کامل شده رمان کوتاه آخرین رویا | cliff کاربرانجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان چیه ؟

  • عالی

  • خوبه میتونه بهتر بشه

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

* عطیه *

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/16
ارسالی ها
476
امتیاز واکنش
4,568
امتیاز
573
محل سکونت
بهشت ایـــــران ... مازندران :)
با دلخوری گفتم:
- کی بهت گفت؟
خندید و گفت:
- نیما!
خنده‎‌م گرفت و گفتم:
- آلو توی دهنش خیس نمی‌خوره؟
این‌بار پرهام دلخور گفت:
- باید خودت به من می‌گفتی! حالا عیبی نداره؛ ولی خب نیما کار خوبی کرد.
برگشتم سمتش که محکم بغلم زد و روم رو بوسید و گفت:
- حالا می‌خوای بخوابی بخواب.
نه آرومی گفتم و بلند شدم و همراهش رفتم پایین. با بچه‌ها شام خوردیم، اخر شب هم فیلم دیدیم و در آخر هرکی رفت به اتاق خودش .
***
از جام بلند شدم و رفتم سمت تراس. بی‌خوابی زده بود به سرم. ساعت هفت صبح بود و ما دیشب ساعت دو صبح خوابیده بودیم .
روی صندلی‌های تراس نشستم و نفس عمیقی کشیدم. هوا خیلی خوب بود، حس زنده بودن داشتم توی این هوا!
توی حال خودم بودم که یکی از پشت گفت:
- چه سحر خیز شدی پرواز!
نیما بود، برگشتم و لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- بی‌خوابی زد به کله‌ام؛ شما چی شد بیدار شدید؟
لبخندی زد و گفت:
- منم مثل تو بی‌خواب شدم.
آهانی گفتم و یه کم روی صورتش دقیق شدم. چهره‌اش آرامش خاصی رو بهم القا می‌کرد. صندلی رو به‌روییم رو بیرون کشید و نشست روش. چند دقیقه هردو ساکت بودیم بعد خودش به حرف اومد و گفت:
- من هم می‌نویسم؛ وقتایی که هیچ کس نمی‌تونه برام مرهم باشه، وقت‌هایی که هیچ کس درکم نمی‌کنه قلم و کاغذ بهترین مرهم برای دردام هستن!
لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
- من هم همینم. من حتی وقتی عصبانی و خسته‌ام می‌نویسم، این‌قدر می‌نویسم تا آروم شم.
- پرواز؟
- بله؟
لبخند تلخی زد و گفت:
- خیلی شبیه نورایی، خیلی زیاد!
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
- پدرو مادرتون زنده‌ان؟
غمگین گفت:
- همراه نورا توی همون تصادف فوت کردن.
ناراحت و غمزده گفتم:
- واقعا متاسفم! ازدست دادن خانواده و عزیزان خیلی سخته.
سری تکون داد و گفت:
- میای بریم قدم بزنیم؟ می‌خوام برم نون گرم بگیرم.
لبخندی زدم گفتم:
- آره؛ تنهایی حوصله‌م سر می‌ره.
- پس توی حیاط منتظرتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    سری به معنای فهمیدن تکون دادم و به سرعت به سمت اتاق خواب رفتم. لباسام رو با یه تونیک بادمجونی و شلوار مشکی و شال مشکی بادمجونی عوض کردم و بعد از برداشتن گوشیم و یه مقدار پول رفتم توی حیاط.
    به دیوار کنار در تکیه داده بود و توی افق محو بود. کرمَم گرفت، یواش یواش رفتم سمتش و یهو پِخ کردم؛ ولی نترسید و با آرامش برگشت سمتم، خندید و گفت:
    - خانوم کوچولو هنوز برات زوده!
    لبخندم رو قورت دادم؛ ولی خیلی قشنگ صدام کرده بود «خانوم کوچولو»
    در ویلا رو باز کرد و رفت بیرون، من هم همراهش شدم. دوشادوش هم قدم می‌زدیم که گفت:
    - پرواز تو مثنوی هفتاد مَن رو شنیدی؟
    لبخند کوچیکی زدم و گفتم:
    - آره؛ خیلی هم دوسش دارم.
    - حفظیش؟
    آروم گفتم:
    - آره من این شعر رو به عشق دبیر ادبیات‌مون حفظ کردم.
    خندید و لپم رو کشید و گفت:
    - می‌خونیش برام؟ خیلی وقت پیش‌ها خونده بودمش.
    بی‌هیچ حرفی با همون لحنی که دبیر ادبیات‌مون گفته بود براش خوندم. همه بهم می‌گفتن که خیلی قشنگ شعر می‌خونم و من خودم هم از شعر خوندن آرامش خاصی دریافت می‌کردم :
    -مَن اگر با مَن نباشم می‌شَوَم تنهاترین
    کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین
    مَن نمی‌دانم کی‌ام مَن، لیک یک مَن در مَن است
    آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن، روشن است
    مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
    ای مَن غمگین مَن در لحظه‌های شاد مَن !
    هرچه از مَن یا مَنِ مَن، در مَنِ مَن دیده‌ای
    مثل مَن وقتی که با مَن می‌شوی خندیده‌ای
    هیچ کس با مَن، چنان مَن مردم آزاری نکرد
    این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد
    ای مَنِ با مَن، که بی مَن، مَن‌تر از مَن می‌شوی
    هرچه هم مَن مَن کنی، حاشا شوی چون مَن قوی
    مَن مَنِ مَن، مَن مَنِ بی‌رنگ و بی‌تأثیر نیست
    هیچ کس با مَن مَنِ مَن، مثل مَن درگیر نیست
    کیست این مَن؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه‌تر
    این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه‌تر؟
    زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
    ورنه مَن مَن کردن مَن، از مَنِ مَن عار نیست
    راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده‌ام؟
    بعد هر مَن بار دیگر مَن، چرا آورده‌ام؟
    در دهان مَن نمی‌دانم چه شد افتاد مَن
    مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد مَن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    وقتی که تموم شد با هیجان گفت:
    - خیلی قشنگ خوندیش پرواز!
    لبخند وسیعی زدم و تشکر کردم که گفت:
    - خیلی خوبه که این‌قدر قشنگ واژه‌ها رو درک می‌کنی و اونا رو به شنونده منتقل می‌کنی.
    آروم گفتم:
    - ممنون به من لطف دارید.
    دیگه حرفی زده نشد و انگار هر کدوم‌مون غرق بودیم توی یه آرامش خاص!
    ***
    بعد از خوردن صبحانه قرار شد بریم این اطراف دور بزنیم و غروب بریم ساحل.
    یه مانتو گلبهی پوشیدم که بلندی‌اش تا نزدیک ساق پاهام بود؛ برای همین یه جوراب شلواری مشکی پوشیدم و شال مشکی‌ام رو آزاد روی سرم گذاشتم و کفشای عروسکی گلبهی‌ام رو هم پوشیدم .
    رفتیم سمت دریاچه ولشت و کنار دریاچه نشستیم. اول چندتا عکس دسته جمعی گرفتیم و منم از پرهام خواستم چند تا عکس تکی بگیره؛ هر چند که مجبور می‌شدم یه سری از عکسا رو پاک کنم؛ چون نوید خان یک‌سره در حال کرم ریختن بود.
    مردها رفتن توی آب و مانیا هم تا لبه‌ها توی آب بود. منم لب آب نشسته بودم و پاهام رو دراز کرده بودم. دستام رو توی آب کردم، خنکای آب بهترین حس‌های دنیا رو به من منتقل می‌کرد. تو خیالم غرق بودم که پرهام صدام کرد:
    - پرواز؟
    - بله؟
    - بیا تو آب دیگه.
    با حرص غریدم:
    - جوراب شلواری پامه!
    غش غش خنده‌شون رفت هوا که مغموم تکه سنگی رو انداختم توی آب که هم‌زمان شد با صدای داد نوید:
    - آی مادر! ملاجم!
    پسرا همه بهش خندیدن و مانیا هم از خنده غش کرد؛ ولی من هم‌چنان گنگ بودم که یهو حس کردم یه مشت آب روم پاشیده شد و بعد آب‌هایی که پشت سر هم روم پاشیده می‌شد!
    چشمام نمی‌دید و داشتم از شدت حرص می‌مردم. همه‌شون بهم می‌خندیدن و بی‌خیال نمی‌شدن. از جام بلند شدم و بی‌خیال لباسام شدم و رفتم توی آب. من و مانیا یه گروه شدم و نیما هم نخودی بود، هم ما رو خیس می‌کرد هم پسرا رو!
    حدود یک ربع بعد، همه خسته لب دریاچه نشسته بودیم. منظره‌ی خیلی قشنگی داشت و آب خنک و کلا فضای دلچسبی داشت .
    پرهام برام روی صندلی‌ام نایلون گذاشت تا صندلی ماشینش خیس نشه و البته باید اعتراف کنم که خیلی خوش گذشت و نوید هم حسابی دلش خنک شد!
    صدای ضبط رو زیاد کردم، آهنگ استاد از ساسی. پرهام همراه با آهنگ می‌خوند و منم همراه با آهنگ قر می‌دادم. نوید کلی مسخره بازی در آورد و از توی ماشین داد می‌زد:
    - تی پر پره ...پر تی پره!
    حرص می‌خوردم؛ ولی به روی خودم نمی‌آوردم و برای همین زبونم رو تا ته براش در آوردم و داد زدم:
    - یک باره دیگه اسمم رو مسخره کنی با چنگک خونه‌مون می‌افتم به جونت!
    دستاش رو به معنای تسلیم آورد بالا و خواست چیزی بگه نیما که پشت فرمون بود محکم زد پس گردنش و رو به من داد زد:
    - مادمازل خودم ادبش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    خندیدم و داد زدم:
    - مرسی نیما.
    نوید خواست چیزی بگه که پرهام سبقت گرفت و ازشون دور شدیم .
    ***
    روی تخت دراز کشیدم و پاهام رو ازش آویزون کردم. خیلی خسته بودم، قرار شد دو ساعت دیگه بریم لب ساحل. با صدی آلارم گوشیم مجبور شدم از روی تخت بیام پایین تا گوشی‌ام رو بردارم، مامان بود.
    - سلام مامان جون.
    - سلام دختر گلم، خوبی؟ پرهام خوبه؟
    - آره ما خوبیم، شما خوبین؟
    - ماهم خوبیم، چه خبرا؟
    - سلامتی، چه‌قدر دیگه میاین؟
    - چهار روز دیگه بلیط داریم. شما کی برمی‌گردین؟
    - فردا صبح یا ظهر اینا.
    - باشه دخترم خوش بگذره، سلام برسون.
    - چشم شما هم سلام برسون.
    دلم برای مامان و بابا تنگ شده بود؛ ولی این‌جا خیلی بهم داشت خوش می‌گذشت. روی تخت دوباره تلپ شدم که دقایقی بعد پرهام هم اومد و دیگه نفهمیدم کی چشم‌هام گرم شد .
    ***
    یه تونیک یخی رنگ با جین همرنگش پوشیدم و شال مشکی و کتونی‌های مشکی‌ام رو پوشیدم. قرار بود شام بریم رستورانای این اطراف. کتونی‌هام رو در آوردم و پاهام رو لابه‌لای شن‌های خنک کشیدم و انگشتام رو هم‌زمان بازی می‌دادم و شن‌ها رو بلند می‌کردم. توی خیال خودم بودم و داشتم هم‌چنان آهنگ «اگه قراره بری از پویا بیاتی» رو زمزمه می‌کردم که ناگهان یه نوری مستقیم خورد توی چشمم. سرم رو بلند کردم تا ببینم چیه، با دیدن چهار چرخی که با سرعت داشت سمتم می‌اومد ترسیده سرِ جام خشکم زد. پسری که روش نشسته بود از قیافه‌اش شرارت و خباثت می‌بارید.
    خواستم به خودم تکونی بدم؛ اما انگار یه نیرویی من رو محکم نگه داشته بود. چهار چرخ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و چیزی نمونده بود که بهم بخوره. دستای قدرتمندی کشیدنم کنار و بعد با عصبانیت سرم داد زد و گفت:
    - احمق می‌خواستی بمیری؟!
    انگار هنوز توی شوک بودم، خواستم چیزی بگم که چند قطره آب پاشیده شد روی صورتم. به خودم اومدم و به نیما که با نگرانی نگاهم می‌کرد خیره شدم و گفتم:
    - نفهمیدم چی شد و چرا میخ شده بودم، متاسفم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    حرفم که تموم شد به سرعت از نیما دور شدم و رفتم سمت بچه‌ها. این شد دومین باری که نیما نجاتم داد. کنار بچه‌ها که روی تختی لب ساحل نشسته بودن و داشتن قلیون می‌کشیدن نشستم و بی‌هیچ حرفی خیره دریا موندم. دقایقی بعد نیما هم اومد، نیما نگو ناجی بگو!
    از این به بعد اجازه داشتم که ناجی صداش بزنم، نداشتم؟ البته تا حدودی هم ناشی بود. با صدای مانیا رشته‌ی افکارم پاره شد:
    - تو خودتی!
    نوید مزه ریخت:
    - سوختش ته کشیده.
    بی‌حوصله چپ چپ نگاهش کردم که پرهام گفت:
    - چته آجی جونم؟
    بی‌حوصله گفتم:
    - چیزیم نیست.
    شایان گفت:
    - نه؛ تو یه چیزیت هست.
    نوید دوباره مزه ریخت:
    - مثلا پرستیژ شکست عشقی برداشتی؟
    نیما لبخند کوچیکی زد و گفت:
    - چیزیش نیست؛ شاید دلتنگ مامان و باباشه.
    نوید هر هر خندید و گفت:
    - جون من؟ پرواز مگه بچه دبستانیه؟
    دیگه صبرم لبریز شد و گفتم:
    - می‌شه دو دقیقه ببندی؟
    بچه‌ها همه غش غش خندیدن و نوید هم به خاطر این‌که ضایع‌شون کنه گفت:
    - چشم؛ فقط چون شما خواستی!
    پرهام سرش رو آورد نزدیک گوشم و گفت:
    - چت شده آجی؟
    حرصی گفتم:
    - می‌گم چیزیم نیست!
    از جام بلند شدم و رفتم نزدیکای آب. روی ماسه‌ها نشستم و اجازه دادم امواج به پاهام بخورن. نوید اومد کنارم نشست و گفت:
    - پرواز؟
    بی‌حوصله گفتم:
    - بله؟
    - چند سالته؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -هفده، چه‌طور؟
    - من بیست و دو سالمه.
    نگاهش کردم و بعد بی‌هیچ فکری تفکر احمقانه‌ام رو به زبون آوردم:
    - بهت میخوره هجده سالت باشه تا بیست و دو!
    خندید و گفت:
    - به خاطر کارام می‌گی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    خجالت زده گفتم:
    - نه نه! منظورم بود به قیافه‌ات که جوون می‌زنه!
    چشمکی زد و گفت:
    - باشه باور کردم.
    بیشتر خجالت کشیدم، داشتم آب می‌شدم. همیشه بلدم فقط گند بزنم. از کنارم بلند شد و گفت:
    - بیا پیش بچه‌ها، کم کم می‌خوایم بریم.
    نگاه آخرم رو به دریا انداختم، فردا برمی‌گشتیم. رفتیم یه فست فود توی مرکز شهر و بعد از خوردن غذا یه ذره تو خیابونا چرخ زدیم و برگشتیم ویلا .رفتم حمام و یه دوش آب سرد گرفتم. حس سبکی می‌کردم. روی تخت ولو شدم و کم کم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد .
    ***
    وسیله‌ها رو با کمک همدیگه تو ماشین چیدیم و ویلا رو هم من و مانیا دوتایی با هم جمع و جور کردیم و طرفای ظهر بود که راه افتادیم. مثل اومدن، تهران پارس از هم خداحافظی کردیم و قرار شد من فردا برم نشریه تا با نیما شروع کنم.
    چمدونا رو با هم بردیم بالا و هرکی رفت اتاق خودش. حوصله‌ی باز کردن چمدونم و مرتب کردنش رو نداشتم؛ برای همین روی تختم ولو شدم. گوشیم رو درآوردم، به مامان پیام دادم که رسیدیم و به آویده زنگ زدم:
    - سلام آوید کوچولو.
    - سلام و زهرمار، مثلا ناراحت بودم ازت!
    - حالا ناراحت نباش دیگه، اومدم تهران.
    با ذوق خندید و گفت:
    - آخ جون! سوغاتی چی برام آوردی؟
    پر حرص گفتم:
    - سوغاتی برای چی؟
    بادش خوابید و بی‌حال گفت:
    - یعنی تا اون‌جا رفتی و هیچی برام نخریدی؟
    خندیدم و گفتم:
    - چرا! مگه میشه برات چیزی نخریده باشم؟ مخم رو تیلیت می‌کنی اون‌وقت!
    حرص و خنده‌اش با هم قاطی شد و گفت:
    - من فقط ببینمت!
    ادامه داد:
    - جات خالی با علی و دوستاش رفتیم بیرون، خیلی چسبید.
    - پس حسابی جام خالی بود، کاری نداری؟
    - فردا نمیای یه سر همدیگه رو ببینیم؟
    لبخند کمرنگی روی لبام جا خوش کرد:
    - نه فردا باید برم نشریه.
    - برو نیما جون منتظرته!
    خندیدم و زهرماری نثارش کردم و گفت:
    - خداحافظ آجی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    تماس رو که قطع کردم گوشیم رو انداختم روی تخت و رفتم سمت حمام. با دیدن برق روشن حمام و صدای آب حرصی لگدی به در رختکن زدم که پرهام داد زد:
    - چته وحشی؟
    غریدم:
    - من می‌خواستم زودتر برم.
    داد زد:
    - به من چه؟!
    پوف کلافه‌ای کشیدم و رفتم سمت آشپزخونه. پرهام مگه حالا حالاها از حمام بیرون می‌اومد؟ چند تا دونه سیب زمینی پوست کندم و درشت خلالی خردش کردم، داشتم آخرین سیب زمینی‌ها رو از توی تابه برمی‌داشتم که پرهام اومد بیرون و گفت:
    - برو.
    چپ چپ نگاهش کردم که اومد توی آشپزخونه و با دیدن سیب زمینی‌های سرخ کرده، نیشش خود به خود شل شد و گفت:
    - قربون آبجی خوشگلم!
    خواست بیا گونه‌ام رو ببوسه که با دست پسش زدم و به سرو وضعش که با تن پوش و موهای خیس اومده بود تو آشپزخونه اشاره کردم و گفتم:
    - برو بیرون!
    گونه‌ام رو یواش بوسید و سرخوش رفت بیرون .
    ***
    موهام رو پرهام برام سشوار کشید و خودم بافتم‌شون. حدود ساعت هفت اینا بود که نشستم سر درسم؛ چون از شنبه باید می‌رفتم مدرسه. پرهام صدام زد که برم شام. میز رو چیده بود، سیب زمینی‌ها رو تو ماکروویو گرم کرده بود، انواع سس‌ها رو آورده بود روی میز. نوشابه رو از توی یخچال آوردم بیرون و دوتا لیوان برداشتم.
    شام رو که خوردیم پرهام نشست پای کارای شرکتش و منم برگشتم سر درسم. با صدای آلارم گوشیم دست از خوندن برداشتم. با دیدن شماره‌ی ناشناس اول خواستم بی‌خیال شم؛ اما بعد حس فضولی نذاشت که این‌ کار رو انجام بدم و ناچار جواب دادم:
    - بفرمایید؟
    یه صدای جدی مردونه گفت:
    - خانوم کمالی؟
    متعجب گفتم:
    - خودم هستم؛ شما؟
    - یه پسر تنها!
    حرصی گفتم:
    - به من چه؟ شما؟
    - خوشگل خانوم دارم می‌گم یه پسر تنهام.
    گوشی رو قطع کردم که دوباره زنگ زد. بی‌خیال سایلنت کردم؛ ولی فکرم درگیر شده بود. چندین بار دیگه تماس گرفت. یهو به فکرم زد که شماره‌اش رو بزنم تا ببینم تلگرام داره یا نه. این‌طوری می‌تونستم ببینم کیه. با دیدن عکسای نوید چشم‌هام اندازه‌ی گردو شد، پسره‌ی احمق!
    این‌بار که زنگ خورد جواب دادم و گفتم:
    - نوید دستم بهت برسه دونه دونه موهات رو می‌کنم!
    غش غش خندید و گفت:
    - خب چیکار کنم؟ بی‌کار بودم و گفتم ببینم تو پا میدی یا نه و آزمایشت کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    منم خندیدم و گفتم:
    - به خدا تو مشکل داری!
    - ممنونم، لطف داری.
    - خداحافظ مردم آزار!
    - خداحافظ، مردم آزار چیه؟ من فقط یه پسر خوشگل تنهام!
    بی‌هیچ حرفی گوشی رو قطع کردم و شماره‌اش رو سیو کردم به اسم کِرمَک .خوابم گرفته بود، برق اتاق رو خاموش کردم و از همون‌جا داد زدم:
    - شب بخیر داداش!
    اونم مثل من داد زد:
    - شب بخیر.
    روی تخت ولو شدم و نفهمیدم کی خوابم برد .
    ***
    یه مانتوی آبی آسمونی بلند پوشیدم و شلوار جذب مشکی‌ام رو هم زیرش پوشیدم. بعد از گذاشتن مقنعه و گرفتن کوله از خونه اومدم بیرون. ساعت حدود ده بود و من باید ساعت یازده نشریه می‌بودم . وقتی رفتم تو، مستقیم رفتم سمت خانوم ملکی و ازش اتاق نیما رو پرسیدم که بهم گفت سمت راست هستن و برم تا ته، اتاقش اون‌جاست. بعد از زدن چند تقه به در رفتم تو و رو به روی نیما نشستم .
    نیما: خوبی پرواز؟
    - خوبم، تو خوبی؟
    - خوبه؛ شکر خوبم.
    بی‌هیچ حرفی دفترم رو روی میز گذاشتم. بعد از خوندن چند نمونه از کارهام با لـ*ـذت دفترم رو بست و گفت:
    - می‌دم‌شون دست ویراستار. شماره‌ام رو داری دیگه؟
    - نه.
    - پس یادداشت کن ...0912
    - نیما خیلی ازت ممنونم بابت لطفتی که داری در حقم می‌کنی. هیچ وقت لطفت از یادم نمی‌ره!
    - اختیار داری پرواز خانوم. کاری بود که از دستم بر می‌اومد؛ در ضمن آدم باید به دوستش کمک کنه دیگه.
    لبخند زدم به واژه ی دوست، چه‌قدر این مرد خوب بود! از جام بلند شدم و گفتم:
    - پس من منتظر تماس‌تون هستم.
    اون هم متقابلا بلند شد و گفت:
    - حتما خانوم! بهت خبر می‌دم ویراستار چی گفته تا قلمت اصلاح بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    - ممنون، خداحافظ.
    - خواهش می‌کنم، می‌ری خونه؟
    - آره؛ چه‌طور؟
    - می‌رسونمت، اون طرف کار دارم.
    با هم رفتیم سمت ماشین نیما و من با پررویی تمام رفتم جلو نشستم. سرکوچه من رو پیاده کرد و رفت .رفتم تو و در رو با پا بستم، لباسام رو درآوردم و روی تخت افتادم. به شماره‌ی سیو شده‌ی نیما خیره شدم. رفتم توی تلگرام و تک تک عکس‌های پروفایلش رو دیدم، خیلی چهره‌اش خوب بود.
    ناخودآگاه دستم روی کیبورد لغزید و تایپ کردم:
    - سلام، خوبی؟
    تا خواستم پاکش کنم سین شد. کلافه کوبیدم روی پیشونی‌ام، جواب داد:
    - سلام؛ خوبم تو خوبی؟
    گفتم:
    - مرسی.
    گفت:
    - کاری داری؟
    رفتم توی حالت روح و تلگرامم رو بستم. کتابام رو باز کردم و شروع کردم به خوندن؛ ولی ذهنم درگیر پیام بی‌جوابی بود که نیما فرستاد. آبروم رفت، چی می‌گفتم حالا؟ کاری نداشتم باهاش آخه! سعی کردم بی‌توجه باشم و درسم رو بخونم .
    یک دقیقه بعد صدای زنگ گوشیم بلند شد. با دیدن اسم نیما هول شدم و جواب دادم :
    - ب ...بله؟
    - سلام.
    - سلام ...امم ببخشید!
    - چی رو؟
    - سلام نکردم اول!
    اول صدای تک خنده‌اش اومد و بعد گفت:
    - آهان؛ کاری داشتی؟
    - من؟ نه!
    - پس چرا پیام دادی؟
    - آهان، اون رو می‌گی؟ همین‌طوری!
    - باشه؛ خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    * عطیه *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/16
    ارسالی ها
    476
    امتیاز واکنش
    4,568
    امتیاز
    573
    محل سکونت
    بهشت ایـــــران ... مازندران :)
    کلافه گوشی رو انداختم روی تخت و لعنتی نثار خودم کردم .گَندم بزنن با این کارام! دوباره نشستم سر درسم؛ ولی این‌بار اصلا چیزی نمی‌فهمیدم. کلافه کتاب رو بستم و رفتم سمت آشپزخونه.
    از توی فریزر همبرگر درآوردم تا برای شام سرخ کنم. تی وی رو روشن کردم و نشستم جلوش. داشتم کانال‌ها رو بالا پایین می‌کردم که پرهام هم اومد .
    - سلام.
    پرهام بی‌توجه رفت سمت اتاقش و من متعجب روی کاناپه موندم. بعد از چند دقیقه از اتاقش اومد بیرون و مستقیم رفت سمت در، پشت سرش دراز شدم و گفتم:
    - کجا؟
    عصبی گفت:
    - به تو هم باید جواب پس بدم؟
    دلخور گفتم:
    - یه سوال پرسیدم.
    پرهام نچی کرد و دستی بین موهاش کشید و گفت:
    - سوال نکن لطفا پرواز؛ چون اوضاع شرکت به هم ریخته و اعصاب درست و حسابی ندارم! شاید وقتی که برمی‌گردم نیما هم همراهم باشه.
    بعد بی‌هیچ حرفی رفت بیرون .عصبی غریدم:
    - حالا یه بار ما گند زدیم راه به راه جلومون سبز می‌شه!
    رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم به سرخ کردن همبرگرها. داشتم برای خودم آهنگ می‌خوندم که صدای در ورودی اومد و بعد هم صدای پرهام:
    - پرواز؟
    کلافه اومدم بیرون و گفتم:
    - هان؟
    - هان نه و بله! شام درست کردی؟
    - منظور؟
    - منظوری ندارم که! فقط می‌خواستم بدونم.
    به آهان کوتاهی اکتفا کردم که ادامه داد:
    - نیما نیومد، تولد یکی از دوستاش دعوت بود.
    سری به معنای تایید تکون دادم و توی دلم گفتم:
    - خرس‌های گنده برای خودشون تولد هم می‌گیرن.
    پرهام رفت توی اتاقش و بعد هم رفت تا دوش بگیره. آخرین همبرگرها رو گذاشتم توی دیس و بردم روی میز. نوشابه و سس رو هم گذاشتم روی میز و خودم مشغول شدم؛ چون پرهام حمام می‌ره و دیگه بیرون نمیاد.
    ظرف‌های کثیف رو گذاشتم توی سینک و شروع کردم به شستن که صدای آلارم گوشی پرهام بلند شد. دستام رو شستم و رفتم سمت گوشیش تا جواب بدم. با دیدن شماره ی نیما موندم جواب بدم یا نه! یه قدم برداشتم سمت آشپزخونه؛ اما بعدش منصرف شدم و گوشی رو برداشتم:
    - الو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا