- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 2,393
- امتیاز واکنش
- 96,316
- امتیاز
- 1,036
ساعت یازده شب بود و نمیدونم چرا نمیرفتن!
چشمام از خستگی میسوخت، چقدر بیملاحظه بودن واقعاً.
- کیارش من خسته شدم. چشمام خیلی میسوزه. اینا چرا نمیرن؟ اگرم قراره چیزی بگن خوب بگن برن دیگه.
- هیس. فکر کنم امشب فقط برای دیدنت اومدن.
بعد لبخندی از روی حرص زد و سرش رو به معنای تاسف تکون داد.
تنها کسی که من رو درک میکرد و حق رو به من میداد کیارش بود.
بالاخره شوهرعمه شروع کردن، مثل چند شب قبل!
- داداش، این حاجآقا لطفی رو که میشناسید؟ با خانوادهشونم که آشنا هستید.
آقاجون: «بله حاجآقا رو من خیلی وقته که میشناسم، تعریفشونم خیلی شنیدم».
حاج لطفی: «نظر لطف شماست. راستش غرض از مزاحمت، ما امشب اومدیم دستهگل شما کیانا خانوم رو برای آقا پسرمون امیرحسین جان خواستگاری کنیم.
امر، امر شماست. جوابتون چه مثبت باشه چه منفی شما همون حاجی دوستداشتنی برای ما هستید.
آقا امیر ما، مهندس صنایع غذاییه و تو کارخونه کار میکنه، اونقدر حقوق داره که بتونه خرج یه زندگی رو بده، ماشین هم داره و در حال حاضر پیش خودمون زندگی میکنه. اگر که خدا بخواد این وصلت سر بگیره براش خونه هم میخریم. حالا هرچی شما امر کنید، تا هر وقتم بخواید ما صبر میکنیم».
بالاخره حرفشون رو زدن، میدونستم همین میشه.
اون لحظه فکر کردم که چقدر بدبختم که خانوادهم حرفم رو متوجه نمیشن.
دستای مشتشدهی کیارش رو میدیدم که از فشار زیاد به سفیدی میزد.
بهش نگاه کردم، صورتش برخلاف دستش قرمز بود.
به عمو نگاه کردم، خونسرد به حاج لطفی نگاه میکرد. از دستش خیلی دلگیر شدم، خیلی. اون من رو درک میکرد؛ ولی حاضر به قبول عقاید من نبود.
چشمام از خستگی میسوخت، چقدر بیملاحظه بودن واقعاً.
- کیارش من خسته شدم. چشمام خیلی میسوزه. اینا چرا نمیرن؟ اگرم قراره چیزی بگن خوب بگن برن دیگه.
- هیس. فکر کنم امشب فقط برای دیدنت اومدن.
بعد لبخندی از روی حرص زد و سرش رو به معنای تاسف تکون داد.
تنها کسی که من رو درک میکرد و حق رو به من میداد کیارش بود.
بالاخره شوهرعمه شروع کردن، مثل چند شب قبل!
- داداش، این حاجآقا لطفی رو که میشناسید؟ با خانوادهشونم که آشنا هستید.
آقاجون: «بله حاجآقا رو من خیلی وقته که میشناسم، تعریفشونم خیلی شنیدم».
حاج لطفی: «نظر لطف شماست. راستش غرض از مزاحمت، ما امشب اومدیم دستهگل شما کیانا خانوم رو برای آقا پسرمون امیرحسین جان خواستگاری کنیم.
امر، امر شماست. جوابتون چه مثبت باشه چه منفی شما همون حاجی دوستداشتنی برای ما هستید.
آقا امیر ما، مهندس صنایع غذاییه و تو کارخونه کار میکنه، اونقدر حقوق داره که بتونه خرج یه زندگی رو بده، ماشین هم داره و در حال حاضر پیش خودمون زندگی میکنه. اگر که خدا بخواد این وصلت سر بگیره براش خونه هم میخریم. حالا هرچی شما امر کنید، تا هر وقتم بخواید ما صبر میکنیم».
بالاخره حرفشون رو زدن، میدونستم همین میشه.
اون لحظه فکر کردم که چقدر بدبختم که خانوادهم حرفم رو متوجه نمیشن.
دستای مشتشدهی کیارش رو میدیدم که از فشار زیاد به سفیدی میزد.
بهش نگاه کردم، صورتش برخلاف دستش قرمز بود.
به عمو نگاه کردم، خونسرد به حاج لطفی نگاه میکرد. از دستش خیلی دلگیر شدم، خیلی. اون من رو درک میکرد؛ ولی حاضر به قبول عقاید من نبود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: