کامل شده رمان کوتاه در پیچ و تاب زلف او | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

روند داستان از نظر شما چگونه است ؟

  • روند خوبی دارد و خواننده را ترغیب به خواندن می کند

    رای: 10 100.0%
  • روندی ابتدایی دارد و خواننده را خسته می کند

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
#پارت_سی ام

وقتی هردوی آنها در فاصله ای نسبتا زیاد از میثاق ایستادند، گیسو سر بلند کرد و خیره به میثاق که دست در جیب چشم از آنها نمی گرفت، خطاب به آن مرد گفت:
- بفرمایید، گوش می کنم!
مرد میانسال، کمی این پا و آن پا کرد. آنگاه بدون هیچ حرفی، در زیر نگاه کنجکاو گیسو دست در جیب کتش کرد و کاغذی را از آن بیرون آورد. سپس دودل کاغذ را به سمت گیسو گرفت و به همراه، زیر لب پرسید:
- شما این شخص رو می شناسید؟!
گیسو با ابروهای بالا رفته، نگاه از چشمان مرد دزدید و کاغذ را از دستش گرفت. خیره به عکس مردی با سر و ریشی عجیب، تا لحظاتی چیزی نگفت؛ اما ناگهان، نفس در سـ*ـینه اش حبس و و چشمانش تا آخرین حد گشاد شد.
مرد غریبه که تمام رفتارهای گیسو را زیر نظر گرفته بود، یک تای ابرویش را بالا انداخت و خطاب به او گفت:
- شما اونو می شناسید، درسته؟!
گیسو بدون آنکه لحظه ای نگاه از عکس در دستش بگیرد، در حالیکه دهانش از تعجب نیمه باز شده بود، با چشمانی پر اشک و دستانی لرزان ناخودآگاه زمزمه وار نالید:
- ایوان!
مرد تا نام ایوان را از زبان گیسو شنید، با حیرت حرف او را تکرار کرد:
- ایوان؟!
گیسو به یکباره سر بلند کرد و بی تاب پرسید:
- شما این عکس رو از کجا آوردید؟ می شناسیدش؟!
مرد که سعی در آرام کردن گیسو داشت، دستانش را جلوی او گرفت و تند و تند گفت:
- لطفا آروم باشید خانم. من براتون توضیح می دم!
آنگاه تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد و با حرکت سریع انگشتانش به روی آن چیزی نوشت. سپس کاغذ را به سمت گیسو گرفت و در ادامه حرف هایش گفت:
- این آدرس خونه منه؛ اونجا تشریف بیارید همه چیزو متوجه می شید!
گیسو پریشان حال، در حالیکه همچنان دستانش لرزش داشت کاغذ را از آن مرد گرفت و سرش را به نشانه مثبت تکان داد. در آخر، نجوا کنان خطاب به او پرسید:
- مشکلی نیست این عکس پیشم بمونه؟!
مرد میانسال، کمی او را نگاه کرد. آنگاه با لبخندی بر لب جواب داد:
- نه، مشکلی نیست!
گیسو با شادی عجیب، از مرد تشکر کرد و با گام هایی بلند از او جدا شد. تا پشت به آن مرد کرد، عکس را به روی هم تا و در یقه اش پنهان کرد. در حین دور شدن از او، انگار که بر روی ابرها راه می رفت. فکرش را هم نمی کرد که پس از گذشت ۱۰ سال خبری از ایوان به دستش برسد.
میثاق که با بی حوصلگی به سنگ جلوی پایش ضربه می زد، تا گیسو را در دو قدمی خود دید، فاصله بین خودشان را با یک گام بلند طی کرد. آنگاه خیره به چهره مبهوت او، شانه هایش را در دست گرفت و با لحنی تند پرسید:
- چی شد گیسو؟ اون مرد ازت چی می خواست؟!
اما گیسو خیره به نقطه ای نامعلوم، تنها به لبخندش عمق بخشید و هیچ نگفت. میثاق با کلافگی شانه های گیسو را تکان داد و اینبار با صدایی بلند تر خطاب به او گفت:
- ده جوابمو بده! اون مرد ازت چی می خواست؟ چرا یهو اینجوری شدی؟!
گیسو بدون آنکه نگاه از روبرویش بگیرد، زمزمه وار کوتاه نالید:
- از کسی خبر داد که خیلی وقت پیش می شناختمش!
میثاق یک تای ابرویش از تعجب بالا رفت. در همان حال کنجکاو پرسید:
- کی؟!
گیسو باز هم پاسخی به میثاق نداد. اینبار میثاق شانه های گیسو را رها کرد و در حالیکه نفسش را پوف مانند بیرون می فرستاد، با حرص به موهایش چنگ انداخت. در همان حال چشم بسته خطاب به گیسو نالید:
- تو رو خدا یکم سر عقل بیا گیسو ، با من حرف بزن! تا کی می خوای همه چیز رو ازم مخفی کنی؟!
گیسو با چشمانی مغموم، نگاه از روبرویش گرفت و خیره به چهره پریشان میثاق شد. در همان حال لب هایش را با زبانش نمدار کرد و ناخودآگاه خطاب به او زیر لب گفت:
- فردا باید به این آدرسی که اون مرد بهم داد برم؛ قراره خیلی چیزا رو بفهمم!
میثاق سر به زیر، دست در جیب هایش فرو برد و در پاسخ به حرف گیسو آرام لب زد:
- منم همراهت میام!
- لازم نیست؛ خودم تنها می رم!
- تو که اونو نمی شناسی! اگر یه وقت اتفاقی برات افتاد چی؟! اگر بلایی به سرت بیاد هیچوقت خودمو نمی بخشم!
میثاق در ادامه حرف هایش، سرش را بالا آورد و با چشمانی نگران و در عین حال جدی، زمزمه وار خیره در چشمان سیاه گیسو تکرار کرد:
- هیچوقت!
***
- اینجاست؟!
گیسو با صدای میثاق، نگاه از روبرویش گرفت و به کاغذ در دستش دوخت. با بازخوانی به روی آدرس، سر بلند کرد و در جواب زیر لب گفت:
- آره همینجاست!
با چرخش تایرهای ماشین سرمه ای رنگ Pierce Arrow میثاق، ماشین از در آهنی بزرگی گذشت و وارد حیاطی وسیع و مملو از درخت شد.
گیسو وقتی از ماشین پیاده شد، با کنجکاوی و برخلاف او میثاق با اخمی غلیظ به دور و برش چشم می انداخت. گیسو با نگاه کردن به شیشه بدون لک ماشین، کلاه شاپو شهرزادی خود را که کمی کج شده بود درست کرد. چند تار از موهای آویزانش را که از زیر کلاه بیرون زده بود، با سر انگشت به پشت گوشش فرستاد و نگاهی زود گذر به آرایش ملیح چهره اش انداخت.
آنگاه دوشادوش میثاق در حالیکه کیف دستی ست لباسش را جلویش گرفته بود، به طرف در مجلل و زیبایی که به احتمال رو به سالن پذیرایی گشوده می شد، گام برداشت. تا هردو پشت در ایستادند، گیسو بدون لحظه ای مکث انگشتش را به روی زنگ گذاشت و منتظر باز شدن در، یک قدم عقب رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و یکم

    چند ثانیه بیش نگذشت که در توسط مردی قدم بلند و لاغر اندام، با فرم خدمتکار گشوده شد. مرد نگاهی از سر تاپای گیسو و میثاق انداخت؛ در آخر با چهره ای بی روح خطاب به آنان با لحنی خمـار آلود پرسید:
    - بفرمایید؟!
    گیسو با نگاهی زیر چشمی به سمت میثاق، خود پیش قدم شد و تند و تند گفت:
    - سلام! ما با آقای...
    به همین جای حرفش که رسید، ناگهان دهانش به حالت نیمه باز ماند. آنگاه با حفظ حالت چهره اش، کاملا به سمت میثاق چرخید و بی توجه به نگاه گنگ مرد خدمتکار، خطاب به او پرسید:
    - فامیلیش چی بود؟
    میثاق درحالیکه دست در جیب اورکتش فرو بـرده بود، با خونسردی شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - تو داشتی باهاش حرف می زدی، از من می پرسی؟!
    گیسو حرصی چشمانش را به روی فشرد و در حالیکه سعی می کرد لبخند روی چهره اش را حفظ کند، دوباره رو به آن مرد کرد و زیر لب نالید:
    - ما با صاحب این خونه کار داریم. فامیلیش نمی دونم چیه اما...
    - اونا مهمون های منن، بزار بیان داخل!
    گیسو با صدای آشنای همان مرد، حرفش نصفه ماند و به او که در بالای راه پله ها ایستاده بود چشم دوخت. مرد خدمتکار، بدون آنکه تغییری در حالت چهره اش ایجاد شود از جلوی در کنار رفت و اجازه داد تا گیسو و میثاق به درون خانه پا بگذارند. گیسو با گام هایی کوتاه و با آراستگی تمام به سمت آن مرد سبیلو و چاق رفت که از پله ها پایین می آمد. وقتی هردو در یک قدمی یکدیگر ایستادند، مرد با خوشرویی تمام گفت:
    - من واقعا معذرت می خوام، اشتباه از من بود که خودمو معرفی نکردم!
    آنگاه دستش را جلوی گیسو گرفت و ادامه داد:
    - من حشمت آذین هستم.
    گیسو نیز در جواب او، دستش را دراز کرد و با او دست داد. در همان حال با لبخندی پر استرس گفت:
    - منم...
    ناگهان حشمت با بالا آوردن دستش حرف او را قطع کرد و به دنبال این کار با چشمانی ریز شده زیر لب گفت:
    - بزارید خودم حدس بزنم؛ گیسو خانم، درسته؟!
    گیسو با شگفتی نگاهی به میثاق انداخت که دست کمی از او نداشت. آنگاه خیره در چشمان حشمت، با حیرتی که در صدایش به خوبی مشهود بود زمزمه کرد:
    - بله، گیسو احمدیان! شما لحظه به لحظه منو شگفت زده تر از قبل می کنید!
    حشمت با چشمانی خندان، دست گیسو را رها کرد و در حالیکه به سمت مبل های میان سالن قدم بر می داشت، خطاب به او با صدایی رسا گفت:
    - لطفا بفرمایید بشینید. چیزهایی هست که می دونم مشتاق شنیدنش هستید؛ فقط مشکلی نیست که...
    آنگاه در ادامه حرف هایش نامحسوس به میثاق اشاره کرد. میثاق که متوجه حرکت او شده بود، اخمش غلیظ تر از قبل و نفس هایش کشدار شد. گیسو تا غضب میثاق را دید، لبش را گزید و خطاب به حشمت زمزمه وار جواب داد:
    - نه، میثاق از خودمونه!
    حشمت با تکان دادن سرش به نشانه تفهیم، خود زودتر از آنها به روی مبل نشست و با اشاره به مبل های نزدیک خودش آنها را به نشستن دعوت کرد.
    گیسو و میثاق در کنار هم به روی مبلی دو نفره نشستند و مشتاق به حشمت چشم دوختند تا هرچه زودتر دهان باز کند و آنها را از کنجکاوی بیرون بیاورد.
    حشمت وقتی چهره های منتظر آنها را به روی خود دید، نفس عمیقی کشید و سکوت بینشان را با صدا زدن خدمتکارش شکست:
    - اسد! اسد!
    اسد که همان مرد لاغر اندامی بود که در را به روی گیسو باز کرده بود، با گام هایی بلند و کشیده به حضور حشمت آمد. تا به نزدیکی او رسید، با همان لحن خمـار آلودش خطاب به حشمت دست به سـ*ـینه جواب داد:
    - بله آقا؟!
    حشمت نگاهی به گیسو و میثاق انداخت و کوتاه از آنان پرسید:
    - چی میل دارید؟
    گیسو کمی به سمت حشمت متمایل شد و با تکان دادن سرش به طرفین، تند و تند گفت:
    - ممنون، چیزی نیاز نداریم؛ فقط لطفا سریعتر برید سر اصل مطلب!
    حشمت وقتی بی علاقگی از پذیرایی را در چشمان هردوشان دید، اصراری برای صرف نوشیدنی و میوه نکرد. تنها از اسد خواست تا صندوقچه ای را که بر روی طاقچه است به دستش دهد.
    اسد با گذاشتن صندوقچه کوچک و قدیمی به روی میز، از سالن خارج شد و آنها را تنها گذاشت. نگاه گیسو و میثاق معطوف صندوقچه شده بود و مشتاق بودند که بدانند چه در آن پنهان گشته است.
    حشمت با خونسردی تمام، قفل صندوقچه را باز کرد و پس از زیر و رو کردن تعدادی کاغذ، ناگهان عکسی را از بین آنها بیرون آورد و در صندوقچه را بست. سپس عکس را روبروی گیسو به روی میز گذاشت و در همان حال خطاب به او دهان گشود:
    - وقتی اون جوون رو پیدا کردم، این عکس همراهش بود!
    گیسو با نگاهی مات بـرده، عکس را از روی میز برداشت و جلوی چشمانش گرفت. عکس دختری ۱۷ ساله، که با لبخند چشم به دوربین دوخته بود. گیسو در همان حال با گیجی زیر لب نالید:
    - باورم نمی شه بعد از گذشت این همه سال، متوجه گم شدن این عکس نشدم! فکر می کردم درتمام این مدت این عکس بین صفحات کتابچه قدیمی پدرمه!
    آنگاه سر بلند کرد و خیره در چشمان حشمت بی تاب گفت:
    - این عکس چطور به دستتون رسید؟ اون الان کجاست؟!
    حشمت که از شتاب گیسو در مطرح پرسش هایش خنده اش گرفته بود، او را به آرامش دعوت کرد و در همان حال گفت:
    - آروم باشید. همه چیزو براتون از اول توضیح می دم!
    آنگاه با فرستادن آهی از سـ*ـینه اش، با لحنی جدی اضافه کرد:
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و دوم

    - من وقتی سوار کالسکه از میون مزارعم رد می شدم تا روی اونها رسیدگی کنم، متوجه شخصی شدم که وسط گندما دراز کشیده و تکون نمی خوره. وقتی رفتم بالای سرش اولش فکر کردم که یه جنازه است. آخه چند جاش گلوله خورده بود و خون ازش می رفت. اما وقتی سرمو گذاشتم روی قفسه سینش از زنده بودنش مطمئن شدم.
    حشمت، در زیر نگاه کنجکاو گیسو و میثاق، نفسی تازه کرد و ادامه داد:
    - با کمک دو نفری که همراهم بودن، اونو آوردیم اینجا. دکتر آوردم بالای سرش تا معاینه های لازم رو انجام بده و گلوله هارو از تنش در بیاره. چند روز مدام توی تب می سوخت و هذیون می گفت.
    اینبار سر چرخاند و خیره در چشمان گیسو گفت:
    - بیشتر اسم شمارو می گفت. انگار ترس از این داشت که اتفاقی براتون افتاده باشه!
    گیسو با شنیدن حرف حشمت، نگاهش رنگ غم به خود گرفت و در سکوت منتظر ادامه صحبت های او شد.
    - وقتی به هوش اومد، متوجه شدیم که اون چیزی یادش نمیاد؛ یعنی... فراموشی گرفته!
    گیسو در پایان حرف او، نفس در سـ*ـینه اش حبس شد. فکر اینکه ایوان چیزی از گذشته را به یاد نداشته باشد، قلبش را می فشرد. حشمت وقتی گیسو را ناراحت دید، به سمتش متمایل شد و خطاب به او ناچار ادامه داد:
    - اون عکسی رو که نشونتون دادم، ازش گرفتن تا همه جا پخش کنن شاید کسی اونو شناخت؛ اما هیچی که هیچی! وقتی دیدم اونم هیچی رو یادش نمیاد، به خواست خودش قبول کردم همینجا بمونه. همه اون رو در اینجا به اسم سمیر می شناسن! خیلی تلاش کردیم که اون خاطراتشو به یاد بیاره اما متاسفانه تا حالا هم کاری از دست هیچکدوممون برنیومده!
    گیسو ناگهان با نگاهی بارانی، خطاب به حشمت ملتمس نالید:
    - می شه ببینمش؟!
    حشمت زیر چشمی نگاهی به میثاق انداخت که با اخمی بر پیشانی خیره به نقطه ای نامعلوم سکوت اختیار کرده بود. آنگاه با لبخندی بر لب از جا برخاست و در همان حال خیره به گیسو جواب داد:
    - البته. لطفا دنبالم بیاید!
    گیسو با شادمانی به تبعیت از او از جا بلند شد و بی توجه به میثاق، پشت سر حشمت گام برداشت. هردو از سالن گذشتند و از طریق دری دیگر، وارد محیطی باز شدند. تا چشم کار می کرد زمین زراعی بود و کسانی که در آنها کار می کردند. گیسو دستش را سایبان چشم هایش کرد تا بهتر بتواند به دور و اطرافش دید داشته باشد که با صدای حشمت توجه اش جلب شد:
    - اون اونجاست!
    گیسو به جایی که او اشاره کرده بود چشم انداخت. مردی را دید که در فاصله ای نه چندان دور از او، پشت به او ایستاده و دست نوازش بر یال های اسبی سفید و نیرومند می کشد. در همان حال صدای حشمت به گوشش خورد:
    - می بینی؟ کارش بعد از درو و کاشت گندما شده این. عینهو مسخ شده ها به سر و روی اون اسب دست می کشه و باهاش حرف می زنه!
    گیسو با چشم هایی گرد شده، در حالیکه پلک هایش می لرزید، دست بی حس شده اش را به پایین آورد و به موازات بدنش ثابت نگه داشت. موهای طلایی رنگ و خوش حالت ایوان حتی از پشت سر هم قابل تشخیص بود. گیسو از همان فاصله، متوجه تغییراتی چشم گیر در ایوان شد. دیگر از آن پسر نوجوان ۲۱ ساله خبری نبود و حال، مردی با هیکلی ورزیده و قد بلند با سنی حدود ۳۱ ساله در پیش چشمانش بی توجه از او ایستاده بود.
    گیسو بی طاقت به سمت ایوان گام برداشت و ناگهان در میانه راه شروع به دویدن کرد. در همان حال ناخودآگاه او را صدا زد:
    - ایوان!
    ایوان که گویی در این دنیا نبود، با صدای گیسو دستش بی حرکت به روی یال های اسب ماند و انگار که اشتباه شنیده باشد، متعجب به عقب سر چرخاند. ناگهان با دیدن زنی که با سر و وضعی رسمی و آراسته به سمتش می دود و بی اختیار نامی را بر زبان می آورد، تصویری گنگ از دختری با ظاهری ساده پیش چشمانش جان گرفت که با شادی به سمتش می دود و همین نام را فریاد می زند.
    گیسو تا در فاصله چند متری ایوان رسید، بی اختیار اشک راه گونه هایش را پیدا کرد. ایوان اما، همچنان با ابروهای بالا رفته چشم از او بر نمی داشت و منتظر بود تا او به نزدش بیاید.
    گیسو با ظاهری آشفته و چشمانی گریان، در یک چشم به هم زدن روبروی ایوان ایستاده و از نزدیک او را آنالیز می کرد. مردی با ته ریش طلایی و آن قد و قامت، به زور می شد باور کرد که همان ایوان پر شوق و شور باشد. ایوان که سر از کارهای گیسو در نمی آورد، نگاه از چهره خیس از اشک او گرفت و با حفظ بهت در نگاهش زیر لب گفت:
    - من شما رو می شناسم خانم؟!
    گیسو که با این سوال ایوان ناخودآگاه پلک هایش از سر درد به روی هم افتاده بود، دستش را بر روی قفسه سـ*ـینه اش مشت کرد و با آه و زار خطاب به او نالید:
    - منو یادت نمیاد؟! منم، گیسو!
    ایوان چشمانش را ریز کرد و یک تای ابرویش را بالا انداخت. در همان حال متعجب تکرار کرد:
    - گیسو؟!
    گیسو تند و تند سرش را تکان داد و در میان اشک هایش لبخند زد. سپس خیره در چشمان عسلی ایوان تند و تند گفت:
    - آره، گیسو! توی کافه کار می کردم. هر پنجشنبه روبروی دریاچه مصنوعی با هم قرار می ذاشتیم تا همدیگرو ببینیم!
    ایوان متعجب تر از قبل، از گیسو که تقریبا به فاصله چند سانتی متری او ایستاده بود، فاصله گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و سوم

    آنگاه خیره در چشمان ماتم گرفته او پشت سر هم گفت:
    - من چیزی یادم نمیاد خانم! لطفا حد خودتونو بدونید و جلوتر از این نیاید!
    گیسو ناباور سرش را به طرفین تکان داد و خیره در چشمان وحشت زده ایوان نالید:
    - جلو تر نیام؟ یادت رفته چطور منو بغـ*ـل می گرفتی و در گوشم زمزمه وار حرف می زدی؟! ایوان، این منم گیسو!
    ناگهان ایوان از پشت سر به روی زمین افتاد و در حالیکه خودش را عقب می کشید، با حفظ چهره وحشت زده اش خطاب به گیسو من من کنان فریاد زد:
    - ج... جلوتر نیا! برو، از من دور شو!
    گیسو گیج از رفتارهای ایوان، از همانجا که ایستاده بود گفت:
    - معلوم هست داری چیکار می کنی؟ این رفتارا چیه از خودت در میاری؟!
    ایوان اما اینبار چیزی نگفت و تنها دستش را حایل بدنش کرد تا از خطر فرضی که از جانب گیسو حس می کرد، جان سالم در ببرد. ناگهان گیسو با صدای خشک و جدی حشمت از پشت سرش، عقب گرد کرد و با دهانی نیمه باز به منظره پیش رویش زل زد.
    حشمت به سمت ایوان رفت و او را در آغـ*ـوش کشید. آنگاه با صدا زدن چند تن از افرادی که در آن دور و اطراف مشغول کار بودند، ایوان را از روی زمین بلند کرد و او را که به خود می لرزید ، به درون خانه بردند.
    گیسو تا دقایقی خیره به جاییکه ایوان لحظاتی قبل در آنجا حضور داشت زل زد. سپس کم کم زانوانش به روی هم تا شدند و او با بغضی غریب در گلویش و فکی لرزان، به روی زمین زانو زد. کمی که در همان حالت ماند، با حس حضور میثاق در کنارش به یکباره خودش را در آغـ*ـوش او انداخت و بغضش را آزاد کرد. میثاق متاثر از حال گیسو، او را محکم به خود فشرد و نوازشگرانه به روی کمرش دست کشید.
    کمی که گذشت ، گیسو را به آرامی از جا بلند کرد و کوتاه و شمرده، به سمت ماشین خود گام برداشت.
    گیسو در حالیکه گریه اش بند آمده بود، با چهره ای بی روح سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و بی توجه به مناظری که از جلوی چشمانش می گذشتند، رفتارهای ایوان را به یاد می آورد. میثاق هرازگاه، چشم از روبرویش می گرفت و خیره به نیمرخ گیسو، کلافه تر از قبل می شد. تا جایی که دیگر طاقت نیاورد و ناغافل خطاب به گیسو دهان باز کرد و گفت:
    - نمی خوای بگی اون مرد کی بود؟!
    گیسو در جواب او، تنها به آرامی پلک زد و سکوت اختیار کرد. میثاق حرصی و کلافه از سکوت او، بدون آنکه چشم از روبرویش بگیرد ادامه داد:
    - حق من نیست بدونم ایوان کیه؟ اون چه نقشی توی گذشتت داشته که به این حال و روز افتادی؟!
    گیسو باز هم سکوت کرد و تنها دماغش را بالا کشید. میثاق اینبار نفسش را پوف مانند بیرون فرستاد و با تن صدایی ملایم زمزمه کرد:
    - می دونم برات غریبه ام و غریبه هم می مونم؛ اما این کارهات، این سکوتت سهم من نیست. خودتم اینو خوب می دونی!
    گیسو با چشمانی بارانی، سرش را که تکیه به شیشه داده بود به آرامی چرخاند و خیره به نیمرخ پریشان حال میثاق شد. سپس زبانش را به روی لب های تبدارش کشید و بی مقدمه زیر لب گفت:
    - من و ایوان ۱۰ سال پیش از روی یه برخورد کوچیک باهم آشنا شدیم. دیدارمون روز به روز بیشتر از قبل می شد؛ تا جاییکه حس کردیم به هم وابسته شدیم!
    آنگاه زیر چشمی نگاهی به میثاق انداخت که فک منقبض شده اش را تکان می داد. سپس آب دهانش را به پایین قورت داد و به دنبال حرف هایش زمزمه کرد:
    - ما به هم قول ازدواج داده بودیم. اون وقتی خواست از ایران بره گفت که حتما ازش خبری به دستم می رسه یا خودش میاد پیشم اما تا یک ماه هیچ خبری ازش نشد.
    تا اینکه بعد از چهلم خانم جان دوستش احمد اومد و خبر داد که ایوان مفقود شده. از اون موقع تا حالا فکر می کردم که اون... که اون...
    بغضی که در گلوی گیسو جمع شده بود، اجازه حرف زدن بیشتر را به او نمی داد. میثاق متاسف از وضع پیش آمده، سرش را به طرفین تکان و پس از بیرون فرستادن آهی عمیق، خطاب به گیسو ناله کنان غرید:
    - یعنی به خاطر یه عشق از دست رفته تمام این مدت با من اینطور رفتار می کردی؟! اصلا تو در تمام این لحظات به منم فکر می کردی؟ به اینکه من چطور در تمام مدتی که ازت بی محلی می دیدم همچنان عاشقانه می خواستمت، به اینکه حتی یکبار هم به روم لبخند نزدی و این کارت به دلم موند! گیسو تو خودت منو قبول کردی و از اون لحظه ای که تو به من جواب مثبت دادی یعنی باید تمام مهر و محبت رو به پای من می ریختی و منم همین کارو متقابلا برای تو انجام می دادم و انجام دادم؛ درست برعکس تو!
    صدای بغض آلود و عصبانی میثاق، لحظه به لحظه بالا تر می رفت و باعث شدت گریه گیسو می شد. گیسو هم خوب می دانست که آن رفتارها جواب خوبی های میثاق نبود؛ می دانست اما باز هم نمی توانست از بی محلی هایش دست بردارد.
    میثاق که سعی می کرد غرور مردانه اش را حفظ کند، تنها با نفس هایی کشدار فرمان را در بین انگشتانش می فشرد و هرچه حرص داشت، بر سر آن خالی می کرد؛ چون دوست نداشت دیگر این موضوع کش پیدا کند، در سکوت ماشین را هدایت کرد و دم نزد.
    ***
    گیسو در حالیکه به روی تخت دراز کشیده بود، مجسمه چوبی را در دست گرفته بود و خیره به نقطه ای نامعلوم، آن را در دستانش می چرخاند. در آن حال و هوا، ناگهان چند ضربه به در خورد و به دنبال آن صدای شهرزاد در فضای راهرو پیچید:
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و چهارم

    - گیسو جان، بیداری عزیزم؟
    گیسو به آرامی به روی تخت نیم خیز شد و درحالیکه تکیه اش را به تاج بالای تختش می داد، زمزمه وار جواب داد:
    - بله، بفرمایید داخل!
    شهرزاد دستگیره را چرخاند و در درگاه نمایان شد. سپس با لبخندی بر لب، پا به اتاق گذاشت و با چند گام بلند، در کنار گیسو به روی تخت جای گرفت.
    شهرزاد کمی در سکوت به چهره رنگ پریده گیسو خیره شد. آنگاه دستش را دراز کرد و نوازش کنان موهای پخش شده در صورت او را به پشت گوشش روانه ساخت. گیسو با چشمانی بی روح، به لبخند دلنشین شهرزاد خیره شد و منتظر شد تا او دهان باز کند.
    چیزی طول نکشید که شهرزاد در عین ملایمت، با ظاهری جدی خطاب به گیسو گفت:
    - میثاق اومده دیدنت. نمی خوای بیای پایین؟!
    گیسو بی تفاوت نگاهش را از چشمان شهرزاد دزدید و تنها در جواب، سرش را به نشانه نفی بالا انداخت. شهرزاد وقتی حال و روز به هم ریخته گیسو را دید، کمی خودش را به سمت او متمایل کرد و در همان حال دلسوزانه گفت:
    - چی تو رو اینقدر پریشون کرده عزیز دلم؟
    شهرزاد تا با سکوت طولانی گیسو روبرو شد، با شک زمزمه وار اضافه کرد:
    - با میثاق دعوات شده؟!
    گیسو اینبار نیم نگاهی به سمت شهرزاد انداخت و دوباره سرش را بالا انداخت. شهرزاد که از سکوت کلافه کننده گیسو حرصش گرفته بود، عمیق نفسش را به درون ریه هایش فرستاد و زیر لب گفت:
    - چرا با خودت و دنیا لج کردی دختر؟! از میثاق به جز خوبی چی دیدی که همش بق کردی یه جا نشستی! همه ی زن و دخترا از تو حسودیشون می شه که اینقدر میثاق هواتو داره و عاشقته!
    جواب گیسو در برابر تعریف هایی که از عمه اش می شنید، باز هم سکوت بود. شهرزاد که دید حریف سکوت و بی تفاوتی های گیسو نمی شود، سرش را به نشانه تاسف تکان داد.
    در حالیکه از جا بلند می شد، کوتاه خطاب به گیسو با لحنی امری گفت:
    - پاشو یه دستی به سر و روت بکش بیا پایین. میثاق رو منتظر نزار!
    آنگاه با گام هایی محکم و بلند، از اتاق بیرون رفت و گیسو را با سکوت سنگینی که در فضا حاکم بود، تنها گذاشت.
    ***
    میثاق با آمدن سینی چای جلوی دیدگانش، نگاه خیره اش را از راه پله گرفت. با لبخندی مصنوعی فنجان چایی را از روی سینی برداشت و به دنبال زمزمه کرد:
    - ممنون!
    شهرزاد که در روبروی میثاق به روی مبل نشسته و پایش را به روی هم انداخته بود، وقتی نگاه منتظر او را به روی راه پله دید، صورتش را مچاله کرد و خطاب به او زمزمه وار گفت:
    - فکر نکنم بیاد!
    میثاق با چشمانی مغموم، به شهرزاد زل زد و در جواب او لبخندی تلخ بر لب نشاند. در حالیکه خیره به نقطه ای نامعلوم فنجان چایش را بالا گرفته و محتوای درون آن را مزه مزه می کرد، ناگهان با صدای خشک گیسو جا خورد:
    - سلام!
    هر دو به یکباره به جایی که گیسو ایستاده بود سر چرخاندند و او را که زیبا و آراسته در پایین پله ها ایستاده بود نگاه کردند. میثاق با حفظ لبخند روی لبش، به آرامی از جا بلند شد و بدون آنکه لحظه ای چشم از گیسو بگیرد در جواب او با تن صدایی پایین گفت:
    - سلام!
    شهرزاد نگاهی بین آن دو رد و بدل کرد. ناگاه از جا برخاست و با چهره ای خندان و صدایی رسا خطاب به هر دوی آنان گفت:
    - خب، من چند تا از کارهام مونده بهتره برم!
    سپس به سرعت از سالن بیرون رفت و آنها را تنها گذاشت. گیسو با رفتن شهرزاد، به سمت میثاق گام برداشت و در روبرویش قرار گرفت. در همان حال خیره در چشمان میثاق، زیر لب از او پرسید:
    - چرا نمی شینی؟!
    میثاق به لبخندش عمق بخشید و با لحنی مهربان جواب داد:
    - نه، من نیومدم اینجا که بشینیم و چایی بخوریم!
    گیسو با این حرف میثاق، ناخودآگاه یک تای ابرویش بالا رفت. آنگاه کنجکاو در حالیکه نگاهش بین لب و چشم های میثاق در گردش بود منتظر شد تا صحبتش را ادامه دهد. میثاق نفس عمیقی کشید و در حالیکه دستانش را در جیب اورکتش فرو می برد، زمزمه وار ادامه داد:
    - می خوام با من بیای بریم یه جایی!
    - کجا؟!
    - به موقعش می فهمی!
    ***
    گیسو از پشت شیشه ماشین، به سر در کافه پیش رویش چشم دوخت. آنگاه با نگاهی متعجب به نیمرخ خونسرد میثاق، زمزمه وار نالید:
    - چرا اینجا وایسادی؟!
    میثاق ماشین را ثابت نگه داشت و در حالیکه دستش را برای باز کردن در دراز کرده بود، کوتاه پاسخ داد:
    - پیاده شو!
    گیسو به تبعیت از او، از ماشین پیاده شد. میثاق ماشین را دور زد و در کنار گیسو که نمای بیرون کافه را با چشم بررسی می کرد، ایستاد. در همان حال زیر لب خطاب به او گفت:
    - برات آشناست نه؟!
    لبخندی تلخ ناخودآگاه به روی لبان گیسو نقش بست. لبخندی که یادآور خاطرات دوران نوجوانی اش بود. آنگاه بدون آنکه چشم از روبرویش بگیرد، زمزمه کرد:
    - 3 سال از عمرمو اینجا گذروندم! مگه می شه برام آشنا نباشه؟!
    گیسو وقتی در حال و هوای خودش بود، ناگهان با جلو آمدن دست میثاق بند نگاهش را پاره کرد. خیره به دست میثاق، آرام چشمانش را به بالا سوق داد و با نگاه از او دلیل کارش را خواست. میثاق با آرامش کامل، پلکی زد و در همان حال خطاب به گیسو زمزمه وار گفت:
    - با من قدم می زنی؟!
    گیسو موشکافانه خیره در چشمان میثاق شد. در آن غمی تازه مشهود بود که نمی دانست برای چیست. او دیگر دلش نمی خواست میثاق را ناراحت ببیند؛
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و پنجم

    برای همین با اراده ای مصمم و لبخندی دلنشین، دست ظریفش را در دست مردانه میثاق گذاشت.
    میثاق با شادمانی عجیب دست گیسو را فشرد و او را نزدیک به خود نگه داشت. سپس پا به پای یکدیگر در پیاده رو قدم برداشتند.
    کمی از راه را که طی کردند، میثاق بدون آنکه نگاه از روبرویش بگیرد با لحنی ملایم زیر لب زمزمه کرد:
    - می خواستم با قدم زدن یکم راه طولانی تر بشه، چون می خواستم چیزی رو بهت بگم!
    گیسو مشتاق خیره به نیمرخ میثاق چیزی نگفت و کنجکاوانه منتظر ادامه صحبتش شد. میثاق کمی من و من کرد و ناغافل بی مقدمه گفت:
    - من دارم برای همیشه می رم آلمان!
    گیسو متحیر از چیزی که شنیده بود، ناگهان از حرکت ایستاد و میثاق را هم مجبور به ایستادن کرد . در همان حال نالید:
    - چی داری می گی؟
    میثاق که از نگاه کردن در چشمان گیسو خود داری می کرد، تنها سرش را به طرفین تکان داد و دوباره به جلو گام برداشت. گیسو که همچنان ثابت ایستاده بود و رفتن او را تماشا می کرد، ناگهان به خود آمد و با دو خودش را به او رساند. دستانش را به دور بازوی میثاق پیچید و در همان حال خطاب به او با کلافگی گفت:
    - چرا زودتر به من نگفتی؟ شاید بهتر می تونستیم با این قضیه کنار بیایم. آخه عمه شهرزاد چطور می تونه دوری ما رو تحمل کنه؟! اون واقعا به ما وابسته شده!
    - ما نه، من!
    - چی؟!
    - من تنها می رم!
    گیسو برای بار دوم حیرت زده از حرف میثاق، با دهانی نیمه باز به او خیره شد. در همان حال با پلک هایی پریده و صدایی که انگار از قعر چاه بیرون می آمد زیر لب نالید:
    - چی؟! منظورت چیه؟
    میثاق آهی از سـ*ـینه بیرون فرستاد و در حالیکه سعی می کرد بغض به وجود آمده در گلویش را به پایین قورت دهد، دست گیسو را که به دور بازویش پیچیده بود در دست گرفت و فشرد. آنگاه با صدایی دو رگه زیر لب گفت:
    - منظورم خیلی واضحه عزیزم!
    سپس نگاه از روبرویش گرفت و خیره در چشمان حیران گیسو ادامه داد:
    - من و تو هیچوقت به هم تعلق نداشتیم و نخواهیم داشت!
    گیسو که از ناراحتی سـ*ـینه اش بالا و پایین می شد، نگاه بارانی اش را در دو چشم میثاق چرخاند. سپس با صدایی بغض آلود نالید:
    - می خوای منو تنها بزاری و بری؟! به خاطر چی؟ مگه نمی گفتی که منو دوست داری؟!
    میثاق از سر دردی که در وجودش به خاطر این حرف گیسو پخش شده بود، چشمانش را سخت به هم فشرد. اینبار او بود که از سرعت قدم هایش کم کرد و کاملا روبروی گیسو ایستاد. آنگاه صورت گیسو را در بین دستانش قاب گرفت و در حالیکه موهایش را با دست لرزانش نوازش می کرد، خیره در چشمان سیاهش زمزمه وار گفت:
    - به خدا قسم اگر می دونستم با رفتن من تنها می شی، هیچوقت ترکت نمی کردم تا زمانی که مرگ ما رو از هم جدا کنه ! گیسو ، تو همه چیز منی!
    گیسو با هر جمله ای که از دهان میثاق خارج می شد، اشک بیشتری به روی گونه هایش روانه می گشت؛ اما باز هم ناچار بود تا ادامه حرف های او را بشنود.
    - من می رم چون می دونم یکی هست که خوب ازت مراقبت می کنه. کسی که می تونی بقیه عمرتو در کنار اون بگذرونی!
    میثاق در ادامه حرف هایش، ناگهان سرش را عقب بـرده و با چشم به پشت سر گیسو اشاره کرد. گیسو در میان گریه، کنجکاو به پشت سرش چشم انداخت تا ببیند آن شخص مرموز چه کسی است.
    با دیدن ایوان که پشت به آنها، رو به دریاچه مصنوعی ایستاده بود، کاملا به عقب برگشت و محو تماشای او که باد موهای خوش حالتش را به بازی گرفته بود شد.
    در همان حال، صدای خندان میثاق در فاصله ای نزدیک به گوشش رسید:
    - اون همه چیزو به یاد آورده و الان کنار اون نیمکت قدیمی منتظر معشـ*ـوقه ی قدیمی شه که هنوزم عاشقانه دوستش داره!
    گیسو مبهوت دوباره به سمت میثاق چرخید و او را دید که به سختی از ریزش اشک هایش جلوگیری می کرد و سعی می کند با لبخند آن را مهار کند. گیسو با نفس هایی کشدار، دستش را جلو برد و چشم میثاق را لمس کرد. آنگاه دستش را به پایین سوق داد و به روی لب های تبدار او کشید. در آن بین، ناگهان میثاق حین خندیدن قطره اشکی مزاحم به روی گونه اش سر خورد. چانه گیسو از جاری شدن اشک او ، شروع به لرزیدن کرد. ناگهان با همه وجود در یک لحظه خودش را در آغـ*ـوش میثاق رها کرد و اجازه داد تا هق هق گریه اش آزاد شود. در همان حال سرش را کمی کج کرد و با چشمانی بسته بـ..وسـ..ـه ای عمیق به روی رد های اشکی که بر گونه میثاق جاری شده بود، نشاند.
    میثاق که گویی این آخرین دیدارشان است، گیسو را محکم به خود فشرد و نفس گرمش را بیرون فرستاد. در آن حال و هوا، گیسو که سعی می کرد خودش را کنترل کند، در میان گریه تک خنده ای کرد و در حالیکه لب هایش را به گوش میثاق چسبانده بود زمزمه وار گفت:
    - ممنونم!
    سپس به آرامی خودش را از او جدا کرد و در فاصله یک قدمی اش ایستاد. هر دو تا لحظاتی به هم دیگر چشم دوختند که میثاق با کمال احترام دست گیسو را بالا آورد و بـ..وسـ..ـه ای به رویش زد. در همان حال بدون آنکه ارتباط نگاهشان را قطع کند، آرام لب زد:
    - یاد و خاطره ات در قلبم می مونه!
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و ششم

    گیسو در حالیکه برق اشک در چشمانش پدیدار بود، لبخندی دندان نما زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. میثاق اینبار با اشاره به ایوان خطاب به گیسو امر کرد:
    - برو پیشش، خیلی وقته منتظرته!
    گیسو چند قدمی که از او فاصله می گرفت، عقب عقب رفت؛ تا اینکه بالاخره کاملا پشت به او، به سمت ایوان گام برداشت.
    تا گیسو رو از میثاق برگرداند، میثاق که گویی خودش را خیلی کنترل کرده بود تا جلوی گیسو خود را وا ندهد، به یکباره چشمه ی اشکش جوشید و در عرض چند ثانیه در حالیکه رفتن معشـ*ـوقه اش را تماشا می کرد، تمام صورتش را سیل اشک در بر گرفت.
    گیسو اما با قلبی سرشار از هیجان و با گام هایی بلند خودش را به ایوان رساند و در کنارش ایستاد. ایوان که محو زلالی آب دریاچه شده بود، با حس حضور کسی در کنارش نگاه از روبرویش گرفت و خیره به دختری شد که یادش همیشه همراهش بود. در همان حال لبخندی محو بر لبانش نقش بست و زمزمه وار خطاب به گیسو نالید:
    - فکر کردم نمیای!
    گیسو در جواب خنده ای زهرآگین کرد و با بغض نالید:
    - اتفاقا من این فکر رو راجب تو کردم!
    ایوان در فاصله چند سانتی گیسو خودش را متمایل کرد و درحالیکه چهره ی معصوم گیسو را وارسی می کرد، زمزمه وار گفت:
    - دلم خیلی برات تنگ شده بود!
    گیسو اینبار هم در میان گریه هایش خندید. آنگاه با ابروهای بالا رفته زمزمه کرد:
    - به نظرت این دیالوگ چند لحظه پیش ما، آشنا نبود؟
    - مگه می شه فراموش کنم؟ این حرفارو توی دومین دیدارمون در همینجا زدیم!
    خیره در چشمان یکدیگر، کم کم لبخند از روی لبانشان محو شد و جایش را به بهت داد. ناگهان، سد شکسته شد و در یک چشم به هم زدن هر دو در آغـ*ـوش یکدیگر خود را گم کردند.
    صدای تپش های قلبشان به گوش یکدیگر می رسید و این مهری تایید کننده بر شدت دلتنگی هایشان در این چند سال اخیر بود. ایوان بـ..وسـ..ـه ای کوتاه به روی موهای گیسو نشاند و نجوا کنان خطاب به او گفت:
    - منو ببخش عزیزم. اون روز رفتار خوبی ازم سر نزد. همش اثرات امواج موشک هایی بود که در طول جنگ کنارم به زمین برخورد می کرد!
    گیسو صورتش را بیشتر به سـ*ـینه ایوان فشرد و در همان حال نالید:
    - مهم نیست. مهم حالاست که تو همه چیز رو به یاد آوردی و الان اینجایی!
    ایوان با لبخندی محو بر لب هایش، نوازشگرانه دستش را به روی کمر گیسو بالا و پایین کرد. در همان حال زمزمه وار گفت:
    - این رو باید مدیون اون آقایی باشیم که پشت سرت وایساده. از اون روزی که اومدی و من اون حالت بهم دست داد، هر روز میومد پیشم و سعی می کرد من گذشته رو به یاد بیارم!
    گیسو به آرامی خودش را از ایوان جدا کرد و مبهوت خیره به میثاق چشم دوخت که خیره به آن دو در آن طرف خیابان ایستاده بود. قدردان لبخندی بر چهره نشاند که از دید میثاق دور نماند و او هم به تبعیت از گیسو در میان گریه لبخند زد.
    ایوان وقتی گیسو را محو تماشای او دید، کنجکاو ادامه داد:
    - راستی، اون کیه؟!
    گیسو نفس عمیقی کشید و بدون آنکه از میثاق لحظه ای چشم بردارد، با حفظ لبخند خود زمزمه کرد:
    - یه دوست!
    کمی که گذشت ایوان زیر لب گیسو را صدا زد. گیسو به سمت او چرخید و خیره در چشمان عسلی اش، منتظر حرفی از جانب او شد . ایوان کمی این پا و آن پا کرد؛ ناگهان درحالیکه دست در جیبش فرو بـرده بود، به روی زمین زانو زد. گیسو گیج از رفتارهای ایوان، تنها در سکوت او را زیر نظر گرفته بود. ایوان با لبخندی بر لب، جعبه سیاه رنگی را که در مشتش مخفی کرده بود جلوی گیسو گرفت و بلافاصله در آن را گشود.
    ناگهان انگشتری نقره ای رنگ در میان مخمل قرمز رنگ درون جعبه نمایان شد که باعث شد بهت در نگاه گیسو دو چندان شود. ایوان وقتی چهره مات بـرده گیسو را به روی انگشتر دید، به لبخندش عمق بخشید و ناغافل زمزمه وار گفت:
    - گیسو، حاضری بقیه عمرتو با مردی که گاهی اوقات به خاطر امواج توی سرش اختیار کارهاش دست خودش نیست، ولی در عین حال عاشقته همراه بشی؟
    گیسو با شنیدن درخواست ازدواج ایوان، بی اختیار از روی هیجان در حالیکه حلقه ای اشک در چشمانش نقش بسته بود، دستانش را جلوی صورتش گرفت. در همان حال ناباور نالید:
    - داری ازم خواستگاری می کنی؟!
    ایوان با آرامش دست گیسو را گرفت و در حالیکه با انگشت شصتش پوست نرم‌ او را نوازش می کرد، پلک هایش را به نشانه تایید باز و بسته کرد. گیسو که حس می کرد نفسش به سختی بالا می آید و نمی تواند به درستی صحبت کند، بی اختیار تند و تند سرش را به نشانه مثبت تکان داد و آرام خندید.
    ایوان در حالیکه برق شادی در چشمانش به خوبی مشهود بود، حلقه را از جعبه بیرون آورد و به آرامی در انگشت گیسو فرو برد. گیسو که تا آن لحظه متوجه نبود حلقه میثاق در دستش نشده بود، ناخودآگاه به جایی که میثاق ایستاده بود سرچرخاند ولی با جای خالی او روبرو شد. با لبخندی تلخ و چشمانی که غبار غم آن را فرا گرفته بود، در دل باز هم از میثاق سپاس گزار شد و در همان حال زیر لب زمزمه کرد:
    - ممنونم مرد فداکار!
    ایوان با لبخندی دندان نما، شانه های گیسو را در دست قوی و مردانه اش گرفت و در حالیکه او را نزدیک به خود نگه داشته بود، خیره در چشمانش بی تاب گفت:
    - من دیگه نمی خوام برای لحظه ای ازت دور بمونم. می خوام که هرچه سریعتر مال هم بشیم!
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و هفتم

    گیسو مشتاق تر از او، ریز خندید و به تایید حرف او آرام لب زد:
    - منم همینو می خوام!
    ناگهان ایوان بی مقدمه گفت:
    - نظرت چیه همین فردا بریم کلیسا و ازدواج کنیم؟!
    گیسو با چشمانی گرد شده از حرف ایوان، متحیر نالید:
    - چی می گی؟! به این سرعت که نمی شه! من کلی کار دارم. لباس عروس، تدارک کیک، دعوت مهمونا و...
    ناگهان قهقهه خنده ی ایوان بالا رفت و خودش را به روی نیمکت رها کرد. گیسو که تازه متوجه منظور ایوان شده بود، حرصی دست به سـ*ـینه کاملا به سمت او برگشت و با چشمانی ریز شده از لای دندان های چفت شده اش غرید:
    - حالا دیگه منو دست می اندازی؟!
    ایوان که دوباره حس شیطنت به وجودش برگشته بود، یک تای ابرویش را بالا انداخت و با لب های برچیده گفت:
    - من کی باشم که تو رو دست بندازم! فقط حرف دلمو زدم. اگر می تونستم همین فردا دستتو می گرفتم می رفتیم کلیسا و مراسم ازدواجمونو دو نفری انجام می دادیم!
    گیسو پشت چشمی نازک کرد و در کنار ایوان جای گرفت. طبق عادت همیشگی اش، موهایش را به پشت گوشش زد و آرام سر بر شانه مردانه ایوان گذاشت. آنگاه در حالیکه با انگشت اشاره اش به روی بازوی ایوان خط هایی فرضی می کشید، مظلومانه گفت:
    - اینقدر دوری تو توی این مدت برام غیر قابل تحمل بود که منم باهات در این یه مورد هم عقیده ام!
    آنگاه چانه اش را به شانه ایوان تکیه داد و خیره به چشمانش، با لطافتی خاص ادامه داد:
    - اما قبول کن که هر دختری دوست داره در میون جمع عزیزانش، در حالیکه با لبخند و تحسین نگاهش می کنن با لباس عروس از بینشون رد بشه و در کنار مرد زندگیش بهترین شب زندگیشو بگذرونه!
    ایوان با لبخندی دلنشین، انگشتش را نوازشگرانه به روی گونه برجسته گیسو کشید و در همان حال با عشق گفت:
    - می دونم عزیزم. منم می خوام برات بهترین شبو بسازم!
    ***
    - گیسو، آماده ای؟ همه پایین منتظر تو هستن!
    گیسو با شنیدن صدای ویشکا، به آرامی از پنجره فاصله گرفت و به تصویر خودش در آینه خیره شد. چهره ی معصومش در زیر آرایش ملیحی که بر چهره نشانده بود، خواستنی تر از هر زمان دیگری شده بود. موهای تیره اش را در پشت سرش جمع کرده و با تور سفید رنگی که در میان پیچش آن جاگذاری کرده بود، تضاد جالب و دیدنی را به نمایش می گذاشت.
    به آرامی دستش را به روی تورش کشید تا از مرتب بودن آن اطمینان حاصل کند. در آخر چشمانش را به روی هم گذاشت و با کشیدن نفسی عمیق، با گام هایی کوتاه و شمرده از اتاق خارج شد.
    در راهرو، ویشکا دست گل گیسو را که رز های سرخ رنگ در آن به کار بـرده شده بود را در دست داشت و انتظار او را می کشید. تا چشمش به چهره پر استرس گیسو افتاد، با لبخند به سمتش گام برداشت و در حالیکه دست گل را به سمتش گرفته بود، خیره در چشمانش با ملایمت گفت:
    - واقعا زیبا شدی عزیزم. پیشاپیش بهت تبریک می گم!
    گیسو با لبخندی بر لب، دسته گل را از ویشکا گرفت و کوتاه او را بغـ*ـل کرد. ناگهان با صدای سینا، از ویشکا فاصله گرفت و با لبخندی دندان نما به او که پشت سر مادر خود ایستاده بود خیره شد.
    سینا با شادی عجیب، بالا و پایین می پرید و سعی داشت تا گیسو او را در آغـ*ـوش بگیرد. گیسو وقتی سینا را مشتاق دید، خم شد و او را محکم به خود فشرد. در آخر با بـ..وسـ..ـه ای محکم به روی گونه اش، او را از خود جدا کرد و در حالیکه با دست آزادش دست کوچک سینا را گرفته بود، به سمت حیاط گام برداشت.
    به علت آنکه تنها تعداد محدودی از مهمانها می توانستند در کلیسا حضور یابند، تصمیم بر این شد که مراسم ازدواج را در حیاط وسیع سرهنگ خجسته برگزار کنند.
    مراسم در قسمت سرسبز حیاط انجام می شد. چندین ردیف صندلی در روبروی جایگاه عروس و داماد چیده شده بود و در بین آنها، محلی برای عبور عروس ترتیب و تزیین شده بود. مهمانان با شور و اشتیاقی عجیب، هر لحظه منتظر ورود عروس به سمت جایگاه بودند تا مراسم با شکوه هرچه تمام تر آغاز شود.
    پیانیست در گوشه ای از مجلس نشسته بود و لحظه ای چشم از محل ورود عروس نمی گرفت، تا هروقت او پدیدار شد انگشت های هنرمندش را به روی کلاویه ها جا به جا کند و آهنگ مخصوص ورود عروس را بنوازد.
    ایوان بی تاب و مشتاق تر از هرکسی که در مراسم بود، با استرسی عجیب مدام این پا و آن پا می کرد و سـ*ـینه سپر، دستانش را در هم قلاب کرده بود. برای لحظه ای نگاهش با چهره خونسرد احمد تلاقی کرد که در ردیف اول صندلی ها نشسته بود و با ایما و اشاره به او امید می داد.
    در آن حال و هوا، ناگهان صدای پیانو در فضا طنین انداز شد و همهمه ی مهمانها به یک باره خاموش شد. همگی با کنجکاوی از جا برخاستند و به پشت سرشان چشم انداختند. گیسو در عین زیبایی و وقار، در حالیکه دستش را به دور بازوی خسرو پیچیده بود با قدم هایی لغزان به سمت جایگاهی که ایوان با لبخند در آنجا انتظارش را می کشید، می رفت. او وقتی نگاه سنگین جمع را به روی خود دید، استرسش دو چندان شد و خیره به روبرو، خودش را بیشتر به خسرو چسباند.
    چند لحظه بعد، گیسو و خسرو در دو قدمی ایوان ایستادند که خسرو با بـ..وسـ..ـه ای به روی پیشانی گیسو از او جدا شد و اجازه داد تا او دو قدم باقی مانده را تنها بردارد.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_سی و هشتم

    گیسو با گام هایی کوتاه فاصله بین خودش و ایوان را پر کرد و در روبرویش قرار گرفت. با حفظ لبخند کمرنگ روی لبش، دست گل را به دست سینا داد که در کنارش با رویی گشاده ایستاده بود و در حالیکه از پشت تور سفید رنگ روی صورتش به ایوان چشم دوخته بود، دستان دراز شده او را گرفت.
    ایوان در حالیکه صورتش را تیغ انداخته و موهایش را رو به بالا شانه زده بود، ظاهری متفاوت تر از همیشه پیدا کرده بود و هم چنین کت و شلوار سیاهی که به تن کرده بود، او را جذاب و دلربا نشان می داد.
    کشیش مراسم را شروع کرد و قطعه ای از کتاب انجیل را خواند. پس از آنکه گیسو و ایوان عهد و پیمان خود را بستند، سهیل قدم به جلو گذاشت و حلقه ای را به دست ایوان داد. پس از اینکه هردو حلقه ها را دست یکدیگر کردند، کشیش آنها را رسما زن و شوهر اعلام کرد. ایوان با چشمانی که درخششی خاص پیدا کرده بود، تور روی صورت گیسو را کنار زد و عاشقانه خیره در چشمانش لبخند زد. وقتی او آهسته گیسو را می بوسید، اشک از گونه های شهرزاد روانه گشت که با دستمال گلدوزی شده اش آن را از گونه اش زدود.
    ایوان دستان گیسو را گرفت و در برابر خدا و دیگران قسم خورد که همیشه در کنار او بماند و عاشقانه دوستش بدارد؛ در سلامتی و بیماری، در ثروت و فقر و...
    ایوان و گیسو هرگز تا به آن لحظه آنقدر شاد نبودند. این را خود ایوان، وقتی شب هنگام با گیسو به آرامی در میان جمع مهمانها می رقصید در گوشش زمزمه وار گفت. گیسو هم به نشانه تایید حرف او، ریز خندید و تا لحظاتی خیره در چشمان عسلی مردی شد که از ساعاتی قبل شوهرش به حساب می آمد.
    ایوان بدون آنکه بند نگاهشان را پاره کند، به آرامی لب زد:
    - می خوام اگر با من بیای بریم روسیه. دوست دارم تجارت پدرم رو ادامه بدم!
    گیسو با چشمانی خمـار، سرش را آرام جلو برد و گونه اش را به صورت ایوان چسباند. آنگاه زمزمه وار، در حالیکه نفس گرمش به گردن ایوان برخورد می کرد، در نزدیکی گوشش گفت:
    - اون روز، درست ۱۰ سال پیش، می خواستم همراهت بیام اما نشد!
    ایوان یک تای ابرویش را بالا انداخت و متعجب نالید:
    - واقعا می خواستی همراهم بیای؟!
    گیسو سرش را عقب برد و خیره در چشمان ایوان، پلک هایش را به نشانه مثبت باز و بسته کرد. ایوان اینبار مشتاق تر از قبل، حلقه دستانش را به دور کمر گیسو تنگ تر کرد و در همان حال نجوا کنان گفت:
    - پس اینبار هم نه نگو!
    گیسو وقتی بی قراری را در نگاه ایوان دید، کم کم لبخندی دندان نما بر چهره اش نقش بست و به دنبال، سرش را به تایید حرف او تکان داد.
    ایوان شادمان از جواب مثبت او ، تک خنده ای کرد. سپس دستانش را بالا آورد و صورت درخشان گیسو را قاب گرفت. آنگاه هرچه عشق داشت را در بـ..وسـ..ـه ای بر پیشانی گیسو خالی کرد و در همان حال با تمام وجود زیر لب زمزمه کرد:
    - دوست دارم الهه من!
    گیسو نیز، در حالیکه پلک هایش از بـ..وسـ..ـه ی تبدار ایوان به روی هم افتاده بود، خودش را بیشتر به او چسباند و با لبخندی ملیح بر لب زمزمه وار گفت:
    - منم دوست دارم!

    * پایان *
    شنبه 30 شهریور 1398
    ساعت: 22:25



    اینم از رمان کوتاه ما !
    امیدوارم که مورد پسندتون بوده :aiwan_light_give_heart2:
    اگر انتقاد یا نظری داشتید توی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    اعلام کنید:aiwan_light_bffffffffum:
     
    آخرین ویرایش:

    mody.ss

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/17
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    14
    امتیاز
    6
    سن
    18
    like dari :aiwan_light_heart: :aiffwan_light_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا