کامل شده داستان کوتاه سکوت |mehrantakkکاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد داستان


  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
من ناامید شدم، ولی تسلیم نمیشم!
چند ثانیه به تصویر خودم، در آینه‌ی شکسته خیره می‌شوم، آهی از ته سـ*ـینه می‌کشم و دستم را آرام به سر تا سر آینه می‌کشم. بلافاصله ترک‌های ریز و درشتی به روی آینه پدید می‌آید و زمان زیادی نمی‌گذرد که آینه شکسته می‌شود و تکه‌هایش به روی زمین پخش می‌شود. با احتیاط یک تکه از آینه را برمی‌دارم و با قدم‌های آهسته به سمت قاب عکس‌هایی که از خانواده‌ی خود روی تاقچه‌ای چیده‌ام حرکت می‌کنم. تکه آینه‌ای که همراه دارم را در دستم می‌فشارم و در حالی که اشک‌هایم آماده‌ی سرازیر شدن هستند، یکی از عکس‌هایی که هر چهار نفرمان در آن هستیم را از روی تاقچه برمی‌دارم و عکس را از قاب عکس بیرون می‌کشم و همزمان که اولین اشک را از چشم سمت راست خود می‌ریزم با خود می‌گویم:
"دوستتان دارم"
***
مه‌های غلیظ، دود‌هایی سنگین که نفس کشیدن را دشوار می‌کنند. اکنون مه‌های خاکستری رنگ تا بالای پاهایم امتداد دارند و نیمه‌ی پایین بدنم را در خود محو کرده‌اند.
اما هیچ وقت محو نمی‌شود. این همه سکوت که خورشید را فرا می‌خواند؛ اما هر بار خورشید بیشتر خجالتی می‌شود، زیرا پشت ماه و ابر‌های نقره پنهان شده و قصد ندارد دوباره مانند سابق نور و گرمای خود را به زندگی‌ام بتاباند.
من نیز مجدد رو‌به‌روی دری قرار گرفته‌ام که مشکی رنگ است و نیمه باز، هر چند نمی‌دانم پشت در چه چیزی ممکن است باشد؛ اما این حجم از سکوت که پشت سرم جمع شده و قالب دو تا دست سنگین را به خود گرفته، سعی دارند من را به سمت جلو و حرکت کردن باز دارند، اما هیچ خوشم نمیاد! زیرا اگر قرار است کاری انجام بشود، من باید خودم انجامش بدهم. "من باید قهرمان زندگی خودم باشم، این‌طوری باقی مردم به غیر از پیروی از قانون‌هایم راه دیگری ندارند."
اگر قهرمان باشم می‌توانم یک بازنده برای زندگی خود انتخاب کنم و اکنون ترجیح می‌دهم سکوت را به عنوان بازنده انتخاب کنم.
"زندگی هیچگاه بد نمی‌شود، اگر این اتفاق رخ داد باید به دنبال نقطه ضعف خودم باشم"
زیرا این زندگی دوست دارد نقطه قوت‌هایی که داری را پس بزند و نادیده بگیرد. این زندگی مشابه‌ جنگ است و اگر غافل بشوی هرگاه ممکن است اسیرش بشوی، اسیرِ زشتی و پلیدی‌ها...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    تمام جرئت خود را جمع می‌کنم تا بتوانم دوباره به سمت در آهنی و مشکی رنگ که وسط یک جاده‌ی خلوت و مملو از مِه‌های غلیظ و خاکستری رنگ در میان دیوارهای اجری قرار گرفته، حرکت بکنم.
    نمی‌دانم چه چیزی انتظارم را می‌کشد هنگامی که یک دقیقه پیش بوی الان را نمی‌دهد!
    دوست دارم این مه‌های شناور که مدام به پاهایم می‌چسبند را به آرامی کنار بزنم و یک محوطه‌ی تهی از هر چیز اضافه‌ای را به وجود بیاورم؛ زیرا تنها سه قدم برداشته بودم. کلاغی با یک فریاد از حنجره‌ی خود، صدایش را در عمق ناامیدی آزاد کرد و به سمت من پر زد. او سکوت کرده بود؛ زیرا هیچ موجودی در این جا نبود تا بتواند از آن تغذیه بکند؛ اما حالا چشمانش به من خورده است.
    آرام از سرعت پرواز و اوج خود می‌کاهد و از روبه‌رو خودش را بهم نزدیک می‌کند و آرام آرام روی شانه‌ی سمت راستم می‌نشیند.
    تکه شیشه آینه‌ای که دلیل وجو‌دش برایم گنگ بود، حالا برایم واضح شده است. کمی جابه‌جا می‌شوم، قاب عکس خالی را بر روی زمین می‌اندازم. کلاغ از روی شانه‌ام پر می‌زند و در حالی که سعی دارد با پر زدن متوالی خودش را داخل مه گم نکند، با نگاهی به سمتم، منتظر بودن را در عمق سکوت فریاد می‌زند.
    خسته بودن را می‌توانم در چشمان قرمز رنگش حس کنم.
    او خسته است از آدم‌ها و تبعیض‌هایی که به خاطر ظاهرش مرتکب می‌شوند. او نیز دوست دارد صاحبی داشته باشد و همیشه سر موقع غذایش در دسترس باشد؛ اما افسوس که پر‌های رنگی و چشمان خوش رنگِ قناری و طوطی‌ها را ندارد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    تکه شیشه را به قسمتی از دستم می‌کشم و با سختی، عذاب و درد، همان قسمت از دستم را به وسیله‌ی شیشه‌ی آینه می‌برم و بلافاصله گوشت دست خود را در حالی که میان انگشتانم گرفته‌ام، بالا می‌گیرم و با نگاهم به او می‌گویم عجله بکند و با سرعت به سمت من بیاید و گوشت من را از آنِ خود کند؛ زیرا همیشه حیوان‌های دیگری بوده‌اند که دوست داشته‌اند حدقل یک بار از گوشت من تغذیه کنند!
    او به سمت من نمی‌آید، انگار که پشیمان باشد!
    انگار او نمی‌خواهد...
    هر لحظه هوا سرد‌تر می‌شود و باد‌های بیشتری موهای پریشانم را پریشان‌تر می‌کنند. کلاغ گرسنه است؛ اما می‌توانم حیایی که دارد را در عدم حرکت به سمت من و خوردن و بر طرف کردن گشنگی‌اش را، به خوبی حس کنم. به سمتش حرکت می‌کنم، او هنوز سعی دارد خودش را میان مه‌های غلیظ شناور که مدام جابه‌جا می‌شوند، گم نکند و همچنین از طرفی از چشمان من دور نماند؛ زیرا چشمانش برای رسیدن غذا، به سمت من است و شاید من یک واسطه باشم، میان درخواستی که آن کلاغ برای غذا و زنده ماندن، به سمت آسمان چشم دوخته و سرش را به سمت آسمانِ لاجوردی رنگ این جهنم بالا گرفته است .
    کلاغ را آرام در دست می‌گیرم و به روی ساق دست دیگری می‌گذارم.
    سپس گوشت خود را به قصد و نیت غذا به سمتش می‌گیرم و او نیز آرام یخش آب می‌شود تا وجود من را گرم بکند، بلافاصله شروع به خوردن می‌کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کلاغ پس از چند دقیقه که تمام گوشت را به آرامی خورد، تنها یک بار با چشمان قرمز رنگش به چشمان من که حالا از گریه و اشک زیاد هم رنگ خون شده است، خیره و سپس بعد از چند ثانیه از ساق دستم بلند می‌شود و با نهایت سرعت خود، پر می‌زند و تا می‌تواند از مه‌های شناور دور و به آسمان و اوج نزدیک می‌شود.
    اشک‌هایم را پاک می‌کنم. اکنون یک حس خوب که در حس‌های بد همیشگی‌ام خودنمایی می‌کند، لحظه‌ای به من در عمق تاریکی و سکوت چشمک می‌زند و صدا می‌کند. من نیز به سمتش حرکت می‌کنم. مه‌های خاکستری رنگ که گاهی به پاهایم می‌چسبند را کنار می‌زنم و هر طوری که است خودم را با قدم‌های متوالی به در نیمه باز نزدیک می‌کنم. دو تا دستم را به قصد باز کردن کامل، رویش می‌گذارم؛ اما لحظه‌ای چشمانم به زخم دستم می‌خورد که به آن بی‌توجه بودم؛ اما خون زیادی را دارد از بدنم پس می‌زند.
    "هرگاه با زخمی جدید مواجه می‌شوم، اول یک نگاه به درونم می‌اندازم، اگر روحم خون‌ریزی نداشته باشد، بعدش به زخم جسمم مرهم می‌زنم"
    چشمانم را می‌بندم و با یک نفس عمیق در را باز و به سمت جلو حرکت می‌کنم. تقریبا می‌توانم بگویم هیچ چیزی معلوم نیست! تقریبا می‌توانم بگویم همه چیز در تاریکی و مجهولیت گم شده است، به غیر از سه تا پله‌ای که چند قطره خون از زخم دستم به رویش می‌ریزد و راهروئی که یک خانوم با پیشبند و لباس مخصوص نظافت به چشم می‌خورد.
    البته یک میز و یک نامه‌ی باز نشده رویش قرار دارد و سر راهم قرار دارد، در حالی که هنوز دستم چکه چکه خون پس می‌زند، با قدم‌های آهسته به سمت نامه حرکت می‌کنم و خیلی سریع نامه را باز می‌کنم.
    زیاد زمان نمی‌گذرد؛ زیرا تنها با قلم بزرگی به روی و قسمت زیرین کاغذ نوشته شده:
    "اینجا را باید ترک بکنی"
    همین‌طور خط‌ها و واژه‌های دیگری بالا این نیم خط است که تمام و کمال مات می‌شوند زیرا، هرگاه حرف از ترک و فرار باشد، مغزم فلج می‌شود. این یک نقطه ضعف است که از خاطرات سرچشمه می‌گیرد.
    خدمتکاری که چند متر جلو‌تر مشغول است، به قدر کافی حواسم را به خودش جذب می‌کند تا این حجم از سیاهی که ممکن است هر چیزی پشتش باشد را بی‌تفاوت بگیرم؛ زیرا بلاخره بعد از این همه تنهایی و سکوت‌های سنگین یک انسان به چشمانم خورده است. با قدم‌هایی که صدای انعکاسش چند بار می‌پیچد به سمت جلو حرکت می‌کنم.
    نفهمیدم نامه کی از دستم رها شد؛ اما هنگامی که به عقب برگشتم دیگر خبری از آن میز و آن نامه نبود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    او در دستانش یک دستمالِ نظافت دارد و در حالی که چهار زانو به روی زمین نشسته و چشمانش را از چشمان من پنهان کرده و سرش را پایین گرفته، مشغول تمیز کردن زمین است.
    صدای خود را صاف می‌کنم و چند بار سرفه می‌کنم.
    اما آن خدمتکار متوجه‌ی حضور من نمی‌شود. اصلا انگار نفهمیده است که من به سمتش حرکت کرده‌ام.
    او تنها در حالی که سرش پایین است، هر از گاهی دستمال را به سطل آب کنار دستش فرو می‌کند، سپس دستمال را می‌چلاند و مشغول تمیز کردن زمین می‌شود. او با قدرت دستمال را بر روی زمین می‌کشد تا تکه‌های نجـ*ـس زمین که به مرور زمان به وجود آمده را پاک بکند.
    سکوت عجیبی که او کرده است من را به خودش جذب می‌کند و بی اختیار وادارم می‌کند که صدایش کنم:
    - ببخشید خانم؟
    بلافاصله مکث می‌کند و در حالی که هنوز دستمال را در دست دارد و سرش به سمت پابین است با صدای گرفته‌ی خودش می‌گوید:
    - بله؟! بفرمایید!
    کمی صبر می‌کنم و در آخر سوالی که ذهنم را مشغول کرده را بیان می‌کنم.
    - چرا به غیر از شما هیچ کس دیگری این جا نیست؟
    مجدد دستمال را داخل سطل آب کنار دستش فرو می‌کند و همزمان می‌گوید:
    - امشب تعطیل است.
    بلافاصله عکس العمل نشان می‌دهم و می‌گویم:
    - اصلا این جا کجا است؟
    دوباره مکث می‌کند و در حالی که دستمال را داخل سطل آب رها می‌کند، آرام سرش را بالا می‌‌آورد و به چشمانم خیره می‌شود؛ اما تا چهره‌اش را می‌بینم برق از سرم می‌پرد و همه جا در تاریکی مطلق گم می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در تاریکی مطلق، صدای گریه کردنش به گوش‌هایم می‌خورد که از عمق خاطرات تلخ‌ترین روز‌های شیرین‌ترین انسانِ زندگی‌ام سرچشمه می‌گیرد.
    بی اختیار من نیز اشک می‌ریزم و در حالی که قطره‌های اشکم در تاریکی به روی گونه‌هایم می‌ریزد، به قطره‌های اشکش که روی گونه‌هایش می‌درخشد و چهره‎‌اش را در این تاریکی مطلق روشن می‌کند، نگاه می‌کنم و هم زمان می‌گویم:
    - عزیزم، تو این جا چکار می‌کنی؟
    در حالی که آرام روی پاهایش می‌‌ایستد، در این تاریکی مطلق، تنها اشک‌هایی که می‌ریزد چهره‌ی او را برجسته می‌کند.
    - چه شده؟ خوش نداری دیگر حتی من را داخل فکر و خیال و داخل سرت ببینی؟
    - عزیزم این چه حرفی بود که زدی؟ معلوم است من از دیدن تو بسیار خوشحال شده‌ام. منظورم این است چرا مانند خدمتکاران مشغول شست و شو هستی؟
    - مگر غیر از این بوده است؟من همیشه در زندگی تو تنها نقش یک خدمتکار را بازی کرده‌ام که بی‌هیچ انتظاری سال‌ها در خانه‌ات زحمت کشید و فرزندانت را بزرگ کرده. این روند تنها زمانی قطع می‌شود که آن مغز پوسیده‌ات را اعدام بکنی!
    نفس عمیقی می‌کشم و در حالی که نفس‌هایم به خاطر کند شدن ضربان قلبم، تند شده فریادی از ته حنجره می‌زنم...
    ***
    چند بار نفس عمیق می‌کشم و عرق سردِ روی پیشانی‌ام را به آرامی پاک می‌کنم، بلافاصله قاب عکس خالی از دستم به سمت زمین می‌‌افتد.
    به سمت در کلبه حرکت می‌کنم که یک نفر از زیرش یک نامه به داخل کلبه هل داده؛ اما به توجه به آن به سمت پنجره‌ی اتاقم که یک شی به آن برخورد کرد، می‌چرخم و با سرعت به سمت بیرونِ کلبه حرکت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فکر نمی‌کردم.
    بسیار شوکه شدم! به قدری که مدام فکر می‌کنم چشمانم دارند دروغ می‌گویند؛ زیرا فکر نمی‌کردم هیچ‌گاه دو تا دیدار با یک کلاغ داشته باشم! اما کلاغ‌های زیادی را هم نمی‌شناسم که چشمان درشت و قرمز رنگی داشته باشند و از زخم عمیقی که من روی دستم دارم، اگاه باشند؛ زیرا این کلاغی که به شیشه زد، آرام و آهسته به سمتم برمی‌گر‌دد و با منقار خود پارچه‌ی سفید و بلندی را با سختی کنترل و حمل می‌کند تا به دستان من برساند. درحالی که با سختی روی چمن‌های جنگل خود و پارچه را می‌کشد به من نزدیک‌تر می‌شود، سپس پارچه را از منقار خود رها می‌سازد و بلافاصله با سرعت زیادی پر می‌زند و به سمت آسمانِ مشکی رنگ اوج می‌گیرد و به سمت تنها ستاره‌ی آسمان پر می‌زند و ناپدید می‌شود. ستاره یک چشمک می‌زند و همزمان باد شدیدی می‌وزد. درحالی که از شدت سرما چشمانم را از آسمان و تک ستاره پس می‌گیرم، پارچه‌ی سفید رنگ را از روی چمن‌های جنگل برمی‌دارم و به سمت کلبه‌ی خود بازمی‌گردم و با قدم‌های بلندی مانع از بسته شدن در کلبه می‌شوم؛ اما قبل از این‌که وارد کلبه بشوم و در را پشت سر خود ببندم، برای بار آخر می‌چرخم و به رد پرواز کلاغ و تک ستاره‌ای که حالا دیگر آسمان را با کلاغ تقسیم کرده خیره می‌شوم.
    پارچه را دور زخمم می‌بندم و همزمان که نگاهم را از آسمان پس می‌گیرم، با یک آه از اعماق وجودم می‌گویم:
    "خدا خیلی بزرگ است، به قدری که بی هیچ منتی حواسش به من کوچک نیز جمع است."
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    به کلبه برمی‌گردم و بدون حرکت اضافه‌ای نامه را از روی زمین برمی‌دارم و مشغول خواندنش می‌شوم.
    یک نامه‌ی شخصی از آقای مسعودی است که در آن زمان دقیق برای تخلیه کلبه را نوشته است. زیاد با دقت نمی‌خوانم زیرا زیر کاغذ با قلم بزرگی نوشته:
    "باید این مکان را ترک بکنی"
    خستگی زیاد را در تمام سلول‌های بدنم که برای خواب دارند به من تمنا می‌کنند، نادیده می‌گیرم و قبل از این‌که به تخت‌خواب بروم یک استکان چایی نبات داغ می‌ریزم. نفس‌های عمیقی می‌کشم، چشمانم را می‌بندم و حرف‌های همسرم را به یاد می‌آورم که با جدیت تمام، خیلی رک و پوست کنده گفت اصلا به بازگشت فکر نکنم.
    به قدری حرفش من را تحت تاثیر قرار داد که اگر تغییر نکرده بودم و همان روحیه‌ی ضعیف را با خود یدک می‌کشیدم دیگر قصد بازگشت و دیدار با خانواده‌ام را با خود به گور می‌بردم. اکنون امید زیادی ندارم؛ ولی به خاطر همان چند درصد که هر چیز را از صفر مطلق جدا می‌کند، راضی هستم.
    تمام شمع‌های کلبه را خاموش می‌کنم، به غیر از تنها شمعی که همیشه هنگام خواب بالای سر خود قرار می‌دهم.
    استکان را در دست می‌گیرم و نبات را در چای می‌اندازم و با قاشق مشغول هم زدن و حل کردنش می‌شوم؛ اما بی‌آن‌که یک جرعه از آن بنوشم، استکان را روی میز بغـ*ـل دستم، کنار تنها شمع روشن قرار می‌دهم.
    صبح روز بعد درست مانند همیشه با صدای ساعت کوکی از خواب بلند می‌شوم. به آرامی از تخت‌خواب پایین می‌آیم و به اولین چیزی که چشم می‌دوزم، استکان چایی نباتی است که دیشب قبل از خواب به روی میز بغـ*ـل دستم گذاشتم!
    استکان خالی را از روی میز برمی‌دارم و با یک لبخند به سمت آشپزخانه کلبه حرکت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پنج تماس بی‌پاسخ روی صفحه‌ی موبایلم به چشم می‌خورد. شخصی که تماس گرفته کسی به جز کریمی نیست...
    دوباره با او تماس می‌گیرم و برخلاف دیشب، او گوشی را سریعا پاسخ می‌دهد. بعد از سلام و احوال پرسی از او می‌خواهم یک خانه با شرایطی که دارم، برایم محیا کند.
    او نیز خیلی گرم جوابم را داد و صادقانه گفت که خوشحال است دوباره صدایم را می‌شنود.
    - نیمه‌ی دوم ماه بعد من از کلبه خارج می‌شوم و دوباره به شهر بازمی‌گردم.
    کمی صدای خودش را صاف می‌کند و با لحن همیشگی‌اش که زبان می‌ریزد، شروع می‌کند به تمجید کردن و در آخر اضافه می‌کند:
    - برادر شک نداشته باش، با این مقدار پولی که داری یک خانه‌ی خوب برایت پیدا خواهم کرد.
    از او تشکر می‌کنم و قبل از اینکه موبایل را قطع بکنم، لحن صدای خود را تغییر می‌دهم و با حس خوبی که این اواخر در وجودم، به وجود آمده می‌گویم:

    - محل قدیم را یادت است؟ منظورم آخرین خانه‌ای است که داخل شهر داشتم.
    حرفم را تایید می‌کند.
    - می‌خواهم خانه در آن اطراف باشد.
    لحن حرف زدنش را تغییر می‌دهد و با تعجب می‌پرسد:
    - برای چه ؟! دلیل خاصی دارد؟
    از طرز حرف زدن و سوال کردنش، متوجه شدم متوجه منظورم شده است و می‌خواهد به رویم بزند.
    - بله، کریمی تو که غریبه نیستی‌ دلم برای خانواده‌ام تنگ شده، می‌خواهم یک زندگی جدید درست بکنم.
    کمی از پشت موبایل مکث می‌کند، سپس با صدای خشک و بی‌روحی باعث می‌شود قلبم یخ بزند.
    - متاسفم، ولی خیلی وقت است که خانواده‌ات از آن محل رفته‌اند و اتفاقا برای خریدِ خانه‌ی جدید پیش خود من آمده بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    یک نفس عمیق می‌کشم و آرام می‌گویم:
    - امروز زمان برای یک دیدار داری؟
    ***
    موبایلش را به سمتم می‌گیرد و همزمان می‌گوید:
    - به جرئت می‌توانم بگویم دخترِ تو یکی از موفق‌ترین شهروندهای شهر است، او هر چند وقت یک بار کنسرت موسیقی برگزار می‌کند و با یک پسر خیلی خوب نامزد کرده است.
    موبایل را از دست کریمی می‌گیرم و به عکس دخترم که به روی صحنه‌ی کنسرت موسیقی پشت پیانو نشسته است، خیره می‌شوم و همزمان سرم را تکان می‌دهم و در اوج خوشحالی‌، به لکه‌ی کثیفی که سعی دارد این خوشحالی را از بین ببرد، بی‌تفاوت می‌شوم؛ زیرا مغزم تمام مدت می‌گوید:
    "تلاش بی فایده است"
    پس از کشیدن دست به روی صورتم با اشتیاق می‌گویم:
    - پسرم چه؟ او چطور است؟
    لبخندی که بر روی لب‌هایش داشت، در یک لحظه از بین می‌رود و چهره‌ی مات و تعجب‌زده‌ای را به خود می‌گیرد.
    یک یا دو دقیقه سکوتِ سنگینی حاکم می‌شود؛ ولی به قدری سکوت‌های سنگین را تجربه کرده‌ام که حتی دیگر تحمل یکی و دو دقیقه از آن بسیار برایم دشوار و خراشنده است.
    چهره‌ی او به کل عوض می‌شود‌، دستانش را داخل همدیگر قفل می‌کند و در حالی که سرش را به سمت پایین گرفته است، آرام با صدای گرفته‌ای می‌گوید:
    - متاسفم که این‌قدر دیر متوجه می‌شوی، پسرت دو ساله پیش فوت کرد!
    ***
    حالا می‌توانم متوجه‌ی بسیاری از موضوعات بشوم.
    شاید مهم‌ترین موضوع، شاخه گل‌های رزی باشد که هر چند وقت یک بار بدون دلیل خاصی می‌چیدم.
    جالب است، حس عجیبی به آن شاخه‌ی گل‌های رز داشتم، می‌دانستم باید همه‌ی آن‌ها را جمع کنم و روزی به کسی بدهم که خودش متوجه نخواهد شد.
    و حالا آن روز فرا رسیده است.
    آن قدری در طول این سال‌ها گل‌های رز را جمع کرده‌ام که حسابشان از دستم خارج شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا