کامل شده رمان کوتاه معاون (جلد دوم شانزده سال فکر سیاه) | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به جلد اول این رمان چی بود؟

  • عالی بود

  • خوب بود

  • بد نبود

  • مزخرف بود

  • نخوندم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
نام رمان: معاون (جلد دوم رمان شانزده سال فکر سیاه)
نام نویسنده: NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستاران:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ژانر: پلیسی/جنایی/عاشقانه
نام ناظر: NAZ-BANOW


خلاصه:رمان در ادامه کار‌های یکتا(آرشیدا) شروع می‌شود، حدود سه سال بعد از فرار مخفیانه یکتا، او فکر می‌کند دارد انتقامش را می‌گیرد و به مسیر و فکر شانزده ساله‌اش پایان می‌دهد ولی با...

moaven.jpg



خلاصه جلد اول:
یکتا به‌خاطر مشکلاتی که در کودکیش داشته، درگیر گروهک خاصی می‌شه. وقتی 20 ساله می‌شه، بچه‌هایی رو به کمک برادر ناتنی‌اش پیدا می‌کنه که مشکلاتشون مثل مشکلات خودش بوده. با کمک اونها از پایه شروع می‌کنه و سعی می‌کنه جلوی پخش مواد و کارهای خلاف مثل دزدی‌ یا باج‌گیری رو بگیره. در همین حین با خانواده مهیاد آشنا می‌شه. یکتا که مسبب همه مشکلاتش رو پدر مهیاد می‌دونسته، سعی می‌کنه به مهیاد نزدیک بشه تا اطلاعاتی رو هم از نیروهای پلیس و هم از خلیل پدر مهیاد بگیره؛ ولی در این بین مشکل قلبی مادر مهیاد عود می‌کنه و تو بیمارستان بستری می‌شه، یکتا که به مادر مهیاد علاقه خاصی داشت، وقتی متوجه میشه که زمان زیادی برای مادر مهیاد نمونده، پیشنهاد رفتن به مشهد رو میده. همه حاضر می‌شن تا عازم مشهد بشن؛ ولی تو مشهد قلب مادر مهیاد می‌گیره و فوت می‌کنه. یکتا که خودش رو مقصر می دونسته و معتقد بوده که اگه این پیشنهاد رو نمی‌داد، مادر مهیاد بیشتر می‌تونست زنده بمونه، پا روی علاقه‌اش به مهیاد می‌ذاره و به دبی می‌ره تا وارد اون گروهکی بشه که مدت ها بوده که درگیرش شده. جلد دوم بعد از عضویت یکتا در گروه است.

#تمامی اسم‌های فریما، یکتا، آرشیدا، آرتمیس و... متعلق به یک نفر است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    مقدمه
    لعنت به روزای بدون تو، لعنت به هر چی از تو خاطره‌ست!
    لعنت به حس و حال عاشقی، که این‌جوری من رو شکست!
    "بخشی از آهنگ لعنت به روزای بدون تو از سام کوشیار"


    *لعنت به تو و روزگار که کمر به نابودی من بستید.
    ***
    «سه سال بعد»
    «دبی - نه و نیم صبح - شرکت بزرگ شاهرخ فروزان - اتاق معاون شرکت»
    کاغذهایی که شاهرخ به‌ او داده بود را طبق موضوعاتش دسته‌بندی می‌کرد که در اتاقش را زدند.
    تحکم را زمینه صدای نازک و لطیفش کرد و گفت:
    - بفرمایید.
    کاغذهای مربوط به محموله جدید را زیر برگه‌های شرکت پنهان کرد. خلیل با لبخند مضحکی وارد اتاق شد.
    خلیل با لبخند مسخره‌ای گفت:
    - سلام عزیزم.
    - سلام خلیل خان.
    لبخندی مصنوعی را مهمان لبانش کرد، به صندلی‌های روبه‌روی میزش اشاره کرد و گفت:
    - بفرمایید.
    این روزها را با موجودی دو رو که چهره جذاب‌ او برایش کریه بود، می‌گذراند.
    خلیل صمیمانه گفت:
    - اوه! خانش چیه دیگه؟ بهم بگو خلیل گلم.
    مثل همیشه کلافه گفت:
    - می‌شه دست از این الفاظ بی‌معنیتون بردارید؟
    - اوه! آرتمیس‌جان بس کن دیگه، چند بار باید بهت بگم دوسِت دارم؟ بابا من می‌خوامت، الان اومدم بهت بگم شب یه مهمونی دارم و دوست دارم تو هم درکنارم باشی.
    با کمی مکث لبخند موذیانه‌ای زد و ادامه داد:
    - عزیزم بیا شب باهم باشیم!
    دیگر صبرش لبریز شد؛ به طور دقیق از وقتی که خودش را به شاهرخ نزدیک کرد و استعدادهایش را نشان داد، خلیل بارها خودش را عاشق دل خسته‌اش معرفی کرده بود.
    آرتمیس که نام خاک خورده‌اش یکتا بود، از سر جایش بلند شد و روی میز خم شد؛ لبخندی زد که از نظر خودش پوزخند بود؛ ولی از نیش باز خلیل باید چیز دیگری برداشت می‌کرد.
    با لحن نازکی گفت:
    - خلیل‌خان، برای بارآخر بهت اخطار می‌دم!
    مشتش را روی میز کوبید و با صدایی که خشم در آن مشهود بود، گفت:
    - تو اندازه پدربزرگم سن داری، بعد بهم پیشنهاد همراهی می‌دی؟ راجع به من چی فک کردی؟ میام با توی پیر باشم؟ برای من بیرون ریختن، زرنگ‌تر از تو هم بودن، حالا هم یا از اینجا گم می‌شی و پیدات نمی‌شه یا اینکه با شاهرخ طرفی، در ضمن آرتمیس مرده، فعلا من فریما هستم.
    اخمی کرد و گفت:
    - تو به من مدیونی.
    - جدی؟ هرچه قدر باشه بهاش رو می‌دم؛ ولی بهاش اینی که تو می‌گی نیست، حالا هم بیرون!
    بی حرف بلند شد و سمت در رفت؛ لحظه آخر به سمتش برگشت و گفت:
    - بالاخره رام می‌شی، اون روز همدیگه رو می‌بینیم.
    نگذاشت عصبانیتش اوج بگیرد تا مبادا چیزی از نقشه چندین و چند ساله‌اش بر فنا برود.
    سرجایش نشست و دوباره شروع به خواندن کرد، به سختی تمرکز کرده بود که دوباره در زدند.
    پوفی کرد و اجازه ورود داد:
    - بفرمایید.
    منشی در را باز کرد و به عربی گفت:
    - سلام خسته نباشید، آقای مهندس باهاتون کار دارن.
    - سلامت باشی! باشه، شما بفرمایید، منم میام.
    - چشم.
    کاغذهای مربوط به پرونده را داخل گاو صندوق زیر سرامیکِ زیر پایش گذاشت؛ از اتاق خارج شد و به سمت دفتر شاهرخ، رئیس شرکت راه افتاد. جلوی در قهوه‌ای اتاقش ایستاد، اول دستی به موهای طلایی رنگ مصنوعی‌اش کشید و مرتبشان کرد، بعد در زد و داخل شد.
    شاهرخ پشت به در روبه‌روی پنجره نشسته بود که با وارد شدن او برگشت.
    - سلام.
    - سلام فریما، بیا بشین.
    روی صندلی کنار میزش که اشاره کرده بود، نشست؛ نزدیک‌ترین صندلی به شاهرخ همان بود!
    با چشم‌های عسلی رنگش در چشم‌های او نگاه کرد و گفت:
    - می‌دونی که من اهل مقدمه‌چینی نیستم!
    مکث طولانی کرد و ادامه داد:
    - ببین فریما تا حالا خیلی از کارا رو باهم انجام دادیم، تو اعتماد من رو کاملا جلب کردی، تو استعداد‌های نایاب داری که حیفه سرِ خرده‌کاری‌ها، بی‌استفاده بمونه! فقط چند تا چیز مونده یاد بگیری و بعد از اون می‌تونی جای منو پر کنی.
    - این چه حرفیه شاهرخ؟ تو هنوز سی و خرده‌ای سالته و کلی راه در پیش داری.
    با کلافگی دستی لای موهاش کشید و گفت:
    - نمی‌دونم، حس خوبی ندارم، انگار قراره بعد از مدت‌ها توی دام بیفتم، بهتره یه جانشین داشته باشم.
    آهی کشید و گفت:
    - کاش بابام بود.
    دم و دستگاه همه‌ی باند همه‌اش برای فریدون فروزان بود که با اعدامش، پسرش آن را دوباره سر پا کرد.
    شاهرخ حس ششم قوی در رابـ ـطه با کارش داشت؛ ولی نمی‌دانست که آن دامی که ازش حرف می‌زند، توسط نزدیک‌ترین کِسش طراحی شده بود و با سپردن آخرین کار خودش به فریما یا همان آرتمیس، سند مرگش را امضا می‌کرد. شاهرخ به فریما اطمینان داشت و همیشه از او حمایت می‌کرد.
    فریما حواسش را جمع صحبت‌های شاهرخ کرد و گفت:
    - حالا چه کاری از دست من برمیاد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - باید بری پاتوق و چند نفر رو بیاری، بقیه چیزا هم توی این کاغذها نوشته شده.
    یک پوشه قرمز رنگ را در دست راستش گذاشت.
    - همه این کارا باید امروز انجام شه، تازه برای انجامشون دیر هم شده! باید عجله کرد! ببین با این کارت می‌تونی جای من رو بگیری و خیالم رو راحت کنی.
    فریما به پوشه درون دستش نگاه کرد و گفت:
    - همه تلاشمو می‌کنم.
    شاهرخ خندید و گفت:
    - که جای منو بگیری؟
    نگاهش را به سمت شاهرخ چرخاند و با لحن شیطانی و ساختگی گفت:
    - نخیر که اعتماد بعضی‌ها کاملا جلب بشه، بلکه رو سفید بشن.
    شاید همین شیطنت ساختگی‌اش باعث نرم شدن شاهرخ شده بود، وگرنه شاید مدت‌ها در آن پست بی‌ارزش منشی‌گری شرکت او باقی می‌ماند.
    - باشه خانوم خانوما، بهتره بری، داره دیر می‌شه.
    - باشه، خدافظ.
    فورا بلند شد و از شرکت بیرون زد. ترجیح می‌داد اول برای گزینش افرادی که شاهرخ گفته بود برود، بعد اگر فراموش نکرده بود پوشه را مطالعه کند. سوار ماشینش، که یکی از ماشین‌های معمولی دبی بود، شد. این ماشین را بعد از شش ماه اشتغالش در شرکت شاهرخ، از طرف او هدیه گرفته بود.
    به سمت خارج از شهر می‌رفت؛ پاتوقی که افراد گزینش می‌شدند بیرون از شهر بود، یه گاراژ که تازه‌واردها را گروه بندی می‌کردند؛ افرادی که یا برای کار های خرده‌ریز استفاده می‌شدند یا کشته! از کشتن آدم‌ها متنفر بود؛ ولی ناچار بود برای جان هزاران نفر، چندین نفر را قربانی کند!
    بعد از دوساعت رانندگی به گاراژی که در ظاهر برای ماشین‌ها بود رسید؛ همان بیرون از گاراژ، لابه‌لای
    درخت‌های خشک شده ماشین را پارک کرد.
    دو نفر با کت و شلوار مشکی و بی‌سیم دم در ایستاده بودند که با دیدن او فورا در را باز کردند؛ هردونفرشان را می‌شناخت، از آدم‌های شاهرخ بودند که برخوردهای زیادی را با معاون شاهرخ، فریما، داشتند.
    داخل گاراژ شد؛ یک میز با یک لپ‌تاپ وسط گاراژ بود؛ اطراف میز هم تعداد زیادی بادیگارد و چند نفر که برای گزینش آمده بودند تا برای شاهرخ کار کنند ایستاده بودند.
    دستی لای موهای مصنوعی طلایی‌اش که تا بالای کمرش بود برد تا بیشتر پخش بشن، معتقد بود این کار باعث می‌شود تا بقیه از او حساب ببرند. دستش را داخل جیب شلوار لی راسته طوسی پررنگش برد تا جدیت را قالب رفتارش کند. مسیر در ورودی و میز را طی کرد و پشت میز نشست؛ لیست داوطلب‌ها را دستش گرفت و یکی یکی اسم‌ها را در دلش خواند.
    عبدالله سمت چپ میزش ایستاد، او یکی از قابل اعتماد‌ترین افراد شاهرخ بود.
    عبدالله به عربی گفت:
    - شروع نمی‌کنید؟
    جوابش را به عربی داد:
    - ساکت باش! سه‌تا سه‌تا بیارشون.
    نگاهی با اکراه به سر براق عبدالله انداخت، ترسناک بود؛ ولی فقط برای تازه‌واردها! او دیگر به اسلحه، عینک، کت و شلوار رسمی و قیافه‌های بی‌روح‌شان عادت کرده بود. گاهی دلش برای چهره‌ی خندان برادرش تنگ می‌شد؛ هر شب چشمان مشکی او، پشت نگاهش نقش می‌بستند.
    جمع داوطلب‌ها خیلی از میز او دور بود و این به خاطر مساحت زیاد گاراژ بود، به‌خاطر همین فاصله صدای آن‌ها را نمی‌شنید؛ گرچه بیشترشان ایرانی بودند و غیرقانونی به دبی منتقل شده بودند!

    هر کس را که می‌آوردند اول هویتش را چک می‌کرد؛ البته همه اینکارها را با برنامه‌هایی که خودش داشت انجام می‌داد تا نه به مشکلی بر بخورد و نه اطلاعاتی روی سیستم‌ها بماند! بعد از آن ویژگی فیزیکی و انگیزه‌شان را مقایسه می‌کرد. شاید از این نظر داشت به شاهرخ کمک می‌کرد؛ اما در باطن ماجرا قصد او به‌دست‌آوردن آخرین مدرک بود؛ مدرکی که آخرین کار محتاطانه شاهرخ را بر ملا می‌کرد و علاوه بر آن، گواه بر این می‌داد که او قاتل خانواده‌اش است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    تا غروب مشغول تفکیک افراد شد؛ 27 نفر را دیده بود، بیوگرافی‌هایشان را چک کرده بود و از بینشان پنج نفر را انتخاب کرده بود.
    عبدالله با لحن خشکی رو به او گفت:
    - یه گروه دیگه مونده.
    - بیارشون دیگه.
    طی زمانی که عبدالله رفت‌ و آمدش طول می‌کشید در افکارش غرق شده بود؛ نیروهای پلیس هر سال قصد نفوذ و وارد شدن به این باند خاص را داشتند؛ ولی امسال یک افسر خاص بین سه نفری که فرستاده بودند، وجود داشت؛ کسی که او با دیدنش ضربان قلبش نامنظم می‌شد!
    این بار برخلاف دفعات دیگر تصمیم داشت که یکی از افراد زبده را برای رد و بدل کردن اطلاعاتش بپذیرد و از طریق او کارش را پیش ببرد.
    امسال میان افسران، کسی بود که سه سالی بود قلبش برای او می‌تپید، و با فرارش همه معادلات ذهن و قلبش به‌هم خورد!
    سه نفری که روی صندلی نشستند برای فریما آشنا بودند؛ چهره‌ای آشناتر بین آن سه، چشمش را گرفت، ضربان قلبش ضرب گرفت.
    بعد از سه سال ملاقاتشان در یک مکان نامناسب، حالا که فریما داشت فراموش می‌کرد؛
    قلب فریما بلند فریاد کشید که دلش برای عشق مهیاد تنگ شده؛ ولی ذهنش فریاد کشید که او برایت ممنوعه است! شاید اگر مهیاد قصد و غرض او از وارد شدن به خانواده‌اش را می‌فهمید، علاوه بر نفرتش، شخصیتش را خُرد می‌کرد.
    چه عذاب‌آور بود تضاد میان قلب و مغز! تضاد میان دل و ذهن!
    فریما شروع کرد به تلقین؛ به خودش قالب می‌کرد که دیگر فراموشش کرده و دوستش ندارد! ولی خودش هم از اعماق قلبش می‌دانست که اشتباه می‌کند.
    فکرش را جمع کرد و معطوف دو نفر دیگر کرد، یقین پیدا کرد پلیس هیچ‌گاه ناامید نمی‌شود و هنوز افسران زبده‌اش را می‌فرستد.
    جدیت و تحکم را زمینه صدایش کرد و گفت:
    - تو برو با بقیه وسایل رو جمع کن، من این سه تا رو چک می‌کنم بعد میام.
    - آخه...
    - برو تا به رئیس نگفتم.
    - چشم.
    عبدالله به سمت در ورودی گاراژ رفت. هر سه را می‌شناخت و نیاز به چک کردن نبود؛ سنگینی چشمان متعجب مهیاد اذیتش می‌کرد، زیر لب با خود گفت:
    - کاش فقط وانمود کنه تا عملیاتشون خوب پیش بره!
    نگاهش را از روی لیست رد شد.
    نام: اسماعیل حاتمی، شهرت: معروف به اسی (سروان مطهری)
    نام: سعید اصغری، شهرت: معروف به سعید بی‌کله (سرگرد سعادت، مهیاد)
    و در نهایت: ابراهیم مومن‌آبادی، شهرت: معروف به ابی پنجه‌زره (ستوان مطهری)
    شهرت‌هایشان برای فریما جالب بود.
    فریما رو به اسی عربی گفت:
    - اسمت چیه؟
    اسی چشمانش را گرد کرد و گفت:
    - جون؟ خانوم ما عربی حالیمون نی، انا فارسی! انا ایرانی!
    عربی می‌دانست؛ ولی به عنوان یک سروانی که خوزستانی بود، نه به عنوان یک لات علافِ بی‌سواد!
    فریما سعی کرد بی‌تفاوت باشد، گفت:
    - چه جالب منم ایرانی‌ام! خب، برای چی به این اسما شهرت پیدا کردید؟
    اسی با لحن لاتی پاسخ داد:
    - خب من مخفف اسممه، اسماعیل.
    مهیاد نگاه متعجبش را به فریما دوخت، خیلی سعی کرد تا تعجبش را مهار کند؛ ولی هنوز هم در چشمان مبهوتش، تعجب بیداد می‌کرد.
    فریما رو کرد به مهیاد و سوالی نگاهش کرد.
    مهیاد خودش را جمع کرد و گفت:
    - عصبانی‌ام که بکنن با کله می‌رم تو صورتشون!
    دیگری هم بادی به غبغبش انداخت و گفت:
    - پنجه‌هام قویه!
    - که اینطور؛ ولی ما فقط به یه نفر دیگه نیاز داریم، سعید اصغری با ما میاد و بقیه‌تون به سلامت!
    سعید که همان مهیاد بود و به تازگی جرئت خودش را به دست آورده بود گفت:
    - ولی باید رفیقام با من باشن.
    فریما بلند شد و به سمت‌شان رفت. سعید یا همان عشق کهنه شده‌‌اش، وسط نشسته بود. ابراهیم سمت راستش و اسماعیل سمت چپش!
    بین صندلی اسماعیل و سعید ایستاد؛ دستش را روی صندلی اسماعیل گذاشت، خم شد و در گوشش با صدای آرامی گفت:
    - بهتره خودت همکاراتون رو راضی کنی، وگرنه سرتون رو به باد می‌دید سروان مطهری.
    به وضوح دید که رنگش پرید، کمرش را راست کرد و رو به ابراهیم ادامه داد:
    - درست نمی‌گم آقای برادر؟
    روبه‌روی ابراهیم ایستاد و آرام گفت:
    - دلت که نمی‌خواد برادرت کشته بشه؟ می‌خوای؟
    منتظر جوابش نماند و صندلی سعید را هم دور زد، کنارش ایستاد و داد زد:
    - عبدالله.
    تکان خفیف مهیاد را حس کرد.
    عبدالله سریع به سمت‌شان آمد:
    - بله خانوم؟
    - این رو می‌بریم، بقیه‌شونم به سلامت.
    فریما با پوزخند به سعید نگاه کرد و گفت:
    - بهش یاد بده که اینجا کجاست و چه کارایی باید انجام بده.
    نگاه رد و بدل شده بین سعید و ابراهیم را دید.
    - چشم.
    خسته از آنجا بیرون زد و به سمت خانه راند. اوضاع روحی‌اش خوب نبود. گوشی‌اش زنگ خورد، شاهرخ بود.
    - جانم؟
    - سلام خانوم خانوما، چی کار کردی؟
    - سلام، شیش نفرشون رو انتخاب کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    شاهرخ بهت‌زده و آرام گفت:
    - از سی نفر فقط شیش نفر انتخاب کردی؟!

    فریما با لحن مضحکی گفت:
    - خب آره! همینا خوب بودن.
    - خیلی خب، دو تاشو بردار برای خودت، یکی بادیگارد یکی دیگه راننده‌ات، بقیه رو هم واسه یه محموله نگه دار.
    - من بادیگارد نمی‌خوام.
    - رو حرف من حرف نزن، بگو چشم!
    چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
    - چشم.
    شاهرخ خندید و گفت:
    - آباریکلا! داری می‌ری خونه؟
    - آره، خسته‌م! راستی امسالم مثل پارسال کسی از نیروی انتظامی نبود.
    - از وقتی اون پلیس رو کشتیم دیگه نفوذی نمی‌فرستن، فکر کنم به مهارت‌های تو ایمان آوردن! ولی بازم مراقب باش.
    - باشه، کاری نداری؟
    - نه عزیزم! خدافظ.
    - خدافظ.
    فریما زیر لب گفت:
    - آره جون خودت، به‌خاطر مهارت‌های منه، حالیت نیس چند ساله دارم می پیچونمت؛ کاری می‌کنم که خون خانواده‌م پایمال نشه!
    با حرص با خودش گفت:
    - آخه تنهایی از دستت کاری بر میاد؟ با این شرایطی که برای خودت درست کردی، نهایتا حبس ابدی!
    کسی که شاهرخ آن را کشته بود؛ از افراد قابل اعتماد و فضول باند بود که به‌خاطر ادعای فریما، مبنی بر اینکه جاسوس است به دست شاهرخ کشته شد. فریما راضی به کشتنش نبود؛ ولی راضی به زنده بودنش هم نبود!
    بالاخره رسید به برجی
    که در آن زندگی می‌کرد؛ برج خیلی معروفی در دبی بود، برج قرن 21 دبی!
    به طبقه بیستم که رسید و در واحدش را باز کرد، به سمت تخت خوابش پرواز کرد؛ بی اینکه لباسش رو عوض کند غرق در خواب شد.
    ***
    با یک خمیازه طولانی از خواب نازش بیدار شد. کمی به دستانش کش و قوس داد تا خستگی از تنش بیرون برود.
    باید به دنبال مهیاد می‌رفت؛ امروز کمی عصبی‌تر از روزهای دیگر بود، اینکه مهیاد به پرو پایش بپیچد را نمی‌توانست تحمل کند و هر آن ممکن بود بلایی سرش بیاورد، گرچه دلش مانعش می‌شد.
    باید مهیاد را نزدیک خودش نگه می‌داشت که هم دست خودش در کار‌ها باز باشد و هم مهیاد آزادانه کارهایش را انجام دهد.
    ساعت شش صبح بود. بطری آب پرتقال را از یخچال در آورد و روی میز گذاشت؛ کیک شکلاتی که به تازگی از یک مغازه گرفته بود را هم از یخچال درآورد و برشی را در درون بشقابش گذاشت. لیوان بلوری را برداشت و تا نصفه آب پرتقال ریخت و کیک و بطری را درون یخچال برگرداند. صبحانه‌اش را روی مبل‌های قهوه‌ای رنگ خانه‌اش خورد؛ مبل‌ها تضاد جالبی را با پرده‌های کرمی رنگ به‌وجود آورده بودند، همچنین رنگ مبل روی فرش‌ کرم رنگ پذیرایی، خودنمایی می‌کرد.
    بعد از خوردن صبحانه و شستن ظرف‌ها، بلند شد و داخل اتاقش رفت. اتاقش با پرده‌های آبی و تختی که پتوی آبی داشت، آرامش را به او القا می‌کرد. موهای مشکی بلندش را جمع کرد و کلاه گیس طلایی رنگ را روی سرش گذاشت؛ کمی آرایش کرد و لنزهای سبز رنگی را روی چشمانش گذاشت. هوا هنوز آن قدری که باید سرد نشده بود، به قول معروف ملس بود! لباس آستین بلند چهار‌خانه‌ی سبز و مشکی رنگی را پوشید.
    همیشه شاهرخ به او می‌گفت «چرا لباسات اکثرا پوشیده‌ست؟»
    او هم با لبخندی گشاد می‌گفت «این طوری مردا بیشتر جذبت می‌شن تا زمانی که همه تنت رو بیرون بریزی».
    بعد در دلش به خودش و این عقیده مسخره فحش نثار می‌کرد؛ شاید حس عذاب وجدانش، خیلی بیشتر از حس شیرین انتقامی بود که بعد از هر موفقیت، به او دست می‌داد.
    شلوار مشکی دمپایی را با یک کتانی مشکی برداشت و پوشید، موهای طلایی‌اش را با کش مشکی شل بست؛ عینک دودی‌اش را برداشت و از برج بیرون آمد. سوار ماشین شد و به سمت خوابگاهی که افراد جدید را به آنجا می‌بردند راند.
    دم در نگه داشت و زنگِ رنگ و رو‌رفته ساختمان قدیمی را زد، بلافاصله در باز شد. در چار‌چوب در ایستاد و یک نگاه به اطراف انداخت، کسی را ندید؛ قدمی به داخل ساختمان گذاشت.
    - عبدالله.
    - بله خانوم.
    به سمت راست ساختمان نگاه کرد، عبدالله را با لباس فرم دید که منتظر ایستاده است، گفت:
    - سعید رو بیار، کارش دارم.
    عبدالله با لهجه غلیظی گفت:
    - اِی به چشم خانوم.
    بعد از پنج دقیقه روی پا ایستادن، عبدالله به همراه مهیاد آمد.
    فریما به فارسی گفت:
    - کیفت کو؟ زود باش برو بیار کلی کار دارم.
    مهیاد خیلی معمولی پاسخش را داد:
    - کیفی ندارم.
    با تسلط به رفتارش، لبخندی روی لبان فریما آمد.
    - خیلی خوبه.
    فریما به عربی رو به عبدالله گفت:
    - طبق دستور شاهرخ، اون دیگه برای من کار می‌کنه، بقیه رو طبق دستور شاهرخ تعلیم بده.
    سپس پوشه‌ای را به سمت او پرت کرد و «خدافظ»ـی در ادامه کارش گفت.
    منتظر جوابش نشد و به همراه مهیاد از خانه بیرون زد؛ از خانه که بیرون آمد متوجه چند نفری شد که نامحسوس زیر نظرشان گرفته بودند، خصوصا در ساختمان جلوی خوابگاه از پشت یک پنجره در طبقه چهارم! سنگینی نگاه‌هایشان را حس می‌کرد . شاهرخ خیلی روی حواس پنج گانۀ فریما کار کرده بود. عینکش را درآورد و به سمت همان پنجره نگاه کرد که پرده‌اش تکان خورد.
    با اخم خطاب به مهیاد گفت:
    - سوار شو.
    دوباره عینکش را زد و سوار شد، مهیاد هم همراهش سوار شد.
    -جناب سرهنگ بهتره دست از تعقیب و سر در آوردن از کارهای من بردارید، با این کارا و نفوذی‌هاتون دارید کارم رو خراب می‌کنید، کاری که نوزده ساله دارم براش زحمت می‌کشم!
    مهیاد متعجب سمت فریما برگشت که فریما ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
    مهیاد با لحن لاتی گفت:
    - دیوونه‌ای آبجی؟
    مهیاد هنوز دلش می خواست تا وانمود کنند که همدیگر را نمی شناسند. سه سال پیش، علاقه‌اش شروع نشده تمام شده بود.
    فریما از توهینی که از طرف عشقش بود، اخمی کرد و گفت:
    - حرف دهنتو بفهم، وگرنه...
    کلامش را خورد.
    مهیاد متعجب گفت:
    - پس...با من بودی؟ من سرهنگم؟
    خیلی پافشاری داشت؛ ولی فریما می خواست، او مهیاد باشد و خودش یکتا!
    - با شما نبودم، با اونی که داره تعقیبم می‌کنه و از طریق شنود داره به حرفامون گوش می‌کنه.
    از عمد زیر لب گفت:
    - هر کی که یه تختش کمه به ما میفته.
    - بس کن جناب سرگرد، هرکی رو دور بزنید من یکی رو نمی‌تونید.
    مهیاد اخمی کرد و گفت:
    - منظورت چیه؟
    بالاخره سدش شکست!
    - منظوری ندارم سرگرد مهیاد سعادت، نفوذی پرونده کابوس سیاه.
    - یکتا؟
    - یکتا کیه دیگه؟
    - تو خود یکتایی.
    - من یکتا نیستم.
    - چرا خودشی.
    - چی باعث شده منو با دختری به اون اسم اشتباه بگیری؟
    - شباهت.
    - اوه! همین جناب سرگرد؟ می‌گن همه توی دنیا یه جفت دارن، شاید منم جفت یکتای شما باشم که از قضا ایران بدنیا اومده! نظرتون چیه؟
    - تو خود اونی.
    - تو راست می‌گی.
    از آینه به پشتش نگاه کرد، دید یک ماشین تعقیبشان می‌کند:
    - فعلا بهتره به اون سرهنگت بگی اون ماشین پشتی رو بفرسته بره دنبال کارش، تو هنوز تحت نظری!
    - از کجا می‌دونی که ما رو تعقیب می‌کنه؟
    - از اونجایی که هر سال دارید سه تا نفوذی می‌فرستید و هر سال یا کشته شدن یا وارد می‌شدن تا این که چند سال آخر من اومدم تا برنامه‌هام رو انجام بدم، چون تو دست و بالم بودید همه‌تون رو فرستادم برید بی اینکه کشته بشید.
    با لحن بهت زده‌ای پرسید:
    - پس چرا منو گذاشتی بیام؟
    با لبخند مرموزی گفت:
    - اعتراف می‌کنی که سرگردی؟

    هول شد و گفت:
    - نه...من...من...
    پوفی کرد و زیر لب گفت:
    - اوف
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - خیلی خب، همون‌طور که اسم تو رو می‌دونم اسم اون دوتای دیگه رو هم می‌دونم، سروان مطهری و ستوان مطهری.
    فریما با تردید ادامه داد:
    - می‌خوای کمکم کنی یا نه؟
    مهیاد اخمی کرد و گفت:
    - چه کمکی؟
    - فقط بگو آره یا نه.
    مهیاد دستی به لبش کشید و گفت:
    - خب...خب بر فرض بگم آره.
    - پس خوب به حرفام گوش می‌کنی، اگر شنودی همراهته بنداز بیرون.

    فریما تا نگاهش را سمت مهیاد گرداند، تنها پرت شدن شنود به بیرون از ماشین را شاهد شد.
    - می‌دونی چرا نگشتنت؟
    - نه، برای خودم هم جای تعجب داشت.
    پوزخندی زد و جواب داد:
    - اسم معاون به گوشت خورده؟
    مهیاد متقابلا پوزخندی زد و گفت:
    - همون قاتل سریالی؟
    برای ظاهر‌سازی ابروهای نازکش را درهم کشید و گفت:
    - درست صحبت کن.
    مهیاد با تعجب ابروهای پرپشتش را بالا داد و گفت:
    - چی شده مگه؟
    با نگرانی به چشم‌های طوسی کدرش نگاه کرد و گفت:
    - مهیاد، هر چی می‌گم بین خودمون بمونه؛ نمی‌خوام حتی ذره‌ای نگات به من عوض شه، چون منم برای کارام دلیل داشتم.
    مهیاد مشکوک گفت:
    - چی می‌خوای بگی؟
    - من معاونم!
    کلمات در ذهنش به طور متداوم تکرار می‌شد.
    پنج دقیقه‌ای گذشت تا به خودش آمد و داد زد:
    - چی؟
    فریما هول شد و فرمان ماشین را به سمت راست چرخاند که ماشین به سمت پیاده‌رو تغییر مسیر داد؛ پیاده رو خیلی شلوغ بود؛ ولی به موقع ترمز کرد و ماشین توقف کرد، درست مجاور جوی آب!
    برگشت سمت مهیاد و داد زد:
    - چه مرگته؟ واسه چی داد می‌زنی؟
    بعد از مکث کوتاهی با صدای بلند گفت:
    - داشتیم تصادف می کردیم!
    مهیاد با بهت و صدای تحلیل رفته‌ای گفت: تو...تو چـ...چیکار کردی؟
    داد زد و ادامه داد:
    - توی این سه سال چه غلطی کردی؟
    او هم فریاد زد:
    - وارد گروه شدم، مشکلی داری؟
    در چشم‌های مهیاد نَمی نِشست، از ماشین پیاده شد و به در ماشین تکیه داد. کلافه دستش را بین موهایش می‌برد؛ باورش نمی‌شد کسی که سه سال بود در قلبش نگهش داشته بود همچین آدمی باشد. کسی که بدون ذره‌ای توجه، خیلی تمیز و بی‌سروصدا برای باند فروزان آدم می‌کشت؛ کسی نمی‌دانست که یکتا واقعا کی هست و آیا آدم‌کش هست؟
    بعد از چند دقیقه سوار ماشین شد.
    برگشت سمتش و با لحن دلخوری گفت:
    - چرا؟
    به او نگاهی کرد و محزون گفت:
    - بذار توضیح بدم.
    مهیاد با لحن کنترل‌شده‌ای گفت:
    - دیگه چی رو می‌خوای توضیح بدی؟ تو شدی یه قاتل سریالی که پلیس امارات و ایران دربه‌در دنبالشه!
    ماشین را روشن و حرکت کرد؛ هیچ کس جز خودش نمی‌دانست که او معاون نیست، و حتی نمی‌خواست کسی این ‌ماجرا را بداند تا ازش در مقابل خودش استفاده کند.
    لب باز کرد تا داستان زندگی‌اش را بگوید:
    - حدود نوزده سال پیش بود که اومده بودم خونه شما تا مادر بهم قالی بافی یاد بده...
    وسط حرفش پرید و گفت:
    - تو ما رو می‌شناختی؟
    - هم آره هم نه! من اون موقع تا حالا تورو ندیده بودم، فقط مهیار و مهتا رو می‌شناختم.
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    - وقتی کارم تموم شد دیگه شب بود و هوا تاریک. خونه ما درست مجاور شما بود، دوون دوون خودم رو به خونه رسوندم و پشت بوته قایم شدم؛ هه، به خیال خودم می‌خواستم مامانم رو بترسونم.
    قطره اشکی از چشمش روی گونه‌اش افتاد:
    - می‌دونستم اگر پنج دقیقه از زمانی که گفته بودم دیرتر بشه مامان میاد توی حیاط؛ ولی این بار با همیشه فرق داشت.
    سرعت اشک‌هایش بیشتر شد و بغض گلویش را فشرد! می خواست ادامه دهد؛ ولی گلویش یاری نمی‌کرد، می خواست تندتر برود، اما اشک‌هایش سریع روان می‌شدند. به چشمانش دست کشید تا اشک‌هایش را پاک کند.
    - بزن کنار من رانندگی می‌کنم.
    از خدا خواسته نگه داشت و سریع جاهایشان را عوض کردند. دستانش می‌لرزید.
    - اگر می‌خوای نگو، اذیت می‌شی.
    با بغض و لرزش صداش گفت:
    - نه می‌خوام بگم، نمی‌خوام بگی بی‌دلیل اینکارا رو کرده.
    ادامه داد:
    - وقتی پشت بوته قایم شدم دیدم مامانم و بابام روی زمین زانو زدن و یه فرد سیاه‌پوش با یه اسلحه جلوشون وایساده؛ مرد پشتش به من بود و چهره‌اش رو نمی‌دیدم؛ ولی می‌شنیدم که مامانم و بابام التماس می‌کنن که بچه‌هاشون رو نکشن.
    شاید معاون بودنش یک دروغ بیش نباشد؛ اما حقیقت خانواده‌اش را نمی توانست انکار کند و دردش را هنگام یادآوری به جان نخرد.
    دستانش را درهم قفل کرد و با صدای لرزانی گفت:
    - به چشم دیدم جفت برادرام رو با مامان و بابام کشتن، لحظه آخر برگشت، دیدمش.
    هق هقش نگذاشت ادامه دهد، مهیاد دستش را روی دستش گذاشت که به یک‌باره آرامش به وجودش تزریق شد. با دست دیگرش اشک‌هایش را پاک کرد؛ ولی دوباره سراریز شدند.
    - اون کی بود؟
    گفت و خودش را خلاص کرد:
    - پدر تو.
    فشار خفیفی را به دستش آورد و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - پس به همین خاطر وارد خانواده‌مون شدی؟
    آیا می‌توانست یک دروغ مصلحتی به عشق قدیمی‌اش بگوید؟ نمی‌توانست؟
    - نه، اون یه اتفاق بود! اون روز رفته بودم تا معامله یکی از زیر دست‌های خلیل، منصور، رو خراب کنم که اون بلا سرم اومد، اون کسی که شلیک می‌کرد من بودم.
    - پس سهراب چی؟ اون کیه؟
    پوزخند صداداری زد و به سوالاتی که هر لحظه می‌خواستند ذهن مهیاد را منفجر کنند جواب داد:
    - اون یکی از معروف‌ترین خلاف‌کارهای محله‌مون بود.
    آهی کشید و ادامه داد: وقتی اون اتفاق افتاد از ترس فرار کردم توی خیابون، اون من رو پیدا کرد و جا و خوراک بهم داد. شایان و شاهین هم پسرای سهراب بودن. بعد از یه مدتی با شایان صمیمی شدم و گفتم چرا از خونه‌ام فرار کردم.
    خنده هیستریکش فضای ماشین را پر کرد، اشک‌هایش که دوباره صورتش را خیس کرده بودند را پاک کرد و گفت:
    - از همون هشت سالگی که خانواده‌ام رو کشتند داشتم فکر می‌کردم چطوری انتقام بگیرم، وقتی به شایان گفتم با شوق ازم استقبال کرد و بچه‌های مثل من رو پیدا کرد و ما شدیم کسایی که خرده‌پاها رو پیدا می‌کردیم و یکم می‌ترسوندیمشون تا یه مدت دست از این کارا بردارن؛ خب عقیده من این بود که باید از پایه شروع کرد. از خرده‌پاها که به این باند ربط داشتن شروع کردیم که سه سال پیش به خلیل رسیدم و خلیل من رو به هسته باند رسوند؛ ولی روزگار باهام یار نبود و منو تبدیل کرد به یه قاتل سریالی.
    فریما سمتش برگشت و به چشمانش نگاه کرد و گفت:
    - می‌دونی فرق من با یه قاتل سریالی چیه؟
    سرش رو به معنی چیه تکون داد.
    - من کسایی رو می‌کشم که خیلی بدی به آدمای وطنم کردن، ولی قاتل سریالی براش مهم نیست داره کیو می‌کشه.
    خودش هم می‌دانست نمی‌تواند با این حرف بی‌منطق او را قانع کند که معاون هست در عین حال پیش او خراب نشود!
    - خودت رو توجیه نکن، به هر حال تو یه قاتلی!
    مهیاد بحث رو به طور محسوسی عوض کرد:
    - خونه‌ت کجاست؟
    با بغض گفت:
    - همین‌جا رو بپیچ سمت راست.
    آدرس را داد و ده دقیقه نشد که به جلوی برج رسیدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    مهیاد داخل پارکینگ رفت و ماشین را پارک کرد، فریما از ماشین پیاده شد و به سمت آسانسور رفت.
    - هنوز کامل زندگیت رو برام نگفتی.
    به او نگاه کرد. حالا که سبک شده بود، رو عوض کرده بود، بی‌تفاوت گفت:
    - هر وقت حوصله داشتم زندگی‌نامه‌ام رو برات تعریف می‌کنم.
    مهیاد زیر لب گفت:
    - تلخ شدی!
    بعد از این حرفش آسانسور در طبقه پنجم توقف کرد؛ درِ خانه‌ی فریما دقیقا روبه‌روی آسانسور بود. به سمتش رفت، کلید انداخت و درش را باز کرد.
    کنار رفت تا اول مهیاد داخل برود. در را پشت سرشان بست، دست برد و لامپ ها را روشن کرد.
    - چطوره؟ می‌پسندی؟
    - مگه من باید بپسندم؟
    - آره، چون از این به بعد اینجا زندگی میـ...
    وسط حرفش زنگ در زده شد، نزدیک در بود و سریع در را باز کرد. نگاهی به سر تا پایش کرد، پسرک نااهلی که شاهرخ به او خیلی اعتماد داشت و برای فریما لباس می‌آورد. فریما چندان از او خوشش نمی‌آمد.
    - چی می‌خوای جابر؟
    با لبخند چندش‌آوری و لهجه‌ی افتضاح عربی‌اش گفت:
    - لباسای بادیگاردتون رو آوردم خانوم.
    - بده و برو.
    کیم نگاه کرد؛ ولی دستش جلو نیامد تا کت و شلوار مهیاد را بدهد.
    - جابر بهت می‌گم لباس رو بهم بده تا از کار بی‌‎کارت نکردم.
    لبخندش را جمع کرد و لباس‌ها را به او داد، فریما یک قدم داخل آمد و در را محکم بست.
    - کی بود؟
    نگاهی به او کرد که مهیاد شرمنده نگاهش را گرفت. ربطی به او داشت؟
    - اینا رو بگیر بپوش، می‌خوایم بریم.
    - کجا؟
    - شرکت شاهرخ فروزان، رئیس باند.
    - چه قدر زود بهم اعتماد کردی که اسمش رو هم گفتی.
    پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
    - من حتی به خودم هم اعتماد ندارم، فعلا دارم ازت به عنوان ابزار انتقام استفاده می‌کنم.

    آهی کشید و گفت:
    - دوما، تو که از همه چی خبر داری، چرا باید پنهان کنم؟

    مهیاد بی‌توجه به او با اخم داخل اتاق فریما که در راهروی باریکی جلوی آشپزخانه بود، رفت. به غرورش برخورده بود، این‌که اسباب‌بازی یک دختر شود برایش گران بود؛ ولی چه می‌کرد وقتی آن دختر تمام قلب و ذهنش را صاحب شده بود؟!
    گوشی فریما زنگ خورد، پوفی کرد و آن‌ را از جیب شلوارش بیرون کشید.
    بدون اینکه به صفحه‌اش نگاهی کند به عربی گفت:
    - بله؟
    - سلام، خوبی؟
    با شنیدن صدای شاهرخ داخل آشپزخانه رفت، اُپن آشپزخانه به پذیرایی و اتاق‌ها دید داشت، فریما با لحن بشاشی گفت:
    - سلام، من خوبم، تو چطوری؟
    خندید و گفت:
    - منم خوبم، کبکت خروس می‌خونه!
    با لحن مضحکی گفت:
    - این بادیگاردی که برداشتم انقد باهوشه، زود همه چی رو می‌فهمه واسه همونه.
    در همان لحظه مهیاد با کت و شلواری که فیت تنش بود از اتاق بیرون آمد. یک لحظه قلبش فراموش کرد بتپد! فریما دستش را روی قلبش گذاشت تا جلوی تب‌وتابش را بگیرد.
    - آهان که اینطور، امروز که اینجا می‌آی؟
    مثل همیشه جواب داد:
    - آ...آره چرا نیام؟ می‌خوام تورو ببینم دیگه.
    دوباره خندید و گفت:
    - از این جمله خسته نشدی؟
    - هر وقت ازت خسته شدم، از این جمله هم خسته می‌شم.
    - اون پوشه رو خوندی؟
    موهای مصنوعی‌اش را که جلوی دیدش را گرفته بود، پشت گوش زد و گفت:
    - نه راستش دیروز که واسه گزینش رفته بودم، الان هم که مشغول این بادیگاردم، شاهرخ؟
    - جونم؟
    لبخند خبیثانه‌ای روی لبش نشاند و گفت:
    - از بس که تو گفتی خطر حس می‌کنم، منم دلشوره گرفتم، حس می‌کنم پلیس در کمینِ‌مونه!
    مهیاد با تهدید به سمتش رفت که با دست فریما ایستاد، فریما با دست به مهیاد اشاره کرد که سکوت کند.
    - دل کوچیکت غصه نخوره، مگه تو نمی‌گفتی هیچکی نمی‌تونه مارو گیر بندازه؟
    - چرا، ولی...
    - ولی نداره گلِ من، عزیزم من خیلی کار دارم، برم؟
    - اوه، ببخشید، خدافظ شاهرخ، می‌بینمت عزیزم.
    چشمانش را در حدقه‌اش چرخاند که شاهرخ گفت:
    - بای.
    فریما گوشی را قطع کرد که با چشم‌های به خون نشسته مهیاد روبه‌رو شد، یه قدم عقب پرید و گفت:
    - چرا همچین می‌کنی؟ ترسیدم.
    پوزخندی زد و رفت روی مبل نشست.
    با حرص گفت:
    - کجا می‌ری واسه خودت اتراق می‌کنی؟ پاشو می‌خوام برم شرکت، مثلا بادیگاردمی.
    - فعلا می‌خوام استراحت کنم.
    دست به کمر گفت:
    - اینطوریاست؟
    - دقیقا همین‌طوریاست.
    - باشه، پس خبری از مدارکی که قرار بود بهت نشون بدم نیست.
    متعجب برگشت و گفت:
    - کدوم مدارک؟
    - همون مدارکی که شما رو تا اینجا کشونده، راستی شنیدم با پارتی این درجه رو گرفتی، حشمتی کمکت کرده جناب سرگرد؟ درست میگم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    با چشمای گرد شده نگاهش کرد؛ بعد از چند دقیقه، مثل یه ببر زخمی به سمتش رفت، در یک قدمی‌اش ایستاد و با صدای کنترل شده‌ای گفت:
    - چی داری می‌گی؟
    یکتا چیزی نگفت و تنها به چشمان او نگاه کرد.
    مهیاد عصبی گفت:
    - چی شد؟ لال شدی؟ بگو از کی شنیدی؟
    نگاهش را از او گرفت و گفت:
    - یکم برو عقب تا بگم.
    - بگو.
    - بشین تا بگم.
    یکتا روی مبل تک نفره‌ی پشت به آشپزخانه نشست و گفت:
    - بشین، توضیح می‌دم.
    مهیاد نشست و بی‌قرار و منتظر نگاهش کرد. چشم‌های طوسی‌اش هنوز مثل قبل بود؛ ولی موهایش را خیلی کوتاه کرده بود و جای زخمی بین موهایش دیده می‌شد.
    - من فقط می‌دونم حشمتی برای اینکه دستت توی این پرونده بیشتر باز باشه این درجه رو بهت داده.
    - از کجا می‌دونی؟
    یکتا شانه‌ای بالا انداخت و سکوت کرد.
    مهیاد با تحکم گفت:
    - کی گفته یکتا؟
    - نمی‌دونی؟! یه سری موجوداتی هستن که مخفیانه خبرچینی می‌کنن، بهشون میگن کلاغ.
    موشکافانه نگاهش کرد و گفت:
    - کی؟
    - اگر قرار بود بگم که دیگه کلاغ نبود.
    جهت نگاه مهیاد عوض شد و به پشت سر فریما نگاه کرد؛ فریما هم برگشت و با تردید به پشتش نگاه کرد.
    به قاب عکسی که مال 20 سالگی‌اش بود نگاه کرد. یکتا بود و...
    - اون گفته؟
    یکتا اخمی کرد و برگشت به سمتش و گفت:
    - نه.
    مصمم گفت:
    - چرا همونه؛ کیان خبرکِشی می‌کنه؟ اونم به وطنش خــ ـیانـت کرده؟
    یکتا با صدایی که هر لحظه بالا می‌رفت، گفت:
    - نه، اون نگفته؛ من رو همچین آدم خــ ـیانـت‌کاری حساب نمی‌کنم.
    یکتا بلند شد و عکس را از توی قابش در آورد و ریز ریزش کرد و در نهایت ریختشان در سطل زباله!
    مهیاد بلند شد و به سمتش رفت، خیلی کنجکاو بود روابط این دختر را با افراد اطراف خودش بداند.
    - منظورت درباره خــ ـیانـت‌کار چی بود؟ مگه اون چیکار کرده؟
    - هنوز زوده خیلی چیزا رو بفهمی، تو حتی هویت من رو هم نمی‌دونی!
    کلید را برداشت؛ چراغ‌ها را خاموش کرد و رو به مهیاد گفت:
    - بریم.
    از سر اجبار همراهش از خانه خارج شد؛ یک تاکسی گرفت تا به شرکت بروند؛ چون بعدش باید با شاهرخ به خانه‌اش می‌رفتند.
    به خیابان شلوغ نگاه می‌کرد که با صدای راننده به خودش آمد:
    - رسیدیم.
    در ماشین را باز کرد و پیاده شد. در شرکت را باز کرد و سوار آسانسور شدند.
    - سوتی ندی، تو بادیگارد منی و من معاون شاهرخ، فریما یا همون آرتمیس هستم. مهیاد، حواست رو جمع کن، این یه فرصت خوبه تا اون چیزی رو که می‌خوای پیدا کنی.
    چیزی نگفت.
    به طبقه مورد نظر رسیدند. یکتا به سمت میز منشی رفت، مهیاد هم پشت سرش راه افتاد. یکتا از منشی اجازه گرفت و به همراه مهیاد وارد اتاق شاهرخ شد.
    - سلام شاهرخ.
    مثل همیشه صندلی‌اش رو به پنجره بود و شهر را نگاه می‌کرد. برگشت، لبخندی زد و گفت:
    - به به فِری خانوم خودمون، چرا انقدر زود اومدی؟!
    رفت روی همان صندلی نزدیک به شاهرخ نشست، پا روی پا انداخت و گفت:
    - همین‌طوری، فقط رفتم بادیگاردم رو انتخاب کردم؛ راننده‌ هم نمی‌خوام، خودم می‌تونم؛ ولی شرمنده هنوز وقت نکردم پرونده‌های تازه رو بخونم.
    با ناراحتی گفت:
    - فریما می‎دونی که دیر شده، پس چرا...
    یکتا وسط حرفش پرید و گفت:
    - ببخشید ببخشید، الان می‌رم بخونم، قول می‌دم از این آزمونم سربلند بیرون بیام!
    - امیدوارم! خوب برو دیگه عزیزم.
    - چشم شازده.
    رفت به طرف در و از اتاق شاهرخ خارج شد؛ به سمت اتاقش که کنار اتاق شاهرخ بود رفت و پشت سر او مهیاد هم داخل آمد.
    پشت میزش نشست و پوشه قرمزی که توی کیفش بود را درآورد؛ به مهیاد اشاره کرد که روی مبل‌ها بنشیند، فکر کرد که ممکن است مهیاد دوربین‌ها را دیده باشد، وگرنه نباید انقدر ساکت می‎ماند و اخم‌هایش را توی هم می‌برد.
    یکتا شروع کرد به خواندن کاغذهای توی پوشه. تمام سعی‌اش را کرد تا به این فکر کند که این باند درحال نابودی است و این آخرین مدرک برای ضربه آخر است!
    همه کاغذها را جمع کرد، خیلی نامحسوس با یک سری کاغذِ به‌دردنخور جابه‌جایش کرد و گذاشت توی پوشه.
    پوشه را گذاشت گوشه میز و به بهانه جمع کردن پرونده‌های روی میزش، کاغذهای اصلی را کنار گذاشت؛ پرونده‌های خود شرکت را هم داخل کشو گذاشت تا بعدا بیاید و برداردشان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    محتوای پوشه راجع به معامله سه ماه بعد بود؛ قاچاق اعضای داخلی انسان به کشورهای مختلف! توی این دو هفته باید اندام‌هایی که در سردخانه زیرزمینی شاهرخ نگهداری می‌شد را چک می‌کرد؛ سپس بعد از سه هفته آن‌ها را انتقال می‌دادند به یک شهر دیگر.
    کم پیش می‌آمد شاهرخ در قاچاق اعضا خودش را قاطی کند و این برای یکتا یک فرصت طلایی بود. از سه سال پیش تا الان فقط دو بار متوجه شراکت او در چنین معامله‌هایی شد که بار اول اصلا راجع به آن با یکتا حرف نزد؛ ولی بار دوم را با او در میان گذاشت؛ و حال در بار سوم دارد این معامله بزرگ را به او می‌سپارد.
    لعنت به این انتقامی که نوزده سال از عمرش را هدر داد؛ ولی چاره‌ای نبود، نه راه پس داشت، نه راه پیش! با اینکه مدارکی که قبلا به‌دست آورده بود برای دستیگری کل باند کافی بود؛ ولی او دنبال مدارک بیشتری بود تا حکم‌شان کمتر از اعدام نشود.
    - چیزی شده؟
    با صدای مهیاد متوجه شد که مدتی هست که به قرمزی پوشه زل زده است.
    کلافه پوفی کرد و گفت:
    - نه، باید جایی بریم.
    با این حرفش بلند شد و به سمت سطل زباله رفت، فندک مشکی‌اش را از جیب شلوارش درآورد و یکی یکی کاغذهای تقلبی را بی‌اینکه مهیاد ببیند سوزاند؛ خاکسترهایش آرام آرام پایین می‌ریختند؛ تا ازسوختن‌شان مطمئن نشد از اتاق بیرون نرفت.
    اول یک سری به شاهرخ زد. در زد و وارد شد، شاهرخ سرش را بالا آورد و سوالی نگاهش کرد.
    - دارم می‌رم خارج شهر.
    - پارک جنگلی؟
    پارک جنگلی همان سردخانه زیرزمینی بود که بین یک عالم درخت مخفی شده بود.
    - آره.
    اشاره نامحسوسی به مهیاد که پشت سرش بود کرد و گفت:
    - مطمئنی؟
    چشمکی زد و گفت:
    - چه جورم!
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - خیلی خب، مواظب خودت خیلی باش!
    - کسی منو نمی‌شناسه عزیزم، خدافظ.
    سرش را تکون داد، او هم در را بست.
    از شرکت که بیرون آمد پایی روی زمین از حرص کوباند.
    - چیه؟
    - نمی‌دونستم قراره با تاکسی برگردیم، اَه.
    - می‌خواستی ماشین بیاری.
    - لعنتی.
    جلوی یه تاکسی دست تکون داد که نگه داشت.
    - سوار شو.
    با مهیاد سوار ماشین شدند، آدرس خانه‌اش را داد. ماشین را برداشت و وارد بزرگراه منتهی به پارک شدند.
    یکتا از وقتی وارد مسیر شدند، همه‌اش ذهنش به گذشته پرواز می‌کرد و فرمان را از حرص می‌فشرد.
    ***
    - تو رو خدا بذار توضیح بده.
    - خفه‌شو هانیه، دیگه نمی‌خوام اسمش رو جلوم بیاری.
    چشمانش را فشرد و هر چی روی میز اتاق داشت را توی کیفش ریخت.
    مچ دستش را گرفت و گفت:
    - خواهش می‌کنم، کیان به‌خدا تقصیری نداره، فقط نمی‌خواست تو آسیب ببینی.
    مچ دستش را از دست او بیرون کشید و موهای مشکی‌اش را که از مقنعه‌اش بیرون زده بود را داخل کرد، چادرش را روی سرش میزان کرد و گفت:
    - آره تو راست می‌گی، فقط مشکلم اینه که عشق چشمات رو کور کرده هانیه، اگر عاشق نبودی حرفت رو باور می‌کردم.
    با صدای کنترل شده‌ای گفت:
    - چی داری می‌گی؟ من عاشقم؟ عاشق کی آخه؟
    - فک می‌کنی من خرم و نمی فهمم؟ ویژگی ما همینه، فک می‌کنی نمی‌فهمم همیشه از کیان طرفداری می‌کنی؟ حتی اگر اشتباه کنه یا اینکه دلت غنج می‌ره وقتی می‌گم یه دورهمی بگیریم که تو بتونی کیان رو ببینی؟
    اشک در چشم‌های قهوه‌ای شیشه‌ایش نشست، با بهت چند قدم به عقب رفت؛ زیاده‌روی کرده بود و دلش را شکانده بود؛ ولی اون هم دلش را شکانده بود.
    رو از چهره مثل ماهش گرفت و نامه روی میزش را برداشت، وقتی سرش را بالا آورد دیگر او نبود.
    کمی به نامه استعفایی که در دستش بود نگاه کرد؛ او باید می‌رفت!
    ***
    - شکست.
    متعجب و گیج از افکارش بیرون آمد و گفت:
    - ها؟
    - اون طوری که تو داری فرمون رو فشار می‌دی یا دستت می‌شکنه یا فرمون، و از اونجایی که انقد داری گاز میدی یا موتور داغ می‎کنه یا خودت از حرص و عصبانیت!
    با اینکه او فقط شوخی کرده بود؛ ولی یکتا انقدر عصبی بود که حتی لبخند هم نزد:
    - فقط هیچی نگو که اصلا حوصله ندارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا