- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
سرش را به نشانه منفی به چپ و راست تکان داد:
- تو به تنها کسی که میتونی ضرر برسونی، خودتی. برای همینه که غرورم رو میشکنم و ازت بهخاطر دیشب و الان، معذرتخواهی میکنم.
سرم را پایین انداختم و نوک کفشم را به خاکِ کوچه مالیدم. آفتاب، گلهای ناشی از باران چند روز پیش را خشک کرده بود. دستش درد نکند. دکترِ جوان گفت:
- میشه بگی چرا اون خانم، دیشب اون حرفا رو زد؟
سرم را با تعجب بالا آوردم و چپکی نگاهش کردم. از فکر اینکه این حرفها را زده تا فقط همین سؤال را بپرسد، عصبی شدم. چرا از لفظ «آن خانم» استفاده کرد؟ گوشه لبم را زیر دندان بردم و گفتم:
- تو خالهکلثوم رو نمیشناسی؟
- بعد از هفتسال، هفتهی پیش به ایران اومدم. تا بخوام به همه سر بزنم و آشنا بشم حاجیننه فوت کرد.
سرم را با اخم تکان دادم:
- ولی زیاد لهجه نداری.
- شاید بعداً برات دلیلش رو گفتم.
از او بهخاطر دخالت ناگهانیاش حرص داشتم؛ پایم را در یک کفش کردم:
- من هم جواب سؤالت رو نمیدم.
کیف سنگینم را روی شانه مرتب کردم و به او نزدیک شدم:
- برو کنار میخوام برم.
هیچ حرکتی نکرد. چند ثانیه فقط در چشمانم خیره شد و بی اینکه ارتباط چشمی را قطع کند گفت:
- حتی اگه برم، باز هم نرفتم.
ابروانم را به نشانهِ نافهمی درهم کشیدم. چرا اینقدر رمزآلود حرف میزد؟ چشمانش را به آرامی بست و به دیوار گِلی چسبید تا من بتوانم رد شوم. نگاه گیجم را از او گرفتم و به سرعت از آن کوچه دور شدم. در راه همهاش به خودم میگفتم که اگر هرکس جای من بود، باز هم منظورش را نمیفهمید. و از آنطرف، وجدانم نهیب می زد: «کمتر دروغ بگو جانم!»
***
- تو به تنها کسی که میتونی ضرر برسونی، خودتی. برای همینه که غرورم رو میشکنم و ازت بهخاطر دیشب و الان، معذرتخواهی میکنم.
سرم را پایین انداختم و نوک کفشم را به خاکِ کوچه مالیدم. آفتاب، گلهای ناشی از باران چند روز پیش را خشک کرده بود. دستش درد نکند. دکترِ جوان گفت:
- میشه بگی چرا اون خانم، دیشب اون حرفا رو زد؟
سرم را با تعجب بالا آوردم و چپکی نگاهش کردم. از فکر اینکه این حرفها را زده تا فقط همین سؤال را بپرسد، عصبی شدم. چرا از لفظ «آن خانم» استفاده کرد؟ گوشه لبم را زیر دندان بردم و گفتم:
- تو خالهکلثوم رو نمیشناسی؟
- بعد از هفتسال، هفتهی پیش به ایران اومدم. تا بخوام به همه سر بزنم و آشنا بشم حاجیننه فوت کرد.
سرم را با اخم تکان دادم:
- ولی زیاد لهجه نداری.
- شاید بعداً برات دلیلش رو گفتم.
از او بهخاطر دخالت ناگهانیاش حرص داشتم؛ پایم را در یک کفش کردم:
- من هم جواب سؤالت رو نمیدم.
کیف سنگینم را روی شانه مرتب کردم و به او نزدیک شدم:
- برو کنار میخوام برم.
هیچ حرکتی نکرد. چند ثانیه فقط در چشمانم خیره شد و بی اینکه ارتباط چشمی را قطع کند گفت:
- حتی اگه برم، باز هم نرفتم.
ابروانم را به نشانهِ نافهمی درهم کشیدم. چرا اینقدر رمزآلود حرف میزد؟ چشمانش را به آرامی بست و به دیوار گِلی چسبید تا من بتوانم رد شوم. نگاه گیجم را از او گرفتم و به سرعت از آن کوچه دور شدم. در راه همهاش به خودم میگفتم که اگر هرکس جای من بود، باز هم منظورش را نمیفهمید. و از آنطرف، وجدانم نهیب می زد: «کمتر دروغ بگو جانم!»
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: