کامل شده رمان کوتاه نانحس | کار گروهی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
دوستان اگر می‌بینید که روند رمان تو این پست یکم سریع طی شده برای اینه که به موضوع اصلی هنوز نرسیدیم برای همین از فرعیات زود می‌گذرم که هم کسل‌کننده نباشه هم زودتر به اصل ماجرا برسیم
ممنون از همراهیتون♡



بین صحبتام گاهی نظر می‌داد و سوال می‌پرسید، پسر خوبی بود؛ اما دلم هنوز به ازدواج رضا نبود، می‌ترسیدم و یه چیزی ته دلم می‌گفت کارت اشتباهه، می‌گفت نباید قبول کنی؛ ولی چاره‌ای نبود، ایستادگی دیگه فایده‌ای نداشت.
اونقدر گرم صحبت شدیم که حواسمون به ساعت نبود، با صدا زدن مامان به داخل رفتیم، مامان امیرحسین تا مارو دید لبخند زد:
- عروس‌خانم شیرینی رو بخوریم؟
استرس گرفتم، قلبم می‌گفت قبول کن؛ اما مغزم نه. نفس عمیقی کشیدم و به جمع نگاه کردم همه منتظر بودن.
خجل بهشون نگاه کردم و بله‌ی نامفهومی رو به زبون آوردم که صدای دست و سوت فضا رو پر کرد.
قرار شد که زودتر کارای جهیزیه و عروسی رو انجام بدیم که تا آخر ماه بعد همه‌چیز انجام شده باشه.
***
روزا با مامان و تکتم برای تهیه‌ی جهیزیه به بازار می‌رفتیم، هنوزم استرس داشتم، دلم قرص نبود، می‌ترسیدم که امیرحسین همون چیزی که نشون داده بود نباشه؛ اما به قول تکتم ازدواج مثل هندونه دربسته می‌مونه، نمی‌شه تشخیص داد که در آخر چی می‌شه.
بابا و مامان خوشحال بودن و کیارش باهام قهر کرده بود، داداش کوچولوی هنرمندم از وقتی فهمید جواب مثبت دادم باهام حرف نمی‌زنه و من می‌دونم که دلش طاقت قهر نداره.
از اون شب خواستگاری فقط یه بار دیگه امیرحسین رو دیدم، اونم برای آزمایش خون بود؛ چون محرم نبودیم آقاجون رفت‌وآمد رو قدغن کرده بود.
***
دوماه هم مثل برق و باد گذشت، تو آرایشگاه منتظر امیرحسین نشسته بودم، تکتم با آرایشگر مشغول صحبت بود و هی سربه‌سرم می‌ذاشت.
تو آینه دوباره به خودم خیره شدم، اهل آرایش نبودم و یک دفعه صورتم اون همه تغییر کرده بود، چشمام درشت‌تر شده بود و مژه‌هام به واسطه‌ی ریمل بلندتر. در حال بررسی اجزای صورتم بودم که صدای در اومد.
آرایشگر: «عروس‌خانم آقاداماد منتظرن».
استرس عجیبی به جونم افتاد و ضربان قلبم شدت گرفت، داشتم قدم تو راهی می‌ذاشتم که هیچی ازش نمی‌دونستم.
این چند وقت اصلا ندیده بودمش تا بخوام باهاش حرف بزنم، همه‌ش دنبال خرید و کارای عروسی بودیم.
با کمک تکتم شنلم رو پوشیدم و بیرون رفتیم، از زیر شنل چیز زیادی نمی‌دیدم، تنها کفشای چرم و قهوه‌ایش جلوی پام بود و دسته‌گل رز زیبایی که دستش بود.
وقتی دستای سردم رو تو دستای گرمش جا داد انرژی به بدنم منتقل و از استرسم کم شد. نمی‌دونستم چرا و نمی‌خواستم بدونم.
دستام رو تو دستش جا دادم و باهاش به سمت ماشین رفتم.
کمکم کرد که سوار شم و بعد خودش نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    بالاخره رسیدیم و به داخل تالار رفتیم.
    مهمونا زیاد بودن، به هر حال عروسی تک‌دختر حاجی بود و همه آرزوشون عروسی من بود و اینکه ببینن با کی ازدواج کردم.
    ازدواج سنتیم رو، حضور ناگهان امیرحسین تو زندگیم و رفتارای سرد عمو و کمتر سر زدناش رو پذیرفته بودم؛ یعنی باید می‌پذیرفتم.
    حتی حاضر نشد ماموریت کاریش رو به‌خاطر عروسیم به‌هم بزنه و امشب درکنارم باشه.
    امیر به مردونه رفته بود و تنها یه بار بهم سر زده بود.
    دف‌زنـ*ـا تند تند می‌زدن و من کسل‌تر می‌شدم از این عروسی حوصله‌سربر.
    آخه چی می‌شد آهنگ می‌ذاشتیم، این رسم و رسومات مسخره داشت دیوونه‌م می‌کرد.
    آخرای مجلس بود و همه مشغول خوردن شام بودن.
    از وضعیت خودم خنده‌م گرفته بود، تنها نشسته بودم و به غذا خوردن مردم نگاه می‌کردم.
    با شنیدن صدای امیرحسین کمی انرژی گرفتم و به سمتش برگشتم، حداقل از تنهایی دراومدم.
    لبخند مهربونی بهم زد:
    - خسته شدی خانومی؟!
    - هم آره هم نه، خب راستش حوصله‌م سر رفته.
    خنده‌ی دلنشین و مردونه‌ای کرد:
    - درک می‌کنم عزیزم، پاشو بریم شام بخوریم که صدای شکم آقاتون دراومده.
    از طرز حرف زدنش و مهربونیاش لبخند شیرینی رو لبم اومد.
    دستم رو تو دستش گذاشتم و به همراهش به طرف میز غذا رفتیم.
    عروسی بالاخره تموم شد، آقاجون سروصدا و عروس‌برون رو تعطیل کرد و همون‌جا تو تالار از همه خواست که باهامون خداحافظی کنن.
    ناراحت شدم؛ اما خب اینم جزو همون خط قرمزا بود.
    سرم رو انداختم پایین تا ناراحتیم معلوم نشه که با فشار دست امیر رو کمرم بهش نگاه کردم.
    چشمکی زد و آروم تو گوشم گفت:
    - ناراحت نباش.
    همون لحظه از خدا خواستم که در تمام طول زندگیم این مرد رو با همین اخلاقیاتش داشته باشم.
    با آقاجون و مامان روبوسی کردم و نوبت به داداش مهربونم رسید.
    صداش ناراحت بود، بعدِ رفتن من اون تنها می‌شد.
    بغلش کردم:
    - داداشی مرسی که همیشه پشتم بودی، برام دعا کن، باشه؟
    سری تکون داد و ناراحت ازم جدا شد.
    می‌دونستم وقتی خیلی ناراحته حرف نمی‌زنه، برگشتم به طرف امیر و سوار ماشین شدیم و بعدِ خداحافظی با همه به طرف خونه‌مون رفتیم.
    تو حال و هوای خودم بودم که با صداش به طرفش برگشتم.
    - عزیزم ناراحت نباش! تو هر وقت که بخوای می‌ری پیششون، فقط یه خیابون ازشون دوری.
    اهومی زیر لب گفتم.
    کمی گذشت و دوباره شروع کرد:
    - ولی یه چیزی بگم؟!
    کنجکاو نگاهش کردم:
    - بگو!
    - امشب خیلی خوشگل شدی.
    نفسم گرفت، خون به صورتم دوید و گرمم شد. شیشه رو کشیدم پایین تا کمی از التهابم کم بشه.
    چقدر بی‌جنبه‌ای تو کیان.
    بی‌جنبه‌ام، آره بی‌جنبه‌ام. کِی تو زندگیم از جنس مخالف این حرفا رو شنیدم که الان برام عادی باشه.
    تا رسیدن دیگه صحبتی بینمون نشد، حتی نتونستم در جواب تعریفش یه ممنون بگم.
    صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم، به امیر که خواب بود نگاه کردم.
    تو خواب خیلی دلنشین می‌شد، رو موهاش دست کشیدم و بعد برای آماده کردن صبحانه به آشپزخونه رفتم.
    یادم افتاد که گوشیم زنگ خورده بود. به طرفش رفتم، شماره مامان بود.
    بهش زنگ زدم، با دومین بوق گوشی رو برداشت.
    - الو مامان؟
    - سلام عزیزدلم، خوبی؟!
    - خوبم مامان، شما چطورید؟
    - خوبیم دخترم، صبحانه آماده کردم می‌دم کیارش بیاره برات.
    - نه مامان‌جان نیازی نیست من خودم همه چیز رو حاضر می‌کنم.
    - این رسمه دخترم؛ ولی اگه خودت می‌خوای باشه.
    تشکر کردم وبعد از پایان تماس مشغول آماده کردن صبحانه شدم.
    دوشی گرفتم و لباس مرتب و زیبایی پوشیدم.
    هنوز خواب بود، زیر لب خوابالویی گفتم و به طرفش رفتم.
    آروم صداش زدم:
    - امیرجان، آقا؟
    چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد، لبخندی زدم:
    - صبح بخیر.
    لبخندم رو جواب داد:
    - صبح توام بخیر. ساعت چنده؟!
    - 9:30، پاشو که صبحونه حاضره.
    چشمی گفت و به طرف روشویی رفت.
    چای رو ریختم و منتظرش نشستم، نگاهی به میز انداخت:
    - به به، خانومم چه کرده.
    چشمکی زدم و چایی رو جلوش گذاشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    از این جا داستان به کل تغییر می‌کنه دوستان.


    لقمه‌های پنیر و کره‌ای که برام می‌گرفت رو آروم آروم می‌خوردم و به خاطره‌ی سربازیش گوش می‌دادم.
    از بس خندیده بودم لقمه تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم. هراسون پاشد و لیوان رو پر آب کرد.
    لیوان رو ازش گرفتم و یه قلپ خوردم، نفس عمیق کشیدم.
    دستش نوازش‌وارانه رو پشتم حرکت می‌کرد، چشمام رو بستم:
    - وای خدایا! داشتم خفه می‌شدما.
    اخم کرد، صندلیش رو نزدیکم گذاشت و نشست:
    - خدا نکنه.
    لبخندی زدم که تلفن زنگ خورد. خواستم پاشم که نذاشت و خودش رفت.
    تلفن رو برداشت، قلبم تند تند شروع به زدن کرد، نمی‌دونم چرا!
    بهش نگاه کردم که صورتش توهم رفت و زرد شد. از جام پا شدم و به طرفش رفتم.
    تنها کلمه‌ای که از دهنش خارج شد «باشه الان میام» بود و بعد سریع به طرف اتاق حرکت کرد.
    - چی شده امیرحسین؟
    جوابم رو نداد! به سمت اتاق رفتم.
    هراسون و گیج تو کمد لباساش می‌گشت، بهش نزدیک شدم، دستش رو گرفتم:
    - با توام! می‌گم چی شده؟
    نگاه تَرِش رو بهم دوخت. شوکه شدم:
    - گریه می‌کنی؟ چی شده؟! تو رو خدا یه چیزی بگو!
    - بابام.
    گنگ و ترسیده نگاهش کردم:
    - بابات چی؟! امیر قشنگ حرف بزن، بابات چی شده؟
    اشکاش تند شدن، کلافه گفت:
    - نمی‌دونم کیان، نمی‌دونم. فقط بپوش بریم.
    همون‌طور که اشک می‌ریختم لباسام رو پوشیدم؛ سریع سوار ماشین شدیم و راه افتاد.
    فقط آروم اشک می‌ریختم، می‌ترسیدم صدام دربیاد و عصبیش کنم.
    تا رسیدیم از ماشین پیاده شد و رفت طرف خونه‌شون.
    ماشین رو خاموش کردم و دنبالش رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    وارد حیاط شدم. الهه، خواهر امیر روی تخت چوبی کنار باغچه نشسته و سرش پایین بود. به طرفش رفتم:
    - سلام الهه.
    با چشمای خیس از اشکش بهم نگاه کرد، اشکاش شدت گرفت. خواستم بغلش کنم که صدای جیغی اومد و با دو به داخل رفتیم.
    زیر لب صلوات می‌فرستادم، قلبم تند تند می‌زد. صحنه‌ی روه‌بروم رو که دیدم دیگه نفسام بالا نیومد.
    امیر پدرش رو تو بغلش گرفته بود و شونه‌هاش می‌لرزید، مادرش خودش رو می‌زد، الهه هم به طرف مادرش رفته بود و بلند گریه می‌کرد.
    کنار دیوار سر خوردم، همون‌طور که اشکای داغم گونه‌هام رو می‌سوزوند، گوشیم رو برداشتم و به آقاجون زنگ زدم:
    - الو
    - سلام بابا جون، خوبی؟!
    - بابا... بیا خونه‌ی... حاجی
    یاحسین زیر لبش رو شنیدم.
    - چی شده بابا؟ اتفاقی افتاده؟
    - فقط بیاین.
    قطع کردم، به طرف حاج‌خانم رفتم. تمام صورتش قرمز شده بود، دستش رو قلبش بود و ماساژش می‌داد.
    لیوان آبی از آشپزخونه آوردم، جلوی دهن حاج‌خانم گرفتم. کمی ازش خورد.
    انقدر گریه کرده بود که بی‌حال شده بود، نفس‌نفس‌زنان شروع به صحبت کرد:
    - کیانا، دیدی؟ دیدی پسرشو داماد کرد و رفت، خیالش راحت شد و رفت!
    صداش اوج گرفت:
    - به ما فکر نکردی حاجی؟ من! الهه! پس ما چی؟ فقط امیرت مهم بود؟ حاجی من بدون تو چیکار کنم؟
    الهه دیگه برای کی خودش رو لوس کنه؟دیگه به چه امیدی زندگی کنم؟
    اشک می‌ریختم و سعی داشتم آرومش کنم:
    - حاج‌خانوم تو رو خدا آروم باشید.
    من رو زد کنار و دوباره شروع کرد.
    به امیرحسین نگاه کردم که محو مادرش بود، اشک نمی‌ریخت!
    نگرانش شدم. به طرفش رفتم، نگاهش رو از مامانش برنداشت.
    صداش کردم، انگار نه انگار!
    تکونش دادم:
    - امیر! آقا!
    نگاهم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    تا خواستم چیزی بگم صدای زنگ در اومد، باعجله در رو باز کردم. آقاجون و مامان اومده بودن، مامان تا از دور من رو دید آروم زد تو صورتش.
    به طرفشون رفتم:
    - سلام
    آقاجون: «سلام باباجان چی شده؟»
    - حاجی به رحمت خدا رفت.
    دوباره اشکام شروع شد.
    بابا زیر لب ذکری گفت و بعد با گفتن یاالله به داخل رفت.
    مامان دستم رو گرفت:
    - کیان مادر اینم از شانس تو، روز اول زندگیت باید این‌جوری بشه. سعی کن دوروبر مادرشوهرتو پر کنی. نذار زیاد خودش رو اذیت کنه.
    از فرط ناراحتی چیزی نگفتم، مامان راست می‌گفت.
    کم‌کم فامیل و مردم و کسبه‌ی بازار جمع شدن و قرار شد که مراسم تشیع بعدازظهر باشه.
    مراسم خیلی شلوغ بود، کار من فقط شده بود آروم کردن حاج‌خانم و الهه.
    کم‌کم از فرداش حرفای مردم شروع شد:
    - نگاه دخترِ بیچاره نیومده زندگیش این‌جوری شده!
    - به‌خاطر اومدن این عروسه به خونه‌شونه‌ها، وگرنه پیرمرد بیچاره سرومروگنده بود که!
    - تو رو خدا ببین، اصلاً یه چیکه اشکم نمی‌ریزه، انگار نه انگار!
    - بیچاره تازه‌عروس، سفیدش رو نپوشیده باید سیاه تن کنه.
    تمام این حرفا رو می‌شنیدم؛ اما نمی‌تونستم چیزی بگم.
    از روز تشییع دیگه امیرحسین رو زیاد ندیدم، همه‌ش دنبال کارای ختم و سوم و... بود. شبا هم که بابا من رو به اصرار امیر می‌برد خونه‌شون.
    از تکتم هم خبری نداشتم حتی از عمو. همه انگاری که مشغول کاروزندگی خودشون بودن.
    سخت بود برام تنهایی؛ ولی باید تحمل می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    این پستم تقدیم به همراهای عزیزمم
    اگر نظری بود خوشحال میشم تو صفحه پروفایلم بیان کنید


    ***
    نور آفتاب چشمام رو می‌زد، گوشیم رو از عسلی کنار تخت برداشتم. یک تماس بی‌پاسخ از تکتم داشتم، ابروهام ناخودآگاه بالا پریدن.
    شماره‌ش رو گرفتم و منتظر به آهنگ پیشواز مسخره‌ش گوش دادم. بالاخره صداش تو گوشی پیچید:
    - سلام کیان! کجایی تو خره؟!
    صدام به‌خاطر گریه‌هایی که می‌کردم خش‌دار شده بود:
    - سلام چطوری؟ خونه‌ام، می‌خواستی کجا باشم؟
    - خوبم، نه عالی‌ام، وای نمی‌دونی این چند روز چی شد که! مامانم رضایت به عملم داد، بالاخره دماغم رو عمل کردم.
    بالاخره بعدِ چند وقت خندیدم.
    - پس به آرزوت رسیدی؟ خدا رو شکر. می‌گم چند روزی ازت خبری نبود، پس بگو.
    - آره، چند روزی بیمارستان بودم، بی‌معرفت من زنگ نزدم، تو چی؟ ازدواج کردی رفتی حاجی حاجی مکه؟ تو رو خدا ببخشید نتونستم تو عروسیت باشم. آرزوم بود؛ ولی مامانم بدون هماهنگی با من یه دفعه وقت دکتر گرفت، نمی‌دونم سرش به جایی خورده یا چیزخورش کردن.
    پوف کلافه‌ای کشیدم:
    - نه بابا این چه حرفیه! اشکالی نداره تکتم. راستش پدر امیرحسین فردای عروسیمون فوت کرد.
    هین بلندی کشید که گوشی رو از خودم دور کردم.
    - دروغ می‌گی؟ آره کیانا؟
    صدام به یاد امیرحسین بغض گرفت:
    - دروغم کجا بود. صبح بهمون زنگ زدن، رفتیم خونه‌شون دیدیم حاجی تموم کرده.
    - وای وای متاسفم کیانا، تسلیت می‌گم. الان کجایی؟
    - خونه‌ی بابااینام،خیلی دلم گرفته تکتم، خیلی.
    - الهی تکتم بمیره، نبینم ناراحتیت رو، من الان میام اونجا
    - نه تکتم نمی‌خوام تو زحمت بیفتی.
    - زحمت چیه دیوونه، دلم برات یه ذره شده.
    لبخندی زدم و بعد از خداحافظی، کمی در تلگرام چرخیدم و به حمام رفتم تا دوشی بگیرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    دوش آب گرم رو باز کردم، چقدر خسته بودم.
    چشمام رو بستم و به این فکر کردم که اگر این اتفاق خدایی نکرده برای من می‌افتاد نسبت به امیر بی‌تفاوت بودم یا بیشتر وقت رو با اون بودم تا تسکین دل داغدارم بشه.
    پس چرا امیرحسین اینطور بود؟ شونه‌ای بالا انداختم و مثل همیشه با جملات از نظر خودم منطقی خودم رو قانع کردم.
    این‌دفعه هم با خودم گفتم آدما با هم فرق دارن دیگه.
    لباسای مشکیم رو پوشیدم و منتظر تکتم تو نشیمن نشسته بودم.
    مامان و آقاجون صبح زود برای تدارک مراسم هفتم به خونه‌ی حاجی رفته بودن و قرار بود من هم با تکتم به اونجا بریم.
    زنگ در زده شد، وقتی تکتم رو دیدم محکم در آغـ*ـوش گرفتمش. بینیش چسب خورده بود؛ ولی مشخص بود که زیبا عمل شده.
    دسته‌گل زیبایی که آورده بود رو تو گلدون گذاشتم.
    کنارش نشستم، عمیق نگاهم کرد:
    - چه خوشگل شدی کیانا! خیلی تغییر کردی.
    لبخندی زدم:
    - مرسی عزیزدلم.
    چایش رو برداشت و مشغول خوردن شد:
    - خب تعریف کن از آقاتون. عکسش رو داری؟
    هیچ عکسی نداشتم؛ اما یادم اومد صفحه پروفایلش هست. گوشیم رو برداشتم و عکسش رو نشونش دادم.
    سوت بلندی کشید و نیشگونی ازم گرفت:
    - عجب سلیقه‌ای داری، به‌به به چشم برادری عجب چیزیه.
    از دست کارا و حرفاش خنده‌م گرفت، دیوونه‌ای نثارش کردم و به عکسش نگاه کردم.
    اشکام شروع شد. تکتم به سمتم برگشت:
    - اِ، دیوونه چرا گریه می‌کنی؟
    - تکتم هنوز یه روز کاملم با هم زندگی نکردیم.
    اشکام شدت گرفت:
    - انگار نه انگار من هستم، مادر و خواهرش که اصلاً بهم توجه نمی‌کنن، خودشم که این چند روز کامل ندیدم، فقط میاد یه سلامی می‌کنه و می‌ره... تکتم من نمی‌خواستم ازدواج کنم به خاطر همین چیزا. من بی‌جنبه‌ام، قلبم بی‌جنبه‌ست، ازش خوشم اومد راضی شدم به ازدواج.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    - هیشش! آروم باش دختر، درکش کن، حتماً مرگ پدرش براش سخت بوده. تا باهاش کنار بیاد طول می‌کشه. حالام پاشو، پاشو حاضر شو بریم زشته.
    اشکام رو پاک کردم، لباسای مشکیم رو پوشیدم و به خونه‌ی حاجی رفتیم.
    تمام دیوار پر از بنر و اعلامیه بود، صدای قرآن تا سر کوچه میومد، بوی اسفند رو که تو تمام حیاط پیچیده بود دوست داشتم.
    با خانمایی که دور دیگای بزرگ غذا ایستاده بودن احوال‌پرسی کردم. به دنبال امیرحسین کل حیاط رو گشتم ولی نبود.
    با تکتم به داخل رفتیم، چهارتا خانوم به همراه دو مرد دور حاج‌خانم نشسته بودن و دلداری می‌دادن.
    به طرفش رفتم، روی سرش رو بوسیدم:
    - سلام مادر، خوبید؟
    سری تکون داد و بی‌حال نگاهم کرد:
    - سلام، بهترم. تو چطوری؟
    بالاخره بعد از چند روز حالم رو پرسید، لبخند زدم:
    - خوبم حاج‌خانوم، شکر. این دوستم تکتمه.
    و بعد به تکتم که کنارم بود اشاره کردم، اومد جلو و تسلیت گفت.
    تنهاشون گذاشتیم و به آشپزخونه رفتیم.
    مامان رو به تراس نشسته بود و به حیاط نگاه می‌کرد.
    تسبیح سبز و قشنگش که آقاجون براش از کربلا آورده بود، دستش بود و مشغول ذکر گفتن بود.
    آروم صداش زدم، به طرفم برگشت.
    با تکتم احوال‌پرسی کرد و روی زمین کنار هم نشستیم.
    - مامان؟ امیرحسین کجاست؟
    دلم طاقت نیاورد سوال نکنم، سری تکون داد:
    - با پدرت رفتن دنبال گرفتن کیک و میوه و مخلفات.
    آهانی گفتم و مشغول صحبت با تکتم شدم.
    کمی که حرف زدیم امیرحسین کیک یزدی به دست وارد آشپزخونه شد.
    تپش قلبم از دیدنش شدت گرفت، سریع پاشدم:
    - س...سلام.
    لبخند مهربونی زد:
    - سلام خانومم، خوبی؟
    نزدیکش رفتم، یقه‌ی پیراهنش رو درست کردم.
    - تو چطوری؟
    اخم کرد:
    - جوابمو ندادیا!
    بهش نگاه کردم، چقدر ته‌ریش به صورتش میومد، آقاترش می‌کرد. اشک تو چشمام اومد، نمی‌خواستم بریزه ولی ریخت:
    - امیرحسین
    اشکام شدت گرفتن.
    - جانم؟
    - دلم برات تنگ شده بود، تو اصلا دیدی حال‌و‌روز من رو؟ دوریت، دلتنگیت، من فقط یه نصفه روز داشتمت. این کم نیست؟
    ناراحت اشکام رو پاک کرد:
    - شرمنده‌م به خدا، حالم دست خودم نبود. تو ببخش! باشه عزیزم؟
    پیشونیم رو نرم بوسید، دلم صاف شد.
    لبخند زدم، تکتم و مامان از آشپزخونه بیرون رفته بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    همین موقع آقاجون امیر رو صدا زد، مردد بهم نگاه کرد برای رفتن، پلکی از سر تایید زدم که رفت.
    تکتم تا غروب پیشم بود، هر چقدر اصرار کردم که شب پیشم باشه قبول نکرد.
    همه‌ی مهمونا رفته بودن، با کمک مامان خونه رو مرتب کردیم، حاج‌خانوم و الهه هم انقدر خسته بودن که زود خوابشون برد.
    مامان: «کیان جان برو وسایلت رو جمع کن بریم».
    باشه‌ای گفتم و به اتاق امیرحسین رفتم تا چادر و کیفم رو بردارم.
    از اتاق که اومدم بیرون، دم ورودی کنار آقاجون دیدمش، مشغول حرف زدن بودن.
    این چند روز خیلی خسته شده بود و خدا رو شکر که امروز آخرین مراسم بود وگرنه از پا می‌افتاد.
    - آماده‌ای مادر؟
    - آره بریم.
    نزدیکشون که شدیم برگشت سمتم و با کمی تعجب نگاهم کرد و بعد برگشت سمت بابا.
    - خب آقاامیر خدا پدرت رو رحمت کنه، مرد بزرگی بود. این چند روز خیلی زحمت کشیدی، سربلندش کردی جلو مردم.
    - همه زحمتا رو دوش شما بود حاجی، شرمنده‌تونم.
    بعد خم شد دست آقاجون رو ببوسه که آقاجون نذاشت و سرش رو بوسید.
    خنده‌م گرفته بود؛ ولی جلوی خودم رو گرفتم.
    - بریم حاج‌خانوم؟
    مامان سری تکون داد خواستیم راه بیفتیم که...
    - حاجی!
    - جانم؟
    - بی‌ادبی نباشه، من فردا میام دنبال کیانا دیگه بریم خونه‌ی خودمون.
    - نه پسرم، اتفاقاً کار درستی می‌کنی، تازه عروس دامادید، خوبیتم نداره از هم دور باشید.
    آقاجون و مامان رفتن. نگاهش کردم.
    - فردا منتظرتم، شبت بخیر.
    نموندم چیزی بگه و سوار ماشین شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    به خونه که رسیدیم تازه فهمیدم چقد خسته‌ام. به اتاقم رفتم و لباسم رو با تیشرت و شلوارکی عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم، تشک و پتو سرد بودن و حس خوبی رو بهم القا می‌کردن. لبخندی رو صورتم نشست و به خواب فرو رفتم.
    صبح با احساس خارش رو دماغم و پشتش خنده یه نفر از خواب پریدم.
    چشمام بسته بود، به خاطر همین ندیدم کیه و گفتم:
    - اه نکن.
    همین‌طور ادامه می‌داد که با عصبانیت چشمام رو باز کردم و رو تخت نشستم.
    با دیدن امیر تعجب کردم که گفت:
    - صبح بخیر خانومی.
    لبخندی زدم و صبح بخیر گفتم.
    - برو پایین صبحونه‌ت رو بخور بریم.
    - باشه حالا تو چقد زود اومدی!
    - دلم برات تنگ شده بود.
    لبخند عمیقی روی صورتم نقش بست. آروم گفتم:
    - منم.
    امیر شیطون خندید و گفت:
    - صورت نشسته هم قابل خوردنه‌ها.
    با حرص زدم تو بازوش که خندید و گفت:
    - من می‌رم تو هم بیا.
    باشه‌ای گفتم و از روی تخت بلند شدم.
    به دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم و لباسم رو با مانتوی زرشکی و شلوار مشکی و شال طرح‌دار زرشکی عوض کردم و ساعت چرم مشکی romanson رو که عمو دوسال پیش تولدم گرفته بود از توی کشو در آوردم و به مچم بستم و نگاهی بهش انداختم. ساعت ده بود. چادرمم برداشتم و به سالن رفتم. امیر روی کاناپه روبه‌روی تلویزیون نشسته بود و در حال تماشای مستندی تاریخی بود. به آشپزخونه رفتم. مامانم هم اونجا بود.
    - دختر تو چرا شوهرت رو دوساعت معطل می‌کنی، بدو دیگه زشته!
    پووفی کردم و سرم رو تکون دادم؛ سریع یه استکان چای و چندتا لقمه نوتلا خوردم و ظرفش رو هم شستم. از مامان خداحافظی سرسری‌ای کردم و برگشتم پیش امیر:
    - بریم، آماده‌ام.
    - خیلی خب.
    چادرم رو سرم گذاشتم و هم‌قدم باهاش از خونه زدیم بیرون.
    امیر ماشینش رو جلوی در خونه پارک کرده بود. سوار شدیم و ده دقیقه‌ی بعد رسیدیم خونه‌ی خودمون. امیر در رو باز کرد و خودش کنار رفت و گفت:
    - بفرمایید خانوم.
    با لبخند تشکری کردم و وارد خونه شدم. امیرم پشت من وارد خونه شد و در رو بست. راه اتاق مشترکمون رو پیش گرفتم، در اتاق باز بود، داخل رفتم که گفت:
    - کیان من می‌رم دوش بگیرم، هوله‌م رو می‌دی؟
    باشه‌ای گفتم و از کشوش هوله‌ش رو درآوردم و بهش دادم. تشکری کرد و رفت. لباسم رو با تاپ و شلوارک مشکی‌ای عوض کردم و به آشپزخونه رفتم. قهوه‌ی تلخی درست کردم و روی صندلی نشستم؛ کمی از قهوه رو نوشیدم و گذاشتمش روی میز که صداش اومد، چقدر زود در اومده بود! روبه‌روم نشست و گفت:
    - کیان منم می‌خوام.
    - باشه الان می‌ریزم برات.
    بلند شدم و براش قهوه ریختم. نگاه خیره‌ش رو روی خودم حس می‌کردم گفتم:
    - شیرین می‌خوری؟
    - آره خیلی نه
    کمی شکر هم به قهوه‌ش اضافه کردم و با قاشق کوچیکی هم زدم. به سمتش برگشتم که قهوه رو بهش بدم دیدم قهوه‌ی من رو داره می‌خوره
    حرصی صداش کردم که خندید و گفت:
    - جونم چیه!
    - چرا برا من رو خوردی؟
    - چه فرقی داره؟
    - دهنی بود، بدت نمیاد؟
    تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
    - بدم بیاد که کارم زاره
    آروم خندیدم و قهوه‌ش رو مزه مزه کردم، با شکرم بد نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا