توصیه میشود.
دهم
از آن لباسِ سبزِ روشنِ بلند خوشم نمیآید. یادِ وقتی که تهران پر شده بود از رنگهای سبزی که با سر و دستهای خونین از سمتی به سمتِ دیگر میدویدند، میافتم. سیماخانم میگوید همین را بپوشم و بابا تمام مدت در سکوت، به من خیره شده. من دلم شور میزند. بابا حتما همین را فهمیده که چیزی نمیگوید و غر زدنش، مثل سیماخانم، سرسامآور نیست.
دلم قدم زدن در محوطهی تئاتر شهر را میخواهد؛ قدم زدن با رزا، حرف زدن دربارهی اینکه آیا رومن پولانسکی حقش بود آن بلا سرِ زن و بچهاش بیاید یا نه، دربارهی زیبایی اصیل و کلاسیک آدری هپبورن، رزا از عشقِ پانزدهسالگیاش بگوید و من قهقهه بزنم و او نگاهش غمگین شود. من این حال پر از تشویش را نمیخواهم. حافظ پشیمان دیگر هیچ زخمی را نمیتواند ترمیم کند.
بالاخره همان لباسِ سبز را میپوشم. ساعت هشت میآمدند و بابا دوستِ روحانیاش را خبر کرده. آیا برای گفتن به سهراب، دیر شده؛ گفتنِ اینکه حافظ آمده؟ سایهاش را روی خوشبختیِ نصفهونیمهی خودم حس میکنم. باید بگویم؟ سهراب چقدر مرا باور میکند؟ اصلا باور میکند؟ الهی روزگار برای هیچکس این تلخی را نخواهد. من که انگار بین زمین و آسمانم. فشردهشدن قلبم را حس میکنم؛ ضربان تند و بیوقفهاش را، مردنِ خودم را. روزی که سهراب برود من میمیرم. خودم را میشناسم، قلبِ واماندهام را میشناسم. طاقت نخواهد آورد.
سیماخانم صدایم میکند و من پلهها را پایین میروم. رباب گونهام را میبوسد و سهراب لبخندِ مهربانی میزند. چادر سفید را روی سرم میاندازم. به حاجآقا سلام میکنم. بابا هنوز نگران است، اما سیماخانم انگار روی ابرهاست. برای یک صیغهی سادهی محرمیت اینقدر خوشحال به نظر میآید؟ خندهام را به سختی کنترل میکنم و متوجه میشوم سهراب هم ریز ریز میخندد. نفس عمیقی میکشم و روی مبلِ تکنفرهی کنار او، مینشینم.
- ماهیخانم؟
آهسته جواب میدهم:
- بله؟
صدایش از همیشه مهربانتر است وقتی میگوید:
- من مطمئنن از اون پیرهنهای پلنگی هم بپوشید، بهتون میاد.
حافظ و نگرانی درمورد اینکه بعدا چه میکند، دور میاندازم. من بودم و او. من بودم و سهراب مهربانِ خوشصحبت. چقدر خوب میشود اگر همیشه بتوانم اینطوری، از تهِ دل، لبخند بزنم! چقدر خوب میشود که سیاهیها، ناکامیها، ابرهایِ سیاهِ روزگارم را با این جملههای قشنگِ او، محو میکنم.
بیست دقیقهی بعد، محرم میشویم. موبایلم زنگ میخورد و رزا را روی صفحه میبینم. یادآور میگذارم که آخر شب بهش پیام بدهم. رباب، «عروسم، عروسم» میکند و سهراب حالا محسوستر میخندد. موبایلم دوباره زنگ میخورد. باز هم رزاست. نگران میشوم. نکند مشکلی پیش آمده؟
بلند میشوم و عذرخواهی میکنم. موبایل به دست، به ایوان میروم. سرما تا مغز استخوانم میرود. زنگ میزنم و به دو بوق نرسیده، جواب میدهد:
- الو؟ ماهی، چرا جواب نمیدی؟
سعی میکنم آرام باشم. میگوید:
- حافظ بعد چهارماه زنگ زده به من. میپرسه ماهی نامزد کرده یا نه.
دلم به هم میخورد.
- تو چی بهش گفتی رزا؟
- چی باید میگفتم؟ گفتم خبر ندارم. تو حواست به این افعیِ هفتسر باشه. بابام اینا میگن این یارو کی بود زنگ زد. دو ساعته دارم جواب پس میدم. الهی به زمین گرم بشینی حافظ!
نفرین کردن بامزهاش، مرا به خنده میاندازد. شاکیتر میگوید:
- بخند شما. من گیر افتادم بین یه سردبیرِ دلخستهی خل و یه ماهیِ اسکل! بدبختیش رو من دارم میکشم! تازه امسال نوبت عکاسیِ جشنواره افتاده با من! بازم بخند!
لبم را خیس میکنم. سهراب نگاهم میکند. از پشت پنجرهی طبقهی بالا به من زل زده. نگاهش مردد است. شکاک نیست، ولی مردد شده. نمیدانم چرا به او توضیحی نمیدهم. مثلا اگر الان بگویم رزاست که زنگ زده، همهچیز حل میشود.
میگویم:
- چرا نگفتی بهشون که درس داری؟
- بگم که اخراج میشم!
الهی بمیرم برای رزا.
- ماهی من دیگه قطع کنم. یادت نره ها؛ حافظ حواسش به همهمون هست!
میخندد. من اما سخت جلوی بغض کردنم را میگیرم. قطع میکنم. سهراب از کنار پنجره رفته. آه میکشم. بخارِ گرمِ بازدمم محو میشود.
دهم
از آن لباسِ سبزِ روشنِ بلند خوشم نمیآید. یادِ وقتی که تهران پر شده بود از رنگهای سبزی که با سر و دستهای خونین از سمتی به سمتِ دیگر میدویدند، میافتم. سیماخانم میگوید همین را بپوشم و بابا تمام مدت در سکوت، به من خیره شده. من دلم شور میزند. بابا حتما همین را فهمیده که چیزی نمیگوید و غر زدنش، مثل سیماخانم، سرسامآور نیست.
دلم قدم زدن در محوطهی تئاتر شهر را میخواهد؛ قدم زدن با رزا، حرف زدن دربارهی اینکه آیا رومن پولانسکی حقش بود آن بلا سرِ زن و بچهاش بیاید یا نه، دربارهی زیبایی اصیل و کلاسیک آدری هپبورن، رزا از عشقِ پانزدهسالگیاش بگوید و من قهقهه بزنم و او نگاهش غمگین شود. من این حال پر از تشویش را نمیخواهم. حافظ پشیمان دیگر هیچ زخمی را نمیتواند ترمیم کند.
بالاخره همان لباسِ سبز را میپوشم. ساعت هشت میآمدند و بابا دوستِ روحانیاش را خبر کرده. آیا برای گفتن به سهراب، دیر شده؛ گفتنِ اینکه حافظ آمده؟ سایهاش را روی خوشبختیِ نصفهونیمهی خودم حس میکنم. باید بگویم؟ سهراب چقدر مرا باور میکند؟ اصلا باور میکند؟ الهی روزگار برای هیچکس این تلخی را نخواهد. من که انگار بین زمین و آسمانم. فشردهشدن قلبم را حس میکنم؛ ضربان تند و بیوقفهاش را، مردنِ خودم را. روزی که سهراب برود من میمیرم. خودم را میشناسم، قلبِ واماندهام را میشناسم. طاقت نخواهد آورد.
سیماخانم صدایم میکند و من پلهها را پایین میروم. رباب گونهام را میبوسد و سهراب لبخندِ مهربانی میزند. چادر سفید را روی سرم میاندازم. به حاجآقا سلام میکنم. بابا هنوز نگران است، اما سیماخانم انگار روی ابرهاست. برای یک صیغهی سادهی محرمیت اینقدر خوشحال به نظر میآید؟ خندهام را به سختی کنترل میکنم و متوجه میشوم سهراب هم ریز ریز میخندد. نفس عمیقی میکشم و روی مبلِ تکنفرهی کنار او، مینشینم.
- ماهیخانم؟
آهسته جواب میدهم:
- بله؟
صدایش از همیشه مهربانتر است وقتی میگوید:
- من مطمئنن از اون پیرهنهای پلنگی هم بپوشید، بهتون میاد.
حافظ و نگرانی درمورد اینکه بعدا چه میکند، دور میاندازم. من بودم و او. من بودم و سهراب مهربانِ خوشصحبت. چقدر خوب میشود اگر همیشه بتوانم اینطوری، از تهِ دل، لبخند بزنم! چقدر خوب میشود که سیاهیها، ناکامیها، ابرهایِ سیاهِ روزگارم را با این جملههای قشنگِ او، محو میکنم.
بیست دقیقهی بعد، محرم میشویم. موبایلم زنگ میخورد و رزا را روی صفحه میبینم. یادآور میگذارم که آخر شب بهش پیام بدهم. رباب، «عروسم، عروسم» میکند و سهراب حالا محسوستر میخندد. موبایلم دوباره زنگ میخورد. باز هم رزاست. نگران میشوم. نکند مشکلی پیش آمده؟
بلند میشوم و عذرخواهی میکنم. موبایل به دست، به ایوان میروم. سرما تا مغز استخوانم میرود. زنگ میزنم و به دو بوق نرسیده، جواب میدهد:
- الو؟ ماهی، چرا جواب نمیدی؟
سعی میکنم آرام باشم. میگوید:
- حافظ بعد چهارماه زنگ زده به من. میپرسه ماهی نامزد کرده یا نه.
دلم به هم میخورد.
- تو چی بهش گفتی رزا؟
- چی باید میگفتم؟ گفتم خبر ندارم. تو حواست به این افعیِ هفتسر باشه. بابام اینا میگن این یارو کی بود زنگ زد. دو ساعته دارم جواب پس میدم. الهی به زمین گرم بشینی حافظ!
نفرین کردن بامزهاش، مرا به خنده میاندازد. شاکیتر میگوید:
- بخند شما. من گیر افتادم بین یه سردبیرِ دلخستهی خل و یه ماهیِ اسکل! بدبختیش رو من دارم میکشم! تازه امسال نوبت عکاسیِ جشنواره افتاده با من! بازم بخند!
لبم را خیس میکنم. سهراب نگاهم میکند. از پشت پنجرهی طبقهی بالا به من زل زده. نگاهش مردد است. شکاک نیست، ولی مردد شده. نمیدانم چرا به او توضیحی نمیدهم. مثلا اگر الان بگویم رزاست که زنگ زده، همهچیز حل میشود.
میگویم:
- چرا نگفتی بهشون که درس داری؟
- بگم که اخراج میشم!
الهی بمیرم برای رزا.
- ماهی من دیگه قطع کنم. یادت نره ها؛ حافظ حواسش به همهمون هست!
میخندد. من اما سخت جلوی بغض کردنم را میگیرم. قطع میکنم. سهراب از کنار پنجره رفته. آه میکشم. بخارِ گرمِ بازدمم محو میشود.
آخرین ویرایش: