#پارت_سی ام
وقتی هردوی آنها در فاصله ای نسبتا زیاد از میثاق ایستادند، گیسو سر بلند کرد و خیره به میثاق که دست در جیب چشم از آنها نمی گرفت، خطاب به آن مرد گفت:
- بفرمایید، گوش می کنم!
مرد میانسال، کمی این پا و آن پا کرد. آنگاه بدون هیچ حرفی، در زیر نگاه کنجکاو گیسو دست در جیب کتش کرد و کاغذی را از آن بیرون آورد. سپس دودل کاغذ را به سمت گیسو گرفت و به همراه، زیر لب پرسید:
- شما این شخص رو می شناسید؟!
گیسو با ابروهای بالا رفته، نگاه از چشمان مرد دزدید و کاغذ را از دستش گرفت. خیره به عکس مردی با سر و ریشی عجیب، تا لحظاتی چیزی نگفت؛ اما ناگهان، نفس در سـ*ـینه اش حبس و و چشمانش تا آخرین حد گشاد شد.
مرد غریبه که تمام رفتارهای گیسو را زیر نظر گرفته بود، یک تای ابرویش را بالا انداخت و خطاب به او گفت:
- شما اونو می شناسید، درسته؟!
گیسو بدون آنکه لحظه ای نگاه از عکس در دستش بگیرد، در حالیکه دهانش از تعجب نیمه باز شده بود، با چشمانی پر اشک و دستانی لرزان ناخودآگاه زمزمه وار نالید:
- ایوان!
مرد تا نام ایوان را از زبان گیسو شنید، با حیرت حرف او را تکرار کرد:
- ایوان؟!
گیسو به یکباره سر بلند کرد و بی تاب پرسید:
- شما این عکس رو از کجا آوردید؟ می شناسیدش؟!
مرد که سعی در آرام کردن گیسو داشت، دستانش را جلوی او گرفت و تند و تند گفت:
- لطفا آروم باشید خانم. من براتون توضیح می دم!
آنگاه تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد و با حرکت سریع انگشتانش به روی آن چیزی نوشت. سپس کاغذ را به سمت گیسو گرفت و در ادامه حرف هایش گفت:
- این آدرس خونه منه؛ اونجا تشریف بیارید همه چیزو متوجه می شید!
گیسو پریشان حال، در حالیکه همچنان دستانش لرزش داشت کاغذ را از آن مرد گرفت و سرش را به نشانه مثبت تکان داد. در آخر، نجوا کنان خطاب به او پرسید:
- مشکلی نیست این عکس پیشم بمونه؟!
مرد میانسال، کمی او را نگاه کرد. آنگاه با لبخندی بر لب جواب داد:
- نه، مشکلی نیست!
گیسو با شادی عجیب، از مرد تشکر کرد و با گام هایی بلند از او جدا شد. تا پشت به آن مرد کرد، عکس را به روی هم تا و در یقه اش پنهان کرد. در حین دور شدن از او، انگار که بر روی ابرها راه می رفت. فکرش را هم نمی کرد که پس از گذشت ۱۰ سال خبری از ایوان به دستش برسد.
میثاق که با بی حوصلگی به سنگ جلوی پایش ضربه می زد، تا گیسو را در دو قدمی خود دید، فاصله بین خودشان را با یک گام بلند طی کرد. آنگاه خیره به چهره مبهوت او، شانه هایش را در دست گرفت و با لحنی تند پرسید:
- چی شد گیسو؟ اون مرد ازت چی می خواست؟!
اما گیسو خیره به نقطه ای نامعلوم، تنها به لبخندش عمق بخشید و هیچ نگفت. میثاق با کلافگی شانه های گیسو را تکان داد و اینبار با صدایی بلند تر خطاب به او گفت:
- ده جوابمو بده! اون مرد ازت چی می خواست؟ چرا یهو اینجوری شدی؟!
گیسو بدون آنکه نگاه از روبرویش بگیرد، زمزمه وار کوتاه نالید:
- از کسی خبر داد که خیلی وقت پیش می شناختمش!
میثاق یک تای ابرویش از تعجب بالا رفت. در همان حال کنجکاو پرسید:
- کی؟!
گیسو باز هم پاسخی به میثاق نداد. اینبار میثاق شانه های گیسو را رها کرد و در حالیکه نفسش را پوف مانند بیرون می فرستاد، با حرص به موهایش چنگ انداخت. در همان حال چشم بسته خطاب به گیسو نالید:
- تو رو خدا یکم سر عقل بیا گیسو ، با من حرف بزن! تا کی می خوای همه چیز رو ازم مخفی کنی؟!
گیسو با چشمانی مغموم، نگاه از روبرویش گرفت و خیره به چهره پریشان میثاق شد. در همان حال لب هایش را با زبانش نمدار کرد و ناخودآگاه خطاب به او زیر لب گفت:
- فردا باید به این آدرسی که اون مرد بهم داد برم؛ قراره خیلی چیزا رو بفهمم!
میثاق سر به زیر، دست در جیب هایش فرو برد و در پاسخ به حرف گیسو آرام لب زد:
- منم همراهت میام!
- لازم نیست؛ خودم تنها می رم!
- تو که اونو نمی شناسی! اگر یه وقت اتفاقی برات افتاد چی؟! اگر بلایی به سرت بیاد هیچوقت خودمو نمی بخشم!
میثاق در ادامه حرف هایش، سرش را بالا آورد و با چشمانی نگران و در عین حال جدی، زمزمه وار خیره در چشمان سیاه گیسو تکرار کرد:
- هیچوقت!
***
- اینجاست؟!
گیسو با صدای میثاق، نگاه از روبرویش گرفت و به کاغذ در دستش دوخت. با بازخوانی به روی آدرس، سر بلند کرد و در جواب زیر لب گفت:
- آره همینجاست!
با چرخش تایرهای ماشین سرمه ای رنگ Pierce Arrow میثاق، ماشین از در آهنی بزرگی گذشت و وارد حیاطی وسیع و مملو از درخت شد.
گیسو وقتی از ماشین پیاده شد، با کنجکاوی و برخلاف او میثاق با اخمی غلیظ به دور و برش چشم می انداخت. گیسو با نگاه کردن به شیشه بدون لک ماشین، کلاه شاپو شهرزادی خود را که کمی کج شده بود درست کرد. چند تار از موهای آویزانش را که از زیر کلاه بیرون زده بود، با سر انگشت به پشت گوشش فرستاد و نگاهی زود گذر به آرایش ملیح چهره اش انداخت.
آنگاه دوشادوش میثاق در حالیکه کیف دستی ست لباسش را جلویش گرفته بود، به طرف در مجلل و زیبایی که به احتمال رو به سالن پذیرایی گشوده می شد، گام برداشت. تا هردو پشت در ایستادند، گیسو بدون لحظه ای مکث انگشتش را به روی زنگ گذاشت و منتظر باز شدن در، یک قدم عقب رفت.
وقتی هردوی آنها در فاصله ای نسبتا زیاد از میثاق ایستادند، گیسو سر بلند کرد و خیره به میثاق که دست در جیب چشم از آنها نمی گرفت، خطاب به آن مرد گفت:
- بفرمایید، گوش می کنم!
مرد میانسال، کمی این پا و آن پا کرد. آنگاه بدون هیچ حرفی، در زیر نگاه کنجکاو گیسو دست در جیب کتش کرد و کاغذی را از آن بیرون آورد. سپس دودل کاغذ را به سمت گیسو گرفت و به همراه، زیر لب پرسید:
- شما این شخص رو می شناسید؟!
گیسو با ابروهای بالا رفته، نگاه از چشمان مرد دزدید و کاغذ را از دستش گرفت. خیره به عکس مردی با سر و ریشی عجیب، تا لحظاتی چیزی نگفت؛ اما ناگهان، نفس در سـ*ـینه اش حبس و و چشمانش تا آخرین حد گشاد شد.
مرد غریبه که تمام رفتارهای گیسو را زیر نظر گرفته بود، یک تای ابرویش را بالا انداخت و خطاب به او گفت:
- شما اونو می شناسید، درسته؟!
گیسو بدون آنکه لحظه ای نگاه از عکس در دستش بگیرد، در حالیکه دهانش از تعجب نیمه باز شده بود، با چشمانی پر اشک و دستانی لرزان ناخودآگاه زمزمه وار نالید:
- ایوان!
مرد تا نام ایوان را از زبان گیسو شنید، با حیرت حرف او را تکرار کرد:
- ایوان؟!
گیسو به یکباره سر بلند کرد و بی تاب پرسید:
- شما این عکس رو از کجا آوردید؟ می شناسیدش؟!
مرد که سعی در آرام کردن گیسو داشت، دستانش را جلوی او گرفت و تند و تند گفت:
- لطفا آروم باشید خانم. من براتون توضیح می دم!
آنگاه تکه کاغذی از جیبش بیرون آورد و با حرکت سریع انگشتانش به روی آن چیزی نوشت. سپس کاغذ را به سمت گیسو گرفت و در ادامه حرف هایش گفت:
- این آدرس خونه منه؛ اونجا تشریف بیارید همه چیزو متوجه می شید!
گیسو پریشان حال، در حالیکه همچنان دستانش لرزش داشت کاغذ را از آن مرد گرفت و سرش را به نشانه مثبت تکان داد. در آخر، نجوا کنان خطاب به او پرسید:
- مشکلی نیست این عکس پیشم بمونه؟!
مرد میانسال، کمی او را نگاه کرد. آنگاه با لبخندی بر لب جواب داد:
- نه، مشکلی نیست!
گیسو با شادی عجیب، از مرد تشکر کرد و با گام هایی بلند از او جدا شد. تا پشت به آن مرد کرد، عکس را به روی هم تا و در یقه اش پنهان کرد. در حین دور شدن از او، انگار که بر روی ابرها راه می رفت. فکرش را هم نمی کرد که پس از گذشت ۱۰ سال خبری از ایوان به دستش برسد.
میثاق که با بی حوصلگی به سنگ جلوی پایش ضربه می زد، تا گیسو را در دو قدمی خود دید، فاصله بین خودشان را با یک گام بلند طی کرد. آنگاه خیره به چهره مبهوت او، شانه هایش را در دست گرفت و با لحنی تند پرسید:
- چی شد گیسو؟ اون مرد ازت چی می خواست؟!
اما گیسو خیره به نقطه ای نامعلوم، تنها به لبخندش عمق بخشید و هیچ نگفت. میثاق با کلافگی شانه های گیسو را تکان داد و اینبار با صدایی بلند تر خطاب به او گفت:
- ده جوابمو بده! اون مرد ازت چی می خواست؟ چرا یهو اینجوری شدی؟!
گیسو بدون آنکه نگاه از روبرویش بگیرد، زمزمه وار کوتاه نالید:
- از کسی خبر داد که خیلی وقت پیش می شناختمش!
میثاق یک تای ابرویش از تعجب بالا رفت. در همان حال کنجکاو پرسید:
- کی؟!
گیسو باز هم پاسخی به میثاق نداد. اینبار میثاق شانه های گیسو را رها کرد و در حالیکه نفسش را پوف مانند بیرون می فرستاد، با حرص به موهایش چنگ انداخت. در همان حال چشم بسته خطاب به گیسو نالید:
- تو رو خدا یکم سر عقل بیا گیسو ، با من حرف بزن! تا کی می خوای همه چیز رو ازم مخفی کنی؟!
گیسو با چشمانی مغموم، نگاه از روبرویش گرفت و خیره به چهره پریشان میثاق شد. در همان حال لب هایش را با زبانش نمدار کرد و ناخودآگاه خطاب به او زیر لب گفت:
- فردا باید به این آدرسی که اون مرد بهم داد برم؛ قراره خیلی چیزا رو بفهمم!
میثاق سر به زیر، دست در جیب هایش فرو برد و در پاسخ به حرف گیسو آرام لب زد:
- منم همراهت میام!
- لازم نیست؛ خودم تنها می رم!
- تو که اونو نمی شناسی! اگر یه وقت اتفاقی برات افتاد چی؟! اگر بلایی به سرت بیاد هیچوقت خودمو نمی بخشم!
میثاق در ادامه حرف هایش، سرش را بالا آورد و با چشمانی نگران و در عین حال جدی، زمزمه وار خیره در چشمان سیاه گیسو تکرار کرد:
- هیچوقت!
***
- اینجاست؟!
گیسو با صدای میثاق، نگاه از روبرویش گرفت و به کاغذ در دستش دوخت. با بازخوانی به روی آدرس، سر بلند کرد و در جواب زیر لب گفت:
- آره همینجاست!
با چرخش تایرهای ماشین سرمه ای رنگ Pierce Arrow میثاق، ماشین از در آهنی بزرگی گذشت و وارد حیاطی وسیع و مملو از درخت شد.
گیسو وقتی از ماشین پیاده شد، با کنجکاوی و برخلاف او میثاق با اخمی غلیظ به دور و برش چشم می انداخت. گیسو با نگاه کردن به شیشه بدون لک ماشین، کلاه شاپو شهرزادی خود را که کمی کج شده بود درست کرد. چند تار از موهای آویزانش را که از زیر کلاه بیرون زده بود، با سر انگشت به پشت گوشش فرستاد و نگاهی زود گذر به آرایش ملیح چهره اش انداخت.
آنگاه دوشادوش میثاق در حالیکه کیف دستی ست لباسش را جلویش گرفته بود، به طرف در مجلل و زیبایی که به احتمال رو به سالن پذیرایی گشوده می شد، گام برداشت. تا هردو پشت در ایستادند، گیسو بدون لحظه ای مکث انگشتش را به روی زنگ گذاشت و منتظر باز شدن در، یک قدم عقب رفت.
آخرین ویرایش: