کامل شده رمان کوتاه از نسل ماهی‌ها | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
توصیه می‌شود.

دهم
از آن لباسِ سبزِ روشنِ بلند خوشم نمی‌آید. یادِ وقتی که تهران پر شده بود از رنگ‌های سبزی که با سر و دست‌های خونین از سمتی به سمتِ دیگر می‌دویدند، می‌افتم. سیماخانم می‌گوید همین را بپوشم و بابا تمام مدت در سکوت، به من خیره شده. من دلم شور می‌زند. بابا حتما همین را فهمیده که چیزی نمی‌گوید و غر زدنش، مثل سیماخانم، سرسام‌آور نیست.
دلم قدم زدن در محوطه‌ی تئاتر شهر را می‌خواهد؛ قدم زدن با رزا، حرف زدن درباره‌ی اینکه آیا رومن پولانسکی حقش بود آن بلا سرِ زن و بچه‌اش بیاید یا نه، درباره‌ی زیبایی اصیل و کلاسیک آدری هپبورن، رزا از عشقِ پانزده‌سالگی‌اش بگوید و من قهقهه بزنم و او نگاهش غمگین شود. من این حال پر از تشویش را نمی‌خواهم. حافظ پشیمان دیگر هیچ زخمی را نمی‌تواند ترمیم کند.
بالاخره همان لباسِ سبز را می‌پوشم. ساعت هشت می‌آمدند و بابا دوستِ روحانی‌اش را خبر کرده. آیا برای گفتن به سهراب، دیر شده؛ گفتنِ اینکه حافظ آمده؟ سایه‌اش را روی خوشبختیِ نصفه‌ونیمه‌ی خودم حس می‌کنم. باید بگویم؟ سهراب چقدر مرا باور می‌کند؟ اصلا باور می‌کند؟ الهی روزگار برای هیچکس این تلخی را نخواهد. من که انگار بین زمین و آسمانم. فشرده‌شدن قلبم را حس می‌کنم؛ ضربان تند و بی‌وقفه‌اش را‌، مردنِ خودم را‌. روزی که سهراب برود من می‌میرم‌. خودم را می‌شناسم، قلبِ وامانده‌ام را می‌شناسم‌. طاقت نخواهد آورد.
سیماخانم صدایم می‌کند و من پله‌ها را پایین می‌روم. رباب گونه‌ام را می‌بوسد و سهراب لبخندِ مهربانی می‌زند. چادر سفید را روی سرم می‌اندازم. به حاج‌آقا سلام می‌کنم. بابا هنوز نگران است‌، اما سیماخانم انگار روی ابرهاست. برای یک صیغه‌ی ساده‌ی محرمیت اینقدر خوشحال به نظر می‌آید؟ خنده‌ام را به سختی کنترل می‌کنم و متوجه می‌شوم سهراب هم ریز ریز می‌خندد. نفس عمیقی می‌کشم و روی مبلِ تک‌نفره‌ی کنار او، می‌نشینم.
- ماهی‌خانم؟
آهسته جواب می‌دهم:
- بله؟
صدایش از همیشه مهربان‌تر است وقتی می‌گوید:
- من مطمئنن از اون پیرهن‌های پلنگی‌ هم بپوشید، بهتون میاد.
حافظ و نگرانی درمورد اینکه بعدا چه می‌کند، دور می‌اندازم. من بودم و او. من بودم و سهراب مهربانِ خوش‌صحبت. چقدر خوب می‌شود اگر همیشه بتوانم اینطوری، از تهِ دل، لبخند بزنم! چقدر خوب می‌شود که سیاهی‌ها، ناکامی‌ها، ابرهایِ سیاهِ روزگارم را با این جمله‌های قشنگِ او، محو می‌کنم.
بیست‌ دقیقه‌ی بعد، محرم می‌شویم. موبایلم زنگ می‌خورد و رزا را روی صفحه می‌بینم. یادآور می‌گذارم که آخر شب بهش پیام بدهم. رباب، «عروسم، عروسم» می‌کند و سهراب حالا محسوس‌تر می‌خندد. موبایلم دوباره زنگ می‌خورد. باز هم رزاست. نگران می‌شوم. نکند مشکلی پیش آمده؟
بلند می‌شوم و عذرخواهی می‌کنم. موبایل به دست، به ایوان می‌روم. سرما تا مغز استخوانم می‌رود. زنگ می‌زنم و به دو بوق نرسیده، جواب می‌دهد:
- الو؟ ماهی، چرا جواب نمیدی؟
سعی می‌کنم آرام باشم. می‌گوید:
- حافظ بعد چهارماه زنگ زده به من. می‌پرسه ماهی نامزد کرده یا نه.
دلم به هم می‌خورد‌‌.
- تو چی بهش گفتی رزا؟
- چی باید می‌گفتم؟ گفتم خبر ندارم. تو حواست به این افعیِ هفت‌سر باشه‌. بابام اینا میگن این یارو کی بود زنگ زد. دو ساعته دارم جواب پس میدم. الهی به زمین گرم بشینی حافظ!
نفرین کردن بامزه‌اش، مرا به خنده می‌اندازد. شاکی‌تر می‌گوید:
- بخند شما. من گیر افتادم بین یه سردبیرِ دل‌خسته‌ی خل و یه ماهیِ اسکل! بدبختیش رو من دارم می‌کشم! تازه امسال نوبت عکاسیِ جشنواره افتاده با من! بازم بخند!
لبم را خیس می‌کنم. سهراب نگاهم می‌کند. از پشت پنجره‌ی طبقه‌ی بالا به من زل زده. نگاهش مردد است. شکاک نیست، ولی مردد شده. نمی‌دانم چرا به او توضیحی نمی‌دهم. مثلا اگر الان بگویم رزاست که زنگ زده، همه‌چیز حل می‌شود.
می‌گویم:
- چرا نگفتی بهشون که درس داری؟
- بگم که اخراج می‌شم!
الهی بمیرم برای رزا.
- ماهی من دیگه قطع کنم. یادت نره ها؛ حافظ حواسش به همه‌مون هست!
می‌خندد. من اما سخت جلوی بغض کردنم را می‌گیرم. قطع می‌کنم. سهراب از کنار پنجره رفته. آه می‌کشم. بخارِ گرمِ بازدمم محو می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توصیه می‌شود.

    یازدهم
    تئاتر رفتن، بستنی خوردن در آن سرمای عجیب، قدم زدن و کوچه‌پس‌کوچه‌های یزد را متر کردن، حتی نفس کشیدن، حتی ایستادن، من قبل از سهراب همه‌ی این کارها را انجام داده‌ام، اما حالا که او با آن کتِ مشکی، کنار من ایستاده و جوری با اخم بستنی‌اش را نگاه می‌کند انگار هسته‌ی اورانیوم است، همه‌چیز رنگ تازه‌ای گرفته. من این ترسِ از دست دادنش را دوست دارم. حداقل بهم می‌گوید آنقدرها هم تنها نیستم، حداقل این یعنی کسی هست که ماندن و نماندنش روزگارم را عوض می‌کند.
    می‌گوید:
    - از تئاترش خوشم نیومد.
    می‌خندم.
    - من هم دوستش نداشتم. یکی-دوتا صحنه‌ی خوب داشت واسه عکس گرفتن؛ اما بازیگراش بیشتر به فکر ژست خودشون بودن تا درآوردن نقش.
    ظرفِ بستنی‌ها را در سطل آشغال می‌اندازد. دکمه‌های پالتویم را می‌بندم و کیفم را برمی‌دارم.
    ماشین گرم و صندلیِ نرم، باعث می‌شوند پلک‌ بر هم بگذارم. سهراب موسیقی‌اش را کم می‌کند. محمدرضا شجریان گوش می‌دهد. می‌گویم:
    - نمی‌خواد کمش کنی، خوبه‌.
    لبخند می‌زند. دلم از تلخیِ تصنیف‌ می‌گیرد.
    «دلم از نرگس بیمارِ تو بیمارتر است، چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است»
    اصلا مگر بعضی دردها درمان هم می‌شوند؟ دردهایی هم بدتر از سردردِ همیشگی من هست، بدتر از حس تلخ تحقیر شدن جلوی همکارانم، حتی بدتر از نگاهِ غمگین بابا وقتی عکس مامان را میان دست‌هایش فشار می‌دهد. مثلا اگر سهراب برود، اگر دلش با من نباشد، من مگر زنده می‌مانم؟
    گوشی‌ام وز وز می‌کند. نگاهم به پیامِ جدید می‌افتد. شماره‌ را نمی‌شناسم. پیام را که باز می‌کنم، می‌لرزم.
    - ماهی بیا با هم حرف بزنیم اصلا. خواهش می‌کنم.
    خواهش می‌کند؟ دلِ من شکسته بود. از هزارجا هم شکسته بود. حافظ می‌دانست من آن کار را احتیاج داشتم. از این نیاز استفاده کرد، از درد من استفاده کرد. اصلا فکرش به این‌جاها هم رسیده؟ فقط خودش را می‌بیند، فقط قلبِ او مهم است. هه! قلب ماهی به جهنم!
    پیامش را حذف می‌کنم و خودش به بلک‌لیست گوشی‌ام می‌پیوندد. برایم مهم نیست که بچه به نظر بیایم یا نه. اصلا من‌ بچه‌ام‌؛ دلم هرگز با او صاف نمی‌شود.
    سهراب می‌پرسد:
    - کسی اذیتت می‌کنه؟
    چقدر هم که رُک است!
    - چطور؟
    - بعضی وقتا انگار کسی بهت زنگ می‌زنه که ازش خوشت نمیاد.
    لبم را گاز می‌گیرم. حواسش جمع بوده. از آن روزی که نگاهِ مردد توی چشم‌هایش را خوانده‌ام، این را فهمیده‌ام.
    سکوت می‌کنم. سکوتِ سنگینیست. انگار سهراب را حسابی ناامید کرده‌ام.
    - من اولین نفرم؟
    فکر می‌کردم فقط خودم از نفر دوم بودن می‌ترسم. از اینکه کسی قبل از من، آمده باشد، یک مشت خاطره جا گذاشته باشد، رفته باشد. آن وقت، صدسال هم بگذرد، جای آن آدم را در قلبش نمی‌گیرم. سهرابِ مهربانِ جدی هم از این ترس‌ها دارد؟ نه سهراب جان! خیالت راحت؛ تو نفر اول و آخری. من به کسی دل نداده‌ام. مگر دیوانه‌ام؟ مگر عقلم پاره‌سنگ برداشته؟ حافظ یک میلیونیم تو هم برای من مهم نیست. فقط دلم برایش می‌سوزد‌؛ دلم برای تنهایی‌اش می‌سوزد.
    - تو اولین و آخرینی.
    لبخند می‌زند یا من اینطوری حس کرده‌ام؟ من هم لبخند می‌زنم. سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم؛ آرام، آسوده، خوش‌دل.
    ***
    - از اینجا برید لطفا.
    نگاهش تلخ است. ژولیده و خسته به نظر می‌آید.
    - دوستش داری ماهی؟‌ چی داره که من ندارم؟
    نگران، خیابانِ آتلیه را دید می‌زنم. لعنت به تو حافظ! لعنت!
    - برید لطفا. من که از روزنامه رفتم. زندگیِ منو به هم نریزید.
    - زندگیِ تو؟ ماهی نگاهم کن یه لحظه. من به درک، ها؟
    از لحنِ درهم‌شکسته‌اش قلبم فشرده می‌شود. گـ ـناه من این است که دوستش ندارم. اصلا گـ ـناه است؟
    - خواهش می‌کنم...
    حافظ نفسش را فوت می‌کند بیرون. از آتلیه می‌رود. خیالم راحت می‌شود، اما فقط برای یک لحظه؛ چون صدای شکستن چیزی می‌آید و شیشه‌ی عکاسی، می‌شکند. اگر خودم را کنار نمی‌کشیدم، تمام صورتم زخمی می‌شد.
    تکه‌شیشه‌ی بزرگی را برمی‌دارد. نفسم را حبس می‌کنم. روی گلوی خودش می‌گذارد. من در شرفِ جان دادنم. نگاهش آنقدر پوچ است که وحشت می‌کنم‌. مردم جمع شده‌اند. دستم‌ را روی گردنم فشار می‌دهم که نفس بگیرم، اما نمی‌توانم. هوا کم آورده‌ام.
    - ببین با من چی کار کردی ماهی!
    خودش را بکشد، همه‌چیز درست می‌شود؟ اصلا حافظ چرا اینقدر احمق است؟
    دست‌هایش خون‌آلود شده‌اند. من لال شده‌ام. داد می‌زند؛ فریادش بغض دارد.
    - برات مهم نیست؟ ماهی من یه ذره هم مهم نبودم برات؟
    ال‌نودِ سفیدی را می‌بینم که پارک می‌کند‌. سهراب که پیاده می‌شود، نابودیِ دنیایم را به چشم می‌بینم.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    دوازدهم
    می‌لرزم. قلبم به در و دیوارِ سـ*ـینه‌ام می‌کوبد. ماموری که لباسِ سبزِ روشن تنش است، کمی کم‌رنگ‌تر از آن پیراهنی که سیماخانم اصرار داشت بپوشم، نگاهِ سردی دارد و تندتند با لهجه‌ی یزدی‌اش چیزهایی می‌گوید‌. حافظ با دست باندپیچی شده و چسبی که روی زخمِ گردنش جا خوش کرده، فقط زمین را نگاه می‌کند. درهم‌شکستگی‌اش مشهود است. موهایش همیشه بلند بود اما حالا شبیه آن وقت‌ها، مرتب و شانه‌زده نیستند. چشم‌هایش گود افتاده. سهراب نیست. رفته بیرون. نتوانسته تحمل کند. به من حتی نگاه هم نکرده. فقط یادم می‌آید وقتی کنارِ ال‌نود سفیدش ایستاده بود، موبایلش را درآورد و به پلیس زنگ زد. دیگر حتی یک لحظه هم حس نکردم که دارد بهم نگاه می‌کند.
    لیوان آب را دست‌نخورده روی میز می‌گذارم.
    - خانم، شکایت دارید شما؟
    شکایت دارم؟ شکایتِ دلِ من را هیچ دادگاهی به ثمر نمی‌رساند. حافظ انگار حالا در چشم‌های من دنبال یک نشانه می‌گردد. خودم می‌دانم که رنگم پریده. تمام استخوان‌هایم از صبح درد می‌کنند. عرق روی پیشانی‌ام را با دستمال پاک می‌کنم. من را نابود کردی حافظ خان! صدای نفس‌نفس‌زدن‌های خودم، وقتی او شیشه‌ را روی گردنش می‌فشرد، در گوشم تکرار می‌شود. قلبِ لعنتی من همیشه همینطوری عوضی و فراموش‌کار بود؟ نباید آن لحظه به حافظ ترحم می‌کردم! چرا با نفرت از او رو برنمی‌گردانم؟ احمقم. حماقتم سهراب را شکسته‌ که داخل نمی‌آید.
    در باز می‌شود و او می‌آید. بابا هم همراهش است. حافظ به پیشانی‌اش دست می‌کشد. سهراب به من می‌گوید:
    - ماهی شکایت داری؟
    نگاهم بین بابا و سهراب در گردش است. سهراب خسته به نظر می‌آید. نگاهش بی‌حس است. نمی‌دانم در آن لحظه دقیقا دارد به چه چیزی فکر می‌کند.
    لب می‌زنم:
    - ندارم.
    جناب‌سروان از حافظ تعهد می‌گیرد و وقتی من دست بابا را محکم میان دستم فشار می‌دهم، از جلوی ما رد می‌شود و می‌رود. سرم گیج می‌رود. سهراب برمی‌گردد و بالاخره نگاهم می‌کند. بالاخره وقتش رسیده که مهربانی‌اش را از ماهیِ بی‌لیاقت، دریغ کند. یخ می‌بندم؛ از سردیِ نگاهش یخ می‌بندم. در خودم می‌شکنم. دلم می‌خواهد جوری شروع به دویدن کنم که از این دنیا بیرون بزنم، ولی جانی برایم نمانده. صدایش سرد و دور است وقتی می‌گوید:
    - می‌رسونمتون خونه، اکبرآقا.
    بابا سر تکان می‌دهد. روی صندلیِ عقب می‌نشینم. دلم، هزار تکه شده. حافظ، امیدوارم این را هرگز از یاد نبری که من را چطور نابود کردی!
    ***
    وقتی خداحافظی می‌کنم، جوابی از سهراب نمی‌شنوم. بابا کلید می‌اندازد و در را باز می‌کند. یک لحظه حس می‌کنم به من خیره شده. سر برمی‌گردانم. استارت می‌زند و راه می‌افتد. دستش را به چشم‌هایش می‌کشد. گریه می‌کند؟ من اشکِ او را درآورده‌ام؟ خدا مرا لعنت کند! اشک می‌ریزد؟ فکر کرده دروغ گفته‌ام؟ فکر کرده همان نفرِ دوم لعنتیست؟ نبود، نیست؛ حاضر بودم قسم بخورم. او حتی ترمز نکرد که حرف‌های من را بشنود. دلم می‌خواهد بمیرم. چرا کسی من را نمی‌شنود؟ چرا حافظ برای خنک کردنِ دلِ خودش، دل من را، دل سهراب را، آتش زد؟ پسرکِ خودخواه!
    جلوی گریه‌ام را می‌گیرم‌. سیماخانم چادر روی سرش را رها می‌کند و به طرف من و بابا می‌آید.
    - اکبر، چی کار کرده این دختره‌ی چشم‌سفید؟
    راست می‌گوید. چشم سفیدم. چشم سفیدم که سهراب با چشم‌های اشک‌آلود رفته، چشم سفیدم که آبرویم جلویِ دلم رفته.
    سیماخانم نگاهم می‌کند. همان‌ نگاهِ ترسناک کودکی‌هایم را حواله‌ام می‌کند؛ پر از انزجار است، پر از نفرت!
    دستش بالا می‌رود و قبل از اینکه بابا کاری کند، روی صورتم می‌نشیند. سیلیِ دردناکیست. خیلی درد دارد. دردش تا مغز استخوانم می‌رود، دردش تا اعماقِ قلبم می‌رود. حق دارد. من حتی دخترِ خودش هم نبودم، اما سهراب برادرزده‌اش است، هم‌خونش است. من باید برای او سیلی بخورم. حقم است. حقم است. دلش را شکستم. سهراب حالا اگر هم برود، باید کنار بیایم. حافظ، یک‌ تنه همه‌مان را به خاک سیاه نشاند.
    - سیما چی کارش داری؟ روی دختر من دست بلند نکن!
    سیما بدون اینکه بابا را نگاه کند، می‌رود. چادرش روی زمین افتاده، خاکی شده. ماهی، بالاخره در تورِ روزگار گیر افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    سیزدهم
    سهراب نیست. حتی پدر و مادرش هم نمی‌دانند از حماقت من، سر به کدام بیابان گذاشته. نگاهِ سیماخانم از همیشه تلخ‌تر و سنگین‌تر است. همه‌چیز در ویران‌گرانه‌ترین حالت ممکن است. دلِ من این چیزها حالی‌اش نیست. سهراب مرا رها کرده؛ ماهی اصلا چطور باید زنده بماند؟
    اتاقم را مرتب می‌کنم. لعنت به این وسواس! آینه را دستمال می‌کشم. حمام می‌روم. کبودی‌ها بروند به درک! لباس می‌پوشم‌. دوباره قفسه را به هم می‌ریزم و دوباره مرتب می‌کنم. تختم را، ملحفه‌هایم را، صدبار جابه‌جا می‌کنم. جانم به لبم رسیده. سهراب‌جان، ببین با ماهی چه کار کردی! من همان ماهی‌ای نیستم که شال گردنِ پاییزه‌ی نارنجی‌اش، به برگ‌های روی زمین، دهان‌کجی می‌کرد. من حالا ماهی‌ای ام که در حوض سردِ زمستانی، گیر افتاده، سردش است، قلبش درد می‌کند. چرا این ماهی، نمی‌میرد؟
    صدای سیماخانم را می‌شنوم. کنارِ در اتاق ایستاده. به من زل زده. راست می‌ایستم اما برنمی‌گردم. صدایش در گوشم می‌پیچد؛ حتی صدایش هم سیلی می‌زند! سهرابِ لعنتی، یک زنگی بزن! دلم برایت تنگ شده. عمه‌جانت این را نمی‌فهمد؛ نمی‌فهمد که با غیظ می‌گوید:
    - خوشحالی که سهراب رو چزوندی، ها؟
    خوشحالم؟ دردِ من را دیده‌ای، سیماخانم؟
    برمی‌گردم. صدایم می‌لرزد. گریه هم دیگر نمی‌کنم. فقط می‌توانم بغض کنم. فقط می‌توانم بگویم خوشحال نیستم.
    - شما جای منی سیماخانم؟ دل من مهم نیست؟ سهراب گذاشته رفته. جواب تماس‌هام رو نمیده. من شبیه کسیَم که خوشحاله؟ بیا دم در اتاقم ببین که شبا تا اذون صبح دارم با خودم حرف می‌زنم. بلند میشم کتاب می‌خونم. صدبار میرم کنار حوض، لباس‌هام رو میندازم اون تو. منم دارم جون میدم به خدا‌. شما فقط سهراب رو می‌بینی؟ به خاک مادرم که دلم براش تنگ شده. دلِ من به درک! همه‌تون دارید همینو میگید حتما.
    سیماخانم متاثر نمی‌شود. صورتش همان سختیِ قبل را دارد، اما خوبی‌اش این است که ساکت مانده. دستش را به پیشانی‌اش می‌کشد و می‌رود. پارچه‌ی خیس از دستم می‌افتد. کفِ دستم را فشار می‌دهم روی لبه‌ی میز. آینه، نقشی از من را نشان می‌دهد که من نیستم. قبلا ندیده‌امش؛ این دخترِ شکسته را قبلا ندیده‌ام. می‌توانم چیزی را در چشم‌هایش بخوانم؛ چیزی شبیه به تلخی‌ای انکارنشدنی.
    ***
    یک ماه است که سهراب نیست. یک ماه است که من جایی به جز آتلیه نرفته‌ام. نه‌ موزیکی گوش داده‌ام و نه کتابی خوانده‌ام. فیلمی ندیده‌ام. جشنواره‌ی فجر هم دیگر برایم مهم نیست. رزا گاهی چندتا از عکس‌هایی را که می‌گیرد، می‌فرستد. نقدهایش را هم می‌فرستد، از دعواهایش در نشست‌های خبری می‌گوید، من گاهی از آن کله‌زرد‌های خوشحال برایش می‌فرستم که فکر کند حالم خوب است. خودش و زندگی‌اش کلکسیونِ مشکل‌اند. من چرا حالش را خراب کنم؟ حافظ هم دیگر نه پیامی داده و نه زنگ زده. احتمالا دلش خنک شده.
    درِ مغازه را قفل می‌کنم و ساعتم را از نظر می‌گذرانم؛ یک و پانزده دقیقه‌. پیاده گز می‌کنم. حوصله‌ی تاکسی گرفتن ندارم. اتوبوس هم احتمالا شلوغ است. دست‌هایم را در جیب‌هایم فرو می‌کنم. سردرد دارم. انگار کسی به مغزم می‌کوبد. برایم مهم نیست. می‌روم. فقط می‌روم. سهراب‌خان، کجا مانده‌ای؟
    تکیه می‌دهم به دیوار. پلک‌هایم روی هم می‌افتند. سقوط؛سقوط می‌کنم. زمین سرد است. سردم است. انگار در قبر خودم دراز کشیده‌ام. صداها محو می‌شوند. من هم محو می‌شوم. تا لحظه‌ی مرگ‌ هم آرزو می‌کنم سهراب برگردد.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    چهاردهم
    زیر سِرُم و همهمه‌ی اطراف. دقیقا نمی‌دانم ساعت چند است. به قطره قطره‌ی سرم نگاه می‌کنم. صدای نفس‌های کسی را می‌شنوم. سرم را بلند می‌کنم. نگاهم به بابا می‌افتد. نگاهش مهربان است؛ مهربان و دور، مهربان و غمگین. آهسته می‌پرسم:
    - ساعت چنده؟
    فورا می‌گوید:
    - شیش‌ونیمه. ماهی، بابا، خوبی؟
    سر تکان می‌دهم. بابا می‌گوید:
    - بذار بگم بیان این رو درش بیارن.
    اشاره می‌کند به سِرُم. باشه‌ی بی‌رمقی می‌گویم و سعی می‌کنم بنشینم. دستم را روی میله‌ی تخت فشار می‌دهم. قلبم تند می‌زند و دهانم خشک شده. زنِ جوانی جلو می‌آید و می‌گوید:
    - بهتری خانم؟
    بهتر که نیستم. هیچ وقت بهتر نمی‌شوم.
    - این کبودی‌های روی ساعدت، از کجا اومدن؟
    آستینم را ناخودآگاه پایین می‌کشم و آهسته می‌گویم:
    - نمی‌دونم.
    چندلحظه به من خیره می‌شود. لبم را خیس می‌کنم و او می‌گوید:
    - چندتا آزمایش می‌نویسم که بهتره انجام بدی.
    نگاهِ خیره‌ام‌ را که حس می‌کند، آهسته ادامه می‌دهد:
    - نگران نباش. انشالله که مشکلی نیست.
    ***
    من کلی آرزو داشتم. کلی عشق در وجودم رخنه کرده بود که باید نثار کسی می‌کردم. آن یک‌ نفر سهراب بود که چقدر خوب شد من، او را دیدم و او، من را. چقدر خوب شد قبل از اینکه کمرم زیرِ بار این دردِ عمیق خم بشود، سهراب‌نامی آمد و چرخ روزگار، به کامم چرخید. حالا مهم نیست که می‌میرم؛ که من می‌میرم.
    دنیا دارِ مکافات است. من به کسی ستم نکرده‌ام؛ حداقل خودم اینطور فکر می‌کنم. شاید قلبِ حافظ از اینکه من‌ سِوِر ایستادم و گفتم نه، شکست. نمی‌دانم. به هرحال، حالِ دلم خوب نیست‌. جسمم نابود شده. خودم نابود شده‌ام. خیلی از جمله‌ها و کلمات در مغزم می‌چرخند. دکتر، امروز آزمایش‌هایم را دید. یک ماه و هشت روز است که سهراب نیست و دکترِ جدی اما مهربان گفت ماهی تو خیلی وقت است که مریضی. من مریض بودم؟ من که خوب بودم. می‌خندیدم. آتلیه بود. حوضمان بود. سهراب هم که بود. قبلش هم یعنی مریض بودم؟ معلوم است دیگر.
    نمی‌خواهم بروم دنبالِ راه‌های خوب شدن. به قولی، درمان شدن. اگر درمان من بیاید، دهانم را می‌بندم و حتی فکر مُردن هم به سرم نمی‌زند. روزگار، لعنت به تو! این دیگر چه بازیِ کثیفیست ناکِس؟
    امروز بیشتر از همیشه مشتری دارم. زن‌هایی که بچه‌های کوچک و بامزه‌شان را برای عکس گرفتن می‌آورند، پسرهای جوانی که عکسِ پرسنلی می‌خواهند و دخترهایی که با پیراهن‌های قشنگِ مجلسی و ژست‌های خنده‌دار، پُرتره‌هایی برای دیوار اتاق‌هایشان می‌خواهند.
    سه‌ونیم ظهر است و بالاخره عزمِ رفتن می‌کنم. کرکره‌ی مغازه را پایین می‌کشم و گره روسری‌ام را شُل می‌کنم. دکتر امروز می‌گفت گُر گرفتن‌ها، کبودی‌ها، دردها و کوفتگی‌ها همه فقط یک معنی دارند و آزمایش‌ها هم تاییدش کرده‌اند. من به بابا نگفته‌ام. سیماخانم هم که برایش مهم نیست. دلم برای منِ گذشته‌ام، تنگ شده. منی که سهراب را ندیده بود، از دل‌بستگی‌اش رنج نکشیده بود.
    صدای پایی را پشتِ سرم می‌شنوم. می‌ایستم و کیفم را روی شانه‌ام می‌اندازم.
    - مغازه تعطیله آق...
    - ماهی؟
    خودش است؟ توهم زده‌ام؟ جان می‌گیرم. انگار کسی به پای ریشه‌های خشکیده‌ام آب ریخته‌. مگر می‌شود او برگردد؟ نکند مثل حافظ می‌خواهد تقاصِ دلِ شکسته‌اش را بگیرد؟
    فقط به او زل می‌زنم. صیغه‌مان باطل شده یا نشده؟ بغلش بکنم یا نکنم؟
    چقدر شکسته شده‌ای، سهراب‌جان! تو که خوب بودی؛ خوش‌قدوبالا بودی‌! سهرابِ فرهیخته‌ی شیک من، کجا رفت؟ در این یک ماه، گم و گور شد؟ اشکم درمی‌آید. الهی بمیرم برایت! چقدر از هم دور مانده‌ایم که تو درد کشیدی و من نبودم. گریه‌ام شدت می‌گیرد و او فقط صاف ایستاده و مرا نگاه می‌کند. اشک‌هایش را می‌بینم، چشم‌های خیسش را؛ شبیه همان روزی که سوار بر ال‌نودِ سفیدش، رفت. گریه می‌کند؟ دوباره؟
    - سهراب، جان ماهی نکن. گریه نکن!
    نباید جان خودم را قسم می‌خوردم. من که یک اپسیلون‌ هم در زندگی‌اش آدم مهمی نبودم. اگر بودم که...
    شاید حق داشت که برود.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    پانزدهم
    چای، پولک، قطاب، کاک؛ هرچه سیماخانم در کابینت‌ها و یخچال انباشته کرده، برمی‌دارم و با سینیِ چای، به حیاط می‌روم. سهراب، دست در جیب ایستاده و به حوضِ نیمه‌کثیفمان زل زده.
    سینی را روی میزِ ایوان می‌گذارم و می‌گویم:
    - بیا چایی بخور.
    برمی‌گردد و لبخند می‌زند؛ از آن لبخندهایی که بعدها دلم برایشان تنگ می‌شود.
    می‌گویم:
    - دلم برات تنگ شده بود.
    لبخندش محو شده. به جایش، نگاهِ غمگینی در چشم‌هایش جا خوش کرده. آنطور غمگین نگاهم نکن! ماهی همین حالا هم یک پایش لبِ گور است. یک دفعه می‌میرد. یک روز می‌میرد.
    - دلت اومد منو بذاری بری، سهراب؟
    به چشم‌هایش دست می‌کشد.
    - حافظ کی بود ماهی؟ نگفته بودی به من!
    بعد از یک ماه و اَندی آمده و حالا می‌پرسد حافظ که بود و چه کرد. تقصیر این دل وامانده‌ی من است که هیچ جوره نمی‌تواند بعضی آدم‌ها را از خودش دور کند.
    - حافظ کسی نبود که بهش فکر کنم. فقط دلم براش می‌سوخت. دوستش نداشتم سهراب. به جانِ خودت که برام عزیزی، دوستش نداشتم!
    نفس عمیقی می‌کشد.
    - ببخش ماهی! ببخش که گذاشتم رفتم اون کشورِ سردِ بی‌روح!
    بالاخره لبخند می‌زنم. بعد از چندین هفته‌ی تاریک، سهراب لبخند به لبم می‌آورد. خب چه می‌شد اگر او هم می‌ماند و همان موقع، می‌پرسید آن حافظِ لعنتی را دوست داشتم یا نه.
    - چاییت سرد شد.
    می‌خواستم بهش بگویم که به زودی می‌میرم؛ ولی نگفتم. خیلی چیزها هم هست که نگفته‌ام. سهراب اصلا چرا باید می‌فهمید که می‌میرم؟ به رزا هم نگفته‌ام. فقط خدا، آن خانم دکتر در بیمارستان و خودم، خبر داریم. شاید گربه‌ی سیاه هم بداند؛ شب‌هایی که من در خودم جمع شده‌ام و گریه‌هایم را در بالش خفه کرده‌ام، شاید از روی نرده‌ی ایوان چیزی دیده باشد.
    ***
    - عجب موجودِ گستاخیه این سهراب شما!
    می‌خندم. رزا و آن لحن پرحرص خنده‌دارش!
    - نخند ماهی. من بودم دهنشو سرویس می‌کردم آخرش هم یه بای فوراِوِر براش تکست می‌کردم.
    - عه! اینجوری نگو!
    خودش هم خنده‌اش گرفته.
    جدی‌تر می‌گوید:
    - ماهی، دلخور نشی از من ها! کنکور از همه‌تون دور کرده من رو.
    می‌فهممش‌. حتی وقت‌هایی که پیام‌هایم را می‌بیند و جواب نمی‌دهد و دو روز بعدش جواب می‌دهد، دلخور نمی‌شوم.
    خداحافظی می‌کنیم. روی تخت، دراز می‌کشم. نمی‌خواهم غروب قشنگِ یزد را از دست بدهم. بلند می‌شوم و به طرف پشت‌بام می‌روم.‌ مانتوی شُل‌ووِلی تنم می‌کنم و شالِ لیمویی قدیمی‌ام را روی سرم می‌اندازم.
    باد خنکیست. صدای پر زدنِ کبوترهای همسایه و هوهو کردنشان را می‌شنوم که در باد می‌پیچد و انگار هزار نفر با هم، آواز می‌خوانند. گربه را می‌بینم. نگاهم می‌کند؛ نه مثل همیشه تیز و براق است و نه عاجز. نگاهش مهربان و قدرتمند است. از پشت بام خانه‌ی ما، به پشت بام همسایه می‌پرد. لبخند می‌زنم.
    - عمه‌سیما گفت اینجایی.
    برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. کنارم می‌ایستد. موهایم را در شالم فرو می‌کنم و سهراب آهسته‌تر می‌گوید:
    - عمه و مامان‌رباب داشتن قرار عقد میذاشتن پشت تلفن. من و تو رو سیب‌زمینی هم حساب نکردن.
    دلم می‌گیرد. عقد؟ من، با این وجود مریض، باید یکی دیگر را هم دو دستی بیچاره کنم؟
    سهراب به صورتم خیره شده. لبخند می‌زنم و او هم احتمالا تصنعی بودنش را فهمیده.
    - ماهی، ناراحت شدی؟
    ناراحت نیستم وقتی تو حالت خوب است، ولی سهراب؛ یک چیزهایی هم هست که نمی‌دانی، که همان بهتر که ندانی.
    - دوباره که نمیذاری بری؟
    می‌خندد.
    - من یه شکری خوردم.‌ تو هم همه‌ش به روم بیار.
    قهقهه می‌زنم و پیرمرد همسایه، بالای سرش را که نگاه می‌کند و من و سهراب را با هم می‌بیند، لبخندِ پر شیطنتی می‌زند. سهراب خنده‌اش را کنترل می‌کند. من به کبوتری نگاه می‌کنم که بالای پشت‌ بام ما بال می‌زند.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    شانزدهم
    ماندانا خضرایی وقتی آنطور نالان می‌گوید:
    «گاهی به من عاشقِ دیوانه نظر کن، از جور و جفا با منِ دل‌داده حذر کن»، دلم می‌گیرد. حکایت من و سهراب است. حکایت حافظ و من؛ دل‌هایی که داده‌ایم و غم‌هایی که به جان خریده‌ایم.
    سهراب صدای ضبط را کم می‌کند و می‌گوید:
    - مادر من و عمه‌سیما تمیز مرتب کردنشون تموم نشد؟ اینقدر این خیابون رو دور زدم مغازه‌داره چپ‌چپ نگاه می‌کنه.
    می‌خندم.
    - من گفتم‌ مهمون دعوت کردن نمیخواد. میگه مردم حرف درمیارن.
    هردوتایمان زیر خنده می‌زنیم. حرفِ مردم... حرفِ مردم!
    تا هشت‌ونیم شب دور می‌زنیم. یزدِ عاشقانه‌ی این چندماه را دور می‌زنیم. من نمی‌خواهم چند ساعتی به سرطان فکر کنم، به اینکه نکند من بمیرم و سهراب در هم بشکند. به خودم می‌خواهم فکر کنم، به مانتوی یشمی‌ای که بعد از دو سال نپوشیدنش هنوز اندازه‌ام است. دوست ندارم دوباره از صندوقچه‌ام دور بمانم. من را چه به رها کردن؟
    لیوانِ کاغذیِ خوش‌نقش‌ونگار چای را به طرفم می‌گیرد.
    - یزد از اُسلو هم سردتر بود من خبر نداشتم؟
    آهسته می‌گویم:
    - کویره دیگه.
    به من خیره شده. نگاهش شبیه آسمانِ دور و دراز شب‌های یزد است؛ وقت‌هایی که می‌توانی دستت را دراز کنی و ستاره‌ها را بچینی.
    - کویری که ماهی داره؛ چقدر هم عالی!
    آنقدر جدی این را می‌گوید که حتی تعجبم را هم نشان نمی‌دهم. می‌گوید:
    - اگه خونه بگیرم پیش تئاتر شهر می‌گیرم.
    - چرا؟
    به لیوان چای اشاره می‌کند.
    - بخور، سرد شد.
    و ادامه می‌دهد:
    - آدم باید دستِ معشـ*ـوقه‌جانش رو بگیره بره تئاتر ببینه، بعدش باهاش بحث کنه، بعد شب با هم بیان شام درست کنن، کتاب بخونن، یکی از فیلم‌های برگمان رو بذارن ببینن.
    ایده‌آل‌های زندگی‌ِ مشترک من و او خیلی شبیه هم است. اما من می‌ترسم‌ سهراب جان! می‌ترسم بمیرم، می‌ترسم با خمپاره، وسطِ کاخِ رویاهایت بزنم.
    - چیزی شده ماهی؟
    می‌گویم:
    - نه. چی مثلا؟
    خیلی چیزها شده سهراب! نمی‌توانم بگویم. ناگفته بمانند، بهتر است. تو نمی‌دانی. تو را به خدا، هرگز خبردار نشو ماهی‌جانت شاید در تور، گیر افتاده باشد!
    به خانه برمی‌گردیم. حیاط شلوغ است و بچه‌های فامیل و دوست و آشنا، کرور کرور در حیاط می‌دوند و جیغ و داد راه‌ انداخته‌اند. صدای کِل کشیدن که می‌آید، سهراب آهسته می‌گوید:
    - عجب نفسی داره هرکی هست!
    به عمه خانمش اشاره می‌کنم. می‌گویم:
    - نازِ نفسش!
    دختربچه‌ای از پشت، کتِ سهراب را می‌کشد و هردویمان به طرفش می‌چرخیم:
    - عمو این عروست به درد تو نمی‌خوره . میای منو بگیری؟
    چشم‌هایم به اندازه‌ی حوضِ وسط حیاط گشاد شده و سهراب، دیگر نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد؛ دقیقا مثل من. دختربچه اخمی می‌کند و دست به کمر، نزدِ بقیه‌ی بچه‌ها می‌رود.
    از پله‌های ایوان بالا می‌روم. دختربچه، شاید راست می‌گفت. دلیل این حقیقت را که من به درد سهراب نمی‌خوردم، فقط خودم می‌دانستم. آه می‌کشم. ماه بود و ماهی بودم. هرچقدر بیشتر به خودم و سهراب فکر می‌کنم، بیشتر به این مطمئن می‌شوم.
    کت و شلوار سفیدی می‌پوشم و روسری‌ شیری‌رنگی را هم گره می‌زنم. از کنار پنجره‌ی اتاقم، به سهراب نگاه می‌کنم که با مردهای فامیل دست می‌دهد. سهراب، نکند من که بمیرم، نوشدارو لازم شوی؟ نکند نوشدارویت دیر برسد؟ نه! تو لطفا دوام بیاور. تو‌ را به خدا به ماهیِ بی‌وفایت فکر نکن. من دوستت خواهم داشت، در قبر هم که بپوسم، قلبم تو را دوست خواهد داشت، برای تو خواهد بود، نه برای هیچ کسِ دیگری؛ فقط و فقط خودت.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    هفدهم
    - ماهی؟
    آنطور حیران و وامانده صدایم نزن، لعنتی! من هنوز وقت دارم. هنوز می‌توانم زندگی کنم، هنوز می‌توانم به چشم‌هایت نگاه کنم و در سیاهیِ غمگینش، غرق بشوم.
    دکتر به من و او نگاه می‌کند. او هم غمگین شده اما از موضعش کوتاه نمی‌آید.
    - چرا نگفته بودی بهشون عزیزم؟
    من نمی‌خواهم عزیز کسی باشم!
    نگاهم روی دکمه‌ی انتهایی مانتویم، مات مانده. سهراب سکوت کرده؛ از آن سکوت‌های دردناک. از حال رفتنم در آتلیه کار دستم داد، وگرنه من آدمی نبودم که بگذارم تا صد سال دیگر هم سهراب بداند. خودخواهم؛ خودم می‌دانم. اما چه کسی اجازه می‌دهد عشقش، همه‌ی زندگی‌اش، از به قهقهرا رسیدن زندگی‌اش بفهمد؟
    لبم را گاز می‌گیرم. نمی‌خواهم اشکم دربیاید. سهراب به دکتر نگاه می‌کند. می‌پرسد:
    - دکتر، چیزی اشتباه نشده؟
    نه، نشده. خیرِ سرمان دوهفته‌ی دیگر، می‌خواستیم عقد کنیم. می‌خواستم این درد را به گور ببرم. سهراب، تو اصلا این‌ را می‌فهمی؟
    دکتر بلند می‌شود و می‌رود. من می‌مانم و او. نمی‌خواهم سر بلند کنم و ببینم که دارد اشک می‌ریزد. کف دستم را به پیشانی‌ام می‌کشم و می‌گویم:
    - می‌تونی بری سهراب.
    قلبم را پس می‌زنم. خودم را، وجدانم را، همه را پس می‌زنم. آینده‌ای ندارم. با طنابِ پوسیده‌ی گذشته هم که به تهِ چاه افتاده‌ام. کاش این‌ها را بفهمد و برود. من مطمئنم درد کشیدن من را که ببیند، طاقت نمی‌آورد. سهراب، آینده دارد. سهراب با یک دخترِ سالم، زندگی خوبی می‌تواند داشته باشد.
    - کجا برم؟
    لحنش آرام است اما ملتمس؛ انگار می‌گوید «ماهی، بگو که دروغه!»
    - من نمی‌تونم سهراب‌. به جانِ خودت نمی‌تونم.
    - تو کی هستی که داری به جای من هم تصمیم می‌گیری؟
    لبم را محکم‌تر گاز می‌گیرم.
    - نذار اینطوری تموم شه! ماهی، تو عزیز منی‌. عزیزِ دل منی. نذار هرکی بره به دردِ خودش بمیره! اگه می‌میریم‌، با هم می‌میریم. اگه زنده می‌مونیم، تنهایی نمیشه! می‌فهمی حرف‌هام رو؟ من کجا برم؟ کجا می‌تونم برم؟
    در چشم‌هایم، دارد دنبال روزهای خوبِ گذشته می‌گردد؛ دنبال روزی که شالِ سرخ‌رنگم را باد تکان می‌داد. من این را حس می‌کنم؛ نمی‌تواند برود. حق هم دارد. آدم‌تر از این حرف‌هاست که من را با لوسمیِ وحشتناکم رها کند. کاش کمی بی‌رحم باشی، سهراب! این یک بار را بی‌رحمی کن، نامردی کن! من بدتر از این‌ را در زندگی‌ام ندیده‌ام. یادم نمی‌آید قبل از تو، پاییزهایم چطور بود.
    - بریم.
    بلند می‌شوم و موهایم را در روسریِ یشمی‌ام، هل می‌دهم. پرستاری، سِرُم را آهسته بیرون می‌کشد. وقتی راه می‌روم، انگار پاهایم روی زمین کشیده می‌شوند، انگار قلبم هزار تکه شده.
    در ال‌نودِ دوست‌داشتنی‌اش می‌نشینیم. دلم برای نوایِ محمدرضا شجریان هم تنگ می‌شود؛ وقت‌هایی که تو، سهراب‌جان، پِلی می‌کردی و ‌زمزمه می‌کردی، وقت‌هایی که دوست نداشتم خیابان را دور بزنی و من را به خانه برگردانی.
    - چیزی می‌خوری؟
    - نه.
    - میریم‌‌ باغ دلگشا.
    لب می‌زنم:
    - نمیخواد.
    چشم‌غره می‌رود. فرمان میان انگشت‌هایش فشرده می‌شود؛ غمگین و احتمالا، خشمگین است. از زنی که دوست داشت، عصبانیست. دارد رهایش می‌کند، دارد می‌رود، نه، دارد می‌میرد!
    باغ دلگشای انتهای اسفندماه، گرم است. کنارِ آلاچیق‌ها می‌ایستم‌ و می‌گویم:
    - سهراب، میشه یه لحظه صبر کنی؟
    به طرفم برمی‌گردد. باد، موهایش را تکان می‌دهد. دوربینم را درمی‌آورم.
    - میخوام ازت عکس بگیرم.
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    هجدهم
    شرمندگی که شاخ و دم ندارد. همین که سهراب آنطور مغموم نگاهم می‌کند، از شرمندگی نمی‌توانم حتی پلک بزنم. به کفش‌هایم با آن بندهای آبی‌رنگ، خیره شده‌ام. سهراب می‌گوید:
    - سختش نکن ماهی.
    - سخت هست به اندازه‌ی کافی!
    سهراب در پوسته‌ی فوقِ منطقی‌اش رفته. بنده‌ی خدا، جلوی لرزیدن صدایش را به زور می‌گیرد.
    - من بذارم برم، تو چطوری خوب میشی؟ اصلا بذار تا آخر درمانت کنارت بمونم! بعدش به خدا میرم ماهی، دیگه برنمی‌گردم!
    درباره‌ی درمان‌های دردناک سرطان، هزار مقاله خوانده‌ام، هزار بار سرچ کرده‌ام. من شاید اصلا زیرِ همین درمان‌ها، دوام نیاورم؛ داروهای دردناک شیمی‌درمانی، انگار تک‌به‌تک سلول‌های آدم، به رعشه می‌افتند. سهراب اصلا می‌تواند یک گوشه بایستد و به هم پیچیدن مرا از درد، ببیند؟ نمی‌خواهم پیر شود؛ یک شب به اندازه‌ی هزارسال، از درد پیر شود.
    دلم‌ برایش می‌سوزد. دلِ وامانده‌ام، نمی‌تواند دل بِکَنَد.
    بلند می‌شوم. آفتابِ ظهر، وسطِ آسمان است و دیگر از سرمای زمستان خبری نیست. بهار دارد می‌آید. دارد خودش را از زیر استخوان‌های پوسیده‌ی زمستان، احیا می‌کند. حیف که برای من، بهارِ تلخی می‌شود؛ بهارِ دل‌کندن از سهراب، عین یک پاییزِ بارانیست. تلخی‌اش شبیه نگاهِ باباست؛ وقتی به من گفت مامان فوت کرده.
    صدای قدم‌هایش را می‌شنوم که انگار به طرفم می‌آید. به قدم‌هایم سرعت می‌دهم. نمی‌خواهم او را ببینم. نمی‌خواهم بیاید و در چشم‌هایم نگاه کند و من مثل احمق‌ها، در زندگی‌اش بمانم. برود زندگی‌اش را بکند، به همان نروژِ سرد برود. برود شفق‌های قطبی را تماشا کند، عاشق شود، زندگی‌ بسازد، پدر شود. روزگار، زود یک چیزهایی را از یادِ آدم‌ها می‌برد. ماهیتش این است. من را هم از یادِ سهراب ببرد، بهتر است تا اینکه او بماند و با مرگ ماهیِ بی‌معرفتش، فقط دردکشیدنش را به یاد داشته باشد.
    مردم با کیسه‌های ماهیِ قرمز از خیابان عبور می‌کنند. تاکسی می‌گیرم و آدرس خیابانِ آتلیه را می‌دهم. انگار سهراب، هزار کیلومتر دورتر است‌. کنارِ جدولِ جلوی پارک، ایستاده. نگاهم می‌کند.
    تا ظهر کسی نمی‌آید. من پشتِ میز، نشسته‌ام. به عکسِ ظاهرشده‌ی سهراب نگاه می‌کنم. لبخند می‌زنم. چقدر خدا دوستم داشت که سهراب را دیدم‌، که عاشق شدم. مرگِ با عشق، به یک زندگیِ بی‌عشق می‌ارزد.
    یادش به‌خیر‌! تازه فارغ‌التحصیل شده‌بودم. دنبال کار می‌گشتم. یادش به‌خیر! رزا را دیده‌بودم. جشنواره بود؟ نه، یادم نمی‌آید. باید فکر کنم. باید خیلی فکر کنم که گذشته‌ام را هم از یاد نبرم.
    ***
    کوله‌ام را روی دوشم جابه‌جا کردم و پله‌ها را بالا آمدم. تهران، همه‌جا یک‌شکل بود؛ چه زیرزمین و مترویش، چه پیاده‌روها و خیابان‌هایش! آدم نفسش می‌گرفت. به خیابانِ شلوغ‌ نگاه کردم. آهسته زمزمه کردم:
    - شانس هم نیاوردیم!
    به قدم‌هایم سرعت دادم و مقنعه‌ام‌ را مرتب کردم. «بانی‌فیلمِ» دو روز قبل را از جلوی دکه برداشتم و تا خواستم حساب کنم، پسرک کم‌سن‌وسال گفت:
    - همه‌ش رو ببر آبجی! کسی که نمی‌خونه.
    - من فقط همین رو می‌خوام.
    - مهمون ما باش آبجی.
    خنده‌ام گرفت و کیف پول را به جیبم برگرداندم. همانطور که بانی‌فیلم را ورق می‌زدم، برای تاکسی‌ها دست تکان می‌دادم. یکیشان ایستاد و تا نشستم، گازش را گرفت. حتی مهلت نداد در را ببندم. اخمی کردم. نقدهای بانی‌فیلم را زیر و رو کرده بودم. دانشجویی‌ام که تمام شد، کارِ دانشجویی هم تمام شد‌. تنها و بیکار، در آن شهرِ ترسناکِ خاکستری، پرسه می‌زدم. حالا به امید دوام آوردن، داشتم به دفترِ نشریه‌ای می‌رفتم که هیچ چیزی ازش نمی‌دانستم. بابا می‌گفت احتیاط کن. می‌گفت برگردی یزد، خودم هستم‌، کمکت می‌کنم. من یزد را نمی‌خواستم، یزد را با سیماخانمِ اخمویش نمی‌خواستم. همیشه پشتِ تلفن قهقهه می‌زدم که بابا فکر کند دلم خوش است. دلم خوش نبود. ۴ سال عکاسی بخوانی و بعدش هیچ؟
    دفتر نشریه، در جمهوری بود. آگهی را توی اینستاگرام دیده بودم. از این سرِ تهران تا آن سرش، چهل‌وپنج دقیقه در پژوی زردرنگِ با غرزدن‌های راننده و دعواکردن‌هایش پشتِ تلفن، رسما جانم به لبم رسید.
    - آقا من همین‌جا پیاده می‌شم.
    کرایه‌ی تاکسی را که حساب کردم، تهِ کیفِ پولم یک تراولِ پنجاه تومانی مانده بود؛ یک تراول پنجاه تومانی برای یک هفته.
    ساختمان نشریه نوساز نبود؛ قدیمی و سه‌طبقه بود. یک تابلوی رنگارنگ بالای ساختمان نصب شده بود. نوشته‌ی رویش را خواندم:
    - نشرِ واژگون.
    خنده‌ام گرفت. مثلا قرار بود آنجا کار کنم که زندگی‌ام از این رو به آن رو شود؟
     
    آخرین ویرایش:

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    نوزدهم
    پله‌های ساختمان را بالا رفتم. دیوارها، رنگ و رو رفته و نمور بودند اما پله‌ها انگار تازه تمیز شده بودند. همانطور که با احتیاط از کنارِ تلی از کارتن‌های بدونِ نام و نشان رد می‌شدم، نگاهم به دخترِ کم‌سن و سالی که با مردی در دفترِ نشریه بحث می‌کرد، افتاد‌. کوله‌ام را درآوردم و لبم را خیس کردم. اگر عکاسِ آن نشریه می‌شدم، باید هرروز خودم را در آن ساختمانِ تنگ حبس می‌کردم؟
    ضربه‌ی آرامی به در وارد کردم. دختر به من نگاه کرد. مردِ جوان‌ هم به طرفم چرخید و گفت:
    - بفرمایید.
    دختر لبخندِ بامزه‌ای تحویلم داد و گفت:
    - حالا شما این یکی رو اِدیت نکن دیگه!
    مرد بدون اینکه نگاهش کند رفت و پشت میزش نشست. جلوتر رفتم و دختر مقنعه‌ی کج‌وکوله‌اش را صاف کرد.
    - واسه آگهی اومدی؟
    مرد به آن دختر چشم دوخت. بعد نگاهش را به من که پوستِ لبم را گاز می‌گرفتم، داد.
    - بله، عکاس می‌خواستید انگار.
    مرد اشاره‌ای به صندلی کرد.
    - بشینید لطفا! خانم دهقانی شما هم برو. با من بحث نکن.
    قیافه‌ی دختر وا رفت.
    - داشتیم مستر؟
    مرد بی‌توجه به او رو به من ادامه داد:
    - نمی‌خواید بشینید؟
    صندلی را کشیدم به طرف خودم و نشستم. دختر، صندلی دیگری برداشت و کنار من نشست.
    مرد گفت:
    - این خل‌بازی‌ها یعنی چی؟
    - میخوام ببینم کوتاه میاید یا نه.
    خنده‌ام گرفته بود. دختر چشم‌غره‌ی خنده‌داری به من رفت و ادامه داد:
    - خودتون که می‌دونی؛ من کارم گیره. همین الانش هم خانواده‌ی محترم همه‌ش دارن میگن تو درس نداری بچه؟ اذیت نکنید دیگه مستر! یه سری از جمله‌هاش رو بدید ویراستار تغییر بده ولی دیگه از سر و تَهش نزنید، جان عمه‌تون!
    مرد، به زور جلوی خنده‌اش را می‌گرفت. دختر با امیدواری به او نگاه می‌کرد. مرد گفت:
    - اگه این خانم رو امروز قبول کردیم، هرکاری شما بگی می‌کنم.
    اخم کرد.
    - اوکی بابا.
    ***
    وقتی از ساختمان نشریه بیرون زدم، حالم خوب بود. جمهوری، شلوغ بود و جلوی در ساندویچی روبرویِ ساختمان، کلی ماشین پارک‌شده دیده می‌شد. نفس عمیقی کشیدم و به آن ششصدتومانی فکر کردم که ماهانه می‌گرفتم و باید در این تهران دَرَندشت، باهاش سر می‌کردم. خدا را شکر می‌کردم آپارتمانی که بابا برای قبولیِ دانشگاهم در اوج ارزانیِ مسکن خریده بود، اجاره‌ای نبود و می‌شد بقیه‌ی روزگار را هم یک جوری از سر گذراند.
    - اسمت چیه دختر؟
    به طرفش برگشتم. همان خانم دهقانی بود.‌ کم‌سن‌وسال بود. شاید کمتر از هفده سال داشت.
    سعی کردم لبخند بزنم.
    - ماهی.
    خندید.
    -‌ماه‌دخت؟ ماه‌گل؟ ماه‌بانو؟
    - ماهی فقط.
    خنده‌اش گرفت. دستش را جلو آورد و دستم را فشار داد.
    - رُزام. تو چندسالته ماهی؟
    - بیست و دو. تو چی؟
    صدایش را کلفت کرد و گفت:
    - پونزده.
    قد و هیکلش اینطور نشان نمی‌داد. گفتم:
    - تو دیگه چرا کار می‌کنی؟
    قیافه‌اش آویزان‌ شد.
    - همین رو بگو. کی با این حافظ‌خانِ از دماغِ فیل افتاده، کار می‌کنه آخه؟
    اسمش حافظ بود؟‌ عجب!
    - نقد می‌نویسی؟
    سرش را تکان داد و به طرف خیابان رفت. همانطور که دنبالش می‌کردم شنیدم که گفت:
    - نقد، مقاله، شستشوی کارگردان،‌ گزارش جشنواره.
    - خودت هنر می‌خونی؟
    آنقدر بلند زیر خنده زد که جا خوردم.
    -‌ منو با لگد انداختن توی باتلاق تجربی، خواهر!
    - چرا خب؟
    شانه بالا انداخت. نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - من برم که دو ساعت دیگه بلیط دارم. شماره‌تو بده سِیو کنم ماهی‌.
    لبخند زدم. شماره را که ذخیره کرد، گفت:
    -‌ زنگ بزنم یا پیام بدم، اگه جواب ندی میام می‌کشمت.
    سر تکان دادم‌
    - باشه‌.
    مقنعه و شال‌ گردنش را مرتب کرد و کیفِ مشکی‌اش را روی شانه‌اش انداخت. برای تاکسی دستی تکان داد و نشست.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا