- عضویت
- 2015/11/16
- ارسالی ها
- 476
- امتیاز واکنش
- 4,568
- امتیاز
- 573
- محل سکونت
- بهشت ایـــــران ... مازندران :)
با دلخوری گفتم:
- کی بهت گفت؟
خندید و گفت:
- نیما!
خندهم گرفت و گفتم:
- آلو توی دهنش خیس نمیخوره؟
اینبار پرهام دلخور گفت:
- باید خودت به من میگفتی! حالا عیبی نداره؛ ولی خب نیما کار خوبی کرد.
برگشتم سمتش که محکم بغلم زد و روم رو بوسید و گفت:
- حالا میخوای بخوابی بخواب.
نه آرومی گفتم و بلند شدم و همراهش رفتم پایین. با بچهها شام خوردیم، اخر شب هم فیلم دیدیم و در آخر هرکی رفت به اتاق خودش .
***
از جام بلند شدم و رفتم سمت تراس. بیخوابی زده بود به سرم. ساعت هفت صبح بود و ما دیشب ساعت دو صبح خوابیده بودیم .
روی صندلیهای تراس نشستم و نفس عمیقی کشیدم. هوا خیلی خوب بود، حس زنده بودن داشتم توی این هوا!
توی حال خودم بودم که یکی از پشت گفت:
- چه سحر خیز شدی پرواز!
نیما بود، برگشتم و لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- بیخوابی زد به کلهام؛ شما چی شد بیدار شدید؟
لبخندی زد و گفت:
- منم مثل تو بیخواب شدم.
آهانی گفتم و یه کم روی صورتش دقیق شدم. چهرهاش آرامش خاصی رو بهم القا میکرد. صندلی رو بهروییم رو بیرون کشید و نشست روش. چند دقیقه هردو ساکت بودیم بعد خودش به حرف اومد و گفت:
- من هم مینویسم؛ وقتایی که هیچ کس نمیتونه برام مرهم باشه، وقتهایی که هیچ کس درکم نمیکنه قلم و کاغذ بهترین مرهم برای دردام هستن!
لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
- من هم همینم. من حتی وقتی عصبانی و خستهام مینویسم، اینقدر مینویسم تا آروم شم.
- پرواز؟
- بله؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- خیلی شبیه نورایی، خیلی زیاد!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- پدرو مادرتون زندهان؟
غمگین گفت:
- همراه نورا توی همون تصادف فوت کردن.
ناراحت و غمزده گفتم:
- واقعا متاسفم! ازدست دادن خانواده و عزیزان خیلی سخته.
سری تکون داد و گفت:
- میای بریم قدم بزنیم؟ میخوام برم نون گرم بگیرم.
لبخندی زدم گفتم:
- آره؛ تنهایی حوصلهم سر میره.
- پس توی حیاط منتظرتم.
- کی بهت گفت؟
خندید و گفت:
- نیما!
خندهم گرفت و گفتم:
- آلو توی دهنش خیس نمیخوره؟
اینبار پرهام دلخور گفت:
- باید خودت به من میگفتی! حالا عیبی نداره؛ ولی خب نیما کار خوبی کرد.
برگشتم سمتش که محکم بغلم زد و روم رو بوسید و گفت:
- حالا میخوای بخوابی بخواب.
نه آرومی گفتم و بلند شدم و همراهش رفتم پایین. با بچهها شام خوردیم، اخر شب هم فیلم دیدیم و در آخر هرکی رفت به اتاق خودش .
***
از جام بلند شدم و رفتم سمت تراس. بیخوابی زده بود به سرم. ساعت هفت صبح بود و ما دیشب ساعت دو صبح خوابیده بودیم .
روی صندلیهای تراس نشستم و نفس عمیقی کشیدم. هوا خیلی خوب بود، حس زنده بودن داشتم توی این هوا!
توی حال خودم بودم که یکی از پشت گفت:
- چه سحر خیز شدی پرواز!
نیما بود، برگشتم و لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- بیخوابی زد به کلهام؛ شما چی شد بیدار شدید؟
لبخندی زد و گفت:
- منم مثل تو بیخواب شدم.
آهانی گفتم و یه کم روی صورتش دقیق شدم. چهرهاش آرامش خاصی رو بهم القا میکرد. صندلی رو بهروییم رو بیرون کشید و نشست روش. چند دقیقه هردو ساکت بودیم بعد خودش به حرف اومد و گفت:
- من هم مینویسم؛ وقتایی که هیچ کس نمیتونه برام مرهم باشه، وقتهایی که هیچ کس درکم نمیکنه قلم و کاغذ بهترین مرهم برای دردام هستن!
لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
- من هم همینم. من حتی وقتی عصبانی و خستهام مینویسم، اینقدر مینویسم تا آروم شم.
- پرواز؟
- بله؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- خیلی شبیه نورایی، خیلی زیاد!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- پدرو مادرتون زندهان؟
غمگین گفت:
- همراه نورا توی همون تصادف فوت کردن.
ناراحت و غمزده گفتم:
- واقعا متاسفم! ازدست دادن خانواده و عزیزان خیلی سخته.
سری تکون داد و گفت:
- میای بریم قدم بزنیم؟ میخوام برم نون گرم بگیرم.
لبخندی زدم گفتم:
- آره؛ تنهایی حوصلهم سر میره.
- پس توی حیاط منتظرتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: