رفت تو آشپزخونه، بابا سرش رو بین دست هاش گرفت، آهسته گفتم:«باباجون، .حالا می‌خواین چیکارکنین؟»
    آهسته گفت:«نمی دونم بابا.»
    بلند شدم و رفتم توآشپزخونه کنار مامان، آهسته مثل این دختربچه ها کنارگوشش گفتم:«مامان من ازحسام زند خوشم اومده!»
    سرم رو انداختم پایین، مامان ذوق زده گفت:«سارا داری جدی میگی؟ سرم روتکون دادم، ولی مامان انگار یهو انرژیش پرکشید، مثل بادکنکی که یهو بادش خالی می شه گفت:«حالادیگه برای گفتنِ این حرف دیره.»
    ودوباره مشغول آشپزی شد! گفتم:«چرا اونوقت؟!»
    - بابات رو که می بینی، رفته دعوا راه انداخته، بااون پسرِ شریف و محترمی که آزارش به مورچه هم نمی رسید! باید فراموشش کنیم، منم ازخدا می خواستم پسر به اون ماهی دامادم بشه!
    دیگه نمی خواستم بشنوم و از آشپزخونه اومدم بیرون، بابا هنوز تو فکربود، به اتاقم پناه بردم، سارا چت شد یهو؟ اصلا فهمیدی چی گفتی؟ دیوونه شدی؟ آره! جوگیرشدم! خودم هم نفهمیدم چی شد که اون حرف رو زدم، خدا رو شکرکه مامان هم گفت باید فراموشش کنم! خدا رو شکرکه برای همیشه از زندگیم پاک شد! روی صندلی کنارپنجره نشستم، یک پسر بچه تو کوچه مشغول دوچرخه بازی بود و یک دختربچه هم جلوش نشسته بود، خیلی ناز بودن، لبخند محوی زدم ، کاش منم الان یک دختربچه بودم و تو عالم بی خیالی بازی می کردم! دور از استرس، دور ازدنیای آدم بزرگ ها، دورازبدی ، ساده وصاف و بی ریا بود همه چیز! بزرگ شدن تنها آرزوی مزخرفی بود که کردم...
    چند تقه به دراتاقم خورد وباعث شد چشم از اون دو تا بچه بردارم وبگم:«بفرمایید.»
    چهره ی شاد و خندون نیلوفر تو چارچوب در نمایان شد، با هیجان سلامی داد و اومد نشست کنارم:«خوبی؟»
    سرم رو فقط تکون دادم وآب دهنم رو با زحمت فرو دادم، گلوم درد می کرد چرا؟!
    - بلندشو بابا! همه اش دراز به دراز افتاده روی تخت! من الان باید استراحت کنم، اونوقت تو همه اش ولو می‌شی تواتاقت؟!
    باچشم های گردشده برگشتم سمتش وگفتم:«مریض شدی؟!»
    شونه هاش رو گرفتم و ادامه دادم:«نیلوفر بگو چی شده که باید استراحت کنی من طاقتش رو دارم!»
    بهت زده بهم خیره شد وگفت:«خل شدی تو؟! مریض کجا بود مسخره بازی درمیاری! حامله ام!»
    رفتم تو شوک، متعجب گفتم:«به همین سرعت؟!»
    ابرویی بالا انداخت وگفت:«دیگه، ماسرعت عملمون بالاست!»
    با تمسخرگفتم:«چه افتخاری هم میکنه، انگارمی خواد ثبتِ رکورد کنه تو گینس! تهش اینه که باید کهنه بچه بشوری دیگه، بعدشم شما سرعت عمل تون، تو ازدواج بالا بوده!»
    عصبی گفت:«ساکت شو بی ادب! این حرفا به تو نیومده، درضمن آروین از همین الان قولش رو داده که برام پرستار بگیره! خودم دست به سیاه سفیدنمی زنم جوش نزن!»
    آهسته گفتم :«چندماهشه؟»
    باهیجان گفت:«یک ماهشه! شکل لوبیا ست!»
    هردو خندیدیم ، سری ازتأسف تکون دادم وگفتم:«ولی شماعروسی نمی گرفتین سنگین تر بودین!»
    - سارا نخوره تو دهنت ها! هرکاردلمون خواست کردیم، به تو هم هیچ ربطی نداره! عه اصلا منِ خر رو باش اومدم به تو خبر میدم!
    خدا آخر و عاقبت همه امون رو بخیر کنه! این نیلوفرکه انگار براش مهم نیست، ولی من بی تفاوت نبودم هیچوقت! آروم گفتم:«آروین هم می دونه؟»
    - آره بابا کلی ذوق کرد.
    بی حوصله به پنجره خیره شدم ، بچه ای که ح.ر.و.م.ز.ا.د.ه اس، چقدر بده که بعضی ها مراعات نمیکنن و... سرم رو تکون دادم! چقدر همه چیز منفور ومزخرفه! چقدر بده ارزش انسانی زیر سوال بره! "ارزش" چیزی که اگرنباشه آدم ها حتی نفس کشیدن رو فراموش می‌کنن!
    صدای نیلوفر باعث شد از فکرخارج بشم:«می خوام ازالان شروع کنم براش سیسمونی بخرم...»
    بایک صدای لوس ومزخرفی ادامه داد:«آخ دختر خوشگل و نازم، الهی مامان قربونش بره!»
    گفتم:«حالاا زکجا مطمئنی دختره؟!»
    - خدانکنه پسرباشه، که سقطش می‌کنم!
    - اِ نگو دیوونه! پسر و دختر هردوش خوبه، فقط مهم سالم بودنشه...
    - یک دخترمونگُل به دنیا بیاد بهتر از اینه که یک پسره سالم داشته باشم!
    باتعجب گفتم:«دیوونه ای تو؟»
    - آره دیوونه ی دخترمم! حالا میای بریم سیسمونی بگیریم یانه؟
    بیکار بودم دیگه، آدمِ بیکار همواره درخدمتِ دیگران است! چاره ای نبود، من و نیلوفرهر دو برای خریدنِ وسایل بچه رفتیم، همه اش خوشگل و ناز بود، کلی ذوق زده شده بودم، منی که ازهرچی بچه اس نفرت داشتم، ازدیدنِ لباس هاشون کیف می کردم! نیلوفرهرچی می خرید صورتی بود، بهش گفتم "همه ش رو صورتی نخر، اومدی و پسرشد!" ولی باز هم نیلوفراعتنا نکردو همه رو دخترونه خرید!
    ***
    باهمان لباس هایش، یکباره زیردوش آب گرم رفت و چشم هایش را بست، هنوز می لرزید! حالش اصلا خوش نبود، می خواست چشم هایش را بازکند، می خواست خواب باشد! می خواست سارا مال او باشد، می خواست مال خودش باشد! باهمه ی وجود می خواستش، سارایش را می خواست!
    لباس هایش را زیر دوش یکی یکی ازتنش کند و با حرص گوشه ی حمام پرت کرد، حوله را دورش پیچید و ازحمام خارج شد، .صدایی درسرش می پیچید"این شیوه ی تو نیست حسام! این راهش نیست، محترمانه برخوردکن، صبورباش، آروم باش!" نفس عمیق کشید، سیگارش را آتش زد، صدای زنگ خانه بلند شدوکسی جزمزاحم همیشگی نبود، در رابازکرد و دوباره راه اتاق اش را پیش گرفت، .
    آروین، حیرت کرده بود و باورش نمی شد رفیق اش که همیشه به کارش اهمیت می داد شرکت نرفته باشد! سابقه نداشت اصلا...چه درآلمان، چه از لحظه ای که درایران بود، سابقه نداشت شرکت نرود!
    ترسیده بود و سمت اتاق پا تند کرد، دود سیگار تمام اتاق را پرکرده بود، نگاهش چرخید روی پنجره ای که بسته بود و حسامی که برهنه، به دیوار تکیه داده بود! دست اش را در هوا تکان داد و صورتش ازهوای گرفته اتاق درهم رفت، .دوید و به سرعت پنجره را بازکرد.
    - حسام؟ معلوم هست چته؟! این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟ سرمامی خوری! برو لباس بپوش...
    حرارتش زده بود بالا ولی ازدرون می لرزید! آروین ادامه داد:«دِ برو دیگه، بااون حوله ی خیس ونازک سرما می خوری آخه، چرا شرکت نرفتی؟ احتشام می گفت گوشیت خاموشه...
    سرش را به پنجره تکیه داد، سکوت کرده بود، یک شبه کمرش خم شد! یک شبه نابود شد! اگر سارا این حقیقتِ تلخ را میفهمید، زندگی برایش تلخ تر از زهر میشد! و حسام نمی خواست سارا آسیب ببیند، دلش می خواست فریاد بزند، بغض، راهِ حنجره اش رابسته بود، داشت از زورِ بغض خفه می شد، اتاق اش تاریک بود و دلش بیشتر می گرفت، قطره ی اشک اش فرو ریخت، ضعیف شده بود! عطسه زد، در تب می سوخت! آروین پلیور سورمه ای رنگی را از کمد بیرون کشید و تنش کرد.
    آهسته گفت:«حسام حرف بزن، جونم به لب رسید!»
    با صدایی که به زور از حنجره اش خارج می شد گفت:«میشه تنهام بذاری آروین؟!»
    باصراحت گفت:«نه! آخه داداشِ من دنیا که به آخر نرسیده، حالا این دختر نشد یکی دیگه ! فدای سرت!»
    درچشم های غمگین اش حالا تعجب موج می زد، به آروین خیره شد و آهسته گفت:«تو، از کجا فهمیدی؟!»
    آروین خندید و پاسخ داد:«مامانش اول به من زنگ زد، نمی دونستم به تو هم زنگ زده! نمیدونی چقدر لجم گرفت ازش، باصراحت جوابِ رد داد! آخه بگو زنِ حسابی، دیگه چرا به این جوونِ عاشق زنگ می زنی و غرورش رو میشکنی! قربونت برم داداشم غصه نخوریا، عینِ چی دختر ریخته!»
    پوفی کشید و پکِ محکمی به سیگارش زد، آروین در هوای دیگری سیر می کرد! هنوز دردنیای بی خبری بود، لب های خشکیده اش را با زبان ترکرد.
    آروین می خواست دکمه های پلیورش را ببندد که گفت:«بزاربازباشه آروین، گرمه!»
    آروین سمتِ خروج قدم برداشت که با صدای حسام متوقف شد:«آروین؟ صبرکن...»
    ***
    کتونی هام روازپام درآوردم ورفتم داخل، صدا زدم:«مامان؟خونه ای؟»
    صداش از تو آشپزخونه اومد:«آره مامان! بیا اینجا.»
    طفلکی مامانم! ازوقتی یادم میاد همیشه توآشپزخونه بود! برعکس خاله زهره که همیشه می رفت کلاس های مختلف، از یوگا و ایروبیک بگیر تا انواع کلاس های شمع سازی و ویترای و غیره! اما مامانِ من همیشه دو دستی زندگیش رو چسبید.
    - سلام!
    برگشت سمتم و لبخند زد:«سلام خوبی؟ نیلوفر رفت؟»
    - آره، من رو رسوند و رفت.
    - شب خاله زهره ات داره میاد با آقا فرهاد و سپیده.
    بی حوصله گفتم:«سامان چی؟!»
    - نه، سامان هیچ جا نمیره! ازوقتی لیسانس گرفته خونه نشین شده، مثل تو!
    - در اونکه جوونِ بیکار، مثلِ چی ریخته که شکی نیست! ولی من می خوام ادامه تحصیل بدم.
    - بشین سرجات! می خوام زنگ بزنم به خانواده سیاوش جوابِ مثبت بدم!
    باچشم های گردشده دادزدم:«چـی؟»
    - زهر مار! همین که شنیدی، سیاوش خیلی پسرخوبیه، سارا اگر بخوای لوس بازی دربیاری، شیرم رو حلالت نمی کنم!
    ازیک طرف داشتم ازعصبانیت منفجرمی شدم وازطرف دیگه خنده ام گرفته بود از حرفش!
    گفتم:«مامان جان! لطفاً به نظرم احترام بذار، من نمی خوام ازدواج کنم ، نه باحسام ونه هیچ خرِ دیگه ای!»
    داشتم می رفتم تو اتاقم که صداش رو شنیدم:«پس کی بود داشت می گفت من ازحسام زند خوشم اومده؟!»
    داد زدم:«من غلط کردم! حرفم رو پس می گیرم! شما نشنیده بگیر!»
    - به درک، هر کار دوست داری بکن، وقتی همه دخترای فامیل عروس شدن و فقط تو رو دستمون موندی و ترشیدی، اونوقت...
    نذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:«بازاین رو گفت ، بازاینو گفت! شما اصلا معنیِ این کلمه رو می دونی؟! یک کلمه می چرخه سر زبونا، همه به کار می برنش بدون این که فکر کنن معنیش چیه! مشکل، فرهنگِ نداشته ی مردممونه! تا فرهنگمون درست نشه، هیچ کارِ دیگه امون درست بشو نیست! شما اول به ریشه ی کلمه نگاه کن، بعد به کارش ببر!
    زمانِ قدیم، دخترا درس نمی خوندن ، می نشستن تو خونه ترشی می انداختن! بهشون می گفتن ازدواج کنین و به شوهرتون برسید وگرنه باید بیکاربشینین تو خونه وَرِ دل ننه باباهاتون و ترشی بندازین بدین دست مردم! از اون جا بود که لقب ترشیده در جامعه برای دخترای مجرد جا افتاد!»
    چون همه ش ترشی می دادن (ترشی+ دِه !) الان من ترشی دادم دستِ مردم؟! من الان استحقاقِ این لقب رو دارم؟! نه خدایی بی انصافی نیست؟!
    مامانمم با حرص گفت:«برای من دیکشنری درست کرده! دختره ی لجباز! من از سیاوش خوشم اومده ومی خوام دامادم بشه!»
    گفتم :«مهم منم که نمی خوام شوهرم بشه!»
    به اتاقم هجوم بردم، خسته بودم ، دلم می خواست این روزای بی هدف و مزخرف زودترتموم بشه، بگذره. هندزفری رو توی گوشم قراردادم و چشم هام روبستم.
    ♫مگه میشه ماه بیاد تو خواب من، مثله چشمای تو مهربون باشه؟
    مگه میشه عمری از تو بگذره، زندگی برام هنوز جوون باشه، مگه میشه؟
    حتی آینه حتی قابِ پنجره، مثل عکسای تو دلبری نکرد،
    حالِ امروزمو ازکسی نپرس، دنیا باهیچ کس برادری نکرد!
    گاهی یک خاطره یک عکس قشنگ، ازتو دنیامو به غارت می بره،
    گاهی وقت ها خیلی دلتنگِ تواَم، این روزای بی هدف کی میگذره؟

    از اتاقم رفتم بیرون و بلافاصله با یک دختربچه ی بامزه مواجه شدم که روی کاناپه نشسته بود، مامانم کنارش نشسته بود و داشت باهاش حرف می زد، رفتم سمتشون؛ مامانم بلند شد، هنوز از دستش دلخور بودم اما اون آروم کنارگوشم گفت:«مامانش می خواد دوباره بچه داربشه و این فسقلی ناراحته!»
    ابروهام رفت بالا وگفتم:«خوب؟»
    - خوب تو باهاش حرف بزن دیگه!
    باتعجب گفتم:«مــن؟»
    - آره دیگه! خیرسرت چهارساله داری روانشناسی میخونی! مامانش من رو می شناسه، همسایه مونه، همین خونه روبه رویی...»
    - مامان جان، من مشاوره خوندم، نه روانشناسیِ کودک!
    - بالاخره یک چیزی سر درمیاری دیگه! برو گـ ـناه داره طفل معصوم...
    رفتم و کنارش نشستم؛ مامانم رفت.
    آروم گفتم:«اسمت چیه خانوم کوچولو؟»
    باصدای نازک و بامزه ش گفت:«صدف!»
    - سرت رو می گیری بالا صدف جون؟
    سرش رو گرفت بالا و نگاهم کرد، خیلی ناز بود، گفتم:«صدف، توچندتا دوست داری؟»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    آروم گفت:« یه دونه!»
    - اسمش چیه؟
    - مینو!
    - دوستش داری؟
    - آله! خیلی دوسش دالم!
    - منم یک دونه دوست بیشترندارم؛ اسمش نیلوفره! ولی میدونی الان خیلی وقته باهاش قهرم؟
    - واخعن؟
    خندیدم از مدل حرف زدنش و سرم رو تکون دادم وگفتم:« آره! من یک دونه دوست بیشترندارم، اونم همیشه اذیتم می کرد، من هیچ خواهر و برادری ندارم و الان که با دوستم قهرم خیلی احساس تنهایی می کنم، همیشه با خودم میگم کاش مامانم یک خواهر یا برادر واسم دنیا می آورد!»
    - یعنی مینو هم با من قهل میکنه؟
    - نه عزیزم! ولی ممکنه همیشه پیشت نمونه! ممکنه عروس بشه و توتنها بمونی! یا یه دوست جدیدتر پیدا کنه! ولی اگه خواهر یا برادر داشته باشی هیچوقت تنهات نمیذارن!
    باورم نمی شد این همه روش تأثیر گذاشته باشم چون مامانم می گفت، بلافاصله بعد از این که رفته خونه اشون، به مامانش گفته من همین الان خواهر و برادر می خوام! به خودم امیدوارشده بودم.
    هواداشت تاریک می شد،
    یک لباسِ آستین بلند یاسی پوشیدم و جلیقه ی بلندِ بنفشم رو روش تنم کردم و دکمه هاش رو بستم، شلوار مشکی پوشیدم و صندل؛ روسریِ بنفشم روهم سرم کردم و موهام رو بردم زیرش، صدای احوالپرسی خاله و خوش آمدگوییِ بابا از بیرون به گوشم رسید، شاینِ لبم رو زدم و بعد از این که جلو آینه قدی یک نگاهِ دیگه به خودم انداختم، دویدم، در رو باز کردم و بلافاصله نگاه همه چرخید رو من، بلند سلام دادم و خاله گفت:«سلام خاله جون،ماشالله چه خانومی شده برا خودش! کامران خان، دیگه وقتشه شوهرکنه!»
    رفتم و کنارشون نشستم، بازبحث های تکراریشون شروع شد! چرخیدم سمت سپیده و با خوشرویی گفتم:« خوبی سپیده جون؟ چه خبرا؟»
    چهره اش نگران بود! نگاهی به جمع انداخت و دستم روگرفت، کنارگوشم گفت:« بریم تو اتاقت؟ باید باهات حرف بزنم!»
    درحالی که گیج شده بودم گفتم:« آره عزیزم حتماً...»
    سمت اتاقم هدایتش کردم و هر دو وارد شدیم،کنجکاو شدم که چی می خواد بگه و نشستم رو تخت، کنارم نشست و با لحن نگرانش گفت:«سیاوش از توخواستگاری کرده؟!»
    ابروهاموانداختم بالا وگفتم:«آره خب....ولی....»
    میون حرفم پرید:«سارا تو سیاوش رو دوست داری؟!»
    با چشم های گرد شده نگاهش کردم و با بهت گفتم:«نه!»
    نگاهش پر از غم بود، سرش رو انداخت پایین وگفت:«ولی اون تو رو دوست داره! به زن عمو گفته یا سارا یا هیچ کس!»
    پوفی کشیدم و سرم رو انداختم پایین وگفتم:«ولی من واقعا قصد ازدواج ندارم سپیده!»
    با صدایی که پر از بغض بود گفت:«من دیگه تا آخر عمرم نمی تونم به هیچ مردی جز سیاوش فکرکنم! ولی اون فقط تو رو دوست داره!»
    دستم رو گذاشتم رو شونه اش وگفتم:«من بهش جواب رد دادم...»
    اشک تو چشم های مشکی رنگش حلقه زده بود و با بغض حرف می زد:«یعنی تو واقعا هیچ حسی بهش نداری؟»
    خندیدم وگفتم:«من هیچ حسی به هیچ کسی ندارم! خیالت راحت!»
    لبخند تلخی گوشه ی لبش نشست وگفت:«همیشه به خدا میگم ،خدایا اگر قراره مال من نباشه، مال هیچ کس نباشه! من طاقت ندارم کنارِ کسی ببینمش!»
    اشک هاش ریخت! سعی کردم درکش کنم و بهش دلداری بدم:«گریه نکن عزیزم ،همه چیز درست میشه!»
    دستم رو گرفت و زل زد تو چشم هام وگفت:«سارا خواهش می کنم به هیچ کس نگو، نمی خوام غرورم بشکنه! هیچ کس جز تو نمی دونه،خواهش می کنم،جونِ سپیده...»
    لبخند زدم و قاطعانه گفتم:«خیالت راحت عزیزم! من فقط جواب منفی میدم،کاری که دفعه قبل کردم! رازت برای همیشه پیش من می مونه!»
    طفلی سپیده، خیلی دختر خوبی بود، من واقعا سیاوش رو نمی خواستم، من هیچ کس رو نمی خواستم!
    فردای اون روز برای کنکور ثبت نام کردم، ثبت نام تیر ماه شروع شده بود، بالاخره از بیکاری درمی اومدم! می تونستم برای فوق بخونم و بعدازگرفتنِ مدرکم کارکنم، مستقل بشم!
    نیلوفر هنوز ذوق وشوق بچه اش رو داشت،من هم باید تابستون و بیکاری رو تحمل می کردم تا بالاخره مهر، برای ارشد وارد دانشگاه می شدم!
    توخونه موندن اعصابم رو به هم می ریخت ،تصمیم گرفتم سرزده برم خونه ی نیلوفر،آژانس گرفتم وسمت خونه اش حرکت کردم.
    پله ها روطی کردم و به طبقه ی نیلوفر رسیدم،جلو درایستاده بود و درحالی که لبخندی رو لب داشت گفت:«خوش اومدی!»
    دست گل و کادویی که براش خریده بودم رو دادم دستش و گفتم:«ببخشید دیگه، عجله ای شد!»
    - مرسی عزیزم، چرا خودت رو انداختی تو زحمت؟
    چشمکی زدم وگفتم:«کادوی خونه و بچه رو باهم آوردم دیگه.»
    مشتی حواله ی بازوم کرد و آهسته گفت:«خیلی لوسی!»
    خندیدم و روی کاناپه ولو شدم، چشمم افتاد به تلویزیون که داشت کارتون پخش می کرد! با دهنِ باز برگشتم سمت نیلوفرکه اومد نشست کنارم ومشغولِ دیدنِ تلویزیون شد!
    گفتم:«نیلوفر؟ خیر سرت داری بچه دار می‌شی، الان باید واسه اون کارتون بذاری بعد نشستی خودت می بینی؟!»
    بالحن بیخیالی گفت:«خوب دارم تمرین می کنم که بااون ببینم دیگه...»
    یک هو ذوق زده شد و دستش رو گذاشت رو شکمش وگفت:«الهی مامان قربونت بره! دختر کوچولوی نازم!»
    لبخندی زدم و سرم رو آروم گذاشتم رو شکمش:«باید به من بگه خاله سارا! همیشه دلم می خواست خاله می شدم!»
    نگاهم چرخید روی تلویزیون وصدای آهسته ی نیلوفر رو شنیدم:«خیلی کارتون قشنگیه سارا! دختره که موهاش قرمزه ولاغره، خیلی بانمکه ، یک خواهر و برادر سرپرستیش رو قبول کردن و ازبهزیستی آوردنش خونه شون! الان قسمت های آخرشه، خواهر برادره پیر شدن، نه ازدواج کردن، و نه بچه دارشدن! تمام زندگیشون رو وقفِ اون دختربچه کردن. (کارتون آنشرلی) وای،چقدر اون صحنه ش درام بود...»
    باکنجکاوی گفتم:«کدوم صحنه اش؟»
    - همون تیکه ای که مَت مُرد! برادرِ ماریا.
    از نیلوفر خداحافظی کردم و راه خونه رو پیش گرفتم، از وقتی فهمیده بود داره مادر میشه رفتارش عوض شده بود! درس خوندن رو ول کرده بود! فردا باید می رفتم برای کنکور، استرس نداشتم چون برام مهم نبود که کدوم دانشگاه قبول بشم، برام فرقی نداشت!
    ***
    آروین کلافه دور خود می چرخید، هیچوقت رفیق اش را این گونه ضعیف و بیمار ندیده بود! از دیشب هنوز تب داشت،
    کنارش روی لبه تخت نشست ودست اش را روی پیشانی داغ حسام گذاشت و آهسته گفت:«الهی بمیرم داداش! چه به روزت آوردن؟!»
    حسام فقط در تب می سوخت، گوشی آروین زنگ خورد و بدون این که از حسام چشم بردارد، جواب داد:«بله؟»
    صدای احتشام درگوشش پیچید:«الو ؟ آقای پویامنش؟ شما ازجناب زند اطلاعی ندارید؟»
    بی حوصله گفت:«خیر، اتفاقی افتاده؟»
    - من که بهتون گفتم الان چند روزه تلفن همراهشون رو خاموش کردن، اوضاع شرکت به هم ریخته، به خاطر سقوطِ سهام، سهامدارها تقاضای برگشتِ سرمایه شون رو کردن! آقای صالحی تشریف آوردن، گویا با درخواست استخدامشون موافقت شده و با خود آقای زند قرار داشتن، شعبه ی شمال در حال حاضر مدیر نداره، آبروی شرکت درخطره، خواهش میکنم آقای پویامنش، شرکت دچار بحران مالی شده...
    عصبی گفت:«بسه خانوم دیگه! بسیار خوب،من باهاتون تماس میگیرم.»
    تماس را قطع کرد، داشت کلافه می شد، بانیلوفر تماس گرفت:«الو؟ نیلو؟ زودخودت رو برسون خونه حسام، میگم بهت، فقط زودتربیا!»
    ***
    همیشه دلش به حال بچه هایی که در بهزیستی بودند می سوخت، و حالا سارا، دختری که تمامِ زندگی اش بود، زیردست مردی بزرگ شده بود که همیشه حس تنفرحسام را برمی انگیخت! همان بهزیستی امن تر بود انگار! گلویش درد می کرد و می سوخت، دلش فریاد می خواست، سیگاری که هیچگاه تمام نشود!
    دلش گریه می خواست رو شانه ی دختری که تمامِ زندگی اش بود، روی تخت افتاده بود و نمی توانست تکان بخورد، به پهلو چرخید، صدای نیلوفر وآروین از بیرون اتاق به گوشش رسید.
    نیلوفر:«حالا می‌خوای چیکار کنی؟ به سارا چی بگیم؟!»
    باشنیدن اسمش از زبان نیلوفر، ناخودگاه یک قطره اشک از گوشه ی چشم اش چکید! دلش تنگ بود،آن دختر را می خواست! هر طورشده باید مالِ او می شد!
    آروین:«نمی دونم به خدا! یهو همه چی ریخت به هم!»
    نیلوفر:«حالا چرا عموش الان به این فکرافتاده که حقیقت رو بگه؟!»
    آروین:«مثل این که داره می میره،عذاب وجدان گرفته.»
    حسام بی حوصله از بحث های نیلوفروآروین، دادزد:«آروین؟»
    آروین و نیلوفر هردو دویدند و سمت اتاق هجوم آوردند،آروین بانگرانی گفت:«جونم داداش؟»
    ناله کرد:«می خوام ببینمش! برو بیارش اینجا..!»
    نیلوفر با اضطراب گفت:«نه آقاحسام! سارا نباید بفهمه، من میشناسمش! اون اگر بفهمه اوضاع خیلی بدتر از اینا می‌شه.
    چشم هایش را بست، باید چه کارمی کرد؟ نادیده اش می گرفت؟ باید نقطه ضعف اش را برطرف می کرد؟! بایددختری که نقطه ضعف اش شده بودرا فراموش می کرد؟!
    ***
    یک ماه بعد
    فرشته لباس هایش را آماده کرد و سارا فقط باحرص لبش را می جوید! لباس ها را روی تخت گذاشت وگفت:«نکن لبت خونی شد!»
    باسماجت گفت:«به درک!»
    فرشته درحالی که صدایش ازعصبانیت می لرزید گفت:«همینا رو می پوشی! نمی خوام بازبا اون تیپ های عجیب غریبت بلندشی بیای وآبروم بره! مثل یک خانومِ باشخصیت همینایی که آماده کردم رو بپوش! اینقدرهم لجبازی نکن، دوباره باسماجت گفت:«دلم نمیخواد ،هرچی بخوام می پوشم!»
    فرشته با کلافگی گفت:«ای خدا! فقط ازاین می ترسم که این پسره (سیاوش) سرِ عقل بیاد و پشیمون بشه از ازدواج با این!»
    سارا باحرص گفت:«مگه من چمه؟ این که اون کلاً مغز نداره دیگه به من مربوط نمی شه!»
    - اتفاقاً خیلی هم عاقله، ولی بعد از این که تو رو گرفت می فهمه چه خاکی تو سرش شده و ازدواج با تو بزرگترین خریتِ زندگیش بوده!
    با عصبانیت لباس ها را روی زمین پرت کرد وگفت:«اصلاً من هیچ جا نمیام! ازاین لباس های مسخره ای هم که برام آماده کردی متنفرم، ازاون سیاوش هم متنفرم!»
    ***
    مامان وقتی دید حریف من نمیشه زنگ زد به خاله زهره، اونا رو به زور کشوند خونه امون تا من راضی بشم و برم به اون رستورانِ کوفتی که سیاوش و خانواده ش انتظارم رو می کشیدن! مقابل آینه ایستادم، مانتوی بلندِ بادمجونی و شال مشکی! بلندیِ مانتو تاروی زمین بود.
    ازاتاقم خارج شدم وبا چهره ی مامان و خاله زهره و بابا وآقا فرهاد، مواجه شدم! همه منتظرنشسته و به در اتاقم خیره بودن،شونه هام رو انداختم بالا وگفتم:«بریم!»
    رستوران، کاملاًسنتی بود! روی تخت های سنتی و بزرگ نشستیم، سیاوش و مامان و باباش زودتراومده بودن، نگاهم با اکراه اطراف رو می کاوید و به خاطرفضای سُنَتیش چینی به بینیم دادم که صدای یک خانوم باعث شد برگردم سمتش! مامان سیاوش بود که صدام زد و با لبخند نگاهم می کرد.
    محترمانه گفتم:«بله؟»
    - سارا جان! این سیاوشِ من خیلی دوستت داره، همه اش میگه سارا آخرش مال خودم میشه! حسابی دلِ این پسر ما رو بردی.
    سرم پایین بود و به اجبار به حرف هاش گوش می دادم، نگاهم برای یک لحظه چرخید روی سیاوش که چهار زانو نشسته بود و با یک لبخندکج رو لبش به من نگاه می کرد، نگاهم روازش گرفتم و به بابا خیره شدم که مشغول حرف زدن با پدر سیاوش و آقا فرهاد بود، فهیمه خانوم(مامان سیاوش) حالا مشغول حرف زدن باخاله زهره و مامان بود، فقط من وسیاوش اون وسط سکوت کرده بودیم، اومد کنارم نشست و من فاصله گرفتم از اون همه نزدیکی وصمیمیتش! آهسته گفت:«بریم یه خرده قدم بزنیم؟»
    نگاهِ کلافه م رو دوختم به آسمون! آسمونِ شب که همیشه آرومم می کرد! تمام زندگی من اجبار بود! هیچی به میل خودم نبود، حتی رشته ای که داشتم تحصیل می کردم هم انتخاب مامان و بابام بود! همین باعث می شد که هر روز بیشترازقبل به مستقل شدن فکرکنم و تنهایی رو بیشتر ازخدا بخوام! وقتی تنها باشی دیگه هیچ کس برات تصمیم نمی گیره، زندگی، طبقِ میل خودت پیش میره و برای خودت زندگی می کنی! همون طورکه علاقه داری!
    سیاوش جلوتر از من راه می رفت، با تأسف بهش نگاه کردم که جلوتر از من می رفت و سرش پایین بود! ادب هم واقعا خوب چیزیه، انگار نه انگار با یک خانومِ محترم داره قدم می زنه، نگاش کن! داشتم همین طور به بی تفاوتیش نسبت به خودم فکرمی کردم و از رفتار بی ادبانه اش حرصم گرفته بود که ناگهان پام پیچ خورد و افتادم! پام به طور وحشتناکی درد می کرد ولی من فقط داشتم به ضایع شدنم، فکر می کردم! سیاوش جلوم زانو زد و درحالی که هول شده بود گفت:«وای سارا چی شدی؟!»
    برای چی این همه باهام صمیمی می شد؟ نفسم حبس شده بود از درد پام و نمی تونستم حرف بزنم، به حرف زدنش ادامه داد:«می تونی بلند شی؟»
    باید هرطورشده بود بلند می شدم، نمی خواستم دستش بهم بخوره،خودم رو رو زمین کشیدم و به لبه ی باغچه رسوندم، بازحمت تلاش کردم رو لبه بشینم و بالاخره موفق شدم، دردِ نفسگیری داشت لعنتی! سیاوش اومد کنارم نشست وگفت:«حالا مجبوریم حرفامون رو همین جا بزنیم!»
    تو دلم گفتم:«من باتو حرفی ندارم! ولی درظاهرفقط سکوت کردم وسرم رو انداختم پایین، به پام خیره شده بودم و داشتم ماساژش می دادم که صدای سیاوش رو شنیدم:«سارا من باید برم پاریس! برای ادامه تحصیل،می خوام تو همراهم باشی،بهت قول می دم بهترین زندگی رو برات فراهم کنم.»
    قول میدم نذارم آب تو دلت تکون بخوره!
    می خواست ادامه بده که نذاشتم! اصلا ازدرد پام یادم رفت وگفتم:«آقا سیاوش، من جوابم به شما منفی بود! الان هم که ازم می خواین باهاتون بیام خارج ازکشور دیگه قطعاً جوابم بهتون منفیه!»
    اینا رو گفتم وخواستم بلندشم که از درد پام لبم رو محکم گاز گرفتم! باصدایی که توش درد بیداد می کرد گفتم:«آقاسیاوش؟ میشه بابام روصدا بزنید؟!»
    بادلخوری گفت:«بله همین الان صداشون می کنم.»
    چه انتظاری ازم داشت؟ می رفتم تو یک کشوردیگه دور از خانواده م چه غلطی می کردم؟! بادیدن بابام اشکام جاری شد! بانگرانی دوید سمتم وگفت:«چی شده بابا؟»
    - پام پیچ خورد، نمی تونم بلندشم!
    بابا پشت به من نشست وگفت:«بپر رو کولم!»
    مامان و بابای سیاوش خیلی دلخورشده بودن ولی به رو نمی آوردن، خدارو شکر اون خواهرِ افاده ایش نیومده بود! چون اصلا نمی توستم تحملش کنم، از یک طرف به خاطر درد پام داشتم بیهوش می شدم و از طرف دیگه تو دلم عروسی گرفته بودم که مراسم خواستگاری دوباره به هم خوردو من جوابِ منفیم رو به سیاوش اعلام کردم!
    ***
    بندکوله اش را روی شانه مرتب کرد، روز اول ارشد بود،کلاس ها از اواخر شهریور ماه برگزار می شد.
    هوا رو به تاریکی می رفت که کلاسش تمام شده بود، قرار بود کامران دنبال اش بیاید و تا خانه او را برساند ولی زیادی دیر کرده بود! سوزِ هوا خبرِ آمدنِ پاییز را می داد، زیادی سرمایی بود و یک مانتوی نازک و تابستانی به تن داشت، می لرزید و دست هایش را جلوی دهان گرفت، ازاین که کنار خیابان بایستد متنفر بود و چاره ای نداشت! به خاطر دیشب، پایش لنگ می زد.
    ماشینی جلوی پایش ترمز کرد و با صدای بوق از جا پرید! راننده شیشه را پایین داد و چهره ی آشنای سیاوش، نمایان شد!
    بالحن گرم وصمیمی اش گفت:«ساراخانوم،بپر بالا!»
    لبخندی به لب داشت ولی سارا با اخم رو برگرداند! سیاوش از رو نرفت و گفت:«سارا بشین! سرده،لجبازی نکن!»
    چه زود صمیمی شده بود،این صمیمیت را نمی خواست و گفت:«ممنون آقاسیاوش،ولی پدرم میان!»
    سیاوش درحالی که لبخند بزرگی برلب داشت گفت:«بشین، هماهنگ شده!»
    حرصش گرفت از بی خیالیِ کامران! باآن پای لنگ هم که نمی توانست تاصبح منتظر بایستد و دربست بگیرد، به اجبار، لنگ لنگان سمت ماشین رفت و نشست عقب، و به خود قول داد که در تمامِ مسیر هیچ حرفی نزند! سیاوش از آینه ی جلو نگاهی به سارا انداخت وبالحنِ دلخوری گفت:«هرطور راحتی!»
    حرکت کرد و برخلافِ سارا، او قصد داشت حرف بزند، اصلاً برای همین آمده بود، آهسته گفت:«سارا من فکرام رو کردم، ازبچگی همیشه آرزوم بود دکتر بشم، الان خیلی دلم می خواست برم آمریکا برای این که تخصصم رو بگیرم، ولی تو خیلی برام مهمتری! اگر قرار باشه فقط یک حق انتخاب داشته باشم، توئی! من قید خارج رفتن رو می زنم، قید تمام اهدافم رو! من به خاطرتو قید همه چی رو می زنم!»
    سکوت کرده بود، می خواست تنها باشد، بارها به خدا التماس کرده بود که تا آخر عمر تنها باشد، تنهایی را می پرستید! (هرچه آدم ها را بیشتر می شناسی، تنهایی ات دلچسب تر می شود!)
    صدای سیاوش او را ازفکر خارج کرد:«سارا؟ نمی خوای چیزی بگی؟»
    آب دهانش را با زحمت فرو داد و با صدای گرفته ای گفت:«مثلا چی؟!»
    سیاوش دوباره از آینه نگاهش کردوگفت:«یعنی حرف من هیچ جوابی نداشت؟ نمی خوای دوباره رو پیشنهادم فکر کنی؟»
    بی مکث گفت:«فکر می کنم!»
    بی حوصله بود، این راگفت، فقط برای این که به بحث پایان داده باشد! لبخندی روی لب های سیاوش نشست و تا مقصد سکوت کرد.
    پاییز داشت از راه می رسید و او اصلاً این فصل را دوست نداشت،از سرما متنفربود، از سوز وخشکیِ هوا، سمتِ خانه قدم برداشت و صدای حرکتِ برگ ها روی زمین، سکوتِ کوچه ی خلوت و تاریک ر اشکسته بود، ماشینِ سیاوش به سرعت دورشد و او نفسی از سر آسودگی کشید.
    کلید انداخت و وارد خانه شد،فرشته دوید سمت اش وبا اشتیاق گفت:«سیاوش رو دیدی؟ بهت گفت نظرش عوض شده؟! وای سارا، سیاوش خیلی دوستت داره، عاشقِ توئه، تو دیوونه ای که داری ردش میکنی! اگر به سیاوش جواب رد بدی فقط لگد به بخت خودت زدی! .بدبخت پشیمون میشی...»
    عصبی گفت:«مامان حوصله ندارم!»
    داشت سمت اتاق اش می رفت که گفت:«راستی ،به بابا هم بگو از این به بعد نمی خواد زحمت بکشه بیاد دنبالم! خودم با اتوبوس میام!»
    به اتاق اش پناه برد و با دیدن تخت اش، با لـ*ـذت رویش پرید و زیر پتو خزید! حس خوبی از گرما به وجودش سرازیر شد و لبخند زد، صدای زنگ گوشی بلند شد، چشم هایش را به ناچار باز کرد و از آن خلسه ی شیرین بیرون آمد، نیلوفر بود یک مدت بود که از او خبر نداشت،جواب داد:«الو؟»
    صدای ذوق زده ی نیلوفر درگوشش پیچید:«سلام سارا خوبی؟ سارا امروز رفتم سونوگرافی،بچه ام دختره! دیدی گفتم،دیدی به آرزوم رسیدم؟!»
    لبخندی زد وگفت:«خداروشکر،مبارک باشه.»
    - وای خیلی خوشحالم، امشب شام خونه ی من دعوتی دعوتم رو رد نکن که ناراحت می شم!
    پوفی کرد و با این که بی حوصله بودگفت:«باشه. فقط به شرطی که خودت بیای دنبالم!»
    نیلوفرخندیدوگفت:«تو دیگه کی هستی! باشه چشم، حالا شما هی ناز کن...»
    لباس هایش را عوض نکرد و با همان مقنعه و مانتویی که به تن داشت منتظر نیلوفر شد، باشنیدن صدای بوق دوید سمت در و راحتی هایش راپوشید، به صدا زدن های فرشته هم توجهی نکرد و سوار ماشین قرمز رنگ نیلوفر شد! صدای آهنگ بلند بود و اعصاب اش را به هم می ریخت، دست اش رفت سمت سیستم و خواست کم کند که نیلوفر دادزد:«نــــه! بزارباشه...»

    ♫من باتواَم،همیشه کنارت هستم…
    چشمامو روی همه ی دنیا بستم…
    انگارهمه مردن من وتو زنده موندیم…
    هرچی که بشه تا ابد باهم می مونیم … ♫

    ***
    سوار آسانسور شدیم، نیلوفر تو حال خودش، زل زده بود به زمین، آروم زدم به شکمش و گفتم:«توله ات درچه حاله؟!»
    نیشش باز شد وگفت:«نمیدونی چقدر خوشحالم سارا...»
    در آسانسور باز شد و هر دو خارج شدیم، ادامه داد:«خیلی حس خوبیه، به اونی که عاشقشی برسی و ثمره ی عشقتون یک دختر نازباشه!»
    گفتم:«حالاحتما باید دختر باشه؟!»
    باقاطعیت گفت:«من فقط دختر می خوام! یه دختر بچه ی خوشگل و ناز...»
    گفتم:«نگو اینطوری نیلوفر،آخه چه فرقی داره مگه...»
    سرش رو تکون داد، کلید انداخت تو قفلِ در و هر دو وارد شدیم، همونطور با مانتو و مقنعه نشستم و مشغولِ ریز کردن خیارشور شدم، نیلوفر هم داشت ناگت سرخ می کرد، گفتم:«نیلوفر یه موقع اذیت نشی هر روز و هرشب حاضری درست می کنی؟!»
    باهمون کفگیر تو دستش سمتم حمله کرد:«نخوره تو سرت سارا! من آشپزی بلد نیستم، همینه که هست...»
    - بیچاره آقا آروین...
    - حالا نکه خودت آشپزی بلدی!
    - خب بلد نیستم، ازدواج هم نمی کنم! اما تو که از دو...
    - صدای زنگ در بلند شد و نیلوفر با اشتیاق گفت:«آروین اومــد!»
    داشتم به این فکر می کردم که، چرا نیلوفر اینهمه عاشقِ آروینه و آروین با این که دوستش نداشت و عشقشون یک طرفه بود، باهاش ازدواج کرد؟
    چقدر عشق یک طرفه بده! یعنی آروین الان هیچ حسی به نیلو نداره؟! به تو چه سارا! مگه تو فضولی که تو زندگی زناشویی دیگران دخالت می کنی، تو که همیشه بدت می اومد از ازدواج!
    عشق واقعی یعنی چی؟! عشقی که نیلوفر ازش حرف می زد؟! همون عشقی که می گفت نسبت به آروین داره؟ عشقی که عمه کتایون رو این همه سال، منتظر نگه داشته بود؟! عشقی که سپیده نسبت به سیاوش داشت؟
    به راستی عشقِ واقعی چی بود؟،یک عشق عمیق و ابدی! یک عشقی که پاک ومعنوی باشه،اسطوره بشه! واااای،گفتم معنوی،نمازم رونخوندم!
    این دانشگاه هم کلِ وقت آدم رو می گیره،بلند شدم ودویدم سمت دستشویی،وضوگرفتم ودوباره مقنعه مشکیم رو سرم کردم،رفتم بیرون که نیلوفرو دیدم که از گردن آروین آویزون شده وسرم رو انداختم پایین! بلند گفتم:«سلام!
    نیلوفرعقب کشیدوآروین گفت:«سلام ساراخانوم خوش اومدین،از این ورا؟
    نیلو گفت:«من دعوتش کردم،واسه شام!»
    آروین باخنده گفت:«به، به خیلی هم خوب...»
    - آروین بیا بشین غذا آماده اس...
    آروین درحالی که پلاستیکِ نون باگت تو دستش بود، رفت تو آشپزخونه و من هم رفتم تو اتاق برای نماز، بعد از نمازم نیلو اومد تو اتاق وگفت:«بلند شو بهت شال ولباس بدم...»
    - من راحتم نیلوفر!
    سر میز در سکوت کامل ساندویج هامون رو خوردیم و تمامِ مدت من نگاهم روی دلستر بود! خیلی دلستر دوست داشتم،نوشیدنیِ محبوبم بود.
    صدای آروین هم باعث نشد نگاهم رو ازبطری دلستربگیرم:«نیلوفر؟ می دونستی اسم بچه رو من قراره انتخاب کنم؟»
    نیلوفرگفت:«کجای کاری آقا؟ من انتخاب کردم،اسم دخترم روگذاشتم مهسا!»
    آروین با اکراه گفت:«مگه اسم قحطه آخه؟ من میخوام اسمش رو بذارم خورشید!»
    - نه خیر مهسا! همین که من می گم!
    - ازقدیم، یا پدربچه اسم رو انتخاب می کرده یا پدر بزرگش!
    - گذشت دیگه اون زمانا...
    - همینه که هست! اسم دخترم خورشیده، همین که من می گم! نیلوفر روبه من ادامه داد:«سارا؟ به نظر تو کدومش قشنگتره،خورشید یا مهسا؟»
    درحالی که به بطریِ دلستر خیره بودم، بابی حواسی گفتم:«هردوش قشنگه!»
    نیلوفر گفت:«بگو کدومش قشنگ تره دیگه!»
    تمام مدت داشتن با هم بحث می کردن و من فقط نگاهم خیره به دلستر بود! آخر دستم رو دراز کردم و بطریش رو برداشتم، ریختم تو لیوان و مشغول خوردنش شدم که یهو نیلوفرگفت:«سارا راستی فهمیدی حسام داره ازدواج می کنـــه؟!»
    چشم هام به اندازه ی نعلبکی گرد شد و نوشیدنیِ خوشمزه یِ لعنتی پرید تو گلوم!
    نفسم بالا نمی اومد و مطمئنم کبود شده بودم، همینه که می گن سرِ غذا خوردن حرف نزنید دیگه، آدابِ غذاخوردن رو رعایت نمی کنن، جوونِ مردم رو به کشتن میدن! داشتم خفه می شدم و نیلوفرمحکم می زد پشتم! سرفه های عمیق و کشداری که می کردم هردوشون رو نگران کرد..
    نیلوفر گفت:«چت شد سارا؟!»
    آروین گفت:«آخه خانوم الان شما واسه چی حرفِ ازدواج حسام رو کشیدی وسط؟ الان چه وقتش بود؟!»
    سرفه ام بند اومد، اشک هام ریخت! نمی دونم از زورِ بغض بود و سوزشِ قلبم یا از شدتِ سرفه! فقط حالت تهوع بهم دست داد و کلاً اشتهام کورشد!
    نزدیک بود همه ی غذایی که خورده بودم رو بالا بیارم!
    آروین از آشپزخونه رفت بیرون و گفت خسته ام؛ می رم استراحت کنم، کلاً آروین با نیلوفر سرد بود! نمی دونم، شاید من اینطور فکرمی کردم، داشتم ظرف ها رو می شستم، باید بی تفاوت باشم، باید آروم باشم، نفس عمیق کشیدم و چشم هام رو بستم! حسام اومد جلو چشمام، باهمون کت و شلوارِ مشکی و پاپیونی که همیشه دور گردنش می بست، گاهی اوقات هم کروات! برای یک لحظه تصویر یک دختر اومد تو ذهنم، یک دختری که کنارش بود،نفسم گرفت وچشم هام رو باز کردم! یعنی حسام مالِ یکی دیگه می شه؟! چشمهای مشکی وجذابش، لحنِ زیباش، حرکاتِ آروم و با وقارِ مردونه اش، وای خدا نه! نه! من می خواستم که...می خواستی چی سارا؟! می خواستی باهاش ازدواج کنی؟! نه! وای خدا من چقدر خودخواهم! نه دلم می خواد ازدواج کنم و نه می تونم کنار کسی ببینمش! حالاباید چیکارکنم؟! بغضِ لعنتیم رو بازحمت فرو دادم، دلم براش تنگ شده! اَلان هاست که بغضم بشکنه وآبروم بره.
    ظرف ها تموم شد و رفتم نشستم کنار نیلوفر که روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داده بود! دوباره داشت همون کارتون رو می دید! کلافه گفتم:«این وقت شب کارتون می بینی؟!»
    با هیجان داشت تلویزیون نگاه می کرد و گفت:«سارا این کارتونش واقعا قشنگه، اونقدر عاشقش شدم که همه ی قسمتاش رو دانلود کردم!»
    داشتم از زور بغض خفه می شدم، می ترسیدم نتونم خودم رو کنترل کنم و به گریه بیوفتم و ضایع شم! باید می رفتم خونه، گفتم:«نیلوفر میشه بریم؟! خواهش...»
    بلندشدو گفت:«صبر کن حاضرشم.»
    تلویزیون رو خاموش نکرد و هنوز اون کارتون داشت پخش می شد، آنشرلی یک دختر پر حرف و پر انرژی بود، ولی مت وماریا کم حرف بودن و سنشون بالا بود، سرشون ازدست پرحرفی های آنشرلی می ترکید! ولی دلشون خوش بود به این که دارنش، مت و ماریا خواهر و برادری پیر بودن که سرپرستیِ اون دختر رو قبول کرده بودن!
    یک ربع بعد، نیلوفرحاضر و آماده جلوی در ایستاد، نمی تونستم تصور کنم که حسام عاشقِ یک دخترِ دیگه شده باشه! نمی خواستم باورکنم، این یک کابوسه، سارا به خودت بیا! به تو چه ربطی داره که اون پسره با کی می گرده؟ به تو چه که داره ازدواج می کنه؟! اشک هام ریخت و بغضم شکست، خوشحال بودم از این که تو اتاقم هستم و کسی شکسته شدنِ غرورم رو نمی بینه، غرورم شکست، من، دل باختم! حسام، شخصیتی داشت که هر دختری و هر کسی عاشقش می شد! مطمئنم فقط من نبودم، ولی عشق برای من ممنوع بود! باید فراموشش می کردم، اشک هام رو باخشم کنار زدم و روی تختم دراز کشیدم، دوباره نگاهم افتاد به شیشه ی عطری که روی دراور بود، من یک یادگاری ازش داشتم، تصویرش دوباره جلو چشم هام نقش بست، صورتم هنوز از اشک خیس بود، عطرِ لعنتیش، همیشه حسِ شیرینیِ حضورش رو بهم میده!
    عطرش من رو دیوونه می کنه، عطرش باعث می شه بیشتر تشنه بشم، به حضورش!
    ***
    نگاهِ نگران و دلواپسِ کامران روی درِبسته ی اتاق سارا میخ شده بود، صدای گریه های آرام و بی صدای فرشته در سرش می پیچید!
    باید حسام را دوباره تهدید می کرد؟ دفعه ی قبل به شرکت اش رفته بود و کلی درشت بارش کرد و این بار، چه می گفت؟! چه کار می کرد؟!
    دفعه ی پیش به خاطرِ خصومتِ شخصی اش بود واین بار فرق می کرد! چگونه پای این پسر را ازندگیِ سارا بیرون می کشید؟! نمی دانست، صدای گریه های فرشته بیشتر نا امیدش می کرد! کلافه وعصبی گفت:«خانوم برای چی داری گریه می کنی؟! سارا مالِ ماست! هیچ کس هم حق نداره ازمون بگیرَش!»
    فرشته میان هق هق اش گفت:«نشنیدی چی گفت؟ گفت عموش همه چیز رو بهش گفته، همین امروز،فرداست که بیاد دنبالش!»
    کامران عصبی گفت:«غلط کرده پسره ی آشغال! مگه الکیه؟ من بزرگش کردم،من براش پدری کردم،سارا حق منه! نمیذارم ازم بگیرنش!»
    فرشته بینی اش را بالاکشیدو گفت:«خودت هم خوب میدونی که اگربخواد می تونه به راحتی ازمون بگیرش!»
    کامران گفت:«من مطمئنم سارا مارو ترک نمی کنه فرشته،همه چیز درست میشه!»
    هردوسکوت کردند، کامران آب دهانش را با زحمت فرو داد و آهسته ادامه داد:«یادته فرشته؟ اولین روزی که از بهزیستی آوردیمش، فقط دوسالش بود، اون روز شد قشنگ ترین روز زندگیمون، برای ما که هیچوقت بچه دارنمی شدیم! یادته تمام فامیل رو دعوت کردیم؟»
    فرشته لبخند تلخی زد و فقط سرتکان داد.
    کامران ادامه داد:«یادته سرپرستِ بهزیستی بهمون گفت سارا هیچ کس رو نداره؟! پدرو مادرش رو از دست داده! حالا حسامِ زند اومده و ادعای برادری می کنه! کسی که من یک ساله باهاش قرارداد بستم و از همون اول باهاش سرِ جنگ داشتم، برام خیلی سخت بود که بشه دامادم، رفتم شرکتش و کلی تهدیدش کردم که دختر من رو فراموش کن، اما حالا، اون عموی بی همه چیزش می گـه حسام برادرشه، خیلی سخته فرشته، این داغِ بزرگ رو کجای دلم بذارم؟!
    دوباره صدای گریه فرشته بلند شد و کامران فقط بغض اش را فرو می داد.
    ***
    اولین بار نبود که به شرکت آرتاوین می رفت، با بازشدن در آسانسور، قدم های محکم و باصلابت اش رابرداشت وکنار میز منشی متوقف شد.
    باصدای بم و مردانه اش گفت:«خانوم، بنده باآقای فرجام قرار داشتم.»
    منشی نگاهی به سرتاپای مرد روبه رویش کرد ولبخند زد:«از شرکت جنتل برند تشریف آوردید؟»
    سری تکان دادوگفت:«بله،زند هستم!»
    - خواهش می کنم بفرمایید،جناب فرجام منتظرتون هستن!
    کیف سامسونت اش را در دست جابه جا کرد،چندضربه به در زدوباشنیدنِ کلمه "بفرمایید " وارد شد، فرجام مثلِ همیشه پشت میزش لم داده بود.
    مردی میان سال و فربه با سبیل های چخماقی! در رابست و سلام داد،فرجام آهسته جواب اش را داد وحسام برگشت ونگاهش افتاد به فرناز،دخترِ فرجام!
    کسی که مدت ها پیش بااوتماس گرفته بود برای شراکت وحسام بدون فکر درخواست اش را رد کرده بود،اما حالا، چاره ای جز قبول کردن نداشت و مدتی می شد که باپدرش واردِ شراکت شده بود! صدای فرجام درفضای اتاق طنین انداخت:«بفرمایید بشینید جنابِ زند!»
    صدایش را صاف کرد و آهسته قدم برداشت، روی اولین صندلی که درست روبروی فرناز بود نشست و کیف اش را به پایه ی صندلی تکیه داد.
    صدای فرجام را می شنید که با تلفن درخواست سه فنجان قهوه می کرد.
    ازهمان ابتدا که وارد اتاق شد، فرناز لبخند به لب داشت، دخترهایی امثالِ فرناز را خوب می شناخت! همیشه درفکرِ دلبری! دریک نگاهِ کلی به او، می شد چنین چیزی را فهمید! رژِ ماتِ قرمز رنگی روی لب های پهن اش خودنمایی می کرد وتمامِ موهایش را ازشال بیرون ریخته بود،همیشه ازاین نوع حجاب متنفر بود! ازنظر او، همه یا بایدکلاً حجاب نداشتند ویا اگر شالی روی سرمی انداختند موهایشان را به نمایش نمی گذاشتند.
    فرناز، پای بلند و خوش تراشش را روی پای دیگر انداخت و با همان صدای پر عشـ*ـوه اش گفت:«خیلی خوشحالم از ملاقات باشما جنابِ زند، من موقعیت های شغلیِ شمارو بررسی کردم، از نظر من شما فرد لایق و موفقی هستید،این طورنیست پدر؟!»
    فرجام درحالی که پرونده را روی میز قرار می داد گفت:«کاملاً درسته! موقعیت وسابقه ی عالیِ کاریشون، واقعاً قابلِ ستایشه وآوازه اش همه جاپیچیده.»
    حسام، می خواست این بحث راتمام کند وگفت:«این نظر لطف شماست ،من فقط کارم روانجام دادم!»
    فرناز با لحنی پراز لوندی گفت:«اختیار دارید،شما تمام وقت وانرژی تون رو صرف کارتون کردید،همین سرسختیِ شما بود که باعث شد من به پدرم معرفیتون کنم،راستش اون روز که باهاتون تماس گرفتم ودرخواستم رو بی جواب گذاشتید، به طور کل ناامید شدم،اما حالا که برای بار سوم اینجا هستید بسیار خوشحالم!»
    ضربه ای به درخوردومردی بایک سینی که حاوی قهوه بود واردشد،سینی را روی میز قرارداد واتاق راترک کرد.
    فرجام نگاهش رابه حسام دوخت وبی صبرانه گفت:«جنابِ زند ،بنده مایل هستم یک سوم از اموالم رو دراختیار شرکت شما قرار بدم،مطمئنم اونقدر کافی هست تادوباره شرکتِتون سرو پا بشه!»
    غرورش شکسته بود ،شرکتی که تمامِ زندگی اش را گذاشت پایش،حالا دچارِ بحرانی شده بود که باید با همت و یاریِ دیگران سروپا می شد!
    فرناز نگاهش را از حسام برنمی داشت،درحالی که قهوه اش رامزه می کرد، به حسام نگاه می کرد، که با پدرش مشغول صحبت بود،مدام در ذهن، خودش راکنار اوتصور می کرد،مردِ محترمی بود! مردی که نظیرش راندیده بود! همیشه آرزوی چنین مردی را داشت، مردی که هیچ ضعفِ رفتاری نداشته باشد و همیشه و در هر شرایطی، درست برخورد کند.
    جلسه ی سه نفره شان تمام شده بود و حسام اتاق را ترک کرد، ازکنارمیز منشی گذشت و راه خروج را پیش گرفت، ولی فرناز باسرعت دویدو خودرا به او رساند، بالحن دلبرانه ای صدایش زد:«آقاحسـام؟»
    ابرویش بالا پرید وبرگشت، فرناز نزدیک اش ایستاده بود وسر به زیر انداخت،آهسته گفت:«میشه خواهش کنم دعوت من رو به یک رستوران برای صرف ناهار بپذیرید؟»
    ابروهایش بالارفته بودوخواست بهانه بیاورد تادرخواست اش را رد کند ولی فرناز سریع گفت:«خواهش می کنم! زیادوقتتون رو نمی گیرم.»
    کیف سامسونت اش را دردست جابه جا کردونگاهی به ساعت اش انداخت،نمی خواست با این دختر وقتِ باارزش اش را بگذراند، ولی باید طبقِ اصول عمل می کرد.
    اصل هفدهم :" اگر از کسی خوشتان نمی آید، نیازی نیست شأن ومنزلتِ خودتان را تاسطحِ اجتماعیِ آن فرد، تنزل دهید!"
    چاره ای جز موافقت نداشت، اگر درخواست اش را رد می کرد، محترمانه به نظرنمی رسید! از فرناز متنفر بود! ولی اگر بد رفتار می کرد، ارزش اش درحدِ او پایین می آمد!
    ***
    کلاسش تمام شده بود ودرایستگاه اتوبوس، منتظرنشست،خم شدوسرش رامیان دست هایش گرفت،ازدیشب خواب به چشم هایش نیامده بودوسرش درد می کرد! صدای زنگ گوشی اعصاب اش رابه هم ریخت وبی حوصله جواب داد:«الو مامان؟!»
    کسی جز فرشته نمی توانست باشد:«الو سارا؟ کجایی؟»
    - تو ایستگاه اتوبوس!
    - سیاوش داره میاد دنبالت! تو راهه،الان بهش زنگ می زنم بیاد اونجا دنبالت.
    کلافه گفت:«مامان سرم درد می کنه،بهش بگو برگرده!»
    - زشته سارا جان،اومد اینجا دنبالت، گفتم دانشگاهه،گفت پس من میرم دنبالش! سارا باز بی ادبی نکنی ها، سیاوش پسرِ خوبیه! باشخصیت باش!
    بالجبازی گفت:«نمی خوام!»
    فرشته گفت:«فقط همین رویاد گرفته بگه،دختره ی لوسِ بی ادب! کاش یه ذره ادب داشتی، اون موقع دلم نمی سوخت!»
    - ازش خوشم نمیاد،دوستش ندارم ،مگه زوره؟!
    فرشته تماس را قطع کرد و سارا فقط بغض اش را فرو داد، مدتی منتظر نشست و بالاخره ماشین سیاوش جلوپایش ترمز کرد!
    به محض این که سوارشد، بوی آدامسِ نعنا در مشامش پیچید، سیاوش درحالی که آدامس می جوید گفت:«سلام! خانومِ خوشگلم چطوره؟!»
    چشم هایش از آن همه صمیمیت گرد شد و واقعا آدامس جویدن اش دور از ادب بود! حس خوبی به سیاوش نداشت، به هیچ مردی حسِ خوبی نداشت!
    بالحن سردی گفت:«سلام،ممنون ،خوبم!»
    - تحویل نمی گیری خانوم خانوما!
    - آقاسیاوش می شه حرکت کنید،من سرم درد میکنه!
    سیاوش در داشبرد را باز کرد وبسته قرصی بیرون کشیدوسمت سارا گرفت:«مُسکن،خدمتِ شما!»
    - نه ممنون،الان میرم خونه استراحت میکنم خوب می شم!
    - دِ نَ دِ ! جنابعالی قراره بابنده تشریف بیارید به یک رستوران عالی! یک جای دنج، مخصوصِ دخترخانوم های خاص!
    - ولی آخه من...
    - بهونه نیار سارا! می خوام امروز باهات باشم! حالم روخراب نکن...
    نگاهش را به سیاوش دوخت،کسی که زیادی صمیمی شده بودونمی دانست دلیل این همه نزدیک شدنش را! چه رفتاری از سارا دیده بود که به خود اجازه می داد صمیمی شود؟!
    مقابل رستوران پارک کرد و پیاده شد، سارا مکث کرد و سیاوش با لبخند گرمی فقط اشاره کردکه پیاده شود،با اکراه پیاده شدوبندِکوله را پشت اش مرتب کرد، سیاوش تی شرت سفید پوشیده بود و شلوارجین مشکی،عینک آفتابی به چشم زده بودوساراباهمان مانتو ومقنعه! حتی فرصت نداده بود سارا لباس عوض کند، گرسنه بود ولی سر دردش باعث می شد نسبت به غذا بی میل شود،به لطف مُسکنی که سیاوش داده بود کمی دردش آرامتر شد،سیاوش میزی را انتخاب کرد و پشت اش نشست، سارا هم آهسته نشست و گارسون بلافاصله برای گرفتن سفارش آمد!
    سیاوش بدون این که نظرسارا را بپرسد گفت:«دو پرس چلو جوجه همراه بادوغ وسالاد!»
    گارسون گفت:«امردیگه قربان؟»
    سیاوش سری تکان داد وسارا به این فکرکرد که اصلا جوجه دوست ندارد! ودردل زمزمه کرد:«یعنی واقعاً دراین حد نمی فهمه که باید نظرم رو بپرسه؟! خیلی بی فرهنگه !»
    صدای خنده ی بلند و پرعشوه ی دخترانه ای، اورا ازجاپراند و باچشم های کنجکاوش دنبال صاحبِ صداگشت، نگاهش چرخید روی تک تکِ میز و صندلی هایی که اطرافشان بود، همه آرام بودند و فقط نگاهش چرخید و روی چند میز آن ورتر ثابت ماند، مردی آشنا روبه روی دختری با حجابِ نامناسب نشسته بود، خودش بود! حسامَش بود! حسامَش؟! بغضی دوباره به گلویش چنگ انداخت، او اینجا چه می کرد با دختری که زیادی لَوند بود؟ سرش را چرخاند، برای دیدنِ دختری که صدای خنده های بلند و دلبرانه اش همه جا پیچیده بود! اخمِ غلیظی میان ابروهایش آمد و ناخودآگاه او را با خود مقایسه کرد،موهای بلند اش از زیر شال ریخته بود بیرون، قدش بلند بود،اگر کنارحسام می ایستاد خیلی به هم می آمدند!
    شال قهوه ای ومانتوی کرمی به تن داشت،و رژِ قرمز رنگ اش، از همان فاصله دیده می شد! شلوارِ چسبی، همرنگ شال اش وکفش های پاشنه بلندش، بی شک همان دختری بود که نیلوفر می گفت دل حسام را بـرده است! حسام مال او می شد؟! به همین سادگی؟!
    مرد جذابی که عاشق اش بود، درسکوت ، باآرامش و وقار غذارامی جوید! مثل همیشه آرام وباوقار،مرغی رابه چنگال زده بود وداشت سمت دهانش می برد،مثلِ همیشه کت وشلوار مشکی رنگ و زیرش پیراهن سفید مردانه! بوی عطرش را ازهمان فاصله می توانست حس کند،در دلش غوغا بود.
    صدای سیاوش باعث شد نگاه بگیرد از مردی که دلش رابرده بود:«سارا عزیزم؟»
    صمیمی شده بود! کار از کار گذشته بود، حسام سهم یکی دیگر بود وسارا مال مردی می شد که با او صمیمی حرف می زد! حتماًحسام هم باآن دختر صمیمی شده بود،چه ناگهانی وارد زندگی اش شدو چه زود داشت، از دست اش می رفت!
    - غذارو آوردن،نمی خوری؟ به چی خیره شدی؟!
    می گفت؟ می گفت به سیاوش؟! نگاهش به سیاوش بود که مثل همیشه لباس اسپرت پوشیده بود وخودش که بامانتو ومقنعه مثل همیشه معمولی!
    باکفش های کتانی و موهای کوتاهی که خاله زهره می گفت هیچ مردی نمی پسندد! نگاهش باحسرت روی همان دخترچرخید،بی شک حسام عاشق همان دختر شده بود! با آن حجابِ افتضاح! دختر،که انگار زیادی خوشحال بودو مدام لبخند پهنی می زد! حق داشت خوشحال باشد ،روبه روی یک فرشته نشسته بود! رو به روی کسی نشسته بود که عطرش خوشبو ترین رایحه ی دنیا بود! شیوه هایش از او یک انسانِ کامل ساخته بود! هرکس که با او هم صحبت می شد، حق داشت ذوق مرگ شود!
    سر دردش دوباره شروع شد،حالت تهوع داشت واشتهایش کور شده بود،در دل به سیاوش، ناسزا می گفت که چرا ه*و*س رستوران آمدن کرده بود و حسام، سروکله اش از کجا پیداشد؟!
    یکباره بلند شد، سرش گیج رفت و کوله اش را روی شانه انداخت، به صدای نگرانِ سیاوش هم توجهی نکرد و راه خروج را پیش گرفت!
    دلش هشدار داده بود که نمی تواند حضور دختر دیگری را در کنارحسام تحمل کند! سیاوش مدام صدایش می زدودرآخردست اش راگرفت!
    ساراچشم بست، دست اش را سریع از دست سیاوش، خلاص کرد، سیاوش دور زد و روبه رویش ایستاد وسارا تمام خشم اش را سر او خالی کرد، داد زد:«مگه چه نسبتی بامن داری که لمسم می کنی؟! هان؟!»
    سیاوش چشم هایش گرد شده بود وفقط نگاهش می کرد،سکوتی در فضای رستوران بوجود آمده بود وسارا تازه فهمید کجا ایستاده است!
    آبرویش رفته بود و می خواست از رستوران خارج شود ولی صدای آرام ومردانه ای ازپشتِ سر، دلش را لرزاند،تپش قلب اش رابالابرد،بغض اش رافرودادو صدای حسام بود:«مزاحمتون شده بانو؟!»
    دختری که روبه رویش بود را هم بانو صدا می زد؟! باهمین لحنِ زیبا؟! همه ی خانوم ها را باهمین لحن صدا می زد؟!
    بعید نبود اولین نفرباشد بینِ آنهمه مردی که دررستوران حضورداشتند، که به یک خانومِ محترم اهمیت می داد وپایبندِ قوانین بود!
    درست همانطور که انتظار می رفت، حسام، بیشترازهرکسِ دیگر، جایگاه وشخصیتِ انسان ها برایش اهمیت داشت!
    سارابرگشت، می خواست برای آخرین بار هم شده او راببیند،چهره ی خواستنی مردی راکه همین تعصب هابه جذابیت اش می افزود،این که برای همه ارزش قائل می شد،
    حسام به محضِ دیدنِ سارا ماتش برد! آب دهانش رافرو دادکه سیبکِ گلویش پایین وبالاشد،دست درجیب فرو بردوباهمان لحن، ولی کمی گرفته، درچشمان سارا زل زدو گفت:«مشکلی پیش اومده؟!»
    این را گفت و به سیاوش اشاره کرد،سارا نگاهش چرخید روی دختری که بیخیال روی صندلی به آن هاخیره بود، مثل تمام کسانی که دررستوران بودندوانگار وسط سینماداشتند فیلم می دیدند!
    سارا دردل زمزمه کرد:««مگه فقط نمی خواستی حسام رو ببینی؟! دیدیش دیگه! خب برو دیگه! نذاربیشترازاین ضایع شی جلوشون،مخصوصاً اون دختره!»
    کوله اش را روی شانه جابه جاکردوگفت:«خیر! مشکلی نیست!»
    نگاه حسام ناباورانه به سارا دوخته شده بود وسارا درحالی که سعی می کردچهره ی جذاب اش را ثبت کند، عقب گرد کردوبعدازکمی مکث، سمت خروج دوید،سیاوش که تمام مدت آن دو را تماشامی کردوحالا، نگاه حسام رویش میخ شده بود،کلافه نگاه دزدید،حسام رامی شناخت،حرف هایی که فرشته،خانومِ جاوید درموردش می زد راست بود؟ سارا عاشقِ برادرش بود؟! ازرستوران خارج شدوسارا را دید که کنار ماشین ایستاده بود.
    اشک هایش داشت می ریخت،کنارش ایستاد، بالحن گرم ومهربانی گفت:«ببخشید،به خدا حواسم نبود،آخه نمی خواستم بری.»
    سیاوشِ بیچاره! بد موقعی جلوی سارا سبزشده بود! درست لحظه ای که از زور بغض و خشم داشت خفه می شد! آهسته گفت:«من خیلی حساسم روی این موضوع که...»
    نفس اش را کلافه بیرون داد و رو برگرداند،سیاوش آهسته گفت:«بشین تو ماشین، می رسونمت خونه، کلید انداخت و خواست وارد شود که فرشته با یک لبخندِ بزرگ پشت در ایستاده بود! سارا، باچشم های گرد شده به او خیره شد که فرشته گفت:«برو تعارف کن بیاد داخل.»
    هنوز ماتش بـرده بود وفقط به فرشته نگاه می کرد که فرشته فوراً چادرش را از جالباسی کنار در برداشت و درحالی که روی سر می انداخت، سمت ماشین سیاوش دوید،سارا سری تکان داد وداخل شد، فرشته دست بردارنبود و آنقدر اصرار کرد تا سیاوش بالاخره راضی شدو سارا با خیالِ این که محال است سیاوش از پیشنهاد فرشته استقبال کند به اتاقش هجوم بردو روی تخت نشست، حوصله نداشت حتی لباس هایش را عوض کند! صدای سیاوش به گوشش رسید:«فرشته خانوم اگرجازه بدید من رفع زحمت کنم.»
    چشم هایش گرد شد ،سرش راکج کرد واز لای در چهره ی گرفته و ناراحتِ سیاوش رادید که به اجبار دعوتِ فرشته راپذیرفته بود،فرشته باصدای بلندی گفت:«سارا؟ آقا سیاوش رو به اتاقت دعوت کن!»
    و بعد رو به سیاوش گفت:«بفرمایید سیاوش جان! باهم صحبت کنید،مسئله ی یک عمرزندگیه! بفرماپسرم!»
    سارا کلافه هوفی کشید ونگاهش رابه زمین دوخت،داشت دیوانه می شد از دستِ کارهای فرشته! چرا با اومثل دخترهایی رفتار می کردکه پیرشده اند و هنوز مجرد مانده اند؟!»
    چندضربه به درخورد وآهسته گفت:«بفرمایید.»
    سیاوش وارد شدو در رابست،روی صندلی کنارتخت نشست وهردو درسکوت فقط به زمین نگاه کردندکه سیاوش بالاخره سکوت راشکست:«از علاقه م نسبت به خودت خبر داری،می دونی قصدم سواستفاده نیست!»
    سارا بی حوصله گفت:«آقا سیاوش ،من به شما علاقه ای ندارم ،چرا درک نمی کنید که...»
    سیاوش میانِ حرفِ سارا پریدو بی مقدمه گفت:«به خاطر اون پسره اس؟! تو ازاون خوشت میاد مگه نه؟!»
    چشم های سارا گرد شد وماتش برد از صراحتِ بیان مرد روبرویش! آهسته و بی هوا گفت:«پسره؟!»
    سیاوش دست اش را درموهایش فرو بردوگفت:«سارا من حسام رو دورادور می شناسم،همونی که تو رستوران بهش خیره بودی،این رو هم می دونم که تو نمی تونی عاشقِ اون باشی،اون...»
    بلندشد وکلافه شروع کرد به راه رفتن،سارا هنوز ماتِ حرف های سیاوش بود ولب های خشکیده اش را بازبان تر کرد،سیاوش صبرش تمام شدو بابی رحمیِ تمام گفت:«پدرو مادرت ازم خواستن که این موضوع رو ازت مخفی کنم ولی من لزومی برای این کارنمی بینم! تو باید حقیقت روبدونی،می دونم گفتنش باعثِ رنجشِ پدرومادرت می شه،ولی این موضوع چیزی نیست که بشه پنهونش کرد!»
    کمی این پا وآن پاکردو بالاخره گفت:«اون برادرته سارا! حسام برادرته! نباید بهش حسی داشته باشی،اون نمی تونه مال تو باشه! بامن ازدواج کن،من خوشبختت می کنم! بهت قول میدم،مامان وبابات ازم خواستن که روی تصمیمم محکم باشم،این که قراره برم خارج برای ادامه تحصیل وتو رو هم با خودم ببرم،به خاطر این که راحت تر بتونی فراموش کنی...»
    حرف های سیاوش مثل پتک در سرش کوبیده می شد وتمام مدت بهت زده به روبه رو خیره شده بود.
    مردی که از همه به اونزدیک تربود!
    مردی که از همه به او مَحرم تر بود،تنها کس اش.
    به هیچ چیزِ دیگر فکر نکرد و فقط بلندشد! در اتاق راباز کردو راه خروج را پیش گرفت.
    اولین مردی که دل سارا را بـرده بود! اولین مردی که سارا درمقابل اش نرم شد.
    فقط دوید،به صداهای فرشته وسیاوش توجهی نکرد،می خواست خودش را به حسام برساند! هیچ چیز و هیچ کس را نمی دید، همه ی حواسش شده بود حسام! همه ی فکرش.
    چندساعتی را درخیابان، بی هدف و سرگردان قدم زد! یکباره گوشی اش را ازجیب بیرون کشیدوشماره ی نیلوفر رابا دستِ لرزانش گرفت،نیلوفر بی حوصله پاسخ داد وسارا دادزد:««آدرس شرکت حسام رو بده!» نیلوفربهت زده بودو فقط توانست بگوید:««شرکت،حسام؟»
    سارا باصدای لرزانی دوباره دادزد:««می گم آدرسش روبده لعنتی!» اشک هایش می ریخت وتمام بدنش می لرزید.
    ای کاش یک بار دیگه بهم اجازه می دادی بیام پیشت... ای کاش می تونستم دوباره ببینمت...
    تو خاطراتِ گذشته ام... باتمام دردی که تو وجودمه...تو روصدا می زنم...تو سرنوشتمی...تو همه چیزمی...
    سرش را بالا گرفت وبه تابلوی بزرگ ومشکی رنگی که روی نمای ساختمان نصب شده بود، خیره شد.
    " نمایندگیِ جنتل برند
    بامدیریتِ حسام زند"
    اشک هایش را کنار زد و دوید،خیابان رابه سرعت پشت سر گذاشت، بدون نگاه کردن! باتمام بوق هایی که پشت سرش شنیده می شد وجملاتی نظیر:«خانوم حواست کجاست؟!کجارو نگاه میکنی احمق ؟! خیابون به این بزرگی،کوری؟! (مردم زیادی بی فرهنگ شده اند!)»
    فقط دوید،چندپله را بالا رفت و وارد لابی شد،دکمه ی آسانسور را فشارداد،چه مسیر طولانی! انگار یک سال است که این مسیر را طی کرده باشد برای رسیدن به حسام! در شرکت راباز کرد و از کنار میز منشی گذشت،چند اتاق در اطراف بودکه او را گیج می کرد، نگاهش روی تابلوهای کوچک چرخید و روی یک اتاق مکث کرد، مدیرعامل! قلبِ بی جنبه اش دوباره شروع کرده بود،نفس عمیقی کشیدوخودش را آماده کرد برای روبه روشدن باچشم های جذابی که همه ی زندگی اش بود، بی توجه نسبت به فریادهای منشی، درِ اتاق حسام را باز کرد! میزحسام درست روبه روی در بود و بلافاصله باچشم هایش روبه روشد!
    حسام، سرش پایین بود و عینکی به چشم داشت، باصدای بازشدنِ در، سر بلند کرد،نگاه بهت زده اش روی سارا میخ شده بود و عینک اش را بایک حرکت برداشت.
    سارا فقط لبخندِ شیرینی زد، حسام ازهمیشه درنظرش جذاب تر بود! انگار برای بار اول او را می دید، به عنوانِ برادرش!
    حسام درحالی که از تعجب بین لب هایش فاصله افتاده بود، باچشم های حیرت زده اش به سارا نگاه می کرد،بلندشد و میزش رادور زد،منشی کنار درایستاده بود وحسام فقط باسراشاره کرد برود، سارا قدم برداشت، عطر حسام در فضای اتاق پیچیده بود، قدم های بلند اش رابرداشت و حسام فقط بهت زده نگاهش می کرد.
    توسرنوشتمـــی...تو همه چیزمــی...وتو عشقِ ابدیِ منـــی...
    درحالی که چشمام فقط تو رو می بینه درسکوت اسمت رو صدا می زنم...
    تو تنها عشق زندگیمـی...فقط تو...عشقِ زندگیمـی!
    سارا در سکوت اشک می ریخت وحسام بغض اش را فرو داد و چشم بست! این دختر قصد جانش راکرده بود. می ترسید بغض اش بشکند، چشم هایش قرمز شده بود،چند دقیقه درهمان حالت ماندند وسارا میانِ گریه فقط گفت:«حقیقت داره؟»
    حسام سر به زیر انداخت و باصدای گرفته ای گفت:«من رو ببخش سارا! به خاطر تمام سال هایی که ازت دوربودم، من واست کم گذاشتم ولی قول میدم جبران کنم!»
    پس حسام هم می دانست وتا الان سکوت کرده بود و داشت ازدواج می کرد!
    سوالی که در ذهن اش می چرخید را بی هوا پرسید:«داری ازدواج می کنی؟!»
    حسام، اینبار بلندومردانه خندید،سارا دوباره اخمی کردوحسام میانِ خنده گفت:«این مسئله تورو ناراحت میکنه؟!»
    بغض اش را فرو داد وگفت:«نه!»
    حسام گفت:«اون پسره کی بود تو رستوران؟ هوم؟!»
    بالحن دلخوری گفت:«مهمه؟!»
    حسام باقاطعیت گفت:«معلومه که مهمه! ازاین به بعد هرچیزی که به تو مربوط بشه برای من مهمه!»
    - ازم خواستگاری کرده،مامان وبابا اصراردارن باهاش ازدواج کنم!
    باصدای گرفته و مردانه اش پرسید:«دوستش داری؟»
    - نه،دوسش ندارم!
    - یعنی تنهامردِ موردعلاقه ی شما،درحال حاضر، بنده هستم؟!
    لب گزیدوسکوت کرد،جوابش سکوت بودولی حسام دوباره صدایش زد:«سارا؟!»
    عجب نام زیبایی داشت و خودش نمی دانست! (صداش بزن، بذار بفهمه چه اسمِ قشنگی داره!)
    آهسته گفت:«حسام؟!»
    باتمام وجود گفت:«جانم؟»
    - واقعامی خوای ازدواج کنی؟!
    اینباربی مکث گفت:«ازدواج رو نمی دونم، ولی یکی خیلی وقته دلم رو بـرده،خیلی گرفتارم کرده!»
    سارا سکوت کرده وسر به زیر انداخته بود،وحسام فقط آهسته گفت:«بشین عزیزم!»
    سارادست هایش را جلویش درهم قفل کرد وسربه زیر وآرام روی یکی از صندلی ها، مقابلِ میز حسام نشست ،هنوز معذب بود،سنگینی نگاه حسام را حس می کرد وصدایش راشنید که باتلفن صحبت می کرد:«خانوم احتشام؟ پذیرایی ویژه رو بیارید لطفاً!»
    نگاهش بالا آمدوبه حسام خیره شدکه لبخندمهربانی به لب داشت وچشمک زد! ازروی صندلی چرخدارش بلندشدومیز رادور زد،قدم های محکم ومردانه اش را سمت سارا برداشت و روبه رویش نشست، صندلی را سمت سارا کشیدودست اش را به دسته صندلیِ ساراتکیه داد وبرای دیدنِ چهره ی شیرین ودوست داشتنی اش خم شد،سارا، درحالی که سرش پایین بود، ازگوشه چشم نگاهش کرد،حسام خندیدوگفت:«چرا نگاهم نمی کنی؟! حتی یک درصد هم فکرش رو نمی کردی بهت مَحرم باشم، مگه نه؟!»
    همان لحظه درباز شد و سارا انگارنجات پیداکرد! حسام انگار زیادی علاقه داشت خجالت زده شدنش راببیند! احتشام وارد شدوسینی را روی میز قرارداد وگفت:«امردیگه ای نیست جناب زند؟»
    جدی گفت:«خیر خانوم،خیلی ممنون،بفرمایید!»
    احتشام اتاق راترک کرد، حسام همچنان روبه روی سارا نشسته بود وسمت اش خم شده بودوسرش راکج کرد تاسارا نگاهش کند.
    ابروی سمتِ چپِ اش بالا پریدوگفت:«جوابِ بنده چی شد دوشیزه؟!»
    - من،من ازت خجالت می کشم!
    حسام خندیدوگفت:«دختر،مثل تو خجالتی، به عمرم ندیدم!»
    سرش رادرگردن فرو بردونگاهش فقط روی ساعت مچی حسام که چرم بودوقهوه ای، خیره ماند.
    وحسام ادامه داد:«ولی من خوشم میاد!»
    بوی عطر همیشگی حسام حالانزدیک اش بود،وبوی شیر قهوه وبیسکوییت، بینی اش را نوازش داد،لیوان ذرت مکزیکی دهانش را آب انداخت ولی باصدای گرفته پرسید:«از کی فهمیدی؟»
    حسام نفس اش را پرشتاب بیرون داد وآهسته گفت:«بعدازاین که اومدم خواستگاریت!»
    اشک هایش ریخت وبه انگشترمشکی رنگِ حسام خیره شد،به انگشت های بلندوکشیده ی مردانه اش، حسام دستمال لیمویی رنگی را ازجیب کت مشکی اش بیرون کشید،آهسته ونوازشگرانه اشک هایش راپاک کردوبالحن گرفته ای گفت:«طاقت اشکات رو ندارم سارا!»
    باصدای لرزانی که از زوربغض بودگفت:«چرااینطوری شد حسام؟ چرااینقدر دیر؟ آخه چرا الان بایدمی فهمیدیم؟»
    - فکرکردی برای من آسونه؟ من تواین مدت نابودشدم،نه به این دلیل که دیگه نمی تونم باهات ازدواج کنم،من هیچوقت به ازدواج فکرنکردم!
    من فقط دلم می خواست تو رو ازاولِ زندگیم، کنارم داشتم!
    برگشت سمتِ مردی که ازابتدا سرش راکج کرده بود برای دیدنش،لبخندمحوی روی لبِ حسام بودونگاهش غم داشت!
    اشک اش راکنارزد وگفت:«فرشته وکامران، پدرو مادر هردومونن یعنی؟»
    حسام لب هایش راروی هم فشرد وفقط سرتکان داد! سارا بغض اش را فرو داد،تمامِ این سال ها پدرومادرش نبودند و او دلش به داشتنِ خانواده گرم بود؟! این بار از بهت بیرون آمد و بلند گریه کرد! حسام بالحن پر مِهرش سعی داشت او را آرام کند:«می دونم سختته بااین قضیه کناربیای،هیچوقت نمی دونستم تو این دنیا داری نفس می کشی،که اگه می دونستم، هیچ وقت نمیذاشتم تو دلت غم بمونه، دیگه نمیذارم هیچوقت آسیب ببینی! قول میدم،من فکر می کردم،یعنی عمو گفته بود تو مُردی! من فقط ده سالم بود و داشتم مرگِ تمام اعضای خانوادم رو به دوش می کشیدم!»
    به حسام خیره بود، به مردی که برای اولین بار چشم هایش غم داشت و سارا بابغض گفت:«مامان بابامون کجان حسام؟»
    باصدای گرفته ومردانه اش آهسته گفت:«تو تصادف کشته شدن،! من فقط ده سالم بود،عمو حمید من رو باخودش بردآلمان،تامدت ها نمی تونستم درس بخونم ازماتمِ مرگشون داشتم دق می کردم! عمو بهم گفت،گفت تو مردی،گفت سارا خواهرِ یک ساله ت مرد! نمی بخشمش سارا، الان بعدازاین همه سال که برگشتم ایران وباتو آشناشدم، بهم میگه خواهرمی! بعد از این همه سال، یک عمر از زندگی باتو محروم شدم،یک عمرزندگی باتو رو از من گرفت،این همه سال تنهابودم،ازاین لحظه به بعد دیگه تنهات نمیذارم،دیگه نمیذام جدا ازهم زندگی کنیم!»
    سارا بانگرانی گفت:«فرشته وکامران،من دوسشون ندارم،من میخوام باتوباشم!»
    ابروهای حسام بالا رفت وآهسته گفت:«مگه میشه دوستشون نداشته باشی؟!»
    مظلومانه گفت:«اونا به من دروغ گفتن ،این همه سال!»
    - نمیشه که قربونت برم،اونا بزرگت کردن!
    - به درک! این همه سال سرم کلاه گذاشتن و بادروغ، منوکنارخودشون نگه داشتن،من حاضربودم تو بهزیستی بزرگ می شدم تازیر دست اونا!
    صدایش ازبغض می لرزیدوادامه داد:«حسام، به خدا همیشه ازخودم می پرسیدم چرا فامیل نگاهشون پراز ترحمه؟! همه ی حرفاشون بانیش وکنایه بود،حالا می فهمم!»
    حسام، آهسته کنارگوشش گفت:«بذار یک مدت بگذره،خودم همه چیز رو درست می کنم،میارمت پیش خودم!»
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    کلید انداخت و وارد خانه شد، ساعت دوازده شب بود و تمامِ وقت را باحسام، گذرانده بود! تمام تهران را دور زده بودند، خانه درتاریکی و سکوت فرو رفته بود، آهسته در را بست و سمت اتاق اش خیز برداشت که صدای خشمگین ودرعین حال کنترل شده ی فرشته او را از جاپراند:«کدوم گوری بودی تا این وقت شب؟!»
    برگشت وچهره ی خشمگین فرشته را زیرنور آواژور دید.
    - با دوستم رفته بودم بیرون!
    - کدوم دوستت؟! منظورت نیلوفره؟!
    - نه، راسته؟!
    فرشته بلند شدو سمت اش آمدومتعجب گفت:«چی؟!»
    - این که من بچه ی شما نیستم، این که شما من رو از بهزیستی آوردین؟!
    فرشته هنوز بهت زده نگاهش می‎کرد و سارا گفت:«من همه چیز رو می‎دونم ، دیگه نمی‎خواد نقش بازی کنی!»
    فرشته مکث کرد و دندان هایش را روی هم فشرد و گفت:
    - چه بهتر که همه چیز رو فهمیدی!
    باسماجت گفت:«بله ! خیلی عالی شد، چون می‎خوام با حسام زندگی کنم.»
    - چرت نگو! دو سه روز دیگه که زنش بیاد تو خونه ش می‎خوای سربارشون بشی؟!
    گلوی سارا از بغض تیر کشید، حق با فرشته بود! ولی او می‎خواست ازحقیقت فرارکند، نمی‎خواست بپذیرد که حسام متعلق به کس دیگری می‎شد.
    چراغ هال روشن شد و صدای کامران مانع از ادامه ی بحثشان شد:«چه خبره اینجا؟!»
    - ازدخترِ چشم سفیدت بپرس!
    - چی شده سارا؟!
    بی توجه نسبت به کامران، رو به فرشته گفت:«جرم کردم با داداشم رفتم تفریح؟! خجالت رو شما باید بکشید! شما که یک عمره دارین بهم دروغ می‎گین، مامان و بابای قلابی! من می‎خوام باحسام زندگی کنم! تصمیمم رو گرفتم، من دوسش دارم! اون همه ی زندگیمه، تنها کسی که تو دنیا دارم.
    شما فقط من رو فریب دادین و دروغ گفتین!
    دیگه نمی‎خوام عمرم رو تو این خونه، حروم کنم! به اندازه ی کافی عمرم بدونِ حسام حروم شده، می‎خوام بقیه عمرم رو با اون بگذرونم! درضمن حالا فهمیدم چرا عجله داشتین شوهرم بدین و ازشرم خلاص بشین! من از اول تو این خونه اضافه بودم.
    دوید سمت اتاق اش، صفحه ی گوشی اش روشن شد و بلافاصله پسوورد را زد، حسام برایش پیام فرستاده بود! لبخندِ بزرگی روی لب اش آمد و پیام راباز کرد:"دوشیزه کوچولوی من در چه حاله؟"
    آهسته خندیدو تایپ کرد"خوبه "
    به فکر فرو رفته بودکه دوباره پیام، صفحه ی گوشی اش را روشن کرد:"فردا میام دنبالت، ساعت یازده آماده باش!"
    تایپ کرد:"بله اطاعت می‎شه!"
    شوق فراوانی به وجودش سرازیرشده بود و به عطر روی دراور زل زد، درازکشیده بود و چشم از روی شیشه ی ادکلن برنمی‎داشت! لبخند اش کم کم محوشد و خواب مهمان چشمهایش شد.
    ***
    مانتوی سفید وکفش های عروسکی همرنگ اش را که به تازگی عمه برایش سوغات آورده بود، پوشید. روسری بزرگ و سورمه ای را روی سرش انداخت و دور گردنش گره زد، موهایش را داخلِ روسری برد؛ پاچه های شلوار سورمه ای، روی کفشهایش را کمی‎ می‎پوشاند! داشت برای لباس پوشیدن و آراسته شدن زیادی تلاش می‎کرد! بیشتر از هر وقت دیگر درزندگی اش! کیف کوچکِ قهوه ای اش را، که بندِ بلندی داشت، روی شانه انداخت، نگاهی روی ساعت مچی اش انداخت که یازده صبح رانشان می‎داد و لبخندزد! قدم های بلند اش را سمت در برداشت ، فرشته نبود! باخوشحالی می‎خواست در را بازکند که صدای کامران متوقف اش کرد:«سارا صبرکن بابا!»
    ایستاد، دلش لرزید، بغضِ گلویش را با زحمت فرو داد، هنوز باورش نمی‎شد بابای واقعی اش نباشد! کامران را خیلی دوست داشت، ولی هیچوقت نمی‎توانست او را ببخشد! به خاطر این همه سال، دروغی که او را از حسام دور کرده بود! تمام مدت زندگی کرده بود بی خبر از این که تنهاست وهیچ کس راندارد، همیشه دلش خوش بود که اگر دوستی ندارد، اگر خواهر و برادری ندارد، فرشته وکامران را دارد! اما حالا همه چیز فرق کرده بود، حالا کسی را جز حسام، نداشت.
    در راباز کرد و سمت اتومبیل مشکی و لوکسِ حسام دوید، حسام درحالی که لبخندجذابی به لب داشت، پیاده شد و در جلو رابرایش باز کرد.
    بلافاصله بعداز نشستن اش، بوی عطر حسام که داخل ماشین پیچیده بود را نفس کشید! حسام هم ماشین رادور زد و پشت فرمان نشست، برگشت سمت سارا و نگاه خیره اش را دید! لبخندی زد و ابرو بالا انداخت و با لحنِ خاصی گفت:«احوالِ سارا خانوم؟!»
    خندیدوگفت:«خوبم! تو چطوری؟»
    - بنده هم تا شماکنارم باشی، شکرِ خدا، خوبم!
    نگاهِ سارا چرخید روی کت وشلوار وکروات مشکی اش! نگاه حسام هم روی سارا میخ شده بود و صدای مردانه اش باعث شد سارا نگاه ازتیپِ رسمی‎اش بگیرد:«خب خانوم، امربفرمایید بنده کجا برم؟!»
    شانه ای بالا انداخت و گفت:«هرجا خودت صلاح می‎دونی!»
    آهسته گفت:«رستوران چطوره؟ البته یک رستورانِ خوب که پاتوق خودمه وهمیشه باآروین می‎رم.»
    سارا سری تکان دادوگفت:«بریم همونجا! کنجکاو شدم واسه دیدنش.»
    حسام استارت زد و پایش را روی پدال گاز فشرد، دست اش را سمت سیستم برد و موزیکی درفضای ماشین پخش شد.
    ماشین متوقف شد و سارا سرش را ازپشتی صندلی بلندکرد:«رسیدیم؟ اینجاست؟»
    - بله خانوم، اجازه بدید در رو بازکنم!
    پیاده شد و در را برای سارا باز کرد و سارا دوباره به این اندیشید که حسام قدرت این را دارد که هر دختری را شیفته ی خودش کند ! دوباره ترسِ از دست دادن اش، دوباره کابوسِ تنها شدن اش، صدای آهسته ومردانه حسام باعث شد از فکر خارج شود:«دوشیزه؟»
    برگشت و نگاه گنگ و ماتش را به صورت خندان حسام دوخت، حسام به بازویش اشاره کرد:«بازوم رو بگیر!»
    دست اش را دور بازوی حسام پیچید و با هم همقدم شدند، رستوران، فضای شیک و مدرنی داشت، لوسترها، رنگ طلایی را به سالنِ بزرگ پاشیده بودند وگرانیت های کف، می‎درخشید! سارا دست اش را دور بازوی حسام پیچیده بود وحسام سمتِ میز همیشگی حرکت کرد، قدم های آرام و مردانه اش را برداشت و صندلی را برای سارا بیرون کشید، سارا دست اش را رها کرد و نشست، هنوز به اطراف خیره بود و نگاهش بیشتر روی دخترها زوم می‎شد! تک تک دخترها آراسته و شیک بودند و مقابل همراهشان نشسته بودند، درذهن اش مقایسه می‎کرد، کدامشان از او زیباتر بودند؟!
    حسام از چه کسی ، از چه تیپ دختری خوشش می‎آمد؟! همه کفش های پاشنه بلند پوشیده بودند و مانندِ همان دختری که آن روز همراهِ حسام بود، موهایشان از شال بیرون ریخته بود، چه کسی توجهِ حسام را به خود جلب می‎کرد؟ توجهِ یک مردِ محترم وشیک پوش را، حسام، چه نوع دختری را می‎پسندید؟
    "یک جنتلمن، چه نوع زنی را بر می‎گزید؟ چه کسی موفق می‎شد، قلب و نگاه و توجهِ او را به دست آورد؟!"
    برگشت و نگاه خیره ی حسام را روی خود دید، دستهایش را روی سـ*ـینه گره زده بود و لبخندمی‎زد:«دید زدنتون تموم شد خانوم؟!»
    سرش را پایین انداخت، اما حسام همچنان نگاهش را از او برنمی‎داشت! در فکر فرو رفته بود و به سارا نگاه می‎کرد!
    سارا خندیدو گفت:«به چی فکر می‎کنی؟»
    بی آنکه چشم از سارا بردارد، باچشمهای خمارش زمزمه کرد:«تو هم مثلِ داداشت، هم خوشگلی و هم جذاب!»
    با چشمهای متعجب به حسام خیره بود، برای حسام جذاب به نظر می‎رسید؟! جذاب تر ازدخترهایی که کفش پاشنه بلند پوشیده بودند؟! اوفقط یک جفت کفش عروسکی وساده پوشیده بود، بدونِ آرایش! از نظرحسام، جذاب تر از همه ی دخترها بود؟! حسام رو به رویش نشسته بود و نگاهش را برنمی‎داشت؟! جذابیتِ حسام را داشت؟!
    حسام، آرام بلند شد و کت اش را از تن بیرون کشید، به پشتی صندلی آویزان کرد، و سارا خیره به قامتِ بلندش بود!
    آهسته روی صندلی نشست و آرنجهایش را روی میز قرارداد ودست هایش را مقابل صورت، درهم قلاب کرد و نگاه منتظرش را به چشمهای سارا دوخته بود وسارا جواب داد:«من اینجا جلب توجه می‎کنم؟!»
    - جنابعالی همه جا می‎درخشید و جلبِ توجه می‎کنید، دوشیزه! باهمین ظاهرِ طبیعی و زیبایی که دارید! مثلِ همیشه، ساده وشیک! واقعاً تحسین برانگیزی سارا! من به داشتنِ چنین خواهری افتخار می‎کنم.
    همان لحظه گارسون کنار میزشان متوقف شد وگفت:«روزتون به خیر! چی میل دارید؟»
    حسام مِنو را سمت سارا گرفت و سارا بدون فکر کردن گفت:«من استیک و دلستر می‎خورم!»
    حسام لبخند محوی زد و سرش را بالا گرفت:«دو تا استیک به همراه دلستر!»
    نگاه سارا همچنان خیره بود به حسام که آستینهایش را کمی‎ بالا زده ودستهایش را روی میز قرارداده بود، نگاهش چرخید روی لباس سفیدی که برایش مقدس شده بود؛ حسام همیشه لباسِ سفید می‎پوشید!
    مرد، غذاها را روی میز قرارداد و حسام ابتدا منتظرِ سارا شد:«بفرمایید میل کنید دوشیزه!»
    سارا کارد و چنگال را آهسته برداشت و مشغول شد، و تمام مدت حواسش به حسام بود که با کارد، یک تکه گوشت می‎برید و باچنگال سمت دهان می‎برد، آهسته غذا را می‎جوید و نگاهش به بشقاب بود، سارا این مرد را بی نهایت دوست داشت! مردی که روبه رویش نشسته بود و درحال حاضر وقت اش را برای سارا گذاشته بود! در آن لحظه، دراختیار سارا بود! موقع غذاخوردن هم جذاب به نظر می‎رسید.
    نوشیدنی را هم آهسته و به دفعات می‎نوشید و سارا، داشت تلاش می‎کرد، شیوه وحرکاتِ زیبا و مردانه ی حسام را در غذا خوردن، تکرارکند؛ می‎خواست مثل او رفتارکند! نگاهِ عمیق اش روی حسام میخ شده بود که ناگهان حسام سرفه کرد! سرش را امتداد شانه ی راست چرخانده بود و دست اش را جلوی دهان اش گرفت.
    سرفه اش قطع شد ولی سرش هنوز پایین بود، سارا دستمالی را ازجعبه بیرون کشید و سمت اش گرفت، نگاه حسام آهسته بالا آمد و لبخندی گوشه ی لبش نشست، دستمال راگرفت و چند با رروی لب گذاشت، آهسته گفت:«سپاس!»
    بعداز صرف غذا، حسام برای تسویه حساب به سمت پیشخوان رفت، و سارا بلندشد وکت حسام را برداشت، آهسته قدم برداشت و نگاهش به پشت حسام خیره بود، به اندام مردانه اش، که حسام برگشت و نگاهش کرد، سارا لبخندی زد وکت را سمت اش گرفت، حسام فقط دراین فکربود که این دختر زیادی چهره ی دوست داشتنی دارد و تا این سن، هیچ دختری جز او توجهش را جلب نکرده!
    ابرویش به آرامی ‎بالا رفت و لبخندِ گرم و دلنشینی زد، کت را از دست سارا گرفت و پوشید و در حالیکه کیف پول کوچکِ چرمی‎اش را داخل جیبِ بالاییِ کت قرارمی‎داد، آهسته گفت:«سپاس دوشیزه!»
    هردو از رستوران خارج شدند.
    ماشین حسام مقابلِ خانه متوقف شد، چرخید سمت سارا و لبخندزد:«خب دوشیزه خانومه خوشگل، مراقب خودت باش!»
    سارا لبخندِ محوی زد و حسام گفت:«ویه چیزِ دیگه...»
    به چشمهای سارا خیره شد و چشمهایش راتنگ کرد، (ساراخندید) انگشت اشاره اش را که روی لبهایش می‎فشرد، از روی لب برداشت و سمت ساراگرفت:«همیشه یادت باشه، یکی منتظرته که تو، همه ی دنیاشی!»
    سارا درحالی که آهسته و با ناز می‎خندید، داشت پیاده می‎شدکه حسام گفت:«هستم تا بری داخل!»
    سری تکان داد و سمت خانه پا تندکرد، بلافاصله با دیدن سیاوش ماتش برد و ایستاد! برگشت سمت حسام که پیاده شده بود و داشت با لبخند بدرقه اش می‎کرد، چرخید سمت سیاوش، که با خوشرویی سمت اش قدم برمی‎داشت ودریک قدمی‎سارا ایستادو نگاهش افتاد به حسام، مردی که به تازگی برادرِ سارا شده بود، فکر می‎کرد رقیب پیدا کرده، ولی حالاکه فهمیده بود فقط برادرش است، خیال اش راحت شده بود!
    حسام را مخاطب قرارداد:«به به جنابِ زند! سلام عرض شد قربان!»
    این مرد برای حسام آشنا بود، کسی که سارا گفت، خواستگارش است، ولی با این حال، با لحنی که تعجب درآن موج می‎زد، گفت:«سلام، بنده شمارو می‎شناسم؟!»
    - خیر، بنده قبلاً افتخارآشنایی با شما رو دورادور داشتم! من همیشه شمارو تحسین می‎کنم، بهتون تبریک می‎گم به خاطرِ شخصیت ومنزلتِ والای اجتماعی تون، چون با هرکس که مواجه شدم، آرزوی مشارکت و معاشرت با شما روداشت! بنده هم باعث افتخارمه که شما برادر همسرآینده ام هستین! بسیارخوشبختم آقا!
    اخم غلیظی روی پیشانی اش جان گرفت، سارا، جدی جدی داشت مال کس دیگری می‎شد؟! باصدای سارا خطی روی افکارش کشید:«آقای صولتی! من که خدمتتون عرض کردم، جوابم منفیه! »
    سیاوش پا فشاری کرد:«من هم عرض کرده بودم که امکان نداره بی خیالتون بشم!»
    حسام جلو آمد، کنارسارا ایستاد و دستهایش را روی سـ*ـینه گره زد، نگاه حسام مثل گرگی بود، که مأمورِ مراقبت ازکسی باشد! و سیاوش خیلی زود متوجه این نگاه شد، نگاهی که درآن، مالکیت موج می‎زد!
    اصلِ هجدهم: "یک جنتلمن، همواره مثل یک گرگِ صبور، قوی و بُردبار عمل می‎کنه!"
    سارا نگاهِ پر از حرص اش را به سیاوش دوخته بود و متوجهِ حس مالکیت درنگاهِ حسام نشد! سیاوش ادامه داد:«خیلی خوشحالم که شما ها بعد از این همه سال همدیگه رو پیدا کردین، واقعا خیلی متأثر شدم وقتی فهمیدم سالیانِ درازی رو ازهم دوربودین!»
    حسام آهسته گفت:«خیلی ممنون به خاطرابراز همدردیتون! اما عقل حکم می‎کنه که وقتی یک خانوم بهتون هیچ علاقه ای نداره، ازش فاصله بگیرید و باعث رنجشش نشید! این می‎شه مزاحمت...»
    سیاوش با اعتمادگفت:«من خوب بلدم دخترایی که عاشقشونم رو سمت خودم بکشم وکاری کنم که اونها هم خواهانِ من باشن!»
    باصدای بم ومردانه اش، آهسته گفت:«مطمئنید؟!»
    - بله، کاملا!
    - ولی من اینطور فکرنمی‎کنم! چون هنوز سارا رو نشناختی!
    سارا لبخند محوی زد ولی نگاهش بانگرانی به حسام خیره بود! سیاوش با بی رحمی‎تمام گفت:«شما شناختی؟ بعدازاین همه سال برگشتی می‎خوای چی رو جبران کنی؟ دیگه خیلی دیره! اون کسی که قراره مالکش بشه منم!»
    دستهای حسام مشت شد، اصلِ هفدهم را مدام درذهن اش مرور می‎کردکه مبادا کنترل اش را ازدست بدهد، باید طبقِ اصول اش پیش می‎رفت! بایدآرام و صبور می‎بود، نگاهش رابه چشمهای نگران سارا که سکوت کرده بود، دوخت، لبخندی زدوآهسته گفت:
    - قراره با حفظِ حرمت ها فقط مردونه صحبت کنیم، به شیوه ی من! پس نگران نباش! برو داخل عزیزم!
    به شیوه ی حسام می‎شد آرام و مردانه وبدون دعوا! خیالش راحت شد و با اجبار لبخند زد و عقب گرد کرد سمت خانه.
    ***
    صدای گریه ی نیلوفر اولین چیزی بود که شنیدم، باکنجکاوی گوشهام رو تیز کردم و درو آروم بستم.
    نیلوفر:«تو حمام پام لیز خورد افتادم! آروین چند روزه نیومده خونه.»
    فرشته:«خب آخه دختر خوب چرا با این حالت اومدی اینجا؟ می‎گفتی ما بیایم پیشت.»
    نیلوفر:«فرشته جون، بچه بهانه بود برای این که بفهمم، آروین واقعا من رو نمی‎خواد!»
    فرشته:«این چه حرفیه دخترگلم؟ از خداش هم باشه دختر به این خوشگلی، هیچوقت اینطوری فکرنکن!»
    نیلوفر:«اگه آروین پیشم می‎موند، اگه به جای این که سرزنشم کنه دلداریم می‎داد و می‎گفت فدای سرت، دلم نمی‎سوخت! ولی الان انگار دوتا داغ گذاشتن رو دلم! هم بچه، هم بابای بچه!»
    بهت زده، مثلِ میخ ایستاده بودم و فقط درحالی که دهنم باز بود، وارد شدم، بابهت صداش زدم:«نیلوفر؟»
    سرش اومد بالا و نگاهِ پراز اشکش روبه من دوخت، گریه اش شدت گرفت و دوید سمتم وتوآغوشم غرق شد.
    بعد از یکی دو ساعت گریه، بالاخره آرومش کردم، بچه ای که ح/ر/و/ز/ا/د/ه بود همون بهتر که سقط شد!
    الان وقتش نبود ولی باید می‎گفتم، باید می‎فهمیدم دلیل کارش چی بوده!
    - چرا بهم نگفتی حسام برادرمه؟ من باید از سیاوش می‎شنیدم؟ چرا موضوع به این مهمی ‎رو ازم مخفی کردی نیلوفر؟ ازکامران و فرشته انتظار نمی‎رفت ولی تودیگه چرا؟ تو چرا ازم پنهون کردی؟
    درحالی که هنوزصداش ازبغض می‎لرزید گفت:«حسام خیلی حالش بد شد وقتی فهمید، نمی‎دونست بایدچیکارکنه! فکرکردم اگه تو هم بفهمی‎ زندگیت به هم می‎ریزه، نمی‎خواستم عذاب بکشی! به حسام وآروین گفتم حقیقت رو ازت مخفی کنن!»
    - بالاخره که باید می‎فهمیدم، من رفتم کنارش، رفتم وحسام رو برای اولین بار به عنوان برادرم دیدم، خیلی هم حسِ خوبی بود، این که نزدیک ترین کَسَمِه...
    اشکهام جاری شد و ادامه دادم:«خیلی ذوق زده بودم وقتی دیدمش، درحالی که برای اولین بار می‎فهمیدم بهم مَحرمه، برای اولین بار فهمیدم اون آدمی‎که همیشه می‎دیدمش، تنها بازمانده ی خانوادمه، تنها کَسَم، انگارهمه ی دنیا مال من شده بود!»
    آهسته گفت:«خوش به حالت سارا، کاش من جای تو بودم، حسام خیلی دوستت داره! کاش یه ذره از عشق اون رو آروین نسبت به من داشت!»
    درحالی که اشکهام رو کنارمی‎زدم گفتم:«من بهت قول می‎دم همه چیز درست می‎شه! اصلانگران نباش.»
    ***
    کمی‎قبل تر...
    آرام بود، مثل همیشه دردلش غوغا به پا بود و با این وجود، بازهم حفظِ ظاهرمی‎کرد! آهسته گفت:«دلم نمی‎خواد آسیب ببینه، نمی‎خوام اذیت بشه، ازش فاصله بگیر! اززندگیش برو بیرون!»
    - این شمایی که داری اذیت می‎شی جناب زند! بالاخره که چی؟ یه روز باید ازدواج کنه، این شما نیستی که قراره بهش اجازه بدی، پدر و مادرش قبل ازاین که پات به زندگیش بازبشه، هواش رو داشتن! مهم اونا هستن که اجازه اش رو صادرکردن، شما بعد این همه سال اومدی و فکرکردی حرفت تأثیرداره؟درسته سارا خیلی دوستت داره ولی اینهمه سال براش برادری نکردی و حالاهم راهت رو بکش برو...
    - انگارنشنیدی نه؟! من، تاعاشق نشه نمی‎ذارم ازدواج کنه! فقط وقتت رو تلف می‎کنی.
    - من عاشقشم، این کافی نیست؟! کاری می‎کنم که اون هم مثل من عاشق بشه، نشد، بعد ازدواج مطمئن باش عاشقم می‎شه! من این رو تضمین می‎کنم، شما خیالت راحت!
    - دِ نمی‎شه! من اون رو می‎شناسم، سارا دلش برای هیچ مردی نمی‎لرزه!
    - چه طور واسه داداشش لرزیده، واسه ما هم می‎لرزه! شمانگران نباش.
    ***
    استرس داشت، ازکامران وفرشته زودتر بیدار شده بود و مدام در اتاق قدم می‎زد، نمی‎دانست قرار است چه اتفاقی بیوفتد، حسام مال او نمی‎شد؟ حسام سهم دختردیگری می‎شد؟! او لیاقتِ همخونه شدن با حسام را نداشت؟! او لایقِ زندگی با حسام نبود؟! عشقِ پاک ومقدسی که همیشه در پِی اش بود، صدای کامران از بیرونِ اتاق، اورابه خودآورد:«سارا؟ حاضری؟»
    به سرعت دوید و در اتاق اش را گشود، با قامتِ کامران روبه روشد که حاضر و آماده ایستاده بود و مشغولِ چرخاندن سوییچ و کلید ها دور انگشت اش بود!
    ساعت، هفتِ صبح را نشان می‎داد؛ هیچ موقع این ساعت بیدار نمی‎شد، ولی امروز فرق داشت! علاقه ی بیش از حدش به حسام باعث می‎شد عادت هایش راکناربگذارد. امروززیادی زود ازخواب بیدارشده بود!
    واردآزمایشگاه شدند، کامران قدم هایش راسمت پذیرش برداشت و سارا درحالی که ازاسترس به خود می‎لرزید، روی صندلی نشست، دستهایش را روی سـ*ـینه گره زد و بیشتر به خود لرزید! نگاهِ منتظرش را به درِ ورودی دوخته بود و برای لحظه ای، روی کفش های مردانه و قهوه ای رنگی ثابت ماند، نگاهش را بالا آورد و به چهره ی جذابِ حسام رسید! بدونِ این که معطلشان کند خود را به سرعت رسانده بود، ازاین همه وقت شناسی، لبخندِ محوی کنج لبِ سارا نشست، ولی حسام فقط با نگرانی به سارا خیره شده بود، قدم های محکم و بلندِ مردانه اش را سمت سارا برداشت و مقابل اش زانو زد، نگاهِ ملتمسانه ونگرانش رابه چشمهای بی فروغ و بی حالِ سارا دوخت وآهسته گفت:«رنگت چرا پریده؟!»
    صدای کامران باعث شد سارا نگاهش رابردارد ولی حسام، همچنان به ساراخیره بود!
    کامران محکم و مردانه گفت:«جناب زند؟ اگرممکنه عجله کنید لطفاً، من خیلی وقت برای این بچه بازیا ندارم!»
    آینده ی دو نفر برایش بچه بازی بود؟! حسام چشم فروبست و بلند شد، ازخشم می‎لرزید و فقط دستهایش مشت شد! اما سارا نمی‎توانست آرام باشد و با حرص گفت:«این آزمایش برای من خیلی مهمه بابا!»
    بلندشد و به سرعت برای آزمایش سمتِ اتاق های مخصوص دوید، حسام نگاه نگرانش را هنوز به سارا دوخته بود که به سرعت دورمی‎شد و از راهرو عبور می‎کرد، سارا روی صندلی نشست و چشمهایش را باترس بست و لب گزید، صدای آرام و مهربانِ پرستاردرگوشش پیچید:«دخترم آستینت رو بزن بالا!»
    آستین را بالا زد و پرستار به محض این که دست اش را لمس کرد با تعجب گفت:«چقدر دستت یخه! می‎ترسی؟»
    سرش را به طرفین تکان داد، فقط استرس داشت! او فقط از این که حسام تنهایش بگذارد می‎ترسید!
    پرستارآهسته گفت:«چون لاغری رگِ دستت زو دپیدا می‎شه، درد نداره، نترس!»
    خنکیِ پنبه را روی دست اش حس کرد و سوزشِ سوزن را!
    آستینِ مانتویش راپایین کشید و بلندشد، سرش گیج می‎رفت و دوباره دچار افتِ فشارشده بود! لب خشکیده اش را با زبان تر کرد و به محض خروجش از اتاق، حسام را دیدکه با دست اش پنبه را محکم روی رگ می‎فشرد و به دیوارتکیه زده بود، سارا لبخند زد. حسام بادیدنِ لبخند سارا دلش داشت گرم ‎شد، که سارا سرش گیج رفت و دست اش را برای حفظِ تعادلش به دیوارگرفت! حسام سمت اش دوید و با لحنی که نگرانی درآن موج می‎زد آهسته گفت:«به من تکیه بده!»
    شانه اش را به بازوی حسام تکیه داد و سعی کرد تعادلش را حفظ کند، حسام هدایتش می‎کرد سمت اولین صندلی، روی نزدیک ترین صندلی نشست، با این عطرآشنابود، با این دست، با این انگشتری که نگینِ مشکی رنگی داشت! چشم بست و یک قطره از اشک اش چکید، صدای زمزمه ی آرام حسام در گوشش پیچید:«سارا؟ چیزی شده؟ دردت گرفت عزیزم؟!»
    تمامِ زندگی اش پر از درد بود، جز حسام! فقط حسام تسکینِ دردهایش بود که او را هم می‎خواستند ازش بگیرند.
    کامران با دیدن سارا که بی حال روی صندلی نشسته بود وحسام، بانگرانی نگاهش می‎کرد، عصبی شد و به سرعتِ قدم هایش افزود! پلاستیکی که حاوی آبمیوه وکیک بود را سمت ساراگرفت:«بیا بابا! بخور زود فشارت بیاد بالا!»
    حالت تهوع داشت و آبمیوه را بازحمت فرو می‎داد، حسام سویشرت اش رادرآورد و دور سارا انداخت، لرزش اش را حس می‎کرد، آهسته کنارگوشش گفت:«چی بگم بهت آخه؟ هوای به این سردی مانتوی تابستونی پوشیدی؟!»
    کامران به وضوح حرص می‎خورد، اگراین پسر، واقعاً راست می‎گفت چه؟! آخر سارا را از چنگ اش در می‎آورد؟ آخراز سارا جدایش می‎کرد؟! خودش هم نمی‎دانست چرا، ولی ازهمان اول حس خوبی نسبت به حسام نداشت!
    سویشرت مردانه و بزرگ وسورمه ای رنگِ حسام تنش بود و داشت سمتِ خروج می‎رفت، درحالی که دستِ کامران راگرفته بود! حسام دست اش راداخل جیب فروبرده بود و پشت سرشان قدم برمی‎داشت، کنار ماشین متوقف شدند و سارا قبل ازآنکه درماشین را بازکند، برگشت! حسام، درست پشت سرش ایستاده بود ونگاهش می‎کرد.
    سارا، دست اش را سمتِ سویشرت برد و تا شانه هایش پایین داد تا ازتن بیرون بکشد که دستهای محکمِ حسام مانعش شد! درحالی که سویشرت را بالا می‎کشید و زیپ اش را می‎بست آهسته گفت:«تنت باشه!»
    سارا سرش را بالاگرفت و نگاهش را باقدردانی به حسام دوخت که صدای کامران باعث شد نگاه بگیرد:«سارا بشین تو ماشین!»
    ازپشت شیشه ماشین، تا آخرین لحظه، نگاهش ماتِ قامتِ بلندِ حسام بود و دلش شور می‎زد، اگر با آن پلیورِ نازک سرما می‎خورد، اگرجواب آزمایش منفی بود، اگرمثبت بود، کامران گفته بود که به هیچ وجه حسام مال او نمی‎شد، مدام بی قرار بود و بغض داشت! حتی یک لحظه از استرس اش کاسته نمی‎شد.
    ***
    یک هفته بعد
    سارا تمامِ زندگی اش بود، گره کروات را از دورگردن اش شل کرد و پشت میز نشست، کف دست اش را روی پیشانی قرار داد و تماس را با منشی برقرارکرد:«خانوم احتشام؟ لطفا ًیک لیوان آب بیارید اتاق من.»
    سرش را میان دست گرفت، چگونه بی خیالِ تمامِ زندگی اش می‎شد؟! چگونه از آنِ یک مردِ دیگر شدنش را به تماشا می‎نشست؟! اصلاً می‎شد؟
    تقه ای به درخورد و احتشام وارد شد، لیوان آب را روی میز گذاشت وحسام باصدای گرفته گفت:«ممنون، بفرمایید خانوم!»
    قرص های مسکن را از کشوی میز خارج کرد و متوجه احتشام شدکه همچنان ایستاده بودکنارمیز و نگاهش می‎کرد! سرش راسوالی تکان داد:«مشکلی پیش اومده خانوم؟!»
    - بله، یعنی چه طوربگم؟ جناب زند، اوضاع شرکت هنوز روبه راه نشده! آقای فرجام می‎خوان شراکتشون رو به هم بزنن، اگرواقعا تصمیم شون رو عملی کنن...
    خسته وکلافه گفت:«بفرمایید خانوم، بنده خودم رسیدگی می‎کنم!»
    باید با فرناز تماس می‎گرفت، باید او را درجریان می‎گذاشت، ازطریق فرناز می‎توانست فرجام را راضی به ادامه ی شراکت کند!
    سارا با سیاوش ازدواج می‎کرد؟ نه، نه خودش گفته بود که علاقه ای به سیاوش ندارد، دلش آرام شد! حرف های سیاوش در گوشش می‎پیچید:««آخرش چی؟ یک روزی باید ازدواج کنه بالاخره! براش برادری نکردی، الان هم انتظارنداشته باش که منتظر اجازه ی تو باشن.»
    اولین بارکه سارا را دیده بود فقط به این فکرکردکه او را وابسته ی عطرش کند، می‎خواست عاشق عطرهمیشگی اش شود، عطری که از بیست سالگی عطرِمخصوصش شد! عطری که حسام را با آن می‎شناختند!
    اما حالا بیشترازاین ها او را می‎خواست، تمام قلب اش را می‎خواست! خواهانِ تمامِ قلب سارا بود!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    کنارفرشته نشست، کلافه گفت:«بسه فرشته! چرا الکی گریه می‎کنی؟! من کاری می‎کنم که هرطورشده سارا با سیاوش ازدواج کنه، اینطوری دیگه ازمون جدا نمی‎شه! خیالت راحت.»
    فرشته میان گریه گفت:«ولی اگر قرار باشه با اون پسره زندگی کنه، دیگه هیچوقت نمی‎تونیم ببینیمش!»
    چند ساعتی بود که در هال نشسته بودند و در سکوت فقط فکر می‎کردند، به این که چگونه سارا همیشه دختر خودشان باقی بماند! ناگهان صدای زنگ خانه بلند شد، هردو مضطرب و شتاب زده به تصویرِ کوچکِ آیفون خیره شدند، فرشته گریه اش شدت گرفت وگفت:«اومد! گفته بود که اگر جواب آزمایش مثبت باشه میاد!»
    کامران هم مضطرب بود، اما خودش را نباخت و با ابروهای گره خورده، سمتِ در پا تند کرد، فرشته توانِ بلند شدن نداشت!
    کامران در را باز کرد و بلافاصله حسام را دید، که در ماشینِ لوکس و مشکی رنگ اش نشسته و فقط آروین بیرون ایستاده بود! مردِ دیگری هم کنار آروین ایستاده بود و هرسه کت و شلوارِ مشکی رنگ به تن داشتند! حسام سیگاری را به دست داشت و از آن کام می‎گرفت! آروین و آن مردِ دیگر هردو جلو آمدند، درست مثلِ بادیگارد های مشکی پوش و محکم که هیچ چیز نمی‎تواند آن هارا تکان دهد!
    آروین گفت:«سلام عرض شد جنابِ جاوید! سارا خانوم تشریف دارن؟!»
    کامران سعی کرد محکم وقوی باشد، دست هایش را مانند آروین جلوی سـ*ـینه گره زدو گفت:«بله چطور؟!»
    آروین گفت:«ایشون باید همراهِ ما بیان!»
    کامران گفت:«و اگر نیان؟!»
    حسام پیاده شد، در ماشین را محکم بست و سیگارش را روی زمین انداخت، نگاهش مثل همان گرگِ مغرور و صبور بود! با قدم های محکم و مقتدر سمتِ کامران قدم برداشت، با صدای رسا و مردانه اش جدی و محکم گفت:«صالحی؟ برگه رو بهش نشون بده!»
    صالحی، که به تازگی استخدام شده بود برگه ی جواب آزمایش را سمتِ کامران گرفت، کامران مضطرب به نظر می‎رسید و بادیدنِ جوابِ آزمایش دنیا دورِ سرش چرخید! بازهم خود را نباخت و گفت:«من نمی‎ذارم ببریش، سارا مال منه، دخترمه، من بزرگش کردم...»
    حسام میانِ حرف اش دوید و گفت:«شما دو راه بیشتر نداری جنابِ جاوید! یا همین الان اجازه می‎دی سارا همراهِ بنده بیاد ویا مجبورم با اجبار ببرمش!»
    فرشته اشک هایش را کنار زد و چادر رنگی اش را روی سر انداخت، به سرعت سمت در دوید و رو به حسام گفت:«این رسم مردانگی بود؟! این شیوه ی یک جنتلمن بود آقا حسام؟!»
    حسام سرش را زیر انداخت وگفت:«سارا حقِ منه، نمی‎تونم از حقم بگذرم!»
    سارا صداهایشان را می‎شنید و لب می‎گزید!
    برای همیشه از شرِ اصرارهای فرشته و کامران برای ازدواج کردنش، راحت می‎شد! آن ها هم از دستش راحت می‎شدند! خودشان همیشه می‎گفتند:«« سارا تو سوهانِ روحمونی! کی بشه از دستت راحت بشیم؟!»
    از نگاه های پرتحقیرِ فامیل راحت می‎شد!
    به سرعت حاضر شد و داخل هال منتظر ایستاد، کامران هم باسماجت روی حرفش ایستاده بود وگفت:«محاله اجازه بدم باخودت ببریش!»
    حسام با ابروهای گره خورده فقط به صالحی اشاره کردوگفت:«دوشیزه رو بااحترام راهنماییشون کن!»
    صالحی:«اطاعت می‎شه!»
    کامران خواست مانع اش شود که آروین دست هایش راگرفت! محکم اورا نگه داشته بودوحسام درحالی که می‎رفت تا سوار ماشین شود صدایش را می‎شنید:
    دخترم رو دوباره برمی‎گردونمش خونه ی خودم! فکر نکن که بُردی جنابِ زند! نمی‎ذارم آبِ خوش از گلوت پایین بره، دمار از روزگارت در میارم!
    حسام فقط پوزخندی زد و سوار شد، سارا آرام و سر به زیر قدم برداشت و راهِ خروج از خانه را پیش گرفت، صالحی در ماشین را باز کرد، خودش و آروین عقب نشستند و سارا وقتی می‎خواست جلو بشیند، برای یک لحظه برگشت و باچشم های اشکبارِ فرشته مواجه شد! نشست و اهمیت نداد، حسام بادیدنِ سارا لبخندی زد وحرکت کرد! آروین و صالحی عقب نشسته بودند و سارا معذب می‎شد! سر به زیر انداخته بود و با انگشت هایش بازی می‎کرد!
    حسام دوباره شیطنت اش گل کرد و درحالی که ازگوشه ی چشم به سارا نگاه می‎کرد و لبخند می‎زد، گفت:«می‎بینید آقایون؟! بنده صاحبِ یک دوشیزه ی خوشگل شدم و ایشون هم صاحبِ یک برادرِ شریف و جنتلمن!»
    آروین وصالحی هردوباهم گفتن:«مبارک باشه حسام خان!»
    حسام خندید وگفت:«صد درصد مبارکه! می‎خوام واسه این خانوم خانوما سنگِ تموم بذارم! فقط این دوشیزه باید یک کلمه به من بگه!»
    سارا متعجب سرش رابلندکردوبهت زده به حسام خیره شد، حسام خندیدو گفت:«بگو "قَبِلتُ"»
    سارا فقط زمزمه کرد:«قَبِلتُ!»
    حسام فقط خندید وگفت:«عالی شد!»
    سارا سرش را درگردن فرو برد و تا پیاده شدنِ آروین و صالحی و رسیدن به خانه ی حسام، سرش را بلند نکرد! حسام ماشین را متوقف کرده بود و آهسته گفت:«بیا عزیزم، کلیدها روبگیر برو بالا، من باید ماشین رو بذارم تو پارکینگ! برو طبقه ی دوم، واحدِ چهار.»
    سارا بی هیچ حرفی کلید ها را گرفت و پیاده شد، در خانه را باز کرد و وارد شد، از لابی عبور کرد و سوار آسانسورشد، به اتفاقاتِ اخیر فکر می‎کرد، این که حسام برایش مردی غریبه بود و حالا می‎دانست که برادرش است! به راستی که سرنوشت چه بازی هایی دارد، بلاهایی را سر آدم می‎آورد که حتی فکرش راهم نمی‎کنی!
    در افکارش غرق بودکه آسانسور متوقف شد، پیاده شد و نگاهش چرخید روی دو طبقه، که یکی سه بود و دیگری چهار.
    ***
    سمتِ واحدِ چهار قدم برداشتم که صدای یک دختر متوقفم کرد:«خانوم؟!»
    برگشتم وسوالی نگاهش کردم، به غیر از صداش چهره اش هم بی نهایت ناز بود! بهش می‎خورد حدوداً بیست ساله باشه،
    ای خدا اینقدری که تو این مدت، دخترِخیلی خوشگل دیدم، هیچوقت دیگه ندیده بودم! انگار همه دخترهای خوشگل و ناز دور حسام جمع شدن!
    دختره گفت:«شما با آقای زند کارداشتین؟!»
    یک تای ابروموانداختم بالا وگفتم:«بله، چطور؟»
    - نسبتتون با ایشون چیه؟
    رگِ شیطنتم گل کردو گفتم :«نامزدش!»
    نگاهی به سرتا پام انداخت وبا اکراه گفت:«واقعا؟!»
    دختره ی بیشعور! مگه قیافه ی من چشه؟! من فقط اهلِ آرایش و قِر وفِر نبودم، همیشه ساده ومعمولی راه می‎رفتم، مرتب و شیک! حتماً باید جلف باشی تا خوشگل به نظر بیای؟! فکر کرده همه باید مثل خودش، لوازم آرایش روخودشون خالی کنن، یعنی یک جو مغز تو کله ش نبود که بالباس خونگی، پنجاه قلم لوازم آرایش روی صورتش خالی کرده بود! وای خدا یعنی هر وقت حسام میومده خونه، این دختره باهمین قیافه جلوش سبز می‎شده؟! اخمی‎تحویلش دادم و خواستم برگردم که گفت:«آقای زند هیچ موقع، هیچ خانومی‎رو به خونه شون نیاورده بودن، یعنی من ندیدم!»
    - ببخشید شما مفتش ساختمون هستین؟!
    به وضوح جا خورد وگفت:«من فقط...»
    - فقط چون بیکارین همیشه حواستون هست که تو زندگی شخصیِ حسام چی می‎گذره، درسته؟!
    اخم هاش رفت تو هم ، همون موقع آسانسور متوقف شد و حسام اومد بیرون، چشم هام گرد شد ولی اون سرش پایین بود، دختره ی پررو هنوز با اون وضعش جلودر ایستاده بود، سریع پریدم و جلو چشم های حسام رو گرفتم ! دختره ی فضول! عمراً بذارم چشم های خوشگلش به تو بیوفته!
    چشم های اون، فقط مالِ منه! حسام بهت زده شده بود و هیچی نمی‎گفت ولی من بایک لحن خوشگل و دلبرانه گفتم:«حســام، چه زود اومدی عزیزم!»
    قدم بهش نمی‎رسید و به سختی رو پاهام بلند شده بودم تا چشماش رو بگیرم! هولش دادم سمت واحدش و کلید انداختم تو قفلِ در، هیچی نمی‎گفت، دختره هم خشکش زده بود! هولش دادم داخل و سریع در رو بستم، نفسم که تمامِ این مدت حبس شده بود رو باشتاب بیرون فرستادم و صدای حسام روشنیدم:«نمی‎خوای دستت رو برداری؟!»
    سریع دستم رو از رو چشماش برداشتم، با لبخند زل زد بهم و آروم یک تای ابروش رفت بالا، نگاهش خیلی مهربون بود، مثل همیشه! سرم رو انداختم پایین و آهسته گفتم:«این دختره همسایه ات خیلی فضول وپرروئه، با سر و وضع نامناسب جلوی درخونه شون ایستاده بود، همیشه همین طوره؟!»
    سرم روگرفتم بالا و حسام با دیدنِ چشمام بلند زد زیر خنده! پام روکوبیدم به زمین و با حرص گفتم:«اصلا هم خنده نداشت!»
    درحالی که خنده اش تبدیل به لبخند شده بود و چشماش هم می‎خندید گفت:«نسیم رو می‎گی؟!»
    سرم رو محکم تکون دادم وگفتم:«من چه می‎دونم اسمِ کوفتیش چی بود!»
    دوباره خندید وگفت:«اون فقط چهارده سالشه عزیزم، بچه اس!»
    - یعنی خودش رو به تو نچسبونده؟!
    دوباره خندید و این دفعه از گوشه ی چشمش اشک دراومد! باصدای مردونه اش که از فرط خنده ی زیاد گرفته بود گفت:«من به اون چیکاردارم آخه؟! من توجهم به خانوما فقط در حدِ حفظِ احترام و دادنِ حق تقدم، بهشونه! همین! هیچ وقت غیر از این موارد، هیچ توجهی به هیچ کس نداشتم و نخواهم داشت!»
    - خب همین باعث می‎شه سمتت کشیده بشن دیگه! مثل بقیه آقایون احترامشون رو نگه ندار و باهاشون تند برخورد کن، مثل بقیه مردهاکه برای خانوما هیچ ارزشی قائل نیستن وهمیشه مسخره شون می‎کنن وازدور بهشون می‎خندن! اونوقت دیگه هیچ کس به فکر تور کردنت نمیوفته!
    خندید وگفت:«اونوقت دیگه فرقی بایک مردِ بی شخصیت نخواهم داشت! ببینم اصلا شما واسه چی داری حرص می‎خوری؟!»
    یک تای ابروش رفت بالا و سرش رو خم کرد، هول شدم و گفتم:«من حرص نمی‎خورم که! من، فقط دلم نمی‎خواست اون دختره رو ببینی!»
    - چرا اونوقت؟!
    - چشم های تو... چشم هات...
    نگاهم به چشم های مشکی ونافذش بود، که مثل همیشه می‎درخشید، سرم رو انداختم پایین و با بغض گفتم:«آخه من فقط می‎خوام چشمات مال من باشه!»
    صدای محکم و مردونه ش رو شنیدم:«چشم های من فقط مالِ یک دختر خانومه! من فقط اون رو می‎بینم!»
    اصلِ نوزدهم :«"یک جنتلمن، چشم هایش تنها برای یک لیدی(بانو) است!"
    هنوزجلودر ایستاده بودیم و من فکرکنم قراربود ازخجالت تلف شم! سرم هنوز پایین بود، مقابلم ایستاد، بوی عطرش باعث شد چشم هام روببندم ونفسِ عمیق بکشم!
    برای این که سکوت رو بشکنم گفتم:«حسام فیلم ببینیم باهم؟»
    - مشکلی نیست، فقط من فیلم ندارم!
    - ضد حال نزن دیگه، من که می‎دونم داری!
    - آخه چرا باید دروغ بگم هان؟ چه دلیلی داره؟ من همیشه مشغولِ کارم بودم، کی وقت کردم فیلم بگیرم؟! هوم؟
    - عه چقدر حالم گرفته شد!
    - این طرز حرف زدن، اصلا در شأنِ یک خانومِ محترم نیست!
    - الان واسه من کلاسِ درس گذاشتی دیگه؟ بی خیال بابا جمع کن این بساط رو!
    - ئه ئه ئه! این چه طرز حرف زدنه سارا؟ فکر کنم جدی جدی باید دست به کار بشم ویک تدریسِ خصوصی، درموردِ طرز درست صحبت کردن وبه کاربردنِ کلمات مناسب، برات بذارم!
    - چشم استاد!
    آهسته پرسید:«گرسنه ات نیست؟ زنگ بزنم ازبیرون پیتزا بیارن؟»
    آروم گفتم:«من گرسنه نیستم.»
    - بسیارخب، پس ایرادی نداره یه دوش بگیرم؟ حوصله ات سر نمی‎ره؟
    مظلومانه به چشم هاش زل زدم و گفتم:«چرا حوصلم سر می‎ره!»
    آروم و مردونه خندید و من رو دنبال خودش می‎کشید و مجبورشدم قدم هام رو تندتر بردارم، تو این فاصله داشتم خونه رو از نظر می‎گذروندم، یک مینی هال و اون طرف هم اتاق نشیمن که در کشویی داشت، آشپزخونه وکنارش هم یک اتاق، یک در بسته هم کنارش بود که معلوم بود سرویس بهداشتیه، من رو سمتِ همون اتاق هدایت کرد، نشستم رو تخت، یک ال سی دی رو به روی تخت، روی دیوار نصب بود. اتاقش اونقدرتمیز و مرتب بود که بوی هتل به مشامم می‎رسید! باصداش به خودم اومدم، درحالی که کتش رو درمی‎آورد و کرواتش رو بازمی‎کرد گفت:«تلویزیون ببین حوصله ات سر نره ! من زود میام!»
    لبخند زد و وارد سرویس حمام اتاق خواب شد، در رو بست و من نفسم رو فوت کردم، تختش زیادی نرم بود، برخلافِ تخت مزخرف من که هرشب کمردرد می‎شدم! دونفره بود و ملحفه و بالشت هاش همه سفید بودن، یک پتوی بزرگ سفید هم تا شده پایین تخت بود، لم دادم روی تخت وبلافاصله توش فرو رفتم، از نرمیش حس خوبی بهم دست داد و خنکیِ بالشت، زیادی دلچسب بود. نگاهم به سقف بود وداشتم به این فکرمی‎کردم که اگر فرشته و کامران سرپرستیم روقبول نکرده بودن تاالان کنار حسام زندگی می‎کردم! اصلا چی شد که به این سرنوشت دچارشدم؟ چرا به جای این که با حسام زندگی کنم باید دور ازش روزهام رو می‎گذروندم؟ البته شنیده بودم حسام ازبچگی اون ور بزرگ شده ومن اگر می‎رفتم اونوربا این اعتقاداتی که الان دارم بزرگ نمی‎شدم! همین موضوع فقط خوشحالم می‎کرد! همین که رواعتقاداتم حساس بودم، حسام از نظر اعتقادی خیلی از من ضعیف تر بود! چیزهایی که من رو مضطرب می‎کرد و روش حساس بودم، برای اون کاملاً عادی بود!
    تو همین فکرها بودم که در سرویس اتاق باز شد و هیکل حسام تو چارچوبش نمایان شد، به همین سرعت دوش گرفت؟! شاید من زیادی تو فکر بودم، حوله ی لباسی سورمه ای تنش بود و شلوار اسپرت سفید، لبخندی به روم زد و اومد سمتم، همزمان عطر خوب شامپو هم باهاش تو اتاق پخش شد، اومد رو تخت، کنارم نشست، سریع نشستم ، صداش این بار نزدیکم بود وکنارگوشم:«حوصله ات سر رفت؟ هوم؟»
    سرم پایین بودوآروم گفتم:«نه!»
    - من رو نگاه کن.
    سرم رو بلند کردم، زل زدم تو چشم هاش، بوی خوشِ شامپو همه جا پیچیده بود و حس خوبی بهم می‎داد، اتاق تاریک بود و تنها یک چراغِ کم نور، مقداری اتاق رو روشن می‎کرد، درحالی که دراز می‎کشید آهسته گفت:«چقدر خسته ام!»
    با چشم های گردشده گفتم:«می‎خوای بخوابی؟! ساعت نه شبه تازه!»
    پوزخندی زد و با صدای گرفته ای گفت:«من و خواب؟! خیلی وقته خواب باچشم های من بیگانه اس سارا! الان فقط خسته ام، یه خرده می‎خوام درازبکشم.»
    دستم بی هوا رفت سمتش و روی سرش فرود اومد، آروم موهاش رو نوازش کردم وگفتم:«موهات خیسه، بلند شو لباس بپوش، سرما می‎خوری.»
    - سرم سنگینه، انگار وزنه وصله بهش!
    - صبرکن الان برات لباس میارم.
    بلندشدم و سمت کمدی که کنار اتاق قرارداشت پا تند کردم، همون لباسِ سفید و خوشگلش که برام مقدس بود رو بیرون کشیدم و گرفتم سمتش، لباس رو ازم گرفت و با یک حرکت پوشید، نشستم کنارش، چهره اش پر از غم بود، آهسته صداش زدم:«حسام؟»
    باصدای گرفته و مردونه اش گفت:«از وقتی مامان و بابا رفتن، ده سالم بود، ازهمون موقع دیگه شبا خوابم نبرد، تاالان که سی وسه سالمه!»
    دیگه هیچ چیز و هیچ کس برام اهمیت نداشت، تبدیل شدم به یک ربات که فقط کار براش مهمه و طبقِ اصولش پیش می‎ره! شبی که تو مهمونی برای اولین بار باهات روبه روشدم، جلوی در ورودی اون خونه ایستاده بودی و واضح دیدمت! همون لحظه تو دلم گفتم کارت تمومه حسام! دلت لرزید براش! به فکرم رسیدکه ادکلنم رو بدم بهت ، برام مهم نبود اگه اون رو کَسِ دیگه ای خریده باشه، می‎خواستم فقط داشته باشیش، می‎خواستم همیشه داشته باشی عطری رو که گوشه ای از دنیام بود! من می‎خواستم گوشه ای ازدنیام رو بهت بدم، چون دلم نمی‎تونست مال تو بشه! این قانون من بود! این که به هیچ دختری دل نبندم، اصلا به هیچ چیز جز شیوه هام نمی‎خواستم پایبند باشم!
    اصلِ بیستم:"هیچگاه حرفت را عوض نکن."
    نفسش رو کلافه فوت کرد و ادامه داد:«ولی تو، دلم رو بـرده بودی! آروین به شیطنتاش ادامه می‎داد و همه اش کاری می‎کرد تا باهات روبه رو شم، به هدفش رسید! آخه از وقتی اومدیم ایران همه اش می‎گفت" الاخره دلت واسه یک دختر می‎لرزه حسام! من قراره مقدماتش رو برات فراهم کنم!" تمام سعیِش رو می‎کرد برای مخ زدنِ دخترا و روبه رو کردنشون بامن! ولی تو انگار از آسمون افتادی، بی صدا، ناگهانی! من دوستت دارم سارا! اگرآسمون بیاد زمین، زمین بره آسمون، اگرهمه بگن دارم اشتباه می‎کنم، اگرحتی همه نسبت بهم بی اعتماد بشن! هرچی پُله پشت سرم رو می‎شکنم، ازخودم می‎گذرم، به خاطر تو! فقط برای این که کنارم باشی، به اندازه ی تمام این سال هایی که کنارت نبودم، ازتولدت تا الان! به اندازه ی تک تک سال ها برات برادری می‎کنم! جبران می‎کنم به خدا، من خیلی دوستت دارم سارا! هیچوقت تنهات نمی‎ذارم.»
    قطره ی اشک از گوشه ی چشمِ بسته ام چکید، عطرش رو با تمام وجود نفس کشیدم، آهسته گفتم:«به هدفت رسیدی حسام، من وابسته ی عطرت شدم!دلبسته ی خودت شدم!»
    حسام فقط زمزمه کرد:«چقدر احساس آرامش می‎کنم، داره خوابم می‎بره، باورم نمی‎شه! بدونِ خواب آور داره خوابم می‎گیره!»
    لبخند زدم، من آرامشِ وجودش بودم؟! دراز کشید و چشمهاش رو بست، به چهره ی غرق در خوابش خیره شدم و به این فکر کردم که، حسام برای همیشه باهام می‎مونه؟!
    حسام خواب بود، با همون موهای خیس! سریع بلندشدم و دنبالِ سشوارگشتم، پیدا کردنش کارسختی نبود، به دیوار حمام آویزشده بود! برداشتمش و راه تخت رو پیش گرفتم ، آهسته زدم به پریز کنار تخت و روشنش کردم، رو لبه ی تخت نشستم کنارش وسشوار رو گرفتم روی موهای خیس و خوش حالتش، چرخید سمتم و به پشت خوابید، چشم های نیمه بازش رو دوخت بهم و لبخندِ نیمه جونی زد، ازعضلاتِ کشیده ی گردنش، سیبکِ گلوش رو به وضوح دیدم که جابه جاشد، دستم روکشیدم تو موهاش تا کاملا گرما به سرش بخوره، نباید می‎ذاشتم مریض بشه، با موی خیس حتما سرما می‎خورد!
    فرشته همیشه می‎گفت آدم از چند جا سرما وارد بدنش می‎شه، سر، سـ*ـینه، پهلو! هنوز با لبخند محو و چشمای نیمه جونش نگاهم می‎کرد، تو خواب وبیداری، حتما من رو شکل حوری بهشتی می‎دید! لبخند بزرگی روی لب هام اومد و پیشونیش رو ب/و/س/ی/د/م، سشوا رو خاموش کردم و بلندشدم.
    چشمام رو باز کردم، سمتم چرخیده بود و نورآفتاب از پنجره افتاده بود رو صورتِ غرق در خوابش، انگار نور، اذیتش می‎کرد چون تو خواب اخمِ کمرنگی بین ابروهاش بود، چهره اش از همیشه جذاب تر به نظرمی‎رسید، لبخند زدم وسمت پنجره خیز برداشتم و پرده رو کشیدم!
    به صورت جذابش خیره بودم که چشمم خورد به عسلی کنار تخت و گوشیش که صفحه اش روشن وخاموش می‎شد، باکنجکاوی تخت رو دور زدم وسمت موبایلش قدم برداشتم، صفحه اش رو روشن کردم که روش، هشدارِ پنج تا میس کال و یک پیام بود، شماره ناشناس بود، گوشیش پسورد نداشت و همین باعث شد به اشتیاقم برای باز کردن پیام اضافه بشه! سریع بازش کردم، نفسم برای چند لحظه حبس شدازاون پیام:" سلام عزیزم! صبح قشنگت به خیر، بیدارشدی باهام تماس بگیر، باعشقِ فراوان، فرناز" !
    می‎دونست حتی اسمش سیو نشده و اینهمه صمیمی‎حرف می‎زد؟! نکنه آخر مخ حسام روبزنه وزنش بشه؟! گوشی رو گذاشتم روی عسلی و دویدم سمت آینه، یک تیشرت آستین بلند سفید تنم بود وشلوارجین! موهای کوتاه و مزخرفم که به زورتا شونه هام می‎رسید، پریشون ریخته بود دورم!
    صورتم به خاطر خواب زیادی پف کرده بود و زشت شده بودم! قدم هام رو سمت سرویس اتاق برداشتم و پریدم توش، کنار روشویی ایستادم و چند بارآب پاشیدم به صورتم، اومدم بیرون و همین طور که از صورتم آب می‎چکید سمت کیفم رفتم، کیفی که به خاطر بزرگ بودنش باید اسمش رو چمدون می‎ذاشتم! اولین بار بود که کیف بزرگ برداشته بودم، به خاطر همون پیراهن مجبورشدم برش دارم! کیفم کنار همون آینه قدی، بود!
    باید اون پیراهنِ خوشگل وکوتاه قرمز رنگ رو می‎پوشیدم، من باید از نظر حسام خوشگل ترین دختر رو زمین باشم! دوباره نگاهم از تو آینه به خودم افتاد! موهام رو به زور جمع کردم وسمت چپم ریختم ، باید می‎بافتمشون! لعنتی نمی‎شد! زیادی کوتاه بود، اونقدر که حتی تو دستم هم نمی‎اومد! صدای خاله زهره تو سرم پیچید:« مردا اصلا موی کوتاه رو نمی‎پسندن.»
    داشتم به چهره ی بدبختم تو آینه نگاه می‎کردم که حسام از رو تخت بلند شد!
    از توآینه داشتم نگاهش می‎کردم، هنوز متوجه من نشده بود و داشت ازاتاق می‎رفت بیرون که قبل از خارج شدنش ازاتاق، متوجه من شد و نگاهش چرخید روم! یک تای ابروش بالا رفت و لبخندزد، اومد سمتم، دست هاش رو تو جیب شلوار اسپرت سفیدش فرو بردو درحالی که سمتم قدم برمی‎داشت، یک تای ابروش آروم بالارفت وگفت:«کی بیدارشدی شما دوشیزه؟!»
    خودم رو یک دختر انگلیسی تصورکردم که لباس اِسکارلتی پوشیده و داره توسط یک مردِ جذاب، دوشیزه خطاب می‎شه! درست مثل فیلم های قدیمی‎انگلیسی! نگاه حسام به من اونقدر تحسین برانگیز بود که ناخودآگاه حس می‎کردم زیباترین دختر جهانم! لحنش برای صدا کردنم یک حسِ نوستالژیکِ خوبی داشت که من رو به خلسه ی عمیقی فرو می‎برد! (نوستالژیک:«یک احساس غم انگیز همراه با شادی به اشیاء و اشخاص وموقعیت های گذشته.)
    پشتِ سرم ایستاد و از فکر خارج شدم و با چشم های متعجبم نگاهش کردم، هردو، رو به روی آینه ایستاده بودیم، سرش رو داخل موهام فرو برد و باچشم های بسته نفس کشید! زمزمه کرد:«موهات موج داره، مثل دریا!»
    درحالی که بهت زده نگاهش می‎کردم گفتم:«ولی کوتاست!»
    ادامه داد:«رنگش رو دوست دارم! خرمایی!»
    ناخودآگاه نگاهم چرخید روی موهاش که همرنگِ موهای من بود وبا اشتیاق گفتم:«مثل موهای تو!»
    چشم هاش رو باز کرد و از تو آینه به موهاش خیره شد و بعد از تو آینه نگاهش چرخید رو من، نگاهش روی صورت من و خودش در گردش بود و گفت:«شباهت هامون چقدر کمه!»
    حرفش رو تأیید کردم و درحالی که ازتو آینه، نگاهم بهش بود گفتم:«فقط موهامون همرنگه! ولی رنگِ چشمامون نه! تو چشمات مشکیه و من عسلی.»
    صورتش صاف و صیقلی بود، صافِ صافِ! حتی یک ذره ته ریش هم نداشت، مثل همیشه! چشمای مشکی و ابروهای پهن گره خورده اش زیادی جذاب بود، خیلی جذاب تر از من، خیلی! قدش خیلی بلند تر از من بود و من کنارش زیادی ریز وکوچولو بودم!
    با لـ*ـذت بهم خیره بود، بایک لبخند محو! آهسته گفتم:«اصلاً شبیهِ هم نیستیم!»
    آهسته کنارگوشم گفت:«بهتر! اینطوری دیگه هیچ دختری سمتم نمیاد! هرکس من و تو رو کنار هم ببینه، نمی‎فهمه خواهرو برادریم! من می‎خوام مثل دفعه ی اول که دیدمت، همه جا، نامزدم معرفیت کنم، دلم می‎خواد همون جمله رو تحویلِ همه بدم!»
    نگاهم رو حیرت زده به چشم هاش دوختم که لبخند زد وباصدای زنگ گوشیش ازم فاصله گرفت، هنوز تو بهتِ حرفش بودم وصداش رومی‎شنیدم که باموبایلش حرف می‎زد:«سلام بانو! ... ممنون... شما خوبی؟... عذرخواهی بنده رو برای دیشب بپذیرید... نه خواهش می‎کنم!، بله! درسته حق باشماست.»
    اصل بیست ویکم:"همیشه یک روباش، درزندگیِ مجازی و واقعی، به یک اندازه محترم و معتبرباش!"
    لجم گرفت، می‎دونستم پشت خط فرنازه! ازتو آینه به صورت حسام خیره بودم که لبخند می‎زد و محترمانه برخورد می‎کرد با اون دختره ی افاده ای!
    خوب معلومه با این طرز برخوردش همه دخترا سمتش کشیده می‎شن دیگه! بعد می‎گـه من فقط احترام می‎ذارم بهشون!
    برگشتم سمتش و درحالی که دستام روجلو سـ*ـینه ام گره زده بودم با حرص دندون هام رو روی هم فشار می‎دادم! بالاخره رضایت داد و تماس رو قطع کرد.
    با دیدنِ چهره ام که تابلو بود زیادی دارم حرص می‎خورم، اخم تصنعی کرد و آهسته گفت:«چیزی شده؟!»
    باحرص گفتم:«نه... فقط ... من دیگه باید برم خونه!»
    سمتِ کیفم خیز برداشتم که گفت:«قهری بامن؟!»
    برگشتم سمتش واخم تصنعی کردم:«مگه من بچه ام؟!»
    خندید و با یک لحنِ قشنگی گفت:«نخیرشما خانومی‎هستی واسه خودت! بنده هم منظورم این نبودکه شمابچه ای!»
    روم رو برگردوندم و مانتوم رو تنم کردم و جلوی آینه مشغول مرتب کردن شالم بودم، اومد کنارم ایستاد و درحالی که دست هاش روتو جیبش فرومی‎برد، آروم گفت:«کارات رو ببین! قهری دیگه.»
    برگشتم سمتش وحرفم رو زدم:«مگه بهت نگفتم با دخترا اونطوری حرف نزن پررو می‎شن؟!»
    بلند خندید! من حرص می‎خورم واون ازتهِ دل می‎خنده! بین خنده هاش بریده بریده ولی محکم و مردونه گفت:«این شیوه ی منه! اصولِ رفتاریِ منه، تازه الان متوجهش شدی؟! من شیوه ی رفتارم باهمه همین طوره، چه خانوم وچه آقا! جنابعالی هم اصلا رفتارِ دیشبت، بافرناز درست نبود!»
    باحاضرجوابی گفتم:«اتفاقاخیلی هم خوب صحبت کردم! اگه با این دخترای پر روکه زود صمیمی می‎شن همین طوری جدی وسرد برخوردکنی؛ اونقدر باهات صمیمی ‎نمی‎شن که به خودشون اجازه بدن اسمِ کوچیکت رو همراه با "جان" صدا کنن!»
    بادلخوری سرم رو انداختم پایین وسکوت کردم، قدم هاش روسمتم برداشت و مقابلم ایستاد، آهسته زمزمه کرد:«حق باتوئه! دیگه اجازه نمی‎دم دخترا باهام صمیمی‎بشن، خوبــه؟»
    یک قسمت ازموهام رو، که از زیرِ شالم بیرون اومده بود رو تو دستش گرفت، نگاهم به دست دیگه اش خیره شد که تو جیبش فرو بـرده بود، آهسته گفت:«می‎دونستی واست گلِ سر خریدم؟!»
    سرم روگرفتم بالا و باحالت بامزه ای گفتم:«گل سر؟ چه رنگی؟»
    خندیدو با لحن خاصی گفت:«صورتی!»
    اخم کردم وگفتم:«ولی من صورتی دوست ندارم!»
    بایک لحن خاص و قشنگی گفت:«آخه تو چه جور دخملی هستی؟ هان؟ همه دخترا صورتی دوست دارن، وروجک!»
    همه ی جملاتش رو با یک شیوه ی خاصی بیان کرد، یک شیوه ای که من رو شیفته ی خودش می‎کرد! وای به حالش اگه باهمه دخترا این طوری حرف می‎زد!
    باحرص گفتم:«یک زن بگیر که صورتی پسند باشه!»
    داشتم کیفم رو برمی‎داشتم وآماده ی رفتن بودم که دستم روکشید وآهسته گفت:«نمی‎خوام زن بگیرم! من فقط یک دوشیزه دارم.»
    عطرش تومشامم پیچید و قلب بی جنبه ام دوباره ضربانش رفت بالا! آهسته گفتم:«من خواهرت...»
    حرفم رو قطع کرد و آهسته وشمرده گفت:«هیس! تو... فقط... همه زندگیِ منی! همین! ناراحت می‎شی اگر فقط قصدم این باشه که تاآخرِ عمر برات برادری کنم؟!»
    کنارم ایستاده بود، سرم رو انداختم پایین، بینمون فقط سکوت بود! و اون بعدازکلی سکوت آهسته گفت:«یک هدیه برات خریدم!»
    سرم رو گرفتم بالا و متعجب بهش خیره شدم، لبخند محوی زدوگفت:«از وقتی بهم گفتن مردی، از همون موقع که ده سالم بود، هر وقت می‎رفتم بازار تا برای خودم خریدکنم ، برات چیزی می‎خریدم! با این که می‎دونستم دیگه نیستی، اما همون خرید، تسکینِ قلبم بود!»
    به خرس بزرگ وسفیدی که کنار اتاق قرارداشت و یک پاپیونِ قرمزدور گردنش بسته بود، اشاره کردوگفت:«اوناهاش! اون ماله توئه!»
    باذوق پریدم بالاوگفتم:«واقعا؟»
    خندیدوگفت:«البته!»
    - وای چقدر خوشگله!
    چندتا جعبه هم کنارِ خرسه قرار داشت، دویدم سمتشون.
    یک جعبه ی مستطیلی ودراز و یک جعبه ی خیلی کوچولو که هردو مشکی بودن! با یک ربان بزرگ و قرمز بسته بندی شده بودن، یک کارت پستال بزرگ به خرسه وصل بود، بایک خطِ خیلی خوشگلی روش نوشته شده بود:«"هرموقع دلت برام تنگ شد بغلش کن!"
    سرم رو انداختم پایین وحس کردم هر لحظه قراره از خجالت آب بشم درست مثلِ یک آدم برفی!
    حسام انگار خیلی خوشش اومده بود چون بلند خندید! محکم خرسه رو بغـ*ـل کردم وچشمام رو بستم!
    مگه جایی بهتر از آ/غ/و/شِ حسام هم بود؟! درحالی که خرس تو بغلم بود، هجوم بردم سمتِ اون دوتا جعبه، ربانش رو بازکردم و درِ اون بزرگه که مستطیلی و دراز بود رو برداشتم، عطر خوشِ گل های رز تو مشامم پیچید، شاخه های رزِآتشین که تعدادشون کم نبود، به طرز فوق العاده زیبا و مرتبی، داخل جعبه چیده شده بودن.
    اون جعبه ی کوچک رو باز کردم و بلافاصله صدای موزیکالش همه جا پیچید، یک دختر و پسر توآ/غ/و/ش هم م/ی/ ر/ق/ص/ی/د/ن/ و سطحی که زیرشون قرارداشت می‎چرخید، خیلی زیبا وفانتزی بود!
    برگشتم سمتش وگفتم:«ممنونم!»
    بایک لبخندِ محو و دوست داشتنی بهم خیره شدوگفت:«خواهش می‎کنم، حالا بریم صبحانه بخوریم؟!»
    سرم روگرفتم بالا که ادامه داد:«من که دارم تلف می‎شم از گرسنگی.»
    دستم رو گرفت ومجبورشدم باهاش هم قدم بشم، از اتاق خارج شد و من هم دنبالش راه می‎رفتم، خونه اش زیادی تمیز و مرتب بود، ناخودآگاه گفتم:«حسام؟ خونه ات زیادی مرتب نیست؟! درست شبیهِ خونه ی یک خانومه خانه دار که از صبح تاشب راه می‎ره خونه تمیز می‎کنه!»
    دستم روگرفتم جلو دهنم وشروع کردم به خندیدن، ایستاد، برگشت سمتم ودرحالی که یک تای ابروش رفته بود بالا گفت:«همین نازخندیدنته که پدرِ من رو درآورده!
    چشم هام رو باز کردم و دست از خندیدن برداشتم، نگاهِ متعجبم رو دوختم بهش که با لـ*ـذت نگاهم می‎کرد وادامه داد:«چراخنده هات اینقدرخوشگله آخه؟!»
    از صراحتِ بیانش و تعریفِ یهویی که کرده بود ازم، هنوز بهت زده نگاهش می‎کردم که ناگهان سمتم خیز برداشت و بادو تا دست هاش لپ هام روکشید! دردم گرفت، دست هاش روگرفتم و با زحمت گفتم:«آی... حسام داره... دردم... می‎گیره... لپ هام داره...کنده می‎شه... آخ!»
    درحالی که چشم هاش از شیطنت برق می‎زد، بابدجنسی گفت:«که من خانومِ خونه ام آره؟!»
    - آی غلط کردم ... حسام ... بی خیال!
    آهسته ولم کرد و ازم فاصله گرفت، دستم روگذاشتم رو گونه هام، حتما حسابی قرمز شدن، همین طور که داشتم ماساژشون می‎دادم گفتم:«خیلی بدی!»
    نگاهِ مشتاقش رو ازم برداشت و رفت تو آشپز خونه و قهوه ساز رو روشن کرد، دوباره دلم می‎خواست اذیتش کنم، از قدیم گفتن کرم از خوده درخته!
    رفتم روی کاناپه هایی که مقابل آشپزخونه بود لم دادم وصدام رو کلفت کردم و بلند گفتم :«پس این قهوه چی شد زن؟!»
    با نگاه شیطونم برگشتم نگاهش کنم که دیدم کف دست هاش رو روی اُپن قرار داده و داره با چشم های تنگ شده اش نگاهم می‎کنه! آب دهنم رو به سختی فرو دادم وبلند شدم، عقب گرد کردم و خواستم فرارکنم که گفت:«بیا اینجا کاری ندارم باهات!»
    باترس گفتم:«تو می‎خوای من رو بزنی!»
    آهسته خندید:«بیا، نمی‎زنمت!»
    - قول بده.
    - قول می‎دم!
    برگشت و رفت سمت میزی که تو آشپزخونه قرار داشت و مشغول چیدنش شد، آهسته و سربه زیر، راهِ آشپزخونه رو پیش گرفتم.
    زیرچشمی ‎یک نگاه بهم انداخت و نشست رو صندلی، منم رفتم رو به روش نشستم! دستش رو بلند کرد برای برداشتنِ شکر و من فکرکردم می‎خواد بزنتم! سریع بلند شدم و اون با تعجب نگاهم کرد و دستش، همونجا توهوا متوقف شد! باترس زل زدم به چشمای جذابش که گفت:
    - آخه کوچولو، چی بگم بهت؟! بشین صبحانه ات رو بخور به جای وول خوردن!
    نشستم و خیالم راحت شده بود که باهام کار داره، درحالی که شکر رو می‎ریخت تو فنجونِ قهوه اش گفت:«کلاس نداری امروز؟!»
    چونه بالا انداختم وگفتم:«نه!»
    با ذوق گفت:«پس کلی می‎تونیم بریم گردش امروز!»
    بهت زده بهش خیره شدم وگفتم:«پس شرکتت چی می‎شه؟»
    - مگه من می‎تونم تو رو ول کنم و برم شرکت؟! اون چشمات مگه می‎ذاره من به کارم برسم؟!
    بابهت به خودم اشاره کردم:«چشم های من؟! مطمئنی؟!»
    - غیر از تو شخصِ دیگه ای هم اینجا هست؟!»
    سرم رو به طرفین تکون دادم و اون ادامه داد:«محاله پیشِ من باشی، برم سرگرمِ کاری شم ! و درضمن، بنده برای خونه ام خدمت کار دارم! برای همین همیشه ازمرتبی برق می‎زنه!»
    سرم رو با خجالت انداختم پایین و سکوت کردم! موبایلش زنگ خورد و ازپشتِ میز بلندشد، گوش هام دوباره تیز شد! محترمانه حرف می‎زد ولی این بار مخاطبش دختر نبود! نفسم رو با آسودگی فوت کردم ومشغول خوردن صبحانه شدم، چنددقیقه گذشت و برگشت، نشست روبه روم وگفت:«عمو بود، برگشته ایران! می‎خواد من وتو رو ببینه!»
    اخم کردم وگفتم:«عمراً ! من نمیام!»
    - منم دلم نمی‎خواد برم، ولی چاره ای نیست! باید بریم، می‎خوام ببینم چه حرفی برای گفتن داره! می‎خوام بدونم چطوری کارش رو می‎خواد توجیه کنه و چه دلیلی براش داره!»
    باشیطنت ادامه داد:«ماباید مطمئن بشیم ازاین که خواهر وبرادریم!»
    سرم رو با شتاب بلندکردم و نگاهش کردم، داشت با شیطنت نگاهم می‎کرد! بهت زده گفتم:«یعنی... ممکنه که...»
    شونه بالا انداخت و با بی خیالی گفت:«بله! امکانش هست!»
    سریع شالی که دورم افتاده بود رو انداختم رو سرم و موهام رو بردم داخلش، برای اون انگار زیادی مفرح بود که بلند خندیدوگفت:«این چه کاری بود الان؟!»
    حق به جانب گفتم:«خب شاید محرم نبودیم دیگه!»
    درحالی که می‎خندیدگفت:«خب من که موهای قشنگت رو دیدم! دیگه لزومی‎به این کارنیست!»
    با حرص از پشت می‎ز بلندشدم وگفتم:«واقعا که! نه تنها از اول که فهمیدی، بهم حقیقت رو نگفتی، بلکه الان هم داری اذیتم می‎کنی! راستش روبگو، ناراحتی ازاین که خواهرتم؟!»
    دست هاش رو به حالتِ تسلیم بالا بردو چشم هاش متعجب شد، آب دهنش رو بازحمت فرو داد وآهسته گفت:«بنده غلط بکنم از چنین موضوعی ناراحت باشم!»
    سرم رو به حالت قهر چرخوندم ونگاهم رو ازش گرفتم! ولی صدای آروم و مردونه اش به گوشم رسید که توش خنده موج می‎زد:«خدابه خیر بگذرونه! کارم دراومده دیگه، بایدهمه اش نازبکشم! خدابه دادم برسه.»
    حالم ازدخترای لوس به هم می‎خورد ولی همچنان حالت قهرم روحفظ کردم و ازآشپزخونه رفتم بیرون! اومدکنارم ایستاد و به اُپن تکیه زد، دست هاش رو روی سـ*ـینه گره کرد و سرش رو برای دیدنم خم کرد:«اگه فکر کردی داری اذیتم می‎کنی، سخت دراشتباهی خانوم! بنده حسابی تخصص دارم تو نازکشیدن ومطمئن باش ازش لـ*ـذت هم می‎برم!»
    - نیاز نیست از سابقه ی درخشانت واسه من بگی، خودم خبر دارم!
    یک تای ابروش آروم بالا رفت و ادامه داد:«بفرمایید سابقه ی درخشانِ بنده چیه دقیقاً که خودم ازش اطلاع ندارم؟!»
    توچشم هاش زل زدم وگفتم:«این که باهمه ی دختراصمیمانه رفتار می‎کنی، این که می‎کِشونیشون سمت خودت و راحت دراختیارشون قرارمی‎گیری.»
    - اشتباهت همین جاست که فکر می‎کنی با همه مثل تو رفتار می‎کنم!
    آروم و شمرده گفت:«تو این همه سال که طبقِ شیوه هام عمل کردم، هیچ کس دلم رو نبرد! انکار نمی‎کنم که دل دخترا رو بردم، ولی بالاخره خودم افتادم تو دام! بالاخره یکی پیداشد که، علاوه بر احترام گذاشتن بهش، سعی کردم نزدیکش بشم!»
    سرم رو گرفتم بالا و نگاهم رو دوختم به چشم های مشکی وجذابش، داشتم شعرِ جادویِ خاص رو توذهنم می‎خوندم! لبخند زد و حتی چشم هاش هم می‎خندید، عشق وصداقت توش موج می‎زد!
    آهسته ادامه داد:«صبر کن آماده شم با هم می‎ریم!»
    دوباره همون تیپ رسمی‎ همیشگی رو زد، فقط یک بار با تیپ اسپرت دیده بودمش، تو شمال! البته این بار روی پیراهن سفید مردونه ش وکرواتش، یک پلیورتوسی و پالتو مشکی کوتاه تنش بود.
    هردو سمت خونه ی عموش حرکت کردیم، عموی من هم بود ولی من غلط می‎کردم عمو صداش کنم! هنوز ندیده بودمش ازش متنفر شده بودم!
    بالاخره ماشین مقابل یک خونه ی ویلایی با نمای سفید متوقف شد، برگشتم سمت حسام که پیاده شد و در رو برام باز کرد:«بفرمایید دوشیزه!»
    لبخندی به روش زدم، دستم روگرفت و پیاده شدم، سوز بدی میومد، بافتِ شنلی رو بیشتردورم پیچیدم و لرزیدم! باهم همقدم شدیم، کنارحصارهایی که جلوی ویلا قرارداشت ایستادیم وحسام انگشتش رو روی زنگ فشرد.
    بدون پرس وجو در بازشد و حسام به داخل اشاره کرد، با تردید و استرس واردشدم و از اون حیاط خیلی کوچیک گذشتم، چندتا پله ای که خونه ی ویلایی رو ازسطح زمین جدا می‎کرد، پشت سرگذاشتم، حسام پشت سرم میومد و صدای قدم های مردونه اش از استرسم کم می‎کرد! اون ویلا، درِ ورودیِ بزرگی داشت که باز بود، آروم واردشدم که ناگهان یک خانوم جلوم سبزشد! لباس خدمتکارها تنش بود و لبخند به لب داشت، بامهربونی گفت:«بفرمایید داخل، جناب زند منتظرتون هستن!»
    حسام پالتوی مشکی رنگش رو ازتنش خارج کردو جلوی اون خانوم گرفت وکمی‎خم شد:«بسیارمتشکرم بانو!»
    وا! خدمتکاره دیگه! وظیفه اشه، این حسام حتماً باید با همه محترمانه برخوردکنه؟! اومد سمتِ من و بافت شنلی که دور شونه ام پیچیده بودم رو برداشت و داد به همون خانوم، برگشتم و داشتم خونه رو از نظر می‎گذروندم، ما هنوز داخل راهرو ایستاده بودیم، خدمتکار هدایتمون کرد سمت یک سالنِ بزرگ، خونه ی بیش از حد اشرافی ای بود! یکی ازاون دیوارها، پر بود از قابِ عکس، باسایزهای مختلف! هرکدوم ازاون قابِ عکس ها تصویرِ یک مرد بود، تعدادشون خیلی زیاد بود و من خیلی که دقت کردم همه ی اون اشخاص، کت وشلوارمشکی به تن داشتند و زیرش جلیقه وکروات! علاوه بر این، دستکش چرمِ مشکی هم دستشون بود! انگار رسم بوده تو این خاندان که با اون تیپ حتماً عکس بگیرن، نگاهم چرخید، یکی از اون اشخاص حسام بود! چشم چرخوندم و دنبال پدرم می‎گشتم، عکس اون هم باید رو همون دیوارمی‎بود، تلاشم بی نتیجه موند! هیچ مردی رو پیدا نکردم که شبیه من یا حسام باشه!
    نگاهم رو از اون قاب عکس ها گرفتم و دوباره خونه رو ازنظرگذروندم، زیادی سلطنتی بود و من فقط با نگاه حیرت زده ام داشتم در و دیوار رو نگاه می‎کردم که ناگهان بادیدن یک مرد از جا پریدم وهول شدم! انتهای سالن، روی یک صندلی بزرگ نشسته بود و عصائی دردست داشت، هردو دستش رو روی عصا قرارداده بود! صورتی صاف و تراشیده، درست مثل حسام!
    موهای جوگندمی‎ش سنِ زیادش رو نشون می‎داد، زیر نگاه خیره اش حسابی دستپاچه شده بودم که صدای حسام نجاتم داد:«سلام عموجان!»
    من مثل میخ اونجا ایستاده بودم ولی حسام ازکنارم رد شد و سمت اون مردِ پر جذبه، قدم برداشت، مقابلش زانو زد و دستش رو بوسید، ایش! من فکر می‎کردم تنها کسی هستم که دستش رو می‎بـ..وسـ..ـه!
    اون مرد که باوجود مسن بودنش تمام جذابیتش رو حفظ کرده بود، باصدای مردونه ش گفت:«خوش اومدی پسرم، بشین!»
    حسام با اون پلیور و کرواتش مثل همیشه جذاب بود، چرخید سمت من و اشاره کرد بشینم. درحالی که نگاهم به زمین خیره بود نشستم روی مبل تک نفره ای که پشتیِ بلندی داشت، پاهام به زمین نمی‎رسید! یعنی من نمی‎فهمم چرا حسام قدِ کشیده و پاهای بلندی داشت و من اونهمه قدم کوتاه بود؟! هیچ شباهتی هم که با هم نداشتیم، صفاتِ ارثی و مشترکمون فکرکنم فقط رنگ موهامون بود! حسام هم کنار من نشست وآهسته گفت:«عموجان اتفاقی افتاده؟»
    عمو چند تا سرفه کرد و درحالی که بهت زده به من خیره بود، باصدای گرفته ای گفت:«حتی یک درصد هم فکرش رو نمی‎کردم که زنده باشی! می‎خوام داستانِ زندگیت رو برات بگم، آماده ای؟!»
    سرم رو انداختم پایین، اما حسام با آرامش گفت:«نیازی نیست عموجان، من به شما اعتماد دارم، می‎دونم که اگر این حقیقت رو ازمون مخفی کردید حتما دلیلِ محکمی‎ براش داشتین!»
    اصل بیست ودوم:"همواره، قدرشناس باش!"
    دستم رو گذاشتم روی لب هام و پوزخند زدم! همین یک ساعت پیش داشت می‎گفت می‎خوام ببینم چه دلیلی برای این کارش داره اون وقت الان، به نظرم داره زیادی احترامش رو نگه می‎داره! حتی تو این شرایط هم با آرامش حرف می‎زنه! اون خیلی با من فرق داره، وقتی رفتار حسام رو می‎بینم از رفتارِ خودم خجالت زده می‎شم! من همیشه اعتقاداتم رو حفظ کردم اما شیوه ی رفتارم با بزرگتر ازخودم رو هیچوقت نتونستم اصلاح کنم! همیشه به بزرگترم بی احترامی‎کردم و بعدش پشیمون شدم!
    دوباره سرفه کرد و ادامه داد:«حسام جان، تو آبروی خاندان زند رو حفظ کردی، رو سفیدمون کردی پسرم! خوشحالم که تو، به عنوانِ تنها بازمانده ی مردِ این خاندان، قراره ادامه دهنده ی نسلمون باشی، خوشحالم که تو قراره ادامه دهنده ی شیوه و رسومِ این خانواده باشی! دیگه خیالم راحته.»
    ودوباره سرفه کرد! دندون هام رو از زور حرص روی هم می‎فشردم و ناخن هام رو تو کف دستم فرو می‎کردم! به حسام خیره شدم که پا روی پا انداخته بود و آرنجش رو روی دسته صندلی گذاشته بود، سرش رو انداخته بود پایین وآروم و با دقت گوش می‎داد! منظورش این بود که حسام باید ازدواج کنه وبچه دار شه تا تداوم دهنده ی نسلشون باشه؟! ای خدا، چرا دست از سرمون برنمی‎داره؟! یکبار حسام رو ازم گرفت، چرا دوباره داره عذابم می‎ده؟! چرا دوباره می‎خواد حسام رو ازم بگیره؟! سارا! اون داره کاملاً منطقی حرف می‎زنه! حسام بالاخره باید ازدواج کنه، این توئی که زیادی فانتزی فکر می‎کنی! آخه چرا زنش پسر به دنیا نیاورد؟!»
    همون خدمتکارِ تپل دوید و یک لیوان آب داد بهش و با سینی که حاویِ قهوه بود اومد سمتِ من وحسام و بهمون تعارف کرد، حسام برداشت و تشکر کرد ولی من درحالی که لبم رو با حرص می‎گزیدم فقط گفتم:«نمی‎خورم!»
    حسام آهسته گفت:«عموجان انگار حالتون خوب نیست؟!»
    سرش رو تکون داد وگفت:«دکترا بهم گفتن زیاد زنده نمی‎مونی! همین باعث شد حس عذاب وجدان بیاد سراغم وبهت زنگ بزنم!»
    نگاهش چرخید رو من و ادامه داد:«دخترم، من از وقتی تو رو ایران جا گذاشتم و حسام رو با خودم بردم، آرامشم رو با تو جا گذاشتم! ازهمون موقع همه اش فکرم درگیرِ تو بود، این که چه کار می‎کنی، تو بهزیستی ...»
    نذاشتم حرفش تموم شه و باخشم گفتم:«این حرفاتون نمی‎تونه سال های از دست رفته ی زندگیم رو برگردونه! سال هایی که حسام رو ازم گرفتین، من نمی‎تونم ببخشمت! ازت متنفرم!»
    حسام با تشر گفت:«سارا! آروم باش... بی ادب نشو!»
    رو بهش گفتم:«دلم نمی‎خواد آروم باشم، اون باعث شد این همه سال از داشتنِ برادری مثل تو محروم بشم! اون تو رو از من گرفت، چه طوری آروم باشم؟! هان؟»
    صدای آروم و مردونه اش باعث شد هردو برگردیم سمتش، صداش از بغض می‎لرزید:«وقتی جوون بودم وتازه تو شرکتِ پدرم استخدام شدم، تمام تلاشم رو می‎کردم تا مثل پدرم رفتار کنم، مثل اون همیشه رسمی ‎و شیک بپوشم، مثلِ اون آقا منشانه و محترم رفتارکنم، مثلِ تمامِ خاندانمون! ولی برادرم، یعنی پدر شما، این چیزها براش اهمیتی نداشت! همیشه معمولی می‎پوشید و خاکی رفتار می‎کرد! همین باعث شده بود که پدرم، من رو که پسر کوچکترش بودم به پدرتون ترجیح بده و به عنوانِ دستیارش ببره داخل شرکت! سعید، پدرتون، ازمن بزرگتربود، برای خودش کارمی‎کرد! تنها ومستقل از ما! تادیپلم بیشتر نخوند و گفت می‎خوام کارکنم! ولی آقا بزرگ دلش می‎خواست تمامِ بچه ها و نوه هاش، حتی عروس و دامادهاش، تحصیلاتِ دانشگاهی داشته باشن! سعید، تو یک مکانیکی مشغول به کارشد، آقابزرگ، حتی دیگه اسمی ‎ازش نیاورد، تمام خانواده و فامیل باهاش قطع رابـ ـطه کردن! همه با اصل و نصب بودن و جایگاه اجتماعیِ بالایی داشتن، نمی‎خواستن آدمی ‎مثل سعید تو فامیل باشه، می‎گفتن تو آبروی خاندانِ زند رو بُردی! دیگه خبری از سعید نداشتم، آقابزرگ گفت تو تنها پسر من هستی و می‎خوام تا زنده ام تو لباس دامادی ببینمت! برام رفتن خواستگاری و من بادیدن اون دختر عاشقش شدم! شد تمام زندگیم، مراسم ازدواجمون خیلی باشکوه برگزارشد، ولی من همه اش تو فکر سعید بودم، مدت ها گذشت، تا این که یک روز خبر آوردن سعید، با زنش تو جاده ی شمال تصادف کرده!
    مادرتون رو هیچوقت ندیدم و هیچی ازش نمی‎دونستم! برامون خبر آوردن که سعید دو تا بچه داره، یکیش پسره و ده سالشه و اون یکی دختره و یک سالش! اون پرستاری که شما رو گذاشته بودن پیشش برامون تعریف کرد، اون گفت کلی گشته تا خانواده ی سعید رو پیداکنه!
    آقابزرگ، به غیر از من وسعید، سه تادختر داشت! ولی هیچ کس حاضر نشد بچه های سعید رو بزرگ کنه، یعنی آقابزرگ نذاشت! فقط من بودم که نتونستم از خیرتون بگذرم! من بودم که شما دو تا تمام ذهنم رو درگیر کرده بودین، یک شب خواب دیدم، چهره ی نگران سعید توی خوابم و نگاهِ ملتمسانه اش، همه اش چشم های سعید جلو چشمم بود! نتونستم بیخیال شما دو تا بشم! سیما، همون دختری که باهاش ازدواج کردم، با این که دختر رو پیش خودمون بزرگ کنیم، مخالفت کرد و گفت اگر اون دختر رو همراهت بیاری، ازت طلاق می‎گیرم!
    دختر رو گذاشتیم بهزیستی، خودمون رفتیم آلمان و حسام رو بردیم! یک مدت بعد باهامون تماس گرفتن و گفتن دختره یک ساله ای که گذاشتین تو بهزیستی مرده! حسام حرف نمی‎زد، آروم و قرار نداشت، بعداز مرگِ سعید و زنش دیگه نتونست بخوابه! همیشه بغض داشت، همیشه گریه می‎کرد، سیما گفت باید به حسام بگیم خواهرش مرده! من نتونستم بگم، ولی سیما با بی رحمی‎تمام بهش گفت...»
    سرفه کرد و نتونست ادامه بده، حسام بلندشد و سمتش قدم برداشت، کنارش ایستاد و پشتش رو نوازش کرد و عمو دوباره شروع کرد:«آقابزرگ فوت کرد، بعد از یک مدت سیما هم مرد! تمام این سال ها حسام پیش خودم بزرگ شد و تو آلمان تحصیل کرد، وقتی همین دوسال پیش اومد ایران، بهش می‎گفتم حالا که برای همیشه رفتی ایران، باید زن بگیری! می‎گفت موندنم قطعی نیست، می‎خوام برگردم! چند ماه پیش بهم زنگ زد و گفت می‎خواد برای همیشه ایران بمونه! گفتم نکنه یک دختر ایرانی دلت رو بـرده؟ بالاخره همه چیز رو گفت، گفت یک دختر رو دوست دارم ولی صابون نزنید به دلتون عموجون! من زن بگیر نیستم! یک مدت گذشت و حسام دوباره باهام تماس گرفت، گفت خواهرم پیداشده!
    همین چندوقت پیش که دکترا گفتن امیدی به زنده موندنت نیست و من می‎خواستم حقیقت رو بدونید تا بتونم ازتون حلالیت بگیرم! حقیقت این بود که من خواهرت رو تو بهزیستی گذاشتم و سیما به دروغ بهت گفت که خواهرت تو تصادف کشته شده! حسام جان من رو می‎بخشی؟ من بهت دروغ گفتم که خواهرت با پدر و مادرت تو تصادف کشته شدن! خواهرت تو بهزیستی بود!»
    به چهره درمونده اش خیره شدم و حسام که کنارش نشسته بود، فقط سرش رو انداخت پایین!
    ادامه داد:«من نه فرزندی دارم، نه همسری، سه تا خواهر دارم، عمه های شما! ولی تمامِ ارث من به شما دو تا می‎رسه، خودم این رو می‎خوام!»
    دلم براش می‎سوخت، بلندشدم و رفتم جلوش زانو زدم وگفتم:«من می‎بخشمتون! نیازی به این کار نیست!»
    - من که نمی‎خوام پولام رو با خودم ببرم تو قبر!
    این بارصدای پر از آرامش حسام بود که گفت:«خدانکنه، این حرفا رو نزنید عموجان! شما سایه تون همیشه روسر ما هست!»
    عمو رو کرد به من و گفت:«دخترم بگو که من رو می‎بخشی!»
    هول شده بودم و نمی‎دونستم چی باید بگم، ولی به شدت عذاب وجدان گرفته بودم! عجب غلطی کردم بانهایتِ بی ادبی گفتم ازت متنفرم!
    حسام هم اومدکنارِ من و جلوش زانو زدودستش روگرفت، حالا هردومون جلوی عمو زانو زده بودیم، حسام، آهسته گفت:«عموجون ، من جبران می‎کنم براش، خودم تمام این سال هایی که کنارش نبودم رو براش برادری می‎کنم، شما نگران نباشید!»
    کاش یه ذره از ادبِ حسام تو وجودِ من بود!
    سرم رو انداختم پایین، لحظه ی آخر که داشتیم بر می‎گشتیم فقط یک جمله گفتم:«من اونقدر از داشتنِ حسام خوشحالم که می‎تونم به راحتی شما رو ببخشم!»
    سرخاک مامان و بابا کلی گریه کردم و فقط حسام آرومم می‎کرد، همیشه آروم بود، برخلاف من که همیشه حرص می‎خوردم و ازکوره درمی‎رفتم، اون خونسرد و آروم بود!
    اونقدر گریه کرده بودم که چشم هام حسابی پف کرده بود، وقتی برگشتیم با بیحالی داشتم راه می‎رفتم و ولو شدم رو کاناپه، تو فکر بودم که حسام آروم اومد و کنارم نشست .با لبخند زل زد بهم و موهای پریشون وکوتاهم رو که از شال ریخته بود بیرون، ازتو صورتم زد کنار! سرش دلجویانه کج شد و آهسته نفسش رو رها کرد، آروم و زمزمه وار گفت:«دیگه نبینم اشک بریزی!»
    - سرخاک مامان و بابام نباید اشک بریزم یعنی؟!
    - چشم های خوشگلت قرمزشده، به خدامن طاقتِ اشکات رو ندارم! قول بده دیگه اشک نریزی!
    - نمی‎تونم قول بدم! آخه من همیشه حتی برای کوچیک ترین چیز می‎زنم زیر گریه!
    - جلو من دیگه گریه نمی‎کنی، بارآخرت بود!
    ازکنارم بلند شد و رفت سمت آشپزخونه، درحالی که هنوز رو مبل دراز کشیده بودم نشستم و دست هام رو زدم زیرچونه ام ومشغول تماشا کردنش شدم.
    داشت دستش رو با ریتم خاصی تکون می‎داد و با صدای قشنگ و مردونه اش می‎خوند:«دلم قهوه می‎خواد همین حالا با تو... مثل قهوه آروم بنوشم صداتو... یه نورملایم... یه آهنگ آروم... به تو خیره باشم با چشمام...»
    خندیدم، داشت آهنگ بنیامین رو زمزمه می‎کرد، خیلی زیبا، باصدای مردونه اش، درحالی که می‎خوند، انگشتِ اشاره اش رو گرفت سمتم وتکونش داد:«نگات... حال منو خوب می‎کنه... خوب بلده! ببین... فالِ من از چشمای تو خوب اومده...»
    رفت سمت قهوه ساز و درحالی که زمزمه می‎کرد مشغول ریختن قهوه شد و به خوندن ادامه داد:«همین حالا می‎خوام به تو خیره باشم... اونی که برای تو میمیره باشم... فضا نیمه تاریک... دوتاشمع روشن... تو یه گوشه ی دنج... که تو باشی ومن...»
    مانتو رو از تنم در آوردم و فقط شالی که روی سرم بود رو دور گردنم بستم، رفتم کنارش ایستادم و سرم رو بالا گرفتم، نگاهم رو دوختم بهش، به نیم رخِ خوشگل و مردونه اش، لب هاش رو با زبون ترکرد و سرش چرخید سمتم.
    به شوخی گفتم:«دو دیقه اومدیم ببینیمتون همش تو آشپزخونه بودین!»
    چشم هاش رو تنگ کرد و گفت:«من که همین الان اومدم تو آشپزخونه، وروجک!»
    به کرواتی که دور گردنش بسته بود و رفته بود زیر پلیورش خیره شدم، لبخندی زدم و چرخیدم، صندلی پشت میز رو عقب کشیدم و نشستم.
    فنجون های قهوه رو گذاشت روی میز ونشست روبه روم، عطرقهوه با عطرخودش تو فضا ترکیب شده بود، تو سکوت، مشغول خوردنِ قهوه شد و نگاه خیره اش رو ازم برنمی‎داشت، باصدای آروم و مردونه اش گفت:«آخه من...خواهر به این خوشگلی داشتم و بی خبر بودم؟!»
    - عمو جانِ تون گفتن که، بنده بلانسبت مُردم!
    سرش رو انداخت پایین و نفسش رو آه مانند بیرون داد:«من همیشه باخودم می‎گفتم که چه طوری قراره تا آخر عمر تنها بمونم، آروین هم همیشه بهم می‎گفت، ولی جوابِ من فقط یک جمله بود"من فقط طبقِ اصولم پیش می‎رم" یکی از قوانینم این بود که هیچ وقت ازدواج نکنم.»
    بی هوا گفتم:«چرا؟ دلیلت چی بود؟ حالا من از ازدواج بدم می‎اومد واقعا حق داشتم! آخه مردا حتی اگر تو ازدواج شکست بخورن، راحت می‎تونن حقشون رو بگیرن ولی زنـ*ـا تا عمر دارن باید بسوزن وبسازن!»
    - چون هیچوقت نمی‎خواستم برای هیچ دختری خم بشم! عمو همیشه می‎گفت حسام حواست باشه به کدوم طرف خم می‎شی، آدم ازهمونجا که خم می‎شه، زمین می‎خوره! من برای هیچ چیز وهیچ کس خم نمی‎شدم، نگه داشتنِ احترام دیگران، دلیل برشکسته شدنِ غرورم نبود! من فقط داشتم، احترام و اعتمادشون رو نسبت به خودم جلب می‎کردم، اگر به خانومی‎توجه می‎کردم و یا حتی دستش رو م/ی/ ب/و/س/ی/د/م، تمامِ تلاشم این بود که مبادا یه ذره هم برای کسی خم بشم! ولی وقتی با تو روبه رو شدم، ناخود آگاه خم شدم و اون لحظه فهمیدم قراره سقوط کنم!
    همیشه می‎گفتن، مردی عاشق می‎شه که ضعیف شده باشه! نمی‎خواستم ضعیف باشم! نمی‎خواستم ذلیلِ کسی باشم، سارا تو بهترین اتفاق زندگیمی... تو... هم خونِ منی! حس می‎کنم این ضعف رو دوست دارم! این که عاشقِ همخونم باشم رو دوست دارم.
    " اگر از آغاز تولد بامن بودی... برایم عادت می‎شدی وحالا... که تازه تو رادیده ام...انگارفراتراز عادتی برایم!"
    لبخند محوی زدم و چشمام رو باز کردم، چشماش هم، با ادب بودن! مثل رفتار و حرکاتش، مثل بیانش، به هرکسی خیره می‎شد، می‎فهمیدن صاحب این چشم ها، یک شخصِ اصیل و محترمه، نگاهاش خاص بود و خالی ازقصدو قَرَض!
    بلندشد و از آشپزخونه رفت بیرون، قهوه ام رو می‎نوشیدم که بعد از چند لحظه وارد آشپزخونه شد، پلیور وکرواتش رو درآورده بود، با همون پیراهن مردونه ی سفید و شلوار مشکی که پاش بود اومد سمتم، درحالی که آستیناش رو می‎زد بالا گفت:«سارا یک پیتزای خوشمزه ای بهت بدم که خودت بگی کارِت درسته حسام!»
    خندیدم وگفتم:«نه بابا، یکم بیشترازخودت تعریف کن!»
    - شما فقط بشین تماشا کن دوشیزه!
    پیشبندِ آشپزی رو برداشت و بندش رو انداخت دورِ گردنش، موادِ مورد نیاز رو از داخلِ یخچال بیرون کشید و بامهارتِ تمام مشغول درست کردنِ پیتزا شد، و من فقط نگاهش می‎کردم، پیتزاهای آماده شده رو داخل فر گذاشت و گفت:« حالاباید صبر کنیم تا آماده بشه.»
    درحالی که می‎نشست روبه روم، نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد دست هاش رو روی سـ*ـینه اش گره زد، نگاهش به چشم هام خیره شد ولی با صدای زنگِ در مجبورشد نگاهش رو خیلی زود ازم برداره، بلندشد و سمت در قدم برداشت.
    بلندشدم و درحالی که دستام رو جلو سـ*ـینه ام گره می‎زدم، پشت اُپن ایستادم، حسام جواب داد:«بفرمایید؟، امرتون جناب جاوید؟»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا