کامل شده رمان کوتاه نانحس | کار گروهی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
- چه پیچیده شد! خب حالا می‌خوای چیکار کنی؟
- خب معلومه، مثل همیشه همه چیز تو دلم می‌مونه، من که دیگه قصد ازدواج ندارم! تصمیم گرفتم کار کنم تا کم‌کم مستقل شم. به‌هرحال اونم زندگی خودش رو داره، تا ابد که نمی‌تونم پیشش باشم.
- می‌گم کیان چطوره این مدتی که پیششی مخش رو بزنی!
چشم‌غره‌ای بهش رفتم:
- خفه! اون من رو به چشم برادرزاده‌ش می‌بینه، بعدم شاید خودش یکی رو دوست داره، همه‌ی اینا به کنار، این‌دفعه اگه خانواده‌م بفهمن دیگه هیچ راهی واسه برگشت نمی‌مونه.
- من که می‌گم تو این چند وقت بسنجش، شاید اونم بهت حسایی داشته باشه.
گیلاسی طرفش پرت کردم که روپوشش کثیف شد، خنده‌ی شیطانی تحویلش دادم و مشغول خوردن بقیه‌ی کمپوتم شدم.
ساعت کاری که تموم شد از تکتم خداحافظی کردم و به طرف ایستگاه قدم برداشتم که مثل همیشه صدای بوقش من رو از جا پروند.
خوشحال از اومدنش، سوار ماشین شدم و پرانرژی سلام کردم.
مثل این چند روز خسته و بی‌حوصله جواب سلامم رو داد، پنچر به صندلی پشت دادم و به خیابون نگاه کردم، وقتی دنده رو عوض کرد، بوی عطرش پیچید تو بینیم.
با یه نفس عمیق بلعیدمش و چشمام رو از حس این بوی خوب بستم.
نمی‌دونم چه مرگم شده بود، حرفایی که به تکتم زدم خیلی احمقانه بود؛ ولی تاثیرش رو گذاشته بود.
شیطان وجودم من رو به سمت این دوست داشتن ممنوعه می‌کشوند و من بدون هیچ پافشاری با دل و جان همراهیش می‌کردم.
وقتی رسیدیم سریع لباسام رو عوض کردم و به آشپزخونه رفتم. زمانی که خونه‌ی خودمون بودم به زور سال تا سال به اصرار مامان غذا درست می‌کردم؛ اما الان...
حالم از این همه تغییر وضعیت خودم به‌هم می‌خورد؛ اما شیطان اجازه‌ی عقب‌نشینی نمی‌داد.
شروع به درست کردن الویه کردم و چقدر هم خوشمزه شد. چایی خوش‌رنگی تو لیوان خودش ریختم و براش بردم.
تو اتاق کارش مشغول بود، در زدم و وارد شدم.
چقدر عینک بدون قابش بهش میومد. بازم احساس تهوع، افکارم رو پس زدم و چای رو روی میز گذاشتم.
- هروقت کارتون تموم شد شام حاضره.
خشک تشکری کرد و من حرصی از این بی‌توجهی‌های این چند روزش، بیرون اومدم.
خیره به تلویزیون در افکارم غوطه‌ور بودم، نکنه مثل بقیه ازم بدش اومده! نکنه عاشق کسی باشه!
افکار کثیف، فکرم رو مغشوش کرده بودن که با صداش به خودم اومدم.
کنار اپن آشپزخونه وایساده بود و سینی چای دستش. سینی رو ازش گرفتم و میز رو با سلیقه چیدم.
- یادم میاد خونه‌ی خودتون انقدر باسلیقه و کدبانو نبودی!
حرفش آتیش زد به جونم، تنها به لبخندی اکتفا کردم و مشغول خوردن شامم شدم.
نکنه بفهمه و من رو از خونه‌ش بیرون کنه! یعنی انقد حرکاتم ضایع‌ست؟ باید بی‌خیال این علاقه‌ی مزخرف بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    ***
    بالاخره برگشت، خواستم بگم که چقدر دلم تنگش بود؛ اما فکرم رو پس زدم. اون فقط عموته کیانا، فقط عمو.
    - سلام، خسته نباشین.
    بعد از چند وقت بالاخره لبخند شیرینش رو دیدم.
    - سلام، ممنون. چای هست؟
    از لبخندش انرژی گرفتم:
    - بله هست، تا لباساتون رو عوض کنین چایم حاضره.
    سریع چای خوش‌رنگی دم دادم و کیک خونگی که درست کرده بودم رو تو ظرف قشنگی گذاشتم و منتظر شدم تا بیاد.
    امشب وقت خوبی برای گفتن قضیه مادام بود.
    همون‌طور که با حوله‌ی کوچیکش موهاش رو خشک می‌کرد روی مبل نشست. براش چای ریختم و روی مبل روبه‌روش نشستم:
    - سفر خوب بود؟
    - شکر خدا، بد نبود. تو این مدت کم و کسری نداشتی که؟
    - نه ممنون همه چی عالیه.
    نمی‌دونستم چجوری سر بحث رو باز کنم. هر وقت استرس داشتم پوست لبم رو می‌کندم و طاها این رو خوب می‌دونست:
    - چیزی می‌خوای بگی؟
    - راستش برام خواستگار اومده.
    نگاهم به سیب گلوش بود که به سختی بالا و پایین شد و حجم صدای کمش:
    - خواستگار؟!
    - بله.
    - خب؟
    - یه پیرزنی هست که یه چند وقتیه میاد آزمایشگاه برای تزریق انسولینش، چند روز پیش هم با پسرش اومد و بهم پیشنهاد ازدواج داد. پسرش 34 سالشه و فروشگاه موادغذایی داره و یه بارم ازدواج کرده...
    - کافیه.
    با صدای دادش سرم رو بلند کردم و به صورت برافروخته‌ش نگاه کردم.
    - جواب منفی بده.
    متعجب نگاهش کردم:
    - آخه چرا؟ من نمی‌خوام سربارتون باشم عمو، مطمئناً شما هم سختتونه، این مورد با همه‌ی شرایط من موافقه و مشکلی نداره...
    - من جوابم رو گفتم، دیگه هم نمی‌خوام چیزی بشنوم.
    بلند شد تا به طرف اتاقش بره؛ اما برگشت:
    - بذار حرفی رو که چندین ساله تو دلم مونده رو بهت بگم، یه بار این خبط رو کردم و گذاشتم ازدواج کنی و از دستم بری؛ اما دیگه همچین کاری نمی‌کنم.
    تو کسی هستی که من با تموم وجودم دوستش دارم؛ ولی این همه سال رابـ ـطه‌ی عمو و برادرزاده‌ایمون این اجازه رو نمی‌داد که حسم رو منتقل کنم بهت.
    روبه‌روم روی زمین نشست و من تنها با حیرت نگاهش می‌کردم.
    - هروقت خواستم به این موضوع فکر کنم نتونستم، نمی‌خواستم با حس احمقانه‌م آزارت بدم و از خودم دورت کنم. خواستم با امیر ازدواج کنی شاید که از فکرت دربیام؛ اما نشد. می‌دونی، همه اشتباه می‌کنن، تو نحس نیستی. تمام اینا برای این بود که تو از اول مال من بودی.
    چقدر این طاهای روبه‌روم خودخواه بود و من نمی‌دونستم؛ اما هرچی که بود من دوستش داشتم، با تمام وجودم.
    - کیانا می‌خوام بدونم که تو هم دوسم داری یا نه؟ می‌خوام بدونم با من می‌مونی؟
    الان وقت گفتن بود؟! کارم اشتباه نباشه!
    گفتم، هرچی که تو این سالا رو دلم مونده بود رو گفتم.
    گفتم که هیچ‌وقت به عنوان عمو نپذیرفتمش.
    گفتم که تمام خلق‌وخو‌هاش رو می‌دونم.
    گفتم که انقدر دوسِش دارم که حاضرم پای سختیاش وایسم.
    اون شب هردو به علاقه‌ای اعتراف کردیم که از نظر خانواده‌م ممنوعه بود؛ اما من این بار دیگه نمی‌خواستم با تصمیم اونا زندگی کنم، این بار خودم برای خودم تصمیم می‌گرفتم.
    ما باهم ازدواج کردیم و وقتی پدرم این خبر رو شنید هردومون رو طرد کرد؛ اما مادرم و کیارش خوشحال شدن و الان گاهی بهمون سر می‌زنن.
    به قول مادرم، پدرم هم یه روزی تسلیم می‌شه و ما رو می‌پذیره.
    زندگی بالا و پایین زیاد داره، سختی و خوشی کنار هم معنا پیدا می‌کنه. مهم نیست که آدمای اطرافت چی می‌گن، تو دنبال هدفت باش. بالاخره اونی که باید همراه زندگیت بشه میاد و با هم آینده رو می‌سازید،
    پس قوی به راهت ادامه بده.



    دوستان ببخشید اگه خیلی یهویی و بد تمومش کردم امیدوارم از خوندنش لـ*ـذت ببرید.
    97/4/28
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    <ghazaleh>

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    67
    امتیاز واکنش
    3,155
    امتیاز
    406
    خسته نباشی عزیزم
    نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتی رمان رو تموم کنی یکم ناراحت شدم چون دوست داشتم بدون ادامه اصل رمان چطوریه!اما خب حتما مشکلی بوده
    در کل موفق باشی:-)
     

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036

    ممنون گل دختر
    آره خودم هم ایده زیاد داشتم ولی به دلیل مشغله و نبود دوستم دیگه مجبور شدم به زودی تمومش کنم
    ممنون از همراهیت مهربون جان♡
     

    .:~LiYaN~:.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/02
    ارسالی ها
    1,192
    امتیاز واکنش
    9,314
    امتیاز
    763
    محل سکونت
    بـنـدرلـنـگـه


    u2uo8kblekc4s3wslz4.png
     

    negah

    موسس سایت
    عضو کادر مدیریت
    مدیریت کل
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    3,346
    امتیاز
    551
    محل سکونت
    همسایه ی خلیج فارس
    با تشکر از نویسنده
    رمان جهت دانلود در سایت قرار گرفت

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا