کامل شده رمان کوتاه پاییز مرگ l آرمان فیروز کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

EGeNo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/22
ارسالی ها
2,377
امتیاز واکنش
12,176
امتیاز
838
حرف آن‌ها کاملا صحیح بود. این که من ثروتمند به دنیا آمده بودم، یک امتیاز محسوب می‌شد و این اقتضای زندگی من است و من باید براساس شرایطی که دارم زندگی کنم. شاید افراد فقیر و کوته‌بین که افکار قدیمی و سطحی دارند، بخواهند که ما هم مثل آن‌ها باشیم و این اصلا امکان‎پذیر نیست. ما که‌ نمی‌توانیم با وجود داشتن موقعیت مالی عالی و اجتماعی، فقیرانه زندگی کنیم. این شرایط زندگی ما است و هرکس باید براساس شرایط زندگی‌اش نفس بکشد.
پدرم گفت:
- به هر حال بهترین باش. توی زندگیت موفقیت به دست بیار. نسبت به شرایطت زندگی کن. مثل برادرت نباش. از کارهای اون تجربه کسب کن. نمیگم که برادرت آدم بدیه؛ ولی بهتر از اون باش، خیلی خیلی بهتر از اون. اون...
به یک‌باره مادرم حرفش را قطع کرد و با صدای نسبتا بلندی با گفتن کلمه «توماس»– که نام پدرم بود – او را از ادامه حرفش بازداشت. چهار چشم به سمت او خیره شد؛ اما دو چشم مادرم فقط به پدرم خیره شده بود. جو سنگینی شده بود. مادرم لبخند به لب زد و گفت:
- توماس عزیزم، دنیل دیرش شده. وقت برای این حرف‌ها زیاده. می‌تونی نصیحتت رو به یه وقت دیگه‌ای موکول کنی عزیزم. هیچ‌چیز مهم‌تر از درسش نیست. باید بره.
صورتش را به سمت من مایل کرد و گفت:
- درست‌ نمیگم عزیزم؟
متوجه سنگینی نگاه آن دو شدم. نمی‌دانستم که چرا مادرم یک‌باره با صدای بلندی آن‌قدر بلند حرف زد؛ اما کاملا مطمئن بودم که‌ نمی‌خواست که پدرم ادامه حرف‌هایش را بگیرد. نگاه سنگین هر دو، مزید بر علت بود تا متوجه این موضوع بشوم. مادرم از اینکه پدرم برای نصیحت خود درباره من، آلبرت را مورد ظلم و ستم مکالمه‌اش قرار داده بود، اصلا راضی نبود. خودم هم متوجه این موضوع شده بودم. اصلا از این کار پدرم خوشم نیامد. بیشتر اوقات او، من و آلبرت را مقایسه می‌کرد؛ البته او قصد بدی نداشت. بیچاره پدرم! دلم به حالش می‌سوزد. او اشتباه بزرگی می‌کرد که من و او را با هم مقایسه می‌کرد. نیت بدی نداشت؛ اما اگر آلبرت این‌جا بود حتما ناراحت می‌شد، خیلی‎خیلی هم ناراحت می‌شد. پدرم هم متوجه موضوع شده بود.
دیگر ماندن را جایز ندانستم. از روی مبل بلند شدم و حرف مادر را تایید کردم. از آن‌ها خداحافظی کردم. پدرم لبخند کمی زد و برایم آرزوی موفقیت کرد. آن‌ها را به سوی اتاق خواب ترک کردم. می‌دانستم که بعد از رفتن من گفت‌و‌گویی ناهنجار بین آن‌ها شکل خواهد گرفت. در صورت پدرم ناراحتی کمی از مادرم آشکار بود. خیلی ناراحت شدم. پدرم نباید این حرف‌ها را می‌زد. مادرم هم نباید آن‌چنان با پدرم صحبت می‌کرد. او با لحن بدی هم با او صحبت نکرد؛ اما ناراحتی که در صورت پدرم هویدا بود، ناراحتی‌ام را دوچندان می‌کرد. پدرم قصد بدی نداشت. خوشحالم که آلبرت آن حرف‌ها را نشنید. با نفس عمیقی افکار را از ذهنم دور کردم تا بهتر به مسائل دبیرستان بیندیشم.
***
همراه با پایین‌آمدن از پله‌های قطور و طویل، به عادت همیشگی، کتاب موردنظر را از درون کیف کوله‌ای بیرون آوردم و مشغول خواندن صفحات موردنظر شدم. زیر لب متن‌های روی کتاب را زمزمه می‌کردم؛ به طوری که هم خودم صدایم را بشنوم و هم اینکه کسی را اذیت نکند. پایین پله‌ها ایستادم و منتظر ماندم. ثانیه‌ها و دقیقه‌ها همچنان می‌گذشتند و فردی که انتظارش را می‌کشیدم، من را منتظر گذاشته بود و به پیشوازم نیامده بود. به ساعت روی دستم نگاه کردم. عقربه‌ها ساعت 7:30 را نمایش می‌داد. احساس اضطراب برای دیررسیدن وجودم را پر کرد. در کمتر از چند ثانیه ماشین مشکی‌رنگ را از دور مشاهده کردم و کمی از اضطرابم کاسته شد. فاصله‎ی ماشین با من، کم و کمتر شد و ماشین جلوی پای من ترمز کرد. به‌‎خاطر دیررسیدن ماشین خیلی عصبانی بودم. مردی جوان با کت و شلواری مشکی، از ماشین با سرعت پیاده شد و حین اینکه به سمتم آمد و در عقب ماشین را باز کرد، سلامی کرد و عذر خواست. حین اینکه به سرعت سوار می‌شدم، سر آن مرد غر زدم و وارد ماشین شدم. اعصابم به هم ریخته بود. کتاب را درون کیفم قرار دادم و دسته به سـ*ـینه به مرد مقابلم که در حال رانندگی بود، خیره شدم و با صدای بلند گفتم:
- چرا این‌قدر دیر کردید؟ ساعت 7:30 وقت رسیدنه؟
 
  • پیشنهادات
  • EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    مرد با اضطرابی که در صدایش موج می‌زد گفت:
    - عذر می‌خوام، دیر شد. ببخشید.
    - معلومه که دیر شد. برای چی دیر اومدین؟
    - راستش، دیدم شما هنوز پایین نیومدین؛ بنابراین سر ساعت نیومدم.
    - که نیومدم بیرون. این برای من معنی‌ نمیده. به شما مربوط نیست که من کی میام و کی نمیام. شما کار خودتون رو بکنید. سر ساعت باید این‌جا باشید. اگرم نخواستم بیام، از قبل به شما اطلاع می‌دادم. مگه این رو بهتون نگفتم؟
    - بله قربان گفتید؛ ولی...
    - ولی چی؟
    - ولی دیدم که هنوز نیومدین؛ برای همین هم پیش خودم گفتم که...
    - پیش خودتون چه فکری کردین؟
    - خب راستش...خب...گفتم که معطل نشم.
    با صدای کاملا بلند گفتم:
    - بله؟ یعنی چی؟ معطل نشید؟! که این‌طور. شما داری بی‎‌نظمی می‌کنی. قرار شد که سر ساعت مقرر جای خودتون باشید. هر صبح، به غیر از شنبه‌ها. مگه نگفتم؟...چرا چیزی‌ نمیگی؟
    - خب قربان، درسته گفتید؛ ولی فکر‌ نمی‌کردم به‌‎خاطر یه چیز به این کوچیکی اذیت بشین. فقط گفتم که معطل نشم.
    - باز که روی حرف خودتونین! یعنی چی که معطل نشم؟ این‌جا که نیومدی برای خوش‌گذرونی، برای کار اومدی. همه‌ی کارکنان این‌جا هفت صبح باید حاضر و آماده باشن تا پاسی از شب. من که نباید این چیزهای پیش پا افتاده رو برای شما تکرار کنم. مگه شما قبل از امضای قرارداد، اون رو نخوندین؟...خوندین یا نه؟
    - بله قربان.
    - خوبه که خوندین. اگه نخونده بودی چی کار می‌کردی؟ یا مسیح خودت بهم صبر بده! چون دفعه اولتونه چیزی بهتون‌ نمیگم و اخراجتون‌ نمی‌کنم؛ ولی گوشزد می‌کنم، دفعه دیگه تکرار بشه و این سهل‌انگاری ازتون سر بزنه، بدون اینکه تعلل کنم، اخراجتون می‌کنم!
    با لحن جدی گفت:
    - بله قربان. متاسفم. عذر می‌خوام. دیگه تکرار‌ نمیشه. قول میدم!
    - شما کارتون رو جدی نگرفتید. حق هم دارید؛ چون تازه‌واردین؛ ولی اگه دوباره تکرار شه، خودتون بهتر می‌دونین.
    مرد دیگر چیزی نگفت. چیزی هم نداشت که به زبان لعنتی‌اش بیاورد. با سرعت خیلی زیادی رانندگی می‌کرد. از بس به او غر زده بودم، ترسیده بود و سرعتش را زیاد کرده بود. خیلی عصبانی بودم؛ آن‌قدر عصبانی که نه به درسم اهمیت دادم و نه به درختان پاییزی که خیلی آن‌ها را دوست داشتم. با گذشت زمان، فکرم آزاد‌تر می‌شد. راننده خیلی تند می‌رفت. به آرامی به او گوشزد کردم که در حد نرمال رانندگی کند. نفس عمیقی کشیدم و به بیرون شیشه خیره شدم. شهر زیبای نیویورک در باران و مه گم شده بود. طبق گفته‎‌ی هواشناسی، تا چند روز هوا به همین صورت خواهد بود.
    به ساختمان‌های قطور و بلند نگاه کردم. از دیدنشان لـ*ـذت می‌بردم. همه‌چیز در هاله‌ای از مه و باران فرورفته بود. درختان پاییزی جلوه خاصی به رنگ شهر داده بودند و حس غم‎انگیزی را به آن و تمام مردم شهر، وارد می‌کردند. با عشق به آن‌ها خیره شدم. از دیدنشان سیر‌ نمی‌شدم. قطرات باران، به آرامی به روی شیشه‌های ماشین فرود می‌آمدند. شیشه را پایین کشیدم و دست‌های خود را از آن عبور دادم. با تمام وجود هوای بارانی را در ریه‌هایم وارد کردم و آن‌ها را استشمام کردم. دست‌هایم با قطرات باران، بازی می‌کردند و خود را زیبا و روشن می‌ساختند. هوای سرد با سوزشی که همراه داشت به صورتم برخورد می‌کرد. کم‎کم به محل مورد نظر نزدیک می‌شدم. به دو علت شیشه را بالا دادم:
    1- سردی هوا
    2- نزدیکی به محل مقرر
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    ماشین مقابل درب ورودی پارک شد. کیف کولی را برداشتم و قبل از آنکه در را جهت خروج از آن باز کنم، به راننده گفتم:
    - ببینید، دیگه نباید همچین اتفاقی بیفته، هیچ‎وقت! وگرنه مجبور به کاری میشم که نباید بشم.
    - نگران نباشید قربان.
    - خوبه. ساعت هفت این‌جا باش؛ نه یک ثانیه عقب‌تر و نه یک ثانیه جلوتر.
    - اگه مشکلی پیش اومد چی؟
    - اول از همه اینکه نباید مشکلی پیش بیاد. وقتی این‌جا هستید و کار می‌کنید، نباید کارتون رو با زندگی شخصیتون مداخله کنید. اگر هم مشکلی پیش اومد، باید 24 ساعت قبلش به سرپرست پرسنل اطلاع بدید. ولی همون‎‏طور که اشاره کردم نباید حوزه کار رو با زندگی شخصیتون دخالت بدید و ترجیحا اون‌ها رو از همدیگه جدا کنید.
    دستگیره‌ی در را فشار دادم و از ماشین خارج شدم. هوای سرد و بارانی در ریه‌ها و نفس‌هایم جریان یافت. کیفم را بر روی یکی از شانه‌هایم انداختم و قدم به سمت جلو برداشتم. اطرافم را ساختمان‌های بلند پر کرده بود. راه خود را کج کردم و به قسمت دبیرستان قدم به پیش گذاشتم. برای ورود به دبیرستان باید راه باریک و کوچک و سنگی را رد می‌کردم تا به در ورودی آن بخش می‌رسیدم. هیچ‌کس در دبیرستان نبود؛ نه در قسمت ساختمان ابتدایی و نه راهنمایی و نه دبیرستان، هیچ‌کس! علتش هم از سردی هوا نشأت می‌گرفت. حتما همه‌ی افراد درون سالن و یا تعدادی هم درون کلاسشان نشسته بودند و به کارهای خود مشغول بودند.
    هوای گرم را با بازکردن در ورودی استشمام کردم. بیشتر دانش‌آموزان در آن‌جا اشتغال داشتند. دختر و پسر در یکدیگر غوطه‌ور بودند. بعضی‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، بعضی‌ها وسایل خود را درون کمدشان‌ جا می‌دادند و بعضی‌ها هم درس می‌خواندند. البته مطمئن بودم که در کلاس هم، چنین چیزی را می‌دیدم.
    با کلید، در کمدم را باز کردم و وسایل اضافی خود را درون آن قرار دادم و وسایل ضروری را با خود همراه ساختم. کتاب ادبیات فرانسه را همراه با وسایل موردنظرم در دست گرفتم و در کمد را قفل کردم. به سرعت برگشتم؛ ولی برگشتنم با ترسم همراه شد. برای یک لحظه هول کردم و ترس دوبرابری را به جان خریدم. قلبم تندتند می‌زد. دستم را به روی قلبم گذاشتم و با عصبانیت به طرف مقابلم خیره شدم که همچنان می‌خندید.
    - لعنتی! جوزپ، این کارها چیه می‌کنی؟‌ نمیگی سکته کنم. ترسیدم.
    - قصد من هم همین بود.
    - احمق!
    همچنان می‌خندید.
    - بس کن دیگه. این‌قدر نخند! بقیه نگاهمون می‌کنن.
    کمی دست از خنده‌اش کشید، دستش را جلو آورد و گفت:
    - حالت چه‌طوره؟ خوبی؟
    دستش را پس زدم. راه کلاس را در پیش گرفتم و به حالت مسخره گفتم:
    - تو بهتر از منی.
    - آره واقعا من بهتر از توام.
    سریعا نگاهش کردم و چشم‎غره‌ای را نثارش کردم. دستش را به حالت تسلیم بالا برد و به حالت مسخره کمی از خنده‌اش را قورت داد. همزمان که با کف دستم بر فرق سرش زدم، گفتم:
    - خب احمق،‌ نمیگی سکته کنم؟
    همچنان که بر روی سرش دست می‌کشید، گفت:
    - نه. نترس، سکته‌ نمی‌کنی.
    - آره. درست میگی، سکته‌ نمی‌کنم؛ ولی حواست باشه، این آخرین بارت بود؛ چون که دفعه دیگه گولت رو‌ نمی‌خورم. حواسم جَمعه.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    خندید و گفت:
    - مطمئنی؟
    - آره، مطمئنم.
    - شاید یه وقت توی فکر باشی و...
    - عوضی! اگه یه بار دیگه این کار رو بکنی، حسابت رو می‌رسم!
    بیش از پیش خندید و گفت:
    - باشه. بی‎خیال. حالا عصبانی نشو.
    نگاهش کردم و به حالت زدن دستم را بالا بردم. در آن حالت از خود عکس‎العمل نشان داد و دستانش را برای دفاع از خود بالا برد. نگاهش کردم. نتوانستم تحمل کنم و در خنده‌هایش غرق شدم.
    بعد از چندی که خنده‌هایمان تمام شد، گفت:
    - فرانسه خوندی؟
    - مگه میشه نخونده باشم؟
    - آره واقعا، راست گفتی. مگه میشه تو نخونده باشی؟!
    - تو چی؟
    خودش را به حالت نفهمیدن زد و گفت:
    - من چی؟
    - احمق نشو. این‌قدر شوخی نکن. یه‌کم جدی باش.
    - باشه ببخشید. آره من هم خوندم؛ ولی نه به اندازه تو.
    دیگر چیزی نگفتم و با همدیگر به راه خود ادامه دادیم و وارد کلاس شدیم. بر سر جای خود -که ردیف وسط، نیمکت اول بود نشستیم. جوزپ دلش‌ نمی‌خواست که نیمکت اول بنشیند. برایش صورت خوشی نداشت. از بس این پسر شیطان بود و سر‌به‎هوا. من هم که از رأی خود بر‌نمی‌گشتم و به هیچ عنوان حاضر نبودم که به غیر از نیمکت اول به روی نیمکت دیگه‌ای بنشینم. او هم به‌‎خاطر من با من مخالفت نکرد و به روی نیمکت اول با من همراه شد. او نسبت به من لطف داشت. احساس معرفت و دوستی‌اش را تصدیق می‌کردم.
    همین که آمدم تا کتابم را جهت خواندنش باز کنم، سه‎نفر از بچه‌های کلاس من را مخاطب قرار دادند. با آن‌ها سلام کردم و درباره درس گفت‌و‌گو کردم.
    جوزف – که نام یکی از آن‌ها بود – گفت:
    - دنیل، می‌خواستم یه خواهش ازت بکنم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - بگو می‌شنوم.
    - میشه یه کمکی توی درس‌ها بهم بکنی؟
    - حتما؛ چراکه نه.
    - خب...
    حرفش را قطع کردم و گفتم:
    - الان؟
    - آره.
    - نه. شرمنده، الان‌ نمی‌تونم.
    - چرا؟
    - الان فقط می‌خوام خودم بخونم.
    جوزپ که ناراحتی او را دید، پا در میانی کرد و با خنده گفت:
    - خب تو که خوندی. خودتم خوب می‌دونی که خیلی هم خوندی. چی میشه که اگه کمکش کنی؟
    به سمتم مایل شد و خیلی آرام گفت:
    - گـ ـناه داره، لطفا کمکش کن.
    به صورت جوزف نگاه کردم. راست می‌گفت. ناراحت شده بود. دلم به حالش سوخت. کتاب خودم را بستم و به یاری او شتافتم. جوزپ پسر خوبی بود. برایش درس را توضیح دادم و او هم متوجه شد. از اینکه متوجه شده بود، احساس خوبی داشتم. بقیه هم که در کنار او بودند، همراه او درس را در ذهن خود مرور می‌کردند و همگام با او پیش می‌رفتند. یکی از مسئله‌ها را به او آموزش دادم و پس از آن از او خواستم که سر جای خود برود و درس خود را مرور کند. تشکری کرد و به جای خود برگشت. چندی از رفتنش نگذشته بود که سارا، یکی از همکلاسی‌هایم، به سمتم آمد و درباره ادبیات فرانسه سوالاتی را از من پرسید و جوابش را به همان نحو دادم. بعد از اینکه رفتنش را مشاهده کردم، جوزپ گفت:
    - آفرین به تو، همه میان طرفت. کاشکی یکی هم طرف ما می‌اومد!
    خندیدم و گفتم:
    - خب تو هم مشهور شو تا طرف تو هم بیان.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    کتاب را باز کردم و نگاهی کوتاه به آن‌ها انداختم. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که دبیر فرانسه وارد کلاس شد. سرم را به روی کتاب انداختم و درس بیشتری را در ذهنم فرو کردم. دبیر شروع به شمارش افراد حاضر در کلاس کرد و حاضری افراد را می‌زد. به آرامی زمزمه می‌کردم و حواسم پیش درسم جمع بود. در حین شنیدن افراد، اسم جک به گوشم خورد و گوشم را نوازش کرد. سریعا سرم را بالا آوردم. تمام اتفاقات آن کابوس لعنتی در ذهنم تداعی شد و جریان گرفت. دبیر دوباره اسمش را صدا زد؛ اما او نبود. دلهره گرفتم. ترس و اضطراب بر وجودم رخنه کرد. می‌ترسیدم؛ از اینکه نبود می‌ترسیدم.
    احساس کردم که کسی صدایم می‌زند. فرودآمدن دستی را به روی شانه‌هایم احساس کردم. به خود آمدم و رویم را به سمت صاحب صدا برگرداندم. جوزپ گفت:
    - دنیل با توام. چی شده؟
    - چی؟
    - میگم چی شده؟
    به یک‌باره به خود آمدم و موقعیت خود را بازشناختم.
    - هیچی نشده، چیزی نیست.
    کتاب فرانسه را بستم و به نیمکت تکیه زدم.
    - چرا، یه چیزی شد. رفتی توی فکر. هرچی صدات زدم جواب ندادی.
    - نه چیزی نیست. می‌دونی که هر وقت حواسم پیش درسه جای دیگه‌ای رو‌ نمی‌بینم.
    - خب باشه. این جک، به نظرت چرا نیومده؟
    - جک؟ نمی‌دونم.
    - یعنی چی که‌ نمی‌دونم. تو که بیشتر از من اون رو می‌شناسی. خانواده‎هاتون هم که رفت و آمد دارن.
    - وا! چه ربطی داره. خانواده‌هامون که رابـ ـطه نزدیکی با همدیگه ندارن. یه چند‌باری دیدمشون که اون هم به بحث‌های کاری ختم شد؛ همین. خانواده‌ش رو از طریق پدرم می‌شناسم. پدرم با پدرش روابط کاری داره. این چند وقت هم روابطشون بیشتر شده؛ اما فقط رابـ ـطه کاری دارن. در ضمن، اگه هم رابـ ـطه عمیقی داشتیم که نداریم، من از کجا بدونم که چرا سر جلسه حاضر نشده. خودتم که می‌دونی، اگه با کسی هم صمیمی بشم توی کارهاش دخالت‌ نمی‌کنم که حالا بدونم چرا نیومده، مگه اینکه به من خبر بده.
    اعصابم مخدوش شد و ادامه دادم:
    - یه سوالایی می‌پرسی؛ حالا که انگار دوست صمیمیمه.
    - خب راست میگی. من که خیلی راجع به این پسر کنجکاوم.
    - کنجکاوی؟
    - آره. اونم خیلی.
    - چرا؟ مگه چه چیز عجیبی داره؟
    - مگه باید چیز عجیبی داشته باشه؟
    - خب نه؛ ولی چون زیاد نمی‎شناسیش گفتم شاید چیز عجیبی درونش دیدی که این‌قدر راجع بهش کنجکاوی.
    - واقعیت هم همینه. از نظرم خیلی عجیب و غریبه.
    - چه‌طور مگه؟
    -‌ نمی‌دونم چه‌طوری به...
    با صدای سر دبیر محترم، صحبتش قطع شد.
    - اون‎جا چه خبره؟
    جوزپ گفت:
    - هیچی آقای کیج. خبری نیست.
    - حواستون رو جمع کنید!
    با اخطار آقای کیج، حواسم را به او متمایل کردم؛ اما یک سری فکر‌ نمی‌گذاشت که راحت باشم. یعنی جوزپ چه چیزی درون او دیده بود؟ یا اینکه از او چه چیزی متوجه شده بود که می‌گفت او عجیب و غریب است. شاید او چیزی می‌دانست که من هم می‌دانستم. نمی‌دانم، واقعا‌ نمی‌دانم. به یاد آوردم که من هم این لفظ را برای او به کار بـرده بودم:« عجیب و غریب»
    خوب به یاد دارم که من هم تا قبل از این، این لفظ عجیب و غریب را برای او به کار بـرده بودم. هیچ‌‎وقت اولین آشنایی‎مان یادم‌ نمی‌رود و از ذهنم پاک نخواهد شد. تا قبل از آن به هیچ عنوان به او اهمیت‌ نمی‌دادم و به او فکر هم‌ نمی‌کردم؛ اما از زمانی که آن خواب را درباره او دیدم، همه‌چیز به هم ریخت. هنوز به کلاس نیامده بود و من خیلی نگرانش شده بودم. در فکر آن کلمه‌ی عجیب و غریب بودم. در آن لحظه به هیچ عنوان به صحبت‌های آقای کیج اهمیت ندادم، درس هم برایم مهم نبود. در ذهنم تمام گفت‌و‌گو‌ها و آشنایی من با او رد و بدل می‌شد. آقای کیج اجازه داده بود تا به مدتی کوتاه، درس را مرور کنیم. چشم‌هایم به روی کتاب بود؛ اما افکارم در یک جای دیگر غوطه‌ور بودند. جسمم در کلاس درس و افکارم در گذشته‌ها سیر می‌کرد.
    شاید همه‌چیز تمام‌شده به نظر می‌رسید؛ اما من‌ نمی‌گذاشتم که این اتفاق بیفتد. اجازه‌ نمی‌دهم جک از بین برود. نمی‌گذارم! اجازه‌ نمی‌دهم پسری که علت و ریشه‎ی بدبختی‌هایش هم حتی برای خودش هم مشخص نیست، از بین برود. او بی‎‌گـ ـناه است، بی‎‌گـ ـناه!
    آن روزها فقط و فقط به جک و نجاتش از بحبوحه‌ای که دزیره برایش مهیا کرده بود فکر می‌کردم و درگیر جک و کارهایش بودم؛ غافل از اینکه طوفانی چون ژاکلین با در دست گرفتن قلب برادرم، همه‌ی خانواده را به هم می‌ریزد. نه تنها خانواده‎ی من را، بلکه خانواده فارست را. تا قبل از اینکه ژاکلین وارد خانواده‎ی ما شود، ما زندگی آرامی داشتیم؛ اما با وجود او رازهایی از زندگی مادرانمان برملا شد که هیچ‎وقت فکرش را‌ نمی‌کردیم و چهره اصلی مادرانمان را دیدم. ‌ای کاش هیچ‌‎وقت ژاکلین نامی نبود!‌ ای کاش هیچ‌‎وقت دزیره نامی نبود! نه نه! حرفم را پس می‌گیرم؛ چون اگر دزیره نامی نبود، پس ماریا نامی هم نبود و من این را‌ نمی‌خواهم، نمی‌خواهم!
     
    آخرین ویرایش:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    پایان بخش 1
    ***
    بخش 2 (پایانی)
    «شاهکار ورود شخصیت‌های رمان روباه ماده با ژاکلین»

    سال 2015 میلادی
    سکوت بر فضا حکم‎فرما بود. تنها چیزی که شنیده می‌شد، صدای وهم‎برانگیز و دهشتناک سکوت بود که بر فضا مطلق بود. این سکوت شاید برای عده‌ای ترسناک می‌بود؛ اما نه برای دنیل. این سکوت برای او ترسناک و وهم‎‎برانگیز نبود؛ چراکه این سکوت به او آرامش نسبی می‌داد، آن هم در میان هزاران کتاب. دنیل با شوق و علاقه‌ای که به درس‎خواندن داشت، آن روز را در کتابخانه گذرانده بود و خود را در میان متن کتاب‌های درسی‌اش غرق کرده بود. پشت میزی بلند و قطور نشسته بود و دو دستش را روی میز گذاشته بود و با نگاهی عمیق بر کتاب و دهانی که زمزمه‎وار کلمات از آن‌ها بیرون می‌جهید، خود را برای امتحانات آماده می‌کرد. پشت سر و اطرافش را – به جز مقابلش – قفسه‌های بلند و طویل کتاب پر کرده بود. صدایی کوتاه همانند زنگ، گوشش را نوازش کرد. سر خود را بالا گرفت و اجازه ورود به طرف پشت در را داد. به زن روبرویش خیره شد. با چشم‌هایش از زن خواست تا سخنش را بیان کند.
    - شب به‌خیر آقای هیگمن. امشب مهمون دارین. پدرتون گفتن تا بهتون اطلاع بدم که برید پیششون.
    خبر آمدن آن مهمان‌های ناخوانده از قبل توسط پدرش به او رسیده بود. مطمئن نبود که بتواند به آن مهمانان خوش‌‏آمد بگوید؛ چراکه قریب به چند ساعت پشت آن میز سخت نشسته بود و خیلی خسته شده بود. تمام بدنش کوفته بود و احساس خواب‎آلودگی می‌کرد.
    - به پدرم بگین که امکانش هست نتونم بیام. از طرف من از ایشون عذرخواهی کنید.
    زن همان کلمه‌ها را همان‌طور که شنیده بود، به گوش آقای هیگمن رساند. توماس هیگمن تعجب کرده بود که چرا پسرش‌ نمی‌خواهد به جمع آن‌ها بپیوندد. این مهمانی برای او باارزش بود؛ خیلی‌خیلی باارزش! این یک مهمانی باارزش بود که به کار ختم می‌شد. با خانواده‌ی فارست قرار گذاشته بود و حتما هم باید همگی به دیدار همدیگر می‌شتافتند؛ چراکه برای آشنایی بیشتر با خانواده با آقای فارست قرار گذاشته بود. اگر حتی یک نفر از اعضای خانواده‌اش هم‌ نمی‌خواست و یا‌ نمی‌توانست در این مهمانی شرکت کند، چه بسا که فقط و فقط با جناب آقای فارست دیدار می‌کرد و نه خانواده‌ی او. علت نیامدن فرزندش را‌ نمی‌دانست و حتما می‌خواست که او در این مهمانی کوچک شرکت کند. قصد او این بود که تمام اعضای خانواده‌ی دو طرف آشنایی کوچکی با یکدیگر داشته باشند.
    کمی از روی صندلی خود برخاست؛ اما با بازشدن در اتاق کار، بر سر جای خود بازنشست. ماریا هیگمن که متوجه بلندشدن او شده بود، گفت:
    - جایی می‌خواستی بری؟
    - آره. می‌خواستم برم پیش دنیل.
    - پیش دنیل؟ چرا؟
    - مثل اینکه آقا‌ نمی‌تونه بیاد مهمونی. می‌خوام برم ببینم علتش چیه.
    - حتما خسته‌ت.
    - چرا خسته‏‎ست؟
    ماریا بر روی مبل تک‎نفره، مقابل میز کار شوهرش نشست؛ پاهای نیمه‎عـریـان خود را بر روی هم انداخت، دست‌هایش را در هم قفل کرد و گفت:
    - چند ساعته که توی کتابخونه‏‎ست. مطالعه زیادی داشته، حتما علتش همین بوده. به‌‎خاطر خستگیش گفته که‌ نمی‌تونه بیاد.
    - شانس منه. از قبل بهش گفته بودم.
    - کِی بهش گفتی؟ امروز که نگفتی؟
     
    آخرین ویرایش:

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - نه، چند روز پیش بهش گفتم.
    - چی بگم؟ خب خسته‌ست.
    - می‎دونی که این مهمونی برام مهمه. اون حتما باید شرکت کنه. می‌دونم که خسته‌‏ست؛ ولی این کار رو باید به اجبار انجام بده.
    - خب اشکالی نداره که، برای نبود دنیل یه دلیلی برای خانواده‎ی فارست میاریم.
    - چه علتی می‌خوای برای اون‌ها بیاری؟
    ماریا سکوت کرد. خودش هم‌ نمی‌دانست که چه علتی برای نبود دنیل برای مهمان‌ها بیاورد. گفت:
    - حالا برو با دنیل صحبت کن. شاید اومد؛ ولی زیاد بهش فشار نیار. گـ ـناه داره، این روزها همه‌ش درگیر درس‎هاشه.
    - اون قریب به دوازده‎ساله که درگیر درس‎‏هاشه.
    ماریا متوجه کنایه او شد، نچی کرد و گفت:
    - این‌طوری نگو. خب به فکر درس‎‏هاشه. حالا که پسری داری که این همه به فکر آینده و درس‎هاشه، ناراحتی؟ آلبرت که توی این سن زیاد به درس‌هاش اهمیت‌ نمی‌داد. الآنه که داره درس می‌خونه؛ ولی نه به اندازه کافی. دنیل هم که به فکر آینده‌شه، حالا می‌خوای بهش خرده بگیری؟
    توماس با بی‎‌حوصلگی گفت:
    - خیلی خب، بذار برم باهاش صحبت کنم ببینم چی میشه.
    از جای خود برخاست و به سمت در حرکت کرد.
    - آره؛ باهاش صحبت کن، مطمئن باش که درخواستت رو قبول می‌کنه.
    - امیدوارم.
    نصفه راه از حرکت بازایستاد، چیزی یادش افتاد و گفت:
    - راستی ماریا؟
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - بله؟
    - با من کاری داشتی که اومدی این‌جا؟
    ماریا به آرامی گفت:
    - آره، می‌خواستم باهات صحبت کنم. حالا تو برو، منتظرتم. وقتی برگشتی، صحبت می‌کنیم.
    - باشه.
    ***
    دراز به دراز بر روی جای مخصوص خواب خود افتاده بود. احساس خستگی می‌کرد. تمام تنش کوفته بود و احساس خستگی سراسر وجودش را احاطه کرده بود. فکر کوتاهی اجازه‎‌ی به خواب رفتن را از او گرفته بود و‌ نمی‌گذاشت که چشم‌هایش را به روی هم ببندد. چند روز پیش پدرش خبر آمدن مهمان‌ها را به او اطلاع داده بود. باید خودش را آماده می‌کرد؛ اما آن‌قدر حواسش به درس و کتاب‌هایش بود که هیچ فکری برای مهمانی نکرده بود. کار را با این کار نادرست خراب کرده بود. از طرفی به پدرش قول داده بود و از طرفی هم خیلی خسته بود. انسانیت حکم می‌کرد که خستگی را کنار بگذارد و به این مهمانی برود؛ اما واقعا به استراحت – هرچند کوتاه – نیاز داشت. بعد از کلنجاررفتن در خواب و بیداری با خود، تصمیم خود را گرفت. باید به این مهمانی می‌رفت. در جای خود نیم‌خیز شد، تلفن روی میز کنار تختش را برداشت و آن را در دستش گرفت؛ اما با صدای در اتاقش که گواهی بودن کسی را در پشت آن می‌داد، گوشی را سر جای خود گذاشت و اجازه ورود را صادر کرد. آقای هیگمن بر چهارچوب در اتاق ظاهر شد. دنیل لبخند زد و گفت:
    - سلام پدر.
    توماس در را پشت سر خود بست و در حینی که به طرف مبل تک‎نفره می‌رفت، گفت:
    - سلام.
    - حدس می‌زنم که چرا اومدین، به‌‎خاطر مهمونی؟
    - درسته. ببین پسرم، می‌دونم خسته‌ای؛ ولی به من قول دادی.
    - بله پدر، من به شما قول دادم و روی حرفمم هستم. به این مهمونی میام.
    - ولی تو گفتی که نمیای.
    - نه من این رو نگفتم. گفتم که شاید نتونم بیام.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    - پس میای دیگه؟
    - بله پدر.
    توماس کاملا قانع شده بود؛ اما متوجه خستگی پسرش هم شده بود. وقتی که پسرش را در تخت خواب دید، ناراحت شد. حتی در آن زمان هم با اکراه از پسرش خواست که به مهمانی بیاید؛ ولی پسرش با او موافقت کرده بود. دلش کوتاه‌ نمی‌آمد. راضی به آمدن دنیل به آن مهمانی، آن هم با آن وضع و حالش نبود. کاملا متوجه شد که دنیل فقط و فقط برای احترام‎گذاشتن به او موافقت کرده بود و این از خوبی پسرش نشأت می‌گرفت. دیگر به هیچ عنوان راضی به آمدن دنیل نبود.
    - دنیل؟
    - بله پدر؟
    -‌ نمی‌خواد بیای.
    - چرا پدر؟
    توماس از جای خود برخاست و به سمت در خروجی حرکت کرد. کنار در ایستاد و گفت:
    - لزومی نداره که با این حالت بلند بشی بیای. استراحت کن.
    - پدر، من چیزیم نیست.
    - گفتم که نه،‌ نمی‌خواد بیای.
    - پدر، ناراحت شدین؟ مگه من چی گفتم؟
    - نه عزیزم. از چی ناراحت بشم؟! تو الآن خیلی خسته‎ای، خیلی‎خیلی خسته‎ای، لزومی نداره که با این حال خرابت بلند بشی و بیای پایین. حتما هم فردا امتحان داری.
    - نه پدر، من فردا امتحان ندارم. خسته هستم؛ ولی هیچ اشکالی نداره، یه‎کم استراحت می‌کنم و بعدش میام پایین.
    - خب، تو چرا این‌قدر اصرار داری؟ تو الآن لازم نیست به فکر من باشی، به فکر سلامتی خودت باش. استراحت کن.
    - نه پدر، من به این مهمونی میام، نگران نباشید.
     

    EGeNo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/22
    ارسالی ها
    2,377
    امتیاز واکنش
    12,176
    امتیاز
    838
    توماس، انگشت اشاره‌اش را بالا برد و گفت:
    - گفتم که نه، تو اصلا لزومی نداره که با این خستگی پاشی بیای پایین. جلوی مهمون‌ها هم وجهه خوبی نداره.
    دنیل لبخند زد و با شیطنت گفت:
    - پس بگید به فکر مهمون‌هاتون هستید!
    - نه آقا! کاری به مهمون‌ها ندارم. به فکر خودتم، خیلی خسته‌ای. درست نیست که با خستگی فعالیت داشته باشی. باید استراحت کنی، استراحت کن.
    توماس دستگیره در را به سمت خود کشید و در را باز کرد.
    - پدر؟
    توماس به او خیره شد.
    - جدی میگم، به این مهمونی میام، منتظرم باشین.
    - آخه تو چرا این‌قدر لجبازی؟
    - چیزی نیست. منتظرم باشید، میام پایین.
    لبخند کوتاهی زد و گفت:
    - به فکر سلامتیت باش پسرم.
    - نگران من نباشید پدر. نیم‎ساعت می‌خوابم؛ یه دوش می‌گیرم و میام پایین. فقط یه‌‏کم ممکنه دیر برسم و موقع ورود مهمون‌ها پایین نباشم.
    - اشکالی نداره؛ همین که پایین باشی و توی مهمونی حضور پیدا کنی، کافیه.
    توماس با چشم‌هایش از خوبی و پاکی پسرش قدردانی کرد و به چشم‌های او خیره شد. دنیل هم از این قاعده مستثنی نبود. هر دو در نگاه‌های یکدیگر غرق شدند. آقای هیگمن به‌‎خاطر احترامی که پسرش به او گداشته بود خیلی خوشحال بود و از او قدردانی می‌کرد و دنیل هم به‌‎خاطر خوشحالی و راضی‎بودن پدرش خوشحال بود و حس خوبی را در تک‎تک سلول‌های بدنش حس می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا