روسان گفت:
- گوش بده پسرم به دردت میخوره. آباریمون، نام یک نژاد افسانهایست که پاهایشان برعکس است؛ اما علیرغم این مسئله، میتوانند با سرعت بالایی بدوند. آباریمونها در کنار جانورانِ جنگلی زندگی میکردند و از آنجایی که بسیار وحشی بودند، کسی نتوانسته بود آنها را بگیرد. آنان در درّهی عظیم کوه ایمانس (رشتهکوههای هیمالیای امروزی در پاکستان) میزیستند. هوای آن منطقه، دارای خاصیت به خصوصی بود. به این معنا که اگر کسی در آن هوا تنفس میکرد، قادر به تنفس هوای منطقهی دیگری نبود و ساکنان درّه، هرگز نمیتوانستند آنجا را زنده ترک کنند. شنیدی؟
رایان از آخر ارتش دستش را بالا برد و با بیمیلی گفت:
- شنیدم.
رهبر آن موجودات عجیب، آلامان نگاهی به مترسک انداخت و با عصبانیت غرید:
- تو؟
مترسک ترسیده بود و سعی داشت خود را پنهان کند.
آلامان ناگهان خندید و گفت:
- خوشحالم میبینم که هنوز زندهای!
ملکه پرسید:
- شما چهطور بیرون از کوهستان نفس میکشید؟
- با کمک اون کتابی که دوستمون پیدا کرده بود، طلمسش موقتیه ولی کارسازه.
- میتونید در کنار ما بجنگید.
آلامان تعظیمی نمود و با اشاره از ارتشش خواست به دیگران ملحق شوند.
ماکسل همانطور که تغییر شکل میداد، گفت:
- خب ما قراره با چی بجنگیم؟
- با ارواح اجدادمان!
در همین حین، تاریکی تمام آسمان را فرا گرفت و حتی ابرهایی که زیر پای سحاب بود هم سیاه شد. کمکم ارواح خودشان را نشان دادند. روح تکتک پادشاهان و ملکهها، تمام رهبران و حتی مردمی که بهنظر در جنگل نقش زیادی نداشتند، ظاهر شد. در آخر، یک روح تیرهتر که شبیه سایه بود، نزدیک آمد و دستهایش را بالا برد.
- مردم سرزمین ارکید! شما به هرحال در این جنگ شکست خواهید خورد؛ زیرا پس از مرگتان به ما ملحق خواهی شد.
در میان ارواح، روح آباریمونها هم دیده میشد. اکنون پی بردم آنها، زمانی مردم سرزمین ارکید به شمار میرفتند.
تا خواستم جوابی به آن روح تیره بدهم، یک پرندهی بزرگ و آبیرنگ درست در مقابل صورتم فرود آمد و ناگهان تبدیل به یک مرد نیمه برهنه شد.
- بهخاطر اشتباهی که شما مرتکب شدید، ما به اندازه کافی تاوان دادیم. بعد از مرگم دست از سرمون برنمیدارید؟
ملکه متعجب گفت:
- الایژا؟
آن مرد نیمه برهنه که گویا الایژا بود، نگاهی به ما انداخت و همانطور که تبدیل به سنگ مرمر میشد، گفت:
- خوشحالم که من رو فراموش نکردی.
روسان آرام از حدید پرسید:
- این دفعه خودشه دیگه درسته؟
حدید شانهای بالا انداخت و با تردید گفت:
- فکر کنم آره.
در همین زمان، الایزا هم به ما پیوست. ملکه که با دیدن الایژا خشنود شده بود، با خوشحالی تبدیل به اسکلت شد.
- حرف یه مُرده رو یه مُرده میفهمه. حمله!
همهی رهبران تبدیل شده و حمله کردند. ارتش ارواح هم همزمان با ارتش ما بهسرعت نزدیک میشدند.
زنبور آبی پایین آمد و من نشستم. ذهنم را متمرکز کردم. چشمهایم کمکم به رنگ سفید درآمدند تا اینکه قدرتهایم یکجای در دستهایم جمع شدند. لبخند عمیقی زدم و زیرلب گفتم:
- حالا زمان جنگ واقعیه!
- گوش بده پسرم به دردت میخوره. آباریمون، نام یک نژاد افسانهایست که پاهایشان برعکس است؛ اما علیرغم این مسئله، میتوانند با سرعت بالایی بدوند. آباریمونها در کنار جانورانِ جنگلی زندگی میکردند و از آنجایی که بسیار وحشی بودند، کسی نتوانسته بود آنها را بگیرد. آنان در درّهی عظیم کوه ایمانس (رشتهکوههای هیمالیای امروزی در پاکستان) میزیستند. هوای آن منطقه، دارای خاصیت به خصوصی بود. به این معنا که اگر کسی در آن هوا تنفس میکرد، قادر به تنفس هوای منطقهی دیگری نبود و ساکنان درّه، هرگز نمیتوانستند آنجا را زنده ترک کنند. شنیدی؟
رایان از آخر ارتش دستش را بالا برد و با بیمیلی گفت:
- شنیدم.
رهبر آن موجودات عجیب، آلامان نگاهی به مترسک انداخت و با عصبانیت غرید:
- تو؟
مترسک ترسیده بود و سعی داشت خود را پنهان کند.
آلامان ناگهان خندید و گفت:
- خوشحالم میبینم که هنوز زندهای!
ملکه پرسید:
- شما چهطور بیرون از کوهستان نفس میکشید؟
- با کمک اون کتابی که دوستمون پیدا کرده بود، طلمسش موقتیه ولی کارسازه.
- میتونید در کنار ما بجنگید.
آلامان تعظیمی نمود و با اشاره از ارتشش خواست به دیگران ملحق شوند.
ماکسل همانطور که تغییر شکل میداد، گفت:
- خب ما قراره با چی بجنگیم؟
- با ارواح اجدادمان!
در همین حین، تاریکی تمام آسمان را فرا گرفت و حتی ابرهایی که زیر پای سحاب بود هم سیاه شد. کمکم ارواح خودشان را نشان دادند. روح تکتک پادشاهان و ملکهها، تمام رهبران و حتی مردمی که بهنظر در جنگل نقش زیادی نداشتند، ظاهر شد. در آخر، یک روح تیرهتر که شبیه سایه بود، نزدیک آمد و دستهایش را بالا برد.
- مردم سرزمین ارکید! شما به هرحال در این جنگ شکست خواهید خورد؛ زیرا پس از مرگتان به ما ملحق خواهی شد.
در میان ارواح، روح آباریمونها هم دیده میشد. اکنون پی بردم آنها، زمانی مردم سرزمین ارکید به شمار میرفتند.
تا خواستم جوابی به آن روح تیره بدهم، یک پرندهی بزرگ و آبیرنگ درست در مقابل صورتم فرود آمد و ناگهان تبدیل به یک مرد نیمه برهنه شد.
- بهخاطر اشتباهی که شما مرتکب شدید، ما به اندازه کافی تاوان دادیم. بعد از مرگم دست از سرمون برنمیدارید؟
ملکه متعجب گفت:
- الایژا؟
آن مرد نیمه برهنه که گویا الایژا بود، نگاهی به ما انداخت و همانطور که تبدیل به سنگ مرمر میشد، گفت:
- خوشحالم که من رو فراموش نکردی.
روسان آرام از حدید پرسید:
- این دفعه خودشه دیگه درسته؟
حدید شانهای بالا انداخت و با تردید گفت:
- فکر کنم آره.
در همین زمان، الایزا هم به ما پیوست. ملکه که با دیدن الایژا خشنود شده بود، با خوشحالی تبدیل به اسکلت شد.
- حرف یه مُرده رو یه مُرده میفهمه. حمله!
همهی رهبران تبدیل شده و حمله کردند. ارتش ارواح هم همزمان با ارتش ما بهسرعت نزدیک میشدند.
زنبور آبی پایین آمد و من نشستم. ذهنم را متمرکز کردم. چشمهایم کمکم به رنگ سفید درآمدند تا اینکه قدرتهایم یکجای در دستهایم جمع شدند. لبخند عمیقی زدم و زیرلب گفتم:
- حالا زمان جنگ واقعیه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: