- عضویت
- 2017/11/01
- ارسالی ها
- 375
- امتیاز واکنش
- 2,294
- امتیاز
- 371
- سلام بر بانوی بااستعداد.
تپش قلب فریدا از هفتاد در دقیقه خارج شد و جوری شروع به زدن کرد که گویی کیلومترها بیوقفه دویده است. حس میکرد زیباست؛ آنقدر زیبا که چشمها را به دنبال خود میکشاند. این مرد او را به اوج میرساند. یک زن دیگر چه میخواست؟
چیزی که سالها میخواست و کسی ندانسته بود. مردی چهلساله آن خواستهی بیستواندیساله را فتح کرده بود؛ همان به اوج رسیدن، همان زیباحسکردن.
از روی عادت، بهآرامی لبانش را تر کرد و با خجالت نهفته در صدایش گفت:
- سلام آقای ریورا.
خجالت این دختر را دوست داشت.
- میتونم باهات تو فضای آزاد حرف بزنم؟
فریدا دستپاچه شد؛ گونههایش قرمزی بیشتری یافت. همانطور که دست چپش را مشت کرده بود و دامنش را میفشرد، با دست راست به پشت دیهگو اشاره کرد که یک میز دونفره در باغچه کوچکشان قرار داشت.
- بفرمایید.
دیهگو نگاهی به او انداخت. این دختر پشت این چهره چه داشت که اینگونه او را بهسمتش جذب میکرد؟ واقعاً نمیدانست. هر حرکت این دختر عجیب بود. چیزی درونش نهفته بود که او را با چهلسال سن اینگونه تشنهی نگاهش کرده بود. حتی به عقلش هم نمیرسید که اینگونه گرفتار شود؛ گرفتار نگاه غمناک یک دختر که بیستسال از او کوچکتر بود. شاید هم فقط فکر میکرد گرفتار یک نگاه شده، چه معلوم!
بعد از نشستن، دیهگو یاد گل سرخی افتاد که از دخترکی گلفروش که برق نگاهش عجیب او را یاد فریدا میانداخت، خریده بود. با لبخندی گل را -که حال ساقهاش بهخاطر فشارهای دستش که سرچشمهگرفته از هیجان بالایش بود، خم شده بود- بهطرفش گرفت و گفت:
- برای تو.
«ریتم خندههایت را دوست دارم. تو بین آدمهای کره خاکی تافتهای جدابافتهای. بخند!»
خجل گل را که رنگ گونههایش را داشت، از او گرفت و در کنار دستش روی میز نهاد.
تپش قلب فریدا از هفتاد در دقیقه خارج شد و جوری شروع به زدن کرد که گویی کیلومترها بیوقفه دویده است. حس میکرد زیباست؛ آنقدر زیبا که چشمها را به دنبال خود میکشاند. این مرد او را به اوج میرساند. یک زن دیگر چه میخواست؟
چیزی که سالها میخواست و کسی ندانسته بود. مردی چهلساله آن خواستهی بیستواندیساله را فتح کرده بود؛ همان به اوج رسیدن، همان زیباحسکردن.
از روی عادت، بهآرامی لبانش را تر کرد و با خجالت نهفته در صدایش گفت:
- سلام آقای ریورا.
خجالت این دختر را دوست داشت.
- میتونم باهات تو فضای آزاد حرف بزنم؟
فریدا دستپاچه شد؛ گونههایش قرمزی بیشتری یافت. همانطور که دست چپش را مشت کرده بود و دامنش را میفشرد، با دست راست به پشت دیهگو اشاره کرد که یک میز دونفره در باغچه کوچکشان قرار داشت.
- بفرمایید.
دیهگو نگاهی به او انداخت. این دختر پشت این چهره چه داشت که اینگونه او را بهسمتش جذب میکرد؟ واقعاً نمیدانست. هر حرکت این دختر عجیب بود. چیزی درونش نهفته بود که او را با چهلسال سن اینگونه تشنهی نگاهش کرده بود. حتی به عقلش هم نمیرسید که اینگونه گرفتار شود؛ گرفتار نگاه غمناک یک دختر که بیستسال از او کوچکتر بود. شاید هم فقط فکر میکرد گرفتار یک نگاه شده، چه معلوم!
بعد از نشستن، دیهگو یاد گل سرخی افتاد که از دخترکی گلفروش که برق نگاهش عجیب او را یاد فریدا میانداخت، خریده بود. با لبخندی گل را -که حال ساقهاش بهخاطر فشارهای دستش که سرچشمهگرفته از هیجان بالایش بود، خم شده بود- بهطرفش گرفت و گفت:
- برای تو.
«ریتم خندههایت را دوست دارم. تو بین آدمهای کره خاکی تافتهای جدابافتهای. بخند!»
خجل گل را که رنگ گونههایش را داشت، از او گرفت و در کنار دستش روی میز نهاد.
آخرین ویرایش: