- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
کمر صافش، صافتر میشود. شانههایش را عقبتر میدهد و با لبخندی کمرنگ نگاهم میکند:
- دلیل اومدنِ من کاملاً با تو متفاوته!
و بعد لبخندش پاک میشود و نگاهش سمتِ خیابان برمیگردد. دیگر نمیدانم چه باید بگویم. میتوانم به صراحت بگویم که چیزی از حرفش نفهمیدهام. شاید زیادی به او زل زدهام. چشم از او میگیرم و من هم به خیابان نگاه میکنم. کاملاً بیاراده، تلاش میکنم که مانند او صاف بنشینم. پشتم را با میلههای نیمکت مماس کنم و شانههایم را عقب دهم.
- بهت نمیاد!
با تعجب به طرفش برمیگردم. زیرلب میپرسم:
- چی؟!
این بار همانطور که عبور خودروها را زیر نظر دارد و مراقب است کودکش آرام بماند، میگوید:
- از لباسات مشخصه بیپول نیستی؛ اما این که اعتماد به نفست به حد کافی نیست، بهت نمیاد.
ابروهایم را بالا میاندازم. منتظر شنیدن این جمله نبودم! تصویر گیاهی که از نزدیکی به خورشید سوخته است به ذهنم میآید. پژمرده و فرسوده! کودکش بیقرار میشود. گریه میکند. مادرش سعی میکند با یک دست او را نگه دارد و با دست دیگر، از ساعت باخبر شود. کودکِ دستوپازن اذیت میکند. به ساعتم نگاه میکنم:
- یه ربع به هفت.
کیف بزرگش را روی دوش میگذارد. از جا بلند میشود. من هم بیاختیار روی پاهایم میایستم. اول نگاهی به سرتاپایم میاندازد و بعد میگوید:
- موفق باشی!
و میرود. مینشینم روی نیمکت. فکر میکنم، در از دست دادن شرکت موفق باشم؟
***
راس ساعت هشت، همه در سالن اصلی شرکت آمادهایم. در شرکت، هیچکس جز ما چند نفر و آبدارچی وجود ندارد. نگذاشتیم همهی سهامدارها بیایند. آقای دادخواه قانعشان کرد که اعضای هیئتمدیره اخبار را به آنان خواهند رساند. آقای امیری در اثنای انتظارمان، کنار گوشم گفته بود: «تنها دلیلی که اینجا هستی مقدار بالاترِ سهمته!»
از روی این صندلی که نشستهام، سالن خیلی بزرگ دیده میشود. خوب که نگاه میکنم، میبینم اگر سقفش بلندتر باشد چهار فیل آفریقایی و سه ماموت در آن جا میشوند؛ اما حیف که این سالن وسیع، از کارمندهای ماهر در کارِ خود خالی است. دستی روی شانهام گذاشته میشود. جهتش را تا بالای سرم دنبال میکنم. آقای دادخواه لبخند میزند:
- حالا که بگی نگی اوضاع بهتر شده، تو چرا تو خودتی؟
- دلیل اومدنِ من کاملاً با تو متفاوته!
و بعد لبخندش پاک میشود و نگاهش سمتِ خیابان برمیگردد. دیگر نمیدانم چه باید بگویم. میتوانم به صراحت بگویم که چیزی از حرفش نفهمیدهام. شاید زیادی به او زل زدهام. چشم از او میگیرم و من هم به خیابان نگاه میکنم. کاملاً بیاراده، تلاش میکنم که مانند او صاف بنشینم. پشتم را با میلههای نیمکت مماس کنم و شانههایم را عقب دهم.
- بهت نمیاد!
با تعجب به طرفش برمیگردم. زیرلب میپرسم:
- چی؟!
این بار همانطور که عبور خودروها را زیر نظر دارد و مراقب است کودکش آرام بماند، میگوید:
- از لباسات مشخصه بیپول نیستی؛ اما این که اعتماد به نفست به حد کافی نیست، بهت نمیاد.
ابروهایم را بالا میاندازم. منتظر شنیدن این جمله نبودم! تصویر گیاهی که از نزدیکی به خورشید سوخته است به ذهنم میآید. پژمرده و فرسوده! کودکش بیقرار میشود. گریه میکند. مادرش سعی میکند با یک دست او را نگه دارد و با دست دیگر، از ساعت باخبر شود. کودکِ دستوپازن اذیت میکند. به ساعتم نگاه میکنم:
- یه ربع به هفت.
کیف بزرگش را روی دوش میگذارد. از جا بلند میشود. من هم بیاختیار روی پاهایم میایستم. اول نگاهی به سرتاپایم میاندازد و بعد میگوید:
- موفق باشی!
و میرود. مینشینم روی نیمکت. فکر میکنم، در از دست دادن شرکت موفق باشم؟
***
راس ساعت هشت، همه در سالن اصلی شرکت آمادهایم. در شرکت، هیچکس جز ما چند نفر و آبدارچی وجود ندارد. نگذاشتیم همهی سهامدارها بیایند. آقای دادخواه قانعشان کرد که اعضای هیئتمدیره اخبار را به آنان خواهند رساند. آقای امیری در اثنای انتظارمان، کنار گوشم گفته بود: «تنها دلیلی که اینجا هستی مقدار بالاترِ سهمته!»
از روی این صندلی که نشستهام، سالن خیلی بزرگ دیده میشود. خوب که نگاه میکنم، میبینم اگر سقفش بلندتر باشد چهار فیل آفریقایی و سه ماموت در آن جا میشوند؛ اما حیف که این سالن وسیع، از کارمندهای ماهر در کارِ خود خالی است. دستی روی شانهام گذاشته میشود. جهتش را تا بالای سرم دنبال میکنم. آقای دادخواه لبخند میزند:
- حالا که بگی نگی اوضاع بهتر شده، تو چرا تو خودتی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: