رمان آشیانه ی تاریکی|mr.armin.nrz کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mr.Armin.Nrz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/09
ارسالی ها
34
امتیاز واکنش
395
امتیاز
171
داخل حیاط داشتم قدم میزدم که سعید اومد کنارم و گفت

_ بیا بریم داخل جنگل باید یادت بدم چطور از خودت دربرابر شکارچی ها دفاع کنی!

بدون حرف دنباش به سمت جنگل راه افتادم . بالاخره به وسط جنگل رسیدم !

سعید سریع به هم حمله ور شد و مدام باهم تمرین میکرد اون روز تا غروب تمرین کردیم حتی نزاشت ناهار بخوریم!

_سعید خسته شدم بسه دیگه!

سعید_نه تا اخر شب باید تمرین کنیم! باید اماده ی هر اتفاقی باشیم تازه این روزه اوله هر روز انقدر باهات تمرین میکنم!

دوباره شروع به تمرین کردیم که پریا با سبد غذا اومد نزدیکمون و داد زد بیاید غذا بخورید!

منو سعید تمرین رو متوقف کردیم و به ست پریا حرکت کردیم بالحنی خنده دار گفتم ببینیم عمه برامون چی درست کرده!

پریا_عمه درست نکرده من درست کردم!

_سم نریخته باشی توش بخوای بکشیم.

پریا_ناراحتی نخور؟

سعید_نکته هیچ وقت به دست پخت یه زن گیر نده!

_حتما اویزه ی گوشم میکنم !

بعد از خوردن غذا پریا وسایل رو جمع کرد و رفت من سعید کمی روی زمین نشستیم که سعید گفت به اسمون نگاه کن!

نگاهی به اسمون کردم سیاه سیاه بود اما من مشکلی برای دیدن نداشتم.

_جالبه هیچ مشکلی برای دیدن ندارم!

سعید_خوب پس چشمات تو تاریکی خوب میبینن!یکم دیگه تمرین میکنیم بعد میرم پیش بچه ها.راستی رادین فکنم این پریا از تو خوشش اومده!

_چی اون نمیخواد سر بتنم باشه!

سعید_تو زنـ*ـا رو نمیشناشی؛زن منم این طوری بهم ابرازعلاقه میکرد یکم خودتو نشون بده!

جوابی ندادم و شروع به تمرین کردیم حدود ساعت یک ونیم بود که رسیدیم خونه همه خوابیده بودن رو کاناپه دراز کشیدم و هندزفری هامو تو گوشم گذاشتم تا خوابم ببره.

چشمم اروم رو هم رفت و خوابم برد.

با نوری که به صورتم میخورد از خواب بیدار شدم فکر کردم صبح شده ولی وقتی به ساعت نگاه کردم ساعت چهار ونیم بود.اصلا احساس خستگی نمیکرد

با خودم گفتم بیا بریم داخل جنگل یه چرخی بزنیم . لباس هام روعوض کردم و به سمت جنگل حرکت کرد کمی که راه رفتم به یه کلبه رسیدم .

وارد خونه شدم ونگاهی به اطرف کردم یه زن با ردای سیاه داخل کبله نشسته بود قدمی به عقب برداشتم که متوجهم شد برگشت و گفت:

زن_تو کی هستی؟اهان رادین تویی!

با من و من گفتم :تو اسم منو از کجا میدونی؟

اروم بهم نزدیک شد و نگاهی بهم کرد و چشمی رو از توی لباسش بیرون اورد وبهم تعارف کرد چندشم شد و گفتم:

_نمیخوام.....ازم دورش کن.

زن_زیاد مهم نیست!خیلی خوب راستی رادین چه خبر از دایت؟

_تو دایی منو میشناسی؟

زن_آوازه ی تو و داییت همه جا پیچیده بنظرت نباید بدونم!داییت رو زخمی فرستادی به دنیای خودش ولی هنوز زندس.

وقتی گفت زندس سریع از خونه خارج شدم و چهره ی داییم رو توی ذهنم تصور کردم و کمی بعد دنیای اطرافم شروع به نغییر کرد.وارد محیطی سیاه رنگ شده بودم که با نور شمع روشن شده بود. داشتم به اطراف نگاه کردم کمی بعد در باز شد و مردی با ردای سیاه وارد اتاق شد با دیدن من قدمی به عقب برداشت و باحنی نگران گفت:

_رادین اینجا چیکار میکنی واسه چی اومدی اینجا؟

جلو رفتم و دایی محسن و تو اغوش گرفتم و با بغز گفتم

_دایی خودتی زنده ای!خیلی دلم برات تنگ شده بود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    دایی محسن_اره خودمم زنده و سرحال جوابم رو ندادی چطوری اومدی اینجا.

    _یاد گرفتم طی العرض کنم صورتتون رو تصور کردم و اومدم اینجا؟

    عمو محسن_سریع باید برگری!

    _نه من تا مادرمو نبینم از اینجا نمیرم!

    دایی_چن وقت دیگه مادرت ازاد میشه بعدش میایم دیدت حالا سریع از اینجا برو!

    با کلی کلنجار رفتم مجبورم کرد که برگردم.خیالم راحت شده بود مطمئن بودم داییم و مادرم هر دو زندن!

    ساعت شیش بود که به ویلا برگشتم هنوز وارد هال نشده بودم که سعید اومد کنارم و گفت

    سعید_عمو حسن گفته باید بری دانشگاه!سریع برگرد تهران بعد کلاست هم بیا اینجا دوباره!

    بدون حرف سرم رو پایین انداختم وخونه ی شایان و اهورا رو تصور کردم

    داخل اتاق بودم هنوز کولم دست نخوره اونجا بود ولی خوبیش این بو که برام شسته بودنش دیگه خونی نبود.

    وارد حال شدم دیدم هر دوتا شون خوابیدن کمی نشستم . بعد از گذاشت نیم ساعت داد زدم بیدار شید حوصلم سرفت که اهورا عین توپ بیدار شد و با خواب الودگی گفت:

    اهورا_من بیدارم... بیدارم!

    چشمش که به من افتاد داد رد رادین خودتی واقعا؟

    شایان_اهورا بگیر بخواب رادین رفته!

    با لگد زدم تو سرش گفتم :بیدار شو تازه رسیدم اومدم دیدنتون!

    اهورا عین بز نگام میکرد و هی میگفت تو رادینی؟

    _ای درد و مرض رادینم دیگه!

    بالاخره شایانم بلند شد و با دیدن من خواست از تعجب شاخ در بیاره؟

    شایان_جدی رادین خودتی؟
     

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    _یباره دیگه بگید خودتی میزنم لهتون میکنم؟ اهورا بلند شو صبحونه درست کن میخوایم بریم دانشگاه!

    اهورا_باشه قربان!

    اهورا وشایان با هم بلند شدن رفتن و دست و صورتشون و شستن و اومدن!

    اهورا رفت داخل اشپزخونه و مشغول درست کردن صبحونه شد!

    من شایانم باهم مشغول حرف زدن شدیم.

    شایان_تو این یک ماه که رفتی کجا ها بودی چیکارا کردی بگو؟

    _ فعلا که شمال زندگی میکنم. حالا که جنم راحت میتونم این و اون ور بشم بخاطر همین سریع میان تهران و برمیگردم!

    شایان_تا کی اینجایی ؟

    _شاید یه هفته ای پیشتون بمونم بعد برگردم!

    اهورا بالاخره با سینیی صبحونه اومد کنارمون نشست با هم شروع به خوردن کردیم. ساعت ساعت هشت بود از خونه زدیم بیرون و به سمت دانشگاه حرکت کردیم.

    اهورا_رادین شنیدیم میخوای امشب بهمون شام بدی!

    _اه.......باشه فقط شما منو حساب کنید!

    شایان_هر کی خودشو حساب میکنه!الان اهورا انقدر غذا سفارش میده که باهاش میشه گداهای شهر رو سیر کرد!

    به دانشگاه رسیدم از ماشین پیاده شدیم و به سمت محوطه دانشگاه حرکت کردم که نیلوفرو دوستاش به سمتمون اومد.پفی کردم که شایان به سمتش رفت!

    نیلوفر_سلام شایان خوبی چند وقت بود نه پیام میدادی نه زنگ میزدی؟

    شایان_علیک سلام!کمی مشکل برا پیش اومد وقت نمیکردم

    شایان و نیلوفر داشتن باهم حرف میزدن منو اهورا هم منتظر شایان بودم که چشم به دوستای نیلوفر افتاد باورم نمی شد پریا بود اون یکی رو نمیشناختم.

    پریا با ایما و اشاره بهم فهموند که بیا کارت دارم.

    به سمت نیمکت حرکت کردیم و سر نیمکت نشستیم یدفعه صدای پریا تو مغزم پچید(کی از شمال اومدی؟ خواستم بهت کیک بدم نبودی)

    کنارم یه پلاستیک گذاشته رفت. نگاهی به کیک ها کردم بنظر خوشمزه میومد.

    نمیدونم داشت یه حس عجیبی درونم نسب بهش ایجاد شده بود.باصدای شایان به خودم اومدم.

    شایان_بلند شو بریم الان کلاس شروع میشه!

    به سمت کلاس حرکت کردیم وارد کلاس شدیم احساس کردم فضا برام سنگین شد . به سختی نشستم روی یکی از صندلی ها نشستم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    توی کلاس همش سر گیجه داشتم اما بروز نمیدادم. بعد از کلاس سوار ماشین شدیم و به سمت رستوران نزدیک دانشگاه حرکت کردیم. حدود ساعت هشت و نیم بود که به رستوران رسیدم.

    _خیلی خوب شفارش بدید؟

    شایان_هرچی تو بخوری منم میخورم!

    اهورا_من کوبیده میخوام!

    _باشه!شایان من ماهیچه میخورم تو میخوری؟

    شایان سری به نشونه ی تیید تکون داد رفتم سفارش دادم و به سمت میز حرکت کردم دوباره احساس کردم فضا دوباره سنگین شد راهم رو به سمت سرویس بهداشتی تغییر دادم .
    صورتم رو اب زدم نگاهی به اینه کردم که یه زن با لباس سفید داخل اینه ایستاده بود نگاهی به پشت سرم کردم کسی نبود دوباره داخل اینه رو نگاه کردم هنوز اونجا بود قدمی به عقب برداشتم که احساس کردم به چیز بر خورد کردم به پست سرم نگاه کردم زن پست سرم ایستاده بود نگاهی به صورتش کردم هیچ حسی نداشت.

    دستش رو بالا اورد وارد شکمم کرد خون به شروع به پاشیدن کرد چاقوی از زیر جیبش در اورد و وارد دستم کرد نگاهی به گردنم کرد و خنده ی تلخی رو لباش نشست و گفت:

    _تو پسرم رو کشتی حالا من تو رو میکشم!

    جملش تموم شد و به سمتم حمله کرد ضربش رو جاخالی دادم طوری که چاقوش تو دیوار گیر کرد با لگد از چاقوش دورش کردم چاقو رو از دیوار دراوردم و به سمتش حمله کردم تمام دست و پاهاش رو زخمی کردم اما دلم نیومد بکشم ولش کردم.
    خونه رو توی ذهنم تصور کردم وارد اتاق شدم با باند زخمام رو بستم و لباس های خونیم رو عوض کردم ودوباره رستوران رو تصور کردم از دست شویی بیرون اومدم که دیدم شایان اهورا دنبالم میگردن از دست شویی اومد بیرون که زخمام تیر کشیدن و به زور گفتم اینجام هر دوشون کمک کردن . سر میز نشستیم و ماجرارو براشون تعرف کردم.

    شایان_اگه اینجا خطر ناکه بلندشیم بریم؟

    _دیگه خطر رفع شده!

    شام رو خوردیم سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم حدود ساعت ده بود که رسیدم خونه هنوز زخمام تیر میکشید ولی قابل تحمل بود. هنوز از در هال نگذشته بودم که از روی زمین افتادم چشمام دود میزد.

    میدیدم که شایان اهورا دارن به سمتم میان که دوتا هیکل سیاه بزرگ پشت سرشون دیدم خواستم بهشون بگم فرار کیند اما جون نداشتم.

    هر دوتا شون بالا سرم اومد که با تمام قدرت به با انگشت به پشت سرشون اشاره کردم.

    روشون بر گردوندن اما دریر شده بود.....چشمام اروم بسته شد دیگه هیچی ندیدم.

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    چشمام رو اروم باز کردم رو تخت بیمارستان دراز کشیده بودم بزور از جام بلند شدم نگاهی به تخت بغلی کردم شایان بی هوش اونجا افتاده بود کنار تختش ایستادم دستش رو گرفتم و نگاهی بهش کردم دستاش گرم بود انقدر که خیالم راحت شد.

    دنبال اهورا گشتم اما داخل اتاق نبود. باخودم گفتم حتما چیزیش نیست رفته خونه کمی استراحت کنه برگرده. پرستار وارد اتاق شد و با دیدن من از تعجب داشت شاخ درمی یود سریع از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه با دکتر برگشت دکتر کمی معاینم کرد و گفت:

    دکتر_اقا مشکلی ندارید؟

    _نه!حالم خوبه.ببخشید ما همراهی نداشتیم؟

    دکتر_بله اتفاقا الان اومد.

    _الان کجاست؟

    دکتر_فکنم داخل سالن نشسته.

    با عجله از اتاق جارج شدم که دیدم عمو حسن داخل سالن نشسته از استرس قدمی به عقب برداشتم به سمت اتاق حرکت کردم. و با صدای بلند گفتم:

    _اقای دکتر ما چند نفر بودیم که اوردنمون؟

    دکتر_اقا اروم تر... سه نفر بودین ولی یکی تون به علت اینکه بیماری قلبی داشت ایست قلبی کرده و فوت شد.

    با من و من گفتم :ا...ا...یست قلبی کرده!

    افتادم سرزمین و شروع به گریه کردم گریم رو نمی تونستم گریم رو متوقف کنم . که دست گرمی رو شونم نشست باورم نمیشد درست میدم اهورا بود!

    _اهورا خو...خو...دتی؟

    اهورا_اره خودمم...چه خبر؟

    _خبر.... خبر خوبی والا ندارم!

    اهورا_مگه همیشه باید خبرا خوب باشه؟

    سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم .

    اهورا_حالا چرا نارحتی؟

    _یکی از بهترین رفیقام مرده میخوای خوشحال باشم!

    اهورا_من که الان روحم پس تو اون دنیام !

    _دکترا گفتن بخاطر ایست قلبی مردی!

    اهورا_میدونم....از خیلی وقت پیش میدونستم!

    _از کجا میدونستی؟

    اهورا_یادته یه روز داشتی توی خواب حرف میزدی؟

    _اره خوب که چی؟

    اهورا_اونجا تو گفتی که من ایست قلبی میکنم و میمیرم!

    _شما که صدای منو ضبط کردین همچین چیزی نگفته بودم!

    اهورا_وقتی داشتی توی خواب حرف میزدی مرگ هممون رو پیش گویی کردی!

    _خوب بهم بگو شاید بتونم جلوش رو بگیرم؟

    اهورا_بعضی چیزا رو نباید گفت اگر بگم زندگیت بی مزه میشه!بعد تو میشینی منتظر مرگت بخاطر همین بهت نمی گم!

    _خوب بهم بگو شایان کی میمره شاید بتونم جلوشو بگیرم!

    اهورا با لبخندی تلخ گفت:

    اهورا_شایان بعد از تو میمیره!

    چشمام رو بستم و بعد از باز کردن اهورا رفته بود. دوباره شروع به گریه

    کردم.
    .
    .

    کلامی از نویسنده:

    ( کسانی که به من افتخار میدن و این رمان رو میخونن شاید وقتی به اینجا برسن دیگه دلشون نخواد ادامه بدن ولی تا اخر بخونید شاید پایان خوشی داشته باشه)
    .
    .

    دست های گرم عمو حسن رو شونم رو احساس کردم.

    عموحسن_ خوب بیاربریم کافه همه منتظرتن!

    بدون حرف لباس هامو پوشیدم ودوباره نگاهی به شایان کردم و رفتم.

    توی تاکسی رفتم به زمانی که با بچه ها بود چرا اخه باید برای من همچین اتفاقی می افتاد. با خودم گفتم ارتباطم برای همیشه با شایان قطع میکنم.
    نمی خوام اونم اسیب ببینه اهورا را رو از دست دادم شایان رو دیگه از دست نمیدم. حدود ساعت هفت و نیم بود که به کافه رسیدیم !

    وارد کافه شدیم . مینا اومد که باهام بازی کنه اما بدون محل از کنارش رد شدم. سریع وارد اتاقم شدم روی تخت دراز کردم.

    بعد از چند دقیقه در باز شد فرهاد وارد اتاق شد . با صدایی ناراحت گفتم:

    _درم پشت سرت ببند!

    فرهاد_میدونم سخته اما کاریش نمیشه کرد.

    _میدونم،باید برم!

    فرهاد_کجا میخوای بری ؟

    _باید برم قاتل های اهورا رو پیدا کنم!

    فرهاد_من تو اون دنیا دوستایی دارم بهشون میگم پیداشون کنن اما فعلا کار احمقانه ای نکن!

    _منو ببخش که تو این شرایت ترکتون میکنم!

    عموحسن مثل همیشه با چهره ای مهربون وارد شد و گفت:

    عموحسن_مگه دنبال انتقام نیستی؟به حرف فرهاد گوش بده پیداشون کن بعد بکششون!

    نمی دونم این چه چیز مزخرفیه که دارم سریع قانع میشم.

    عمو حسن فرهاد رفتن بیرون. رو تختم دراز کشیدم و اروم چشمام رو بستم!

    ساعت نه بود از خواب بیدار شدم.

    بلند شدم نشستم و به اتفاقات فکر میکردم و خودم رو سرزنش میکرم. دوست داشتم تمام ماجرار و برای یکی تعرف کنم.

    کمی بعد در باز شد و پریا با یه ظرف کیک ابمیوه وارد شد.

    _دستت درد نکنه! بزارش روی میز!

    پریا_نیازی به تشکر نیست !دوست داری حرف بزنیم!

    سری به نشونه تایید تکون دادن.

    پریا_خوب بگو گوش میدم.

    باخودم گفتم انقدر باهاش حرف زدم که خودم سیر شدم فکنم سرش رو درد اوردم.نمی دونم چرا اما بهش یه جورایی بهش علاقه مند شده بودم اما باید این حس رو توی خودم باید سرکوب کنم!

    پریا_نیازی نیست سرکوبش کنی!

    _چی رو نیاز نیست سرکوب منم!؟

    پریا_ذهنت رو تونستم بخونم!

    با من ومن گفت:خوب که چی باید بخیال شی نمیشه که؟

    پریا_چرا میشه چرا نشه؟!

    سرم رو پایین انداختم و گفتم: تو راضی هستی ؟

    پریا_ اره راضیم!

    _خیلی خوب بعد از چهلم دوستم به همه میگیم خوبه!؟

    سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و از اتاق بیرون رفت!

    ازجام بلند شدم و به سمت اتاق عمو حسن حرکت کردم در زدم و وارد شدم

    عموحسن_بهتری رادین؟

    _اره عمو به لطف شما یه سوال داشتم؟

    عموحسن_بپرس سر پا گوشم؟

    _ما جنا میتونیم قیافه همونو تغییر بدیم؟

    عموحسن_اره می تونیم اما برای چی مخوای؟

    _برای مراسم دوستم نمیخوام با شکل خودم برم داخل مراسمش اگه شایان ببیندم برام بد میشه؟

    عموحسن_باشه یادت میدم.
     

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    ازماشین پیاده شدم و به سمت مزار اهورا حرکت کردم کلی ادم اونجا جمع شده بود شایان کنار قبر نشسته بود و داشت گریه میکرد اون لحظه از شدت ناراحتی قلبم درد گرفت خیلی دوست داشتم برم دستم رو بزارم روشونش بگم من اینجام کنارتم داداش گریه نکن.

    جلو رفتم و به مزار اهورا نگاه کردم اشک تو چشمام حلقه زد و شروع به گریه کردم.

    شایان نگاهی بهشم کرد و گفت:

    شایان_میشناختیش؟

    _بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی!

    دوباره بهم نگاه و از جاش بلند شد محکم بغلم کرد اروم در گوشم گفت:

    شایان_رادین....دیدی از پیشمون رفت!

    نمی دونم از کجا فهمید که منم ولی نامردی نکردم و گفت:

    _اره میدونم جاش بهشت دیگه گریه نکن داداش!

    نشستم و سیر گریه کردم فقط تو فکر انتقام بودم.

    بعد مراسم به سمت کافه حرکت کردم. حدود ساعت هفت و نیم به کافه رسیدم که عمو حسن جلو اومد گفت:

    عمو حسن_امروز چهلمش بود درسته؟

    _اره دیگه تموم! هنوز قاتلا رو پیدا نکردن؟

    عمو حسن_نه ولی بهشون نزدیکیم!

    وارد اتاقم شدم ولباس هامو عوض کردم روی تخت دراز کشیده بودم که بعد از چند دقیقه پریا وارد اتاق شد و روی صندلی نشست.

    پریا _چه اتاق تمیزی داری!

    _میدونم !چه خبر؟!

    پریا _خبر خواصی نیست؛ راستی امروز چهلم دوستت بود؟

    _اره دیگه تموم ولی باید هرکی که اهورا رو کشته پیدا کنم و بکشمش!

    پریا_نمیخواد انقدر کشت و کشتار راه بندازی از وقتی دوستت مرده هی میگی باید قاتلش رو پیدا کنم و بکشم!رادین راستی کی به بقیه واسه اون قضیه میگی؟

    _نمی دونم هرموقع که تو بخوای!

    پریا_بزار واسه هفته ی دیگه خوبه؟

    _باشه خیلی هم خوبه!

    پریا داشت از اتاق میرفت بیرون که فرهاد عین فشنگ وارد اتاق شد و گفت

    فرهاد_پیدا شون کردیم!

    _چی؟! واقعا!

    سریع اماده شدم و با فرهاد از کافه بیرون زدیم.

    _خوب کجان؟

    فرهاد_یه خرابس بیرون شهر اونجا میریم !

    سوار ماشین و به سمت خرابه حرکت کردیم حدود ساعت دوازده بود که بالاخره خرابه رو پیدا کردیم.

    فرهاد_خوب اینجاس دیگه پیاده شو!

    _باشه بریم سریع کار و تموم کنیم بیام!

    فرهاد_باشه بریم!

    از ماشین پیاده شدیم واسمون سیاه بود اما نور ماه کمی اسمون روشن کرده بود. وارد خرابه شدیم کمی جلور رفتیم که احساس کردم چیزی داره بهمون نزدیک میشه صدای قدمهای سنگینی رو پشت سر احساس کردم چاقو رو از جیبم در اوردم با یه حرکت به عقب حمله کردم اما چیزی نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    فرهاد_چی شد چیزی احساس کردی؟

    _اره ولی غیب شد انگار!

    کمی جلو رفتیم که دیدم دو جن قوی هیکل به سمتمون حمله ور شدن منو فرهادم متقابلا به سمت شون حمله کردیم .

    چاقو رو داخل شکم جن کردم نگاهی به فرهاد کردم دیدم بیهوش شده حالا باید با دوتا جن میجنگیدم.

    یکی شون به سمتم حمله کردن و محکم گردنمو گرفتن و نقش زمینم کرد روی سینم نشست و با مشت به صورتم میزد اون یکی به سمت فرهاد رفت و خواست با چاقو کارش رو تموم کنه دوست داشتم بلند شم برم کمکش که دنیای اطراف تیره و تار شد .

    بلند شد و شروع به دویدن کردم جسمی سیاه جلوم ظاهر شد و با صدایی دورگه گفت:

    _چه خبر؟

    _بدل تویی؟

    _نه من خود خودتم جسم شیطانیت؟

    _باید برگردم فرهاد نجات بدم از کجا برم

    _نگران نباش اینجا زمان خیلی کند تر از اون دنیا میگذره!

    _خوب چیکارم داری؟

    _تو صدام زدی من با تو کار دارم!؟

    _خوب میتونی برم گردونی؟

    _ مگه قدرت نخواستی؟

    _چرا میخوام ؟

    _خوب بیا منو بکش و از خون من بخور!

    وقت فکر کردم به حرفاش نداشتم باید فرهاد و نجات میدادم سریع چاقو رو از جیبم در اوردم و گردن شو زدم افتاد توی بغلم و با لبخند گفت:

    _خوش اومدی !

    شروع کردم از خونش خوردن که دنیای سیاه اطرافم به دنیای سفید تغییر رنگ داد. درد شدی داخل سینم احساس کردم طوری که روی زمین افتادم

    نگاهی بهش کردم دیدم سیاهی داره تمام وجودم رو میخوره چشمام اروم بستم دیگه دردی احساس نمیکردم چشمام رو بستم دوباره به دنیای خودمون برگشتم هنوز داشت به صورتم مشت میزد که یدفه ایستاد از روی سینم بلند شد وقدمی عقب رفت نگاهی به سینم کرد و با ترس به سینم شاره کرد

    دود سیاه رنگی داشت از سینم بیرون می اومد احساس کردم از زمین فاصله گرفتم به دستام نگاه کردم دقیقا مثل اون کسی که داخل اون دنیا دیدم میشدم.

    روی پاهام ایستادم و سریع به سمتش حمله کردم بادستم گردنش رو شکافتم و نایش رو بیرون کشیم خون به اطرف پاشید.

    اون جن نگاهی بهم کرد وبه سمتم حمله ور شد چا قوش رو وارد شکمم کرد اما دردی احساس نکردم با تمام قدرت دستم رو وارد سینش کردم و قلبش رو بیرون کشیدم وقلبش رو انقدر فشار دادم که تمام خونش روی صورتم نشست.

    کار فرهاد نسشتم کمی بعد فرهاد چشماش رو باز کرد با دیدنم قدمی به عقب برداشت و گفت:

    فرهاد_رادین رو کشتید؟

    _نه من رادینم!

    به شکل اصلیم برگشتم دستش رو بلند گرفتم و بلندش کردم.

    سوار ماشین شدیم و به سمت کافه حرکت کردیم وقتی به کافه رسیدم

    عمو حسن برخلاف همیشه عصبانی بود. جلور فتم که محکم یکی زد زیر گوش منو فرهاد.

    عموحسن_میدنید تو چه دردسر بزرگی افتادید؟

    _ما انتقام دوستم رو گرفتیم!دیگه مشکل کجاس؟

    عموحسن_مشکل اینجاس که اونا میان دنبالت تا بکشنتون؟

    _نه نگران نباشید هر چند نفر رو بفرستن میکشم شون! عمو حسن راستی باید یه مطلبی رو بهتون بگم؟

    عموحسن_بگو گوش میدم؟

    _من و پریا میخوایم باهم ...

    حرفم رو تموم نکرده بودم که عمو حسن چهرش از عصبانی به خوش حال تغییر پیدا کرد و گفت

    عموحسن_چه خوب کی میخواید اینکار بکنید؟

    _هر موقع که شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    از اتاق تالار خارج شدم پایین رفتم و به مهمون ها خوشامد گفتم رفتم کنار شایان و گفتم:

    _شنیدم میخوای زن بگیری؟

    شایان_تو خو گرفتی رفت! من شاید هفته ی دیگه جشن بگیریم؟

    _خوب منم به عنوان داداش بزرگت میام!

    شایان_بدو تا نزدمت.

    داشتم حرف که در سالن باز شد زبونم بند اومده بود باورم نمیشد دایی اومده بود تو جشن عروسیم اشک شوق تو چشمام حلقه زد جلو رفتم ومحکم بغلش کردم با لحنی جالب گفت:

    دایی محسن_رفتی قاطی مرغا! بیا بریم بیرون برات یه سوپرایز دارم!

    از سالن خارج شدیم که زنی با لباس زبیا جلو ایستاد بود. جلو رفتم و با بغز گفتم:

    _ما...ما...ن!خودتی؟

    جلو اومد و دستام رو محکم تو دستش و اروم اشک میریخت .

    نشستیم و باهم حرف زدیم از بچگیم تا الانو براش تعریف کردم.

    _مامان بیا بریم پریا رو ببین؟

    وارد سالن شدم و به پریا اشاره دادم بیاد امشب خیلی خوشکل شده بود.

    پریا_چیشده؟

    به مامانم اشاره کردم و گفتم:

    _اگه گفتی ایشون کیه؟

    پریا_وای....مامانته!

    _اره مامانمه؟مامان ایشون پریاست همسرم!

    مامانم لبخندی زد و به سمت پریا رفت که باهم شروع به صحبت کردن من دوباره برگشتم پیش داییم و باهاش شروع به حرف زدن کردم که تمام چراغ ها خاموش شد.

    نگاهی به داییم کردم که دیدم از نگرانی پوستش مثل گچ سفید شده

    _چی شده دایی؟

    دایی_سریع با پریا از انجا فرار کند!

    وقتی جملش تموم شد مردی با ردای سیاه وارد شد و به سمتم اومد انقدر بهم نزدیک شد که نفس هامون بهم گره خورد و بالحنی تمسیخر امیز گفت:

    _همه رو دعوت کردی بابا بزرگت رو دعوت نکردی؟

    دایی_بابا این.......

    _خفه شو خودم میدونم این کی!

    بالحنی سرشار از نفرت گفتم:

    _من تا الان نمی دونستم پدربزرگی دارم وگرنه تا الان هزار بار خدمتون رسیده بودم!

    خنده ی ترسناکی کرد و گفت:

    _دقیقا عین جونی های خودمی گستاخ و جسور!

    نگاهی سرد بهش کردم از کنارش رد شدم که با عصبانیت داد زد:

    پدربزرگ_وایسا رادین وگرنه محسن رو میکشم!

    چون میدونستم جرات کشتن پسرش رو نداره گفتم:

    _راحت باش بکشش!

    پدربزرگ_مدونستم همچین جوابی میدی بخاطر همین مادرت رو به جمعمون اضافه کردم.

    _خوب می خوای چیکار کنم؟

    پدربزرگ_ سادس مادر و داییت رو بکش!

    _هه میشه بجاش تو رو بکشم

    دایی محسن_خفه شو کاری که بهت میگه رو انجام بده!

    لبخندی زدم و گفتم

    _ باشه میکشمشون!

    پدربزرگ از زیر رداش شمشیری در اورد و به هم داد و گفت:

    پدربزرگ_بیا بکششون!

    شمشیر رو ازش گرفتم و به سمت دایی حرکت کرد دستام میلرزید پدر بزرگ کنارم اومد و دستام روگرفت و گفت:

    پدربزرگ_انجامش بده اروم باش!
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    لبخند ترسناکی بهش کردم و با یه ضربه سرش رو از تنش جدا کردم

    سر پدر بزرگ جلوی پام لغزید . دایی محسن با ترس بهم نگاه کرد و گفت :

    دایی محسن_از کی انقدر کشتن برات راحت شده؟

    _بالاخره منم باید از چیزایی که دوست دارم محافظت کنم. شما هم این کارو کردین برای اینکه از مادرم و من محافظت کنید پدرم رو کشتید.

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    چشمام رو باز کردم با خودم گفتم اخیش بالاخره برگشتم به خونه ی خودمون که پریا با خوشحالی اومد داخل اتاق و گفت:

    پریا_رادین بابا شدنت رو تبریک میگم.

    _چی.....باباشدم یعنی تو هم مامان شدی وای پسر یا دختر من دختر دوست دارم.

    پریا_ولی من پسر دوست دارم ؛ چون من پسر دوست دارم بچه مون پسره!

    _پسرم خوبه حالا براش اسم چی بزاریم!

    پریا_وای رادین چه هلی؟

    _نمی دونم چیکار کنم خیلی خوش حالم!

    سریع تلفون رو برداشتم وبه مامانم زنگ زدم و گفتم:

    _الو مامان بلند شو بیا یه اتفاقی افتاده!

    به یک دقیقه نکشید که دایی مامانم داخل هال ظاهر شدن .

    دایی محسن_چی شده بچه کشتیمون از ترس!

    مامان_ده بگو جون به لبم کردی بچه !

    _مامان ، مامان بزرگ شدی! تبریک.

    مامان_وای.....پریا کجایی؟

    دایی محسن_تبریک دایی!

    _مرسی!

    چند دقیقه بعد مامان و پریا اومدن پایین.

    مامان_محسن بچش پسره!

    پریا_مامان بنظرتون اسمش رو چی بزاریم!

    مامان_بزار اول به دنیا بیاد بعدش براش اسم انتخاب می کنیم!

    اون شب همه خیلی خوش حال بودیم.

    فردا صبح از خونه بیرون اومدیم و رفتیم تا برای بچه لوازم سیسمونی بگیرم.

    حدود ساعت دو نیم بود که کارمون تموم شد.

    پریا_کجا داریم میریم!

    _داریم میریم کافه!

    پریا_وای مینا رو بعد از سه ماه میببنم!
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    وارد کافه شدیم که دیدم فرهاد دار ظرفا رو جمع میکنه اروم پشت سرش رفتم و محکم زدم پس کلش و گفتم:

    _فرهاد چه خبر؟

    فرهاد_خبر اینکه تو دیونه شدی!

    _نه دیونه نشدم بابا شدم!

    فرهاد_دروغ میگی!

    _جون تو‌ !

    مینا_وای .....اجی!

    پریا_چه خبر مینا گلی؟

    مینا_فردا میرم مدرسه!

    پریا_افرین!

    _کلاس چندوم میری؟

    مینا_اول!

    ازپله ها بالا رفتم در اتاق عمو حسن نو زدم و وارد شدم دیدم سعید عمو حسن دارن باهم حرف میزنن

    _عموحسن خوبید؟

    عموحسن_مرسی بیابشین!

    _چه خبر سعید!؟

    سعید_خبر قابله عرضی نیست!تو چه خبر؟

    _خبر اینکه بابا شدم!

    سعید:به سلامتی!

    عموحسن_خوبه به سلامتی !

    رفتم پایین به پریا گفتم:

    _خوب بیابریم دیگه!

    پریا_امشب بریم رستوران!

    _باشه بریم مینا رو هم باخودمون میبریم!

    حدود ساعت چهار بود رسیدیم خونه که پریا گفت:

    پریا_نهار چی میخوری درست کنم!

    _نه تو بشین من خودم درست میکنم!

    پریا_برو بابا بدم تو درست کنی باید از مسمومیت غذایی بریم بیمارستان!

    با کلی کلنجار رفتن بالاخره راضیش کردم که من غذا درست!

    رفتم تو اشپز خونه و شروع کردم به غذا درست کردن.بعد از گذاشت کلی زمان بالاخره از اشپز خونه بیرون اومدیم و گفتم:

    _بیا ببین برات چی درست کردم

    پریا_کوکو سبزی درست کردی!

    پریا نگاهی به اشپز خونه کرد و گفت:

    پریا_اینجا بمب تر کوندی؟

    _چه کنم خوب سرمیز نشستم و با هم ناهار خوردیم. بعد از خوردن ناهار و وارد اتاق شدم و چشمام رو بستم که با صدای اهورا از خواب بیدار شدم که اهورا با لبخند گفت:

    اهورا_چن وقت دیگه میای پیشم!

    _اهورا دارم بابا میشم!

    اهورا_میدونم اما یه خبر بد برات دارم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا