داستان در ضربان دل او ا چیکسای کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Chiksay
  • بازدیدها 3,376
  • پاسخ ها 44
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Chiksay

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,038
امتیاز واکنش
2,359
امتیاز
426
محل سکونت
Under the blue sky
در ضربان دل او
نویسنده: چیکسای


زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه ی عشق

شیما دختر یک مرد و زن غسال (مرده شور) است که از بیماری نارسایی قلبی رنج می برد. و این موضوع باعث ناکامیهای زیادی در زندگی او می شود.

زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

قلب یک زن، از تبار خودمان، که دچار مرگ مغزی شده است، بدون توجه به عدم رضایت شوهرش، به شیما پیوند زده می شود............

زندگی؛ گل "به توان" ابدیت
زندگی؛ "ضرب" زمین در ضربان دل ما
زندگی؛ "هندسه"ی ساده و یکسان نفسهاست


77334944517028420896.jpg


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    1


    با گامهایی لرزان و سست از پله ها بالا میرم. از بس که تو این مدت فکر کردم، مغزم ته کشیده! دیگه دارم کم میارم، از زمین، از زمون، از پدرم، مادرم، خودم و از دنیا. از عالمو آدم دارم کم میارم!
    مثل آدمی شدم که در حال پرت شدن تو دره ست و یکدفعه، چشمش به یک مشت علف تازه در لبه پرتگاه میفته و دستشو به اونا آویزون میکنه و اون علفا رو به عنوان آخرین راه نجات، با قدرت می گیره و تو مشتش فشار میده تا به ته دره پرت نشه! علفای تازه و جوون هم که قدرت نگه داشتن 70 کیلو وزنو ندارن، یکی یکی از بیخ کنده میشن و اون آدم بدبخت با چشمایی گشاد شده و از حدقه در اومده ناشی از ترس و وحشت، به آخرین امیدش واسه ادامه حیات خیره شده تا کی حکم تیرش صادر بشه!!
    حالا فهمیدید چه حالی دارم؟ با تموم این تفاسیر عقلم واسه نجات خودم، به هیچ جا قد نمیده! انگار که وسط راه هنگ کرده! نه پیش میره و نه پس! پدر مادرمو که با گریه هام، کلافه کرده م. مدتیه که یک دستمال کاغذی به دستمه و صدای فین فینم عالمو برداشته! چقدر شهره، خواهرم، واسم روضه خوند:
    -شیما، زاهدانم جا بود که تو واسه اینکه از اونجا اومدی، زانوی غم بغـ*ـل گرفتی؟ کار که قحط نیست! اونم تو تهران! ما شا... تو نقاشی که استادی، تهرانم پره از هنرجو! واسه چشم و هم چشمی هم که شده یا کلاس نقاشی میرن یا موسیقی! میتونی درخواست کار به یکی از این مراکز فرهنگی – هنری بدی، شک نکن به شب نرسیده، رو هوا می قاپنت! پاشو خودتو جمع و جور کن و الکی یه جا غمبرک نزن! یکی ندونه فکر می کنه از کالیفرنیا بیرونش کردن که اینهمه جلزو ولز میکنه!
    ولی کو گوش شنوا؟ کی می فهمید که درد من زندگی تو زاهدان و کار در اونجا نیست؟ کی می فهمید که من ثانیه ثانیه زندگیمو تو زاهدان پیدا کردم و از یک موجود فراموش شده که مهمترین عضو بدنش عاریه ست، به یک موجودی تبدیل شدم که نفس می کشید، احترام داشت و اونو فقط به خاطر زن بودن، و یا کارخونه جوجه کشی بودن، قبول نکردن! کی درک میکرد که من همین قلب عاریه رو که با نارضایتی بدست آوردم، تو همون زاهدان جا گذاشتم و به تهران برگشتم! کی از نبض تپنده تو بطنم اطلاع داشت؟ چطور باید بهشون ثابت می کردم که من هیچ گناهی نداشتم! اصلا مگه خونواده م حالیشون میشد که واسه چی دانشگاهمو ول کردم تا حرفامو رو دایره واسشون بریزم؟! هی! هی! از این بخت خاکستری و سیاه! چقدر از بابام شنیدم که می گفت: اسمتو شیما گذاشتیم، چون وقتی به دنیا اومدی، یک خال کوچولوی خوشگل گوشه لبت بود! به مادرت گفتم که این دختر، بختش خالداره! ولی بابا، دیدی که عوض بختم جگرم خالدار شد؟!
    به طبقه دوم میرسم. یه دستمو به دیوار تکیه میدم و می ایستم. ضعف دارم، جلوی دیدم مرتبا تار میشه، دستمو محکمتر به دیوار فشار میدم. چشمم به سر انگشتای یخ زده ام میفته که کمی کبود شده! این نشونه ها رو خوب میشناسم. یار و یاور روزای تنهاییم بودن! حجم هوا رو با میـ*ـل داخل ریه هام می فرستم! چنان به شدت این کارو انجام میدم که انگار یکی جلوی دهنمو گرفته بود تا نفس نکشم! دستمو رو قلبم میذارم. چند روزه که سمت چپ قفسه سـ*ـینه م، همونجایی که یه تکه گوشت عاریه ای در حال تپیدنه، درد میکنه! از صبح احساس می کنم کمی ریتمش نامنظم شده و گهگاه تیر میکشه. اونم صداش از سکوت بیجای من دراومده! میگم حواست باشه تو الان واسه کسی دیگه می تپی و به عشق اون زندگی میکنی، پس جا خالی نده! هرچند که اون بد کرد! ازت خواهش میکنم، اینبار تو هوامو داشته باش! تو رو خدا بازی در نیار! هنوز بهت نیاز دارم!
    چشم می گردونم سه تا در چوبی قهوه ای رنگ و همشکل. به پلاک کارتهای نصب شده کنار درها نگاه میکنم.
    دکتر پرستو نفیسی، متخصص و جراح زنان - زایمان و نازایی، دارای بورد تخصصی ناسیونال
    یاد یخچال ناسیونال خونه مامان بزرگم می افتم و لبخندی کنج لبم می نشینه!
    در بعدی : دکتر سیاوش مقانلو، متخصص مغز و اعصاب، دارای بورد تخصصی ناسیونال
    اینم که بِرَندِش از نوع ناسیوناله!
    پلاک سوم: دکتر محمد امین شکیبی، دارای دکترای روانشناسی از کشور انگستان
    با خودم میگم این یکی دیگه مارک نداره! ولی خودشه! خدا کنه که خودشم مثل اسمش با صبرو حوصله باشه و به حرفام گوش بده! شاید اون تونست دردی از دردام دوا کنه!
    این پا و اون پا میکنم. هنوزم در رفتنم تردید دارم. اگر اصرار دوستم لیلی نبود. اصلا به اینجا پا نمیذاشتم. هرچند اگه پا هم نمیذاشتم، باید چند وقت دیگه مامان جون رو تخت غسال خونه جون بیجونمو بشوره!
    دوباره دستمو رو قلبم میذارم و می گم نتپیدی، نتپیدی، وقتی هم تپیدی، صدای رسواییت عالم و آدمو برداشت!
    با قدمایی لرزان، و قلبی لرزانتر، در واحدو باز می کنم و وارد مطب دکتر شکیبی میشم!
    هنوز پامو تو سالن انتظار نذاشتم که صدای جیغی میشنوم که خانم چی شد؟ و فقط تاریکی می بینم و سیاهی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    2


    چشمامو که باز میکنم، خودمو تو یک محیط آشنا می بینم. محیطی که در گذشته نچندان دور ، ماهی یه بار واسه چکاپ می اومدم. ولی این روزها هیچکس مواظبم نیست، حتی خودم!
    ماسک اکسیژن روی بینیمه. چقدر از این کلاه لاستیکی که اکسیژن توش می پیچیه بدم میاد! به دستم نگاه می کنم، اثری از رد سرم درمانی دیدی نمیشه! ماسکو از روی صورتم برمیدارم، در اتاق باز و یک آقای مسن با روپوش سفید در آستانه در ظاهر میشه. پا به داخل میذاره و درو پشت سرش میبنده:
    - خوبی دخترم؟!
    قیافه اش نا آشنا ست. دوباره به دور و برم نگاهی میندازم. اشتباه کردم. اینجا بیمارستان نیست. فقط یک اتاق مجهز شده به تجهیزات اورژانسه.
    نگران می پرسم:
    - من کجام؟
    اون مرد نگاه مهربونی به من میندازه:
    - مطب من. مطب دکتر مرتضی ناصری متخصص قلب و عروق
    متعجبانه نگاه میکنم:
    با لبخند ادامه میده:
    -حالت تو مطب دکتر شکیبی بهم خورد. آوردنت بالا مطب من! پیوند قلبی هستی؟
    سرمو به علامت بله تکون میدم.
    - چند وقته؟
    - بیشتر از یه ساله
    - خدا بهت رحم کرد! اگه یه کم دیرتر میاوردنت معلوم نبود چی به سرت میاد؟ مطب دکتر شکیبی چکار داشتی؟
    - اومده بودم واسه مشاوره؟
    - اضطراب؟ افسردگی؟ استرس؟ ناسازگاری با شرایط پیوند قلبیت؟ کدوم یکی؟
    - غیر از آخری، همشون
    - هیچ میدونی تموم این چیزها واسه قلبت سمه؟
    - هوم
    - پس چرا؟
    - جریانش مفصله
    صاف تو چشمای دکتر نگاه میکنم:
    - از کجا فهمیدید پیوند قلبیم؟
    لبخندی میزنه:
    - نبضت نامنظم میزد. میخواستم سمع قلبی کنم که رد بخیه هارو روی قفسه سـ*ـینه ت دیدم.
    خجالت میکشم و رومو طرف دیگه میکنم.
    در اتاق یکهو باز میشه و منشی هراسون سرشو داخل اتاق می کنه:
    - آقای دکتر مریض بدحال داریم!
    دکتر ناصری با سرعت از اتاق بیرون میره و صداشو بلند میکنه:
    - اون ماسکو بزن رو صورتت تا حالت دوباره بد نشه!
    ماسکو به صورتم می زنم و برمیگردم به روزها قبل، نه، ماهها و شاید هم سالها قبل. برمی گردم به روزی که تازه خودمو شناختم و فهمیدم که پدر و مادرم از تموم شغلای عالم شغلی دارن که همه مردم از اونا و شغلشون فرار میکنن و هروقت میخوان کسی رو فحش بدن یا بترسونن از شغل پدر و مادر من اسم میبرن! واضحتر بگم پدر و مادر من غسال هستن یا به عبارت عامیانه تر، مرده شور!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    3

    به قول مسافر کوچولو اینجا زمینه و رسم آدماش عجیب، اگه گم بشی، به جای اینکه دنبالت بیان فراموشت میکنن! حالا تصور کنید که من گم نشدم که دنبالم بیان. به من گفتن برو گمشو! عجیبه نه! شاید زمینی که مسافر کوچولو به اون سفر کرد با جایی که من زندگی میکنم فرق داره!
    این آخریا وقتی دلم میگرفت جلوی آیینه می ایستادم، رژ لب میزدم و عطر. به دلتنگیام که واسشون نقاب میدوختم پوز خندی میزدم و لباس گلی رنگ میپوشیدم. موهامو رو شونه هام افشون و چند دونه مروارید به مسیر بغضم آویزون میکردم! دستی به خال گوشه لبم میکشیدم و زیر لب میگفتم:
    - شیما، دختر خالدار!
    کی باور میکرد که تو اون لحظه من غمدارترین دختر عالمم! با نگاهم در آینه بازی، بازی میکردم. انقدر که یادم بره که میخواستم گریه کنم. یک لیوان آب میخوردم تا بغضامو قورت بدم.
    من به دنبال یک هوای دونفره بودم که نه ابر میخواست و نه بارون! فقط لازم بود که حواسمون بهم باشه!
    چرا تصور کرد که دل من، با دل بقیه متفاوته! و این قلب با اونیکه تو بدن صاحبش بود، فرق داره!
    چرا فکر کرد که میتونه رو قلب شیشه ای من ها کنه و بعد عکس یک قلبو با انگشتش بکشه و بعد به خودش اجازه بده که بایسته و آب شدن بخارا رو ببینه!
    به جایی رسیدم که بعد از اینهمه دویدن، سرمو پایین انداختم و زیر لب گفتم دیگه زورم نمیرسه!
    من همیشه تو عشق شکست خوردم! راستش چوب سادگیمو خوردم! زود باور کردم، زود عاشق شدم و همه رو با دید خودم دیدم! پاک و بی آلایش! زلال و شفاف!
    دیگه حوصله گله کردن هم ندارم! دیگه خسته و داغونم! چرا باید تا این حد ساده می بودم ! ایکاش منم مثل خودش بودم! خیلی زود ازش سیر میشدم ! چیکار کنم که این قلب خوش باور من یه بار هم فکر نکرد که شاید اون چهره ی عاشقی که داره از خودش نشون میدن، صورت نیست، صورتکه!
    آخه قلب من، نیرنگ و ریا تو کارش نیست! تو مرامش نیست! چه اون موقعیکه به زورِ روزی 6 یا 7 تا قرص، کج دار مریض، تالاپ تلوپ میکرد، و چه حالا که محکوم شدم به اینکه قلب یکی رو به زور ازش گرفتم!
    بعد از این همه بلاها برام ثابت شده که عشق مسخره ترین چیزیه که خدا خلق کرده! اصلا چیزی به اسم عشق وجود نداره! همه دنبال این هستن که یه مدت باهات باشن و بعد برن دنبال یکی دیگه! واسه من که اینطوری بوده! اون کسی که سال ها عاشقش بودم و براش همه چیمو فدا میکردم، فکر میکنید آخرش چی شد؟ تنهام گذاشت و رفت. تازه یه حرفی هم زد که تا آخر عمر یادم نمیره:
    -اگه به خاطر حرمت بابات و مادرت نبود همون موقع که فهمیدم قلبت مریضه، میزدم زیر همه چی! چه برسه به این یکی که از اولش هم خط و نشونشو برام کشیده بود !
    خلاصه کلام اینکه الان موندم تنهای تنها! نه حالم خوشه و نه روزم! روزامم بی معنی! به دنبال یه خوابی هستم که رویاهامو توش ببینم. منکه نتونستم اون دنیایی رو که میخواستم تو بیداریم پیدا کنم! شاید تو خوابام ببینم و مرهمی باشه واسه دل داغدیده م! زندگی من هم اینطوری میگذره. بازم خدایا شکرت! راضیم به رضای تو!
    قبول دارم که از اون دسته آدمایی هستم که با یه غم همیشگی تو دلم به دنیا اومدم!
    گاهی اوقات بعضی چیزها سرمو گرم میکنه و فرصت فکر کردن بهش رو ازم میگیره ولی این غم، همیشه یک گوشه ی دلم جا خوش کرده و انگار تصمیم نداره که کوچ کنه! گاهی اوقات هم این غم، تبدیل به اشک میشه و باید هزارو یک دلیل واسه آدمای دوروبرت ردیف کنی که چیزیم نیست، فقط یه کم دلم گرفته! غم شده مهمون ناخونده هرشب دلم!
    چندبار قلم برداشتم که بنویسم ولی چی مینوشتم؟ همش میشد سیاه مشقای خط خطی زندگیم! درسته که یک قلب سالم بهم دادن، حالا چه به زور و چه با رضایت! ولی بازی تلخ زندگیم این قلب رو هم شکست.
    یکی نیست ازش بپرسه تو که ادعا میکنی مردی و موقع حرف زدن انگشت اشاره تو به سمت من میکشی و قسم خدای احدو واحد رو میخوری، چرا با من آغاز کردی که یه روز بیرحمانه بهم بگی برو! این قلب که همون قلبه که عاشقت بود و تو رو دیوونه وار دوست داشت. ببین تا میام دست به قلم ببرم، آسمون چشمام دوباره ابری میشه! نه طوفانی میشه! ودر قحطی اشک میخواد دوباره طغیان کنه!
    نمینویسم ولی بهت میگم که تو دوتا قلبو شکستی! یکی قلب عاشق منو و یکی قلب کسی که با صدای این قلب آروم میگرفت! اگه بخوام یه اسم واسه نتیجه سنگدلیت انتخاب کنم دو کلمه ست: "تباهی زندگیم"
    کاش میدونستی که چقدر دوستت داشتم و شبا از ترس دور شدن از تو با چشمای خیس خودمو به دست فرشته های عالم رویا میسپردم! کاش میدونستی که چه آرزوها و رویاهایی با تو در این قلب عاریه م داشتم! میخواستم برات بهترین باشم! عاشقترین! یه رنگ ترین و یه دل ترین! ولی نشد که نشد! یعنی تو نخواستی!

    ********************
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    4


    از موقعیکه یادم میاد، تو همه چیز از ته اول بودم!
    تو مدرسه اولین نیمکت از ته کلاس جام بود! خونمون از ته تهران اولین خونه بود و به اولین مکان از آخرین نقطه زندگی در این دنیا، سر راست ترین مسیرو داشت که همه به اون نقطه سر راست میگفتن بهشت زهرا! آخرین ایستگاه تاکسی جلوی خونمون بود که دلخوش بودیم به اینکه سر خطیم! شانسم هم مثل همه چیزم از ته اول بود! اصلا من شاگرد اول آخرها بودم!
    یادمه وقتی نتیجه کنکورو دادن از عمه م پرسیدیم:
    - جلیل ، پسرش، چی قبول شده؟
    عمه گفت:
    -از در عقب نفر اول شده! همه خندیدیم. منظورش این بود که نفر اول ذخیره اون رشته شده! حالا منم به این نتیجه رسیده م که از آخر خط نفر اولم!
    هنوز صدای قهقهه های خودم و شهره تو گوشم میپیچه. همون روزایی که مجبور بودیم، صبح زود از خواب بیدار بشیم و به غسال خونه بهشت زهرا بریم. با همه بودیم و بی همه روز میگذروندیم!
    دور و برمون فقط چند تا خاله، دایی، عمه و عمو بودن که اونا هم چون از سرخودمون بودن و شریک کاری، ولمون نکردن و گرنه مثه بقیه تنهامون میذاشتن!
    از موهای سرم بیشتر، چشم اشکی و دل شکسته دیدم. شاید واسه همینه که پوستم کلفت شده. عین چرم! و اشک ریختن واسم عادیه!
    یادش بخیر بین قبرا میدویدیم. یکی میشد گرگ و اون یکی بره! مکان امنمون رو قبرا بود که اگه بره روی اونا میرفت، دست آقا گرگه از زمین و زمان کوتاه میشد. با همون بچگیمون فهمیده بودیم که امن ترین جای دنیا همونجاست. همونجایی که وقتی سرتو میذاری، کسی باهات کار نداره. تو میمونی و خودت! چقدر دلم هوای بچگیمو کرده! چقدر دلم واسه اون مکان امن بره تنگ شده! دلم میخواد بمیرم!
    پرستار وارد اتاق میشه. دستگاه فشار خون به دستشه. ماسکو از روی صورتم برمیدارم.
    - چطوره حالت؟
    - خیلی بهترم
    - آستینتو بزن بالا تا فشارتو بگیرم. اگه فشارت خوب باشه میتونی بری.
    آستینمو بالا میزنم. بازو بند فشار خونو دور دستم میبنده! پیچ تنظیم هوا رو سفت میکنه. گوشی پزشکی رو تو گوشش میکنه و انتهای گوشی رو زیر بازوبند فشار خون میذاره. پمپ لاستیكی رو به دستش میگیره! چشمشو به لوله شیشه ای حاوی جیوه میدوزه و شروع به فشردن اون لای انگشتاش میکنه. کیسه هوا باد میشه! انقدر پر هوا میشه که فشارش رو بازوم بی طاقتم میکنه درست مثه زمانایی که احساس میکنم یکی بیخ گلومو گرفته و فشار میده!
    آخ کوتاهی میکشم که پیچ تنظیم هوا رو باز میکنه. هوا از کیسه خارج میشه و بازو بند رو بازوم شل و ول! درست مثل من که از همه چیز تهی شدم و بیحس و حال رو تخت افتادم!
    - فشارم چند بود؟
    10- روی 6
    - خوبه؟
    - آره. ولی باید به دکتر بگم
    دستگاهو بر میداره و از اتاق بیرون میره. من میمونم و هزارتا فکر وخیال از گذشته و حال و آینده!
    از موقعیکه یادم میاد، میگفتن خونواده غسالا باید تو خودشون ازدواج کنن! اینطوری بهتره! هر دختری که تو فامیل به دنیا میومد، نافشو به اسم یکی از پسرای فامیل میزدن. منم نافم به اسم جلیل زده شد، پسر عمه م! ولی ایکاش که خودشم مثل اسمش بزرگ بود! چقدر خوبه که اسم همه معرف باطنشون باشه نه مثل جلیل که اسمش بزرگ بود و روحش کوچک! شاید من دارم خیلی یکه به قاضی میرم. اونم حق داشت که مثه هر مرد دیگه ای از زنش بچه بخواد! ولی این دلیل نمیشد که بیماریمو بکوبه تو سرم و بگه "به حرمت دایی و مادرم نگهت داشتم!"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    5

    میدونم که شما رو هم با حرفام گیج کردم! خودم که چند سالی هست در وادی دلم حیرونم!
    بذارید از اول شروع کنم. از چند ماه قبل. یا از چند سال قبل. از همون موقع که بهم گفتن آهسته راه برو، ندو، بشین و خیلی بالا و پایین نپر!
    همین چند جمله ساده شد تکرار روزمرگیم!
    با بیماری تنگی دریچه سمت چپ قلبم به دنیا اومدم. یک بیماری قابل درمان مثل بیماریهای دیگه ولی به شرطی که به فریادش برسن نه اینکه ولش کنن به امون خدا!
    7 ساله بودم که این بیماری منو کاملا از دنیای بازیهای کودکانه م دور کرد. از همون روزیکه هـ*ـوس کردم یه پروانه بال آبی رو که رو مقبره یه شهید نشسته بود، بگیرم.
    شدم شکارچی پروانه و با هیجان به سمتش دویدم.
    دست دراز کردم. پر زد و رفت و منهم به دنبالش با تمام توانم دویدم!
    به نفس نفس افتاده بودم. حدود ده مقبره اونور تر دوباره نشست. دستم رو به سمت بالش دراز کردم و گوشه بالشو با سر دو انگشتم گرفتم.
    در یک لحظه احساس کردم از همه چیز تهی شدم. انگار چنگکی وارد قفسه سـ*ـینه م شد و قلبمو به شدت فشرد. راه نفسم گرفته شد و طعم دهنم گس! پاهام سست، زانوام خم و پروانه از دستم رها شد! دیگه چیزی نفهمیدم. شاید من سیب ممنوعه حوا رو از بهشت چیده بودم که اونطور مجازات شدم.
    چشمامو که باز کردم در اورژانس بیمارستان بودم. همون جایی که بعدها با من خودمونی تراز اتاقای خونه خودمون شد!
    پزشکم به پدرم توصیه کرد که باید تحت عمل جراحی تعویض دریچه قلبی قرار بگیرم وگرنه احتمال نارسایی قلبی برام وجود داره! حق الزحمه عمل جراحی به قدری زیاد بود که هرچه اندازو ورانداز کردیم عقلمون به جایی قد نداد! کل زندگیمونو اگه میفروختیم نصف پول زیر میزی دکتره نمیشد! خیلی زود توصیه دکترمو به فراموشی سپردیم!
    فعالیتام کاملا محدود شده بود و روحم زندونی جسم بیمارم!
    مجازات فرار از این زندون هم، حداقل یه روز بستری در بیمارستان بود با همراهی ماسک پلاستیکی اکسیژن!
    رفیقم شد یه بوم نقاشی و یه بسته مداد رنگی دوازده تایی که گاهی اوقات جاشو به آبرنگ میداد!
    زنگهای ورزش به جای بدنسازی، به مهارت انگشتام در به رقـ*ـص در آوردن مدادهای رنگی روی کاغذ، پرو بال میدادم!
    شهره کلاس سوم راهنماییشو که تموم کرد، انگار مدرک دکترای دانشکده صنعت شریفو بهش داده بودن. کتاباشو بوسید و گذاشت کنار!
    عروس همون کسی شد که نافشو به اسمش بریده بودن! عباس غسال زاده! پسر همکار پدرم و پسر عموی مادرم که در پرونده مربوط به شغل غسالی در آباء و اجدادش، تعداد مربعهای سیاه شده خیلی بیشتر از شجره نامه پدر من بود! به همین دلیل فامیلیش غسال زاده بود!
    شهره که سر سفره عقد نشست احساس کردم یه جای کار میلنگه!
    لباش میخندید ولی ته نگاهش چیزی به اسم شادی نبود!
    سرمو دم گوشش بردم:
    - خوشحالی؟
    - مگه راه دیگه ای هم هست؟
    - دوستش نداری؟
    - سعی میکنم داشته باشم!
    - اگه نمیخوای هنوز دیر نشده ها...!
    نگاه شماتت باری بهم انداخت. انگار میگفت " مثل اینکه تو باغ نیستی!"
    با وارد شدن داماد و عاقد و دست زدن مهمونا دهنم از ادامه صحبت با شهره بسته شد!
    دو سال بعد که خودم جای شهره ، تو همون اتاق و روی همون صندلی نشستم، معنی مگه راه دیگه ای هم هست رو خیلی خوب فهمیدم!
    شهره چه راضی بود و چه ناراضی، با دوتا بچه داره کنار عباس آقا زندگی میکنه! من چی؟ به راضی و ناراضی بودنم گوش ندادن که هیچ.... حتی بهم گفتن بهتر از جلیل هم واست هیچکی نیست!

    *****
    آستینمو پایین میکشم.
    در اتاق باز میشه و مجددا پرستار پا به داخل میذاره:
    - دکتر گفته مرخصی ولی قبل از رفتن برو پیشش تا نسخه ت رو بهت بده
    سرمو به علامت چشم تکون میدم:
    پیچ کپسول اکسیژنو میبنده و از اتاق خارج میشه. ماسکو از رو بینی و دهنم برمیدارم و از تخت پایین میام. دکتر ناصری پشت میزش تو اتاق خودش نشسته! دور و برمو نگاه میکنم. مریضا همه رفتن.
    رو به منشی میکنم:
    - چند ساعته که اینجام؟
    - دو ساعت
    آه از نهادم بیرون میاد. زیر لب میگم:
    - دکتر شکیبی هم حتما رفته!
    در اتاق دکتر ناصری بازه. در آستانه در وایمیستم و چند ضربه به در میزنم. سرشو بلند میکنه و از بالای عینکش نگاهی بهم میندازه:
    - بیا تو دخترم
    با قدمایی کوتاه پا به اتاق میذارم.
    نگاهی به دور تا دور اتاق میندازم. پره از لوحها و تقدیر نامه ها و پوسترهایی که روش عکس قلبه!
    رو مبل کنار میز دکتر میشینم.
    دکتر ناصری عینکشو از رو چشماش برمیداره:
    - تحت نظر کدوم پزشک هستی؟
    من من میکنم:
    - هیچکس
    چشمای گشاد شده شو به صورتم میچسبونه:
    - هیچکس؟ یعنی چی؟
    - زیر نظر دکتر خاصی نیستم. تا سه ماه قبل بودم ولی الان نه! اونم تو زاهدان!
    - یعنی دارو نمیخوری؟
    - بیشتر از یک ماهه که گذاشتم کنار!
    سرشو به علامت متاسفم تکون میده:
    - چقدر سهل انگار!
    خجالت میکشم و سرمو پایین میندازم.
    جدی تر میشه:
    - میدونی قطع خودسرانه داروهات میتونه به ضررت تموم بشه؟
    - بله
    - پس چرا تو مسئله به این مهمی تا این حد بی توجه بودی؟
    حرفی نمیزنم. یعنی حرفی ندارم بزنم!
    - پس لازمه که یه پرونده برات درست کنم. ماهی یه بار هم باید واسه چکاپ بیای اینجا! شاید لازم باشه یه سر ی آزمایش و تست ازت انجام بشه! اسم داروهاتو که میدونی؟
    سرمو بلند میکنم و با تون صدای پایینی میگم:
    - دارهای مهار کننده سیستم ایمنی و کاهش دهنده فشار خون بودن ولی اسم دقیقشونو نمیدونم
    دومرتبه عینکشو به چشمش میزنه. دست به قلم میبره:
    نسخه ت رو همین امروز از داروخونه میگیری و داروهاتو میخوری. سروقت و منظم!
    لب از هم باز میکنم:
    - من حامله ام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    6


    دکتر مجددا عینکو از رو چشماش برمیداره و به صورتم زل میزنه. دستاشو روی میز به هم قلاب میکنه.
    با بهت میپرسه:
    -چند وقته؟
    با صدای وا رفته ای میگم:
    - دقیق نمیدونم ولی فکر کنم دو ماه یا دو ماهو نیم باشه!
    دکتر عصبی میپرسه:
    - زیر نظر هیچ متخصص زنان هم که نیستی؟ درسته؟
    یه کم از طرز حرف زدنش میترسم:
    - بله!
    به ترسم پی میبره و آرومتر میگه:
    - نکنه کمر به قتل خودت بستی؟
    سرمو به زیر میندازم و حرفی نمیزنم.
    - تصمیمت چیه؟
    سرمو بلند میکنم و خجل میپرسم:
    - در مورد چی؟
    - هیچ میدونی احتمال رد پیوند قلبی در کسانی که باردار میشن زیاده؟ و باید یه سری از داروهاتو هم قطع کنی؟
    - نمیدونستم ولی فرقی هم به حالم نمیکنه
    - میتونم یه نامه به پزشک قانونی بدم و با صلاحدید اونها بچه رو سقط کنی!
    - من تصمیم دارم این بچه رو تحت هر شرایطی نگه دارم. یه بار اینکارو کردم و زندگیم از هم پاشید. به هر قیمتی که باشه این بچه رو نگه میدارم حتی اگه حاملگی باعث مرگم بشه! یا هر دو با هم میمونیم یا با هم میمیریم!
    دکتر شونه هاشو بالا میندازه:
    - به هر حال من وظیفه داشتم توجیهت کنم. مسئولیت عواقبش با خودت!
    دوباره قلم به دست میگیره و مشغول نوشتن میشه. بعد از چند دقیقه دو تا برگه به دستم میده.
    - تو یکی داروهاتو نوشتم و تو یکی دیگه به خانم دکتر نفیسی متخصص زنان معرفیت کردم. مطبش تو همین ساختمونه. طبقه دوم.
    زیر لب میگم:
    - مطبشونو دیدم
    دکتر چهره آمرانه به خودش میگیره:
    - حتما فردا میای مطب خانم دکتر تا تحت نظرشون باشی! به خانم دکتر هم بگو بیشتر از یه ماهه که داروهاتو قطع کردی! البته اگه میخوای خودت و این بچه زنده بمونید!
    با صدایی که بیشتر به پچ پچ شباهت داره میگم:
    - چشم! چشم!
    دکتر لباشو جمع میکنه و تو چهره م دقیق میشه:
    - پدرش میدونه؟ البته که میدونه! منظورم اینه با ادامه بارداریت موافقه؟ اصلا میدونه که حامله شدن چه عوارضی برات داره؟
    با صدایی که از ته چاه در میاد میگم:
    - پدر نداره

    *****

    علیرغم غرغرهای جلیل واسه ترک تحصیل کردن، دست از درس خوندن بر نداشتم. جلیل بهونه بچه رو میگرفت. حق هم داشت. هر مردی دلش میخواد که از خودش بچه ای داشته باشه.
    زندگیمون مثه بقیه زنای دور و برم بود. جلیل هم یه مرد بود مثه مردای دورو برم! حالا درسته که تحصیلکرده بود ولی خمیر مایه ش که عوض نشده بود. یکی بود مثه شوهر عمه م، پدرم، عباس آقا. با همون رفتارای سرد و مردونه که چنگی به دل نمیزد.
    به قول مامان " مردا همشون یه جورن. بدن و بد تر. خوب ندارن" من که حرفشو قبول نداشتم. مگه میشه خلقت خدا بد داشته باشه و بدتر!
    چند روز قبل تو فیس بوک از سایت انسانای تنها واسم یه پیغام اومده بود که کلی خندیدم. یه پسره پرسیده بود ما خودمون هم تو خلقتمون گیج شدیم آخر نفهمیدیم هممون عین همیم یا یکی از یکی بدتریم؟!
    کلی به این پیغام خندیدم.
    خلاصه جونم واستون بگه که جلیل هم مردی بود مثه اینهمه مردی که خدا خلق کرده. گاهی آروم، گاهی پر سر وصدا! گاهی اخمو و گاهی خندون! واسه زندگیش تلاش میکرد وبه قول خودش منو مدل خودش دوست داشت ولی گاهی اوقات هم بد میچزوندم! گهگاهی میخندید ولی بیشتر اوقات تو خودش بود! هنوز هم بعد از این همه مدت به خوبی نشناختمش. شاید ما اصلا وصله هم نبودیم که نتونستیم با هم کنار بیایم! هرچی بود که ما رو به زور به هم وصل کردن ولی چون کوک های وصلمون خیلی محکم نبود خیلی زود از هم راهمون جدا شد.
    تا سال سوم دبیرستانم همه چی آروم پیش میرفت! من سرم به کار خودم بود و جلیل هم سرش به کار خودش. غرغر های عمه م هم شروع شده بود که جلیل تنها پسر ماست و باید زودتر باردار بشی و ما میخوایم نوه مونو ببینم و خلاصه همون حرفای همیشگی همه مردم!
    دیگه نتونستم در مقابل حرف و سخن دنیای کوچیک خونواده و فک و فامیل مقاومت کنم. از جلیل قول گرفتم که اگه حامله شدم اجازه بده درسمو ادامه بدم وگرنه حاملگی در کار نیست. اونم قبول کرد. حالا یا از روی رضایت یا فیصله دادن به اصرارها و پافشاری های من واسه ادامه تحصیل.
    مدتی بود صدایی از قلبم در نمیومد! خوشحال بودم که داره با من مدارا میکنه و منو به حال خودم گذاشته. اشتباهم این بود که قبل از بارداری با متخصص قلبم مشورت نکردم. گول همین ظاهر آروم قلبمو خوردم.
    وقتی جواب آزمایش مثبت بارداری رو گرفتم با عجله به خونه اومدم! تمام مسیرو دویدم! وقتی به خونه رسیدم، احساس کردم سمت چپ قفسه سـ*ـینه م درد میکنه! دردش متفاوت از همیشه بود. خیلی زود حالت بی حالی و سستی به من غلبه کرد و منو رو زمین نشوند!
    بعد از استفاده از داروها و کمی استراحت، حالم بهتر شد! توجهی به اون درد نکردم. وقتی جلیل فهمید که حامله م دست منو گرفت و تو خونه پدرش و خونه پدر من دوره گردوند که شیما حامله ست. وقتی مامان این حرفو از دهن جلیل شنید منو به کناری کشید و گفت:
    -حالت خوبه؟ قلبت درد نمیکنه؟
    با تعجب از این سوال مامان گفتم:
    -آره، حالم خوبه. چطور؟
    - هیچی مادر جان! دیروز تو تلویزیون یه دکترزنان صحبت میکرد و میگفت که بیمارای قلبی حتما باید قبل بارداری با دکتر قلبشون مشورت کنن. تو که مشورت کردی نه؟
    - نه مامان! نرفتم. حالم خوبه نگران نباشید!
    ولی این حال خوب من زیاد طولی نکشید. حملات درد قلبی متناوب، تنگی نفسای بی وقفه، ضعف، بی حالی و تعریق رو مرتبا تجربه میکردم.
    قرصهای قلبی م جوابگوی حال و احوال بدم نبودن. همراه جلیل به متخصص قلبم مراجعه کردم. وقتی فهمید که باردارم خیلی دعوام کرد! و چشم در چشمم گفت شما در مورد خودتون خیلی سهل انگارید من چند سال پیش به پدرتون گفتم که باید دریچه قلبتون عمل بشه ولی شما توجه نکردید با این قلبی که روز به روز داره به سمت نارسایی پیش میره با کدوم عقلتون باردار شدید؟ هیچ میدونید این داروها که میخوردید واسه جنینتون مشکل سازه؟
    نگاهم به جلیل افتاد که رنگ به چهره نداشت و گوشه لبشو از عصبانیت میجوید!
    دکتر قلبم گفت:
    - در هر صورت باید این بچه سقط بشه چون احتمال مرگ شما با بزرگ شدن جنینتون زیاده! خیلی زیاد!
    حالا فهمیدید که چرا ایندفعه قرصامو سرخود قطع کردم و پیش هیچ دکتری نرفتم؟
    دکتر یه نامه واسه پزشک قانونی نوشت و به دست جلیل داد و گفت: در اسرع وقت جنینش باید سقط بشه وگرنه شما مسئول مرگش هستید!
    اگه بگم که غم عالمو اون موقع حس کردم، کم گفتم ولی چاره ی دیگه ای نداشتم!
    هنوز پامونو از مطب دکتر بیرون نذاشته بودیم که جلیل مثه ببر زخمی به جونم افتاد:
    - چرا بهم نگفتی که قلبت انقدر داغونه؟ کی به پدرت اجازه داد که با سرنوشت من بازی کنه؟ فکر کرد خورشید همیشه پشت ابر میمونه و من نمیفهمم دختر درب و داغونشونو وبال گردنم کردن؟
    چشمام پر از اشک شد. این چه حرفایی بود که از دهن جلیل بیرون میومد؟ بهش حق میدادم که شاکی باشه ولی نه اینکه تا این حد غرور منو لگد مال کنه!
    - با همون صدای بلندش ادامه داد:
    - ترسیدن دخترشون رو دستشون بمونه؟ خب ترس هم داشت. کی میومد یه زن مریض بگیره که عرضه نگه داشتن یه بچه رو هم نداره؟
    زیر لب نالیدم
    - جلیییییل.....!!!
    انگشت اشاره ش رو به بینی ش برد:
    - ساکت. حرف نزن! اول میریم پزشک قانونی بعد با هم تصمیم میگیریم که چیکار کنیم. از قبل میدونستم که ناراحتی قلبی داری ولی فکر نمیکردم تا این حد شدید باشه! اگه به خاطراحترام به تصمیم دایی و مادرم نبود، اصلا فکر ازدواج با تو رو نمیکردم!
    آسمون چشمام بارونی شده بود و هوای دلم پاییزی! مهر سکوت به لب زدم. دهنمو بستم و بی صدا اشک ریختم! از مانتوم گرفت و منو به سمت پی کی ای که با کلی قرض و قوله خریده بودیم کشوند!
    با جلیل به پزشک قانونی رفتیم و بعد از انجام مراحل قانونی و فرستادن پیش چند دکتر واسه تایید حرف دکترم و گرفتن تست ها و آزمایشات متعدد حکم مرگ جنین دوماه و نیمه م رو دادن! منو به یه دکتر معرفی کردن تا کارهای کورتاژمو انجام بده! در بیمارستان بستری شدم. تنها چیزی که یادمه اشک ریختنای مامان و شهره و خودمه. جلیل ازمن رو گردونده بود. حتی بابامو که داییش بود تحویل نمیگرفت. عمه م به بیمارستان نیومد. همشون میگفتن که ما فریبشون دادیم! شاید هم حق داشتن. جلیل از همون روز خر شیطونو سوار شد و با همون روی قلب و روح من میتاخت! شب نبود که بیماریمو تو سرم نزنه و روز نبود که از بچه های مردم واسم نگه! تا اینکه یه روز فهمیدم که عمه داره واسش میره خواستگاری! همون روز چمدونمو بستم و به خونه پدرم برگشتم!
    وقتی از خونه خارج شدم، جلیل از ماشینش پیاده شد. به من که رسید گفت:
    - کجا به سلامتی؟
    چشمام پراشک شد. با گوشه شالم اشکمو گرفتم و گفتم:
    - دارم میرم خونه بابام. بذار عمه با خیال راحت عروس جدیدشو تو این خونه بیاره! بدون مزاحم!
    پوزخند زشتی گوشه لبش نشست و گفت:
    - توقع داشتی تا آخر به پات مینشستم؟
    نه جای حرف زدن بود و نه ایستادن! توقع نازکشی نداشتم ولی بهش اجازه هم نمیدادم تا این حد گستاخ باشه!
    تنفرمو تو چشمام ریختمو گفتم:
    - دیدارمون به دادگاه
    هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد. خیلی خونسرد گفت:
    - منتظر احضاریه می مونم! تو انتخاب همسر که اختیارو ازم گرفتن ولی این یکی رو مطمئنم که دادگاه حقو به من میده
    با صدای شل و وارفته ای گفتم:
    - ایکاش روحتم مثه اسمت بزرگ بود!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    7

    چمدونمو دستم گرفتم و به خونه بابام برگشتم.
    روزها میگذشت. چند بار پدرم خواست میانجی گری کنه و یا به قول خودش ختم به خیرش کنه ولی من نذاشتم. گفتم جلیل باید خودش جلو بیاد. حالا من یه حرفی زدم، اونکه نباید از خدا میخواست! ولی دریغ از اینکه جلیل دنبالم بیاد یا عمه م یه زنگ بزنه، چه برسه به اینکه پا درمیونی کنه!
    کل فامیل پر شده بود از حرفهای ریز و درشتی که همشون قصه فریبکاری پدرم و کلاه گذاشتن سر خانواده عمه م بود.
    به خودم که اومدم، فهمیدم که راحله، دختر مطلقه خواهر شوهر عمه مرو واسه جلیل نشون کردن. یه دختر از سر خودشون! همونطور نامرد که حاضر شده بود آشیونه شو روی دیوارهای نم کشیده خونه یکی دیگه بسازه! خونواده دختر به صیغه راضی نبودن ولی بدون اجازه همسر اول هم عقد رسمی امکان پذیر نبود. جلیل هم تا این حد قدرت مالی نداشت که یه وکیل بگیره که بتونه مدرکی دال بر عدم توانایی من در بچه دار شدن من جور کنه، چون منکه نازا نبودم! اینجا بود که شیمای فریبکار و دغلباز شد شیما جون! عزیز دل جلیل! قلب و جون عمه!
    پدر و مادر ساده باور من هم پاشونو کردن تو یه کفش که الا و بلا باید رضایت عقد اون دو تا رو بدی! از همه مهمتر اینکه بابا رفته بود جزء گروه خونواده عمه م و معتقد بود که جلیل عاقلانه ترین کارو میکنه یکسره دم گوشم میگفت:
    -تو رو که نمیخواد طلاق بده. زن اولش تویی! خانم خونه ش تویی! صاحب قلبش تویی! اون یکی رو فقط واسه بچه میخواد.
    حالا نمیدونم ترسشون از چی بود که منو میخواستن دو دستی تو طبق بذارن و تحویل عمه و جلیل بدن. نمیدونم از اینکه یه نفر سر سفرشون زیاد بشه میترسیدن و یا از مطلقه شدن من و یا به قول خودشون بی آبرو شدنم!
    ولی کی باور میکنه مردی که واسه بچه بره زن بگیره و از همون زن بچه داشته باشه، عشقش و خانم خونه ش همون زن نازاش باشه؟
    منطقم هرچی بود درست یا غلط، نمیخواستم یه نفر دیگه رو تو زندگیم شریک کنم. زندگی بی سرو سامونم چی بود که همونم تقسیم کنم؟ اگه رضایت به عقد میدادم بایست کل زندگی تیکه و پاره م رو کادو پیچ میکردمو میذاشتم جلوی خانم و میگفتم خوباشو بردار هرچی تهش موند مال من!!
    گفتم یا جای من تو اون خونه ست، یا جای اون. یک کلام!
    جلیل هم نگذاشت و نه برداشت گفت: جای اون!
    شاید همتون بگید بی منطقم ولی هر زن دیگه ای هم که جای من بود نمیتونست ببینه که شوهرش آغوششو با یه زن دیگه تقسیم کرده حالا هر چند هم که مرد بد باشه!
    مار حسادت بدجوری تو وجودم پیچیده بود و نیشم میزد! چمدونمو به دستم گرفتم و به خونه م برگشتم.
    سعی میکردم در تمام لحظاتی که جلیل تو خونه ست، آرامشو بهش هدیه کنم ولی حرف دل اون یه چیز دیگه بود. اون بچه میخواست و من هم نمیتونستم این آرزوشو برآورده کنم!
    وقاحتش به جایی رسید که جلوی من به راحله زنگ میزدو قربون صدقه ش میشد.
    اوایل به روی خودم نمی آوردم و با خودم میگفتم وقتی محبت خالصانه تو رو ببینه اونو فراموش میکنه! تو صبور باش! فرض کن با یکی از دوستاش یا همکاراش داره صحبت میکنه! تحت هیچ شرایطی هم حاضر نبود که از پرورشگاه بچه به فرزندی بگیریم. راحله هم سریش تر از این حرفا بود و جلیل هم یه کنه به تمام معنا!
    یه روز راحله رو به خونه آورد! هردو حیا رو قورت داده و آبرو رو قی کرده بودن! جلوی من همو جوری جون و عزیزم صدا میزدن و قربون صدقه هم میرفتن که یکی نباشه میگفت اینا رو قبل تولد به هم محرم کرده بودن!
    ذلت و خواری تا چه حد؟! دوباره چمدونمو بستم و به خونه بابام برگشتم. دیگه راه برگشتی نبود. همه پلهای پشت سرمو با درگیر شدن لفظی با جلیل و راحله خراب کرده بودم.
    به دادگاه خانواده رفتم و درخواست طلاق دادم. از مهر یه م هم گذشتم. مگه چند تا بود؟ 5 تا به نیت پنج تن. میدونستم که با گرفتن این 5 تا سکه آبروم هم تو فامیل سکه یه پول میشه و فیلم و سریال بود که عمه پشت سرم میساخت که همه زندگی بچه مو بالا کشید و رفت. جلیل هم از خدا خواسته روز بعد از فرستاده شدن احضاریه به در خونه، به دادگاه اومد و طلاقم داد!
    بعد از برگشتنم به خونه پدریم، روز نبود که کلاغ زاغی ها به خونه ما واسه احوالپرسی من نیان! خبر میاوردن به اندازه یک کوه. از حرفای منم یه کوه میساختن و میبردن صاف کف دست عمه م میذاشتن و همین میشد یه آشوب! به قدری این خبر و خبر کشی ها ادامه یافت که پدرم رفت و آمد هر مدل قوم و خویشی رو که یه سرش به عمه و جلیل وصل میشد، قدغن کرد!
    جلیل با راحله ازدواج کرد. حتی نایستاد که عده من به سر بیاد! باهم یه مسافرت اصفهان رفتن و زندگیشونو شروع کردن!
    جسته گریخته خبرهایی از زندگی جلیل و راحله میشنیدم. بعد از 4 ماه که از زندگشیون گذشت، خبر حامله شدن راحله، مثل بمب اورانیوم تو فامیل منفجر شد! هر مهمونی که میرفتیم اونم حضور داشت. عمه هم در حالیکه یه چشمش به من بود راحله رو به جمع معرفی میکرد و قربون صدقه ش میشد!
    رفیقم شده بود همون چند تا بوم نقاشی که از صبح تا شب جلوش مینشستم و تصاویر نامفهوم میکشیدم! واسه اینکه از فکرو خیال بیرون بیام تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم. دور فامیل و مهمونی هاشونو خط گرفتم و نشستم تو اتاق به درس خوندن!
    خراب شدن اوضاع روحیم باعث شده بود که جسمم هم در مقابل بیماری قلبی م کم بیاره!
    تنگی نفسهام بیشتر شده بود! همش احساس کمبود اکسیژن در فضای اطرافم داشتم! کبودی سر انگشتام و لبام دائمی شده بود. شبها سه تا بالش زیر سرم میذاشتم تا راحت تر نفس بکشم ولی شب نبود که جت وار از خواب بیدار نشم و به سمت پنجره پرواز نکنم. پنجره رو که باز میکردم چند تا نفس عمیق میکشیدم. باد به صورتم میخورد کمی حالم بهتر میشد! سکانس های تنگی نفس من روز به روز بیشتر شد!
    کنکورو با یه حالی دادم که بعدش دو روز بستری بیمارستان شدم! پزشک معالجم تنها راه درمانمو پیوند قلبی میدونست. با اصرارهای مامان و گریه زاریهاش بابا رضایت داد که منو تو لیست ثبت نامی بیماران پیوند قلبی بنویسه!
    از بیمارستان که مرخص شدم، حال و وضعم رو سراشیبی افتاد. کار به جایی رسیده بود که مامان و بابا واسم کپسول اکسیژن خریدن و ماسک پلاستیکی شد همدم شب و روزم! عروسی دختر عموم بود. با دختر عموم صمیمی بودم. چند بار اومد خونمون و تاکید کرد که حتما باید به عروسیش برم. هرچی واسش عذرو بهونه میاوردم که نمیتونم بیام، ول کن قضیه نبود.
    زن جلیل پا به ماه بود! با عمه که وارد مجلس شدن، عمه تا چشمش به من افتاد، دستشو گرفت و بدون اینکه با مامان من و مهمونای سمت ما احوال پرسی کنه، به طرف دیگه رفتن!
    کلاغ زاغی ها انقدر شعورشون نکشید که خبر چینی رو بذارن واسه روز بعد!
    هنوز عمه و عروسش رو صندلی ننشسته بودن که دختر خاله زن عموم به سمتمون اومد. قیافه ماتم زده ها رو به خودش گرفت و رو به من کرد:
    - الهی بمیرم واست شیما! حیف تو بود که بخوای عمرتو پای پسر این زن خرافاتی بذاری!
    هرچی مامان واسش چشم و ابرو میومد، انگار نه انگار! اصلا کمر به قتل من بسته بود! بدون توجه به لب گزیدنا و چشم ابرو اومدن مامان گفت:
    - زنکه میگه برو یه جوری شیما رو از مجلس ببر بیرون تا من و راحله بریم با مهمونای اونطرف احوال پرسی کنیم! میگم ملوک خانم شیما با تو و عروست چکار داره؟ میگه نمیخوام چشمای حسرت کشیده ش به شکم راحله بیفته! شگون نداره!
    از دختر خاله زن عموم بیشتر به دل گرفتم تا حرف عمه م. از جام بلند شدم و مانتومو تنم کردم . اخم غلیظی رو بین ابروهام مهمون کردم و با عصبانیت گفتم:
    - همتون سر و ته یه کرباسید، نفهم و بیشعور! تو از اون بدتری که حرفی که هنوز از دهن صاحبش در نیومده میاری و صاف میذاری کف دست من! برو به اون عفریته بگو شیما گفت هنوز تو زندگیم اونقدر حسرت نکشیدم که چشمم به شکمی باشه که توله ی.... جلیل توشه!
    رو به مامان کردم و خشمگین گفتم:
    - من دارم میرم خونه. یه ثانیه دیگه بین این قوم ظالمین وای نمیستم!
    غم عالم به دلم زد و پیشروی ش اونقدر زیاد بود که بیخ گلومو چسبید. قلبم تیر کشید و نفس کم آور دم. دهنم خشک شد و عرق سردی روی پیشونیم روون شد.
    هنوز پامو از در تالار بیرون نذاشته بودم که جلوی چشمم تیره و تار شد و دیگه هیچی نفهمیدم!
    چشمامو که باز کردم. تو بیمارستان بودم. مامان بالای سرم بود. با گوشه چادر اشکشو میگرفت!
    نگاهی به دور و برم انداختم. همه چیز مثه همیشه بود الا من که ایندفعه حالم اصلا خوش نبود. ماسک اکسیژنو از رو بینی م برداشتم و رو به مامان کردم:
    - از کی اینجام؟
    مامان بینیشو با دستمال گرفت:
    - چهار ساعتی میشه! دم در تالار حالت به هم خورد! جواد ( داداش ناتنی جلیل) بهمون خبر داد
    - اگه یه آدم تو خونواده عمه باشه، همون جواده! اونم به خاطر اینکه مادرش عمه نبوده!
    مشغول صحبت با مامان بودیم که در اتاق باز شد و پرستار کشیک وارد شد. لبخند گرمی به روم زد و گفت:
    - چطوری خانم خوشگله؟ خیلی همه مون رو ایندفعه ترسوندی! ولی وقتی میگن هیچ کار بی حکمت نیست، ما بنده هاش قبول نمیکنیم. یه خانم مرگ مغزی، بیست و پنج روزه که تو آی سی یو بستری شده! اهل تهران نیست! مثل اینکه خونه شون یزده. واسه مسافرت با شوهرش به تهران اومده بوده که اول تهران با یه کامیون تصادف کردن! دست و پای شوهرش شکسته بود. نمیدونی وقتی مرده فهمید که زنش مرگ مغزی شده چه آشوبی به پا کرد. مگه میشد جلوشو بگیریم. با همون حال و وضع میخواست خودشو از روی تخت پرت کنه! یکسره گریه میکرد و میگفت تو رو خدا منو ببرید جاش! ایکاش من می مردم! همه ما رو به گریه انداخته بود! .... یکی رو میبینی اینطوری، اونوقت یکی مثه شوهر خانم دکتر سرابی، با منشی خانم دکتر جور میکنه!! خدایا شکرت که ما شوهر نداریم وگرنه خدا میدونست که اون باز چی از آب در میومد!
    لبخندی به روش زدم و گفتم:
    - شوهر منم یکی بود مثه شوهر خانم دکتر سرابی!
    سرمم رو عوض کرد و گفت
    - دیدی یادم رفت چی میخواستم بهت بگم؟
    از ترس اینکه اوضاع قلبیم از اینی که هست بدتر شده، شل و وارفته گفتم
    - چی میخواستید بگید؟
    - یه ساعت قبل دکترت میگفت که به سازمان پیوند اعضا زنگ زده تا یکسری سوال در مورد شرایط قانونی استفاده از اعضای یک بیمار مغزی رو بپرسه! اسم اون خانمو که گفته، سازمان پیوند اعضا با بررسی پرونده های افرادی که فرم های اهدا عضو رو پر کردن گزارش دادن که این خانم چند سال قبل فرم های اهدا عضو رو پر کرده! دکترت میگفت فردا صبح که شوهرش بیاد موضوع رو بهش میگه! چند تا مریض نارسایی پیشرفته کلیه داریم. آقای دکتر معتقد بود که قلب اونو بعد از گرفتن آزمایشای لازم واسه تو پیوند بزنن! فقط خدا خدا کن که شوهرش بلوا به پا نکنه!
    زیر لب نالیدم:
    - ولی پولش؟
    پرستار نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:
    - اگه دکتر شوهرشو راضی کنه، پولی نمیخواد که! یعنی بعید میدونم با عشق و علاقه ای که این مرد به زنش داره بخواد به خاطر اعضاش پول بگیره! دکتر میگفت اگه راضی نشه از طریق سازمان اهدا عضو اقدام میکنیم! خدا بزرگه! پولشم جور میشه! از سلامتیت که بالاتر نیست!

    ********************

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    8

    از پله های ساختمون پزشکان آهسته پایین میام. به طبقه دوم که میرسم چشمم به مطب خانم دکتر پرستو نفیسی میفته! رو به پلاک طلایی نصب شده کنار در مطبش میکنم:
    - فردا نوبت توئه! از خیر دکتر شکیبی که گذشتم ولی تو رو نمیشه بیخیال بشم!
    از ساختمون پزشکان که بیرون میام، نگاهی به آسمون میندازم! هوا تاریک شده! یه تاکسی دربست میگیرم و آدرس خونه مونو میدم. وقتی به در حیاط میرسم، مامانو میبینم که چادر سورمه ایِ گل صورتیشو سرش کرده، یک طرفشو به دندون گرفته وطرف دیگه شو زیر بغلش جمع کرده! و جلوی در حیاط راه میره. از مدل قدم برداشتنش معلومه که بی تابه! با نگه داشتن ماشین جلوی خونه، به سمتمون میاد. از چهره ش کاملا میشد فهمید که چقدر نگران بوده!
    پولو حساب میکنم و در ماشینو باز میکنم. هنوز پامو تو کوچه نذاشتم، مامان با عصبانیت میگه
    - کدوم گوری بودی تا حالا؟
    سریع از ماشین خارج میشم و درو میبندم. وایمیستم تا ماشین بره. رو به مامان میکنم:
    - سلام. این چه طرز حرف زدنه، اونم جلوی راننده بیگانه؟
    مامان روسریشو جلو میکشه و چادرشو که روی شونه اش افتاده به زیر بغلش جمع و دهنشو کج و کوله میکنه:
    - ببخشید سرکار علیه که به اسب شاه گفتیم یابو! از ساعت 4 بعداز ظهر رفتی، اینم ساعت 9 شب! نمیگی نگران میشیم؟ پس اون موبایل وامونده رو واسه چی با خودت میبری، وقتی میخوای خاموشش کنی؟
    موبایلمو از کیفم درمیارم. شارژش تموم شده. به سمت مامان درازش میکنم:
    - ببین شارژش تموم شده
    مامان عصبی تر میشه:
    -حالا کجا بودی تا این وقت شب؟! نکنه دلت میخواد که فک و فامیل بابات شیپور بردارن و واست حرف بسازن؟
    نگاه تندی به مامان میکنم:
    - مطب دکتر بودم! زیر ماسک اکسیژن! بازخواستتون تموم شد؟
    مامان چادرشو از زیر بغلش ول میکنه و با کف هر دو دستش محکم میکوبونه به صورتش:
    - خدا مرگم بده! چرا؟
    چشمم به چادر روی زمین افتاده مامان کشیده میشه. در حالیکه به سمت خونه میرم رو به مامان میکنم:
    - چادرتو بردار
    وارد خونه میشم، بابا هنوز خونه نیومده . پشت سرم مامان وارد میشه و شروع میکنه به بازجویی:
    - مطب کدوم دکتر بودی؟ چرا زنگ نزدی ما هم بیایم؟ باز قلبت درد گرفته بود؟ تو که خوب بودی؟ نکنه پیوندت داره پس میخوره؟
    بی توجه به سوالات مامان به آشپزخونه میرم و در یخچالو باز میکنم و شیشه آب رو سر میکشم.
    یک آن مامان از پشت سر منو به سمت خودش میکشه که آب تو گلوم میپره
    به سرفه میفتم
    خودمو از دست مامان رها میکنم و با اعتراض میگم:
    - اِ اِ اِ اِ ! چرا اینطوری میکنی؟ خفه شدم!
    - خب حرف بزن ذلیل مرده تو که منو نصفه عمر کردی!
    شیشه آبو کنار سینک ظرفشویی میذارم
    چشمامو گشاد میکنم:
    - تنگی نفس داشتم. قلبم درد گرفته بود
    مامان با اضطراب میپرسه:
    - دکتر نگفت علتش چیه؟
    - یه سری داروی جدید داد
    با یه دستم میزنم تو سرم
    - دیدی یادم رفت بگیرمشون؟
    مامان به هول و ولا میفته:
    - بده من برم واست بگیرم! تو که به فکر خودت نیستی! اگه همین یه تکه گوشتم که به زور از مردم گرفتیم به باد ندادی؟ من اسممو عوض میکنم!
    بی خیال به سمت اتاقم میرم:
    - نمیخواد نصفه شبی بری بیرون. فردا میگیرم
    مامان دنبالم میدوه:
    - بده من اون نسخه بی صاحبو! خون به جیگرم نکن شیما! تو که این یه ماهه که اومدی ما رو نصفه عمر کردی با کارات!
    کیفمو از روی زمین برمیدارم و در حالیکه دستمو توش میکنم و دنبال نسخه میگردم میگم:
    - همین روزاست که دوباره برگردم زاهدان. خیلی زود از شرم راحت میشید
    مامان دستشو دراز میکنه و نسخه رو از دستم چنگ میزنه:
    - تو که گفتی دیگه به اون خراب شده پا نمیذاری؟
    - مگه میشه نرم؟ پس درسم چی؟ در ثانی یه کار مهم دارم که باید حتما برم!
    - اون موقع که درستو ول کردی و اومدی! نگفتی درسم چی؟ مگه تو رو تو دانشکده راه میدن؟ یه ماهه درس و زندگیشو ول کرده و بیخبر اومده، اونوقت هلک هلک میخواد بره و بگه سلام من برگشتم!
    در حالیکه شالمو از سرم میکشم میگم:
    - از دکتر قلبم نامه استعلاجی میگیرم. شما نگران اونجاش نباشید.
    وارد اتاقم میشم و خودمو رو تختم میندازم. با صدای بسته شدن در حیاط از رو تخت بلند میشم. چشمم به آینه روی کمد کشودار میفته!
    به سمتش میرم. خودمو توش نگاه میکنم. دستی روی خال گوشه لبم میکشم و زیر لب میگم. یادش بخیر یه زمان این جا محل بـ..وسـ..ـه های یکی بود
    یاد حرفش میفتم که هروقت منو تو بغـ*ـل میگرفت، بـ..وسـ..ـه ای رو خالم میزد و میگفت:

    من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
    چشم بیمـار تـو را دیـدم و بیمار شدم

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    9

    صبح با سرو صدایی که از توی بخش به گوش میرسید چشمامو باز کردم. صدای یک مرد بود که عربده میکشید:
    - نمیذارم یه سلول از بدنشو بردارید! مگه شهر هرته؟ من شوهرشم. بهتون هیچ اجازه ای نمیدم. دنیا به کجا رسیده! جلوی آدم وایمیستن و میگن بدن زنتو تیکه تیکه کنیم و اعضاشو بدیم به بقیه! اون هنوز زنده است! هنوز قلبش میتپه! مگه میشه کسی که قلبش بزنه بگن مرده؟
    صدای بلند پرستار بخش بین صحبتای مرد شنیده میشد:
    - آقا یواشتر! چرا داد و بیداد راه میندازید؟ اینجا بخش قلبه! مریض بدحال داریم. اصلا کی شما رو تو این بخش راه داده! خانمتون که بخش روبرویی هستن! چرا اومدید اینجا سرو صدا میکنید؟
    - اومدم ببینم اونی که واسه قلب زن بیچاره من دندون تیز کرده کیه؟
    صدای پرستار بخش بلند تر شد:
    - برید بیرون آقا!
    - من تا اون مریضو نبینم از اینجا نمیرم!
    - آقای طهماسبی زنگ بزنید به نگهبانی و بگید که بیان این آقا رو از بخش بیرون ببرن! ایشون اینجا رو با چاله میدون اشتباهی گرفتن!
    - اینکه نمیخوام بدن زنمو مثه جیـ*ـگر زلیخا تیکه تیکه کنید، جرمه؟ که نگهبانی رو واسه من صدا میزنید؟
    - آقا شما هیچ کاری نمیتونید بکنید. خانمتون قبلا فرمای اهدا اعضا رو پر کرده و خونواده ش هم رضایت دادن. پس سرو صدای شما الکیه! بعدشم سرو صداتونو ببرید پیش ریاست بیمارستان چرا اعصاب مارو بهم میریزید؟!
    صدای قدم های محکم مرد به گوش رسید که در حال دور شدن بود:
    - من میرم ولی مرد میبینم که چشمش به قلب زن من باشه!
    پرستار در حالیکه دستشو به پیشونیش میکشید وارد اتاق شد:
    - خجالتم نمیکشه اومده صداشو انداخته به سرش. نمیگه مریضای سی سی یو حالشون بد میشه!
    سلامی کردم و با لبخند گفتم:
    - کی بود؟
    - شوهر همون خانمی که مرگ مغزی شده!
    - اون تو بخش روبرو بستری شده؟
    - آره! چطور
    - چون همکارتون از اون خانم و اینکه دست و پای شوهرش شکسته بود واسم گفته. فکر کردم شوهرش و خودش اینجا بستری بودن
    پرستار با تعجب نگاهی به من کرد:
    - خوبه که بار اولت نیست بستری میشی. اینجا بخش قلبه!
    - پس همکارتون از کجا همه خبرا رو داشت
    - خب از دوستامون که تو بخشای دیگه هستن، خبر میگیریم
    سری تکون دادم:
    - آها!! اصلا حواسم نبود. دکتر درمورد پیوند قلبی من با شوهرش صحبت کرده که اینهمه داغ کرده بود؟
    - آره! هنوز خبر نداره که کلیه هاشم میخوایم واسه دو تا مریض دیگه پیوند بزنیم.
    با نگرانی پرسیدم:
    - حالا چی میشه؟
    - هیچی، اون نمیتونه با سروصدا کاری پیش ببره چون خانمش قبلا برگه های اهدا عضو رو پر کرده
    نمیدونم دکترم چه حرفی به اون مرد زد و چطوری اونو راضی کرد که فردای همون روز به من گفت که خودتو واسه عمل آماده کن! همونطور که پرستار حدس زده بود هبچ پولی برای اعضا دریافت نکردن! دکتر هم که شرایط مالی ما را دید از خیر زیر میزی ش گذشت. با کمی قرض و قوله و وام تونستیم هزینه عمل بیمارستانو بپردازیم. من نه اون آقا رو دیدم و نه اون خانم. ولی واسه تشکر از اونها یکسره برای اون خانم فاتحه میفرستادم و مامان هم قرآن میخوند!
    روزهای سختی رو پشت سر گذاشتم. استرس قبل از عمل و اضطراب از نتیجه عمل و دردها و عوارض بیهوشی بعد از عمل و سوزش نواحی بخیه روی قفسه سـ*ـینه ام، بستری طولانی مدت در بیمارستان و دریافت مکرر داروهای تزریقی همه و همه منو ناتوان تر و ضعیف تر کرده بود!
    بالاخره بعد از یک مدت طولانی بستری بودن در سی سی یو و بعد اتاق پست سی سی یو با قلبی جدید از بیمارستان مرخص شدم!
    هنوز دو هفته از مرخص شدنم نگذشته بود که مامان هراسون به خونه اومد و دنبال چیزی میگشت.
    و زیر لب میگفت :
    -پس این بلوز سیاهمو چکار کردم؟
    سرمو به سمتش چرخوندم:
    - چی شده مامان؟
    - هیچی تو بگیر استراحت کن
    - واسه هیچ چی دنبال بلوز سیاه میگردی؟ کی مرده؟
    مامان نگاهی به چهره ام انداخت. شک و تردید رو در گفتن مطلب تو صورتش خوندم
    به آرومی گفتم:
    - مامان جان بگو. من حالم خوبه! تا کی میخوای همه چیزو ازم مخفی کنی؟ بالاخره چی؟
    مامان با من من گفت:
    - بچه جلیل امروز صبح مرد. بردن بهشت زهرا بشورنش واسه دفن
    با بهت پرسیدم:
    - مرد؟
    - آره! عفونت ریه داشت. دکترا میگن رشد ریه هاش تو دوران جنینی خوب نبوده!
    عمه ت و پسرش تو شوک هستن.
    پوزخندی زدم و یاد حرف عمه تو شب عروسی افتادم که گفت: عروسم جلوی شیما نره که شگون نداره! انقدر بدجنس نبودم که راضی بشم به اینکه یه بچه که عمرش به سه ماه هم نمیرسید، قربونی دل شکستنهای مامان بزرگ و باباش بشه!
    از جام بلند شدم و به سمت کمد لباس رفتم
    مامان با تعجب صدام زد:
    - شیما؟
    رومو برگردوندم:
    - بله؟
    - کجا میری؟
    - منم میام
    - کجا میخوای بیای با این حالت؟ من مجبورم به خاطر حرف و سخن مردم برم که نگن شاد شدن! تو چی؟
    - منم واسه همون حرف مردم میام و یه عرض ادبی هم خدمت عمه و جلیل داشته باشم
    مامان به سمتم اومد و مانتو رو از دستم کشید:
    - بده به من شر به پا نکن!
    مانتو رو از دست مامان قاپیدم:
    - شما دخالت نکن!
    حوصله غرغر های مامانو ند اشتم. زودتر از مامان از خونه خارج شدم و منتظر نشدم تا مامان بیاد. یه تاکسی دربست گرفتم و به بهشت زهرا رفتم.
    از اطلاعات شماره قبرو پرسیدم. اونجا رو مثه کف دستم میشناختم. به سمت صاحب عزاها رفتم. تازه بچه رو دفن کرده بودن! ضجه های راحله حالمو بد میکرد. نگاهم به چشمان سرخ شده و متورم جلیل افتاد! یه زمانی دوستش داشتم و عاشقش بودم ولی چقدر اون لحظه ازش تنفرداشتم. نگاهش در نگاهم قفل شد! کل زندگی چند ساله مون جلوی چشمام اومد. اونم مثل اینکه در حال از نظر گذروندن همون زندگی بود! رومو ازش گرفتم! احساس میکردم نگاه کردن به مردی که روزی قلبمو بی چشمداشتی بهش هدیه داده بودم، کفاره داره! هنوز سنگینی نگاهشو حس میکردم. چشم در چشم عمه م شدم. عمه با دیدن من مثل زنهای سلیطه خودش رو روی خاکهای کپه شده بالای قبر انداخت و شروع کرد به بلند گریه کردن وبی آبرویی:
    - بچه مو چشم کردن! صد بار به راحله گفتم دخترم، خودتو جلوی هر چشم حسرت کشیده یی نشون نده! چشمشون به زندگی پسرم بود! ای خداااا به خودت سپردمشون!
    با حرفایی که عمه میزد نگاها همه به سمت من برگشت. سعی میکردم که آرامشمو حفظ کنم. با قدمهایی سست به سمت قبر بچه رفتم. کنار قبر روی دو پا نشستم و دوتا ازانگشتامو روی قبر گذاشتم و شروع کردم به فاتحه خونی! نگاه راحله به مسیر انگشتم روی خاک کشیده شد. سرشو بلند کرد و چشم در چشمم شد! چشماش دو کاسه خون شده بود! دلم براش سوخت. دستی رو شونه ش زدم:
    - خدا صبرت بده! تحمل داشته باش. فرصت واست زیاده!
    نگاهش رنگ شرمساری گرفت و سرشو پایین انداخت. قطره اشکی به روی خاک چکیده شد.
    عمه مجددا شروع کرد:
    - اومدن غم ما رو ببینن شاد بشن!
    دیگه طاقت شنیدن اراجیفشو نداشتم. من فقط واسه عرض تسلیت و پاک کردن اذهان نادرست مردم نسبت به خودم اومده بودم. عمه م هم کبریت زیر خاکستر نیمه مشتعل وجودم میزد!
    سرمو دم گوشش بردم و آهسته گفتم:
    - دوست نداشتم خدا تاوان دل شکستمو اینطوری ازتون بگیره! متاسفم! سعی کنید یه کم خلوص نیت داشته باشید و دل کسی رو نشکنید تا خدا اینطوری تو کاسه تون نذاره! حالا هم غصه نخور عمه جون! جلیل راحله رو واسه همین جوجه کشی گرفته انشا... تا سال دیگه جوجه جدید بهتون تحویل میده!
    عمه با شنیدن حرفای من، گریه ش قطع شد و سرشو بلند کرد و نگاهی به من انداخت. قطره ای اشک روی صورتش نبود. تمام اداهاش فیلم بود!
    از جمع جدا شدم و به سمت خونه راه افتادم
    مامان تازه به بهشت زهرا رسیده بود. به محضی که به مامان رسیدم، چادرشو گرفتم و گفتم:
    - کجا؟
    - واا!! دارم میرم سر خاک بچه جلیل دیگه
    - لازم نکرده. من به جای همه تون رفتم و حرف شنیدم
    مامان چادرشو از لای انگشتام بیرون کشید:
    - بده به من ببینم! واسه من بزرگتر شده، تعیین تکلیف میکنه!
    صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
    - شیما! شیما!
    رو برگردوندم. جلیل بود که نفس نفس زنون به سمتم میومد
    مامان از فرصت استفاده کرد و به سمت قبر بچه جلیل رفت! انقدر برام بی ارزش بود که حتی اسمشم نمیدونستم!
    جلیل به من رسید. نگاهش خیس بود. چشمهاشو روی صورتم زوم کرد
    با دلخوری و خیلی رسمی پرسیدم:
    - چیه؟ چیکار داری؟
    به من من افتاد:
    - اومدم...اومدم بگم ....... من از طرف مامان معذرت میخوام
    جدی تر گفتم
    - چرا تومعذرت بخوای؟ آدم زنده که وکیل وصی نمیخواد!
    - اون ناراحته! دل شکسته س یه چیزی میگه
    پوزخند محوی زدم و گفتم
    انگشت نکن رنجه به در کوفتن کس *** تاکس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
    راهمو کج کردم و به سمت خونه رفتم
    دومرتبه صداشو شنیدم:
    - شیما!
    مجددا برگشتم:
    - باز چیه؟
    - منم ببخش
    ایندفعه پوزخندم پر رنگ تر شد:
    - هروقت راهی واسه جمع کردن آبروی رفته م و ترمیم دل شکسته م پیدا کردم باشه! خداحافظ پسر عمه!
    صدای نالانشو از پشت سرم شنیدم:
    - من نمیخواستم........
    سرمو برگردوندم :
    - ولی کردی! هم بردی و هم شکستی!
    بدون توجه به اشک حلقه زده در چشماش به سمت خونه رفتم وبه شیما، شیما گفتن های مجددش محل ندادم!
    چند روز بعد نتایج آزمون کنکور اومد و من رشته کارشناسی نقاشی زاهدان قبول شدم!

    ********************
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا