کامل شده رمان کوتاه خارج از رحم | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

به این رمان کوتاه چه امتیازی می دهید؟

  • عالی

  • خوب

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
سرش را به نشانه منفی به چپ و راست تکان داد:
- تو به تنها کسی که می‌تونی ضرر برسونی، خودتی. برای همینه که غرورم رو می‌شکنم و ازت به‌خاطر دیشب و الان، معذرت‌خواهی می‌کنم.
سرم را پایین انداختم و نوک کفشم را به خاکِ کوچه مالیدم. آفتاب، گل‌های ناشی از باران چند روز پیش را خشک کرده بود. دستش درد نکند. دکترِ جوان گفت:
- میشه بگی چرا اون خانم، دیشب اون حرفا رو زد؟
سرم را با تعجب بالا آوردم و چپکی نگاهش کردم. از فکر اینکه این حرف‌ها را زده تا فقط همین سؤال را بپرسد، عصبی شدم. چرا از لفظ «آن خانم» استفاده کرد؟ گوشه لبم را زیر دندان بردم و گفتم:
- تو خاله‌کلثوم رو نمی‌شناسی؟
- بعد از هفت‌سال، هفته‌ی پیش به ایران اومدم. تا بخوام به همه سر بزنم و آشنا بشم حاجی‌ننه فوت کرد.
سرم را با اخم تکان دادم:
- ولی زیاد لهجه نداری.
- شاید بعداً برات دلیلش رو گفتم.
از او به‌خاطر دخالت ناگهانی‌اش حرص داشتم؛ پایم را در یک کفش کردم:
- من هم جواب سؤالت رو نمیدم.
کیف سنگینم را روی شانه مرتب کردم و به او نزدیک شدم:
- برو کنار می‌خوام برم.
هیچ حرکتی نکرد. چند ثانیه فقط در چشمانم خیره شد و بی اینکه ارتباط چشمی را قطع کند گفت:
- حتی اگه برم، باز هم نرفتم.
ابروانم را به نشانهِ نافهمی درهم کشیدم. چرا این‌قدر رمزآلود حرف می‌زد؟ چشمانش را به آرامی بست و به دیوار گِلی چسبید تا من بتوانم رد شوم. نگاه گیجم را از او گرفتم و به سرعت از آن کوچه دور شدم. در راه همه‌اش به خودم می‌گفتم که اگر هرکس جای من بود، باز هم منظورش را نمی‌فهمید. و از آن‌طرف، وجدانم نهیب می زد: «کمتر دروغ بگو جانم!»
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    به خانه که رسیدم، مادر خانه بود. در مطبخ بود و برای درست‎‌کردن حلوا، آرد تفت می‌داد. دسته‌ی روسری را جلوی صورتش گرفته بود و زار‌زار اشک می‌ریخت. آتشِ زیر دیگِ مسی را خاموش کردم و او را که می‌لرزید زیر کرسی بردم. کنارش نشستم و بی هیچ سلامی، گفتم:
    - چرا مراسم نرفتین؟
    چشمش دو کاسه‌ی خون بود. پلکی زد و اشک‌ها، سرازیر شدند. چادر کهنه بسته به کمرش را طوری روی سر کشید که احساس نامحرمی کردم. سر کج کرد و گفت:
    - وقتی رفتی مدرسه، پسرخاله‌ت اومد در زد که ننه‌م گفته تو و دخترت مجلس نیاین.
    دستش را گرفتم و شانه‌اش را بوسیدم. این قوم‌وخویش، بعد از آن ازدواج نحس، برایم تبدیل به غریبه‌ترینِ غریبه‌ها شده بودند. شاید اگر من هم بهشان اهمیت می‌دادم، مثل مادر ناراحت می‌شدم؛ اما مشکل اینجا بود که من اهمیت نمی‌دادم و مادر و پدرم به گـ ـناهِ من می‌سوختند. آری، من خود را به‌خاطر طلاقی که سبب این شرمساری والدینم در کوی و برزن می‌شد، گناهکار می‌دانستم. سر روی شانه‌ی مادر گذاشتم و به عکس آقاجان که روی دیوار روبرو قرار داشت، خیره شدم. گفتم:
    - امروز پسرِ دایی‌خلیل که تازه از خارج اومده، مزاحمم شد.
    چشم گشاد کرد.
    - کی؟! صبحان؟
    یکه خوردم. آن موقع فهمیدم که نامش چیست و این برایم جالب بود که تا آن لحظه نمی‌دانستم چه نام دارد. سر تکان دادم. مادر با ناباوری گفت:
    - امکان نداره مادر. من ذات این پسر رو می‌شناسم.
    - اون هفت‌سال اروپا زندگی کرده.
    در صورتش دقیق شدم؛ اما ناباوری‌اش یک ذره هم کنار نرفت. چشم خیسش را خشک کرد:
    - چی می‌گفت؟
    درحالی‌که به عکس آقاجان چشم داشتم، گفتم:
    - می‌گفت اگه بره، باز هم نرفته. شاید، یعنی نمی‌تونم دورش کنم.
    از گوشه چشم نگاهم کرد:
    - از چی دورش کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    شانه بالا دادم. سرش را به پشتیِ نرممان تکیه داد و گفت:
    - وقتی تو چهارسالت بود، اون یه مرضی به اسم فلج‌اطفال گرفت. اون موقع یازده‌سالش بود.

    با تعجب به او نگاه کردم و با حالت چشم، از او خواستم که ادامه دهد. باورم نمی‌شد که این‎قدر برای شنیدن داستانش مشتاق بودم؛ مخصوصاً اینکه ندیده بودم کسی به سادگی از فلج‌اطفال رهایی یابد.
    مادر قطره اشک دیگری از گوشه چشم پاک کرد و ادامه داد:
    - دایی‌خلیل هرکاری براش کرد؛
    اما اون موقع، اینجا دکتر پیدا نمی‌شد. بود؛ ولی همه‌شون تو شهر بودن. شهر هم که ماشاءالله... می‌دونی، خیلی‌خیلی از اینجا دوره. باز الان الحمدالله یه دکتر داشتیم که مرگِ ننه‌م رو تأیید کنه.
    دوباره به دسته‌ی روسری‌اش پناه برد و گریه سر داد. نُچی کردم و دستش را گرفتم:
    - تو رو خدا تعریف کنین.
    - نمی‌دونی چه دردی داره. فقط خدا می‌دونه چی می‌کشم. ننه‌م مرده و نمی‌ذارن براش عزاداری کنم.
    صورتش را بوسیدم:
    - می‌دونم.
    با نفس عمیقی به گریه‌اش پایان داد و گفت:
    - داییت که ناامید شد، قوم‌وخویش و دروهمسایه، شروع کردن به عیادت رفتن. پیامبر ما خیلی درباره عیادت کردن، سفارش کرده. همین چند روز پیش، حاجی‌تقوی تعریف می‌کرد. همه می‌رفتن عیادت پسرداییت. اون موقع هم مثل حالا خونه دایی‌خلیل، بالای تپه بود. هرچی به آقاجانت می‌گفتم بریم پسرِ داره می‌میره، این‌دست و اون‌دست می‌کرد، می‌گفت: پایین‌تپه تا بالاتپه خیلی راهه. دیگه کم‌کم داشت تو محل می‌پیچید که پسرِ خلیل امروز و فردا می‌میره که ما رفتیم. تو رو هم با خودمون بردیم.
    میان حرفش پریدم:
    - گفتین چندسالم بود؟
    - چهار.
    سر تکان دادم و مادر گفت:
    - وقتی رسیدیم، صبحان رو درازبه‌دراز و رو به قبله دیدم. خیلی لاغر شده بود. این بچه رو کم می‌دیدم؛ اما همون‌قدر هم که می‌دیدم، با عمه عمه گفتناش، دلم رو می‌برد. زنداییت مویه می‌کرد و من مشغول آروم‌‌کردنش بودم. آقاجانت هم با داییت حرف می‌زد؛ اما تو همه‌ش دوروبر صبحان بازی می‌کردی. آره. حتی یادمه چیا می‌گفتی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    چشمانم ناخودآگاه بزرگ شدند.
    - چی می‌گفتم؟
    لبخند غمگینی زد:
    - همه‌ش بهش می‌گفتی چرا خوابیده؟ ازش می‌پرسیدی که چرا بیدار نمیشه تا بازی کنین. می‌گفتی آدم جلوی مهمون نباید بخوابه. فقط می‌خواستی باهات بازی کنه. اون‌قدر صداش زدی که زن‌داییت از حال رفت.
    پرسیدم:
    - چرا هی صداش می‌زدم؟
    - برای ما هم عجیب بود. تو اصلاً صبحان رو نمی‌دیدی اما عا؛دت داشتی با هر بچه توی هر خونه‌ای بازی کنی.
    - بعدش چی شد؟
    - داشتیم می‌رفتیم که آخرین لحظه، رفتی پیشش و دم گوشش بهش یه
    چیزی گفتی. وقتی رفتیم، یه‌روز بعدش خبر آوردن که پسرِ خلیل شفا گرفته.
    از تعجب نمی‌دانستم چه باید بگویم. چطور می‌شد این مسئله را هضم کرد؟ دهانم از شگفتی باز مانده بود. به زحمت گفتم:
    - چی گفتم بهش؟
    چهره او هم مثل من، اما بدون حیرت بود. صدای تیک‌تاک ساعت قدیمی و زنگ‌زده که حالا بیشتر از قبل شنیده می‌شد، مرا می‌ترساند. مادر شانه بالا انداخت:
    - هیچ‌کس نمی‌دونه.
    دست جلوی دهانم گذاشتم:
    - چرا من تا حالا خبر نداشتم؟
    به عکس آقاجان اشاره کرد:
    - بعد از اون داییت پاش رو کرد توی یه کفش که تو باید عروسش بشی؛ اما آقاجانت از این حرفا خوشش نمی‌اومد. به دایی و زن‌داییت گفت این مسئله رو توی همون خونه، دفن کنن و دیگه نه حرفی از اون بزنن و نه از همنام‌کردنِ شما.
    نمی‌توانستم باور کنم. به دستانم نگاه کردم و حس کردم نور سبزی از آنان ساطع می‌شود. منی که عمری خرافات این روستا را نقض می‌کردم، حالا خودم جزوی از آن شده بودم؟ دستانم را مشت کردم و به مادر چشم دوختم:
    - برای همینه که دکترِ خارجکیِ روستا افتاده دنبالم؟
    مادرانه نگاهم کرد:
    - آقاجانت قسمم داده بود که این رو هیچ‌وقت بهت نگم؛ اما گفتم چون دیگه بچه نیستی. تو طلاق گرفتی، وگرنه الان داشتی نوه‌م رو تو بغلت شیر می‌دادی. آقاجانت خوش نداره سرت رو بالا بگیری؛ اما از من می‌شنوی، صبحان چیزی تو دلش نیست. اینجا سربه‌هواشدن دوباره، بختت رو باز می‌کنه. اگه می‌خوادت، به بختت لگد نزن که خدا...
    هنوز لحظاتی از حیرت‌زدگی قبلی نگذشته بود که شوک تازه‌ای به من وارد شد. این حرفش را هم نمی‌توانستم هضم کنم. نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:
    - مامان نگین لطفاً. بهش گفتم دیگه مزاحمم نشه؛ وگرنه رسواش می‌کنم.
    برق چشم‌های مادر، با اندوهی تکراری جایگزین شد. بی‌درنگ بلند شدم تا فوراً منطقه‌ی دروغ را ترک کنم. دروغی که در تلافیِ حرف ناراحت‌کننده‌ی مادر گفته شده بود؛ اما باز هم بر دوشم سنگینی می‌کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    همه‌اش با خودم فکر می‌کردم که باید با این دکترِ خارج‌رفته چه‌کار کنم. گفته بود حتی اگر برود، باز هم نرفته است، و این جمله‌ی نامفهوم، در عقلِ روبه‌زوال من نمی‌گنجید. چگونه افکار ما به هم نزدیک بود، وقتی که من حرف او را نمی‌فهمیدم؟ یا شاید او زیادی مرا می‌فهمید! شاید چون ما چیزهای مشترکی را دیدیم که مردم روستا هنوز ندیده بودند، فکر می‌کردیم تنها و شبیه هم هستیم. چیزهایی مثل تلوزیون‌های بزرگ، خیابان‌های پُربرق، تعطیلات کنار دریاچه، آزادی زنان در همه‌جا و موبایل‌هایی که انواع و اقسام وسیله‌های ارتباطی در آنان یافت می‌شد. به این‌ها زیاد فکر می‌کردم؛ اما چیزی که خوب می‌دانستم، این بود که او با آمدن به زندگی‌ام، «نمی‌دانم‌ها» را فراری داده بود. با آمدن او تنها چیزهایی که اضافه شده بودند، سیل عظیمی از پرسش‌های گوناگون بودند؛ پرسش‌هایی که مرا به دیدار دوباره‌ی او مشتاق می‌کرد. در کنار همه‌ی این‌ها، فکر خاله‌کلثوم نیز از سرم بیرون نمی‌رفت. به قول شوهر سابقم، روی نِروَم بود. نباید می‌گذاشتم این مسئله باعث شود که مادر از مراسم عزای حاجی‌ننه، باز بماند. برای همین، روز‌ سوم حاجی‌ننه بود که دست او را گرفتم و گفتم:
    - هرچی می‌خوان بگن، بگن. شما باید برین سر‌خاک حاجی‌ننه.
    مادر چادرِ سیاه، مجلسی‌اش را سر می‌کرد و با این حال، می‌گفت:
    - سنگ روی یخ می‌شیم مادر.
    موهایم را زیر چادر پنهان کردم و گفتم:
    - مگه حاجی‌ننه تا صبح همون روزی که فوت کرد از ما نخواست ببخشیمش؟ برای شرکت توی مراسم ختم کسی، مقدم‌ترین آدما همونایی هستن که مرحوم دِینی به گردنشون داره.
    بینی‌اش را بالا کشید:
    - باید بگی مرحومه.
    گردن کشیدم و نگاهش کردم:
    - اگه اون «ه» آخرش رو نگیم، حاجی‌ننه تغییر جنسیت میده؟
    چند ثانیه‌ای طول کشید تا منظورم را بفهمد. ناگهان اخمی کرد و گفت:
    - خجالت بکش بی‌حیا!
    لبم را گازی گرفتم و با خود گفتم: «یادت رفت دخترِ خوب و محجوب خانواده باشی.» آهی کشیدم و سر را به زیر انداختم.
    در مجلس، همه بودند. از همسایه‌های خانه‌ی قبلیِ خاله‌کلثوم گرفته تا کسی که پدرشوهرِ سابقم ماشینش را از او خریده بود. مَثَلِ شیرمرغ تا جان‌ آدمیزاد را انگار برای آن لحظه ساخته بودند. مادر به محض دیدن قبری که رویش پارچه سیاه گذاشته بودند، از خود، بی‌خود شد؛ اما ترجیح داد صدایی از حنجره‌اش بیرون نیاید. نمی‌دانم به‌خاطر بی‌سروزبانی‌اش بود که آرام گریه می‌کرد یا به‌خاطر آبروداری.
     
    آخرین ویرایش:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    مجبورم کرده بود حرفی نزنم. در تمام راه آن‌قدر برایم از ساکت‌بودن و شَرّدرست نکردن سخنرانی کرده بود که حس مأموری مخفی را که باید پنهانی مأموریتی انجام بدهد، داشتم. مثل آن مرد خوش‌قیافه‌ای که مأموریت غیرممکن انجام می‌داد و شوهر سابقم، طرفدارش بود. نامش چه بود؟ نه، یادم نمی‌آید. در هر حال، آن لحظه خدا‌خدا می‌کردم که در جیبم یک هفت‌تیر باشد؛ یک هفتتیر وِسترنی تا دوتایش را در دو چشم تعقیب‌گر خاله‌کلثوم، یکی‌اش را قلب دخترش ساره و چهارتای دیگری را در زانوهای برادرخوانده‌ی حاجی‌ننه بزنم که با پسر تربیت کردنش، زندگی‌ام را به باد داده بود. این تصورات را قبل از رفتن به آمریکا نداشتم. حامد فیلم وِسترن، نیز زیاد می‌دید و من کاری جز کاری که او انجام می‌داد، نداشتم. تماشای فیلم با شوهری که صحنه شلیک در زانو را می‌دید؛ اما حواسش به دختر پال*خ*ت*ی بود که اسلحه در دست داشت و گریه می‌کرد. دور قبر را شلوغ کرده بودند. یکی از دختران فامیل نان سوخاری و دیگری حلوا پخش می‌کرد. اشک در چشمان همه جمع شده بود؛ اما چشمان من از سردی هوا به قطره آبی نیاز داشت تا سو بگیرد. مادر دلش طاقت نمی‌آورد. آرام‌آرام به قبر نزدیک می‌شد و من آهسته‌آهسته از او فاصله می‌گرفتم. سینی حلوایی را که سمتم آمده بود پس زدم و به اطراف خیره شدم. چشمم آنی را دید که دنبالش می‌گشت. مثل آن دوربینِ جستجوگر، در بازیِ کامپیوتریِ حامد، روی مخاطب زوم کرد و ایستاد. انگار منتظر دستور شلیک از فرمانده بود؛ اما خوشبختانه مغزم به خود آمد و فرمان عقب‌نشینی داد. به سرعت چشم از او گرفتم. صبحان، پسری که انگار در کودکی شفایش داده بودم، به درختی در آن گورستان تکیه داده بود و نگاهم می‌کرد. برعکس تمامی مردان روستا که حتی دیگر لباس سنتی پدران خود را نیز هم نمی‌پوشیدند و به هرچیز بدرنگ و بدقواره‌ای اکتفا می‌کردند، او درست لباس پوشیده بود. شلوار گشاد سنتی روستا را به پا داشت و گیوه مخصوصمان را به پا کرده بود. از آن پارچه‌های خاصی را هم که دور پا می‌بستند و تا ساق بالا می‌آمد هم به پا داشت. نمی‌دانم چرا؛ اما همیشه نام این پارچه را از یاد می‌برم. ناگهان دیدم که به‌طرفم می‌آید. بازی کامپیوتریِ درونم هشدار حمله می‌داد. در خیالم پریز کنسول را کشیدم و همه‌چیز دوباره به همان دنیای سرد بازگشت. حامد هرچه که بود، نمی‌خواست در سرما زندگی کند. خودش را با هر‌چیزی، حتی پتویی که تنگ‌دستی با بدنی کثیف رویش خوابیده بوده، گرم می‌کرد؛ اما من... شاید او راست می‌گفت. من چشم دیدن هیچ‌چیز جز واقعیت‌های سرد و سیاه را نداشتم. دکتر خارج‌رفته‌ی روستا، دست در جیب کاپشن خارجی‌اش که روی پایین تنه سنتی‌اش پوشیده بود، کنارم ایستاد و گفت:
    - می‌خواستم بیام مدرسه‌ت؛ اما می‌ترسیدم آبروم رو ببری و دیگه نشه دیدت.
    پوزخند زدم:
    - تو همین الان جلوی فامیل آبروم رو بردی.
    به سیب قرمز در دستش اشاره کرد:
    - تا حالا آبروی کسی با سیب‌خوردن و گریه‌نکردن نرفته.
    این‌پا و آن‌پا شدم و سعی کردم از او فاصله بگیرم.
    - منظورم این نبود.
    لبخند زد.
    - می‌دونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    از راحتی‌اش حرصم می‌گرفت؛ اما نمی‌توانستم درباره احساس خوبی که برایم ایجاد می‌کرد، به خودم دروغ بگویم. موهای پُرپشتش زیر نور آفتابِ ظهر، برق می‌زد. انگار دوماهی می‌شد که حمام نرفته؛ اما بوی بدی نمی‌داد. با به یاد آوردن افکار آن موقعم خنده‌ام می‌گیرد. مگر هر موی براقی چرب است؟ ساره، دختر خاله‌کلثوم، سینی نان سوخاری را به ما نزدیک کرد. از چشم‌های شروربارش می‌فهمیدم چه در سر دارد و چگونه با گوش‌هایش مشغول پاییدنمان است. اول به صبحان تعارف کرد. صبحان سه‌تایی برداشت و گفت:
    - چایی نمیدن؟
    ساره که روی شال قرمزش چادر سیاهی سر کرده بود، شانه بالا داد:
    - در جریان نیستم.
    و بی‌آنکه به من تعارف کند، برگشت و رفت. صبحان یکی از نان سوخاری‌ها را به‌طرفم گرفت و بی‌آنکه چشم از ساره بردارد، گفت:
    - نمی‌تونی هم در جریان باشی.
    با اشاره دست نان را رد کردم و گفتم:
    - چرا؟
    نگاهم کرد. از همان نگاه‌های سنگین که در فیلم‌ها بازیگران با مردمک‌شان تو را مجبور می‌کردند که تأثیر بگیری. نمی‌دانم چرا آن روزها تمام مدت تصویر فیلم‌های آن دوسال در ذهنم بود. صبحان مثل یک قصه‌گو توضیح داد:
    - باید مثل آب روون باشی تا بتونی جاری بشی. مواد مذاب هیچ‌وقت جاری نمیشه. اگر هم بشه با برخورد به آب، سنگ میشه. سنگ‌ها جریان پیدا نمی‌کنن.
    از این‌پا و آن‌پاکردن دست برداشتم. نان سوخاری را از دستش گرفتم و گفتم:
    - تو باید فلسفه می‌خوندی.
    گازی به سیبش زد:
    - پزشکی خوندم تا موقع درمان بیمارها، بتونم براشون حرفای فلسفی بزنم. آدما فقط وقتی مریضن حرفات رو گوش می‌کنن.
    چشم از مادرم که همراه با مداحِ در حال زاری، گریه می‌کرد برداشتم و او را نگاه کردم. خواستم بپرسم آیا من هم مریضم؟ که با تک‌خنده‌ای گفت:
    - البته بابام که به‌خاطر رشته‌ی فلسفه من رو از هجده‌سالگی انگلیس نمی‌فرستاد.
    سرم را بالا گرفتم تا خوب حالت صورتش را موقع این حرف‌ها نظاره کنم. هنوز هم سیبش را می‌جوید. پرسیدم:
    - چرا می‌خواستی بری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    با دهان پُر گفت:
    - می‌خواستم از بند این روستای کوچیک که همه به چشم یه مریض شفاگرفته نگاهت می‌کنن رها بشم. می‌خواستم یه دنیای دیگه رو ببینم؛ مثل تو.
    باز هم سربه‌زیر شدم:
    - دلیل من واسه رفتن اینا نبود. اون موقعی که حاجی‌ننه از وجنات اون پسر تعریف می‌کرد و چشم مامان و بابام برق می‌زد، هیچ‌کس نمی‌دونست اون می‌خواد عروسش رو به آمریکا ببره. تا لحظه عقد هم کسی نمی‌دونست. وقتی زنش شدم، مجبور شدم باهاش برم. قانون این رو می‌گفت.
    سرش را به طرفم چرخاند و با جدیت نگاهم کرد. بی‌جادوی چشم‌ها، تحت تأثیر قرار گرفته بود. انگار متوجه دل‌سردی‌ام شد؛ چون از قصد گازی محکم به سیبش زد و گفت:
    - توی کالج، استادامون می‌گفتن اگه هرکس روزی یه‌دونه سیب بخوره به دکتر هیچ نیازی نداره. و ما همه‌ش فکر می‌کردیم استادا توی هیئت علمی پزشکی درباره چگونگی تحریم سیب حرف می‌زنن.
    به خنده‌اش لبخند زدم؛ اما گفتم:
    - هیج ربطی نداشت.
    چشم‌هایش از خنده ریز شدند.
    - چون ربطی نداشت داری می‌خندی؟
    خنده‌ام گرفت. در زمستانی که همه در گورستان زاری می‌کردند، ما می‌خندیدیم. دو جوانی که بودنشان در کنار هم، به چشم مردم روستا اگر گـ ـناه کبیره محسوب نمی‌شد، مجازات بی‌آبرویی داشت. گفتم:
    - همه زیر‌چشمی حواسشون بهمون هست، فقط خاله‌کلثومه که مستقیم نگاهمون می‌کنه.
    موها را از جلوی صورت کنار داد:
    - کجاست؟
    با انگشت اشاره، جایی را که خاله‌کلثوم نشسته بود نشانش دادم و گفتم:
    - باید خداروشکر کنم که بابام اینجا نیست.
    برای خاله‌کلثوم دست تکان داد و باعث دستپاچگی من شد. به ساعتش نگاه کرد:
    - تو قسمت مردونه می‌گفتن که بابات تا ساعت چهار خودش رو می‌رسونه. چند دقیقه دیگه میاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    با حرفش شوکه شدم. نان سوخاری از دستم پایین افتاد و پاهایم قدمی از او دور شدند. با تعجب گفت:
    - خب بابات بیاد، خاله‌کلثوم نگاهمون کنه. چی میشه؟! می‌خوای تا‌ ابد به‌خاطر ازدواج ناموفقت زیر ذره‌بین این مردم زندگی کنی؟
    نمی‌دانم چه شد، فقط می‌دانم ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم:
    - تو زندگیِ من دخالت نکن. من هرجوری که بخوام زندگی می‌کنم.
    قدمی به‎طرفم برداشت و گفت:
    - جوری که مردم می‌خوان، با اون‌جوری که تو می‌خوای فرق داره.
    گفتم:
    - من فقط می‌خوام با خانواده‌م باشم. تو از زندگیِ من چیزی نمی‌دونی پس نمی‌تونی درباره‌ش حرف بزنی.
    از حرکت به سمتم دست برداشت، ایستاد و من آن چهره‌ی خشک و جدی‌اش را دیدم. گفت:
    - همه‌چیز رو می‌دونم.
    من خشک و متحیر ایستادم. از کجا فهمید؟! چرا می خواست بفهمد؟! چرا با من سَر این چیز‌ها بحث می‌کرد؟! سؤالاتم درباره او مثل پاستیلی که کشیده شود، انتهایی نداشت. انگار چشم‌های پرسشگرم را دید؛ چون به‌آرامی گفت:
    - دو روز پیش، وقتی ازت درباره خاله و زندگیت پرسیدم، می‌خواستم من رو دوستت بدونی و همه‌چیز رو بهم بگی؛ اما وقتی نگفتی، خودم فهمیدمشون.
    پاهایم با ناباوری مرا قدم دیگری از او دورتر کردند. مداح زاری‌کنان، از جمالِ مادرها می‌گفت. تنها دکترِ روستا جلوی من ایستاده بود و با جدیت نگاهم می‌کرد. همه گریه می‌کردند. من؟ هیچ. فقط به او خیره بودم؛ با همان بهت و شوکی که در فیلم‌ها که به مریض سکته قلبی می‌دادند. حس می‌کردم تمام نگاه‌ها روی من است. حسی که اکنون می‌فهمم بیهوده بود. تنها چیزی که گفتم این بود:
    - چرا؟
    او هم از من دور شد. چندبار زمین را و چند بار من را نگاه کرد و بالاخره گفت:
    - می‌دونم که می‌خوای مثل قبل بشی تا اوضاع مثل گذشته خوب باشه؛ اما با این‌طور فکرکردن، هیچ‌وقت خوشحال نمیشی. تو عوض شدی و اوضاع مثل قبل نمیشه. هیچ آدمی تا حالا نتونسته با تظاهر احساس خوشحالی کنه.
    چندبار سرش را به علامت نفی تکان داد و عقب‎گرد کرد. تمام فکروذکرم در حرف آخرش بود؛ اما هنوز هم از رفتنش ناراحت بودم. سیب نصفه‌اش را در تنها سطل زباله‌ی گورستان انداخت. هنوز ارتباط چشمی‌مان قطع نشده بود که از میان جمعیت صدایش کردند. خاله‌کلثوم دوباره غش کرده بود. این بار برای چه؟ نمی‌دانم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    در مسجد، صاحبان عزا بالای مجلس نشسته بودند؛ اما من و مادرم در گوشه‌ترین قسمتِ ساختمان، مانند غریبه‌ها پذیرایی می‌شدیم. هیچ‌کس به مادر نگفت بیا کنار خواهرانت بنشین و هیچ‌کس هم به من نگفت گورت را گم کن. همه‎چیز عادی بود؛ انگار که ما شنلِ جادویی هری‌پاتر را به تن داشتیم و حتی اسمش را نبر هم نمی‌توانست ما را ببیند. وقتی این مسئله را به مادر گفتم، مدتی نگاهم کرد و گفت:
    - هری‌پاپر کیه؟
    آن زمان بود که دوباره یادم آمد در آمریکا نیستم. دوماه از بازگشتنم می‌گذشت و هنوز یاد نگرفته بودم که اینجا کسی هری‌پاتر را نمی‌شناسد. برعکس مادر، حامد تمام قسمت‌های آن را از بر بود و هر دفعه آن را تماشا می‌کرد. حتی کتاب‌هایی از نویسنده‌اش را که فیلم آنان ساخته نشده بود می‌خرید و می‌داد تا من بخوانم و برایش تعریف کنم. او حتی با شنیدن داستان هری‌پاتر هم خودش را گرم نگه می‌داشت. با این افکار تصویر صبحان دوباره در ذهنم تداعی شد. در این روستا فقط من و او می‌دانستیم هری‌پاتر چیست. هری‌پاتر... گرم‎بودن... هری‌پاتر... چه موضوع مهمی! چه‌چیزی، جز حرف‌های آخر صبحان در آن غروبِ سرد می‌توانست برایم مهم باشد؟ او درباره‌ی خوشحال‌بودن و چگونه رسیدن به آن، حرف زده بود. حرف‌هایی که در آن لحظه و حتی بعد از آن هم، هرگز از ذهنم پاک نشد. غروب بود و صدای گوش‌خراشِ مداح که می‌خواست به هر نحوی اشک‌ها را دربیاورد، مثل سوهانی بر اعصابم کشیده می‌شد. خادم مسجد، هر یک‌ربع، کتری چای در دست جلویمان ظاهر می‌شد و من تشکر می‌کردم. مادر میان گریه‌هایش، مدام جابه‌جا می شد و هر چند دقیقه نُچی می‌گفت. آخرش به تنگ آمدم و گفتم:
    - چی شده؟
    با گوشه چادر چشم‌های قرمزش را از اشک پاک کرد:
    - نمی‌دونم باید برم پیش کلثوم بشینم یا نه.
    - حتماً باید برین؟
    دوباره نُچی کرد:
    - همه دارن نگاهم می‌کنن، خوبیت نداره.
    یاد رمز خوشحال‌بودن افتادم و نفس پُرسروصدایی کشیدم. مادر بینی‌اش را بالا کشید و به طرفم سر کج کرد:
    - خاله‌کلثومت راست میگه؟
    متوجه منظورش نشدم. پرسیدم:
    - درباره چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا