- عضویت
- 2016/12/22
- ارسالی ها
- 2,377
- امتیاز واکنش
- 12,176
- امتیاز
- 838
حرف آنها کاملا صحیح بود. این که من ثروتمند به دنیا آمده بودم، یک امتیاز محسوب میشد و این اقتضای زندگی من است و من باید براساس شرایطی که دارم زندگی کنم. شاید افراد فقیر و کوتهبین که افکار قدیمی و سطحی دارند، بخواهند که ما هم مثل آنها باشیم و این اصلا امکانپذیر نیست. ما که نمیتوانیم با وجود داشتن موقعیت مالی عالی و اجتماعی، فقیرانه زندگی کنیم. این شرایط زندگی ما است و هرکس باید براساس شرایط زندگیاش نفس بکشد.
پدرم گفت:
- به هر حال بهترین باش. توی زندگیت موفقیت به دست بیار. نسبت به شرایطت زندگی کن. مثل برادرت نباش. از کارهای اون تجربه کسب کن. نمیگم که برادرت آدم بدیه؛ ولی بهتر از اون باش، خیلی خیلی بهتر از اون. اون...
به یکباره مادرم حرفش را قطع کرد و با صدای نسبتا بلندی با گفتن کلمه «توماس»– که نام پدرم بود – او را از ادامه حرفش بازداشت. چهار چشم به سمت او خیره شد؛ اما دو چشم مادرم فقط به پدرم خیره شده بود. جو سنگینی شده بود. مادرم لبخند به لب زد و گفت:
- توماس عزیزم، دنیل دیرش شده. وقت برای این حرفها زیاده. میتونی نصیحتت رو به یه وقت دیگهای موکول کنی عزیزم. هیچچیز مهمتر از درسش نیست. باید بره.
صورتش را به سمت من مایل کرد و گفت:
- درست نمیگم عزیزم؟
متوجه سنگینی نگاه آن دو شدم. نمیدانستم که چرا مادرم یکباره با صدای بلندی آنقدر بلند حرف زد؛ اما کاملا مطمئن بودم که نمیخواست که پدرم ادامه حرفهایش را بگیرد. نگاه سنگین هر دو، مزید بر علت بود تا متوجه این موضوع بشوم. مادرم از اینکه پدرم برای نصیحت خود درباره من، آلبرت را مورد ظلم و ستم مکالمهاش قرار داده بود، اصلا راضی نبود. خودم هم متوجه این موضوع شده بودم. اصلا از این کار پدرم خوشم نیامد. بیشتر اوقات او، من و آلبرت را مقایسه میکرد؛ البته او قصد بدی نداشت. بیچاره پدرم! دلم به حالش میسوزد. او اشتباه بزرگی میکرد که من و او را با هم مقایسه میکرد. نیت بدی نداشت؛ اما اگر آلبرت اینجا بود حتما ناراحت میشد، خیلیخیلی هم ناراحت میشد. پدرم هم متوجه موضوع شده بود.
دیگر ماندن را جایز ندانستم. از روی مبل بلند شدم و حرف مادر را تایید کردم. از آنها خداحافظی کردم. پدرم لبخند کمی زد و برایم آرزوی موفقیت کرد. آنها را به سوی اتاق خواب ترک کردم. میدانستم که بعد از رفتن من گفتوگویی ناهنجار بین آنها شکل خواهد گرفت. در صورت پدرم ناراحتی کمی از مادرم آشکار بود. خیلی ناراحت شدم. پدرم نباید این حرفها را میزد. مادرم هم نباید آنچنان با پدرم صحبت میکرد. او با لحن بدی هم با او صحبت نکرد؛ اما ناراحتی که در صورت پدرم هویدا بود، ناراحتیام را دوچندان میکرد. پدرم قصد بدی نداشت. خوشحالم که آلبرت آن حرفها را نشنید. با نفس عمیقی افکار را از ذهنم دور کردم تا بهتر به مسائل دبیرستان بیندیشم.
***
همراه با پایینآمدن از پلههای قطور و طویل، به عادت همیشگی، کتاب موردنظر را از درون کیف کولهای بیرون آوردم و مشغول خواندن صفحات موردنظر شدم. زیر لب متنهای روی کتاب را زمزمه میکردم؛ به طوری که هم خودم صدایم را بشنوم و هم اینکه کسی را اذیت نکند. پایین پلهها ایستادم و منتظر ماندم. ثانیهها و دقیقهها همچنان میگذشتند و فردی که انتظارش را میکشیدم، من را منتظر گذاشته بود و به پیشوازم نیامده بود. به ساعت روی دستم نگاه کردم. عقربهها ساعت 7:30 را نمایش میداد. احساس اضطراب برای دیررسیدن وجودم را پر کرد. در کمتر از چند ثانیه ماشین مشکیرنگ را از دور مشاهده کردم و کمی از اضطرابم کاسته شد. فاصلهی ماشین با من، کم و کمتر شد و ماشین جلوی پای من ترمز کرد. بهخاطر دیررسیدن ماشین خیلی عصبانی بودم. مردی جوان با کت و شلواری مشکی، از ماشین با سرعت پیاده شد و حین اینکه به سمتم آمد و در عقب ماشین را باز کرد، سلامی کرد و عذر خواست. حین اینکه به سرعت سوار میشدم، سر آن مرد غر زدم و وارد ماشین شدم. اعصابم به هم ریخته بود. کتاب را درون کیفم قرار دادم و دسته به سـ*ـینه به مرد مقابلم که در حال رانندگی بود، خیره شدم و با صدای بلند گفتم:
- چرا اینقدر دیر کردید؟ ساعت 7:30 وقت رسیدنه؟
پدرم گفت:
- به هر حال بهترین باش. توی زندگیت موفقیت به دست بیار. نسبت به شرایطت زندگی کن. مثل برادرت نباش. از کارهای اون تجربه کسب کن. نمیگم که برادرت آدم بدیه؛ ولی بهتر از اون باش، خیلی خیلی بهتر از اون. اون...
به یکباره مادرم حرفش را قطع کرد و با صدای نسبتا بلندی با گفتن کلمه «توماس»– که نام پدرم بود – او را از ادامه حرفش بازداشت. چهار چشم به سمت او خیره شد؛ اما دو چشم مادرم فقط به پدرم خیره شده بود. جو سنگینی شده بود. مادرم لبخند به لب زد و گفت:
- توماس عزیزم، دنیل دیرش شده. وقت برای این حرفها زیاده. میتونی نصیحتت رو به یه وقت دیگهای موکول کنی عزیزم. هیچچیز مهمتر از درسش نیست. باید بره.
صورتش را به سمت من مایل کرد و گفت:
- درست نمیگم عزیزم؟
متوجه سنگینی نگاه آن دو شدم. نمیدانستم که چرا مادرم یکباره با صدای بلندی آنقدر بلند حرف زد؛ اما کاملا مطمئن بودم که نمیخواست که پدرم ادامه حرفهایش را بگیرد. نگاه سنگین هر دو، مزید بر علت بود تا متوجه این موضوع بشوم. مادرم از اینکه پدرم برای نصیحت خود درباره من، آلبرت را مورد ظلم و ستم مکالمهاش قرار داده بود، اصلا راضی نبود. خودم هم متوجه این موضوع شده بودم. اصلا از این کار پدرم خوشم نیامد. بیشتر اوقات او، من و آلبرت را مقایسه میکرد؛ البته او قصد بدی نداشت. بیچاره پدرم! دلم به حالش میسوزد. او اشتباه بزرگی میکرد که من و او را با هم مقایسه میکرد. نیت بدی نداشت؛ اما اگر آلبرت اینجا بود حتما ناراحت میشد، خیلیخیلی هم ناراحت میشد. پدرم هم متوجه موضوع شده بود.
دیگر ماندن را جایز ندانستم. از روی مبل بلند شدم و حرف مادر را تایید کردم. از آنها خداحافظی کردم. پدرم لبخند کمی زد و برایم آرزوی موفقیت کرد. آنها را به سوی اتاق خواب ترک کردم. میدانستم که بعد از رفتن من گفتوگویی ناهنجار بین آنها شکل خواهد گرفت. در صورت پدرم ناراحتی کمی از مادرم آشکار بود. خیلی ناراحت شدم. پدرم نباید این حرفها را میزد. مادرم هم نباید آنچنان با پدرم صحبت میکرد. او با لحن بدی هم با او صحبت نکرد؛ اما ناراحتی که در صورت پدرم هویدا بود، ناراحتیام را دوچندان میکرد. پدرم قصد بدی نداشت. خوشحالم که آلبرت آن حرفها را نشنید. با نفس عمیقی افکار را از ذهنم دور کردم تا بهتر به مسائل دبیرستان بیندیشم.
***
همراه با پایینآمدن از پلههای قطور و طویل، به عادت همیشگی، کتاب موردنظر را از درون کیف کولهای بیرون آوردم و مشغول خواندن صفحات موردنظر شدم. زیر لب متنهای روی کتاب را زمزمه میکردم؛ به طوری که هم خودم صدایم را بشنوم و هم اینکه کسی را اذیت نکند. پایین پلهها ایستادم و منتظر ماندم. ثانیهها و دقیقهها همچنان میگذشتند و فردی که انتظارش را میکشیدم، من را منتظر گذاشته بود و به پیشوازم نیامده بود. به ساعت روی دستم نگاه کردم. عقربهها ساعت 7:30 را نمایش میداد. احساس اضطراب برای دیررسیدن وجودم را پر کرد. در کمتر از چند ثانیه ماشین مشکیرنگ را از دور مشاهده کردم و کمی از اضطرابم کاسته شد. فاصلهی ماشین با من، کم و کمتر شد و ماشین جلوی پای من ترمز کرد. بهخاطر دیررسیدن ماشین خیلی عصبانی بودم. مردی جوان با کت و شلواری مشکی، از ماشین با سرعت پیاده شد و حین اینکه به سمتم آمد و در عقب ماشین را باز کرد، سلامی کرد و عذر خواست. حین اینکه به سرعت سوار میشدم، سر آن مرد غر زدم و وارد ماشین شدم. اعصابم به هم ریخته بود. کتاب را درون کیفم قرار دادم و دسته به سـ*ـینه به مرد مقابلم که در حال رانندگی بود، خیره شدم و با صدای بلند گفتم:
- چرا اینقدر دیر کردید؟ ساعت 7:30 وقت رسیدنه؟