- عضویت
- 2017/06/07
- ارسالی ها
- 1,909
- امتیاز واکنش
- 53,694
- امتیاز
- 916
دانیال گیج دستی به گوشه لبش کشید و گفت:
- موردی نداره.
شاهرخ: خدافظ دانیال جان.
- خدافظ.
هر سه بیرون رفتند، شاهرخ به یکتا رو کرد و گفت:
- من میرم خونه.
یکتا با این حرف او به فکر فرو رفت، دانیال گفته بود که این ویلا برای اوست؛ پس چرا میزبان مهمانی را زودتر از مهمان ترک کرد؟
یکتا سرش را به اطراف تکان داد و به سمت ماشینش رفت، به قدری خسته بود که میخواست از مهیاد درخواست کند تا پشت ماشین بنشیند؛ ولی با یادآوری اینکه او نوشیدنی خورده است، سریع پشت ماشین نشست.
مهیاد هم سوار شد، فکر یکتا خیلی درگیر بود. آرنجش را به شیشه تکیه داد و شروع به جویدن سرِناخن انگشت شست دستش کرد؛ مهیاد هم ذهنش را مشغول نقشهاش کرده بود.
هر دو بیاینکه متوجه مسیر شوند، به خانه رسیدند. پیاده شدند و با آسانسور خود را به در واحد رسانند. یکتا بیاینکه به مهیاد توجهی کند وارد اتاقش شد و شروع کرد به عوض کردن لباسهایش. یک دست لباس نخی گشادِ سفید رنگ پوشید و شروع کرد به شانه کردن موهایش.
یکتا با صدای باز شدن در، به سمت ورودی اتاق برگشت، با دیدن مهیاد و یادآوری زیاده روی او، قلبش شروع کرد به تپیدن.
مهیاد به خوبی نقش بازی میکرد، کمی تلوتلو خورد تا به او رسید، یکتا کاملا خشکش زده بود و پشت به میز آرایش و رو به مهیاد ایستاده بود؛ از ترس رنگش پریده بود؛ ولی در آن تاریکی دیده نمیشد، یکتا انقدر خسته بود که فقط داخل آمد و لامپ را روشن نکرد، چراغهای ساختمانهای بیرون تا حدی داخل را روشن کرده بود. چهره مهیاد که موقعی برایش دلنشینترین چهره بود الان برایش ترسناک شده بود.
مهیاد چند قدمی به سمتش برداشت، متقابلا یکتا هم چند قدمی عقب رفت تا به میز خورد؛ مهیاد کمی به طرف او خم شد، یکتا به شدت تمایل داشت از او فاصله بگیرد، انقدر ترسیده بود که اصلا متوجه نشد که دهان مهیاد بوی الـ*کـل نمیدهد!
دستانش را روی میز گذاشت و به عقب خم شد تا از او فاصله بگیرد، ذهنش قفل شده بود! پاهایش قفل شده بود! زبانش هم همینطور!
مهیاد کمی دیگر خم شد، این حرکت او از ظرفیت یکتا خارج بود، به همین دلیل چشمان یکتا شروع کرد به باریدن!
مهیاد متعجب به او نگاه کرد، خواست اشکهایش را پاک کند، کمی دیگر خم شد که سیلی یکتا روی صورتش فرود آمد. هردوشان زیادهروی کرده بودند! هم یکتا هم مهیاد!
یکتا هق هق کنان گفت:
- بـ...به، خودت بیا، د...اری، چه غلطی، میکـ...نی؟
مهیاد سرش را که کج شده بود به سمت او برگرداند، متوجه شد که یکتا خیلی ترسیده و او نفهمیده است.
ناخودآگاه او را درآغوش کشید و سرش را روی سـ*ـینهاش گذاشت، با نوازش موهایش سعی کرد آرامش کند، ولی تازه گریههای یکتا بعد از سه سال سر باز کرده بود!
یکتا تمام حرصش را با مشتهایش در سـ*ـینه مهیاد خالی میکرد.
چند دقیقهای گذشت که یکتا فریاد زد:
- برو بیرون، برو بیرون!
مشتهایش را محکم به سـ*ـینه مهیاد کوبید و از او فاصله گرفت، مهیاد هم از او فاصله گرفت و به خواسته او از اتاق بیرون رفت. یکتا روی زمین نشست و شروع کرد به گریه! صدایش برای مهیاد زجرآور بود!
برای یکتا این اتفاق فوقالعاده ناراحت کننده بود، از جایش بلند شد و سست به سمت در رفت، در را قفل کرد و سپس در زیر پتویش خزید. یکتا تا صبح گریه کرد و مهیاد به صدای او گوش داد، وقتی خوابش برد، مهیاد هم خوابید؛ ولی امان از خوابهایی که یادآور خاطرات است!
***
مهیاد صبح خیلی زود بلند شد تا یکتا را ببیند، ولی یکتا هنوز خواب بود. مهیاد روی یکی از صندلیهای میز چهارنفره ناهارخوری نشسته بود و انتظار میکشید. لحظهای برق گوشی یکتا روی اُپن چشمش را زد.
زیر لب زمزمه کرد:
- من که گوشی ندارم، اگر هم داشته باشم کنترل میشه، ممکنه مال اون تحت کنترل نباشه؟
مکثی کرد و دوباره با خودش گفت:
- سه سال برای اعتماد کافیه نه؟
به سمت گوشی نقرهای رنگ و پنج اینج یکتا رفت، دعا دعا میکرد که قفل نباشد. روشنش کرد، قفل نبود!
با استرس شروع کرد به شمارهگیری!
یه بوق، دو بوق، سه بوق، چهار بوق، کسی برنداشت؛ دوباره شماره گرفت.
یک بوق، دو بوق، سه بوق
- بله؟
با صدایی که در گوشش پیچید، هیجانزده گفت:
- سلام.
طرف مقابل با شک گفت:
- مهیاد، خودتی؟
- آره عزیزم، منم.
- وای! مهیار، بیا ببین کی زنگ زده!
صدای مهیار را که انگار دهانش پر بود، از آن طرف گوشی شنیده شد:
- کدوم خری زنگ زده اول صبحی؟
- بیتربیت، داداش مهیاد زنگ زده.
مهیار فریاد زد:
- مهیاد؟
- آره، بیا اینجا.
مهیاد با استرس گفت:
- مهتا، بیخیال، الان یه عالمه میخواد حرف بزنه، من نمیتونم زیاد صحبت کنم، اوضاعتون چطوره؟
مهتا: خوبیم داداش، ولی تو انگار خوب نیستی.
- خوبم آبجی، خوبم، کاری نداری؟
- نه، مهیار سلام رسوند.
- سلامت باشه، کم و کاستی داشتی به سرهنگ حشمتی بگو.
- چشم، خدافظ داداش.
- خدافظ.
سریع قطع کرد؛ ولی تا خواست گزارشات تلفن را پاک کند، صدای چرخیدن کلید را درون قفل اتاق شنید، گوشی را سر جایش گذاشت و روی صندلی نشست.
- موردی نداره.
شاهرخ: خدافظ دانیال جان.
- خدافظ.
هر سه بیرون رفتند، شاهرخ به یکتا رو کرد و گفت:
- من میرم خونه.
یکتا با این حرف او به فکر فرو رفت، دانیال گفته بود که این ویلا برای اوست؛ پس چرا میزبان مهمانی را زودتر از مهمان ترک کرد؟
یکتا سرش را به اطراف تکان داد و به سمت ماشینش رفت، به قدری خسته بود که میخواست از مهیاد درخواست کند تا پشت ماشین بنشیند؛ ولی با یادآوری اینکه او نوشیدنی خورده است، سریع پشت ماشین نشست.
مهیاد هم سوار شد، فکر یکتا خیلی درگیر بود. آرنجش را به شیشه تکیه داد و شروع به جویدن سرِناخن انگشت شست دستش کرد؛ مهیاد هم ذهنش را مشغول نقشهاش کرده بود.
هر دو بیاینکه متوجه مسیر شوند، به خانه رسیدند. پیاده شدند و با آسانسور خود را به در واحد رسانند. یکتا بیاینکه به مهیاد توجهی کند وارد اتاقش شد و شروع کرد به عوض کردن لباسهایش. یک دست لباس نخی گشادِ سفید رنگ پوشید و شروع کرد به شانه کردن موهایش.
یکتا با صدای باز شدن در، به سمت ورودی اتاق برگشت، با دیدن مهیاد و یادآوری زیاده روی او، قلبش شروع کرد به تپیدن.
مهیاد به خوبی نقش بازی میکرد، کمی تلوتلو خورد تا به او رسید، یکتا کاملا خشکش زده بود و پشت به میز آرایش و رو به مهیاد ایستاده بود؛ از ترس رنگش پریده بود؛ ولی در آن تاریکی دیده نمیشد، یکتا انقدر خسته بود که فقط داخل آمد و لامپ را روشن نکرد، چراغهای ساختمانهای بیرون تا حدی داخل را روشن کرده بود. چهره مهیاد که موقعی برایش دلنشینترین چهره بود الان برایش ترسناک شده بود.
مهیاد چند قدمی به سمتش برداشت، متقابلا یکتا هم چند قدمی عقب رفت تا به میز خورد؛ مهیاد کمی به طرف او خم شد، یکتا به شدت تمایل داشت از او فاصله بگیرد، انقدر ترسیده بود که اصلا متوجه نشد که دهان مهیاد بوی الـ*کـل نمیدهد!
دستانش را روی میز گذاشت و به عقب خم شد تا از او فاصله بگیرد، ذهنش قفل شده بود! پاهایش قفل شده بود! زبانش هم همینطور!
مهیاد کمی دیگر خم شد، این حرکت او از ظرفیت یکتا خارج بود، به همین دلیل چشمان یکتا شروع کرد به باریدن!
مهیاد متعجب به او نگاه کرد، خواست اشکهایش را پاک کند، کمی دیگر خم شد که سیلی یکتا روی صورتش فرود آمد. هردوشان زیادهروی کرده بودند! هم یکتا هم مهیاد!
یکتا هق هق کنان گفت:
- بـ...به، خودت بیا، د...اری، چه غلطی، میکـ...نی؟
مهیاد سرش را که کج شده بود به سمت او برگرداند، متوجه شد که یکتا خیلی ترسیده و او نفهمیده است.
ناخودآگاه او را درآغوش کشید و سرش را روی سـ*ـینهاش گذاشت، با نوازش موهایش سعی کرد آرامش کند، ولی تازه گریههای یکتا بعد از سه سال سر باز کرده بود!
یکتا تمام حرصش را با مشتهایش در سـ*ـینه مهیاد خالی میکرد.
چند دقیقهای گذشت که یکتا فریاد زد:
- برو بیرون، برو بیرون!
مشتهایش را محکم به سـ*ـینه مهیاد کوبید و از او فاصله گرفت، مهیاد هم از او فاصله گرفت و به خواسته او از اتاق بیرون رفت. یکتا روی زمین نشست و شروع کرد به گریه! صدایش برای مهیاد زجرآور بود!
برای یکتا این اتفاق فوقالعاده ناراحت کننده بود، از جایش بلند شد و سست به سمت در رفت، در را قفل کرد و سپس در زیر پتویش خزید. یکتا تا صبح گریه کرد و مهیاد به صدای او گوش داد، وقتی خوابش برد، مهیاد هم خوابید؛ ولی امان از خوابهایی که یادآور خاطرات است!
***
مهیاد صبح خیلی زود بلند شد تا یکتا را ببیند، ولی یکتا هنوز خواب بود. مهیاد روی یکی از صندلیهای میز چهارنفره ناهارخوری نشسته بود و انتظار میکشید. لحظهای برق گوشی یکتا روی اُپن چشمش را زد.
زیر لب زمزمه کرد:
- من که گوشی ندارم، اگر هم داشته باشم کنترل میشه، ممکنه مال اون تحت کنترل نباشه؟
مکثی کرد و دوباره با خودش گفت:
- سه سال برای اعتماد کافیه نه؟
به سمت گوشی نقرهای رنگ و پنج اینج یکتا رفت، دعا دعا میکرد که قفل نباشد. روشنش کرد، قفل نبود!
با استرس شروع کرد به شمارهگیری!
یه بوق، دو بوق، سه بوق، چهار بوق، کسی برنداشت؛ دوباره شماره گرفت.
یک بوق، دو بوق، سه بوق
- بله؟
با صدایی که در گوشش پیچید، هیجانزده گفت:
- سلام.
طرف مقابل با شک گفت:
- مهیاد، خودتی؟
- آره عزیزم، منم.
- وای! مهیار، بیا ببین کی زنگ زده!
صدای مهیار را که انگار دهانش پر بود، از آن طرف گوشی شنیده شد:
- کدوم خری زنگ زده اول صبحی؟
- بیتربیت، داداش مهیاد زنگ زده.
مهیار فریاد زد:
- مهیاد؟
- آره، بیا اینجا.
مهیاد با استرس گفت:
- مهتا، بیخیال، الان یه عالمه میخواد حرف بزنه، من نمیتونم زیاد صحبت کنم، اوضاعتون چطوره؟
مهتا: خوبیم داداش، ولی تو انگار خوب نیستی.
- خوبم آبجی، خوبم، کاری نداری؟
- نه، مهیار سلام رسوند.
- سلامت باشه، کم و کاستی داشتی به سرهنگ حشمتی بگو.
- چشم، خدافظ داداش.
- خدافظ.
سریع قطع کرد؛ ولی تا خواست گزارشات تلفن را پاک کند، صدای چرخیدن کلید را درون قفل اتاق شنید، گوشی را سر جایش گذاشت و روی صندلی نشست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: