من و باران و ملی داشتیم صبحونه میخوردیم که یهو باران گفت: بچه ها امروز من و امیر و بردیا با خواهرشوهرم شیرین میخوایم بریم بیرون دوربزنیم شمام میخواین بیاین
ملی داشت دهنش بازمیشد که جواب بده سریع پریدم وسط حرفشو گفتم: نه مرسی باران جان ما امروز به اندازه کافی کارداریم شما خانوادگی دارین میرین بیرون دیگه ما مزاحم نمیشیم
ته دلم دوست داشتم برم ولی با وجود بردیا امروزم زهر میشد
ملی: آرام ما که امروز کاری نداریم چرا خالی میبندی
خواستم جواب ملی رو بدم که گوشی باران زنگ خورد: چه حلال زاده اس داداشم
باران: الو جانم بردیا چی آها باش قربونت خدافظ
گوشیشو که قطع کرد برگشت سمت ما و گفت: بردیا گفت امروز کارداره نمیتونه بیاد.خب حالا شما که میاین
قبل ازاینکه من چیزی بگم ملی سریع گفت: بععععله مزاحم میشیم
خب البته مشکل من بردیا بود حالا که اون نمیاد من چرا نرم،صبحونمون که تموم شد سفره رو جمع کردیم و رفتیم آماده بشیم.
همون مانتوی سفید با گلای مشکی رو که دفعه اول وقتی با مبیناشون رفته بودیم بیرون پوشیده بودم،پوشیدم مبینا هم همون تیپ صورتی و مشکی رو زده بود.
رفتیم دم در باران داشت با گوشیش حرف میزد گوشی شو که قطع کرد سریع کفششو پوشید و با نیش بازاومد سمتمون....
باران: خب به مبیناشونم زنگ زدم اونم گفت با النازشون میان همون رستوران همیشگی،آرام شما میدونید رستوران همیشگی کجاست دیگه آخه ماکه تا حالا با شما نیومدیم
سرمو به نشونه مثبت و اینکه میدونم رستوران کجاست تکون دادم
همون موقع دوتا ماشین مدل بالا پیچید تو کوچه خوابگاه و جلوی مانگه داشتن
راننده یکیش امیر بود اون یکی هم نمی دونستم کیه ولی شیرین کنارش نشسته بود
باران: اِ آرش هم که اومده
بعد رو به ما گفت: آرش برادر شوهرمه شما اگه میخواین برین تو اون ماشین منم سوار ماشین خودمون میشم
ما رفتیم سمت ماشین اونا و باران هم کنار امیر نشست
نشستیم تو ماشین و سلام کردیم
شیرین: سلام بچه ها
_ سلام خاله ها
برگشتم سمت صدا تازه دختر کوچولویی رو که کنارم نشسته بود دیدم وای چقد ناز بود بهش میخورد 3 یا 4 سالش باشه لپشو کشیدمو گفتم: سلام خاله جون
ملی هم با شوق باهاش سلام کرد شیرین با خنده گفت: دخترمه مهتا خانوم
واقعا اسمش به صورش میومد مثل ماه بود
ملی: خدا ببخشه بهتون
یکم که تو خیابونا دور زدیم آرش آدرسو ازم پرسید منم آدرس و بهش دادم ماشین بارانشون پشت سر ما بود به رستوران رسیدیم این همون اولین رستورانی بود که با مبیناشون اومده بودیم ازون به بعد همیشه میومدیم اینجا و به پاتوق یا رستوران همیشگی معروف بود
رفتیم سر یه میز نشستیم مث همیشه ما زودتر از مبیناشون رسیده بودیم.
باران و امیر کنارهم نشستن شیرین و مهتا و آرش کنارهم و شیرین کنار امیر من و ملی هم کنارهم بودیمو ملی کنار باران نشسته بود.
چند دقیقه بعد مبیناشونم رسیدن عرفان و آرش که انگار ازقبل همو میشناختن صمیمی بهم دست دادن و بعد عرفان به امیر دست داد و به همه سلام کرد عرفان کنار آرش نشست و مبیناهم کنار عرفان النازم که انگاری تنها بود کنار مبینا نشست همین که نشست امیر پرسید: النازخانوم پس آقا احسان کجاست؟؟
الناز: با سامان رفتن شرکت یه مشکلی پیش اومده بود سامان به جای سیاوش رفت شرکت احسانم که خب معاونه باید حضور داشته باشه از همه هم عذرخواهی کرد
بعد ازاینکه حرفای الناز تموم شد باران الناز و مبینا رو با شیرین آشنا کرد عرفان و آرشم که انگاری باهم همکار بودن و آشناهای قدیمی...
گارسن اومد و سفارش هارو گرفت.فک کنم ملی تو این مدت بخاطر نبود سامان داشت خداروشکر میکرد و خوشحال بود البته شادیش زیاد طول نکشید و سامان و احسان باهم اومدن و مث همیشه نیشِ سامان باز و چهره ی ملینا اخمو.
احسان کنار الناز نشست و سامان هم کنار احسان و مث همیشه فقط یه صندلی خالی کنار من موند کیفمو گذاشتم روش و تازه خوشحال بودم که واسه کیفم جا پیداکردم که یه صدای آشنایی سلام کرد سرمو بلند کردمو به صاحب صدا نگاه کردم ای وای اینکه گفت کارداره نمیاد سریع به خودم اومدمو کیفمو از رو صندلی برداشتم و بردیا خان نشستن.
باران: بردیا تو که گفتی امروز نمیای
بردیا: مگه میشه افتخار همنشینی با آرام خانوم رو از دست بدم سریع کارامو راست و ریست کردمو اومدم حالا اگه نارحتین برم
چقد دلم میخواست بهش بگم آره نارحتم برو
باران با خنده گفت: بشین بابا خودتو لوس نکن
چه لفظ قلم هم شده این بردیا حالم بهم خورد همنشینی با آرام خانوم چه حرفا
همه نیششون باز بود و خوشحال بودن حتی ملینا هم به سامان توجهی نداشت و میخندید.سامان و احسان و بردیا هم یه چیزی سفارش دادنو گارسن سفارش های همه رو آورد.
داشتم غذامو میخوردم که بردیا آروم دم گوشم گفت: چرا گوشیت خاموشه
سرمو بالا آوردم و باعصبانیت بهش نگاه کردم با آرامش غذاشو میخورد و منتظر جواب من بود سرمو انداختم پایین و غذامو خوردم ترجیح دادم جوابشو ندم مثلا میگفتم: چون تو جواب سربالا دادی یا رد تماس زدی یا چمیدونم میگفتم چون غرورمو زیر پا گذاشتی زدم گوشیمو شکستم!!! نمیدونستم اصن چی باید بگم
بردیا: پرسیدم چرا گوشیت خاموشه
من: اصن شما ازکجا شماره منو آوردی
بردیا: سوال و با سوال جواب نمیدن اول جواب سوال من
من: جواب سوال منوبده و گرنه سوالت بی جواب میمونه
بردیا: خب این سوال رو میتونی از دوستای خودت بپرسی
من: حالا دلم میخواد از شما بپرسم
به طور نامحسوس زیر چشمی بهش نگاه کردم یکم با غذاش بازی کرد و بعد گفت: قول میدی عصبانی نشی
من: حالا بگو بعد تصمیم میگیرم عصبانی بشم یا نشم
بردیا: اینطوری که نمیشه اول قول بده
من: باشه قول حالا بگو
بردیا: از مبینا گرفتم اونم نه به همین راحتیا بزور شمارتو داد قول بده چیزی بهش نگی خواهش
من: باشه سعی میکنم
بردیا: ازت خواهش کردم میدونم عصبی بشی دیگه خون جلو چشمتو میگیره الان نباید به مبینا تو این موقعیت فشار بیاد یا استرسی چیزی بهش وارد شه
چه خوب میدونست عصبی بشم چی میشه واه چرا نباید بهش فشار بیاد: مگه چشه
ملینا دم گوشم گفت: چخبره شما دوتا پچ پچ میکنید
من: مگه تو و باران پچ پچ میکنید من چیزی میگم
ملی هم دیگه چیزی نپرسید دوباره ازبردیا پرسیدم: مبینا چشه
بردیا: خب آرام میدونی که مبینا و عرفان به جای عروسی یه سفر زیارتی رفتن دیگه درسته
من: خب آره این چه ربطی داره
بردیا: الانم رفتن سر زندگیشون و زندگی زناشویی و اینحرفا
من: ای بابا آره میدونم حرفتو بزن
بردیا: ببین این چیزی که میخوام بهت بگم فقط من میدونمو الناز خب فقط سه نکنی ها
من: خب بگو جونم به لبم رسید
بردیا: نه یه خبرخوبه نمیخواد هول شی،مبینا بارداره
بایه صدای نسبتا بلندی گفتم: چی!!!
همه برگشتن نگامون کردن بردیا هم با کف دستش محکم کوبید رو پیشونیش
باران: شما دوتا چتونه از وقتی غذاهارو آوردن پچ پچ میکنید
خواهرش غیرتی شد
بردیا: چیزی نیست عزیزم یه کار خصوصی بود
با این حرفش فک کنم دهن باران رو آسفالت کرد که یعنی دیگه لال چیزی نپرس باران هم گفت: باشه که اینطور
بعدشم دیگه همه مشغول غذا خوردن خودشون شدن به بردیا گفتم: این خصوصی چی بود این وسط پروندی باران منو تو خوابگاه میخوره
بردیا یه خنده ی شیطون کرد و نگام کرد یه نیم نگاهی بهش انداختم و بقیه غذامو خوردم بردیا هم بالاخره ساکت شد و غذاشوخورد.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بردیا گفت: جواب سوال منو ندادی آرام خانوم گوشیت چرا خاموشه؟؟
من: گوشیم شکسته سیم کارتم هم از وسط نصف شده
بردیا که غذاش تموم شد دیگه دست از غذا کشید و دستمال و برداشت و دور دهنشو پاک کرد و درهمون حالت پرسید: چرا
با عصبانیت گفتم: گوشیمو کوبیدم تو دیوار ملی هم سیم کارتمو نصف کرد.
فک کنم خودش دیگه مطلبو گرفت چون دقیقا بعد اون اس بردیا گوشیم خاموش بود بردیاهم نیشش باز شد واه خجالتم خوب چیزیه دیگه کم کم غذای همه تموم شد و بلند شدیم که بریم.
موقعی که داشتیم از هم خدافظی میکردیم به مبینا گفتم: حالا به من نمیگی دیگه دارم برات بزار نخودت به دنیا بیاد اونوقت حسابتو میرسم
مبینا با تعجب نگام کرد و گفت: حتما بردیا دهن لق گفت آره
خندیدمو گفتم: حالا بردیا باید بدونه من نباید بدونم دیگه آره
مبینا: باورکن من فقط به الناز گفته بودم عرفان هم فقط به بردیا گفته خب بچم ذوق داره میخواد بابا بشه دیگه میخواستم به شماها هم بگم دیگه وقت نشد
باخوشحالی دستشو فشار دادم و بهش تبریک گفتم و خدافظی کردم و دیگه هیچوقت نشد ازش بپرسم که چرا شماره منو به بردیا داده...
الناز و احسان با عرفان ومبیناشون،بردیا و سامان هم باهم،باران و امیر هم باهم،ما هم با شیرین و آرش برگشتیم
به خوابگاه که رسیدیم باران سرسنگین برخورد کرد انگار که خیلی بهش برخورده بود
رفتم سمتش باید یه جوری ازدلش درمی آوردم.
من: باران میدونی چیشده
باران: نخیر فعلا که همه خبرا دست شماست با اون داداش بی بی سی من
من: حالا چرا نارحت میشی ای بابا عزیزم این داداش شما همش حرفای چرتوپرت میزنه خودت میدونی که،فقط یه خبرخوش توحرفاش بود
بعدشم باران رو ازپشت بغـ*ـل کردمو گفتم: حالا بگم
باران خندید وگفت: باشه خودتو لوس نکن بگو
من: ملی توهم بیا خبر خوشه
ملی که اومد یهو بلند داد زدم: مبینا داره مامان میشه عرفان هم داره بابا میشه هورا
با داد من باران و ملی از ترس به هم چسبیده بودنو با تعجب منو نگاه میکردن حرفم که تموم شد انگار تازه فهمیده بودن چی گفتم نیششون بازشد و باران گفت: آخه خبر خوب رو اینطوری میدن چه وعضشه
ملی هم طلبکارانه گفت: چرا به توگفته به من نگفته
من: بابا نامرد به منم نگفته بود عرفان به آقا بردیا گفته بود بعدشم باران این ورژن جدید خبرخوش رسوندنه
باران: ولی یکم زود اقدام نکردن اینا که تازه رفتن سرخونه زندگیشون
من: بابا بیخی به قول سامان این عرفان خیلی عجله داشته
بعد هرسه تامون باهم خندیدیم و سه تا شکلات از کیفم درآوردمو رو به باران و ملی گفتم: بیخیالشون مبارکشون باشه حالا بیاین دهنتون رو شیرین کنید
بعد دو تا شکلات به اونا دادم و خودم هم با لبخند و نیش باز و خوشحالی یکیشو خوردم
….
_ آرام خانوم آرام خانوم ارسلان داشت صدام میکرد
سرجام ایستادم امروز ملینا نیومده بود دانشگاه و خودم تنها بودم و ارسلان طفلکی که چند وقتی میشه که میخواست یه حرفی بزنه بالاخره امروز میتونست...برگشتم سمتش بهم رسید و نفس نفس میزد بعد از چندثانیه نفسش جا اومد نیشش بازشد و گفت: بالاخره امروز میتونم حرفمو بزنم
منم یه لبخندی زدمو گفتم: بله بفرمایید
ارسلان: واقعیتش آرام خانوم من ازمتانت و وقارتون کلا اخلاقتون و همه چی خوشم اومده میخواستم
یه مکث کوتاهی کرد این حرفاش یه بویی میداد منم از رفتار و اخلاق ارسلان خوشم میومد و اگه یه وقتی نمی اومد دانشگاه نگرانش میشدم برعکس اینکه فکر میکردم ارسلان یه پسر مغرور و خودخواهه یه پسر مهربون بود تو تعطیلاتم که ازش دور بودم حسابی دلم برای دوباره دیدنش و به خصوص لبخندی که کم پیش می اومد بزنه تنگ شده بود از لبخندش خوشم می اومد و برقی که توچشماش بود همیشه بهم انرژی میداد ارسلان یه پسر خوشتیپ بود قد بلند و 4 شونه و از خوشکلی هم چیزی کم نداشت.یه حسی نسبت به ارسلان چند وقتی بود که ته دلمو قلقلک میداد یه حسه شیرین که نمیدونم دقیقا چی بود.ارسلان حرفشو ادامه داد
ارسلان: میخواستم ازتون اجازه بگیرم که با خانواده خدمت برسیم
ارسلان که تا اینموقع سرش پایین بود سرشو بالاآورد و منتظر توچشمام نگاه کرد یه دستی هم تو موهای خوش حالتش کشید انگاری خیالش راحت شده بود که بالاخره تونسته حرفشو بزنه ولی برای شنیدن جواب من استرس خاصی داشت.باشنیدن گفتن خانوادم از زبون ارسلان تمام خوشحالی و شادیم پر کشید...خانواده...من که خانواده ای نداشتم یعنی خانوم رادمهر مث مادرم بود ملی هم جای خواهرنداشتم و سیاوش هم مثل برادرم ولی من هیچوقت یه خانواده واقعی نداشتم اینا با همه این زحتمایی که برای من کشیده بودن فقط جای خانواده نداشته منو پر میکردن یه چیزی تو گلوم بود و داشت خفم میکرد یه بغض کهنه و قدیمی که خیلی وقت بود همراه منه قبل ازاینکه جلوی ارسلان اشکم دربیاد صورتمو برگردوندم سعی کردم گلومو صاف کنم و گفتم: ببخشید ما به درد هم نمیخوریم
بعد با بیشترین سرعت قدمم راه رفتم ارسلان هم دنبالم اومد
ارسلان: آرام خانوم آخه چرا
ایستادم تصمیم گرفتم همین جا همه ی واقعیت های توی دلمو به ارسلان بگم و همه چیزو تموم کنم...برگشتم سمتش و تو چشماش زل زدم تو چشماش یه غمی بود مث اینکه خیلی بد حالشو گرفته بودم تا جایی که تونستم بغض گلومو قورت دادم ولی اشکی رو که تو چشمام جمع شده بود رو نمیتونستم پنهون کنم دیگه نتونستم تو چشمای غمگینش زل بزنم سرمو انداختم پایین و گفتم: ببیند آقا ارسلان شما خیلی پسر خوبی هستید شما همه ی چیزایی رو که همه ی دخترا آرزو دارن رو دارین یعنی جواب نه من بخاطر این نیست که خدایی نکرده شما کم و کسری داشته باشین نه ولی این همه دختر خوب که لیاقت شمارو دارن ببخشید ولی من واقعا به دردتون نمیخورم
ارسلان: ولی آرام خانوم با وجود شما اون دخترا اصن به چشم من نمیان من شمارو انتخاب کردم آرام خانوم من به شما علاقه مند شدم نمیتونم ازتون دل بکنم آرام خانوم من عاشق شدم
با این حرفاش دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و اولین قطره اشکم ریخت منم مدت ها بود که تو دلم ارسلان رو دوست داشتم ولی من لایق عشق اون نبودم صدای هق هق گریم که بلند شد بدون توجه به ارسلان از دانشگاه خارج شدمو رفتم سرخیابون که تاکسی سوار شم اشک جلوی چشمامو گرفته بود و چشمام خوب نمیدید هرچقدرم که اشکمو پاک میکردم شدت اشک و گریه هام بیشتر میشد تا حالا جلوی هیچ پسری گریه نکرده بودم این اولین باری بود که اشکامو یه پسر میدید یعنی دیگه غروری رو نمیتونستم جلوی ارسلان داشته باشم منتظر تاکسی ایستاده بودم که یه سمند نوک مدادی جلوم ترمز کرد یه نگاه به رانندش کردم ارسلان بود
ارسلان: آرام خانوم تروخدا سوارشید
بدون توجه به ارسلان راه افتادم که دیگه پیاده برم خوابگاه از خیر تاکسی گذشتم ارسلان از ماشینش پیاده شد و دنبالم راه افتاد بهم که رسید سرعت قدم هامو بیشتر کردم ارسلان داشت پا به پای من تو پیاده رو راه میرفت
ارسلان: آرام خانوم خواهش میکنم، با این حالتون کجا دارین میرین یه لحظه فقط یه لحظه به حرفای من گوش کنید ازتون خواهش میکنم
من: دست از سرم بردار
ارسلان: آرام خانوم تروخدا ازتون خواهش میکنم جون هرکی دوس دارین فقط یه لحظه
دلم به حال ارسلان سوخت دیگه خیلی بی انصافی بود که بعد این همه التماس یه لحظه به حرفاش گوش نکنم اونم التماسی که معلوم بود چقد برای ارسلان مغرور سخته...
من: باشه فقط یه لحظه ها
ارسلان یه لبخندی زد و گفت: چشم فقط شما یه لحظه تشریف بیارید تو ماشین
رفتم سمت ماشین ارسلان در جلو رو واسم بازکرد بدون توجه به ارسلان در عقب و بازکردمو نشستم ارسلان هم رفت پشت فرمون نشست.اشکام چند لحظه ای بود که بند اومده بود ولی حرفای ارسلان که یادم اومد دوباره چشمام مث ابر بارون بارید.ارسلان از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: آرام خانوم شما که بازم دارین گریه میکنین یه کافی شاپی همین اطرافه اگه اجازه بدین بریم اونجا واسه شما حداقل یه نوشیدنی آبی چیزی بگیریم آروم تر بشید
سرمو آروم تکون دادمو ارسلان راه افتاد و جلوی یه کافی شاپ داشت
از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل سر اولین میزی که به چشمم خورد نشستم
گارسن اومد که سفارش بگیره به ارسلان گفتم: بی زحمت فقط یه لیوان آب واسه من بگیرین
_ باشه ولی یه قهوه ای هم بخوریم بعد به گارسن گفت: دوتا قهوه یه لیوان آب بی زحمت با پای سیب لطفا
سفارشا رو که آوردن سریع واسه اینکه آروم بشم آب خوردم ارسلان قهوشو هم زد و در همون حالت گفت: ببینید آرام خانوم من واقعا نمیدونم دلیل شما واسه رد کردن اینکه حتی اجازه ی خواستگاری رو به من نمیدین چیه ولی تو این مدت به شما علاقه پیداکردم و هیچ دختر دیگه ای نمیتونه جای شمارو تو قلب من بگیره این حرف آخر منه
چند لحظه سکوت کردم نمیدونستم باید چی بگم از حرفاش معلوم که واقعا منو دوست داره ارسلان واقعا پسر پاک و خوبی بود
من: آقا ارسلان شما پسر پاک و خوب و خانواده داری هستید من لیاقت شما روندارم یا اصن بهتره بگم به درد هم نمیخوریم
ارسلان: آخه شما چرا این حرفو میزنید من به این باور رسیدم که شما تنها دختری هستید که هم من لیاقتشو دارم و هم اون لیاقت منو شمام همین خصوصیاتی رو که من دارم رو دارین
غمی که تو نگاه ارسلان بود چند برابر شد یه غم خاص که مرور کننده یه خاطره تلخ بود و با بغض شروع به تعریف کرد: سال ها پیش وقتی که من فقط 3 سالم بود یه خانواده ی خیلی بافرهنگ و پولدار اومدن و منو... منو از بهزیستی گرفتن و بزرگ کردن
با گفتن اینحرفا دستای ارسلان شروع به لرزیدن کرد یعنی ارسلان هم مث من بود یعنی یعنی....ارسلان بعد یه مکث کوتاه حرفشو ادامه داد: این زن و مرد چندسالی میشد که باهم ازدواج کرده بودن ولی بچه دار نمیشدن بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم بچه ی بهزیستی ام از حرفای همین مرد و زن که واقعا جونشون رو واسه بزرگ کردن من گذاشتن فهمیدم که قبل از به دنیا اومدن من پدرم تو یه تصادف فوت کرده و مادرم هم موقع به دنیا آوردن من فوت کرده تا وقتی که مادربزرگم زنده بوده منو نگه داشته و وقتی من 2 سالم بوده اون هم از دنیا رفته و از اونجایی که پدرم تک فرزند بوده و تمام خانواده ی مادرم خارج ازکشور زندگی میکردن و وقتی هیچکدوم سرپرستی بچه خواهرشون رو به عهده نمیگیرن هیچ جایی جز بهزیستی جایگاه من نبوده.من خیلی درباره شما تحقیق کردم شاید باورتون نشه ولی من تا تهران هم اومدمو جایی رو که شما اونجا بزرگ شدید و پیداکردم تو تعطیلات تابستون یکی دوباری جلوی دربهزیستی ایست میکردم شما منو نمیدیدین ولی من از شدت دلتنگی این همه راهو از شیراز تا تهران فقط به خاطر شما اومدم من میدونم که دلیل شما برای رد کردن من بخاطر زندگیتون تو بهزیستیه ولی میبینید منم مث خود شمام آرام خانوم حالا حاضرید بامن ازدواج کنید؟؟
نمیدونستم چی بگم دیگه دلیلی برای رد کردن درخواستش نداشتم منو و ارسلان همدیگرو دوس داشتیم و زندگی هامون هم تقریبا مث هم بود واقعا به ارسلان نمیخورد که داستان زندگیش انقد تلخ باشه فک میکردم ارسلان ازون پسرای مغروریه که بخاطر پول و ثروتش و شاید وضع خوب خانوادش خیلی به خودش مغروره ولی حالا قضیه 180 درجه برام فرق کرده بود...
من: خب من باید با سرپرستم خانوم رادمهر مشورت کنم یعنی من باید بیشتر فک کنم
ارسلان نیشش باز شد و انگاری تموم بغضش و خاطرات تلخشو حداقل برای یه لحظه فراموش کرد و از ته دلش با خوشحالی گفت: هرچقدر دوس دارین فکر کنین ولی وقتی دارین فکر میکنید یادتون باشه یه دل عاشق اینور شهر دورتر ازشما داره می تپه و برای شنیدن جواب شما شب و روز نداره...حالاهم بفرمایید قهوتون سرد شد
باشنیدن اینحرفا از زبون ارسلان یکم خجالت کشیدمو سرمو کردم تو قهوم و مشغول خوردن شدم.یه شماره ازارسلان گرفتمو شماره خانوم رادمهر و برای خواستگاری بهش دادم.قهوم که تموم شد به ساعت نگاه کردم وای یه ساعت دیر کرده بودم باید تا ملی نگران نشده بود برمیگشتم خوابگاه کیفمو برداشتمو ازجام پاشدم وگفتم: ممنون بابت قهوه من دیگه باید برم ملینا نگرانم میشه بااجازتون
ارسلان: بفرمایید خودم میرسونمتون بفرمایید
دیگه نتونستم چیزی بگم بدبخت ارسلان خیلی ذوق داشت و دست و پاشو گم کرده بود پول میزو حساب کرد و رفتیم سوار ماشین شدیم.به کوچه ی خوابگاه که رسیدیم گفتم: آقا ارسلان همین جا نگه دارین دیگه داخل کوچه نیاین زحمت میشه
ارسلان: نه بابا چه زحمتی
من: نه آقا ارسلان بچه های خوابگاه میبینن بدمیشه لطفا همین جا نگه دارید
ارسلان که انگار حالمو درک کرد نگه داشت و بانیش باز ازم خدافظی کرد
به وسطای کوچه که رسیدم برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم ماشین ارسلان هنوز سرکوچه بود و ارسلان با لبخند نگاهم میکرد نیشم شل شد و یه دستی براش تکون دادم اونم دستشو برام بلند کرد و تا وقتی که درخوابگاه و بازکنم و برم داخل داشت نگام میکرد....
ارسلان واقعا میتونست مرد خوب زندگی من باشه من ارسلان رو دوس داشتم و به راحتی هم میشد از برق چشماش عشق اون رو نسبت به من فهمید ارسلان واقعا معرکه است.
جلوی دراتاقمون که رسیدم اول فکر کردم که چجوری به ملی توضیح بدم درو آروم بازکردم و رفتم داخل یه نگاه به دوروبرم انداختم فک کنم باران امروز کلاس داشت و رفته بود دانشگاه یکم جلوترکه رفتم دیدم ملینا هم مث خرس رو تخت خوابیده خندیدمو ازته دلم خداروشکر کردم که مجبور نیستم واسه ملی مو به مو توضیح بدم....
ملی داشت دهنش بازمیشد که جواب بده سریع پریدم وسط حرفشو گفتم: نه مرسی باران جان ما امروز به اندازه کافی کارداریم شما خانوادگی دارین میرین بیرون دیگه ما مزاحم نمیشیم
ته دلم دوست داشتم برم ولی با وجود بردیا امروزم زهر میشد
ملی: آرام ما که امروز کاری نداریم چرا خالی میبندی
خواستم جواب ملی رو بدم که گوشی باران زنگ خورد: چه حلال زاده اس داداشم
باران: الو جانم بردیا چی آها باش قربونت خدافظ
گوشیشو که قطع کرد برگشت سمت ما و گفت: بردیا گفت امروز کارداره نمیتونه بیاد.خب حالا شما که میاین
قبل ازاینکه من چیزی بگم ملی سریع گفت: بععععله مزاحم میشیم
خب البته مشکل من بردیا بود حالا که اون نمیاد من چرا نرم،صبحونمون که تموم شد سفره رو جمع کردیم و رفتیم آماده بشیم.
همون مانتوی سفید با گلای مشکی رو که دفعه اول وقتی با مبیناشون رفته بودیم بیرون پوشیده بودم،پوشیدم مبینا هم همون تیپ صورتی و مشکی رو زده بود.
رفتیم دم در باران داشت با گوشیش حرف میزد گوشی شو که قطع کرد سریع کفششو پوشید و با نیش بازاومد سمتمون....
باران: خب به مبیناشونم زنگ زدم اونم گفت با النازشون میان همون رستوران همیشگی،آرام شما میدونید رستوران همیشگی کجاست دیگه آخه ماکه تا حالا با شما نیومدیم
سرمو به نشونه مثبت و اینکه میدونم رستوران کجاست تکون دادم
همون موقع دوتا ماشین مدل بالا پیچید تو کوچه خوابگاه و جلوی مانگه داشتن
راننده یکیش امیر بود اون یکی هم نمی دونستم کیه ولی شیرین کنارش نشسته بود
باران: اِ آرش هم که اومده
بعد رو به ما گفت: آرش برادر شوهرمه شما اگه میخواین برین تو اون ماشین منم سوار ماشین خودمون میشم
ما رفتیم سمت ماشین اونا و باران هم کنار امیر نشست
نشستیم تو ماشین و سلام کردیم
شیرین: سلام بچه ها
_ سلام خاله ها
برگشتم سمت صدا تازه دختر کوچولویی رو که کنارم نشسته بود دیدم وای چقد ناز بود بهش میخورد 3 یا 4 سالش باشه لپشو کشیدمو گفتم: سلام خاله جون
ملی هم با شوق باهاش سلام کرد شیرین با خنده گفت: دخترمه مهتا خانوم
واقعا اسمش به صورش میومد مثل ماه بود
ملی: خدا ببخشه بهتون
یکم که تو خیابونا دور زدیم آرش آدرسو ازم پرسید منم آدرس و بهش دادم ماشین بارانشون پشت سر ما بود به رستوران رسیدیم این همون اولین رستورانی بود که با مبیناشون اومده بودیم ازون به بعد همیشه میومدیم اینجا و به پاتوق یا رستوران همیشگی معروف بود
رفتیم سر یه میز نشستیم مث همیشه ما زودتر از مبیناشون رسیده بودیم.
باران و امیر کنارهم نشستن شیرین و مهتا و آرش کنارهم و شیرین کنار امیر من و ملی هم کنارهم بودیمو ملی کنار باران نشسته بود.
چند دقیقه بعد مبیناشونم رسیدن عرفان و آرش که انگار ازقبل همو میشناختن صمیمی بهم دست دادن و بعد عرفان به امیر دست داد و به همه سلام کرد عرفان کنار آرش نشست و مبیناهم کنار عرفان النازم که انگاری تنها بود کنار مبینا نشست همین که نشست امیر پرسید: النازخانوم پس آقا احسان کجاست؟؟
الناز: با سامان رفتن شرکت یه مشکلی پیش اومده بود سامان به جای سیاوش رفت شرکت احسانم که خب معاونه باید حضور داشته باشه از همه هم عذرخواهی کرد
بعد ازاینکه حرفای الناز تموم شد باران الناز و مبینا رو با شیرین آشنا کرد عرفان و آرشم که انگاری باهم همکار بودن و آشناهای قدیمی...
گارسن اومد و سفارش هارو گرفت.فک کنم ملی تو این مدت بخاطر نبود سامان داشت خداروشکر میکرد و خوشحال بود البته شادیش زیاد طول نکشید و سامان و احسان باهم اومدن و مث همیشه نیشِ سامان باز و چهره ی ملینا اخمو.
احسان کنار الناز نشست و سامان هم کنار احسان و مث همیشه فقط یه صندلی خالی کنار من موند کیفمو گذاشتم روش و تازه خوشحال بودم که واسه کیفم جا پیداکردم که یه صدای آشنایی سلام کرد سرمو بلند کردمو به صاحب صدا نگاه کردم ای وای اینکه گفت کارداره نمیاد سریع به خودم اومدمو کیفمو از رو صندلی برداشتم و بردیا خان نشستن.
باران: بردیا تو که گفتی امروز نمیای
بردیا: مگه میشه افتخار همنشینی با آرام خانوم رو از دست بدم سریع کارامو راست و ریست کردمو اومدم حالا اگه نارحتین برم
چقد دلم میخواست بهش بگم آره نارحتم برو
باران با خنده گفت: بشین بابا خودتو لوس نکن
چه لفظ قلم هم شده این بردیا حالم بهم خورد همنشینی با آرام خانوم چه حرفا
همه نیششون باز بود و خوشحال بودن حتی ملینا هم به سامان توجهی نداشت و میخندید.سامان و احسان و بردیا هم یه چیزی سفارش دادنو گارسن سفارش های همه رو آورد.
داشتم غذامو میخوردم که بردیا آروم دم گوشم گفت: چرا گوشیت خاموشه
سرمو بالا آوردم و باعصبانیت بهش نگاه کردم با آرامش غذاشو میخورد و منتظر جواب من بود سرمو انداختم پایین و غذامو خوردم ترجیح دادم جوابشو ندم مثلا میگفتم: چون تو جواب سربالا دادی یا رد تماس زدی یا چمیدونم میگفتم چون غرورمو زیر پا گذاشتی زدم گوشیمو شکستم!!! نمیدونستم اصن چی باید بگم
بردیا: پرسیدم چرا گوشیت خاموشه
من: اصن شما ازکجا شماره منو آوردی
بردیا: سوال و با سوال جواب نمیدن اول جواب سوال من
من: جواب سوال منوبده و گرنه سوالت بی جواب میمونه
بردیا: خب این سوال رو میتونی از دوستای خودت بپرسی
من: حالا دلم میخواد از شما بپرسم
به طور نامحسوس زیر چشمی بهش نگاه کردم یکم با غذاش بازی کرد و بعد گفت: قول میدی عصبانی نشی
من: حالا بگو بعد تصمیم میگیرم عصبانی بشم یا نشم
بردیا: اینطوری که نمیشه اول قول بده
من: باشه قول حالا بگو
بردیا: از مبینا گرفتم اونم نه به همین راحتیا بزور شمارتو داد قول بده چیزی بهش نگی خواهش
من: باشه سعی میکنم
بردیا: ازت خواهش کردم میدونم عصبی بشی دیگه خون جلو چشمتو میگیره الان نباید به مبینا تو این موقعیت فشار بیاد یا استرسی چیزی بهش وارد شه
چه خوب میدونست عصبی بشم چی میشه واه چرا نباید بهش فشار بیاد: مگه چشه
ملینا دم گوشم گفت: چخبره شما دوتا پچ پچ میکنید
من: مگه تو و باران پچ پچ میکنید من چیزی میگم
ملی هم دیگه چیزی نپرسید دوباره ازبردیا پرسیدم: مبینا چشه
بردیا: خب آرام میدونی که مبینا و عرفان به جای عروسی یه سفر زیارتی رفتن دیگه درسته
من: خب آره این چه ربطی داره
بردیا: الانم رفتن سر زندگیشون و زندگی زناشویی و اینحرفا
من: ای بابا آره میدونم حرفتو بزن
بردیا: ببین این چیزی که میخوام بهت بگم فقط من میدونمو الناز خب فقط سه نکنی ها
من: خب بگو جونم به لبم رسید
بردیا: نه یه خبرخوبه نمیخواد هول شی،مبینا بارداره
بایه صدای نسبتا بلندی گفتم: چی!!!
همه برگشتن نگامون کردن بردیا هم با کف دستش محکم کوبید رو پیشونیش
باران: شما دوتا چتونه از وقتی غذاهارو آوردن پچ پچ میکنید
خواهرش غیرتی شد
بردیا: چیزی نیست عزیزم یه کار خصوصی بود
با این حرفش فک کنم دهن باران رو آسفالت کرد که یعنی دیگه لال چیزی نپرس باران هم گفت: باشه که اینطور
بعدشم دیگه همه مشغول غذا خوردن خودشون شدن به بردیا گفتم: این خصوصی چی بود این وسط پروندی باران منو تو خوابگاه میخوره
بردیا یه خنده ی شیطون کرد و نگام کرد یه نیم نگاهی بهش انداختم و بقیه غذامو خوردم بردیا هم بالاخره ساکت شد و غذاشوخورد.هنوز چند دقیقه نگذشته بود که بردیا گفت: جواب سوال منو ندادی آرام خانوم گوشیت چرا خاموشه؟؟
من: گوشیم شکسته سیم کارتم هم از وسط نصف شده
بردیا که غذاش تموم شد دیگه دست از غذا کشید و دستمال و برداشت و دور دهنشو پاک کرد و درهمون حالت پرسید: چرا
با عصبانیت گفتم: گوشیمو کوبیدم تو دیوار ملی هم سیم کارتمو نصف کرد.
فک کنم خودش دیگه مطلبو گرفت چون دقیقا بعد اون اس بردیا گوشیم خاموش بود بردیاهم نیشش باز شد واه خجالتم خوب چیزیه دیگه کم کم غذای همه تموم شد و بلند شدیم که بریم.
موقعی که داشتیم از هم خدافظی میکردیم به مبینا گفتم: حالا به من نمیگی دیگه دارم برات بزار نخودت به دنیا بیاد اونوقت حسابتو میرسم
مبینا با تعجب نگام کرد و گفت: حتما بردیا دهن لق گفت آره
خندیدمو گفتم: حالا بردیا باید بدونه من نباید بدونم دیگه آره
مبینا: باورکن من فقط به الناز گفته بودم عرفان هم فقط به بردیا گفته خب بچم ذوق داره میخواد بابا بشه دیگه میخواستم به شماها هم بگم دیگه وقت نشد
باخوشحالی دستشو فشار دادم و بهش تبریک گفتم و خدافظی کردم و دیگه هیچوقت نشد ازش بپرسم که چرا شماره منو به بردیا داده...
الناز و احسان با عرفان ومبیناشون،بردیا و سامان هم باهم،باران و امیر هم باهم،ما هم با شیرین و آرش برگشتیم
به خوابگاه که رسیدیم باران سرسنگین برخورد کرد انگار که خیلی بهش برخورده بود
رفتم سمتش باید یه جوری ازدلش درمی آوردم.
من: باران میدونی چیشده
باران: نخیر فعلا که همه خبرا دست شماست با اون داداش بی بی سی من
من: حالا چرا نارحت میشی ای بابا عزیزم این داداش شما همش حرفای چرتوپرت میزنه خودت میدونی که،فقط یه خبرخوش توحرفاش بود
بعدشم باران رو ازپشت بغـ*ـل کردمو گفتم: حالا بگم
باران خندید وگفت: باشه خودتو لوس نکن بگو
من: ملی توهم بیا خبر خوشه
ملی که اومد یهو بلند داد زدم: مبینا داره مامان میشه عرفان هم داره بابا میشه هورا
با داد من باران و ملی از ترس به هم چسبیده بودنو با تعجب منو نگاه میکردن حرفم که تموم شد انگار تازه فهمیده بودن چی گفتم نیششون بازشد و باران گفت: آخه خبر خوب رو اینطوری میدن چه وعضشه
ملی هم طلبکارانه گفت: چرا به توگفته به من نگفته
من: بابا نامرد به منم نگفته بود عرفان به آقا بردیا گفته بود بعدشم باران این ورژن جدید خبرخوش رسوندنه
باران: ولی یکم زود اقدام نکردن اینا که تازه رفتن سرخونه زندگیشون
من: بابا بیخی به قول سامان این عرفان خیلی عجله داشته
بعد هرسه تامون باهم خندیدیم و سه تا شکلات از کیفم درآوردمو رو به باران و ملی گفتم: بیخیالشون مبارکشون باشه حالا بیاین دهنتون رو شیرین کنید
بعد دو تا شکلات به اونا دادم و خودم هم با لبخند و نیش باز و خوشحالی یکیشو خوردم
….
_ آرام خانوم آرام خانوم ارسلان داشت صدام میکرد
سرجام ایستادم امروز ملینا نیومده بود دانشگاه و خودم تنها بودم و ارسلان طفلکی که چند وقتی میشه که میخواست یه حرفی بزنه بالاخره امروز میتونست...برگشتم سمتش بهم رسید و نفس نفس میزد بعد از چندثانیه نفسش جا اومد نیشش بازشد و گفت: بالاخره امروز میتونم حرفمو بزنم
منم یه لبخندی زدمو گفتم: بله بفرمایید
ارسلان: واقعیتش آرام خانوم من ازمتانت و وقارتون کلا اخلاقتون و همه چی خوشم اومده میخواستم
یه مکث کوتاهی کرد این حرفاش یه بویی میداد منم از رفتار و اخلاق ارسلان خوشم میومد و اگه یه وقتی نمی اومد دانشگاه نگرانش میشدم برعکس اینکه فکر میکردم ارسلان یه پسر مغرور و خودخواهه یه پسر مهربون بود تو تعطیلاتم که ازش دور بودم حسابی دلم برای دوباره دیدنش و به خصوص لبخندی که کم پیش می اومد بزنه تنگ شده بود از لبخندش خوشم می اومد و برقی که توچشماش بود همیشه بهم انرژی میداد ارسلان یه پسر خوشتیپ بود قد بلند و 4 شونه و از خوشکلی هم چیزی کم نداشت.یه حسی نسبت به ارسلان چند وقتی بود که ته دلمو قلقلک میداد یه حسه شیرین که نمیدونم دقیقا چی بود.ارسلان حرفشو ادامه داد
ارسلان: میخواستم ازتون اجازه بگیرم که با خانواده خدمت برسیم
ارسلان که تا اینموقع سرش پایین بود سرشو بالاآورد و منتظر توچشمام نگاه کرد یه دستی هم تو موهای خوش حالتش کشید انگاری خیالش راحت شده بود که بالاخره تونسته حرفشو بزنه ولی برای شنیدن جواب من استرس خاصی داشت.باشنیدن گفتن خانوادم از زبون ارسلان تمام خوشحالی و شادیم پر کشید...خانواده...من که خانواده ای نداشتم یعنی خانوم رادمهر مث مادرم بود ملی هم جای خواهرنداشتم و سیاوش هم مثل برادرم ولی من هیچوقت یه خانواده واقعی نداشتم اینا با همه این زحتمایی که برای من کشیده بودن فقط جای خانواده نداشته منو پر میکردن یه چیزی تو گلوم بود و داشت خفم میکرد یه بغض کهنه و قدیمی که خیلی وقت بود همراه منه قبل ازاینکه جلوی ارسلان اشکم دربیاد صورتمو برگردوندم سعی کردم گلومو صاف کنم و گفتم: ببخشید ما به درد هم نمیخوریم
بعد با بیشترین سرعت قدمم راه رفتم ارسلان هم دنبالم اومد
ارسلان: آرام خانوم آخه چرا
ایستادم تصمیم گرفتم همین جا همه ی واقعیت های توی دلمو به ارسلان بگم و همه چیزو تموم کنم...برگشتم سمتش و تو چشماش زل زدم تو چشماش یه غمی بود مث اینکه خیلی بد حالشو گرفته بودم تا جایی که تونستم بغض گلومو قورت دادم ولی اشکی رو که تو چشمام جمع شده بود رو نمیتونستم پنهون کنم دیگه نتونستم تو چشمای غمگینش زل بزنم سرمو انداختم پایین و گفتم: ببیند آقا ارسلان شما خیلی پسر خوبی هستید شما همه ی چیزایی رو که همه ی دخترا آرزو دارن رو دارین یعنی جواب نه من بخاطر این نیست که خدایی نکرده شما کم و کسری داشته باشین نه ولی این همه دختر خوب که لیاقت شمارو دارن ببخشید ولی من واقعا به دردتون نمیخورم
ارسلان: ولی آرام خانوم با وجود شما اون دخترا اصن به چشم من نمیان من شمارو انتخاب کردم آرام خانوم من به شما علاقه مند شدم نمیتونم ازتون دل بکنم آرام خانوم من عاشق شدم
با این حرفاش دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و اولین قطره اشکم ریخت منم مدت ها بود که تو دلم ارسلان رو دوست داشتم ولی من لایق عشق اون نبودم صدای هق هق گریم که بلند شد بدون توجه به ارسلان از دانشگاه خارج شدمو رفتم سرخیابون که تاکسی سوار شم اشک جلوی چشمامو گرفته بود و چشمام خوب نمیدید هرچقدرم که اشکمو پاک میکردم شدت اشک و گریه هام بیشتر میشد تا حالا جلوی هیچ پسری گریه نکرده بودم این اولین باری بود که اشکامو یه پسر میدید یعنی دیگه غروری رو نمیتونستم جلوی ارسلان داشته باشم منتظر تاکسی ایستاده بودم که یه سمند نوک مدادی جلوم ترمز کرد یه نگاه به رانندش کردم ارسلان بود
ارسلان: آرام خانوم تروخدا سوارشید
بدون توجه به ارسلان راه افتادم که دیگه پیاده برم خوابگاه از خیر تاکسی گذشتم ارسلان از ماشینش پیاده شد و دنبالم راه افتاد بهم که رسید سرعت قدم هامو بیشتر کردم ارسلان داشت پا به پای من تو پیاده رو راه میرفت
ارسلان: آرام خانوم خواهش میکنم، با این حالتون کجا دارین میرین یه لحظه فقط یه لحظه به حرفای من گوش کنید ازتون خواهش میکنم
من: دست از سرم بردار
ارسلان: آرام خانوم تروخدا ازتون خواهش میکنم جون هرکی دوس دارین فقط یه لحظه
دلم به حال ارسلان سوخت دیگه خیلی بی انصافی بود که بعد این همه التماس یه لحظه به حرفاش گوش نکنم اونم التماسی که معلوم بود چقد برای ارسلان مغرور سخته...
من: باشه فقط یه لحظه ها
ارسلان یه لبخندی زد و گفت: چشم فقط شما یه لحظه تشریف بیارید تو ماشین
رفتم سمت ماشین ارسلان در جلو رو واسم بازکرد بدون توجه به ارسلان در عقب و بازکردمو نشستم ارسلان هم رفت پشت فرمون نشست.اشکام چند لحظه ای بود که بند اومده بود ولی حرفای ارسلان که یادم اومد دوباره چشمام مث ابر بارون بارید.ارسلان از تو آینه بهم نگاه کرد و گفت: آرام خانوم شما که بازم دارین گریه میکنین یه کافی شاپی همین اطرافه اگه اجازه بدین بریم اونجا واسه شما حداقل یه نوشیدنی آبی چیزی بگیریم آروم تر بشید
سرمو آروم تکون دادمو ارسلان راه افتاد و جلوی یه کافی شاپ داشت
از ماشین پیاده شدیمو رفتیم داخل سر اولین میزی که به چشمم خورد نشستم
گارسن اومد که سفارش بگیره به ارسلان گفتم: بی زحمت فقط یه لیوان آب واسه من بگیرین
_ باشه ولی یه قهوه ای هم بخوریم بعد به گارسن گفت: دوتا قهوه یه لیوان آب بی زحمت با پای سیب لطفا
سفارشا رو که آوردن سریع واسه اینکه آروم بشم آب خوردم ارسلان قهوشو هم زد و در همون حالت گفت: ببینید آرام خانوم من واقعا نمیدونم دلیل شما واسه رد کردن اینکه حتی اجازه ی خواستگاری رو به من نمیدین چیه ولی تو این مدت به شما علاقه پیداکردم و هیچ دختر دیگه ای نمیتونه جای شمارو تو قلب من بگیره این حرف آخر منه
چند لحظه سکوت کردم نمیدونستم باید چی بگم از حرفاش معلوم که واقعا منو دوست داره ارسلان واقعا پسر پاک و خوبی بود
من: آقا ارسلان شما پسر پاک و خوب و خانواده داری هستید من لیاقت شما روندارم یا اصن بهتره بگم به درد هم نمیخوریم
ارسلان: آخه شما چرا این حرفو میزنید من به این باور رسیدم که شما تنها دختری هستید که هم من لیاقتشو دارم و هم اون لیاقت منو شمام همین خصوصیاتی رو که من دارم رو دارین
غمی که تو نگاه ارسلان بود چند برابر شد یه غم خاص که مرور کننده یه خاطره تلخ بود و با بغض شروع به تعریف کرد: سال ها پیش وقتی که من فقط 3 سالم بود یه خانواده ی خیلی بافرهنگ و پولدار اومدن و منو... منو از بهزیستی گرفتن و بزرگ کردن
با گفتن اینحرفا دستای ارسلان شروع به لرزیدن کرد یعنی ارسلان هم مث من بود یعنی یعنی....ارسلان بعد یه مکث کوتاه حرفشو ادامه داد: این زن و مرد چندسالی میشد که باهم ازدواج کرده بودن ولی بچه دار نمیشدن بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم بچه ی بهزیستی ام از حرفای همین مرد و زن که واقعا جونشون رو واسه بزرگ کردن من گذاشتن فهمیدم که قبل از به دنیا اومدن من پدرم تو یه تصادف فوت کرده و مادرم هم موقع به دنیا آوردن من فوت کرده تا وقتی که مادربزرگم زنده بوده منو نگه داشته و وقتی من 2 سالم بوده اون هم از دنیا رفته و از اونجایی که پدرم تک فرزند بوده و تمام خانواده ی مادرم خارج ازکشور زندگی میکردن و وقتی هیچکدوم سرپرستی بچه خواهرشون رو به عهده نمیگیرن هیچ جایی جز بهزیستی جایگاه من نبوده.من خیلی درباره شما تحقیق کردم شاید باورتون نشه ولی من تا تهران هم اومدمو جایی رو که شما اونجا بزرگ شدید و پیداکردم تو تعطیلات تابستون یکی دوباری جلوی دربهزیستی ایست میکردم شما منو نمیدیدین ولی من از شدت دلتنگی این همه راهو از شیراز تا تهران فقط به خاطر شما اومدم من میدونم که دلیل شما برای رد کردن من بخاطر زندگیتون تو بهزیستیه ولی میبینید منم مث خود شمام آرام خانوم حالا حاضرید بامن ازدواج کنید؟؟
نمیدونستم چی بگم دیگه دلیلی برای رد کردن درخواستش نداشتم منو و ارسلان همدیگرو دوس داشتیم و زندگی هامون هم تقریبا مث هم بود واقعا به ارسلان نمیخورد که داستان زندگیش انقد تلخ باشه فک میکردم ارسلان ازون پسرای مغروریه که بخاطر پول و ثروتش و شاید وضع خوب خانوادش خیلی به خودش مغروره ولی حالا قضیه 180 درجه برام فرق کرده بود...
من: خب من باید با سرپرستم خانوم رادمهر مشورت کنم یعنی من باید بیشتر فک کنم
ارسلان نیشش باز شد و انگاری تموم بغضش و خاطرات تلخشو حداقل برای یه لحظه فراموش کرد و از ته دلش با خوشحالی گفت: هرچقدر دوس دارین فکر کنین ولی وقتی دارین فکر میکنید یادتون باشه یه دل عاشق اینور شهر دورتر ازشما داره می تپه و برای شنیدن جواب شما شب و روز نداره...حالاهم بفرمایید قهوتون سرد شد
باشنیدن اینحرفا از زبون ارسلان یکم خجالت کشیدمو سرمو کردم تو قهوم و مشغول خوردن شدم.یه شماره ازارسلان گرفتمو شماره خانوم رادمهر و برای خواستگاری بهش دادم.قهوم که تموم شد به ساعت نگاه کردم وای یه ساعت دیر کرده بودم باید تا ملی نگران نشده بود برمیگشتم خوابگاه کیفمو برداشتمو ازجام پاشدم وگفتم: ممنون بابت قهوه من دیگه باید برم ملینا نگرانم میشه بااجازتون
ارسلان: بفرمایید خودم میرسونمتون بفرمایید
دیگه نتونستم چیزی بگم بدبخت ارسلان خیلی ذوق داشت و دست و پاشو گم کرده بود پول میزو حساب کرد و رفتیم سوار ماشین شدیم.به کوچه ی خوابگاه که رسیدیم گفتم: آقا ارسلان همین جا نگه دارین دیگه داخل کوچه نیاین زحمت میشه
ارسلان: نه بابا چه زحمتی
من: نه آقا ارسلان بچه های خوابگاه میبینن بدمیشه لطفا همین جا نگه دارید
ارسلان که انگار حالمو درک کرد نگه داشت و بانیش باز ازم خدافظی کرد
به وسطای کوچه که رسیدم برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم ماشین ارسلان هنوز سرکوچه بود و ارسلان با لبخند نگاهم میکرد نیشم شل شد و یه دستی براش تکون دادم اونم دستشو برام بلند کرد و تا وقتی که درخوابگاه و بازکنم و برم داخل داشت نگام میکرد....
ارسلان واقعا میتونست مرد خوب زندگی من باشه من ارسلان رو دوس داشتم و به راحتی هم میشد از برق چشماش عشق اون رو نسبت به من فهمید ارسلان واقعا معرکه است.
جلوی دراتاقمون که رسیدم اول فکر کردم که چجوری به ملی توضیح بدم درو آروم بازکردم و رفتم داخل یه نگاه به دوروبرم انداختم فک کنم باران امروز کلاس داشت و رفته بود دانشگاه یکم جلوترکه رفتم دیدم ملینا هم مث خرس رو تخت خوابیده خندیدمو ازته دلم خداروشکر کردم که مجبور نیستم واسه ملی مو به مو توضیح بدم....
آخرین ویرایش: