کامل شده رمان روزای رویایی | dilan :) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Dilan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/21
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
2,348
امتیاز
346
محل سکونت
کردستان
بعد از سلام و احوال پرسی گرم خانواده رستگار عمو علی که انگار از قبل عمو اردوغان رو میشناخت رو کرد بهش و پرسید:
-اردوغان تا جایی که من یادم میاد تو یه پسر هم داشتی!پس کجاست؟
-راستش درگیر کارای شرکتش بود و گفت که یه وقت ديگه خودش به خدمتتون می‌رسه.
حرف زدن اونا همچنان ادامه داشت،با صدای آتریسا به‌طرفش برگشتم.
-بهار جان!کار پیدا کردی؟
با لبخند ملیحی جوابش رو دادم:
-آره عزیزم.
-خوبه پس مبارک گلم.
-مرسی عزیزم.
بعد از مدتی سرم رو بلند کردم و متوجه نگاه‌های مهران روی آتریسا شدم به آتریسا که خیره شدم فهمیدم اونم از گوشه چشم نگاهش میکنه و می‌خنده.لبخندی روی لبم نشست که با اشاره مامانم بلند شدم و از آن‌ها دور شدم.داشتم ظرف‌هارو روی میز می‌چیدم که متوجه اومدن ساناز شدم:
-کمک نمی‌خوای خانوم خانوما؟
-چرا بیا کمک کن.
-اصلا خجالت نکشی
این حرفش رو به همراه لبخندی زد و شروع کرد به چیدن میز.
خواستم از یه چیزی مطمئن‌شم بخاطر همین رو به ساناز گفتم:
-ساناز!می‌گما تو هم متوجه نگاه‌های مهران و آتریسا شدی؟
لبخندی زد و گفت:
-آره اونم چه نگاه‌هایی بود!
هر دو باهم خندیدیم که فهمیدیم آتریسا هم اومده ساناز و آتریسا که باهم آشنا شده بودند خیلی صمیمی بودند.بعد از تموم شدن کارمون به مامان با اشاره فهموندم که میز حاضره.با تعارف مامان همه اومدن و نشستن ما سه تا هم بعد از آوردن غذا پراکنده شدیم و نشستیم.خوردن شام حدودا نیم ساعتی طول کشید.با کمک اون دوتا ظرف‌ها رو شستم و چایی بردم،داشتم به فردا فکر می‌کردم که عمو اردوغان پرسید:
-بهار جان!شنیدم که کار پیدا کردی دخترم مبارکت باشه.
با لبخند جوابشان را دادم:
-خیلی ممنون عمو جان
عمو اردوغان بحث جدید رو با مهران شروع کرده بود با پیشنهاد ساناز و آتریسا رو به بابا گفتم:
-اگه اجازه بدید ما سه تا بریم بالا‌.
-برید عزیزم ما به شماها کاری نداریم.
با این حرف اون دوتا جلوتر از من راه افتادن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    در رو باز کردم و تعارف کردم که برن تو؛ ابتدا هر دو به‌طرف میزکارم رفتن و با دیدن نقشه‌ای که تازه کشیدم هردو پرسیدن:
    -کار چه مهندسیه؟خیلی خوبه!
    با اخمی الکی جواب دادم:
    -مدیونید اگه فکر کنید کار خودمه.
    هردو هماهنگ گفتن:
    -تو!
    با چشم تایید کردم.بعد از تعریف های آتریسا از نقشه رو کردم بهش و گفتم:
    -می‌خوای برش‌دار
    -نه عزیزم می‌خوام چیکار؟
    زیاد اصرار می‌کردم برش می‌داشت.بعد از کلی حرف زدن و... رفتیم پایین همه نگاه ها روی ما سه تا بود تا اینکه خاله مهناز گفت:
    -مثل اینکه شما سه تا خیلی بهتون خوش گذشته؟
    آتریسا به نمایندگی همه جواب داد:
    -آره واقعا حرف زدن با بهار و ساناز خیلی خوبه.
    من و ساناز پیش همدیگه نشستیم ولی این‌بار آتریسا و مهران پیش هم نشسته بودند،با ساناز همزمان نگاهی به هم کردیم و خندیدیم، یکم که به حرف‌هاشون توجه کردم فهمیدم دارن راجب رشته آتریسا حرف می‌زنن دیگه بیخیال اونا شدم و با بقیه سرگرم حرف زدن شدم.
    بعد خوردن میوه بلند شدند که برن بعد از بدرقه‌شون در رو پشت سرم بستم، منو مهرانم خداحافظی کردیم و رفتیم بالا یه دفعه با صدای مهران ایستادم:
    -بهار صبح ساعت چند می‌ری سر کار؟
    -6:30چطور!؟
    -پس با هم دیگه می‌ریم
    -باشه داداشی
    رفتم اتاقم لباسام رو عوض کردم، ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    دوش گرفتم و حاظر شدم، کت و دامن گردوییم رو پوشیدم و موهام رو بالای سرم بستم.روسری سیاهم رو سرم کردم، کیف دستی سیاهم رو در آوردم؛ گوشیم و کارتم رو توش گذاشتم،رژ قرمزم رو زدم و خط چشمی کشیدم و رفتم پایین.
    مامان، بابا و مهران نشسته بودن"سلام"ی کردم و نشستم به زور چای یه لقمه خوردم، مهران که دید چیزی نمی‌خورم بلند شد منم باهاش بلند شدم خداحافظی کردیم و رفتیم.
    سوار ماشین که شدیم دستم رو به‌طرف ضبط بردم و یه آهنگ پلی شد.مهران ماشین رو جلوی در شرکت نگه داشت به طرفش برگشتم و"تشکر"کردم و مهران در جوابم گفت:
    -خواهش می‌کنم آبجی کوچولو، موفق باشی خانوم مهندس
    و لبخندی زد و اشاره کرد که پیاده‌شم.پیاده شدم و متنظر ایستادم تا مهران دور شد برگشتم به‌طرف در ورودی شرکت و نفس عمیقی کشیدم، وارد شدم و به‌ سمت آسانسور قدم برداشتم دکمه طبقه سوم رو زدم و منتظر موندم.آسانسور ایستاد و بیرون رفتم.اولین قدمم رو که گذاشتم یه خانم شیک و خوش تیپ به‌طرفم اومد و شروع کرد:
    -سلام فکر کنم شما باید خانم بهار ستوده باشید،درسته!؟
    -بله خودمم،بفرمایید!
    -من رو آقای مهندس رستگار فرستادند که به اتاقتون راهنماییتون کنم.
    -بله بفرمایید
    جلوتر از من راه افتاد چند اتاق اون ور تر از اتاق مهندس رستگار اتاق من بود.در رو باز کرد و"بفرمایید"ی گفت تشکر کردم و داخل شدم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    نگاهی به اتاق کردم.اتاق بزرگی بود دکور اتاق ترکیبی از رنگ‌ مورد علاقهٔ من بود؛ آبی کمرنگ و سفید.پشت میز هم یک پنجره بزرگ بود با پرده های آبی.کیفم رو روی میز گذاشتم اولین کاری که کردم به سمت پنجره رفتم،پرده رو تا آخر کنار زدم و جلوی پنجره ایستادم.خیلی خوب بود کاملا به خیابون دید داشتی.پشت میز نشستم به وسایل روی میز نگاهی انداختم همه چیزای مورد نیاز رو داشت.لبخندی زدم که تقه ای به در خورد با گفتن"بفرمایید"ی منشی آقای رستگار وارد شد و شروع کرد به حرف زدن:
    -سلام خانم مهندس، آقای مهندس گفتن که بهتون خبر بدم پنج دقیقه بعد یه جلسه دارید و شما هم به‌عنوان یکی از سهامدارای شرکت باید حضور داشته باشین.
    -باشه تا پنج دقیقه دیگه اون‌جام.
    بعد از بیرون رفتنش سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم تا یکم استراحت کنم.چشمام رو که باز کردم نگاهی به ساعت کردم،وایی یه چند دقیقه گذشته زود گوشیم رو برداشتم و به‌طرف اتاق مهندس رستگار رفتم ولی نه منشیش اون کس دیگه‌ای،پشت در ایستادم که صدای مهندس به‌گوش رسید:
    -خانم شفیعی لطفا برید و خانم ستوده رو صدا کنید.
    از صداش معلوم بود که بدجور عصبی شده،نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم و با آرامش گفتم:
    -لازم نکرده من اومدم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    خوب معلوم بود که به‌زور داره خودش رو کنترل می‌کنه،خنده‌ای به لبم نشست که باعث شد بیشتر عصبی بشه و خنده منم بیشتر بشه.تک سرفه‌ای کرد و اخم غلیظی روی پیشونیش جا گرفت:
    -می‌تونید بشینید خانم ستوده
    نگاهی به میز جلسه انداختم همه نگاه ها روی ما دوتا بود بعد از گفتن این حرف مهندس همه نگاه ها برگشتن به‌طرف من"سلام"ی کردم،اون سر میز روبه‌روی مهندس خالی بود انگار جای من بود رفتم و اون‌جا نشستم.با یه تک سرفه‌ی دیگه نگاه همه رو به‌طرف خودش کشوند:
    -خب‌،حتما همتون دلیل این جلسه رو نمی‌دونید همون‌طور که اطلاع داشتید دوتا از سهامدارای بزرگ شرکتمون سهامشون رو فروختند و مارو توی شرایط بدی قرار دادند،اما خانم مهندس بهار ستوده(نگاهی بهم کرد)شرکت رو از این شرایط بد در آوردند و سهام هر دو سهامدار رو خریدن.
    و دوباره همه نگاه‌هاشون به‌طرفم برگشت من مونده بودم و نگاه‌هاشون نمی‌دونستم چه عکس العملی نشون بدم برای همین به یک لبخند اکتفا کردم.
    نگاهی به مهندس انداختم که هر لحظه عصبانیتش بیشتر می‌شد و تنها عاملش خونسردی من و لبخندام بود، دوباره شروع کرد:
    -حرفم تموم نشده، باید بگم که مهندس ستوده به عنوان بزرگترین سهامدار شرکت شناخته شدن و مواقعی که من حضور ندارم کار های شرکت رو می‌سپارم به دست جناب آقای آرمان رستگار و سرکار خانم مهندس به بقیه هم اطلاع بدین.خانم ستوده، آرمان شما بمونید بقیه می‌تونن برن.
    بلند شدم و با همشون دست دادم و در مقابل تبریک‌هاشون فقط لبخند می‌زدم و"خیلی ممنون"ی می‌گفتم.بعد از اینکه همه جلسه رو ترک کردند مهندس برگشت و خیلی جدی رو کرد بهم و بلند گفت:
    -خانم ستوده نمی‌خوام بی‌ احترامی کنم ولی از شما می‌خوام که دیگه سر موقع در جلسات دیگه حضور داشته باشین و در مورد منشی خودتون در بین کارمندا یکی رو انتخاب کنید.
    همه این حرفارو یک نفس گفت، دیگه باید به حرف می‌ومدم:
    -اولا صداتون رو بیارین پایین،ثانیا این اولین روز کار من در این شرکته و بابت تأخیرم(مکثی کردم)معذرت می‌خوام همچنین برای منشی باید بگم که خودم یه نفر رو مد نظر دارم.
    -نمی‌شه خانم ستوده باید از بین کارمندا منشیتون رو بردارید
    با حرفاش اعصابم رو داغون کرد، منم مثل خودش صدام رو بلند کردم و گفتم:
    -آقای آراد رستگار قرار نیست شما به من دستور بدید که چیکار کنم یا چیکار نکنم من کسی نیستم که با دستورات شما برم جلو این رو یادتون باشه،به‌قول خودتون یکی از بزرگترین سهامدارای شرکت هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    -باشه هرجور که میلتونه فقط یکی مطمئن رو بیارید ضمن این‌که این‌جا همه به‌جز آرمان که انگار با ایشون آشنا شدین به من می‌گن"مهندس رستگار"
    دندونام رو روی هم گذاشتم و رفتم بیرون.با قدمای بلند به سمت اتاقم رفتم و در رو با صدای بلندی به هم کوبیدم.
    جلوی پنجره ایستادم، نفس عمیقی کشیدم:
    -پسرِ رو ببین از روز اول منو چی فرض کرده بهم دستور میده،هه،فکر کرده منم مثل اونای دیگم که هرچی دلش خواست بهم بگه.حالا من باید کی رو بیارم برای منشی،اه،لعنتی انقد اعصابم خورد شده بود نمی.دونستم چی می‌گفتم.
    برگشتم پشت میز یه دفعه یاد ساناز افتادم،آره خیلی خوبه لبخندی زدم و تصمیم گرفتم که باهاش تماس بگیرم.گوشیم رو برداشتم و روشنش کردم سه تماس بی پاسخ از ساناز،دو تماسم از مهران،اول به ساناز زنگ زدم:
    -جانم بهار؟
    -سلام ساناز،چطوری عزیزم خوبی؟
    -خوبم تو خوبی؟
    -منم خوبم
    -شرکتی؟
    -آره زنگ زدم برای این‌که یه چیز بهت بگم
    -بگو می‌شنوم
    -ا...چیزه...این‌جا...
    -بگو دیگه
    -باشه،این‌جا به منشی احتیاج دارم زنگ زدم که بگم می‌خوای بیای؟
    -چی؟
    -یواشتر دختر
    -معلومه که آره
    -پس زود‌ حاظر شو و بیا
    -باشه باشه آدرس رو بفرست برام خداحافظ
    -خداحافظ
    آدرس رو براش فرستادم و همون‌طور نشسته بودم،که یاد مهران افتادم به اونم زنگ زدم:
    -به به بهار خانم
    -سلام مهران جان چطوری؟
    -خوبم آبجی جون،تو چطوری؟چطور می‌گذره؟
    -منم خوبم،خیلی خوبه مهران اصلا حرف نداره
    -خوبه عزیزم
    یک دفعه در توسط آراد باز شد
    -عزیز دلم الان باید قطع کنم بعدا حرف می‌زنیم خداحافظ.
    -باشه خواهری فعلا.
    تماس رو قطع کردم و برگشتم به‌طرف آراد:
    -من که هیچ صدایی نشنیدم!
    -اومدم که بگم...
    -نگفتم که برای چی اومدین توجه کنید"من که هیچ صدایی نشنیدم!"
    -یعنی الان می‌خواید برم بیرون در بزنم باز بیام تو!؟یعنی شما اینو می‌خواید؟
    -بله،دقیقا خیلی خوب فهمیدید"آقای رستگار"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    -خانم ستوده...
    -آقای رستگار
    معلوم بود که به مجبوری این کار رو می‌کنه،بیرون رفت و در زد"بیا توی"ی گفتم که اومد تو لبخندی پیروزمندانه روی لبم جا خوش کرد.
    -می‌شنوم آقای رستگار
    -داشتم رد می‌شدم گفتم بهتون خبر بدم که فردا یک جلسه مهم داریم
    -بله خبر دارم
    پوزخندی زد و بیرون رفت.من چرا گفتم خبر دارم،چیزی نمیدونستم،نکنه پوزخندش برای اون بود،نه بابا حالا هرچی ولش کن اصلا مهم نیست.صندلی رو چرخوندم رو به پنجره که باز یه دفعه در باز شد،باز این اینجوری اومدتو.
    -آقای رستگار مگه نگفتم در بزنید،باز چی می‌خواید؟
    صدایی نشنیدم برگشتم که با لبخند آرمان و ساناز رو‌به‌رو شدم.وایی نه آبروم رفت.
    -آ...آقای رستگار...چیزه...ببخشید فکر کردم آقای آراد...یعنی آقای رستگار هستین.
    معلوم بود به‌زور داشت خودش رو کنترل می‌کرد که نخنده:
    -این چه حرفیه خانم ستوده راستش ایشون داشتن دنبال شما می‌گشتن دیگه گفتم تا این‌جا راهنماییشون کنم
    -آها..ساناز جان...چیزه مگه بهت نگفتم این اتاقه...چرا آقای رستگار رو به زحمت انداختی؟
    ساناز چشماش اندازه یه نعلبکی شده بود.واقعا دیدنی بود.
    -این چه حرفیه خانم ستوده،با اجازتون من دیگه برم
    -بازم ممنونم آقای رستگار
    به محض رفتن آرمان ساناز به‌طرفم اومد:
    -هی تو چقد دروغگو شدی الان پیش خودش چه فکرایی می‌کنه خدا می‌دونه.
    -هیچ فکری نمی‌کنه میدونم،حالا بیا بشین یه چیزی بخوریم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    -نه نمی‌خواد من چکار کنم؟
    -باید بریم پیش مهندس آراد رستگار
    -آها..پس پاشو بریم
    دستی به کت و دامنم زدم در رو باز کردم و به سمت اتاق مهندس حرکت کردیم.جلوی در اتاق منتظر موندیم تا منشی بهش خبر بده،با گفتن"بفرمایید داخلِ"منشی تقه‌ای به در زدم و وارد شدیم مهندس روی صندلیش نشسته بود و پشتش به ما بود،تک سرفه‌ای کردم ولی انگار نه انگار مجبور شدم حرفم رو بزنم.
    -مهندس رستگار!
    -بله؟
    -راستش من اومدم...
    -زود برید سر اصل مطلب چون می‌خوام یکم استراحت کنم.
    -جلوی مهمون زشته،اونم برای مهندس رستگار!
    با این حرفم صندلی رو به‌طرفم چرخوند و به محض دیدن ساناز از جاش بلند شد با اخم روی پیشونیش نگاهی بهم انداخت و رو کرد به ساناز:
    -خوش اومدید بفرمایید بشینید.
    نذاشتم ساناز حرفش رو بزنه:
    -لازم نکرده ما الان میریم که شما بتونید استراحت کنید،فقط اومدم که در جریان باشید ایشون"خانم ساناز رفیعی"از این به بعد منشی من هستند.
    اخم مهندس غلیظ‌تر شد نیم نگاهی بهم انداخت و رو به ساناز کرد و گفت:
    -خوشبختم خانم رفیعی می‌تونید از الان کارتون رو شروع کنید.
    در جوابش ساناز گفت:
    -همچنین
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم جای ساناز رو بهش نشون دادم و تصمیم گرفتم که خودم شرکت رو بگردم.
    به حسابداری که رسیدم همه از جاشون بلند شدن و پچ پچ‌هاشون شروع شد.یکی از دخترها جلو اومد که باعث شد همه سکوت کنند.
    -سلام خانم ستوده بهتون تبریک میگم به لطف شماست که ما الان اینجا هستیم بذارین معرفیتون کنم
    رو به همه کرد و با صدای بلندی گفت:
    -خانم ها و آقایان ایشون خانم ستوده سهامدار بزرگ شرکت"نوین پندار"هستند.
    صدای تبریک گفتن همه بلند شد،با تک سرفه‌ی من همه ساکت شدند.
    -از همه‌ی شما همکاران عزیز متشکرم،حالا می‌تونید برید سر کاراتون.
    با این حرفم همه برگشتند سر جاشون منم برگشتم اتاقم.به ساعت که نگاه کردم.دیگه وقت رفتن بود کیفم رو برداشتم و گوشیم رو در آوردم یک تک به مهران زدم و از اتاق بیرون رفتم.
    -ساناز پاشو بریم.
    -من حاضرم
    باهم راه افتادیم،داشتیم از جلوی در اتاق مهندس آراد می‌گذشتیم که یک‌دفعه در باز شد و آراد و آرمان همزمان بیرون اومدند و در رو بهم کوبیدن.با صدای در نگاهم به‌طرفشون کشیده شد با نگاه من هر دو ساکت شدن"خداحافظ"ی کردیم و به راهمون ادامه دادیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    دکمه آسانسور رو زدم تا بالا بیاد خواستیم سوار بشیم که همزمان با ما آراد و آرمانم اومدن.با هم سوار شدیم خواستم دکمه پارکینگ رو بزنم که آراد زودتر از من اقدام کرد از گوشه چشم نگاهی بهش کردم و دستم رو عقب بردم.
    نگاهی به آرمان و ساناز انداختم که داشتند ریز ریز میخندیدن،نیشگونی از ساناز گرفتم که ساکت شد.با باز شدن در آسانسور آراد خواست بیرون بره که با حرف من عقب رفت تا اول ما بریم:
    -آقای رستگار خانم ها مقدم ترند.
    توی پارکینگ فقط یه ماشین بود که فکر کنم مال آراد اینا بود،آرمان نگاهی به پارکینگ کرد و گفت:
    -شماها ماشین ندارید؟
    -قرار داداشم بیاد دنبالمون
    -آها پس خوبه
    از پارکینگ که بیرون رفتیم یک ماشین با سرعت جلوی پامون ایستاد.با پلاکش فهمیدم که مهرانِ.از ماشین بیرون اومد نگاهی بهمون انداخت"سوار شید بریم"ی گفت.سوار شدیم استارت رپ زد و با سرعت به‌طرف خونه ساناز اینا روند.خودش سکوت رو شکوند:
    -چه‌خبر؟ با کارا چطوری بهار؟
    -خوب خیلی خوب بود‌.
    -نگو که کل روز سانازم بـرده بودی پیش خودت؟
    -سانازم اونجا کار می‌کنه
    تو آیینه نگاهی بهمون انداخت.
    -جدی!؟
    -آره
    -خوبه پس به‌سلامتی.
    و دوباره سکوتی بینمون حاکم شد.ساناز رو رسوندیم خونه و برگشتیم تو راه برگشت یه چیزی یادم اومد:
    -راستی مهران.
    -جانم؟
    -تو می‌خواستی یه چیزی بهم بگی امروز.
    یک‌دفعه مهران هول شد و کنار زد.
    -ا...چیزه...بعدا می‌گم
    -مهران داری می‌پیچونی
    -باشه باشه زنگ بزن خونه که نگران نشن می‌ریم یه جایی می‌شینیم برات تعریف می‌کنم.
    -باشه
    گوشیم رو در آوردم و زنگ زدم با مامانم حرف زدم اونم تایید کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا