رمان آشیانه ی تاریکی|mr.armin.nrz کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mr.Armin.Nrz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/09
ارسالی ها
34
امتیاز واکنش
395
امتیاز
171
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
نام رمان:آشیانه ی تاریکی
نام نویسنده:Mr.Armin.Nrz
ژانر:ترسناک_اکشن
نام تایید کننده:*.*حیات*.*

خلاصه داستان:
داستان درباره ی پسری به اسم رادین که خانوادش طرز مرموزی به قتل رسیده اند.
رادین این را میداند که مادرش زنده است.
او طی یک اتفاق متوجه میشه که ماهیت اصلی او انسان نیست.....

99.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود​
     

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    روی تخت دراز کشیده بودم دوست داشتم بلند شم و برم پایین یه چیزی بخورم که با صدای داد عمو محسن برق ازکلم پرید.

    عمومحسن_چقدر میخوابی الان بلند شو که باید بری!

    _کجا؟!

    عمومحسن_خل دانشگاه دیگه، دوست داری هم نرو تا مثل ترم پیش استادت بندازت بعد بگی استاد با من لجه!

    _خوب حالا میرم تازه این استاد دیونه واقعا بامن لجه ، عمو چیزی برای خوردن نداریم؟؟

    عمومحسن_چرا داریم، کوفت می خوری!

    _نه مرسی ،خوب من اماده میشم میرم!

    عمومحسن_ به سلامت؛ کلید ببر شاید شب خونه نیام !

    _باشه ؛من رفتم!

    سریع لباس هامو عوض کردم و کلید های خونه رو ور داشتم وبه سمت حیاط حرکت کردم؛ خواستم کفشام رو بپوشم که یادم اومد سویچ های ماشین رو نیوردم . سریع از پله های بالا رفتم و بعد از جست و جوی فراوان بالاخره سویچ ها رو پیدا کردم!

    سویچ ماشین داغونم رو برداشتم وتا خود دانشگاه مثل راننده های فرمول یک روندم .فکنم تا آخر این ماه یه چهارصد پونصد تومنی خرج گذاشتم سر دست عمو محسن ،کلا من رانندگی خیلی بدی دارم ولی ادم عشق سرعتی هستم.

    ماشین رو تو پارکینگ دانشگاه گذاشتم و شروع به گشتن دنبال دوستانم کردم. داشتم داخل محوط دنبالشون میگشتم که یه دفعه یکی زد پس کلم برگشتم دیدم اهوراست.

    _مریضی عایا؟؟؟درد چیه ببرمت دکتر!

    اهورا_سلام بلد نیستی مشنگ بعدم یکی باید تو رو ببره دکتر!

    _مگه من چمه! مطمئن باش از تو سالم ترم؛راستی شایان کجاست؟

    اهورا_ تو کلاسه؛ بیا بریم.

    بدون حرف دنبالش راه افتادم ؛وقتی وارد کلاس شدم دیدم تمام صندلی های ردیف اخر پرن اما دوتا صندلی از ردیف یکی مونده به آخر خالین نشستیم که دیدم شایان گفت

    شایان_به!! به!!آقا رادین قدم رو چشممون گذاشتین امدین دانشگاه!، چه خبر این چن وقت خبری ازت نبود.

    _با عمو محسن رفته بودیم مسافرت دیروز صبح رسیدیم .

    شایان_ به سلامتی، سوغاتی برامون چی اوردی؟

    _خیلی پرویی!!تازه مگه رفتیم سفرتفریحی عمو محسن خونه ی مادرش کار داشت منم برد.

    اهورا_شایان واسه امتحان چیزی خوندی؟

    _مگه امروز امتحان داریم؟

    شایان_ اره امتحان فیزیک داریم!

    _پس من برم! من که هیچی نخوندم الان به این امتحان یه گندی میزنم که نگو!

    داشتم به طرف در میرفتم که دیدم استاد احمدی عین جن جلوم ظاهر شد و وارد کلاس شد و گفت

    استاد_جایی می رفتید اقای مهرفر ؟

    _نه فقط.....

    استاد_فقط چی؟

    _هیچی استاد!؛من میرم بشینم.

    استاد_خانوم ها آقایون امروز،همون طوری که می دونید امروز امتحان دارید؛پس اماده شین برای امتحان.

    بعد امتحان زود تر از همه از کلاس بیرون رفتم و روی یکی از نمیکت های محوطه ی دانشگاه نشستم.

    شایان امد کنارم نشست.

    شایان_امشب یه مهمونی هست میای؟

    _نمی دونم خبری بهت میدم.

    اهورا_ناز نکنن بیا!

    _تو کجا اگه تو بیای من بیام چیکار! الان مثل اون دفعه میره میکروفن رو میگیره چرت و پرت میگه مردم از خنده روده بر میشن.

    اهورا_ اون شب یه غلطی کردم از اون زهرماری خوردم! تازه خودتم خوردی !

    خواستم جوایش رو بدم که شایان حرفم رو برید!

    شایان_ آخر میای یا نه؟

    _اگه کار نداشتم میام؛ خوب بچه ها کاری باری پیکان باری ندارید برم.

    شایان_ بروشرت کم ساعت نه میایم دنبالت.

    _نمی خواد آدرس رو برام بفرست اگه تونستم میام

    شایان_دیگه اگه تونستم نداره باید بیایی برات ادرس رو میفرستم خداحافظ .

    سوار ماشین شدم هوا خیلی عالی بود شیشه ها رو دادم پایین؛
    همیشه اول پاییز رو دوست داشتم چون منو یاد پدر مادرم میندازه حس خیلی خوبی داره نمی دونم چرا هر موقع از عمو محسن راجب پدر و مادرم می پرسم چیزی بهم نمی گـه تنها چیزی که یادم میاد اینه که رفتن و دیگه هم برگشتن

    وبعد عمو محسن اومد منو باخودش برد!

    ساعت هفت و نیم بود رسیدم دم خونه کلید انداختم رفتم تو دیدم عمو محسن خونه نیست و رفتم طبقه ی بالا خودم رو روی صندلی ولو کردم مثل همیشه به ویلای متروکه ای که رو به روی حیاط پشتی بود نگاه کردم خیلی دوست داشتم برم داخلش ببینم چی هست.

    رفتم طبقه ی پایین تا یه چیزی بخورم.

    ساعت هشت بود که شایان برام ادرس مهمونی رو sms کرد. سریع رفتم و یه دوش گرفتم.

    یه کت تک قهوه ای تیره پوشیدم با یه شلوارلی تیره در کل یه تیپ عالی زدم.

    ساعت نه بود که داشتم از خونه میزدم بیرون که عمومحسن اومد و گفت

    عمو محسن_سلام!داری میری خواستگاری!

    _سلام.نه دارم با بچه ها میرم بیرون البته با اجازه ی شما!

    عمو محسن_ اگه جلوت رو نمی گرفتم اجازه هم نمی گرفتی !

    _حالا میشه برم یا نه! تازه شما که خونه نبودید که بخوام اجازه بگیرم.

    عمو محسن_ برو اما حواست به خودت باشه بلایی سرت نیاد.

    خدا حافظی کردم سوار ماشین شدم وبه سمت ادرسی که شایان داده بود حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    حدود ساعت ده ربع کم بود که رسیدم ماشین رو داخل پارکینگ گذاشتم و به سمت سالن حرکت کردم. وارد سالن شدم که اهورا رو دیدم به سمتش حرکت کردم . وقتی بهش رسیدم فهمیدم دوباره تا خرخر نوشیدنی خورده خواستم با مشت بزنم تو دهنش که اهورا با یه لحن عجیب گفت:

    اهورا_ علیک آقا بالاخره امدی.

    سری به نشانه ی تاسف تکون دادم که شیشه ی نوشیدنی رو به سمتم گرفت و گفت:

    اهورا_رادین بیا از این بخور خیییلیی چیز توپیه ؟

    شیشه ی نوشیدنی رو ازش گرفتم و گفتم:

    _خاک تو سرت دوباره خوردی !

    به سمت حیاط حرکت کردم خیلی ویلای بزرگی بود گرچه به اندازه ی خونه پشتی خونه ی عمو محسن نبود،ولی واقعا بزرگ بود!! شیشه ی نوشیدنی رو داخل جوب خالی کردم و دوباره برگشتم داخل.

    شایان رو دیدم که اهورا داره میبره بشونه سریع رفتم سمتش و کمکش کردم اهورا ببریم!

    یه جا پیدا کردیم و نشستیم که شایان گفت:

    شایان_ یه سوال شام میدن؟

    _ ممکنه بدن من نمی دونم.

    با شایان و اهورا داشتیم حرف میزدم که که سه تا دختر اومدن سمتمون.

    یکی از اون ها گفت

    _اشکالی نداره ماهم اینجا بشینیم

    می خواستم بگم نه که اهورا با همون لحن مـسـ*ـتی حرفم رو برید و گفت

    _معلومه که می تونید بشینید.

    تشکر کردن ونشستن

    یکی از اون دخترا خطاب به اهورا گفت

    _ ببخشید شما مـسـ*ـت کردین ؟

    اهورا_ آره! خانومی می خوای برای شما هم بیارم ؟

    با خودم گفتم الانه که یه ف..ح..ش..ی بارمون کنن برنکه دختره‌ با یه لحن بدتر گفت بیار با هم بخوریم !

    همون جا بود که خواستم از دست اهورای دیونه خود کشی کنم!

    یکی از دخترا گفت: خودتون رو معرفی نمیکنید؟

    شایان _ من شایانم،این مـسـ*ـت دیونه اهورا و اقای بد اخلاق رادینه!

    باعصبانیت توپیدم گفتم: که من بد اخلاقم ! حالا برات دارم وایسا!!

    شایان_و شما ؟

    دختر_من نیلوفرم و ایشون شیرین و اینم پریا خانومه.

    شایان شروع کرد با هاشون صحبت کردن و منم

    داشتم به حرف های شایان گوش میدادم که نگاهم رفت سمت مشروبی که روی میز بود خیلی دوست داشتم بخورم اما برای حفظ ابروم جلوی دخترا خودمو کنترول میکردم و البته بخاطر اینکه اهورا نگه ببین تو هم مـسـ*ـت کردی . داشتیم باهم حرف میزدیم که یه دختر و پسر سلام دادن و گفتن :خیلی خوش امدین اگه گرسنه هستین میتونید بردید داخل اون یکی سالن اونجا غذا سرو می کنن!

    بلند شدیم وبه طرف سالن رفتیم.

    اهورا به حالت مـسـ*ـتی گفت شما هم همراه بیاین!

    نگاهی بهش کردم و گفتم به تو چه شاید دوست ندارن بیان!

    دستش رو محکم گرفتم و کشیدم و به سمت سالن غذا خوری حرکت کردیم. کلا از همراهی با دخترا بد میاد.

    سر میز نشستیم. با دیدن غذا ها از خود بی خودشیدم وعین وحشی ها جنگلی شروع به خوردن کردیم.
    بعد از خوردن غذا وارد حیاط شدم تا یکم قدم بزنم. جلوی در ورودی یه خونی متروکه بود که درش باز بود از نگهبان دم در پرسیدم کسی تو اون خونه زندگی نمی کنه ؟

    نگهبان_ نه !من تازه اینجا اومدم اما از افراد محلی شنیدم که اونجا جن داره ! بنظرم اونجا نرید ممکنه اتفاقی براتون بیفته!

    موبایلم رو دراوردم و به شایان زنگ زدم.

    _الو شایان سریع بیادم در یه چیزی پیدا کردم بهت قل میدم پشیمون میشی!

    شایان_ چی میگی بابا! بزار داریم خوش میگذرونیم !

    تلفون روقطع کردمنم بیخیال اون دوتا شدم و به نگهبان عکس شایان و اهورا رو نشون دادم و گفتم:

    _اگه یکی از این دوتا اومد دنبام بهشون بگو من تو اون خونه رفتم !

    نگهبان_خواهش می کنم اونجا نرید ممکنه خطرناک باشه.

    _شما نگران نباش من رفتم.

    به سمت خونه حرکت کردم و توی راه با خودم می گفتم ممکنه اونجا چی پیدا کنم.

    وقتی وارد حیاط خونه شدم یه درخت خشک کنار تراس بود به سمتش رفتم ودستم رو روش کشیدم خیلی داغ بود احساس کردم تازه اتیشش زدن اما اثری از سوختگی توش نبود با اینکه خیلی داغ بود یکی از شاخه هاشو کندم احساس کردم شیره ای ریخت رو دستم هوا تاریک بود نمی دونستم چیه به راهم ادامه دادم که به درهال رسیدم درها رو با لگد باز کردم کمی داخل خونه قدم زدم که روی میز یه جعبه پیدا کردم بازش کردم داخلش یه جعبه ی موسیقی بود درش اوردم ونگاهش کردم به نظرم چیز جالبی به نظر میرسد گذاشتمش تو جیبم و به راهم ادامه دادم .کمی به قدم زدن ادامه دادم که صدای قدم های سنگینی رو پشت سرم احساس کردم برگشتم ببینم اما چیزی نبود صورتم رو برگردوندم که با یه بدل از خودم مواجه شدم قدمی عقب رفتم و با صدایی بهت زده گفتم

    _ت..ت...تو کی هستی؟؟

    باخنده ای ترسناک جواب داد

    _ من کیم....من کیم ....هه من خود توم بد بخت !!! برام جالبه تو حتی نمی دونی کی هستی بابات کیه مامانت کیه اصلا می دونی چه اتفاقی براشون افتاده؟؟

    با عصبانیت جواب دادم

    _درباره ی مادر یا پدرم حرف نزن می هیچ کدومشون رو ندیدم و نمی خوامم ببینم و دوست ندارمم دربارشون بدونم.....

    حرفم تموم نشده بود که به سمتم حمله ور شد و متقابلا داد زد

    _هیچ وقت دربارشون این طوری حرف نزن !

    _ چرا توکه جای من نیستی بدونی من چی کشیدم بدون پدر و مادر !!!

    _ یک باره دیگه بهت میگم من خودتم تو اصلا میدونی مادرت کیه؟؟

    _نه نمی دونم تو میدونی بگو!!!

    _ اسم مادرم یا مادرمون رُز دختر یکی فرمانده های ابلیس

    حرفش تموم نشده بود که با بهت گفتم

    _ا..ا.ب..لیس!!مادرم یه شیطان بوده ؟؟؟

    _درسته؛پدرمون به دنیای ماورائی علاقه زیادی داشت پدرمون با انجام تمریناتی تونست چشم سومش رو باز کنه و اولین جنی رو که دید مادرمون بود

    از همون نگاه اولی که بهش کرد عاشقش شد مادر متوجه شده بود که پدر میتونه ببینش برای همین تصمیم به کشتنش گرفت .

    مدت ها اذیتش میکرد اما بعد ازچند وقت متوجه شد که هیچی تلاشی برای خلاص شدن از این وضع انجام نمیده بخاطر همین مدتی اذیتش نمی کرد و جن های دیگه رو برای اذیت کردنش می فرستاد تا یه روز وقتی جن ها رو برای اذیت کردنش فرستاد فقط یکی از اون جن ها برگشت اون جن به مادر گفت که اون شخص(پدر) همه ی اجنه ای که فرستادید رو کشت و به من گفت که به شما بگم می خواد شما رو ببینه !مادرمون به سراغش

    رفت وقبل از اینکه مادر کاری انجام بده پدر با خوش رویی ازش اسقبال کرد مادر هم چاقوش رو برداشت وبه سمت پدر حمله ورشد وخواست اونو بکشه ! پدر چاقو رو از مادر گرفت مادر گفت می خوای منو بکشی
    پدر هم درجوابش گفت نه راستش رو بخوای بهت
    علاقه مندشم بخاطر همینم بخوام نمی تونم بکشمت.

    مادرهم از این موضوع سؤ استفاده کرد و پدر رو اذیت می کرد.

    تا مدت ها بعد مادر هم بهش علاقه مند شد و تصمیم گرفت با هاش ازدواج کنه ولی از پدر قول گرفت که بچه دار نشن اما برخلاف قولی که بهم دادن بچه دار شدن بچه ای نصفش جن بود و نصفش انسان اما مادرت می دونست که یه روزی تمام ماهیت انسانیت رو از دست میدی وبه یه جن تبدیل میشی .حالا یه سوال تا حالا باخودت فکر کردی مادر پدرت چه اتفاقی براشون افتاده؟

    _عمو محسن بهم گفت توی تصادف کشته شدن !

    لبخندی غم انگیز روی لب های بدل نشست و درجواب گفت

    _اون شخصی که تو بهش میگی عمو محسن قاتل پدر بود و کسی بود که مادر رو به پدربزرگ تحویل داد عمو محسن درواقع دایی محسن اون برادر مادر !بعد از به دنیا اومدنت خواست تو رو بکشه اما نتونست

    دلیلش رو نمی دونم.

    _حالا با من چی کار داری؟

    _ من دیگه نمی تونم بدون بدن اصلیم زندگی کنم.
    باید به جسمم برگردم.

    _ نه!از کجا بدونم که نخوای منو تسخیر کنی ؟

    _مجبور نیستی باور کنی قدرت من از تو خیلی بیشتر راحت می تونم بکشمت ما اگه تو زخمی برداری منم زخمی میشم بدن هامون بهم مربوطه. حالا من باید به وجود خودم برگردم!

    بعد از تموم شدم جملش به سمتم حمله ور شد گردنم رو محکم گرفت و....
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    با صدای شایان که داشت با اهورا حرف میزد از خواب بیدار شدم.

    باصدایی گرفته گفتم

    _شایان!

    شایان_به به! بالاخره به هوش امدی !الان سه روزه که بی هوشی. چیزی می خوای؟

    _یه لیوان اب به بده!

    شایان به سمت یخچال بیمارستان حرکت کرد و از توی یخچال اب رو اورد.

    ابش خیلی خنکی بود!

    _اخه ی جیگرم حال اومد؟

    شایان_ حالا بگو ببینم تو اون خونه که رفتی جن دیدی یا نه؟

    یاد حرف های بدلم افتادم نمی دونستم باور کنم یا نه !

    باصدای شایان به خودم اومد.

    شایان_رادین!چی شدی نگفتی جن دیدی یا نه؟

    _ها... نه بابا جن کجا بود پام لیز خورد افتادم زمین که بی هوش شدم.

    جملم تموم نشده بود که صدایی تو مغزم گفت (از حالا به بعد زیاد می بینی!)

    شایان_ پس جای سوختی گردنت از کجاست؟

    _نمی دونم !

    کمی بعد اهورا با دکتر وارد اتاق شدن کمی معاینم کرد و گفت مشکلی ندارم می تونم برم .

    لباس هام رو پوشیدم وبه سمت ماشین حرکت کردیم که صدای اژیر یه ماشین بلندشد.

    شایان_باور کن صدای دزد گیر ماشین منه برم ببینم چی شده!

    _منم باهات میام !

    به طرف ماشین حرکت کردیم که دیدم یکی به ماشین شایان زده!شایان باصدای بلند داد زد کار کدوم آدم احمقی بوده؟

    _ اوف ببین چی کرده زده چراغ ماشین رو خورد کرده؛مطمئن باش کاره یه زنه!

    شایان_فقط که چراغ نیست زده سپر هم کنده!

    اهورا نفس زنان بهمون رسید گفت چی شده؟

    شایان باعصبانیت توپید مگه کوری نمی بینی چیکار کرده به ماشینم!

    من و شایان با هم روی نمیکت محوطه ی بیمارستان نشستیم داشتم به شایان دلداری میدادم که با صدای اهورا سرم رو بالا کردم و دید که اهورا داره با یه مردهیکلی حرف میزنه بعد از چند دقیقه اهورا به سمت مون اشاره کرد مرد به سمتمون امد وسلام داد!

    _سلام ببخشید امری داشتین ؟

    مرد_بله! انگار دخترم با ماشین شما تصادف کرده!من واقعا شرمندم اگه میشه اجازه بدید هرچقد خسارتش میشه پرداخت کنم!

    _من نمی دونم ماشین مال من نبود مال این آقاست!

    مرد ختاب به شایان گفت خوب چقدر خسارت بده لحنش خیلی اروم بود؛ مطمئن‌ بودم شایان یه چرت و پرتی می گـه که طرف بهش خسارت نمی ده!

    شایان اروم و شمرده کلامت رو ادا می کرد. و بعد از کلی گفت و گو باهم به نتیجه رسیدن.

    اهورا_ چی شد؟؟؟چی می گفتید؟

    شایان _هیچی خسارت ازش گرفتم اومدم.

    _من گفت الان میزنی لهش می کنی!

    شایان_دوس داشتم بزنمش اما اون وقت خسارت بهم نمی داد!

    سوار ماشین شدیم وبه سمت خونه حرکت کردیم، هوای خیابون برعکس روز های دیگه تمیز بود

    حدود ساعت یک نیم بود رسیدم خونه کلید انداختم و وارد خونه شدم . وارد هال شدم که دیدم عمو محسن داره فیلم نگاه میکنه سلام دادم و به سمت بالا حرکت کردم که با صدای داد عمو محسن سرجام میخ کوب شدم به سمتم حرکت کرد و منو در آغـ*ـوش گرفت وبا صدایی اروم گفت : میدونی خیلی نگرانم کردی ؟

    با لبخندی تلخ خودم رو ازش جدا کردم وبا نگاهی سرشار از خشم وعشق نگاهش می کردم .

    خشم برای اینکه مطمئن بوم او پدرم رو کشته و عشق برای اینکه منو تنها نذاشت . با خودم گفتم اون روز میتونست منو ول منه و بره!

    ولی خشمی که داشتم رو نمی تونستم کنترول کنم که دستم ناخوداگاه مشت شد و محکم به صورت عمو محسن زدم برای یه لحظه متوجه شدم کنترولی رو خودم ندارم روی سـ*ـینه ی عمو محسن نشسته بودم و محکم به صورتش مشت میزدم که عمو محسن محکم منو پرت کرد یه سمت به سرعت بلند شدم . عمو محسن یا لحنی خاص گفت: تو چت شده رادین ؟

    صدای بدل از من خارج میشد و باصدای دورگه ای گفت : حقته هرچی بزنمت کمته انقدر باید بزنمت تا بمیری باید تقاص این چن سال زجری رو که بهم تحمیل کردی رو بدی !

    وقتی حرفش تموم شد عمو محسن نگاه عجبی به بهم کرد و قدمی به عقب برداشت!

    و من و من کنان گفت : تو..ت ...تو چطور اینطوری شدی ؟؟؟

    _ نمی دونم‌ عمو کنترولی روی خودم ندارم.

    حرفم رو تموم کردم ودوباره سمتش حمله ور شد و دستم رو محکم وارد شکمش کردم خون به اطراف می پاشید.

    خواستم از خونه بزنم بیرون که عمو محسن با بغز و به سختی گفت:ببخشید این تنهاراهی بود که می تونستم هم از تو و هم از خواهرم محافظت کنم . رادین توی اتاقم به یه صندوق هست توی اون یه کردن بند داری برو برش دار بعد برو ولی حواست باشه از حالا رنج های تو شروع میشه!
    دوباره صدای دورگه ای ازم خارج شد و گفت
    _من هیجده ساله دارم رنج میکشم سه سالم بود که این رنج و بهم تحمیل کردی.!
    وارد اتاق شدم و در صندوقچه رو باز کردم گردن بند رو برداشتم روش به انگلیسی نوشته شد بود (Radin) و نصفش از طلا بود ونصف دیگش از نقره .
    از اتاق خارج شدم و کنار جسم بی جان عمو محسن نشستم خواستم اشک بریزم که متوجه شدم هنوز کنترولی روی خودم ندارم.
    سرم رو بی اختیار پایین اوردم و از خونی که بیرون می امد خوردم حس کردم دارم خفه میشم که صدای بدل اومد وبا ارامش تمام خطاب به من گفت:ببخشید رادین این تنها راهی که منو تو باهم یکی بشیم ممکنه بعد از این من بمیرم .

    نگهان جلوی چشمانم تیره شد و دیگه هیچی ندیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    بانور مهتابی که به چشمام می خورد از خواب بیدار شدم به جسد بی جان عمو محسن نگاه کردم و اروم اشک میریختم.اما چه طور کی اونو کشته بود! اشکام اجازه نمی داد ببینم هیچی یادم نمی اومد فقط یادمه عمومحسن بغلم کرد و بعد دیگه هیچی یادم نمی یومد به دستام نگاه کردم دیدم که از خون سرخ شده از ترس سرجام میخ کوب شدم یعنی من عمومحسن رو کشته بودم باورم نمیشه امکان نداره!من توان انجام همچین کاری رو ندارم!

    نگهان احساس عجیبی بهم دست داد، احساس قدرت میکردم. قدرت داشت توی رگام می جوشید احساس میکردم هرکاری می تونم انجام بدم.

    نمی تونستم حتی برای یک لحظه نگاهم رو از عمو محسن بردارم. میترسیدم باید چی کار می کردم . گریه نمیزاشت درست فکر کنم فقط به ذهنم زد باید از خونه فرار کنم . به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم دستام رو شستم که نگاهم به آینه افتاد سرجا میخ کوب شد باورم نمی شد. مو های بورم حالا به موهای پر کلاغی تغییر رنگ داده چشمای درشت سبز رنگم جاشون رو به یه جفت چشم ابی تیره داده بود . دستم رو کردم تو جیبم کردم و گردن بندی که اسمم روش هک شده بود پیدا کردم نمی دونستم از کجا اومده بود گردن بند رو انداختم گردنم و از سرویس بهداشتی خارج شدم .

    که دوباره از ترس سرجام میخ کوب شدم سه مرد دور عمو محسن بودن یکی از اونها به من نگاه کرد و بعد باصدایی دورگه گفت :

    _قاتل حتی به کسی که تو رو بزرگ کرده رحم نکردی !

    خواستم حرف بزنم که در عرض یک چشم بهم زدن به همراه عمو محسن ناپدید شدن!

    گوشیم رو برداشتم و سریع به شایان زنگ زدم و حق حق کنان گفتم:

    _ا...ا..لو شایاااان؟

    شایان_الو رادین چیزی شده چرا داری گریه میکنی ؟؟

    _ع...مو محسن مم…رده!

    شایان_چی عموت مرده؟وایسا بیام ببینم چی شده!

    نمی تونستم گریم رو مهار کنم توی افکارم میچرخید هرکاری میکردم نمی تونستم این مسئله رو برای خودم هضم کنم . که یادم افتاد بدل توجودم رفته

    داد زدم رادین قلابی کجایی؟

    حالا مطمئن بودم بدل عمو محسن روکشته؟

    باصدای زنگ به خودم امدم رفتم درباز کردم شایان اهورا بودن.

    از نگاهشون معلوم بود از قیافه ی جدیدم تعجب کردن !

    شایان_این چه قیافه ای واسه خودت درست کردی ؟

    بی توجه به سوالش حق حق کنان گفتم

    _ قبل از اینکه بریم داخل چیزی رو برا تون تعریف کنم !

    توی حیاط همه چی رو براشون تعرف کردم.

    اهورا_ یعنی میگی همه چی از شب مهمونی شروع شده ؟

    _ اره !!! تنها چیزی که یادم عمو محسن بغلم کرد بعد دیگه یادم نمیاد.

    شایان_الان جسد کجاست؟

    _من نمی دونم گفتم که عمو محسن رو بردن!بعد به من گفتن قاتل بعد رفتن!

    شایان_ اهورا بیا باهم بریم داخل رو یه چکی بکنیم!

    اهورا_باشه.رادین تو هین جا باش تا ما بیایم!

    _شایان من امشب میام پیش شما!

    شایان سری به نشونه ی تایید تکون داد و رفت داخل خونه . روی پله های تراس نشستم وفقط به این فکر میکردم چطور امکان داره من عمو محسن رو کشته باشم. با صدای شایان بخودم اومدم.

    شایان_ چیزی پیدا نکردیم فقط این کف زمین خونه پر از خون بود اما جسدی در کار نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    اهورا_خیلی خوب بریم چیزی که پیدا نکردیم فردا میایم بیشتر میگردیم الان دیر وقته !

    سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ی شایان واهورا حرکت کردیم شایان برای اینکه جو روعوض کنه خطاب به اهورا گفت : خب پس از این به بعد این این شازده هم همخونه ی ما میشه جالبه!

    _اهورا یه اهنگ بزاری ؟

    ضبط رو روشن کرد اهنگ مورد علاقه ی من پخش شد .

    Eminem Beautiful

    دوست داشتم فکر عمو محسن رو از سرم بیرون کنم اما نمی تونستم برون کنم که یک دفعه صدایی توی مغزم پیچد (خواهر زاده ی عزیزم من زندم نگران نباش. فعلا باید از مادرت محافظت کنم مطمئنم دیگه نیاز نداری ازت محافظت کنم به امید دیدار دوباره )

    نمی دونستم باور کنم یا اما حس میکردم واقعیه لبخندی رو صورتم نشست .

    با لبخند گفتم: من گشششششششنمههههههههههههههه!

    شایان_درد مرض کفت بخوری ایشالا بمیری مرتیکه بز انگار نه انگار عموش مرده!

    اهورا_ دوست دارم از اون ف...*...ش ها بارت کنم!

    من دلم رو گرفته بودم و هر هر میخندیدم !

    شایان و اهورا عین اسکلا نگاه میکردن و دوباره با خنده گفتم:

    _ وا شما چقدر اسکلید فانوسا، چقدر خوب اسکلتون کردم....

    حرفم تموم نشده بود که شایان زد رو ترمز و با صورتی عصبی گفت :

    شایان_ چی ؟؟؟ اسکلمون کردی ؛ رادین پیاده شو تا نزدم لهت کنم برو برو!

    _فکر نمیکردم کلکم بگیره ؛ عمو محسن رفته خارج از کشور برای همیشه البته برمیگرده سری به من بزنه!خونه رو فروخته به یه نفر برای منم یه اپارتمان خریده شب حوصله نداشتم تنها باشم بخاطر همین این طوری اسکلتون کردم!

    اهورا_ فانوسا اسکلمون کردی !

    شایان_ دیونه ی روانی این چه شوخی میکنی خل مغز !؟

    _خوب من گشنمه بریم رستوران به حساب من.

    دوباره حرکت کردیم توی راه بچه ها شوخی خرکی میکردیم اون شب شب خیلی عجیبی بود ولی خیلی هم ناراحت کننده!

    ساعت 11 بود رسیدیم خونه ی شایان و اهورا وارد حال شدیم که دیدم خونه رو دزد زده !

    شایان با حالتی خاص گفت:

    شایان_اهورا داشتیم میومدیم در قفل نکردی؟

    اهورا_کلیدا دست تو بودن من قفل کنم !؟

    شایان_ تو اخرین نفر بودی امدی بیرون.

    اهورا_ خنگ شدی ها من رفتم که ماشین رو از تو پارکینگ دربیارم ! جناب عالی دستشویی بودی!

    _بسه!بریم ببینیم چی دزدیدن!

    وارد خونه شدیم و شروع به گشتن دنبال وسایل گشتیم که دیدم صدایی از تو حموم میاد رفتم تا ببینیم چی که با دیدن شایان اهورا سرجام میخ شدم شایان اهورا غرق خون بودن سریع رفتم نزدیک شون ببینم زندن یا نه که شایان با صدای ضعیفی گفت :رادین ....فرار کن اونا دنبالتن!

    با ترس و نگرانی گفتم:

    _ کیا دنبالمن ؟

    شایان با انگشت به در اشاره کرد و با چهره ای گریان گفت : اونا !

    روم رو برگردوندم شایان و اهورا بودن گیج شده بودم نمی فهمیدم چی شده ! یعنی چی چهار نفرن که دقیقا عین اهورا و شایانن!
    شایان و اهورایی که جلوی در بودن شروع به تغییر کرد و به جاشون رو به دوتا موجود عجیب و غریب دادن!
    از ترس قدمی به عقب برداشتم و با ترس گفتم:

    _ش...ش..ما کی هستین ؟

    جوابی ندادن فقط نگاه می کرد بعد اروم بهم نزدیک شدن طوری که نفسهامون بهم گره خوده بود؛ که یکی شون گفت:

    _قاتل! توباید بمیری!

    خواستم جواب بدم که چاقویی داخل شکمم فرو کرد و دوباره تکرارش می کرد مطمئن بودم مرگم صددرصده.
    به صورتم نگاه کرد و قدمی به عقب برداشت ؛ فکرکنم فهمیده بود رفتنیم چشمام رو بسته بودم اماده مرگ شده بود که صدایی امد چشمام رو باز کردم توی یه فضای سیاه بودم بودم با خودم گفتم یعنی وقتی کسی میمیره این شکلیه چیزی رو زیر دستم بود. دستم رو برداشتم و یه نامه بود باز کردم و به صورتی عجیب کلامات رو نورانی میدیدم !

    (متن نامه)

    سلام خودم

    وقتی این نامه رو میبینی یعنی من مردم باید یه توضیحی راجب من بدونی!

    من بخش شیطانی تو هستم و قدرت ماورائی دارم بعد از مرگم قدرتام به تو میرسه تو دیگه ماهیتی به نام ماهیت انسانی نداری وقتی

    این نامه رو میبینی یعنی ماهیت شیطانیت کامل شده و میتونی از قدرت هات استفاده کنی !

    و حالا خدا خافظی کن با دنیای انسان ها و سلام کن به دنیای ماوراء

    خدا حافظ خودم!

    راستی تو یه چیزی داری یه تو رو نسبت به جن های دیگه برتری میبخشه اون روحته تو روح داری ولی اونا ندارن

    بای بای !

    هنگ کرده بودم باخودم گفتم چی من یه شیطانم(جن)!

    یهو یاد شایان و اهورا افتادم چشمام رو بستم و بعد از چند ثانیه دنیای اطرافم شروع به تغییر کرد. چشمام رو باز کرد هنوز کف زمین بودم و اون دوتا جن هم بالا سرم بودن برای یه لحظه احساس کردم زخمام بسته شدن هیچ دردی احساس نمی کردم از سر جام بلند و دوباره با جن ها چشم تو چشم شدم این بار با عصبانیت پرسیدم: شمااا کی هستید؟

    _ما قاتلین تو هستیم تو باید بمیری !

    دوباره چاقو رو عقب برد و خواست وارد شکمم کنه که احساس کردم سرعتش خیلی کنده انقدر کند که راحت متونم جا خالی بدم.

    به سرعت جا خالی دام و چاقو رو ازش قاپیدم دستم ناخوداگاه بالا امد وسریع با چاقو گردن جن رو زدم سریع نقش زمینش کردم . با صورتی

    ترسناک رو به اون جن گفتم :

    _اگه دوست نداری بمیری فرار کن !

    خنده ای کرد و به سمتم حمله ور شد متقابلا منم بسمتش حمله کردم !

    با دست های بزرگش گردنم رو گرفت و چسبوندم به دیوار چاقو رو از دستم گرفت و انداخت زمین و بالبخند گفت:

    _فکر کردیدن می تونید منو بکشید؟

    که اهورا پشت سرش ایستاد گفت:

    اهورا_فکر نمیکنیم مطمئنیم !

    وبا یه حرکت چاقو رو توی گرنش فرو کرد و با لبخندی بهم نگاه کرد به سمت شایان رفت دستش رو گرفت و بلند کرد در عرض یه چشم بهم زدن

    ناپدید شدن .

    دهنم باز مونده بود یعنی این دو تا هم جن بودن از شدت ترس از خونه بیرون رفتم که دستی رو روی شونم احساس کردم .

    اهورا_ اه... رادین اینجا چی کار می کنی ! چرا خونی شدی؟

    پوفی کردم و با خودم گفتم اینم جنه نگاهیخسته ای بهش کردم و گفتم:

    _دزد خونتون رو زده بود!من باهاتون کارداشتم ؛ امدم دیدم درگیرشدیم.

    اهورا_چی شده بی حالی !

    با بی حوصلگی گفتم :مثلا دعوا کردم !راستی شایان کجاست؟

    اهورا_یکی از دوستاش رو دید رفت با هاش حرف بزنه!

    با انگشت به پشت من اشاره کرد و گفت:بفرما اینم شایان!

    شایان_سلام!رادین چرا خونی شدی دعوا کردی؟

    اهورا_ میگه خونه رو دزد زده!

    شایان_ خونه رو دزد زده بعد تو بیخیالی!اجب شاسگولی هستی!بریم تو ببینیم چی بردن.

    وارد خونه شدیم درکمال تعجب همه جا مرتب بود. هنگ بودم و فقط نگاه می کردم. وارد حال شدیم شایان یکی از لباساش رو برام اورد گفت

    شایان_راستی چرا لنز و کلاه گیس زدی ؟

    نمی دونستم چی جواب بدم با خودم گفتم بالاخره باید همه چی رو بدوننو ازشب مهمونی تا الان رو برا شون تعریف کردم شایان اهورا دهنشون بازمونده بود و با تعجب به هم نگاه میکردن.

    شایان_یعنی تو امروز چهار نفر رو دیدی که شبیه ما بودن ولی ما نبودن!

    اهورا_ رادین نوشیدنی خوردی من که میدونم خوردی بگو خوردم من به کسی نمیگم!

    _جالب اینجا ست فکر می کنم شما هم جنین!

    اهورا عین دلقکا عدای جن ها رو در می اورد و می گفت:

    اهورا_اره! من جنم اومدم بخورمت!

    من و شایان از دلقک بازی خنده روده بر شده بودیم.

    رفتم تلوزیون رو روشن کردم داشت برره پخش می کرد قسمت غول برره بود من و اهورا عاشق برره بودیم اما شایان از مهران مدیری بدش میاد برخلافش ما عاشقشیم!

    _شایان فردا ساعت چند کلاس داریم؟

    شایان در حالی که با گوشیش بازی میکرد گفت:

    شایان_ فردا ساعت نه و نیم کلاس داریم.

    اهورا_شایان ما شام نخوردین من گشنمه برو شام درست کن نوبت توه.

    شایان_نه دیگه تو گشنته من رژیمم شام نمی خورم. تازه همخونه ی جدید داریم اون باید درست کنه!

    اهورا_بلند میشی شام درست کنی یا بزارمت تو زیر زمین بخوابی جنا بیان سراغت!

    _اصلا به من چه مگه من اشپزی بلدم من یه سوسیس تخم مرغ بیشتر بلد نیستم درست کنم تازه ساعت یک کی شام می خوره!

    اهورا_ اه.... ازشما ابی گرم نمی شه برم یه لقمه نون پنیر بگیرم بخورم بیام؟

    _شایان برو دوتا متکا بیاربگیریم بکپیم؛فردا باید بریم کلاس.

    شایان_ نگا مرتیکه تنبل حاضر نیست از رو زمین بلند شه بره واسه خودش تشک بیاره بیاد!
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    _مثلا مهمونم ها تازه من ضربه ی روحی خوردم!

    شایان غرغر کنان رفت و دوتا متکا اورد گفت :بیا بگیر بکپ

    اهورا _پس برا من نمیاری؟

    _تو شامت رو بخور بعد بر خودت بیار والا!

    خطاب به شایان گفتم تو چرا انقدر بد بختی ! واقعا چرا انقدر بد بخت شدی که با اهورا هم خونه شدی ؟!

    اهورا_اصلا به توچه تو خودت از هممون بدبخت تری اصلا کی بهت گفت بیای پیش ما بمونی؟

    _صاحب خونه!

    اهورا_صاحب خونه منم کی اینو گفتم ؟

    شایان_ور نزن منم که نصف بیشتر کرایه خونه رو میدم !

    سرم رو بالشت گذاشتم و آروم چشمام بستم وسعی کردم به هیچ کدوم از اتفتاقات امروز فکر نکنم از مرگ ناگهانی عمو محسن تا اون چهار تا جن که شبیه شایان و اهورا بودن نمی دونستم واقعی بود یا خواب .

    دوست داشتم با صدای بلند عمومحسن از خواب بیدارشم که میگه بلند شو برو دانشگا‌ه.

    توی افکارم غوطه ور بودم که با صدای لرزان شایان از خواب بیدار شدم.

    _شایان چی شده ؟؟؟ چرا خیس عرقی ؟

    با انگشت به دیوار اشاره کرد اهورا روی دیوار میخ شده بود

    از ترس زبونم بند اومده بود روی دیوار با خون نوشته شده بود قاتل تو باید بمیری.

    رادین رادین چشمام رو باز و بسته کردن و به قیافه های شایان و اهورا نگاه کردم یعنی هر چی دیدم خواب بود .

    _چی شده عین ادمایی که جن دیدین دارین نگاهم می کنین !

    اهورا_داشتی تو خواب حرف های عجیب غریبی میزدی ؟

    _چی می گفتم؟

    شایان_ صدات رو ضبط کردم گوش بده!

    باورم نمی شد داشتم با صدای دورگه حرف میزدم .

    میکشم ، میکشمتون ، همتون و میکشم!

    _بنظورتون منظورم با کی بوده؟

    شایان_سعی کن منظورت با من نباشه چون اگه باشه اول من تو رو میکشم !

    اهورا_ رادین هر اتفاقی بیفته تا اخرش باهات هستیم .

    شایان_ هر وری بری باتم داشم هر وری بری باتم داشم پس هرجا می خواد بزار باد بیاد!

    _من از این اهنگ متنفرم ولی خوب بود این تیکش!.....ساعت چنده ؟

    اهورا عین رادیو گفت:

    اهورا_ساعت هفت و سی دقیقه ی بامداد است اینجا تهران است صدای جمهوری اسلامی ایران!

    شایان_از حالا به بعد رادین پیش ما می مونی و تو هم یکی از اعضای این خونه ای بلند شو برو برامون صبحانه درست کن !

    _چی من صبحونه عمرا بمون تا درست کنم!

    شایان با اعصبانیت گفت:

    شایان_پس از خونه برو بیرون؛ قانون اینجا اینه نوبتی شام ناهار صبحونه درست میکنیم حالا هم نوبت تو !

    _من نوبتم رو میدم به اهورا!
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    اهورا_مرتیکه بز پاشو صبحونه درست کن !

    با کلی غر غر وارد اشپز خونه شدم و یه تخم مرغ عسلی درست کردم !

    وای چه دوستایی دارم من خیلی خوبن همون جا با خودم عهد کردم هرکی بهشون اسیب بزنه زندش نمیزارم.

    نشتیم صبحونه خوردیم و حدود ساعت هشت از خونه زدیم بیرون .

    شایان_اه......بازم ترافیک از ترافیک متنفرم .

    بچه ای به شیشه زد شایان پنجره رو اورد پایین وگفت :

    شایان_چیزی می خوای عمو ؟

    دختر_ این نامه برای اون پسرس که عقب نشسته!

    شایان_ اینو کی بهت داده ؟

    دختر_خواهرم داده بگیرید باید برم !

    نامه رو از دختر گرفتم و دیدم داره به سمت پارک میره منم پیاده شدم و دنبالش رفتم کمی که دنباش بودم گمش کردم.

    نامه رو باز کردم ببینم چی نوشته که با صدای شایان سرم رو برگردوندم.

    _ها انگار تو هم اومدی!

    شایان_بیا سریع باید بریم کلاس نیم ساعت دیگه شروع میشه!

    نامه رو گذاشتم تو کیفم و با شایان اروم به سمت ماشین حرکت کردیم .

    سوار ماشین شدیم و به سمت دانشگاه حرکت کردیم .

    اهورا_چی شد تونستی پیداش کنی ؟

    _نه! انگار یهو اب شد رفت توی زمین !

    اهورا_نامه رو درار بخونیم ببینیم چی نوشته ؟

    نامه رو از کیفم در اوردم که اهورا نامه رو از دستم قاپید و با صورتی عجیب به من نگاه کرد و گفت:

    اهورا_طرف اسکلت کرده هیچی توش نیست !

    _جدی بده ببینم !

    نامه رو از دستش گرفتم و در کمال ناباوری متنی با قلم نارنجی نوشته شده بود چشمام کمی مالیدم دوباره نگاه کردم درست بود باقم نارنجی نوشته شده بود .

    _شایان ببین تو چیزی می بینی؟

    شایان_الان رسیدیم دانشگاه بده ببینم شلوغه الان تصادف می کنیم.

    اهورا_چی شده مگه تو چیزی می بینی؟

    _اره والا !

    اهورا یه باره دیگه نامه رو ازدستم گرفت و دوباره نگاهش کرد.

    و با لهنی متعجب گفت :نمی دونم ولا هیچی که نمی بینم!

    نامه رو بهم داد و دوباره گذاشتمش تو کیفم بعد از ربع ساعت بالاخره به داشگاه رسیدم ماشین رو توی محوطه پارک کردیم و وارد دانشگاه شدیم که همون سه تا دختر داخل مهمونی دیدیدم که دارن به سمتمون میان

    سلام دادن که یکی شون خطاب به اهورا گفت :

    دختر_شما همونی که داخل مهمونی مـسـ*ـت بودی درسته ؟

    اهورا که نمی دونست چی بگه گفت :

    اهورا_که باشم حالا که چی ؟

    دختر_وای ببخشید بهت بر خورد!

    اهورا_نه بر نخورد ولی دوست ندارم کسی بهم اینطوری بگه!

    نیش نخنده ریزی زد و رو به من کرد گفت : تو هم باید اقا رادین بد اخلاق باشید !

    چطور اسمم رو یادش بود که منم اسمش رو یادم اومد و با ارامش گفتم

    _بله !نیلوفر خانوم من همون رادین بد اخلاقم !

    نیلوفر_چه خوب که اسمم رو یادته .

    رو به شایان کرد و گفت:
    نیلوفر_شایان این دوستات عجب آدمای باحالین !

    شایان_می دونم دوستای منم دیگه !

    _شایان تو با این دختره دوست شدی ؟

    شایان_مگه مشکلی داره ؟

    با طعنه گفتم:نه هیچ مشکلی نداره!

    با اهورا به سمت کلاس حرکت کردیدم که شایان با داد زد گفت وایسید منم بیام سرعت مون رو کم کردیم تا بتونه بهمون برسه .

    شایان_رادین حالا من بایکی دوست شدم تو ناراحتی؟

    _نه ناراحت نیستم از زبون نیش دارش بدم اومد ! من بد اخلاقم؟

    اهورا_راستش اره هستی !

    _تو چی مییگی گلابی ؟

    شایان_بیا هم شروع کردی !

    وارد کلاس شدیم رفتیم سر صندلی های ردیف اخر نشستیم مثل همیشه داشتم به درس گوش میدادم اصولا سر کلاس ادمدرس خونی میشم .
    بعد از کلاس وارد محوطه ی دانشگاه شدیم و روی یکی از نیم کت ها نشستیم و شروع به حرف زدن کردیم .
     
    آخرین ویرایش:

    Mr.Armin.Nrz

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/09
    ارسالی ها
    34
    امتیاز واکنش
    395
    امتیاز
    171
    اهورا_خوب الان دقیقا می خوای برای این وضعت چکار کنی؟؟

    _خودمم موندم اما دوست دارم باهاش کنار بیام؛میدونی کلش از اون شب لعنتی شروع شد.

    شایان_بیاین یه بار دیگه بریم اون خونه که تو رفتی ببنیم چیزی پیدا می کنیم یا نه!

    _باشه حالا یه وقتی میریم؛الان که من هیچ حال ندارم.

    به سمت خونه حرکت کردیم و حدود ساعت هفت و نیم بود که رسیدیم خونه . از شدت خستگی عین معتادا افتادیدم سرزمین سکوت خونه رو فرا گرفته بود که شایان با عصبانیت گفت:

    _اه.....این چه زندگی من دارم از صب تا شب درس بخون شب یکی نباشه شام بزاره جلوت !

    اهورا_حاجی ناراحت نباش دوای دردت پیش منه خیلی سادس میری زن میگیری !

    شایان_ زن .....هه تو پول بده من خرم اگه نگیرم!

    _راست میگه ! حالا یکی تون پاشه زنگ بزنه فست فودی ساندویچ سفارش بده ؟؟

    شایان_گوشی جفت تو من زنگ بزنم ؟!

    گوشی رو به سمتش پرت کردم و گفتم:حالا زنگ بزن.

    اهورا_ وای تو چقدر تنبلی حاجی تو چی کار می کنی خونه تنهایی ؟!

    _هیچی انقدر گشنگی میکشم تا بیان بهم غذا بدن در این حد تنبلم.

    بعد از نیم ساعت بالاخره زنگ خونه رو زن .

    _اخیش بالاخره غدا اومد!

    شایان_ آخیش من برم غذا رو بگیرم بیام.

    شایان رفت و غذاها را آورد . شروع کردیم به خوردن،عین زامبی ها ساندویچ ها رو گاز میزدیم .

    _اخیش پرشدیم،اینم از شام امشب.

    شایان_راستی رادین نامه رو خوندی؟

    _چت نه!برم بیارمش بخونم ببینم چی نوشته.

    رفت تو اتاق کوله پشتیم روبلند کردم احساس کردم یه چیزی روی پام چیکه کرد نشستم ببینم چیه اما خون از کجا به سف نگاه کردم چیزی نبود

    متوجه کیف شدم نشستم و داخلش کنم چیزی که میدیم رو نمی تونستم باور کنم کیفم رو پرت کردم و شروع به داد زدن کردم.

    _شااااایاااان،اهوراااااااا ، تورو خدا بیاینننن !

    شایان و اهورا به سرعت وارد اتاق شدن شدن و با لحنی نگران پرسیدن چی شده با انگشت به سمت کول اشاره کردم.

    شایان به سمت کوله حرکت کرد دستش رو توی کوله کرد و دست بریده شده ای ازش بیرون اورد .

    دست ظریفی و کوچیکی بود معلوم بود مال یه دختر بچس.

    شایان یه نگاهی چندش بهش انداخت گفت به نظرتون مال کیه ؟

    با من ومن گفتم: ن...ن..م..م..ی.دونم!

    اهورا_ فک میکنم میدونم مال کیه ولی شک دارم.

    شایان_کی؟

    اهورا_فکنم دست همون دخترست که نامه رو بهمون داد؛ بهشم میخوره‌.

    شایان نامه رو از کیف برون اورد کمی خونی شده بود. نامه رو باز کرد.

    پوفی کرد و گفت همش خونی شده.

    دست های لرزونم رو به سمت شایان دراز کردم و نامه رو ازش گرفتم ونگاهی بهش کردم با اینکه ههش خونی شده بود ولی می تونشتم کلمات رو ببینم اول نامه نوشته شده بود هیچ کدوم از دوستات نباید از محتوای

    نامه باخبر بشن ؛ شروع کردم با چشمام خوندن

    متن نامه

    الان که داری این نامه رو میخونی شاید دیگه هیچ وقت به زندگی قبلیت نتونی برگردی ما هیتت‌ عوض شده تبدیل به یه جن شدی و مثل

    بقییه ما از کلماتی که داخل کتاب اسمانی اخرین دین زخمی میشی و ممکنه این کلمات باعت مرگ تو بشه.

    یک درخواست ازت دارم اگر دوس داری دوستات آسیب نبینن باید اونا رو ترک کنی .

    شاید خواسته ی زیادیه که دارم ازت میکنم‌ ولی همش بخاطر خودته اگر خواستی ما رو پیدا کنی فقط داخل نامه بنویس‌ ادرس؛ ادرسی داخل

    ظاهر میشه میتونی مارو اونجا پیدا کنیم .

    به امید دیدار.

    .

    .

    .

    پفی‌ کردم‌ و دستم رو روی صورتم کشیدم نمی دونستم باید چیکار کنم

    اهورا_داخل نامه چی نوشته بود ؟

    _بهتره ندونی!

    اهورا_یعنی چی بگو ببینم !

    _تو نامه نوشته به شما چیزی به شما نگم!

    شایان_ خیلی خوب برو دستات رو بشور پر خون شده!

    به سمت دست شویی حرکت کردم وستام رو شستم نگاهی تو اینه به خودم کردم موهای بورم کجاست چشمای سبزم ، بجاشون موهای پر کلاغی با چشم های ابی تیره خیلی رنگ جالبیه ولی خوبه.

    رفتم بیرون دیدم شایان داره فوتبال نگاه میکنه منم نشستم کنارش وعین قدیما سر یه تیم شرت بندی کردیم . برای یه لحظه فکر کردم هیچ مشکلی ندارم با خوشحالی به تلوزیون نگاه میکردیم صدای تلوزیون کل خونه رو فرا گرفته بود. با خوشحالی کنارهم نسشته بودیم تخمه میشکستیم چه کیفی میداد.

    بازی که تموم شد رفتم دشک اوردم .

    شایان با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: عجیبه رادین داره کار میکنه !

    _چیه دوست داری کار نمی کنم !

    رفتم سرجام دراز کشیدم طبق عادت هندزفری هام رو دراوردم و شروع کردم به اهنگ گوش دادن تا خوابم ببره.

    صبح زود تر از همه بیدار شدم رفتم نون تازه و شیربرنج خریدم اومدم .

    هنوز بچه ها خواب بودن نگاهی بهشون کردم دلم نمی خواست واسه یه ثانیه ترکشون کنم خیلی دوست شون داشتم اما باید چی کار میکردم دلم نمی خواست سدمه ببینن .

    صبحونه رو اماده کردم داد زدم بیدار شید ببینید چی براتون اماده کردم .

    شایان_چقدر سروصدا میکنی!بزار بخوابیم.

    _بدبخت به یاد قدیما‌ رفتم نون سنگک با شیربرنج‌‌ گرفتم بعلاوه مربای البالو.

    وقتی گفتم شیربرنج‌ اهورا با چشمای بسته گفت:‌کو من میخوام برامنم بزارید.

    خنده ای کردم و گفتم پاشو و گرنه همشو میخورم‌.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا