- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 2,393
- امتیاز واکنش
- 96,316
- امتیاز
- 1,036
دوستان اگر میبینید که روند رمان تو این پست یکم سریع طی شده برای اینه که به موضوع اصلی هنوز نرسیدیم برای همین از فرعیات زود میگذرم که هم کسلکننده نباشه هم زودتر به اصل ماجرا برسیم
ممنون از همراهیتون♡
بین صحبتام گاهی نظر میداد و سوال میپرسید، پسر خوبی بود؛ اما دلم هنوز به ازدواج رضا نبود، میترسیدم و یه چیزی ته دلم میگفت کارت اشتباهه، میگفت نباید قبول کنی؛ ولی چارهای نبود، ایستادگی دیگه فایدهای نداشت.
اونقدر گرم صحبت شدیم که حواسمون به ساعت نبود، با صدا زدن مامان به داخل رفتیم، مامان امیرحسین تا مارو دید لبخند زد:
- عروسخانم شیرینی رو بخوریم؟
استرس گرفتم، قلبم میگفت قبول کن؛ اما مغزم نه. نفس عمیقی کشیدم و به جمع نگاه کردم همه منتظر بودن.
خجل بهشون نگاه کردم و بلهی نامفهومی رو به زبون آوردم که صدای دست و سوت فضا رو پر کرد.
قرار شد که زودتر کارای جهیزیه و عروسی رو انجام بدیم که تا آخر ماه بعد همهچیز انجام شده باشه.
***
روزا با مامان و تکتم برای تهیهی جهیزیه به بازار میرفتیم، هنوزم استرس داشتم، دلم قرص نبود، میترسیدم که امیرحسین همون چیزی که نشون داده بود نباشه؛ اما به قول تکتم ازدواج مثل هندونه دربسته میمونه، نمیشه تشخیص داد که در آخر چی میشه.
بابا و مامان خوشحال بودن و کیارش باهام قهر کرده بود، داداش کوچولوی هنرمندم از وقتی فهمید جواب مثبت دادم باهام حرف نمیزنه و من میدونم که دلش طاقت قهر نداره.
از اون شب خواستگاری فقط یه بار دیگه امیرحسین رو دیدم، اونم برای آزمایش خون بود؛ چون محرم نبودیم آقاجون رفتوآمد رو قدغن کرده بود.
***
دوماه هم مثل برق و باد گذشت، تو آرایشگاه منتظر امیرحسین نشسته بودم، تکتم با آرایشگر مشغول صحبت بود و هی سربهسرم میذاشت.
تو آینه دوباره به خودم خیره شدم، اهل آرایش نبودم و یک دفعه صورتم اون همه تغییر کرده بود، چشمام درشتتر شده بود و مژههام به واسطهی ریمل بلندتر. در حال بررسی اجزای صورتم بودم که صدای در اومد.
آرایشگر: «عروسخانم آقاداماد منتظرن».
استرس عجیبی به جونم افتاد و ضربان قلبم شدت گرفت، داشتم قدم تو راهی میذاشتم که هیچی ازش نمیدونستم.
این چند وقت اصلا ندیده بودمش تا بخوام باهاش حرف بزنم، همهش دنبال خرید و کارای عروسی بودیم.
با کمک تکتم شنلم رو پوشیدم و بیرون رفتیم، از زیر شنل چیز زیادی نمیدیدم، تنها کفشای چرم و قهوهایش جلوی پام بود و دستهگل رز زیبایی که دستش بود.
وقتی دستای سردم رو تو دستای گرمش جا داد انرژی به بدنم منتقل و از استرسم کم شد. نمیدونستم چرا و نمیخواستم بدونم.
دستام رو تو دستش جا دادم و باهاش به سمت ماشین رفتم.
کمکم کرد که سوار شم و بعد خودش نشست.
ممنون از همراهیتون♡
بین صحبتام گاهی نظر میداد و سوال میپرسید، پسر خوبی بود؛ اما دلم هنوز به ازدواج رضا نبود، میترسیدم و یه چیزی ته دلم میگفت کارت اشتباهه، میگفت نباید قبول کنی؛ ولی چارهای نبود، ایستادگی دیگه فایدهای نداشت.
اونقدر گرم صحبت شدیم که حواسمون به ساعت نبود، با صدا زدن مامان به داخل رفتیم، مامان امیرحسین تا مارو دید لبخند زد:
- عروسخانم شیرینی رو بخوریم؟
استرس گرفتم، قلبم میگفت قبول کن؛ اما مغزم نه. نفس عمیقی کشیدم و به جمع نگاه کردم همه منتظر بودن.
خجل بهشون نگاه کردم و بلهی نامفهومی رو به زبون آوردم که صدای دست و سوت فضا رو پر کرد.
قرار شد که زودتر کارای جهیزیه و عروسی رو انجام بدیم که تا آخر ماه بعد همهچیز انجام شده باشه.
***
روزا با مامان و تکتم برای تهیهی جهیزیه به بازار میرفتیم، هنوزم استرس داشتم، دلم قرص نبود، میترسیدم که امیرحسین همون چیزی که نشون داده بود نباشه؛ اما به قول تکتم ازدواج مثل هندونه دربسته میمونه، نمیشه تشخیص داد که در آخر چی میشه.
بابا و مامان خوشحال بودن و کیارش باهام قهر کرده بود، داداش کوچولوی هنرمندم از وقتی فهمید جواب مثبت دادم باهام حرف نمیزنه و من میدونم که دلش طاقت قهر نداره.
از اون شب خواستگاری فقط یه بار دیگه امیرحسین رو دیدم، اونم برای آزمایش خون بود؛ چون محرم نبودیم آقاجون رفتوآمد رو قدغن کرده بود.
***
دوماه هم مثل برق و باد گذشت، تو آرایشگاه منتظر امیرحسین نشسته بودم، تکتم با آرایشگر مشغول صحبت بود و هی سربهسرم میذاشت.
تو آینه دوباره به خودم خیره شدم، اهل آرایش نبودم و یک دفعه صورتم اون همه تغییر کرده بود، چشمام درشتتر شده بود و مژههام به واسطهی ریمل بلندتر. در حال بررسی اجزای صورتم بودم که صدای در اومد.
آرایشگر: «عروسخانم آقاداماد منتظرن».
استرس عجیبی به جونم افتاد و ضربان قلبم شدت گرفت، داشتم قدم تو راهی میذاشتم که هیچی ازش نمیدونستم.
این چند وقت اصلا ندیده بودمش تا بخوام باهاش حرف بزنم، همهش دنبال خرید و کارای عروسی بودیم.
با کمک تکتم شنلم رو پوشیدم و بیرون رفتیم، از زیر شنل چیز زیادی نمیدیدم، تنها کفشای چرم و قهوهایش جلوی پام بود و دستهگل رز زیبایی که دستش بود.
وقتی دستای سردم رو تو دستای گرمش جا داد انرژی به بدنم منتقل و از استرسم کم شد. نمیدونستم چرا و نمیخواستم بدونم.
دستام رو تو دستش جا دادم و باهاش به سمت ماشین رفتم.
کمکم کرد که سوار شم و بعد خودش نشست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: