بعد از سلام و احوال پرسی گرم خانواده رستگار عمو علی که انگار از قبل عمو اردوغان رو میشناخت رو کرد بهش و پرسید:
-اردوغان تا جایی که من یادم میاد تو یه پسر هم داشتی!پس کجاست؟
-راستش درگیر کارای شرکتش بود و گفت که یه وقت ديگه خودش به خدمتتون میرسه.
حرف زدن اونا همچنان ادامه داشت،با صدای آتریسا بهطرفش برگشتم.
-بهار جان!کار پیدا کردی؟
با لبخند ملیحی جوابش رو دادم:
-آره عزیزم.
-خوبه پس مبارک گلم.
-مرسی عزیزم.
بعد از مدتی سرم رو بلند کردم و متوجه نگاههای مهران روی آتریسا شدم به آتریسا که خیره شدم فهمیدم اونم از گوشه چشم نگاهش میکنه و میخنده.لبخندی روی لبم نشست که با اشاره مامانم بلند شدم و از آنها دور شدم.داشتم ظرفهارو روی میز میچیدم که متوجه اومدن ساناز شدم:
-کمک نمیخوای خانوم خانوما؟
-چرا بیا کمک کن.
-اصلا خجالت نکشی
این حرفش رو به همراه لبخندی زد و شروع کرد به چیدن میز.
خواستم از یه چیزی مطمئنشم بخاطر همین رو به ساناز گفتم:
-ساناز!میگما تو هم متوجه نگاههای مهران و آتریسا شدی؟
لبخندی زد و گفت:
-آره اونم چه نگاههایی بود!
هر دو باهم خندیدیم که فهمیدیم آتریسا هم اومده ساناز و آتریسا که باهم آشنا شده بودند خیلی صمیمی بودند.بعد از تموم شدن کارمون به مامان با اشاره فهموندم که میز حاضره.با تعارف مامان همه اومدن و نشستن ما سه تا هم بعد از آوردن غذا پراکنده شدیم و نشستیم.خوردن شام حدودا نیم ساعتی طول کشید.با کمک اون دوتا ظرفها رو شستم و چایی بردم،داشتم به فردا فکر میکردم که عمو اردوغان پرسید:
-بهار جان!شنیدم که کار پیدا کردی دخترم مبارکت باشه.
با لبخند جوابشان را دادم:
-خیلی ممنون عمو جان
عمو اردوغان بحث جدید رو با مهران شروع کرده بود با پیشنهاد ساناز و آتریسا رو به بابا گفتم:
-اگه اجازه بدید ما سه تا بریم بالا.
-برید عزیزم ما به شماها کاری نداریم.
با این حرف اون دوتا جلوتر از من راه افتادن.
-اردوغان تا جایی که من یادم میاد تو یه پسر هم داشتی!پس کجاست؟
-راستش درگیر کارای شرکتش بود و گفت که یه وقت ديگه خودش به خدمتتون میرسه.
حرف زدن اونا همچنان ادامه داشت،با صدای آتریسا بهطرفش برگشتم.
-بهار جان!کار پیدا کردی؟
با لبخند ملیحی جوابش رو دادم:
-آره عزیزم.
-خوبه پس مبارک گلم.
-مرسی عزیزم.
بعد از مدتی سرم رو بلند کردم و متوجه نگاههای مهران روی آتریسا شدم به آتریسا که خیره شدم فهمیدم اونم از گوشه چشم نگاهش میکنه و میخنده.لبخندی روی لبم نشست که با اشاره مامانم بلند شدم و از آنها دور شدم.داشتم ظرفهارو روی میز میچیدم که متوجه اومدن ساناز شدم:
-کمک نمیخوای خانوم خانوما؟
-چرا بیا کمک کن.
-اصلا خجالت نکشی
این حرفش رو به همراه لبخندی زد و شروع کرد به چیدن میز.
خواستم از یه چیزی مطمئنشم بخاطر همین رو به ساناز گفتم:
-ساناز!میگما تو هم متوجه نگاههای مهران و آتریسا شدی؟
لبخندی زد و گفت:
-آره اونم چه نگاههایی بود!
هر دو باهم خندیدیم که فهمیدیم آتریسا هم اومده ساناز و آتریسا که باهم آشنا شده بودند خیلی صمیمی بودند.بعد از تموم شدن کارمون به مامان با اشاره فهموندم که میز حاضره.با تعارف مامان همه اومدن و نشستن ما سه تا هم بعد از آوردن غذا پراکنده شدیم و نشستیم.خوردن شام حدودا نیم ساعتی طول کشید.با کمک اون دوتا ظرفها رو شستم و چایی بردم،داشتم به فردا فکر میکردم که عمو اردوغان پرسید:
-بهار جان!شنیدم که کار پیدا کردی دخترم مبارکت باشه.
با لبخند جوابشان را دادم:
-خیلی ممنون عمو جان
عمو اردوغان بحث جدید رو با مهران شروع کرده بود با پیشنهاد ساناز و آتریسا رو به بابا گفتم:
-اگه اجازه بدید ما سه تا بریم بالا.
-برید عزیزم ما به شماها کاری نداریم.
با این حرف اون دوتا جلوتر از من راه افتادن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: