کامل شده رمان کوتاه نانحس | کار گروهی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
ساعت یازده شب بود و نمی‌دونم چرا نمی‌رفتن!
چشمام از خستگی می‌سوخت، چقدر بی‌ملاحظه بودن واقعاً.
- کیارش من خسته شدم. چشمام خیلی می‌سوزه. اینا چرا نمی‌رن؟ اگرم قراره چیزی بگن خوب بگن برن دیگه.
- هیس. فکر کنم امشب فقط برای دیدنت اومدن.
بعد لبخندی از روی حرص زد و سرش رو به معنای تاسف تکون داد.
تنها کسی که من رو درک می‌کرد و حق رو به من می‌داد کیارش بود.
بالاخره شوهرعمه شروع کردن، مثل چند شب قبل!
- داداش، این حاج‌آقا لطفی رو که می‌شناسید؟ با خانواده‌شونم که آشنا هستید.
آقاجون: «بله حاج‌آقا رو من خیلی وقته که می‌شناسم، تعریفشونم خیلی شنیدم».
حاج لطفی: «نظر لطف شماست. راستش غرض از مزاحمت، ما امشب اومدیم دسته‌گل شما کیانا خانوم رو برای آقا پسرمون امیرحسین جان خواستگاری کنیم.
امر، امر شماست. جوابتون چه مثبت باشه چه منفی شما همون حاجی دوست‌داشتنی برای ما هستید.
آقا امیر ما، مهندس صنایع غذاییه و تو کارخونه کار می‌کنه، اونقدر حقوق داره که بتونه خرج یه زندگی رو بده، ماشین هم داره و در حال حاضر پیش خودمون زندگی می‌کنه. اگر که خدا بخواد این وصلت سر بگیره براش خونه هم می‌خریم. حالا هرچی شما امر کنید، تا هر وقتم بخواید ما صبر می‌کنیم».
بالاخره حرفشون رو زدن، می‌دونستم همین می‌شه.
اون لحظه فکر کردم که چقدر بدبختم که خانواده‌م حرفم رو متوجه نمی‌شن.
دستای مشت‌شده‌ی کیارش رو می‌دیدم که از فشار زیاد به سفیدی می‌زد.
بهش نگاه کردم، صورتش برخلاف دستش قرمز بود.
به عمو نگاه کردم، خونسرد به حاج لطفی نگاه می‌کرد. از دستش خیلی دلگیر شدم، خیلی. اون من رو درک می‌کرد؛ ولی حاضر به قبول عقاید من نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    - والا چه عرض کنم، من حرفی ندارم. من آرزوم خوشبختی دخترم هست و بس.
    تا گفت خوشبختی دخترم، ناخودآگاه پوزخندی رو لبم جا خوش کرد، آخه آقاجون تو اگه خوشبختی من رو می‌خواستی به هر دری نمی‌زدی که من ازدواج کنم.
    یاد حرفای عمه افتادم:
    - «کیانا، فامیل همه پشتت حرف می‌زنن، می‌گن این دختره مشکلی چیزی داره که ازدواج نمی‌کنه یا می‌گن اصلا براش خواستگار نمیاد. دختر پدرت آبروداره، تو الان باید دوتا بچه داشتی.
    دخترای فامیل رو نگاه کن، همه‌شون به بیست نرسیده ازدواج کردن الان بچه و یه زندگی خوب دارن. از خرشیطون بیا پایین».
    اون ها از من می‌خواستن بدون شناخت از طرف مقابل و به صورت سنتی ازدواج کنم، فکر می‌کنن مثل قدیمه که دختر رو باید زود شوهر بدن تا مثلاً به قول خودشون چشم و گوشش باز نشه.
    ولی من می‌خواستم با عشق ازدواج کنم، با کسی که دوستش دارم یا حداقل بتونم باهاش در مورد زندگی حتی شده نیم ساعت صحبت کنم؛ ولی انگار هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تونه اونا رو منصرف کنه.
    یادمه انقدر عمو به بابا فشار آورد و باهاش صحبت کرد راضی شد من به دانشگاه و بعدم سرکار برم.
    دختری هم نبودم که از اعتماد پدر و خانواده‌م سوءاستفاده کنم؛ ولی الان قضیه فرق می‌کرد حرف زندگی و آینده‌م بود.
    عمو همیشه پشتم بود؛ ولی نمی‌دونم چرا سر این قضایا اصلا ذره‌ای حرفام رو تایید نمی‌کنه.
    دیگه چیزی نمی‌شنیدم، وقتی به خودم اومدم که مهمونا رفته بودن و من هنوز روی مبل سلطنتی وسط سالن نشسته بودم.
    چادرم رو از سرم برداشتم و شالم رو باز کردم. نفس عمیقی کشیدم و منتظر یه دعوا و دادوبیداد حسابی شدم.
    کمی که گذشت بعد از بدرقه‌ی مهمونا به داخل اومدن. کیارش چشمکی به من زد و روی پله‌ها نشست.
    مامان به آشپزخونه رفت و من منتظر بودم آقاجون بیاد داخل.
    در ورودی رو بست و اومد داخل، بعد از آویزون کردن کتش به سالن اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    - دختر این چه رفتاری بود؟ چرا پانشدی و خداحافظی نکردی؟
    لا اله الی اللهی گفت و تسبیحش رو از جیب جلیقه‌ی مشکیش درآورد.
    - شما دوتا بچه می‌خواید آبروی من رو ببرید. این از اون پسره‌ی علاف که به‌جای اینکه بیاد در حجره پیش من، رفت دنبال جنگولک بازیاش، اینم از تو که 25 سالت شده سر ازدواج کردنت هی بامبول درمیاری.
    آخه دختر ازدواج سنتی مگه چشه؟ من و مامانت یا فامیلا مگه ازدواج سنتی داشتیم تو زندگیمون به مشکل برخوردیم؟
    بذارم یه پسر احمق با حرفاش خامت کنه، پس فردا بیای بگی آقاجون من عاشق شدم؟ به فرضم من راضی شدم، چهار روز دیگه با یه بچه به بغلت میای می‌گی بهم خــ ـیانـت کرد و این حرفا.
    به مامان که با سینی چای نزدیک ما می‌شد نگاه کرد و گفت:
    - بد میگم خانم؟
    - نه والا حاجی، منم هرچی بهش می‌گم فایده‌ای نداره.
    از حرص و عصبانیت نفسام منقطع شده بود، دستام می‌لرزید، کنترلی روی خشمم نداشتم.
    بلند شدم و صدام رو بالا بردم، اون‌قدری که به جیغ شباهت بیشتری داشت:
    - من نمی‌خوام ازدواج کنم، شماها چرا نمی‌فهمید؟ چرا انقدر من رو اذیت می‌کنید؟ عمه مگه فضوله که برای من و زندگی من تصمیم می‌گیره؟ بابا من می‌خوام خودم واسه خودم تصمیم بگیرم.
    هق‌هقم نمی‌ذاشت درست صحبت کنم، می‌دونستم آقاجون رو گریه‌ی من حساسه.
    - من.....می....می....خوام....خودم برای....خو....دم تصمیم بگیرم.
    چرا....ولم نمی‌کنید....اگه اینطور می‌خواید که من بدبخت بشم و به اجبار وارد یه زندگی نکبتی، باشه من قبول می‌کنم.
    و بعد به طرف اتاقم دویدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    هوا سرد بود و بارون همچنان می‌بارید.
    زیر پتو خزیدم و چشمام رو بستم، انقدر می‌سوختن که نمی‌تونستم ببندمشون.
    به دستشویی رفتم و شیر آب سرد رو باز کردم و یه مشت آب به صورتم پاشیدم.
    تو آینه‌ی خیس شده به خودم نگاه کردم.
    چشمام از گریه قرمز و متورم شده بود، بغض دوباره گلوم رو گرفت؛ ولی آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم مهارش کنم.
    می‌دونستم بین این خواستگارا باید یک کدوم رو انتخاب کنم
    وگرنه از همه چیز محروم می‌شدم، از سرکار و دانشگاه رفتن.
    نفس کلافه‌ای کشیدم مشت دیگه‌ای آب به صورتم پاشیدم و به اتاقم برگشتم.
    هوله‌م رو از روی شوفاژ برداشتم و مشغول خشک کردن صورتم شدم.
    باید تن به خواسته‌شون بدم، شاید زندگیِ اینجوری بد هم نباشه، به کنار پنجره رفتم و پرده‌ی سرمه‌ای رنگم رو کنار زدم و به خیابون خلوت و خیس نگاه کردم.
    به این فکر کردم که شاید آقاجون و مامان راست می‌گن؛ ولی نه، حرفاشون غیرمنطقیه.
    پس عمو چی؟ اون هم موافق این اتفاقه.
    باید قبول کنم، باید این بازیا رو تمومش کنم.
    مراسم امشب رو تو ذهنم مرور کردم، پسر بدی به نظر نمی‌اومد.
    اسمش چی بود؟ امیرحسین؟ آره امیرحسین بود.
    باید بهشون بگم که بذارن حداقل با پسره حرف بزنم.
    تو همین فکرا بودم که چشمام بسته شد و به خواب رفتم.
    ***
    صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. لباسام رو پوشیدم و به ساعت بالای تخت دونفره‌م نگاه کردم، عقربه‌ها 6 صبح رو نشون می‌دادن.
    چادرم رو از چوب‌لباسی پشت در برداشتم و از تراس به داخل خونه رفتم، همه خواب بودن و تنها صدای سماور می‌اومد.
    مامان همیشه صبح‌ها بعد نماز سماور رو روشن می‌ذاشت تا صبح که پا شدم صبحانه‌م رو بخورم و برم.
    به آشپزخونه رفتم و چادر و کیفم رو روی اپن گذاشتم و از یخچال بسته‌ی پنیر لاکتیکی رو درآوردم و یه لیوان چای برای خودم ریختم.
    همونطور که چایم رو می‌خوردم، به تصمیمی که دیشب گرفته بودم فکر می‌کردم، تصمیم نهاییم رو گرفته بودم و نیاز داشتم که با تکتم هم مشورت کنم.
    ***
    بارون بند اومده بود؛ ولی هوا سرد بود و خیابونا هم خیس.
    از اتوبوس پیاده شدم و به سمت آزمایشگاه قدم برداشتم. وقتی رسیدم تکتم هنوز نیومده بود.
    ساعت 7 بود و هنوز تا اومدن تکتم خیلی مونده بود.
    روپوشم رو پوشیدم و به اتاق آزمایش رفتم و مشغول مرتب کردن نمونه‌ها شدم.
    تکتم هم بعد از نیم ساعت رسید و بعد از مرتب کردن کاراش اومد پیش من.
    - چطوری کیان؟
    - بدک نیستم، تو چطوری؟
    - خوبم. از چشمات مشخصه، دیشب چی شد؟
    - داستانش مفصله؛ ولی تصمیم گرفتم به خواسته‌شون تن بدم.
    تکتم حیرت‌زده نگاهی بهم انداخت و دستکشاش رو از دستش درآورد و انداخت تو سطل زباله مشکی رنگ گوشه‌ی اتاق و روی صندلی روبه‌روم نشست.
    - دختر تو دیوونه شدی؟!
    - نه تکتم، من دیشب کلی فکر کردم، ببین من تا آخر عمرمم اگه مخالفت کنم اونا دست برنمی‌دارن. می‌خوام امتحان کنم. می‌خوام به حرفشون گوش بدم؛ حتی اگه زندگیم هم خراب بشه دیگه اون‌موقع مقصر من نیستم، من رو مقصر نمی‌دونن...شایدم بد نباشه بالاخره که باید ازدواج کنم حالا چه فرقی می‌کنه؟ هوم؟
    - نمی‌دونم والا؛ ولی هرکاری می‌کنی با فکر انجام بده که بعداً پشیمون نشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    روز خسته‌کننده‌ای بود و آزمایشگاه از همیشه شلوغ‌تر.
    شیفتم که تموم شد به طرف تئاتر شهر رفتم. کیارش امروز اجرای تئاتر داشت و من به واسطه‌ی ذوقی که از دیدن کیارش روی سن داشتم تمام خستگیم یادم رفته بود.
    وارد سالن شدم و یکی از صندلی‌های وسط رو برای نشستن انتخاب کردم.
    تئاتر هنوز شروع نشده بود؛ به اطرافم نگاه کردم، جمعیت خیلی کمی اومده بودن و اون‌هایی هم که بودن یا دانشجوی همین رشته بودن یا علاقه‌مند به هنر تئاتر.
    با کنار رفتن پرده‌ها، حواسم رو به روبه‌روم دادم و بعد از چند دقیقه کیارش وارد شد.
    واقعاً عالی بازی می‌کرد، چقدر خوب شد که دنبال هدفش اومد.
    کاش آقاجون برای یک‌بار هم که شده به علایق بچه‌هاش گوش می‌داد، کاش برای یک‌بار هم که شده می‌اومد اینجا و بازی کیارش رو می‌دید.
    نفس عمیقی کشیدم و به داداش کوچولوی عزیزم چشم دوختم، داشتن برادر کوچک‌تر چه لذتی داشت.
    با صدای دست‌ها به خودم اومدم و من هم شروع به دست زدن کردم.
    هنرمندا تعظیم کوتاهی کردن و پرده‌ی سن زده شد.
    دسته‌گل رز آبی‌ای که برای کیارش گرفته بودم رو از صندلی کنارم برداشتم و به اتاق گریم رفتم.
    گریمور مشغول پاک کردن گریم‌های کیارش بود، در زدم و داخل شدم.
    - سلام
    هر دو به سمتم برگشتن. کیارش ذوق‌زده از روی صندلی بلند شد، به طرفم اومد و محکم بغلم کردم.
    - وای کیانا! آجی ممنونم که اومدی.
    - فدای داداشم. برو کارات رو انجام بده، منتظرت می‌مونم با هم بریم خونه.
    - چشم. یکم صبر کنی تمومه.
    لبخندی زدم و بعد از خداحافظی کوتاهی با گریمور بیرون رفتم.
    ***
    توی حیاط روی نیمکت سبز زیر درخت صنوبری که با اومدن فصل پاییز خشک شده بود نشسته بودم و منتظر کیارش به در ساختمون نگاه می‌کردم.
    بعد از کمی انتظار از دور دیدمش. به‌خاطر سرعتش، پیراهن چهارخونه‌ی قرمز-مشکی‌ای که روی تی‌شرت سفیدش پوشیده بود تو هوا معلق بود.
    پا شدم و به طرفش رفتم، کیف مشکیش رو کج روی دوشش گذاشته بود و موهاش رو هم مثل همیشه بالا داده بود.
    - خب بریم؟
    - بریم داداش.
    - تئاتر چطور بود؟
    - عالی بود، واقعا فکر نمی‌کردم انقدر خوب باشه. بهت تبریک می‌گم کیارش.
    - چاکریم.
    بعد از کمی مکث با من و من شروع به صحبت کرد:
    - راستی کیانا، می‌خوای با این خواستگار جدید چیکار کنی؟
    نفس عمیقی کشیدم:
    - خیلی فکر کردم. از دو-سه سال پیش ما این داستان رو داریم. تا الانم که تونستم جلوشون رو بگیرم خیلیه، من می‌دونم اونا قانع نمی‌شن، تو این سه سال هرکاری بوده انجام دادم تا رای‌شون رو بزنم؛ ولی نشد که نشد، خودت که شاهدی.
    ولی دیگه بریدم، بسمه هرچی تو این چند سال فشار روم بوده. هر هفته دعوا، هر هفته مهمونی.
    می‌خوام روی این خواستگار دیشبیه بیشتر فکر کنم و شایدم با شرایطی قبول کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    - یعنی به همین راحتی تسلیم شی؟ کیانا تو که سر دانشگاه رفتنت، سر سرکار رفتنت اون همه تلاش کردی تا آقاجون رضایت داد حالا تسلیم شدی؟ از عمو کمک بگیر.
    - کیارش نمی‌شه، نمی‌شه. عمو دیگه بهم کمک نمی‌کنه، می‌گـه باهاشون موافقه، می‌گـه من باید ازدواج کنم و تلاشم بیهوده‌ست. کیارش نظر آقاجون دیگه برنمی‌گرده.
    تو این سه سال بهت ثابت نشد؟ همه‌شون این‌دفعه موافقن و تنها مخالفا من و توئیم.
    می‌دونی که آقاجون چقدر عمو رو دوست داره و حرفش رو قبول داره و متاسفانه تو این قضیه عمو هم داره فشار میاره. این دیگه کار و دانشگاه نیست که بتونیم قانعشون کنیم، ازدواجه؛ از...دواج.
    نفس کلافه‌ای کشیدم و روی جدول کنار پیاده‌رو نشستم و سرم رو میون دستام گذاشتم.
    چند لحظه بعد با دیدن بطری آب جلوی صورتم سرم رو آوردم بالا و بطری رو از دست کیارش گرفتم و ممنون آرومی زیر لب گفتم:
    - دیگه نمی‌کشم کیا، خسته‌م از این همه سال زور و اجبار. شاید اگر ازدواج کنم آزادتر بشم، شاید بتونم عشق بعد ازدواج رو به دست بیارم.
    نمی‌دونم، نمی‌دونم؛ ولی شاید از وضعیت الانم بهتر باشه. راضیشون می‌کنم که با پسره حرف بزنم.
    - آره خوبه. فکر خوبیه، منم تا تهش پشتتم خواهری.
    لبخندی از سر تشکر بهش زدم و دستِ درازشده‌ش رو تو دستام گرفتم و پاشدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    دوستان اگر از موضوع رمان خوشتون اومده دکمه‌ی پیگیری بالا سمت چپ رو بزنید
    تا از زمان پست گذاری‌ها اطلاع پیدا کنید.
    اگر تا اینجا نظر و انتقادی بود ممنون می‌شم در صفحه پروفایلم بیان کنید.
    تشکر:aiwan_light_give_rose:

    ***
    ساعت 8 شب بود.
    حرفایی که می‌خواستم به آقاجون بزنم رو تو ذهنم مرور کردم.
    استرس داشتم؛ مثل وقتی که می‌خواستم در مورد دانشگاه رفتن با آقاجون حرف بزنم. کاش به عمو زنگ می‌زدم و می‌گفتم که امشب بیاد، ولی نه ازش دلخورم.
    تی‌شرت لیموئی رنگم رو مرتب کردم و موهام رو باز کردم دم‌اسبی بستمشون و به نشیمن رفتم.
    آقاجون و مامان پیش هم نشسته بودن و مامان همون‌طور که برای آقاجون میوه پوست می‌گرفت حرفم می‌زد.
    آقاجونم ماشین‌حساب به دست مشغول حساب و کتاب بود.
    کیارش هم مثل همیشه جلوی تلویزیون مشغول دیدن فوتبال.
    جلو رفتم، سلام آرومی دادم و کنار مامان نشستم.
    جواب سلامم رو دادن و مشغول کارشون شدن؛ ولی این‌بار مامان تو سکوت به تقسیم میوه‌ها مشغول شد.
    کیارش صدای تلویزیون رو کم کرده بود و خونه جَوِ آروم‌تری گرفته بود.
    سرفه‌ای مصلحتی کردم و تمام شجاعتم رو تو صدام ریختم
    - آقاجون؟
    سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد
    - من....من، راستش قبول می‌کنم که اون خانواده بیان برای خواستگاری.
    نفس آسوده‌ای کشیدم و به آقاجون که حالا رد لبخند رو می‌شد در صورتش دید نگاه کردم.
    - مطمئنی دخترم؟!
    - بله مطمئنم. فقط به یک شرط.
    لبخند جاش رو به اخم داد:
    - شرط؟! چه شرطی؟
    - اینکه... اینکه من با پسرشون حرف بزنم. مثل خواستگاریای دیگه.
    آقاجون خودکارش رو با شدت انداخت رو میز و به پشتی مبل تکیه داد:
    - لا اله الا الله.آخه....
    مامان: حاجی شیطون رو لعنت کن. حالا که راضی شده بذار بیان یه دو کلامم باهم حرف بزنن، مگه چی می‌شه؟ اونا هم که خانواده‌ی عاقل و فهمیده‌ای هستن.
    آقاجون کمی فکر کرد و گفت باشه.
    خوشحال از جواب دادن تلاش نه چندان بزرگم، به کیارش که نظاره‌گر ما بود چشمکی زدم و برای آوردن چای به آشپزخونه رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    ***
    وقت ناهار و استراحت بود، تو اتاق رست(rest) نشسته بودم و ساندویچ همبرگرم رو می‌خوردم که گوشیم زنگ خورد.
    از روی میز برداشتمش و به صفحه‌ش نگاهی کردم که عکس عمو افتاده بود.
    حس غم و دلخوری بود که تمام ذهنم رو برای لحظه‌ای تسخیر کرد، سعی کردم از خودم دورشون کنم.
    ناچار فلش سبز رنگ رو لمس کردم:
    - الو
    - سلام کیانا
    - سلام
    - چطوری عمو؟
    - شکر خوبم
    مردد بودم که حالش رو بپرسم ولی به دور از ادب بود که از حالش جویا نشم:
    - شما خوبید؟
    - منم خوبم از احوال پرسیای شما.
    تیکه‌ی کلامش رو گرفتم و باز هم دلخوری بود که تو ذهنم بیشتر می‌شد.
    - کاری داشتید زنگ زدید؟
    - اومم....کار خاصی که نه. فقط می‌خواستم بگم کار خوبی کردی که قبول کردی.
    دلم می‌خواست موبایلم رو پرت کنم به سمت دیوار. از حرص مشغول کندن پوست لبم شدم:
    - آهان، بله
    کمی سکوت:
    - بسیار خب، مزاحمت نمی‌شم عمو، خدانگهدارت.
    - مراحمید، خداحافظ.
    گوشی رو قطع کردم و انداختمش روی میز و پرت شدم رو صندلی.
    بطری آب نصفه‌م رو تا ته سر کشیدم تا از عطش و عصبانیتم کم بشه؛ اما نشد!
    نمی‌دونستم چرا عمو باید همچین کاری کنه. چرا باید موافق چیزی باشه که خودش یه روزی بهم می‌گفت مخالفشه.
    پوف کلافه‌ای کشیدم و به حیاط آزمایشگاه رفتم.
    روی نیمکت سبز رنگ توی حیاط آزمایشگاه نشسته بودم و به سه آدم مشکوک گوشه‌ی حیاط نگاه می‌کردم.
    البته از نظر من مشکوک بودن، دختر در حال گریه بود و پسره با عصبانیت با زن مسن روبه‌روش حرف می‌زد، زنه هم دستای دختره رو گرفته بود و می‌کشید سمت خودش؛ اما پسره مانع می‌شد.
    شونه‌ای بالا انداختم، می‌خواستم دوباره به اون سه نفر نگاه کنم که با صدای تکتم که من رو خطاب می‌کرد به خودم اومدم و به سمت ورودی سالن رفتم.
    تکتم رو دیدم که به در اتاق دکتر پازوکی تکیه داده بود و منتظرم بود.
    - چیه تکتم؟ کارم داری؟
    - کوفت تکتم، از صبح تا حالا باهم حرف نزدیم، بعد تو می‌ری تو حیاط می‌شینی؟
    - خوب دیدم داری آزمایشا رو می‌دی صدات نکردم.
    دستم رو کشید و من رو به اتاق استراحت برد:
    -حالا ول کن این حرفا رو، دیشب چی شد؟
    قضیه‌ی دیشب رو خلاصه براش تعریف کردم.
    خیلی خوشحال شد، لبخندی به این همه لطف و مهربونیش زدم و دوتا شیرکاکائو از یخچال کوچیک کنار پنجره در آوردم و با کیک شکلاتی‌ای که روی میز بود خوردیم.
    تکتم در حال تعریف خاطره‌ی کوهنوردی جمعه‌ی هفته‌ی قبل بود که صدای جیغ دختری مانع ادامه‌ی حرفاش شد. سریع با هم از اتاق بیرون رفتیم.
    اون مردی که تو حیاط دیده بودم به زور دست دختر رو می‌کشید و دخترم تقلا می‌کرد تا از دستش بیاد بیرون و گهگاهی جیغ می‌زد.
    رفتم جلو و دست دختر رو کشیدم که مرد ولش کرد.
    - چه خبره آقا؟ این کارا چیه می‌کنید؟
    دختر رو دادم به تکتم تا ببرتش روی صندلی بشینه، تمام تنش می‌لرزید و هق هق می‌کرد.
    مرد عصبانی دستاش رو مشت کرد و بعد از لحظه‌ای، انگشت تهدیدش رو به اون دختر نشون داد و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    دختر رو به اتاق رست بردم، براش یه لیوان آب ریختم و به دستش دادم.
    یک نفس سر کشید و سرش رو بین دو دستش گرفت.
    - تو یه کارگاه خیاطی کار می‌کنم و درآمد بدی ندارم ولی کفاف نمی‌ده، برای همین یه روز بابام بهم گفت بالاخره که باید ازدواج کنی، چه الان چه چند سال دیگه! یه نفر پیدا شده در ازای پول عملم تو زنش بشی.
    قلبم وایساد و برای لحظه‌ای نزد، پدری که همیشه می‌پرستیدمش، پدری که با سختی تمام برای رفاه ما کار می‌کرد حالا می‌خواد من رو قربانی خودش کنه.
    بعد مرگ مادرم از داربست افتاد و مهره‌های کمرش جابه‌جا شدن، باید عمل بشه تا بتونه راه بره، من صبح تا غروب کار می‌کردم از مدرسه و تفریحاتی که می‌تونستم داشته باشم زدم تا بتونم پول عملش رو جور کنم؛ اما اون.....
    از جعبه دستمال‌کاغذی روی میز دستمالی برداشت و اشکش رو پاک کرد:
    - قبول کردم، پدرم بود، دوستش داشتم و دارم. پسر 37 ساله‌ای که یه بار طلاق گرفته و آدم عصبی‌ایه. سخته باهاش ساختن ولی قبول کردم. امروز با خاله‌م اومدیم برای آزمایش خون که خاله‌م وقتی فهمید طلاق گرفته و داستان چیه عصبانی شد.
    اونام دستشون تنگه وگرنه کمکمون می‌کردن، خیلی مادرم رو دوست داشت، تک خواهرش بود.
    انقدر پسره بهش ناسزا گفت که گذاشت رفت. منم حرصم گرفت و باهاش دعوا کردم و بقیه‌ش رو که خودتون می‌دونید.
    نفس عمیقی کشید و سرش رو روی میز گذاشت.
    براش دوباره آب ریختم.
    تکتم: خب الان می‌خوای چیکار کنی؟ راه نجاتی وجود داره؟
    دختر سرش رو بلند کرد:
    - نمی‌دونم، باور کنید نمی‌دونم.
    - ببین اگر پدرت عمل بشه از این ازدواج منصرف می‌شه، درسته؟
    - آره؛ ولی مشکل اینجاست که محسن دیگه من رو ول نمی‌کنه.
    تکتم: محسن کیه؟
    - همین پسره.
    تکتم آهان آرومی گفت و یه دفعه پرید:
    - چی؟! ولت نمی‌کنه؟ چرا آخه؟ اصلا غلط کرده.
    دختر پوزخندی زد و به لیوان آب خیره شد:
    - مردک می‌گـه بعد سال‌ها یه ماهی تور کردم، به همین راحتی آزادش کنم؟ بابامم ممکنه با جور شدن پول عملش از جای دیگه بگه خب ازدواج نکن؛ ولی می‌دونم که از ته دلش نمی‌گـه چون فکر می‌کنه محسن پسر همه‌چی تمومیه.
    - خب تو از کجا می‌دونی آدم عصبی‌ایه؟
    - منشیش می‌گفت، یه روز که من رو برد شرکتش تا یه سری مدارک بگیره، منشیش که یه دختر جلف و جوونه کنارم نشست و کلی پشتش بد و بیراه گفت. تازه می‌گفت چند تا my friend هم داره و خودشم یه وقتی دوستش بوده.
    - عجب! تو هم حرفاش رو باور کردی؟! به همین سرعت؟
    - خب معلومه، چیکار می‌تونم بکنم؟ دستم بسته‌ست.
    تکتم: خب از چند نفر دیگه تو شرکتش می‌پرسیدی، اصلاً در موردش تحقیق می‌کردی.
    - خودم که نمی‌تونم برم تحقیق.
    تکتم حالت متفکری به خودش گرفت:
    - خب یه کاری می‌کنیم.
    من و دختر با هم گفتیم:
    - چیکار؟
    - من و کیانا می‌ریم تحقیقات.
    داد بلندی زدم:
    - چی؟!
    تکتم: من بعدا باهات صحبت می‌کنم. خب حالا بگو اسمت چیه؟
    - شیرینم؛ ولی اینجوری که نمی‌شه! هم من شرمنده شما می‌شم هم کار درستی نیست.
    تکتم: نه بابا چه شرمنده‌ای، فقط آدرس خونه و کارخونه‌ش رو بده و یه سری اطلاعات دیگه، یه هفته‌ای برات حلش می‌کنیم. تو غمت نباشه ولی یه چیزی! اگه طرف خوب باشه حاضری باهاش زندگی کنی؟»
    بدون هیچ مکثی گفت:
    - آره.
    و من هنوز تو شوک حرفای تکتم بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    بعد از کمی حرف زدن و رد و بدل اطلاعات، شیرین رفت و من موندم و تکتم و دعوایی که می‌خواست راه بیفته.
    رو صندلی‌های پلاستیکی آبی‌رنگ نشستم و تکتم هم مشغول چای ریختن بود.
    - تکتم؟ اینا چی بود به این دختره گفتی؟ الکی امیدوارش کردی! هان؟
    هان آخرم رو بلندتر گفتم.
    چای‌ها رو روی میز گذاشت و روبه‌روم نشست، دستاش رو زیر چونه‌ش گذاشت:
    - فقط17سالشه، چیزی از زندگی نمی‌فهمه، گـ ـناه داره.
    حس انسانیتم گل کرد خواستم بهش کمک کنم، تو که می‌دونی من از کارآگاه بازی خوشم میاد اگرم تو نمیای نیا، خودم می‌رم.
    مشغول باز کردن کیک بِنِفیش شد و من رو با هزاران فکر درگیر کرد.
    خواستگاری خودم، عمو، موضوع این دختره، آزمایشگاه و.....
    نفس عمیق کشیدم:
    - حالا کی و چجوری می‌خوای تحقیقات رو شروع کنی خانم مارپل؟
    عینک نمادینش رو روی دماغش صاف کرد و ژستی خاص گرفت:
    - عرضم به خدمتت که از فردا که شیفت نداریم می‌ریم سراغش و اول از محلشون شروع می‌کنیم.
    ***
    تو اتاقم نشسته بودم و به قرار فردا با تکتم فکر می‌کردم.
    با اینکه صبح ناراضی بودم ولی الان هیجان عجیبی داشتم.
    موبایلم رو از عسلی چوبی کنار تختم برداشتم و برای ساعت 8 صبح زنگ گذاشتم.
    همون لحظه گوشیم زنگ خورد، مامان بود.
    - بله؟
    - بیا شام
    موهام رو بستم و به آشپزخونه رفتم.
    آقاجون و کیارش پشت میز نشسته بودن و مامان مشغول کشیدن غذا بود.
    روبه‌روی کیارش پشت میز چهار نفره‌مون نشستم.
    - یه کمکی تو کارای خونه به مامانت بکنی بد نیست.
    ماست با این حرف آقاجون پرید تو گلوم و سرفه پشت سرفه.
    مامان: وا، حاجی این چه حرفیه؟ بچه‌م سرکار بوده خسته‌ست.
    - پس فردا که بره سر خونه و زندگیش کار و خستگی معنی نداره، باید به شوهرش برسه.
    نفس کلافه‌ای کشیدم و چشمی گفتم تا این قائله تموم شه.
    ظرفای غذا رو شستم و بعدِ گفتن شب بخیر اونقدر خسته بودم به خواب رفتم.
    ***
    - تکتم نکنه سرکاری باشه؟
    - نه بابا.
    - آخه پس این محلشون کجاست؟
    - آهان بیا پیداش کردیم. آقا همین‌جا نگه دارید.
    از ماشین پیاده شدیم و کرایه رو حساب کردیم.
    تکتم: «اینم کوچه‌ی یاس».
    سوت بلندی کشید و ادامه داد:
    - عجب خونه‌هایی‌ان، کیان من سمت چپ رو نگاه می‌کنم تو اونور رو. دنبال پلاک 12 بگرد.
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا