کامل شده رمان روزای رویایی | dilan :) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Dilan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/21
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
2,348
امتیاز
346
محل سکونت
کردستان
روی صندلی نشستم پدرم هنوز نیومده بود.مامانم به طرفم برگشت و پرسید:
-پدر و دختر داشتین چی می‌گفتین؟
بابام همون‌طور که داشت روی صندلیش می‌نشست جواب مامانم رو داد:
-همون چیزایی که هر پدر و دختری می‌زنن.
به‌طرفم برگشت و چشمکی زد، منم چشمکش رو با خنده جواب دادم.مامانم لبخندی زد و گفت:
-خوبه.
بعد از تموم شدن نهار سفره رو جمع کردیم و شروع کردم به شستن ظرف‌ها.
تموم که شد رفتم هال پیش بقیه.بابام با دست اشاره کرد که برم پیشش بشینم.
بابام به ساناز نگا کرد:
-چه‌خبر دخترم،بابات چطوره؟
ساناز که تا اون موقع ساکت بود به حرف اومد:
-سلامتی عمو جون،سلام داشتن.
-سلامت باشه.
بعد از تموم شدن حرف‌های معمولی،با ساناز رفتیم بالا.
رو تخت نشست منم کنارش،خیلی حرفا داشتم براش.شروع کردم به درد و دل کردن براش، اونم بی هیچ حرفی گوش کرد به حرفام.
حدود یک ساعت فقط حرف زدیم.هر دو خسته بودیم؛ دراز کشیدیم به ثانیه نکشید که خوابمون برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    با صدای ساناز بیدار شدم‌
    -اه چقد می‌خوابی دختر؟
    -عصر بخیر،ساعت چندِ؟
    -هفت
    -جانم!؟یعنی من چهار ساعت خوابیدم؟
    -بله،بیا پایین منتظریم
    اینو گفت و رفت پایین،منم یه آب به دست و صورتم زدم و لباسام رو عوض کردم رفتم پایین.
    بابام و مهران رو کاناپه نشسته بودن و فوتبال نگاه می‌کردن،مامانم و سانازم آشپزخونه بودن.
    "عصر بخیر"ی گفتم و رفتم آشپزخونه.مامانم و ساناز که داشتن حرف می‌زدن با دیدن من ساکت شدن.
    همون‌طور که داشتم برای خودم قهوه می‌ریختم گفتم:
    -داشتین چی می‌گفتین که منو دیدین ساکت شدین؟
    مامانم جواب داد:
    -هیچی چیز مهمی نمی‌گفتیم
    منم دیگه بحث و کش ندادم رفتم نشستم پیششون.پنج دقیقه‌ای تو سکوت به سر بردیم که مهران اومد و گفت که بابا صدام میکنه.پا شدم و رفتم نشیمن ولی بابا رو ندیدم.رو کردم به مهران و سوالی نگاهش کردم که گفت:
    -تو اتاق کار منتظرته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    اتاق کار بابام طبقه بالا بود،تا رسیدن به اونجا همش تو فکرم این بود یعنی بابا چی می‌خواد بگه؟
    رسیدم جلو اتاق کار.تقه‌ای به در زدم که صدای بابا بلند شد:
    -بیا دخترم.
    در رو باز کردم و رفتم تو درم پشت سرم بستم.با اشاره دست گفت که بشینم.روی نزدیکترین صندلی به بابا نشستم.با تک سرفه‌ای صداش رو صاف کرد و رو کرد بهم:
    -دخترم صدات زدم که راجب کارت و اون شرکت باهات حرف بزنم.تصمیمت چیه؟می‌خوای سهام رو بخرم برات؟
    نمی‌دونستم جواب بابام رو چی بدم،هنوز که چیزی مشخص نیست! اول باید آرمان جواب رو بهم بده اون وقت منم جواب رو به بابا بدم.
    -نمی‌دونم فردا جواب رو بهتون می‌دم !
    -باشه دخترکم.
    لبخند کمرنگی زدم و سرم رو انداختم پایین و خدا رو بخاطر پدر و مادرم شکر کردم،بلند شدم و رو کردم به بابا:
    -با اجازه من برم.
    -باشه دخترم برو.
    از اتاق بیرون اومدم،همین که به نشیمن رسیدم همه دورم جمع شدن و ساناز شروع کرد:
    -بابات چی می‌خواست بهار؟
    -هیچی داشتیم حرف می‌زدیم.
    مامانم نگام کرد:
    -پس داشتین حرف می‌زدین آره؟شماها چه حرفی دارین که هی باهم حرف می‌زنید؟
    -وا مامان چه حرفی داشته باشیم که بزنیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    اونام دیگه چیزی نپرسیدن.بعد از شام با اصرار زیاد ساناز با مهران رسوندیمش خونه،تو ماشینم هر دو سکوت کرده بودیم.وقتی به خونه رسیدیم شب بخیری گفتم و رفتم اتاقم،در رو قفل کردم و روی تخت دراز کشیدم،خیره به سقف اتاق بودم که با صدای در چشمام رو به در دوختم.بلند شدم و در رو باز کردم.
    مهران بود اومد تو منم برگشتم سر جای خودم، در رو بست و اومد کنار من دراز کشید،متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و نشست منم بلند شدم و رو‌به‌روش نشستم.
    -مهران،داداشم چیزی شده؟
    نگاهی بهم کرد و یهویی دستم رو کشید و محکم بغلم کرد.نمیدونستم چی‌شده ولی نگران بودم.
    نگران داداشم.
    نگران کسی که همه‌جوره پشتم بود.
    اولین باره که مهران رو اینقدر آشفته می‌بینم،خیلی می‌ترسم.
    از این‌که اتفاق بدی افتاده باشه.
    خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون، سرش پایین بود.
    -مهران، داداشم، چیزی شده؟
    سرش رو بلند کرد که متوجه خیس بودن چشماش شدم، باورم نمیشه مهران دارع گریه می‌کنه،مطمئنم که چیزی شده وگرنه مهران هیچ وقت گریه نمی‌کنه.دستش رو گرفتم و با اون یکی دستم اشکشرو پاک کردم.
    -داداش من هیچ وقت گریه نمی‌کنه،مهران داری می‌ترسونی منو،چی‌شده؟
    بازم چیزی نگفت فقط سرش رو انداخت پایین، چند دقیقه این‌جوری موند تا که به حرف اومد:
    -بهار...گفتنش خیلی سخته...خیلی
    -مهران نمی‌خوای بهم بگی چی شده؟
    -چرا بهار تو هم باید اینو بفهمی ولی...ولی نمی‌دونم چه‌جوری بهت بگم.
    -د بگو دیگه مهران
    یه نگاهی بهم انداخت و گفت:فردا، فردا بهت می‌گم.
    و با سرعت از اتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    روی تخت نشستم،اتفاق بدی افتاده ولی...ولی مهران نمی‌خواد بهم بگه.رفتم جلوی پنجره، بازش کردم.باد تندی به صورتم می‌خورد،نگاهی به آسمون انداختم، فکرم مشغول حرف‌های مهران بود.
    پنجره رو بستم ساعت یک شب بود.همین که چشمام رو بستم خوابم برد.
    *******
    با صدای موبایلم بیدار شدم، دستم رو دراز کردم و گوشیم رو برداشتم،روی تخت نشستم، با تعجب به صفحه خیره شدم"Arman R"چشمام رو با دستم مالیدم، آرمان رستگار!تماس رو وصل کردم:
    -بله؟
    -سلام خانم ستوده دیگه داشتم قطع می‌کردم.
    -ببخشید آقای رستگار دیر متوجه شدم.
    -اشکال نداره،زنگ زدم که یه چیزی بهتون بگم.
    -بفرمایید می‌ششنوم
    -هنوزم می‌خواید سهام شرکت رو بخرید؟
    -بله
    -پس باید بهتون بگم آراد قبول کرد، لطفا فردا ساعت7:00 اینجا باشید.
    -بله،بله حتما.
    -فعلا با اجازه.
    -خداحافظ.
    با خوشحالی گوشی رو قطع کردم،باورم نمی‌شه خدایا.رفتم یه آبی به دست و صورتم زدم و لباسام رو عوض کردم،شونه‌ای به موهام زدم و آزادشون کردم و رفتم پایین
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    بابا و مامان داشتن صبحونه می‌خوردن، منم با خوشحالی رفتم پیششون.
    -سلام، نفستون اومد، صبحتون بخیر.
    هر دو با تعجب برگشتن به سمتم.آخه غیر ممکن بود من الان بیدار باشم.بالاخره بابا به‌حرف اومد:
    -به به بهار خانم، چی‌شده که خانم خانما این‌وقت صبح بیدارن؟
    همون‌طور که داشتم به‌طرف بابا می‌رفتم جواب دادم:
    -همین‌جوری بیدار شدم دیگه خوابم نمی‌برد،گفتم بیام پیش شما.
    گونه بابا رو بوسیدم،بعدشم رفتم پیش مامان اونم بوسیدم ولی انگار مهران هنوز بیدار نشده، رفتم و نشستم سر جام.
    وسطای صبحونه بودیم که مهرانم اومد صبح بخیری گفت و نشست پیش بابا،با همون وضع دیشب.
    خیلی نگرانش بودم، ابخندی بهش زدم و شروع کردم:
    -حال داداش ما چطوره؟
    -داداش شما حالش خوبه خانم گل
    دیگه چیزی نگفت سرش رو زیر انداخت و شروع کرد به خوردن صبحونه، تا اتمام صبحونه‌ش چیزی نگفت.رو کردم به بابام و بهش گفتم:
    -بابا جون کارت دارم یه لحظه می‌تونی به اتاق کارت بیای؟
    -باشه دخترکم پاشو بریم عزیزم.
    عقب‌تر از بابا راه افتادم، در رو باز کرد و وارد اتاق شد،در رو پشت سرم بستم و روی مبل نشستم.
    -خب دخترم می‌شنوم!
    -بابا هنوزم سر حرفت هستی؟برام سهام شرکت رو می‌خری؟؟؟
    -البته که هستم دخترم.
    از خوشحالی بلند شدم و بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه بابا زدم.
    -عاشقتم بابایی، امروز زنگ زدن از طرف شرکت که سهام رو می‌فروشن.
    -پس خیلی خوبه.
    -آره فردا برای کارها باید برم شرکت‌
    -خوبه عزیزم.
    از اتاق بیرون رفتم.مامان و مهران هال بودن.
    -خب خب خبر خوب رسید.
    هر دو برگشتن و منتظر نگام کردن.
    -سهام اون شرکت رو دارم می‌خرم.
    مامانم از خوشحالی نمی‌دونست چی بگه ولی مهران لبخندی زد و گفت:
    -مبارک باشه خواهر گلم.
    و رفت اتاقش منم دنبالش رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    داشت در رو می‌بست که پام رو لای در گذاشتم.
    -وایسا مهران، در رو باز کن.
    در رو باز کرد و کنار رفت، دستی لای موهاش انداخت.رفتم تو و در رو پشت سرم بستم یکم جلو رفتم رو‌به‌روی مهران ایستادم.سرش رو بلند کرد نگاهی بهم انداخت باز سرش رو پایین انداخت.
    -مهران چی‌شده؟
    جوابی نشنیدم، یکم دیگه منتظر موندم هیچی نگفت.بلندتر داد زدم:
    -می‌گم چی‌شده مهران؟
    این‌بارم سرش رو بالا اورد و به‌حرف اومد:
    -آروم‌تر گفتم که مامان نباید بفهمه خب
    -باشه، باشه حالا بگو ببینم چی‌شده؟
    -ولی..الان نمی‌تونم بهت بگم
    خواستم چیزی بگم که دستش رو گذاشت روی دهنم و مانع حرفم شد.
    -نه بهار، اصرار نکن امروزتو نمی‌تونم خراب کنم.
    منم دیگه چیزی نگفتم بازم منتظر می‌مونم تا فردا.
    فقط...
    فقط می.ترسم یه حسی بهم می‌گـه خبر خیلی بدیه خیلی بد.
    رفتم بیرون در رو بستم داشتم از پله ها پایین می‌رفتم که مامان رو دیدم پایین ایستاده.
    -چی‌شده مادر،فهمیدی مهران چشه؟
    یاد حرف مهران افتادم"مامان نباید چیزی بفهمه"نگاهی به مامانم کردم:
    -نه،چیزی نیست مامان.
    بابا با عجله از اتاق کارش بیرون اومد،ما رو که دید به‌طرفمون برگشت:
    -شماها یه برگه ندیدید رو میزم بود؟
    مامان متعجب نگاش کرد:
    -نه
    -تو ندیدی بهار؟
    -نه بابا جون، چه برگه‌ای بود؟
    بابا با این سوالم هول کرد.
    -چی...چیزه هیچی مهم نیست ولش کن
    بیخیالش شدم، رفتم و روی کاناپه نشستم،داشتم کانال‌ها رو‌ بالا و پایین می‌کردم که گوشیم به صدا در اومد.نگاهی بهش انداختم"Atrisa R"با دیدن این اسم لبخندی به لبم اومد و زود تماس رو وصل کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    -به‌به!آترسا خانم
    -سلام بهاری،چطوری عشقم؟
    -فدات نفس تو خوبی؟
    -خوبم عزیزم چه‌خبر؟
    -سلامتی تو...
    بعد از تموم شدن مکالمه‌مون گوشی رو زدم شارژ و برگشتم هال.هرکس مشغول کار خودش بود،تو هال فقط من بودم و من.یه‌دفعه به سرم خورد که یه طرح ساختمانی به عنوان یکی از طرح هام بکشم.دوباره رفتم بالا؛ در رو از داخل قفل کردم برگه ها و مداد ها رو از توی کشو در آوردم و روی میز گذاشتمش.
    رفتم سراغ میز آرایشم موهام رو همشون رو بالای سرم جمع کردم و رفتم نشستم پشت میز کارم و شروع کردم، همهٔ فکر و ذکرم شده بود این نقشه.
    مداد رو گذاشتم پشت گوشم و با کلافگی به صندلی تکیه کردم.بلاخره بعد پاره کردن سه برگ موفق شدم که نصفش رو به بهترین شکل ممکن بکشم،با صدای مامانم بلند شدم و در رو باز کردم،متعجب به میز کارم نگاه کرد:
    -داری نقشه می‌کشی؟
    -بله مامان جونم
    -خوبه کار خوبی می‌کنی؛ اومدم که بهت بگم برای شام خانواده نصیری با خانواده رستگار میان.
    -چه خوب !
    -خب دیگه من مزاحم کارت نمی‌شم.
    این رو گفت و رفت، واقعا خبر خوبی بود، ساناز و آتریسا هم با هم دیگه آشنا می‌شن،دوباره برگشتم سرکارم و بقیه نقشه رو کشیدم یه نگاه بهش انداختم و تو فکر فرو رفتم، یه جای این لنگه وای نه!باز اشتباه شد که؛ باید از اول بکشمش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    آراد

    به سه سال قبل بازگشتم، استانبول، همین روز، روز مرگ ع*ش*ق*م که مقصرش من بودم"پریا"اون نامزدم نبود بلکه بهترین دوستم بود
    مرگ پریا همش تقصیر من بود.
    همون روز خودم رو لعنت کردم.از خودم متنفر شدم.هیچ وقت خودمو نمی‌بخشم، من قاتل ع*ش*ق*م هستم.

    سه سال قبل

    لباس هایش را پوشیده بود و منتظر نامزدش در سالن نشسته بود.در آن شلوار سیاه و پیراهن دکمه دار سفید خیلی زیبا شده بود،با صدای در بیرون رفت.
    بعد از سلام و احوال پرسی هایشان هر دو سوار ماشین شدند، قرار بود این همه انتظار کبوتران ع*ا*ش*ق تمام بشود فردا عروسی "آراد رستگار با پریا رادمنش"بود و قرار بود امروز کارهای عروسی را تمام کنند.
    پریا لبخند بر لب به منظرِ زیبای اطرافش خیره بود و به فردایش فکر می‌کرد و غافل از آنکه امروز روز آخرش بود، سنگینی نگاه نامزدش را روی خودش حس کرد نگاهی بهش انداخت و لبخندی ملیح نثار چهره آراد کرد.
    با صدای بوق ماشین هر دو به خود آمدند،پریا از ترس جیغ بلندی زد و با چرخیدن فرمان ماشین به درهٔ بزرگی افتادند.در این حادثه پریا جان خود را از دست داد.همان روز،همان ساعت آراد خودش را نفرین کرد و از خودش متنفر شد.این آراد دیگر آراد قبل نبود با هیچ‌کس حرف نمی‌زد و تا یک ماه لب به غذا نمی‌زد.تا اینکه به ایران برگشت و تصمیم گرفت که...

    با صدای آرمان از افکار سه سال پیش بیرون اومدم،با اصرار های مکرر آرمان به طرفش برگشتم و اخم غلیظی کردم:
    -آرمان؟
    -هان؟چیه؟
    -یه بار گفتم نمی‌رم یعنی نمی‌رم پس دیگه بسه
    -ولی آراد بردار من...
    باصدای بلندی مانع ادامه حرفش شدم:
    -دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم آرمان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    با صدای کوبیده شدن در اتاقم فهمیدم که رفت بیرون منم رفتم یه دوش گرفتم.روی مبل ها نشسته بودم و به عکس های نامزدی خیره بودم که با شنیدن تقه در خونه فهمیدم که مامان بابامم رفتن؛ روی تخت دراز کشیدم کم‌کم پلکام خسته شدن و بخواب عمیقی فرو رفتم.

    بهار

    بعد از تموم شدن نقشه یه دوش گرفتم و شلوار لی سیاهم رو با پیراهنی دکمه دار و کت سیاهش پوشیدم موهامم دم اسبی بالای سرم بستم.دیگه وقت رسیدن مهمونا بود در رو که باز کردم همزمان با من مهرانم اومد بیرون از اتاقش،به صورتش لبخندی زدم و با هم رفتیم پایین.زنگ در به صدا در اومد مهران رفت تا در رو باز کنه نمی‌دونم چرا ولی میخواستم به بهترین شکل ممکن باشم.
    با صدای احوال پرسی خانواده نصیری به طرفشون رفتم و با همه احوال پرسی کردم،بعد کمی نشستن رفتم چایی آوردم و نشستم کنار ساناز یکم که باهم حرف زدیم باز صدای زنگ در بلند شد عمو علی یا همون پدر ساناز متعجب نگاهمون کرد و گفت:
    -منتظر کسی بودید؟
    بابام لبخندی زد و جواب داد:
    ره علی جان ولی این یه سورپرایزه.
    در توسط مهران باز شد همین که وارد شدن ساناز اعتراف کرد که از آتریسا خوشش میاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا