- عضویت
- 2017/06/09
- ارسالی ها
- 34
- امتیاز واکنش
- 395
- امتیاز
- 171
داخل حیاط داشتم قدم میزدم که سعید اومد کنارم و گفت
_ بیا بریم داخل جنگل باید یادت بدم چطور از خودت دربرابر شکارچی ها دفاع کنی!
بدون حرف دنباش به سمت جنگل راه افتادم . بالاخره به وسط جنگل رسیدم !
سعید سریع به هم حمله ور شد و مدام باهم تمرین میکرد اون روز تا غروب تمرین کردیم حتی نزاشت ناهار بخوریم!
_سعید خسته شدم بسه دیگه!
سعید_نه تا اخر شب باید تمرین کنیم! باید اماده ی هر اتفاقی باشیم تازه این روزه اوله هر روز انقدر باهات تمرین میکنم!
دوباره شروع به تمرین کردیم که پریا با سبد غذا اومد نزدیکمون و داد زد بیاید غذا بخورید!
منو سعید تمرین رو متوقف کردیم و به ست پریا حرکت کردیم بالحنی خنده دار گفتم ببینیم عمه برامون چی درست کرده!
پریا_عمه درست نکرده من درست کردم!
_سم نریخته باشی توش بخوای بکشیم.
پریا_ناراحتی نخور؟
سعید_نکته هیچ وقت به دست پخت یه زن گیر نده!
_حتما اویزه ی گوشم میکنم !
بعد از خوردن غذا پریا وسایل رو جمع کرد و رفت من سعید کمی روی زمین نشستیم که سعید گفت به اسمون نگاه کن!
نگاهی به اسمون کردم سیاه سیاه بود اما من مشکلی برای دیدن نداشتم.
_جالبه هیچ مشکلی برای دیدن ندارم!
سعید_خوب پس چشمات تو تاریکی خوب میبینن!یکم دیگه تمرین میکنیم بعد میرم پیش بچه ها.راستی رادین فکنم این پریا از تو خوشش اومده!
_چی اون نمیخواد سر بتنم باشه!
سعید_تو زنـ*ـا رو نمیشناشی؛زن منم این طوری بهم ابرازعلاقه میکرد یکم خودتو نشون بده!
جوابی ندادم و شروع به تمرین کردیم حدود ساعت یک ونیم بود که رسیدیم خونه همه خوابیده بودن رو کاناپه دراز کشیدم و هندزفری هامو تو گوشم گذاشتم تا خوابم ببره.
چشمم اروم رو هم رفت و خوابم برد.
با نوری که به صورتم میخورد از خواب بیدار شدم فکر کردم صبح شده ولی وقتی به ساعت نگاه کردم ساعت چهار ونیم بود.اصلا احساس خستگی نمیکرد
با خودم گفتم بیا بریم داخل جنگل یه چرخی بزنیم . لباس هام روعوض کردم و به سمت جنگل حرکت کرد کمی که راه رفتم به یه کلبه رسیدم .
وارد خونه شدم ونگاهی به اطرف کردم یه زن با ردای سیاه داخل کبله نشسته بود قدمی به عقب برداشتم که متوجهم شد برگشت و گفت:
زن_تو کی هستی؟اهان رادین تویی!
با من و من گفتم :تو اسم منو از کجا میدونی؟
اروم بهم نزدیک شد و نگاهی بهم کرد و چشمی رو از توی لباسش بیرون اورد وبهم تعارف کرد چندشم شد و گفتم:
_نمیخوام.....ازم دورش کن.
زن_زیاد مهم نیست!خیلی خوب راستی رادین چه خبر از دایت؟
_تو دایی منو میشناسی؟
زن_آوازه ی تو و داییت همه جا پیچیده بنظرت نباید بدونم!داییت رو زخمی فرستادی به دنیای خودش ولی هنوز زندس.
وقتی گفت زندس سریع از خونه خارج شدم و چهره ی داییم رو توی ذهنم تصور کردم و کمی بعد دنیای اطرافم شروع به نغییر کرد.وارد محیطی سیاه رنگ شده بودم که با نور شمع روشن شده بود. داشتم به اطراف نگاه کردم کمی بعد در باز شد و مردی با ردای سیاه وارد اتاق شد با دیدن من قدمی به عقب برداشت و باحنی نگران گفت:
_رادین اینجا چیکار میکنی واسه چی اومدی اینجا؟
جلو رفتم و دایی محسن و تو اغوش گرفتم و با بغز گفتم
_دایی خودتی زنده ای!خیلی دلم برات تنگ شده بود.
_ بیا بریم داخل جنگل باید یادت بدم چطور از خودت دربرابر شکارچی ها دفاع کنی!
بدون حرف دنباش به سمت جنگل راه افتادم . بالاخره به وسط جنگل رسیدم !
سعید سریع به هم حمله ور شد و مدام باهم تمرین میکرد اون روز تا غروب تمرین کردیم حتی نزاشت ناهار بخوریم!
_سعید خسته شدم بسه دیگه!
سعید_نه تا اخر شب باید تمرین کنیم! باید اماده ی هر اتفاقی باشیم تازه این روزه اوله هر روز انقدر باهات تمرین میکنم!
دوباره شروع به تمرین کردیم که پریا با سبد غذا اومد نزدیکمون و داد زد بیاید غذا بخورید!
منو سعید تمرین رو متوقف کردیم و به ست پریا حرکت کردیم بالحنی خنده دار گفتم ببینیم عمه برامون چی درست کرده!
پریا_عمه درست نکرده من درست کردم!
_سم نریخته باشی توش بخوای بکشیم.
پریا_ناراحتی نخور؟
سعید_نکته هیچ وقت به دست پخت یه زن گیر نده!
_حتما اویزه ی گوشم میکنم !
بعد از خوردن غذا پریا وسایل رو جمع کرد و رفت من سعید کمی روی زمین نشستیم که سعید گفت به اسمون نگاه کن!
نگاهی به اسمون کردم سیاه سیاه بود اما من مشکلی برای دیدن نداشتم.
_جالبه هیچ مشکلی برای دیدن ندارم!
سعید_خوب پس چشمات تو تاریکی خوب میبینن!یکم دیگه تمرین میکنیم بعد میرم پیش بچه ها.راستی رادین فکنم این پریا از تو خوشش اومده!
_چی اون نمیخواد سر بتنم باشه!
سعید_تو زنـ*ـا رو نمیشناشی؛زن منم این طوری بهم ابرازعلاقه میکرد یکم خودتو نشون بده!
جوابی ندادم و شروع به تمرین کردیم حدود ساعت یک ونیم بود که رسیدیم خونه همه خوابیده بودن رو کاناپه دراز کشیدم و هندزفری هامو تو گوشم گذاشتم تا خوابم ببره.
چشمم اروم رو هم رفت و خوابم برد.
با نوری که به صورتم میخورد از خواب بیدار شدم فکر کردم صبح شده ولی وقتی به ساعت نگاه کردم ساعت چهار ونیم بود.اصلا احساس خستگی نمیکرد
با خودم گفتم بیا بریم داخل جنگل یه چرخی بزنیم . لباس هام روعوض کردم و به سمت جنگل حرکت کرد کمی که راه رفتم به یه کلبه رسیدم .
وارد خونه شدم ونگاهی به اطرف کردم یه زن با ردای سیاه داخل کبله نشسته بود قدمی به عقب برداشتم که متوجهم شد برگشت و گفت:
زن_تو کی هستی؟اهان رادین تویی!
با من و من گفتم :تو اسم منو از کجا میدونی؟
اروم بهم نزدیک شد و نگاهی بهم کرد و چشمی رو از توی لباسش بیرون اورد وبهم تعارف کرد چندشم شد و گفتم:
_نمیخوام.....ازم دورش کن.
زن_زیاد مهم نیست!خیلی خوب راستی رادین چه خبر از دایت؟
_تو دایی منو میشناسی؟
زن_آوازه ی تو و داییت همه جا پیچیده بنظرت نباید بدونم!داییت رو زخمی فرستادی به دنیای خودش ولی هنوز زندس.
وقتی گفت زندس سریع از خونه خارج شدم و چهره ی داییم رو توی ذهنم تصور کردم و کمی بعد دنیای اطرافم شروع به نغییر کرد.وارد محیطی سیاه رنگ شده بودم که با نور شمع روشن شده بود. داشتم به اطراف نگاه کردم کمی بعد در باز شد و مردی با ردای سیاه وارد اتاق شد با دیدن من قدمی به عقب برداشت و باحنی نگران گفت:
_رادین اینجا چیکار میکنی واسه چی اومدی اینجا؟
جلو رفتم و دایی محسن و تو اغوش گرفتم و با بغز گفتم
_دایی خودتی زنده ای!خیلی دلم برات تنگ شده بود.
آخرین ویرایش: