کامل شده رمان کوتاه معاون (جلد دوم شانزده سال فکر سیاه) | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به جلد اول این رمان چی بود؟

  • عالی بود

  • خوب بود

  • بد نبود

  • مزخرف بود

  • نخوندم


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
دانیال گیج دستی به گوشه لبش کشید و گفت:
- موردی نداره.
شاهرخ: خدافظ دانیال جان.
- خدافظ.
هر سه بیرون رفتند، شاهرخ به یکتا رو کرد و گفت:
- من می‌رم خونه.
یکتا با این حرف او به فکر فرو رفت، دانیال گفته بود که این ویلا برای اوست؛ پس چرا میزبان مهمانی را زودتر از مهمان ترک کرد؟
یکتا سرش را به اطراف تکان داد و به سمت ماشینش رفت، به قدری خسته بود که می‌خواست از مهیاد درخواست کند تا پشت ماشین بنشیند؛ ولی با یادآوری اینکه او نوشیدنی خورده است، سریع پشت ماشین نشست.
مهیاد هم سوار شد، فکر یکتا خیلی درگیر بود. آرنجش را به شیشه تکیه داد و شروع به جویدن سرِناخن انگشت شست دستش کرد؛ مهیاد هم ذهنش را مشغول نقشه‌اش کرده بود.
هر دو بی‌اینکه متوجه مسیر شوند، به خانه رسیدند. پیاده شدند و با آسانسور خود را به در واحد رسانند. یکتا بی‌اینکه به مهیاد توجهی کند وارد اتاقش شد و شروع کرد به عوض کردن لباس‌هایش. یک دست لباس نخی گشادِ سفید رنگ پوشید و شروع کرد به شانه کردن موهایش.
یکتا با صدای باز شدن در، به سمت ورودی اتاق برگشت، با دیدن مهیاد و یادآوری زیاده روی او، قلبش شروع کرد به تپیدن.
مهیاد به خوبی نقش بازی می‌کرد، کمی تلوتلو خورد تا به او رسید، یکتا کاملا خشکش زده بود و پشت به میز آرایش و رو به مهیاد ایستاده بود؛ از ترس رنگش پریده بود؛ ولی در آن تاریکی دیده نمی‌شد، یکتا انقدر خسته بود که فقط داخل آمد و لامپ را روشن نکرد، چراغ‌های ساختمان‌های بیرون تا حدی داخل را روشن کرده بود. چهره مهیاد که موقعی برایش دلنشین‌ترین چهره بود الان برایش ترسناک شده بود.
مهیاد چند قدمی به سمتش برداشت، متقابلا یکتا هم چند قدمی عقب رفت تا به میز خورد؛ مهیاد کمی به طرف او خم شد، یکتا به شدت تمایل داشت از او فاصله بگیرد، انقدر ترسیده بود که اصلا متوجه نشد که دهان مهیاد بوی الـ*کـل نمی‌دهد!
دستانش را روی میز گذاشت و به عقب خم شد تا از او فاصله بگیرد، ذهنش قفل شده بود! پاهایش قفل شده بود! زبانش هم همین‌طور!
مهیاد کمی دیگر خم شد، این حرکت او از ظرفیت یکتا خارج بود، به همین دلیل چشمان یکتا شروع کرد به باریدن!
مهیاد متعجب به او نگاه کرد، خواست اشک‌هایش را پاک کند، کمی دیگر خم شد که سیلی یکتا روی صورتش فرود آمد. هردوشان زیاده‌روی کرده بودند! هم یکتا هم مهیاد!
یکتا هق هق کنان گفت:
- بـ...به، خودت بیا، د...اری، چه غلطی، می‌کـ...نی؟
مهیاد سرش را که کج شده بود به سمت او برگرداند، متوجه شد که یکتا خیلی ترسیده و او نفهمیده است.
ناخودآگاه او را درآغوش کشید و سرش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت، با نوازش موهایش سعی کرد آرامش کند، ولی تازه گریه‌های یکتا بعد از سه سال سر باز کرده بود!
یکتا تمام حرصش را با مشت‌هایش در سـ*ـینه مهیاد خالی می‌کرد.
چند دقیقه‌ای گذشت که یکتا فریاد زد:
- برو بیرون، برو بیرون!
مشت‌هایش را محکم به سـ*ـینه مهیاد کوبید و از او فاصله گرفت، مهیاد هم از او فاصله گرفت و به خواسته او از اتاق بیرون رفت. یکتا روی زمین نشست و شروع کرد به گریه! صدایش برای مهیاد زجر‌آور بود!
برای یکتا این اتفاق فوق‌العاده ناراحت کننده بود، از جایش بلند شد و سست به سمت در رفت، در را قفل کرد و سپس در زیر پتویش خزید. یکتا تا صبح گریه کرد و مهیاد به صدای او گوش داد، وقتی خوابش برد، مهیاد هم خوابید؛ ولی امان از خواب‌هایی که یاد‌آور خاطرات است!
***
مهیاد صبح خیلی زود بلند شد تا یکتا را ببیند، ولی یکتا هنوز خواب بود. مهیاد روی یکی از صندلی‌های میز چهارنفره ناهارخوری نشسته بود و انتظار می‌کشید. لحظه‌ای برق گوشی یکتا روی اُپن چشمش را زد.
زیر لب زمزمه کرد:
- من که گوشی ندارم، اگر هم داشته باشم کنترل میشه، ممکنه مال اون تحت کنترل نباشه؟
مکثی کرد و دوباره با خودش گفت:
- سه سال برای اعتماد کافیه نه؟
به سمت گوشی نقره‌ای رنگ و پنج اینج یکتا رفت، دعا دعا می‌کرد که قفل نباشد. روشنش کرد، قفل نبود!
با استرس شروع کرد به شماره‌گیری!
یه بوق، دو بوق، سه بوق، چهار بوق، کسی برنداشت؛ دوباره شماره گرفت.
یک بوق، دو بوق، سه بوق
- بله؟
با صدایی که در گوشش پیچید، هیجان‌زده گفت:
- سلام.
طرف مقابل با شک گفت:
- مهیاد، خودتی؟
- آره عزیزم، منم.
- وای! مهیار، بیا ببین کی زنگ زده!
صدای مهیار را که انگار دهانش پر بود، از آن طرف گوشی شنیده شد:
- کدوم خری زنگ زده اول صبحی؟
- بی‌تربیت، داداش مهیاد زنگ زده.
مهیار فریاد زد:
- مهیاد؟
- آره، بیا اینجا.
مهیاد با استرس گفت:
- مهتا، بیخیال، الان یه عالمه می‌خواد حرف بزنه، من نمی‌تونم زیاد صحبت کنم، اوضاعتون چطوره؟
مهتا: خوبیم داداش، ولی تو انگار خوب نیستی.
- خوبم آبجی، خوبم، کاری نداری؟
- نه، مهیار سلام رسوند.
- سلامت باشه، کم و کاستی داشتی به سرهنگ حشمتی بگو.
- چشم، خدافظ داداش.
- خدافظ.
سریع قطع کرد؛ ولی تا خواست گزارشات تلفن را پاک کند، صدای چرخیدن کلید را درون قفل اتاق شنید، گوشی را سر جایش گذاشت و روی صندلی نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    یکتا بی‌حال از اتاق بیرون آمد، به مهیاد نیم‌نگاهی انداخت و به آشپزخانه رفت.
    مهیاد پیش دستی کرد و گفت:
    - سلام، صبح بخیر.
    یکتا جوابی به او داد که حتی خودش هم متوجه نشد چه گفته است، چه برسد به مهیاد! یکتا بطری شیر را از درون یخچال بیرون آورد، زیر چشمان آبی‌اش گود افتاده بود و رنگ پوستش پریده بود.
    مهیاد سعی می‌کرد او را به حرف بیاورد، بنابراین گفت:
    - خوبی تو؟
    یکتا با اخم گفت:
    - چرا باید بد باشم؟
    - آخه رنگت پریده!
    یکتا خواست بگوید «رنگ پریده‌ی من به تو چه ربطی داره» که گوشی‌اش زنگ خورد. با اینکه جلوی چشمانش بود؛ ولی آن را نمی‌دید و توی کابینت‌ها دنبالش می‌گشت.
    - لعنتی، پس کجاست؟
    - روی اُپنه، نمی‌بینی؟
    یکتا نگاه عصبی و خشمگینی به او کرد و گوشی‌اش را برداشت:
    - بله؟
    - دا... تو کی هستی دیگه؟
    از اینکه مخاطبش فارسی حرف می‌زد، متعجب شد؛ ولی با گستاخی گفت:
    - شما به من زنگ زدی، از من می‌پرسی کی هستی؟
    صدا با شک گفت:
    - آرشیدا تویی؟
    جا خورد، او اصلا صدای دختر را به یاد نمی‌آورد؛ ولی دختر یکی از چندین اسمش را می‌دانست!
    - تا حالا اسمش رو نشنیدم.
    - دروغ نگو، من می‌تونم هر جا که باشی صدات رو تشخیص بدم، صدای تو فراموش‌شدنی نبود!
    یکتا عصبی پیشانی‌اش را فشرد و گفت:
    - شما؟
    - من مهتام، نشناختی؟
    یکتا در افکارش شروع کرد به جستجوی اسم مهتا.
    زیر لب شروع کرد به زمزمه اسمش:
    - مهتا، مهتا، مهتا.
    با اسم مهتا، رنگ از صورت مهیاد پرید.
    - مهتااَم، خواهر مهیاد، شناختی؟
    جمله‌اش در مغز یکتا، اکو شد.
    با چشم‌های به خون نشسته به مهیاد نگاه کرد و گفت:
    - اشتباه گرفتید خانوم.
    - آرشیـ...
    یکتا قطع کرد، دستانش را روی اُپن گذاشت، نفس‌های عمیق عصبی می‌کشید، آماده انفجار بود!
    - من فقط...
    - هیچی نگو!
    در دل خطاب به مهیاد گفت تو چجور پلیسی هستی که نمی‌دونی توی مأموریتت نباید از تلفن استفاده کنی؟!
    مهیاد که به او برخورده بود با جسارت گفت:
    - تلفن تو کنترل نبود.
    یکتا صدایش را بالا برد:
    - از کجا؟ از کجا می‌دونی که کنترل نبوده؟
    - از اینکه شاهرخ خیلی بهت اعتماد داره.
    - اعتماد؟
    صدای یکتا تحلیل رفت، به این لغت خیلی حساس بود!
    روی صندلی روبه‌روی مهیاد نشست، سرش را روی دستانش روی میز گذاشت؛ مهیاد از رفتارهای ضد و نقیضش متعجب شده بود.
    تلفنش زنگ خورد، با عصبانیت برش داشت و تماس را وصل کرد.
    - بله؟
    - سلام، فریما، برات یه کاری دارم.
    - بگو.
    - دیشب توی مهمونی دورمون زدند.
    با این حرف لبخندی روی لب یکتا نشست، می‌دانست بالاخره می‌فهمد!
    - خب؟
    - می‌خوام دونه دونه بکشیشون!
    فکر نمی‌کرد شاهرخ آنقدر عصبانی باشد؛ ولی به او مربوط نبود، البته از جمعیت جهان کسی کم نمی‌شد بلکه می‌افتاد دست پلیس! یکی به یکی‌شان باید ناپدید می‌شدند.
    - برام ایمیل کن، کاری نداری؟
    - نه، گوش به زنگ باش.
    - باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    بی‌اینکه چیز اضافه‌ای بگوید، قطع کرد. شماره فرد موردنظرش را گرفت و بلند شد، راه اتاقش را در پیش گرفت تا خصوصی حرف بزند.
    صدای نازک دختر در گوشش پیچید:
    - yes ؟
    - سلام.
    - اوه، سلام، بفرما.
    یکتا روی تخت نشست و گفت:
    - برات یه کاری دارم.
    - کی هست؟
    - چند نفرن، چقدر می‌خوای؟
    - بعدا حساب می‌کنیم.
    - می‌خوام کسی نفهمه، مثل همیشه؛ اما این‌دفعه همه‌شون باید ناپدید بشن، ببرشون به انباری که اون سری بهت آدرسش رو دادم.
    - اینکه من تـ...
    - پشت تلفن به زبونش نیار!
    - اوکی، کجا جابه‌جا شیم؟
    - بیا داخل ساختمون‌های دوقلو.
    - باشه، کدوم طبقه همدیگه رو ببینیم؟
    - می‌گم بهت، ساعت 11 اونجا باش.
    - باشه، پس خدافظ.
    - خدافظ.
    قطع کرد و در اتاق را باز کرد، مهیاد با کنجکاوی به او نگاه می‌کرد. صدایشان را شنیده بود و به اندازه کافی گیجش کرده بود.
    مهیاد را که مقابلش بود، کنار زد و به آشپزخانه رفت، زیر لب گفت:
    - هیچ کاری صورت نمیده! بی‌مصرف!
    در واقع او بود که فکر می‌کرد که مهیاد رام و مطیع اوست و وظیفه‌اش را فراموش کرده است.
    مهیاد با اینکه شنیده بود، ولی به جای اینکه جوابش را بدهد گفت:
    - من می‌خوام برم.
    جا خورد، اما بی‌تفاوت گفت:
    - کجا؟
    - واحد کناری، سرهنگ گفت اونجا رو واسه من گرفته.
    - ولی ممکنه شاهرخ شک بکنه.
    مهیاد نیم‌نگاهی به او که جلوی آشپزخانه ایستاده بود، کرد و گفت:
    - نمی‌کنه. من فقط از غروب میرم، صبح بر‌می‌گردم.
    یکتا گرفته شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - باشه.
    زیر لب با خودش گفت:
    - تو هم مثل دوستات جاسوسی کن، چه فرقی به حال من می‌کنه؟!
    - دوستام؟
    یکتا که فهمیده بود سوتی داده است، به سمت یخچال رفت و خودش را پشت در پنهان کرد.
    - جوابم رو ندادی، نکنه کیان رو می‌گی؟
    یکتا سریع سرش را بیرون آورد و گفت:
    - چه ربطی به اون داره؟
    مهیاد موشکافانه نگاهش کرد و گفت:
    - من ربط بین تو و اون رو نمی‌فهمم.
    یکتا عصبی کمر راست کرد، در رو بست و گفت:
    - ما به‌هم هیچ ربطی نداریم!
    - ما؟
    مهیاد از هر حرف او، علیه‌اش استفاده می‌کرد.
    - می‌شه این بحث رو تموم کنی، وقتی واسه تلف کردن نیست.
    کیکی از توی کابینت مجاور یخچال برداشت، بسته‌اش را باز کرد و خورد.
    بعد از قورت دادنش گفت:
    - کارات رو بکن، می‌ریم خرید.
    - خرید؟ خرید چی؟
    همان‌طور که به سمت اتاقش می‌رفت، گفت:
    - لباس بپوش.
    مهیاد از این کوتاه حرف زدن او متنفر بود. یکتا قبل از اینکه او چیزی بگوید، وارد اتاقش شد. یک شلوار لی راسته پوشید با یه تونیک آستین بلند مشکی. شالش را از روی سرش برداشت، مو‌هایش را بست، کلاه گیس زیتونی‌اش را روی سرش گذاشت و ثابتش کرد. رژ قرمزش را کمی روی لبش مالید و خط چشم کشید.
    مشخصاتش را برای او فرستاد تا در ساختمان، بتواند پیدایش کند، البته اصل پیدا کردن نبود، هدف آن دو چیز دیگری بود!
    اس‌ام‌اس را پاک کرد و بیرون رفت.
    مهیاد با یک پیراهن چهار‌خانه آبی و مشکی نشسته بود، با دیدن او بلند شد. مهیاد شنودی که در دست داشت را پنهان کرد. یکتا به سمت در رفت که مهیاد گفت:
    - من یه چیزی جا گذاشتم، زود میام.
    - توی ماشین منتظرم.
    یکتا از ساختمان بیرون رفت و مهیاد راه اتاق یکتا را پیش گرفت. با این پیشنهاد سرهنگ، کنترل کردن او راحت‌تر بود، حتی اگر از او جدا می‌شد.
    شنود را جایی زیر تخت گیر داد و از اتاق خارج شد. با سرعت خودش را به ماشین رساند و در جلو را باز کرد و نشست.
    چند دقیقه بعد به ساختمان‌های دوقلوی دبی رسیدند. پیاده شدند و جلوی آن ایستادند. یکتا نمی‌توانست تصمیم بگیرد کدامش را انتخاب کند، ساختمان سمت راست؟ یا چپ؟
    - راست.
    نگاهی به مهیاد کرد و گفت:
    - باشه، راست.
    وارد ساختمان سمت راست شدند، یکتا گوشی‌اش را در آورد و با او تماس گرفت.
    - کجایی؟
    - بیا ساختمون سمت راست، طبقه سوم، توی سرویس بهداشتی می‌بینمت.
    - اکی، نزدیکم.
    هر دو بی‌حرف قطع کردند، یکتا به همراه مهیاد، خودش را به طبقه سوم رساند، کمی روی صندلی‌ها نشست تا او بیاید. چند دقیقه گذشت تا فرد مورد نظرش را دید، بلند شد که مهیاد بازویش را گرفت. یکتا نگاهش را بالا آورد و منتظر به او نگاه کرد.
    - کجا؟
    - بعدا متوجه می‌شی. زود میام.
    بازویش را از دست مهیاد درآورد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. کسی جز خودش و او نبودند! از داخل کیفش تکه کاغذی در‌آورد و به بیرون در سرویس بهداشتی چسباند، «خراب است»، البته جمله‌اش را به عربی نوشته بود.
    دوباره وارد سرویس بهداشتی شد، سمت راستش درب‌ها بود و سمت چپش چندین روشویی بود. اول او دستش را دراز کرد، یکتا دستش را در دست او قرار داد.
    - خیلی وقته که ندیدمت.
    - همه‌ش چهار ماهه!
    - بی‌خیال، کاری برام داری؟
    - آره، چند نفر هستن که باید ناپدید بشن. باید ببریشون ایران.
    سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
    - همین امروز انجام بشه؛ برات ایمیل می‌کنم.
    - اکی، از اینجا برم؟
    - آره.
    - پس خوب شد، ماسک‌ها رو آوردم.
    یکتا سری تکان داد و در عرض دو دقیقه، چهره‌هایشان جابه‌جا شد. کمی برای طبیعی بودن، گریم کردند.
    - منتظرم باش.
    - باشه، فقط زود بفرست.
    یکتا سری تکان داد و از دستشویی خارج شد، آن تکه کاغذ را برداشت و بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    یکتا به سمت مهیاد رفت، روبه‌رویش ایستاد و او را متوجه خودش کرد. مهیاد منتظر به زن غریبه روبه‌رویش نگاهی انداخت و منتظر به او خیره شد.
    - بیا بریم.
    مهیاد با چشمان باریک شده به او نگاه کرد و گفت:
    - بله؟!
    چشمانش را در حدقه چرخاند که مهیاد بلافاصله متوجه شد که او یکتاست. خیلی تغییر کرده بود.
    - یکتا!
    - خودمم، بیا بریم تا کسی ما رو ندیده.
    مهیاد بلند شد و پشت سر او راه افتاد؛ تمام مسیر یکتا را که مدام به اطراف نگاه می‌کرد زیر نظر داشت.
    تاکسی گرفتند و به خانه رفتند. یکتا در را باز کرد و وارد شد، بدون آنکه لامپ‌ها را روشن کند به سمت اتاقش رفت.
    مهیاد کلید برق را زد که یکتا وحشت‌زده برگشت و فریاد زد:
    - خاموش کن!
    مهیاد هول شد و دوباره کلیدها را زد.
    - چرا؟ مگه چی شده؟
    - بشین الان میام بهت میگم.
    سریع وارد اتاقش شد و ایمیلش را چک کرد، مشخصات برایش آمده بود، همه را برای او فرستاد و لپ‌تاپش را خاموش کرد.
    گریمش را پاک کرد و لباس مناسب با یک شال پوشید، سپس وارد پذیرایی شد. روی مبل‌های روبه‌روی تلویزیون نشست و لم داد. روشنایی خانه به‌خاطر پرده‌ها کمی کم شده بود و اجسام، زیاد قابل تشخیص نبودند.
    - خب؟
    یکتا به او نگاه کرد و گفت:
    - خب چی؟
    مهیاد کلافه پوفی کرد، به زور می‌توانست از زیر زبان او حرف بکشد.
    - خیلی خب.
    یکتا راست نشست و گفت:
    - شاهرخ زنگ زد.
    مهیاد با چشمان باریک شده گفت:
    - خب، اینو که می‌دونستم؛ تو فقط سعی کن چیزی ازت کم نشه.
    زیر لب گفت:
    - فقط بلده بریده بریده حرف بزنه.
    لبخند محوی روی لبان یکتا نشست.
    - توی مهمونی رفتم طبقه بالا، مطمئنم اون بالا یه چیزایی دور از چشم شاهرخ انجام شده.
    - مثلا یه معامله بزرگ؟
    یکتا سرش را به معنی نفی به اطراف تکان داد و گفت:
    - یه شراکت بزرگ.
    - خب؟
    - شاهرخ متوجه شده و قصد کرده که همه رو بکشه.
    مهیاد متفکرانه گفت:
    - بکشه؟
    نیم نگاهی به یکتا کرد و گفت:
    - نکنه...
    یکتا حرفش را کامل کرد:
    - از من خواسته این کار رو بکنم.
    مهیاد اخمی کرد و گفت:
    - تو این کار رو نمی‌کنی، درسته؟!
    یکتا سکوت کرد.
    مهیاد با عصبانیت گفت:
    - وقتی سوال می‌پرسم جوابم رو بده!
    یکتا دوباره سکوت کرد که مهیاد با کلافگی و خشم بلند شد، انگشت اشاره‌اش را به نشانه تهدید جلوی او گرفت و گفت:
    - یکتا، یکتا، منو عصبی نکن.
    یکتا وقتی دید مهیاد واقعا عصبانی است، رازش را فاش کرد.
    - من قرار نیست کاری بکنم، یکی که شبیه منه قراره کاری بکنه.
    مهیاد با تعجب گفت:
    - یعنی چی؟
    - یعنی اینکه یکی با گریم من داره این کار رو می‌کنه؛ متوجهی؟
    حیرت زده گفت:
    - یعنی تو معاون نـ...
    یکتا حرفش را قطع کرد و گفت:
    - از اولش هم نبودم.
    بحث را عوض کرد و گفت:
    - ما تا پایان کارش نه می‌تونیم بریم بیرون، نه این چراغ‌ها رو روشن کنیم. فعلا توی تاریکی صبح رو شب می‌کنیم تا بتونه همه اون‌ها رو بدزده.
    - بدزده؟ تو گفتی...
    - قراره همه‌شون رو قاچاقی بفرسته ایران و از اونجا با سرهنگ تماس می‌گیریم که بیاد تحویلشون بگیره.
    مهیاد پیشانی‌اش را خاراند و زیر لب گفت:
    - ولی فکر نمی‌کنم کار آسونی باشه، باید خود سرهنگ وارد عمل بشه.
    سپس مهیاد گفت:
    - ناهار چی داریم؟
    یکتا که در حال و هوای خودش بود، متوجه نشد. مهیاد کوسن مبل را به سمتش پرتاب کرد که یکتا مبهوت و متحیر به او نگاه کرد.
    چند ثانیه گذشت تا یکتا به خودش آمد و متقابلا کوسن را به سمت او پرت کرد و گفت:
    - چه مرگته؟
    - ناهار چی داریم؟
    یکتا خصمانه به او نگاه کرد و گفت:
    - کوفت داریم، می‌خوری؟
    - کوفته؟
    یکتا دومین کوسن روی مبل را به سمت مهیاد پرت کرد و بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. باید یک فکری برای ناهار می‌کرد.
    - چی می‌خوری ناهار؟
    - کوفته.
    دوباره از آشپزخانه با صدای بلند گفت:
    - مسخره بازی نکن، بگو چی می‌خوری.
    - کوفته دیگه، هـ*ـوس کوفته کردم.
    یکتا زیر لب گفت:
    - ای کارد بخوره به اون شکمت، الان من کوفته چطور درست کنم؟
    - دلت میاد؟
    با صدای مهیاد از پشت سرش، از جا پرید.
    - ترسوندیم! چی می‌خوای؟
    - می‌خوام ببینم چطوری غذا درست می‌کنی.
    ابروهای یکتا بالا رفت، مهیاد خیلی فرق کرده بود. خواست ظرفی از توی کابینت بردارد که صدا و گرمای نفس‌های مهیاد را حس کرد.
    یکتا به سمت مهیاد برگشت و بر خلاف نظر و تصمیم قلبش گفت:
    - من این‌طوری راحت نیستم، بهتره روی صندلی بشینی.
    - من راحتم.
    برگشت و کامل روبه‌روی مهیاد ایستاد و گفت:
    - سعی نکن از روی خط قرمزهای من رد بشی، برو بشین.
    بی‌حرف روی صندلی نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    یکتا کمی این دست و آن دست کرد وگفت:
    - می‌تونی یه کار مفید کنی، بری یکم نوشیدنی بگیری تا غذا درست بشه.
    مهیاد باشه‌ای گفت و لحظه‌ای بعد صدای به هم خوردن در آمد. یکتا پوفی کرد و کنترل دستگاه را برداشت و یک آهنگ گذاشت.
    تنهایی یعنی که بغض کنی بشکنی هیشکی نفهمه
    تنهایی یعنی شبای سکوتو قلبی که زخمه
    تنهایی یعنی قدم بزنی دوباره زیر بارون
    خودتی و شبو چشمای گریون
    موادی که از داخل یخچال در آورده بود را با هم داخل قابلمه‌ای با ارتفاع کم ریخت، تا یک سوسیس تخم‌مرغ به خندق بلای مهیاد بدهد. به نظرش رسید که باید سوسیس‌ها را خرد می‌کرد بعد قاطی تخم‌مرغ‌ها می‌ریخت. سوسیس‌ها را با احتیاط درآورد و خردشان کرد و قاطی تخم‌مرغ‌ها کرد و زیر گاز را روشن کرد.
    تا به حال سوسیس و غذاهایی مثل پیتزا و پیراشکی درست نکرده بود؛ ولی در پخت انواع خورشت‌ها ‌بی‌مانند بود.
    یعنی کنار تو نیست دیگه پیشت هم‌قدمه با اون.
    تنهایی یعنی که چشمای خیسو اشک رو بالش
    تنهایی یعنی یه بغضو دوباره هق هقو خواهش
    مهیاد در را آرام باز کرد که صدای آهنگ در گوشش پیچید، در را بست و چند لحظه‌ای به آهنگ گوش سپرد.
    تنهایی یعنی ورق بزنی همه خاطره‌هاتو
    نیست دیگه پاک کنه اشک چشاتو
    یعنی کنار تو نیست دیگه گوش کنه تک تک حرفاتو
    یکتا شروع به خواندن با خواننده کرد:
    - ای وای از دل ساده‌م، ای کاش دل نمی‌دادم، آروم زد نم بارون، بازم یاد تو افتادم.
    در قابلمه را گذاشت و روی صندلی نشست. صدایش برای مهیاد لـ*ـذت بخش‌ترین صدا بود!
    یکتا سرش را میان دستانش گرفت و به صدای خواننده گوش کرد، این روزها چه حال و هوای خاصی داشت. انگار یک حسی از درونش می‌گفت که قرار است مهیاد را از دست بدهد، همان‌طور که رضا تنها حامی بچگی‌هایش و کیان حامی جوانی‌اش را از دست داد!
    تنهایی یعنی که خیره بمونی به عکس رو دیوار
    تنهایی یعنی تو با شبو فکرشو و چشمای بیدار
    زنگ در زده شد، یکتا بلند شد و وارد راهرویی که انتهای آن در ورودی قرار داشت، شد. مهیاد را پلاستیک به دست دید. دوباره زنگ زده شد. نگاه متعجبی به مهیاد انداخت و از کنارش رد شد تا در را باز کند.
    هنوز این صدای آهنگ بود که سکوت خانه را می‌شکست.
    تنهایی یعنی که هر شبو هر شب دلشوره داری
    تو یه ساعت خاص بیقراری
    یعنی سهمه تو خاطره هاشه، آروم نداری
    ((شعر از منصور فرهادیان))
    در را باز کرد، از پایین شروع کرد به آنالیز کردن فرد جلوی در. به چهره‌اش که رسید روی چشمان سبز رنگش متوقف شد.
    انتظار نداشت الان او را اینجا ببیند؛ فکر می‌کرد همان شب با او تماس بگیرد.
    - انتظار داشتم زودتر بیای.
    - چطور؟
    - هیچی. بیا تو، خوش اومدی.
    از جلوی در کنار رفت تا دانیال داخل خانه بیاید.
    با مهیاد چشم تو چشم شد، اخم‌های مهیاد در هم رفت و گفت:
    - شما؟
    چهره‌اش برای مهیاد آشنا بود، ولی به‌خاطر نمی‌آورد.
    یکتا سریع به جای دانیال جواب داد:
    - یه دوست، برید داخل پذیرایی الان میام.
    سریع چای‌ساز را روشن کرد و وارد پذیرایی شد، مهیاد پلاستیک سیاهی را روی میز رها کرده بود و داخل پذیرایی نشسته بود و موشکافانه به دانیال نگاه می‌کرد و در ذهنش دنبال آدمی با این چهره می‌گشت.
    - چی‌ شد که انقدر دیر اومدی؟
    - دیر؟
    نگاهی به ساعتش کرد و ادامه داد:
    - دوازده ساعت هم نگذشته!
    - سیزده ساعت، ساعت یک ظهره.
    - خب می‌شنوم.
    پا روی پا انداخت و گفت:
    - تو دوست شاهرخی؟
    دانیال که تا الان مستقیم به او نگاه نمی‌کرد، سرش را بالا آورد و به چشم‌های یکتا نگاه کرد، با چشمان ریز شده به چشمان او نگاه کرد.
    - فکر می‌کنم دیشب سبز بودن.
    - خب آره، لنز زده بودم.
    دانیال اخمی کرد و گفت:
    - تو منو به شدت یاد کسی می‌اندازی.
    - این‌ها مهم نیست، جواب سوالم چی بود؟
    - دوستشم.
    - دوست شاهرخ یا...
    دانیال با اخم غلیظ‌تری حرفش را برید:
    - چی می‌دونی؟
    مهیاد با تردید گفت:
    - تو... تو باید رضا باشی.
    دانیال متعجب به او نگاه کرد و سکوت کرد. دنبال یک چیز آشنا در صورت مهیاد بود؛ ولی هر چه می‌گشت، کمتر به نتیجه می‌رسید.
    با شک گفت:
    - اگر تو... تو اینجایی، پس باید...
    دانیال با حیرت گفت:
    - مهیاد؟
    مهیاد سرش را تکان داد. رضا گیج و منگ به آن دو نگاه کرد؛ روابط را نمی‌فهمید چرا باید معاون شاهرخ با دو تا پلیس همکاری کند و یک پلیس را هم در خانه‌اش نگه دارد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    مهیاد با لبخند بلند شد و رضا هم متقابلا ایستاد؛ مهیاد او را در آغـ*ـوش کشید و ابراز خوشحالی کرد.
    - عین لاتا شدی مهیاد!
    از هم فاصله گرفتند.
    یکتا که تا الان سکوت کرده بود، گفت:
    - نمی‌دونستم هم‌دیگرو می‌شناسید.
    مهیاد اخمی کرد و گفت:
    - یکتا! مهم نیست که چی می‌دونستی و چی می‌دونی؛ مهم اینه که الان چی می‌خوای بگی که ما هم بدونیم که داری چیکار می‌کنی؟
    رضا ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - یکتا؟ فکر می‌کردم اسمت فریما باشه.
    یکتا بلند شد و همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت:
    - من صد تا اسم دارم، می‌خوای دونه دونه نام ببرم؟
    چایی ریخت و روی میز جلوی مبل‌ها گذاشت.
    صدای زمزمه‌وار مهیاد را که خطاب به رضا بود، شنید:
    - این همون دختره‌اس که برات تعریف کردم، آرشیدا.
    رضا سرش را تکان داد و خطاب به یکتا گفت:
    - چی می‌خواستی بگی؟
    - می‌خوام به سرهنگ حشمتی و سرمدی یه پیغام بفرستی. در واقع هر چی ازشون فاصله بگیرم برای خودم بهتره.
    رضا جا خورد و روی مبل نشست، مهیاد هم که برایش موضوع کمی جالب و جدید می‌آمد، کنار او نشست.
    - پیام؟
    - یه سری اطلاعات از شاهرخ فروزان.
    رضا پوزخندی زد و گفت:
    - فکر نمی‌کردم معاونش بهش از پشت خنجر بزنه.
    - اینا مهم نیست. قبول می‌کنی یا نه؟
    - برای چی جاسوسی شاهرخو می‌کنی؟
    - من برای همین کار اومدم دبی.
    دانیال اخم غلیظی کرد و گفت:
    - منظور؟
    - از سرهنگ حشمتی بپرسی بهت می‌گـه.
    - می‌خوام از خودت بشنوم.
    - چیزی برای گفتن ندارم، پاپیچ نشو.
    یکتا فلشی از جیبش در‌آورد و به سمت رضا پرت کرد. رضا آن را در هوا گرفت و کنجکاو به او نگاه کرد.
    - برسون بهش، در ضمن بهش بگو که فایل‌ها رمز داره، رمزش هم همون همیشگیه. در ضمن...
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - افرادی که می‌خواست رو پیدا کردم، فقط نمی‌دونم چطوری باید از مرز ردشون کنیم. رضا تو باید کمکم کنی.
    - چرا من؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - چرا که نه؟ در هر حال مشکلاتی هست که فعلا من ترجیح میدم با سرهنگ ملاقات نداشته باشم، متوجهی؟
    رضا سرش را تکان داد که یکتا گفت:
    - قبول می‌کنی که از مرز ردشون کنی؟
    - آره، ولی کی هستن؟
    - همون‌هایی که دیشب توی اون اتاق با هم شریک شدن.
    رضا کمی فکر کرد تا به‌خاطر آورد. همان‌هایی که یکتا را وادار به بالا رفتن کرده بودند.
    یکتا گفت:
    - خب، پس تمومه.
    - نه.
    - چی؟
    - تموم نیست. تو نگفتی کی هستی؟
    یکتا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - ترجیح میدم الان چیزی نگم سروان فهیمی، شاید بعد از اتمام و دستگیری شاهرخ به جفتتون گفتم، اصلا شاید خود سرهنگ بهتون گفت.
    رضا گفت:
    - باید برم.
    سپس بلند شد و عزم رفتن کرد.
    یکتا، رضا را بدرقه کرد و به آشپزخانه رفت، غذایش را که از قبل خاموش کرده بود، توی بشقاب ریخت و روی میز گذاشت.
    مهیاد گفت:
    - یکتا؟ فقط من غریبم که ازم همه چیو پنهان می‌کنی؟ نکنه می‌ترسی لوت بدم یا اینکه کیان...
    یکتا حرفش را برید و گفت:
    - مزخرف نگو!
    سپس ادامه داد:
    - غریبه نیستی.
    - پس چی؟
    - دلم نمی‌خواد کسی از گذشته‌م سر در بیاره!
    - ولی تو که از گذشته‌ات گفتی.
    - نه همه‌ش رو.
    مهیاد چیزی نگفت و نشست.
    - مهیاد.
    - جانم؟
    دلش برای هزارمین بار لرزید. نشست مقابلش و گفت:
    - من می‌خوام شاهرخ برکنار شه و این فقط...
    پوزخندی زد و حرفش را قطع کرد و گفت:
    - که خودت بشینی جاش؟
    یکتا متعجب گفت:
    - نه، نه، اصلا.
    - ولی تو دوسِش داری، مگه می‌تونی این‌کار رو بکنی؟
    - من؟ من دوسِش دارم؟
    مهیاد نگاهی به چشمان متعجب و بهت‌زده یکتا کرد و سرش را پایین انداخت و شروع به خوردن غذایش کرد.
    یکتا که از بهت بیرون آمد، با جدیت گفت:
    - من دوسِش ندارم.
    - به من چه؟
    - تو الان داری به من می‌گی دوسِش داری، من حاضرم ثابت کنم که اون پست فطرت رو دوست ندارم.
    - ثابت؟
    جا خورد، فکر نمی‌کرد مهیاد به فکر اثبات بیفتد.
    با شک گفت:
    - آ...آره، ثابت.
    - هر کاری برای اثباتش انجام می‌دی؟
    می‌ترسید، می‌ترسید که مهیاد به‌خاطر آن اتفاق و ابراز علاقه‌اش بلایی سرش بیاورد.
    با تردید گفت:
    - هر کاری.
    لبخندی روی لب مهیاد نشست و گفت:
    - بعدا می‌گم چه کاری.
    یکتا با وجود ترس و شکش یه قاشق از غذایش را برداشت و داخل دهانش برد، بد نشده بود! برای اولین بار سوسیس تخم مرغ درست کرده بود.
    یکتا ظرف سالاد فصل آماده‌اش را برداشت و روکش پلاستیکی‌اش را پاره کرد و گفت:
    - من می‌خوام برم دریا.
    - کی؟ الان؟
    - الان که نمیشه، هر وقت کار تموم شد، حدودا غروب، میای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    ***
    چند ساعت بعد
    یکتا و مهیاد شانه به شانه همدیگر کنار ساحل قدم می‌زدند و به ساختمان‌های سر به فلک کشیده نگاه می‌کردند. خورشید آرام آرام داشت غروب می‌کرد و هوا کمی تاریک شده بود. نورهای نارنجی و آبی فضای دل‌انگیز و عاشقانه‌ای ساخته بودند.
    - یکتا.
    یکتا که در بین خاطراتش گم شده بود گفت:
    - جانم؟
    مهیاد دلش بی‌تابی می‌کرد برای دیدن دو تیله آبی او! دستش را گرفت و او را به سمت خودش برگرداند، دو دستش را گرفت و کمی به سمتش خودش کشید.
    - یکتا.
    یکتا متعجب و منتظر نگاهش کرد. نگاهی به دستانشان کرد و آرام آرام دستش را از دست او در آورد و گفت:
    - انگار یادت رفته که...
    می‌خواست بگوید انگار یادت رفته است که من محرم تو نیستم که دستم را می‌گیری؛ اما مهیاد حرفش را قطع کرد:
    - یه چیزی بپرسم راستش رو می‌گی؟
    - راستش رو می‌گم.
    - سه سال پیش، برای چی وارد خانواده‌م شدی؟
    کمی مکث کرد و گفت:
    - به‌خاطر انتقام بچگونه‌م!
    - می‌دونی چرا وارد بازیت شدم؟
    - نه، چرا؟
    مهیاد توی چشمانش نگاه کرد، سرش را به او نزدیک کرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
    - به‌خاطر عشق بزرگونه‌م!
    کمی از او فاصله گرفت و به چشمان بهت‌زده‌اش نگاه کرد. مهیاد چشمانش را بست و فاصله‌شان را تمام کرد.
    یکتا بهت‌زده به چشمان بسته‌اش نگاه کرد، قلبش دیوانه‌وار به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید؛ مانند جوجه‌ای کوچک لرزی در بدنش نشسته بود. مهیاد متوجه لرز تنش شد و از او فاصله گرفت، نفس‌های مهیاد در صورتش پخش می‌شد و حالش دگرگون می‌شد، هنوز شوکه بود و با ناباوری به چشمان طوسی رنگ و زیبای مهیاد نگاه می‌کرد.
    مهیاد با دیدن چشمان او بار دیگر بی‌قرار او شد و باز او را در آغـ*ـوش کشید. یکتا که دستانش کنارش بود، یکی از دستانش را بالا آورد و روی سـ*ـینه مهیاد گذاشت، ضربات قلب و تندی ریتم قلبش را زیر دستش حس می‌کرد.
    مهیاد می‌ترسید، می‌ترسید با این کارش دیگر او را تا ابد از دست بدهد؛ او فقط زیاد از حد این دختر را دوست داشت!
    یکتا دستانش مشت شد، با مشت شدن دستانش روی سـ*ـینه مهیاد، مهیاد حس کرد انگار قلبش را فشار می‌دهند. یکتا کمی به سـ*ـینه‌ مهیاد فشار آورد و فاصله‌ای بینشان ایجاد کرد. به چشمان مهیاد نگاه کرد تا دلیل کارش را پیدا کند، این احساس گرمی برایش بد نبود؛ ولی او هم برای خودش خط قرمز داشت.
    - یکتا خـ...
    - بیا فراموشش کنیم که بازم مثل همیشه خط قرمزای منو رد کردی.
    مهیاد با چشمان بسته و همره با غم گفت:
    - مثل همه اتفاقاتی که تا الان افتاده و به روی هم نیاوردیم، هوم؟
    - ولی...
    با بی‌رحمی گفت:
    - مهیاد، نمی‌خوام توی این مدتی که همه فکر و ذهنم جمع کردن مدرکه، مشغله دیگه‌ای داشته باشم، متوجهی؟
    سپس یکتا رویش را از او برگرداند و شروع کرد به قدم برداشتن.
    - متوجهم.
    مهیاد هم با او هم قدم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    یکتا مدام روی لبش دست می‌کشید تا اثرات این گـ ـناه را پاک کند، کاش عاشق او نبود و می‌توانست توی صورتش سیلی بزند و سرش فریاد بکشد.
    کمی گذشت تا یکتا تصمیمی گرفت و گفت:
    - وقتی رسیدیم تو به واحدی که می‌گفتی برو، منم می‌رم توی خونه خودم.
    ***
    یکتا
    قلبم هنوز هم تند می‌تپید و نفسم ریتمش نامنظم شده بود، می‌خواستمش؛ ولی نه حالا که همه چی برخلاف میلم شده بود. پیش خدای خودم شرمنده بودم، من که تا حالا طرف این کارها نرفته بودم، یک شبه...
    گوشی‌ام زنگ خورد، اسم دانیال روش خودنمایی می‌کرد.
    تماس رو وصل کردم:
    - سلام.
    - سلام و... ای خدا بهم صبر بده، این خبرا چیه؟
    تعجب کردم، کدام خبرها؟ سوالم رو ازش پرسیدم.
    - ببین منو بازی نده، تو یه آدم‌کشِ دروغگویی! سری که برای شاهرخ آوردن... قرار نبود...
    حرفش را خورد. کمی فکر کردم تا به نتیجه رسیدم. اون دوباره پیاز داغش رو زیاد کرده بود.
    - توضیح می‌دم برات.
    - نه، لازم نیست، می دونستم باید یه ریگی تو کفشت باشه.
    - به من گوش کن، توضیح می‌دم، شاید دلیلم قانع کننده باشه.
    - نداری، دیگه زنگ نزن، این جریان بین خودمون باید بمونه، خدافظ.
    - ر...
    صدای بوق توی گوشم پیچید. بدون دانستن چیزی بهم تهمت زد، بهش احتیاج داشتم، خیلی زیاد! کلافه بودم و سرم تیر می‌کشید، با انگشتام پیشونیم رو فشردم.
    - چیزی شده؟
    چیزی نگفتم و شروع به قدم زدن کردم.
    - نگفتی، کی بود زنگ زد؟
    - رضا زنگ زد.
    - خب.
    - فکر می‌کرد من یه قاتلم!
    - مگه نیستی؟
    ایستادم، با این همه توضیح باز هم فکر می‌کرد که یک...
    حرف زدن درباره‌ش هم برام عذاب‌آور بود.
    - منظورم یه چیز دیگه بود.
    دوباره راه افتادم و خیلی جدی گفتم:
    - متوجه شدم.
    - نه، تو فکر می‌کنی...
    - گفتم متوجه شدم، بس کن.
    سد راهم شد و گفت:
    - چرا؟ چرا همیشه باید بس کنم؟
    در ادامه حرفش گفت:
    - می‌خوام حرف بزنم، همون اشتباهی که رضا تکرار کرد رو تو تکرار نکن.
    نگاه از چشمای براق و طوسیش گرفتم و گفتم:
    - خب بگو.
    انگار توقع نداشت که من قبول کنم.
    - خب چیزه...
    وسط حرفش پریدم و گفتم:
    - دیدی چیزی برای گفتن نداری؟
    معترضانه گفت:
    - یکتا تو اصلا نذاشتی من حرف بزنم!
    دست به سـ*ـینه و حق به جانب جوابش رو دادم:
    - اگرم می‌ذاشتم چیزی برای گفتن نداشتی.
    - یکتا!
    صفحه‌ گوشیم روشن خاموش شد، شماره ناشناس بود.
    جواب دادم:
    - بله؟
    - سلام.
    اخمام توی هم رفت، مهتا بود.
    - بفرمایید.
    - آرشیدا.
    - بگو.
    - می‌دونستم خودتی!
    صدای شادش لبخندی به لبم آورد.
    - آرشیدا داداشم اون‌جاست؟
    - چند لحظه.
    گوشی رو به سمت مهیاد گرفتم، درسته از تماس مخفیانه‌ش ناراحت بودم، ولی وقتی قلبم می‌گفت ببخشش چه کار باید می‌کردم؟
    - با من کار دارن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    سرم رو تکون دادم. گوشی رو ازم گرفت.
    - الو؟
    با شنیدن صدا گل از گلش شکفت و با قدردانی به من نگاه کرد.
    - خودتی مهتا؟
    - ...
    - خوبم، شماها خوبید؟ چه خبر؟
    - ...
    چند قدم به سمت عقب برداشتم تا راحت صحبت کنن، توی تاریکی رفتم و از دور بهش نگاه کردم. خیلی دوستش داشتم، ولی با تلاشم برای نزدیک شدن، بدتر از من دور می‌شد!
    اشکی که روی گونه‌م چکید رو با دستم گرفتم، بغضم گرفته بود؛ کاش مهیاد هیچ‌وقت نمی‌اومد!
    صدای فریادی رو شنیدم:
    - یکتا.
    سرم رو که پایین افتاده بود بالا آوردم، مهیاد با آشفتگی توی ساحل دنبالم می‌گشت و توی اون تاریکی من رو نمی‌دید.
    سریع از تاریکی بیرون اومدم و گفتم:
    - من این‌جام مهیاد.
    با ضرب برگشت سمتم، با دیدنم نفسی کشید و گفت:
    - کجا بودی؟
    - همین اطراف، تلفنت تموم شد؟
    - آره.
    گوشی رو سمتم گرفت که صفحه‌ش روشن و خاموش شد، اسم شاهرخ رو روش تشخیص دادم.
    وصل کردم:
    - بله؟
    - سلام، کجایی؟
    لحنش به طوری جدی و خشن بود که یه لحظه شک کردم که شاهرخ باشه.
    - سلام، چطور؟ کاری داشتی؟
    - معامله جلو افتاد، باید کارهاش رو خودت بکنی، علاوه بر اون، بار دیگه هم داریم.
    - خیلی زود شروع نکردی؟
    - نه، همه دارن از پشت بهم خنجر می‌زنن، باید زود شروع کنم تا مشتری‌هام از چنگم در نرفتن.
    - برای کی می‌خوای؟
    - پس فردا معامله توی یکی از جزایری که تحت پوشش پلیس نیست، انجام می‌شه.
    - اوکی، پس پوشه‌ی بار رو برام بفرست.
    - می‌دم جابر بیاره.
    - باشه.
    - خدافظ.
    - خدافظ.
    قطع کردم، یکم به گوشی خیره شدم که مهیاد گفت:
    - چی گفت؟
    - از الان باید بازیت رو شروع کنی.
    - بازی؟
    - بریم خونه، جریان رو می‌گم.
    یه ماشین گرفتیم تا ما رو به خونه برسونه.
    ناخودآگاه یاد بخشی از یک آهنگ افتادم و برای خودم توی ذهنم تکرارش کردم.
    دوسِت دارم ولی چرا، نمی‌تونم ثابت کنم
    لالایی میخونم ولی، نمی‌تونم خوابت کنم
    دوست داشتن منو چرا، نمی‌تونی باور کنی
    آتیش این عشقو شاید، دوست داری خاکستر کنی
    نیم‌نگاهی به مهیاد انداختم که متوجه شدم که از قبل داشته بهم نگاه می‌کرده.
    شاید می‌خوای این همه عشق، بمونه تو دل خودم
    دلت میخواد دیگه بهت، نگم که عاشقت شدم
    کاش توی چشمام می‌دیدی، کاشکی اینو می فهمیدی
    بگو چطور ثابت کنم، که تو بهم نفس می‌دی
    گیج گیج بودم، نمی‌دونستم چرا مدام بیت‌های بعد آهنگ برام تداعی می‌شد.
    یه راهی پیش روم بذار، یه کم بهم فرصت بده
    برای عاشق‌تر شدن، خودت بهم جرات بده
    یه کاری کردی عاشقت، هر لحظه بی‌تابت بشه
    من جونمو بهت می‌دم، شاید بهت ثابت بشه
    پنج دقیقه‌ای طول کشید تا جلوی در خونه رسیدیم. از آسانسور پیاده شدیم، در واحد رو باز کردم و گفتم:
    - اول بیا تو یه سری چیزها رو برات بگم، بعد برو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا