کامل شده رمان کوتاه زنبور آبی (جلد سوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
روسان گفت:
- گوش بده پسرم به دردت می‌خوره. آباریمون، نام یک نژاد افسانه‌ایست که پاهایشان برعکس است؛ اما علی‌رغم این مسئله، می‌توانند با سرعت بالایی بدوند. آباریمون‌ها در کنار جانورانِ جنگلی زندگی می‌کردند و از آنجایی که بسیار وحشی بودند، کسی نتوانسته بود آن‌ها را بگیرد. آنان در درّه‌ی عظیم کوه ایمانس (رشته‌کوه‌های هیمالیای امروزی در پاکستان) می‌زیستند. هوای آن منطقه، دارای خاصیت به‌ خصوصی بود. به این معنا که اگر کسی در آن هوا تنفس می‌کرد، قادر به تنفس هوای منطقه‌ی دیگری نبود و ساکنان درّه، هرگز نمی‌توانستند آنجا را زنده ترک کنند. شنیدی؟
رایان از آخر ارتش دستش را بالا برد و با بی‌میلی گفت:
- شنیدم.
رهبر آن موجودات عجیب، آلامان نگاهی به مترسک انداخت و با عصبانیت غرید:
- تو؟
مترسک ترسیده بود و سعی داشت خود را پنهان کند.
آلامان ناگهان خندید و گفت:
- خوش‌حالم می‌بینم که هنوز زنده‌ای!
ملکه پرسید:
- شما چه‌طور بیرون از کوهستان نفس می‌کشید؟
- با کمک اون کتابی که دوستمون پیدا کرده بود، طلمسش موقتیه ولی کارسازه.
- می‌تونید در کنار ما بجنگید.
آلامان تعظیمی نمود و با اشاره از ارتشش خواست به دیگران ملحق شوند.
ماکسل همان‌طور که تغییر شکل می‌داد، گفت:
- خب ما قراره با چی بجنگیم؟
- با ارواح اجدادمان!
در همین حین، تاریکی تمام آسمان را فرا گرفت و حتی ابرهایی که زیر پای سحاب بود هم سیاه شد. کم‌کم ارواح خودشان را نشان دادند. روح تک‌تک پادشاهان و ملکه‌ها، تمام رهبران و حتی مردمی که به‌نظر در جنگل نقش زیادی نداشتند، ظاهر شد. در آخر، یک روح تیره‌تر که شبیه سایه بود، نزدیک آمد و دست‌هایش را بالا برد.
- مردم سرزمین ارکید! شما به هرحال در این جنگ شکست خواهید خورد؛ زیرا پس از مرگتان به ما ملحق خواهی شد.
در میان ارواح، روح آباریمون‌ها هم دیده می‌شد. اکنون پی بردم آن‌ها، زمانی مردم سرزمین ارکید به شمار می‌رفتند.
تا خواستم جوابی به آن روح تیره بدهم، یک پرنده‌ی بزرگ و آبی‌رنگ درست در مقابل صورتم فرود آمد و ناگهان تبدیل به یک مرد نیمه برهنه شد.
- به‌خاطر اشتباهی که شما مرتکب شدید، ما به اندازه کافی تاوان دادیم. بعد از مرگم دست از سرمون برنمی‌دارید؟
ملکه متعجب گفت:
- الایژا؟
آن مرد نیمه برهنه که گویا الایژا بود، نگاهی به ما انداخت و همان‌طور که تبدیل به سنگ مرمر می‌شد، گفت:
- خوش‌حالم که من رو فراموش نکردی.
روسان آرام از حدید پرسید:
- این دفعه خودشه دیگه درسته؟
حدید شانه‌ای بالا انداخت و با تردید گفت:
- فکر ‌کنم آره.
در همین زمان، الایزا هم به ما پیوست. ملکه که با دیدن الایژا خشنود شده بود،
با خوش‌حالی تبدیل به اسکلت شد.
- حرف یه مُرده رو یه مُرده می‌فهمه. حمله!
همه‌ی رهبران تبدیل شده و حمله کردند. ارتش ارواح هم هم‌زمان با ارتش ما به‌سرعت نزدیک می‌شدند.
زنبور آبی پایین آمد و من نشستم. ذهنم را متمرکز کردم. چشم‌هایم کم‌کم به رنگ سفید درآمدند تا اینکه قدرت‌هایم یک‌جای در دست‌هایم جمع شدند‌. لبخند عمیقی زدم و زیرلب گفتم:
- حالا زمان جنگ واقعیه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    هر یک از قبیله‌ها طبق نقشه می‌جنگیدند. پری‌ها که تسلطی بر ابرها نداشتند، گیاهان را مانند تله می‌ساختند. آبروی‌ها با اسلحه‌های پیشرفته‌ی خود به‌سختی به دشمن آسیب می‌زدند. گرگ‌ها و آباریمون‌ها مانند حیوان‌های وحشی، قصد تیکه‌تیکه کردن ارواح را داشتند و بالداران ‌سردرگم مبارزه می‌کردند. آن‌ها زمان تمرین نمی‌دانستند که باید با ارواح مبارزه کنند به همین دلیل هم سربازان زیادی از دست دادیم و با مرگ هریک از اهالی سرزمین، یک روح اضافه می‌شد.
    با قدرتی که داشتم، توانستم تعداد زیادی روح را سر به نیست کنم؛ اما من به تنهایی نمی‌توانستم.
    همه مشغول مبارزه بودیم که صدای سم اسب آمد. نگاه‌ها به‌سوی شیوا و ارتشی که همه متشکل از مردم پاک‌ها بود، رفت. آن‌ها برای کمک به ما آمده بودند.
    شیوا با شرمساری به دانیال گفت:
    - معذرت می‌خوام. نمی‌دونستیم که کی قراره جنگ رخ بده.
    دانیال پاسخی به عذرخواهی او نداد و به‌سوی دشمن پرواز کرد. با اشاره‌ی سر از شیوا خواستم تا به مبارزه بپردازد. او هم با تمام قدرت شمشیرش را بالا برد و شروع کرد.
    جنگ‌، ساعت‌ها ادامه داشت. با وجود ملکه که ارواح را می‌بلعید و پادشاه که روح‌ها را مانند شیشه می‌شکست، باز هم احساس شکست می‌کردم. در همین زمان، گوزن بزرگی که کمک کرد ملکه به زندگی بازگردد، نمایان شد. حتی من هم از یاد بـرده بودم که قبیله، حیوانات باقی مانده‌اند.
    گوزن به‌سوی من آمد و همانند اینکه هیچ‌چیز در اطرافمان نیست، با کمال آرامش تعظیم کرد و گفت:
    - گفته بودم برای کمک میام.
    سرم را تکان دادم که ناگهان تبدیل به یک زن زیبا با موهای فر و قهوه‌ای شد. به قدری زیبا بود که تمام مردم به او خیره ماندند و دست از جنگ کشیدند.
    لبخند دلنشینی زد و باز هم تعظیم کرد.
    روسان با صورت نیمه زاغش بی‌حرکت مانده بود. گفت:
    - باورم نمیشه!
    دانیال با اینکه خودش هم چشم‌هایش به روح جنگل خیره بود، غرید:
    - روسان لطفاً دست از شوخی بردار و جدی باش.
    در این میان از تنها کسانی که مجذوب او نشده بودند، می‌شد ماکسل و پادشاه را نام برد و همچنین الایزا! اگرچه الایزا همیشه به هیچ‌چیز واکنش خاصی نشان نمی‌داد.
    روح جنگل به مبارزه پرداخت؛ اما همین حواس‌پرتی کافی بود تا اولین پادشاه جنگل، یعنی روح تیره به‌سوی من حمله کند.
    نفهمیدم چگونه به زمین خوردم. روح تیره بالای سرم ایستاد و گفت:
    - پس تو آخرین نسل از خاندان من هستی.
    قدمی به جلو برداشت و بر زانو نشست.
    - شرم‌آور است که سلسله‌ی خاندان من به یک کودک نابالغ و کودن ختم شود.
    سحاب با دیدن من خشمگین شد و موهای خاکستری‌اش کاملاً به رنگ سیاه درآمد. تمام ابرهای سیاه به سلطه‌ی او درآمدند و با شکل گرفتن رعدوبرق، ارواح نابود می‌شدند.
    ماکسل با یک پرش بلند خودش را به من رساند؛ اما نتوانست به آن روح صدمه‌ای بزند. زوزه‌ای سر داد و با چشم‌های به خون نشسته به او خیره شد.
    الایژا کمک کرد از جای برخیزم. با ایستادنم، تمام قدرتم را جمع کردم. زنبور آبی غول‌پیکر شد و با کمک درخشش بال‌هایش توانستم آن روح تیره را غرق روشنایی نمایم. این روشنایی با فریاد تمام ارواح سرگردان و خبیث به پایان رسید.
    ابرها کنار رفتند. نگاهی به اطراف انداختم. تمام مردم آسیب دیده بودند و بدون شک، مرگ‌های زیادی رخ داد. با پایان جنگ، گرگ‌ها زوزه‌ای بلند و طولانی سر دادند.
    با دیدن نور خورشید پی بردم که ما یک روز تمام در حال جنگ بودیم؛ اما انقدر مبهم بود که گویی صرفاً یک دقیقه مبارزه کردیم.
    روی زمین‌ دراز کشیدم. ملکه و پادشاه هم نزدیک من نشستند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    کم‌کم تمام رهبران به همراه روسان، به تقلید از من روی زمین خوابیدند. سحاب هم به ما پیوست. موهای خاکستری‌اش جرقه‌ای زد و لبخندش عمیق‌تر شد.
    همه به آسمان صاف و زیبا خیره بودیم. درخت‌ها، باز هم متحرک شدند. تمام قبیله‌ها حضور داشتند و اکنون جنگل باز هم زنده بود.
    شیوا که مانند ملکه و پادشاه نشسته بود، گفت:
    - عجیب نیست ما ارواح اجداد خودمون رو کشتیم؟
    پری گفت:
    - حق با اونه! با این‌کار، ما چی رو پیروز شدیم؟
    دهان باز کردم تا سؤالات بی‌انتهای آن‌ها را پاسخ دهم؛ اما نتوانستم. ماکسل با بالاتنه‌ی برهنه ایستاده بود. با دیدن چهر‌ه‌ برافروخته‌ی من متعجب پرسید:
    - اقلیما تو نمی‌خوای بگی هدفت از این جنگ چی بود؟
    درمانده به او خیره شدم تا ذهنم را بخواند. با ناراحتی گفت:
    - من نمی‌تونم ذهنت رو بخونم.
    آبان که تاکنون دراز کشیده بود، نشست و گفت:
    - ما هیچ‌کدوممون نمی‌تونیم.
    ملکه گفت:
    - چه بلایی سر صدات اومده؟
    روسان گفت:
    - کار ملکه! اون و جایدن! موقع جنگ متوجه شدم دوتا از اون ارواح، همونایین که تو این مدت بین ما داخل جنگل زندگی می‌کردند.
    حدید گفت:
    - اون نور طلایی که ازش حرف می‌زد، درواقع برای حبس شدن صداش بود.
    به قصر اشاره کردم. دانیال گفت:
    - داخل قصر چیه؟
    با اشاره‌ی دست خواستم به آن‌ها بفهمانم که چه‌گونه به پاسخ سؤالاتشان برسند؛ اما به‌نظر همانند یک پانتومیم شده بود.
    دو دستانم را به طرفین گرفتم. روسان گفت:
    - اوه من عاشق پانتومیمم! پهنه؟
    سرم را به نشانه منفی تکان دادم. دست‌هایم را یکی بالا و دیگری پایین گرفتم.
    روسان گفت:
    - پهنه و بلنده!
    شانه‌ای بالا انداختم. تقریباً درست گفته بود. با دست‌هایم بلندی را نشان دادم و سرم را بالاوپایین کردم. روسان متعجب به من چشم دوخت و گفت:
    - این حرکت زشتیه بچه!
    الایزا گفت:
    - به‌نظر به یک کتیبه‌ اشاره می‌کند.
    سرم را فوراً به نشانه مثبت تکان دادم. ملکه گفت:
    - قالیچه سلیمان؟
    با دیدن لبخندم، متعجب نگاهی به یکدیگر انداختند.
    ***
    پس از گذشت چند روز، مردم درحال مداوا بودند و رهبران مشغول کمک به آن‌ها بودند. می‌دانستم ارواح، قدرتمند خواهند بود؛ اما نه در این حد که ضربه بزنند و خودشان آسیب نبینند. تنها نقطه‌ضعف آن‌ها، روشنایی جادوی من و همچنین صاعقه‌ی سحاب بود‌.
    آن روز ماکسل من را به قصر برد. با دیدن الایژا که روی یک تخت تزئین شده همچون جسم بی‌جان و متشکل از سنگ مرمر، دراز کشیده بود، متعجب دست ماکسل را رها کردم و به او نزدیک شدم.
    اگر می‌توانستم سخن بگویم حتماً می‌پرسیدم:
    - چه‌طور این اتفاق افتاد؟ اون که کاملاً بعد جنگ سرحال بود.
    نگاه من باعث شد ماکسل به سؤال ذهنم، پاسخ بدهد.
    - برخلاف چیزی که فکر می‌کردیم، اون بهمون وفادار موند و با دشمن همکاری نکرد؛ اما انگار این سرنوشتش بود.
    سحاب دستش را روی شانه‌ی من قرار داد و گفت:
    - اون خواهرزاده‌ی خوبی برای من بود. مطمئنم اگه وقت بیشتری داشت، می‌تونست یه برادر خوب برای تو باشه.
    الایزا با چهره‌ی غمگین نظاره‌گر بود. سرباز‌ها آمدند تا الایژا را برای انجام مراسم به میدان جنگل ببرند که سیسیلیا با عجله از اتاق بیرون آمد.
    - من می‌تونم.
    آماندا گفت:
    - سیسی بهتره آروم باشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    با شنیدن صدای آماندا که نه در جنگ حضور داشت و نه در این روزها با او ملاقاتی داشتم، کمی تعجب کردم‌.
    سیسیلیا گفت:
    - اما من می‌تونم. همون‌طور که الایزا رو نجات دادم.
    ماکسل گفت:
    - بیخیال سیسی! تو خودت با کمک روح جنگل نجات پیدا کردی.
    روح جنگل آن گوزن یا همان دختر زیبایی بود که همه محو تماشایش بودند؛ اما پس از جنگ، باز هم پنهان شد.
    سیسیلیا برخلاف سخنان ناامید کننده‌ی حاضرین، تمرکز کرد و با چشم‌های بسته، دستش را نزدیک الایژا برد. با بوی خوشی که حس کردیم، سرمان را بالا آوردیم. همه از دیدن این اتفاق متعجب شدیم. هیچ‌کس انتظار نداشت او بتواند از قدرت‌های پیشینش بهره ببرد‌.
    نور شکل گرفت. نقش گل‌های ارکید همچو پیچک پیچ‌وتاب خوردند و بوی خوش آن، همه‌جا حس می‌شد؛ لیکن الایژا زنده نشد. الایزا نزدیک آمد و به من گفت:
    - این‌بار تو ناجی جنگل هستی.
    سیسیلیا منتظر به من خیره ماند و در ذهنش آرزو می‌کرد تا زودتر وارد عمل شوم. ناچار نزدیک‌تر رفتم و تمرکز کردم. در ذهنم چیز‌های زیادی بود؛ اما توانستم با کمک همان قدرت و طلسم، الایژا را زنده کنم‌.
    با بیدار شدن الایژا، ملکه پرسید:
    - تو من رو می‌شناسی؟
    الایژا با لبخند گفت:
    - مگر تو سیسیلیا نیستی؟
    الایزا بالاخره لبخند زد. برادرش بازهم برگشته بود. سحاب گفت:
    - با خواهرت آشنا شو الایژا.
    الایژا شگفت زده به من چشم دوخت. سردرگمی و ناتوانی ذهنش کاملاً عادی بود. الایژا با لبخند من را در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    - خوش‌حالم چنین خواهر شجاعی دارم.
    سیسیلیا گفت:
    - بازم یه مراسم تشیع جنازه، تبدیل به جشن شد.
    روسان گفت:
    - همون جشن‌های مخصوص سرزمین ارکید؟
    سیسیلیا گفت:
    - درسته! نظر تو چیه اقلیما؟
    با دیدن سکوتم، فوراً به‌سوی یکی از اتاق‌های قصر رفت.
    دقایقی بعد، همان‌طور که قالیچه‌ی سلیمان را در دست داشت، گفت:
    - اقلیمای بیچاره! به ما گفته بود جواب سؤالامون اینجاست؛ اما درگیر بازسازی جنگل شدیم و یادمون رفت.
    دانیال گفت:
    - مگه این کتیبه به زبان عربی نیست؟
    آبان با دیدن او در کنار شیوا، ابرویی بالا انداخت و دست‌به‌بغـ*ـل گفت:
    - همون‌طور که شیوا توی شمشیرزنی مهارت داشت، حتماً توی خوندن هم مهارت داره!
    پری با هیجان بدون اینکه متوجه‌ی کنایه‌ آبان شده باشد، گفت:
    - عه تو هم دیدی؟ من واقعاً مجذوبت شده بودم شیوا.
    شیوا به ظاهر لبخند زد. دانیال با دیدن اخم‌های او و آبان، سربه‌زیر انداخت. این‌کارش باعث خنده‌ی ماکسل و حدید شد.
    سیسیلیا گفت:
    - ماکسل!
    ماکسل دست از خندیدن کشید و گفت:
    - بله؟
    - رانا به بیشتر زبان‌ها تسلط داشت حتماً تو هم چیزی بلدی دیگه درسته؟
    - من قبل از اینکه چشمام رو باز کنم مادرم مُرد چه‌طور عربی رو ازش یاد می‌گرفتم؟ حتماً توی شکمش از طریق بندناف!
    - بیخیال نیازی به تیکه انداختن نیست. من تا الایژا رو می‌برم که استراحت کنه، شما یه کاریش بکنید.
    او همان‌طور که گفته بود، الایژا را برای استراحت به اتاق باشکوهی که داشتند، برد.
    کتیبه را برداشتم و شروع به خواندن کردم. چه متن طولانی و بلندی در این‌باره نوشته شده بود و من هم این‌گونه آن را خواندم:
    - سرانجام زمانی فرا می‌رسد که تمام هفت‌رنگ رنگین‌کمان متحد خواهند شد و در کنار اسطوره‌ی ارکید، خواهند جنگید. آن‌ها همان کسانی هستند که توسط پادشاه طرد شده‌اند. همان پادشاهی که بر تمام سرزمین‌ها، بر انسان‌ها و حیوانات، جنیان و پریان حکومت می‌کرد. پادشاه سرزمین ارکید مرتکب اشتباه بزرگی شد و نه تنها اتحاد با پادشاه را نپذیرفت، بلکه برعلیه آن نیز شورش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    دست از خواندن کشیدم. خیال می‌کردم گـ ـناه بزرگی مرتکب شده‌اند؛ اما با خواندن این متن نظرم عوض شد.
    حدید گفت:
    - ببینم تو می‌تونی بخونیش؟
    سرم را تکان دادم که آماندا گفت:
    - و متأسفانه اونی که می‌تونه بخونه، نمی‌تونه حرف بزنه!
    به خواندن ادامه دادم:
    - پس از شکست آن‌ها در آن شورش، پادشاه دستور داد تا تسلیم شوند و به خدای یگانه ایمان بیاورند؛ اما مردم ارکید باز هم به جهل ادامه دادند.
    (این دلیل خوبیست برای طرد شدن)
    پادشاه با نوشتن این کتیبه و مهر تائیدی که بر آن زد، آن‌ها را از دنیای انسان‌ها و دیگر موجودات زنده دور کرد. با دل رحیمی که پادشاه داشت، نخواست تا ابد آن‌ها طلسم شده و ناقص بمانند. به همین دلیل، فردی خواهد آمد که تمام کتیبه به او اشاره می‌کند. شخصی با ظاهری فریب دهنده اما باطنی شگفت انگیز! آن‌ها باید با گذشته‌ی خود بجنگند تا بتوانند آینده را تغییر دهند. آینده‌ای که دیگر طلسم و عجایبی در آن وجود ندارد.
    انقدر غرق خواندن شدم که متوجه سخنان حاضرین نبودم. پری پرسید:
    - داری میگی همزاد بودن، این نیست که هم‌زمان باهم به دنیا اومده باشند؟
    حدید گفت:
    - خب آره چون عمر انسان‌ها و کلاً ذاتشون با ما فرق می‌کنه به همین دلیلم ممکنه همزاد من هنوز متولد نشده باشه.
    پری گفت:
    - عجیبه!
    آماندا گفت:
    - این رو رایانم می‌دونه.
    رایان با بی‌میلی گفت:
    - چون تو و پدرم همیشه راجع به ارکید حرف می‌زنید.
    آماندا گفت:
    - تازه خیلی چیزا رو نگفتم؛ چون پدرت خوشش نمیاد از اون‌ها حرف بزنم.
    به روسان نگاه کرد. روسان دست‌به‌بغـ*ـل گفت :
    - عا عا! ما راجع به چشم سنگی حرف نخواهیم زد.
    مترسک آرام پرسید:
    - آباریمون‌ها برنمی‌گردند؟
    ماکسل گفت:
    - چی تو رو انقدر می‌ترسونه؟
    مترسک در خود مچاله شد و زیرلب زمزمه‌ کرد:
    - اون‌ها من رو شکنجه کردند. ترسناکن!
    رایان به‌سمت من آمد و کتیبه را گرفت. با خواندن آن، بی‌تفاوت گفت:
    - شما باید با ارواح می‌جنگیدید تا بتونید آینده رو بسازید.
    روسان متعجب پرسید:
    - تو عربی بلد بودی؟
    رایان گفت:
    - آره جایدن رو یادته؟

    آماندا گفت:
    - آره یادمونه!

    رایان گفت:
    - همسایه کناریش عرب بودند از اون‌ها یاد گرفتم.
    روسان دست‌هایش را بالا انداخت.
    - این پسر خیلی بیخیاله!
    رایان همان‌طور که به صندلی تکیه می‌داد، گفت:
    - درضمن توی اون کتابی که اونجاست، نوشته چه‌طور صدای اقلیما رو برگردونید.
    به جایی که اشاره کرد، چشم دوختیم. با دیدن یک کتاب با جلد طلایی، ماکسل بلافاصله به آن‌سو رفت.
    کتاب را آورد و گفت:
    - الایزا تو می‌تونی این جادو رو استفاده کنی؟
    الایزا نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت. پس از دقایقی، سر تکان داد و شروع به خواندن وردها کرد.
    نور طلایی‌رنگی به‌آرامی شکل گرفت و من را احاطه کرد. این نور وارد پوست و دهانم شد. کم‌کم جزء نور، چیز دیگری را نمی‌دیدم تا اینکه صدایم بازگشت.
    به‌آرامی روی پاهایم ایستادم. نگاه‌ها به من خیره بود‌.
    - من دوباره می‌تونم حرف بزنم.
    از شنیدن این صدا، خودم هم متعجب گشتم. چه صدای ضمخت و متفاوتی بود.
    روسان گفت:
    - اصلاً نگران صدات نباش. الآن بیشتر ازت حساب می‌بریم.
    ملکه به‌سوی ما آمد. با تعجب به من نگاه کرد.
    - اتفاقی افتاده؟
    - صدای من برگشته.
    - اوه! چه صدای متفاوتی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پس از گذشت یک هفته، سرانجام جنگل کاملاً بازسازی شد حتی خانه‌هایی که در جنگ‌های قبلی ازبین رفته بودند، تعمیر شدند و تمام کسانی که زمانی جنگل را ترک کردند، بازگشتند.
    ملکه، لباس‌های طلایی و باشکوهی به تن کرد. الایزا و الایژا هم لبا‌س‌های سلطنتی پوشیدند.
    در تالار قصر نشسته بودم و با زنبور آبی بازی می‌کردم که الایژا آمد. کنارم نشست و پرسید:
    - قصد نداری برای جشنی که مخصوص تو تدارک دیده‌اند، آماده شوی؟
    سرم را به طرفین تکان دادم. پس از مکث کوتاهی گفت:
    - من همیشه یک خواهر داشتم به همین دلیل می‌دانم چه حسی دارد؛ اما با آمدن تو احساس می‌کنم این حس ممکن است متفاوت‌تر از آن چیزی باشد که خیال می‌کردم.
    لبخند زد و ادامه داد:
    - احساس می‌کنم تو را بیشتر از الایزا دوست خواهم داشت. این را هرگز در حضور او به زبان نیاور.
    لبخند که زدم، ملکه را صدا زد.
    سیسیلیا گفت:
    - چیزی لازم داری؟
    الایژا گفت:
    - خواهر کوچکمان باید برای این جشن آماده شود.
    ملکه با خنده، من را به‌سوی همان اتاق پر از لباس برد.
    مشغول یافتن لباس بودیم که الایزا آمد و به چارچوب در تکیه داد. گفت:
    - فراموش کردید من صاحب این لباس‌ها هستم؟
    ملکه دست از جست و‌جو برداشت و منتظر ماند تا عکس‌العمل الایزا را ببیند. ناگهان الایزا لبخند زد و نزدیک آمد.
    - به همین دلیل هم بهتر از شما می‌توانم در یافتن لباس کمک کنم!
    لباس زیبا و پرنسسی به رنگ آبی به من داد و گفت:
    - این لباس برای من دوخته شده بود؛ اما چون من بیش از حد لاغر و استخوانی بودم، هرگز نتوانستم لباس به این زیبایی را به تن کنم.
    ملکه لباس را از دستش گرفت.
    - خب قسمت بوده اقلیما این لباس رو بپوشه.
    پس از پوشیدن لباس، به‌سوی میدان جنگل رفتیم. تاکنون چنین ازدحامی را فقط زمان جنگ دیده بودم.
    جنگل پر از رفت‌وآمد بود. همه‌جا موجوداتی که مشابه انسان بودند؛ اما ظاهری متفاوت داشتند‌، به چشم می‌آمد. صدای خنده‌ها و شادی شنیده می‌شد. همچنین صدای پرنده‌ها و کودک‌هایی که به این‌سو و آن‌سو می‌دویدند.
    زنبور آبی مقابل صورتم نمایان گشت. پرسیدم:
    - شبیه احمق‌ها به‌نظر میام؟
    او در پاسخ به من گفت:
    - نه! زیباتر از همیشه شده‌ای.
    خندیدم که ماکسل گفت:
    - چیز خنده‌داری بهت گفت؟
    سرم را تکان دادم.
    - بهم گفت زیبا شدم.
    - خب تو یه کوچولوی زیبایی!
    در همین زمان، الایژا دستم را گرفت و گفت:
    - بیا و برای مردمت چند کلمه سخنرانی کن.
    همان‌طور که توسط الایژا به‌سوی پله‌ها هدایت می‌شدم، سرم را برگرداندم تا ماکسل را ببینم. او هم به من خیره بود.
    روی پله‌های مارپیچ قصر ایستادم. مردم با شادمانی به من چشم دوختند و منتظر بودند شروع کنم. دیدن این رنگ‌های متفاوت و زیبا، من را به وجد آورد.
    تا دهان باز کردم، ناگهان پدر را در میان جمعیت دیدم. وقتی فهمید من متوجه‌ی او شده‌ام، آرام‌آرام از میان آن‌ها به‌سوی من آمد. مردم با تعجب راه را برایش باز کردند. با دیدن او، سیسیلیا آرام نزدیک گوش الایزا گفت:
    - فکر می‌کردم پادشاه مُرده.
    الایزا نیز آرام گفت:
    - من هم همین‌طور.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    به‌سوی پدرم دویدم. من را در آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - می‌بینم که خانواده‌ی خود را یافتی.
    - من همیشه پیش خانواده‌م بودم؛ اما نمی‌دونستم.
    کمی از من فاصله گرفت و زانو زد.
    - متوجه‌ی منظورت نشدم.
    - سحاب بهم گفت که تو پدر واقعی من هستی.
    - به یاد دارم واضح گفته بودم من پدر خونی تو نیستم هنوز حقیقت را نفهمیدی؟
    به پشت‌سرم نگاه کردم. الایزا و الایژا به همراه سیسیلیا آنجا ایستاده بودند. نگاه‌های متعجب و حیران آن‌ها من را آزار می‌داد.
    پدر با ناامیدی سرش را تکان داد و گفت:
    - از زیرکی‌ تو ناامید گشتم. تو فرزند من نیستی. تو یک انسان هستی.
    - اما قدرت‌هام؟
    سیسیلیا گفت:
    - اون قوی‌تر از همه‌ی ماست چه‌طور می‌تونه یه انسان باشه؟
    پدر پاسخی به او نداد و رو به مردم گفت:
    - اهالی سرزمین ارکید! ما جمع شده‌ایم تا پیروزی برعلیه اجدادمان را جشن بگیریم و سرنوشت سرزمین خود را تغییر دهیم.
    ناگهان یک شخص از آسمان به زمین فرود آمد و بدون شک، آن شخص سحاب بود.
    سحاب با عجله به‌سوی ما آمد و گفت:
    - متأسفم که دیر اومدم. هرکاری می‌کردم نمی‌تونستم پسرم رو بخوابونم. همسرم میگه پسرمون نمی‌تونه روی ابر نرم بخوابه. مگه ابر سفت هم میشه پیدا کرد؟
    چشمش که به پدرم افتاد، متعجب پرسید:
    - من چیزی رو از دست دادم؟
    با اینکه غمگین بودم؛ ولی برای سحاب خوش‌حال شدم؛ زیرا توانسته بود باز هم تشکیل خانواده دهد.
    پدر با جدیت تمام گفت:
    - تو اقلیما را گمراه کردی.
    سحاب گفت:
    - چرا باید گمراهش کنم؟ تو با یه انسان ازدواج کردی و بعدشم که اقلیما به دنیا اومد. مگه غیر از اینه؟
    زیر لب گفتم:
    - یک انسان هیچ‌وقت نمی‌تونه فرزندی که اصالت سرزمین ارکید رو داره، به دنیا بیاره.
    سحاب متعجب به ما خیره بود. پدر سرانجام دست از سرزنش ما برداشت.
    - اقلیما! تو صاحب خاندان بزرگی هستی؛ اما ما آن خاندان نیستیم.
    چه‌طور ممکن بود؟ من آینده را دیدم. در آن تصاویر، من الایژا و الایزا حتی پدرم را مشاهده نمودم.
    سربه‌
    زیر، به‌سوی ماکسل رفتم. دستش را گرفتم و زیرلب زمزمه کردم:
    - جشن کنسله باید بریم خونه!
    ماکسل متعجب به پدر خیره بود. نمی‌خواست حرکتی کند. دستش را کشیدم و با قدم‌های آرام او را مجبور کردم با من بیاید. زنبور آبی از میان تنه‌ی یک درخت بیرون آمد. درخت متحرک تکانی خورد و شاخه‌هایش را برای دور کردن او تکان داد.
    ***
    در اتاق روی تخت نشسته بودم. ماکسل کنارم نشست و گفت:
    - همه برای دیدنت اومدن.
    - نمی‌خوام کسی رو ببینم.
    - من اصلاً متوجه‌ی حرف‌های پادشاه نشدم. حتی نفهمیدم چرا ناراحت شدی.
    پری گفت:
    - اون صدای هشداری که شنیدیم، نشونه‌ی اومدن آخرین نسل از خاندان سلطنتی نبود.
    نگاهم به‌سوی پری رفت. آرام نزدیک من نشست و ادامه داد:
    - اون صدا، صدای سرنگونی خاندان سلطنتی بود.
    - نمی‌دونم چی داری میگی.
    ماکسل گفت:
    - داره میگه تو برای پیدا کردن خاندانت نیومدی! تو باید خاندان خودت رو بسازی. تو آغاز جدید خاندان سلطنتی هستی.
    پری لبخند دلنشینی زد و گفت:
    - بهتره بریم تا این رو به همه ثابت کنی.
    ایستادم و با آن دو همراه شدم. وقتی به تالار قصرسنگیِ ماکسل رسیدیم، حدید خندید و گفت:
    - بهت گفته بودم!
    روسان با بی‌میلی و با اخم به او چشم دوخت.
    - فردا بیا ببرش.
    پری گفت:
    - چی رو؟
    حدید: همون عتیقه‌ای که این همه مدت دنبالش بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    دانیال گفت:
    - شرط مزخرفی بود!
    حدید گفت:
    - برای تو آره! تو هم اون روکش بال طلایی رو باید بدی.
    ماکسل گفت:
    - چه شرطی بستید؟
    حدید گفت:
    - من گفتم پری می‌تونه اقلیما رو متقاعد کنه، روسان روی آماندا شرط بست و دانیال آبان رو انتخاب کرد.
    پری گفت:
    - همه‌تون باختید. ماکسل متقاعدش کرد.
    در مقابل نگاه‌های حیرت زده‌ی آن‌ها، به‌سوی قصر رفتیم.
    ***
    پدر با دیدن من ایستاد و گفت:
    - آن دست‌نوشته را به یاد داری؟
    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. لبخندی زد.
    - کتیبه را خواندی؟
    فهمیدم منظورش قالیچه سلیمان است. این کتیبه تمام تاریخ ارکید را در خود جای داده بود و توسط آن پادشاه که راجع به او خواندم، مهر تائید داشت.
    - خوندم.
    - مردم سرزمین ارکید را فراخوانید.
    ***
    دیری نگذشت که مانند زمان جشن، مردم ارکید از تمام قبیله‌ها و تمام سرزمین‌هایشان به میدان جنگل آمدند.
    همه از دیدن من خوشحال شدند و ابراز شادمانی کردند.
    نگاهم را به‌سوی ازدحام مردم بردم. در آن دست‌نوشته، این روز را خواندم. من همان برگزیده‌‌ای بودم که تمام افسانه‌های ارکید از آن سخن می‌گفتند.
    الایژا ایستاد و به عنوان پادشاه کنونی سرزمین گفت:
    - ما در این مکان جمع شدیم تا به سخنان ناجی جنگل گوش بسپاریم و از سخنان او بهره ببریم.
    در همین زمان، پدر ظرف بزرگ و سفالی‌ای که حاوی آب بود، آورد و بر یک ستون کوچک گذاشت. الایژا سکوت کرد. پدر رو به من گفت:
    - شروع کن دخترم!
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - ای مردم! بیایید تا این قدرت‌ها و این ذات را قربانی سادگی کنیم. زین پس همه یکسان خواهیم بود. گرگ‌ها، آ‌بروی‌ها، بالداران، پری‌ها، حیوانات و حتی قبایل پاک‌ها. همه انسان‌های متمدنی خواهیم شد.
    اهالی ارکید، ابتدا متعجب و حیرت زده بودند و سپس رفته‌رفته به‌سوی آب آمدند و دستان خود را وارد آن کردند. به انعکاس خود در آب چشم دوختند. این‌ کار باعث شد تا آن‌ها دیگر هیچ ‌قدرتی نداشته باشند.
    قبایل آباریمون‌ها نگاهی به یکدیگر انداختند. یکی از آن‌ها، قدمی به جلو برداشت؛ اما رهبرشان مانع شد. رهبر جلو آمد و زانو زد. گفت:
    - عذر می‌خوام سرورم! اما ما نمی‌تونیم با شما در این راه بیایم.
    - چرا؟
    - چون اگه انسان بشیم نمی‌تونیم نفس بکشیم.
    مترسک با قدم‌های لرزان به‌سوی آب آمد. دست‌هایش را به درون ظرف برد و با دیدن انعکاسش در آن آب، کم‌کم تبدیل به یک مرد مو قهوه‌ای و پوستی سفید شد.
    لبخند دندان‌نمایی زد و گفت:
    - بالاخره!
    دست‌به‌بغـ*ـل زدم و رو به آلامان گفتم:
    - این‌که زنده موند.
    آلامان سرش را به طرفین تکان داد و به‌سرعت به همراه مردمش، از سرزمین ارکید خارج شدند.
    روسان گفت:
    - توی اون کتاب نوشته بود که نمیشه گیرشون آورد، خیلی سریعن!
    تمام مردم، حتی الایژا و پدر، قدرت‌های خود را بخشیدند. ملکه هم همانند آلامان تردید داشت. الایژا گفت:
    - سیسیلیا آرام باش!
    - اگه من قدرتم رو از دست بدم، مطمئناً تبدیل به خاک میشم.
    - این اتفاق نمیفته من تضمین می‌کنم.
    ملکه، آرام تبدیل به اسکلت شد و همانند دیگران، انعکاس خود را در آب دید. نور طلایی‌ همه‌جا پخش شد و نقش گل ارکید، همچو پیچک‌، تمام بدن ملکه را فرا گرفت.
    وقتی نور‌ها محو شدند، ملکه یک انسان کاملاً عادی با موهای بلند و مشکی‌رنگ بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ماکسل هم به همراه مردمش همانند دیگران به ظرف سفالی نزدیک شد و همان کار‌ها را انجام داد؛ اما تغییری نکرد.
    تمام مردمش هم آب را لمس کردند؛ ولی وقتی ماکسل خود را تبدیل به گرگ کرد، آن‌ها هم توانستند تبدیل شوند.
    پدر به او گفت:
    - تو و مردمت قرار نیست به عنوان یک انسان زندگی کنید. شما فقط نیمه‌ی وجودتان را کامل کردید!
    خواستم دستم را داخل آب ببرم که پدر مانع شد.
    - اقلیما! من و خاندانم در مقابل تو تسلیم می‌شویم.
    متعجب گفتم:
    - پدر تو چی داری میگی؟

    - اکنون تو فرمانروای سرزمین ارکید هستی.
    الایژا، تاج را از روی سرش برداشت و در مقابل صورتم تعظیم کرد. سیسیلیا هم تاج را از روی موهای سیاهش پایین آورد و همانند الایژا، با تعظیم، آن را به من پیشکش نمود. پس از تعظیم پدر، همه‌ی مردم به زانو درآمدند.
    ظرف سفالی را بالا بردم و همان‌طور که آن آب را روی ستون سنگی می‌ریختم، گفتم:
    - ما دیگر کامل هستیم. از امروز هیچ همزادی متولد نخواهد شد!
    ****
    در میدان جنگل، آخرین مراسم در حال اجرا بود.
    سیسیلیا موهایم را شانه کرد. از آینه نگاهی به من انداخت و گفت:
    - تو واقعاً زیبا شدی!
    به تصویرم در آینه چشم دوختم. صورت گرد، چشم‌های یخی و بزرگ و لب‌های کوچک. این‌ها توصیف چهره‌ی یک دختر شانزده ساله بود.
    سیسیلیا، موهای سیاه خود را که چند تار از آن سفید شده بود، کنار زد و همان‌طور که از اتاق خارج می‌شد، زمزمه کرد:
    - و مهربان!
    موهایش روی زمین مانند یک مار می‌خزید. رو برگرداندم و در مقایسه با موهای خودم، در آینه گفتم:
    - تو هم موهای زیبایی داری سیسی!
    یک لباس آبی و سفید پوشیدم. گوشواره‌های شکوفه‌ای که الایژا هدیه داده بود را هم برداشتم که صدای عصبی ماکسل را شنیدم.
    - اقلیما! داری چی‌کار می‌کنی؟
    با عجله به‌سوی او دویدم.
    - داشتم آماده می‌شدم.
    ماکسل نگاهی به سرتاپای من انداخت. او هنوز هم مانند روز اول، جوان و ورزیده بود.
    - خوش‌حالم که دیگه قرار نیست سرپرست تو باشم.
    گوشواره‌ها را از دستم گرفت و به گوشم آویزان کرد.
    - این رو که جدی نگفتی؟
    شانه‌ای بالا انداخت و دستم را گرفت. به‌سوی مراسم رفتیم.
    پیرمردی مو سپید با لباس‌های سفید و بلندی که به تن داشت، مراسم را شروع کرد.
    - امروز در این مکان جمع شدیم تا مراسم تاج‌گذاری ملکه جوان را به‌‌جا بیاوریم.
    دیگر به ادامه‌ی سخنرانی طولانیه او گوش ندادم. نگاهم به‌سوی سیسیلیا و الایژا رفت. حدید، دانیال، پری، روسان، آماندا، شیوا و ماکسل، همه جمع شده بودند.
    سال‌ها قبل، الایزا از مرز خارج شد و چون دیگر انسان بود، در جایی دور تشکیل خانواده داد.
    سحاب به همراه خانواده‌اش ایستاده بر یک ابر‌ بزرگ، نزدیک آمد. تاج را از روی بالشتک مخصوص که در دست سیسیلیا بود، برداشت و همان‌طور که تعظیم می‌کردم، گفت:
    - اکنون اولین ملکه‌ واقعیه سرزمین ارکید را معرفی می‌کنم.
    تاج را روی سرم گذاشت. ایستادم که ادامه داد:
    - ملکه اقلیما!
    همه شروع به شادمانی کردند. سیسیلیا با اخم ساختگی که چروک‌های محو پیشانی‌اش را به نمایش می‌گذاشت، گفت:
    - بهم برخورد؛ ولی اشکال نداره بالاخره سحاب هنوزم قدرت‌هاش رو داره.
    دختر کوچکش را که موهای طلایی و چشم‌های سیاه داشت را نوازش کرد.
    - موهاش به تو رفته؛ ولی شباهتش به ملکه‌ی جدید بیشتره‌.
    الایژا گفت:
    - خوش‌حالم که دخترمون شبیه اقلیما شده.
    **
    پس از اتمام مراسم، تنها به‌سوی دریاچه رفتم. زنبور آبی نزدیک من نشست. همان زمان آبان هم نزدیک شد.
    - هنوزم می‌تونی داخل آب بری؟
    - نه ولی شنا رو دوست دارم. راستش خیلی از نژادها و قبیله‌های مختلف هنوزم قدرت‌هاشون رو دارن و یه جایی همین اطراف زندگی می‌کنند.
    - ولی اونا کامل نیستند!
    _ درسته.
    کمی بعد گفت:
    _ تونستی اون پایان خوب رو برای جنگل بسازی؟
    به دریاچه خیره شدم. صدای پرندگان و رفت‌و‌آمد انسان‌ها، به گوش می‌رسید‌. اکنون این جنگل محل سکونت آدمیان بود. هرچند بسیاری از آن‌ها دلتنگ قدرت‌هایشان می‌شدند؛ اما به کامل شدنشان می‌ارزید. دیگر هیچ همزادی متولد نشد. هیچ طلسم و جنگی هم رخ نداد.
    نگاهی به آبان انداخته و گفتم:
    - هدف من کامل شدن مردم ارکید بود پس‌...
    با دست‌هایم به اطراف اشاره کردم و ادامه دادم:
    - این می‌تونه یه پایان خوب باشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا