داستان دامون | m.jalali کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمان دامون چیست ؟

  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

m.jalali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/01
ارسالی ها
48
امتیاز واکنش
185
امتیاز
0
سن
28
فصل نوزدهم

سه روز از روزی که به اقای سمیعی گفته بودم میگذشت و هنوز خبری از سمیعی نشده بود
تو این سه روز تمام وقت خودمو با کار مشغول میکردم که به نیلوفر و اقای سمیعی که تا الان خبر ندادند فکر نکنم...ولی مگه میشد...تو این سه روز اغلب تا هشت شب میموندم و اضافه کار وایمیستادم... دلم میخواست انقدر خسته کار باشم که وقتی میرسم خونه رمقی نباشه برای جولان های ذهنم .
چشممو برای چند لحظه بستم و سرمو از روی پرونده های جلوم بالا اوردم و تکیه دادم به پشت صندلیم تکیه دادم ودستم وبه پشت گردنم رسوندم وکمی ماساژش دادم معلوم نیست چند ساعته که سرم خمه که انقدر درد گرفته...چشممو باز کردم که از ساعت خبر دار شم که دیدم سهیل رو مبل جلوی میزم نشسته ویه پاش رو انداخته روی پای دیگش و خیره شده به من
همینطور بدون حرف زل زدم بهش
سهیل:سهیلم
_که چی؟!؟!؟
سهیل:گفتم که فکر نکنی جن تشریف دارم
_اهان پس میدونی شکل جنی
سهیل:نخیر میدونم به مغزی که ساعتها به صورت سرپایینی قرار گرفته خون نمیرسه
_مگه ساعت چنده؟
سهیل:پنج وده دقیقه
_تو کی اومدی که من نفهمیدم
سهیل:از ساعت یه ربع به پنج اینجام
_پس رکورد شکوندی؟
سهیل:اگه منظورت اینه که رکورد سکوت کردن شکوندم باید به عرضتون برسونم که خیر شما رکورد رفتن تو هپروت رو شکوندین...چند ساعته که سرتو بالا نیاوریدی که اینطوری خشکیدی؟
همه این حرفا رو بانهایت اخمی که کمتر از سهیل دیده می شد به زبون اورد
_فکر کنم یه سه ساعتی میشه
حالا نوبت اون بود زل بزنه به من که البته زل زدنش از عصبانیت بود نه تعجب
_چیه خوب؟!؟!؟
باز هم نگام کرد
_خب کارا زیاد بود
سهیل:کارا زیاد بود؟!؟!؟
_اه سهیل بیخیال دیگه ...در ضمن اخم اصلا بهت نمیاد
بازم نگام کرد منم نگاش کردم وناخوداگاه دوباره دستم رفت پشت گردنم اخه بد جور درد میکرد
سهیل اومد پیشم ودستشو برد پشت گردنم وشروع کرد به اروم ماساژدادنش
سرمو به پشت برگردوندم وتو چشماش نگا کردم...ازاخم چند لحظه پیش دیگه خبری نبود...چشماش پر بود از حس ارامش...حس تکیه گاه...
دستمو گذاشتم رو دستش که گفت:
سهیل:عینهو تو فیلما
وزد زیر خنده ؛یه لحظه هنگ کردم ولی بعد یادم افتاد که نود درصد سهیل همینیه که الان داره میخنده
برگشتم وذل زدم بهش که از ته دل میخندید ومنم باهاش خندیدم
تازه خنده ام شدت گرفته بود که متوجه شدم سهیل دیگه نمیخنده و زل زده به من
خنده ام رو جمع کردم ونگاش کردم
سهیل:خوبه همه حال خرابا مثل تو باشن ...پاشو بریم بابا فیلم کردی مارو
وصدای نیلوفر که تو خونه سهیل اینا بودیم تو گوشم پیچید
_بهتون حق میدم با وجود اقا سهیل نتونین جلو خنده اتون رو بگیرین
یه لحظه از ذهنم گذشت که نکنه قبول نکرده که تا الان خبری نداده واشکی از گوشه چشمم جاری شد
سهیل :دامون خوبی؟!؟!؟
نگاهش کردم و گفتم:
_اگه نخواد باهام اشنا شه چی؟
سهیل:بخواد یا نخواد آشنا شده
_منظورم اینه...
نذاشت حرفمو ادامه بده وگفت:
سهیل:میدونم منظورت چیه...اشنا میشه...
تو چشمای مطمئنش ذل زدم وگفتم:
_تو چیزی میدونی ؟چیزی به فرشته خانوم گفته
سهیل:خیر سرم میخواستم سوپرایزت کنم ولی مگه این فیلم هندیات میذاره
فقط نگاش کردم
سهیل:اقای سمیعی زنگ زد به من گفت که نیلوفر حرفی نداره
با شوق بلند شدم وگفتم:
_جون من راست میگی سهیل
تو چشمام زل زد وگفت:
سهیل:جون تو
از پشت میز اومدم بیرون محکم بغلش کردم
سهیل:خب باشه فهمیدم خوشحالی ...ولم کن دیگه
ولش کردم وگفتم:
_سمیعی چرا به من زنگ نزد؟
سهیل:چون تو احمق شماره اتو بهش نداده بودی
رو دسته مبل نشستم وزدم تو پیشونیم وگفتم:
_اه ...راست میگیا
سهیل:که تو احمقی؟!؟!؟
بد نگاش کردم که گفت:
سهیل:خیلی خوب لولو نشو ...پاشو بریم؟
_تو برو من کار دارم
سهیل:خفه شو...(در حال دراوردن ادای من)کار دارم
_تو به غیر از دراوردن ادای من کار دیگه بلدی؟
سهیل:عنق میشم میگی چرا عنقم ...جدی میشم میگی چرا جدی ای...اداتو در میارم میگی چرا ادامو در میاری...میشه بگی من چه جوری باشم ؟!؟!؟
_شما هر جوری باشی ما قبولت داریم
چشماشو مثل زنـ*ـا چند بار پلک زد و صداشو زنونه کرد گفت:
_نفستو جیـ*ـگر
بعد جدی گفت:
سهیل:خب خرمم که کردی دیگه پاشو بریم؟!؟!؟
_کجا هی بریم بریم ...تو به من چیکار داری برو دیگه
سهیل:دِ نه دِ...شما امشب دعوتی خونه ما
_من خوشحالم بعد تو دعوت میکنی؟
سهیل:چیکار کنیم دیگه ...خراب رفیقیم
_خراب رفیق دست شما درد نکنه ...من به مامان اینا نگفتم باید برم خونه
سهیل:همچین میگه به مامان اینا نگفتم انگار دختر شونزده ساله است...پاشو بریم لوس نکن خودتو ...در ضمن من به مامانت گفتم امشب میای خونه ما
_اخه...
ونذاشت حرفمو بزنم پاشد دستمو گرفت و کیفمو داد دستم وتا خود پارکینگ و ماشینم منو دنبال خودش کشوند
_خب برو سوار شو دیگه ...میترسی فرار کنم؟!؟!؟
سهیل:نخیرمنتظرم ماشینو بزنی بشینم
_کجا بشینی؟
سهیل:روی پای شما ...کجا ؟!؟!؟تو ماشین دیگه
_کدوم ماشین؟!؟!؟
رفت پشت ماشینم وگفت:
سهیل:دویست وشش صندوقدار مشکی به شماره پلاک 14ع7474
_چیه دوباره داشتی میرفتی تو کامیون ماشین نیوردی؟
سهیل:نخیرم نمیدونم کدوم خری تو اگزوزش روزنامه چپونده بود
یاد اون وقتایی افتادم که به نوبت تو اگزوز ماشینا روزنامه میچپوند وکلی خندیدم وگفتم:
_از هر دستی بدی از همون دست میگیری
سهیل:نخیر این شتریه که در خونه همه میخوابه ...امروز من فرداتو پس فردا یکی دیگه
_اگه بچهه مثل تو باشه فردا نوبت همسایه بقلیتونه نه من
وسهیلم با یاداوری خاطراتش زد زیر خنده وگفت:
_دِ نه دِ ...همه که مثل من باهوش نیستن
تو ماشین نشستیم و حرکت کردم به سمت خونه سهیل اینا...سهیل سرشو کرده بود تو داشپورت ماشین و مثل مرغ بهمش میریخت
_دنبال چی هستی اون تو مثل مرغ بهم میریزی؟!؟!؟
سهیل:یه چیزی
_چه چیزی؟!؟!؟
سهیل:اگه میدونستم که به قول خودت مثل مرغ بهم نمیریختم...
فقط نگاش کردم که گفت:
سهیل:به جای زل زدن به من اون چشماتو بدوز به خیابون که نری تو شکم کامیون
_بله چشم...امر دیگه
سهیل:سوپری خلوت هم دیدی نگه دار خریدای ایال رو بگیرم
بعد از چند ثانیه سرشو از تو داشپورت درحالی که کلی سی دی تو بغلش بود در اورد و یکی از سی دی هارو تو پخش گذاشت
عشق احساسه
نه معادله
بخوای حلش کنی
میشه مبادله
این مبادله
میشه مجادله
هیشکی هیچی نگه
حکم این جاد دله
سهیل اولش ریتم گرفت وچند باری سرش رو تکون داد ولی وقتی نگاش کردم نگاهی بهم انداخت وسری از روی تاسف برام تکون داد و سی دی رو بیرون کشید وسی دی دیگه ای گذاشت
سامی یوسف بود که میخوند
وی وانس هو
دِ تیچر
دِتیچر اُف تیچر
سهیل:نه به اون مجادله نه به این عربیه ...با خودت چند چندی ؟!؟!؟این چیزا چیه گوش میدی ...وانس او نمیدونم چی چی ...اصلا میفهمی چی میگه
_میگه اون یکی بود...یه معلم...معلمی که بهترین معلماست
سهیل:اره منم گوش دارم ...دیدی من بلد نیستم همینطور رو هوا معنی بپرون
_خب مجبور که نیستی ...تو گوش نکن
سهیل:معلومه که گوش نمیکنم
وسی دی رو در اورد و یه سی دی دیگه گذاشت
هلالی می خوند
وسط سـ*ـینه من نوشته بین الحرمین
نصف قلبم با ابوالفضل
نصف دیگه اش با حسین
دل من هر جایی نیست فقط به عشقت میزنه
خاک بین الحرمینت واسه ی من وطنه
سهیل:قربونت امام حسین کل ماه محرم صفر در خدمتیم فقط ماهای دیگه با اجازه ات شاد گوش بدیم
وسی دی رو در اورد و خواست سی دی دیگه ای بذاره که جلوشو گرفتم و سوپریو نشونش دادم
سهیل:که چی؟
_مگه خرید نداشتی؟
اهانی گفت و برگه ای از تو جیبش در اورد و گرفت سمتم
_چیکارش کنم؟!؟!؟
سهیل:زحمتشو بکش دیگه
_یعنی من بخرم؟!؟!؟
سهیل:اره دیگه اینطوری تمرینی هم میشه واسه اینده ات
برگه رو گرفتم و به سمت سوپری رفتم .
برگه لیست خریدا رو که از وسط تا شده بود باز کردم وشروع کردم به خوندنش
سس س ق م 1
چیبس س 4
ماست س م
دوغ س م 2
همینطور هنگ اغلام نوشته شده در لیست بودم که فروشنده گفت
_میتونم کمکتون کنم ؟
چشممو از رو لیست گرفتم و چشم دوختم و به فروشنده و گفتم
_ سس س ق م دارین؟!؟!؟
فروشنده: سس داریم ولی اون حروف که گفتید مارکشه؟!؟!؟
_نمیدونم راستش این لیست دادن من بخرم
فروشنده :خانومان دیگه !!!به نظرم یه تماس باهاشون بگیرین بپرسین؟چون من همچین چیزی نشنیدم
_بله ...ببخشید
و از سوپری زدم بیرون و رفتم سمت ماشین و چند تقه زدم به شیشه ماشین
وقتی دیدم شیشه ماشین رو پایین نمیکشه خم شدم و از شیشه ماشین زل زدم بهش
چشماشو بسته بود و سرش رو به طرفین و بالا و پایین تکون میداد
در ماشین رو یه دفعه باز کردم برگه لیست رو انداختم رو پاش و درو محکم بستم
سهیل صدای ضبط رو که بیشتر به صدای پتک شبیه بود تا اهنگ رو کم کرد و گفت
سهیل :چته ؟!؟!؟لولو دیدی لولو شدی؟!؟!؟
_نخیر...حال مسخره بازیای تو رو ندارم
سهیل:کدوم مسخره بازی؟!؟!؟
_لیستو بخون میفهمی کدوم مسخره بازی
سهیل:سس ساده و قرمز مارک همیشگی یک عدد
چیپس ساده چهار عدد
ماست ساده و موسیر
دوغ ساده مارک همیشگی دو عدد
همینطور هنگ چیزایی که خونده بود شدم و برگه رو در صدم ثانیه از دستش قاپیدم
سهیل:امشب باید با نیلوفر خانوم جدی در مورد تو حرف بزنم
بی توجه به حرف زده سهیل برگه رو مثل خلا هی پشت ورو میکردم ونگاش میکردم
دست سهیل اومد رو پیشونیم و بعد مثلا من داغم دستشو تکون داد که مثلا سوخته
برگه رو گرفتم جلو چشماش و اشاره کردم به خط اول وگفتم بخون
سهیل:سس ساده و قرمز مارک همیشگی
_نخیر سس س ق م
سهیل:خب همونه دیگه فقط تو از روی تنیلی مخفف میخونی اما من کامل
_بعد ببخشید من کف دستم و بو کردم که اینا مخفف این چیزاییه که شما میگی
سهیل:دوسم نداری!!!
_چه ربطی داره
سهیل:اگه دوسم داشتی میگفتم ف میفهمیدی منظورم فرحزاده اگه میگم س منظورم ساده است
خنده ای کردم و گفتم :
_تو دیوونه ای
سهیل:نخیر عاقلم از عاقلیمه که لیستو مخفف مینویسم وگرنه جای لیست الان یه انشا دستت بود و بیشتر گیج میشدی
_نه اینکه الان نشدم
سهیل:این به خاطر بی تجربه بودنته مخفف های شمارو هم میبینیم شا دوماد.
و برگه رو گرفت سمتم و گفت:
_بپر زود بیا
رفتم ومثل اقلام نوشته شده تو لیست رو خریدم .از سوپری که بیرون اومدم چشمم خورد به تابلو شیرینی فروشی که همون بقل بود یاد دفعه قبل افتادم که دست خالی رفته بودم خونه سهیل اینا... رفتم ویه کیلو شیرینی گرفتم و برگشتم تو ماشین
در عقبو باز کردم و خریدارو گذاشتم رو صندلی ...سهیل هنوز مشغول ور رفتن با ضبط بود ...در عقب و بستم وسوار ماشین شدم
سهیل چشماشو بسته بود و با سی دی که گذاشته بود همراهی میکرد
سی دی قربانی بود که میخوند
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چون نیز من در غمشان جامه دریده
و به اینجا که رسید صداشو رها کرد و دریده رو تا جایی که تونست کشید
گوشامو از صدای نخراشیده سهیل گرفتم و کنار گوشش داد زدم
_ساکت شو لطفا
چشماشو باز کرد و گفت
سهیل:نه به اون لطفا تهش نه به این ساکت شو
_خب سرم رفت ...حالا بد کردم به قول خودت بهت احترام گذاشتم و یه لطفا تهش اضافه کردم
سهیل:نکنه تشکر هم میخوای ؟!؟!؟
از پررویی سهیل باری دیگه هنگ کردم و تا خونه سهیل اینا از اون جایی که هنگ بودم بدون هیچ حرفی و با صدای بلند ضبط و گهگاه صدای ناهنجار سهیل گذشت.

# # #
نیلوفر :سلام
نیلوفر بود که در واحد سهیل اینا رو باز کرد.
سهیل:سلام...شما چرا زحمت کشیدید؟!؟!؟
نیلوفردر حالی که کنار میرفت تا ما بریم تو گفت:
_فرشته جون دستش بند بود
سهیل رفت تو و من هم پشت سرش ...درست در چهارچوب در بودم که یادم افتاد جواب سلام ندادم نگاش کردم وگفتم:
_سلام
سهیل که چند قدم جلو تر بود
سهیل:میذاشتی فردا صبح ...عجله کار شیطونه
بی اعتنا به تیکه سهیل به سمت سالن رفتم ...البته خوردن خنده نیلوفر از چشمم دور نموند
سهیل:ایال سلام
فرشته خانوم اومد پشت اپن و گفت:سلام ...خسته نباشی...سلام اقا دامون
_سلام ...ببخشید بازم زحمت دادم
فرشته:خواهش میکنم ...خوش اومدید ...بفرمایید الان میرسم خدمتتون
سهیل رفت تو اشپزخونه که وسایلا رو بذاره ...منم نشستم رو مبل و از فرصت استفاده کردم ونیلوفرو که حالا داشت رو میز ناهار خوری چند تا ورق و مجله رو جمع جور میکرد و انالیز کردم
یه سارافن قهوه ای که تازیر زانوش میرسید با یه یه لباس سبز زیرش و شال سبز هم رنگ زیر سارافونیش و شلوار قهوه ای پوشیده بود...سفیدی صورتش با شال سبزش بیشتر به چشم میومد، گونه هاش کمی سرخ شده بود و به نظرم این سرخی خیلی قشنگ ترش کرده بود ...با اون شال سبز واقعا شده بود نیلوفر
سهیل که از اشپزخونه بیرون میومد رو به نیلوفر گفت:
_اقای سمیعی خوب هستن؟
نیلوفر:بله ممنون ...سلام رسوندن خدمتتون
سهیل:بزرگوارن ایشون فقط انگار مارو قابل نمیدونن که در خدمتشون باشیم
نیلوفر:نه اختیار دارین ...باور کنین براش سخته از اون گلخونه دل بکنه ...همه فامیل هم ازش ناراحتن ولی باباست دیگه.
سهیل:البته حقم دارن ،منم بودن اون بهشتو لحظه ای ترک نمیکردم
فرشته خانوم هم از اشپزخونه به جمعمون با یه ظرف شیرینی اضافه شد و رفت سمت نیلوفر و اوردش که کنارمون بشینه و بعدش هم رو به من گفت:
_دستتون درد نکنه
احتمال دادم که تشکر بابت شیرینی باشه پس بدون شیش زدن گفتم:
_خواهش میکنم...باید ببخشید که دفعه پیش دست خالی اومدم...خونتون هم در ضمن مبارک باشه انقدر این سهیل حواسمو پرت کرد که یادم رفت دفعه پیش تبریک بگم
سهیل:دیوار کوتاه هستم
چپ چپ نگاهش کردم که گفت:
سهیل:الکی چشماتو برامن چپ وچوله نکن ...تقصیر گردن میندازی تازه تلبکارم هستی.
فرشته:خب حالا سهیل مگه چی گفت اقا دامون
سهیل:چیزی نگفت ؟!؟!؟اصلا کی بود که اون دفعه محو...
فرشته خانوم میون حرفش پرید ونذاشت گند بزنه
فرشته:اقا سهیل این رسم مهمون داری نیست.الانم بهتره بیای تو اشپزخونه یکم به من کمک کنی
نیلوفر:من میام
فرشته :نه عزیزم بشین از ظهر کلی بهت زحمت دادم ،این کار خود سهیلِ
تو دلم داشتم تحسین میکردم تدبیر فرشته خانوم رو برای وقتی که بهم داده برای صحبت و دنبال بهونه ای بودم تا سر حرفو باز کنم که یاد ظهری که فرشته خانوم گفته بود افتادم خواستم بپرسم که شما از ظهر اینجایین که پشیمون شدم اخه نمیگه به شما چه...خواستم بگم انگاربا فرشته خانوم خیلی جور شدید که بازم فهمیدم این هم بهم ربطی نداره ...باید دنبال حرفی مشترک بین خودم خودش میگشتم که انگار نیلوفر فهمید عرضه ی این کاروندارم که خودش به حرف اومد
نیلوفر:هنوزم سرقولتون هستید؟!؟!؟
_قولم؟!؟!؟
و قبل از اون که چیزی بگه یادم اومد که منظورش چیه؟
_اهان...قول عشق رو تعریف کنم...بله ...بله هستم
نیلوفر:خوبه...پس بگین دیگه
_الان؟!؟!؟
نیلوفر:من تا یه دو ماه دیگه باید یه نقاشی به یه مسابقه بفرستم ...میخوام عشق رو به تصویر بکشم.
_پس هنوز وقت دارین
نیلوفر:نه زیاد
_دو ماه کم نیست
نیلوفر:خب من باید اول حرف های شما رو بشنوم بعد تصویر سازی کنم تو ذهنم وبعد روی بوم پیاده اش کنم
_پس دو ماه خیلی کمه
لبخند ملیحی زد و سرش رو پایین انداخت
_اگه بشه همو بیرون ببینیم براتون تعریف میکنم...فکر میکنم فرصت مناسبی هم باشه برای اشنایی بیشتر
گونه هاش بیشتر سرخ شد و من حتم دارم اگه گل بود الان مثل یه نیلوفر بسته میشد
نیلوفر:من تا چهار مشغول دانشگاه ومدرسه ام بعدش هم معمولا میرم نمایشگاه نقاشی ...فکر میکنم جای مناسبی باشه ...
_پس فردا ساعت پنج نمایشگاه نقاشی
سهیل:اینده سازان زندگی ...بفرمایید شام.
 
  • پیشنهادات
  • m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل بیستم

    انقدر حول دیدنش بودم که نیم ساعت زودتر تو نمایشگاه بودم و برای گذروندن وقت تصمیم گرفتم تا اومدن نیلوفر نقاشی هارو یه دید بزنم
    _زیباست!!!
    صدای یه زن بود که از پشت سرم میومد.صدا برام اشنا نیومد سرم روکه برگردوندم قیافه هم برام اشنا نیومد...فکر کنم با سکوتم اینو فهمید که گفت:
    _منم مثل شما مجذوب این نقاشی شدم این جا(اشاره به صندلی که درست روبه روی نقاشی بود)نشسته بودم که بیشتر ببینمش که شما یه پنج دقیقه ای میشه جلو دیدمو گرفتین
    یه دید کلی بهش انداختم ؛شلوارلی لوله تفنگی ابی روشن...مانتو سبز چمنی بالای زانو و شالی ابی که باز رو سرش بود و موهای طلاییش که رها از چند جای شالش بیرون ریخته شده بود و صورتی که از نقاشی های اینجا بیشتر روش کار شده بود
    حدس زدم که جزء ادم های اویزون باشه .
    _اگه انقدر علاقه داشتین بهش میتونستین ایستاده به تماشاش بپردازین
    این جمله رو با پوزخندی همراه کردم که بهش بفهمونم چوب رختی خوبی نیستم،ولی انگار نفهمید چون گفت:
    _بله حق با شماست ...من تنها هستم فکر میکنم دیدن نقاشی ها با یه همراه بیشتر بچسبه البته قول میدم این بار ایستاده باشه
    واین جمله رو با لبخندی بی نهایت تحویلم داد که یه لحظه ترسیدم دهنش جر بخوره از این همه کشیدگی.
    باید هر چه زودتر ازشرش خلاص میشدم چون ممکن بود هر ان نیلوفر برسه و اصلاوجه خوبی نداشت برای اولین قرارمون دیدن من با این خانوم به هیچ عنوان متشخص ...پس بیرحمانه ترین کلمات رو به زبون اوردم که فقظ معنیش میتونست این باشه دست از سرم بردار مزاحم
    _راستش منتظر نامزدم هستم ودلیل اینجا ایستادنم جذب کردن این تابلو نیست ،راستش جلو این تابلو که شمارو جذب کرده غرق رویاهام شده بودم
    و با یه ببخشید خیلی اروم وپوزخندی که فکر میکنم هنوز رو لبم بود به محوطه ورودی نمایشگاه رفتم و منتظر نیلوفر شدم
    نیلوفر :سلام
    _سلام
    نیلوفر:من که دیر نکردم پس لابد شما زود رسیدین
    _بله چون نمیدونستم چه قدر ترافیکه یکم زود راه افتادم که بد قول نشم
    نیلوفر:پس چرا نرفتین تابلو هارو ببینین؟!؟!؟
    _رفتم ...برگشتم چون حدس زدم الانا برسین
    نیلوفر: پس یا مجبورین تابلوهارو برای بار دوم ببینین و یا منتظرم بمونید که من برم ببینم و بیام چون من نمیتونم از دیدن تابلو ها بگذرم
    _ترجیح میدم همراهیتون کنم چون زیاد از منتظر ایستادن خوشم نمیاد
    با هم به داخل نمایشگاه رفتیم و همینطور که نیلوفر با دقت تابلو هارو نگاه میکرد از فرصت استفاده کردم ودقیق انالیزش کردم
    شالی سرمه ای که خیلی ماهرانه رو سرش قرار گرفته بود به طوری که یه دونه از موهاش هم بیرون نبود وپایین شال که با طرح های گل زیباتر نشون میداد و کاملا ماهرانه به حالت گرد روی سـ*ـینه اش رو پوشونده بود و مانتوی سرمه ای که فقط استیناشو من میدیدم وچادری مشکی که سروری میکرد روی سرش...
    چند قدم اونطرف تر همون دختره اویزونه رو دیدم که با یکی دیگه جلو یه تابلو ایستاده بودند و بلند بلند میخندید ...نگاهی به نیلوفر انداختم ؛چه قدر فرق بود بین نیلوفر و این دختره
    نیلوفری که اولین حرفش سلام بود و دختری که بی سلام و بی مقدمه حرفی میزنه و احتمالا این رو نشونه ای میدونه برای روشن فکر بودنش
    نیلوفری که با چادرش اجازه ورود به حریمش رو نمیده و دختری که با نشون دادن همه داراییش میخواد جلب توجه کنه و افراد بیشتری رو به حریمش را بده
    حق داشتم در نگاه اول مجذوب نیلوفر بشم
    و با این فکر لبخندی به لبم اومد
    نیلوفر:بریم؟!؟!؟
    _اینجا جایی نداره چیزی بخوریم وحرف بزنیم
    نیلوفر :کافیشاپ داره اما ...
    _اما چی؟!؟!؟
    نیلوفر: من فضای باز بیرونو خیلی دوست دارم...اما اگه شما چیزی میل دارید بریم
    _نه نه من بیشتر همون جایی برای حرف زدن مد نظرم بود
    نیلوفرلبخند ملیحی زد و به سمت در محوطه باز بیرون رفت .
    توی محوطه رو یه نیمکت نشستیم و چون اماده کرده بودم چی بگم گفتم:
    _شما همیشه میاید اینجا؟
    نیلوفر:هر وقت که وقت کنم
    _خوبه
    نیلوفر:چی؟!؟!
    _این که همچین جای قشنگی رو بشناسی و انقدر دوسش داشته باشی که هر وقت وقت کنی بیای
    نیلوفر:اره خوبه...شما چی؟!؟!؟همچین جایی میشناسید؟
    _نه
    نیلوفر:یعنی هیچ جا نیست که اونجا احساس ارامش کنید؟
    _چرا ...خونمون
    نیلوفر:به جز خونه
    _اووووووووووم...فعلا نه
    نیلوفر: ادم جالبی هستین!!!
    _خیلی ممنون
    نیلوفر: من خیلی دوست دارم معنی عشق رو هر چی زودتر از دهن یه ادم جالب بشنوم
    _همیشه انقدر عجولین
    نیلوفر:اگه بعد یه ساعت بشه به من گفت لجوج ...اره با این حساب عجولم
    _اما به نظر من شما بیشتر از این که عجول باشین کنجکاوین
    نیلوفر:عجول بودنم هم نظر شما بود نه نظرمن...حالا چرا کنجکاو؟
    _اینو دیگه من نمیدونم شما باید بگین من فقط حدس زدم
    نیلوفر:شما که تا این جاش رو حدس زدین بقیش رو نمیتونین
    _شاید چون انقدر محکم در مورد دونستن عشق حرف میزنم...ویا اینکه چون خواستم بیشتر با هم اشنا بشیم ...یا شاید کنجکاوین بدونین من عاشق کی شدم...بالاخره شما هم یه خانومید دیگه
    نیلوفر: میدونستین حستون عالی کاری میکنه
    _شما اولین نفری هستید که صادقانه بهش اعتراف کردین
    نیلوفر لبخندی زد و گفت:
    _بار اول که دیمدمتون حتی شک کرده بودم که زبون داشته باشید
    و این بار هر دو با هم خندیدیم
    واین شد اولین خنده دونفری من و نیلوفر
    _فردا هم میاین اینجا؟
    نیلوفر: نه من برعکس شما جاهای زیادی رو میشناسم که ارومم میکنه
    _خوبه منم بدم نمیاد این جاهارو یادبگیرم و مثل شما بشم
    نیلوفر:یعنی شما هم مثل من اینجا ارومید؟
    _خیلی
    نیلوفر:نشون دادن این جاها شرط داره
    _چه شرطی؟!؟!؟
    نیلوفر:فردا بی حاشیه از عشق بگید
    _قبوله
    نیلوفر از نیمکت پاشد و گفت:
    _پس تا فردا
    _به این زودی میرید
    نیلوفر:تا برسم خونه هوا تاریک میشه
    _پس اگه اجازه بدید برسونمتون
    نیلوفر:راحتون دور نمیشه؟
    _نه قشنگ بین مسیرمین
    نیلوفر:باشه ...ممنون

    # # #

    نیلوفر:جسارتا میشه بپرسم به چی فکر میکنین؟
    _حالا چرا جسارتا؟!؟!؟
    نیلوفر:چون به من مربوط نیست و این یه نوع پا از گلیم دراز کردنه
    _بعد از کجا فهمیدین دارم به چیزی فکر میکنم؟!؟!؟
    نیلوفر:از اونجایی که نه ضبط رو روشن کردین ونه حرف میزنین...در ضمن وقتی نمیخواین جواب بدین لازم به پیچوندن نیست کافیه بگین
    _چرا فکر کردین میخوام بپیچونمتون؟!؟!؟
    نیلوفر:از اونجایی که این سومین سوالیه که در اضای جواب به سوال من دارین میپرسین
    _قصدم پیچوندن نبود فقط در ازای سوالتون برام سوال پیش اومده بود
    همونطور که رانندگی میکردم یه لحظه سرم رو به طرفش برگردوندم و گفتم:
    _داشتم به شما فکر میکردم
    بدون هیچ نگاهی به من در سکوت زل زد به خیابون
    _به این فکر میکردم که چه قدر فرق دارین با دخترای دیگه
    نیلوفر:چه فرقی؟!؟!؟
    _شاید هر دختر دیگه ای جای شما بود به این راحتی قبول نمیکرد که برسونمش
    نیلوفر:اره شاید!!!باید رد میکردم تعارفتونو ؟!؟!؟
    _تعارف نبود
    نیلوفر:باید رد میکردم؟!؟!؟
    _فکر نمیکنم بایدی در کار باشه...من کار شمارو تایید میکنم
    نیلوفر:من اهل تعارف نیستم...همینطور اهل مزاحمت...اگه یه درصد حس میکردم که مزاحمم هیچ وقت قبول نمیکردم...ممنون
    _ممنون؟!؟!؟
    نیلوفر:همین جا رفع زحمت میکنم
    _میرسونمتون دم خونه
    نیلوفر:اینجا همون یه درصده است ...تا اینجا سر راهتون بود
    در حالی که نگه میداشتم
    _زیاد راهم دور نمیشد و اصلا مزاحم نبودید
    نیلوفر:ممنون ...گفتم که اهل تعارف نیستم ...خداحافظ
    _فردا کجا ببینمتون؟!؟!؟
    نیلوفر:امامزاده عین العلی وزین العلی خیابون ...
    _باشه ...به اقای سمیعی سلام برسونید...خداحافظ
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل بیست و یکم

    داشتم دراتاقمو میبستم که برم سر قرارم با نیلوفر که سهیل خودشو رسوند بهم
    سهیل:نبند ...نبند
    _سهیل دیرم شده
    و بی توجه به اون درو بستم و خواستم برم که مچ دستموگرفت و گفت
    سهیل:بابا یه دقیقه ...کارت دارم ...عجب ادمی هستیا
    ومنو با خودش کشوند تو اتاقم
    _سهیل هر کاری داری باشه فردا ...واقعا دیرم شده
    سهیل:بابا میگم زیاد وقتتو نمیگیرم
    نفسم و با پوف دادم بیرون وبه بالا نگاه کردم
    سهیل:اوووووو...چه کلاسی هم میذاره ...اگه من نبودم که الان حالت مثل پریروزت بود وباید با جرثقیل جمعت میکردم
    _تو خوبی!!!
    سهیل:معلومه که خوبم
    _دیرم شده سهیل بگو
    سهیل:کجا قرار داری باهاش؟!؟!؟
    _سهیل!!!
    سهیل:خب بابا اصلا نیلوفر و جای قرارت مال خودت...خوب گوش بکن ببین چی میگم ...فردا راس ساعت هفت شرکتی
    _چرا اونوقت؟!؟!؟
    سهیل:اگه زبون به دهن بگیری میگم...فردا ساعت هفت میای شرکت به یه بهونه ای میری اتاق رییس
    _چرا مگه فردا چه خبره؟!؟!؟
    سهیل:خبری نیست این کاغذرو جوری که نبینه میندازی زیر کمدش
    _چرا چرت میگی
    سهیل:چرت خودت میگی واون...
    _اون چی؟!؟!؟
    سهیل:اون...اه اصلا بابا بیجا کردم.
    دستش و گذاشت دوطرف صورتمو محکم و پشت هم هی میبوسیدم
    سهیل:دامونی جونی میری؟
    _دامون جونی خودتی... من دامونم...باز چه گندی زدی
    سهیل:ببین شعور نداری...تا یکم محبت میکنم بی ادب میشی...گند زدی چیه ...یه اشتباه کوچیکه
    _بعد این اشتباه کوچیک چیه ؟!؟!؟
    سهیل:تو به اوناش چیکار داری...تو کاری که گفتم بکن
    _من تا نفهمم چه دست گلی اب دادی کاری نمیکنم
    سهیل:چرا بزرگش میکنی...دست گل چیه ...یه برگه رو یادم رفته بدم رئیس
    _خب چرا مثل بچه ادم نمیری بدی بهش
    سهیل:چون نمیدونستم دست خودمه بهش گفتم احتمالا خودتون گمش کردین
    _خب گفته باشی ...برو مثل بچه ادم عذر خواهی کن بگو پیش خودت بوده
    سهیل:اخه خیلی گیر داده بود منم اخرش اعصابم خورد شد گفتم اگه برگه پیش من پیدا شه من از این شرکت میرم
    _خلی...به خاطر یه برگه ادم همچین حرفی میزنه
    سهیل:اخه این همون کپی برابر اصله سندس که گم شده بود
    _کدوم سند؟!؟!؟
    سهیل:اون که ماه پیش گم شده بود
    _پرونده یاس؟!؟!؟
    فقط سرش رو انداخت پایین
    _وای ...وای سهیل چیکار کردی تو ...حتی اگه بندازم زیر کمد هم میفهمه ...ما همه جا رو گشتیم
    سهیل:نمیفهمه ...اخه منم زیر کمدم پیداش کردم...وقتی زیر کمد منو ندیدن یعنی زیر کمد رئیس هم ندیدند دیگه.
    _سهیل من نمیتونم
    سهیل:میتونی...پای زندگی دوستت در میونه...بعدشم مگه تو دیرت نشده
    نگاهی به ساعتم که چهار و نیم رو نشون میداد انداختم و به حالت دو رفتم سمت در که سهیل اومد بغلم کرد و گفت:
    سهیل:ممنون رفیق...سلام برسون...ایشالله شام عروسیتو بخورم...ایشالله سیسمونی بچه ات ...پیرشین به پای هم ...عاقبت
    به زور از خودم جداش کردم وگفتم:
    _سهیل دیر برسم فاتحه ات خونده است
    سهیل:ما را از مرگ هراسی نیست...
    _از مرگ نه ولی از باقری خوب هراس داری
    همونطور که ساعتشو نشونم میداد گفت
    سهیل:ما را به خیر تو امید نیست...شر مرسان
    خندیدم و با حالت دو رفتم بیرون

    # # #
    به امامزاده که رسیدم ساعت دو سه دقیقه از پنج گذشته بود...با قدم های تند رفتم به سمت امامزاده ولی هرچی اطرافو دید زدم نبود.نفس راحتی کشیدم وروی سنگ کنار حوض امامزاده منتظرش نشستم.
    هنوز یک دقیقه هم نشده بود که دیدم نیلوفر از داخل حرم امامزاده داره میاد به سمتم.بلند شدم وچند قدمی که مونده بود تا برسه بهم رو خودم طی کردم
    _سلام
    نیلوفر:سلام ببخشید منتظر گذاشتمتون...از قصد نبود...دلم بیتاب بود نتونستم جلوش رو بگیرم
    _بی تاب بود؟!؟!؟
    نیلوفر:بی تاب امامزاده ...خیلی وقت بود وقت نکرده بودم بیام...دلم یه زیارت حسابی میخواست.
    _دیگه دلتون بی تاب چیه؟!؟!؟
    نیلوفر:خیلی چیزا ...راستش زیاد قانع نیست ...ولی الان بدجور بیتاب شنیدن تعریف عشقه
    _خب اگه یه جا بشینیم دیگه بیشتر از این دلتون رو منتظر نمیذارم.
    با انگشت اشاره روی سکو رو به رو حرمو نشون داد گفت:
    نیلوفر:اونجا خوبه؟
    _بله بفرمایید
    نشستیم ونیلوفر بالافاصله گفت:
    _خب میشنوم
    _نمیدونم چیزایی که میگم چه قدر مربوط به عشقه ولی من با اینا احساس کردم عاشق شدم
    نیلوفر:باشه شما همش رو بگین
    _اتوبوس وسیله اش بود...شد باعث اشناییمون ...البته اشنایی من با اون...از سر خستگی سرمو بالا کردم وبیرون دادم نفسمو با پوف وبستم چشمامو از سر خستگی دیدن دنیا و باز کردم چشمامو به امید یه معجزه
    به اینجا که رسید سکوت کردم
    نیلوفر:بعدش؟!؟!؟
    _معجزه شد...دنیا عوض شد...دنیام شد یه نفر...
    نیلوفر:کی؟!؟!؟
    _اولین نفری که بعد از باز شدن چشمام دیدمش
    نیلوفر:عشق در یک نگاه!!!
    _نه من بارها و بارها دیدمش
    نیلوفر:میشناختیش؟!؟!؟
    _تو دنیای قبلی ندیده بودمش اما تو دنیای جدید همیشه باهام بود
    نیلوفر:دنیای قبلی؟!؟!؟
    _بعد از باز کردن چشمام خیلی تغییر کرده بودم.دیگه اون دامون قبلی نبودم.به خاطر همین بهش میگم دنیای قبلی
    نیلوفر:دیگه به دنیای قبلی برنگشتین؟!؟!؟
    _نه...البته اولش کلافه بودم ونمیخواستم باور کنم دنیای جدید رو ولی زیاد طول نکشید باور دنیای جدیدم
    نیلوفر:چرا؟!؟!؟مگه نمیگین معجزه بود
    _چرا معجزه بود...مثل باز شدن در نور رو به تاریکی
    نیلوفر:پس دلنشین هم بوده
    _اره ولی نه لحظه اول...نه یعنی لحظه اول دلنشین بود ولی لحظه بعدش نبود بعد دوباره لحظه بعدش شیرین بود
    همینطور مات نگاهم کرد که گفتم:
    _ببین بذار با مثال نوربرات بگم ...خودتو توی یه تاریکی مطلق تصور کن...خب
    نیلوفر گفت خب
    _نه ...نه ...اینطوری نه...چشماتو ببند وتصور کن
    نیلوفر لحظه ای نگام کرد وبعد چشماشو بست
    _الان تو تاریکیه مطلقی
    نیلوفر:اره
    _حالا فکر کن یه در باز میشه کلی نور به سمت چشمات هجوم میاره ...در لحظه اول با دیدن نور خوشحال میشی و حتی به اذیت کردن چشمت هم فکر نمیکنی ...اما بعدش این تغییر زیاد به مزاجت خوش نمیاد و حس میکنی داری از نور زیاد اذیت میشی وحتی ممکنه ارزو کنی برگردی به همون حالت تاریک ولی این حس زیاد طول نمیکشه چون حالا چشمات به نور عادت کرده و حالا داری میبینی که این نور چه قدر خوش ایند تر از اون تاریکیه
    نیلوفر اروم چشماشو باز کرد و به من نگاه کرد:
    نیلوفر:شما یا نویسنده این یا فیلسوف!!!
    _هیچ کدوم...عاشقم!!!
    نیلوفر:ومعشوق این عشق کیه؟!؟!؟
    _فعلا نمیتونم بگم
    لبخندی کمرنگ زد وسرش رو پایین انداخت
    _چی تو فکرتونه؟!؟!؟
    نیلوفر:تو فکر من؟!؟!؟
    _اره ...چیه که باعث میشه حرفتون رو با لبخند نصفه ونیمه وسر پایین قورت بدین؟!؟!؟
    نیلوفر:حرفمو پس میگیرم شما باید روانشناس باشید
    _این یعنی نمیخواین بگین؟!؟!؟
    نیلوفر:چرا خواستین با من اشنا بشین وقتی که عاشقین؟!؟!؟
    سکوت کردم نمیدونستم چی جوابشو بدم از طرفی هم فکر میکردم زوده برای تعریف داستانم باید بیشتر میشناختمش ...این شناخت برای شروع یه زندگی کافی نبود...تشکیل خانواده احساسات برنمیداره باید منطقی تصمیم میگرفتم هرچند تو دنیای دامون جدید این منطقی بودن خیلی سخت بود.
    نیلوفر:مشکلی پیش اومده براشون؟!؟!؟
    _نه ...مشکلی برای من پیش اومده ...اجازه بدید به موقع براتون تعریف کنم
    نیلوفر:باشه ...ممنون که عمل کردین به قولتون
    _نیازی به تشکر نیست مرده وقولش
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل بیست و دوم



    باصدای زنگ گوشیم به زور نیمی از چشمام و رو باز کردم وگوشیم رو تا دوسانتی چشمم جلو اوردم که بفهمم کی پنج ونیم صبح باهام کارداره...

    عشقم نفسم جیگرم نیلوفر گلی

    چیزی از کلمات پشت سر هم روی صفحه گوشی نفهمیدم واینبار متعجب وبا چشمانی باز به صفحه گوشیم خیره شدم واینبار باصدایی که فقط خودم میشنیدم خوندم

    عشقم نفسم جیگرم نیلوفر گلی

    گوشی قطع شد وبعد دوباره با همون نام شروع به زنگ زدن کرد

    دکمه برقراری تماس رو زدم وبدون این که حرف بزنم گوشی رو نزدیک گوشم گرفتم

    صدایی نازک زنونه که انگار گرفته بود گفت:

    _صبح بخیرهانی...

    هنوز صدا رو نشناخته بودم و هنگ اسم روی گوشی بودم که دوباره گفت

    _دامون ...نمیخوای به عشقت...نفست...جیگرت...نیلوفر گلیت صبح بخیر بگی

    _شما؟!؟!؟!؟

    _عشق ،نفس، جیـ*ـگر، نیلوفر گلی دامون خان

    دیگه اعصابم خورد شده بودبا عصبانیت گفتم:

    _اشتباه گرفتین خانم مزاحم نشید

    _چی چیو اشتباه گرفتم...دامون ...منم ...عشقت...نکنه صدام گرفته نمیشناسی؟!؟!؟

    _صداتون گرفته هم نبود نمیشناختمتون

    _تو بی جا کردی نمیشناختی...اسم دختر مردمو میذاری رو خودت بعد میگی نمیشناسم...مرتیکه بیشعوره بیب بیب بیب

    دیگه بدجور اعصابم خورد شد وگفتم:

    _درست حرف بزنید خانوم

    سهیل:بابا جنترمن ...

    _سهیل تویی؟!؟!؟

    سهیل:پ نه پ عشقت نفست جیگرت نیلوفر گلیه

    _خیلی بی مزه ای؟!؟!؟

    سهیل:بابا خواستم ببینم میخوای قاطی مرغا شی ،معاشرت باهاشون رو بلدی یا نه

    _به نتیجه ای هم رسیدی؟

    سهیل:بله فهمیدم شناگر ماهری هستی اب نمیبینی...

    در حالی که خنده ام گرفته بود

    _اخه بیشعور من تازه دو ساعته خوابم بـرده بود

    سهیل:پس خوب شد زنگ زدم وگرنه خواب میموندی

    _نکنه تشکرم میخوای؟!؟!؟

    سهیل:نه بابا من توقعی ندارم...فقط زود پاشو راه بیافت دیر نرسی شرکت...

    و با همون صداش گفت:بای عسیسم



    # # #

    ساعت دقیقا هفت بود که رسیدم شرکت ...هیچی مثل هرروز نبود...نه دختر ترشیده سرجاش نشسته بود و نه مشتی مشغول تمیز کردن میزها حتی صدای تایپ تایپیست ها هم از اتاق شیشه ای نمیومد؛نزدیک اتاقم که شدم صدای پچ پچی از تو اتاقم میومد...گوشمو چسبوندم به در که همون لحظه در باز شد و من افتادم تو بقل سهیل

    سهیل:نرمه؟!؟!؟

    _چی؟!؟!؟

    سهیل:بغلم

    صدای خنده از پشت سهیل باعث شد که صاف بایستم و نگاشون کنم

    دختر ترشیده و چهار تایپیست شرکت و مشتی و حسن مهندس که مسئول اتاق مانیتورینگ بود داشتن به ما نگا میکردند که سهیل رفت کنار و گفت :

    سهیل:گوش ایستادن چرا...اتاق خودتونه

    جدی و محکم گفتم:این جا چه خبره؟!؟!؟

    سهیل:بدو بیا نقشه رو مرور کنیم

    _نقشه؟!؟!؟

    سهیل:بابا از خودمونن بیا الان رییس میرسه

    و دستمو کشید وبرد پشت میزم و جلو مانیتور کامپیوتر...تو مانیتور پر بود از صفحه های کوچیک که هر کدومش یه قسمت از شرکت رو نشون میداد و صفحه وسط اتاق رییس رو نشون میداد

    _اینا چین؟!؟!؟

    سهیل:کار حسن مهندسه...میبینی دستش طلاست این بشر

    حسن دستش رو گذاشت رو قلبش و سرش رو پایین گرفت

    _شمارو هم خرید؟!؟!؟

    سهیل:خرید چیه ...ما همه از یه جنسیم یعنی نه دو جنسیم ولی خب اخرش از خاکیم که میشه یه جنس

    مشتی:بله مهندس ...ما دست همو نگیریم کی بگیره

    _خب شما که این همه دست بگیر داری چه نیازیه به من؟!؟!؟

    و از اتاق رفتم بیرون که سهیل از پشت یقه ام رو گرفت

    سهیل:همین بود مرامت؟!؟!؟

    _انقدر مرام دورو برت هست که نیازی به مرام من نباشه

    سهیل:بابا من به مرام همتون نیاز دارم چرا نمیفهمی

    خنده ام گرفت و برگشتم ولی هنوز دستش رو یقه ام بود

    سهیل:خندیدی پس هستی؟

    _ول کن یقه رو

    سهیل:خندیدی که !!!

    خودم رو یکم اینور اونور کردم وگفتم :

    _ول کن یقه رو

    سهیل:تو که با مرام بودی!!!

    _ول کن یقه رو دستت سرده

    اون یکی دستش روهم انداخت دور گردنم و گفت :

    سهیل:یه دونه ای

    به زور دستش رو از دور گردنم جدا کردم و رفتیم تو اتاقم که به قول سهیل نقشمون رو مرور کنیم

    _حالا چرا اتاق من مرکز عملیات باشه؟!؟!؟

    حسن مهندس:رو سیستم شما بازی نصب نیست سرعتش بیشتره و دوربینا بهتر نشون داده میشه

    _بعد ببخشید مرام خرج شده من یکم بیشتر نیست...اینطوری که اگه لو بریم همه چی میافته گردن من

    سهیل:اگه لو بریم اره حق باتوئه ،ولی مگه قراره لو بریم؟!؟!؟

    _نمیدونم شما نقشه کشیدین

    حسن مهندس:جای هیچ نگرانی نیست ...من کل شرکتو زیر نظر دارم ...برای اینکه کار شما هم خوب پیش بره سهیل یه نقشه توپ داره که کارتون اسون تر میشه

    نگاهی به سهیل انداختم وگفتم :حالا چی هست این نقشه ات؟!؟!؟

    ببین رییس که اومد به بهونه نشون دادن پرونده پروژه اخری میری تو اتاقش خب؟!؟!؟

    زل زدم تو چشماش و برای سریع تر فهمیدن ادامه اش گفتم:

    _خب؟!؟!؟

    سهیل:ایول بابا پیشرفت کردی!!!

    _چه پیشرفتی؟!؟!؟

    سهیل:قبلنا همین یه خط رو بیست دقیقه روت کار میکردم تا بفهمی

    همه زدند زیر خنده و من چپ چپ نگاش کردم

    سهیل:نخندین ...چه معنی داره برای هر شوخی من و رفیق دیریرینه ام هر هر راه بندازین

    دیگه اعصابم داشت از دست چرت و پرتای سهیل خورد می شد

    _میگی یابرم؟!؟!؟

    سهیل:به اندازه دو دقیقه چرت و پرت رییس رو معطل میکنی خب

    دیگه خبی نگفته ام و فقط چپ چپ نگاش کردم

    _خب معلومه که فهمیدی...بعدش کار این همکاران تایپیست عزیز شروع میشه که شما فقط فقط صداشون رو از اتاق رییس میشنوی و حالا برای چی سرو صدا میکنن به شما ربطی ند...

    قبل از اینکه جوری نگاش کنم حرفش رو خورد و ادامه داد

    سهیل:یعنی شما ندونی برای چی بهتره چون جلو رییس طبیعی رفتار میکنی و دلیل وازشون میخوای

    _خب برگه رو کِی بندازم زیر کمد؟!؟!؟

    سهیل:اگه شش ماهه بازی در نیاری میگم...وقتی همکارن محترم سر وصدا کردن شما بی توجه به صحبت هات با رییس ادامه میدی تا وقتی که رییس اقدام کنه برای بیرون اومدن ...اونوقت که شما لحظه ای درنگ میکنی ودر یه حرکت برگه رو زیر کمد میندازی ...اوکِی

    رو به حسن مهندس کردم وگفتم

    _رییس اومد؟

    حسن مهندس:نه هنوز

    _بیست دقیقه بعد از اومدن رئیس بگو من برم

    سهیل:چرا وقت هدر میدی خوب تا اومد برو دیگه

    _چون من هیچوقت بالافاصله نمیرم اتاق رئیس هرچند هم که کارم مهم باشه ...اینطوری مشکوک میشه

    سهیل:خوب شنا میکنی امروزا!!!



    # # #



    ده دقیقه است که ایستاده کنار کمد دارم برای رئیس توضیح میدم و نظر میخوام در مورد پرونده ای که همه چیش معلومه وتموم دلیلم برای ننشستن کمردرد نداشته امه ولی دریغ از صدای پای مورچه که شنیده بشه چه برسه به دعوا تو شرکت...گاه گاه که رئیس محو پرونده میشه نگاهی به دوربین اتاق میندازم و مثل ساک ساک دستی به کمد رئیس میزنم که اگه مخش معیوبه بفهمه که نزدیکم به کمد رئیس نگاهی به پرونده تو دست باقری می اندازم واز دیدن دوبرگه به پایان پرونده بدنم میلرزه و ناخواسته فکری به سرم میزنه و به ثانیه نرسیده فکرم و عملی میکنم و با گفتن اخی بلند خودم رو زمین میاندازم

    باقری:چی شد مهندس؟!؟!؟

    دستم رو به کمرم میگیرم و با ناله میگم:

    _احانت منو ببخشید جناب باقری...کمرم بد گرفته

    باقری:اخه چرا با این حالت اومدی ؟تو که زیاد مرخصی طلب داری؟!؟!؟

    _اخه هفته دیگه باید این پرونده رو تحویل میدادم ...آخ

    باقری:این پرونده که من میبینم الانش هم تکمیله پاشو پاشو بگم یکی ببرتت خونه

    هنوز دستش ب پشتم نرسیده بود که اخ بلندی گفتم واون بیچاره از ترس عقب کشید و گفت:

    باقری:اینطوری نمیشه وایسا مشتی رو صدا بزنم

    و از اتاق رفت بیرون و من هم از فرصت استفاده کردم برگه رو زیر کمد انداختم ودوباره به همون حالت نشستم

    باقری با مشتی اومد و کمکم کردن که بلند شم به در اتاق رئیس که رسیدیم رو به رئیس که سمت راستم روگرفته بود گفتم:

    _ممنون ...بقیه اش رو دیگه با مشتی میرم

    باقری:تعارف نکن میام

    _نه ...بهترم راهی نیست تا اتاقم میرم بعدش هم سهیل هست

    باقری:باشه پس من برای هردوتون مرخصی رد میکنم

    _نه نمیخواد ...

    و نذاشت ادامه بدم

    باقری:رو حرف رئیست حرف نزن بگو چشم

    چشمی گفتم وبا مشتی به سمت اتاقم رفتم به در اتاقم که رسیدم از مشتی هم تشکر کردم وگفتم که بره

    پشت در اتاق نفسی کشیدم وبا عصبانیت درو باز کردم

    به محض باز شدن در چشمم خورد به نیلوفر و فرشته خانوم ،سهیل اومد جلو و گفت :

    _به افتخار شناگر ماهر زندگی رفیق نجات ده

    وشروع کرد به دست زدن و بعد هم اومد جلو چالاپ چالاپ شروع کرد به بوسیدنم

    به زور از خودم جداش کردم و وبا ناراحتی به سهیل نگاه کردم وگفتم:

    _بگو عروسک خیمه شب بازی ...نمایش راه انداختی؟!؟!؟

    سهیل:باور کن من این تماشاچیارو دعوت نکردم !!!

    _تماشاچی دعوت نکردی ...یه ربع که منو الاف کردی.

    سهیل:این نگاه ناراحتت مال یه ربع معطلیته ؟!؟!؟بابا فرشته تو بهش بگو من نگفتم شما بیاین اینجا

    فرشته:اقا دامون من اومدم سوییچ ماشینو ازش بگیرم که ناخواسته وارد نمایشتون شدیم و شدیم تماشاچی

    نگامو از روی سهیل شروع کردم واز فرشته خانوم گذر دادم و در اخر روی نیلوفر موندم که گفت:

    نیلوفر:سلام

    لبخند زدم ...برای سلامی که همیشه اولین کلام نیلوفره ...نمیدونم چند لحظه بعد جوابش رو دادم فقط میدونم شرمنده بودم ،شرمنده بودم از سلامی که این قدر دیر به زبون میاوردم ولی نیلوفر خیلی زود بخشید

    نیلوفر:بازیگر خوبی هستین !!!

    سهیل:نیلوفر خانوم دیگه تیکه نداشتیما

    نیلوفر:تیکه ننداختم حقیقت رو گفتم ...بازیتون خیلی بیشتر به چشم اومد وقتی صادقانه برای رفیقتون انجامش دادین

    _اما این رفیق که میگین یه ربعه منو کاشته

    نیلوفر:بهش فرصت بدین توضیح بده اگه قانع نشدین فرصت جبران بدین

    رو کردم به سهیل و گفتم :

    _خیلی خب جبران کن

    سهیل:من که نوز توضییح ندادم!!!

    در حالی که خنده ام گرفته بود گفتم:

    _خب توضییح بده

    سهیل:ببین من میگم ماکه مرخصی داریم بیا بریم بیرون تو ماشین برات توضییح میدم

    _تو از کجا میدونی مرخصی داریم؟!؟!؟

    سهیل:رئیس شخصا به من زنگ زدن وازم خواستن که امروز شمارو تنها نذارم

    _خیلی رو داری !!!با این گندایی که زدی روت میشه بری مرخصی

    سهیل:همچین میگه گند زدی انگار شرکتو کردم زیرآب...بابا گم کردن یه برگه ناقابل که این حرفا رو نداره ...حالا هم بهتره زود تر بریم تا رئیس حال خوش تو رو ندیده و از دادن این مرخصی اجباری پشیمون نشده
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل بیست و سوم



    سهیل:داشتیم اماده میشدیم که بیایم سر وصدا راه بندازیم که یه دفعه دختر ترشیده درو بازکرد...نمیدونی چه حالی داشتم یه لحظه فکر کردم رییسه ...اخه نمیدونی با چه شتابی درو باز کرد ...گاو با این شتاب تو طویله نمیره که این با این شتاب اومد تو ... بعد که به خودم اومدم دیدم فرشته ونیلوفر هم باهاشن

    _نیلوفر خانوم

    قیافه اش رو برام کج کرد وبعد ادامه داد:

    سهیل:خانوما رو میشناسی که تا دید تو اتاق شلوغه عزمش رو جزم کرد تا بفهمه قضیه چیه...خدایی بود توضییح یه ربعمو قبول کردن ...هیچی دیگه تا اومدم بیام برای ادامه نقشه محو بازیگریت شدم ...نه من همه ...نیلوفر که انگار برد پیت دیده ...محوت شده بود...فکر کنم منتظر بود صحنه بعدی مثل این فیلم هندیا همو رو کنار بزنی و بیای بغلش کنی و با خودت ببریش

    چپ چپی نگاش کردم و تا خواستم حرفی بزنم گفت:

    سهیل:باشه بابا نیلوفر خانوم ...حالا قانع شدی یا برم برای مرحله بعد

    با گیجی گفتم :قانع چی شدم؟!؟!؟

    سهیل:یاسینِ تو گوش شما بلا نسبت خر

    همونطور که رانندگی میکردم با یه دستم زدم تو سرش

    سهیل:دروغ میگم مگه ...دو ساعته دارم خوش سخنی میکنم برای کی؟!؟!؟

    _بهتر نبود با یه ماشین میرفتیم؟!؟!؟

    سهیل:الهی برات بمیرن ...نابود شدیا!!!من چی میگم تو چی میگی!!!

    _اخه مگه ما چه قدر همو میبینیم که دو تا ماشینش هم میکنیم

    سهیل با صدای بچگونه گفت:

    سهیل:گریه نکن عمو ...نیلوفر خانومم برات میخرم

    _خریدن پیشکش فعلا جبران کن ...یه کار کن یه ماشینه بریم

    سهیل:خوب برادر من یکم گوش میکردی شاید قانع میشدی...اصلا از اولش معلوم بود مرحله دوم رو ترجیح میدی

    قیلفه ام رو مظلوم کردم وبا صدای اروم و کشدارگفتم:

    _سهیل

    سهیل:جمع کن ریختتو حالم بهم خورد...دیگه نکنیا میترشی

    خندیدم و گفتم :

    _خوب نقشه چیه ؟!؟!؟

    صاف نشست و با اکراه نگام کرد و گفت:

    سهیل:الان که دیگه رسیدیم بذار برگشت ببینم چیکار میکنم...اون جا هم تابلو بازی و التماس نمیکنیا ...بفمهمه این همه خاطر خاشی طاقچه بالا میذاره ...بذار یه کار کنم بیاد منت کشی برای با یه ماشین اومدن .

    خندیدم و ماشینو پارک کردم وبا هم پیاده شدیم

    فرشته:خوب خوش میگذرونیدا!!!

    سهیل:این چه حرفیه ایال ...هر لحظه من بی تو هزاران سال است

    از این همه تناقص سهیل خنده ام گرفت و گفتم :

    _بله یه سره تو ماشین اسمتون رو صدا میکرد و شعر های غمناک میخوند از دوریتون

    فرشته :بعد الان خنده اتون رو باور کنم یا حرفاتون

    سهیل:ولش کن ایال این حسودیش میشه میخواد بین مارو بهم بزنه...اقا من که گفتم تضمینت میکنم تا جواب بله رو بگیری(با اشاره چشم به نیلوفر)دیگه حسودی نداره که

    مونده بودم که الان جلو نیلوفر چی جوابشو بدم که نیلوفر به دادم رسید

    نیلوفر:من میگم فعلا تا ساعت نمایشگاه تموم نشده بریم تو

    سهیل :منم میگم به حرف نیلوفر خانوم گوش کنیم و اصلا به روشون نیاریم که خیلی تابلو پیچوندن

    همه خندیدیم و با هم رفتیم تو

    این نمایشگاه بر عکس اون یکی که با نیلوفر رفتیم فقط یه ساختمون شیک و مدرن امروزی بود که هیچ فضای بازی نداشت و این عصبیم میکرد چون امکان یه هم صحبتی خوب با نیلوفرو از دست میدادم

    نیلوفر و فرشته خانوم با هم جلو تر از ما راه میرفتن وبا هم تابلو ها رو میدیدن وجلو هر کدوم پنج دقیقه ای می ایستادند و نظر کارشناسانه میدادن ؛من و سهیل هم پشت سرشون تماشا میکردیم .

    من سعی میکردم حواسم هم به حرفاشون باشه و هم به تابلوها تا بتونم بیشتر تابلو هارو درک کنم ،سهیل هم کنار من تابلو ها رو دید میزد وچند دقیقه یک بار یه نظری ،حرفی ،غری میزد .

    سهیل :دو تا خط رنگی میکشن اسم خودشونم میذارن هنرمند...واقعا مردم پول به چه چیزایی میدن !!!

    _خودتم که رو دیوار خونت از این هنرا داری؟!؟!؟

    سهیل:اون فرق داره ...ایال کشیده

    فرشته خانوم با شنیدن حرفش برگشت و با لبخند نگاش کرد و تا سرش رو برگردوند سهیل گفت:

    سهیل:بله من همچین ادمیم عمرا اگه مجانی نبود نمیزدمش رو دیوار خونم

    من ونیلوفر داشتیم به زور خندمون رو کنترل میکردیم فرشته خانوم چشم غره ای برای سهیل رفت گفت:

    فرشته:شما بهتره در مورد کارایی که توش سررشته داری نظر بدی

    سهیل:نه ایال منظورم این بود که...

    فرشته:بسه دیگه نظرتو دادی

    سهیل رو به من گفت:

    _الان خوشحالی بین یه زوج خوشبخت دعوا انداختی

    و بعد رو به نیلوفر ادامه داد

    سهیل:عزیزم من منظورم این بود که به من این کارا رو مجانی هم بدن نمیذارم رو دیوار خونم ولی مال تو انقدر قشنگ بود ...دیدی که زدم به دیوار...من میگم جای هر کاری رو دیوار نیست ...مثلا همین(اشاره به تابلو رو به رو) این اخه کجاش قشنگه ...به من یه چیزی روش هم بدن اینو پادری خونمم نمیکنم

    بعد رو به نیلوفر گفت:

    سهیل:نیلوفر خانوم شما نظری نداری؟!؟!؟

    نیلوفر: نمیدونم ...چی بگم ؟!؟!؟

    سهیل:نه در مورد حرف من نه ...مثلا بریم یه چیزی بخوریم ...از همین پیچوندنا دیگه!!!

    خندیدیم و نیلوفر گفت:

    نیلوفر:چرا اتفاقا ...طبقه پایین اینجا یه کتابداریه ،تابلو ها که تموم شد،میگم بریم کتابارو ببینیم

    سهیل:شما هم رشته تون روتون اثر گذاشته و همه چی و میخواین ببینینا ...کتابو که نمبینن ،میخونن

    نیلوفر:اخه اینجا همیشه کتابای جدید رو میاره من اول میبینم بعد که خوشم اومد میخرم و بعد میخونم

    سهیل:این شد یه حرفی بریم که ببینیم اگه خوشمون اومد بخریم بعد بریم خونه بخونیم

    داشتیم میرفتیم پایین و نیلوفر و فرشته خانوم کمی ازمون جلو افتاده بودند،سهیل سرشو نزدیکم اورد و گفت

    سهیل:دامون اینا برات تجربه بشه افسارتو ندی دست خانوما

    _مگه الان که افسارمون دست خانوماست چشه؟!؟!؟!

    سهیل:چش نیست!!! جای اینکه بریم یه جای خوش اب وهوا وخوراکی های خوشمزه بخوریم و از مرخصیمون لـ*ـذت ببریم اومدیم خط خطی میبینیم و میخوایم کتاب بخریم ...تو شرکت بیشتر از اینجا خوش میگذره!!!

    فرشته:چی پچ پچ میکنی ...بیا دیگه؟!؟!؟!

    سهیل:هیچی داشتم به دامون میگفتم چه قدر امروز داره بهم خوش میگذره

    به طبقه پایین که رسیدیم فرشته یه گوشه منتظر پایین اومدن ما وایستاده بود و نیلوفر نبود از فرشته خانوم پرسیدم

    _نیلوفر خانوم کجاست ؟!؟!؟

    به پشت اشاره کرد و گفت :

    فرشته:دنبال یه کتاب میگشت رفت پیداش کنه

    _پس منم میرم کمکشون

    سهیل زد پشتم وگفت:

    _اره برو ممکنه جواب بده

    _چی جواب بده؟!؟!؟

    سهیل:خودشیرینیات ...شاید جواب بده بله رو بگه

    فرشته:سهیل اذیتشون نکون...برید اقا دامون من و سهیلم میریم اینطرف کتابارو میبینیم

    سهیل:خب چرا بریم اینجا دنبال نخود سیاه ؟!؟!؟

    فرشته:پس کجا بریم؟!؟!؟

    سهیل: طبقه سوم یه کافیشاپه بریم اونجا یه چیز بخوریم

    فرشته:باشه پس ما میریم بالا شما هم کارتون اینجا تموم شد بیاین

    باشه ای گفتم ورفتم اونطرف بین قفسه ها،پیش نیلوفر

    _دنبال چی میگردین ؟!؟!؟

    کمی شوکه شد...ولی اروم برگشت بهم نگاه کرد

    _ببخشید نمیخواستم بترسونمتون

    نیلوفر:نه تقصیر شما نیست ،من وقتی کتاب میبینم میرم تو یه حال دیگه

    _دنبال چی میگردین بگین شاید بتونم کمکتون کنم

    به کتاب توی دستش اشاره کرد و گفت :

    نیلوفر:پیدا کردم ...داشتم بقیه کتابارو میدیدم ...شما هم میخواین کتاب بخرید؟

    _راستش زیاد کتاب خون نیستم

    دلم نیومد دروغ بگم

    _یعنی راست راستش میشه کلا کتاب نمیخونم

    نیلوفر:پس اصلا جای خوبی نیاوردمتون

    _نه اتفاقا ...فضای اینجا خیلی ارامش بخشه ...حتی ترغیبم میکنه که کتاب بخرم ...شما کمکم میکنین تو انتخابش؟

    نیلوفر:به شرطی که تا اخر کتابو بخونید

    اصلا شرط سختی نبود برام ...نیلوفر هر کاری ازم میخواست میکردم ...خوب میدونستم خوندن کتابی که اون انتخاب کرده یکی از لـ*ـذت ها به حساب میاد

    _شرط سختی نیست...

    لبخندی زد و راه افتاد و همونطور که قفسه ها رو نگاه میکرد گفت:

    نیلوفر:به چه جور کتابی علاقه مندید؟!؟!؟

    _از جنایی متنفرم

    نیلوفر:نه منظورم شعر و رمان و ...

    _اصلا حال خوندن داستان سرایی دیگران رو ندارم

    نیلوفر:حال خوندن شعر سرایی دیگران رو دارید؟!؟!؟

    _اره فکر میکنم شعر بهتر باشه

    نیلوفر:شعر نو یا

    هنوز حرفش تموم نشده بود که گفتم

    _فهمیدنش سخت نباشه

    کمی جلو رفت و بعد شروع کرد به زمزمه کردن

    خط کشید روی تمام سوال ها

    تعریف ها،معادله ها،احتمال ها

    خط کشید روی تساوی عقل وعشق

    خطی دگر به قاعده ومثال ها

    خطی دگر کشید به قانون خویشتن

    قانون لحظه ها وزمان هاوسال ها

    از خود کشید دست وبه خود نیز خط کشید

    خطی به روی دفتر خطها خال ها

    خطها به هم رسید وبه یک جمله ختم شد

    با عشق ممکن است تمام محال ها

    _همین عالی بود ...شاعرش کیه ؟

    سه تا کتاب که رو به روش بود وبرداشت و گرفت سمتم و گفت:

    نیلوفر:فاضل نظری...این سه تا کتاب منتشر شده اشه ...بهش میگن سه گانه فاضل نظری

    _همشو خوندین ؟!؟!؟

    نیلوفرلبخند همیشگیش رو زد و گفت:

    _خوندنش کار سختی نیست !!!

    _بازم هستن از این کتابا که خوندنشون کار سختی نباشه ؟!؟!؟

    نیلوفر:تا دلتون بخواد

    _مثلا ؟!؟!؟

    نیلوفر:معروفه اش هشت کتابه سهرابه

    _دارمش...یعنی مامانم داره

    نیلوفر:من جای شما بودم از مامانم قرض میگرفتم و میخوندمش

    _حالا اسم بقیه رو هم بگین شاید اونا رو هم مامانم داشته باشه باهم یه دفعه قرض کنم

    نیلوفر:دیوان فروغ فرخزاد ...شعر های قیصر امیر پور...شعرای حسین منزوی

    سهیل:و غیره...بابا ما کاپوچینمون رو هم خوردیم شما هنوز تو مرحله کتاب معرفی کردنین!!!...البته ببخشید مزاحم شدما ولی گفتم بیام که شاید شما هم دل از این فرهنگ کده بکنین

    فرشته:ببخشید من هی بهش میگم بی سر وصدا و یه دفعه نیاد ولی...

    سهیل:بابا من اینا رو میشناسم که سرمو میاندازم ومیام تو بحثشون دیگه...حرفی نمیزدند که ...معرفی کتاب راه انداخته بودند

    خندیدیم و کتاب هارو حساب کردیم و رفتیم سمت ماشینا...به ماشینا که رسیدیم منتظر بودم که سهیل حرفی بزنه که بایه ماشین بیایم که حرفی نزد و فرشته و نیلوفر دوباره رفتن سوار ماشین شدند

    به پهلو سهیل زدم که یادش بیاد که دستمو گرفت و سوارم کرد و خودشم سوار شد

    _مگه قرار نشد بهشون بگی با یه ماشین بریم؟!؟!؟

    سهیل:نخیر قرار شد یه کاری کنم که ازمون خواهش کنن که با یه ماشین بریم

    _خب اینا که رفتن

    سهیل به رو به رو نگاه کرد وگفت:

    _نخیر تازه پیاده شدن!!!

    جلو رو که نگاه کردم دیدم نیلوفر وفرشته پیاده شدن و دارن میان سمتمون

    سهیل شیشه رو داد پایین و سرشو کرد بیرون و گفت:

    سهیل:انقدر دل کندن سخته از این فرهنگ کده ...بابا دوباره میایم حالا بشینید بریم

    فرشته:نه ...ماشین خراب شده ...فکر کنم باید همه با ماشین اقا دامون بریم

    سهیل :چش شد یه دفعه؟!؟!؟

    فرشته :نمیدونم ...تا استارت زدم یه دفعه خاموش شد ...از موتور ماشین هم دود بلند شد

    سهیل گفت اگزوزمو مثل برق گرفته ها سرع از ماشین پیاده شد و رفت سمتن ماشین ومنم تازه فهمیدم روش سهیل چیه ،پشت سر سهیل پیاده شدم و رفتم پیششون

    سهیل اشغالا رو از اگزوز در اورد و صاف ایستاد و گفت:

    سهیل:خدا داشتیم...تنبیه یه بار ،دوبار ،سه بار...خدا ما که توبه کردیم!!!

    از نقش بازی کردن سهیل خنده ام گرفت و این خنده از چشم فرشته خانوم دور نموند

    فرشته:اقا دامون شما میدونی قضیه چیه ...نه؟!؟!؟

    _چی بگم!!!

    سهیل:قضیه چیه ایال ...بچن دیگه ...شیطنت میکنن...ما هم بچه بودیم شیطنت میکردیم ...حالا هم کاریه که شده دیگه ...بیاین فعلا با ماشین دامون بریم فردا با تعمیر کار میام ماشینو میبرم

    فرشته :ببخشید اقا دامون ...راهتونم به خاطر ما دور میشه

    _نه بابا چه مزاحمتی بفرمائید

    فرشته و نیلوفر رفتن زودتر سوار شدند و سهیل اومد زد پشتم ویه چشمک هم زد وگفت:

    _جبرانم که کردیم ...بعد بگو سهیل بده

    _بر منکرش لعنت

    سهیل:برمنکرش لعنت ها...یعنی ما بدیم دیگه ...میخوای همین الان درستش کنم خودمون هم نیلوفر خانومو برسونیم

    خندیدم و به پشتش زدم با هم سوار شدیم

    فرشته:شماها امروز خیلی مشکوک میزنیدا...چیه هی تا یه وقت گیر میارین پچ پچ میکنین؟!؟!؟

    سهیل:پچ پچ چیه داشتم به دامون میگفتم درست کردن ماشین کار سختی نیست خودمم میتونم

    فرشته :خوب اگه میشه درستش کن

    به سهیل نگاه کردم و التماس گونه نگاش کردم

    سهیل هم لبخند پیروزی زد و گفت:

    سهیل:نه تعمیرکار درست کنه بهتره بالاخره هرکسی را بهر کاری ساختن...راستی براتون تعریف کردم بچه بودم تو اگزوز ماشینای کوچه به نوبت اشغال میچپوندم

    و چرت و پرت های سهیل شروع شد و سهم من از این تو یه ماشین بودن دیدن یه دل سیر چشمای نیلوفر تو ایینه وسط بود...به قول سهیل عجیب اختراع خوبیه این آیینه وسط !!!
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل بیست و چهارم



    _مادرجون بمونید دیگه ...می خواید برید تو خونه تنهایی چیکار کنید؟

    مادرجون:قبلآ چیکارمیکردم همون کارو میکنم

    _مامان شما یه چیز بگید

    مامان:من خواهشامو قبل اومدن تو کردم ...جواب نداد

    به مادرجون التماس گونه نگاه کردم

    مادرجون:اصلا برای تو چه فرقی داره تو که صبح میری شب میای ...ازخواستگاریم که حالا حالا ها خبری نیست تازه میخوای بشناسیش

    _شما بمونید خواستگاریم میریم

    مادرجون:راست میگی یا الکی میخوای به بهونه خواستگاری گولم بزنی؟

    _من کی به شما دروغ گفتم

    مادرجون:کی میریم؟!؟!؟!

    _کجا؟

    مادرجون :خواستگاری دیگه

    _میریم ...

    مادرجون:میدونم میریم ...کی؟

    _نمیدونم ...

    مادرجون وسط حرفم پرید و گفت:

    مادرجون:پاشو منو برسون خونه...توخواستگاری برو نیستی

    _نه بشینید ...هستم...یعنی به زودی میریم خواستگاری

    مادرجون:برای من زود ودیر بازی درنیار بگو دقیقا کی؟

    _اخه مادرجون من نمیدونم اقای سمیعی باید موافقت کنن...اگه به من باشه که اصلا...

    و دیگه ادامه ندادم

    مادرجون:چرا ادامه حرفتو میخوری...به تو باشه چی؟!؟!؟

    _اگه به من باشه همین جمعه میرم خواستگاری

    مادرجون:یعنی الان توفقط منتظر موافقت باباشی؟!؟!؟

    _بله

    مادرجون:باشه پس بیا این چادر منو بگیر با ساکم بذار تو اتاق

    _ای به چشم

    ساک و چادر مادرجون روگذاشتم و داشتم از اتاق میومدم بیرون که صدای پچ پچ مادرجون و مامان رو شنیدم

    مادرجون:من که گفتم بسپارش به من

    مامان:الانم اومد پِی اِش رو بگیرین ...

    _پس همش نقشه بود!!!

    مادرجون:استراق سمع گناهه پسر

    _گوش نایستاده بودم فقط یکم زود رسیدم بهتون

    مامان :خب تقصیر خودته دیگه تا چند وقت پیش که نمیشد جلوت اسم زن گرفتن اورد ،حالا هم که خودت یکی رو زیرنظر داری نمیذاری پا پیش بذاریم

    _خب فکر میکنم زوده هنوز

    مامان:چی چی زوده بیست و هشت سالته ...هم سن وسالای تو الان تو الان چند تا بچه هم دارن

    _نه منظورم اینکه... خب من خیلی وقت نیست که میشناسمش

    مادرجون:همین چند وقت خیلی هم زیاده ...تو جای من بودی چیکار میکردی ...بزرگامون بریدن ودوختن یه روز صبح از خواب بیدارمون کردن گفتن بیا بشین پا سفره عقد...شناخت که هیچ نمیدونستیم مرد اینده امون چه شکلیه ...اما زندگیمون بد بود!!! نه

    _مادرجون اون قدیما بود ...الان زندگیا فرق داره

    مادرجون:الکی قدیم جدید برا من درنیار...زندگی ،زندگیه دیگه...هر کاریم بکنی ازدواج عینهو هندونه در بسته میمونه ...چه بیست سال چه یه روز ادما رو نمیشه شناخت ...فقط باید توکل کنی و بگی یاعلی

    لبخندی زدم وگفتم :

    _یا علی

    مامان:علی یارت ...شماره تلفن خونشونو بده
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل بیست و پنجم

    قبلا فکر میکردم قسمتی وجود نداره و این ادمان که اینده اشون رو میسازن ولی الان شدیدا به قسمت اعتقاد دارم...مطمئنم اگه من و نیلوفر قسمت هم نبودیم الان من با لباس به قول مامان دومادی تو ماشین ننشسته بودم ...حتمی ما قسمت همیم که همچی انقدرسریع جور شده که خودمم هنوز گنگم دیگه ...گفتم ما!!!اره ما...دامون و نیلوفر ...جمع قشنگی هستیم ...و از این فکر لبخندی بزرگ روی ل*ب*هام جا گرفت

    سهیل:به به شادوماد خوش خنده !!!

    این دفعه با دیدن سهیل حتی در وضعیت وحشتناکی که سرش رو از شیشه بغـ*ـل ماشین جلو صورتم اورده بود نه ترسیدم و نه تعجب کردم ...اخه منتظرش بودم ...مامان ازشون دعوت کرده بود که به عنوان دوست و برادر در مجلس خواستگاری کنارمون باشه .

    با ته مونده لبخندم درماشین رو با همون حالت که سرسهیل در بینش قرار داشت باز کردم واز ماشین پیاده شدم.

    _سلام

    سهیل اومد جلو درست در یک وجبی صورتم ،با دستش صورتمو به طرفین چرخوند و کمی رفت عقب و یه نگاه کلی به لباسم انداخت و گفت:

    سهیل:سلام به روی ماه سه تیغه کرده ات ...خوشتیپ کردی؟!؟!؟

    سرمو پایین کردم و دوباره نگاهی به خودم انداختم :کت وشلوار کاربنی رنگ و پیراهن سفیدم واقعا بهم میومد ولی درجواب سهیل فقط لبخند زدم

    فرشته خانوم از ماشین پیاده شد و به سمتمون اومد

    فرشته:بله همه که مثل شما نیستن که با پیراهن چهارخونه و شلوارلی بیان خواستگاری...(رو به من)سلام

    _سلام

    سهیل:اولا که من همه جوره خوشتیپم ...دوما من میخواستم با کت شلوار بیام ولی از شانس گندم بابای صاحب اون خوشویی که من کتم داده بودم تصمیم گرفت تو روز خواستگاری من دار فانی رو ببنده ...سومامن همه جوره خوشتیپم

    _مورد سومیت همون مورد اولیت بود

    سهیل:میدونم خواستم رو مورد اول که خیلی مهم بود تاکید کنم

    _تاکید فایده ای نداره گندیه که زدی

    سهیل:فکر کنم باید رو مورد دومم تاکید میکردم .

    از حرف سهیل خندیدم که فرشته خانوم گفت :

    فرشته :ملیحه جون (مامانم)و مادرجون کجان ؟!؟!؟

    _بالان(اشاره به ساختمون خونمون)قرار شد شما اومدید صداشون کنم

    رفتم به سمت در خونه و زنگ خونمون رو زدم

    مامان:بله؟

    _سهیل و فرشته خانوم اومدن بیاین پایین

    مامان:باشه اومدیم

    سهیل:خوب شد زن ما سراغ گرفت که شما یادت بیافته که خبرشون کنی

    _اگه شما حواس پرت نکنی خانمتون مجبور نمیشه جور شما رو بکشه

    فرشته خانوم از جوابی که به سهیل دادم خوشش اومد و خندید

    سهیل:بد موقعی زبون باز کردی اقا دامون...امروز باید سکوت کنی تا پسندیده شی

    _شما نگران من نباش ،انقدرسکوت کردم حالا خوب بلدم ساکت بودنو

    سهیل:اشتباه نگرفتی...اینطور که معلومه نیلوفر خانوم قرص زبونته نه مشوقت

    مادرجون:اهان پس تویی اونی که پسر منواز زن گرفتن پشیمون میکنه!!!

    سهیل:استغفرالله ...حاج خانوم اصلا به من میاد...من همیشه دعواش میکردم چرا زن نمیگیری

    مگه نه دامون؟!؟!؟

    _من که چیزی یادم نمیاد!!!

    سهیل:باشه اقا دامون بهم میرسیم ...

    مامان:کسی که پسرمو تهدید کنه با من طرفه ها!!!

    سهیل:ما کی باشیم تهدید...یعنی کی باشیم با شما در بیافتیم

    و درحالی که مامان ومادرجون و فرشته خانوم مشغول سلام و اوال پرسی بودن درگوش من ادامه داد

    _ماشالله خوب پشتت گرمه ها ...زدی رو دست بچه ننه ها...شدی دامون نُنُر

    _حالا چرا دامون ننر؟!؟!؟

    سهیل:چون میشی بچه ننه ای که دو مادر داره ن اول برای ننه اول ،ن دوم برای ننه دوم

    _ر یعنی چی؟!؟!؟

    سهیل:بعد از گذشتن از دو نِ که همون ننه باشه از رِ لیز میخوری میای تو جامعه

    به چرت و پرت های سهیل داشتم میخندیدم که مامان صدامون زد

    مامان:شما دو تا نمیخواین بیاین بریم

    سهیل:بریم فقط من ماشینو قفل کنم

    _ماشین نمیاری؟!؟!؟

    سهیل:نه برای چی وقتی همه تو یه ماشین جا میشیم الکی بنزین حروم کنم ...اصلا تو میدونی بنزین چه قدر گرونه...اصلا میدونی من چه جوری با این حقوق بخور نمیر خرج یه خانواده رو میدم؟!؟!؟

    مادر جون که سرشو از شیشه ماشین بیرون اورده بود گفت:

    مادرجون:حالا ایشالله از امشب به بعد میفهمه

    مامان:بیاین سوار شین دیگه دیر شد

    با سهیل سوار ماشین شدیم و به محض سوار شدن سهیل پشتشو تکیه داد به درو روشو کرد به صندلی عقب و شروع کرد به حرف زدن

    سهیل:راستی حاج خانوم دامون براتون تعریف کرده چه جوری عاشق شده؟

    با شنیدن این حرف سهیل بی اختیار یه دفعه زدم رو ترمز

    مامان:چی شد ؟!؟!؟!

    مادرجون:خوبی؟ چیزیت نشد؟

    ودر مقابل جواب فقط هاج وواج به سهیل نگاه کردم اونم که انگار ترسیده بود همینطور زل زده بود به من

    فرشته:سهیل میشه کمتر حرف بزنی خب حواسشون پرت میشه دیگه!!!

    تو دلم گفتم:آی گفتی فرشته خانوم

    ولی برای اینکه خیالشون راحت بشه که چیزی نشده گفتم:

    _چیزی نیست یه گربه سریع از جلو ماشین رد شد

    و یه چشم غره حسابی به سهیل رفتم

    سهیل هم انگار حالیش شد و صاف نشست .منم که خیالم راحت شد دوباره راه افتادم

    هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود که سهیل دوباره به حرف اومد

    سهیل:دامون برای حاج خانوم تعریف کردی؟!؟!؟

    نیم رخ صورتمو برگردوندم وچپ چپ نگاش کردم که گفت:

    سهیل:نه یعنی میگم از خوبیای نیلوفر خانوم گفتی ؟!؟!؟

    فرشته:خب الان که داریم میریم خودشون میبینن دیگه!!!

    سهیل:اون که اره ولی خب یه شناخت اولیه باید ازش داشته باشن دیگه

    مامان:هر دختری دل پسر منو نمیبره .

    سهیل:اون که البته ولی خب باید بهتون بگم ایندفعه دامون باید تمام تلاشش رو کنه که دختره رو راضی کنه...اخه نیلوفر خانوم خیلی سَرن

    فرشته:این که تعجبی نداره همه خانوما از مردا سَرن...مگه نه مرضیه جون؟!؟!؟!

    مامان:بله ...مثلا همین شما...ماشالله خیلی از اقا سهیل سَرین.

    سهیل:میگم از صبح تا حالا بوی توئطعه میاد!!!حالا فهمیدم جریان چیه ...کلا شما امروز تصمیم گرفتین منو ضایع کنین ...ماشالله نذاشتین عرقم خشک بشه از همون لحظه اول شروع کردین...ولی این خط این نشون حریف من نمیشین مخصوصا که برسیم اقای سمیعی هم میاد تو گروه من

    فرشته:زیاد هم مطمئن نباش

    سهیل:نیادم من یه تنه با این زبون (زبونش رو بیرون اورد)همه رو حریفم .

    همه خندیدیم و سهیل رو من گفت:

    سهیل:تو هم همین جا موضع ات رو انتخاب کن.

    _هر چند که با دیدن این زبون مطمئنن شدم برنده ای ولی خب منم با خانومام

    سهیل:تبریک میگم بهت هنوز چند دقیقه نشده ارتقاع درجه پیدا کردی...از ننر به ننرز

    _ز برای چیه؟

    _ز در این جا به معنی زن زلیلیه ...این طور که معلومه نیلوفر خاونم نیازی نیست گربه رو دم هجله بکشه ...چون شما زودتر اعلام جان فدایی کردی



    # # #



    نیلوفر:بفرمایید

    از اول که پا گذاشتم تو باغ تا وقتی که اقای سمیعی تعارفمون کرد تو پذیرایی وکلی حرف زدیم و گاهی خندیدیم حواسم یه جای دیگه بود...یه جایی شاید نزدیک این دختر که الان رو به روم ایستاده و داره بهم چایی تعارف میکنه...احساس میکنم از اولش منتظر این لحظه بودم .دلم بیقرار تر از قبل میزنه...میدونم دردش چیه...دردش دیدن دوباره اون چشماست...برای اروم کردن دلم لحظه ای به صورتش نگاه میکنم؛چشماشو نمیبینم... زاویه نگاش انقدرپایین هست که تیله نگاش قایم بشه زیر پلک هاش...اسم این قایم باشک بازی چشم هارو چیزی نمیتونم بذارم جزء حجب وحیا...با ندیدن چشماش دلم بی طاقت تر میزنه ...چایی رو برمیدارم و به دلم میگم صبر کنه ،به نظرم این چشما ارزش صبر کردن داره.

    همه حرف میزنند...شاید حرفای معمولی وشایدم نقشه برای اینده دوتا جوون ...دقیق نمیدونم چی میگن چون نود ونه درصد حواسم پیش نیلوفریه که روی مبل تک نفره کنار مبل اقای سمیعی نشسته و اون یه درصدم حواسمم مواظبه تا به محض صدا کردن اسمم سوتی ندم و به موقع عکس العمل نشون بدم.

    نیلوفر هنوز هم نگاش پایین بود فقط گاهی با حرف زدن مامان و مادرجون و اقای سمیعی به اونا نگاه میکرد و این فرصتی شد برام تا هر چه قدر که میخوام نگاش کنم.مثل همیشه باوقار نشسته بود و لبخندی ملیح به لب داشت ، یه دامن صورتی ملایم وبا تونیک به همون رنگ با یه سارافون بادمجونی و شال بادمجونی که طرح هایی از صورتی داشت پوشیده بود ...مثل همیشه باحجاب بود .

    با سقلمه ای که به پهلوم خورد برگشتم و به سهیل که کنارم نشسته بود نگاه کردم.زیر گوشم گفت:

    سهیل: اماده باش داری به لحظه طلایی نزدیک میشی

    _لحظه طلایی؟!؟!؟

    سهیل:اره دیگه لحظه اولین گفت گوهای تنهایی عروس ودوماد

    نگاهی کلی به جمع انداختم ...بحث در مورد ازدواج اسان و این جور چیزا بود

    _اینا که دارن در مورد یه چیز دیگه حرف میزنن

    سهیل:تو تجربه نداری نمیدونی ...درست لحظه ای دیگه مادرت به حرف میاد که این بحث ها فایده ای نداره وبهتره که اول جوونا با هم سنگاشونو وا بکنن ...میگی نه نگاه کن و با چشمکی حواله حواسمو داد به بزرگترای مجلس

    مامان:ولی در اخر این جوونان که باید تصمیم بگیرن

    اقای سمیی در تصدیق حرف مامانم

    سمیعی:البته اصل خودشونن

    مامان:پس با اجازه شما یه فرجه ای بهشون بدیم که با هم حرف بزنن

    اقای سمیعی:بله حتمی...نیلوفر جان اقا دامون رو راهنمایی کن تو حیاط حرفاتونو با هم بزنید...اقا دامون بفرمایید

    برام تعجب داشت که سهیل چرت نگفته بود،با تعجب نگاش کردم که سیخونکی حواله کلیه ام کرد وباعث شد که سریع از جام بلند شم...نیلوفرهم از جاش بلند شد وکمی جلو تر من به حیاط رفتیم.

    نیلوفر جلو تخت ایستاد و تعارف کرد که بشینم و روبه روی هم لبه تخت نشستیم و هر دو چشم دوختیم به استخر که گل های نیلوفر روش خودنمایی میکردند

    میخواستم سکوت رو بشکونم ولی نمیدونستم چه جور که یاد شعری افتادم وشروع کردم به زمزمه کردن

    _باز امدم و از چشمه خواب

    کوزه تر دردستم

    مرغانی میخواندند

    نیلوفر وا میشد

    کوزه تر بشکستم

    در بستم

    و در ایوان تماشای تو بنشستم

    نیلوفر:پس قرضش گرفتین؟!؟!؟

    _نه راستش رو بخواین کلا برداشتمش مال خودم

    نیلوفر:منم گاهی وقتا کتابای بابا رو برمیداشتم مال خودم،انقدر این کارو کردم که تصمیم گرفت یه کتابخونه تو سالن درست کنه که مال دو تامون باشه

    _یادم باشه این ایده رو به مامانم بدم

    نیلوفر:چه ایده ای؟!؟!؟

    _ساخت کتابخونه تو سالن...یه محل بی طرف

    فقط خندید

    _میگم تا سهیل نیومده بحث کتابو جمع کنیم در مورد خودمون حرف بزنیم

    لبخندی زد و گفت:

    نیلوفر:فکر میکردم شناختتون از من بیشتر طول بکشه

    _به نظرم انسان پیچیده ای نیستید و برعکس خیلی ساده اید

    نیلوفر:این باعث نمیشه که زود خسته بشید؟!؟!؟

    _نه ...اصلا ...سادگی هیچوقت خسته کننده نمیشه ...من که بیشتر از پیچیدگی ها خستم...تازه مگه نشنیدید که میگن زیبایی در سادگی است.

    نیلوفر:خودتون چی ؟!؟!؟همونطور که سادگی رو دوست دارید ساده هم هستید؟!؟!؟

    _اره...فکر میکنم خودتون هم تو این چند بار تا حدودی منوشناخته باشید...من همینم...تو خونه ،تو شرکت،با دوستام.اهل رنگ عوض کردن نیستم.

    نیلوفر:اره تا حدی شناختمتون ولی نه در حدی که بتونم رفتار اینده تون رو پیش بینی کنم

    _چی میخواید بدونید

    نیلوفر:یه تعریف کلی از خودتون

    _من ...دامون راستین...بیست و هشت سالمه ...حسابداری خوندم و تو شرکت باقری یه پنج سالیه که مشغول به کارم ...ببخشید میشه یه کمک بکنید که دیگه باید چی بگم؟!؟!؟

    نیلوفر:از خصوصیات اخلاقیتون...علاقه هاتون ...چیزایی که ازش بدتون میاد ...از این جورچیزا دیگه

    _اها...فهمیدم ...از خصوصیات اخلاقیم...تعریف از خود نباشه خیلی مهربون و دل نازک و دست و دل بازم

    نیلوفر لبخندی زد و گفت:اگه میونش خصوصیات بدتون هم بگین دیگه تعریف از خود نمیشه

    _اخه یکم سخته ادم بدیهای خودشو بگه...ولی با این حال باشه میگم...از بدیهام یکی عجول بودنمه و گاهی هم لجباز...البته همیشه لجبازی نمیکنما فقط وقتی که یکی مقابلم لجبازی کنه

    نیلوفر:عجله چی؟!؟!؟همیشه است؟

    _متاسفانه اره ...همیشه دوست دارم زود تر به یه چیزی برسم

    نیلوفر:پس اونروز که زود اومدید نمایشگاه به خاطر عجلتون بود

    _نه...یعنی یه جورایی اره ...اخه این عجول بودنم باعث میشه ناخوداگاه برای همه چی یکم زودتر برنامه ریزی کنم ...البته خودم فکر میکنم این یکی تو تهران که همیشه ترافیکه صفت خوبی محسوب میشه و باعث میشه ادم خوش قول باشه

    نیلوفر:اگه دیرتر برسید باعث میشه که عصبی بشید؟!؟!؟

    _عصبی به اون معنا نه ...راستش عصبی بودن من به اطرافیانم صدمه نمیزنه ...بیشتر خودمو داغون میکنه ...اخه من اصلا ادم بیرون گرایی نیستم ...مخصوصا در مورد عصبانیت و چیزایی که دیگران رو ناراحت میکنه...بیشتر خودمو داغون میکنم تا دیگران رو

    نیلوفر:یعنی از اون ادمایی هستین که وقتی عصبانی میشید دوست دارید تنهاباشید؟

    _خیلی کم عصبانی میشم ولی اره وقتی عصبانیم تنهایی رو ترجیح میدم

    نیلوفر:به چه چیزایی علاقه دارید؟!؟!؟

    _من باید یه حقیقتی رو بهتون بگم

    نیلوفر:چی؟!؟!؟

    _اون روز خونه سهیل اینا ...

    نیلوفر:خب

    _سهیل شوخی کرد که گفت من عاشق اثار هنری و نقاشی و رفتن به نمایشگاهم...من اولین بار نمایشگاه نقاشی رو با شما اومدم ...من هم مثل بیشتر ادم های این دورزمونه سرگرمیم تلویزیونه ...در مورد کتاب هم که فکر کنم خودتون بهتر بدونید که تقریبا هیچ اطلاعاتی در موردش ندارم و این کتاب هایی که معرفی کردید اخیرا خوندم تقریبا جزء اولین کتابهایین که به جزء درسی خوندم

    نیلوفر:البته انقدر هم ساده نیستم که نتونم این چیزهایی رو که گفتید حدس بزنم

    _خیلی بده که من اهل این چیزا نیستم؟!؟!؟

    لبخندی زد و گفت:

    نیلوفر:هرکسی حق داره سرگرمیش و اوغات فراغتش رو هرجوری که دوست داره پرکنه...من این حق رو به طرف مقابلم میدم شما چی؟

    _بله ...منم این حق رو میدم

    نیلوفر:در همه موارد حق دیگران رو رعایت میکنید؟

    _چون دوست ندارم حقم خورده بشه معمولا حق کسی رو هم نمیخورم مگر ناخواسته

    نیلوفر:ناخواسته یعنی چی؟!؟!؟

    _ یعنی شاید مواردی بوده که نمیخواستم حق کسی رو بخورم ولی خوب کاری که میکردم باعث میشده حق کسی خورده بشه

    نیلوفر:اهل دروغ گفتن چی؟!؟!؟

    _اهل رنگ عوض کردن نیستم ...دروغ گفتن هم نوعی رنگ عوض کردنه دیگه ...نمیگم نگفتم اما انقدر کوچیک وگذرا بوده که الان یادم نیست...شما چی؟!؟!؟

    نیلوفر:منم فکر میکنم نوعی خیانته...همونطور که از خــ ـیانـت متنفرم از دروغم بیزارم

    _برای اینده چه برنامه ای دارین؟

    نیلوفر:هدفم بردن جایزه نقاشی جشنواره است ،غیر از اون دوست دارم به معلمی هم ادامه بدم ...شما که با کارکردنم مشکلی ندارین؟!؟!؟

    _نه ...به نظرم خانوم ها حق دارن به اندازه اقایون خودشون نوع زندگی کردنشون رو انتخاب کنند

    نیلوفر:شما برنامتون برای اینده چیه؟

    _کار کردن و دادن مخارج زندگی

    نیلوفر:یعنی هدفی تو زندگیتون ندارین ؟!؟!؟

    _من تا الان به هرچی که دوست داشتم رسیدم والان فقط دنبال یه تشکیل خانواده خوبم ویه زندگی اروم...البته وقتی شما رو دیدم به فکر تشکیل خانواده افتادم

    نیلوفر:یعنی از وقتی منو تو خونه فرشته جون دیدید؟!؟!؟

    _نه...یعنی اون روز اولین بار نبودکه شمارو میدیدم

    نیلوفر:پس کی اولین بار منو دیدید؟!؟!؟

    _تو اتوبوس

    نیلوفر با تعجب بهم نگاه کرد...مطمئن بودم که اگه جریانو براش تعریف نمیکردم فکر میکرد با یه خل وچل حرف میزنه بنابراین شروع کردم واز اول قضیه رو براش تعریف کردم البته کاملا به طور خلاصه ...هرچند بعد از تعریف کردن هم زیاد امیدوار نبودم حرفامو و عشقمو باور کنه ...خودم که معجزه عشقو دیده بودم هم باورم نمیشد چه برسه به نیلوفر

    نیلوفر بعد از تموم شدن حرفام چند لحظه سکوت کرد و گفت:

    نیلوفر:وفکر میکنین من میتونم همچین زندگی ارومی رو بهتون بدم

    _به نظرم شما تنها کسی هستید که میتونید

    نیلوفر:چرا؟!؟!؟

    _این یه حس که از قلبم نشات میگیره ...منم بارها این چرا رو از خودم پرسیدم ولی جواب منطقی تراز این براش پیدا نکردم

    فقط نگام کرد ...خوب میدونم که منظورش از این نگاه کشف حقیقت بود ...و این شد اولین ابراز احساسات من به نیلوفر،که کاملا نامحسوس بیان شد .

    نیلوفر:اگه حرفی ندارید بریم پیش بقیه

    _حرف که زیاده ولی الان وقت گفتن همه حرفها نیست.

    از روی تخت بلند شدیم و با نیلوفر پیش بقیه برگشتیم.سهیل اولین نفری بود که متوجه حضورمون شد

    سهیل:خدارو شکرانگار حرف های این دونو گل شکفته هم ته کشید...خب نیلوفر خانوم دهنمون رو شیرین کنیم ؟!؟!؟

    مامان بلند شد و دست نیلوفرو گرفت و کنار خودش و مادرجون نشوند ،منم رفتم و کنار اقای سمیعی نشستم .

    مادرجون:اقای سمیعی با اجازه شما ما نظر نیلوفرجانو بشنویم

    سمیعی:بله خواهش میکنم

    مادرجون:خب دخترم نظرت درمورد پسرمون چیه؟

    همه نگاه ها به نیلوفر بود و نگاه نیلوفر به زمین...لحظه ای بعد سرش رو بالا اورد و به اقای سمیعی نگاه کرد وبا اشاره سر اقای سمیعی خیلی متین و اروم گفت:

    نیلوفر:اگه اجازه بدین میخوام یکم بیشتر فکرکنم

    یک لحظه احساس کردم که قلبم از حرکت ایستاد ...میترسیدم ...میترسیدم از تردیدی که تو صورتش میدیدم...تردیدی که بعد از شنید داستان اولین بار دیدنش تو صورتش پیدا شده بود

    مادر جون:حتمی...یک هفته کافیه عزیزم

    نیلوفر :بله

    سهیل:ای بابا شیرینی خورون هم که افتاد برای هفته بعد

    مادرجون:برای شما که بد نشد ...یه هفته وقت داری این شیرینی هایی رو که خوردی رو حضم کنی

    همه خندیدند ...حتی نیلوفرهم که چهره اش پر بود از تردید یه لبخند کوچیک به خودش دید ولی من نمیتونستم بخندم ...انگار که لبخندم گم شده بود تو اون همه تردید نیلوفر.
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل بیست و ششم



    برعکس همیشه که با یه صدایی از خواب بیدار میشدم امروز در سکوت محض چشمامو باز کردم.مثل همیشه نگام رفت رو ساعت کنار میز ...شش ونیم ...زود بود...من هیچوقت انقدر زود از خواب دل نمیکندم...توذهنم گشتم دنبال اینکه امروز چند شنبه است...چند دقیقه گذشت و ذهنم بعد از گشتن دنبال نشونه ها بالاخره جواب داد...جمعه...

    با خودم تکرار کردم...جمعه...جمعه...جمعه چیکار داشتم؟!؟!؟

    یکدفعه پاشدم ونشستم

    _نیلوفر...یه هفته تموم شد

    و بعد از یک هفته لب های من دوباره به خودش لبخند دید

    خوشحال و سرخوش پاشدم و دوش گرفتم و چایی گذاشتم و نون تازه خریدم و یه میز سه نفره رو برای صبحونه اماده کردم ولی با وجود سر و صدایی که برای انجام این کارها راه انداخته بودم نه مامان ونه مادرجون از خواب بیدار نشده بودند...ساعت هفت ونیم رو نشون میداد و این یعنی امروز از اون روزاست که زمان برام خیلی دیر میگذره.

    دیگه طاقت صبر کردن نداشتم ...دلم بدجور بیتاب بود...خودمو سپردم دست دلم ورفتم.

    دلم که کمی اروم گرفت تازه به خودم اومدم ...جلوی در خونشون بودم ...همونطور به در خیره شده بودم که گوشیم زنگ خورد

    _الو

    مامان:میز به این خوشگلی چیدی خودت کجا رفتی؟!؟!؟

    _تو ماشینم ...دارم میام

    مامان:پس ما نمیخوریم تا بیای

    _باشه اومدم

    ماشینو روشن کردم ودور زدم ،داشتم میرفتم که از ایینه جلو دیدم نیلوفر با یه نون بربری تو دستش داره میره سمت خونشون ...بیشتر نایستادم تا منو ببینه و سریع راه افتادم ،همون یه لحظه دیدنش حتی تو ایینه جلو کافی بود برای اروم گرفتن دلم .

    برای اینکه مجبور نشم به مامان جواب پس بدم سر راه حلیم خریدم ورفتم خونه.

    رسیدم مادرجون و مامان پشت میز منتظر من نشسته بودن...با دیدنم مادرجون گفت:

    مادرجون:مردی که نون میاره ...خدا نگهش بداره

    حلیم بالا گرفتم وگفتم :مردی که حلیم میاره چی؟!؟!؟

    مادرجون:خودشیرینی میکنه تا زودتر جواب بگیره

    خندیدم و گفتم:

    _نخیر...تنها راهیه که براش میمونه تا اهل خونه بیدار شن

    مامان:بعد این مرد خونه چه طور شده امروز انقدر زود بیدار شده؟

    یه لقمه گذاشتم تو دهنمو گفتم:

    _حالا اون زیاد مهم نیست ...کی به اقای سمیعی زنگ میزنین ؟!؟!؟

    در حالی که میخندیدند مامان گفت:

    مامان:فعلا صبحونه ات رو بخور،یکمم مهلت بده اون بنده خداها از خواب بیدارشن صبحونه بخورن بعد زنگ میزنم.

    یه دفعه از دهنم پرید و گفتم :

    _بیدارن

    مامان و مادرجون بهم زل زده بودن که گفتم:

    _اخه سحر خیزن...خود اقای سمیعی گفت صبح بعدا از اذان بیداره و گلخونه رو اب میده

    مادرجون:عجله کار شیطونه مادر...بذار مامانت خودش به موقع زنگ میزنه

    چشمی زیر لب گفتم و سه ساعت نیم دیگه صبر کردم و بالاخره ساعت یازده و نیم ...مامان گوشی رو برداشت

    برای اینکه مطمئن بشم گفتم:

    _به کی زنگ میزنی؟

    مامان:اقای سمیعی ،میشناسی؟!؟!؟

    و با لبخندی شیطون و شماره رو گرفت

    مامان:سلام جناب سمیعی

    مامان:خوب هستین...نیلوفر جان خوبه؟

    مامان:بله ...ممنون ...مزاحم شدم که اگه نیلوفر جون فکراشو کرده امشب دعوتتون کنم

    مامان ساکت شد و فقط گوش میکرد

    زل زده بودم به قیافه مامان تا از نگاهش جواب نیلوفرو بفهمم

    سکوتش زیاد طولانی شد و یا شایدم تو نظرم من طولانی بود

    چشمامو بستم و شروع کردم به صلوات فرستادن

    دیگه چیزی نمیشنیدم جز صدای زمزمه صلوات هایی که زیر لب میفرستادم

    مامان زد رو شونه امو گفت

    مامان:نذرت قبول ...شادوماد

    گنگ نگاش کردم ...هنوز کلمه اخرش رو حضم نکرده بودم که مادرجون گفت

    مادرجون:مبارکه

    نگاهشون کردم و لبخند زدم ...لبخندی که فقط خودم و تپش های قلبم میدونست چه قدر خوشی پشتشه.



    # # #



    با صدای زنگ ،ایفون رو برداشتم

    _بله

    سهیل:خونه شادوماد؟

    با لبخند درو زدم و به استقبالشون رفتم

    سهیل با دیدنم شیرینی تو دستش رو به فرشته خانوم داد و محکم بغلم کرد

    سهیل:تبریک شادوماد

    و محکم تر تو بغلش فشارم داد

    _سهیل ارومتر ...استخونامو شکوندی

    ولم کرد و اشک های نریخته اش رو با دستش پاک کردو گفت:

    _ببخشید...احساساتی شدم...اخه تا حالا یه شادماد رو از نزدیک ندیده بودم

    خندیدم وبه فرشته خانوم هم سلام گفتم و تعارفشون کردم تو

    سهیل: اِ عروس خانوم هنوز نیومده؟!؟!؟!

    _چیه نکنه یه عروس خانومم از نزدیک ندیدی!!!

    سهیل:نه من دیدم،عروس خانومو برای خانومم پرسیدم...اخه خانومم تا حالا یه عروس خانوم از نزدیک ندیده

    سرش رو انداخت پایین و با افسوس ادامه داد

    سهیل:اخه میدونی ما بعد از خودمون تا حالا عروس دومادی ندیدیم

    مادرجون:حالا ایشالله امشب میبینید

    سهیل:سلام حاج خانوم...بله ان شاالله

    به مامان هم سلام گفت وادامه داد

    سهیل:راستی باید به شما هم تبریک بگم...بالاخره کم کاری نیست دامون رو داماد کردن

    همونطور که به حرف های سهیل میخندیدیم زنگ خونه زده شد و انتظار کشیدن من هم تموم شد.
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل بیست و هفتم

    روی تختم نشسته بود و من هم روی صندلی جلو میزم که حالا به سمتش چرخونده بودم نشسته بودم. دو دقیقه ای میشد اومده بودیم تو اتاق من که به قول بزرگترا حرفها و شرط وشروطهای اخرو به هم بگیم ولی انگار حرف و شرط وشروطی در کار نبود که تو این دو دقیقه نه من ونه نیلوفر سکوت بینمون رونشکونده بودیم.
    نیلوفر:شعری به نظرتون نمیرسه که این سکوت شکسته شه
    _من الان حرف زدن عادیمم به زوره چه برسه به اینکه شعری یادم بیاد
    نیلوفر:چرا؟!؟!؟
    _اخه خوشحالم...فکرشم نمیکردم همه چی به این راحتی بروفق مرادم شه
    نیلوفر:یه سوال بپرسم؟
    _بله .برای همین اینجاییم
    نیلوفر:دلیل خواستگاریتون ازم فقط همون حسی بود که برای اولین بار منو دیدید؟
    _نه...اون حس فقط در حدی قوی بود که باعث بشه پیداتون کنم وبیشتر شمارو بشناسم
    سرش رو انداخت پایین وزل زد به گل قالی
    _چرا این سوالو پرسیدید؟!؟!؟
    نیلوفر:میخواستم مطمئن شم که بنای زندگیمونو روی یه حس نمیسازیم
    _اگه روی حس میساختیم چی میشد؟!؟!؟
    نیلوفر:اون موقع احتمال اینکه یه روز بهم بگین که تو یه حس بودی که دیگه نیستی بود.
    _چرا مگه اون حس اسمش عشق نیست؟!؟!؟
    نیلوفر:به نظر من عشق اسم یه حس نیست...اگه یه حس بود که انقدر بزرگ نبود...به نظرم بهترین حس اسمش میشه دوست داشتن .
    _پس عشق چیه؟!؟!؟
    نیلوفرلبخندی زد وگفت:
    نیلوفر:شما خودتون عشق رو برام تعریف کردین حالا از من میپرسین چیه!!!
    _من فقط احساس میکنم تجربه اش کردم ...من فقط تجربه ام رو تعریف کردم
    نیلوفر:چی شد که فهمیدین عاشقین؟
    _شنیده بودم عشق یه معجزه است
    نیلوفر:یعنی فکر میکنین معجزه دیدین؟!؟!؟
    _فکر نمیکنم مطمئنم
    نیلوفر: و چی باعث شده انقدر مطمئن باشید؟!؟!؟
    _اینکه از اون روز به بعد همش معجزه میبینم
    نیلوفر:میشه یکی از این معجزه ها رو بگین؟
    _همینکه شما الان اینجایین
    نیلوفر:اینکه معجزه نیست
    _اگه دامون قبلی بودم احتمالا مثل شما فکرمیکردم
    نیلوفر:چرا اون روز تو امامزاده بهم نگفتین یک طرف این عشق منم؟!؟!؟
    _شما چند جلسه منو دیدید و شناختید ولی با این حال بهم شک کردین با گفتن اون حرفا و امروز اومدید ومیپرسید که براساس حسم میخوام ازدواج کنم یا نه ،اگه اون موقع میگفتم که مطمئنا بهم اطمینان نمیکردین.
    نیلوفر:اخه...این چیزایی که میگین خیلی قشنگه ولی خوب زندگی شوخی نیست
    _بله میدونم ...به نظر من هم شما بهترین کار ممکن رو کردین...منم اگه جای شما بودم عاقلانه رفتار میکردم من هم تمام سعیم رو کردم که عاقلانه بیام جلو...علت اینکه از پدرتون هم خواستم که اجازه بدن بیشتر باهم اشنا بشیم همین بود...که احساسی تصمیم نگیرم...
    نیلوفر:من هنوز هم از احساسی نبودن تصمیمتون مطمئن نیستم !!!
    _پس باید خودمو ثابت کنم
    سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت
    _این یعنی اره و شما شرط دارین ...اره؟!؟!؟
    نیلوفر:شرط که نه...
    _پس چی؟!؟!؟
    نیلوفر:خواسته!!!
    _اینا فرقشون با هم چیه؟!؟!؟
    نیلوفر:شرط یعنی تا کاری رو که ازتون میخوام انجام ندید جوابی ازم نمیگیرید ولی خوب من همچین چیزی نمیخوام...یعنی چه طور بگم شاید خواسته هم نشه اسمش رو گذاشت ...اصلا بهتره بگیم انتظاراتی که من در ذهنم از همسر اینده ام دارم
    _این انتظارات چین؟!؟!؟
    نیلوفر:انتظارات پیچیده ای نیست ...شاید انتظارات هرخانمی از همسرش یا برعکس...من میخوام به زبون بیارمشون تا با قبول کردنش از طرف شما شاید یه دل گرمی باشه برام
    در سکوت به حرفاش گوش میدادم ...لحظه ای کوتاه و قبل از این که نگاهش به نگاهم برسه نگاهم کرد و وقتی مطمئن شد که دارم گوش میدم ادامه داد
    نیلوفر:اولین انتظارم اوردن نون حلال تو زندگیمه ...هر چند با شناختی که تو این مدت از شما خانواده اتون پیدا کردم میدونم که برای شما هم مهمه ...انتظار بعدیم هم اینه که تو زندگی هیچ چیز مخفی از هم نداشته باشیم ...چه از گذشته چه اینده
    _خب
    نیلوفر:خب
    _ادامه اش!!!
    نیلوفر:ادامه نداره ...شما باید بگید
    _در مورد نون حلال که برای خودمم مهمه و در مورد اینده هم که باید بگم مطمئن باشید هر چی باشه بهتون میگم ولی در مورد گذشته...
    به نیلوفر نگاه کردم که صورتش کاملا کنجکاو شده بود وبالاخره تو صورتم کاملا مستقیم نگاه میکرد
    نیلوفر:نمیخواین بگین ...گذشته چی؟!؟!؟
    _شما به من شک دارین ؟؟؟
    نیلوفر:نه ...ولی خب وقتی انقدر طول میدین برای گفتن ادم ....
    _ادم چی؟!؟!؟!؟
    نیلوفر دوباره سرشو پایین انداخت و گفت :
    _ادم احساس میکنه که دارین چیزیرو مخفی میکنین
    _میشه بهم نگاه کنین
    نیلوفر سرشو با تاخیر بالا اورد
    تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
    من همیشه بهتون اعتماد دارم و قول میدم هیچوقت چیزی رو ازتون مخفی نکنم تا شما هم به من اعتماد داشته باشین ...من چیزی برای مخفی کردن نداشته امو ندارم
    حالا اگه از من مطمئن شدین بریم پیش بقیه .
    لبخندی زد و از روی تخت بلند شد و باهم پیش بقیه تو سالن رفتیم.
    بقیه تا مارو دیدن دعوتمون کردن به نشستن
    سهیل محتویات داخل دهنش روتند تر جویید وگفت :
    سهیل:نیلوفرخانوم بالاخره بعد یه هفته اجازه میدین ما این شیرینی رو بخوریم
    مادرجون:اره مادرجون این بله رو یه بار با زبون خودت بگو که دهنمون رو شیرین کنیم
    همه چشما به نیلوفر بود و چشم نیلوفر به اقای سمیعی ...تاکید سر اقای سمیعی رو که گرفت اروم وزیر لب گفت بله
    انگار که توپ سال نو ترکیده باشه همه دست زدند و مامان و مادرجون وفرشته به سمت نیلوفر رفتند و بوسیدنشو و سهیل و اقای سمیعی سراغ من وبرای بوسیدن ...اما چشم من فقط یکی رو میدید ...نیلوفری که حالا با اون گونه های قرمزش بیشتر شبیه گل شده بود
    این ایستادنا و بوسیدنها زیاد طول نکشید؛ وقتی نشستیم مامان رفت تو اتاق و با یه جعبه کوچیک برگشت و گفت:
    مامان:اقای سمیعی اگه اجازه بدین عروس گلم نشون کنم
    اقای سمیعی:بله خواهش میکنم
    مامان انگشتر قشنگی رو که از جعبه بیرون اورد و دستای نیلوفرو تو دستاش گرفت به ارومی انگشترو تو دستاش کرد و بوسیدش
    مادرجون:خب اقای سمیعی بهتره مهریه عروسمون رو تعیین کنیم و بعدش هم یه زمان رو تعیین کنیم که این دو جوون زودتر بهم محرم شن...خوب شما عددی مد نظرتون نیست؟!؟!؟
    اقای سمیعی:مهریه که ضامن خوشبختی نیست ...من گلموبه امیدای دیگه ای میسپرم دستتون
    مادرجون:اون که بعله...ولی خوب رسمه دیگه ...اگه موافق باشین 110تا باشه که به نام علی خودش مدد کنه ومهرشون ابدی باشه
    اقای سمیعی:بله حتمی ...چی بهتر از نام علی که تو شروع یه زندگی باشه
    مادرجون رو به نیلوفر:دخترم خودت چی موافقی؟
    نیلوفر:بله.هرچی بزرگترا صلاح بدونن
    مادرجون رو به من:پسرم تو چی؟
    _هر چی شما بگید
    مادرجون:خوب به سلامتی...خب تقویم هم بیارین که یه روز خوب تعیین کنیم برای عقد و عروسی
    از توی جیب پیراهنم تقویم رو دراوردم و چون روم نمیشد دادم به سهیل که بده
    سهیل:بفرمایید اینم تقویم ...اقا دوماد همه چیز رو از قبل محیا کرده
    همه خندیدن و اقای سمیعی تقویمو گرفت چند تایی ورق زد و گفت:
    اقای سمیعی :تو این هفته روز به خصوصی نیست ولی هفته بعد سالگرد ازدواج حضرت فاطمه و امام علیه اگه موافق باشین قرار عقد رو بذاریم اون روز
    مادرجون:بله چی بهتر از این البته اگه ملیحه خانوم و نیلوفر جان و دامون موافق باشن
    مامان:بله خواهش میکنم
    جمع منتظر تایید من ونیلوفر بود که سهیل گفت:
    سهیل:من اگه اجازه بدین یه پیشنهاد دارم
    همه خیلی جدی رو به سهیل خواهش میکنمی گفتند و سهیل ادامه داد
    سهیل: من میگم برای اینکه مجلس تند تر پیش بره و صرف شام دیر نشه ...دیگه نظر این دو تا جوون رو نپرسین ...چون از قبل اعلام کردن که همه چی رو سپردن به بزرگترا و حالا اگه احیانا موردی بود که نظرشون فرق داشت ازشون خواهش میکنیم که خودشون بی رو دربایستی بگن
    همه خندیدن و فرشته خانوم گفت:
    فرشته:ببخشید...اقا سهیل شما لطفا تو کار بزرگترا دخالت نکن
    سهیل:ای بابا به عنوان تماشاگر که نیومدیم ...تازه من کجا دخالت کردم فقط نظرمو گفتم .
    مادرجون:فرشته جون اقا سهیل درست میگه ...اقا سهیل هم جای برادر دامون ...ایشون اگه یاداوری نکرده بود ما کلا شامو یادمون میرفت.
    سهیل رو به فرشته ابروشو کج کرد که یعنی دیدی وباز هم لبخندی به لبمون نشوند .
    اقای سمیعی:برای عروسی به نظرم خود جوونا نظرشون رو بگن چون ما که نمی دونیم با هم چه قرارایی گذاشتن و از برنامه هاشون خبر نداریم
    مادرجون:خب جوونا از برنامهاتون برای ما هم بگین
    همه اول به نیلوفر نگاه کردن و با دیدن سکوتش به من ...ولی من همچنان به نیلوفر نگاه میکردم
    سهیل:خب مثل اینکه این جوونا قصد ندارن پرده بردارن از برنامه هاشون برای ما
    مادرجون با لبخند رو به من:اره مادرجون؟!؟!؟
    _نه ...یعنی ما اصلا برنامه ریزی خاصی نکردیم
    مادرجون:خب مادرجون الان بکنید...نیلوفر جان نظر شما چیه؟!؟!؟
    نیلوفر:چی بگم
    شما روز خاصی مد نظرت نیست ؟یا برنامه ای ،کاری،چیزی نیست که بخوای قبل یا بعدش جشن بگیرین.
    نیلوفر:راستش من این روزا خیلی مشغول نقاشی هستم که میخوام بدم جشنواره ...خوب اگه مراسم باشه برای بعد جشنواره خیلی بهتره
    مادرجون :این جشنه کی هست؟!؟!؟
    نیلوفر:شش ماه دیگه
    مادرجون:اقای سمیعی نظر شما چیه؟
    اقای سمیعی:به نظرم خوبه چون منم میتونم تو این مدت جهازدخترم رو کامل کنم
    مادرجون:ملیحه جان؟!؟!؟
    مامان:به نظر منم خوبه نه مدت کمیه نه زیاد
    مادرجون رو به من:
    مادرجون:تو چی میگی دامون؟!؟!؟
    به نظر منم خوبه خصوصا که اون موقع نزدیک سال نو هم هست
    سهیل:میبینین چه قدر محیاست فکر همه چی رو هم کرده ...من میگم خودتون و خسته نکنین دنبال تاریخ هی تقویم ورق بزنید ...یه سره از دامون بپرسید میگه دیگه
    چشم غره ای برای سهیل رفتم و اقای سمیعی ادامه داد
    _اقا دامون راست میگن اون موقع نزدیک سال نو چی بهتر ازاین که سال نو یه زندگی نو هم شروع بشه
    مامان:پس با اجازه اتون از فردا این دو تا جوون را بیافتن با هم برن دنبال ازمایش و خرید حلقه و این حرفا
    سهیل رو به من:دامون جان با برنامه شما سازگاری داره؟!؟!؟
    چشم غره ای بهش رفتم و دیگران هم مثل همیشه خندیدند

    # # #

    ساعت یک نصفه شب بود و چشمای من بدون زره ای خستگی دوخته شده بود به تابلو نیلوفر...تابلویی که هر چیزی توش میدیدم جزء نقاشی که کشیده بود...این تابلو برام شده بود ایینه جهان نما !!!
    هر موقع دلم تنگ میشد برای نیلوفر نگاهش میکردم ...گاهی نیلوفرو میدیدم درحال نقاشی ،گاهی هم در حال درس دادن به بچه ها...گاهی هم میدیدم که اونم نگاهش به منه و مثل نگاه عاشقونه من به خودش به من نگاه میکنه.
    اما اینبار فرق داشت ...اینبار این ایینه جهان نما زندگی ای رو نشون میداد که آرزوی این روزهامه ، یه زندگی اروم که نیلوفره ومن با دختر بچه ای که میوه زندگیمونه و خیلی شبیه نیلوفره .
    دلم یه دفعه بی تاب شد ... انقدر بیتاب که نتونستم جلوشو بگیرم و بالاخره تسلیمش شدم و پیامکی برای نیلوفر فرستادم
    _بیدارین؟!؟!؟
    یک دقیقه ...دودقیقه...سه دقیقه
    داشتم به دلم دداری میدادم که خوابه که صدای دینگ گوشی در اومد
    نیلوفر:بیدارم
    خوشحال شدم ...نه از یه پیامک ...ازاین که نیلوفر هم بیدار بود...از اینکه شاید اونم مثل من بیتاب بود...از اینکه شاید این دل من ،تنها نبود که میزد .
    با لبخند ادامه دادم به این تماس متنی
    _نمیخواین بخوابین؟!؟!؟
    نیلوفر:سعی کردم اما خوابم نبرد...شما چرا بیدارین؟!؟!؟
    _به خاطر ایینه جهان نمایی که بهم دادین
    نیلوفر:من دادم ؟!؟!؟
    _تابلو نقاشیتون رو میگم
    نیلوفر:من نمیدونستم خاصیت جادویی داره !!! حالا چی نشون میده این ایینه جهان نما؟!؟!؟
    _زندگی من رو نشون میده...یه چیز تو مایه های شعر سهراب
    نیلوفر:کدوم شعر؟!؟!؟
    _اینطوری نمیشه ...میشه بهتون زنگ بزنم ؟!؟!؟
    وقبل از اینکه جوابی بده زنگ زدم و نیلوفر سریع جواب داد...بدون هیچ حرفی شروع کردم به خوندن
    _از مرز خواب میگذشتم
    سایه تاریک یک نیلوفر
    روی همه این ویرانه فرو افتاده بود
    کدامین باد بی پروا
    دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد؟!؟!؟
    در پس درهای شیشه ای رویاها
    در مرداب بی ته ایینه ها
    هرجا که من گوشه از خودم را مرده بودم
    یک نیلوفر روییده بود
    گویی او لحظه لحظه در تهی من میریخت
    و من در صدای شکفتن او
    لحظه لحظه خود را میمردم
    بام ایوان فرو میریزد
    و ساقه نیلوفر بر گرد همه ستون ها میپیچد
    کدامین باد بی پروا
    دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد
    نیلوفر رویید
    ساقه اش از ته خواب شفافم سرکشید
    من به رویا بودم
    سیلاب بیداری رسید
    چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم
    نیلوفر به همه زندگیم پیچیده بود
    در رگهایش
    من بودم که میدویدم
    هستی اش در من ریشه داشت
    همه من بود
    کدامین باد بی پروا
    دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد؟!؟!؟

    از تلفن فقط صدای نفس های نیلوفرشنیده میشد که اونم خیلی زود تو سکوت شب گم می شد،ولی همین صدای نفس هاش هم منو بیقرارمیکرد، تمام توانمو جمع کردم و اروم گفتم:
    _شب بخیر
     

    m.jalali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/01
    ارسالی ها
    48
    امتیاز واکنش
    185
    امتیاز
    0
    سن
    28
    فصل بیست و هشتم





    ساعت هشت صبح بود و یه پنج دقیقه ای میشد که جلوی در خونه اقای سمیعی منتظر نیلوفر بودم و مدام دست هام رو بهم میمالیدم

    نیلوفر:سلام

    _سلام ...صبح بخیر

    نیلوفر:ببخشید معطل شدید ...من عادت ندارم کسی رو منتظر بذارم ایندفعه ام تقصیر بابا شد که میخواست این لقمه ها رو(اشاره به پلاستیکی که تو دستش بود) برای صبحونمون درست کنه

    _نه خواهش میکنم اشکالی نداره...باید ازشون تشکرهم کنیم که به فکر صبحونمون هم بودن

    نیلوفر:از ته دلتون میگید؟!؟!؟

    _معلومه

    نیلوفراشاره ای به دستم کرد و گفت:پس این دست مالیدنهاتون

    نگاهی به دستام انداختم وگفتم:

    _نه ...این برای...راستش نمیدونم چرا استرس دارم

    نیلوفر:استرس !!!چرا؟!؟!؟

    _بشینید تو راه میگم

    از کوچه که بیرون رفتیم نیلوفر گفت:

    نیلوفر:نمیخواید بگید؟!؟!؟

    _دیشب داشتم به اینده فکر میکردم...تو رویاهای خوش بودم که نمیدونم چی شد که یه فکر مزخرف مثل خوره افتاد به جونم

    نیلوفر:چه فکری؟

    _اینکه جواب ازمایش چی میشه...نمیدونم ...که نکنه جواب ازمایشمون به هم نخ...

    حرفمو قطع کرد و گفت:

    نیلوفر:جای شما بودم همون موقع به شیطون لعنت می فرستادم وراحت میخوابیدم

    _اگه...

    باز هم نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:

    نیلوفر:چرا باید به اتفاقای بدی که هنوز نیافتادن فکر کنیم ؟

    _چون اگه اتفاق افتاد از قبل یه چاره ای براش پیدا کرده باشیم

    نیلوفر:ولی به نظر من فکر کردن به اتفاقای بد نه تنها کمکی نمیکنه بلکه باعث میشه ضعیف شیم و نتونیم باهاش مقابله کنیم

    _اخه دست ادم نیست که ...این فکرا یه دفعه به سر میزنه

    نیلوفر:من یه راه بلدم برای مقابله باهاش

    _چی؟

    نیلوفر:اعددت لکل عظیمهِ لا اله الا الله و لِکُلِ هَمِ وَ غَمِ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ اِلا بِاللهِ مُحَمَدُ النورُ الاَوَلُ وَ عَلِیُ النوُرُ الثانی وَ اَلائِمَهُ الاَبرارُ عُدَهُ لِلِقاءِ اللهِ وَ حِجابُ مِن اَعداءِاللهِ ذَلَ

    _یکم سخته

    نیلوفر:اگه چند بار بخونید راحت میشه ...الان با من بخونید

    خوند و من تکرار کردم واین شد اولین هم صدایی من ونیلوفر،و چه قدر دلنشین بود این هم صدایی

    # # #

    بعد ازدادن ازمایش تو ماشین مشغول خوردن اولین صبحونه مشترک از دسترنج اقای سمیعی بودیم که نیلوفر گفت:

    نیلوفر:خیلی وقته که میخوام یه سوال ازتون بپرسم

    _چی؟

    نیلوفر:دامون یعنی چی؟تو فرهنگ لغت که دنبالش گشتم نوشته بود دامنه جنگل ،درسته؟!؟!؟

    _اره معنیش دامنه جنگله

    سکوت کرد و به خوردن لقمه اش ادامه داد واین دفعه من سکوت رو شکوندم وگفتم:

    _قشنگه؟!؟!؟

    نیلوفر:چی؟!؟!؟

    _اسمم دیگه

    نیلوفر:اره هم خوش اهنگه هم خیلی متفاوت ...یه جورایی فلسفیه

    _چرا فلسفی؟!؟!؟

    نیلوفر:اخه همینطوری که ادم معنیش رو نمیفهمه ...وقتی هم میفهمه میره تو فلسفه این که چرا این اسمو براتون انتخاب کردن ...فکر نکنم زیاد باشه تعداد ادمایی که اسم بچشونه بذارن دامنه جنگل...کی این اسمو براتون انتخاب کرد؟

    _مادرم

    نیلوفر:دلیل خاصی داشته؟

    _دلیلش منم که تو دامنه جنگل به دنیا اومدم

    نیلوفر:واقعا...چه جوری؟!؟!؟

    _داستانش طولانیه

    نیلوفر:لطفا بگید برام جالبه

    برام سخت بود تعریفش ولی مگه میشد خواسته نیلوفرو رد کنم ،مخصوصا بعد از دیدن چشمای مشتاقش که حالا بیشتر هم برق میزد

    سرم رو پایین انداختم شروع کردم به تعریف

    _وقتی که مامان منو شش ماهه باردار بود،مادربزرگم ،مادر مامانم که تو روستای شمال زندگی میکرد مریض میشه ...به حدی که همه فکرمیکنن که از دنیا میره ...به خاطر همین بابا و مامان تصمیم میگرن برن پیشش که تو راه ماشین ترمزش میبره و ماشین منحرف میشه به سمت پرتگاه که همون دامنه جنگله ، بابام برای اینکه جون من ومادرم رو نجات بده ماشین رو از سمت خودش به درخت میکوبه .مادرم تو همون وضعیت تو دامنه جنگل به کمک چند نفر که برای کمک اومده بودن منو شش ماهه به دنیا میاره و پدرم رو تو همون دامنه از دست میده.

    سرم رو که بالا اوردم با چهره خیس نیلوفر و چشمای سرخش رو به رو شدم .تو همون حالت با صدای گرفته گفت:

    نیلوفر: ببخشید ناراحتت کردم من نمیدونستم...

    و باز هم اشک ریخت

    با دیدن صورت خیسش از خودم بدم اومد ...تحمل نداشتم اون چشمایی که چند لحظه پیش انقدر خندون و پر شوق میدم رو حالا خیس ببینم ،به زور لبخندی رو لبم نشوندم و گفتم:

    _من باید عذر بخوام ،تو از کجا میدونستی ماجرای تولد من انقدر غمناکه

    نیلوفر:بریم سرخاک پدرت

    _همه دخترا این جور وقتا میگن بریم دنبال حلقه!!!

    نیلوفر:حلقه دیر نمیشه

    _سرخاک دیر میشه؟!؟!؟

    نیلوفر:اره...ما از همه بزرگترا اجازه گرفتیم باید از پدرت هم اجازه بگیریم

    لبخندی بهش زدم وگفتم:

    _روز اول تو اتوبوس از خودم پرسیدم چرا این دختر برام فرق داره با بقیه ...تا الان هزار تا جواب براش پیدا کردم.

    لبخندی دلنشین زد و من فهمیدم یکی از فرق هاش همین لبخندشه.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا