داستان در آغـ*ـوش سایه ها | aram.f کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

aram.f

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/30
ارسالی ها
42
امتیاز واکنش
110
امتیاز
121
محل سکونت
زیر آسمون خدا...
من و باران و ملی داشتیم صبحونه میخوردیم که یهو باران گفت: بچه ها امروز من و امیر و بردیا با خواهرشوهرم شیرین میخوایم بریم بیرون دوربزنیم شمام میخواین بیاین
ملی داشت دهنش بازمیشد که جواب بده سریع پریدم وسط حرفشو گفتم: نه مرسی باران جان ما امروز به اندازه کافی کارداریم شما خانوادگی دارین میرین بیرون دیگه ما مزاحم نمیشیم
ته دلم دوست داشتم برم ولی با وجود بردیا امروزم زهر میشد
ملی: آرام ما که امروز کاری نداریم چرا خالی میبندی
خواستم جواب ملی رو بدم که گوشی باران زنگ خورد: چه حلال زاده اس داداشم
باران: الو جانم بردیا چی آها باش قربونت خدافظ
گوشیشو که قطع کرد برگشت سمت ما و گفت: بردیا گفت امروز کارداره نمیتونه بیاد.خب حالا شما که میاین
قبل ازاینکه من چیزی بگم ملی سریع گفت: بععععله مزاحم میشیم
خب البته مشکل من بردیا بود حالا که اون نمیاد من چرا نرم،صبحونمون که تموم شد سفره رو جمع کردیم و رفتیم آماده بشیم.
همون مانتوی سفید با گلای مشکی رو که دفعه اول وقتی با مبیناشون رفته بودیم بیرون پوشیده بودم،پوشیدم مبینا هم همون تیپ صورتی و مشکی رو زده بود.
رفتیم دم در باران داشت با گوشیش حرف میزد گوشی شو که قطع کرد سریع کفششو پوشید و با نیش بازاومد سمتمون....
باران: خب به مبیناشونم زنگ زدم اونم گفت با النازشون میان همون رستوران همیشگی،آرام شما میدونید رستوران همیشگی کجاست دیگه آخه ماکه تا حالا با شما نیومدیم
سرمو به نشونه مثبت و اینکه میدونم رستوران کجاست تکون دادم
همون موقع دوتا ماشین مدل بالا پیچید تو کوچه خوابگاه و جلوی مانگه داشتن
راننده یکیش امیر بود اون یکی هم نمی دونستم کیه ولی شیرین کنارش نشسته بود
باران: اِ آرش هم که اومده
بعد رو به ما گفت: آرش برادر شوهرمه شما اگه میخواین برین تو اون ماشین منم سوار ماشین خودمون میشم
ما رفتیم سمت ماشین اونا و باران هم کنار امیر نشست
نشستیم تو ماشین و سلام کردیم
شیرین: سلام بچه ها
_ سلام خاله ها
برگشتم سمت صدا تازه دختر کوچولویی رو که کنارم نشسته بود دیدم وای چقد ناز بود بهش میخورد 3 یا 4 سالش باشه لپشو کشیدمو گفتم: سلام خاله جون
ملی هم با شوق باهاش سلام کرد شیرین با خنده گفت: دخترمه مهتا خانوم
واقعا اسمش به صورش میومد مثل ماه بود
ملی: خدا ببخشه بهتون
یکم که تو خیابونا دور زدیم آرش آدرسو ازم پرسید منم آدرس و بهش دادم ماشین بارانشون پشت سر ما بود به رستوران رسیدیم این همون اولین رستورانی بود که با مبیناشون اومده بودیم ازون به بعد همیشه میومدیم اینجا و به پاتوق یا رستوران همیشگی معروف بود
رفتیم سر یه میز نشستیم مث همیشه ما زودتر از مبیناشون رسیده بودیم.
باران و امیر کنارهم نشستن شیرین و مهتا و آرش کنارهم و شیرین کنار امیر من و ملی هم کنارهم بودیمو ملی کنار باران نشسته بود.
چند دقیقه بعد مبیناشونم رسیدن عرفان و آرش که انگار ازقبل همو میشناختن صمیمی بهم دست دادن و بعد عرفان به امیر دست داد و به همه سلام کرد عرفان کنار آرش نشست و مبیناهم کنار عرفان النازم که انگاری تنها بود کنار مبینا نشست همین که نشست امیر پرسید: النازخانوم پس آقا احسان کجاست؟؟
الناز: با سامان رفتن شرکت یه مشکلی پیش اومده بود سامان به جای سیاوش رفت شرکت احسانم که خب معاونه باید حضور داشته باشه از همه هم عذرخواهی کرد
بعد ازاینکه حرفای الناز تموم شد باران الناز و مبینا رو با شیرین آشنا کرد عرفان و آرشم که انگاری باهم همکار بودن و آشناهای قدیمی...
گارسن اومد و سفارش هارو گرفت.فک کنم ملی تو این مدت بخاطر نبود سامان داشت خداروشکر میکرد و خوشحال بود البته شادیش زیاد طول نکشید و سامان و احسان باهم اومدن و مث همیشه نیشِ سامان باز و چهره ی ملینا اخمو.
احسان کنار الناز نشست و سامان هم کنار احسان و مث همیشه فقط یه صندلی خالی کنار من موند کیفمو گذاشتم روش و تازه خوشحال بودم که واسه کیفم جا پیداکردم که یه صدای آشنایی سلام کرد سرمو بلند کردمو به صاحب صدا نگاه کردم ای وای اینکه گفت کارداره نمیاد سریع به خودم اومدمو کیفمو از رو صندلی برداشتم و بردیا خان نشستن.
باران: بردیا تو که گفتی امروز نمیای
بردیا: مگه میشه افتخار همنشینی با آرام خانوم رو از دست بدم سریع کارامو راست و ریست کردمو اومدم حالا اگه نارحتین برم
چقد دلم میخواست بهش بگم آره نارحتم برو
باران با خنده گفت: بشین بابا خودتو لوس نکن
چه لفظ قلم هم شده این بردیا حالم بهم خورد همنشینی با آرام خانوم چه حرفا
همه نیششون باز بود و خوشحال بودن حتی ملینا هم به سامان توجهی نداشت و میخندید.سامان و احسان و بردیا هم یه چیزی سفارش دادنو گارسن سفارش های همه رو آورد.
داشتم غذامو میخوردم که بردیا آروم دم گوشم گفت: چرا گوشیت خاموشه
سرمو بالا آوردم و باعصبانیت بهش نگاه کردم با آرامش غذاشو میخورد و منتظر جواب من بود سرمو انداختم پایین و غذامو خوردم ترجیح دادم جوابشو ندم مثلا میگفتم: چون تو جواب سربالا دادی یا رد تماس زدی یا چمیدونم میگفتم چون غرورمو زیر پا گذاشتی زدم گوشیمو شکستم!!! نمیدونستم اصن چی باید بگم
بردیا: پرسیدم چرا گوشیت خاموشه
من: اصن شما ازکجا شماره منو آوردی
بردیا: سوال و با سوال جواب نمیدن اول جواب سوال من
من: جواب سوال منوبده و گرنه سوالت بی جواب میمونه
بردیا: خب این سوال رو میتونی از دوستای خودت بپرسی
من: حالا دلم میخواد از شما بپرسم
به طور نامحسوس زیر چشمی بهش نگاه کردم یکم با غذاش بازی کرد و بعد گفت: قول میدی عصبانی نشی
من: حالا بگو بعد تصمیم میگیرم عصبانی بشم یا نشم
بردیا: اینطوری که نمیشه اول قول بده
من: باشه قول حالا بگو
بردیا: از مبینا گرفتم اونم نه به همین راحتیا بزور شمارتو داد قول بده چیزی بهش نگی خواهش
من: باشه سعی میکنم
بردیا: ازت خواهش کردم میدونم عصبی بشی دیگه خون جلو چشمتو میگیره الان نباید به مبینا تو این موقعیت فشار بیاد یا استرسی چیزی بهش وارد شه
چه خوب میدونست عصبی بشم چی میشه واه چرا نباید بهش فشار بیاد: مگه چشه
ملینا دم گوشم گفت: چخبره شما دوتا پچ پچ میکنید
من: مگه تو و باران پچ پچ میکنید من چیزی میگم
ملی هم دیگه چیزی نپرسید دوباره ازبردیا پرسیدم: مبینا چشه
بردیا: خب آرام میدونی که مبینا و عرفان به جای عروسی یه سفر زیارتی رفتن دیگه درسته
من: خب آره این چه ربطی داره
بردیا: الانم رفتن سر زندگیشون و زندگی زناشویی و اینحرفا
من: ای بابا آره میدونم حرفتو بزن
بردیا: ببین این چیزی که میخوام بهت بگم فقط من میدونمو الناز خب فقط سه نکنی ها
من: خب بگو جونم به لبم رسید
بردیا: نه یه خبرخوبه نمیخواد هول شی،مبینا بارداره
بایه صدای نسبتا بلندی گفتم: چی!!!
همه برگشتن نگامون کردن بردیا هم با کف دستش محکم کوبید رو پیشونیش
باران: شما دوتا چتونه از وقتی غذاهارو آوردن پچ پچ میکنید
خواهرش غیرتی شد
بردیا: چیزی نیست عزیزم یه کار خصوصی بود
با این حرفش فک کنم دهن باران رو آسفالت کرد که یعنی دیگه لال چیزی نپرس باران هم گفت: باشه که اینطور
بعدشم دیگه همه مشغول غذا خوردن خودشون شدن به بردیا گفتم: این خصوصی چی بود این وسط پروندی باران منو تو خوابگاه میخوره
بردیا یه خنده ی شیطون کرد و نگام کرد یه نیم نگاهی بهش انداختم و بقیه غذامو خوردم بردیا هم بالاخره ساکت شد و غذاشوخورد.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بردیا گفت: جواب سوال منو ندادی آرام خانوم گوشیت چرا خاموشه؟؟
من: گوشیم شکسته سیم کارتم هم از وسط نصف شده
بردیا که غذاش تموم شد دیگه دست از غذا کشید و دستمال و برداشت و دور دهنشو پاک کرد و درهمون حالت پرسید: چرا
با عصبانیت گفتم: گوشیمو کوبیدم تو دیوار ملی هم سیم کارتمو نصف کرد.
فک کنم خودش دیگه مطلبو گرفت چون دقیقا بعد اون اس بردیا گوشیم خاموش بود بردیاهم نیشش باز شد واه خجالتم خوب چیزیه دیگه کم کم غذای همه تموم شد و بلند شدیم که بریم.
موقعی که داشتیم از هم خدافظی میکردیم به مبینا گفتم: حالا به من نمیگی دیگه دارم برات بزار نخودت به دنیا بیاد اونوقت حسابتو میرسم
مبینا با تعجب نگام کرد و گفت: حتما بردیا دهن لق گفت آره
خندیدمو گفتم: حالا بردیا باید بدونه من نباید بدونم دیگه آره
مبینا: باورکن من فقط به الناز گفته بودم عرفان هم فقط به بردیا گفته خب بچم ذوق داره میخواد بابا بشه دیگه میخواستم به شماها هم بگم دیگه وقت نشد
باخوشحالی دستشو فشار دادم و بهش تبریک گفتم و خدافظی کردم و دیگه هیچوقت نشد ازش بپرسم که چرا شماره منو به بردیا داده...

الناز و احسان با عرفان ومبیناشون،بردیا و سامان هم باهم،باران و امیر هم باهم،ما هم با شیرین و آرش برگشتیم
به خوابگاه که رسیدیم باران سرسنگین برخورد کرد انگار که خیلی بهش برخورده بود
رفتم سمتش باید یه جوری ازدلش درمی آوردم.
من: باران میدونی چیشده
باران: نخیر فعلا که همه خبرا دست شماست با اون داداش بی بی سی من
من: حالا چرا نارحت میشی ای بابا عزیزم این داداش شما همش حرفای چرتوپرت میزنه خودت میدونی که،فقط یه خبرخوش توحرفاش بود
بعدشم باران رو ازپشت بغـ*ـل کردمو گفتم: حالا بگم
باران خندید وگفت: باشه خودتو لوس نکن بگو
من: ملی توهم بیا خبر خوشه
ملی که اومد یهو بلند داد زدم: مبینا داره مامان میشه عرفان هم داره بابا میشه هورا
با داد من باران و ملی از ترس به هم چسبیده بودنو با تعجب منو نگاه میکردن حرفم که تموم شد انگار تازه فهمیده بودن چی گفتم نیششون بازشد و باران گفت: آخه خبر خوب رو اینطوری میدن چه وعضشه
ملی هم طلبکارانه گفت: چرا به توگفته به من نگفته
من: بابا نامرد به منم نگفته بود عرفان به آقا بردیا گفته بود بعدشم باران این ورژن جدید خبرخوش رسوندنه
باران: ولی یکم زود اقدام نکردن اینا که تازه رفتن سرخونه زندگیشون
من: بابا بیخی به قول سامان این عرفان خیلی عجله داشته
بعد هرسه تامون باهم خندیدیم و سه تا شکلات از کیفم درآوردمو رو به باران و ملی گفتم: بیخیالشون مبارکشون باشه حالا بیاین دهنتون رو شیرین کنید
بعد دو تا شکلات به اونا دادم و خودم هم با لبخند و نیش باز و خوشحالی یکیشو خوردم
….
_ آرام خانوم آرام خانوم ارسلان داشت صدام میکرد
سرجام ایستادم امروز ملینا نیومده بود دانشگاه و خودم تنها بودم و ارسلان طفلکی که چند وقتی میشه که میخواست یه حرفی بزنه بالاخره امروز میتونست...برگشتم سمتش بهم رسید و نفس نفس میزد بعد از چندثانیه نفسش جا اومد نیشش بازشد و گفت: بالاخره امروز میتونم حرفمو بزنم
منم یه لبخندی زدمو گفتم: بله بفرمایید
ارسلان: واقعیتش آرام خانوم من ازمتانت و وقارتون کلا اخلاقتون و همه چی خوشم اومده میخواستم
یه مکث کوتاهی کرد این حرفاش یه بویی میداد منم از رفتار و اخلاق ارسلان خوشم میومد و اگه یه وقتی نمی اومد دانشگاه نگرانش میشدم برعکس اینکه فکر میکردم ارسلان یه پسر مغرور و خودخواهه یه پسر مهربون بود تو تعطیلاتم که ازش دور بودم حسابی دلم برای دوباره دیدنش و به خصوص لبخندی که کم پیش می اومد بزنه تنگ شده بود از لبخندش خوشم می اومد و برقی که توچشماش بود همیشه بهم انرژی میداد ارسلان یه پسر خوشتیپ بود قد بلند و 4 شونه و از خوشکلی هم چیزی کم نداشت.یه حسی نسبت به ارسلان چند وقتی بود که ته دلمو قلقلک میداد یه حسه شیرین که نمیدونم دقیقا چی بود.ارسلان حرفشو ادامه داد
ارسلان: میخواستم ازتون اجازه بگیرم که با خانواده خدمت برسیم
ارسلان که تا اینموقع سرش پایین بود سرشو بالاآورد و منتظر توچشمام نگاه کرد یه دستی هم تو موهای خوش حالتش کشید انگاری خیالش راحت شده بود که بالاخره تونسته حرفشو بزنه ولی برای شنیدن جواب من استرس خاصی داشت.باشنیدن گفتن خانوادم از زبون ارسلان تمام خوشحالی و شادیم پر کشید...خانواده...من که خانواده ای نداشتم یعنی خانوم رادمهر مث مادرم بود ملی هم جای خواهرنداشتم و سیاوش هم مثل برادرم ولی من هیچوقت یه خانواده واقعی نداشتم اینا با همه این زحتمایی که برای من کشیده بودن فقط جای خانواده نداشته منو پر میکردن یه چیزی تو گلوم بود و داشت خفم میکرد یه بغض کهنه و قدیمی که خیلی وقت بود همراه منه قبل ازاینکه جلوی ارسلان اشکم دربیاد صورتمو برگردوندم سعی کردم گلومو صاف کنم و گفتم: ببخشید ما به درد هم نمیخوریم
بعد با بیشترین سرعت قدمم راه رفتم ارسلان هم دنبالم اومد
ارسلان: آرام خانوم آخه چرا
ایستادم تصمیم گرفتم همین جا همه ی واقعیت های توی دلمو به ارسلان بگم و همه چیزو تموم کنم...برگشتم سمتش و تو چشماش زل زدم تو چشماش یه غمی بود مث اینکه خیلی بد حالشو گرفته بودم تا جایی که تونستم بغض گلومو قورت دادم ولی اشکی رو که تو چشمام جمع شده بود رو نمیتونستم پنهون کنم دیگه نتونستم تو چشمای غمگینش زل بزنم سرمو انداختم پایین و گفتم: ببیند آقا ارسلان شما خیلی پسر خوبی هستید شما همه ی چیزایی رو که همه ی دخترا آرزو دارن رو دارین یعنی جواب نه من بخاطر این نیست که خدایی نکرده شما کم و کسری داشته باشین نه ولی این همه دختر خوب که لیاقت شمارو دارن ببخشید ولی من واقعا به دردتون نمیخورم
ارسلان: ولی آرام خانوم با وجود شما اون دخترا اصن به چشم من نمیان من شمارو انتخاب کردم آرام خانوم من به شما علاقه مند شدم نمیتونم ازتون دل بکنم آرام خانوم من عاشق شدم
با این حرفاش دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و اولین قطره اشکم ریخت منم مدت ها بود که تو دلم ارسلان رو دوست داشتم ولی من لایق عشق اون نبودم صدای هق هق گریم که بلند شد بدون توجه به ارسلان از دانشگاه خارج شدمو رفتم سرخیابون که تاکسی سوار شم اشک جلوی چشمامو گرفته بود و چشمام خوب نمیدید هرچقدرم که اشکمو پاک میکردم شدت اشک و گریه هام بیشتر میشد تا حالا جلوی هیچ پسری گریه نکرده بودم این اولین باری بود که اشکامو یه پسر میدید یعنی دیگه غروری رو نمیتونستم جلوی ارسلان داشته باشم منتظر تاکسی ایستاده بودم که یه سمند نوک مدادی جلوم ترمز کرد یه نگاه به رانندش کردم ارسلان بود
ارسلان: آرام خانوم تروخدا سوارشید
بدون توجه به ارسلان راه افتادم که دیگه پیاده برم خوابگاه از خیر تاکسی گذشتم ارسلان از ماشینش پیاده شد و دنبالم راه افتاد بهم که رسید سرعت قدم هامو بیشتر کردم ارسلان داشت پا به پای من تو پیاده رو راه میرفت
ارسلان: آرام خانوم خواهش میکنم، با این حالتون کجا دارین میرین یه لحظه فقط یه لحظه به حرفای من گوش کنید ازتون خواهش میکنم
من: دست از سرم بردار
ارسلان: آرام خانوم تروخدا ازتون خواهش میکنم جون هرکی دوس دارین فقط یه لحظه
دلم به حال ارسلان سوخت دیگه خیلی بی انصافی بود که بعد این همه التماس یه لحظه به حرفاش گوش نکنم اونم التماسی که معلوم بود چقد برای ارسلان مغرور سخته...
من: باشه فقط یه لحظه ها
ارسلان یه لبخندی زد و گفت: چشم فقط شما یه لحظه تشریف بیارید تو ماشین
رفتم سمت ماشین ارسلان در جلو رو واسم بازکرد بدون توجه به ارسلان در عقب و بازکردمو نشستم ارسلان هم رفت پشت فرمون نشست.اشکام چند لحظه ای بود که بند اومده بود ولی حرفای ارسلان که یادم اومد دوباره چشمام مث ابر بارون بارید.ارسلان از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: آرام خانوم شما که بازم دارین گریه میکنین یه کافی شاپی همین اطرافه اگه اجازه بدین بریم اونجا واسه شما حداقل یه نوشیدنی آبی چیزی بگیریم آروم تر بشید
سرمو آروم تکون دادمو ارسلان راه افتاد و جلوی یه کافی شاپ داشت
از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل سر اولین میزی که به چشمم خورد نشستم
گارسن اومد که سفارش بگیره به ارسلان گفتم: بی زحمت فقط یه لیوان آب واسه من بگیرین
_ باشه ولی یه قهوه ای هم بخوریم بعد به گارسن گفت: دوتا قهوه یه لیوان آب بی زحمت با پای سیب لطفا
سفارشا رو که آوردن سریع واسه اینکه آروم بشم آب خوردم ارسلان قهوشو هم زد و در همون حالت گفت: ببینید آرام خانوم من واقعا نمیدونم دلیل شما واسه رد کردن اینکه حتی اجازه ی خواستگاری رو به من نمیدین چیه ولی تو این مدت به شما علاقه پیداکردم و هیچ دختر دیگه ای نمیتونه جای شمارو تو قلب من بگیره این حرف آخر منه
چند لحظه سکوت کردم نمیدونستم باید چی بگم از حرفاش معلوم که واقعا منو دوست داره ارسلان واقعا پسر پاک و خوبی بود
من: آقا ارسلان شما پسر پاک و خوب و خانواده داری هستید من لیاقت شما روندارم یا اصن بهتره بگم به درد هم نمیخوریم
ارسلان: آخه شما چرا این حرفو میزنید من به این باور رسیدم که شما تنها دختری هستید که هم من لیاقتشو دارم و هم اون لیاقت منو شمام همین خصوصیاتی رو که من دارم رو دارین
غمی که تو نگاه ارسلان بود چند برابر شد یه غم خاص که مرور کننده یه خاطره تلخ بود و با بغض شروع به تعریف کرد: سال ها پیش وقتی که من فقط 3 سالم بود یه خانواده ی خیلی بافرهنگ و پولدار اومدن و منو... منو از بهزیستی گرفتن و بزرگ کردن
با گفتن اینحرفا دستای ارسلان شروع به لرزیدن کرد یعنی ارسلان هم مث من بود یعنی یعنی....ارسلان بعد یه مکث کوتاه حرفشو ادامه داد: این زن و مرد چندسالی میشد که باهم ازدواج کرده بودن ولی بچه دار نمیشدن بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم بچه ی بهزیستی ام از حرفای همین مرد و زن که واقعا جونشون رو واسه بزرگ کردن من گذاشتن فهمیدم که قبل از به دنیا اومدن من پدرم تو یه تصادف فوت کرده و مادرم هم موقع به دنیا آوردن من فوت کرده تا وقتی که مادربزرگم زنده بوده منو نگه داشته و وقتی من 2 سالم بوده اون هم از دنیا رفته و از اونجایی که پدرم تک فرزند بوده و تمام خانواده ی مادرم خارج ازکشور زندگی میکردن و وقتی هیچکدوم سرپرستی بچه خواهرشون رو به عهده نمیگیرن هیچ جایی جز بهزیستی جایگاه من نبوده.من خیلی درباره شما تحقیق کردم شاید باورتون نشه ولی من تا تهران هم اومدمو جایی رو که شما اونجا بزرگ شدید و پیداکردم تو تعطیلات تابستون یکی دوباری جلوی دربهزیستی ایست میکردم شما منو نمیدیدین ولی من از شدت دلتنگی این همه راهو از شیراز تا تهران فقط به خاطر شما اومدم من میدونم که دلیل شما برای رد کردن من بخاطر زندگیتون تو بهزیستیه ولی میبینید منم مث خود شمام آرام خانوم حالا حاضرید بامن ازدواج کنید؟؟
نمیدونستم چی بگم دیگه دلیلی برای رد کردن درخواستش نداشتم منو و ارسلان همدیگرو دوس داشتیم و زندگی هامون هم تقریبا مث هم بود واقعا به ارسلان نمیخورد که داستان زندگیش انقد تلخ باشه فک میکردم ارسلان ازون پسرای مغروریه که بخاطر پول و ثروتش و شاید وضع خوب خانوادش خیلی به خودش مغروره ولی حالا قضیه 180 درجه برام فرق کرده بود...
من: خب من باید با سرپرستم خانوم رادمهر مشورت کنم یعنی من باید بیشتر فک کنم
ارسلان نیشش باز شد و انگاری تموم بغضش و خاطرات تلخشو حداقل برای یه لحظه فراموش کرد و از ته دلش با خوشحالی گفت: هرچقدر دوس دارین فکر کنین ولی وقتی دارین فکر میکنید یادتون باشه یه دل عاشق اینور شهر دورتر ازشما داره می تپه و برای شنیدن جواب شما شب و روز نداره...حالاهم بفرمایید قهوتون سرد شد
باشنیدن اینحرفا از زبون ارسلان یکم خجالت کشیدمو سرمو کردم تو قهوم و مشغول خوردن شدم.یه شماره ازارسلان گرفتمو شماره خانوم رادمهر و برای خواستگاری بهش دادم.قهوم که تموم شد به ساعت نگاه کردم وای یه ساعت دیر کرده بودم باید تا ملی نگران نشده بود برمیگشتم خوابگاه کیفمو برداشتمو ازجام پاشدم وگفتم: ممنون بابت قهوه من دیگه باید برم ملینا نگرانم میشه بااجازتون
ارسلان: بفرمایید خودم میرسونمتون بفرمایید
دیگه نتونستم چیزی بگم بدبخت ارسلان خیلی ذوق داشت و دست و پاشو گم کرده بود پول میزو حساب کرد و رفتیم سوار ماشین شدیم.به کوچه ی خوابگاه که رسیدیم گفتم: آقا ارسلان همین جا نگه دارین دیگه داخل کوچه نیاین زحمت میشه
ارسلان: نه بابا چه زحمتی
من: نه آقا ارسلان بچه های خوابگاه میبینن بدمیشه لطفا همین جا نگه دارید
ارسلان که انگار حالمو درک کرد نگه داشت و بانیش باز ازم خدافظی کرد
به وسطای کوچه که رسیدم برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم ماشین ارسلان هنوز سرکوچه بود و ارسلان با لبخند نگاهم میکرد نیشم شل شد و یه دستی براش تکون دادم اونم دستشو برام بلند کرد و تا وقتی که درخوابگاه و بازکنم و برم داخل داشت نگام میکرد....
ارسلان واقعا میتونست مرد خوب زندگی من باشه من ارسلان رو دوس داشتم و به راحتی هم میشد از برق چشماش عشق اون رو نسبت به من فهمید ارسلان واقعا معرکه است.
جلوی دراتاقمون که رسیدم اول فکر کردم که چجوری به ملی توضیح بدم درو آروم بازکردم و رفتم داخل یه نگاه به دوروبرم انداختم فک کنم باران امروز کلاس داشت و رفته بود دانشگاه یکم جلوترکه رفتم دیدم ملینا هم مث خرس رو تخت خوابیده خندیدمو ازته دلم خداروشکر کردم که مجبور نیستم واسه ملی مو به مو توضیح بدم....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    سرکلاس سامان نشسته بودیم هنوز جز خودمو خانوم رادمهر کسی جریان ارسلان رو نمیدونست امروز بعداز کلاس فرصت خوبی بود برای اینکه به مبینا و ملینا هم بگم البته فک کنم ازرفتارای ضایع ارسلان یه چیزایی فهمیده بودن.
    کلاس زودتراز اون چیزی که فک میکردم تموم شد.من و ملی و مبینا اومدیم بیرون مبینا وسط ما دوتا راه میرفت و به قول خودش ما مث بادیگارد دوطرفش ایستاده بودیم.نیم ساعت دیگه کلاس استاد سروش شروع میشد ملی و مبینا روی یه صندلی نشستن منم سه تا نسکافه خریدمو برگشتم.داشتم نسکافمو با آرامش میخوردم که یهو دیدم ملی و مبینا فقط به من زل زدن
    _ ها چتونه؟؟
    مبینا: زود باش تعریف کن
    _ چیو
    ملی: خودتو به اون راه نزن یه چیزی بین تو و ارسلانه مگه نه
    خندیدمو گفتم: باشه باشه اصلا خودم تصمیم داشتم بهتون بگم
    مبینا: خب
    _ خب ارسلان ازمن خواستگاری کرده
    ملی: چی؟؟کی؟؟کجا؟
    _ اونروزی که تو نیومده بودی دانشگاه رفتیم یه کافی شاپ و خیلی محترمانه ازم خواستگاری کرد
    مبینا: چشمم روشن کافی شاپ هم رفتن
    ملی: آره چشم منو اونروز دور دیده این دختره ی چشم سفید
    مبینا: آره والا یه روز ملی نبوده ها
    من: خب حالا اصن نمیگما
    ملی: بابا شوخی کردیم خب بقیش
    من: هیچی منم شماره رعناجون رو بهش دادم که رسمی خواستگاری کنه دیگه
    ملی: الان به رعناجون زنگ زده
    من: آره فکر کنم
    ملی: خب نظر خودت چیه
    سرمو به یه حالت خجالت انداختم پایین و گفتم: با اجازه بزرگترا بله
    ملی خندید و بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه عزیزم
    مبینا که انگار زیاد خوشحال نشده بود گفت: به نظر من که ارسلان اصلا به درد تو نمیخوره
    ملی: واه چرا ارسلان که پسر خوبیه
    مبینا: خب به هرحال این نظر من بود آرام لیاقتش بیشتر ازاینحرفاست
    ازدست مبینا نارحت شدم دوس نداشتم کسی درباره ارسلان اینطوری حرف بزنه ترجیح دادم سکوت کنم تا باحرفام مبینا رو نارحت نکنم ملی که انگار نارحتی رو ازچهرم فهمید گفت: آرام هرکسی یه نظری داره دیگه
    من: ببین من خودم میفهمم کی لیاقت منو داره کی نداره خانوم رادمهرم که راضی شده منم که راضی شدم ولی نمیدونم الان مبینا سر پیازه یا ته پیاز
    ملی: آرام بسه دیگه مبینا فقط نظرشو گفت
    مبینا هیچی نگفت و بانسکافش بازی کرد منم دیگه چیزی نگفتم چند دقیقه گذشت و مبینا گفت: ببین درسته تو انتخابتو کردی ولی من دارم میگم که کسایی هستن که خیلی بهتر از ارسلان خان تشریف دارن و واسه داشتن تو سر و دست میشکنن حرف من اینه که تو هنوز خیلی جوونی موقعیت های بهتری برای تو هست حالا درسته که منم تو همین سن تو ازدواج کردم ولی عرفان پسرخاله ی منه ما از اول همدیگرو دوست داشتیم
    من: دوست داشتن منم برای یکی دوروز نیست الانم دیگه کافیه من تصمیمو گرفتم
    ازجام پاشدمو رفتم سرکلاس هنوز چند دقیقه ای به کلاس مونده بود ملی و مبینا هنوز نشسته بودن و مبینا داشت یه چیزی به ملی می گفت بدون توجه به اونا رفتم مثل بچه مثبتا سرجام تو کلاس نشستم
    چند دقیقه بعد مبینا و ملی با دوتا چهره ی گرفته اومدن سرکلاس.اونروز هیچی از درس استاد سروش نفهمیدم ذهنم همش درگیر بود که چرا مبینا با ارسلان مخالفت میکنه و چرا یهو چهره ی ملی ازاین رو به اون رو شد.
    اونشب هم باذهنی آشفته و ناراحت و هزار تا فکر خوابم برد.

    ...

    _ آرام آرام پاشو رعناجون زنگ زده
    با صدای ملی و رعناجون گفتنش سریع ازجام بلند شدمو گوشی رو ازملی گرفتم: الو سلام رعنا جون
    _ سلام دختر خوبی
    _ مرسی خوبم شما خوبین
    _ الحمد الله دخترم من میخوام بیام شیراز
    _ جان؟؟شیراز چرا
    _ واه مادر برای قضیه تو وارسلان دیگه
    _ آها اصن حواسم نبود ولی یکم زود نیست
    _ زود واسه چی
    _ نمیدونم
    _ میخوای دو ماه دیگه بیام
    _ نه نه
    رعناجون ازهول شدن من خندش گرفت و گفت: شوخی کردم دخترم من تا دوروز دیگه میام
    _ رعناجون نظرتون چیه؟
    _ والا دخترم من با خانواده ی ارسلان که صحبت کردم به نظر خانواده محترمی میومدن،ارسلان رو هم سیاوش دیده و میگفت پسرخوبیه
    _ سیاوش؟؟سیاوش ازکجا دیده
    _ مث اینکه چند باری جلوی در موسسه دیده،درست نمیدونم
    پس سیاوش قبل ازخود من ازجریان ارسلان باخبر بوده خیلی خوشحال شدم که سیاوش از ارسلان خوشش اومده
    _ آها که اینطور
    _آره دیگه دخترم من فقط زنگ زدم خبر اومدنمو بهت بدم
    _ باشه ما منتظریم
    _ قربونت خدافظ
    _ خدافظ
    ملینا: خب چی گفت
    _ هیچی گفت که تا دوروز دیگه میخواد بیاد شیراز
    _ واقعا؟به چه مناسبت
    _ میخواد بیاد حضوری با خانواده ارسلان صحبت کنن
    _ خانواده ی ارسلان؟؟
    _ آره دیگه
    ملی چند لحظه تو خودش رفت بعدش آروم گفت: حالا که فکر میکنم ارسلان اصلا به دردتو نمیخوره
    _ واه چرا ملی تو که تا دیروز راضی بودی حالا چیشده
    _ هیچی دیدم توکه اصن فکر نمیکنی نشستم به جای تو فکرکردم دیدم که واقعا ارسلان به درد تو نمیخوره
    _ اتفاقا من کلی هم فکر کردم
    _ شاید فک کرده باشی ولی چشماتو خوب باز نکردی به دور و برت نگا کنی
    _ منظورت چیه
    _ منظورم اینه خیلی ها هستن که دارن واسه تو پرپر میشن ولی تو انگار نه انگار
    _ ملی من واقعا نمیفهمم
    _ هیچی ولش کن منم بانظر مبینا موافقم ارسلان اصلا به دردتو نمیخوره
    _ من نمیدونم مبینا به توچی گفته که نظر تو برگردونده واقعا واسم عجیبه
    _ مبینا چیز خاصی به من نگفته،من فقط یکم منطقی فکر کردم
    _ بابا با منطق به هرحال من دیگه جوابمو دادم
    _ هنوزم دیر نیست برای تغییر دادن جوابت
    _ وای ملی ولم کن اَه
    از جام پاشدم رفتم یه لیوان آب برای خودم ریختمو سرکشیدم واقعا برام عجیب بود که ملی اینطوری نظرش برگشته نمیدونم این مبینا بهش چی گفته شاید با مبینا با عصبانیت برخورد کردم ولی نمیتونستم با ملی که مث خواهرم بود اونطوری برخورد کنم یعنی نمیتونستم صدامو واسه ی ملی بالا ببرم و این همیشه نقطه ضعف من در برابر ملینا بود چون اون همیشه نظراتشو به من تحمیل میکرد ولی ایندفعه هیچ چیزی نمیتونست نظر منو درباره ی ارسلان تغییر بده.من مطمئن بودم که اون نیمه ی گمشده ی منه...
    ...
    _ وای رعنا جون نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده بود
    _ منم همینطور عزیزم حالام بیاین بریم که سیاوش منتظره
    سیاوش: سلام آبجیای گلم
    من و ملی: سلام
    سیاوش بانیش بازگفت: تبریک میگم آرام
    بایه حالت خجالت سرمو انداختم پایین حالا الکی مثلا من خجالت کشیدم: مرسی
    سیاوش: خب مامان کجا بریم
    رعناجون: نمیدونم عزیزم یه هتلی جایی برودیگه
    همون لحظه گوشی رعناجون زنگ خورد
    _ الو سلام سامان جان...خوبی پسرم....ممنونم جان؟ نه عزیزم زحمت نمیدم تو خودت گرفتاری
    بعد یه خنده ای کرد وگفت: دستت درد نکنه پسرم پس ازمن خدافظ گوشی رو میدم به سیاوش بعد رو به سیاوش گفت: سامانه باتوکار داره
    سیاوش گوشی رو گرفت: بله سامان سلام نه بابا تو خودت آواره ای ما کجا پاشیم بیایم باشه خدافظ
    سیاوش گوشی رو قطع کرد و داد به رعناجون. بعد انگاری که مخاطبش ما باشیم گفت: سامان بود میدونید که بخاطر کارش یه خونه نقلی شیراز خریده بهش گفته بودم مامان میخواد بیاد خونشو مرتب کرده حالام میگه پاشین بیاین. بعد رو به رعناجون گفت: بریم مامان
    رعناجون: بریم دیگه طفلک بچه زحمت کشیده خونه رو مرتب کرده
    با این حرف رعناجون همه زدیم زیر خنده آخه سیاوش هربار که میومد شیراز خونه سامان وقتی برمی گشت از شلختگی سامان شکایت میکرد.واقعا سامان و اینکارا...و فرمون کج شد سمت خونه سامان....
    هنوز به خونه سامان نرسیده بودیم که دوباره گوشی رعناجون زنگ خورد: الو سلام بفرمایید آها شمائید عذرخواهی میکنم که به جانیاوردم قربون شما جان؟ نه ما زحمت نمیدیم نه اصلا امکان نداره نه ماخونه ی یکی از آشنایان میریم بله بله نه باورکنید زحمت میشه چشم حتما قربون شما خدانگهدار
    ملی: رعناجون ماشالا چقد گوشیت زنگ خور داره ها
    رعناجون خندید وگفت: آره دخترم،مادر ارسلان بود
    من: مادر ارسلان؟؟چی می گفت؟
    _ هیچی اصرار داشت بریم خونه ی اونا می گفت ما اینجا به اندازه ی کافی جا داریم بیاین که منم رد کردم دیگه
    _ آها
    _ تازه شبم واسه شام دعوتمون کرد
    ملی: مارو ینی کیارو
    رعناجون: من و تو وآرام و سیاوش
    سیاوش: اِ منم دعوتم؟! چه عجب یکی ماروهم شام دعوت کرد
    اینارو با لحن بامزه ای میگفت که باعث شد هممون بخندیم بعدش ملی گفت: فقط میخواستم بدونم منم دعوتم یا نه که بگم نمیام
    من: نمیای؟؟!!!
    ملی دست به سـ*ـینه تکیه داد و صورتشو کرد سمت پنجره: نه
    سیاوش از تو آینه نگاش کرد و گفت: چرا ملینا
    ملی: محض ارا
    چشمای سیاوش گرد شد و باتعجب ملینا رو نگاه میکرد
    من: جلوتو نگا کن سیاوش الان تصادف میکنیم
    سیاوش به خودش اومد و جلوشو نگاه کرد منم برگشتم سمت ملی و گفتم: هیس زشته
    رعناجون برگشت سمت ما و گفت: چرا نمیای دخترم
    سیاوش یه خنده ی زیر زیرکی کرد که ازچشم من دورنموند میدونست که ملینا نمیتونه به رعناجون جواب سربالا بده
    ملی: حالم خوش نیست رعناجون
    سیاوش: چطورشد شما که تا دودقیقه پیش میگفتی و میخندیدی یهو حالت بد شد
    ملی عصبانی شد و خواست یه چیزی به سیاوش بگه که رعناجون روبه سیاوش گفت: شما دخالت نکن
    سیاوش: چشم مادر
    ملی هم که دید رعناجون منتظر جوابه گفت: من از اول با این وصلت موافق نبودم
    من: ملی توکه تا دوروز پیش خوشحال بودی من نمیفهمم یهو چت شد
    ملی: آرام قبلا هم گفتم نظرم تغییر کرده. بعد انگارکه باخودش حرف بزنه گفت: البته اگه کسی اینجا به نظرمن هم اهمیتی بده
    رعناجون: دخترم چرا مخالفی
    ملی: من نشستم به جای این آرام عجول فکر کردم به این نتیجه رسیدم که آرام و ارسلان اصلا به درد هم نمیخورن
    سیاوش: واه ملینا ارسلان که پسرخوبیه تازه نگاه کن اسماشونم بهم میاد آرام و ارسلان...تازه ارسلان...
    وسط حرفش یهو خانوم رادمهر گفت: سیاوش
    سیاوش: چشم مامان جان دخالت نمیکنم
    رعناجون: دخترم مگه تو چیز بدی از ارسلان دیدی که مخالفی
    ملی: نه رعناجون حالا بعدا توضیح میدم
    رعناجونم دیگه بیخیال شد نمیدونستم واقعا چرا ملی مخالفه...بالاخره رسیدیم به خونه سامان.سامان کت شلوار پوشیده و کیف به دست جلوی در آپارتمانش منتظرمون بود مارو که دید اومد سمتمون
    سامان: به به سلام خانوم رادمهر خوش اومدین قدم رنجه فرمودید زودتر میگفتید گاوی شتری گوسفندی چیزی جلو پاتون قربونی میکردیم چه عجب به کلبه ی حقیرانه ما تشریف فرما شدین بفرمایید با قدم هاتون به کلبه ی حقیرانه ما صفا بدین بفرمایید با دل پاک و مهربون و روشنتون به اونجا روشنی ببخشین بفرمایید
    هرجملش که تموم میشد دستشو میزاشت رو سینشو هی خم و راست میشد رعناجون که ازدلقک بازیای سامان خندش گرفته بود گفت: سلام پسرم بسه دیگه انقد خودتو لوس نکن
    سامان: اوه ببخشید مادمازل حواسم نبود شما خسته ی راهید بفرمایید بالا بفرمایید
    رعناجون باخنده رفت داخل و ما و سیاوشم پشت سرش سامان که انگار تازه مارو دیده بود گفت: به به سلام خانوما خوش اومدین بفرمایید
    من: سلام ممنون. ملی که اصلا جواب سلامشم نداد و بهش توجهی نکرد و حسابی حال سامان گرفته شد.سیاوش میخواست پشت سر ما بیاد داخل که سامان دستشو گرفت و گفت: شما کجا کسی از شما دعوت کرد
    بعدش رو به ماگفت: واحد 5 در بازه کلید هم پشت دره کاری داشتید سه سوته اینجام روزبخیر خانوما
    بعدشم سیاوش بدبخت و کشید بیرون و درو بست.ماهم به دنبال خانوم رادمهر رفتیم بالا.
    خونه سامان میشد گفت یه 70 یا 80 متری میشه یه حال و یه آشپزخونه و یه اتاق واسه یه پسرمجرد خیلی هم بزرگ بود یه نگاه به دورو بر خونه که انداختم فهمیدم که سامان راست میگفته خونه واقعا تمیز و مرتب بود.
    ساک رعناجون رو ازدستش گرفتمو بردم تو اتاق بعدش من و ملی با کمک هم یه لباس مناسب برای امشب واسه رعناجون ازتو ساکش پیداکردیم و رعناجونم فرستادیم که استراحت کنه.
    ملی که امشب نمیخواست بیاد عین خیالشم نبود ولی من تازه یادم افتاد که لباسام اصلا مناسب امشب نیست یه نگاه به سر تا پام انداختم تیپ یه دست مشکی...فک کنم واسه امشب که اولین باره خانواده ارسلان میخوان منو ببینن یک دست مشکی نامناسبه...گوشی ملی رو ازش گرفتمو به سیاوش زنگ زدم: الو سیاوش سلام شما میتونید بیاین دنبال ما باید واسه امشب لباس مناسب بپوشیم ممنون خدافظ
    دست ملی رو گرفتمو به زور ازسرجاش بلندش کردم: پاشو دختر باید بریم لباسامون رو عوض کنیم
    ملی: من که نمیخوام بیام
    ایستادمو با عصبانیت برگشتم سمت ملی: ببین ملینا مخالف ازدواج منو ارسلانی باشه قبول ولی امشب باید تو مراسم حضور داشته باشی میفهمی باید
    یکم ولوم صدامو آوردم پایین و خودمو شبیه قیافه گربه مظلوم شرک کردم وگفتم: آخه مگه من ی دونه خواهر گل بیشتردارم آخه تو نیای من تک و تنها اونجا چیکارکنم رعناجونم که میشناسی گرم حرف زدن بشه دیگه اصن حواسش به دوروبرش نیست حالا میای آبجی جونی
    ملی: چندوقت پیش رفتم دوجفت یکی واسه خودم یکی واسه تو خریدم میخواستم تو یه مناسبت مناسبی بهت بدم دیگه چی از امروز بهتر
    با خنده بغلش کردم: وای مرسی آبجی جونم
    صندل هارو پام کردمو یه نگا به ملی کردم
    ملی: ها چته چی شده
    من: ملینا تیپت خیلی تیره نیست
    ملی: وای ازدست تو دختر
    ملی یه شال قرمز که البته زیادی هم جیغ نبود درآورد و شال مشکیشو برداشت و اونو انداخت بعد یه نگا به من کرد
    ملی: خوبه
    من: قابل تحمله
    ملی: خب اون کفش پاشنه دار مشکی هام میپوشم که یکم مجلسی بشه خوبه
    من: میگم ملی ناخونات و ببینم
    ناخونای ملی به اندازه کافی بلند بود
    ملی: وای آرام لاک نه
    با نیش باز گفتم: آره
    ملی: باشه ولی فقط ناخون این انگشت کوچیکام
    من: نه همش
    ملی: خیلی خب باشه
    لاک قرمزمو درآوردم نشستیم.یکی یکی داشتم ناخونای ملی رو لاک میزدم که یهو گوشیش زنگ خورد
    ملی: بیا این گوشی رو از جیب مانتوم دربیار ناخونامو که میبینی لاکه
    گوشی رو ازجیبش درآوردم سامان بود وای اصلا حواسم نبود اونا پایین منتظرن
    _ سامانه
    ملی: خب جوابشو بده
    _ الو بله
    _ آرام خانوم تشریف نمیارید
    _ ببخشید آقا سامان من واقعا یادم رفته بود شما منتظرید
    _ اشکالی نداره حالا کارتون تموم شد
    یه نگا به ناخونای ملی کردم 4 تاش مونده بود
    _ خواهش میکنم 2 دقیقه دیگه صبرکنید میایم
    _ چشم
    _ مرسی
    سریع بقیه ناخونای ملی رو لاک زدمو رفتیم پایین.تو ماشین نشستیمو از سامان و سیاوش عذرخواهی کردم: واقعا ببخشید دیر شد
    سامان: خواهش میکنم آرام خانوم،ببخشید اگه شما عجله ندارید من یه کاری تا دانشگاه داشتم با اجازتون یه سر دانشگاهم بریم آخه ما میخواستیم بریم شما که زنگ زدید گفتیم اول بیایم خدمت شما
    من: من بازم ازتون عذرخواهی میکنم بله بفرمایید ما عجله نداریم
    سامان دیگه چیزی نگفت من چه لفظ قلم شده بودم دم به دقیقه یا عذرخواهی میکردم یا تشکر
    ملی دم گوشم گفت: انقد به این پسره رو نده
    یه نیشخندی زدمو گفتم: باشه
    رسیدیم دانشگاه سامان و سیاوش ازماشین رفتن پایین و رفتن دانشگاه.حالا تو این گیر ودار دستشویی داشتم و افتضاح بهم فشار می آورد نزدیک دانشگاه یه پارک بود تصمیم گرفتم برم دستشویی اونجا
    من: ملی تو، تو ماشین باش من یه توالت برم سوییچ رو ماشینه تو بمونی بهتره
    ملی: باشه تو برو زود برگردیا
    من: باشه
    ازماشین پیاده شدمو سریع رفتم سمت پارک.

    آخیش راحت شدم اصن سبک شدم دستامو شستم و داشتم ازپارک بیرون میرفتم که یه آقایی وسط راه گفت: ببخشید خانوم خیابون....کجاست
    داشتم بهش آدرس میدادم و چون اون آقا به نظر خیلی محترم می اومد و انگارمث خودم تو این شهر غریب بود وسط آدرس فقط یه چندجا لبخند کوچیک زدم سرم برگشت طرف خیابون که با چشم اشاره کنم که دقیق تر بفهمه که چشمام تو چشمای یه آشنا گره خورد وای ارسلان اینجا چیکار میکرد.ارسلان با یه اخم و ژست خاصی دستشو گذاشته بود رو سقف ماشین و داشت نگام میکرد یه نگاه به اون آقا کردم آقاهه جوون بود نه خیلی زیاد ولی خیلی جوون به نظر میرسید با اون لبخندای من ببین ارسلان چه فکرایی درباره من کرده داشتم ارسلان رو نگاه میکردم نفهمیدم اون آقا کی تشکر کرد و رفت
    نگام فقط به ارسلان بود،ارسلان با اخم و به حالت تاسف سرشو واسم تکون داد
    دویدم سمت ماشین ارسلان باید واسش توضیح میدادم نباید هرفکری درباره من میکرد دید که دارم میرم طرف ماشینش سریع سوار شد سرعت قدم هامو زیاد کردم و تقریبا داشتم میدویدم که گازشو گرفت و رفت صداش کردم: ارسلان ارسلان همه برگشته بودن نگام میکردن اسمشو آخرین بار با بغض صدا کردم: ارسلان
    حالا ارسلان چه فکری درباره من میکنه...
    پاهامو بزور از زمین کشیدمو رفتم سمت ماشین،سیاوش و سامان هم اومده بودن و منتظر من بودن سعی کردم بغضمو پنهون کنم رفتم نشستم تو ماشین و سیاوش راه افتاد هنوز چند متری نرفته بودیم که سیاوش با خوشحالی از تو آینه گفت: راستی آرام ارسلان خان رو هم دیدیم تو دانشگاه یه کاری داشت ماهم چشممون به جمالش روشن شد
    یه لبخند ساختگی و زورکی زدمو گفتم: چه خوب
    سیاوش: اونم خیلی خوشحال شد اصرار کرد که شب حتما بیاین تازه سامان رو هم دعوت کرد
    سرمو سمت شیشه کردم حالا ارسلان درباره ی من چی فکر میکنه امشب حتما شب خوبی برای هیچ کدوممون نمیشه من حتما باید برای ارسلان توضیح میدادم با شنیدن اینحرفا از زبون سیاوش اولین قطره اشکم ریخت و کم کم صدای فین فین من تو سکوت ماشین پیچید
    ملی: آرام گریه میکنی
    انگار که منتظر یه تلنگر بودم صدای فین فین و اشک آرومم تبدیل به هق هق و گریه بلند شد
    سیاوش: آرام چیزی شده
    ملی: آرام خوبی
    سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم
    سیاوش ماشین و کنار خیابون پارک کرد و گفت: آرام برم یه آبی چیزی برات بگیرم حالت خوبه
    با بغض گفتم: نه نمیخواد سیاوش حالم خوبه
    سامان: اصن مشخصه آرام خانوم بعد رو به سیاوش گفت: برو یه آب بگیر حالش خیلی خرابه
    سیاوش سر دو ثانیه برگشت و بطری آب معدنی رو داد دستم
    یکم از آب خوردم
    ملی: آرام خوبی چت شد یهو
    سامان: جاییتون درد میکنه
    سیاوش: اتفاقی برات افتاد تو پارک
    آرام: نه فقط سیاوش اگه میشه سریع تر برو
    سیاوش: چشم شما گریه نکن خواهرگلم
    آروم گفتم: باشه
    هق هق گریم آروم تر شد سیاوشم حرکت کرد سمت خونه سامان خیلی زود رسیدیم
    سریع ازماشین پیاده شدم که برم بالا ملی هم ازپشت سرم داشت میومد که سیاوش صداش کرد: ملینا یه لحظه
    بدون توجه به اونا سریع رفتم بالا قبل ازاینکه برم داخل اشکامو پاک کردم درو بازکردمو رفتم داخل مث اینکه خانوم رادمهر خوابیده بود خداروشکر
    رفتم سمت شیرآب و صورتمو آب زدم چیزی نشده که آرام یه مسئله کوچیکه حلش میکنی آروم باش دختر چت شد یهو امشب واسه ارسلان توضیح میدی دیگه غیرازاینه...ملی هم اومد بالا نمیتونستم تا شب صبرکنم باید هرچه زودتر این سوتفاهم رو برطرف میکردم.رفتم رو یکی از مبلا نشستم ملی هم اومد پیشم
    ملی: آرام آبجی جونم چی شده تو رو ای خدا کاشکی باهاش میرفتم تو پارک من مطمئنم تو پارک یه اتفاقی افتاده مگه نه آرام
    سرمو آروم تکون دادمو همه چیزو واسش تعریف کردم...
    ملی بلند خندید و گفت: بخاطر این داری گریه میکنی دختره ی خل بابا این همه پسر مگه خواستگار قحطی اومده ارسلان نشد یکی دیگه
    با این حرفش دوباره هق هق گریم شروع شد ملی که دید اوضام خراب ترازاینحرفاست سریع گفت: ببخشید شوخی کردم خب امشب همه چیزو توضیح میدی بهش غیرازاینه
    من: من نمیتونم تا شب صبرکنم
    _ خب حالا میخوای چیکارکنی
    یادم افتاد که یه شماره ازارسلان داشتم سریع گوشی ملی رو ازش گرفتمو به اون شماره که فک کنم واسه خود ارسلان بود زنگ زدم چند ثانیه بعد صدای گرم و گرفته ارسلان تو گوشم پیچید: بله؟ زبونم بند اومده بود: الو بله بفرمایید آروم سلام کردم: سلام
    خواستم حرفمو بزنم که بیب بیب بیب قطع شد.گوشی تو دستم خشک شد ملی گوشی رو از دستم گرفت...
    ملی: آرام خوبی خب بابا اون بدبختم حق داره نارحت باشه تو فک کن اگه ارسلان رو ازدور میدیدی که داره با یه دختر حرف میزنه چه حالی بهت دست میداد
    ملی وقتی دید من چیزی نمیگم خودش دوباره شماره ارسلان رو گرفت رد تماس رد تماس رد تماس دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
    ارسلان گوشیشو خاموش کرده بود...یه لحظه به اون چیزی که ملی گفت فکر کردم واقعا اگه من ارسلان رو با یه دختر میدیدم چی با خودم فکر میکردم شاید اگه این اتفاق می افتاد حتی مهمونی امشب روهم نمیرفتم...با این فکرا و حرفای ملی آروم تر شدم و گریم بند اومد من باید قوی باشم باید امشب قاطعانه به ارسلان توضیح بدم.دیگه داشت شب میشد خانوم رادمهر رو ازخواب بیدار کردیم و همون لباسایی روکه واسش انتخاب کرده بودیمو پوشید.
    صورتمو خوب شستم و چشمامو قشنگ پاک کردم که پف نداشته باشه یه ریمل زدمو یه رژ خیلی کمرنگ ساده ساده همینطوری عالی بود
    ملی ازکنارم رد شد: تیپت درسته بابا
    نیشم بازشد و با ملی و خانوم رادمهر رفتیم بیرون پایین که رفتیم سامان و سیاوش ازماشین پیاده شدن
    سامان رو به خانوم رادمهر گفت: شوخی شوخی مارواز خونمون انداختین بیرونا
    ما خندیدیمو سیاوش گفت: مامان ما میریم بالا لباسامون رو عوض کنیم شما برید تو ماشین
    رعناجون: باشه پسرم
    ما رفتیم تو ماشین نشستیمو چند دقیقه بعد سامان و سیاوش اومدن سیاوش فقط لباسشو عوض کرده بود ولی سامان حسابی به خودش رسیده بود یه کت شلوار خوش ایستی پوشیده بود که شبیه نو دامادا شده بود.خانوم رادمهر جلو نشسته بود و سیاوشم اومد پشت فرمون نشست من کنار شیشه بودم و ملی وسط نشسته بود سامان هم اومد خیلی شیک کنارملی نشست سامان نیشش باز بود بالاخره بعد این همه مدت در فاصله ی انقد نزدیک به ملی نشسته بود ملی هم تمام مدت اخم کرده بود.
    سامان به سیاوش گفت: آقا همینطوری داری میری اصن آدرسو بلدی
    سیاوش: آره ازارسلان پرسیدم دوباره بهش زنگ بزن واسه اطمینان
    سامان میخواست گوشیشو ازجیب شلوارش بیرون بکشه ملی هم هی می اومد طرف من که دست سامان بهش نخوره آخرشم یه تیکه ازدستش همش میخورد به ملی سامان با نیش باز ازملی عذرخواهی کرد: ببخشید دیگه جا تنگه
    بالاخره رسیدیم به خونه ارسلانشون اوه خونه نبود که کاخ بود سامان حرف دل من رو زد: اینجا خونه است یا کاخه
    همه ازماشین پیاده شدیمو رفتیم طرف در زنگ زدیم درکه باز شد همه رفتیم داخل اوه خدایا یه راه درختی بود یعنی دوطرفش درختای انگور و میله ای هم به شکل حلال که درختای انگور دور اون پیچ خورده بودن و بالای سرت سبز دیده میشد و دوروبرت فقط درخت و گل بود ازاین راه که گذشتیم سمت راست سایبون زده بودن و چندتا ماشین پارک بود یه سمند که میدونستم واسه خود ارسلانه یه مازراتی و یه جنسیس قرمز که معرکه بود تعجب کردم که این سمند ارسلان پیش اون دوتا هیچی نبود... یه خانوم و آقای نسبتا جوونی اومدن استقبالمون،به نظر می اومد پدر و مادر ارسلان بودن خانومه یه تیپ مشکی شیکی زده بود که صدبرابر جوون تر نشونش میداد آقاهه هم یه کت کرمی پوشیده بود جلو رفتیم و سلام کردیم بعد احوالپرسی خانوم رادمهر رو به همون خانومه گفت: نازی جون ایشون آرام خانوم هستن
    اون خانوم با روی باز به من گفت: خوش اومدی عروس گلم بفرمایید
    خانوم رادمهر: ایشون هم ملینا خانوم هستن
    نازی جون: خیلی خیلی خوش اومدید بفرمایید دخترم
    بالاخره رسیدیم به عمارت اصلی هنوز داخل نیومده بودیم که ارسلان هم اومد چند دقیقه محوش شدم وای من عاشق کت و شلوار آبی نفتی ام. تواین کت آبی نفتی معرکه شده بود
    دست ازنگاه کردنش برداشتمو سرمو انداختم پایین از سیاوش شروع کرد و سامان و خانوم رادمهر و ملینا به همه سلام کرد و یکی یکی به همشون لبخند زد و به سامان و سیاوش دست داد به من که رسید سریع اخم جای لبخندشو گرفت و بزور سلام کرد بقیه چون جلوتر ازما رفته بودن زیاد متوجه این بی محلی ارسلان نشدن ولی ملی که همش با نگرانی نگام میکرد و ارسلان رو زیر نظر داشت متوجه این حرکتش شد و چهرش گرفته شد خیلی ازدست ارسلان نارحت شدم رفتارش بد بود خیلی بد،دوباره داشت بغضم میگرفت همینطوری سرجام ایستاده بودم ارسلان جلوتر ازمن حرکت کرد ملی جلوی در ایستاده بود و منتظر بود که باهم بریم داخل.ارسلان به ملینا لبخند زد و گفت: بفرمایید ملینا خانوم چرا اینجا ایستادین
    ارسلان اصلا وجود من براش مهم نبود انگار که اصلا حواسش نبود من اونجا ایستادم ملینا وقتی دید سرجام ایستادمو هیچ حرکتی نمیکنم بدون توجه به ارسلان اومد سمتمو دستمو گرفت ارسلان برگشت یه نیم نگاهی بهمون کرد و با یه پوزخند رفت داخل.
    ملی دم گوشم گفت: چت شده دختر اشکال نداره قوی باش بیا
    با ملی رفتیم داخل.
    مادر و پدر ارسلان رو یه مبل دونفره نشسته بودن کنارهم خانوم رادمهر این سمت رو یه مبل سه نفره نشسته بود و با نازی جون حرف میزد منم رفتم کنار رعناجون نشستم ملی هم کنار من نشست اون سمت ملی سامان کنار سیاوش روی یه مبل دونفری نشسته بودن ارسلان هم اون سمت سیاوش رو یه مبل تکی نشسته بود و کنارش یه مبل تکی دیگه خالی بود.
    یه خانوم مسنی که فک میکنم خدمتکارشون بود ازمون پذیرایی کرد.
    مهمونی امشب شبیه یه خواستگاری بود نه که ما یعنی خانواده دختر بیایم خواستگاری ولی خب البته این مهمونی قبول نبودا ارسلانشون باید دوباره خواستگاری می اومدن به ارسلان نگاه کردم داشت با خنده با سیاوش و سامان حرف میزد گاهی اوقات این سمت رو نگاه میکرد این سمت که میگم یعنی به باباش به مامانش به خانوم رادمهر و حتی به ملی نگاه میکرد و منو حتی در حسرت یه نگاهش گذاشته بود تنها دلگرم کننده واسه من تو این مهمونی دستای ملی بود که رو دستم بود. بعد ازچند دقیقه که چای و شیرینی خورده بودیم خدمتکار مارو راهنمایی کرد سمت میز غذاخوری سرمیز به همون ترتیب قبلی نشستیم
    خدمتکار چند نوع غذا گذاشت رو میز خانوم رادمهر گفت: چقد زحمت کشیدید نازی جون
    نازی جون: نوش جونتون قابل شمارو نداره بفرمایید بفرمایید ازاین برنج بکشید
    با بغض شاممو خوردم اصن نفهمیدم چی خوردم بعد شام رفتیم روی مبل نشستیم ملی سامان رو صدا کرد و تو گوش سامان یه چیزی گفت،سامان هم سرشو تکون داد و رو به ارسلان گفت: ارسلان خان نظرت چیه بریم تو این باغ شما یه دوری بزنیم
    ارسلان لبخندی زد و گفت: بفرمایید استاد
    سیاوش و سامان بلند شدن ملی هم از جاش بلند شد و دست منم کشید و بلندم کرد رو به نازی جون گفتم: فعلا با اجازتون
    نازی جون: راحت باشید دخترم
    رفتیم بیرون.ارسلان رو به همه البته بدون اینکه منو نگاه کنه گفت: اگه موافقید بریم حیاط پشت اونجا باصفاتره
    همگی موافقت کردیمو رفتیم پشت خونه،وای این پشت واقعا باصفا بود یه حوض کوچیک وسط حیاط و فواره باحال یه آلاچیق جمع وجور که اونور ترش هم یه تاب بود و دورتادور حیاط گل کاری شده بود و فقط دوسه تا درخت اونجا بود.
    من و ملی رفتیم روی تاب نشستیم و سامان و سیاوشم همینطوری دور میزدن و هی تعریف میکرد از فضای اطراف چند دقیقه بعد ارسلان رفت سمت یه درختی دستشو گذاشت روی اون پشتش به ما بود و اصن حواسش نبود ملی ازکنارم بلند شد و گفت: حواست باشه فقط قاطعانه بعد با سامان و سیاوش رفتن حیاط جلو و ازدیدم خارج شدن اینجا چخبر بود وای باورم نمیشد ملی چه باحال همه چیزو جور کرد این همه کار فقط برای این بود که من واسه ارسلان توضیح بدم وای من عاشق ملی ام
    ارسلان متوجه رفتن اونا نشد و فک میکرد که بقیه بچه ها هنوز هستن بخاطر همین به همون حالت شروع کرد به حرف زدن: این درخت رو خودم وقتی اومدم به این خونه کاشتیم این درخت پر ازخاطره است واسه ی من همینطور این حیاط بعدش برگشت سمت من خواست ادامه بده که دید هیچکسی غیراز من تو حیاط نیست آروم با خودش گفت: پس بچه ها کجا رفتن

    چند قدم رفت جلوتر و داشت دنبال بچه ها می گشت و اصلا توجهی به من نداشت دوباره ازاین بی توجهی بغضم گرفت و با بغض صداش کردم: ارسلان
    بدون اینکه نگام کنه سرجاش وایستاد. از روی تاب بلند شدم و دوباره صداش کردم: ارسلان. ایندفعه بغض تو صدام بیشتر شده بود و فک کنم بخاطر این بغضم بدون اینکه چیزی بگه برگشت سمتم.سرمو انداختم پایین نمیخواستم ارسلان اشکمو ببینه چون هرلحظه ممکن بود اشکم بریزه سرمو که انداختم پایین گفتم: ارسلان من باید برات توضیح بدم
    ارسلان با خشمی که تو صداش مشخص بود گفت: مگه توضیحی هم داری مگه حرفی هم واسه گفتن مونده
    سرمو بلند کردم و به صورت قرمز شده از خشمش نگاه کردم و اولین قطره اشکم ریخت ارسلان که انگار با دیدن اشک من سری از کارش پشیمون شده بود صورتشو اونور کرد و یه دستی تو موهاش کشید و بعدش رفت سمت تاب و روش نشست و با صدای آروم تری گفت: الان که رفتیم به همه میگیم که از ازدواج باهم پشیمون شدیم
    سیلاب اشکام بیشتر شد و گفتم: ارسلان تو داری اشتباه میکنی
    ارسلان: خب اگه توضیحی داری بگو که منم از اشتباه دربیام
    من: من و سیاوش و سامان و ملینا با ماشین سیاوش اومده بودیم دانشگاه سامان و سیاوش یه کاری داشتن تو دانشگاه اونا رفتن داخل و من و ملی تو ماشین بودیم تو همین گیر و دار منه خنگ دستشوییم گرفت...با این حرفم ارسلان زد زیر خنده ولی تا نگاه منو رو خودش دید یه اخمی کرد و گفت: خب بقیش
    من: چون سوییچ رو ماشین بود به ملی گفتم بمونه و خودم رفتم دستشویی پارک وقتی که داشتم برمیگشتم یه آقایی ازم آدرس خیابون... پرسید من اصن دقت نکردم ببینم اصن اون آقا پیره یا جوون ولی چون حس کردم اون هم مث خودم اینجا غریبه بهش لبخند میزدم
    به اینجا که رسید دستمو گذاشتم رو صورتمو هق هق گریم بیشتر شد ارسلان که دید گریه ی من بند نمیاد گفت: آرام آروم باش
    به حالت زانو زدن رو زمین نشستم و گفتم: ارسلان باورکن من فقط داشتم آدرس میدادم باورکن ارسلان
    ارسلان که دیگه انگار باور کرده بود از روی تاب بلند شد و روبه روم زانو زد
    ارسلان: باشه آرام باور کردم آرام منو ببخش که بهت شک کردم یه دستی تو موهاش کشید و گفت: وای خدایا،وای آرام من که عاشق وقار و متانت تو شدم چطور تونستم بهت شک کنم آرام منو ببخش
    بعدش صورتشو آورد نزدیک صورتمو با یه بغض خاصی گفت: آرام منو میبخشی
    گریم بند اومد به ارسلان لبخند زدم...
    _ آقا حیاطتو معرکه است
    با شنیدن صدای سامان خودمون رو جمع و جور کردیمو سریع ازجامون بلند شدیم
    سامان با دیدن ما تو اون حالت نیشش باز شد و گفت: واقعا که آدم حال میکنه با این حیاط شما
    ارسلان یه لبخند زد و گفت: نظر لطفته قابل تو رو نداره استاد
    سیاوش و ملی هم پشت سر سامان اومدن صورتمو آب زدم و ملی اومد سمتم: بهش گفتی
    یه لبخند زدمو چشمامو به نشونه ی آره باز و بسته کردم و ملی رو بغـ*ـل کردم: ازت ممنونم ملینا
    ملی هم محکم منو بغـ*ـل کرد و گفت: مگه من یه دونه آبجی بیشتر دارم بابا قابل تورو نداره
    صدای سامان اومد: وای اینارو آرام خانوم داماد یکی دیگه است
    با این حرفش باخجالت ازملینا جدا شدم و سامان هم واسم ابرو بالا انداخت
    بعدش سربه زیر و باخجالت رفتیم سمت ساختمون این دفعه نگاه ارسلان بالبخند و عشق فقط به من بود واقعا خدایا شکرت که تونستم واسه ارسلان توضیح بدم.
    رفتیم به همون حالت قبلی رو مبل نشستیم.
    نازی جون رو به رعناجون گفت: خب رعنا جان تصمیماتی که گرفتیمو واسه بچه ها بگین
    رعناجون: نه خواهش میکنم شما بفرمایید
    نازی جون رو به شوهرش گفت: آقا احمد شما بفرمایید
    حالا یه تصمیمو میخوان بگن چقد تعارف میکنن
    آقا احمد رو به من گفت: دخترم فک کنم تا حدودی شناختی از ارسلان ما داشته باشی درسته
    سر به زیر جواب دادم: بله
    آقا احمد: خب عزیزم ظاهر و باطن ما همینه ارسلان هم با تلاش خودش الان به اینجا رسیده این ماشینی هم که میبینی زیر پاشه خودش زحمت کشیده حتی به عنوان یه کارگر تو کارخونه من کارکرده تا تونسته با زحمت خودش این ماشین رو بگیره و هیچ کمکی رو ازما قبول نکرده الان هم تو وقت آزادش تو کارخونه به عنوان منشی کار میکنه البته ارسلان معاون من محسوب میشه ولی خب دیگه
    حالا فهمیدم چرا مدل ماشین ارسلان انقدر ازپدر و مادرش پایین تره
    آقا احمد: ما همیشه دنبال یه دختر خوب برای ارسلان بودیم ولی هرکی رو در نظر داشتیم قبول نمیکرد تا اینکه خودش به شما علاقه مند شد و ماهم با دیدن شما و خانواده محترمتون فهمیدیم که یه دختر با کمالات و خوب هستید و به درد ارسلان هم میخورید حالا شما حاضرید با ارسلان ازدواج کنید؟؟
    سرمو بالا بردم و به ارسلان نگاه کردم با لبخند نگام میکرد یه نگاه به خانوم رادمهر کردم اونم برای من لبخند زد و چشماشو با اطمینان باز و بسته کرد. دوباره سرمو انداختم پایین و گفتم: بله
    سامان با شنیدن صدای بله من شروع کرد به دست زدن به دنبالشم ملی و سیاوش و بعدشم همه شروع کردن برای من و ارسلان دست زدن.صدای دست زدن که تموم شد نازی جون با یه لبخند و خوشحالی خاصی گفت: خب عروس گلم تا چند ماهه دیگه این ترم دانشگاهتون تموم میشه ما با مشورت با رعناجون تصمیم گرفتیم برای شناخت بیشتر و تموم شدن این ترمتون تو همین چند ماه یه صیغه ی محرمیت بین شما خونده بشه ارسلان من که ازخداشه نظر تو چیه عزیزم
    من: هرجور که شما صلاح بدونید
    دوباره صدای دست و جیغ بود که سکوت جمع رو میشکست.
    به ارسلان نگاه کردم چشماش پر از شادی و خوشحالی بود و چشم از من برنمیداشت پسره ی هیز خجالتم نمیکشه همش نگاه میکنه...حالا نه به اونموقع که نگاه نمیکرد بغض کرده بودم حالام که نگاه میکرد بهش میگفتم هیز عجبا
    رعناجون با نازی جون درباره تاریخ عقد (صیغه) و اینطور چیزا حرف میزدن
    سامان و سیاوش هم با هم حرف میزدن و ملی هم قاطی اونا شده بود چه عجب ملی بالاخره یه روی خوش به سامان نشون داد. تنها کسایی که تو بحثا شرکت نمیکردن من و ارسلان بودیم به ارسلان نگاه کردم با دستش به مبل تکی کنارش که خالی بود اشاره کرد ابرومو به نشونه ی نه انداختم بالا و لب زدم: زشته ارسلان هی حرکتشو تکرار میکرد و منم همش میگفتم: نه
    آقا احمد که فک کنم حرکات منو ارسلان رو دیده بود بلند رو به من گفت: بیا اینجا بشین عروس گلم و به همون مبل کنار ارسلان اشاره کرد
    با این حرفش چند لحظه جمع رو سکوت فراگرفت دیگه نمیشد رو حرف آقا احمد حرف زد رفتم نشستم به جمع نگاه کرم با چشمای شیطون سامان،نیش باز ملی و لبخند سیاوش و نگاه های مادرانه و خوشحالی رعناجون و نازی جون و خوشحالی پدرانه آقا احمد مواجه شدم.
    ولی سیاوش یه غمی تو چشماش داشت که نمیدونم بخاطر چی بود...شاید اینروز رو برای سارا میدید آه...
    جمع دوباره به حالت قبلی خودش برگشت. صورتمو کردم سمت ارسلان داشت با نیش باز به من نگاه میکرد منم بهش لبخند زدمو گفتم: چته
    ارسلان صورتشو به گوشم نزدیک کرد یکم خودمو کشیدم عقب و ارسلان گفت: حالا برای نشستن کنار نامزدت نازمیکنی
    من: حالا که اومدم یکم خودتو بکش عقب زشته
    ارسلان برگشت به حالت قبلیش: چه خبرا
    من: خبرا پیش شماست
    ارسلان: آرام اولین باری که منو تو دانشگاه دیدی چه فکری دربارم کردی
    خواستم یکم اذیتش کنم و گفتم: من اصن هیچ فکری دربارت نکردم
    ارسلان: آرام اذیت نکن دیگه
    من: اذیت نمیکنم
    ارسلان: پس چرا عین وزغ زل زده بودی به من
    چشمام گرد شد و طلبکارانه برگشتم سمت ارسلان: من عین وزغ بهت زل زده بودم
    ارسلان ازین حالت من خندش گرفت و گفت: آره درست مثل الان
    یه ایش گفتم و صورتمو به حالت قهر برگردوندم
    یهو صدای ارسلان رو کنارگوشم شنیدم: شوخی کردم بابا چرا بهت برمیخوره
    وای ارسلان چقد نزدیک بود یعنی اگه برمیگشتم لبش به گونم میخورد آروم گفتم: ارسلان یکم بکش عقب
    وقتی مطمئن شدم که ارسلان نشسته سرجاش با اخم برگشتم سمتش: ارسلان اینکارا چیه میکنی جلوی جمع زشته
    ارسلان خیلی جدی گفت: من که کاری نکردم
    بعد با نیش باز و چشمای شیطون گفت: یعنی اگه کسی اینجا نبود اشکالی نداشت که میگی جلوی جمع زشته
    ازین حرفش خجالت کشیدمو سرمو انداختم پایین ارسلان ازجاش بلند شد و رفت تو گوش باباش یه چیزی گفت بعدش اومد سمتمو گفت: پاشو
    من با تعجب: کجا؟!
    ارسلان که دید من حرکتی نمیکنم آستین مانتوم رو گرفت و کشید منم برای پاره نشدن آستینم ازجام پاشدمو باهم رفتیم بیرون ازخونه
    من: ارسلان کجا داری میری
    ارسلان: هیچی اونجا راحت نبودم گفتم بریم حیاط پشتی
    دنبالش راه افتادم.ارسلان رفت روی تاب نشست بعد به کنارش اشاره کرد: بیا بشین
    یهو یاد اون جمله ی ارسلان افتادم " یعنی اگه کسی نبود اشکالی نداشت"
    ترسیدم و یک قدم رفتم عقب ارسلان که انگار ترس رو تو چشمام دید با حالت جدی ازجاش بلند شد بادیدن حالت جدی ارسلان ترسم بیشتر شد و دویدم سمت حیاط جلویی
    ارسلان هم دنبالم دوید ارسلان : آرام کجا میری دختر
    بدون توجه به حرف ارسلان با بیشترین سرعتم دویدم که یهو یه دستی ازپشت مانتومو کشید و پرت شدم تو یه جای گرم و نرم.ارسلان انگار خیال ول کردن نداشت تنم لرزید و بغضم گرفت: ارسلان ولم کن ارسلان با شنیدن صدای بغض آلود من و تن لرزونم تو دستاش به خودش اومد سریع ولم کرد برگشتم سمتش و باترس نگاهش کردم توان حرکت نداشتم ارسلان سرشو انداخت پایین و گفت: ببخشید آرام
    چیزی نگفتم ارسلان که دید من چیزی نمیگم سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد ارسلانم دیگه انگار فهمیده بود من اشکم دم مشکمه سریع بخاطر اینکه من گریه نکنم گفت: آرام ببخشید باور کن تقصیر من نبود آرام،جان ارسلان فقط گریه نکن بیا بریم بشینیم
    با اینحرفای ارسلان و دیدن پشیمونیش جونی دوباره اومد تو تنمو توان حرکت پیدا کردم رفتم روی تاب نشستم ارسلان هم اومد کنارم نشست.
    ارسلان: آرام تو واقعا ازمن ترسیدی من نمیخوام و نمیخواستم تا وقتی به هم محرم نشدیم بهت دست بزنم باورکن دست خودم نبود ببخشید آرام اون حرفی هم که داخل زدم فقط یه شوخی بود ببخشید آرام کلا اون لحظه رو فراموش کن دیگه بهت دست نمیزنم
    ارسلان که دید من یکم آرومتر شدم لبخند زد و گفت: آرام نگفتی اولین باری که منو دیدی چه فکری درباره من کردی
    من: مغرور خودخواه ازخود راضی بچه پولداری که فقط به پول باباش مینازه
    ارسلان خندید و گفت: واقعا؟؟حالا من این شکلیم
    لبخند زدمو گفتم: نه
    ارسلان: خب حالا نظرت درباره من چیه
    من: مغرور و مهربون وباگذشت بچه پولداری که با زحمت خودش همه چیز و به دست میاره
    ارسلان: وای آرام الان قند داره تو دلم آب میشه
    یه لبخند خجول زدمو گفتم: خودت چه فکری دربارم کردی
    ارسلان: مغرور و مهربون و لجباز ودوست داشتنی و ازهمه مهم تر بهترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
    بااینحرفای ارسلان به قول خودش قند تو دل آدم آب میشد یکم دیگه ازین در و اون در حرف زدیم غرق صحبت شده بودیمو گذر زمان ازدستمون در رفته بود که یهو با صدای ملینا به خودمون اومدیم
    من و ارسلان ازجامون بلند شدیم و درکنارهم رفتیم سمت ملی.
    من: ملینا مگه ساعت چنده؟؟
    ملی: نمیدونم 12 یا یک دیگه خوابگاه هم نمیشه بریم
    من: خب به رعناجون بگو به خانوم رستمی مسئول خوابگاه زنگ بزنه
    ملی: باشه البته فک کنم خودش باید تا حالا اطلاع داده باشه
    از خانواده ارسلان خدافظی کردیمو اونا با عشق مارو بدرقه کردن خانواده ارسلان واقعا آدمای مهربونی بودن...
    اونشب من و ملی با خانوم رادمهر رفتیم خونه ی سامان اونجا خوابیدیم سامان و سیاوش هم رفتن شرکت سیاوش اونجا بخوابن تا ما راحت باشیم اونشب با کلی فکر و خیال خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    .....
    با صدای ملی از خواب بیدار شدم انگاری که داشت با گوشیش حرف میزد چشمامو بستم و به حرفاش گوش کردم: آرام تصمیمشو گرفته من دیگه نمیتونم منصرفش کنم نه دیگه عزیز من ارسلان هم واقعا پسرخوبیه اصلا نمیشه هیچ عیبی روش گذاشت خب من که نمیتونم آرام رو مجبور کنم ببین اون دوتا اصلا بدرد هم نمیخورن عاشقه که باشه آرام ارسلان رو انتخاب کرده و دوسش داره
    ملی ولوم صداشو آورد پایین و گفت: دیگه باید خدافظی کنم الانه که آرام بیدار بشه کاری نداری قربونت فعلا خدافظ خدافظ عزیزم
    یعنی ملینا با کی حرف میزد آروم چشمامو باز کردمو یه خمیازه کشیدم حالا الکی مثلا من تازه ازخواب بیدار شدم: سلام
    ملی: سلام آرام بیدار شدی پاشو یه صبحونه بخور باید بریم دانشگاه
    من: باران کجاست
    ملی: فک کنم اول صبح رفته دانشگاه
    ازجام بلند شدمو رفتم یه آبی به صورتم زدمو نشستم سرسفره... ملی هم داشت صبحوشو میخورد
    یهو ازملی پرسیدم: تو هنوز راضی نشدی
    ملی: راضی؟؟واسه ی چی
    من: ازدواج من و ارسلان
    ملی: خیلی به هم میاین
    من: ملی منو نپیچون تو چته
    ملی: ارسلان پسرخوبیه خوشبختت میکنه
    من: چرا جواب سوالای منو نمیدی
    ملی: ارسلان خیلی زحمت میکشه من مطمئنم درکنارش زندگی خوبی داری
    من: ملی تو واسه ازدواج منو ارسلان موافقی
    ملی: من که کاره ای نیستم عروس خانوم پسندیده و همه چی بروفق مراده
    من: ملی واقعا دلیل مخالفتت چیه من هرچی فکرکردم عیبی تو ارسلان بابت مخالفت تو ندیدم
    ملی: مگه من گفتم ارسلان عیبی داره
    من: نه ولی...
    ملی: دیگه ولی نداره پاشو پاشو که یکی به شوق دیدن تو اولین نفر رفته دانشگاه پاشو زود بریم که زیاد منتظر نمونه طفلکی
    بعد خودش باخنده ازجاش بلند شد و بحث رو باخنده و شوخی تموم کرد.
    منم سفره رو جمع کردم و رفتم آماده بشم و بعد باملی از خوابگاه رفتیم بیرون
    هوا عالی تر ازهمیشه بود بخاطر همین به ملی گفتم: ملی بیا امروز رو پیاده بریم
    ملی: موافقم فقط آقا داماد از دوریت غش نکنه
    با خنده یه مشت به بازوی ملی زدم: گمشو
    راه افتادیم سمت دانشگاه بعد ازچند دقیقه رسیدیم به دانشگاه امروز با استاد سپهری و استاد سروش و استاد امیری و استاد صحرایی تا بعدازظهر کلاس داشتیم.
    وقتی رفتیم داخل کلاس یه نگاه به دوروبر انداختم خبری ازارسلان نبود یکم نگرانش شدم رفتم به مبینا دست دادمو کنارش نشستم چند وقتی میشد که ندیده بودمش
    من: مامان نینی کوچولو چطوره
    مبینا لبخند زد و گفت: خوبه ولی مث اینکه شمابهتری
    من: ماهم هستیم دیگه
    ملی که اونور مبینا نشسته بود گفت: هنوز سونوگرافی نرفتی
    مبینا: نه 4 ماهم تموم شه یکی دوهفته دیگه میرم
    من: خب بسلامتی انش الله سالم باشه
    مبینا: قربونت سلامت باشی
    ملی: خودتون دوس دارین دختر باشه یا پسر
    مبینا: من که خودم پسر دوس دارم ولی عرفان همش میگه دختر بابا عرفان عشقِ دختره

    با اومدن استاد سپهری حرفامون نصفه موند و دیگه مشغول جزوه نوشتن شدیم نمیدونم چرا امروز ارسلان نیومده بود.ملی هم هی میگفت: آقا داماد نیومدن ما گفتیم دوساعت قبل شروع کلاس اینجاست
    این حرفش یکم نگرانم میکرد ولی به خودم دلگرمی میدادم که چیزی نیست...بالاخره اونروزم دانشگاه تموم شد.

    ....

    _ وای عزیزم فداشون بشه خاله
    با دست به ملی اشاره کردم کیه ملی دستشو گذاشت رو گوشی و گفت: مبیناست رفته سونو گرافی
    من: خب
    ملینا با دستش به من اشاره کرد که فعلا ساکت بعد شروع کرد با مبینا حرف زدن
    ملی: وای عزیز دلم اسماشون رو چی میخواین بزارین
    بعد خندید و گفت: کوتاه نیای ها انش الله سالم و سلامت به دنیا بیان
    _ فدات بشم چشم حتما آرام هم سلام میرسونه به عرفان هم سلام برسون قربونت خدافظ
    بعد با لبخند گوشی رو قطع کرد و به من نگاه کرد
    من: خب چی میگفت
    ملی: وای آرام باورت میشه بچه هاش دوقلوان
    من: واقعا؟؟
    ملی: آره
    من: حالا دخترن یا پسرن
    ملی: هنوز خوب مشخص نیست ولی به نظر میاد یکیش دختره یکیش پسر
    من: وای چه عالی حالا هم عرفان به آرزوش رسید هم مبینا
    ملی: آره من واقعا خوشحال شدم راستی مبینا سلام رسوند
    من: سلامت باشه
    هم ملی هم من ازاین بابت خوشحال بودیم و داشتیم بچه های مبینا و عرفان رو تصور میکردیم که صدای گوشی ملی رشته افکارمون رو پاره کرد و حواسمون به گوشی جلب شد: کیه ملینا؟
    ملینا: رعنا جون
    بعد جواب داد
    ملی: سلام رعناجون قربون شما فدات شم جان نمیدونم آره اینجاست گوشی
    بعد رو به من گفت: رعناجون باتو کار داره
    گوشی رو ازدستش گرفتم: الو سلام رعناجون
    _ سلام دخترم خوبی
    _ ممنون شما خوبی چخبرا
    _ منم خوبم خبر هم سلامتی دخترم
    _ رعناجون اتفاقی افتاده
    _ نه عزیزم فقط زنگ زدم بگم تاریخ عقد رو که یادت نرفته
    _ تاریخ عقد؟؟؟؟
    _ آره دیگه همون صیغه ی محرمیت بین تو وارسلان جان
    _ شما درباره تاریخ عقد بامن حرف نزدید
    _ وای ارسلان هم بهت نگفته
    _ نه واقعیتش ارسلان رو از اونوقع ندیدم تو این مدت 3 روز کلاس داشتیم که 2 روزش که من رفتم ارسلان نبود بعدشم یه جلسه من حال نداشتم نرفتم حالا مگه چه تاریخی رو تعین کردید
    _ یک آبان دخترم
    _ چی؟؟ یک آبان
    بعد یه نگاهی به تقویم دم دستم کردم و به حالت جیغ گفتم: یعنی همین فردا
    اونور خط رعناجون خندید و گفت: آره عزیزم
    من: من واقعا هول شدم رعناجون چرا تا حالا به من نگفته بودید
    رعناجون: ای بابا عزیزم حالا که گفتم
    من: آخه من اصلا آمادگی ندارم
    رعناجون: بابا عزیزم یه صیغه ی محرمیت چند ماهه است آمادگی نمیخواد
    _ آخه
    _ دیگه آخه نداره که دخترم راستی
    _ وای باز یه غافلگیری دیگه دارید حتما
    _ آره عزیزم شاید غافلگیری باشه
    _ خب بفرمایید
    _ من امروز بعدازظهر میام
    _ جان؟؟
    _ جانت بی بلا عزیزم واسه آمادگی اینا که گفتی میگم همه چیز آماده است لباس هم اگه مشکلی داری من یه دست مانتو سفید واست خریدم
    _ وای رعناجون دستتون درد نکنه پس ما منتظریم
    _ قابل ترو ندارم دخترم فعلا کاری نداری
    _ فدات شم خدافظ
    _ قربونت خدافظ عزیزم
    ملی: چیشده آرام قضیه فردا چیه
    من: وای ملی فردا باید بریم محضر
    ملی: محضر چرا
    من: واسه صیغه ی من و ارسلان
    ملی: واه چرا تا حالا به ما نگفته بودن
    من: چمیدونم انگاری ارسلان باید میگفت که ما اصن ندیدیمش این چند وقته
    ملی: خب دیگه رعناجون چی میگفت
    ازجام بلند شدم برم صورتمو یه آب بزنم واقعا هول شده بودم یه آب به صورتم زدمو گفتم: رعناجون امروز میاد شیراز
    _ واقعا چه بی خبر
    _ الان خبر داد دیگه
    _ امروز روز سورپرایزه ها،دوقلو های مبینا و عرفان،عقد تو و ارسلان، اومدن رعناجون وای چه شود چه روزیه امروز
    بعد شروع کرد با خودش آهنگ خوندن: امروز چه روزی است روز مراد است امروز این خونه پراز گل و گلاب است امروز
    ازدست دیوونه بازی های ملی خندم گرفت.
    حولمو برداشتم و رفتم حموم که هم امروز واسه اومدن رعناجون آماده بشم هم واسه فردا محضر.
    رعناجون احتمالا غروب میرسید و تا اونموقع وقت داشتم.

    ...
    _ ملی آژانس جلوی در منتظره ها آماده ای
    _ آره آره بریم
    از باران خدافظی کردیمو رفتیم پایین سوار آژانس بشیمو بریم خونه ی سامان...
    رعناجون با سیاوش اومده بود و رفته بودن خونه سامان ماهم احضار شده بودیم.
    رسیدیم زنگ درو زدم
    سامان آیفون رو برداشت: کیه؟
    من: ما ایم آقا سامان
    سامان در رو بازکرد و گفت بفرمایید
    رفتیم بالا سامان جلوی در منتظر بود
    سامان: سلام سلام بفرمایید مشتاق دیدار
    من و ملینا: سلام
    رفتیم داخل با رعناجون دست دادمو روبوسی کردیم سیاوش هم از جاش پاشد و احوالپرسی کردیمو نشستیم.
    رعناجون: خب چخبرا خوش میگذره
    من: والا خبرا که پیش شماست رعناجون فردا ما میخوایم بریم محضر اونوقت من امروز باید بدونم
    رعناجون: حالا فرض کن ازهمون اول میدونستی خب چیکارمیکردی
    سامان: شاید میخواست بیشتر فکر کنه
    سیاوش: آره شاید آرام پشیمون شده
    سامان: راستشو بگو آرام خانوم تو این مدت چه برنامه ای داشتی
    ملی: همون دیگه چه برنامه ای داشتی ها ها
    رعناجون باخنده گفت: بچه ها اذیتش نکنید بعد روبه من گفت: خب انش الله که پشیمون نشدی
    دست و پامو گم کردمو سریع گفتم : نه بابا
    بادیدن دست پاچگی من همه زدن زیر خنده خودم هم خندم گرفته بود
    رعناجون: خب دخترا پاشین بریم تو اتاق ببینم لباسا اندازتون هست
    ازجامون بلند شدیمو با رعناجون رفتیم تو اتاق
    رعناجون ازساکش دوتا پلاستیک که انگار توش لباس بود درآورد و یکیشو داد به ملینا و یکیشوهم به من
    رعناجون: یکی واسه شما ملینا جان یکیم واسه شما عروس خانوم
    من: وای راضی به زحمت نبودیم
    ملینا: دست شما درد نکنه
    لباسارو درآوردیم مال من یه مانتوی سفید بود و یه شال سفید
    من: وای چقد قشنگه
    رعناجون: امیدوارم بودم بپسندین دیگه ببخشید اگه کمه
    من: نه بابا عالیه
    بعدش رعناجون رو بغـ*ـل کردم و یه بـ*ـوس محکم ازلپاش کردم واسه ی ملی هم یه دست مانتو شلوار فیروزه ای خیلی خوشکل بود ملی هم رعناجون رو بغـ*ـل کرد و تشکر کرد
    رعناجون: ملینا جان واقعا نمیدونستم واست چه رنگی بگیرم آرام که عروس خانومه باید سفید بپوشه.حالا امیدوارم بپسندی دخترم
    ملینا: وای این خیلیم قشنگه دست شما درد نکنه
    من: تازه الان فیروزه ای مُده بابا دستتون درد نکنه
    من و ملی اون مانتو هارو پوشیدیم خیلی بهمون می اومد رعناجون واقعا واسه ی ما هم خیلی زحمت میکشید هم خیلی خرج میکرد ماهم دیگه مث دختراش بودیم
    2 ساعتی هم نشستیمو با رعناجون حرف زدیم و بعد اومدیم خوابگاه فردا قرار بود یه عقد موقتی کوچیک تو محضر برگزار شه که فعلا به هم محرم باشیم
    فردا قرار شد سیاوش با سامان و خانوم رادمهر بیان دنبالمون و عقدمون با حضور همین سه نفر به علاوه ملی و نازی و آقا احمد برگزار بشه

    .....
    ارسلان از توی آینه به من نگاه میکرد بهش نگاه کردمو لبخند زدم امروز برای منوارسلان یه روز به یادموندنی میشد.
    مانتوی سفید پوشیده بودم و شال سفید با یه شلوار کتان کرمی و اون صندل هایی که ملی واسم خریده بود.همه ازاین وصلت خوشحال بودن و صیغه ی محرمیت 6 ماهه که تافروردین ماه طول میکشید تا عقد و عروسیمون همزمان توی عید باشه
    _ بااجازه بزرگترا بله
    صدای دست و جیغ بود که شنیده میشد.نازی جون و آقا احمد مدام بهم لبخند میزدن به عنوان زیر لفظی یه یه دستبند خیلی ظریف و شیک هدیه دادن.واسه صیغه هم زیرلفظی میدادن نمیدونم والا...
    ازمحضر که اومدیم بیرون نازی جون و آقا احمد که رفتن سمت ماشین خودشون موقع رفتن هم نازی جون گفت: شب منتظرتم عروس گلم شام حتما تشریف بیارید
    من: چشم حتما
    سامان و سیاوش هم سوار ماشین شدن و ملی و خانوم رادمهرم دنبالشون منم دنبال ملی رفتم که سوارماشین بشم ملی قبل ازاینکه سوار بشه هولم داد و گفت: شما کجا
    باتعجب گفتم: خب میخوام سوارشم
    ملی: شما جات اینجا نیست بفرما آقاتون منتظره
    بعدش سوار شد و درو محکم کوبید سیاوش هم راه افتاد و رفتن،نگام به ارسلان افتاد دست به سـ*ـینه به ماشینش تکیه داده بود و منتظر من بود.وای من چقد گیج میزنم خداروشکر که ملی هست و همه چیز و به من یادآوری میکنه با خجالت سرموانداختم پایین و رفتم سمت ماشین ارسلان.
    ارسلان درو واسم بازکرد و منتظر موند سوارشم بعدشم درو بست و رفت که پشت فرمون بشینه...نشست و برگشت سمت من،سرم هنوز پایین بود
    ارسلان: خب کجا بریم
    شونه ای به نشونه ی ندونستن بالا انداختم.ارسلان دستشو گذاشت رو دستم،دستاش گرم بود دستشوکه گذاشت انگار ازنوک پام تا مغز استخونم یه لرزی افتاد یه حسه خوب و شیرین
    ارسلان: فدای خانوم خجالتی خودم
    بازم چیزی نگفتم دلم میخواست فقط ارسلان حرف بزنه دوس داشتم فقط شنونده حرفاش باشم
    ارسلان وقتی دید حرفی نمیزنم دستمو محکم فشار داد و سرشو نزدیک صورتم کرد هیچ عکس العملی ازخودم نشون نمیدادم نه میتونستم عقب بکشم نه میشد نگاش کنم
    ارسلان سرشو نزدیک صورتم نگه داشت و چشمامو بست و یه نفس عمیق کشید و گفت:
    باورم نمیشه که واسه خودم شدی
    واقعیتش منم باورم نمیشد اونروزی که برای اولین بار ارسلان رو دیدم خیلی هم ازمون دور نبود
    چند لحظه درهمون حالت ایستاد و بعد خودشو کشید عقب
    بعد انگار یه چیزی یادش افتاده باشه گفت: راستی آرام بعد برگشت عقب و یه جعبه از رو صندلی عقب برداشت و گرفت سمت من
    ارسلان: بفرمایید خانوم این مال شماست
    من: این چیه
    ارسلان: چه عجب شما زبونتون چرخید یه حرفی زدید این میتونه یه هدیه باشه برای خانومم
    جعبه رو ازدستش گرفتمو بازش کردم یه گوشی... بود با تعجب و خوشحالی گفتم: وای ارسلان مرسی
    ارسلان: قابلتو نداره ببخشید اگه کمه
    من: نه دستت درد نکنه
    ارسلان: ولی خانومی حواست باشه اینونزنی تو دیوار بترکونی ها
    با خنده گفتم: چشم آقا
    ارسلان هم خندید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
    ارسلان: راستی آرام توش سیم کارتم داره روشنش کن
    من: باشه
    گوشی رو روشن کردم تصویر زمینش عکس ارسلان بود
    من: این گوشیه خودته
    ارسلان: نه بابا تازه اس دیروز خریدمش
    بعد یه نگاه انداخت به صفحه گوشی وبادیدن من که به اون عکس نگاه میکردم خندید وگفت: خانوم زندش کنارت نشسته چرا زل زدی به اون عکس
    بهش لبخند زدم
    ارسلان: دیروز خریدمش چندتا عکس گرفتم خوشکل ترینشو گذاشتم تصویر زمینه بالاخره من آقاتونم دیگه غیر اینه
    و کارمن فقط لبخند زدن بود انگاری عکس تو حیاط پشتی بود و روی تاب با مرور خاطرات اونشب یه لبخند همراه با یه خجالتی رو لبام نشست
    ارسلان: به چی میخندی
    من: هیچی
    ارسلان با یه حالت شیطون گفت: آرام این همون حیاط پشتی مونه روتاب عکس گرفتم
    ارسلان هم شیطون بودا دقیقا میخواست حس های خوب اونشب رو بهم یادآوری کنه: شیطون شدیا
    ارسلان زد زیر خنده و گفت: فدات نظرلطفته
    خواستم موضوع رو عوض کنم: ارسلان کجا میریم
    ارسلان: صبرکن الان میفهمی
    چند دقیقه بعد ارسلان ماشین رو نگه داشت
    ارسلان: خانوم پیاده نمیشی
    من: پیاده شم؟؟کجامیخوایم بریم
    ارسلان: مغازه یکی ازدوستام اینجاست بریم یه کاری دارم
    از ماشین پیاده شدم.ارسلان دستمو گرفت و باهم رفتیم تو یه مغازه اِ اینجا که طلافروشی بود ارسلان با فروشنده که مرد جوونی بود دست داد و گفت: سلام آقا رضا احوالتون
    رضا: به به آقا ارسلان ازینورا
    ارسلان: راستش یه حلقه نامزدی میخواستیم دیگه گفتم بیام خدمت رفیق قدیمی
    آقا رضا که تازه متوجه حضورمن شده بود بهم نگاه کرد و سلام کرد: سلام خانوم خوش اومدید
    من: سلام ممنونم
    بعد رو به ارسلان گفت: مبارکت باشه آقا ارسلان جای خوبی اومدی اتفاقا چندتا حلقه خیلی شیک آوردم تازگیا الان میارم خدمتتون
    ارسلان: دستت درد نکنه رضا جان
    آقا رضا که مشغول کار شد تو گوش ارسلان گفتم: ارسلان اینجا اومدی چیکار
    ارسلان: اومدم حلقه بخریم دیگه
    من: حلقه واسه چی ماکه هنوز عقد رسمی نکردیم
    ارسلان با نارحتی به من نگاه کرد وگفت: بالاخره تو خانوم من هستی یا نیستی
    بالبخند بهش نگاه کردم و تموم عشقمو تو چشمام جمع کردمو گفتم: هستم
    ارسلان: خب تمومه دیگه حالا اصلا من دوست دارم تاوقتی عقد کنیم یه چیزی همیشه باهات باش که یادمن باشی کاربدی میکنم
    باصدای آقا رضا جفتمون برگشتیم سمتش: بفرمایید آقا ارسلان
    یه حلقه رو نگاه کرد و بهم نشون داد: این چطوره
    انگشتر خوشکلی بود به نظرمی اومد گرون قیمتم باشه ولی زیادی توچشم بود ازاینطور انگشترا خوشم نمی اومد
    من: خیلی خوشکله ولی من یه چیز ساده میخوام
    ارسلان: باشه انتخاب کن
    به حلقه ها نگاه کردم همشون خوشکل بود نگام جلب شد به یه حلقه خیلی ساده طلاسفید بود و فقط یه تک نگین روش بود ساده ولی شیک.تو دستم گرفتمش و به ارسلان نشون دادم: نظرت درباره این چیه
    ارسلان: انتخاب باشماست خانومی ولی خیلی ساده نیست
    من: وای نه ارسلان خیلیم عالیه
    ارسلان: باشه دستت کن ببین اندازه اس
    تو دستم کردم اندازه اندازه بود
    من: اندازه اس
    ازدستم درآوردمو دادم به ارسلان،ارسلان هم داد به آقا رضا که وزن کنه بعدازاینکه حساب کرد ازآقا رضا خدافظی کردیمو سوار ماشین شدیم
    ارسلان انگاری یکم نارحت بود یه دستش رو فرمون بود و یکی هم رو دنده به همون حالت نشسته بود و حرکت نمیکرد دستمو گذاشتم روی اون دستی که رو دنده بود
    آروم پرسیدم: ارسلان چیزی شده
    ارسلان انگار که به خودش اومده باشه برگشت سمتمو گفت: آرام خیلی ساده نیست بریم عوضش کنیم
    برای اینکه خیالشو راحت کنم لبخند زدمو گفتم: نه ارسلان خیلی هم عالیه ارسلان اینا برای من مهم نیست مهم وجود خودته که کنارمن و سالم باشی
    ارسلان که انگار آرامش گرفته باشه وخیالش راحت شده باشه خندید وگفت: فدایی داری
    ارسلان راه افتاد یکم که توخیابونا دور زدیم بهش گفتم: منو برسونی خوابگاه ممنون میشم
    ارسلان: خوابگاه؟؟
    من: آره دیگه پس کجا
    ارسلان: پس شب چجوری بیام دنبالت بریم خونه ی ما
    من: وای اصن یادم نبود بزار به ملی زنگ بزنم ببینم کجاست
    گوشی رو که امروز ازارسلان هدیه گرفته بودم درآوردمو شماره ملی رو گرفتم.دیگه داشتم از ملینا ناامید میشدم که جواب داد: بله
    _ الوملی سلام
    _ سلام آرام تویی
    _ آره ملی کجایی
    _ من خونه سامان
    _ خوابگاه نرفتی
    _ نه دیگه تونبودی نرفتم باران هم نبود دیگه همین جا موندم چطور
    _ هیچی میخواستم بیام
    ملی باخنده گفت: آقا داماد بالاخره ازشما دل کند
    _ اِ ملی مزه نریز
    _ راست میگم دیگه
    _ خب باشه کاری نداری من میام اونجا
    _ باشه قربونت خدافظ
    _ خدافظ

    گوشی رو که قطع کردم ارسلان گفت: ملینا خانوم بود؟؟چی گفت
    من: هیچی خونه سامان بودن دیگه
    ارسلان: یعنی ببرمت اونجا
    _ آره دیگه پس کجا
    ارسلان یه اخم کوچیک کرد وگفت: لازم نکرده تو بری اونجا
    _ واه ارسلان پس کجا برم
    _ خوابگاه
    _ خوابگاه که کسی نیست بعدشم شب نمیای دنبالم
    واه این چش شد یهو فک کنم بخاطر وجود سامان رگ غیرتش بادکرد یکم ازدستش نارحت شدم و آروم گفتم: باشه بروخوابگاه
    ارسلان که انگارفهمید نارحت شدم یه پوف بلند کشید و طبق عادتش دستشو تو موهاش کشید ولی چیزی نگفت.
    یکم که رفت فهمیدم نمیره سمت خوابگاه
    من: کجا میری
    ارسلان: خونه
    من: خونه ی خودتون؟؟؟
    ارسلان: آره
    من: قرار بود بری خوابگاه که
    ارسلان: نظرم عوض شد
    من: پس یعنی منو نمیبری خونه سامان
    ارسلان سکوت کرد و چیزی نگفت و به راهش ادامه داد وقتی دیدم از خودش عکس العملی نشون نمیده گفتم: ارسلان
    ارسلان داد کشید: آرام بس کن نمیخوام بری اونجا
    ازین حالت ارسلان یه لحظه جا خوردم و واقعا از دادش ترسیدم یعنی اصن مهربونی که تو ذهنم ساخته بودم انتظار این رفتار رو نداشتم اونم چی اولین روزی که عقد دائم هم نه فقط یه صیغه موقته.با این فکر یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه ارسلان با تعجب برگشت و نگام کرد گریم واقعا از ته دلم بود و هق هق گریم واقعا سوزناک بود نه برای نازکردن بود نه برای هیچ چیز دیگه فقط دلم پر بود فکرمیکردم با وجود ارسلان کنارم خوشبختم و همه ی روزای سخت زندگیم رو به پایانه البته من اونقدر هم دل نازک نبودم ولی با این داد ارسلان واقعا گریم گرفته بود
    ارسلان: آرام چیشد آرام خوبی؟؟
    ارسلان نگرانم شده بود ماشینو زد کنار و یه جایی پارک کرد.وای آرام تو نباید ضعیف باشی دختر گریه نکن همیشه که اینحرفارو به خودم میزدم گریم کمتر که نمیشد هیچی بدتر هم میشد.دستم رو صورتم بود و انگار یه عزیزی رو از دست دادم زار میزدم
    ارسلان: آرام، آرام خوبی؟
    ارسلان هم کم کم داشت بغضش میگرفت
    ارسلان: آرام جون مادرت گریه نکن چیشد دختر یهو
    خیلی آروم جوری که فکر کنم ارسلان بزور شنید گفتم: من مادری ندارم
    ارسلان: باشه آرام باشه جون عزیزت جون ارسلان جون من آرام اگه یکم ته دلت به من حس داری اگه دوسم داری گریه نکن جون من
    با اینحرفا یکم گریم آروم تر میشد بالاخره جون خودشو قسم میداد یه جایی به اون ته ته های قلبم که نگاه میکردی یه حسی داشتم به ارسلان کم کم گریم تبدیل به فین فین شد
    ارسلان: آرام چت شد تو رو آخه
    جوابشو ندادم
    ارسلان: آرام از داد من ترسیدی؟؟ببخشید خب اشتباه کردم ببخشید آرام
    وقتی دید من چیزی نمیگم گفت: آخه آرامی که من میشناختم انقد نازک نارنجی و نازنازی نبودا
    شاکی شدمو بلندتر از حد معمول گفتم: ارسلان ماهنوز یه روزم نشده که عقد کردیم اونم نه عقد دائم حداقل میزاشتی این یه روز کامل بشه بعد صداتو واسه ی من بلند کنی واقعا که
    کیفمو برداشتمو میخواستم در ماشین رو بازکنم که ارسلان سریع فهمید و قفل مرکزی رو زد
    من: درو بازکن
    ارسلان: آرام کجا؟!
    من: درو باز کن میخوام برم
    ارسلان : آرام من که عذر خواهی کردم ببخشید دیگه
    من: ارسلان همه چیز که حرف نیست همه چیز رو که نمیشه با یه ببخشید حل کرد باید تو عملت معلوم باشه نه که هنوز یه روز نشده صداتو واسه ی من بلند کنی باز کن میخوام برم
    ارسلان: آرام من باید چیکار کنم که بهت ثابت بشه دوست دارم؟
    من: هیچی بهم ثابت شد فقط درو بازکن
    ارسلان بلند تر از قبل داد کشید و گفت: میبرمت خونه سامان فقط بشین میبرمت همون جایی که دلت خوشه
    ماشین رو روشن کرد و راه افتاد دیگه به ارسلان نگاه نکردمو فقط از شیشه به بیرون نگاه کردمو اشک ریختم.وسط راه یهو یادم افتاد به ملینا زنگ بزنم ببینم اصن سامان خونشه که این ارسلان خودشو کشته ارسلان همه ی حرکاتمو زیر نظر داشت شماره ملینا رو گرفتمو گوشی رو گذاشتم دم گوشم:
    _ جانم آرام
    بغض داشتم گلومو صاف کردم که بغضم معلوم نشه: سلام ملینا خونه سامانی هنوز؟
    _ آره هنوز اینجاییم تو نمیای؟
    _ سامان و سیاوش خونه ان؟
    _ نه سامان که امروز کلاس داشت دانشگاه سیاوش هم رفته شرکتش فقط منو رعنا جونیم،آرام داری گریه میکنی؟!
    نتونستم دیگه بغضمو نگه دارم اشکم ریختو با هق هق گفتم : نه
    _ آرام چرا گریه میکنی
    ارسلان استرس گرفت و هی اشاره میکرد هیس گریه نکن...
    _ چیزی نیست ملی خدافظ
    قبل از اینکه ملی چیزی بگه قطع کردم و گوشی رو محکم انداختم روی داشبورت و گفتم: بیا خودتو کشته بودی اصلا سامان امروز کلاس داشته دانشگاه بفرما
    ارسلان چیزی نگفت و به راهش ادامه داد درسته که از دست ارسلان نارحت بودم ولی اصلا دلم نمیخواست ملینا دلیل گریمو بفهمه...
    چند دقیقه بعد رسیدیم و ارسلان جلوی در خونه سامان نگه داشت بدون خدافظی پیاده شدمو در ماشین رو محکم کوبیدم رفتم سمت در و زنگ رو زدم ملی چند ثانیه بعد درو بازکرد داشتم میرفتم داخل و میخواستم دروببندم که ارسلان که هنوز حرکت نکرده بود صدام کرد: آرام اینو یادت رفت
    تو دستش گوشی بود که برام خریده بود داد کشیدم: برای خودت
    و محکم درو کوبیدمو از پله ها بالا رفتم...تو راه پله ها اشکامو پاک کردمو سعی کردم لبخند بزنم ملی جلوی در منتظرم بود لبخند زدمو سلام کردم: سلام
    ملی: سلام ارسلان رفت؟؟
    _ آره دیگه بمونه چیکارکنه
    _ شب میاد دنبالت
    _ وای چقد سوال پیچم میکنی اجازه میدی بیام داخل
    رفتم داخل و نشستم روی مبل و شالمو در آوردم.
    من: وای خدایا انگار نه انگار وسط پاییزه چقد هوا گرمه
    ملی: آرام
    _ جونم
    _ پشت گوشی داشتی گریه میکردم؟
    _ نه گریه برای چی؟؟
    _ آرام منو سیاه نکن چشات سرخ شده
    _ رعناجون کجاست ملی
    _ رفته حموم،منو نپیچون چرا گریه میکردی؟
    _ وقتی میگم گریه نمیکردم یعنی گریه نمیکردم دیگه چه گیری دادی
    _ مطمئن باشم
    _ بععععععله
    _ ارسلان که اذیتت نکرده
    مکث کردم ساکت شدم
    ملی: ارسلان اذیت کرده ها
    ملی انگار داشت عصبانی میشد بابا این بیشتر از ارسلان رو من غیرت داشت برای اینکه عصبانی نشه و به ارسلان بدبین نشه لبخند زدمو و پاشدم بغلش کردم: نه عزیز من نه آبجی گلم این سرخی چشام هم حتما بخاطر نور آفتابه که میخورد به چشمم میدونی که چشمام حساسه!
    بعد برای اینکه یادش بره دستمو آوردم بالا و حلقمو نشونش دادم: خوشگله؟
    _ وای این چقد نازه ارسلان خریده؟
    _ آره
    _ واه خسیس بازیا چیه درآورده یه چیزبهتر نبود واسه تو بخره
    _ ملی نگاش کن خوشگله دیگه تازشم خودم اینو خواستم
    _ مبارکت باشه عزیزم خیلی خوشکله....
    مشغول صحبت با ملی شدم و درباره اتفاقات امروز باهم حرف میزدیم که رعناجون هم از حموم بیرون اومد و جمعمون جمع شد البته دعوای خودمو ارسلان رو از قسمت گفته هام فاکتور گرفتمو بقیشو با شوق و ذوش تعریف کردم.

    اونشب هرچی نازی جون به خانوم رادمهر زنگ زد اشاره کردم عذرخواهی کنه و بگه من سرم درد میکنه نمیام
    برای اینکه رعناجون سوال پیچم نکنه با چشمای پرازاشک و قلبی پراز درد و نارحتی ازارسلان و سردرد که بهونه ای برای پیچوندن نازی جون بود سریع رفتم تو اتاق و بعداز گذشتن چندثانیه خوابم برد....

    ......

    چند روزی میشد که ارسلان رو ندیده بودم تو این چند روز یه روزشم که دانشگاه داشتیم نرفته بودم...رعناجون رفته بود و کسی نبود بهم گیربده ولی ملینا بدجور شک کرده بود.
    تو این مدت ارسلان چند باری به گوشی ملی زنگ زده بود ولی من حتی یک بارهم باهاش حرف نزده بودم...اون حسی رو که تو دلم نسبت به ارسلان داشتم رو نمیخواستم حتی یه لحظه از دلم بیرون بره هنوزم دوسش داشتم ولی نمیدونم چرا نمیتونستم ببخشمش.
    امروز دانشگاه داشتیم نزدیک به یه هفته از دعوای منو ارسلان میگذشت نمی شد بخاطر اون دانشگاه نرمو هی غیبت بخورم بنابراین یه تیپ مشکی زدمو با ملی راه افتادیم سمت دانشگاه چند وقتی بود که ملی هم توهم چاق بودن زده بود و منو پیاده می کشوند دانشگاه و پیاده میاورد تا یه پیاده روی بشه.امروزم پیاده رفتیم دانشگاه و مستقیم رفتیم تو کلاس.بدون اینکه به جایی که همیشه ارسلان می نشست نگاه کنم رفتم نشستم ملی هم کنارم نشست اصلا نمیدونستم ارسلان اومده یا نه
    من: ملی ارسلان اومده
    ملی: آره بدبخت همچین نگات میکرد طفلکی دلم به حالش سوخت
    من: تو نمیخواد دلت به حال اون بسوزه
    ملی: آرام چی شده شما دوتارو
    من: هیچی عزیزم شما ذهنتو درگیر نکن
    همون موقع مبینا اومد و دیگه ملی چیزی نگفت
    من: به به سلام مامان دوقلو ها
    مبینا با خنده گفت: سلام عروس خانوم
    ملی: دوقلو های خاله چطورن
    مبینا: خوبن سلام دارن خدمتتون
    با این حرفش هرسه یه لبخند رو لبمون نشست و
    چند دقیقه بعد استاد سپهری هم اومد و کلاس شروع شد.....

    کلاس که تموم شد من و ملی و مبینا رفتیم تو محوطه که عرفان مارو برسونه خوابگاه نزدیک در دانشگاه بودیم که یکی صدام کردم: آرام
    ارسلان بود بدون اینکه بهش نگاه کنم سرجام ایستادم ملی دست مبینا رو کشید و برد و به من یه چشمک زد ازدستش عصبانی شدم باز چه نقشه ای داشت برای اینکه منو جا نزارن دنبالشون رفتم که دوباره صدای ارسلان مانع حرکتم شد: آرام یه لحظه
    کنارم ایستاد بدون نگاه کردن بهش گفتم: سریع تر بفرمایید آقا من باید برم
    ارسلان تا خواست حرفی بزنه ماشین عرفان جلومون بوق زد و رد شد و رفت
    گفتم این ملی نقشه داره حتما هم باید با ماشین این پسره برم با عصبانیت برگشتم سمت ارسلان: عرضتون
    ارسلان: آرام عزیزم خواهش میکنم بیا بریم تو ماشین اینجا زشته
    یه نگاه به دورو برم کردم راست می گفت جلوی در دانشگاه بد بود چاره ای نداشتم دستمو محکم گرفت و راه افتاد سمت ماشین دستمو محکم گرفته بود که از دستش نکشم بیرون تو ماشین نشستیم.ارسلان دستشو برد عقب و از صندلی های پشت یه دسته گل خوشکل و بزرگ در آورد و گفت: تقدیم با عشق
    یه نگاه به دسته گل انداختم خیلی خوشکل بود خواستم بگیرمش ولی نباید به همین راحتی کوتاه می اومدم پرو میشد
    من: خب اگه کار دیگه ای نداری من باید برم خیلی کار دارم
    دستم رفت سمت دستگیره در که باز کنم ارسلان بازومو گرفت محکم گرفته بود بیشتر که به بازوم فشار آورد برگشتم سمتش و تو چشماش نگاه کردم.ارسلان هم بهم نگاه کرد پشیمونی رو میشد تو چشماش دید
    ارسلان: آرام من تو این یه هفته داغون شدم تو خبرداری از صبح تا شب سرکوچه خوابگاه ایست میکردم که فقط برای یه لحظه ببینمت آرام میدونی این یه هفته برام مثل یه جهنم بود دوروزش تو بیمارستان بستری بودم ولی با اون حالم بزور اومدم دانشگاه امیدوار بودم تو رو ببینم ولی تو اونروز نیومدی اگه حرفامو باورنمیکنی میتونی از مامانم بپرسی آرام بخدا پشیمون شدم از حرفا و رفتارم ببخشید دیگه
    دستشو از روی بازوم کشید و آورد پایین و تودستم قفل کرد: آرام منو میبخشی؟
    دیگه دوری بس بود فک کنم به اندازه کافی تو این یه هفته تنبیه شده بود بسش بود نباید دیگه بیشتر ازاین از هم دور می بودیم نمیخواستم نسبت بهم دلسرد بشه بهش لبخند زدمو گفتم: اون گل هارو بده ببینم
    ارسلان هم نیشش باز شد و گفت: بفرمایید
    دسته گل رو ازش گرفتم ارسلان نگاش به دستم افتاد حلقش هنوز تو دستم بود تو این یه هفته از خودم دورش نکرده بودم ارسلان یه دستی بهش کشید و گفت: خوشحالم که هنوز تو دستته....بعدش ماشین رو روشن کرد و راه افتاد سمت خوابگاه توی راه همش منو نگاه می کرد و نیشش باز بود آخر سر گفتم: ارسلان جلوتو نگاه کن
    ارسلان خندید و به راهش ادامه داد و جلوی در خوابگاه نگه داشت دسته گل رو تو دستم گرفتم ازش خدافظی کردم داشتم در ماشین رو میبستم که ارسلان گفت: آرام گوشیتو یادت رفت
    گوشی رو از دستش گرفتمو خدافظی کردم و رفتم داخل
    داخل اتاق که رفتم باران سلام کرد و سریع گفت: وای این دسته گل چقد نازه از کجا آوردیش
    من: آقامون خریده
    باان: واقعا خیلی خوشکله ای بابا خواهر آقای ماکه ازاین کارا بلد نیست
    باهم خندیدیمو دسته گل رو گذاشتم روی میز کنار تخت و رفتم لباسامو عوض کنم
    من: ملینا کجاست
    باران: نمیدونم با تو نبود مگه
    من: نه اون با عرفانشون رفت منم با ارسلان اومدم
    باران: هنوز که نیومده
    داشتم شماره ملینا رو میگرفتم که باران گفت: گوشی جدید مبارک
    یه لبخند زدمو گفتم: ممنون
    شماره ملی رو گرفتم
    ملینا: بله
    من: الو ملی کجایی تو
    _ هیچی اومدم خرید
    _ خرید؟؟
    _ اره اومدم یه سری تنقلات بخرم واسه خودمون
    _ باشه زود بیا خدافظ
    _ باشه خدافظ
    باران: اتفاقا امروز میخواستم بهتون بگم 3 تایی بریم خرید
    من: حالا که دیگه ملی رفته
    باران: بهتر
    چند دقیقه بعد ملی رسید رفتم از دستش پلاستیک هارو گرفتم همه چیز خریده بود
    ملی: وای خدا مردم
    بعدشم افتاد رو تخت...رو تخت که دراز کشید یهو نگاش به گل ها افتاد: این دسته گل از کجا
    من: ارسلان
    ملی: واسه آشتی کنون
    من: ما که قهرنبودیم
    ملی: آرام منو سیاه نکن بابا من خودم زغال فروشم
    من: باشه بابا آره واسه آشتی کنون
    ملی خواست جوابمو بده که گوشیم زنگ خورد یه نگا بهش انداختم عکس ارسلان افتاده بود و نوشته بود عشقم
    خندم گرفت حتما خودش به این اسم سیو کرده ولی ما که الان پیش هم بودیم زنگ زدنش چی بود
    جواب دادم: بله؟
    _ سلام دخترم
    اِ اینکه نازی جون بود
    _ سلام نازی جون
    _ حالت چطوره عزیزم
    _ متشکر شما خوبین چطور شد یادی از ما کردین
    _ شما بی وفایی به ما زنگ نمیزنی دخترم ما که همیشه به یادتیم
    _ اختیار دارید
    _ واقعیتش زنگ زدم شام دعوتت کنم
    _ راستش ما بعد از ساعت 9 دیگه نمیتونیم از خوابگاه بیایم بیرون
    _ خب الان ارسلان رو میفرستم بیاد دنبالت
    _ آخه موقع برگشتن چیکار کنم دیگه نمیشه بیام خوابگاه
    _ حالا یه فکری میکنیم دخترم آماده شو ارسلان الان میاد دنبالت
    _ چشم دست شما درد نکنه
    _ قربونت خدافظ
    _ خدافظ
    بعد از اینکه قطع کردم یه پوف بلند کشیدم
    ملینا: کی بود؟
    من: نازی جون امشب شام دعوتم کرد
    ملی: فقط تو رو
    _ آره دیگه
    _ ایش

    خندیدمو رفتم که آماده بشم مانتوی سفیدمو که گلای ریز مشکی داشت رو پوشیدم با این تفاوت که ایندفعه به جای شال مشکی شال سفید انداختمو کفشای پاشنه بلند مشکیمو پوشیدم به قول ملی دراز که هستم با این کفشا دراز ترمی شدم.از بچه ها خدافظی کردمو رفتم پایین دودقیقه بعد ارسلان رسید سوار شدمو سلام کردم و بعد راه افتاد به سمت خونشون توی راه یکم حرف چرتوپرت و عاشقانه زد تا رسیدیم به خونشون...من عاشق خل بازیای خودمم به حرف عاشقانه میگم چرتوپرت خخ

    وقتی رسیدیم نازی جون با لبخند به استقبالم اومد
    _ به به سلام عروس گلم
    آقا احمد انگاری هنوز کارخونه بود...نازی جون بغلم کرد: سلام مادر جون
    اوه اوه من ازاین عروس پاچه خوارا بودم که خیلی با مادرشوهرم خوبم و مادر مادر از دهنم نمی افته
    رفتیم داخل و روی مبل نشستیم منو نازی جون کنار هم نشسته بودیم ارسلان هم رو یه مبل تکی کنار من بود.نازی جون سر صحبت رو بازکرد و شروع کردیم به صحبت
    نازی جون: خب چخبرا چیکارمیکنی
    من: خبر سلامتی هستیم دیگه درس و دانشگاه و..شما چیکارا میکنید
    _ نمیدونم ارسلان بهت گفته یا نه من دبیر فیزیکم
    _ چه عالی
    یه نگاه به ارسلان کردمو گفتم: نه ارسلان تا حالا به من نگفته بود
    ارسلان: بحثش پیش نیومده بود که بگم عزیزم
    نازی جون: منم درگیر کار و مدرسه ام
    من: من همیشه فکر میکردم دبیرای فیزیک خیلی بداخلاقن یعنی سخت گیر ولی شما خیلی خوب و مهربونید
    وای وای وای پاچه خواری شروع شد چه عروسی به به آخر پاچه خواری.نازی جون خندید و گفت: نه عزیزم نظر لطفته البته من تو مدرسه سخت گیرم چون فیزیک به هرحال یه درس سختیه ولی محیط کار و محیط خونه رو هیچوقت باهم قاطی نمیکنم همیشه نارحتی هامو میزارم پشت در و بعد میام خونه
    _ وای چه دبیر فیزیکی هستین شما ها
    _ قربون تو
    _ بهتون میخورد یه خانوم تحصیل کرده باشید ولی اصلا به دبیر فیزیک فکر نکرده بودم
    _ البته من مهندسی میخوندم
    _ واقعا چه رشته ای؟
    _ مهندسی عمران
    _ وای چقد عالی
    _ ولی ترم 2 از دانشگاه انصراف دادم
    _ چراااااااااا
    _ میدونی یه علاقه خاصی به دبیری داشتم اصلا بودن با یه عده دانش آموز و آموزش دادن بهشون واسم لـ*ـذت بخشه
    _ چه روحیه ای خب بیشتر از خودتون بگید
    _ کنجکاو شدی بدونی
    _ آره خیلی
    _ باشه حتما بیشتر میگم
    ارسلان تو سکوت به ما نگاه میکرد یهو به حرف اومد: مث اینکه حرفای شما خانوما تمومی نداره آرام اگه یه وقتی خدایی نکرده حرفاتون تموم شد میتونی بیای بالا اتاق من،من میرم تو اتاق
    با خنده گفتم: باشه بعدش رو به نازی جون گفتم: خب داشتین میگفتین
    _ آره دیگه عزیزم میدونی پدرم اصراری نداشت که مهندسی بخونم حتما چون دبیری یه شغل مناسبیه واسه ی خانوما ولی مادرم میگفت حتما باید مهندس بشی
    _ جدی چه جالب شما آخرش مهندس نشدی
    _ نه دیگه انصراف دادم
    _ اونوقت مادرتون چی ایشون نارحت نشدن
    _ چرا ولی خب مادرم یه جورایی داشت لج میکرد
    _ لج برای چی
    _ چون موقع انتخاب رشته من به ریاضی فیزیک علاقه داشتمو مادرم دلش میخواست من برم تجربی و پزشک بشم ولی پدرم چون علاقمو به رشته ریاضی میدید مادرم رو راضی کرد
    _ چه زندگی باحالی داشتین شما البته ببخشید من انقد فضولی میکنما
    _ نه دخترم این چه حرفیه تو هم مثل دختر نداشتمی
    _ اختیار دارید یه سوال دیگه
    _ جانم بپرس
    _ اونموقع که از دانشگاه مهندسی انصراف دادید با آقا احمد ازدواج کرده بودید
    _ وقتی با آقا احمد ازدواج کردم داشتم یه دانشگاه دیگه دبیری میخوندم
    _ آها
    _ بعد آقا احمد که خواستگاری من اومد خانوادم مخالف بودن
    _ چرا؟
    _ چون احمد آقا اونموقع هم وضع مالی چندان خوبی نداشت هم تو اوج جوونی دریچه قلبشو عمل کرده بود و قرص قلبو ازاینحرفا مصرف میکرد البته این دلیل نمیشد که تا آخرعمرش ازدواج نکنه ها ولی بالاخره پدر و مادرم برای من آرزوهایی داشتن
    _ چطور شد که رضایت دادن
    _ پدرم همیشه به نظرات من احترام میزاشت و مادرم بیشتر مخالف بود هنوز نارحتی مادرم در رابـ ـطه با انصراف از دانشگاه کاملا تموم نشده بود که قضیه ازدواج من پیش اومد و ایستادن من جلوی مادرم نارحتیشو بیشتر کرد
    _ شما تک بچه بودین
    _ نه من یه خواهر کوچیکتر از خودم هم دارم
    _ ایشون تونستن خواسته های مادرتون رو عملی کنن
    _ آره البته تا حدودی خواهرم پرستاره
    _ اوهوم اینجا زندگی میکنن
    _ آره شیرازن شوهرشم پرستاره
    _ خیلی دوست داشتم ببینمشون
    _ ما خودمون چون خیلی درگیر کارهستیم کمترهمو میبینیم ولی اگه دوس داشتی یه روز باهم میریم خونشون
    _ آره خیلی دوست دارم ببینمشون
    _ اسم خواهرم نوشین اون برخلاف من اصلا نمیتونست رو حرف مادرم حرفی بیاره البته خودش به رشته تجربی علاقه داشت ولی خب میدونی نوشین خیلی خواستگار داشت مادرم با هیچکدوم موافقت نمیکرد تا آخر پژمان شوهر خواهرم پاشنه درو از جا درآورد تا مادرمو راضی کرد
    _ زندگی شماهم خودش یه رمانه ها
    هردوخندیدیم...گرم صحبت بودیم که آقا احمد از راه رسید و با دیدن من هم تعجب کرد هم خوشحال شد
    آقا احمد: سلام دخترم خوش اومدی
    من: سلام آقاجون ممنون
    برای اینکه مزاحم نازی جون و آقا احمد نباشم گفتم: با اجازه من میرم اتاق ارسلان
    نازی جون: برودخترم ارسلان هم تنها نباشه،اتاق ارسلان بالاست سمت راست
    _ باشه مرسی
    چقد خوب بود که نازی جون ازم درباره این یه هفته چیزی نپرسید واقعا خجالت میکشیدم واسش تعریف کنم رفتم بالا و پشت در اتاق ارسلان ایستادم خواستم غافلگیرش کنموبدون اینکه در بزنم در اتاق رو بازکردم و یه هین بلند کشیدمو درو محکم بستم
    فک کنم ارسلان تازه از حموم دراومده بود خاک برسرم کاشکی در میزدم طفلکی تازه داشت لباساشو میپوشید خاک براون سرت آرام خاک...چند دقیقه بعد دوتا تقِ به در اتاق زدم
    ارسلان: بله بفرمایید
    رفتم داخل ارسلان رو تخت نشسته بود و با حوله داشت موهاشو خشک میکرد
    منو که دید نیشش باز شد
    ارسلان: بیا تو شیطون چه عجب حرفای شما تموم شد
    من: هنوز که تموم نشده بود دیگه آقاجون اومد،اومدم بالا
    ارسلان: آقاجون؟؟؟
    من: آره دیگه آقا احمد
    ارسلان لبخند زد و گفت: آها بابا رو میگی،اومده؟
    من: آره اومده حالا من دوس دارم بهش بگم آقا جون شما مشکلی داری
    ارسلان از جاش بلند شد تا موهاشو سشوار بکشه و درهمون حالت گفت: نه چه مشکلی ولی خوب بلدی تو دل آدما جا بازکنیا آرام ترو خدا دیدی چجوری واسه مامانم دلبری میکردی
    _ دلبری نمیکردم فقط احساساتمو بیان میکردم هرچی که تودلم بود و به ذهنم میرسید
    ارسلان با لبخند سر تکون داد و سشوار رو روشن کرد موهاش که کامل خشک شد رو تخت رو به روم نشست
    ارسلان: حوصلت که سرنرفته
    من: نه بابا
    با کنجکاوی به دوروبر اتاق نگاه میکردم
    ارسلان: نظرت درباره اتاقم چیه
    بادقت نگاه کردم یه تخت گوشه ی اتاق بود دقیقا روبه رو میز کامپیوتر سرویس بهداشتی جداهم داشت و یه کمد لباسم گوشه ی دیگه اتاق سمت راست من بود و کلا ترکیب رنگ بندی هم قرمز و مشکی بود و سیستم گرمایشی و سرمایشی هم که تکمیل بود
    من: بدک نیست خوبه
    ارسلان: میخوای بریم بیرون دور بزنیم؟
    من: مثه اینکه بدجور حوصلت سر رفته ها
    ارسلان: آره یکم
    من: خب بیا یه بازی چیزی کنیم حسه بیرون رفتن ندارم
    ارسلان: بازی؟؟؟
    من: آره
    ارسلان: دونفری که نمیشه بازی کرد
    من: خب نمیدونم به نظرت چیکارکنیم
    ارسلان: یه لحظه صبرکن
    بعد کیفشو برداشت و ازتوش لب تابشو درآورد و گذاشت رو پاش
    من: چیکارمیکنی
    ارسلان: بیا بشین اینجا
    رفتم رو تخت کنارش نشستم
    من: خب
    ارسلان: میخوام فک و فامیلمو بهت نشون بدم
    من: عکسشون رو؟؟
    ارسلان: آره صبرکن
    بعد یه پوشه رو بازکرد اولیش عکس خودش بود تو یه جای سرسبز
    ارسلان: اینجا شماله
    ازعکسای خودش و آقااحمد و نازی جون که گذشت رسید به یه عکسی که خودش بود و یه خانوم جوونی که ارسلان دستشو گذاشته بود رو شونه های اون خانوم
    من: این کیه
    ارسلان: این خاله نوشین
    من: چقد جوونه
    ارسلان: دیگه
    بعدی....
    ارسلان: این شوهرشه عمو پژمان
    بعدی...
    ارسلان: این دخترخالمه پرنیان،نزدیک به 18 17 سالشه
    بعدش ارسلان روشو طرف من کرد و گفت: آرام یه چیزی بگم نارحت نمیشی
    من: بگو
    ارسلان: قول میدی نارحت نشی
    من: حالا بگو قول نمیدم
    ارسلان: باشه ولی نارحت نشیا
    من: باشه بگو
    ارسلان: بهت گفته بودم قبل کنکورم 2 سال رفتم سربازی 2 سال هم پشت کنکور بودم تا پزشکی قبول شدم
    من: نه نگفته بودی حالا این چیزنارحت کننده ای بود به نظرت
    ارسلان: نه خب ولی میدونی که من الان نزدیک 24 سالمه
    من: آره خب میدونم
    ارسلان: اون اولا که مامان وبابا فهمیدن من بچه کاریم و میتونم رو پای خودم ایست کنم میخواستم واسم زن بگیرن میدونی اولین پیشنهادشون کی بود
    من: کی بود؟
    ارسلان: پرنیان
    من: واقعا؟
    ارسلان: آره حالا نه که فک کنی من دوسش داشتما نه ولی نظر مامان و بابا به خصوص مامان پرنیان بود
    من: خب تو چی گفتی باهاش ازدواج کردی
    ارسلان خندید و بغلم کرد: نه دیوونه ی من الان که خانومم تویی
    من: پس چیشد قضیه تو و پرنیان
    ارسلان درهمون حالت گفت: منم اولش مخالف بودم ولی هیچوقت نمیتونستم رو حرف مامان یا بابا حرفی بزنم بعدش اختلاف سنی منو پرنیان چندان کم هم نبود اصن نمیتونستم اینو بپذیرم مامان یه جورایی به خاله گفت ولی خداروشکرخاله مخالف کرد و پرنیان هیچوقت ازاین موضوع باخبر نشد
    من: این قضیه واسه چند وقت پیشه
    ارسلان: فک کنم یه سال و خورده ای گذشته همون موقع که تازه دانشگاه قبول شدم
    من: مامانت الان نارحته که من عروسش شدم
    ارسلان که منو بغـ*ـل کرده بود عقب کشید و تو چشمام نگاه کرد...تعجب کرده بود
    ارسلان: وای دیونه میبینی مامان عاشقت شده و دیگه هیچ حرفی ازپرنیان نمیزنه
    من: جدی؟تو ازکجا میدونی مامانت منو دوس داره
    ارسلان: اصن خودت از حرکات و رفتارش نفهمیدی تازه چندبارهم بهم گفت که من به این انتخاب درستت افتخار میکنم همش خوشحال بود
    ساکت شدمو چیزی نگفتم چند لحظه بعد ارسلان گفت: آرام نارحت شدی؟
    یازم چیزی نگفتم.
    ارسلان: قول دادی نارحت نشی که
    یه نگاه به عکس پرنیان که هنوز رو صفحه بود انداختم شبیه مامانش بود و یکم هم به خالش کشیده بود و درکل چهره ی جذابی داشت و خانوم بود
    من: پرنیان خیلی خانومه
    ارسلان دم گوشم گفت : به پای خانوم من که نمیرسه غیرازاینه
    خوشحال بودم که ارسلان حسی به پرنیان نداره لبخندزدمو گفتم: بزن عکس بعدی
    بعدی خود ارسلان بود وسط حیاط یه خونه ولی خونه شبیه اینجا نبود
    من: اینجا کجاست؟
    ارسلان: اینجا ویلامونه شمال
    من: اونجا ویلا دارین
    ارسلان: آره ویلا خاله اینا هم رو به روی ماست
    من: اوهوم
    چند تا عکس رد شد و رسید به یه آقایی که میانسال بود و کنار یه خانومی ایستاده بود
    ارسلان: این عمو محمد،کیش زندگی می کنن اون خانوم هم که کنارش ایستاده عمه عاطفه اس عمه هم کیش زندگی میکنه
    من: بچه ندارن
    ارسلان: عمو محمد 2 تا پسرداره یکیش سربازه یکیش هم ازدواج کرده و خارجه یه دخترم داره فکرکنم ازشون عکس داشته باشم صبرکن
    بعدش زد جلو یه عکس اومد که ارسلان بین دوتا پسرجوون ایستاده بود
    من: وای چقد کوچولویی
    ارسلان: بابا 18 سالم بوده ها قبل سربازیمه سمت چپی فرشاد اون پسرعموم که الان سربازه تواین عکس 15 سالشه سمت راستیم فرناد که آلمان زندگی میکنه اونموقع ها بعد از چند وقت اومده بود ایران هنوز ازدواج نکرده بود تو این عکس 23 اینا میشه اونموقع من رفتم سربازی اونم ازدواج کرد زنش هم آلمانیه
    من: چه باحال
    ارسلان: اینم فرنوش دخترعمومه فرنوش و فرناد دوقلوان
    من: کپی همن
    ارسلان: آره فرنوش هم ازدواج کرده اونم با شوهرش آلمان زندگی میکنن
    من: عمه عاطفه بچه نداره
    ارسلان: عمه عاطفه یه پسر داشت،عطا همسن من بود تو مدرسه به شوخی دوستشو هول داده بود سر دوستش به سنگ خورده بود و مرد.عمه عاطفه هم مثل آقاجون بچه دار نمیشد ارثی بود بعد چندین سال بچه دار که شد آخرش اینطوری عطا هم افتاد زندان و بعدش اعدامش کردن شوهر عمه عاطفه هم سکته کرد و مُرد عمه تنها زندگی میکنه...عطا حیف بود....
    من: واقعا متاسفم
    ارسلان خیلی حالش گرفته شده بود تو خودش بود انگاری که داشت خاطره هاشو با عطا مرور میکرد برای اینکه حال و هواش عوض بشه باخنده گفتم: چقد عکس از فک و فامیلت داری چخبره
    ارسلان لبخند زد و گفت: اونموقع ها من یه دوربین داشتم تازه خریده بودمش ازهمه عکس میگرفتم
    من: مادربزرگی پدربزرگی چیزی نداری
    ارسلان: همشون قبل ازاینکه من بیام تو این خونه مردن فقط مامانِ بابا تا چند سال پیش زنده بود و باما زندگی میکرد
    من: آخی،خدا بیامرزتشون
    ارسلان چندتا عکس زد جلو به یه عکس که رسید سریع ردش کرد ولی ازچشم من دور نموند
    من: بزن عقب ببینم
    ارسلان: چیز مهمی نبود
    من: ارسلان بزن عقب
    ارسلان مجبوری زد عقب واه اینو کی گرفته بود با تعجب بهش نگاه کردم نیشش بازبود
    من: اینو کی گرفتی
    ارسلان: همون موقع که فهمیدم عاشقت شدم
    عکس من بود داشتم میخندیدم فک کنم دانشگاه بود چون مقنعه مشکی پوشیده بودم عکس انگار که از نزدیک گرفته شده بود
    من: ارسلان واقعا اینو چجوری گرفتی
    ارسلان: یه جوری گرفتم دیگه حالا
    چقدرم باحال و خوشکل افتاده بودم معمولا من بدعکس بودم ولی این عکس فوق العاده بود
    من: چرا حالا ازم عکس گرفتی
    ارسلان: تو فک کردی تو تعطیلات چجوری طاقت میاوردم همش تو اتاقم بودمو به این عکس نگاه میکردم
    من: واقعا؟؟
    ارسلان: بله خانوم
    به تعطیلات فکرکردم به اونموقعی که من ذهنم درگیر بردیا بود و همش دلم میخواست خفش کنم ولی ارسلان همش تو فکرمن بوده من حتی شاید به اندازه 5 دقیقه هم به ارسلان فکرنکرده بودم ولی اون....عذاب وجدان گرفتم ارسلان داشت نگام میکرد نگاش کردم یهو مثل این فیلم هندی ها تحت تاثیر قرار گرفتمو محکم بغلش کردم: ارسلان تو معرکه ای
    ارسلان هم بغلم کرد چند دقیقه تو همون حالت بودیم که صدای در مارو به خودمون آورد از هم جداشدیم
    ارسلان: بله بفرمایید
    درباز شد خدمتکارشون بود
    خدمتکار: آقا،خانوم گفتن بیاین پایین برای عصرانه
    ارسلان: باشه تو برو ماهم میایم
    خدمتکارچشمی گفت و درو بست...ارسلان هم لب تاب و خاموش کرد و دستمو گرفت و دست به دست هم رفتیم پایین
    آقا احمد و نازی جون درست رو مبل روبه روی پله ها نشسته بودن با دیدن ما که دستامون تو دست هم بود و داشتیم میرفتیم پایین لبخند زدن، ماهم با لبخند رفتیم و رو به روشون نشستیم روی میزعسلی چند نوع کیک و شیرینی بود و 4 تا فنجون خیلی شیک....
    نازی جون: عزیزم نمیدونستم نسکافه دوست داری یا قهوه بخاطر همین واست نریختم بعدش قوری که انگار توش قهوه بود گذاشت کنار فنجونم به علاوه نسکافه...
    من: دست شما درد نکنه چقد زحمت کشیدید
    نازی جون: نوش جونت عزیزم
    آقا احمد: ارسلان به عکس منو مادرش که نسکافه رو بیشتر میپسندیم عاشق قهوه است
    منم قهوه دوست داشتم به آقا احمد لبخند زدم و بعدش برای خودمو ارسلان قهوه ریختم.ارسلان لبخند زد و تشکر کرد
    آقا احمد: چخبر دخترم چیکارا میکنی
    من: سلامتی آقا جون هستیم دیگه
    آقا احمد: دلمون برات تنگ شده بود کجا بودی تو این یه هفته
    پوف فک میکردم ازدست مادرجون که خلاص شدم آقاجونم چیزی نمیپرسه البته اگه بخوام واقعیت رو بگم مقصر من نبودم پسر خودشون بود ولی چیکار کنم که نه میتونم دروغ بگم نه میخوام اونا ارسلان رو مقصر بشناسن و دعوامون رو هم بفهمن به ارسلان نگاه کردم شونشو بالاانداخت اونم مثل من نمیدونست چی بگه
    من: آقا جون وقت نمیشد بیام
    ای خدا حالا واقعا وقت نمیشد دیگه دروغ که نگفتم گفتم؟؟آقا جون و مادرجون هم دیگه چیزی نپرسیدن خداروشکر
    قهومون رو که خوردیم به ارسلان گفتم: بریم حیاط پشتی؟
    ارسلان: بریم
    بعد ازجاش بلند شد و منم ازجام بلند شدم و گفتم: فعلا با اجازه ما میریم پشت
    نازی جون: ای وای آرام جان شما که اصلا ازاین کیک و شیرینی ها نخوردید
    من: نه دستتون درد نکنه قهوه کافی بود
    نازی جون بدون توجه به من از هرکدوم از شیرینی ها یکم توی یه ظرف گذاشت و بهم داد
    من: مرسی مادرجون
    بعدش با ارسلان رفتیم حیاط پشتی این حیاط توی روز قشنگتر دیده می شد
    من: اینجا خیلی خوشکله
    ارسلان: آره من عاشق اینجام
    ارسلان دوباره رفت کنارهمون درختی که میگفت خودش کاشته ایستاد منم رفتم و کنارش ایستادم
    ارسلان: آرام یه فکری دارم
    من: هوم
    ارسلان: بیا بالای این درخت یه خونه بسازیم
    من: خیلی فکرخوبیه
    ارسلان: منم الان به ذهنم رسید و گرنه قبلا میساختم
    رفتم روی تاب نشستمو بهتر به اطرافم نگاه کردم یه دفعه خاطره اون شب اومد تو ذهنم وای چه شبی بود یه شب که هم توش اشک بود هم گریه هم بخشش هم لبخند و آغـ*ـوش گرم ارسلان....
    ارسلان ظرف شیرینی رو گذاشت کنار و روی تاب کنارم نشست داشت دقیقا به همون جایی که من نگاه میکردم نگاه میکرد یعنی همون قسمتی که اونشب تو دستای گرمش گیرم انداخته بود....
    برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم از نیش باز ارسلان منم نیشم بازشد خودمو جمع کردمو سرمو گذاشتم رو پاش تاب به اندازه کافی بزرگ بود و راحت جا میشدم ارسلان هم آروم از گردن تا کمرمو نوازش میکرد...
    ارسلان: آرام اونشب و یادته
    من: آره
    ارسلان: چرا انقد ترسیدی
    من: ....
    ارسلان: مث یه فنچ کوچولو تو دستام میلرزیدی
    من: ....
    ارسلان: همین کارات بود که بی طاقتم کرد دیگه
    من: ارسلان
    ارسلان: جان دلم
    فقط میخواستم ببینم وقتی صداش میکنم چجوری جوابمو میده
    من: هیچی
    ارسلان: آرام
    من: جان
    ارسلان: هیچی
    با خنده گفتم: سریع تلافی میکنیا
    ارسلان هم خندید وگفت: ما اینیم دیگه
    بعد چندثانیه شروع کرد به تکون دادن تاب و تاب خوردن سریع پاشدم نشستمو گفتم: ارسلان الان میفتم
    ارسلان دوباره بزور منو خوابوند: بگیر بخواب من دارمت
    گرفتم خوابیدم ارسلان دستشو گذاشت رو شکمم که یه وقت نیفتم....به دست گرم ارسلان که مثه یه آرامبخش رو شکمم بود فکرکردم که کم کم چشمام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم...

    یه تکونی به خودم دادم وای زیرم چقد نرم بود قشنگ یه 5،4 تا دور زدم وای اینجا چقد راحته یه خمیازه کشیدم و چشمامو بازکردم یه دفعه به خودم اومدمو سریع ازجام پاشدم واه اینجا کجا بود یه چیزایی داشت یادم می اومد همیشه وقتی ازخواب بلند میشدم مث خنگا بودم یه نگاه به دور و بر کردم اینجا که اتاق ارسلان بود اتاق تاریک بود و فقط نور چراغ خواب که روی میز کنار تخت بود اتاق رو روشن کرده بود.ولی من چجوری اومده بودم اینجا آخرین چیزایی که یادم بود تکون خوردن تاب و دست گرم ارسلان و بیهوش شدن من بود...پس اگه من رو تاب خوابم بـرده کی منو آورده اینجا حتما ارسلان آورده ولی خب چجوری آورده؟؟ بیخی حس بلند شدن نداشتم دوباره گرفتم خوابید چقدرم راحت بودم انگار خونه ننمه خب حالا خونه ننم نیست خونه شوملم که هست...شوملم خخخ
    چشمامو بسته بودم و داشتم فکرمیکردم ارسلان کجاست که یهو صدای بازشدن در اومد فک کنم ارسلان بود پشتم به در بود و چشمامو بسته بودم و خودمو به خواب زدم
    یهو تخت یه تکون آروم خورد دست ارسلان اومد رو بازوم و آروم تکونم داد: آرام عزیزم پاشو میخوایم شام بخوریم آرام جان
    برگشتم سمتشو انگار که تازه از خواب بلند شده باشم خمیازه کشیدم و بعدش بلند شدمو نشستم...ارسلان گفت: بالاخره بیدار شدی
    من: من کی خوابم برد
    ارسلان: نمیدونم من خودم رو تاب خوابم بـرده بود
    من: اینطوری میخواستی هوامو داشتی باشی ازروی تاب نیفتم
    ارسلان خندید و گفت: چیکارکنم خب دیدم تو چشماتو بستی منم خوابم گرفت بعدش خوابم که برد دیگه تاب تکون نمیخورد که
    من: نشسته خوابت بـرده بود
    ارسلان: آره
    من: کی منو آورده اینجا
    ارسلان: خب معلومه من
    من: تو که خوابت بـرده بود
    ارسلان: آقا جون اومده بود بهمون سر بزنه بیدارم کرد
    من: بعد تو چجوری آوردی منو رو تخت
    ارسلان: به راحتی چقد سبکی واقعا
    من: چطور
    ارسلان: از پر سبک تری خب
    من: مگه منو بغـ*ـل کردی
    ارسلان با یه لبخند ژکوند گفت: به نظرت چیکار باید میکردم دقیقا
    حالت هجومی گرفته بودم و میخواستم یه چیزی بگم که صدای نازی جون که انگار ازپایین می اومد باعث شد اصن حرفم یادم بره: ارسلان کجا موندی مادر بیاین شام سرد شد
    ارسلان: چشم مادر اومدیم بعدش روبه من گفت: پاشو دست و صورتتو بشور بریم
    از سرجام پاشدمو تو رو شور دستشویی صورتمو شستمو رفتیم پایین...فک کنم یه 4 ساعتی خواب بودم آره دیگه بعدازظهر ساعت 5 اینا فک کنم خوابم برد الانم ساعت نزدیک 9 بود...مادر جون مث همیشه گل کاشته بود و چند نوع غذای خوشمزه آماده کرده بود
    من: مادر جون چقد زحمت کشیدید
    نازی جون: نوش جونت عزیزم خوب خوابیدی
    یکم خجالت کشیدم 4 ساعت مثه خرس خوابیده بودم و ارسلان با چه وضعیتی منو بـرده بود تو اتاق پوف: بله مادرجون ببخشید من خوابم بردا
    نازی جون: نه گلم راحت باش
    وسط غذا بودیم که یهو صدای زنگ گوشی اومد...انگاری که گوشی من بود ارسلان گوشیمو از جیبش درآورد و داد بهم و گفت: خواب بودی از جیبت برداشتم خوابیدی له نشه
    سرمو تکون دادمو گوشی رو ازش گرفتم ملی بود
    من: الو
    ملی: سلام علیکم عروس خانوم تشریف نمیاری
    من: سلام ما تازه داریم شام میخوریم
    _ هی روزگار شما اونجا چندنوع غذا میخورید ما اینجا تخم مرغ سوخته عجب رسمیه
    _ خب حالا چیکارداشتی زنگ زدی
    _ دیدم تو که خبری ازما نمیگیری زنگ زدم ببینم بهت خوش میگذره
    _ آره جات خالی
    _ حالا خوبه اینا همین امروز باهم آشتی کردن
    خوب صداشو نشنیدم بخاطر همین گفتم: چی
    _ هیچی حالا چجوری میای خوابگاه
    وای اصن یادم نبود: نمیدونم صبرکن
    بعدازارسلان پرسیدم: چجوری برم خوابگاه
    قبل ازاینکه ارسلان چیزی بگه نازی جون گفت: بعد ساعت 9 که نمیتونی بری خوابگاه امشب همین جا بخواب
    من: آخه
    نازی جون: آخه نداره دخترم پس کجا میخوای بخوابی
    من: باشه
    گوشی رو گذاشتم دم گوشم و به ملی گفتم: امشب باید همین جا بخوابم دیگه نمیشه بیام خوابگاه
    ملی: اولاّلاّ باشه
    من: با مدیر هماهنگ کن باشه؟
    ملی: باشه آها راستی آرام 3 تا مهمون جدید داریم
    من: مهمون؟؟
    ملی: آره یعنی هم اتاقی
    من: اوکی کاری نداری؟
    ملی:قربونت خدافظ
    من: خدافظ

    بعدازاینکه شاممو خوردم رفتم روی کاناپه نشستم ارسلان هم اومد کنارم نمیدونم چرا یهو انقد سردرد گرفته بودم چشامو برای چند ثانیه بستم شاید این سردرد مسخره خوب بشه
    ارسلان: آرام خوبی
    بدون اینکه چیزی بگم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم بعدش چشمامو بازکردمو بزور لبخند زدم
    ارسلان: ولی من اینطوری حس نمیکنم
    من: ارسلان قرص سردرد دارین
    ارسلان: سرت درد میکنه
    من: آره
    ارسلان: یه لحظه صبر کن
    بعدشم از سرجاش بلند شد و چند دقیقه بعد با یه لیوان و یه مسکن برگشت
    ارسلان: بیا آرام
    لیوان و قرص رو ازدستش گرفتم و خوردم
    ارسلان: آرام بهتره بری بالا استراحت کنی
    من: خسته شدم ازخوابیدن امروز مثه خرس خوابیدم
    ارسلان: خب امروز خیلی خسته شدی الانم که سرت درد میکنه بهتره بری استراحت کنی
    من: نه بابا مادر جون میگه این چه عروسیه همش مثه خرس میخوابه
    ارسلان باخنده گفت: خودت میدونی که مامان هیچوقت اینحرفو نمیزنه
    منم باخنده سرمو تکون دادم.
    یه ساعتی میشد که داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم خستگی از چشمای آقا احمد می ریخت معلوم بود که حسابی کارمیکنه و مرد زحمت کشیه.
    آقا احمد رفت تو اتاقشون بخوابه فیلم که تموم شد نازی جون رو به من گفت: دخترم یکی از اتاقای بالارو واست آماده کردم روبه روی اتاق ارسلان میتونی اونجا بخوابی
    قبل ازاینکه من چیزی بگم ارسلان سریع گفت: مامان اونجا که شوفاژش خرابه هوا سرد میشه شب
    نازی جون: پسرم مثه اینکه یادت رفته شوفاژ اتاق مادربزرگ خرابه که استفاده نمیکنیم شوفاژ اتاق مهمان که سالمه
    ارسلان: آخه مامان
    نازی جون با تشر گفت: پسرم
    ارسلان هم دیگه چیزی نگفت انگاری که دلش میخواست من پیشش بخوام.نازی جون شب بخیری گفت و رفت بالا تو اتاقشون.من و ارسلان هنوز نشسته بودیم و تلویزیون نگاه میکردیم سر دردم هنوز خوب نشده بود سرمو تکیه دادم به پشتی مبل و چشامو بستم
    ارسلان: آرام خوابت میاد
    من: نه
    ارسلان: سردردت خوب شد
    من: نه
    ارسلان: امشب تو اتاق من میخوابی؟
    من: نه
    ارسلان دیگه چیزی نگفت منم چشامو بازنکردم و تو همون حالت نشسته بودم.ارسلان چند دقیقه ای میشد که تلویزیون رو خاموش کرده بود تازه چشام داشت گرم میشد که یه دستی اومد دور کمرم چشمامو بازنکردم ارسلان هم آروم منو خوابوند روی مبل
    فکرکنم فک کرده من خوابم بـرده.بعد از اینکه منو خوابوند دستمو گرفت بعدش سرشو گذاشت رو دستمو خوابید چشمامو یواشکی بازکردمو نگاش کردم ارسلان رو زمین نشسته بود و همونطور چشماشو بسته بود دلم براش سوخت طفلکی براش اینطوری خوابیدن سخت بود جوری که انگارازخواب پریدم با یه صدای خواب آلود صداش کردم : ارسلان
    ارسلان یه تکون آرومی خورد ولی سرش هنوز رو دستم بود آروم دستمو از زیر سرش کشیدم بیرون چقد زود خوابش بـرده بود از روی مبل بلند شدمو رفتم بالا تو اتاق ارسلان بالشت و پتوش رو برداشتمو رفتم پایین
    چه بدجور خوابش بـرده پتو رو آروم انداختم روش کاشکی حداقل میتونستم بزارمش روی مبل یا ببرمش تو اتاق ازاین فکرخندم گرفت فک کن من با این هیکل که نصف هیکل ارسلان بود ارسلان رو،روی دستم بلند میکردم خخخ
    پتو رو مرتب کردمو بالشتم گذاشتم کنارش که اگه نصف شبی بیدارشد حداقل روی زمین دراز بکشه دیگه کاری بیشترازاین نمیتونستم بکنم یه چند دقیقه ایستادمو به ارسلان که آروم خوابیده بود نگاه کردم بعدش یه بـ*ـوس آروم از روی پیشونیش کردمو سریع رفتم بالا و تو همون اتاقی که نازی جون آماده کرده بود خوابیدم....

    «از زبون ارسلان»

    دستشو که اززیر سرم کشید ازخواب پریدم ولی همچنان تو همون حالت موندم میخواستم ببینم چیکارمیکنه چند دقیقه بعد یه چیز گرم و نرم ابراز احساسات آرام واسم پتو آورده بود پتو روکه مرتب کرد چند قدم ازم دور شد حضورشو نزدیکم حس میکردم همین طور سنگینی نگاهشو منتظر بودم که بره تو اتاقشو بخوابه.چند دقیقه بعد یه بـ*ـوس آروم از روی پیشونیم کرد که حالمو ازاین رو به اون رو کرد کاش میشد آرام تو اتاق من بخوابه کاشکی مامان این اجازه رو بهم میداد که تا صب بـ..وسـ..ـه بارونش میکردم....از صدای در اتاقش فهمیدم که رفته تو اتاق چشمامو بازکردم و روی زمین دراز کشیدم...یک ساعتی گذشته بود و خوابم نمیبرد...آرام حتما تا اینموقع خوابش بـرده دیگه نمیتونستم طاقت بیارم..بالشت و پتومو برداشتمو رفتم بالا آروم دراتاقش رو بازکردم...آرام مثله یه فرشته ی ناز روی تخت خوابیده بود درو آروم بستمو رفتم روی تخت نشستم و به تلافی نگاهش یه دل سیر نگاش کردم مانتوشو درآورده بود و با یه تاب سفید خوابیده بود تابش تنگ بود و آستینای حلقه ای هم داشت یه جوری خوابیده بود که تابش رفته بود بالا و شکمش دیده میشد تابش هم انقد تنگ و نازک بود که همه چیزیش زده بود بیرون نمیدونم چجوری با این تاب سردش نمیشد...یه بـ*ـوس آروم از روی پیشونیش کردم مطمئن بودم انقد خوابش سنگینه که بیدار نمیشه تابشو کشیدم پایین که سردش نشه تخت دونفره بود و به اندازه کافی جا داشت کنارش دراز کشیدمو بدن نازو نحیفشو تو دستام قفل کردم حالا میتونستم در کنار آرام یه خواب آرام داشته باشم....

    .....

    «حالا از زبون آرام»

    یه خمیازه بلند کشیدمو خواستم یه دوری بزنم که انگار یه جایی گیرکرده بودم هرچی بیشتر تکون میخوردم حس میکردم چیزی که من تو حصارش بودم تنگ تر میشد با تعجب چشمامو بازکردم و به دور و برم نگاه کردمو یه هین بلند کشیدم...ارسلان اینجا چیکارمیکرد تو ذهنم شب قبل رو ورق زدم ارسلان که پایین خوابش بـرده بود به اتاق که نگاه کردم تو اتاق مهمان بودم پس تو اتاق ارسلان هم نیستم واه پس اینجا چیکار میکرد؟!
    آروم صداش کردم،نمیتونستم تکون بخورم تا با تکون دادنش بیدارش کنم انگاری که بخوام فرار کنم محکم منو گرفته بود انقدر هم خوابش دراین لحظه سنگین بود که هرچی صداش میکردم بیدار نمی شد به ساعت رو به روم نگاه کردم ساعت 11 بود چقد خوابیده بودم...ایندفعه با صدای بم تری ارسلان رو صدا کردم که با صدای نامفهوم و چیزی شبیه هوم از طرف ارسلان روبه رو شدم
    من: ارسلان پاشو نزدیک ظهره
    سعی داشتم دستاشو از دور بازوهام بازکنم ارسلان با این حرکات و تلاش من چشماشو بازکرد و خودش آروم دستشو برداشت بلند شدمو نشستم
    من: ارسلان پاشو من باید برم خوابگاه
    ارسلان: خوابگاه چخبر
    من: واه ارسلان پاشو مگه یادت نمیاد
    ارسلان: چی رو
    من: ارسلان امروز استاد سروش کلاس جبرانی گذاشته ها
    ارسلان مثه فشنگ از جاش بلند شد و با صدای نسبتا بلندی داد کشید: چی
    من با آرامش کامل گفتم: نخود چی نگو که یادت نبود
    ارسلان: نه یادم نبود ساعت چند؟
    من: 2 ساعت دیگه
    ارسلان یه نگاهی به ساعت انداخت و به من گفت: پس چرا نشستی
    من: به نظرت چیکارکنم
    ارسلان: بیا بریم صبحونه بخوریم دانشگاه نمیری
    من: چرا ولی به نظرت الان وقت صبحونه است
    ارسلان: نه وقت ناهاره نه اصن نمیدونم
    من: بیا بریم
    از جام بلند شدمو با دیدن خودم تو آینه تازه فهمیدم چی پوشیدم وای من کی مانتومو درآوردم تو چقدر گیج میزنی دختر با مانتو که نمی شد بخوابی سریع مانتومو که از چوب رختی آویزون کرده بودم برداشتمو پوشیدم ارسلان هم که با ایستادن من کنار درایستاده بود و به حرکات من که با استرس مانتو میپوشیدم خندید...با عصبانیت برگشتم سمتشو گفتم: تو چرا اصن دیشب اینجا خوابیدی
    ارسلان: شما مشکلی داری
    من: بله که مشکل دارم
    ارسلان: اومده بودم پیش خانومم جرم کردم
    با گفتن این حرف ته دلم قنج رفت ولی خودمو نباختمو سریع جبهه گرفتمو گفتم: مگه قرار نبود تو اتاقت بخوابی
    ارسلان: کی همچین قراری گذاشتم اصن با کی گذاشتم
    با اعتراض گفتم: ارسلان
    ارسلان کلافه گفت: ای بابا خب دلم میخواست اینجا بخوابم
    من: توکه پایین خوابت بـرده بود چرا اومدی اینجا
    ارسلان: آرام 20 سوالی راه انداختیا مگه نگفتی کلاس داریم بیا بریم یه چیزی بخوریم دیگه
    بدون هیچ حرفی ازاتاق زدم بیرون توی راهرو یهو یادم افتاد نازی جون اگه بفهمه ارسلان پیش من خوابیده نارحت میشه برگشتم سمت ارسلان و با یه حالت نگران گفتم: من میرم پایین تو چند دقیقه بعد بیا
    ارسلان یه اخم کوچیکی روی پیشونیش نشست: چرا؟؟
    من: خب مامانت نارحت میشه خودت میدونی دوس نداره قبل عقد دائم،پیش هم بخوابیم طفلی با این شازده پسرش حقم داره
    ارسلان شاکی شد و به سمتم خیزبرداشت منم سریع دویدمو با خنده از پله ها رفتم پایین...ارسلان انگاری به حرفم گوش کرد و همون بالاموند رفتم پایین و به نازی جون سلام کردم
    من: سلام صبح بخیر
    نازی جون: سلام دخترم صبح توهم بخیر
    یه آبی به صورتم زدم خواستم از آشپزخونه برم بیرون که باصدای نازی جون برگشتم سمتش
    نازی جون: دخترم بیا بشین یه چیزی بخور منم برم ارسلان رو بیدارکنم
    خواست ازآشپزخونه بره بیرون که ارسلان اومد داخل: به به سلام به مادر عزیزترازجانم
    نازی جون: سلام پسرم بیا بشین صبحونه بخور
    ارسلان: چشم مادر دوساعت دیگه کلاس هم داریم
    نازی جون باتعجب گفت: کلاس؟؟دانشگاه؟؟
    ارسلان: آره مادر تعجب داره
    نازی جون: خب میخواستم با خالت هماهنگ کنم ناهار بریم بیرونی جایی تا با آرام هم آشنا بشه
    من: وای نه تروخدا مامان اگه امروز نرم خوابگاه ملی منومیکشه
    نازی جون با خنده گفت: باشه عزیزم میزاریم یه روز دیگه
    بعد خودش روی یکی از صندلی ها نشست و گفت: نمیدونم ارسلان بهت گفته یا نه ما یه تصمیماتی گرفتیم
    من: چه تصمیماتی
    ارسلان: میخوام یه خونه اجاره کنم واسه تو و ملینا خانوم
    من: واسه منو وملی؟؟چرا؟
    نازی جون: خب عزیزم خوابگاه که باشی رفت و آمد سخته یه خونه میگیریم همین اطراف خودمون که هم تو راحت باشی هم ملینا جان با رعناجون هم هماهنگ کردم
    من: قبول کردن؟
    نازی جون: اونم راضی بود ولی گفت باز هرجور بچه ها راحتن
    من: خب هرجور خودتون صلاح میدونید ولی باید به ملینا هم بگم
    نازی جون: باشه مادر حالا هم صبحونتون رو بخورین دانشگاهتون دیر نشه
    مشغول خوردن که شدیم نازی جون هم از آشپزخونه رفت بیرون من و ارسلان هم سریع و سه خوردیم...مث اینکه آقا احمد هم صبح زود رفته بود سرکارش...شالمو سرم کردم و کیفمو برداشتم ازنازی جون خدافظی کردمو سوار ماشین ارسلان شدم...ارسلان هم سریع حرکت کرد تا دانشگاه دیر نشه
    من: ارسلان اگه میشه اول بریم خوابگاه
    ارسلان: خوابگاه چرا
    من: میخوام لباسامو عوض کنم
    ارسلان مسیرشو عوض کرد و رفتیم سمت خوابگاه به خوابگاه که رسیدیم سریع پیاده شدمو رفتم بالا
    دراتاقمون رو که بازکردم روبه روم دوتا دختر رو دیدم که مشغول تخمه شکستن بودن قیافه هاشون برام آشنا نبود با تعجب سلام کردم اونام با مهربونی جوابمو دادن
    ملینا: به به آرام خانوم ازین ورا
    نگام به ملی افتاد که کیف به دست حاضر و آماده ایستاده بود
    من: سلام میخوای بری دانشگاه
    ملی: آره دیگه
    من: پس صبرکن من مانتومو عوض کنم بامابیا
    ملی: با ارسلان اومدی؟
    من: آره
    یه مقنعه انداختمو مانتوم رو هم عوض کردمو کیفمو برداشتم و سریع رفتم پایین
    ملی هم با اون دوتا دختر خدافظی کرد و دنبالم اومد و بعد هردو سوار ماشین ارسلان شدیم
    ملی: سلام آقا ارسلان خوب هستین
    ارسلان در همون حالتی که داشت ماشین رو روشن میکرد و رو به روشو نگاه میکرد جواب ملی رو داد: سلام ممنون شما خوب هستین
    ملی: مرسی ماهم هستیم دیگه
    ارسلان راه افتاد
    من: راستی ملی اون دوتا دختر کی بودن
    ملی: گفتم که 3 تا هم اتاقی جدید داریم
    من: اسماشون چیه
    ملی: یکیشون که همکلاسی بارانِ،با باران رفته بود دانشگاه ساحل
    من: خب
    ملی: اون دوتا هم سال اولین تو دانشگاه خودمون سلین و آیدا
    من: آها
    به دانشگاه که رسیدیم هرسه تامون پیاده شدیم و رفتیم سرکلاس...انقد منو ارسلان ضایع بودیم که فک کنم همه فهمیده بودن ما باهم ازدواج کردیم البته کسی هم نمیفهمید فرید همه جا جار میزد...من و ملی رفتیم کنار مبینا نشستیم ارسلان هم رفت جای همیشگیش کنار فرید نشست...
    من: سلام مبینا چطوری
    مبینا: سلام مگه تو دکتری
    دوباره موقع کل کل بامبینا بود خواستم جوابشو بدم که استاد سروش اومد و مثه همیشه حرف ما نصفه موند...مبینا چاق شده بود و شکمش حسابی جلو اومده بود جلو نمیدونستم با این وضع چرا میاد دانشگاه و چرا مرخصی نمیگیره
    کلاس که تموم شد رفتیم بیرون ارسلان اومد سمتم: آرام میخواین برین خوابگاه برسونمتون
    من: نه میخوایم یه سر بریم خونه مبیناشون
    ارسلان: بابا مبینا خانوم بارداره کجا میخواین برین
    من: اِ ارسلان خب باشه مگه میخوایم بخوریمش
    ارسلان: از دست شما باشه خوش بگذره فعلا خدافظ
    بعد هم رفت سمت ماشینش منم رفتم سوار ماشین عرفان شدم
    من: سلام آقاعرفان
    عرفان: سلام آرام خانوم احوال شما کم پیدایین
    من: متشکر ماهم هستیم دیگه شما کم پیدایی
    همینطور با عرفان حرف زدیمو یه کم بخاطر بابا شدنش سربه سرش گذاشتیم تا بالاخره رسیدیم به آپارتمان عرفانشون...تو این مدتی که تو این آپارتمان زندگی میکردن فقط یه بار اونم در حد پنج دقیقه اومده بودم و فقط تو پارکینگ ایستاده بودم و باملی منتظر بودیم تا با مبینا بریم خرید...اونموقع مبینا هنوز باردار نبود...ازونموقع تا به حالا نیومده بودیم نمیدونم امروز چطور به سرمون زد که خودمو اینجا تِلِب کنم!!

    پیاده شدیم...ازبیرون آپارتمان معلوم بود که داخلش هم شیکه
    با راهنمایی عرفان ومبینا رفتیم داخل خونشون طبقه اول بود عرفان درو بازکرد
    عرفان: بفرمایید خوش اومدید
    داخل شدیم و رو اولین مبلی که به چشمم خورد نشستم ملینا هم کنارم نشست همینطور که حدس میزدم یه خونه شیک بود و جمع و جور و راحت...
    زیاد حوصله ی کنجکاوی نداشتم مبینا روبه رومون نشست چند ثانیه بعد عرفان روبه مبینا گفت: خانوم من میرم خرید..خانوما خیالتون راحت تا 3 ساعت دیگه هم برنمیگردم راحت باشید

    عرفان که رفت ماهم مانتو و شالمون رو درآوردیم مبینا هم رفت لباساشو عوض کرد و برگشت یکم پیشمون نشست و بعدش رفت تو آشپزخونه تا چایی دم کنه
    ملینا: مبینا زحمت نکش بیا بشین
    مبینا: اینطوری که نمیشه
    هرچقدر که بهش اصرار کردیم نشد که نشد آخرشم چاییشو دم کرد و با شیرینی و شکلات برامون آورد...
    من: راستی مبینا از الناز اینا چخبر خیلی وقته ندیدمشون
    مبینا: الناز هم چند وقت پیش خبرتون از من میگرفت الانم با احسان رفتن ایران گردی
    من: چه خوب
    مبینا: نمیخوای حال کسه دیگه ای رو بپرسی
    _ نه چطور
    _ آخه اکیپ ما فقط همین دونفر نبودن
    ملی: مبینا بیخی
    یکم فکرکردم خب به جز الناز و احسان چند وقتی بود که از بردیا هم خبرنداشتم حتی باران هم به اون شدت قبل از بردیا حرفی نمیزد...بی توجه به ملی ازمبینا پرسیدم: آها راستی بردیا چطوره
    مبینا یه پوزخند واضحی زد و گفت: عالی سلام داره خدمتت
    با نگرانی گفتم: مبینا چیزی شده
    مبینا یه اخم کوچیک کرد که با تشر ملی روبه رو شد: مبینا بسه
    مبینا بهش برخورد و ساکت شد یعنی چی شده بود حالا به فرض اتفاقی برای بردیا افتاده باشه خب به من چه حالا به من مربوط بود ولی ما فقط یه دوست بودیم شاید یه آشنا بعد از چند دقیقه سکوت طاقت نیاوردم و از مبینا پرسیدم: مبینا یه چیزی رو داری ازمن پنهون میکنی
    ملی: آرام مبینا که چیز پنهونی از تو نداره بیخی
    بعدش شروع کرد به صحبت با مبینا درباره همه چیز و همه کس جوری که دیگه ذهنم منحرف شد سمت بحث اونا
    ملینا: این شیطونای خاله کی به دنیا میان
    مبینا با لبخند: سه چهار ماهه دیگه
    ملی: وای فداشون بشه خاله
    بعدش شروع کرد به قربون صدقه رفتن بچه هایی که هنوز ندیده بودتشون ذهنم داشت مشغول حرفای مبینا میشد که گوشیم زنگ خورد یه نگاهی بهش کردم و نیشم باز شد ارسلان بود...
    _ جانم
    _ سلام آرامی
    _ علیک سلام آقا ما همین یه ساعت پیش همو دیدیما
    _ میدونم دلم تنگید برات
    خندیدم ازته دلم خندیدم مبینا و ملی با تعجب نگام میکردن ارسلان اونور خط از صدای خنده های من خندش گرفته بود
    ارسلان: چیه خنده داره
    خودمو جمع و جور کردمو گفتم: اوخی دلم به حالت سوخت
    _ آرام جدی میگما
    _ باشه میدونم الان باید چیکارکنم
    _ همین که صداتو شنیدم کافیه امری نداری
    _ نه قربونت عرضی نیست
    _ فدات خدافظ
    _ خدافظ

    با لبخند قطع کردم ملی با شیطنت نگام کرد وگفت: آقای عاشق پیشه بود
    سرمو بلند کردمو لبخندم از این همه شیطنتش پر رنگ تر شد و گفتم: آره
    مبینا: واه ماهمین یه ساعت پیش تو دانشگاه دیدیمش که
    خندیدمو گفتم: آره بابا دیوونه است حالا عشقم دلش برام تنگ شده بود شما مشکلی دارید؟؟
    مبینا خندید وگفت: نه بابا برم براتون اسپند دود کنم چشم نخورید...

    گرم صحبت شدیم که صدای زنگ دراومد مبینا ازجاش بلند شد و درو بازکرد ماهم شال و مانتومون رو پوشیدیم عرفان بود....باخنده اومد داخل و گفت: بیاین ببینید چی خریدم ببینم امشب میتونین یه شام توپ با اینا درست کنید
    همونطوری که حرف میزد رفت سمت آشپزخونه و پلاستیکایی که تودستش بود و گذاشت روی زمین
    ملی: وای آرام میبینی بالاخره کار پیداکردیم
    با تعجب و خنده گفتم: چطور؟؟
    ملی: خب اینجا به عنوان سر آشپز استخدام شدیم دیگه
    با این حرف ملی همگی زدیم زیر خنده
    من: نه آقا عرفان تا شب خیلی مونده ما دیگه واسه شام نمی مونیم
    ملی: آرام این موقعیت شغلی رو ازدست نده
    با خنده بهش گفتم: خفه ملی
    عرفان یا یه حالت التماس گفت: خواهش میکنم اینجا بمونید آرام خانوم من باید یه واقعیتی رو بهتون بگم....بعد دستشو گذاشت رو صورتش و انگارکه داره گریه میکنه گفت: خدایا باز ما باید امشب املت بخوریم!
    از این حرکات و مسخره بازیای عرفان خندمون گرفت مبینا هم یه مشت حواله بازوی عرفان کرد و گفت: حالا اینا فکرمیکنن من هرشب به تو املت میدم بدجنس
    عرفان خندید و سمت در رفت و گفت: من میرم دفتر فعلا خدافظ
    از عرفان خدافظی کردیمو رفتیم سمت آشپزخونه همون اول کاری ملی با جدیت به مبینا گفت: تو برو بشین سرجات جم هم نمیخوری
    مبینا: ای بابا اینطوری که نمیشه ناسلامتی شما مهمونید
    من با یه حالت طلبکار گفتم: کی گفته ما مهمونیم ما صاحبخونه ایم غیراینه
    مبینا دستاشو به حالت تسلیم برد بالا: باشه تسلیم از دست شما
    بعدشم دست به کمر مثل پنگوئن رفت نشست سرجاش خخخ
    من: ملی چه چیزایی گرفته
    ملی: همه چیز هست چی درست کنیم
    یکم فکرکردم و بعد باخوشحالی یه بشکن زدمو گفتم: ببین وسایل پیتزا هست
    ملی: آره ولی خمیر پیتزا نداریم که
    دپرس شدم مبینا رو به روی آشپزخونه نشسته بود آشپزخونه اُپن بود و به راحتی دیده میشد از همون آشپزخونه داد زدم: مبینا خمیر پیتزا دارین
    مبینا گفت آره و با آدرس دادن تونستم خمیر پیتزا رو پیدا کنم وای عالی بود من و ملی با خوشحالی بهم نگاه کردیمو با هم گفتیم: عالیه
    مبینا حرکاتمون رو زیر نظر داشت با دیدن خوشحالی ما خندید و گفت: میخواین پیتزا درست کنین
    من: آره ضرری که برات نداره
    مبینا: نه پیتزای خونگی دیگه اشکالی نداره
    مشغول درست کردن پیتزا شدیم انقدر غرق آماده کردن وسایل بودیم که گذر زمان ازدستمون در رفت گذاشتن پیتزا تو فر هماهنگ شد با صدای زنگ در...مبینا از سرجاش بلند شد و درو بازکرد حتما عرفان بود...آره حدسم درست بود...چون به محض بازکردن در عرفان با یه لبخند پرانرژی وارد شد و سلام کرد: سلام به همه به به چه بویی میاد
    مبینا: آرام و ملینا زحمت کشیدن پیتزا درست کردن
    عرفان با تعجب: پیتزا؟؟
    ملینا: آره دوست ندارین؟؟
    عرفان: چرا چرا ولی فک نمیکردم بلد باشید
    من: ایش چیه فک کردی فقط زن خودت بلده

    عرفان خندید و رفت تو اتاق تا لباساشو عوض کنه چند دقیقه بعد ازاتاق اومد بیرون یه تی شرت سفید ورزشی پوشیده بود که خیلی بهش می اومد با یه شلوار راحتی ورزشی کلا تیپش اسپورت بود....رفت رو مبل کنار مبینا نشست ماهم رفتیم نشستیم
    مبینا رو به عرفان گفت: امشب باشگاه هم میخوای بری
    عرفان: شاید البته امشب مهمون داریم شاید نرفتم
    بعدش رو به ما گفت: امشب اینجا میخوابید دیگه
    من با تعجب گفتم: وای نه تروخدا الان ساعت 8 شام که خوردیم تا ساعت 9 بریم خوابگاه
    بعد رو به مبینا گفتم: خودت که خانوم رستمی رو میشناسی گیرمیده
    مبینا: باشه هرجور راحتید
    همون موقع ملی رفت تو آشپزخونه مثل اینکه پیتزا ها پخته بود 4 تا پیتزای کوچیک پخته بودیم نفری یکی...
    همگی نشستیم و مشغول خوردن شدیم عرفان هم هی ازغذا تعریف میکرد ولی آخر هرتعریفش می گفت به پای غذا های خانوم من که نمیرسه و ماهم کلی ازاین دلقک بازی های عرفان می خندیدیم...شام که تموم شد بعد از مرتب کردن آشپزخونه و اینا برای رفتن آماده شدیم
    من: خب آقا عرفان بی زحمت یه آژانس زنگ بزنید ما دیگه بریم
    مبینا پیش دستی کرد و سریع گفت: این چه حرفیه عرفان خودش میرسونتتون
    عرفان هم سری تکون داد بعدش رو به مبینا گفت: خانوم شما هم باما بیا خونه تنها نباشی
    مبینا هم سرسری که مانتو پوشید و شالشو آزادانه سرش کرد ورفتیم پایین و سوار شدیم...بعد یه ربع هم رسیدیم خوابگاه تشکر کردیمو پیاده شدیم
    من و ملی: دست شما درد نکنه زحمت کشیدید مبینا مواظب جیگرای خاله هم باش خدافظ
    مبینا: این حرفا چیه همه زحمتا روکه شما کشیدید چشم حتما خدافظ
    داخل که رفتیم عرفان یه بوق زد و حرکت کرد ماهم سریع برای اینکه کسی مارونبینه چپیدیم تو اتاقمون
    بچه ها نشسته بودن و باهم حرف میزدن یه سلام سرسری به همشون کردمو لباسامو درآوردمو روتخت دراز کشیدم انقد خسته بودم که حتی حوصله آشنا شدن با بچه های تازه وارد رو نداشتم همون لحظه یه اس برای گوشیم اومد بهش نگاه کردم ارسلان بود: خوب بخوابی تا صبح تو خوابت باشم قربونت شب خوش
    به یه شکلک خنده و یه شب خوش اکتفا کردمو خوابیدم
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    .....

    با صدای زنگ گوشیم از خواب بلند شدمو بدون اینکه به صفحه نگا کنم با صدای خواب آلود جواب دادم: بله؟
    صدای گرم ارسلان تو گوشم پیچید: سلام خانوم خوش خواب
    من: سلام خوبی
    ارسلان: شما خوب باشی منم خوبم
    _ خوبم چخبر کله سحر زنگ زدی
    _ از صدات معلومه خواب بودی تو به ادامه خوابت برس من بعدا کارمو میگم خدافظ
    سریع گفتم: اِ ارسلان لوس بازی درنیار کارتو بگو
    _ باشه،زنگ زدم بگم بریم خونه رو ببینیم
    _ خونه؟؟
    _ چه زود یادت رفته خانوم خونه ای که قرار بود اجاره کنیم
    یکم فکرکردم: آها یادم اومد اوکی یه صبحونه بخوریم آماده بشیم بعد زنگ میزنم
    ارسلان با خنده گفت: یه نگا به ساعت انداختی وقت ناهاره...باشه پس می بینمت خدافظ
    _ خدافظ

    از جام پاشدمو یه نگاه به ساعت کردم ارسلان راست می گفت نزدیک 12 بود چرا انقدر خوابیده بودم!
    صورتمو شستم چه عجب خوابگاه انقد ساکت بود یه نگاه به دور و برم کردمو بعد ملی رو صدا کردم: ملینا ملی کجایی
    در دستشویی بازشد و ملی با ترس پرید بیرون: چیه چی شده صداتو انداختی رو سرت
    تازه یادم اومد اصن حواسم نبود قضیه اجاره خونه رو به ملینا بگم...ملی وقتی دید چیزی نمیگم دست به کمر و بایه حالت طلبکار گفت: منو صداکردی که نگام کنی کارمو نصفه گذاشتم ایش
    ملی برگشت و داشت میرفت تو دستشویی که باخنده گفتم: پس کارتو زود تموم کن باهات کاردارم
    ملی بی توجه به من رفت داخل و منم رفتم سریخچال یه شیرینی برداشتمو فلاسک هم که چای داشت یه چایی هم ریختمو رفتم نشستم...ملی هم چند دقیقه بعد اومد بیرون
    من: بقیه بچه ها کجان
    ملی: همشون کلاس داشتن باران و ساحل که همین یه ساعت پیش رفتن بقیه هم ازصبح زود خب حالا چیکارم داشتی
    من: ارسلان میخواد برامون یه خونه اجاره کنه
    ملینا: برامون؟؟!
    من: آره برای من و تو
    ملی: که چی
    من: نازی جون می گفت رفت و آمد راحت تر بشه و خب ماهم راحت ترباشیم
    ملی: مگه تو خوابگاه راحت نیستیم
    من: نمیدونم دیگه خودشون تصمیم گرفتن
    ملی: ولی من دوس ندارم زیر منت کسی باشم
    من: منت چیه تازه رعناجون هم موافقه
    ملی هیچی نمی گفت نگاش رنگ رضایت نداشت با آرامش گفتم: ملی یادت که نرفته رعنا جون بین اون همه بچه سرپرستی ما دوتا رو قبول کرد و همه جوره هوامون رو داشته حالا هم حتما خودش صلاحمون رو میدونه غیرازاینه
    ملی: ولی خب اینجا که امنیتش بیشتره
    ملی راست می گفت تا حالا به این قسمتش فکرنکرده بودم ولی با اطمینان گفتم: یه خونه نزدیک خونه ی ارسلانشونه احتمالا آپارتمان مطمئنم با وجود ارسلان و نازی جون حتما اونجا هم همین امنیت رو داریم
    ملی نمی تونست باهام مخالفت کنه وقتی دیدم چیزی نمیگه سریع گفتم: برو آماده شو ارسلان الان میاد دنبالمون
    منم دنبال ملینا راه افتادمو حاضرشدم همونطور که شالمو رو سرم مینداختم به ارسلان هم زنگ زدم: الو ارسلان
    _ جانم
    _ ما آماده ایم کی میای
    _ تو راهم الان میرسم
    _ باشه خدافظ
    _ خدافظ

    کفشامو پوشیدمو باملی رفتیم پایین ارسلان دودقیقه بعد رسید سوار شدیم
    من و ملی: سلام
    ارسلان: سلام خانوما خوب هستید
    _ ممنون
    من: ارسلان خونه پیداکردی
    ارسلان: آره یه آپارتمان نزدیک خونه ی خودمون با همه ی وسایل و امکانات به نظر من که عالی بود تا نظر شما چی باشه
    من: اجارش چقدره
    _ شما نگران نباش فقط خونه رو بپسند

    بعد ازچند دقیقه رسیدیمو پیاده شدیم ارسلان جلوی یه آپارتمان نگه داشت
    ملی دم گوشم گفت: از ظاهرش معلومه که شیکه
    شونه ای بالا انداختمو دنبال ارسلان راه افتادیم یه آقایی هم که انگار ازبنگاه بود جلوی درآپارتمان منتظرمون بود...سلام کردیمو بعد ازورود همراه اون آقا سوار آسانسور شدیم..آسانسور طبقه 4 ایستاد و اون آقا در یک واحد رو برامون بازکرد ماهم داخل شدیم یه نگاه به اطراف انداختم ملینا هم مث من داشت همه جارو نگاه میکرد اون آقا هم همش داشت ازخونه تعریف میکرد دوتا اتاق خواب داشت و یه آشپزخونه و یه بالکن که درش ازتوی آشپزخونه بود ارسلان اومد کنارم: چطوره خانوم
    من: به نظر من که خیلی خوبه
    ملی هم اومد پشتمون: به نظرتون زیاد بزرگ نیست آقا ارسلان
    ارسلان: نمیدونم به نظر من که خوبه
    ملی زیر لب گفت: من که نمی پسندم و بدون اینکه منتظر جوابی ازجانب ما باشه رفت سمت در...دنبالش رفتم و قبل ازاینکه به در برسه بازوشو گرفتم و برگردوندم سمت خودم
    من: ملی چته اینجا که خیلی خوبه
    ملی: به نظر من که اصلا خوب نیست
    من: داری لج میکنی خودتم میدونی بهترازاینجا پیدانمیکنی
    ملی: من دلم میخواد تو همون خوابگاه بمونم تو اگه خیلی خوشت اومده میتونی بیای اینجا ولی بدون من
    دستم ازروی بازوش سر خورد ملی واقعا سرتق و لجباز بود ازاین حرفاش نارحت شدمو با یه نگاه غمگین تو چشمای خشمگینش زل زدم: یادمه یه روزایی یه ثانیه هم بدون هم نفس نمی کشیدیم یادته اونروزی که خانوم رادمهر می خواست منو به عنوان دخترش ببره خونش چقدر گریه کردیم آخرشم قرار شد بشه سرپرست جفتمون اونروزا هم مثل الان لجبازی کردی و یتیم خونه رو به اون خونه پرازتجملات خانوم رادمهر ترجیح دادی الان مثل همیشه باید تسلیم خواسته های تو بشم منت نمیزارم همه ی اینا واسه اینکه دوست دارم نمیدونم بالاخره کی میخوای بفهمی و دست ازاین لجبازی هات برداری
    حرفم که تموم شد صورتمو برگردوندمو به ارسلان که همون جا ایستاده بود و نگامون میکرد نگاه کردم و آروم لب زدم: بریم
    و ازجلوی چشمای ملینا رد شدمو رفتم بیرون ارسلان هم سریع به اون آقا گفت: تماس می گیرم و با ملی اومدن بیرون سوار آسانسور شدیم هیچکدوم حرفی نمی زدیم ملی که انگار حرفی نداشت ارسلان هم که انگار حالمو فهمیده بود حرفی نزد سوار ماشین شدیم و تنها حرفی که رد و بدل شد سوال ارسلان و جواب ملی بود که گفت میریم خوابگاه....

    کل راهو داشتم فکر می کردم نارحت بودم نمیدونم موضوعی نبود که ازش نارحت باشم راست می گفتم همش واقعیت بود دوباره به اونموقع ها فکرکردم اونموقع هایی که نزدیک به یکسال بود سارا فوت کرده بود و خانوم رادمهر به سبب شباهتم به سارا و فراموش کردن دردش می خواست منو ببره خونش می خواست بهم هویت بده می خواست یه خانواده داشته باشم اونوقتا انقدر ازاین بابت خوشحال بودم که دور و برم رو نمی دیدم لحظه ی آخر که میخواستم برم چشمای اشکی ملینا بود که بدرقه کننده من بود منم طاقت نیاوردم با اینکه سنی هم نداشتم ولی نمیدونم چیشد که ساعت هاتو بغـ*ـل ملینا گریه کردم آخرشم به زور مارو از هم جدا کردن خانوم رادمهر خواست سرپرستی ملی هم به عهده بگیره به اونم هویت بده فقط به سبب علاقه ای که بهم داشتیم ملی هم دوست داشت یه خانواده داشته باشه ولی یتیم خونه رو ترجیح داد به خونه باشکوه خانوم رادمهر و من رو هم تسلیم خواسته ی خودش کرد و چون خانوم رادمهر سرپرست یتیم خونه بود به این خواسته ی ماتن داد و بخاطر علاقش به ما، ما شدیم دخترخونده هاش ولی حالا ملی به راحتی می گفت که بدون من زندگی کن تنها دیگه مثه اونموقع ها اشک نمی ریخت...از مرور اون خاطره ها بغضم گرفت و حتی نفهمیدم که خیلی وقته ارسلان جلوی خوابگاه نگه داشته با صدای ملی به خودم اومدم: آرام رسیدیم
    بدون خدافظی پیاده شدمو رفتم داخل خوابگاه به اتاقمون که رسیدم باران و ساحل و سلین و آیدا نشسته بودن یکی چایی به دست یکی کتاب به دست یکی درحال بازی باگوشی یکی بیکار...یه سلام سرسری به همشون کردمو سریع رفتم تا لباسامو عوض کنم
    تعجب رو میشد تو نگاهشون خوند و صداشون رو شنیدم که ازملی می پرسیدن چشه..دیگه منتظر جواب ملی نموندم حولمو برداشتمو رفتم تو حموم حال ملتهبم به این دوش نیازداشت آب سرد رو بازکردمو رفتم زیرش بدون اینکه آب گرمو بازکنم همونطوری دوش گرفتم.
    نیم ساعت که گذشت اومدم بیرون لباسامو که پوشیدم بدون توجه به بقیه خودمو مشغول خشک کردن موهام نشون دادم و بعدشم با یه گیره همه رو بالای سرم جمع کردم همون لحظه صدای اس ام اس گوشیم حواسمو پرت کرد و برداشتمش ارسلان بود: آرام خوبی؟
    یه لبخند زدم نگرانم شده بود با اون حالم بایدم نگران بشه لبخندم پررنگ تر شد خوشحال بودم که حداقل یکی نگرانمه با همون لبخند به صفحه گوشی زل زده بودم که با صدای باران سرمو به طرفش چرخوندم: به چی میخندی آرام خانوم کم پیدایی
    لبخندم به صورت باران هم انعکاس پیداکرد همونطوری که داشتم جواب اس ارسلان رو مینوشتم رفتم کنارش نشستم جمع شون جمع بود
    در جواب ارسلان نوشتم: کجایی و هیچی ازحالم نگفتم حتما تا الان باخودش درگیر بوده که حالمو بپرسه یا نه
    من: والا شما کم پیدایی باران خانوم چخبرا
    باران: سلامتی عزیزم اینروزا انقد کار ریخته سرم که نمیدونم به کدومش برسم
    من: کار؟؟چه کاری
    باران: مگه بهت نگفته بودم چند وقته دیگه عروسیمه
    ازاین حرف باران به قدری خوشحال شدم که پاشدمو محکم بغلش کردم: وای عزیزم نمیدونی چقد خوشحال شدم
    باران باخنده گفت: داری خفم میکنی واقعا فهمیدم چقد خوشحالی
    با خنده ازباران جداشدم: چرا تا حالا بهم نگفته بودی
    باران: مگه ما شما رو می دیدیم
    من: خب حالا دقیقا کی هست
    باران: هرجوری باشه قبل عید میگیریم تو همین بهمن ماه
    من: عالیه تبریک میگم
    باران: مرسی انش الله عروسی خودت
    یه نگاه به صفحه گوشیم کردم یه اس ازارسلان: کارخونه بابا،آرام بهتر شدی
    میدونستم ارسلان وقتایی که بیکاره واسه کار میره کارخونه تو دلم باخودم گفتم مگه میشه از شنیدن عروسی یکی از بهترین دوستام نارحت باشم و حالم خوب نشده باشه و درجوابش نوشتم: آره خوبم حالا هم به کارت برس و یه عزیزم هم تهش اضافه کردم که کامل از نگرانی دربیاد و ارسال

    اونروز با سلین و آیدا کلی گپ زدیم آیدا بچه ی ارومیه بود و سلین تهرانی بود و همین هم اتاقی بودن تو خوابگاه و همکلاسی بودنشون یه صمیمیت خاصی رو بینشون به وجود آورده بود...آیدا دختر فوق العاده مهربون و درعین حال شیطون و شوخ طبعی بود و سریع صمیمی میشد سلین هم تقریبا شبیه آیدا بود ولی یکم غرور چاشنی مهربونیاش بود از آیدا بیشتر خوشم اومد در کل هردوشون خوب بودن و با شوخی هاشون اختلاف سنی کمی هم که باهم داشتیم به چشم نمی اومد اونروز حتی یه کلمه هم با ملینا حرف نزدم میخواستم خودش حس کنه ازدستش نارحتم ایندفعه نمی خواستم کوتاه بیام
    چند باری هم خواست سرحرفو بازکنه ولی بی محلی های من و بودن بچه ها کنارمون مانع میشد...با ارسلان هم یکم اس بازی کردیم خوشحال بودم که چیزی درباره خونه ازم نپرسید ارسلان واقعا تو همه ی شرایط حالمو درک میکرد ازته دلم خداروشکر کردم که ارسلان رو کنارم دارم و پشتم به حمایتش و همین درک کردن های به جاش گرمه....

    شب هم سرم نرسیده به بالشت بیهوش شدم....

    ....

    شالمو رو سرم مرتب کردم و حلقمو از جلوی آینه برداشتمو تو دست چپم کردم امروز که رفته بودم حموم ازدستم درش آوردم...
    ملینا: آرام زودباش
    من: اومدم
    هنوز ازدست ملی نارحت بودم ولی نمیتونستم بیشترازاین باهاش قهر باشم بالاخره منم سیاست های خاص خودمو داشتم دیگه...برای آخرین بار به خودم تو آینه نگاه کردم و بعد ازپوشیدن کفشام سریع رفتم پایین
    ملی بالاخره کوتاه اومده بود و فقط بخاطر من قبول کرده بود که همون خونه رو اجاره کنیم البته با کلی شرط و شروط
    تو ماشین نشستمو با لبخند به ارسلان سلام کردم ارسلانم خیلی صمیمی و بامحبت جوابمو داد و ماشین و روشن کرد و راه افتاد سرم پایین بود و با حلقه ی توی دستم بازی میکردم وسیله هامون رو خیلی وقت پیش آورده بودیم توی خونه ی جدید گاهی وقتا که ارسلان سرش شلوغ بود و کارداشت با بچه های قدیمی( یعنی همون هم خوابگاهی ها) میرفتیم بیرون دور می زدیم گاهی پیاده گاهی با ماشین ارسلان....حدود یه ماهی میشد که ارسلان همش تشویقم میکرد گواهینامه بگیرم منم که ازخدا خواسته قبول کردم... با صدای ارسلان از فکر بیرون اومدم: چی شده تو فکری خانومی؟
    به زور لبخند زدمو گفتم: هیچی فقط حوصله ندارم
    ارسلان با یه لحنی که انگار دلخور شده گفت: حتی حوصله منو
    برگشتمو نگاش کردم نمیدونستم باید چی بگم امروز تقریبا از صبح حالم خراب بود با اینکه از صبح یه دلشوره خاص داشتمو بی حوصله بودم ولی نتونستم به دعوت مامان ارسلان که واسه شام مارو دعوت کرده بود جواب رد بدم.از نیمرخ بهش خیره شده بودم و کارم فقط سکوت بود و سکوت...ارسلان سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد برگشت و چند ثانیه به چشمام نگاه کرد و چیزی نگفت.ملینا که انگار همه ی حرکات مارو زیر نظر داشت بخاطر شکستن سکوت رو به ارسلان گفت: آقا ارسلان فردا ساعت چند بیام شرکت
    ارسلان: فردا لازم نیست که بیاین
    ملی: واه...الان یه هفته است که میگین لازم نیست بیام اتفاقی افتاده
    ارسلان: نه...فقط هفته پیش امتحانا و درسای دانشگاه سنگین بود گفتم فرداهم استراحت کنید
    ملی: ولی من فردامیام
    بی توجه به حرفای اونا سرمو به شیشه تکیه دادم...یکی از شرطای ملی کارکردن برای اجاره اون خونه بودکه انقد اصرار کرد تا به عنوان منشی تو یکی ازشرکتای بابای ارسلان استخدام شد....گوشیم که زنگ خورد سرمو ازروی شیشه برداشتمو گوشی رو سریع ازتو کیفم درآوردم شماره رعنا جون بود واه ما که همین چند دقیقه پیش باهم حرف زده بودیم نمیدونم چرا یکم دلشوره گرفتم و با استرس تماس رو برقرار کردم
    _ بله
    _ آرام خانوم؟
    _ بله خودم هستم شما؟
    _ شما با صاحب این شماره نسبتی دارید؟
    _ ب..ب...بعله مادرم هستن
    _ آخرین شماره ای که باگوشیش تماس گرفته شما بودین ایشون تصادف کردن لطفا سریع تر خودتون رو به بیمارستان....برسونید
    _ چی؟؟ تصادف؟
    ارسلان: آرام آرام چی شده
    گوشی داشت از دستم می افتاد که ارسلان سریع ازدستم گرفت دیگه نمیشنیدم چی میگه پس نگرانی های امروزم بی دلیل نبوده ارسلان ماشین رو یه گوشه پارک کرده بود و هنوز باگوشی حرف میزد ملی هم نگرانم شده بود و مدام صدام میزد ولی من اصن توحال خودم نبودم یعنی چه بلایی سرش اومده حتی نمیتونستم بهش فکرکنم...با احساس درد و سوزشی رو گونه ام و برگشتن صورتم به طرف شونم دستم بی اختیار اومد رو صورتمو نگاهم افتاد به دستای مشت شده ارسلان...با بهت بهش نگا کردم اون منو زد؟؟ارسلان با مِن و مِن و نگاه پشیمون گفت: آرام خوبی ببخشید ولی هرچی صدات کردیم حواست نبود چت شد یهو
    با یادآوری اتفاقی که برای رعناجون افتاده اولین قطره اشکم پایین چکید...تازه میگه چت شد یهو اون واقعا نمی دونست؟؟ارسلان بادیدن اشک های من هول شد و مدام عذرخواهی می کرد با بغض و بی توجه به عذرخواهی های اون گفتم: ارسلان برو
    ارسلان: کجا؟؟
    من: تهران
    ایندفعه ملینا هم وارد بحث ماشد: تهران؟؟آرام نگران نباش رعناجون حالش خوبه یه تصادف جزئی بوده اون خانومه که زنگ زد زیادی بزرگش کرده بود فقط بیهوش شده اتفاق خاصی نیفتاده باور کن آرام
    با شنیدن حرفای ملینا وسط گریه یهو مثه دیوونه ها خندیدمو گفتم: راست میگی
    ملی هم ازخنده ی من خندش گرفت و گفت: آره عزیزم
    ایندفعه واقعا داشتم لبخند میزدم ولی اشکام بند نمی اومد
    ارسلان با نگرانی گفت: آرام حالا بریم خونه ی ما،مامان منتظره
    با این حال و اوضاع کجا برم شام خونه ی مادرشوهرم؟؟اصلا نمیتونستم...از اولشم نباید قبول میکردم لب زدم: نه..
    ملی: آرام پس کجابریم نازی جون منتظره زشته
    عصبانی شدمو جیغ کشیدم: با این وضعیت چطوری میتونی شام بخوری؟؟ بعدشم با لجبازی گفتم: بریم تهران
    ارسلان با آرامش ذاتی خودش گفت: عزیزم آخه تهران که همین بغـ*ـل نیست کلی راهه تا ما برسیم رعنا خانوم هم مرخص شده تازه به سیاوشم زنگ زدم نگران نباش تا فردا مرخصه
    با اینحرفا خیالم راحت تر شد و دیگه حرفی نزدم ارسلان هم ماشین رو روشن کرد و راه افتاد سمت خونشون
    موقع شام با زور ارسلان و نازی جون دولقمه خوردم ولی از گلوم پایین نمی رفت آخرشم تشکر کردمو سریع رفتم بالا تو اتاق ارسلان حتی یه لحظه هم نمیتونستم به رعناجون فکرنکنم گوشیم که زنگ خورد پریدم سمتش و بدون نگاه کردن به صفحه جواب دادم: الو
    _ سلام آرام خوبی
    سیاوش بود
    _ سلام سیاوش مرسی تو خوبی؟مامان خوبه؟
    _ آره بابا از من و تو حالش بهتره الانم میخواد با توحرف بزنه گوشی
    چند ثانیه بعد: سلام دخترم
    بغضم گرفت حالا می فهمم چقد دلم برای صداش تنگ شده بود حالا انگار نه انگار که امروز درست 3 ساعت باهم حرف زده بودیم
    _ سلام مامان حالت خوبه
    _ آره عزیزم خوبم دخترم گریه کردی
    میدونستم ازصدای بغض دارم می فهمه بغضم چند برابر شد و با هق هق گفتم: نه....مامان حالت خوبه مطمئنی طوریت نشده
    _ عزیزم فقط پام یکم ضربه دیده که زود خوب میشه وای چرا گریه میکنی دخترم باورکن چیزی نشده
    هق هقم به فین فین تبدیل شد و چیزی نگفتم
    _ دخترم قول بده گریه نکنی باشه اصن من خودم میام پیشت تا ببینی حالم خوبه راضی میشی
    _ نه نه من خودم میام تهران
    _ باشه عزیزم فقط خواستم مطمئن شی حالم خوبه بعدشم از ارسلان شنیدم اونجا شام دعوتی دخترم شب اونارو خراب نکنیا باشه؟
    _ آخه...
    _ دیگه آخه نداره من حالم خوبه دیگه حالا کجایی تو
    _ من تو اتاق ارسلان
    _ ای وای اونجا چرا ارسلان هم هست
    _ نه
    _ پس تو چرا اونجا نشستی زشته زود باش برو پایین پیش بقیه
    ازاین همه تذکرش بالاخره لبخندی رو لبم نشست و گفتم: باشه چشم شمام مراقب خودت باشی ها
    _ باشه عزیزم چشمت هم بی بلا تو هم مراقب خودت باش دخترم فعلا خداحافظت
    _ خدافظ

    گوشی رو پرت کردم رو تخت و ازجام بلند شدم نمیدونم پایین برم پایین نرم....از تو آینه به صورتم نگاه کردم اه چقد بدم میاد دوتا قطره اشک میریزم زرتی چشمام قرمز میشه
    سریع صورتمو شستمو سر و شکلمو مرتب کردمو ازاتاق رفتم بیرون...از تو راه پله ها هم میشد سروصدا هارو شنید واه مگه 4 نفر آدم چقد سرو صدا دارن ازهمه بدتر صدای تیزو جیغ جیغوی یه دختر جلبه توجه میکرد اینکه امکان نداره صدای ملی باشه پس کیه
    سرعت قدم هامو زیاد کردمو خودمو رسوندم به منبع صداها
    ازدیدن صحنه ی روبه روم کپ کردمو سرجام خشک شدم ارسلان کنار یه دختر بود و دختره دستشو دور بازو ارسلان قفل کرده بود دم گوشش هم همش حرف میزد و بلند بلند می خندید لبخند هم یه لحظه از لبای ارسلان دور نمیشد یکم تو صورت دختره دقیق شدم چهرش آشنا بود ولی هرچی فکرمی کردم کمتر یادم می اومد پاهام جون گرفت و خواستم عقب گرد کنم برم تواتاق که صدای آقا احمد مانع شد: آرام اومدی دخترم بیا ببین کی اینجاست
    لبخندی مصنوعی روی لبام نشوندمو حرکت کردم سمتشون نگاه همه به من بود اون دختره ی جیغ جیغو و ارسلان هم داشتن نگام میکردن نگامو با اخم ازاون دوتا گرفتمو رفتم سمت نازی جون و روبه همه سلام کردمو با یه خانوم که بی شباهت به نازی جون نبود و کنار شوهرش بود دست دادمو اونم گرم احوالپرسی کرد
    نازی جون با یه هیجان و شادی خاصی که ازلبخند توی چهرش هم معلوم بود رو به همون خانوم گفت: نوشین ایشون آرام جان عروس گلم هستن بعدشم رو به من گفت: ایشونم نوشین جان خواهر عزیزم به همراه شوهرش آقا پژمان وپرنیان عزیز
    آها حالا یادم اومد ارسلان قبلا عکساشون رو بهم نشون داده بود خب پس اون دختره ی جلف و لوس پرنیان بود...سعی کردم لحنم گرم باشه: خوشبختم واقعا خوشحال شدم ازدیدنتون
    نوشین: ماهم همینطور عزیزم
    پس اونم آقا پژمان بود کنارش عکسشون رو دیده بودم آقا پژمان انگاری که توعکس جوون تر بود ولی الان هم با اینکه انگار 46 سال اینا سن داشت ولی 10 سال کوچیکترازسنش دیده میشد
    تنها جای خالی کنار ملی بود رفتمو کنارش نشستم فک کنم ملی با اونا آشنا شده بود.کم کم همه گرم صحبت شدن خدمتکار که حالا فهمیده بودم اسمش منیر خانومه اومد و پذیرایی کرد پس تازه اومده بودن

    تواین چند دقیقه اصلا به ارسلان نگاه نکردم حالا درسته که دخترخالشه ولی جلوی من و انقد گرم گرفتن؟؟پوف نمیدونم چرا انقد حساس شدم خب به هرحال هرچی باشه من نامزدشم یه آن نگام افتاد به پرنیان که حالا مشغول بگوبخند با بقیه بود....اندامی لاغر ولی توپر داشت چشماش درشت و مشکی بود و بینی عروسکی و روبه بالا و لبای متوسط و سرخ که رژ سرخی که زده بود شدتشو بیشتر میکرد کلا قیافش و قد و قوارش به سنش نمیخورد انگاری که به جای 16 17 سال باید 19 20 سال سن داشته باشه
    سرمو انداختم پایین و باحلقه ی توی دستم مشغول بازی شدم نمیتونستم حتی این فضای خفه کننده رو ترک کنم و برم چه حس بدی...تو حال و هوای خودم بودم که ملی دم گوشم گفت: چته تو
    من: هیچی
    ملی: چرا به ارسلان نگاه نمیکنی بدبخت خودشو کشت
    جلوی چشمامو گرفتم که وسوسه نشم تا نگاش کنم و با یه لحن پرحرصی گفتم: بامن چیکارداره با پرنیان جونش خوش باشه
    ملی به این لحن پرحرص و بچگانم خندید و گفت: وای دختر تو به یه دختر 16 17 ساله حسادت میکنی؟؟
    چیزی نگفتم ملی هم چند دقیقه چیزی نگفت و بعد ازسرجاش بلند شد....
    حضورشو کنارم درست جای ملی حس کردم با حرص یه نگاه به ملینا که جاشو با ارسلان عوض کرده بود و با یه لبخند شیطون واسم ابرو بالامینداخت انداختم که حالا کنار پرنیان بود...پرنیانم سرش رفته بود تو گوشیش و فارغ از دنیای اطرافش بود...بدون توجه به ارسلان بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه حداقل چند دقیقه که میتونستم با خودم خلوت کنم روی یکی ازصندلی های میز غذاخوری نشستمو سرمو گذاشتم رو میز چه سردرد بدی گرفتم یک دقیقه دودقیقه سه دقیقه نمیدونم چقد تو همون حالت بودم که تصمیم گرفتم تا غیبتم بیشتر ازاین نشده برم تو جمعِ مهمونا ازجام بلند شدم و سربه زیر میخواستم برم بیرون که یهو سرمو بلند کردمو ارسلان و دست به سـ*ـینه توی درگاه آشپزخونه دیدم دستمو رو قلبم گذاشتم و یه هین بلند کشیدم و با یه حالت طلبکاری و در عین حال مِن و مِن گفتم: چرا یهو مث جن ظاهر میشی
    ارسلان: من خیلی وقته اینجام خودت حواست نبود
    بدون توجه به حرفش خواستم ازکنارش رد بشم که راهمو سد کرد
    من: چته برو کنار میخوام برم
    ارسلان: هی دختر تو چت شده چرا نگام نمیکنی
    من: برای چی باید نگات کنم
    با این حرفم ارسلان چونمو گرفت و سرمو بالابرد و من مجبور شدم به چشماش زل بزنم
    ارسلان: از اول مهمونی دارم نگات میکنم انگار نه انگار وقتیم اومدم کنارت نشستم تا خواستم دوکلمه حرف بزنم سریع خودتو چپوندی توی این آشپزخونه چیشده خانومم
    به دنبال این حرفش یه دستشو گذاشت پشت کمرم یکیم پشت سرمو سرشو آورد نزدیک و نزدیک تر و یه بـ..وسـ..ـه طولانی از لبام گرفت جوری که واقعا نمیتونستم ازدستش دربرم کم کم سرشو آورد عقبو با چشمای خمـار به چشمام نگاه کرد انگار منتظر جواب سوالش بود که بگم چمه انگاری که من بچه ام که با این چیزی میخواست خرم کنه فک کرده من گرم گرفتنش با پرنیان جونش رو نادیده میگیرم قبل از اینکه شل بشم هولش دادم و گفتم: ولم کن الان یکی میاد ولی دریغ از یه میلی متر تکون...ارسلان محکم تر بغلم کرد انقدر سفت که نمیتونستم کاری کنم با بغض نگاش کردم و با یه حالت عصبی رو بهش گفتم: برو با پرنیان جونت خوش باش با من چیکارداری ولم کن میخوام برم
    ارسلان انگاری که حرفای منو نمی شنید با یه آرامشی که راحت می شد فهمید یکم حرصم قاطیشه دم گوشم گفت: پس همه ی این کارا بخاطر پرنیان بود آره؟من که بهت گفته بودم دیگه چیزی بین ما نیست من که گفتم پرنیان حتی روحشم خبرنداره یعنی بهم اعتماد نداری
    از رفتارم پشیمون شدم ولی نمیشه کوتاه بیام آروم نالیدم: ولم کن
    فشار دستش کمتر شد ولی کامل ولم نکرد ازموقعیت استفاده کردمو حرفامو پشت سر هم ردیف کردم: پس اون خنده ها چی بود خودم دیدم دستشو دور بازوت حلقه کرده بود و همش حرف میزد و می خندید اگه چیزی بینتون نیست چرا بهش اخم نکردی چرا انقد پروش کردی انقدر غرق نگاه کردن و لبخند زدن به پرنیان بودی که حتی متوجه حضور من نشدی
    فشار ارسلان روی بازوهام و چسبوندنم به دیوار مانع حرف زدنم شد ارسلان با عصبانیت غرید: پرنیان نزدیک به 6 ماهه که منو ندیده بود اون بچه است خوشحال بود ازدیدنم خواستم بیام بالا پیشت که ملینا گفت تا الان خوابیدی گفت امروز حالت خوش نبوده بزارم استراحت کنی لبخندم هم بخاطر لوس بازیای پرنیان بود تو هنوز پرنیان رو نشناختی حق نداری درباره ی من یا اون قضاوت عجولانه بکنی فهمیدی یا نه
    با صدای پرنیان ارسلان دستاشو از رو بازوم برداشت و صاف ایستاد: ببخشید میشه یه لیوان آب به من بدین
    ارسلان رفت سمت یخچال و بعد یه لیوان آب به پرنیان داد با یه حالت عادی که نه اخم کرده بود نه لبخند میزد پرنیان همونطور که داشت لیوان رو سر می کشید نگاش به من و ارسلان بود بعدم با لبخند لیوان رو به ارسلان داد و تشکر کرد...داشتم نگاش میکردم که برگشت سمتمون و گفت: راستی پسرخاله اون رژ رو از رو لبات پاک کن بعدشم به من چشمکی زد و ریز خندید و رفت بیرون
    ارسلان دستی به لباش کشید اصن حواسم نبود اینجا که میومدم یه رژ صورتی زده بودم که نسبتا پررنگ بود و حالا هم ردش رو لبای ارسلان....
    ارسلان رو به من باخشم گفت: برو تو اتاق منو بگیر بخواب منم میرم با پرنیان جونم خوش باشم
    بعدشم از آشپزخونه رفت بیرون....باورم نمیشد ارسلان به خاطر پرنیان با من اینطوری حرف زده قطره اشکی که تا گوشه ی لبم اومده بود رو سریع پاک کردم اصن بدرک تصمیم گرفتم بدون کوچیکترین صدا و جلب توجهی برم بالا دیگه واقعا حوصله ی این مهمونی و به خصوص پرنیان و ارسلان رو نداشتم...
    به بالا که رسیدم یه نفس راحت کشیدم مث دزدا شده بودم پاورچین پاورچین تا اینجا اومده بودم از این فکرم خندم گرفت و رو به روی اتاق ارسلان استوپ کردم حرفاش همش تو ذهنم تکرار میشد: " برو تو اتاق منو بگیر بخواب منم میرم با پرنیان جونم خوش باشم"
    پوزخند زدمو در اتاق مهمان رو بازکردم همون جایی که قبلا خوابیده بودم خواستم در اتاق رو قفل کنم که با فکر اینکه ملی هم شاید بخواد اینجا بخوابه در رو قفل نکردمو سریع لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم.
    یادم افتاد گوشیم رو تخت ارسلان جا مونده هنوز یکم نگران رعناجون بودم ولی دوست نداشتم برم تو اتاق ارسلان بیخیال گوشی شدمو چشمامو بستم... می خواستم یه امشب و بدون دغدغه بخوابم البته دغدغه هام کم هم نبود از یه طرف این رفتارای ارسلان بخاطر پرنیان از یه طرف تصادف رعناجون... با همین فکرا بود که نمیدونم چیشد خوابم برد...

    ........

    چند روزی میشد که ارسلان باهام سرسنگین بود نمیدونستم من باید ازون عذرخواهی کنم یا اون از من... مث اینکه اونشب قرار گذاشته بودن واسه رفتن به شمال البته من یکم دلخور بودم که چرا ارسلان از طرف من نظر داده ولی خب کی توجه میکرد... نه که حالا منم بدم میاد!
    آخرین لباسم تو ساکم چپوندم و درشو بستم آخیش بالاخره راحت شدم فردا صبح قرار بود حرکت کنیم امروز ازصبح داشتم فکرمیکردم چی بردارم آخرشم کل وسایلم یه ساک به زور شد با صدای در ازجا پریدم پوف جدیدا چقد میترسم
    من: هوی چته در طویله که نیست
    ملی بدون توجه به حرف من گفت: وای آرام نمیدونم چی بردارم
    با تعجب تقریبا جیغ کشیدم: یعنی هنوز وسایلتو جمع نکردی
    ملی یکم ترسید و متعجب از جیغ من گفت: نه خب یعنی نمیدونستم چی بردارم
    نفسمو پرحرص خالی کردمو بلند شدمو رفتم سمت اتاق ملی.ملینا هم دنبالم اومد ساکشو ازش گرفتمو شروع کردم به جمع کردن وسایل ملینا... تو همون حالت بودیم که گوشی ملینا زنگ خورد
    ملی: ارسلانه
    من: چرا به گوشی تو زنگ زده
    ملی شونشو بالاانداخت و جواب داد خب معلومه وقتی با من قهره و انقد سرسنگین رفتار میکنه به من زنگ نمیزنه حواسم جمع مکالمه ملی شد
    _ سلام
    _ متشکر ممنون شما خوب هستین
    بعد یه نیم نگاهی به من انداخت و گفت: بله داریم وسایلمون رو جمع می کنیم
    _ باشه ممنون خدانگهدار
    من: چی میگه
    ملی: هیچی گفت فردا ازساعت 8 جلو در باشین بعدم گفت ملینا خانوم زود آماده بشین که بقیه رو منتظر نزارین
    به این حرف ملی پوزخند زدم خودش هم خوب میدونست به در میگه که دیوار بشنوه حتی ارسلان نمی خواست اسممو بیاره یعنی انقد ازم نارحته! شونه ای برای حرف ملی و افکارخودم بالا انداختمو تو دلم گفتم اصن تقصیر اونه اون باید عذرخواهی کنه
    ایندفعه صدای زنگ در بود که رشته افکارمو پاره کرد با تعجب رو به ملی گفتم: کیه اینموقع
    ملی نمیدونمی زیر لب گفت و رفت دم در انگاری که داشت با یکی حرف میزد زیاد صداشون مشخص نبود چند دقیقه بعد ملینا کاسه به دست با دوتا قاشق اومد تو اتاق
    من: این چیه
    ملینا: مثه اینکه وقتی ما ظهر رفته بودیم دانشگاه اومدن آش بدن نبودیم واسمون نگه داشتن الانم اینو حسام داد پسره خانوم صمدی نذریه
    روتخت نشستیمو یکی از قاشق هارو گرفتمو مشغول خوردن شدم اوممم خوشمزه بود خانوم صمدی همسایه واحد رو به رویی بود خانوم خوب و مهربونی بود حسام هم پسرش یه پسر بچه ی 10 11 ساله بود
    آشو که خوردیم سریع وسایل های ملی رو هم جمع کردمو رفتم که یه دوش بگیرم تا واسه فردا حاضر و آماده باشم.... بیرون که اومدم موهامو خشک نکرده خوابم برد....


    با صدای جیغ جیغای ملی با ترس از خواب پریدم و با تعجب پرسیدم: چی شده ملی
    ملی: وای آرام پاشو دیرمون شد
    من: دیرمون شد؟؟
    انگاری که تازه رادارام به کار افتاده باشه از جام پریدمو یه نگاه به ساعت کردم چــــــــــی 8:15!!!!!! وای قرار بود 8 آماده باشیم سریع پریدم تو دستشویی و صورتمو شستم نگام که ازتو آینه به خودم افتاد جیغ کشیدمو دویدم سمت اتاقم.... با موهای خیس که خوابیده بودم حالا تقریبا بهم گره خورده بود و ژولیده پولیده شده بود و چشام افتضاح قرمز شده بود و پف کرده بود
    سریع یه مانتو تنم کردمو موهامو نبسته گذاشتم زیر مانتو و یه شال نازک به همراه یه کلاه بافتنی که تا روی گوشام میومد گذاشتم سرم...توی راه حتما سرد میشد گوشی و ساکمو برداشتمو داشتم میرفتم تو حال که با دیدن ارسلان سرراهم یه جیغ دیگه کشیدمو گفتم: تو اینجا چیکارمیکنی؟؟ ارسلان با یه پوزخند به ساعتش نگاه کرد و با یه لحن تمسخر آمیزی گفت: اولا سلام دوما 22 دقیقه تاخیر
    بعدشم بی توجه به بُهت من ساکمو ازدستم گرفت و رفت سمت در
    از بهت دراومدم و دنبالش رفتم ملی ساک به دست با یه وضعی که بهتراز شکل و قیافه من نبود جلوی در ایستاده بود ارسلان ساک اونم ازش گرفت و درو قفل کردیمو رفتیم پایین
    جلوی درکه رسیدیم مازراتی نازی جونشون یکم عقب تر از یه سوزوکی دیدم پشتشم یه هیوندای سفید بود که فکرکنم واسه نوشین اینا بود اصن این مازراتی این وسط ترکونده بودا....سر به زیر از دور به اونا که نگاشون به ما بود سلام کردمو دنبال ارسلان راه افتادم ارسلان رفت سمت همون سوزوکی با تعجب به ماشین نگاه کردم ارسلان که سمند داشت؟؟!!
    سوار که شدیم اولین سوالی که تو ذهنم اومد رو پرسیدم: این واسه کیه
    ارسلان: خودم
    من: توکه سمند داشتی
    ارسلان: حالا اینو دارم
    بدون هیچ حرف اضافه ای با اخم راه افتاد تو دلم یه ایش گفتمو با اخم و دست به سـ*ـینه سرجام نشستم ملی مث همیشه پشت نشسته بود اصلا حقش بود میرفتم پشت می شستم ولی ازاونجایی که جلوی بقیه زشت بود و ملی خانوم هم حالش بد میشد و باید پاهاشو دراز میکرد و تقریبا لم میداد بیخیال پشت شدمو اومدم جلو.... داشتم تو دلم حرص میخوردم و جد و آباد ارسلان رو نمیدونم برای چی به فحش می کشیدم که صداش ازفکر بیرونم آورد: کمربندتو ببند
    خواستم اذیتش کنم بخاطر همین با سرتق بازی گفتم: از کی تا حالا انقد قانون مند شدی
    ارسلان شونه ای بالاانداخت و با بی خیالی گفت: بخاطر خودت میگم وگرنه من که قانون مند بودم
    خوبه پس هنوز نگرانمه میدونستم این ارسلان گرم و با محبت نمیتونه بیشتر از این نقش آدمای سرد و خشک رو حداقل برای من بازی کنه
    من: شما نمیخواد واسه من نگران باشی من خودم حواسم...
    هنوز حرفم کامل نشده بود که ارسلان یهو زد رو ترمز...آخ....
    با مخ رفتم تو داشبورد همینطوری که دستمو گذاشته بودم روسرم و آخ و واخ میکردم یکی بازومو کشید عقب و با نگرانی پرسید: آرام خوبی دستتو بردار ببینم چی شده
    ازشدت درد و عصبانیت سرش جیغ کشیدم: چه وضعه رانندگیه سرم داغون شد
    ارسلان انگارکه عصبانی تر ازمن بود داد کشید: همش تقصیر توئه حواسمو پرت کردی پشت چراغ قرمز اگه نمیزدم رو ترمز که الان یه بچه رو زیر گرفته بودم به توهم میگم این وامونده رو ببند
    منظورش کمربند بود چشمامو بسته بودم و دستم هنوز روی سرم بود و نمیتونستم صورت عصبانی ارسلان رو ببینم. ملی که انگارچرتش پریده بود بلند شد و رو به من پرسید: آرام چی شده
    فکرکنم چراغ سبز شده بود که ارسلان راه افتاد جوابی به ملی ندادم چند دقیقه بعد ارسلان یه گوشه ماشین رو نگه داشت چشمامو بازکردم و با تعجب نگاش کردم خم شد و کمربندمو بست و رو به ملی که حالا تازه نگاش به سر من که مطمئن بودم قرمز یا شایدم کبود شده افتاده بود گفت: چیزی نشده ملی خانوم همش تقصیر این لجبازیای خواهر شماست که کمربندشو نمی بنده حالا کمربندشو که نمیبنده هیچی حرف میزنه حواس منم پرت میکنه
    خواستم چیزی بگم انگار که باز زبون درازم داشت راه می افتاد که جلوی خودمو گرفتمو بدون توجه به اونا سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و شالمو کشیدم رو صورتم سرم به شدت درد میکرد بدون توجه به دردم چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم.ارسلان و ملی هم یکم پچ پچ کردن و ارسلان راه افتاد بقیه جلو بودن و مطمئنا متوجه تاخیر ما نمیشدن دلم ازاین همه بی رحمی و ارسلانی که من تا حالا این روشو ندیده بودم گرفت اون همیشه نگرانم میشد حتی وقتایی که پیاده و تنها ازدانشگاه تا خوابگاه یا خونه میرفتم مدام بهم زنگ میزد ولی حالا که سرم اینطوری شده....
    دلم حسابی ازش پربود عجب ارسلان بی رحمی شده بود...
    خیلی سعی کردم که هق هق گریم بلند نشه و همینطور بی صدا اشک می ریختم که ارسلان ماشین رو نگه داشت ایندفعه دیگه توجهی نکردم و سعی داشتم بخوابم...
    با صدای باز و بسته شدن در فهمیدم که ارسلان که رفته بود بیرون اومده داخل
    ارسلان: آرام آرام جان
    چشمامو بستمو بهش توجه نکردم شالو از روی صورتم برداشت میدونستم با اینکه چشمام بسته است ولی میفهمه گریه کردم و خواب نیستم ولی با این حال چشمامو بازنکردم ارسلان یه دستی روی صورتم کشید و انگاری داشت رد اشکامو پاک میکرد با این حرکتش چشمامو بازکردم....
    ارسلان مهربون نگام کرد و گفت: دستم یخ زد نمیخوای اینارو بگیری
    به دستش نگا کردم یه نایلون دستش بود که توش چند تیکه یخ بود
    من: اینا برای چیه
    ارسلان بی حرف نایلون رو گذاشت رو پیشونیم آخ تازه فهمیدم چقدر درد داره چشمامو با درد بستم ارسلان نایلون رو برداشت و با نگرانی پرسید: درد داره؟ببخشید اینو واسه این گرفتم که سرت باد نکنه
    نایلون رو ازش گرفتمو به این همه مهربونیش لبخند زدم و گفتم: بده من خودم بزارم بهتره توهم راه بیفت اینطوری پیش بریم تا فردا صبحم نمی رسیم تهران
    ارسلان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد یخ هارو گذاشته بودم رو سرم و می مالیدم چشمامو بسته بودم و ازاونجایی که چشمام از گریه خسته شده بود نمیدونم چی شد که خوابم برد..... با تکون های ماشین از خواب پریدمو به دور و برم نگاه کردم تو جاده بودیم به ارسلان که با آرامش رانندگی می کرد نگاه کردم برگشتم پشت و به ملی که راحت خوابیده بود هم نگاه کردم ای بابا این دست انداز چی بود این وسط از خواب پریدم
    ارسلان با دیدن من لبخند زد و گفت: بالاخره بیدار شدی
    بدون توجه به حرفش جدی گفتم: کجاییم؟
    لبخند ارسلان پرید و گفت: نزدیکای تهران
    گوشیمو از کیفم درآوردمو می خواستم یکم اس بازی کنم حرص این شازده در بیاد مث اینکه این توجه و لبخندش بی راه هم نبوده پس یه حرکت زده واسه منت کشی زهی خیال باطل وای آرام خفه شو بهت توجه نمیکنه که زرتی میزنی زیر گریه حالا هم توجه میکنه دست از این غدبازی هات برنمی داری.... سروجدانم داد زدم فعلا تو خفه
    گوشیم تو دستم بود هرچند که زیاد آنتن هم نمیداد ولی یه چرخ تو مخاطبام زدم به کی اس بدم" آیدا" حتما تا الان خوابه آخه تا نصف شب درس میخونه "امیر" واه من چیکار به اون دارم "باران" نه حوصلشو ندارم " سامان" نه بابا مگه ازجونم سیر شدم " سلین" خیلی ازش خوشم میاد " سیاوش" اصن چه حرفی دارم با سیاوش بزنم " ساحل" هوم فکرخوبیه دلمم براش تنگیده براش اس زدم: احوال شما
    هنوز یه دقیقه نشده جواب داد: خوبم تو چطوری
    من: مگه تو دکتری
    انگاراونم منتظر همین یه جمله من بود تا کل کل رو شروع کنه داشتم به لوس بازیاش می خندیدم که صدای ارسلان ازجام پروندم: میشه صدای اون ماسماسکو خفه کنی
    با پرویی و درکمال آرامش بهش زل زدمو گفتم: نخیر نمیشه
    ارسلان که انگار از بی محلی و پرویی من عصبانی تر شده بود گفت: آرام با عصاب من بازی نکن لطفا
    من: واه من کی با عصاب تو بازی کردم
    همون لحظه یه اس از ساحل اومد بدون توجه به ارسلان مشغول خوندن اس ساحل شدم: کجایی تو دختر
    داشتم به این همه فضولیش لبخند میزدم بازحتما فکر خرید به سرش زده جوابشو که فرستادم: سفر ارسلان دوباره غرغراش شروع شد: اصن کیه اینموقع روز
    _ ای بابا چقد نق میزنی اصن به توچه
    ارسلان میخواست بازغیرتی بازی دربیاره و یه چیزی بگه ولی مثه اینکه تازه یادش افتاد الکی مثلا ما باهم قهریم مث همیشه وقتی عصبانی میشد تو موهاش دست می کشید این بارم همین کارو کرد و دستشو گذاشت لب پنجره و دیگه چیزی نگفت.
    نه به اون همه مهربونی و توجه نه به الان و این همه عصبانیتش
    ساحل: هی هی باران هم رفته سفر ای خدا ازین شوهرای پولدار گیرماهم بنداز ماروهم دم به دقیقه ببرن سفر
    من: خخخ دیوونه کی ما دم به دقیقه میریم سفر تازشم غصه نخور یکی رو برات سراغ دارم
    ساحل: کی رو نکنه میخوای هووت بشم خخخ
    من: گمشو نخیر حالا فعلا تو کف بمون تا تمیزشی
    میخواستم ساحل رو به سیاوش معرفی کنم ساحل واقعا دخترخوبی بود به موقع شوخی میکرد و به موقع جدی میشد درست مثل سیاوش تواین مدت خوب شناخته بودمش...
    چند تا اس دیگه هم به ساحل دادمو دیگه گوشیمو رو سایلنت گذاشتم حس اس بازی نبود
    حالا بماند که بخاطر بی خبر سفر رفتنمو کلا بخاطر اینکه به قول خودش شوهر کردم چرا اونارو تحویل نمی گیرم و اینا چقد فوش بارم کرد.طفلکی ارسلان امروز چقد ازدست من حرص خورد اولش که 22 دقیقه تاخیر بعدشم جریان کمربند و حالا هم گوشی آخی دلم براش سوخت... یه جورایی عذاب وجدان گرفتم صداش کردم: ارسلان
    خواست جوابمو بده که همون موقع گوشیش زنگ خورد:
    _ سلام داداش نوکرتم آره مامان خوبه قربونت سلام دارن باشه ما نزدیکیم آره یکی دوساعت دیگه اونجاییم باشه قربونت فعلا
    گوشیشو که قطع کرد سریع پرسیدم: جایی قراره بریم
    ارسلان: آره
    ایش خب پس چرا توضیح نمیده کصافد ببین چجوری تلافی می کنه ها
    من: خب کجا
    ارسلان: خونه ی شما
    من: خونه ی ما؟؟
    ارسلان: آره دیگه خونه سیاوش اینا
    من: خونه سیاوش اینا؟؟
    ارسلان کلافه ازدست من پوفی کشید و گفت: آره آره آره
    با گیجی پرسیدم: اونجا چرا
    ارسلان: میریم خبر مامان اینارو بگیریم دیگه
    با خوشحالی بازوشو چسبیدمو پرسیدم: واقعا میریم؟؟
    ارسلان ازاین خوشحالی من لبخند زد وگفت: آره عزیزم بعدشم باهم میریم شمال
    سریع راست نشستمو خودمو جمع و جور کردم نتونستم لبخندمو مخفی کنم و گفتم: وای چه خوب
    یه ساعت بعد افتاده بودیم تو راه خونه رعناجون اینا خونشون رو خوب بلد بودم
    من: میگم یه وقت زشت نباشه این همه آدم یه دفعه بخوایم بریم عیادت هوم؟
    ارسلان: مامان اینا میخواستن بیان ولی من همینو بهشون گفتم اونام قرار شد بدون ما برن جابه جاکه شدن بعد مابریم
    من: تا کی میمونیم
    ارسلان: تا هروقت که شما امر کنید
    با سرخوشی خندیدمو یه مشت به بازوی ارسلان زدم ارسلان واقعا فوق العاده بود نمیتونستم این همه خوبی شو ببینم و ازش دوری کنم کلا من هیچی تو دلم نمی موند بخاطر همین سرمو انداختم پایین و با مکث گفتم: ارسلان من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم
    ارسلان با لبخند دختر کشی یا بهتره بگم آرام کشی گفت: بابت چی
    چشام از تعجب گرد شده بود چه خوب که نمی خواست قضاوت های عجولانه ام رو به روم بیاره: بابت...بابت اونشب...پرنـ
    ارسلان پرید وسط حرفمو سریع گفت: مهم نیست بعدشم بامکث و آروم گفت: خانومم
    به این همه مهربونیش لبخند زدمو بدون توجه به اینکه پشت فرمونه خم شدم که لپشو یه ماچ آبدار بکنم که باصدای ملی به خودم اومدم و دوباره راست نشستم
    ملی: وای آرام چرا بیدارم نکردی امروز قرار بود برم شرکت
    با این حرفش من و ارسلان زدیم زیر خنده فک کنم حرکتمو ندیده بود خداروشکر
    برگشتمو یکی زدم تو سر ملینا که با گیجی به اطرافش نگاه می کرد یه اوخ بلند گفت و سریع جبهه گرفت: هوی چته چرا میزنی
    من: خنگول داریم میریم شمال
    ارسلان با خنده گفت: چیکارش داری آرام ملی خانوم وظیفه شناسه که تو سفرم به فکر کارشه...با این حرف ارسلان دوباره زدیم زیر خنده ملی آی کیوهم انگار تازه دوهزاریش افتاده بود با ما همراهی کرد و خندید و بعد یه دیوونه ها هم زیر لب نثار منو ارسلان کرد و تکیه داد و هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گفت: ما کجاییم
    من: تهران
    ملی: واقعا تهران چخبر
    من: واه ببخشید تو راه شمالیم البته الان میخوایم بریم خونه رعناجون اینا
    ملی: چی؟؟؟
    من: واه چخبرته گوشم کر شد همین که شنیدی
    ملی: پس الان تهرانیم
    ارسلان خندید و گفت: اینو که ما همون اول گفتیم
    ملی: خب حالا شمام
    بعدش چند دقیقه ساکت شد و یه دفعه جیغ کشید: وای این عالیه یوهو
    منو ارسلان که ازین حرکتش شوکه شده بودیم زدیم زیر خنده و بهش گفتم: وای دیوونه چته ترسیدیم
    ملی: آرام میدونستی
    من: چیو
    ملی: باران اینام تهرانن
    من: واقعا؟؟ به ساحل اس میدادم گفت رفتن مسافرت ولی نگفت تهران
    یه نیم نگاهی به ارسلان کردم که داشت با یه نیشخند موزی رانندگی می کرد کصافد آخرشم از دهنم پرید به کی اس میدادم
    ملی: نمیدونم شاید ساحل نمی دونسته
    من: پس تو ازکجا میدونی
    ملی: باران خودش زنگ زده بود اتفاقا مبینا اینا هم اومدن
    من: مبینا با اون وضعش کجا اومده 7 ماهشه ها
    ملی: منم همینارو بهش گفتم ولی گفت دلش نمیاد عرفان جونش رو تنها بزاره
    ارسلان با خنده گفت: ازدست شما خانوما
    چه خوش خنده شده بود امروز
    من: حالا کلا چرا اومدن تهران
    ملی: عرفان و امیر یه کاری داشتن تهران باران و مبینا هم دنبالشون راه افتادن دیگه تازه مبینا می گفت میخواد تهران زایمان کنه
    من: چی؟؟ یعنی دوماه میخواد تهران بمونه
    ملی: چمیدونم والا مبینا کله شقه دیگه
    من: کجا میخواد بمونه با اون شکم
    ملی: باباش یه خونه داره تهران نمیدونستی اتفاقا مامان مبینا و مامان عرفان هم باهاشون اومدن
    من: آها پس اینطوری بهتره

    ملی خواست یه چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد: جانم؟ مرسی توخوبی قربانت الان ذکر خیرت بود فدات شم ما تهران آره بعدش میریم شمال چی؟؟ تا همین جاهم اومدی واست کلی خطرناک بوده کجا میخوای بیای باز...الکی حرف نزنا بلایی سر بچه های عرفان بیاد تیکه بزرگه گوشمونه بله مگه دنبال درد سریم باشه آرام هم سلام میرسونه مواظب جو جو های خاله هم باش قربونت خدافظ
    من: مبینا بود؟
    ملینا: آره دیوونه میگه بیاین منم ببرین شمال
    من: خخخ دانشگاه رو چیکارمیکنه این دوماه
    ملی: فک کنم دیگه مرخصی گرفته
    من: راستی ملی اسم بچه هاشو انتخاب نکرده حالا که جنسیتشونم معلومه
    ملی: اتفاقا یه عالمه اسم می گفتن انگار میخواد 7 قلو بزائه
    با خنده گفتم: چه اسمایی
    ملینا: چمیدونم از النا و عارف و محمد و معین و مهنا تا عارفه و آتش و هلینا و آترین
    دیدم همینطوری داره اسم میگه گفتم: اوووووووو چخبره
    ملی: اینا اسمایی بود که اون اول انتخاب کرده بودن الان دارن به توافق میرسن تا بزارن آرتا و آرشا
    من: آره اینا بهتره حالا آرتا و آرشا ینی چی؟؟
    ملی: آرتا اسم دختره یعنی پاک و مقدس آرشا هم اسم پسره معنیش مثل آرتاست
    من: چه جالب آرتا و آرشا قشنگه
    چند دقیقه ساکت بودیم که گوشی من زنگ خورد امروز چقد زنگ خور داشتیم یه نگاه به گوشی کردم باران بود با لبخند جواب دادم: جانم؟
    _ به به سلام آرام خانوم بی معرفت حال شما
    _ سلام ممنون تو خوبی آخه من کجام بی معرفته
    _ والا تو این دو هفته ای که گذشته نه خبری نه زنگی نه اسی تازه میگه من کجام بی معرفته حتما هم الان میخوای بهانه شارژ نداشتن رو بکنی بابا منو که دیگه رنگ نکن خوندتو انداختی به یه بچه پولدار بعد میگی شارژ ندارم بازمعرفت ملی رو عشقه...
    دیدم همینطوری داره ردیف میکنه که با خنده گفتم: باشه بابا تسلیم حالا خوبه ما هرروز همو می بینیم من کی گفتم شارژ ندارم فقط وقت نداشتم عزیزم ببخشید
    باران: حالا ایندفعه به بزرگواری خودم می بخشم چه خبرا
    من: سلامتی تو چخبر کجایین شما
    _ ماهم تهران از ملی شنیدم قراره برین شمال آره
    _ آره عزیزم الانم تهرانیم
    _ چه خوب اتفاقا ماهم میخوایم بریم شمال
    _ واقعا پس همونه مبینا هم رفتن به شمال زده به سرش
    _ آره اونم اصرار داره بیاد ولی خله دیگه
    من: حالا شما ویلا دارین شمال
    باران: نه قراره یکی اجاره کنیم
    من: ما خودمون جمعیتمون زیاده والا نمیدونم ویلا هم چقدره و گرنه تعارف می کنم شمام بیاین ببخشید واقعا
    _ نه عزیزم ماهم کم نیستیم شیرین ایناهم هستن
    _ آها پس رسیدین اونجا باهم هماهنگ کنیم بریم بگردیم و اینا خوش میگذره
    _ باشه عزیزم فعلا کاری نداری
    _ نه قربونت خدافظ
    _ خدافظ

    ارسلان: کی بود؟
    من: باران بود، ملی میدونستی میخوان برن شمال
    ملی: نه چیزی نگفته بود
    من: حالا ارسلان جدی قراره چقد بمونیم
    ارسلان: دوهفته
    من: دوهفته؟؟پس دانشگاه چی
    ارسلان: حالا دوجلسه غیبت می کنیم دیگه به جایی برنمیخوره اگه نارحتی برگردیم
    ملی: نه آقا ارسلان حالا این دیوونه یه چیزی میگه... بعد رو به من گفت: خاک برسر خرخونت کنم موقع کنکورم همینطوری بودی
    من: ای بابا ایش
    ملی: راستی آقا ارسلان شما خونه سیاوش اینارو بلدین که همینطوری دارین میرین
    ارسلان: آره بابا مث اینکه شخصا اومدم خواستگاری ها
    ملی: اها گفتم یادتون نیست حتما
    ارسلان: نه بابا زیاد اومدم
    ملی: باکی؟؟؟؟
    ارسلان: گاهی اوقات خودم گاهی هم با سیاوش
    من: چرا به من نگفتی پس
    ارسلان: آخه اونموقع تو نبودی
    ملی: واه آرام که همیشه بیخ ریش شماست پس کجا بوده اونموقع
    برگشتمو یه چشم غره به ملینا رفتم
    ارسلان: منظورم اینکه اونموقع باهم ازدواج نکرده بودیم
    ملی: یعنی شما ازقبل سیاوش رو میشناختی
    ارسلان: یه جورایی
    دیدم ارسلان دلش نمیخواد بیشترازاین بحثو ادامه بده پریدم وسط سوالای ملی و گفتم: راستی ملینا بهت گفتم قراره رعناجونشونم با ما بیان شمال
    ملی هم فک کنم دیگه قشنگ ذهنش از قضیه ارسلان پرت شد: اِ نه واقعا
    سری به نشونه تاکید تکون دادم و به ارسلان یه یه لبخند رضایت بخش رو لباش بود خیره شدم آخیش فک کنم اونم خیالش راحت شده بود
    چند دقیقه بعد پیچیدیم تو کوچه ی خونه سیاوش اینا
    من: وای اونجارو فک کنم اون سیاوشه
    با این حرف من ارسلان سرعتشو بیشتر کرد و جلوی در خونه ی رعناجون اینا و درست جلوی پای سیاوش ترمز کرد.سریع از ماشین پریدم بیرون و بلند رو به سیاوش سلام کردم
    سیاوش هم دست کمی ازمن نداشت و با صدای بلندی گفت: به به سلام آبجی خانوم حالت چطوره
    من: خوبم مرسی
    این اولین باری نبود که سیاوش منو آبجی خانوم صدامیزد ولی اینبار با یه لحن دوستانه تر... فک کنم خیلی دلش برام تنگ شده بود تو این یه ماه... کم کم ارسلان و ملی هم اومدن و با سیاوش احوالپرسی کردن ارسلان وسیاوش دوستانه باهم دست دادن و روبوسی کردن بعدشم جلوتر از ما راه افتادن سمت ساختمون و ماهم پشت سرشون رفتیم تو
    خونه رعناجون درعین سادگی شیک بود البته شیک بودنش بیشتر بخاطر گل و گیاهانی بود که نمای ساختمون رو پوشونده بود و روی تراس هم پراز گلدونای کوچیک و بزرگ و خوشکل بود.
    رعناجون جلوی در ورودی خونه منتظرمون بود مشتاقانه لبخند زدمو چندتا قدم بلند برداشتم و دویدم سمت رعناجون همچین با خنده و هیجان پریدم بغلش که نزدیک بود بیفته که خودشو با کمک دیواری که کنارش بود نگه داشت منم انگار نه انگار همینطوری داشتم ماچش میکردمو هرچند ثانیه تو بغلم فشارش میدادم.تو این چند وقته حسابی دلم براش تنگ شده بود....رعناجونم کمتر ازمن نداشت و همش با عشق منو می بوسید و بغـ*ـل میکرد.
    آخر سرم ملی بازوم رو از پشت کشید و با غیض گفت: بکش کنار آبیاری کردی همه جارو نوبت منه
    اومدم کنار و ملی رفت تو بغـ*ـل رعناجون و دوباره بازار روبوسی شروع شد...ملی که از بغـ*ـل رعناجون اومد بیرون تازه نگاه رعناجون به ارسلان که کنار سیاوش ایستاده بود و با لبخند دوست داشتنیش به حرکات ما نگاه میکرد افتاد و با خجالت و لبخند گفت: سلام پسرم ببخشید مگه این دخترا میزارن آدم یه احوالپرسی بکنه بفرمایید تو چرا اینجا ایستادین
    ارسلان هم احوالپرسی کرد و همه رفتیم تو روی مبل های سلطنتی که گوشه ای ازاون سالن بزرگ چیده شده بود نشستیم رعناجون میخواست بره تو آشپزخونه و اسباب پذیرایی رو آماده کنه که سریع دستشو کشیدمو نشوندمش روی یکی از مبل ها کنار خودم این حرکت منوکه دید با تعجب و اعتراض گفت: چیکار میکنی دختر آخه اینطوری که نمیشه بزار برم یه چایی چیزی بیارم
    من: ای بابا شما هنوز پاتون خوب نشده بعدشم این همه آدم اصن خودم میرم میارم
    به دنبال این حرف بلند شدم برم تو آشپزخونه که رعناجون دستمو گرفت: آخه عزیزم شما مهمونید
    با خنده دستمو ازدستش کشیدم بیرون و گفتم: بابا ماخودمون یه پا صاحبخونه ایم
    با خنده من بقیه هم خندیدن و ملی هم به دنبال من اومد تو آشپزخونه.... تو این چند ساله زیاد اومده بودم اینجا ولی حدود این 2 سالی که شیراز بودم نتونستم بیام برای همین تقریبا همه جای خونه رو بلد بودم
    فنجونای چای توی سینی روی میز آماده بود انگاری که قبل ازاومدن ما همه چیز رو آماده کرده بودن فقط باید چای رو می ریختم...قوری رو برداشتمو چایی هارو تو فنجون ریختم،ملی هم شیرینی هایی که ارسلان توی راه خریده بود رو داشت توی بشقاب می زاشت کارمون که تموم شد هردوبا لبخند رفتیم توی حال و چایی رو به همه تعارف کردم به ارسلان که رسید با یه حالت خاصی نگام کرد و بعد زمزمه وار گفت: ممنون
    منم لبخند زدمو رفتم پیش رعناجون نشستمو شروع کردم به پرچونگی کردن: خب چخبرا
    رعناجون: سلامتی عزیزم توچخبر
    من: خبر خاصی نیست راستی وسایلتون رو جمع کردین
    _ وسایل برای چی
    به سیاوش که با طمئنینه چایی شو میخورد نگاه کردم که یهو پرسید: چیه
    _ تو به مامان نگفتی
    _ چی رو
    _ سفر رو دیگه
    سیاوش دستپاچه شد و گفت: وای مامان یادم رفت بهتون بگم قراره با آرام اینا بریم شمال
    رعناجون: شمال وسط زمستون؟؟!
    ملی: چه اشکالی داره گفتیم یه تنوعی بشه به جای تابستون زمستون بریم تازه هواشناسی هم هوا رو چندان نامناسب اعلام نکرده خیالتون راحت
    رعناجون: والا چی بگم
    من: چی بگم نداره که شما حتما باید بیاین و گرنه منم نمیرم
    بعد برگشتمو رو به سیاوش گفتم: همش تقصیر توئه
    سیاوش چایی پرید تو گلوشو به سرفه افتاد،سرفش که قطع شد گفت: تقصیر من چیه واقعیتش می خواستم تو یه فرصت مناسب بگم و سورپرایزش کنم که به کل فراموش کردم
    از لحن سورپرایز سیاوش که با یه حالت بامزه و درعین حال خجالت گفت خندمون گرفت و همه خندیدیم بعدش ملینا گفت: خب حالا که رعناجونم راضیه بعدا با هم وسایلتون رو جمع می کنیم
    یه نگاهی به ملی کردم که معنیش این بود که چقدم تو بلدی وسایل جمع کنی... ملی هم انگاری معنی نگاهمو فهمید یه چشمک بهم زد بعدشم سرشو انداخت پایین...
    داشتیم درباره درس و دانشگاه و یتیم خونه و بچه های اونجا و شرکتای سیاوش و کارخونه و کار ارسلان و دوقلوهای مبینا و درکل درباره همه چیز و همه کس حرف میزدیم که صدای آیفون حواس مارو به کل پرت کرد ارسلان با تعجب رو به سیاوش گفت: منتظر کسی بودین؟؟
    سیاوش شونه ای بالاانداخت و رفت که درو بازکنه
    چند دقیقه بعد صدای هر و کر یه نفر دیگه به همراه سیاوش کل سالنو پر کرد با دیدن سامان که هرلحظه به ما نزدیک تر میشد نیشم شل شد آخی چقد دلم براش تنگ شده بود چند وقتی میشد که کلاسی باهاش نداشتم و کمتر همو میدیدیم.
    سامان با لبخند به ما نزدیک شد و بلند گفت: به به سلام می بینم که جمعتون جمعه گلتون کمه
    با این حرفش منم متقابلا بهش لبخند زدم.... به وضوح دیدم که اخمای ارسلان و ملینا رفت توهم... ملی دست به سـ*ـینه رو به سامان گفت: بععععله خلمون کم بود که تشریف آورد
    سامان ولی لبخند از لبش پاک نشد و گفت: شما همیشه به من لطف دارید ملینا خانوم
    بعد رو به جمع گفت: مطمئنم که هنوز ناهار نخوردید
    تازه نگام افتاد به نایلون هایی که توی دستش بود و به راحتی میشد از بوش حدس زد که توشون کبابه راست می گفت چند ساعتی از ظهر می گذشت ولی ما هنوز ناهار نخورده بودیم با بوی کباب تازه فهمیدم چقد گرسنمه...
    رعناجون هم به گرمی از سامان استقبال کرد و سیاوش ظرفای غذا رو از سامان گرفت و برد تا روی میز ناهارخوری بچینه تو همین حین به ارسلان که رو مبل نشسته بود و با پاش رو زمین ضرب گرفته بود نگاه کردم واه این چشه تاحالا ندیدم اینطور عصبانی با پاش روی زمین ضرب بگیره داشتم بهش نگاه میکردم که سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد و یه نگاه خشمگین بهم انداخت یعنی نگاه بودا ترسیدمو سریع نگامو دادم سمت ملینا، ملی هم دست کم ازاسلان نداشت مدام یا پوست لبشو می کند یا ناخوناشو میخورد واقعا نگران هردوشون بودم یعنی حضور سامان باعث این همه اضطراب و عصبانیت شده بود؟؟ ولی چرا؟! اون که با کسی کار نداشت گوشیمو از تو کیفم درآوردمو به گوشی ارسلان اس زدم: چته تو چرا انقد عصبانی هستی
    ارسلان اون سمت روی یه مبلی دورازمن بود و به راحتی نمی تونستم برم پیشش و ازش بپرسم از طرفی هم تو این موقعیت ازش ترسیده بودم پیامم که بهش رسید بهم نگاه کرد و یه پوزخند زد و چند ثانیه بعد جواب داد: بدجور نیشت شل شده بود
    وای خدایا باز شروع شد خب من ازدیدن سامان خوشحال شده بودم جرم که نکردم عصبی شدم خواستم یه جواب دندون شکن بهش بدم که با صدای سیاوش که مارو برای ناهار دعوت می کرد و هی می گفت زود باشید الان ازدهن میفته بیخیال شدم و گوشیمو گذاشتم تو جیب مانتو و بی توجه به ارسلان سریع رفتم پشت یکی از صندلی های میز نشستم، تا نشستم سامان که درست رو به روی من بود با خنده گفت: اوه آرام مث اینکه خیلی گرسنه ای ها چه خوب شد غذا گرفتم
    سامان راحت اسممو صدا می کرد واقعا دلیلش رو نمی دونستم که چرا به من میگه آرام ولی به ملینا میگه ملینا خانوم برام عجیب بود ازترس ارسلان که حالا درست سمت راستم نشسته بود لبخند زورکی تحویلش دادمو گفتم: آره خیلی صبحونه هم نخوردم
    سامان به لبخندی اکتفا کرد و چیزی نگفت بقیه هم نشستن ارسلان رو که میدونستم بخاطر غیرتی شدنش خودشو چپوند کنارمن ولی ملی که سمت چپم نشسته رو نمیدونم حتما میخواد یه منبع آرامشی مث من داشته باشه تا دک و پوز سامان رو نیاره پایین آره همینه
    داشتم اولین لقمه غذا رو برمی داشتم که نگام افتاد به سامان که داشت زیر چشمی این ورو نگاه میکرد حالا به کی و به چی خدا داند و بس... همینجوری که غذا میخوردم زیر گوش ملی که دیگه پوست لبی براش نمونده بود که بکنه گفتم: چته تو
    ملی هم که انگار منتظر همین حرف من بود مث انبار باروت منفجر شد با عصبانیت زیر گوشم پچ پچ کرد: مرتیکه چلقوز ببینش چطوری داره مارو میپائه من از اولشم ازین بشر بدم میومد
    باخنده سرتکون دادمو گفتم: حالا تو انقد حرص نخور شیرت خشک میشه
    ملی با خشم نگام کرد گفتم الانه که فک منو بیاره پایین براهمین سریع گفتم: شوخی کردم بابا تسلیم
    همون لحظه ارسلان رو به سامان گفت: چیزی گم کردی
    سامان با تعجب گفت: من؟؟ نه چطور؟؟
    ارسلان: آخه دیدم همش اینورو نگاه می کنی گفتم شاید چیزی اینطرف میزجا گذاشتی یا گم کردی
    با این حرف ارسلان ملی ریزخندید و فک کنم دلش حسابی خنک شد سامان هم ازاین ضایع شدنش دیگه لال شد و جرعت نکرد اینور و نگاه کنه ماهم مشغول غذاخوردن شدیم...

    سریع ترازبقیه ازپشت میزبلند شدم و تشکرکردم و رفتم رو یکی ازمبل ها نشستم بقیه هم کم کم غذاشون تموم شد و به من ملحق شدن دوباره داشت بحثای قبلی شکل می گرفت با این تفاوت که حالا کار سامان هم بهش اضافه شده بود اینبار دیگه واقعا حوصله نداشتم به حرفای بقیه گوش کنم حسابی احساس سرگیجه می کردم فک کنم بخاطر ضربه ای بود که به سرم خورده بود و هرچند یه خراش کوچیک بیشتر ازش باقی نمونده بود ولی حالا داشت اثراتش رو میزاشت... با حالتای خودم درگیر بودم که سامان رو به رعناجون گفت: شنیدم میخواین برین شمال تنها تنها
    رادارام با این حرفش به کار افتاد
    رعناجون با خنده گفت: پسرم من هم همین یه ساعت پیش فهمیدم
    سامان: حالا اشکالی نداره مهم اینه که افتخار همراه بودن با من رو هم دارین
    رعناجون با تعجب گفت: مگه توهم میای
    سامان: مگه میشه سیاوش بیاد من نیام
    سیاوش یه مشت حواله ی بازوی سامان کرد و گفت: قرار نیست هرجا من میرم توهم بیای که تا کی میخوای دُم من باشی آخه
    سامان دستشو دور بازوی سیاوش حلق کرد و گفت: آخه عجقم من بدون تو میمیرم نمیتونم یه لحظه هم دوری تو رو تحمل کنم
    با این حرفش همه زدیم زیر خنده و سیاوش با چندش بازوشو ازدست سامان بیرون کشید سامان به دنبال این حرف روبه رعناجون گفت: در ضمن نکنه شما میخوای با اون ابوقراضه سیاوش بری مسافرت
    سیاوش: کجای ماشین من ابوقراضه است آخه،فقط یه تصادف جزئی کرده
    ملی با حرصی کاملا پیدا گفت: مگه شما کار و زندگی نداری
    ملی راست می گفت پدر و مادر سامان تهران زندگی می کردن و سامان سالی یه بارهم بهشون سر نمیزد حالا می خواست پاشه با ما بیاد شمال
    سامان ازاین زبون درازی ملی به وضوح حرصی شد و گفت: خب معلومه که دارم
    ملی: پس چطور ول کردی به امون خدا و باما میخوای بیای شمال
    سامان: اولا کارام به خودم مربوط میشه دوما زنگ زدم ده روز مرخصی ازدانشگاه گرفتم که تو سفر دغدغه کارو زندگی نداشته باشم بعدشم باید بدونید که ماشین سیاوش به قول خودش یه تصادف جزئی کرده و شاید تو سفر مشکل ساز بشه و با ماشین من میان حالا سوال بعدی
    ملی که ازضایع شدنش بیشتر حرصی شده بود خواست چیزی بگه که دیدم سه میشه بخاطر همین سریع گفتم: رعناجون شما وسایلتو جمع کردی
    رعناجون با اضطراب گفت: وای نه مادر خوب شد گفتی پاشم برم جمع کنم
    خواست بلند شه که منم بلند شدمو دست ملی رو هم گرفتم و بلند کردم ملی ازیه دست رعناجون گرفت منم از یه دست دیگش خواستم کمکش کنم که ارسلان با نگرانی گفت: آرام رنگت پریده عزیزم خوبی؟ احساس کردم رو عزیزم تاکید کرد تا شاید روی سامان کم بشه و دیگه به من نگاه نکنه ولی اون ببو گلابی مگه می فهمید هنوز سرم یکم گیج می رفت سعی کردم این حسمو نشون ندم و یه لبخند زورکی تحویلش دادم گفتم: آره خوبم
    بعدشم دست رعناجون رو گرفتم تا کمکش کنم راه بره هنوزم یکم لنگ میزد.تنها کاری که کرده بودم این بود که با بی حالی فقط دست رعناجون رو گرفت بودمو انگاری اون منو دنبال خودش می کشید به اتاقش که رسیدم یه نفس راحت کشیدم و رو تخت ولو شدم ملی با دیدن من با اعتراض گفت: اینو پاشو ببینم اومدی کمک یا اومدی بخوابی
    با چشمای بسته و با بی حالی گفتم: یادگرفتی که چطور وسیله جمع کنی خودت کمک کن حالم خوش نیست
    ملی هم انگار درک کرد که دیگه چیزی نگفت منم که انگار یه جای گرم و نرم پیداکرده بودم سریع خوابم برد....
    با صدای پچ پچ دونفر چشمامو بازکردم و با کرختی یه تکونی تو جام خوردم
    _ ملی خانوم هنوز خوابه
    _ آره بیحال بود که تا الان خوابیده
    _ میخوایم شام بخوریم بی زحمت میشه بیدارش کنید
    _ باشه الان بیدارش میکنم بیاد برای شام
    با صدای باز و بسته شدن در یه نگاه به در انداختم که دیدم ملینا اومده تو با لبخند رو به من گفت: به به خانوم خوابالو چه عجب شما بیدار شدین گفتیم حتما جون به عزرائیل دادی که تا الان بیدار نشدی

    بالشتی روکه کنار دستم بود پرت کردم طرفشو گفت: خفه بابا یه دورازجونی چیزی بگی چیزی ازت کم نمیشه ها حالا مگه ساعت چنده
    ملی که باخنده بالشت رو روی هوا گرفت بود گفت: فک کنم ساعت 9 آره دیگه وقت شامه
    چشام شد اندازه نعلبکی و با تعجب با خودم گفتم: نه!!! یعنی انقد خوابیدم؟؟
    ملی با خنده دستمو کشید و گفت: حالا چشماتو واسه من اونطوری نکن برو صورتتو بشور که همه منتظرن
    بلند شدمو صورتمو شستم و رفتیم پیش بقیه همین که رسیدیم نگام افتاد به چشمای نگران ارسلان داشتم با عشق نگاش میکردم که این سامان قد قد زد تو حالم: چه عجب شما بیدار شدی
    ارسلان هم که انگار ضدحال خورده بود اخم کرد و منم درجواب سامان چیزی نگفتم و رفتم کنار ارسلان نشستم...
    وضعیت غذا خوردنمون درست مثل ظهر بود با این تفاوت که من گاهی سوژه میشدم و سیاوش باهام شوخی می کرد حالا خوبه ارسلان زیاد رو سیاوش غیرت نداشت خب اون داداش من بود ولی امان از روزی که سامان بامن شوخی میکرد میشد ببر وحشی... غذا خوردنمون با دست های مشت شده ارسلان و خود خوری های ملی و شوخی ها وخنده ها سر شد بعد جمع و جور کردن وضع ظرف ها و میز همگی عزم خواب کردن خونه ی رعناجونشون سه تا اتاق داشت تو یکی رعناجون و ملینا تو اون یکی سامان و سیاوش تو اتاق سومی هم من و ارسلان.... در اتاق که بسته شد ارسلان با عصبانیت داشت دکمه های پیرهنشو باز می کرد و مدام زیر لب با خودش غر غر می کرد با آرامش رفتم رو تخت نشستمو به حرکاتش نگاه کردم که یهو جبهه گرفت: ها چیه نگاه میکنی
    با تعجب به تغییر ناگهانی ارسلان بهش نگاه کردمو گفتم: شوهرمی دوست دارم نگات کنم
    همیشه این جمله رو آقایون به خانوما میگن که زنمی دوست دارم نگات کنم ولی حالا برعکس شده بود
    ارسلان رو تخت پشت به من نشست و گفت: کی به این یارو گفته ما میخوایم بریم شمال
    من: یارو؟؟ کی رو میگی
    ارسلان: همین پسره سامان که مثه دُم همه جا کشیده میشه
    از تعبیرش درباره سامان خندم گرفت و گفتم: اون بدبخت که به کسی کاری نداره چرا انقد حرص میخوری قبلنا که ازش بدت نمی اومد ناسلامتی استادمونه ها
    ارسلان به همون حالت نشسته برگشت سمتمو گفت: اون بدبخته؟؟؟اون به کسی کاری نداره؟؟اون با این شوخی های مسخرش همش رو عصاب منه نگو که ندیدی موقع ناهار و شام زیر چشمی داشت سمت مارو نگاه میکرد چرا حرص نخورم چرا عصبانی نشم وقتی که زنم با دیدن یه مرد غریبه اینطوری نیشش شل میشه،من از همون اولم ازین پسره بدم می اومد از همون موقع که تو دانشگاه همش سربه سرتو وملینا میزاشت حالا فهمیدی یا نه؟
    دیدم صدای ارسلان هرثانیه داره میره بالاتر دستمو گذاشتم رو شونه هاش و گفتم: باشه بخدا ارزش نداره انقد حرص میخوری آخه
    بعدشم به یه حالت زور خوابوندمش رو تخت دیگه جرعت نکردم درباره بقیه مسائل بهش توضیح بدم بدجوری توپش پر بود حالا چه توضیحی داشتم واسه لبخندم به سامان بدم ارسلان دیگه چیزی نگفت و فقط نگام کرد انگاری آروم تر شده بود منم دکمه های مانتومو که ظهر با اون خوابم بـرده بود و حسابی چروک بود بازکردمو در آوردم زیرش یه تی شرت داشتم... حالا خوبه تخت دونفره بود و لازم نبود یکیمون پایین بخوابه حالا من با اون همه خواب مگه الان خوابم میبرد کنار ارسلان دراز کشیدم ارسلان یکی از دستامو گرفت انگار که نیاز به آرامش داشت و ازدستام میتونست آرامش بگیره منم بی حرف دستشو محکم گرفتم چند دقیقه تو همون حالت بودیم که ارسلان دستشو ازدستم درآورد و یه طرفه رو به من خوابید و گفت: آرام فقط حواستو جمع کن
    میدونستم تو همین یه جمله کلی حرف پنهونه حواسمو جمع کنم که دست ازپا خطانکنم ارسلان خیلی غیرتی بود و همیشه بخاطر همین غیرتاش نارحتم میکرد ولی هرموقع ازدستش عاصی میبودم یه تلنگری از درونم می گفت غیرت زیاد نشانه ی عشقه و همین برای من کافی بود.
    اگه بگم ساعت 10 رفتم تو رخت خواب و تا ساعت 2 شب فقط به ارسلان نگاه کردمو فکر کردم دروغ نگفتم. همش با خودم می گفتم نکنه تو انتخابم اشتباه کردم و زود برای ازدواج تصمیم گرفتم ولی آخرشم با گفتن اینکه آرام تو خل شدی خوابم برد...
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    ....
    _ آرام عزیزم
    با نوازش های ارسلان و صداکردناش چشمامو بازکردم همین که چشم بازکردم نگام افتاد به ارسلان که با لبخند بالای سرم نشسته بود تو جام نیم خیزشدمو سلام کردم
    ارسلان: سلام زود باش پاشو که حسابی دیر شده
    لبامو جمع کردم چشمامو مث بچه ها مالیدم بعدشم یه خمیازه بلند بالاکشیدم ارسلان ازدیدن این حرکات من خندش گرفت و لپمو کشید: زود آماده شو، بیرون منتظرتم خانوم کوچولو
    از جام پاشدمو دست و صورتمو شستم یه نگاه به دور و برم کردم که یادم بیاد دیشب مانتومو کجا گذاشتم که نگام افتاد به مانتوی یاسی رنگی که گوشه تخت بود حتما کار ارسلانه آره یادمه من یه مانتوی مشکی پوشیده بودم حالا که اون چروک شده بود اینو برام آورده... سریع مانتوم پوشیدمو موهامو یه شونه الکی کردمو تند تند بستم...
    شال یاسی رنگی هم که کنار مانتو بود سرم کردمو گوشیمو از روی میزعسلی کنارتخت چنگ زدمو رفتم بیرون.... تو راه رفتن به بیرون سیاوش رو دیدم که یه تی شرت قرمز پوشیده بود و ساک به دست داشت می رفت بیرون البته قرمزی لباسش زیاد جیغ نبود و خیلی بهش می اومد سلام کردمو اونم به گرمی جوابمو داد جلوی در ورودی ارسلان رو دیدم که انگار منتظر من بود با لبخند رفتم سمتشو دستشو گرفتم اونم حواسش به من جمع شد و باهم رفتیم به سمت در حیاط. بیرون که رفتیم سامان پشت فرمون ماشینش نشسته بود و ملی هم تو ماشین ارسلان بود و رعناجونم کنارماشین سامان چند ثانیه بعد سیاوش هم اومد و همگی سوار ماشینامون شدیم.
    از تهران که خارج شدیم هوا سرد تر شد...ارسلان بخاری ماشین رو روشن کرده بود...با وجود گرمای بخاری که به صورتم میخورد دیگه حسه سرما نداشتم.....

    ....
    با صدای آرامش بخش بارون چشمامو بازکردم یه دستی به صورتم کشیدم من کی خوابم بـرده بود به دور وبرم نگاه کردم وای چه بارون قشنگی بود تو ترافیک بودیم و ماشین مثل مورچه حرکت می کرد به ارسلان نگاه کردم که خستگی ازچشماش می بارید من با این همه خواب بازم خوابم می اومد چه برسه به اون که مدام پشت فرمون بود.ارسلان با دیدن نگاه من رو خودش لبخند زد و گفت: چه خوش خواب شدی خانومی
    منم به روش لبخند زدم میخواستم ماشین رو یه جا نگه داره که هم یکم زیر بارون راه برم هم خودش خواب و خستگی ازسرش بپره براهمین به حالت نق نق که یکم هم ناز قاطیش بود گفتم: ارسلان من خسته شدم
    ارسلان یه خنده تو دل برو کرد و گفت: عزیزم ازچی خسته شدی ازخوابیدن
    با اعتراض گفتم: اِ ارسلان
    ارسلان خندشو جمع کرد و گفت: جانم
    من: میشه ماشینو یه جا نگه داری
    ارسلان جدی گفت: تو این بارون که نمیشه
    مثه بچه ها خودمو لوس کردمو گفتم: چرا نشه
    ارسلان: آرام این حرکتا چیه خب سرمامیخوری بری پایین تو این بارون هوام سرده
    من: نگه میداری یا خودم بپرم پایین
    ارسلان: آرام زده به سرت عزیزمن بخاطر خودت میگم هواروببین
    من: خب من دوست دارم زیر بارون قدم بزنم
    ارسلان: شمال تو این فصل همش بارون میاد ماهم قراره دوهفته بمونیم خب
    به حالت قهر سرمو برگردوندم سمت شیشه و دست به سـ*ـینه نشستمو گفتم: ولی من الان میخوام برم بیرون
    ارسلان چونمو گرفت و سرمو برگردوند سمت خودش میدونستم الان با اون چشمای سگ دارش و وقتی مهربون زل میزنه تو چشمام رامش میشم بخاطر همین چشمامو بستم ارسلان وقتی دید چشمامو بازنمی کنم پوف بلندی کشید و گفت: ازدست تو باشه صبرکن به یه کافه ای جایی یا رستورانی برسیم اونوقت نگه میدارم حداقل بریم داخل اونجا
    چشمامو بازکردم و پیروزمندانه یه لبخند رضایت رو لبام نشست ارسلان هم بادیدن لبخند من لپمو کشید و گفت: شیطون من !
    ترافیک که بازشد ارسلان سرعتشو زیاد کرد و رسیدیم به یه کافه سنتی قبلش به سیاوش اینا که کمی عقب تر از ما بودن زنگ زده بودیم تا بیان به همون کافه...
    ماشینو که جلوی در کافه نگه داشت سریع درو بازکردم و پریدم پایین،پریدن همانا و گلی شدن از سرتا پا همان...داشتم با حیرت به کفشای اسپرت و شلوارم که حالا کاملا گلی شده بود نگاه میکردم که با صدای خنده ملی که تازه ازخواب بیدار شده بود و اومده بود پایین به خودم اومدم و خصمانه نگاش کردم ملی هم بادیدن نگاه من سریع خندشو جمع کرد و راه افتاد سمت کافه
    ارسلان هم بادیدن من طبق معمول شروع کرد به غر غر و موعظه: آخه دختر خوب حواست کجاست
    بعدشم سوشرت مشکی مو گرفت طرفم: بیا اینو بپوش هوا سرده
    از دستش گرفتمو پوشیدم بعدشم باهم رفتیم تو کافه.... یه کافه سنتی بود اومم هوای اینجا خیلی خوب و گرم بود سر یه میز سنتی نشستیم چند دقیقه بعد سیاوش اینا هم به ما ملحق شدن
    یه ربعی بود که تو کافه نشسته بودیم که یهو سامان گفت: بچه ها قلیون می کشید
    ارسلان خیلی جدی و سریع گفت: نه
    میدونستم که ارسلان مخالف جدی اینطور چیزاست الکی که نیست این عضله هارو درست کرده متنفره از دود و دم
    سیاوش سری به نشونه ی موافقت برای سامان تکون داد و بعدش سفارش قلیون دادن قلیون رو که آوردن سامان و سیاوش همچین با لـ*ـذت می کشیدن که آدم دلش میخواست امتحان کنه راستش منم هـ*ـوس کردم بکشم ولی ازترس ارسلان لب از لب بازنکردم ارسلان همون موقع که قلیون رو آوردن گفت که میره این اطراف چرخی بزنه میدونستم بخاطر تنفرش از دود بود منم میخواستم برم که ارسلان مانع شد و گفت هوای بیرون سرده سرمامیخوری
    منم مجبوری نشستمو مشغول خوردن بقیه چاییم شدم
    سیاوش: آرام توهم بیا یه پک بزن
    _ نه مرسی
    سامان: آرام داری تعارف میکنیا ملینا خانوم شماهم امتحان کنید
    بعدشم نی قلیون رو به طرف من و ملی گرفته بود و همش بین مادوتا درگردش بود ملی با غیض دستشو پس زد و گفت: نمیخوایم همون شما حال کنید بسه
    همون موقع رعناجون که دستشویی رفته بود اومد و با اخم ساختگی گفت: سامان چیکارداری دخترای منو خودتون بکشید در ضمن شما هم زود جمع کنید
    آخیش دلم خنک شد سامان هم یه چشمی گفت و قلیون رو کنار گذاشت چند دقیقه بعد ارسلان با سر و صورت خیس اومد داخل یکم از لباساشم خیس بود با نگرانی ازجام بلند شدمو گفتم: وای ارسلان الان سرمامیخوری این چه وعضشه
    ارسلان نشست و دست منم کشید که بشینم
    _ چیزی نیست عزیزم اینجا هوا گرمه الان خشک میشه
    هنوز داشتم با نگرانی نگاش می کردم که خم شد و دم گوشم گفت: اونطوری نگام نکن دلم قیلی ویلی میره
    با خنده هولش دادم عقبو گفتم: برو کنار زشته،دیوونه
    دو سه دقیقه بعد همه عزم رفتن کردن و همگی رفتیم سوار ماشینامون شدیم و راه افتادیم سمت شمال
    حوصلم حسابی سر رفته بود شیشه های ماشینم که خیس شده بود بیرون خوب دیده نمیشد دلم میخواست خودمو با یه چیزی مشغول کنم
    ارسلان: آرام تو داشبورد رو ببین تخمه هست
    با ذوق داشبورد رو بازکردم و بسته آجیل و کشیدم بیرون خوبه حداقل میتونم تا چند دقیقه با اینا مشغول باشم برگشتم به ملی نگا کردم و خواستم بهش تعارف کنم که دیدم تو خواب هفت پادشاهه اینم که همش میخوابید
    مشغول خوردن شدم و داشتم بابیخیالی تخمه میشکستم که ارسلان با اعتراض گفت: به من نمیدی
    تازه یادم افتاد ارسلان هم هست یه مشت آجیل برداشتمو گرفتم سمتش چند ثانیه توهمون حالت بودم که دیدم ارسلان آجیل هارو ازدستم نمیگیره برگشتم نگاش کردم که عاقل اندر سفیهی نگام کرد و گفت: پشت فرمون چجوری فندق و پسته بشکنم
    به حالت احمقانه خودم لبخند زدمو مغزهارو یکی یکی درآوردمو گذاشتم توی دهنش ارسلان هم با میـ*ـل میخورد و چند بارم به شوخی انگشتمو گاز گرفت و بااخم من قهقهش رفت هوا تخمه که تموم شد دستمو بردم سمت ضبط و به همون حالت گفتم: آهنگ چی داری
    ارسلان خواست حرفی بزنه که صدای آهنگ نفس مرتضی پاشایی پیچید تو ماشین ولومش بالا بود سریع کمش کردم که ملی ازخواب بیدار نشه بعدش زدم آهنگ بعدی و کل آهنگارو زیر و رو کردم تا بالاخره چیزی که میخواستم رو پیدا کردم
    ♫♫♫

    بارون صدای احساســه
    نم بارون چشاتو میشناسه
    تورو از دست دادم
    تو یه لحظه آدم دنیاشو می‌بازه
    تلخه سکوته این خونه
    آخه غیر از خدا کی می‌دونه
    تو دلم آتیشه
    با تو بهتر میشه حال ِ این دیوونه

    این روزا سختر از اونه که باور کنی
    مگه میشه با یه خاطـره سر کنی
    تو میدونی من چیزی نگم بهتره
    تو دنیا کی از ما عاشق تره...
    یه جوری هق هق زدم صدام زخمیه
    این اون دردی که نمیفهمیه
    یه دفعه پرپر شد پر پروازمون
    گرفتست چقدر دل ِ آسمون

    ♫♫♫

    من دلخورم تو ام هستی
    ولی باز این غرورو نشکستی
    چی شده بی خوابی
    تو که راحت رو من چشماتو می‌بستی
    درگیره درد مجنونم
    مردم میگن که دیوونم
    مگه تنها تنها
    میری زیره بارون که من پریشونم..

    این روزا سخت تر از اونه که باور کنی
    مگه میشه با یه خاطـره سر کنی
    تو میدونی من چیزی نگم بهتره
    تو دنیا کی از ما عاشق تره..
    یه جوری هق هق زدم.. صدام زخمیه
    این اون دردی که نمیفهمیه
    یه دفعه پرپر شد همه پروازمون
    گرفتست چقدر دل آسمون...

    آهنگ که تموم شد ارسلان دستمو گرفت و یه بـ..وسـ..ـه نرم روش گذاشت و زمزمه کرد: چه آهنگی هم انتخاب کردی تو این روز بارونی
    با همه عشقم بهش نگاه کردم و به این خوشبختی لبخند زدم....
    یکی دوساعت بعد جلوی در ویلای ارسلان اینا بودیم...
    یه نگاه به بیرون کردم یه در بزرگ قرمز رنگ جلوی رومون بود که با دوتا بوق ارسلان یه آقای پیری به بیرون سرک کشید و با دیدن ماشین ارسلان سری تکون داد و درو بازکرد رفتیم داخل و بعد ارسلان جلوی پای همون پیرمرد ترمز کرد و شیشه رو داد پایین
    ارسلان: سلام مش قاسم خوبی
    اون آقایی که حالا فهمیدم اسمش مش قاسم لبخند پدرانه ای زد و گفت: سلام پسرم ممنونم خوش اومدین
    بعد نگاهش به من افتاد و گفت: سلام خانوم خوش اومدین بفرمایید
    ارسلان که حرکت کرد تازه نگاهم به دور و بر افتاد و فکم افتاد واوو اینجا چی بود یه جورایی شبیه حیاط پشتی خونه شیراز ارسلان اینابود ولی ازاونجا رویایی تر
    ارسلان با دیدن دهن بازمن خندید و گفت: من اسم اینجارو گذاشتم بهشت گم شده حالا هم پیاده شو بهتر اطراف رو ببینیم
    وقتی پیاده شدم انقدر حواسم پرت شده بود و غرق زیبایی های اونجا بودم که متوجه اطرافیانم نمی شدم و فقط صدای ارسلان رو شنیدم که رو به مش قاسم گفت: مش قاسم درو بازبزار الان مادر خانومم میاد....میدونستم آدرس رو قبلا واسه سیاوش اس کرده پس بدون نگرانی واسه اونا نگاهم رو تک تک زیبایی های اونجا درگردش بود اولش یه جاده سنگی بود و رو به روشم یه ساختمون مجلل و زیبا و اطرافش انواع گل و گیاه رنگ و وارنگ نزدیک ساختمون یه حوضچه بود که فواره زیبایی هم داشت و الان بخاطر بارون که تازه قطع شده بود پرازآب بود دور تا دور حوض، روی لبه حوض انواع گلدون و گل های زیبایی که داخل اونا بود که زیبایی حوضچه رو بیشتر کرده بود ساختمون یه گوشه ازحیاط بود و ادامه این راه سنگلاخی از کنار ساختمون رد میشد.... احساس کردم سبکش کمی شبیه خونه شیرازه ولی خونه شیراز کجا و سرسبزی اینجا کجا مخصوصا دوتا درخت کاجی که دو طرف حیاط بود و بید مجنونی که نزدیک حوضچه بود واقعا فوق العاده بود انقد غرق اطرافم بودم که نفهمیدم ملینا کی بیدار شده و کنارمن ایستاده و مث من غرق نگاه کردنه...
    باصدای بوق ماشینی جفتمون برگشتیم و به پشتمون نگاه کردیم ماشین سامان بود اوناکه پیاده شدن نگامو بزور از اطراف گرفتمو به همراه ارسلان که ساک هامون رو گرفته بود رفتیم داخل خونه
    داخل که شدم دوباره چشمام ازاین همه تجمل و زیبایی گرد شد
    یه سالن بزرگ با پارکت های قهوه ای روشن مبل های قهوه ای و پرده های شکلاتی به نظرم این خونشون خیلی قشنگ تر از خونه شیرازشون بود...از گوشه سمت راست سالن به راه پله مارپیچی بود که یه سمتش نرده بود و سمت دیگش چسبیده به دیوار بود و پر شده بود ازگلدون های قشنگ که رو هرپله یه گلدون
    آشپزخونه جمع و جوری هم داشت که کمی اونطرف ترازپله ها بود جلل الخالق تا حالا ازین خونه ها ندیده بودم!
    ارسلان که رفت سمت پله ها ماهم دنبالش رفتیم آخرین نفر رفتمو یکی یکی رو هرپله یه دستی به گلبرگ های گل های تو گلدون و برگ های گیاهانم می کشیدم خیلی خوشکل بودن
    بالاخره پله ها رو پشت سر گذاشتمو رسیدم به طبقه بالا،طبقه بالا یه راهرو نسبتا بزرگ بود که 6 تا در داشت 2 تا در سمت راست و 3 تا در سمت چپ یه درهم درست انتهای راهرو و روبه رو راه پله ها بود... ارسلان و سیاوش ساک هارو گذاشته بودن زمین و حالا ارسلان داشت با کلید درهای اتاق هارو بازمی کرد
    تعجب کردم که چطور نازی جونشون تا حالا در این اتاق هارو بازنکردن بالاخره لب بازکردمو از ارسلان پرسیدم: ارسلان آقا جونشون نیومدن
    ارسلان: نه مث اینکه شوفاژ خونه خراب بوده این دوروز خونه خاله نوشین بود ولی الان شوفازها سالمه اونام تا ما جابه جا بشیم میان
    دیگه حرفی نزدم ارسلان هم که درهارو بازکرد رو به روی ما ایستاد و گفت: خب حالا چجوری اتاق هارو تقسیم کنیم
    رعناجون: آقا ارسلان شما صاحبخونه ای هرجور صلاح میدونی
    سامان: زنونه مردونش کنیم
    ارسلان: نه اینجا اتاق به اندازه کافی هست بعدشم تختای اتاقا دونفره است تو هراتاق دونفر میتونن باشن
    سیاوش: من و سامان که باهمیم
    ملینا: من و رعناجونم باهم البته هراتاقی قشنگ تر باشه مابرمی داریم
    بعدشم درهمه ی اتاقا رو یکی یکی بازکرد و بالاخره یکی رو انتخاب کرد و گفت: وای همین عالیه
    ارسلان: اینجا وسایل همه اتاقا یکیه فقط ترکیب رنگشون فرق داره
    یه نگاه به اتاقی که ملی انتخاب کرده بود انداتختم یه اتاق بود با ترکیب رنگ های روشن رنگ دیوار هم آبی ملایم بود...
    سامان ساک اونارو برداشت گذاشت تواتاقشون،ارسلان یه اتاق رو با دست نشون داد و گفت: اونجا اتاق مامان و باباست بعد به یه اتاق دیگه اشاره کرد وگفت: اینم اتاق منه بین اون دوتا اتاق دیگه یکی رو انتخاب کنید...اون در انتهای راهرو هم سرویس بهداشتی هرچند که نیازی به اون نیست و همه ی اتاقا سرویس بهداشتی داره
    بعدشم رفت سمت اتاق خودش و منم دنبالش رفتم وارد اتاق که شدم اولین چیزی که نظرموجلب کرد ترکیب رنگ قرمز و مشکی و خاکستری بود که درست مثل اتاقش توشیراز بود
    _ اینجا چقد شبیه اتاقت توشیرازه
    _ آره خودم اینطوری دوست داشتم
    تنها تفاوتش تختی بود که وسط اتاق و روبه روی یه پنجره بزرگ که فکرکنم رو به حیاط باز میشد قرار داشت...
    ارسلان ساک هارو گذاشت کنار کمد داخل اتاق و بعدش خودشو پرت کرد رو تخت جوری که صدای فنر تخت بلند شد آخی عزیزم خیلی خسته بود نخواستم مزاحمش بشم برای همین در اتاق رو بازکردمو خواستم برم بیرون که چشماشو بازکرد و گفت: کجا میری؟؟
    من: میرم این اطراف یه چرخی بزنم
    فک کنم خیلی خسته بود گیر نداد و فقط گفت: مواظب خودت باش
    یه چشمی زیر لب گفتم و رفتم بیرون... رفتم دم در اتاق ملینا شون و اینا و در زدم میخواستم با ملینا برم بگردم تنهایی یه جورایی احساس غریبی می کردم یا شاید هم میترسیدم
    ملی اومد بیرون اونم حسابی خوابیده بود و به اندازه کافی استراحت کرده بود پس قبول کرد و بامن اومد... به راه پله ها که رسیدیم ملی با شیطنت گفت: این نرده ها چه مارپیچ و باحاله
    من: خب باشه چی تو سرته ملینا
    ملی با نیش بازگفت: هیچی فقط یه سرسره بازی کوچولو
    من: بیخود می افتی دست و پات میشکنه
    ولی قبل ازاینکه من بتونم جلوی ملی رو بگیرم یوهوبلندی گفت و سر خورد پایین...
    با چشمای گرد شده داشتم نگاش می کردم که پرید پایین و گفت: دیدی چیزیم نشد توهم زود بیا خیلی حال میده
    از تعریفای ملی وسوسه شدمو سریع نشستمو سرخوردم و بلند داد کشیدم: وای چه فازی میده
    دیگه ته نرده بود نمیدونستم چجوری خودمو کنترل کنم سرعتم زیاد بود و قبل از اینکه بتونم کاری کنم با مخ رفتم تو زمین...مث همیشه که با کوچیکترین دردی اشک تو چشمام جمع میشد اشکام سریع راه خودشو پیدا کرد و تنها چیزی که گفتم آخ بود،ضربه درست همون جایی خورده بود که تازه تو تصادف خورده بود و بادکرده بود و درد اون دوباره تجدید شد سرم سنگین شده بود و نمیدونم چیشد که دیگه چیزی نفهمیدم...

    با نوازش های کسی چشمامو بازکردم و اولین کاری که کردم دستمو گذاشتم روی سرم و با بیحالی زمزمه کردم آخ سرم آخ
    ارسلان: جانم عزیز دلم...پرستار پرستار بیا ببین درد داره
    چشمامو بیشتر بازکردمو ارسلان رو بالای سرم دیدم پرستارم اومد و گفت چیزی نیست خوب میشه
    ارسلان بازهم همینطوری نوازشم کرد آروم گفت: آخه عزیز من مگه من نگفتم مراقب خودت باشی
    دستش که تو دستم بود محکم فشار دادمو زمزمه کردم: آخ ارسلان
    ارسلان: جانم میتونی راه بری دیگه وقتشه بریم ها
    به کمک ارسلان تو جام نیم خیز شدم درد سرم زیاد نبود ولی نمیدونم چرا انقد بیحال بودم ارسلان نی آبمیوه رو به سمتم گرفت و گفت: بیا بخور عزیزم ضعف کردی
    بی حرف از دستش آبمیوه رو گرفتم و خوردم یکم جون آورد تو بدنم و حالمو بهتر کرد
    سرم رو ازدستم درآوردن و حالم بهتر شد و به کمک ارسلان از تخت پایین اومدمو ازبیمارستان اومدیم بیرون راه افتاد سمت ماشینش درماشین رو برام بازکرد و منو نشوند روی صندلی وخودشم نشست و بی حرف تا ویلا گاز داد به ویلا که رسیدیم سریع اومد در طرف منو بازکرد و بازومو گرفت و کمکم کرد دستمو گذاشتم رو دستش و گفتم: خودم میتونم بیام
    ارسلان: نمیشه ممکنه سرت گیج بره
    چیزی نگفتم و ارسلان بعد ازچند ثانیه گفت: آرام
    من: بله
    ارسلان: فک نکن یادم رفته ها بعدا بخاطر اون سرسره بازیت توضیح میخوام منو سکته ندی خیلیه
    من: ارسلان
    ارسلان با خنده گفت: بیا بریم تو که الان ازسرما یخ میزنیم تو هم با اون چشات منو راضی میکنی دعوات نکنم
    به همراه ارسلان خندیدمو رفتیم داخل.داخل که رفتیم دیدم همه نشستن رو مبل و حتی آقاجون واینا و خاله نوشینشون هم اومده بودن همون لحظه نازی جون با اسفند اومد و گفت: چشم حسود کوربشه چت شد ترو عزیزم
    بعدشم اسفند و داد دست ارسلان و منو محکم طوری بغـ*ـل گرفت که گفتم الانه استخوانام له بشه ارسلان که حالمو درک کرد مادرشو کشید عقب وگفت: مادر جان چیزی نشده که حالا هم باید بره استراحت کنه سرش گیج میره
    نازی جون که ازم جداشد یه نفس راحت کشیدم و روبه بقیه سلام کردم و به چشمای نگران وپشیمون ملینا هم لبخند زدم...
    ارسلان منو میخواست ببره تواتاق که استراحت کنم به راه پله ها که رسیدم یه نگاه نفرت انگیز به نرده ها کردم که باعث خنده ارسلان شد و بعد یه جورایی منو دنبال خودش کشید...به اتاق که رسیدیم ارسلان ازتوکمد یه دست لباس گرم درآورد و بهم داد: اینارو بپوش لباسات بوی بیمارستان میده
    بی حرف لباسا رو ازدستش گرفتم کی وقت کرده بود لباسای تو ساک رو توکمد بزاره خواستم بپوشم که دیدم داره همینطوری نگاه میکنه سریع گفتم: روتو بکن اونور دیگه چرا نگاه میکنی
    ارسلان: مگه من نامحرمم خب بپوش دیگه
    احساس کردم خون دوید به صورتم سریع سرمو انداختم پایین و گفتم: ارسلان روتو کن اونور دیگه
    ارسلان بادیدن خجالت من خندید و دست به سـ*ـینه پشت به من ایستاد و گفت: بفرماخوبه
    سریع لباسامو درآوردم و لباسایی روکه ارسلان بهم داده بود پوشیدم درسته که ارسلان محرمم بود ولی دراین حد روم بهش بازنشده بود که جلوش لباس عوض کنم!
    لباسامو که عوض کردم بهش گفتم: تموم شد
    ارسلان بدون اینکه نگاهی به من بکنه گفت: الان برمی گردم وازدر رفت بیرون
    خب اینکه میخواست بره بیرون چرا ازاول نرفت یهو نگام افتاد به دیوار کنار در واااااااای خدایا یه آینه قدی بزرگ کنار در بود وای یعنی ارسلان داشته منو دید میزده!!!وای خاک برسرم پس بگو چرا همونموقع نرفت بیرون وای خاک عالم به سرت آرام چطور آینه به این بزرگی رو ندیدی خب حالا که چیزی نشده ارسلان شوهرته محرمته اشکالی نداره که... با این فکرا به خودم دلداری دادمو رو تخت دراز کشیدم چند دقیقه بعد ارسلان سینی به دست اومد تو، دوتا فنجون تو سینی بود که وقتی گذاشت روی میز عسلی کنار تخت فهمیدم قهوه است اوممم چقد بچسبه قهوه تو این هوای سرد
    خواستم فنجون قهومو بردارم که نگام افتاد به چشمای شیطون ارسلان و یهو دقایقی قبل تو ذهنم شکل گرفت خون دوید تو صورتم و دستمو کشیدم عقب و سرمو تا حدامکان بردم تو یقم نمیدونم چرا انقد ازش خجالت می کشیدم
    ارسلان دستشو گذاشت زیر چونمو برعکس مقاومت های من سرمو آورد بالاولی من نتونستم به چشماش نگاه کنم
    ارسلان: آرام جونم به ارسلانت نگاه نمیکنی
    بعد دستشو کشید رو گونه های رنگ گرفتمو گفت: ازمن خجالت کشیدی عزیزم
    انقدری دستاش گرم بود که ناخودآگاه حرارتش به منم منتقل شد ناخواسته به چشمای خوش فرم ارسلان نگاه کردم چشماش مهربون شده بود ولی هنوز از شیطنتش کم نشده بود و یه لبخند بزرگ به لب داشت انگاری که ازخجالت کشیدن من داشت لـ*ـذت می برد...نگاه شرم زده منو که رو خودش دید خم شد و یه ماچ محکم و آبدار صدادار ازلپم کرد و گفت: فدای اون چشات بشم اینطوری منو نگاه نکن میفتم رو دستت ها
    بعدش دستشو گذاشت رو قلبشو ادای مردن رو درآورد و کف اتاق دراز کشید
    با این حرکتش خندم گرفت و گفتم: پاشو خودتو لوس نکن
    ارسلان حرکتی نکرد یکم ترسیدم شاید اینم شوخی شه بخاطر همین دوباره گفتم: ارسلان پاشو دیگه الان قهوه ها سرد میشه
    _ ارسلان باتوئم ها ارسلان
    _ داری منومیترسونی ارسلان
    وقتی دیدم هیچ حرکتی نمیکنه نزدیک بود سکته ناقص رو بزنم ازرو تخت بلند شدمو با ترس رفتم سمتش دستمو گذاشتم رو دستش و تکون دادم بعدش رو شونه و سـ*ـینه اش داشتم همینطوری تکون میدادمو نزدیک بود اشکم دربیاد که دستای ارسلان دور کمرم حلقه شد و منو کشید سمت خودش با شکم پرت شدم رو شکمش و ارسلان باچشمای باز و شیطون به چشمای ترسیدم نگاه کرد وقتی فهمیدم داشته گولم میزده با مشت آروم کوبیدم تو سینش و هی می گفتم: ولم کن منوگول میزنی ولم کن
    ولی گره دستای ارسلان که کمرمو محکم گرفته بود ازهم باز نمیشد ومنم کم کم رام دستا و بدن گرمش شدم....و قهوه هامون نخورده سرد شد...

    ....

    با کرختی تکونی به خودم دادم چشم که بازکردم نگام افتاد به خودم که تودستای ارسلان اسیر شده بودم و با یادآوری ساعت ها پیش لبخند روی لب هام نشست ارسلان من خیلی خوب بود همیشه کاری میکرد که هردومون راضی باشیم ولی خودش همیشه می گفت با اینکه عاشقتم و طاقت ندارم ولی تاشب عروسی صبرمیکنم....
    دستای ارسلان رو از دورم بازکردم و حولمو برداشتمو رفتم حموم...یه دوش سرپایی گرفتم و لباسامو تنم کردم و اومدم بیرون...هوای بیرون تاریک شده بود ازپنجره به حیاط که حالا با چراغ هایی که سرتاسر حیاط بود روشن شده بود نگاه کردم این باغ توشب هم زیبایی خاص خودشو داشت.از اتاق رفتم بیرون صدایی ازپایین نمی اومد پایین که رفتم بادیدن سالن خالی نفس راحتی کشیدمو رفتم سمت آشپزخونه خداروشکر که کسی نبود اصن حوصله نداشتم...رفتم سریخچال و یه لیوان آب برای خودم ریختم عادت داشتم زمستون هاهم آب سرد بخورم آبمو که خوردم پارچ رو گذاشتم تویخچال،در یخچال رو که بستم بادیدن کسی که توتاریکی آشپزخونه داشت با تعجب به من نگاه میکرد و چهره ی ناآشناش یه جیغ بلند کشیدم که جیغ اونم با من همزمان شد و لیوان از دستم افتاد...هنوز داشتیم جیغ می کشیدیم که با روشن شدن لامپ آشپزخونه و قامت ارسلان که با همون بالاتنه برهنه اومده بود پایین به خودم اومدم و دویدم سمتش ارسلان هم منو بغلش گرفت و رو به همون فرد ناشناس گفت: ترسوندیش سیماخانوم
    اون خانوم با تته پته گفت: آقا بخدا من نمیخواستم بترسونمشون اومدم آشپزخونه رو مرتب کنم که با دیدن خانوم فقط تعجب کردم
    ارسلان تو گوشم زمزمه کرد: آرام نترس ایشون ماه سیماست دختر مش قاسم
    با این حرف ارسلان برگشتم و به اون دختر نگاه کردم یه چهره معصوم و باصورتی گرد و لباس های محلی که رو سریش روهم ازپشت گردن گره زده بود یکم که بهش نگاه کردم تودلم گفتم دختر توچطور از یه دختر به این خوشکلی ترسیدی!!!
    ارسلان فشاری به کمرم آورد و منو به بیرون هدایت کرد بیرون که رفتیم یه نگاه به ارسلان کردمو با دیدن نیم تنه برهنش اخمی کردم و گفتم: برو یه چیزی بپوش
    ارسلان یه نگاه به خودش کرد و بعد رو به من گفت: حالا یه چیزی هم بدهکارشدم بخاطر جیغ های شما با ترس تا اینجا دویدم برای همین لباس یادم رفت
    بعدشم با قدم های محکم از پله ها رفت بالا پوووف خب به غیرتم برخورد اینم که مث دخترا قهرمیکنه خودم داشتم میدیدم که اون دختره چجوری داشت به نیم تنه برهنه ارسلان نگاه میکرد خب که چی فکرکرده فقط خودش غیرت داره....به خودم که اومدم دیدم همونطوری دارم به پله ها نگاه میکنم و غرمیزنم سریع رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم و برم بیرون چرخ بزنم...صبح که نشد برم،حالا حتما باید برم...نمیدونم چرا کسی توویلا نبود حتما همه رفتم بگردن دیگه
    تواتاق که رفتم دیدم ارسلان رو تخت دراز کشیده و چشماشو بسته رفتم سمت کمد و یه تونیک صورتی که بلندیش تا زیر باسنم بود پوشیدمو موهاموهم زیر کلاه بافتنی صورتی رنگم چپوندم داشتم میرفتم بیرون که ارسلان گفت: آرام
    برگشتم سمتش: بله
    ارسلان: کجا میری
    من: این اطراف یه دوری بزنم
    دیدم دیگه چیزی نمیگه راه افتادم که برم هنوز دوقدم نرفته بودم صدام زد: آرام
    برگشتم سمتش: بله
    ارسلان: از نرده ها سرنخوری ها
    با خنده گفتم: باشه
    دیگه ارسلان نمیدونست که تا عمر دارم از نرده ها سرنمیخورم...دستم رو دست گیره بود و خواستم درو بازکنم که ارسلان دوباره صدام زد: آرام
    برگشتم سمتشو دست به کمرگفتم: بله
    ارسلان ازلحن کلافه من لبخند زد و گفت: مواظب خودت باش
    من: چشم چشم چشم دیگه کاری نداری
    ارسلان: برو بسلامت
    دیگه صبرنکردمو رفتم پایین و خودمو به حالت دو و پرواز رسوندم به باغ وای هوای سرد و خوبی بود تصمیم گرفتم برم و ازحیاط پشتی که تاحالا ندیده بودم شروع کنم به پشت که رسیدم یه محوطه دایره شکل دیدم از دور اونجا پراز چراغ های پایه بلند رنگی بود و یه میزدایره ای شکل بزرگ روی قسمت سیمانی دایره شکل بود یه چیزی مثل میزناهار خوری با یه عالمه صندلی دورش یه فضای عالی بود برای غذاخوردن و گپ زدن
    اونطرف محوطه یه استخر مستطیلی بود نه بزرگ نه خیلی کوچیک واونور تر یه میزکوچیک که زیر درخت بید مجنون بود که دوتاهم صندلی داشت نمیشد از اون فضای رویای دل کند ولی میخواستم همه جارویکی یکی ببینم
    از راه سنگی کنارساختمون از حیاط پشت رفتم جلو این قسمت همون جایی بود که از پنجره اتاقمون دیده میشد و ماشین ها روهم زیر سایه بون بلند بالایی که اینجا بود پارک میکردن یه نگاه به ماشینا کردم ماشین سامان نبود پس جدی جدی رفتم بودن بیرون از اون قسمت خارج شدمو رفتم توحیاط جلویی که خونه خوشکل و ساده نزدیک در و گوشه ای ازحیاط بود رو دیدم خواستم برم اطراف اونجا روهم بگردم حتما خونه مش قاسم...داشتم میرفتم که بادیدن چیزی که دیدم سرجام خشک شدم درست کنارهمون خونه یه سگ بزرگ سیاه بود که باچشماش که توتاریکی شب برق میزد و دهنی که بازبود و دندوناشو به نمایش گذاشته بود و آب دهنش راه افتاده بود... ترس تمام وجودمو گرفت و با پارس سگ و سگی که آروم به طرفم می اومد یه جیغ بلند کشیدم و دویدم سمت ساختمون اون سگ بزرگ هم که انگار منتظر همین حرکت من بود یه پارس بلند کرد و دنبالم دوید جرعت نداشتم به پشتم نگاه کنم و با سرعت هرچه تمام تردویدم مث همیشه که وقتی زیاد می دویدم پهلوهام درد می گرفت الانم اونطوری شده بودم ولی نمیتونستم ایست کنم همیشه ازاین جور سگا میترسیدم فاصله ام تا ساختمون زیاد بود...خدایا چقد این راه طولانی شده بود
    برگشتمو به پشتم نگاه کردمو اون سگو در نیم متری خودم دیدم و درهمون حالت سرعتمو زیاد کردم که یهو محکم خوردم به یه چیز سفت و نزدیک بود بیفتم که دوتادست قوی بازومو گرفت احساس کردم اون سگ آروم شده و دیگه پارس نمیکنه...سرمو بالا آوردم تا به ناجیم نگاه کنم که با اخمای ارسلان روبه رو شدم
    داشتم مثل منگا نگاش میکردم که تکونم داد وغرید: یه دقیقه نمیتونم تنهات بزارم
    انگار منتظر همین غرش ارسلان بودم که چشمام بباره ارسلان که گریه منو دید منوبغل کرد و گفت: آروم باش آرام من آروم
    و شروع کرد به نوازش کردم موهام نمیدونم کلاهم کی دراومده بود و موهام همه ریخته بود بیرون... آروم که شدم از ارسلان جدا شدمو زمزمه کردم: ببخشید
    خواستم برم تو ویلا که ارسلان بازومو کشید و برگشتم سمتش دستشو آورد بالا و اشکاموپاک کرد و مهربون گفت: برو آماده شو بریم بیرون
    تازه نگام به تیپش افتاد که یه پیرهن چهار خونه آستین بلند پوشیده بود که آستین هاشو هم تا آرنج بالازده بود با شلوار کتان قهوه ای پیرهنش ترکیب رنگ های روشن بود به لباسش اشاره کردمو گفتم: بیا بریم لباستو عوض کن با اشکام خیس و کثیفش کردم
    یه نگاه به لباسش کرد و گفت: فدای سرت بعدشم گفت: باشه بیا بریم عوض کنیم
    بالا که رفتیم ارسلان یه پیرهن کرمی تنش کرد و رفت بیرون منم سریع یه تیپ کرم قهوه ای زدم که با ارسلان ست بشم و سریع رفتم بیرون
    ارسلان کنارماشین منتظرم بود بادیدن من تو ماشین نشست و منم سوارشدم...مش قاسم که درو واسمون بازمیکرد نگام افتاد به سگ سیاه که حالا میدونستم اسمش گرگی و چه آروم و رام کنار پای مش قاسم ایستاده بود اولین جمله ای که به ذهنم اومد این بود سگ زشته نفرت انگیز....
    یکم که ازمسیر گذشت به ارسلان گفتم: کجا میریم
    ارسلان با لبخند گفت: میرم کناردریا عزیزم
    _ مامان اینا کجا رفتن؟؟
    _ اونا هم کنارساحلن به منم زنگ زدن گفتن بریم اونجا شام ماهی بپزیم همونجا هوام که عالیه امشب
    دیگه حرفی نزدمو تا موقعی که برسیم ساکت بودم...ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم..ارسلان به سیاوش زنگ زده بود تا پیداشون کنیم و ببینیم کجان جاشون زیاد هم دورازچشم نبود و سریع پیداشون کردیم
    همشون حالت دایره ای نشسته بودن و انگار بازی میکردن نگام افتاد به ملی که کنار سامان بود و می خندید جلل الخالق این یه بارکنار سامان بدبخت نشست و لبخند زد...به همه سلام کردیمو اونام به گرمی جوابمون رو دادن
    کنار ملی یه جا واسه خودم بازکردمو ارسلان هم کنارم درست کنار سامان نشست...
    ارسلان گفت: چی بازی میکردین
    پرنیان پرید وسط و گفت: اولش که جرعت حقیقت الانم هیچی تو پیشنهادی نداری
    ارسلان: خب چرا همون بازی قبل رو ادامه ندیم
    ملی: نه آقا ارسلان به اندازه کافی بازی کردیم
    پرنیان باخنده گفت: راست میگه تازه بعضیا اعتراف های قشنگی هم کردن
    ملی چوبی که توی دستش بود و داشت باهاش رو ماسه ها نقاشی می کشید رو به سمتش پرت کرد و گفت: پری خفه
    همه زدن زیر خنده و ما با تعجب نگاشون میکردیم که ملی دم گوشم گفت: چشاتو عین وزغ نکن بعدا برات میگم
    چپ چپ نگاش کردمو بعد رومو ازش برگردوندم ارسلان هم رو به جمع گفت: بیخیال بازی مگه امشب شام نمیخواین اینجا بمونید پس آتیشتون کو
    سیاوش: وای یادم رفت داداش پاشو پاشو بریم سمت جنگل یکم چوب جمع کنیم
    سیاوش و سامان و ارسلان رفتن چوپ جمع کنن و آقا احمد و آقا پژمان هم مشغول درست کردن چادر شدن و خاله نوشین و نازی جون هم مشغول درست کردن تنقلات غذا موندیم منو ملینا و پرنیان که نمیدونستیم چیکارکنیم
    توهمین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن اسم باران لبخند رولبام نشست و جواب دادم:
    _ جانم؟؟
    _ آرام سلام خوبی
    _ ممنون تو خوبی شمال نیومدین
    _ نه نشد
    _ صدات نارحته باران چیزی شده
    باران انگار منتظر یه تلنگر بود که صدای گریش بلند بشه با شنیدن صدای هق هقش سعی کردم آرومش کنمو بفهمم چیشده: باران جان عزیزم چیشده چرا گریه میکنی
    ملی هم توجهش به حرفای ما جمع شد و با دست اشاره می کرد چیشده
    _ آرام مبینا...
    _ مبینا چی عزیزم خوبه شوهرشو بچه هاش خوبن
    _ آرام مبینا بیمارستانه
    _ بیمارستان؟؟؟چراااا
    _ نمیخواستم سفرتو خراب کنم و بهت بگم ولی...
    _ ولی چی باران نصف جونم کردی که تو
    _ ولی حال مبینا خوب نیست
    _ چه اتفاقی براش افتاده
    _ ازپله های خونشون افتاده آرام اون همه پله...
    _ باران دقیقا بگو چیشده نکنه...
    _ بچه هاشو ازدست داده حال روحی خودشم خیلی خرابه
    چیزی نگفتم زبونم بند اومده بود بدون توجه به الو الو های بغض آلود باران گوشی رو آوردم پایین ملی سریع گوشی رو ازم گرفت فقط به یه گوشه زل زده بودم مبینا خیلی بچه هاشو دوست داشت بایدم حال روحیش خراب باشه چه روزایی که مبینا و عرفان سر به سر هم میزاشتن و سربچه ها کل کل میکردن چه روزایی که با خوشحالی که ما شاهدش بودیم منتظر بچه هاشون بودن.... منتظر آرتا و آرشا منتظر دختر و پسری که آرزوشو داشتن مبینا بایدم بشکنه منم جای اون بودم نابود میشدم یه قطره اشک ازگوشه چشمم افتاد پایین...مبینا عاشق بچه هایی بود که تا حالا ندیده بودشون اون عاشق بچه های خودشو عرفان بود با چه عشقی واسه بچه هاشون سیسمونی گرفته بودن مبینا واسه پسره و عرفان واسه دختره.... با صدای ملی به خودم اومدم به صورتش که نگاه کردم مث من خیس از اشک بود... نگاش که بهم افتاد صدای هق هقش بلند شد بغلش کردم ملی بیشتر از من خبر مبینا رو می گرفت بیشتر از من هواشون رو داشت بیشتر از من قربون صدقه ی بچه های مبینا می رفت...
    پرنیان با چشمای گرد شده داشت مارو نگاه میکرد آخرشم طاقت نیاورد و گفت: آرام چیشده؟
    ملی رو ازخودم جدا کردم و دم گوشش گفتم: فعلا آروم باش نباید شب بقیه رو خراب کنیم
    اشک صورتمو سریع پاک کردمو یه لبخند زورکی تحویل پرنیان دادمو گفتم: هیچی نیست عزیزم
    ملی ازجاش بلند شد و دوید سمت دریا میدونستم حالش خیلی بده خب حقم داشت حال ملی که اینه مبینا دیگه چقدر حالش خرابه...ملی یه جایی نزدیک دریا نشسته بود و به دریا نگاه میکرد... نمیخواستم تنهایی شو بهم بزنم همونجا نشستمو به صدای دریا گوش کردم صدای دریا واقعا به آدم آرامش میداد
    کم کم ارسلان اینا هم اومدن و آتیش درست کردن و مثل قبل دایره ای نشستیم ولی ملی هنوز همونجا نزدیک دریا نشسته بود به خودم قول دادم که امشب سکوت کنم و موضوع رو به هیچکس نگم به خصوص رعناجون که باهمون چندتا برخورد که با مبینا داشت عاشقش شده بود...ارسلان متوجه بی حوصلگیم شده بود ولی من همش لبخند زورکی میزدمو وانمود میکردم که خوبم و خدامیدونه که چقد تظاهر به خوب بودن و شاد بودن سخته...
    موقع شام ملی هم به ما ملحق شد ولی با چه وضعی چشمای پف کرده و چهره ای که داشت داد میزد نارحته هرکی هم ازش میپرسید جوابی نمیداد و فقط من بودم که به جاش میگفتم خوبه چیزی نیست
    شام که تموم شد ارسلان با هیجان گفت: خب اگه گفتین الان نوبت چیه؟
    پرنیان: نوبت گیتار زدن آقا ارسلان
    ارسلان: آ باریکلا
    بعدشم با تشویق همه بلند شد تا گیتارشو بیاره... با تعجب به ارسلان نگاه کردم نمیدونستم که گیتارم بلده خاله نوشین تعجب منو که دید گفت: ارسلان همیشه وقتی میایم کنار دریا گیتارشم میاره و همیشه هم میگه کنار دریا گیتار زدن عالمی داره
    با لبخند فقط سری تکون دادمو ارسلان هم همون موقع با لبخند رسید و رو به روی من نشست
    ارسلان: خب حالا چی بزنم شاد یا غمگین
    سامان: شاد
    سیاوش: شاد
    پرنیان: شاد
    خاله نوشین: یه چیز خوب بزن
    ارسلان: واه خاله مگه من چیز بدی ام میزنم
    نازی جون: خالت راست میگه پسرم یه آهنگ خوب باشه
    آقا احمد و آقا پژمان یک صدا باهم گفتن: عاشقانه
    با این حرفشون همه به جز من و ملی زدن زیر خنده
    فقط من چون حال خودم و ملی رو میدونستم گفتم: غمگین
    اینو که گفتم داد همه دراومد: اِ آرام
    ولی ارسلان باعشق نگام کرد و گفت: اول به درخواست خانومم یه آهنگ غمگین بعدش شاد
    ارسلان شروع کرد به گیتار زدن و خودشم همراه با ریتم گیتارزدنش داشت میخوند غرق آهنگ بودم و صدای غم انگیزی که ازتارهای گیتار متصاعد میشد و لحن غمگین ارسلان.....
    آهنگش که تموم شد ملینا ازجاش بلند شد و رفت سمت دریا و نشست همون جایی که قبلا نشسته بود غمگین بهش نگاه کردم انقدر غرق آهنگ بودم که حواسم به ملینا نبود کاشکی نمی گفتم ارسلان آهنگ غمگین بزنه همه داشتن درباره ملی پچ پچ میکردن سامان از جاش بلند شد و رفت پیش ملی با تعجب به رفتنش نگاه کردم چه عجیب...!!!
    با صدای آهنگ شادی که ارسلان داشت میزد و صدای جیغ و دست بقیه برگشتم سمتشون ارسلان که چشمای غمگین منو دید چشماش رنگ غم گرفت ولی هنوز داشت آهنگ شاد رو میزد و میخوند سیاوش پاشد و دست رعناجون رو کشید و آوردش وسط و با هم شروع کردن به رقصیدن پرنیان هم که این حرکت سیاوش و دید دست مامانشو کشید و برد وسط و الکی هر 4 تاشون خودشون رو تکون میدادن بیخیال داشتم به حرکاتشون نگاه میکردم
    چشمم به اونا ولی ذهنم پیش ملینا و سامان بود یه نگاه به اونا انداختم سامان با فاصله با ملی نشسته بود و اونم به دریا نگاه میکرد و انگاری داشتن حرف میزدن...
    ارسلان گیتارزدنش که تموم شد همه مشغول یه کاری شدن یکی حرف میزد یکی مثل پرنیان با گوشیش بود یکی مث سیاوش رو ساحل نقاشی می کشید و فقط من این وسط تو فکر بودم حضور ارسلان رو کنارم حس کردم دستمو گرفت و گفت: نبینم تو فکر باشی چی شده آرامی
    آروم لب زدم: هیچی
    ارسلان یه اخم کوچیک کرد و گفت: هرچی تو دلته بگو میدونی که نمیتونی با اون چشمات که داره داد میزنه نارحتی و یه چیزی تو دلته هیچی رو از ارسلانت مخفی کنی
    با لحن دلخور ارسلان سرمو انداختم پایین و گفتم: یه اتفاقی افتاده
    ارسلان دستشو گذاشت رو شونم و دم گوشم گفت: چیشده عزیزم
    من: بچه های مبینا و عرفان مُردن
    ارسلان چند لحظه چیزی نگفت بهش نگاه کردم تعجب کرده بود لب زد: مبینا و عرفان؟؟
    _ آره مبینا ازپله های خونشون سر خورده اونجوری که باران میگفت پله هاشون خیلی زیاده مبینا هم نتونسته خودشو کنترل کنه وقتی سر خورده
    _ وای چه دردناک حالا باید چیکارکنیم
    پوزخند زدم: مگه کاری هم از دستمون برمیاد نمیخواستم شبتو خراب کنم ببخشید
    _ نه این چه حرفیه من واقعا برای مبینا خانوم متاسف شدم حتما بهش یه زنگ بزن
    _ خواستم زنگ بزنم ولی گفتم شاید تو شرایطی نباشه که بتونه حرف بزنه
    _ حالا اشکالی نداره شماره عرفان رو داری
    _ نمیدونم ولی فکرکنم ملی داره
    _ خب برو ازش بگیر من یه زنگ به آقا عرفان بزنم آخه اینطوری زشته
    ازجام بلند شدمو رفتم سمت ملی و سامان نزدیک که شدم صدای هق هق ملی میومد جای تعجب داشت که ملینای انقدر مغرور جلوی سامان اشک می ریخت
    شماره عرفان رو که خواستم فقط گوشی شو سمتم گرفت منم شماره عرفان رو گرفتم و ترجیح دادم اون دوتارو تنها بزارم...ملی رو میشناختم همیشه توتنهایی هاش اشک می ریخت مث من نبود که وقت و بی وقت جلوی بقیه گریه کنه غروری داشت که مانع این کارش میشد بخاطرهمین گوشیشو بهش پس دادمو سریع رفتم سمت ارسلان تا من دیگه شاهد اشک ریختن بهترین دوستم خواهرم وهمه زندگیم نباشم....
    ارسلان سریع شماره رو گرفت و یکم از جمع فاصله گرفتیم
    ارسلان: عرفان جان سلام ارسلانم همسر آرام خانوم لطف دارین شما خوب هستین من واقعا متاسف شدم مبینا خانوم حالشون چطوره خیلی نارحت شدیم
    بهش اشاره کردم بگه میخوام با مبینا حرف بزنم گوشی رو بده
    ارسلان: عرفان جان مبینا خانوم اونجان آرام میخواد باهاشون حرف بزنه...آها باشه غصه نخور داداش شما هنوز خیلی جوونید فدای تو خدانگهدارت
    من: چیشد چرا قطع کردی
    ارسلان: مبینا تو بیمارستان بستریه الانم با زور آرام بخش خوابیده بود
    من: آخی طفلکی
    ارسلان به ساعتش نگاه کرد و گفت: دیگه بهتره بریم
    بعد رو به جمع گفت: بریم؟
    اولین نفر صدای اعتراض پرنیان بلند شد: ای بابا ارسلان هنوز ساعت 10 کجا
    ارسلان زیر چشمی به من نگاه کرد انگاری با وجود من دیگه با پرنیان گرم نمیگرفت
    _ نه دیگه بهتره بریم خیلی وقته اینجاییم آخه
    ایندفعه نازجون گفت: پسرم پرنیان راست میگه یکم دیگه باشیم هنوز زوده
    ارسلان: باشه مادر
    بعد دست منو گرفت و آروم گفت: بیا بریم کنار دریا میخوام باهات حرف بزنم
    مطیع دنبالش راه افتادم ازجمع خیلی فاصله گرفتیم و انقدری که دیگه تو دید نبودیم بازوی ارسلان رو محکم گرفت یه جورایی ازتاریکی شب و سکوت اینجا ترسیدم ارسلان هم حسمو درک کرد و گفت: نترس عزیزم من پیشتم
    رو به روی دریا نشستیم صدای دریا و حضور ارسلان کنارم بهم آرامش میداد چند ثانیه به صدای دریا گوش کردیم نگاه هردومون به دریا بود که بالاخره ارسلان لب بازکرد: قبلنا خیلی ازدنیا شاکی بودم با اینکه درکنار خانواده ای که منو به فرزندی قبول کرده بودن خوشبخت بودم ولی همیشه جای خالی یه چیزی توزندگیم اذیتم میکرد همیشه بااینکه همه چیز داشتم ولی انگار یه کمبودی رو حس میکردم سرباز که بودم چند نفری جلوی چشم خودم بخاطر عشق ازدست رفتشون یا خــ ـیانـت عشقشون خودکشی کرده بودن اونموقع ها خیلی واسشون نارحت میشدم ولی همیشه تو دلم به خودم می گفتم منو چه به عاشقی
    به اینجای حرفش که رسید یه آه کشید و گفت: سربازیم که تموم شد باکلی آرزو اومدم هیچوقت ازدواج تو برنامه کاریم نبود ولی مامان خیلی دوست داشت من زن بگیرم با اینکه شغل خوبی نداشتم و همش باید ازبابا پول میگرفتم و دستم تو جیب بابا بود ولی مامان میخواست من ازدواج کنم وهمیشه از دخترای خوشکل و خوشتیپ تا پولدار و همه تموم برام انتخاب میکرد ولی من هیچکدومشون رو دوست نداشتم همیشه دلم میخواست خودم نیمه گمشدمو پیداکنم... وقتی مامان مخالفتمو دید برای یه مدت کوتاه دست ازسرم برداشت من همه تلاشمو کردم تا کنکور قبول بشم وقتی قبول شدم خیلی خوشحال شدم ولی اونم مث همه خوشحالی هام زود گذر بود هنوز احساس میکردم یه چیزی تو زندگیم کمه تا اینکه اونروز تو دانشگاه...یه مکث کوتاه کرد و گفت: نمیخوام بگم ازهمون اول ازت خوشم اومد چون اونقدری مغرور بودم که واسه هیچ دختری ارزش قائل نبودم و نگاه نمیکردم به هیچکدومشون از تو پسرا دانشگاهم فقط با فرید چون از قبل با هم آشنا بودیم یکم صمیمی بودم اونموقع ها با همین قیافه و غرور همه دخترا واسم سر و دست میشکستن تو اونموقع به من توجه نمیکردی ملی خانوم که سرش به مبینا خانوم گرم بود و کلا شما سه تا به هیچکی دقت نمیکردین تو ازهمه بدتر بودی یه جورایی واسم خاص بودی مث خودم مغرور دست نیافتنی و دوست داشتنی
    با صفت هایی که بهم داد خندم گرفت و گفتم: خواهش میکنم انقدر هندونه زیر بغلم نزار خودم همه اینارو میدونم
    ارسلان با خنده بینی مو فشار داد و گفت: شیطون من هنوز حرفم تموم نشده ها
    یه دست رو دماغم کشیدمو گفتم: خب باشه بگو
    _ کم کم رو رفتارت عمیق شدم دقت کردم به خودم که اومدم دیدم همه حواسم پیش تو همه اش به تو فکر میکردم شبا با فکرتو میخوابیدم
    پریدم وسط حرفشو گفتم: نه بابا شبا حالا چه فکرایی میکردی
    ارسلان خیزبرداشت سمتم تا بگیرتمو یه دست کتک منو بزنه با خنده و جیغ ازجام پریدم
    ارسلان به حالت قبلیش برگشتو گفت: بیا بشین ایندفعه وسط حرفم بپری خودت میدونی
    با خنده با فاصله ازش نشستم که ارسلان با یه حرکت فاصله ی بینمون رو پرکرد و به حرفش ادامه داد: به مامان گفتم خیلی استقبال کرد و گفت میخواد بیاد دانشگاه باهات حرف بزنه ازافکراش خندم گرفت و بهش گفتم من که بچه ننه نیستم مادر من خودم میگم اونم خیلی خوشحال شد و گفت باشه کار خوبی میکنی
    اونروز که خواستم باهات حرف بزنم انقد استرس داشتمو دست پاچه شده بودم که حد نداره واسم جای تعجب داشت که انقد ازت خجالت میکشم دیگه بقیم که خودت میدونی
    پریدم وسط حرفشو گفتم: بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
    ارسلان خندید و گفت: آرام ممنون که هستی ممنون برای همه چیز
    دستمو گذاشتم رو سینمو سرمو خم کردم و به حالت ارادت گفتم: خواهش میکنم مخلصیم آقا
    ارسلان لبخند زد و گفت: چاکرتم
    لبخند زدمو گفتم: حالا منم میخوام یه اعترافاتی کنم
    ارسلان: خب باشه درخدمتیم
    به دریا نگاه کردم به ارسلان که نگاه میکردم رشته کلام ازدستم در میرفت
    _ منم قبلنا ازدست دنیا شاکی بودم همیشه میگفتم چرا من چرا من باید توی این یتیم خونه باشم بااینکه اونجا یه عالمه دختر همسن خودم بود ولی من زیاد ازوضع راضی نبودم دلم یه خانواده میخواست یه هویت همه دلخوشیم اومدن سارا دختر رعناجون آخرهفته ها بود با اینکه دیر جوش بودم ولی با سارا خیلی زود دوست شده بودم من واقعا عاشق سارا بودم تا اینکه اون تو راه شمال همراه پدرش تصادف کردن و هردوشون داغ بزرگی رو دل رعناجون گذاشتن.... به اینجا که رسید بغضم گرفت ولی ادامه دادم: بعد یه مدت ازاونجایی که رعناجون خیلی منو دوست داشت خواست منو به عنوان دخترخوندش قبول کنه ولی وابستگی بین من و ملینا نتونست مارو ازهم جداکنه ازطرفیم ملینا یتیم خونه رو به خونه رعناجون ترجیح میداد درسته ما زیاد تو تصمیمات دخالتی نداشتیم چون خیلی بچه بودیم ولی رعناجون به ما احترام گذاشت و همیشه مث یه مادرخوب و مهربون برای هردوی ما بود
    وقتی 16 سالم شد یه حالت افسردگی و ناامیدی بهم دست داد همش ازخدا گله میکردم که چرا من چرامن بین این همه آدم باید بی کس باشم بدون خانواده ای... تو پرونده منو ملینا اومده بود که خانوادمون بخاطر فقر مالی مارو سر راه گذاشته بودن و سرنوشت منو ملینا مثل هم بود...دوسال تو این حالتای خودم درگیر بودم که با امید یهو تصمیم گرفتم واسه کنکور بخونم دست ازگله کردن برداشتم تمام تلاشمو کردم تا خودمو به همه ثابت کنم تا همه بفهمم که یه دختر بی سرپرست هم میتونه موفق باشه ملی هم ازعقایدم خوشش میومد باهم درس میخوندیم و انقدر تلاش کردیم تا هردومون به اینجا رسیدیم روز اول دانشگاه تو رو به چشم یه پسر مغرور میدیدم اصن نمیخواستم تو دوران درس و داشنگاه پسری وارد زندگیم بشه و ازهمه بیشتر اصلا دلم نمیخواست کسی از راز زندگیم باخبر بشه اونم یه پسر برای همین هیچ پسری تا اون لحظه ای که تو ازم خواستگاری کردی چندان تو زندگیم پررنگ نبود
    برگشتمو به ارسلان نگاه کردم اونم برگشتم به چشمام زل زد با تمام عشقم و همراه یه بغض خاصی گفتم: ارسلان من تو زندگیم خیلی سختی کشیدم خیلی بی مهری ها رو شاهد بودم خیلی وقتا دلم ازدنیا گرفت خیلی وقتا دلم شکسته ارسلان میخوام که کنارتو خوشبخت بشم میدونم که انتخابم درسته و تو میتونی بهترین مرد زندگی من باشی ارسلان ممنونم بخاطر همه چیز ممنون برای بودنت
    ارسلان چند لحظه تو چشمام نگاه کرد و یهو منوکشید تو بغلش و دم گوشم زمزمه کرد: مطمئن باش از انتخابت پشیمون نمیشی عزیز دلم چرا بغض میکنی آخه غصه نخور دیگه تموم روزای سخت تمومه دیگه نمیزارم کسی دلتو بشکنه دیگه نمیزارم هیچ سختی تو زندگیت بکشی آرام بخدا نوکرتم دختر یه وقت گریه نکنیا
    بعد منو ازخودش جدا کرد ولی بازوم هنوز تو دستش بود و بالبخند نگام میکرد یه دفعه گفت: مگه نمیگم اونطوری نگام نکن یه دفعه سکته میکنم میفتم رو دستت آخه عزیزمن بااین قلب بیچاره من اینطوری نکن
    خندم گرفت و یه پشت چشمی براش نازک کردم ازجام بلند شدمو گقتم: بیا یکم قدم بزنیم
    ارسلان هم بلند شد و دستش و دور کمرم حلقه کرد: بریم عزیزم
    یکم درآرامش و سکوت شبی که فقط صدای دریا میشکست قدم زدیم و برگشتیم سمت بقیه
    سیاوش با دیدن ما ازجاش بلند شد و گفت: کجایید شما صدبار به گوشی هاتون زنگ زدم
    ارسلان یه نگاه به گوشیش کرد و گفت: آخ ببخشید داداش شارژش تموم شده خاموش شده
    من: گوشی منم که توکیفم بود مگه چیشده حالا
    سیاوش پوف بلندی کشید و گفت: هیچی فقط دیر کردین نگران شدیم ساعتو دیدید نزدیک 12 بهتره بریم دیگه
    یه نگاه به جمع کردم چهره های همشون نگران بود وای عجب غلطی کردیما
    پرنیان که سرش رو پای مامانش بود آخی نازی توخواب خوشکل تربود ایش دختره چندش خخخ
    وسایل رو جمع کردیمو رفتیم سمت ماشینامون...

    ....
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    با یه صدای جیغ ازخواب پریدم ارسلان هم انگاری با همون صدا ازخواب پریده بود و هاج و واج اطرافشو نگاه میکرد سریع یه شال سرم کردمو ازاتاق رفتم بیرون ارسلانم با همون رکابی دنبالم اومد تو راهرو ملینا رو موش آب کشیده جلوی دراتاقشون دیدم و سیاوش هم همینطور داشت نگاش میکرد نزدیکش شدم انگاری که سرجاش خشک شده بود
    _ ملی ملی عزیزم چیشده
    ملی فقط زیر لب تکرار کرد: می کشمت
    بعد داد کشید: می کشمش و دوید سمت پله ها
    با تعجب به رفتنش نگاه کردم و بعد رو به سیاوش پرسیدم: چیشده؟
    سیاوش شونه ای بالاانداخت و گفت: نمیدونم بیدار که شدم سامان پیشم نبود فک کنم همش زیر سر سامانه
    با خنده هر سه تا رفتیم پایین رعناجون پایین تو آشپزخونه بود سلامی کردیم و خواستیم بریم صبحونه بخوریم که با صدای جیغ و خنده از حیاط سریع رفتیم سمت حیاط
    ازدیدن صحنه رو به روم واقعا خندم گرفت و ازته دلم قهقهه زدم
    ملی شلنگ آبی که مش قاسم داشت باهاش به گل ها آب میداد و ازش گرفته بود و مش قاسمم هاج و واج یه جا خشک شده بود ملی هم داشت سامان رو که مث یه گربه پشت یه درخت پناه گرفته بود خیس میکرد
    خندم که تموم شد سرمو بلند کردم و دیدم ارسلان با یه لبخند خاص داره نگام میکنه به روش لبخند پاشیدمو دویدم سمت خونه فک کنم طفلکی چشماش اندازه نعلبکی شد با این کار یهویی من
    رفتم تو آشپزخونه و یه بطری بزرگ آب رو برداشتم و آروم و یواش رفتم بیرون ارسلان و سیاوش پشتشون به من بود آبم که به اندازه کافی بود پس واسه هردوشون بسه چون کنارهم بودن با یه حرکت بطری آب رو هردوشون خالی کردم دوتاشون یهو راست ایستادن وای اصن حواسم نبود بطری رو ازتو یخچال برداشته بودم و تواین هوای سرد صبح حتما یخ میزدن ارسلان و سیاوش هردوشون برگشتن سمت منو با دیدن من که با یه نیش باز و یه بطری تو دستم رو به روبه روشون بودم حرصی شدن و ارسلان داد کشید: آرام فقط دعا کن دستم بهت نرسه
    یه جیغ کشیدمو دویدم سمت پشت حیاط وسطای راه بودم که یهو ارسلان داد کشید: سیا تو ازونور بگیرش
    با شنیدن این حرفش خندیدمو به جیغ دیگه کشیدمو دویدم سمت در وسطی که به آشپزخونه بازمیشد وای خداکنه درش قفل نباشه دستگیرشو تندتند چندبار بالا پایین کردمو دراوج ناامیدی و ترس بالاخره بازشد از تو آشپزخونه دویدم سمت حیاط جلویی رعناجونم که داشت چایی میزاشت هاج و واج به حرکات ما نگاه میکرد
    فاصله ام با ارسلان کم شده بود سریع دویدم سمت ملی که کماکان مشغول خیس کردن سامان بود پشت ملی جبهه گرفتمو با یه حرکت ناگهانی شلنگ رو آوردم سمت ارسلان که در ده قدمیم بود و آب کامل رو صورتش بود و همه لباساش خیس شده بود...اصن حواسم نبود که ارسلان چقد حساسه رو خیس شدن و سریع باید لباساشو عوض کنه خخخ
    ارسلان سرجاش خشک شده بود و ماهمچنان رو صورتش آب می پاشیدیم با دیدن سامان که دوید و پشت سیاوش سنگرگرفت دست ملی رو گرفتمو یه قدم بردم عقب و بعد آبو طرف اون دوتا گرفتم سیاوش مث دخترا جیغ بنفش کشید که ما ازخنده روده بر شدیم ارسلان ازاین فرصت استفاده کرد و سریع اومد از پشت دستامو گرفت با خنده گفتم: ولم کن آخ نجاتم بدین
    ارسلان: سیا بدو بیا شلنگ رو ازینا بگیر
    سیاوش که دوید سمت ما ملی شلنگ رو انداخت و پابه فرار گذاشت ولی اونقدری سرعتش کند بود که سیاوش شلنگ رو به سمتش گرفت و سرتاپاش خیس شد
    ارسلان: ایول سیا جون حالا بده من
    ارسلان با یه دستش منو گفته بود و با یه دست دیگش شلنگ رو...شلنگ رو نزدیکم آورد و جلوی لباسمو خیس کرد
    _ وای یخ زدم ولم کن آی کمک
    ولی ارسلان رحمی نکرد و شلنگ رو ازیقه لباسم فرستاد داخل لباس با این حرکتش و با وجود سردی آب یه جیغ فرابنفش کشیدم ارسلان هم دستامو ول کرده بود و تو اون لحظه تنها چیزی که توفکرم بود دویدن بود بدو بدو کردمو یهو شلنگ کشیده شد و ازیقه لباسم افتاد بیرون و توهمین حین دویدن پام به شلنگ گیر کرد و با مخ سقوط کردم رو زمین
    _ آخ آخ مامان آخ خدا ازت نگذره شلنگ
    ملی با خنده بالای سرم ایستاده بود: خدا ازکی نگذره آرام
    _ آخ ازاین شلنگ کمرم داغون شد وای سرم شکست وای ضربه مغزی شدم بدبخت شدم وای خدا بچم افتاد
    داشتم چرت و پرت میگفتم که یهو با گفتن جمله آخرخودم کپ کردم چند لحظه سکوت بود که یهو 3 نفرشون ترکیدن ازخنده و فقط ملی بود که بالبخند یه چشمای به غم نشسته نگام میکرد ای خدا بازاین یاد مبینا افتاد
    با کمک بچه ها ازجام بلند شدمو رفتم سمت خونه بقیه هم دنبال من راه افتادن شده بودیم 5 تا موش آب کشیده توهمین چند قدمی که می رفتیم و تو راه اتاق ها این بگو مگو های ملینا و سامان بود که دوباره باعث قهقهه ما میشد...
    _ وای ملی خانوم دیدی چطوری یهو تریپ شجاعت برداشتی
    _ آقا سامان مث یه موش یه گوشه کز کرده بودی
    _ اوهوع من که مث شما نیستم که سرکارخانوم تام
    _ اینکه معلومه کسی مث من نیست چون من تکم جناب جِری
    _ مش قاسم بدبختو دیدی دختر تو چطور شلنگ و ازش گرفتی بدبخت هنگ کرد
    _ آره آخرشم وقتی دید ما باغچه رو که هیچ کل حیاط رو آبیاری کردم با خنده رفت خونش
    هرکی رفت تو اتاق خودش تا لباساشو عوض کنه منو ارسلان هم رفتیم تو اتاق خودمون...
    بعد از عوض کردن لباس با ارسلان رفتیم پایین تا صبحونه بخوریم...همگی مشغول بودیم که سامان و سیاوش که زودتر ازما اومده بودن بلند شدنو سامان رو به رعناجون که زحمت صبحونه رو کشیده بود گفت: دست شما درد نکنه مامیخوایم بریم یه خریدی بکنیم
    رعناجون: نوش جونت پسرم ایناروکه خدمتکار قبل من آماده کرده بود خرید چی حالا؟؟
    سامان: یه سری خرت و پرت و سوغاتی و اینا دیگه
    ملی با پوزخند گفت: سوغاتی؟؟هه برای کی؟؟
    سامان یه لبخند گشاد زد و گفت: اولا فضول رو بردن جهنم دوما که یه هدیه میخوام بخرم واسه یه عشق شما مشکلی داری
    ملی یکم پوست لبشو با حرص جوید و گفت: اولا چه کاربدی کردن دوما نه چه مشکلی ماهم بعدازظهر میخوایم بریم واسه یه عشق هدیه بخرم ما که مشکل نداریم شما دارین
    سامان: شما بعدازظهرمیخواین برین پس ماهم منتظر میمونیم باهم بریم هوم؟چطوره؟
    دیدم سامان داره دوباره پشت میزمیشینه و هر آن ممکنه ملینا لیوان چاییشو رو صورتش خالی کنه سریع با غیض گفتم: آقا سامان تشریف ببرید
    بعد با دستم به در آشپزخونه اشاره کردم سامان قهقهه ای زد و گفت: چشم آرام خانوم و بعد رفت بیرون سیاوشم یه خدافظی کرد و رفت پوف من نمی فهمم چرا اینا انقد باهم کل میندازن نه به اون شب که کناردریا باهم لاو میترکوندن نه به الان که سایه همو با تیر میزنن یادم باشه حتما درباره اونشب از ملینا خانوم بپرسم انگاری که یه جای کار می لنگه...
    ملی فقط یه چایی خورد و سریع رفت بیرون رعناجونم که خیلی وقت پیش رفته بود یه دوش بگیره مونده بودیم منو ارسلان....ارسلان هم چند دقیقه بعد ازجاش بلند شد و گفت: من میرم یه سری به خاله و مامان اینا بزنم
    منم بلند شدم وگفتم: منم میام
    ارسلان با تحکم خاصی گفت: نه شما صبحونتو کامل بخور بعد بیا
    بعد ازخوردن صبحونم دیگه حال نداشتم برم اونور و رفتم بالا...رو تخت دراز کشیدم حوصلم سررفته بود نمیدونستم باید چیکارکنم فک کنم دیگه به اندازه کافی استراحت کردم خخ به 10 دقیقه درازکشیدن میگم استراحت کافی...آخ اگه ارسلان اینجا بود دست به سـ*ـینه و یه اخم کوچیک میکرد و میگفت بخواب بچه خخخ
    رفتم سرکمد یه دامن سفید که بلندیش تا مچ پام می رسید با یه بلوز آستین بلند که آستیناش طرح جالبی داشت و به رنگ سبز و سفید بود برداشتمو پوشیدم موهاموهم قشنگ شونه کردمو ازبالا دم اسبی بستم و یه شال سفید هم انداختم رو سرم تو آینه به سرتا پام یه نگاه انداختم بابا تیپم تو حلقم...
    با لبخند ازاتاق رفتم بیرون تو راهرو سامان مث میرغضب با یه نیش بازجلوم ظاهرشد
    سامان: به به آرام خانوم کجا تشریف میبرید بانو
    سعی کردم لحنم زیاد هم تند نباشه بعضی وقتا از صمیمیت سامان بدم میومد هرچند که حالا من ارسلان رو داشتم و ازیه طرفم میدونستم سامان با همه ی این اذیتاش یه حسی به ملی داره اصن ازنگاهش که لاو میترکوند معلوم بود...
    _ همین اطراف شما چه زود تشریف آوردید
    سامان سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت: بین خودمون باشه آرام ولی ما اصلا نمیخواستیم خرید بریم
    با تعجب بهش نگاه کردم: چرا اونحرفارو زدی خب اصن کجا رفتین
    سامان یه لبخندی زد و گفت: ماشین یه مشکلی داشت رفتیم با سیا درستش کنیم حالا چرا اونحرفارو زدم خدا داند و بس
    _ سامان چرا دلت میخواد ملینا رو حرص بدی
    _ بعدا دربارش حرف میزنیم آرام الان برو که عشقت منتظرته
    شونه ای بالا انداختم و سامان هم رفت تواتاقش حرفای سامان یه جوری ذهنمو درگیر کرده بود یعنی چی میخواست بگه که الان نمیتونست یادمه ملینا هم قرار بود یه چیزایی درباره اونشب و جرعت حقیقت کنار دریا یه حرفایی بزنه مغزم پوکید بیخیال بابا آرام عشق خودتو بچسب...
    انقدر تو فکربودم که نفهمیدم کی رسیدم جلوی در...ماه سیما دختر مش قاسم جلوی در خونشون نشسته بود و به من نگاه میکرد با لبخند رفتم سمتش و بهش سلام کردم.اونم بهم سلام کرد ولی انگار به زور لباش به لبخند بازشد نمیدونم این دختر چی داشت که منو به خودش جذب میکرد و یه حس خوب بهم منتقل میکرد
    _ ماه سیما ماه سیما
    ماه سیما: بله مادر اومدم
    با تعجب بهش نگاه کردم نمیدونستم مادرش هم اینجاست فک میکردم فقط با پدرش زندگی میکنه
    ماه سیما: مادرمه ببخشید من باید برم فعلا خدافظ
    لبخندی مهربون به روش پاشیدمو گفتم: باشه عزیزم خداحافظ به مادرهم سلام برسون
    راه افتادم سمت ویلای خاله نوشین که درست رو به روی ویلا مابود و نما ودیوار دورش هم مثل ساختمون اینور بود ولی تا به حال داخلشو ندیده بودم
    آقا احمد و نازی جون برای راحتی خانواده من اومده بودن ویلا خاله نوشین...جلوی در ویلا دنبال زنگ گشتم ولی پیدانکردم ناچار در زدم ولی کسی درو بازنکرد داشتم ناامید میشدم که مش قاسم ازداخل ویلای ما اومد بیرون و گفت: خانوم کلید این خونه دست منه شما هرچقدرم دربزنی اونا نمی شنون
    _ خب پدر جان بیاین این درو بازکنید دیگه
    درو بازکرد و با لبخند پدرانه ای عذرخواهی کرد و گفت بفرمایید
    تشکر کردمو رفتم داخل...با دیدن ویلا زیاد تعجب نکردم چون خودمون یکی خوشکل ترشو داشتیم سرسبزی اینجا مثه ویلای ما نبود ولی طرحش همون بود و نمای ساختمون هم مثل ویلای ما بود با صدای جیغ مانند دختری نگام افتاد به جلوی ساختمون باز این دختره ی چندش پرنیان بود نزدیکتر رفتم ارسلان لبه ی باغچه نشسته بود و باخنده به پرنیان نگاه میکرد صبر کن ببینم اینا چیکار میکنن نه مث اینکه بقیه هم بودن انگاری داشتن وسط بازی میکردن عجب دل خجسته ای دارن اینا مث اینکه پرنیان فقط وسط مونده بود و لوس بازیاشم بخاطر ضربه ها و توپ هایی بود که سیاوش میفرستاد پس سیاوشم اینجا بود لبخندم عمیق تر شد و رفتم سمتشون و روبه همه یه سلام بلند بالا کردم
    نازی جون اومد سمتمو منو محکم بغـ*ـل کرد: قربونت بشم عروس گلم چه ماه شدی عزیزم
    منم گونشو بـ*ـوس کردمو گفتم: مرسی مادرجون
    اونم متقابلا بوسم کرد و بقیه هم با محبت بهم سلام کردن رفتم سمت ارسلان با یه لبخند و تحسین داشت نگام میکرد تو دلم خرکیف شدمو کنار ارسلان نشستم...ارسلان با لبخند گفت: چه خوشکل شدی!
    منم بهش لبخند زدمو بعدش سرمو برگردوندم سمت بازی بچه ها پرنیان رو بالاخره زده بودن و پرنیان و سیاوش داشتن باهم کل کل میکردن مثل دوتا بچه ی 5 6 ساله
    نگام افتاد به نازی جون و رعناجون که کنارهم نشسته بودن و با لبخند و محبت به من و ارسلان نگاه میکردن منم بهشون لبخند زدم و بعد نگامو دادم به جایی دیگه...
    تو همون حالتا و بیکارنشسته بودیم که پرنیان رو به ما گفت: آرام جون شما نمیای بازی
    بهش نگاه کردم و گفتم: نه من با این دامن نمیتونم بازی کنم
    پرنیان باشه ای گفت و کمی ازما دور شد...
    _ بچه ها بریم داخل دیگه وقت نهاره
    صدای آقا پژمان بود که با خنده ی خاله نوشین و نازی جون همراه شد و گفتن : شما مردا هم فقط به فکر شکمتونین
    ماهم با خنده دنبالشون راه افتادیم داخل خونه با دیدن وسایل خونه فکم افتاد وسایل خونه خیلی قشنگ تر و مدرن تر ازساختمون ارسلان اینا بود و ترکیب رنگ سالن هم از رنگ های روشن تشکیل شده بود به جز دری که کنار در ورودی بود همه چیزش شبیه ویلای خودمون بود چقد شباهت مگه میشه انقد دوتا ویلا شبیه باشن
    همه رفتیم سرمیز نشستیم و یه خانوم پیری که انگار خدمتکار بود میز غذارو چید به به اکبرجوجه پخته بود اومم عشق من
    با اشتها غذا میخوردم ارسلان هم با دیدن غذاخوردن من هم می خندید و هم اشتیاقش برای خوردن زیاد میشد و هم هی دم به دقیقه واسه ی من غذا می کشید
    بشقاب سومم تازه تموم شده بود و ارسلان باز داشت می کشید که گفتم: وای ارسلان بسه ترکیدم...ارسلان با خنده یکم واسه خودش کشید منم تشکرکردمو ازسرمیز بلند شدم همون لحظه پرنیان هم بلند شد و باهم رفتیم روی مبل ها نشستیم حالا انگار خیلی خوشم میاد اومده کنارمنم نشسته داشتم با ناخونام که تازه بلند کرده بودم ور می رفتم که با صدای پرنیان سرمو بلند کردمو بهش نگاه کردم
    _ من میتونم آرام صدات کنم
    من: آره راحت باش
    _ میگم آرام توخیلی ارسلان رو دوس داری
    از سوالش یکم جا خوردم به اون چه ربطی داشت که من ارسلان رو دوست دارم یا نه یه اخم کوچیک کردمو خیلی قاطع گفتم: معلومه اون همه ی زندگیمه
    پرنیان لبخند زد و گفت: چه جالب وقتی ازاونم پرسیدم همین رو گفت
    با این حرفش یه لبخند رو لبام نشست چقد فکرامون بهم نزدیک بود
    _ وای چه رمانتیک!
    ازاین حرف پرنیان و حالتش که انگاری یه جورایی تو رویا بود خندم گرفت خودش هم خندید و گفت: آرام چجوری میشه دوتا آدم انقد عاشق هم باشن؟
    _ عشق که کشکی نیست که هردوتا آدمی عاشق هم باشن اونا از خصوصیات و شخصیت طرف مقابلشون خوششون اومده و یه منبع آرامش برای هم هستن اینطوری میشه که عاشق میشن
    _ آرام تو چجوری عاشق این پسرخاله ما شدی؟
    تو فکررفتم خودم هم واقعا نمیدونستم یه دفعه چیشد که عاشق ارسلان شدم اصن نمیدونستم که این عشق کی سراغم اومده که اینطور با صراحت میگم ارسلان همه ی زندگیمه و حالا بدون اون زندگی کردن رو نمیتونستم تصور کنم
    _ آرام با توئم
    با صدای پرنیان از فکربیرون اومدو گفتم: عشق خبرنمیکنه یه دفعه میبینی که عاشق شدی
    _ خب ارسلان چه خصوصیاتی داشت که تو عاشقش شدی؟
    دیگه زیادی داشت سوال می پرسید ارسلان مهربون بود مغرور بود به موقع دعوا میکرد به موقع نگران میشد و همه ی حالت هامو از تو چشام می فهمید و بهم آرامش میداد ولی چه دلیلی داشت که همه ی اینارو به یه فسقل بچه توضیح بدم
    _ پاشو بچه پاشو این فضولی ها به تونیومده
    _ آرام اذیت نکن دیگه
    _ یه روز خودت عاشق میشی می فهمی حرفای منو،جواب تمام سوال هات رو هم میگیری ولی هنوز زوده بچه
    پرنیان هم خندید و دیگه چیزی نگفت حالا نوبت من بود که یکی یکی سوالامو به سمتش شلیک کنم: پرنیان تو تک دختری؟
    _ آره تک دخترم ولی تک بچه نیستم
    با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم: واقعا؟؟
    _ آره مگه ارسلان بهت نگفته بود من یه داداش دیگه هم دارم
    _ پس داداشت الان کجاست
    _ داداش پرهامم فرانسه اس مهندسی میخونه
    _ چه جالب نمیدونستم
    پرنیان نزدیکم شد و سرشو آورد نزدیک گوشمو آروم گفت: آرام یه چیزی بگم به کسی نمیگی
    با تعجب به حرکاتش نگاه کردمو گفتم: تا چی باشه حالا بگو
    _ نه دیگه قول بده به کسی نگی این یه سورپرایزه
    پرنیان یه نگاه به دور و برش انداخت وای دختر بگو دیگه مردم ازفضولی
    _ داداش پرهامم داره میاد اینجا
    _واه مگه نگفتی فرانسه اس
    _ آره ولی کاراش جور شده و درسشم دیگه تمومه فعلا برای یه مدت کوتاه داره میاد اینجا
    _ یه مدت کوتاه یعنی چقد
    _ حدودا یه ماه شایدم بیشتر ولی آرام هیچکسی غیر ازمن نمیدونه ها یه وقت به مامان و بابام نگی این یه سورپرایزه
    _ بعد اونوقت میاد شمال ینی؟؟
    _ آره دیگه دوروز دیگه میرسه
    چرا ارسلان درباره پرهام به من نگفته بود حتما باید ازش میپرسیدم
    _ حالا آرام حتی به ارسلان هم نگیا قول؟
    لبخند زدمو گفتم: باشه قول میدم
    پرنیان چند لحظه چیزی نگفت و یه دفعه گفت: آرام یه وقت با داداشم گرم نگیریا
    ازاین حرفش دهنم بازشد این چی میگفت خواستم دهن بازکنم یه چیزی بارش کنم که سریع ازنگاه میرغضبم فهمید و گفت: منظورم اینه ارسلان رو این چیزا خیلی حساسه
    همینم مونده بود این نیم وجب بچه واسه ی من تعین و تکلیف کنه...
    پشت چشمی براش نازک کردمو گفتم: خودم میدونم
    بقیه هم کم کم غذاشون تموم شد و اومدن کنارما نه اعصاب جمع داشتم و نه حوصله ی هیچکسو پامو داشتم با کلافگی تکون میدادم که ارسلان که کنارم نشسته بود گفت: یکم دیگه حوصله کن عزیزم الان میریم
    _ ولی من دیگه حوصله ی خونه رو ندارم
    ارسلان: اون پالتو شیری رنگت بود
    متعجب از حرف بی ربطش گفتم: خب
    _ اونو بپوش بعد بیا بریم دریا خیلی هم به تیپت میاد
    _ وای آخ جون باشه
    با شادی ازجام بلند شدمو خواستم برم ویلای خومون که سیاوش گفت: آرام سامان کارت داره
    با تعجب به خودم اشاره کردمو گفتم: با من؟؟؟
    سیاوش: آره الان زنگ زدم بهش گفتم بیاد گفت به آرام بگو بیاد
    به ارسلان یه نگاه گذرا انداختم دستاش مشت شده بود نمیدونستم چیکارکنم که یهو ملی گفت: آرام بیا باهم بریم منم خسته شدم
    مطمئن بودم سامان میخواد درباره ملینا باهام حرف بزنه پس بودن ملینا اونجا صلاح نبود سریع گفتم: نه نه ملی من باید تنها باشم تا...
    هنوز حرفم کامل نشده بود که ارسلان گفت: بیا بریم آرام
    یه بااجازه ای رو به جمع گفتم و سر به زیر و مطیع دنبالش راه افتادم ای بابا حالا ارسلان رو کجای دلم بزارم ارسلان تا ویلا فقط با خودش یه چیزایی زیر لب می گفت که هیچی ازشون نفهمیدم ای بابا چقدر حرص میخوره این عشق من ازدست این پسره ی چالقوز سامان...
    داخل ویلا که شدم سامان رو مبل نشسته بود بادیدن من بلند شد و گفت: آرام اومدی؟میخواستم درباره ی...
    با دیدن ارسلان پشت سرم حرفش نصفه موند و اخم کرد ای خداااا
    ارسلان سریع از پله ها رفت بالا واه این یهو چش شد رو به سامان گفتم: بشین الان میام
    و دنبال ارسلان راه افتادم: ارسلان ...ارسلان
    ارسلان رفت تو اتاق و درو بست هرچی دستگیره رو بالا و پایین کردم در بازنشد انقد که دنبال ارسلان دویدم نفس نفس میزدم بریده بریده گفتم: ارسلان...این درو بازکن...ارسلان
    به در تکیه دادم و رو زمین نشستم: ارسلان میدونم که صدامو میشنوی چرا یهو رَم میکنی
    از حرف خودم خندم گرفت حتما الان اگه غرورش اجازه میداد درو بازمیکرد و یکی میخوابوند تو دهنم خخخ: ارسلان انقد نازنازی نباش پسر قهرمیکنی چرا
    دیدم هیچ خبری ازش نیست بلند شدمو گفتم: ببین ارسلان یکم به کارات فک کن تو اگه یه ذره به من اعتماد داری انقد واسه من اخم و تخم نمیکنی الانم صرفا جهت اطلاعت میگم که سامان میخواد درباره میلنا با من حرف بزنه نه هیچ چیزدیگه
    وقتی دیدم هیچ صدایی نمیاد پامو کوبیدم رو زمینو راه افتادم سمت پله ها
    پایین که رسیدم سامان رو دیدم که کلافه روی مبل نشسته و منتظره رفتم سمت آشپزخونه
    _ آرام کجا
    لبخندی بهش زدمو گفتم: میرم یه نوشیدنی چیزی بیارم
    _ نه نمیخواد بیا میخوام حرف بزنم
    خندیدمو بهش اشاره کردمو گفتم: حداقل بزار یه آب بیارم اینطوری که سکته میکنی بچه
    دیگه مهلت هیچ حرفی رو بهش ندادمو رفتم تو آشپزخونه یه مقدار شیر تو یخچال بود اوووم خوبه تو این هوای سرد میچسبه یکم هم خرما برداشتمو رفتم تو سالن روبه روی سامان نشستمو لیوانای شیر هم گذاشتم روی میز عسلی
    _ خب بگو منتظرم
    _ صبرکن آرام واقعا نمیدونم چجوری بگم
    _ خب بزار کارتو راحت کنم درباره ی ملیناست
    سامان پراسترس خندید و گفت: اینوکه ازاول خودم بهت گفتم
    منم خندیدمو گفتم: آره خب میدونم الان میخوای درباره چی بحرفی اینکه عاشق ملینا شدی
    سامان از صراحت من جا خورد و گفت: خب...خب
    _ ای بابا انقد خب خب نکن شاه دوماد اصل مطلبو بگو
    سامان لبخند زد وسرشو انداخت پایین مث این پسرای خجالتی شده بود که اصلا بهش نمی اومد ازحالتش خندم گرفت و ازته دلم قهقهه زدم
    _ به چی میخندی وروجک
    _ سامان ترو خدا اینطوری خجالت نکش اصلا بهت نمیاد
    دوباره شروع کردم به خندیدن سامان هم خودش خندش گرفته بود
    _ آرام
    با صدای ارسلان خندم درجا قطع شد و صاف نشستم و سرمو با ترس برگردوندم سمت صدا ارسلان اولش یه اخم کرد و بعد با یه حالت بیخیالی اومد نشست رو مبل
    من: بله
    ارسلان: میشه یه لیوان شیرم واسه من بیاری
    به زور ازجام بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه تو لحظه آخر سامان رو دیدم که اخم غلیظی کرده بود و لیوان شیرشو تو دستش فشار میداد بنده خدا نتونست حرفشو بزنه
    یه لیوان شیر هم واسه ارسلان ریختمو ازآشپزخونه رفتم بیرون لیوان رو گذاشتم جلوی ارسلان و خودم نشستم سرجای قبلیم منتظر به سامان نگاه میکردم انتظار داشتم بقیه حرفشو بزنه سامان که نگاه منو رو خودش دید یه نگاه به ارسلان کرد منم به ارسلان نگاه کردم داشت شیرشو مزه مزه میکرد این بشر از رو نمیره یعنی واقعا نمی فهمه سامان با وجود اون نمیتونه حرف بزنه وقتی دیدیم ارسلان هیچی حرکتی نمیکنه سامان با عصبانیت لیوانشو رو میزکوبید و گفت: بعدا حرف میزنیم آرام جاااااان
    احساس کردم جانشو با یه حرص خاصی گفت بعدشم بلند شد و رفت سمت در ویلا
    نزدیک در بود که ارسلان با آرامش ذاتیش گفت: آقا سامان کجا تشریف داشتید
    سامان سرجاش ایستاد و بدون اینکه برگرده گفت: نه ممنون ازلطفتون
    با حرص حرف میزد ولی نمیتونست صداشو برای ارسلان ببره بالا بالاخره ارسلان صاحب خونه بود و احترامش رو باید نگه میداشت
    ارسلان: داشتین حرف می زدید چرا یهو تشریف میبرید
    من تو کف حرفای این بشرم آخه توکه میدونی داشتیم حرف میزدیم و تازه موضوعشم میدونی پاشو برودیگه
    سامان با عصبانیت دستاش مشت شد و داشت میرفت که ارسلان دوباره گفت:آقا سامان خون کثیفتو کثیف ترنکن بیا بشین حرفتو بزن من قضیه رومیدونم
    سامان برگشتو دلخور به من نگاه کرد زیر نگاش شرمنده شدمو سرمو انداختم پایین
    ای خاک تو مخت ارسلان ای لعنت به دهن من که بی موقع باز شد و به تو گفت
    سامان رو به من گفت: فکرمیکردم راز دارتر ازاینحرفا باشی
    بعدانگاری که مخاطبش ارسلان بود گفت: نه دیگه ازاین به بعد سعی میکنم با کسی درد و دل کنم که رازدار باشه شماهم چیزایی رو که شنیدی تموم شده بدون
    باصدای بسته شدن در ازجا پریدمو فهمیدم سامان رفته سرمو بلند کردمو نگاه دلخورمو به ارسلان دوختم ارسلان هم داد کشید: بهتر بروبدرک
    ولی سامانی دیگه نبود که حرفشو بشنوه با عصبانیت ازجام بلند شدمو راه افتادم سمت در ویلا باید از دل سامان در می اوردم اون یه عاشق بود پراحساس و دل نازک و زود رنج
    ارسلان: تو کجا
    با عصبانیت برگشتم سمتشو گفتم: به تو ربطی نداره
    ارسلان از جاش بلند شد و گفت: چیه سنگ اون بچه قرتی رو به سـ*ـینه میزنی
    _ من سنگ هیچ کسو به سـ*ـینه نمیزنم
    قدم هامو تند کردمو به در ویلا نزدیک شده بودم که با صدای ارسلان سرجام میخکوب شدم: پاتو از این ویلا گذاشتی بیرون عواقبش پای خودته
    این چرا یهو برزخی شد سریع جبهه گرفتمو بلبل زبون جواب دادم: نه بابا مثلا چه عواقبی چیه میخوای بزنی میخوای چیکارکنی ها صداتو واسه ی من بلند کنی اینه این همه دوست دار گفتن هات دست مریزاد ارسلان خان دست مریزاد حیف دیر شناختمت حیف برو هرغلطی که دلت میخواد...
    هنوز حرفم کامل نشده بود که یه طرف صورتم به شدت سوخت شدت ضربه انقدر زیاد بود که افتادم و زمین دستم رو گونم بود سرمو بلند کردمو با چشمای اشکی به ارسلان نگاه کردم قفسه سینش با شدت بالا پایین میشد و چشمای قرمزش نشون ازعصبانیت زیادش بود ازجام بلند شدم میدونستم که پوست سفیدم حتما قرمز شده پس با این وضعیت نمیشد برم بیرون ویلا.دیگه نتونستم هق هق گریمو مهارکنم و تموم عصبانیت و نفرتمو تو چشمام جمع کردمو رو به ارسلان گفتم: ازت بدم میاد
    دیگه صبرنکردم که چیزی بگه و یا دوباره کتکم بزنه دویدم سمت پله ها و خودمو سریع رسوندم به اتاقمون و درو قفل کردم و کلید رو پرت کردم سمت دیوار و پشت در ولو شدم زانوهامو بغـ*ـل گرفتم و از ته دل هق هق کردمو اشک ریختم نمیدونم چقد گذشته بود که چشام بسته شد و دیگه چیزی نفهمیدم....
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    ....

    _ ای الهی دستت بشکنه ببین چی به روز آبجی من آورده... ای خدا
    با صدای زمزمه های یه نفر کنار گوشم چشمامو آروم بازکردم و ملی رو کنارم دیدم: بالاخره چشمای نازتوبازکردی عزیزم ببین اون عوضی چی به روزت آورده
    ذهنم جرقه ای زد و همه ی اتفاقات امروز تو ذهنم مرور شد سامان...ارسلان...من..عشق...سیلی...گریه و دیگه هیچ موقعیتمو درک نمیکردم آروم پرسیدم: من کجام
    ملینا: بیمارستان عزیزم بیهوش شده بودی آوردیمت اینجا
    با نگرانی به ملی نگاه کردمو گفتم: کسی که نفهمید
    _ نه نگران نباش اون پسره ی....به من زنگ زد سامان هم تو راه مارو دید و پاپیچ ماشد الانم هردوشون اون بیرون منتظر نشستن
    ازتعبیرش درباره ارسلان خندم گرفت ولی بازهم خاطرات امروز تو ذهنم مرور شد و لبخند ازلبم پرکشید و یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین افتاد
    ملینا: چیشد آرامی چرا گریه میکنی تو باز،تازه به هوش اومدیا گریه نکن ای بابا
    با حرفای اون انگارگریم چند برابر شد
    ملینا یه لیوان آب ریختو آورد نزدیک لبم چند قلوپ خوردمو سرمو کشیدم عقب
    ملی: گریه نکن خواهرمن هنوز که چیزی نشده اسمی هم نیومده تو شناسنامت این پسره ی چغندر و اززندگیت پرت میکنیم بیرون
    _ ملینا سامان دوست داره
    ملی چشماش شد اندازه هندونه خودم هم نفهمیدم این حرف بی ربط رو ازکجام درآوردم
    ملی من و من کنان گفت: کی؟کی...منو دوست داره
    سعی کردم گریه نکنمو با آرامش همه چیزو بهش بگم حالا فین فین که میکردم هیچی سکسکم هم گرفته بود: ملینا سامان عاشقته خیلی دوست داره بخدا
    ملی چند لحظه نگام کرد و بعد انگار به خودش اومده باشه گفت: آرام کی این چرتوپرتا رو به تو گفته
    _ ملینا چرت و پرت نیست واقعیته سامان خودش اومده بود به من میخواست بگه ملینا باورکن اون دوست داره یعنی تو اینو ازتو چشماش نمیتونی بفهمی
    نمیدونم وسط این همه درد خودم چرا سنگ این دوتارو به سـ*ـینه میزدم و انقد غصه ی سامان رومیخوردم ملینا آروم زمزمه کرد: ببخشید آرام من باید برم
    سریع از اتاق زد بیرون حق داشت شوکه بشه ملینا که رفت بیرون ارسلان با نگرانی اومد داخل...بادیدنش سریع سرمو برگردوندم سعی کردم چشمای نگران و پشیمونش تو ذهنم نیاد که دل رحم بشم
    _ آرام عزیزم به ارسلانت نگاه نمیکنی
    چیزی نگفتم
    _ آرام یه نگاه فقط
    بازم چیزی نگفتم
    _ آرام جان ببخشید اشتباه کردم آرام من
    اومد جلوی صورتم چشمامو بستم چون میدونستم که هرطرفی سرمو بکنم همون جا ظاهر میشه
    _ چرا چشمای خوشکلتو ازمن دریغ میکنی آرام من
    تصمیم گرفتم چیزی نگم حتی میخواستم گوشام رو هم بگیرم تا باشنیدن صدای بغض دارش دلم به رحم نیاد میخواستم اینبار منطقم برروی قلب و احساسم پیروز بشه ولی این سرم لعنتی اجازه نمیداد تا هردودستمو بیارم بالا و گوشامو رو هم بگیرم
    _ آرام ببخشید دیگه اگه بگم غلط کردم راضی میشی
    صدای ارسلان انگاری که بغضش بیشترشد تصمیم گرفتم تیر آخر رو بزنم
    _ فردا میریم محضر و صیغه رو برای همیشه فسخ میکنیم
    ارسلان چیزی نمی گفت گفتم شاید از اتاق رفته بیرون ولی اگه رفته بود که من صدای درو میشنیدم چشمامو بازکردم و نگاه ارسلان رو مات رو خودم دیدم نگاش که به چشمای بازمن افتاد یهو رو زمین ولو شد جیغ خفیفی کشیدمو صداش کردم: ارسلان ارسلان
    سرم رو ازدستم کشیدمو ازتخت پریدم پایین سرم هنوز گیج می رفت ولی نگران ارسلانم بودم که حالا باچشمای بسته رو زمین ولو شده بود
    تکونش دادم: ارسلان ارسلان
    دیگه اشکام دست خودم نبود وقتی دیدم هیچ حرکتی نمیکنه دویدم سمت در و بلند داد زدم: کمک کمک
    سامان که درست جلوی در بود پرید تو اتاق و گفت: چیشده آرام
    با هق هق صورتمو تو دستام گرفتمو گفتم: ارسلان
    همون موقع دوتا پرستار اومدنو ارسلان رو معاینه کردن و گذاشتن رو تخت کناری من که خالی بود
    _ آرام چرا سرمتو کندی
    تازه سوزش و جریان خونی که از دستم میومد حس کردم یکی ازپرستارا منو برد سمت تخت و دوباره سرم رو بهم وصل کرد ولی من اصن تواین دنیا نبودم نگاهم به ارسلان بود که کنارم بیهوش افتاده بود و صورتم خیس ازاشک...همش تقصیر منه من فقط میخواستم ارسلان بدونه که ازدستش نارحتم میخواستم بفهمه آره من به پرنیان گفته بودم ارسلان تموم زندگیمه واقعا هم همین بود من یه لحظه هم بدون اون نمیتونستم این دنیا رو تحمل کنم
    پرستار نگاه نگران و اشکی منو که روازسلان دید لبخندی زد و گفت: نگران نباشید یه شوک عصبی بوده خطر زیادی نداشته فقط فشارشون یکم بالا پایین شده به زودی بهوش میان
    زورکی لبخند زدم که بیشتر شبیه پوزخند بود تا لبخند پرستارم که انگارانتظار یه لبخند درست درمون یا حرفی ازجانب من نداشت رفت بیرون
    _ آرام چرا باخودت اینکارومیکنی
    به سامان نگاه کردم اون چی میفهمید ازحال عاشق من اون خودش عاشق بود ولی نمیدونست حال منو سامان که نگاه خیرمو رو خودش دید سرشو انداخت پایین و زمزمه کرد: ببخشید حواسم نبود عاشقی و هزار تا دردسر دیگه
    همون موقع ملینا وارد اتاق شد بهش نگاه کردم یه نگاه به سامان بدبخت ننداخت شاید باید تو یه موقعیت مناسب تر بهش می گفتم
    ملینا با تعجب به ارسلانم نگاه کرد و گفت: واه این چرا اینجا افتاده
    با یه آرامش تظاهری و دلی پرآشوب رو به ملی گفتم: هیچی بهش گفتم فردا بریم محضر صیغه رو فسخ کنیم
    سامان متعجب از تغییر حالتای من تقریبا داد کشید: چیکارکنید؟؟؟
    ولی ملی برعکس اون لبخند زد و گفت: کارخوبی کردی ولی نمیدونم بجای اینکه شادباشه چرا افتاده گوشه بیمارستان..هه..
    ازاین حرف ملی بغضم گرفت و نتونستم بغضمو مخفی کنمو صدای هق هق گریم بلند شد ملی اومد طرفمو سرمو تو بغلش گرفت: عزیزم چرا گریه میکنی تو که باید خوشحال باشی
    بریده بریده و باهق هق گفتم: ملی من نمیخوام اون صیغه فسخ بشه
    دستای ملی که داشت پشتمو می مالید چند لحظه ایستاد و بعد گفت: میدونم عزیزم میدونم ولی این واسه گوشمالی بد نبود اشکال نداره آبجی خل من خودتو نارحت نکن دیوونه اینکه گریه نداره
    وسط گریه خندم گرفت یه مشت به بازوش زدمو گفتم: خل خودتی...
    ملی هم خندید و گفت: فعلا که خل شمایی وسط گریه یهو میخندی
    _ مگه بده
    _ نه ولی ببخشید شما ازکدوم تیمارستان فرار کردی
    _ منو یادت نیست شما که هم اتاقی منی
    دوباره شده بودیم همون آرام و ملینای شیطون و زبون دراز خیلی وقت بود که با ملی کل کل نکرده بودیم سامان هم ازشیطنت های ما خندش گرفت و سرشو انداخت و رفت بیرون انگار با این دیوونه بازی های ملینا دیوونه تر میشد برای بودن با ملی و تقدیم این عشق...


    _ آب ...آب
    باشنیدن صدای ارسلان بعد 2 ساعت با نگرانی بهش نگاه کردم ملینا غرق حرف زدن با من بود ازجاش پاشد و یه لیوان آب به ارسلان داد ارسلان آبشو که خورد نگاش افتاد به من و زمزمه کرد: آرام خوبی
    ملینا یه بااجازه ای گفت و ازاتاق رفت بیرون
    همونطور که به ارسلان نگاه میکردم یه قطره اشکم ریخت
    _ دختر چرا گریه میکنی
    نمیدونم چیشد یهو لبخند زدمو خندم گرفت
    _ چرا میخندی
    خندم شدید ترشد
    _ دیوونه شدی بچه
    خندم به لبخند تبدیل شد و پلکامو به نشونه آره بازوبسته کردم
    ارسلان خندید وگفت: زبونتو موش خورده
    سرمو بالا و پایین کردم
    ارسلان به شیطنتام خندید و گفت: بالاخره آره یانه
    ابروهامو شیطون بالاانداختم و ارسلان نیم خیزشد و گفت: میام میخورمتا
    با نگرانی بهش گفتم: اِ ارسلان بخواب
    ارسلان خندید و گفت: حالا فهمیدم زبونتو موش نخورده
    خودمم خندم گرفت و همراه ارسلان خندیدم.خنده ارسلان یهو قطع شد متعجب بهش نگاه کردمو گفتم: چیشد
    ارسلان با یه حالت شرمساری گفت: بشکنه دستم الهی با صورت نازت چیکار کردم
    خودم هنوز صورتمو ندیده بودم و نمیدونستم چیشده که سامان و ملینا هی می گفتن و حالا هم ارسلان با این حرفش همه ی حرفای اوناروتایید کرده بود
    به حالت قهر رومو برگردوندم ارسلان دادش بلند شد و گفت: ای بابا خانوم من که گفتم غلط کردم ببخشید نازنکن دیگه
    چیزی نگفتم اصن بزار ادب شه یعنی چی که با این شاهکارش به این زودیا ببخشمش
    _ آرام خانوم قهرنکن جووون ارسلان
    _ جونتو قسم نده قهرم
    ارسلان خواست چیزی بگه که همون موقع دربازشد و رعناجون و نازی جون به همراه ایل و تبار اومدن داخل..داشتم متعجب نگاشون میکردم ملیناهم آخرین نفر اومد داخل و نگاه پرتعجب منوکه دید خندید و شونه بالاانداخت و به سامان اشاره کرد اه پسره ی دهن لق حالا من به اینا چه توضیحی بدم
    رعناجون: وای دخترم فدات بشم چرا زودتر به ما نگفتین
    وای حالا چی بگم
    نازی جون: سامان گفت رفته بودی دریا زمین خوردی آره
    وای سامان چه دروغی سرهم کرده بود قدردان نگاش کردمو گفتم: بله چیز مهمی نبود
    ارسلان: ماهم اینجاییم ها وای خدا کمبود محبت گرفتم الان میرم معتاد میشم...
    ارسلان داشت همینطوری ادامه میداد راست میگفت همه دورمن جمع شده بودن و اصلا اون رو نمیدیدن همه خندیدن و بعد نازی جون گفت: وای پسرم تو چیشدی
    ارسلان یه اشاره به من کرد و رو به مادرش گفت: آه ای مادر درد یار مرا به این روز انداخته است
    همه با این حرفش زدن زیر خنده و نازی جون پیشونی پسرشو بـ*ـوس کرد و با عشق به آقا احمد نگاه کرد و گفت: خوبه این اخلاقتو ازپدرت ارث بردی
    همه تحت تاثیر عشقشون قرار گرفتیم واااااقعا ههه
    بقیه هم یکم قربون صدقه ی ارسلان رفتن و بعدش همگی یهویی باهم رفتن و فقط سامان و ملینا موندن
    با سامان و ملینا که تنها شدیم ارسلان با لبخند رو به سامان گفت: ممنونم داداش
    اوه حالا چه داداش داداش میکنه واسه من،بخاطر غیرتش روی سامان زد منو داغون کرد حالا میگه داداش ممنون
    سامان: قابل شما رو نداشت ولی حقش نبود آبجی خانوم ما اینطوری پای چشمش کبود بشه
    ارسلان شرمنده سرشو انداخت پایین چند لحظه تحت تاثیر شرمساری ارسلان بودیم که یهویی گفت: ما کی مرخص میشیم
    سامان: داداش شما که هنوز سرمت تموم نشده این آبجی خانوم ماهم بدون شما هیچ جا نمیره
    ارسلان بالبخند به من چشمک زد پرستار اومد و سرم رو ازدستم درآورد
    از تخت اومدم پایین و به ملینا گفتم: بریم دستشویی
    ملینا سرشو تکون داد و دنبالم راه افتاد تو راه دستشویی همه یه جور خاصی نگا میکردن یه جورایی مث ترحم یا افسوس نمیدونم واه اینا چشون شده بی توجه به نگاه های دیگران چپیدم تو دستشویی....آخیش تخلیه شدم چه حالی داد....!
    رفتم دستامو بشورم که نگام از تو آینه به خودم افتاد چند لحظه تو شوک بودم این منم؟؟؟؟ خودمو نشناختم واقعا ببین نامرد چیکارکرده گونه سمت راستم کامل کبود شده بود و باد کرده بود یه دستی بهش کشیدم درد چندانی نداشت پس برای همین بود که تا حالا حسش نکرده بودم پس دلیل نگاه های بقیه هم همین بود دوباره بغض گلومو گرفت به چه حقی منو اینطوری زده
    _ آرام دراومدی زود بیا دیگه
    یه آبی به دست و صورتم زدمو گفتم: اومدم
    سریع رفتم بیرون و ازکنار ملینا رد شدم و قدم هامو تند کردم ملی دنبالم راه افتاد و گفت: آرام چقد تند میری کجااا
    سرجام استوپ کردم من کجا میخواستم برم با این صورت،بدون پول و کیف و حتی لباسه مناسب فقط الکی قمپز درمیارم عقب گرد کردمو با یه لبخند به ملی نگاه کردم و گفتم: بریم تو اتاق دیگه
    ملی با تعجب گفت: حالت خوبه چت شده جلوی در اتاقیم دیگه بیابریم تو
    کی رسیدیم جلوی در اتاق!!زود تر ازملینا رفتم داخل و سریع چپیدم رو تخت حتی به ارسلان هم نگاه نکردم سامان با اشاره ازملی پرسید: چشه ملی هم شونه ای بالاانداخت سعی کردم عادی باشم ولی اعصابم بهم ریخته بود: ملینا بریم
    _ صبرکن الان سرم ارسلان هم تموم میشه
    ازتخت پایین اومدمو گفتم: ولی من خیلی کاردارم زودتر بریم
    ارسلان مظلوم و آروم گفت: آرام کجا چه کاری
    بی توجه به اون رو به سامان گفتم: آقا سامان شما بمون با ارسلان بیا من با ملی میرم
    سامان دستپاچه و سریع گفت: من یه کارفوری برام پیش اومده عذر میخوام باید برم
    ملینا هم گفت: وای سامان همون کار صبر کن منم میام ببخشید بچه ها خداحافظ
    بعدشم هردوتاشون سریع رفتن بیرون هم ازدستشون نارحت شدم هم از دست این دلقک بازیاشون خندم گرفت مثلا که چی میخواستن من با ارسلان تنها بیام واقعا که پوفی کشیدمو پشت به ارسلان رو تخت نشستم
    _ آرام خانوم چرا پشتتو به ما کردی
    _ گل پشت و رو نداره
    _ اونکه صدالبته ولی یه نگاه به ماهم بکن
    _ چشام ضعیف میشه بهت نگاه کنم
    ارسلان باخنده گفت: بازم دلت کتک میخواد ها
    برگشتم سمتش عصبانی گفتم: آره دلم کتک میخواد بیا اینورم هم بزن کبود کن خیالت راحت شه
    _ ای بابا آرام جان من شوخی کردم الهی دستم بشکنه که دیگه دست رو شما بلند نکنم
    _ دست مریزاد ارسلان خان آفرین به غیرتت
    _ آرام باورکن اونموقع عصابم خورد بود
    _ بخاطر چی بخاطر کی خنده ها و شوخی هات با بقیه است اعصاب خوردی هات بامن
    _ آرام به عشق تو یه نگاه اعتقاد داری
    _ چه ربطی به موضوع ما داره معلومه که نه
    _ منم اعتقاد ندارم ولی به جادوی یه نگاه اعتقاد دارم
    _ اینکه بازشد همون حالا منظورت چیه
    _ چرا نگاهتو ازارسلانت دریغ میکنی مگه نمیدونی این قلب عاشق من بااون چشمای نازت جادو شده مگه نمیدونی بدترین چیز واسه یه عاشق سرد بودن عشقشه آرام یکم انصاف داشته باش توخودت میدونی من غیرتم دست خودم هم نیست ازدوست داشتن زیادمه به تو آرام من باورت دارم من بهت اعتماد دارم ولی بعضی کارای بچه گونت و لجبازی هات عصابمو بهم میریزه و کنترل رفتارم دست خودم نیست آرامم ببخشید دیگه حالا یه نگاه به ارسلانت بنداز
    انقدر این جمله هاشو مظلوم و عاشقانه و بابغض گفت که تحت تاثیر کلامش به چشماش نگاه کردم...ارسلان دستش رو قلبش گذاشت و گفت: صدبار گفتم اونطوری نگام نکن قلبم ضعیفه
    لبامو جمع کردم وگفتم: مگه چجوری نگات کردم عمویی
    ارسلان خندید و نیم خیز شد و دستاشو ازهم بازکرد و گفت: بیا بغلم عمو جون الان عمو فدات میشه ها بدو بیا
    خندیدمو گفتم: خب دیگه فک کنم سرمت هم تموم شده برم به پرستار بگم بیاد درش بیاره شمام دیگه پرو نشو فعلا تنبیهت اینکه تا آخر این مسافرت میرم تو ویلای خاله نوشینشون میخوابم
    ارسلان دادش بلند شد و گفت: اِ جون ارسلان اذیت نکن دیگه
    بدون توجه به حرفش داشتم میرفتم سمت در که از پشت بغلم کرد با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم: سرمت کو
    ارسلان لبخند زد و گفت: مث اینکه خودمون پزشکی میخونیما یه سرم که میتونستم دربیارم خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون و گفتم: خب حالا بکش کنار بزار باد بیاد
    ارسلان باخنده دستمو تو دستش حلقه کرد و گفت: بیا بریم عزیزم
    دیگه نتونستم مخالفتی بکنم...ازبیمارستان که بیرون اومدیم رفتیم سمت ماشین ارسلان...ارسلان سریع دوید و درجلو رو برام بازکرد خندم گرفت تا الان بزور ازجاش بلند میشدا
    رفتم نشستمو ارسلان هم اومد نشست پشت فرمون
    _ خب خانوم گلم کجا بریم
    _ ویلا دیگه مگه جای دیگه ای هم داریم
    _ نه فقط گفتم شاید دلت بخواد بریم یه جای دیدنی دریایی چیزی
    یه نگاه به خودم کردم لباسام همون لباسای ظهر بود و فقط ازروی دامن و لباسم یه پالتو شیری پوشونده بودن
    _ با این سر و وضع؟؟
    ارسلان یه نگاه به من کرد و گفت: مگه چشه خوبه که
    خب اگه سر و وضعم خوبه که چرا نریم خودم هم حوصلم سر رفته بود و ازصب ویلا خاله نوشین و ویلای خودمون بودم بعدشم بیمارستان خواستم دهن بازکنم بگم بریم دریا که یهو یاد کبودی زیر چشمم و نگاه های گاه و بی گاه دیگران افتادم بغضم گرفت... به ارسلان که منتظر جواب من بود نگاه کردم با دست به کبودی زیر چشمم اشاره کردموگفتم: این مدلی؟؟
    ارسلان پوفی کشید و برای بارهزارم با خودش گفت: بشکنه دستم بشکنه
    خواست موضوع رو عوض کنه یه پماد از جیب کتش درآورد و گفت: بیا اینو باید هرروز بزنی زود کبودی چشمت خوب میشه عزیزم
    تو فکر رفتم من چقد زخمی میشدما...یهو یاد اونموقعی افتادم که خورده بودم به دیوار و زیر چشمم کبود شده بود آره اینه یه عینک و یه ماسک حله
    _ ارسلان برو یه عینک و ماسک بخر زود
    _ چرا؟؟
    _ مگه نمیبینی کبودی رو یه دقیقه باید فرمونتو بچرخونی بری ها
    _ اها باشه چشم
    من تو ماشین نشستمو ارسلان رفت ماسک خرید بعدش باهم رفتیم یه عینک فروشی و یه عینک که هم خوشکل بود و هم بقیه ی صورتمو پوشوند خریدیم تو ماشین که نشستم ارسلان گفت: خب اینم حل شد حالا بریم دریا
    _ نه دیگه داره شب میشه بریم ویلا لباسامو باید عوض کنم ازصبح تو تنمه
    _ ای به چشم امر امر شماست بانو
    میدونستم که با این چیزا میخواد دل منو به دست بیاره ولی من حالا حالا ها کوتاه بیا نیستم باید تنبیه بشه باید...دیگه تا ویلا نه اون حرفی زد نه من فقط یه اهنگ آروم و غمگین داشت از ضبط ماشین پخش میشد که هیچی ازش نفهمیدم....

    سریع پریدم تو اتاق و لباسامو با یه تونیک آبی کاربنی و یه شلوار لی آبی عوض کردم یه شال هم روسرم انداختم و عینک و ماسکمو هم زدم و ازاتاق رفتم بیرون
    ارسلان با دیدن من اومد کنارمو گفت: آرام عزیزم تو خونه که لازم نیست عینک بزنی
    _ نمیشه که نزنم خودم اینطوری دوست دارم
    _ باشه عزیزم حالا کجا میری
    _ مگه نمی بینی همه رفتن ویلای آقا پژمان اینا میرم اونجا دیگه
    _ اوه راست میگی بریم
    از سر اجبار کنار ارسلان قدم برداشتم و بالاخره بعد مدت کمی رسیدیم ویلا داخل که شدیم سیاوش زودتر ازهمه مارو دید و رو به من گفت: به آرام خانوم آفتاب بدم خدمتتون
    _ نخیر شما زحمت نکش
    سیاوش خواست چیزی بگه که با نگاه چپ ارسلان ساکت شد از شانسمون فقط یه جای خالی بود اونم کنارسامان نمیدونستم چیکارکنم که پرنیان گفت: آرام اگه زحمتی نیست یه لحظه بیا تو اتاقم
    وای خدا خیرت بده پرنیان منو نجات دادی خواستم موافقتم رو اعلام کنم که خاله نوشین گفت: دخترم،آرام جان تازه از راه رسیده بزار یه نفس تازه کن بعد انقد آرام جان رو تو زحمت ننداز
    _ نه خاله جان چه زحمتی با اجازتون ما مرخص شیم ببخشید
    پرنیان هم سریع اومد دستمو گرفت تا دیگه مامانش چیزی نگه و سریع راه افتادیم سمت اتاق...اتاقش پایین بود همون دری که سمت راست کنار در ورودی بود و تک بود و تنها فرق بین این دوتا ویلا ایجاد کرده بود
    داخل که شدیم چند لحظه باحیرت همه جارو نگاه کردم کل وسایل صورتی و بنفش بود
    یه صورتی و بنفش خیلی ناز و مجهز به همه ی وسایل بود تخت هم یه تخت دونفره که دور و برش مثل تختای سلطنتی بود واقعا اتاق خیلی نازی بود
    پرینان: قشنگه؟؟
    _ آره خیلی
    پرنیان خندید و گفت: هرکی میاد اتاق من اولش همینجوری مث تو کُپ میکنه
    منم خندیدمو گفتم: خب واقعا قشنگه
    پرنیان تشکر کرد و بعد به یه کاناپه که یه نفره بود و به نظر میومد خیلی نرمه اشاره کرد و گفت: بشین
    بدون تعارف نشستم درست حدس زدم یه کاناپه نرم و راحت که حال میداد برای خوابیدن یا لم دادن و کتاب خوندن
    تو همین فکر بودم که پرنیان یه بسته کادوپیچ شده رو جلوم گرفت و گفت: این برای توئه
    با تعجب یه نگاه به بسته و بعد به چهره ی خندون پرنیان انداختمو بعد به خودم اشاره کردم: برای من؟؟؟؟
    پرنیان: آره این هدیه رو ازمن قبول کن
    هدیه رو ازش گرفتمو گفتم: وای ممنون عزیزم چرا زحمت کشیدی
    پرنیان: دلم میخواست یه چیزی بهت بدم امروز که رفته بودیم بیرون یه چرخی تو بازار زدیم اینارو دیدم خیلی ازش خوشم اومد امیدوارم توهم خوشت بیاد...نمیخوای بازش کنی؟
    با خوشحالی بازش کردم یه خودنویس خیلی قشنگ بود که روش نوشته بود: تقدیم به آرام عزیزم
    و بعدش یه دفترچه یا یه دفتر نسبتا کوچیک با یه طرح خیلی قشنگ و یه جا کلیدی شکل قلب بود و روش طرح دختر و پسر بود واقعا ازدیدن کادوهاش خوشحال شدم کادوهای خوبی بود واقعا ازش انتظار نداشتم!
    بلند شدمو بغلش کردم: وای ممنون عزیزم اینا خیلی قشنگه خیلی ازش خوشم اومد
    پرنیان با خوشحالی ازبغلم جدا شد و بالا و پایین پرید: هورااااا خوشت اومد هورااااا
    از رفتارش خندم گرفت پرنیان خوب که خودشو تخلیه کرد و گفت: اون جا کلیدی رو میبینی ازین مدلاست که ازوسط نصف میکنن و یه نیمه ازاون رو میدن به عشقشون
    _ چه کارا
    _ آره اون دختره رو بده به ارسلان تا همیشه به یادت باشه اون پسره هم خودت نگه دار
    ازافکار بامزش خندم گرفت و گفتم: باشه مرسی گلم
    اونشب باکارای خنده دار پرنیان و شوخی ها و خنده های سامان و سیاوش شب خوبی شد ولی وقتی آخرشب که خواستیم بریم ویلا به ارسلان گفتم من پیش پرنیان میخوابم یه ضدحال خورد فک کنم کل شب خوشش زهرمار شد ولی با این وجود تا خواست مخالفت کنه جلوشو گرفتم و اونم جلوی جمع نتونست چیزی بگه
    شب هم تو همون اتاق رویایی پرنیان رو تخت دونفره باهم خوابیدیم کم کم داشت ازپرنیان خوشم می اومد و به نظر دیگه اون دختره لوس و ننر قبل نبود...

    .....
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    به زور چشمامو بازکردم اولین چیزی که به چشمم خورد صورت عنق و غرق درخواب پرنیان بود برای چند لحظه مکان و موقعیت رو تشخیص نمیدادم تا اینکه یادم افتاد دیشب تو اتاق پرنیان خوابیدم
    از جام پاشدمو یه دستی به موهام کشیدم و تو همون سرویس بهداشتی اتاق پرنیان دست و صورتمو شستم بدم میومد به خودم تو آینه نگاه کنم اصن همه ی اتفاقات تو ذهنم مرور میشد و نمیخواستم که ارسلان رو ازخودم دور کنم و یا نسبت بهش سرد بشم مطمئنم همین دوری براش کافیه و انقدرم تنبیه سختیه که شبا تا صبح خوابش نمیبره خودش همیشه میگفت تا بغلت نگیرم و حست نکنم خوابم نمیبره....
    به نظرم دیگه خواب برای پرنیان کافی بود ازبیرونم سر و صدا می اومد به نظر میومد تقریبا همه بیدار شدن
    _ پرنیان پرنیان پاشو پرنیان
    _ ولم کنید بزارید بخوابم
    ای بابا این دختر چقدر خوش خواب بود خواستم دوباره صداش کنم که یهو دراتاق باز شد
    _ پخ
    دستمو رو قلبم گذاشتمو رو تخت نشستم: پوف ملی ترسوندی منو
    ملی درحالی که میخندید گفت: به به آرام خانوم سحرخیز صبح شما بخیر
    ازخندش خندم گرفت و گفتم: صبح تو هم بخیر
    _ این خرس گنده هنوز بیدار نشده
    پرنیان باصدای خواب آلودی گفت: ملینا خفه
    من و ملی خندیدیمو ملینا گفت: پاشو پری که امروز یه عالمه برنامه توپ چیدم
    پرنیان ازجاش پاشد و درحالی که زیر لب غرغر میکرد رفت سمت دستشویی
    رو به ملینا گفتم: حالا چه برنامه هایی چیدی
    _ بزار اون خرس گنده هم بیاد بعد
    همون موقع پرنیان با چشمای پف کرده اومد بیرون و روتخت کنار ما دوتا نشست
    پرنیان: اجازه خانوم برنامه ی امروز چیه
    ملی: دخترم امروز مخصوص ما سه تاست
    من: خب بنال دیگه
    ملی: اِ امروز میخوام یکم بریم بگردیم
    پرنیان پقی زد زیر خنده و گفت: حالا نه که هیچ روزی نمیگردی شما
    ملینا: نه دیوونه فقط خودمون سه تا
    من: چی؟؟؟سه تایی؟؟؟تنها
    ملی: آره دیگه سه تایی البته با ماشین
    پرنیان: ماشین کی
    ملینا: سامان
    من: خب من که به جز ماشین ارسلان جرعت نمیکنم ماشین کسی دیگه رو برونم نکنه سامان هم بخواد بیاد
    ملی: نه بابا خنگول
    بعد ازتوی جیب شلوارش یه کارت درآورد و گرفت سمتم: دری درینگ
    کارتو ازش گرفتم و گفتم: این چیه
    ملی با نیش باز گفت: گواهیناممه دیگه
    با دهن بازگفتم: تو کی رفتی گواهینامه گرفتی
    ملی: همون موقع که شما گرم نامزد بازیتون بودی و من بدبختم تو کارخونه ارسلان اینا کارمیکردم رفتم گرفتم دیگه البته رانندگیم به پای شما که نمیرسه خانوم
    پرنیان رو تخت بالا و پایین پرید و گفت: ایول ایول ملی خانوم و ایول امروز روز ماست ایول ایول ایول
    ازحرکات پری خندمون گرفت و یکم هم ما با پرنیان همراهی کردیم قشنگ که خوشحالیمون تخلیه شد روبه ملی گفتم: حالا کجا میخوایم بریم
    ملی: نمیدونم میریم کل شهر رو میگردیم دیگه تازه اول باید سامان رو راضی کنیم
    پرنیان: تو هنوز سامان خان رو راضی نکردی
    ملی با خنده گفت: نه...
    من: خب چرا ماشین ارسلان رو نگیریم
    ملی یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: یعنی ارسلان به تو ماشین میده،بده هم خودش دنبالمون راه میفته درضمن مگه تو و ارسلان باهم قهر نیستین
    یه نگاه چپ به ملی کردم و به پرنیان اشاره کردم که کسی ازجریان قهرما نمیدونه بعدشم گفتم: خب باشیم چه ربطی داره
    ملینا: خب پس توکه نمیری باهاش حرف بزنی منم که عمرا برم با اون شوهر شماکه با خودشم درگیره حرف بزنم
    پرنیان یه مشت به بازوی ملی زد و گفت: هوی درباره پسرخاله ی من درست صحبت کنا
    ملی شونه ای بالا انداخت و گفت: واقعیت تلخه عزیزم فعلنم که پسرخاله شما همش پاچه میگیره
    بعد رو به من گفت: حالا فک نمیکنم ارسلان به حرف پرنیان هم گوش کنه و سوییچشو بده به این فسقله
    پرنیان: فسقل خودتی اصن الان خودم میرم بهش میگم
    ملی دستشو کشید و دوباره نشوندش: کجا بابا حالا جو نگیرتت تا صبحونه بخوریم وقت زیاده و گزینه مناسبم ماشین سامانه اگه نشد پیاده میریم
    سه تایی بلند شدیم و رفتیم که صبحونه بخوریم همه به جز رعناجون سرمیز بودن
    ملینا پرسید: پس مامانم کجاست
    خاله نوشین: رفت یه سر به پسرا بزنه تو اون ویلا
    تازه یادم اومد که تو اون ویلا فقط سامان و سیاوش و ارسلان هستن رعناجونم که چند شبه بخاطر داشتن هم زبونایی مثل خاله نوشین و نازی جون اومده اینجا بخوابه ملینا هم که دیشب تنها بوده اومده اینجا
    آقا پژمان به شوخی گفت: ای بابا همچین زنونه مردونش کردین که ازامشب مادوتا هم باید بریم تو اون ویلا
    همه خندیدن و خاله نوشین رو به من گفت: آرام عزیزم چیشد که یهو شما هـ*ـوس کردید تو اتاق پرنیان بخوابی
    یه نگاه گذرا به پرنیان انداختم که یه وقت ازدهنش چیزی نپره نمیدونستم چی بگم و فقط گفتم: خاله جان اگه مزاحمم برم
    خاله نوشین دستپاچه شد و گفت: نه نه عزیزم منظورم این نبود قدمت سر چشم ما
    ملی به جای من جواب داد: شما لطف داری خاله جان فعلا شوفاژاتاق آرام اینا خراب شده اونجا سرده نمیتونن بخوابن آرام هم به اصرار پرنیان تصمیم گرفت یه چند شبی مزاحم شما بشه
    یه نگاه به پرنیان که چشماش اندازه نعلبکی شده بود انداختم خندم گرفت ملینا چه دروغی سرهم کرد

    ایندفعه نازی جون هم وارد بحث شد: وای پس طفلک پسرم چیکارمیکنه
    ملی: شما نگران پسرتون نباشید خاله نازی اون تو یه اتاق دیگه میخوابه
    خاله نوشین: خب بیاد اینجا به اندازه کافی جا داریم
    وای خدا چرا این بحث رو تموم نمیکردن اگه ارسلان هم میکشوندن اینجا حتما مارومینداختن تو یه اتاق و من اصلا اینو نمیخواستم با بی حوصلگی گفتم: خاله جان منم اینو بهش گفتم ولی گفت به اون ویلا عادت کرده و نمیتونه اینجا بخوابه و گفت که نمیخواد مزاحم شما بشه هرچقدر هم بهش گفتم بیا گفت این شوفاژتا چند روز دیگه درست میشه چقدر زود دلت واسه من تنگ میشه آخه منم دیدم داره پرو میشه گفتم خب هرجور راحتی
    همه با این حرف من و این همه راحتیم به خنده افتادن و دیگه خداروشکر کسی حرفی نزد
    من و ملینا و پرنیان سریع تر از همه و سه تایی ازسرمیز بلند شدیمو رفتیم سمت حیاط...سمت راست حیاط یه میزگرد طرح چوب بود با 4 تا صندلی گرد که طرحش مث میز بود رفتیم و روی اونانشستیم
    پرنیان: خب حالا چیکارکنیم به نظرتون
    من: با سام بحرفیم دیگه
    ملینا: ببین آرام با این چیزایی که گفتی و اتفاقاتی که این چند وقته افتاده من که در این باره باهاش حرف نمیزنم
    من: ای بابا همه ی کارا رو که من باید بکنم
    پرنیان: آرام لوس بازی درنیار دیگه
    من: خب من که نمیرم تو اون یکی ویلا پس چجوری باهاش بحرفم
    ملی گوشی منو از جیبش درآورد و گذاشت رومیز و کشید جلوم: از اونجایی که میدونستم گوشیتو برنداشتی برات آوردم
    من: وای مرسی ولی چجوری از ارسلان گرفتی
    ملی: به راحتی بهش گفتم گوشی آرام رو بده میخوام بهش بدم اونم بدون حرف گوشیتو آورد فک کنم بنده خدا به امید اینکه یه اسی چیزی بهت بده چیزی نگفت
    با این حرفش من و ملی دوتایی زدیم زیر خنده
    پرنیان با تعجب گفت: میشه بدونم جریان چیه
    ملی: حالا بعدا برات میگم فعلا بزار به سامان زنگ بزنه
    گوشیمو از روی میز برداشتم تا صفحشو بازکنم یه اس واسم اومد ازارسلان بود
    با تعجب بازکردم: ای آرامش بخش قلبم دوستت دارم...
    با دیدن پیامش لبخند زدم قدم اولش واسه منت کشی خوب بود داشتم همینطوری با لبخند اسشو دوباره میخوندم شاید ده بار بیست بار خوندم یهو با داد ملی به خودم اومدم: آرام به چی زل زدی دو ساعته زنگتو بزن دیگه
    سرمو تکون دادمو شماره ی سامان رو گرفتم به دوبوق نرسیده جواب داد:
    _ الو
    _ سلام سام خوبی
    _ سلام آرام تویی چیشده
    _ هیس چخبرته ارسلان که اونجا نیست
    _ نه خیالت راحت تو حیاط ویلام کسی نیست حالا چیشده
    _ چیز خاصی نیست فقط بدون اینکه کسی به خصوص ارسلان بفهمه بیا اینجا کارت دارم
    _ آرام اتفاقی افتاده
    _ نه چیزی نیست یه کاری باهات دارم
    _ باشه اومدم
    گوشی رو قطع کردم و رو به اون دوتا گفتم: الان میاد
    دودقیقه نگذشته بود که سامان رسید و با دیدن ما اومد سمتمون: سلام خانوما صبحتون بخیر
    پرنیان: سلام صبح شما هم بخیر
    ملینا: سلام
    من: سلام سام صبحت بخیر بیا بشین
    سامان نشست و با نگرانی ازم پرسید: اتفاقی افتاده
    لبخند اطمینان بخشی بهش زدمو گفتم: نه فقط یه درخواستی ازت داشتم
    سامان: باشه بگو هرچی باشه قبول میکنم
    ملینا با یه لبخند شیطون گفت: هرچی؟
    سامان نگاهش متعجب بین منو ملینا درگردش بود آخر سرم گفت: بازچه نقشه ای تو سرتونه شما شیطونا
    پرنیان: آقا سامان چیز خاصی نیست فقط یه درخواست کوچیکه خیلی کوچیک
    سامان با خنده به پرنیان گفت: پس شما هم با اینا دستتون تو یه کاسه است
    خندیدمو گفتم: چرا چرت و پرت میگی آخه دیوونه ما فقط سوییچ ماشینتو میخوایم
    تعجب جای خنده ی سامان و گرفت و گفت: ها؟؟سوییچ ماشین چرا
    شونمو بالا انداختم و با لحنی بیخیال گفتم: یه دوری میخوایم بزنیم اشکالی داره
    سامان: ولی شما که رانندگی بلد نیستین
    ملی گواهینامشو گرفت سمت سامان وسام یه نگاه گذرا بهش انداخت و گفت: به به مبارکه شما کی گواهینامه گرفتی ایول
    ملی با بی حوصلگی گفت: اینو ندادم که ازم تعریف کنید اینو دادم که بهتون ثابت شه که رانندگی بلدیم
    سامان رو به من گفت: خب چرا ماشین ارسلان رو نمیگیرید
    من: خودت که بهتر ازبقیه از اتفاقات دیروز خبر داری و ارسلان رو هم میشناسی درضمن منم رانندگی بلدم
    سامان ازجاش پاشد و گفت: شرمنده خانوما ولی من ماشینمو به خانوما نمیدم آخه به رانندگیشون اعتماد ندارم
    سامان خواست بره که ملی با تحکمی خاص و البته یه صدایی پرازناامیدی و خواهش گفت: سامان
    سامان برگشتو با عشق به ملی نگاه کرد: جانم
    چند دقیقه تو نگاه هم غرق بودن و با عشق به هم نگاه میکردن که باصدای خنده های ریز پرنیان و اهم اهم گفتم من به خودشون اومدن سامان دستی به صورتش کشید و گفت: خیلی خب ماشین رو جلوی درویلا پارک میکنم سوییچشم میارم شماهم برید آماده شید فقط یادتون باشه اگه یه خط رو ماشینم بیفته قبرتون رو بادستای خودتون کندید ها
    هرسه باخنده سرتکون دادیم و رو به ملی گفتم: ملینا من که تو اون ویلا نمیرم تو برو واسه من مانتو اینا بیار
    ملی: کدوم مانتو رو بیارم
    من: نمیدونم یه چیزی بیار دیگه
    ملی رو به پرنیان گفت: خب تو چه رنگی میخوای بپوشی
    پرنیان شونه ای بالاانداخت و گفت: نمیدونم شاید سفید صورتی
    ملی: اوکی
    بعدشم با سامان ازویلا زدن بیرون من و پری هم رفتیم تو اتاق تا پرنیان آماده بشه و ملی هم تا اونموقع مانتوی منو بیاره
    چند دقیقه بعد ملی با مانتو شلوار توی دستش اومد تو اتاق داشتم بهش نگاه میکردم که مانتو شلوار و شالمو انداخت روم یه نگاه به چیزایی که آورده بود انداختم یه شلوار سفید که کاملا کیپ بود و فقط یکم دمپا داشت با یه مانتوی قرمز آتیشی کوتاه که تازگیا یکی دوکیلو که چاق شده بودم واسم تنگ بود با یه شال قرمز با تعجب رو به ملینا گفتم: یعنی من اینا رو بپوشم
    ملی: واه مگه چیه
    من: ملی ارسلان منو میکشه این چه مانتویی که تو آوردی تازه من اصلا خودم هم ازین مانتو خوشم نمیاد
    ملی: اگه خوشت نمیاد پس چرا خریدیش اتفاقا ارسلان هم اون مانتو سبزی رو که تا زیر زانوته بهم داد ولی من برای اینکه حرصشو دربیاد اینارو برداشتم
    من: بیخود این کارو کردی یعنی چی برو همون مانتو سبز رو بیار خیلی هم ازین بهتره
    ملی همونطور که رژشو تجدید میکرد گفت: آرام با ماشینیم دیگه همینارو بپوش عینک و ماسکتم حتما بزن البته قبلش بیا یه چیزی بمالم به اون صورت بی روحت
    یه اوف بلند گفتمو رفتم سمت میزآرایش یه رژ کمرنگ زدمو یه ریمل و پمادی هم که واسه کبودی پای چشم بود مالیدمو رفتم آماده بشم که ملی دستمو کشید: آرام این چه وضعشه بیا اینجا ببینم
    ناچارا نشستم رو صندلی و ملی افتاد به جون صورت بدبخت من ریمل و رژم رو پررنگ کرد غرغرکنان کرم و پنکک و سفید کننده و هرچی که دم دستش بود مالید: این پماد چی بود زدی آخه تو
    _ ملی بسه وسایل آرایشو تخلیه کردی
    _ دختر باید کبودی پای چشمت کمرنگ بشه حالا فک میکنم ماسک نزنی بهتره
    _ باشه بابا
    ملی یکم هم با موهام ور رفت و بعدش گفت: خیلی خب حالا برو حاضر شو
    خودمو که تو آینه دیدم یه لحظه شوکه شدم: ملی این چه وضعشه
    _ مگه چشه
    جوری آرایشم کرده بود که انگار یه پارتی جایی میخواستیم بریم موهامم ازبالا دم اسبی بسته بود و یکمشم کج ریخته بود رو صورتم به خودش نگاه کردم آرایشش به اندازه من غلیظ نبود موهاشم همه رو جمع کرده بود دست بردم که آرایشمو پاک کنم که سریع گفت: باورکن اگه پاک کنی نه من نه تو
    _ آخه ملی...
    _ آخه بی آخه بیخیال دیگه یه روز خوش باش ناخونات بلنده
    _ آره چطور
    _ بیار ببینم به به این لاک چقد بهش بیاد
    _ وای نه دیگه ملی
    _ ساکت باش آرام
    مجبوری آروم نشستمو ملی هم با حوصله ناخونامو لاک زد
    کارش که تموم شد رفتم همون مانتو شلواری که واسم آورده بود پوشیدم زیادی تو چشم و خوشکل شده بودم اصلا ازین وضعیت راضی نبودم ولی بخاطر ملی نمیتونستم چیزی بگم نمیدونستم ارسلان با دیدن من چه عکس العملی نشون میده خداکنه اصلا همو نبینیم
    پرنیان: خب بچه ها آماده اید بریم
    یه نگاه بهش کردم یه مانتوی تنگ صورتی ملایم و کوتاه با یه شلوار سفید مثل من و یه شال سفید انداخته بود و ناخوناشم لاک صورتی داشت وقتی دید دارم نگاش میکنم یه چرخی زد و گفت: چطوره
    _ ای بدک نیست
    پرنیان خندید و گفت: ای بیشور...تو چه خوشکل شدی
    با لخند زورکی بهش زدمو گفتم: مرسی چشات خوشکل میبینه
    پرنیان کیف دستی کوچیک صورتی شو برداشت و گفت: من میرم به مامانم بگم راستی کی برمیگردیم
    ملی: بهشون بگو تا غروب خونه ایم
    پرنیان باشه ای گفت و رفت بیرون به ملی نگاه کردم تیپش مشکی سفید بود و لاک مشکی هم زده بود
    ملی: راستی آرام اون کفش سفید هاتو هم آوردم
    پوفی کشیدمو گفتم: باش مرسی
    کارملی که تموم شد هردو عینکامون رو زدیم و رفتیم بیرون کبودی زیر چشمم هم با اون همه آرایش کمرنگ شده بود و معلوم نمیکرد
    بیرون از اتاق همه نشسته بود با این تفاوت که رعناجون و سیاوش هم بهشون اضافه شده بودن با دیدن ما همه به من خیره شده بودن سرمو انداختم پایین بدبختا حق داشتن تا حالا منو با این سر و وضع ندیده بودن ای خدا ملی از دست تو
    رعناجون زود تر از همه به خودش اومد و گفت: کجا میرین دخترا
    ملی: میریم با ماشین سامان یه دوری بزنیم
    دیگه موندن بیشترو جایز ندونستم و زیر لب خدافظی کردمو خواستم برم بیرون که سیاوش گفت: آرام ارسلان کارت داشت
    _ باشه بهش زنگ میزنم
    با گفتن این حرف سریع سه تایی رفتیم بیرون پرنیان با اون کفشای پاشنه بلند و خوشکلش هم قد منو ملی شده بود ملی هم یه کفش اسپرت سفید عین من پوشیده بود تا خواستیم سوار ماشین بشیم یه صدایی گفت: آرام یه لحظه بیا
    وای ارسلان بود ملی و پرنیان که سوار شدن نامردا منو تنها گذاشتن منم سرمو انداختم پایین و رفتم سمت ارسلان: بله
    ارسلان بازومو کشید و منو بیشتر ازماشین دور کرد: این چه وضعشه
    حرف ملی رو بهش تحویل دادم: مگه چشه
    _ بگو چش نیست آرام تو این نبودی یادته چقد ازین مانتو بدت میومد حالا چیشده که سراز کمد تو اینجا درآورده و حالا تو تنته
    _ ارسلان تو زیادی سخت میگیری بزار برم
    _ کجا چرا سرتو انداختی پایین منو نگاه کن
    وقتی دید حرکتی نمیکنم دستشو گذاشت زیر چونم و با همه ی سرسختی من سرمو بالا آورد نگاش که به صورت غرق درآرایشم افتاد دستش ازروی بازوم شل شد...هه...ارسلان خان هنوز چشمای پرازریمل و خط چشمو ندیدی که همین الان دیوونه بشی و یه مشت دیگه بزنی از شوک ارسلان استفاده کردمو سریع دویدمو پریدم توماشین ارسلان خواست دنبالم بیاد که ملی پاشو رو گاز گذاشت و با سرعت سرسام آوری حرکت کرد و از کوچه دور زدیم و ازدید خارج شدیم...برگشتم سمت ملی و گفتم: همش تقصیر تو بود
    ملی خندید و گفت: عزیزم حرص نخور شیرت خشک میشه
    با این حرفش پریدم که بزنمش گفت: هوی پشت فرمونم ها
    بعدشم یه آهنگ دوپس دوپسی گذاشت و گفت: بیخیال اون آقای اخمو و بیخیال دنیا و قانوناش... بعدشم صدای آهنگ و تا ته بلند کرد جوری که شیشه ها می لرزید و حس کردم الان که پرده ی گوشم پاره بشه حالا آهنگ به کنار صدای جیغ پرنیان و ملینا ازهمه بدتر بود کم کم منم ازفکرارسلان بیرون اومدمو باهاشون همراهی کردم...
    ....

    2 ساعت تموم دور زدیم و بالاخره خسته شدیم ملی ماشینو یه گوشه پارک کرد و گفت: خب حالا کجا بریم
    پرنیان: میگم دیگه وقت ناهاره چند سال پیش که اومدیم شمال رفتیم یه رستورانی که خیلی شیک بود فک کنم آدرسشم تو خیابون...
    ملی حرکت کرد و با پرسیدن ازاین و اون بالاخره آدرس اون رستوران رو پیداکردیم فک کنم پرنیان راست می گفت نمای بیرون که واقعا شیک بود پس دیگه داخلش چیه
    ازماشین پیاده شدیمو راه افتادیم سمت رستوران چند قدمی رستوران بودیم که یهو سرجام ایستادم ملی و پری هم با ایستادن من ایستادن و گفتن: چیشده
    _ میگم بچه ها اصن پول دارین چون من اصن کیف پول نیاوردم
    ملی با خنده گفت: نگران نباش ارسلان یه کارت اعتباری به من داد گفت بدم بهت رمزشم گفت که میدونی
    یه مشت به بازوی ملی زدمو گفتم: پس چرا تا الان نگفتی؟
    ملی با خنده دستمو کشید و گفت: بیا بریم همش به حساب ارسلان
    خندیدمو گفتم: کوفت
    رفتیم داخل رستوران،داخل رستوران یه فضای کاملا شیک و مدرن بود و آهنگ آرومی هم پخش میشد... یه میز توی دنج ترین جا انتخاب کردیم و نشستیم
    ملینا: اینجا رو کافی شاپ میکردن بهتر بود
    پرنیان: چرا
    ملی: ببین چه فضای عاشقونه ایه
    پرنیان: آره حال میده واسه جفتی با عشقت اومدن
    ملی: آره خیلی
    خندیدمو گفتم: دیوونه ها حالا بزارید جفتتون پیدا بشه بعد نقشه بکشید
    ملی با سر به یه میزاشاره کرد و گفت: بیا جفتمون هم پیداشد
    برگشتم خیلی ضایع به میزی که اشاره کرده بود نگا کردم 4 تا پسر بودن با قیافه های مختلفی و خوشکل لباسای شیکی هم تو تنشون بود ابروهای همشونم یه دست گرفته شده بود جلل الخالق من که دخترم نمیتونستم اونطوری ابرو بردارم و انقد خوب ازآب دربیاد
    گارسن که مِنو رو آورد ازهپروت دراومدمو نگامو ازون 4 تا گرفتم
    ملی: بچه ها هـ*ـوس یه کباب کوبیده کردم پایه اید
    پرنیان: منم عاشق کبابم ولی واسه من جوجه کباب
    ملی: توچی آرام
    نگاه کن اومدن تو رستوران به این شیکی کباب بخورن خب اینطوری بهتر بود که بریم کبابی که ناچارا گفتم: واسه منم همون رو بگیر
    گارسن که رفت ملی با خنده گفت: چته تو کف هلوهایی
    _ گمشو اون پسرای سوسول چی ان که من توکفشون باشم صدرحمت به ارسلان خودم
    پرنیان: ولی عجب هلوهایی ان ها
    ملی درحالی که قهقهه میزد گفت: سفارش بده کدوم رو واست جور کنم
    من: ملی ساکت همه دارن نگامون میکنن زشته
    خنده ملی قطع شد و گفت: آرام یه امروز رو بزار خوش باشیم انقد ضدحال نزن
    همون موقع غذا رو آوردن و مشغول خوردن شدیم

    غذامون که تموم شد به ملی گفتم: کارتمو بده
    ملی ازتوکیفش یه کیف دستی مشکی قرمز درآورد و گفت: بیا اینم کیفت کارت هم توشه دستت درد نکنه میخوای حساب کنی
    _ کیف دستی من دست تو چیکارمیکنی پوف....نخیر خانوم ازین خبرا نیست دونگ هاتون رو بزارید رو میز ببینم
    پرنیان با خنده گفت: راست میگه بیا دونگ هارو بزاریم که رمز یه دوستی موفق اینکه هرکی دونگ خودشو بزاره
    ملی درحالی که میخندید یه خسیس زیر لب به من گفت و پولشو گذاشت رو میز...پولشو برداشتم و روبه پرنیان که داشت پولاشو ازتو کیفش درمیاورد گفتم: تو مهمون خودمی عزیزم
    پرنیان خواست چیزی بگه که صدای داد ملی نزاشت: اِ یعنی چی
    _ به همین راضی باش که شیرینی گواهینامتو ازت نگرفتم
    ملی که دید یه دستی خورده دیگه چیزی نگفت
    _ خب شما برید تو ماشین منم میرم حساب کنم
    ملی: نخیر باهم میریم نکنه میخوای اون 4 تا هلو رو واسه خودت کنی
    _ ملینا
    ملی خندید و گفت: زهر مار خب بابا چته رم میکنی ای توهم با اون ارسلانت
    ازجام بلند شدمو اون دوتا هم به تبعیت ازمن بلند شدن
    باید از جلوی میز اون 4 تا به قول ملی هلو رد میشدیم ازگوشه ی چشم نگاه خیره ی هر4 تاشون رو روی خودمون حس میکردم ملی که نزاشت من یه تیپ درست بزنم خودشم که ازهمه بدتر حالا اینطور آدما هم باید نگاه میکردن ...اه
    زیر نگاه های خیره اونا حساب کردیمو رفتیم بیرون
    _ چه نگاه میکردنا
    _ آره دیدیشون چه قیافه های باحالی داشتن
    _ آره آخ چشاشون رو دیدی
    من: وای بچه ها بسه بیاین سوار ماشین بشین دیگه
    خودم زودتر ازاونا سوار شدمو منتظر موندم تا اوناهم سوارشن...
    یکم ازرستوران دور شده بودیم و میخواستیم بریم بازار که یهو ملی گفت: وای بچه ها پشت رو نگاه کنید
    بدون اینکه به خودم زحمتی بدم گفتم: مگه چخبره
    همون موقع صدایی توجهمو جلب کرد: به به خانوم خوشکلا بچه ها ببینید چه هلوهایی اینجان
    به سمت صدا برگشتم همون 4 تا بودن ماشینشون حالا درست کنار ماشین ما بود
    _ ملی شیشه رو بده بالا
    ملی با ترس شیشه رو داد بالا و سرعتشو یکم زیاد کرد
    _ وای آرام چیکارکنم دست ازسرمون برنمیدارن نگا دارن دنبالمون میان
    _ آروم باش ملی فقط یکم تند تر برو یکم اینور اونور کن گممون میکنن...
    هنوز حرف ازدهنم کامل خارج نشده بود که سرعت ملی سرسام آور شد و هی ازاین کوچه به اون کوچه و ازین خیابون به اون خیابون کرد اونقدری که سرم داشت گیج میرفت
    ماشین رو یه گوشه تو یه خیابون شلوغ پارک کرد هرسه تامون نفس نفس میزدیم یه نگاه به همدیگه که رنگامون مثل میت شده بود انداختیمو سه تایی زدیم زیر خنده حالا نخند کی بخند
    پرنیان: وای خدا شده بود مثل فیلم پلیسی ها
    من: آره حالا خوبه ملی خانوم میترسید و انقدر گاز میداد اگه نمیترسید چه میکرد
    ملی: حالا خوبه ماشین سامان چیزیش نشد و گرنه اگه گفتین چی میشد
    سه تایی همزمان گفتیم: با دستای خودمون قبرمون رو می کندیم
    دو باره هرسه تامون زدیم زیر خنده و گفتم: گممون کردن
    ملی: آره بابا ماشین زپرتی اونا به پای این رخش که نمیرسید
    من: خب حالا بریم یه بازاری چیزی یه خریدی هم بکنیم
    ملی: پرنیان تو بازاری چیزی بلد نیستی
    پرنیان با خنده گفت: نه چند روز پیش رفتیم خرید ولی دیگه آدرس این یکی رو یادم نیست
    ملی: چطوریاست که آدرس رستورانی رو که چند سال پیش اومدی یادته بازاری که دو روز پیش اومدی یادت نی
    پرنیان خندید و شونه ای بالا انداخت ماهم خندیدیمو ملی راه افتاد و گفت: پیداش می کنیم
    2 ساعت تموم همه ی خیابون هارو دور زدیم
    من: میگم ملی نکنه ازشهر خارج شدیم
    ملی: نه خنگول جان
    پرنیان: وای خدایا من خوابم گرفت ینی یه پاساژی چیزی تو این شهر نیست
    ملی: خب تا تو یه چرتی بزنی ماهم پیدا می کنیم
    پرنیان: ای بابا میخواین به مامی زنگ بزنم
    ملی: نخیر مگه چیشده این کارا رو کنیم نه دیگه میزارن بیایم بیرون نه اینکه سامان بهمون ماشین میده
    من: میگم نگه دار ازین خانوم بپرسم
    ملی ماشین رو یه گوشه نگه داشت شیشه رو دادم پایین و گفتم: ببخشید خانوم یه لحظه
    _ من؟
    من: بله شما یه لحظه تشریف بیارید خانوم ببخشید این اطراف پاساژی یا بازاری نیست
    _ یه 3 4 متر جلوتر یه پاساژ خیلی بزرگ هست هرچی هم بخواید توش پیدا میشه
    _ خیلی ممنون خانوم
    ملی: خب بالاخره پیدا شد بپرید پایین
    پرنیان: اینجا پیاده شیم اینجا که خیلی ازپاساژ دوره
    ملی: اولا که دیگه جای پارک نیست تو این خیابون شلوغ دوما دو قدم پیاده روی کنی چربی هاتم آب میشه عزیزم
    پرنیان: گمشو من کجا چربی دارم اصن
    ملی: درکل گفتم
    من: خب دیگه بچه ها بریم پایین
    همگی پیاده شدیمو رفتیم سمت پاساژ بعد چند دقیقه به یه پاساژ چند طبقه خیلی بزرگ رسیدیم
    پرنیان: وای چقد اینجا بزرگه
    ملی: آره خیلی هم شیکه
    من: چقدرم شلوغه
    پرنیان: وای بچه ها اونجا رو
    به جایی که اشاره کرد نگاه کردیم یه اسباب بازی فروشی پرازاسباب بازی های جور واجور و رنگارنگ بود
    ملی: ای بابا میگم بچه ای میگی نه
    پرنیان: وای خیلی عروسکاش نازه بریم میخوام ببینم
    دنبال پرنیان راه افتادیم پرنیان ازاین مغازه به اون مغازه میرفت و هی هر عروسک رو نگاه میکرد... من و ملی هم یه گوشه ایستاده بودیمو نگاش میکردیم
    ملی: میخواستم شمال که اومدیم واسه بچه های مبینا یه چیز خیلی خوب بخرم
    غمگین نگاش کردم: ملی خودت گفتی یه امروز بیخیال همه چیز اونا دیگه رفتن توهم بیا فراموش کن
    ملی: مبینا طفلک چی میکشه هربارم زنگ زدم عرفان گفت خوابه یا نمیتونه حرف بزنه
    آهی کشیدمو چیزی نگفتم
    _ وای آرام اینو ببین چقد خوشکله
    به جایی که پرنیان اشاره کرده بود نگاه کردم یه عروسک خیلی بامزه و خوشکل بود
    _ آره عزیزم خیلی خوشکله میخوای بخرش
    ملی: میگم بچه ها اون گربه خیلی باحاله میخواین به عنوان هدیه و تشکر واسه ماشین سام بخریم
    من: آره فکر خیلی خوبیه پس بخرش
    ملی دپرس شده گفت: گفتم که بخریم نه بخرم
    من: همه ی زحمتا که رو دوش من بوده تا الان این یه کارو تو بکن دیگه
    ملی: ایش باشه خسیس
    ملی و پرنیان خریدشون رو کردن و رفتیم بیرون جلوی همه ی مغازه ها ایست میکردیم و برای چند دقیقه به ویترین نگاه میکردیم اگه خوشمون میومد میگرفتیم تو همین حین یه مغازه لباس فروشی دیدم که همه ی لباساش مردونه بود به ویترینش نگاه کردم یه پیراهن سرمه ای رنگ بود که مطمئن بودم خیلی به ارسلان میاد رفتیم داخل
    من: سلام آقا ببخشید ازاون پیراهن که تو ویترینه رنگ دیگش رو ندارین
    _ فقط مشکی و سرمه ای مونده
    _ میشه ازهمون رنگ سایز.... برام بیارین
    سرمه ای هم خوب بود با رنگ پوست ارسلان که سفید بود تضاد جالبی میتونست داشته باشه
    ملی: میخوای واسه ارسلان بخری
    من: پ نه پ
    ملی: خب شما که قهر بودی
    من: خب میزارم تو یه فرصت که آشتی کردیم بهش میدم
    ملی: اوهوع
    پرنیان: بچه ها اون پیرهنه هست طوسیه
    ملی: خب
    پرنیان: به نظرتون قشنگ نیست میخوام بخرم
    ملی: واسه کی بخری
    پرنیان: داداشم
    ملی: داداشت مگه تو داداش داری
    پرنیان: آره فردا از فرانسه میاد
    من: حالا مگه سایزشو میدونی
    پرنیان: تو همون مایه های ارسلان ایناست آره اصن سایزش با ارسلان یکیه
    بجز اون پیرهنه دوتا تی شرت مشکی سفید و آبی هم گرفتمو همراه پرنیان حساب کردیمو رفتیم بیرون
    ملی: ای بابا هیچی واسه خودمون نگرفتیم که همش واسه این و اون گرفتیم
    من: خب چی بگیریم واسه خودمون الان یه ساعت کل پاساژ رو زیر و رو کردیم چیزی بوده که نظرتو جلب کنه
    ملی: ببین اونجا یه لباس فروشی هست بریم یه چند دست لباس راحتی اینا بگیریم
    من: باشه بریم
    رفتیم و منم به زور ملی چند تا تی شرت و تونیک و اینا گرفتم
    ملی: پرنیان توهم که فقط همون عروسک رو گرفتی
    پرنیان خندید و گفت: ماچند روز پیش اومدیم خرید من همه چیز گرفتم اونموقع عروسک خواستم که وقت نشد بگیریم ولی امروز مامانم پول داد گفت هرچی میخوای بگیر منم گرفتم دیگه
    ماهم خندیدیمو گفتم: ای شیطون
    یه دور دیگه کل پاساژ رو دور زدیم و رفتیم سمت ماشین
    ملِ: پوف خسته شدم
    من: خسته نباشی روشن کن بریم که هلاکم
    ملی گوشی شو از رو داشبرد برداشت و یه نگاه بهش انداخت
    ملی: وای چقد تماس داشتم
    من: کی زنگ زده
    ملی: 3 بار سامان 5 بار ارسلان
    من: ارسلان چرا به گوشی من زنگ نزده
    گوشیمو از تو کیفم درآوردم: اه لعنتی شارژش تموم شده خاموشه
    هردو برگشتیم سمت پرنیان،پرنیان هم شونه ای بالا انداخت و گفت: منم گوشیمو نیاوردم
    من و ملی یه وای بلند گفتیم و ملی سریع روشن کرد و راه افتاد
    ملی: حتما کلی نگران شدن
    من: وای من حوصله ی دعوای ارسلان رو ندارم
    ملی: اصلا به روی خودت نیاری ها پرو میشن
    من: باشه فقط زود تر برو نزدیک شب هم هست حق دارن نگران باشن
    ملی: گوشی منو بگیر یه زنگ به ارسلان بزن سکته نکنه
    من: اِ زبونتو گاز بگیر
    تا خواستم شماره ارسلان رو بگیرم گوشی زنگ خورد ارسلان بود جواب دادم
    _ بله
    _ بله و زهر مار کجایین شما از صبحه
    _ سلام ما که گفتیم غروب میایم
    _ غلط کردی چرا گوشی هاتون رو جواب نمیدید
    _ ارسلان باز شروع نکنا حوصله ندارم
    _ آرام فقط ساکت باشه و یه دقیقه مث آدمیزاد جواب بده اون ماسماسکاتون و چرا جواب نمیدید
    _ گوشی من که خاموشه ملی هم گوشیش تو ماشین بود پرنیان هم گوشی نیاورده
    _ لعنتیا...فقط دستم بهت نرسه آرام دستم بهت نرسه
    خواستم یه چیزی بگم که قطع کرد
    ملی: چی گفت
    به هق هق افتادم
    پرنیان: آرام مگه چی گفت چرا گریه میکنی
    ملی: عزیزم یه لحظه گریه نکن بگو ببینم چی گفت
    من: یه روز نمیزاره من خوش باشم بعد هرخوشی و خنده باید اشکمو دربیاره
    ملی: غلط کرده آرام یه وقت گریه نکنیا ارزش نداره
    با حرفای ملی و پرنیان یکم آروم تر شدمو سعی کردم گریه نکنم و دیگه تا وقتی برسیم هیچکس چیزی نگفت
    ملی: خب بچه ها آماده باشید الان تو کوچه ی ویلا دور میزنم مطمئن باشید اون سه تا قلچماق با یه چیزی جلوی در ویلا منتظرن تا یه کتک حسابی مارو بزنن
    با حرف ملی خندیدیمو ملی پیچید تو کوچه نگاه هرسه تامون به جلوی ویلا بود ملی راست میگفت سامان و سیاوش و ارسلان هرسه منتظر ما بودن سیاوش به دیوار تکیه داده بود سامان با گوشیش ور میرفت و ارسلانم قدم میزد و ازنگاهش عصبانیت می بارید
    نزدیک اونا که شدیم ملی صدای بوق راه انداخت و خودشم شروع کرد به خوندن: بیب بیب بیبیب بیب
    _ وای ملی بسه الان واقعا میان کتکمون میزنن ها
    ملی خندید و گفت: نترس بابا بزار یکم حرص بخورن 4 تا دونه شویدشون هم بریزه
    بعد خودش و پرنیان شروع کردن به خندیدن و بعدشم ملی جلوی پای سامان ترمز کرد همگی پریدیم پایین من که به هیچکدومشون نگاه نکردمو دست پری رو گرفتم که بریم ویلاشون
    ملی هم سوییچ رو سریع داد دست سامان و بدون هیچی حرفی پشت سر ما اومد
    تازه داشتم خوشحالی میکردم که خداروشکر به ما گیرندادن که یه دفعه بند کیف کوچیکم کشیده شد
    برگشتمو ارسلان رو با چشمای به خون نشسته پشت سرم دیدم
    ملی و پری هم پشت من ایستادن و ازترسشون از جاشون جُم نخوردن سعی کردم خون سرد باشم ولی خدامیدونه داشتم ازترس سکته میکردم
    یه لبخند بهش زدمو گفتم: سلام عزیزم خوبی اجازه هست برم لباسامو عوض کنم
    ارسلان یه دادی کشید که گفتم الان یه مشت بخوابونه تو صورتم: خفه شو معلوم هست از صبه کجایی نمیگی نگران میشیم نمی فهمی درک نداری
    بازبلبل زبون شدم: ما که گفتیم غروب میایم
    _ به کی گفتی؟ به من؟به سامان به کی گفتی ها
    _ به خاله نوشین و مامان اینا گفتیم
    _ هه اونا که خودشون از صبحه رفتن دریا نمیخواد یه خبر به ما بدین شما ها
    سیاوش اومد و شونه های ارسلان رو ازپشت گرفت: آروم باش داداش
    _ چطوری آروم باشم آخه ازدست اینا
    دیگه داشتم عصبانی میشدم نمیدونم چیشده بود که ملی زبون درازم لال شده بود
    داد کشیدم: سیاوش مگه خودت نبودی مگه نگفتیم تا غروب میایم پس این چشه
    سیاوش: آروم باش آبجی منم اینارو بهش گفتم ولی گوش نکرد شوهرته خب حق داره نگرانته
    ارسلان: مگه این می فهمه شوهر یعنی چی مگه میدونه نگرانی یعنی چی
    دیگه حرفام دست خودم نبود ارسلان بدجوری داشت تند می رفت اصلا خوشم نمی اومد جلوی جمع باهم دعوامون بشه و اینطوری بامن حرف بزنه
    _ اصلا کی گفته من تو رو شوهر خودم حساب میکنم برو بابا اصلا کی باشی که من بهت بگم کجا میرم کجا نمیرم اصن به توچه
    دست ارسلان اومد بالا ازترس چشمامو بستم ولی با دادی که ارسلان کشید و حس کردم پرده گوشم پاره شد چشمامو بازکردم: خفه شو حیف که قسم خوردم دیگه دستم روت بلند نشه و گرنه تیکه تیکت میکردم فهمیدی یا نه
    _ برو بزار باد بیاد بابا بزن دیگه همه غیرتتو نشون بده مردونگیت و نشون بده رو زنت دست بلند کن بزن دیگه بزن
    ارسلان دستش مشت شد و بی حرف رفت سمت ویلاشون و درم محکم بهم کوبید
    اون که رفت منم ازفشار زیاد رو زمین ولو شدم
    _ ملی: آرام آرام خوبی
    سرمو به نشونه ی مثبت بالا و پایین کردم
    سیاوش: تند رفتی آبجی
    _ تقصیر خودشه
    سامان برای عوض کردن جو با خنده اومد سمتمون و گفت: خب ببینم خانوما خطی که رو ماشین من ننداختید
    یه لبخند رو لبای هرسه ما نشست فک کنم تو ذهن اون دوتا هم همون مزاحمت پسرا اومده بود
    ملی عروسک رو از توکیفش درآورد و گرفت سمت سامان: اینم یه پیشی ملوس برای ماشینت به عنوان تشکر ازماشینت
    سامان با نیش باز گربه رو گرفت و گفت: دست شما درد نکنه....حالا فقط به عنوان تشکر ازماشینم
    ملی با پرویی شونه ای بالا انداخت و گفت: بعله دیگه همه ی زحمت ها به دوش ماشینت بوده برای تشکر ازاونه حالا هم روزتون بخیر
    بعد زیر بغـ*ـل منو گرفت و بلندم کرد و با کمک ملی رفتیم داخل خونه... تو ویلا کسی نبود پس ارسلان راست می گفت که از صبح همه رفتن بیرون اون سه تا هم حتما ازصب منتظر و نگران ما بودن هه ....
    ملی: آرام خیلی تند رفتی
    با صدای ملی برگشتم سمتشو گفتم: خودت که دیدی من کاری باهاش نداشتم خودش شروع کرد
    ملی: آره ولی...پوف کاشکی این گوشی وامونده رو می بردم
    پرنیان: بچه ها بیخیال بیاین ببینم مامان اینا کجان بریم پیششون
    پوزخندی زدمو رو به پرنیان گفتم: هه دلت خوشه ها
    _ مسخره بازی درنیار دیگه بریم بچه ها
    ملی: حالا اول یه زنگ بزن
    پرنیان گوشیشو برداشت و شماره گفت
    _ الو مامان سلام کجایین ما هم بیایم؟آره باشه خدافظ
    ملی: چیشد
    پرنیان: دریا بودن خب دریاهم که نزدیکه بریم پیاده؟
    من: من با این سر و وضع هیچ جا نمیرم
    ملی: کدوم سر و وضع
    من: همین مانتو و این همه آرایش
    ملی: نکنه انتظار داری من برم ازون ویلا واست مانتو بیارم من که ازجونم سیر نشدم خودت برو...آرایشتم که کمرنگ تر شده خوبه
    من: باشه میرم نکنه فک کردی از ارسلان میترسم
    به سمت در ویلا راه افتادم و آخرین چیزی که شنیدم جمله ملی بود: آرام بازدعوا نکنیا زودبیا
    تو ویلا هیچکس نبود حداقل تو حال و حیاط که کسی نبود فک کنم سیاوش و سامان رفته بودن چون ماشینه سامان نبود
    تمام نیرومو جمع کردمو ازپله ها رفتم بالا پشت دراتاق در زدم می خواستم ببینم ارسلان هست یا نه اگه نه که سریع برمو بیام ولی باصدای ارسلان خورد تو حالم: بله بفرمایید
    درو بازکردمو بدون اینکه به ارسلان نگاه کنم رفتم داخل و مستقیم رفتم سمت کمد،در کمد و بازکردم و داشتم نگاه میکردم که دستای ارسلان دور کمرم پیچید و چونشو گذاشت رو شونم
    _ ارسلان ولم کن میخوام برم
    _ کجا؟؟ تو جات اینجاست
    _ میگم ولم کن باهات قهرم ولم کن بزار برم
    دستای ارسلان محکم تر دور کمرم پیچیده شد و درهمون حالت گفت: چرا قهری عزیزم
    به حالت التماس گفتم: ولم کن ارسلان
    ارسلان ازم جدا شد و رفت سمت در،درو قفل کرد و کلید رو انداخت تو جیبش و با نیش باز بهم نگاه کرد
    _ ارسلان چته چرا درو قفل میکنی اومدم لباس بردارم و برم
    ارسلان قدم به قدم بهم نزدیک میشد منم قدم به قدم میرفتم عقب ارسلان نزدیکم بود که یهو پام به تخت رسید و افتادم رو تخت
    ارسلان ابراز احساسات سنگین و آروم زمزمه کرد: میدونی که ارسلان طاقت قهرتو نداره چرا کم طاقتم میکنی
    فشاری به سـ*ـینه ستبرش آوردم و خواستم ازخودم جداش کنم ولی بی فایده بود ناله کردم: ارسلان
    _ جانم عزیز دلم
    دست ارسلان رفت روی یقم همچین مانتو رو ازدوطرف کشید که اون مانتوی نازک و تنگ از وسط پاره شد و دکمه هاش هرکدوم یه طرف افتاد
    ارسلان انقد با آرامش و لـ*ـذت کارشو میکرد که منم کم کم دیوونه ی نفس های گرمشو بـ..وسـ..ـه های داغش شدم و همه ی عوا ها و کدورتا رو به دست فراموشی سپردیم.....
    ....

    _ آرم عزیز دلم پاشو آرامم
    _ ولم کن میخوام بخوابم
    یه چرخی زدمو پشتمو به ارسلان کردم ارسلان همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت: آخه عزیزم من وقت شامه
    با صدای خواب آلود و صدایی که به زور خودم شنیدم گفتم: خوابم میاد گرسنم نیست
    _ آرام فدای تو بشم انقد ناز نریز برای ارسلانت
    برگشتم سمتشو با چشمای نیمه باز گفتم: نازنیست ارسلان گرسنم نیست باور کن بزار بخوا...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که لبای داغ ارسلان روی لبام قفل شد
    بعد از دقایقی طولانی سرشو بالاآورد و تو چشمام نگاه کرد و گفت: آخیش
    به خنده آروم کردمو گفتم: چیه سیر نشدی
    _ سیر که هیچوقت نمیشم ولی صدبار بهت گفتم چشاتو اونطوری نکن کم طاقت میشم
    ایندفعه خندم بلند ترشد و گفتم: توکه میگی چشامو درشت نکنم با خیره خیره نگات نکنم مگه الان چشمامو چیکارکردم
    ارسلان خم شد و یه بـ..وسـ..ـه آروم ازپیشونیم کرد و روی تخت نشست
    _ چشاتو اینطوری هم نکن آخه تو که میدونی من دیوونه ی این چشمای مشکی و نازتم
    با لبخند نگاش کردم اونم لبخند زد و گفت: خب مث اینکه خوابتم پرید زود پاشو صورتتو بشور همه پایین منتظرن
    رو تخت نشستم و با تعجب گفتم: چی؟؟همه
    ارسلان خندید و گفت: آره همه سرمیزن بدو بیا که این پرنیان و ملینا خانوم منو کچل کردن
    ازجام پاشدمو رفتم صورتمو بشورم بیرون که اومدم نگام افتاد به مانتوم که یه گوشه اتاق افتاده بود: اینو چرا پاره کردی
    ارسلان با صدای من به مانتو نگاه کرد و گفت: اینطوری بهتره دیگه نبینم ازین چیزا بپوشیا عزیزم
    _ باش حالا بگو چی بپوشم
    ارسلان چند ثانیه داخل کمد رو گشت و یه مانتو که خردلی رنگ بود و فک میکنم تا زیر زانوم بود درآورد: اینکه مانتوئه
    _ خب باشه اینو بپوش
    _ ارسلان بیرون که نمیخوایم بریم یه چیز دیگه بده یه تونیکی چیزی
    _ مگه حتما واسه بیرون باید مانتو پبوشی؟؟درضمن همه تونیک هات کوتاهه نمیخوام رونای خوش فرمت مشخص باشه
    نمیدونستم ازتعریفش خوشحال باشم یا ازاین همه ایراد گرفتنش ناراحت آخرشم با اعتراض گفتم: ارسلان
    ارسلان خندید و گفت: جان دلم خب باشه بیا ببین تو کمدت چی هست یکی رو بردار تا بهت بگم خوبه یا نه
    رفتم سرکمد انقد کمد رو زیر و رو کردم تا یه چیزی باب میل ارسلان پیدا کنم
    آخرشم یه چیزی مانتو مانند جلوبسته که به رنگ بادمجونی بود درآوردم اندازش هم خوب بود رو به ارسلان گرفتمو گفتم: این خوبه
    ارسلان دقیق یه نگاه بهش انداخت و گفت: ای بدک نیست
    ازدستش حرصم گرفت و پامو کوبیدم رو زمین و با نق نق و مث بچه ها گفتم: اصن نمیخوام چقد ایراد میگیری اصن میخوام همینطوری برم
    راهمو کج کردم سمت دراتاق که برم بیرون تنم یه تاب سفید آستین حلقه ای بود
    ارسلان جلوی راهم سبز شد وگفت: عزیزم تو همه چیزت واسه خودمه نمیخوام کسه دیگه ای از شما لـ*ـذت ببره
    با این حرفش سرمو انداختم پایین ارسلان باخنده گفت: خجالتم بلدی بکشی بلبل زبون من
    وقتی دید چیزی نمیگم گفت: خب عزیزم انقد که وقت کشی کردی شام هم تموم شد بیا بخوابیم دیگه
    با خنده گفتم: دیوونه بیا بریم زشته چرا رفتی دراز کشیدی
    ارسلان دستاشو ازهم بازکرد و گفت: بیا اینجا ببینم وروجک
    دست به سـ*ـینه سرجام ایستادمو گفتم: نوچ شیطونی بسه بیا بریم پایین
    _ من که آماده ام شما هم بپوش بریم
    یه نگاه به سرتاپاش کردم یه تی شرت سفید مشکی پوشیده بود که خیلی هم بهش می اومد یه نگاه دقیق تر کردم اینکه همون تی شرتیه که من واسش خریدم با تعجب به لباسش اشاره کردمو گفتم: این تن تو چیکارمیکنه
    ارسلان به خودش نگاه کرد و با خنده گفت: مگه واسه من نخریده بودی
    بعد یه اخم بامزه کرد و گفت: نکنه واسه کسه دیگه خریدی
    سریع گفتم: نه نه واسه تو خریدم فقط تعجب کردم کی اینو داد به تو
    _ خریدات تو ویلای خاله اینا بود همین یه ساعت پیش که خوابیده بودی ملینا خانوم آورد منم که خودت میدونی چقدررر کنجکاوم
    خندیدمو گفتم: بعله میدونم چقدر کنجکاو تشریف دارین
    یادم اومد که واسه خودمم امروز چند تا تونیک خریدم رفتم تونیک هایی رو که خریده بود بررسی کردیمو به ارسلان هم نشون دادم تا بالاخره یه تونیک که یه رنگ گلبهی مانندی داشت مورد پسند ارسلان قرار گرفت...سریع پوشیدمو موهامو هم از بالا بستم و شال هم رو سرم انداختم و گفتم: بدو بریم
    خواستم ازدر اتاق برم بیرون که ارسلان گفت: یه لحظه آرام
    ایست کردمو برگشتم سمتش دستاشو برد بالا و شالمو یکم کشیدجلو بعد لبخند زد و گفت: حالا بریم
    منم لبخند زدمو رفتیم بیرون از این حساسیت ها و غیرت های ارسلان خوشم میومد ازاینکه به وقتش انقد آروم بود هم به نظرم عالی بود پس نتیجه می گیریم اگه پا رو دمش نزاریم خیلی هم مهربون میشه خخخ
    پایین که رسیدیم هرکی یه جا نشسته بود و ی کاری میکرد
    آقا احمد و آقا پژمان فوتبال میدیدن ملی و پرنیان با سامان وسیاوش بازی میکردن خانوما هم تو آشپزخونه بودن
    _ اومدی پسرم بیاین شامتون رو نگه داشتم بخورین
    باصدای نازی جون که خطاب به ما بود همه به ما نگاه کردم پرنیان ریزخندید و ملی با خنده یه چشمک بهم زد ازخجالت سرخ شده بودم و کاری نمیکردم که دستای ارسلان تو دستم قفل شد و با فشاری که داد به خودم اومدمو سر به زیر همراه ارسلان وارد آشپزخونه شدم.... غذا ماهی پلو بود نمیدونم چرا ازوقتی اومدیم شمال یا غذا هایی که با ماهی درست میشه رو میخوریم یا غذا های شمالی!!!
    ارسلان هی برای من غذا می کشید: وای ارسلان بسه
    ارسلان یه نگاه به دور و برش کرد و گفت: اینجا که کسی نیست زود باش بخور
    _ واه چه ربطی داره
    ارسلان خندید و گفت: گفتم شاید خجالت میکشی
    _ دیوونه تو خودت هنوز نصف منم نخوردی زود باش بخور من نگات میکنم
    ارسلان لپمو کشید و گفت: وروجک من
    غذامون که تموم شد بلند شدمو ظرفارو جمع کردم و شستم بعدشم به ارسلان که تا اونموقع همه ی کارای منو با دقت نگاه میکرد رفتیم بیرون
    رفتن پیش بچه ها و به بحث های عادیه خانوما و انتقادات آقایون درباره فوتبال ترجیح دادیمو نشستیم کنار بچه ها
    سیاوش: به به زوج خوشبخت چه عجب اومدید
    بعد به با خنده گفت: راست میگن زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باورکنن ها
    با اشاره ای که به خودش و دیگران یعنی به عنوان ابله کرد همشون خندیدن و من و ارسلان یه نگاه بهم کردیمو بعد هردومون بی حرف سرمون رو انداختیم پایین ای خدا شما رو نکشه که انقد مارو خجالت میدین...
    ملی: بیاین جرعت حقیقت پایه این
    من: بابا شما خسته نشدید ازین بازی
    سامان: شما دوتا که تا الان باما بازی نکردید ببینید چه حال میده که
    ارسلان: حتما همش هم حقیقت رو انتخاب می کنید نه
    سیاوش: آخ نگو داداش من یه بار جرعت رو انتخاب کردم که یه کاری بهم گفتن که نگو
    همه خندیدیمو ارسلان گفت: چه کاری
    سیاوش: آخه من روم نمیشه بگم
    دوباره بااین حرفش همه خندیدیم
    پرنیان: بچه ها بریم حیاط قایم باشک
    ملی: نه بابا تو حیاط به این بزرگی گرگ باید پدرش دربیاد تا بتونه اونایی که قایم شدن رو پیداکنه
    سامان: راست میگه پس بیاین اتل متل توتوله
    همه زدیم زیر خنده
    من: بیاین واسه فردا برنامه بچینیم
    پرنیان: بریم شهربازی چیزی
    ملی: بشین سرجات بچه فقط به فکرخودتی
    پرنیان: پس کجا بریم
    ارسلان: مگه قراره جایی بریم خونه میمونیم
    من: ارسلان چقد بی ذوقی
    سیاوش: راست میگه دیگه ارسلان اومدیم شمال بگردیم نه اینکه تو خونه بمونیم ها
    ارسلان: خب یه جا پیشنهاد بدین بریم دیگه
    ملی: بریم دریا
    سامان: دریارو که هرروز میریم یه جای دیگه
    من: بریم جنگل
    ارسلان: هوا ابریه ممکنه بارون بیاد
    پرنیان: بریم خرید
    ملی خندید و گفت: خوبه که تا الان همش تو خرید کردی هااااا
    ارسلان: میگم اینجا خیلی جاهای دیدنی داره ها
    ملی: ما همون حافظ و سعدی شیراز رو هم به زور رفتیم جای دیدنی چی بریم آخه
    من: ملی چقدرررر بی ذوقی تو
    سیاوش: خوب که فکرمیکنم می بینم شهربازی بهترین پیشنهاده
    پرنیان: ایول پس شهربازی تصویب شد البته باید عصر بریم
    سامان: چرا؟؟بعد نهار یا ازصبحونه تا ناهار میریم که ناهارم بیرون بخوریم دیگه
    ارسلان: آره راست میگه
    پرنیان: شما ها اگه دوست دارید برید ولی من نمیتونم بیام
    سیاوش: خب چرا
    پرنیان: حالا فردا بشه خودتون می فهمید
    من: خب پس، فردا تا عصر چیکارکنیم
    سامان: بخوابیم
    ملی: خرس که نیستیم تااونموقع خواب باشیم که آخه
    سامان: خب میتونیم امشب دیر بخوابیم
    ملی: تا نصف شب چه کنیم پس
    سیاوش: بچه ها موافقید امشب همگی بریم ویلای رو به رو و پدر مادرا این ویلا باشن
    من: چرا مگه اونجا چخبره
    سیاوش یه نگاه به ساعت کرد و گفت: یه ساعت دیگه مونده به نصف شب
    همگی گفتیم: خب
    سیاوش: منم یه فیلم ترسناک دارم میخوام فقط خودمون ببینیم چون حوصله ی غرغرای مامان اینارو ندارم
    پرنیان: وای ترسناک نه
    سیاوش با خنده ی شیطونی گفت: شما میتونی بری تو اتاقت و بخوابی مافیلم میبینیم البته هرکدوم ازخانوما که میترسن میتونن برن تو اتاق پرنیان خانوم بخوابن
    یه جورایی بهم برخورد و خواستم یه چیزی بگم که سامان گفت: آخه داداش منم میترسم
    ازحالتی که برای خودش گرفته بود خندمون گرفت و همگی بلند شدیم پرنیان رفت به مامانش یه چیزی گفت و خاله نوشین که سرشو تکون داد همه راه افتادیم سمت در....

    سامان: حالا فیلم چی هست
    سیاوش: فیلم ترسناک دیگه ملی برق رو روشن نکن
    ملی: خب حالا بزار روشن کنم سیدی رو که گذاشتی خاموش میکنم
    سیاوش: نه بزار همین طوری خاموش باشه یوها ها ها
    من: کوفت بیشور
    سیاوش: نترس آبجی خانوم
    سامان: راستی پرنیان کوش
    پرنیان: من پشت سرتم سام
    ما همه برگشتیم سمت صدا و سامان هم برگشت سمت پرنیان که درست پشت سرش بود و یه جیغ بنفش که چه عرض کنم فرابنفش کشید هممون با جیغ سامان جیغ کشیدیم...پرنیان که بلند بلند داشت می خندید ماسک رو ازروی صورتش برداشت و گفت: ترسوها
    سامان سریع برق رو روشن کرد و به هممون یه نگاهی انداخت بعد نگاش افتاد به ماسکی که تو دستای پرنیان بود و نیش بازش
    _ صدبار بهتون میگم من قلبم ضعیفه با من ازین شوخیا نکنید ای بابا
    با این حرفش همه زدیم زیر خنده سیاوش هم که سیدی رو گذاشته بود رو مبل نشست و رو به سامان گفت: اگه انقد میترسی پیشنهاد میکنم این فیلم رو نبینی حالا هم اون برق رو خاموش کن
    سامان که انگاری بهش برخورد گفت: میبینم خوبشم می بینم
    سامان که برق رو خاموش کرد سیاوش گفت: بنظرم با فاصله ازهم بشینیم بهتره اینطوری هیجانش بالاتره
    ملی: وای سیا تو هم با این پیشنهادای مسخرت اصن کجا جا هست که انقد با فاصله بشینیم
    سیاوش از جاش بلند شد به سامان که هنوز کنار پریز بود گفت برق رو روشن کن
    برق که روشن شد یه نگاه به همه انداخت: خب پرنیان تو همون جا کنارهمون مبل تکیه بشین
    ملی توهم بشین این وسط
    سامان تو هم کنار همون پریز برق بشین
    خب منم که روی این مبل میشینم
    من: پس ما چی
    سیاوش باخنده گفت: والا من میترسم واسه شما جا تعین کنم خودتون هرجا دوس دارید بشینید
    _ سیاوش لوس بازی درنیار بگو کجا بشینیم
    _ خب ارسلان تو این طرف بشین آرام توهم اونطرف نزدیک تلویزیون بشین...خب درست شد فاصله هم خوبه سامان برق رو خاموش کن
    برق که خاموش شد سیاوش اوکی کرد
    اولای فیلم زیاد ترسناک نبود و همه بدون اینکه صدایی ازمون دربیاد نگاه می کردیم سیاوش راست می گفت اینطوری با فاصله ازهم نشستیم انگار تو این تاریکی تنهاییم و خیلی بهتربود...
    به یه جاهایی از فیلم رسیده بودیم که ازجیغ زدن هنجره ای برای هیچ کدوممون نمونده بود
    دیگه طاقت نگاه کردن نداشتم واقعا ترسناک بود تا الانشم کلی شجاعت به خرج دادم تا تونستم تا اینجاش ببینم سرمو گذاشتم رو زانوهام نمیخواستم حتی صدای فیلم رو بشنوم چند دقیقه تو همون حالت بودم که دستای قوی و مردونه ای شونه هامو تو بغلش گرفت: نترس عزیزم
    بازوشو محکم چنگ زدم سرمم گذاشتم رو شونش ارسلان هم منو محکم تو بغلش نگه داشت کنارش که بودم احساس آرامش میکردم و هیچ چیزی حتی این فیلم ترسناک و مزخرف نمی تونست اون آرامش رو بهم بزنه....سرم رو شونه های ارسلان بود و اونم نوازشم میکرد انقدر نوازشم کرد که دیگه چیزی نفهمیدم...
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    _ بچه ها بیدارید پاشید مهمون داریم
    با صدای در ازجام بلند شدم یه نگاه به دور و برم کردم من کجا بودم یکم ترسیدم ولی وقتی ارسلان رو کنارم دیدم خیالم راحت شد و رفتم سمت در...نازی جون پشت در بود
    _ سلام مادرجون صبحتون بخیر
    _ سلام دخترم صبح توهم بخیر،عزیزم ارسلان هنوز بیدار نشده
    _ نه مادرجون باهاش کاردارین بیدارش کنم
    _ نه عزیزم بزار بخوابه فقط خواستم بگم پرهام اومده خواهر زادم خیلی دوس داره ارسلان رو ببینه
    _ باشه مادرجون الاناست که دیگه ارسلان بیدار شه میایم
    _ باشه دخترم من میرم پایین
    درو بستمو برگشتم،اومدم برم صورتمو بشورم که با چشمای باز ارسلان رو به روشدم
    _ اِ بیداری سلام
    ارسلان بدون اینکه جواب سلاممو بده یه اخم غلیظ کرد و گفت: مامان گفت کی اومده
    ازاخمش ترسیدمو به تته پته افتادم: گفت...پ..پرهام...پسرخاله نوشین
    ارسلان یهو ازجاش بلند شد و داد کشید: اون اینجا چه غلطی میکنه
    با تعجب نگاش کردم: خب ویلای خودشونه دیگه
    ارسلان چند قدم بهم نزدیک شد سیخ سرجام ایستادم بازوهامو تو دستش گرفت: ببین آرام من اصلا ازین پسره خوشم نمیاد
    _ چ...چرا
    _ دلایلشو بعدا برات میگم ولی کلا حق نداری نگاش کنی فهمیدی
    _ ارسلان مگه میشه نگاش نکنم
    ارسلان بازوهامو ول کرد و یه دست تو موهاش کشید: نه منظورم اینه...ببین آرام یه احوالپرسی ساده باهاش کن زیادم باهاش گرم نگیر باشه عزیزم؟
    چیزی نگفتم ازین لحن ارسلان که یهو مهربون شده بود تعجب کردم
    _ من فدات بشم... باشه عزیزم؟
    _ خدانکنه خیلی خب باشه
    ارسلان یه ماچ آبدار ازلپم کرد و گفت: قربون تو حالا هم آماده شو بریم پایین
    یه آبی به دست و صورتم زدمو تو آینه یه نگاه به سر و وضعم کردم همون تونیک دیشبی هنوز تو تنم بود همینم خوبه من اینجا که لباس نداشتم بپوشم موهامو شونه کردمو سرشکلمو درست سرمون کردمو یه نگاه به ارسلان انداختم ارسلان هم موهاشو شونه کرد و گفت: بریم
    بعدشم انگشتاشو تو انگشتام قفل کرد و راه افتادیم سمت پله ها و رفتیم پایین...نگام به کف سالن بود و با صدایی سرمو بلند کردم
    _ به به داداش ارسلان
    یه پسر قد بلند 4 شونه بود هیکلش همونطوری که پری می گفت مثل ارسلان بود ولی مث اینکه آب و هوای اروپا خیلی بهش ساخته...بور بود و چشماشم سبز مانند بود درست نمی تونستم رنگشو تشخیص بدم چون باید زل میزدم تو چشماش
    اومد سمت ارسلان و مردونه بغلش کرد ارسلان هم فک کنم بزور بغلش کرد و احوال پرسی کرد
    _ سلام شما باید آرام خانوم باشی خیلی خوشبختم خانوم چه سعادتی منم پرهامم
    به دستش که به سمتم دراز شده بود نگاه کردم یه نگاهم به چشمای به خون نشسته ی ارسلان کردم یه لبخند زورکی زدمو گفتم: سلام منم ازدیدارتون خوشبختم
    پرهام وقتی دید بهش دست نمیدم دستشو کشید عقب و برای جلوگیری ازضایع شدنش گفت: اوه عذرمیخوام مادمازل من خیلی به فرهنگ اروپا عادت کردم
    چیزی نگفتم و همراه ارسلان رفتیم یه گوشه نشستیم
    پرهام: خب چخبر داداش کارو بارچطوره فرش فروشیت درچه وعضیه
    با تعجب به ارسلان نگاه کردم مگه فرش فروشی داشته؟؟؟! ارسلان یه پوزخند صدادار زد و گفت: خیلی وقته که فرش فروشی رو جمع کردم نگو که خبرنداشتی
    پرهام حالت متعجب به خودش گرفت و گفت: جدی نمیدونستم حالا درچه حالی چه میکنی
    _ ماهم هستیم دیگه بیکار بی عار شما ولی آب و هوای اونور خیلی بهت ساخته ها
    پرهام یه خنده مسخره ای کرد و رو به ارسلان گفت: اوه هنوز درد غربت رو نکشیدی
    ارسلان مث اینکه پوزخند رو صورتش جا خشک کرده بود: شما بگو ببینم چطوریه فک نکنم چندان بهت بدگذشته باشه ها
    حرفای ارسلان پراززخم زبون بود و انگار همه رو داره با نفرت میگه انگار بقیه هم اینو حس کردن که خاله نوشین سریع گفت: پسرم تازه ازراه رسیدی میخوای برو استراحت کن مادر
    پرهام: نه مامان استراحت چی تازه میخوام با بقیه آشنا بشم دلم برای همتونم تنگ شده بود مخصوصا واسه ی خاله ی عزیزم
    حرفش که تموم شد به نازی جون نگاه کرد و اونم گفت: قربونت برم عزیزم منم دلم خیلی برات تنگ شده بود
    یه نگاه به دستای مشت شده ارسلان انداختم دستمو گذاشتم روش و نگاه ارسلان برگشت سمتم با نگام ازش خواهش کردم آروم باشه ارسلان سرشو انداخت پایین و مشتش ازهم بازشد
    با سوال پرهام یه نیم نگاهی بهش انداختم: خب آرام خانوم شما چیکار می کنید بهتون میاد کم سن باشید مشغول تحصیل هستید
    _ بله
    پرهام منتظر بقیه حرفم بود ولی به نظرم همین یه کلمه واسه کل جملش کافی بود ولی این بشر ازرو نمی رفت
    _ خب چی میخونید
    _ پزشکی
    _ به به چه عالی خانوم دکتر شما شیرازی هستید
    _ نه تهرانی هستم
    _ اوه پسرخاله تبریک میگم به انتخابت واقعا
    ارسلان نزدیکتر شد بهم و دستشو انداخت رو شونم با تعجب داشتم نگاش میکردم که با بیخیالی و با صراحت رو به پرهام گفت: آرام یه دختر فوق العاده است و تکه الکی که نیست عشق منه
    بعد با عشق نگاه کرد و منم ازشوک دراومدمو همه ی عشقمو تو چشام ریختم و تحویلش دادم
    پرهام: تحسین میکنم واقعا این عشقتون رو
    بهش نگاه کردم احساس کردم نگاش رنگ غم گرفت حتی صداشم غمگین بود سرشو انداخت پایین و گفت: حالا که فکر میکنم می بینم خیلی خسته ام
    بعد یه نگاه به مامانش کرد و گفت: مامان اتاقم آماده است؟
    _ آره پسرم
    _ امیدوارم سعادت آشنایی با بقیه رو هم داشته باشم فعلا با اجازه همگی
    بعدشم ساکشو برداشت و رفت بالا
    _ آرام بریم دریا
    صدای ارسلان بود که زیر گوشم زمزمه میکرد: بریم
    _ فقط به کسی نگو خودمون دوتا
    _ باشه
    ازجامون بلند شدیم و ارسلان رو به بقیه گفت: ماهم فعلا بریم بااجازه
    بعدشم ازاون ویلا زدیم بیرون و رفتیم ویلای خودمون
    _ بدو برو آماده شو عزیزم
    _ تو نمیخوای لباس عوض کنی
    _ نه همین طور خوبه من تو ماشین منتظرتم
    سریع رفتم بالا یه چیزی سرسری پوشیدمو رفتم پایین سوار ماشین شدمو ارسلان هم راه افتاد
    توی راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد احساس می کردم ارسلان حال خوبی نداره
    به دریا که رسیدیم کنار هم روی شن های ساحل قدم برداشتیم انگار صدای آب دریا اونقدری آرامش داشت که دلمون نمی خواست حرفی بزنیم نمی خواستم اون آرامش رو بهم بزنم ولی نمیتونستم اجازه بدم ارسلان انقدر توحال خودش باشه و خودمو تو غم هاش شریک ندونم پس آروم صداش کردم: ارسلان
    انگار که نشنید چون حرکتی نکرد: ارسلان
    _ جانم
    _ ارسلان خوبی
    _ آره عزیزم
    _ ارسلان
    _ جانم
    _ چرا انقد ازپرهام بدت میاد
    ارسلان یه آهی کشید و گفت: قضیه اش مفصله
    _ برام نمیگی
    _ چرا میگم فقط یکم بهم فرصت بده
    چند ثانیه ساکت شدم بعد تازه یادم سوالم افتادم: ارسلان تو فرش فروشی داشتی
    _ آره خیلی وقت پیش...حدودا 6 ماه یه فرش فروشی رو اداره میکردم
    _ پس چرا تا الان بهم نگفته بودی
    _ چیز مهمی نبود عزیزم بحثشم پیش نیومده بود
    سرمو تکون دادم چشمم خورد به یه تخته سنگ به ارسلان نشونش دادمو گفتم: بریم اونجا بشینیم
    ارسلان سرشو تکون داد و گفت: بریم
    رو تخته سنگ نشستیم هردومون نگامون به دریا بود
    _ آرام
    _ جانم
    _ تو خیلی خوبی
    _ نه بابا
    _ راست میگم تو خیلی بهتر ازمنی
    _ ارسلان اینحرفاچیه میزنی توخیلی بهتری
    _ نه تو بهتری
    _ نه تو
    _ نه تو
    _ ارسلان
    هردومون خندیدیم و بعدشم چند لحظه سکوت بینمون حکم فرما بود
    _ ارسلان حالم گرفته میشه وقتی انقد تو فکری
    _ دارم به گذشته ها فکر میکنم
    _ ارسلان چرا انقد ازپرهام بدت میاد
    _ از آدمای نامرد بدم میاد
    _ مگه پرهام بهت نامردی کرده
    _ من و اون تو فرش فروشی باهم شریک بودیم البته سرمایه اون بیشتر بود تو شراکت یه جورایی سرمایه ازاون و کار ازمن منم یه سهم کوچیکی داشتم
    یه آه کشید و ادامه داد: کارامون خوب پیش می رفت همه چیز عالی بود باهم قرار گذاشته بودیم تا تهش انصافانه دوتا شریک واقعی باشیم برای هم... تو کار و بار ازاین و اون قرض گرفته بودیم دست مردم چک داشتیم و باید اونقدری توکار پیشرفت میکردیم که بتونیم چکای اونارو پاس کنیم ولی یهو وسط کار پرهام جا زد یهو همه چیز تغییر کرد همه چیز بهم خورد...عزم رفتن کرد و به بهانه ی درس گذاشت و رفت فرانسه و منو با کلی طلب کار تنها گذاشت سرمایشم از کار بیرون کشید و من موندم و یه فرش فروشی کوچیک زپرتی و کلی قسط و طلبکار...اونموقع خاله ایناهم ازین موضوع نارحت بودن ولی نمیتونستن جلوی پسرشون رو بگیرن کمکم کردن و تونستیم باهم چکای طلبکارا رو پاس کنیم ولی خدامیدونه من چقدر سختی کشیدم و چقد ازنامردی این بشر کمرم شکست
    یه آه بلند و ازته دل کشید و دیگه چیزی نگفت سکوت بیش ازاین رو جایز ندونستم و گفتم: ولی ارسلان میدونی چقد ازون موقع ها گذشته
    ارسلان چیزی نگفت من باید آرومش میکردم نمیخواستم اینطوری ببینمش شایدم نباید حرفی میزدم تا باخودش کنار بیاد ولی اگه می خواست باخودش کنار بیاد حتما تو این سال ها این کارو کرده بود پس حرفمو ادامه دادم: ببین عزیزمن این ارسلانی که من تا الان شناختم یه آدم خوب و مهربونه که حتی هیچ کینه ای تو دلش نیست من یقین دارم که تو انتخابم اشتباه نکردم من باور دارم که درست شناختمت من میدونم که پشت اون غرور مردونت مهربونی هست که هیچکسی نداره حرفم اینه ارسلان تو انقد کینه ای نیستی پس چرا هنوزم انقد متنفری ازش؟؟
    _ آرام عزیزم تو نمیدونی من اونموقع چی کشیدم جای من نبودی درکم نمیکنی
    سکوت کردم چی باید می گفتم ازسرجام بلند شدم
    _ آرام کجا
    _ من میرم تو ماشین
    راه افتادم که برم دستمو گرفت
    _ چرا حالا نشستیم دیگه
    _ من که درکت نمیکنم پس بهتره برم دستمو ول کن
    بدون اینکه بهش نگاه کنم حرفامو بهش تحویل میدادم ازدستش نارحت شده بودم منو بگو که میخواستم دلداریش بدم هه
    _ آرام عزیزم چیشد داریم حرف میزنیم دیگه
    _ بهتره برم وقتی هم صحبت خوبی برای تو نیستم و درکت نمیکنم
    _ آرام چرا نارحت میشی آخه
    چیزی نگفتم
    _ آرام
    باید دو بار درست سرمون قهر کنم تا بفهمه هرحرفی رو چه موقع بگه
    _ عزیزم آرام جان
    دستمو تکون دادم تا ول کنه : دستمو ول کن
    ارسلان دستمو محکم فشار داد: بیا بشین ببینم
    مث بچه ها نق نق کردم: نمیخوام میخوام برم توماشین بشینم
    ارسلان خندید و با شیطنت گفت: تو که سوییچ نداری درو بازکنی بشینی تو ماشین
    پامو کوبیدم رو زمین و هیچی نگفتم
    _ خانومی بیا بشین
    _ خانوم من
    _ عزیزم
    _ شماکه انقد لوس نبودی که
    سرجام نشستم ولی پشتم به ارسلان بود
    _ چیکار کنم آشتی کنی... آرام جان باشمام
    _ هیچکار
    _ یعنی دیگه قهرنیستی
    بیشور یه دستی میزدا
    _ خیلی خب بابا حرفتو بزن وقت ندارم باید برم
    ارسلان خندید و گفت: خانوم دکتر باید از منشی تون وقت بگیرم
    _ بله اگه مایلید
    _ اونوقت منشی تون کیه
    _ یه آقایی که خیلی باحاله انقد دوسش دارم
    ارسلان اخم کرد و گفت: آقا کی باشن
    _ خیلی دوست داری بدونی
    _ آره خب
    _ میخوای بدونی کجاست
    ارسلان با همون اخم سرشو به نشونه مثبت تکون داد
    _ خب اون آقائه اخمو دوست داشتنی الان رو به روی من نشسته
    اخمای ارسلان کم کم از هم باز شد و لبخند زد و زیر لب یه دیوونه نثار من کرد.
    چند ثانیه سکوت کردیم که ارسلان گفت: بریم؟
    از جام بلند شدم و گفتم : بریم
    تو ماشین که نشستیم بارون هم شروع به باریدن کرد...یه نگاه به آسمون کردم..مثه اینکه دل آسمونم بدجوری گرفته بود دست ارسلان رفت سمت ضبط و چندتا آهنگ بالا و پایین کرد تا رسید به آهنگ مورد نظرش و بعدم حرکت کردم...

    بارون ِ نم نم
    چترو خیابون
    بازم دلم هواتو کرده زیر بارون
    دلتنگی ِ من
    کمتر نمیشه
    کاشکی بیای بمونی پیشم همیشه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    می دونم
    روزای خوبی توی راهه
    واسه ی من
    فقط عشق تو تکیه گاهه
    حرفامو
    نگفته از چشام میخونی
    خوشحالم
    همیشه تو دلم میمونی
    ♫♫♫
    از بس تو خونه عطر تو پیچید
    چشمای عاشق من جز تو نمیدید
    تا باورت شد دلواپسی هام
    دیدم بجز تو چشمام چیزی نمیخواد..
    بارون ِ نم نم
    چترو خیابون
    بازم دلم هواتو کرده زیر بارون
    دلتنگی ِ من
    کمتر نمیشه
    کاشکی بیای بمونی پیشم همیشه
    می دونم
    روزای خوبی توی راهه
    واسه ی من
    فقط عشق تو تکیه گاهه
    حرفامو
    نگفته از چشام میخونی
    خوشحالم
    همیشه تو دلم میمونی

    آهنگ که تموم شد با لبخند بهش زل زدم اونم چند ثانیه با لبخند بهم نگاه کرد
    لبخندم تبدیل به خنده شد و گتم: روزای خوبی توی راهه
    ارسلان هم از خنده من خندید و گفت: آره و واسه ی این دل عاشق منم عشق تو تکیه گاهه
    صدای قهقهه هردومون فضای ماشین رو پرکرد و نبض احساس قلب های عاشقمون به عشق هم دوباره شروع به تپیدن کرد...
     
    آخرین ویرایش:

    aram.f

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/30
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    110
    امتیاز
    121
    محل سکونت
    زیر آسمون خدا...
    ....
    امروز پنجمین روزی بود که شمال بودیم نگام افتاد به دفترچه و خودکاری که هدیه ی پرنیان بود... باز کردم طرح جالبی داشت چه خوبه که این روزا رو توش ثبت کنم بالاخره اولین سفرم با ارسلان بود و اینارو که در آینده بخونیم یادآوری خاطره ها میشه و شاید واسه بچه هامونم تعریف کنیم... ازاین فکرا یه لبخند رو لبم نشست و شروع کردم به نوشتن:

    صفحه اول:
    به نام تنها مکانیک قلب های تصادفی

    اولین سفرم با ارسلان یگانه شاه قلبم

    چون دفترچه کوچیکی بود و جا نداشت تصمیم گرفتم هر روز تو یه صفحه و در حد چند جمله یا کلمه پر کنم
    روز اول شمال:

    شیطونی کردنم با ملینا و سر خوردن از نرده ها و کبودی سرم

    دیدن اون سگ سیاه خون آشام و پا به فرار گذاشتن

    خبر افتادن دو قلوهای مبینا و فوت کردنشون

    شب رفتن به دریا و گیتار زدن ارسلان و اعترافات قشنگمون به هم

    روز دوم شمال:

    آب بازی کردن

    خوب شدن با پرنیان و خبر اومدن پرهام بعد دوروز

    اعترافات سامان نسبت به عشقش به ملینا

    غیرتی شدن ارسلان و کتک خوردن من

    شوکه شدن ملی از خبر عشق سامان

    قهرکردن ارسلان و گفتن برای درخواست طلاق

    از حال رفتن ارسلان

    شب پیش پرنیان خوابیدن و دیدن اتاق قشنگش و هدیه گرفتن این خود نویس و دفترچه از پرنیان

    روز سوم شمال:

    شنیدن خبر گواهینامه گرفتن ملینا

    رفتن به خرید با ملینا و پرنیان با ماشین سامان

    خرید لباس برای ارسلان در اوج قهر خخخ

    دیر کردن ما ها و نگران شدن ارسلان و سامان و سیاوش برای ما و از همه بیشتر نگرانی ارسلان

    مجبور شدن و اومدن به اتاقمون برای برداشتن لباس و چشمای بی تاب ارسلان و ...

    فراموشی کدورت ها و پیوند قلب ها و پایان قهری که یه روز بیشتر هم طول نکشید

    شب نگاه کردن فیلم ترسناک به همراه بچه ها و گرمی و آرامش تن ارسلان و خوابیدن


    روز چهارم شمال:

    اومدن پرهام بعد از مدت ها از فرانسه

    نارحتی های بین ارسلان و پرهام

    رفتن به دریا و فهمیدن بخشی از گذشته ارسلان و فرش فروشی که با پرهام شریک بوده

    با مرور این چند روز لبخند روی لبام عمیق تر شد دفتر رو جمع کردم و رفتم پایین
    دیروز ما که نبودیم بچه ها خودشون شهربازی رفته بودن نامردا
    در اتاق ملی شون باز بود من که اومدم تو ویلای خودمون اونا هم اومده بودن همینجا
    به داخل اتاق سرک کشیدم ملی رو تخت نشسته بود و داشت لباس تا میکرد
    _ سلام
    ملی سرشو بلند کرد و یه نگاه بهم انداخت: سلام بیا بشین
    رفتم رو تخت کنارش نشستم: این لباسارو چرا تا میکنی
    ملی دست از کارش کشید و گفت: مگه نمیدونی
    با تعجب گفتم: چی رو
    ملی دوباره کارش رو از سر گرفت و با بی خیالی گفت: نگو که ارسلان بهت نگفته
    _ نه ارسلان از صب رفته بیرون واسه ویلا خرید کنه
    _ خب خلاصه امروز میخوایم بریم دریا واسه ی شنا لباس اینا برمیدارم
    _ اها با کیا اونوقت
    _ مامان اینا که خودشون میخوان برن دور بزنن میگن شما جوونا برید جوونی کنید و اینا
    _ خب
    _ خب دیگه من و تو و ارسلان و سامان و سیاوش با پرهام و پرنیان
    _ پرهام هم میخواد بیاد
    _ آره خب چیه مگه
    _ وای نه من اصلا حوصله ی شنا کردن ندارم
    _ واه یعنی چی دیروزم که نیومدین شهربازی انقد خوش گذشت
    _ خب ما نبودیم شما چجوری بهتون خوش گذشت
    _ وای آرام نمیدونی چقد این آقا پرهام شوخ طبع و بامزه است
    _ اصلا به قیافش نمیخوره شوخ طبع باشه
    _ آره منم همینطوری فکر می کردم ولی دیدم هم خیلی شوخ طبعه هم خیلی آقاست
    به قیافه ملی که بعد از گفتن حرفش با نیش باز به یه گوشه خیره شده بود نگاه کردم اینو چقدرم رفته تو فاز یه مشت به بازوش زدم ملی سریع نیشش جمع شد و اخم کرد: هوی چته
    خندیدم و گفتم: تو چته چرا رفتی تو فکر
    _ تو هم خوب بلدی بزنی تو حال آدما
    خندم قطع شد و مشکوک گفتم: نکنه...نکنه پرهام دلتو...
    _ اِ آرام خفه
    _ چیزی رو نمیتونی از من پنهون کنی زود سریع تند جواب بده
    _ چی رو میخوای بشنوی
    _ ملی خودت میدونی که سام چقدر دوست داره
    _ خب که چی
    _ ینی میخوای بگی تو عشق سامان رو ول میکنی و می چسبی به این پسره ی تازه از غربت رسیده
    _ من که نگفتم سامان رو دوست دارم
    _ ببین منو رنگ نکن....من از چشات میخونم بچه
    _ خب...خب منم سامان رو دوست دارم ولی..
    باخنده گفتم: ایول پس دل باختی بالاخره
    ملی جدی گفت: آرام یه دقیقه زبون به دهن بگیر بزار حرفمو بزنم
    _ خب چرا میزنی بگو
    ملی از حالت مظلومم خندید و گفت: ولی یه کارایی قراره انجام بدم برای اینکه سامان نسبت به پرهام حسودیش بشه و زودتر بیاد و عشقشو به خود من بیان کنه
    اخم کردمو گفتم: چه کارایی
    ملی از سرجاش بلند شد و گفت: بعدا خودت میفهمی فقط اینو بدون که من پرهام رو دوست ندارم پس پیش خودت فکرای الکی نکن حالام پاشو بریم دیگه وقت نهاره
    از جام پاشدمو همراه ملی رفتم پایین حرفای ملی بدجور ذهنمو درگیر کرده بود
    ملی رفت روی یکی از مبلا نشست و منم رفتم تو آشپزخونه ببینم غذا چی داریم
    _ سلام خانوم
    به سمت صدا برگشتم ماه سیما بود بهش لبخند زدمو گفتم: سلام عزیزم خوبی نهار چی داریم
    _ ممنون خانوم قیمه پختم
    _ دستت درد نکنه اگه کارت تموم شده بیا پیش ما بشین
    _ نه دیگه خانوم اینطوری زشته دیگه من باید برم غذا هم آماده است
    _ نه بابا چه زشتی ای بیا بریم
    دستمو پشت کمرش گذاشتم و هدایتش کردم سمت حال و رو مبل کنار خودم نشوندم ملی حسابی تو فکر بود و متوجه ما نبود
    _ سلام خانوم
    ملی حواسش به ما جمع شد و خیلی عادی با ماه سیما سلام کرد : سلام
    من: ملینا ماه سیما رو که میشناسی
    ملینا: آره قبلا یه بار دیدمشون
    رو به ماه سیما گفتم: ایشونم ملینا جان هستن خواهر عزیزم
    ماه سیما یه لبخند زد و گفت: از آشناییتون خوشبختم ملینا خانوم
    _ همچنین
    ماه سیما یکم دیگه پیشمون نشست طفلکی حسابی خجالت می کشید و بخاطر همین دیگه عزم رفتن کرد: من دیگه برم خانوم
    _ کجا عزیزم بودی حالا
    _ نه دیگه خانوم مامان منتظرمه
    _ باشه عزیزم فعلا خدافظ
    ماه سیما بلند شد و رفت سمت در وسطای راه بود که یهو در باز شد و پرهام اومد داخل
    نگاش که به ماه سیما افتاد چشم ازش برنداشت تا از در ویلا خارج بشه ماه سیماهم در حد چند ثانیه مات مونده بود و بعد رفت واه اینا چشون بود
    پرهام چند ثانیه بعد از رفتن ماه سیما به خودش اومد و به ما نگاه کرد و یه لبخند که ضایع بود زورکیه رو لباش نشوند: به به سلام خانوما وقتتون بخیر
    _سلام آقا پرهام خوب هستین
    پرهام رو مبل نشست و گفت: بله به مرحمت شما
    _ سلام آقا پرهام
    پرهام سرشو واسه ملی تکون داد و رو به من گفت: دیروز که نبودید سعادت آشنایی با ملینا خانوم رو پیدا کردیم
    _ چه خوب
    پرهام دیگه چیزی نگفت به یه گوشه زل زده بود و توی فکر بود ملی هم همش با استرس پاشو تکون میداد و اونم تو فکر بود وای خدا مردم چقدر میرن توفکر حوصلم پوکید تصمیم گرفتم یه چیزی بگم: آقا پرهام شما ماه سیما رو میشناسید
    _ ماه سیما؟؟
    اوه مثل اینکه خیلی بد پرسیده بودم آروم سرمو به نشونه مثبت تکون دادم
    پرهام بعد چند ثانیه گفت: آها ماه سیما
    واه خب من چی گفتم اینم با خودش درگیره ها
    پرهام: آره میشناسمش ما و خاله اینا چندین ساله که اینجا رو گرفتیم خیلی قبل از اینکه من برم فرانسه
    احساس کردم لحنش غمگینه کاشکی ازش نمی پرسیدم پرهام لبخند زد و گفت: ارسلان کجاست
    اینو... یه لحظه غمگین یه لحظه شاد منم لبخند زدمو گفتم: رفته یکم خرت و پرت واسه ویلا بخره
    _ آها آخه از وقتی اومدم یه بار بیشتر ندیدمش
    ملی: آقا پرهام بقیه کجان نمیان غذا بخوریم
    پرهام با کف دست محکم زد رو پیشونیش با تعجب نگاش کردم: وای دیدین چیشد یادم رفت پاشید پاشید
    با تعجب بیشتر از سرجامون بلند شدیم و گفتم: چی شده آقا پرهام
    _ مامان منو فرستاد بهتون بگم غذاتون رو بیارید ببریم اونجا همه اونجان مامانم خودش غذا پخته
    منو ملی به حواس پرتیش خندیدیم و بلند شدم برم غذا رو بردارم...

    _ پسرم پس کجا موندی
    با این حرف خاله نوشین منوملینا زدیم زیر خنده
    پرهام خودشم خندش گرفته بود: هیچی مامان جان یادم رفت یهو
    همه خندیدن و ماهم رفتیم سر میز
    _ آرام جان ارسلان هنوز نیومده
    _ نه خاله جان
    _ بهش یه زنگ میزدی شاید مشکلی پیش اومده واسش
    _ باشه بعد غذا بهش زنگ میزنم
    دیگه همه مشغول خوردن شدیم و کسی چیزی نگفت...غذام که تموم شد تشکر کردمو ازسرمیز بلند شدم...رفتم سمت حیاط و روی همون صندلی هایی که مدل چوب بود نشستمو شماره ارسلان رو گرفتم از صب زود رفته بود یه بوق دوبوق سه بوق 4 بوق 5 بوق....
    هرچقدر بوق میخورد خبری ازارسلان نمیشد...دوباره...ولی ایندفعه هم بی جواب...
    نمیدونم چندمین تماسم بود که بالاخره صدای خستش تو گوشم پیچید: جان؟
    _ ارسلان کجایی نگران شدم چرا گوشیتو جواب نمیدی
    _ ببخشید گوشیم تو ماشین بود متوجه نشدم
    _ خب حالا کجایی
    _ بیمارستان
    _ بیمارستان؟اونجا چرا
    _ آرام عزیزم نگران نشو یه مشکلی پیش اومده بود تا یه ساعت دیگه خونه ام
    _ آخه ارسلان چیشده
    _ فقط بهم قول بده نگران نباشی من خیلی زود میام
    _ باشه مراقب خودت باش
    _ چشم شماهم همینطور
    _ باشه زود بیای ها دلم داره مثه سیر و سرکه میجوشه
    _ چشم چشم عزیزم خداحافظ
    _ خدافظ
    گوشی رو با استرس قطع کردم یعنی چیشده بود یعنی ارسلان بیمارستان چیکار داشت رو صندلی نشسته بودم و پاهامو با استرس تکون میدادم که حضورکسی رو کنارم حس کردم
    _ آرام خانوم حالتون خوبه؟
    به سمت صدا برگشتم پرهام بود یه لبخند که فک کنم بیشتر شبیه پوزخند بود زدمو گفتم: بله خوبم
    _ ولی خیلی استرس دارید چرا
    _ نه هیچی چیزی نیست
    _ به ارسلان زنگ زدین
    _ آره
    _ خب چیشد
    _ هیچی میاد
    _ نگفت چرا دیر کرده
    _ چرا گفت
    _ خب چرا؟
    _ آقا پرهام بیست سوالیه؟؟
    پرهام خندید و گفت: نه خب ولی شما معلومه کلی استرس دارید دلم میخواد دلیلشو بدونم بخاطر ارسلانه؟
    سرموبه نشونه مثبت تکون دادم چشمای پرهام رنگ غم گرفت و صداش لحنی آروم: حالتو میفهمم منم یه روزی مثل تو بودم
    _ مثل من؟؟مگه حال من چه مدلیه؟؟
    _ همین حال عاشقتومیگم
    _ مگه عاشق شدید
    پرهام به یه گوشه نگاه کرد و با یه لبخند محو گفت: آره
    _ واقعا؟؟عاشق کی؟
    انقدر درباره عشق پرهام کنجکاو شده بودم که نگرانی خودم تا حدودی فراموش شده بود
    پرهام: خیلی دوست داری بدونی؟
    با کنجکاوی و یه نیش باز سرمو تکون دادم
    پرهام خندید و گفت: میشناسیش
    چشام از تعجب گرد شد: میشناسم؟؟
    _ آره عشق من یکی دوروز نیست چندین ساله
    خیالم ازین جهت راحت شد که عشقش ملینا نیست ولی مگه دختر دیگه ای هم هست که من بشناسم پرنیان هم که خواهرشه پس عاشق کیه!
    پرهام وقتی دید رفتم تو فکر دستشو سمتم دراز کرد و گفت: قول میدی به کسی نگی
    یه نگاه به دستش کردم سریع کشید عقب: اوکی فهمیدم پس قول؟
    یعنی من انقد رازدار خوبی بودم که همه درباره عشقشون بامن حرف میزدن وای خدایا ذوق مرگ شدم نیشم بازشد و گفتم: قول
    پرهام خواست چیزی بگه که صدای پرنیان مانع شد: به به آقا داداش چی میگی به این رفیق ما
    بعد اومد کنامون نشست
    پرهم: چیز خاصی نمیگم آبجی خانوم حسود
    بعد از سرجاش بلند شد و گفت: من میرم یکم بخوابم شماهم باهم گپ بزنید فعلا
    داشتم با چشمام التماسش میکردم که نره آخه الان میمیرم ازفضولی ای پرنیان تو روحت که نزاشتی داداشت حرفشو بزنه
    منم از جام بلند شدمو گفتم: پرنیان جان منم میرم ویلای خودمون یکم بخوابم فعلا
    و پرنیان و با نگاه هاج و واجش تنها گذاشتم تقصیر خودشه میخواست بعدموقع مزاحم نشه ایش...
    سریع رفتم تو اتاق و رو تخت نشستم و هی پامو تکون میدادم دیدم اینطوری نمیشه انقدری تو اتاق رژه رفتم که بالاخره صدای در و ماشین اومد...
    دویدم سمت پنجره و ماشین ارسلان رو که دیدم با سرعت جت رفتم پایین توراهم چندین بار نزدیک بود بیفتم ولی بالاخره خودمو سالم رسوندم به در ورودی...با دیدن ارسلان که چند قدم مونده بود برسه به خونه دوباره دویدم سمتش...ارسلان منو که دید سرجاش ایست کرد...بهش رسیدم و هی به بدنش دست می کشیدم هی نگاه میکردم
    ارسلان هم با تعجب فقط منو نگاه میکرد
    آخرشم دوتا دستامو گرفت و مجبورم کرد با چشمای بی تابم بهش نگاه کنم
    _ آرام عزیزم چیزی شده
    با بغض و استرس گفتم: ارسلان خوبی؟چیزیت نشده؟سالمی؟
    ارسلان به نگرانی هام لبخند زد و گفت: آره عزیزم بیا بریم تو هوا سرده
    دستمو رو صورتم گذاشتمو به هق هق افتادم و بریده بریده گفتم: مطمئنی خوبی از صب فقط نگرانتم نمیگی یه آدمی هم اینجاست یه خبری بهش بدم نمیگی من دق میکنم میخوای...بمیرم
    حرفام دست خودم نبود نمی فهمیدم دارم چی میگم ارسلان منو محکم گرفت تو بغلش و فشارم داد: هیس آروم دختر آروم هیس
    بعدشم منو همونطور برد داخل...خداروشکر کسی تو ویلا نبود
    ارسلان رو مبل نشست و منم نشوند کنارش و همینطور موهامو ناز میکرد و با نجواهاش آرومم میکرد: ببخشید عزیزم ببخشید امروز یه اتفاقی افتاد شما گریه نکنی واست میگم باشه عزیزم گریه نکن دیگه
    ازش جدا شدمو اشکامو پاک کردم و با همون صدای گرفته و بغض آلود گفتم: امروز مگه چیشده بود
    ارسلان از جاش بلند شد و گفت: صبرکن الان میام
    رفت تو آشپزخونه و با یه لیوان آب برگشت و داد دستم: بیا عزیزم آروم باش تا برات بگم
    یه جرعه از آب خوردمو با عجولی گفتم: بگو
    ارسلان لبخند زد و گفت: امروز اول رفتم خرید بعد ماشین رو بردم تعمیرگاه داشتم از تعمیرگاه برمیگشتم که یه خانومی رو دیدم کنار جاده کمک میخواست نگه داشتم بچش داشت تو تب میسوخت نمیتونستم بی تفاوت باشم اونارو رسوندم بیمارستان آرام باورمیکنی انقدری برای اون بچه نگران بودم که خودمون رو فراموش کردم بخدا آرام ببخشید عزیزم
    بدون توجه به عذرخواهیش با استرس گفتم: اون بچه چیشد
    ارسلان یه لبخند گشاد زد و دوباره محکم بغلم کرد: فدای خانوم مهربونم بشم من...اونم خوبه عزیزم اگه تبش خیلی بالامیرفت....
    چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: ولی خداروشکر به موقع رسید بیمارستان خدامیدونه مادرش بنده خدا چقدر نگران بود و گریه میکرد نمیدونی چقدر دعامون کرد
    _ دعامون کرد؟؟واسه ی منم دعا کرد مگه؟
    _ آره گفت انشاالله خوشبخت بشی خداهرچی آرزوته بهت بده و کنارخانوادت سالم باشی اینا همش یه جورایی هم واسه منه هم واسه تو
    خندیدمو گفتم: دیوونه.....ارسلان
    _ جانم
    _ ممنون بابت حضورت
    ارسلان با عشق از روی موهام بـ*ـوس کرد و گفت: من باید ممنون باشم برای حضور تو عزیزم
    چیزی نگفتم دیگه فقط میخواستم از حضور ارسلان آرامش بگیرم
    _ آرام نمیخوای بخوابی از صبح زود بیداریا
    _ من که خوابم نمیاد ولی انگار تو خیلی خسته ای برو بخواب
    _ من که بدون تو خوابم نمیبره
    خندیدمو از جام بلند شدم: دیوونه
    _ آره نمیدونستی دیوونه توئم
    تو دلم داشتم کیلو کیلو قند آب میکردم و این از نیش بازم مشخص بود
    ارسلان رو تخت دراز کشید منم رفتم روی صندلی کنار پنجره نشستم
    _ نمیخوای بیای بخوابیم
    _ نه عزیزم من اینجا میشینم تو راحت بخواب
    _ آخه...
    _ خب هستم پیشت دیگه عزیزم آخه نداره که
    _ باشه عزیزم
    بعدشم چشماشو بست که بخوابه منم دفترچمو برداشتم و صفحاتی که نوشته بودم ورق زدم و به یه صفحه خالی رسیدم

    روز پنجم شمال:

    رفتن ارسلان به خرید و دیر اومدنش

    پرهام که میخواست به من بگه عاشق کیه ولی مگه این پرنیان میزاشت مث چی پرید وسط حرف داداشش

    وای اگه یه روز پرنیان این قسمتو بخونه پوست سرمو میکنه خخخ

    اومدن ارسلان و دلیل تاخیرش کمک به یه خانوم و بردن بچه ی اون خانوم به درمونگاه...الانم که ارسلان از خستگی خوابه خوابه

    دفترمو جمع کردمو گذاشتم کنار و به غروب آفتاب نگاه کردم...
    ....

    با نوری که به صورتم میخورد چشمامو آروم بازکردم ارسلانم هنوز خواب بود
    از سرجام بلند شدمو بعد از شستن صورتم رفتم سمت در و آهسته بازش کردم که ارسلان بیدارنشه و رفتم بیرون...همه ی بچه ها تو اون ویلا بودن داشتم از ویلا میرفتم بیرون که ماه سیما رو دیدم یه جایی که خوب هم نمیشد دیدش یه گوشه باغچه نشسته بود دوست داشتم برم پیشش آروم آروم بهش نزدیک شدم متوجه حضورمن نبود انگاری که داشت گریه میکرد نخواستم تنهاییشو بهم بزنم و برم پیشش برای همین عقب گرد کردم که برم ولی پاهام یاری نمیکرد و این حسه کنجکاوی نمیزاشت تکون بخورم دقت کنید فقط حسه کنجکاوی یه وقت فکرنکنید من فضولم ها
    پشت درخت قایم شدم بالاخره صدای ماه سیما دراومد وای چقد صداش گرفته و بغض دار بود: خدایا آخه چرا من میبینی خدا بعد سال ها برگشته بعد این همه سال که تازه داشتم با خودم کنار میومدم بعد این همه مدت خدایا این انصافه این حقه من از چشماش میفهمم خدا هنوز عاشقمه ولی خودت بگو چرا تو اوج خوشبختی ماروازهم جدا کردی چرا خداااااااا چرا...خدایا الان که برگشته فکرمیکنی منو یادشه خدا یعنی هنوز دوسم داره خدایا با این دل لعنتی چیکارکنم دیدی چطور از غم دوریش این دل بی تابم این مرض رو گرفت دیدی خدا،خدایا اونکه نمیدونه کاری کن یا عشقش تو قلبم نابود بشه و اونم منو فراموش کنه
    به اینجا که رسید هق هق گریش همه جارو برداشته بود انقدر بلند که ترسیدم الان یکی بیاد و منم اینجا ببینه
    _ یا خدا اونقدری عشق رو تو دل هردومون زیاد کن تا گذشته ها فراموش بشه و هیچ نیرویی مارو ازهم جدا نکنه ای خداااا
    با شنیدن جمله آخرش دیگه موندن رو جایز ندونستم سریع دویدم سمت درحیاط که زودتر برم واقعا حرفاش خیلی با درد و سوزناک بود انقد درد ناک که منم ازدرداش بغضم گرفت حرفاش همش تو ذهنم تکرار میشد : "بعد این همه سال برگشته...تو اوج خوشبختی جدا شدیم"...یعنی کی رو میگفت؟؟نکنه..نکنه... منظورش پرهام بوده!!
    دیدار دیروزشون تعجب ماه سیما عشق تو چشمای پرهام وای خدایا چرا تا الان نفهمیده بودم ولی شاید شاید منظورش کسی دیگه اس باید هرچه زودتر ازپرهام میپرسیدم
    دویدم سمت ویلای خاله اینا و سریع رفتم داخل نگاه جمع برگشت سمت من یه سلام شاد و بلند بالا به همه کردم و با چشم دنبال پرهام گشتم ولی جز نازی جون و رعناجون و خاله نوشین و آقاجون و آقا پژمان کسی نبود با هیجان پرسیدم: پس بچه ها کجان؟؟
    خاله نوشین: تو اتاق پرنیان خاله جان
    سرمو تکون دادمو دویدم سمت اتاق پرنیان و بدون در زدن پریدم داخل
    الان با خودشون میگن این دختره دیوانه است خخخ
    همشون که روزمین نشسته بودن برگشتن منو نگاه کردن
    ملی: یا خدا چیزی شده آرام
    سعی کردم آرامشمو حفظ کنم راست ایستادمو خیلی آروم و با وقار درو بستمو رفتم روی تخت نشستم: سلام بچه ها
    سیاوش: یاقمربنی هاشم آرام خودتی
    سامان: جلل الخالق نکنه روحشه
    پرنیان: آرام و این همه ادب؟!
    ملی: پرنیان بهش دست بزن ببین زنده اس یا روحی چیزیه
    پرنیان یه دستی بهم زد که جیغ کشیدم و گفتم: چتونه شما
    از جیغ من همشون گرخیدن به روی خودم نیاوردمو پامو رو پام انداختم و با آرامشی که ازارسلان یاد گرفته بودم گفتم: چتونه شما خوب هستین
    پرهام: آرام خانوم چیزی شده
    _ واه مگه قراره چیزی بشه
    ملیِ: وای بیخی این دیوونه با خودشم درگیره
    بالشت رو از روتخت برداشتمو پرت کردم سمت ملی و اونم چون حواسش نبود غافلگیر شد و بالشت خورد تو سرش و پخش زمین شد
    ملی با خنده دوباره سرجاش نشست و گفت: بفرمایید نگفتم
    همشون خندیدن و من با حرص نگاشون کردم بعد رو به پرهام گفتم: بیا بیرون کارت دارم
    پرهام: بامن؟؟
    _ پ نه پ با عمم
    _ آها فکر کردم با من کار داری
    _ وای آقا پرهام سریع بیا تو حیاط کارفوری دارم
    بلند شدمو مقابل چشمای متعجب بقیه رفتم بیرون پرهام هم بعد ازچند ثانیه دنبالم با فاصله اومد
    منتظر پرهام نشستم اونم روبه روم نشست و سریع پرسید: چیزی شده؟
    _ فهمیدم عشقت کیه
    پرهام بلند بلند قهقهه زد و بریده بریده گفت: عمرا! فهمیدی؟! حالا کیه خانوم کوچولو؟
    اخم کردمو گفتم: ببین منو دست کم نگیرا درضمن مگه چند سال باهم اختلاف سنی دارین آقا بزرگ
    پرهام لبخند به لب گفت: خیلی خب بابا حالا حدستو بگو گردن ما از مو نازکتره
    پشت چشمی براش نازک کردمو با شیطنت گفتم: اگه حدسم درست باشه چیکارمیکنی
    _ اسممو میزارم بوووووق
    _ نه دیگه آقا پرهام یه شرط دارم
    _ چه شرطی
    _ اول اینکه انقدری عاشق اون دختر باشی که هیچ نیرویی غیر ازخدا نتونه شما رو ازهم جدا کنه
    _ چه حرفا معلومه که دراین حد عاشقشم بازم شرطی هست؟
    _ یکی دیگه هم اینه اگه تو این مدت تغییری کرده باشه با جون و دل بپذیری
    _ مثلا چه تغییری؟
    _ خودمم نمیدونم فقط قبوله؟
    _ آره من اونقدری عاشق هستم که بگم قبوله
    _ خوبه و اینکه آقا پرهام ارسلان دلش پره از شما یه جوری ازدلش دربیار
    _ چه شرطای سختی عجبا چشم حالا اگه حدستون درست باشه
    لبخند زدمو گفتم: ماه سیما؟؟
    _ ها؟؟!
    _ خب دیگه قراره به همه شرطات عمل کنی
    _ تو ازکجا فهمیدی
    _ دیگه بماند فقط قول هات یادت نره ها
    پرهام که هنوز تو شوک بود سرشو به نشونه مثبت تکون داد از سرجام پاشدمو گفتم : خوبه من دیگه میرم تو هم برای رسیدن به ماه سیما تلاش کن اون ارزششو داره
    دیگه منتظر حرفی از جانب پرهام نشدمو رفتم سمت حیاط که برم ویلای خودمون حالا نوبت حرف کشیدن از ماه سیما بود تا مرغای عشق یکی یکی بهم برسن خیلی دوست داشتم سامان و ملینا هم به همین راحتی بهم برسن...یه نگاه به دورتا دور حیاط انداختم ماه سیما داشت گلا رو آب میداد چقدر زود و خوب بلده حال خودشو عوض کنه با دیدن این حالتش یاد اون آهنگی افتادم که میگه گلا رو آب میدم دوباره خواب دیدم میای..
    خندم گرفت تواین موقعیت یاد چه چیزایی می افتم با خنده و یه لبخند غلیظ رفتم سمت ماه سیما: سلام بانو
    ماه سیما با دیدن من دست پاچه شد و گفت: سلام خانوم
    _ وای با من راحت باش دختر فک کنم باهم همسن و سالیم شایدم تو بزرگتری
    _ نه خانوم نمیشه من اینطوری راحت ترم
    _ ماه سیما
    _ بله خانوم
    _ مگه من خانوم نیستم
    _ چرا خانوم
    _ پس هرچی میگم باید قبول کنی ازاین به بعد به من میگی آرام
    _ آخه خانوم
    _آخه نداره دیگه
    _ باشه...آرام خانوم
    _ بیا بازگفت خانوم
    ماه سیما یه لبخند غمناک زد و گفت: چشم آرام جان
    _ آها آفرین فدای تو
    _ خدانکنه خانوم
    _ ای بابا
    _ باشه آرام جان
    _ یه دقیقه اون آبو ببند باهات کاردارم
    _ بامن؟؟؟
    _ آره دیگه
    آبو که بست دستشو گرفتم و بردمش پشت ویلا چشمم افتاد به دوتا سنگ خب اینام خوبن خسته شدم انقد رو صندلی نشستم
    _ بیا بریم رو اون سنگ ها بشینیم
    _ بریم
    من نشستمو ماه سیما هم روبه روم وقتی دید دارم نگاش میکنم با لبخند گفت: با من کاری داشتین؟
    شونه ای بالا انداختمو گفتم: کار خاصی نداشتم فقط میخواستم یکم باهم گپ بزنیم
    _ گپ بزنیم؟؟درچه مورد
    فک کنم الان تو دلش داشت میگفت من همینطوری شم حوصله ندارم حالا این دختره چی میگه این وسط خخخ
    _ درهمه ی موارد حوصلم سررفته بود اومدم باهم بحرفیم
    _ ببخشید آرام خانوم ولی من باید برم خیلی کاردارم
    ازجاش بلند شد که بره دستشو گرفتم و گفتم: خب بشین حالا
    پوف نفرمودم الان میره من این دل های عاشق رو میشناسم چه بدبختیه ها
    حالا چجوری سر صحبت رو بازکنم اصن به من چه شیطونه میگه پاشم برما ولی ای خدا بالاخره یه چیزی اومد تو فکرم: ببین ماه سیما خوندن عشق تو چشمای تو واسه ی آدمای عاشق خیلی راحته
    ماه سیما یه پوزخند زد و گفت: واقعا
    خیلی جدی گفتم: من واسه شوخی و مسخره بازی نیومدم میخوام کمکت کنم پس یه دقیقه به همه ی حرفام گوش کن
    وقتی دیدم چیزی نمیگه خیالم راحت شد که نمیخواد بره آخیش...پس حرفمو ادامه دادم
    _ ماه سیما سعی نکن ازمن پنهون کنی خوندن داستان یه عشق دیرینه از تو چشمای تو واسه ی من مثله آب خوردن میمونه توهم وقتی می بینیش ضربانت میره بالا دلت میخواد تا ابد بهش زل بزنی دوست داری همش پیشت باشه روش غیرت داری روت غیر داره و مهم تراز همه اینکه اگه یه وقت بلایی سرش بیاد توهم دیگه طاقت بدون اون زندگی کردن رو نداری...درسته اینا اسمش عشق نیست هوم؟
    _ نمیدونم تا حالا تجربه نداشتم
    دختره ی نفهم رو نگاه داره به من یه دستی میزنه
    مثلا میخواد بگه من نفهمم نمیفهمم اونم یه عاشقه
    _ که اینطور دلت نمیخواد تجربه کنی؟به نظرمن که حسه شیرینیه
    _ شیرینیش به کام شمایی که به عشقت رسیدی خوش اومده واسه ماها که از مزه ی زهر هم بدتره
    یه بشکن زدمو گفتم: ایول پس توهم عاشقی
    ماه سیما یه دفعه فهمید فکرشو بلند گفته با حالت خجالتی سرشو انداخت پایین ولی ماشالا از زبون کم نمیاره این بشر: نه من کی گفتم عاشقم
    _ چرا دوست داری از من پنهون کنی
    _ من چیزی رو پنهون نمیکنم
    _ خب چه اشکالی داره با یکی حرف بزنی شاید من بتونم کمکت کنم
    _ کسی غیرازخدا نمیتونه به من کمک کنه
    چند ثانیه چیزی نگفتم و بعدش گفتم: درسته ولی شاید خدا منو سر راهت قرار داده بهت کمک کنم هوم؟
    _ چرا انقد علاقه دارین به من کمک کنید
    _ خب خب دوس دارم همه ی عاشقا بهم برسن
    _ اونوقت از کجا میدونید عشق من کیه و بدون هیچ مشکلی میتونیم بهم برسین
    _ خب بین همه ی رسیدن ها یه سری مشکلات هست درضمن من اگه نمیدونستم عاشقی و عشقت کیه الان اینجا نبودم
    ماه سیما یه پوزخند عمیق زد و گفت: واقعا جالبه آرام خانوم شما خیلی باهوشی ولی فک نکنم تا حالا فهمیده باشی عشق من کیه
    _ عشقت همونیه که وقتی دیدیش ماتش شدی همونی که اصلا فکرشم نمیکردی ببینیش همونی که این همه سال بخاطرش اشک ریختی و از خدا سلامتیشو خواستی عشقت همونیه که همیشه دوسش داشتی و داری ولی میخوای فراموشش کنی بازم بگم؟هنوزم فکرمیکنی من نفهمیدم؟؟
    _ شما...شما ازکجا میدونی
    به جز همه ی اون چیزایی که میدونستم بقیش تو فکرم بود که بهش گفتم عجب یه دستی زدم ها خخخ
    _ دیگه دیگه حالا هرچی تو دلته بریز بیرون و مطمئن باش خدا اینطوری میخواد کمکت کنه
    ماه سیما چند لحظه تو چشمام نگاه کرد بعدش چونش لرزید وچشماش پرازاشک شد دستشو گذاشت رو صورتش و ازته دلش گریه کرد اونقدری که از صدای هق هقش هرکسی می فهمید چقدر غم تو دلشه
    رفتم کنارشو سرشو تو بغلم گرفتم اونم مقاومتی نکرد و سرشو گذاشت رو سینمو اشک ریخت پشتشو مالیدمو گفتم: هیس آروم دختر آروم عزیزم
    با هق هق گفت: آرام
    _ جانم ماه سیما آروم باش جانم دختر اینطوری خودتو نابود میکنی
    _ نا..بو..د شدم
    _ هیس باشه هرچقدر میخوای اشک بریز و خودتو خالی کن
    ماه سیما هم که انگاری مدت ها منتظر یه گوشی برای شنیدن حرفاش و یه آغـ*ـوش برای خالی کردن خودش بوده گریشو ازسر گرفت...نمیدونم چقدر تو بغلم بود و چقد اشک می ریخت که از من جدا شد به صورت خیس از اشکش و چشمای قرمزش نگاه کردم یه دست به صورتم کشیدم خیس بود کی اشکام اومده بود که خودم نفهمیده بودم....
    _ شرمنده آرام خانوم ببخشید شمارو هم نارحت کردم
    لبخند تلخی زدمو گفتم: دشمنت شرمنده عزیزم خالی شدی
    اونم یه لبخند میون اون همه بغض زد و گفت: آره ممنونم
    دستاشو تو دستام گرفتم یه لبخند مهربون زدمو گفتم: ماه سیما تو باید قوی باشی آدم برای رسیدن به عشقش تلاش میکنه می جنگه نه اینکه زانوی غم بغـ*ـل بگیره و یه جا بشینه و از خدا گله کنه دختر ببین چقدر خوشبختی که خدا منو سر راهت قرار داده
    از خنده ی من ماه سیما هم یه نیمچه خنده ای کرد و گفت: آره خیلی آرام تو خیلی مهربونی
    _ مهربونی از خودته عزیزم
    _ خب من دیگه برم مامانم نگران میشه
    _ راستی چرا من هیچوقت مامان تو رو ندیدم
    _ میخوای بریم باهم آشناتون کنم
    از جام پاشدمو گفتم: وای چه عالی ولی قبلش یه آب به سروصورتت بزن که بریم به جنگ مشکلات
    هردومون صورتمون رو تو حیاط شستیمو رفتیم سمت خونه ی ماه سیما اینا
    داخل که شدم با یه خونه ی کوچیک که انگار فقط یه اتاق و یه آشپزخونه 5 6 متری و یه حال کوچیک و جمع و جور خلاصه میشد وای خدایا اینا چطوری اینجا زندگی میکردن توی خونه به این کوچیکی
    _ آرام بیا ازاین طرف
    از یه راهرو تنگ رد شدیم راهرو که تموم شد بهتر میشد بقیه جاهای خونه رو دید...داشتم همه جارو نگاه میکردم که با صدای ماه سیما به خودم اومدم
    _ مامانم اونجا خوابیده
    یه نگاه به جایی که می گفت کردم یه خانوم نسبتا پیری روی یه تشک دراز کشیده بود یه عصا و یه ویلچر هم کنارش بود خانومه خواب بود ولی یه دفعه صورتش از درد جمع شد و ناله کرد ماه سیما دوید سمتش: مامانی چیزی میخوای مامان
    _ آب...آب
    من وسط حال خشکم زده بود و ماه سیما با اون دامن و لباس محلیش هی ازاینور می دوید اونور تا خواسته های مادرشو انجام بده آبو که داد به مامانش کنارش نشست و داشت نگاش میکرد که یه دفعه به خودش اومد و منو دید سریع از جاش بلند شد و گفت: وای ببخشید آرام بیا بشین یه چایی چیزی بیارم
    _ نه بیا بشین
    _ آخه اینطوری که زشته
    _ نه چایی نمیخورم بیا بشین
    ماه سیما کنارم نشست هردومون به مادرش نگاه میکردیم
    _ مریضیش چیه
    بعد چند لحظه سکوت گفت: سرطان...
    _ نمیتونه راه بره؟
    _ چند سال قبل از مریضیش واسه ی تبش بـرده بودیمش بیمارستان از آمپولی که بهش زدن اینطوری شد
    _ آها
    ماه سیما لبخند نازی زد و گفت: حیف شد میخواستم تازه تو رو باهاش آشنا کنم ولی خوابیده
    _ اشکالی نداره فرصت زیاده...میگم یه سوالی بپرسم
    _ آره حتما
    _ میشه یکی از چیزایی که مانع رسیدن تو و پرهام میشه رو بگی
    ماه سیما به مادرش نگاه کرد و یه آه کشید و گفت: یکیش همین مادر مریضم فقط من میتونم ازش نگهداری کنم آقاجونم هم خودش دیگه نای کارکردن هم نداره چه برسه نگهداری ازمادرم
    _ عزیزم این مشکلات که حل میشه مطمئنم اون انقدری دوست داره که یا میاد بخاطر تو اینجا زندگی میکنه یا شماهارو باهم از اینجا میبره که همه پیش هم باشید
    ماه سیما لبخندی زد و با خجالت سرشو انداخت پایین: نمیدونم...ولی چیزای دیگه ای هم هست
    _ مثلا؟
    _ اختلاف طبقاتی خانواده هامون
    _ اینکه مسئله ای نیست بعدی؟
    _ اینکه هنوز نمیدونم منو به اندازه قبل دوست داره یا نه
    _ اینم که حله بعدی
    ماه سیما خندید و گفت: همش میگی بعدی همین دوتا خودش کلی مشکله
    منم به تبعیت ازاون لبخند زدمو گفتم: همه ی اینا واسه عاشقا حل شدنیه مشکل بزرگتر رو بگو
    _ یکی...یکی...اینکه
    _ چی؟
    _ من تو این سال ها انقدری غصه خوردم که....
    _ که چی
    _ من نارحتی قلبی دارم
    _ اینکه مشکلی نداره
    _ آرام چرا انقد همه چیزو راحت میگیری
    _ چون راحته
    _ مطمئنم تو و آقا ارسلان بدون هیچ مشکلی بهم رسیدین درسته
    _ آره یه جورایی
    _ خب پس همینه همه چیز به چشمت آسون میاد دختر
    _ نه باورکن دارم سختی هاشو هم می بینم ولی روزای سخت هم یه روز تموم میشه
    _ خدا کنه همینطوری که میگی باشه
    _ حتما همینطوره عزیزم خب من دیگه برم مزاحم نمیشم
    _ بودی حالا
    _ قربونت بشم تو هم زیاد زانوی غم بغـ*ـل نگیر فقط بجنگ خداحافظ

    .......
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا