کامل شده داستان کوتاه شبِ شیشه های شکسته | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
کمر صافش، صاف‌تر می‌شود. شانه‌هایش را عقب‌تر می‌دهد و با لبخندی کمرنگ نگاهم می‌کند:
- دلیل اومدنِ من کاملاً با تو متفاوته!
و بعد لبخندش پاک می‌شود و نگاهش سمتِ خیابان برمی‌گردد. دیگر نمی‌دانم چه باید بگویم. می‌توانم به صراحت بگویم که چیزی از حرفش نفهمیده‌ام. شاید زیادی به او زل زده‌ام. چشم از او می‌گیرم و من هم به خیابان نگاه می‌کنم. کاملاً بی‌اراده، تلاش می‌کنم که مانند او صاف بنشینم. پشتم را با میله‌های نیمکت مماس کنم و شانه‌هایم را عقب دهم.
- بهت نمیاد!
با تعجب به طرفش برمی‌گردم. زیرلب می‌پرسم:
- چی؟!
این بار همان‌طور که عبور خودرو‌ها را زیر نظر دارد و مراقب است کودکش آرام بماند، می‌گوید:
- از لباسات مشخصه بی‌پول نیستی؛ اما این که اعتماد به نفست به حد کافی نیست، بهت نمیاد.
ابروهایم را بالا می‌اندازم. منتظر شنیدن این جمله نبودم! تصویر گیاهی که از نزدیکی به خورشید سوخته است به ذهنم می‌آید. پژمرده و فرسوده! کودکش بی‌قرار می‌شود. گریه می‌کند. مادرش سعی می‌کند با یک دست او را نگه دارد و با دست دیگر، از ساعت باخبر شود. کودکِ دست‌وپازن اذیت می‌کند. به ساعتم نگاه می‌کنم:
- یه ربع به هفت.
کیف بزرگش را روی دوش می‌گذارد. از جا بلند می‌شود. من هم بی‌اختیار روی پاهایم می‌ایستم. اول نگاهی به سرتاپایم می‌اندازد و بعد می‌گوید:
- موفق باشی!
و می‌رود. می‌نشینم روی نیمکت. فکر می‌کنم، در از دست دادن شرکت موفق باشم؟
***
راس ساعت هشت، همه در سالن اصلی شرکت آماده‌ایم. در شرکت، هیچ‌کس جز ما چند نفر و آبدارچی وجود ندارد. نگذاشتیم همه‌ی سهامدارها بیایند. آقای دادخواه قانعشان کرد که اعضای هیئت‌مدیره اخبار را به آنان خواهند رساند. آقای امیری در اثنای انتظارمان، کنار گوشم گفته بود: «تنها دلیلی که اینجا هستی مقدار بالاترِ سهمته!»
از روی این صندلی که نشسته‌ام، سالن خیلی بزرگ دیده می‌شود. خوب که نگاه می‌کنم، می‌بینم اگر سقفش بلندتر باشد چهار فیل آفریقایی و سه ماموت در آن جا می‌شوند؛ اما حیف که این سالن وسیع، از کارمند‌های ماهر در کارِ خود خالی است. دستی روی شانه‌ام گذاشته می‌شود. جهتش را تا بالای سرم دنبال می‌کنم. آقای دادخواه لبخند می‌زند:
- حالا که بگی نگی اوضاع بهتر شده، تو چرا تو خودتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    با نگرانی سری به چپ و راست تکان می‌دهم. کنار صندلی‌ام ایستاده و به دیوار تکیه داده است. مثل همیشه راحت و خوش. هنوز هم منتظر جوابم است. شانه بالا می‌دهم و می‌گویم:
    - اگه اون مرد مستقیماً ازم بخواد سهاممو بهش بفروشم چی؟
    می خندد:
    - خب نفروش!
    - نمیشه! معلومه که حسابش پروپیمونه که همچین ورقی خریده. فکر می‌کنی واسه چی می‌خواد بیاد اینجا؟ مسلما می‌تونه سهام بقیه رو بخره و بالاترترتر بیاد. اون وقت مالکیت رو به دست می‌گیره و دیگه تمومه!
    با بی‌خیالی سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد:
    - تموم نمیشه.
    چشم‌هایم را تنگ می‌کنم. به درکش از موضوع شک دارم. انگار نمی‌فهمد اوضاع چقدر برایم مهم است. می‌گویم:
    - تمام امید نوجوونیم رو این شرکته. بابام وقتی داشت نقشه‌ی برپا کردنشو می‌کشید مُرد. متوجه نمیشی؟ اون مرد می‌تونه منو داغون کنه.
    استارتی می‌خندد:
    - از کجا معلوم اون اصلاً مرد باشه؟
    اخم می‌کنم:
    - شوخیت گرفته؟
    - نه، کاملاً جدی دارم میگم. یه جوری داری حرص می‌زنی که انگار حتماً یه مرده و حتما هم از اون عوضی‌هاست.
    ناگهان خنده‌اش را قورت می‌دهد. با ترس می‌پرسم:
    - چی شد؟
    - امیری داره اونجا نگاهمون می‌کنه. انگار فکر کرده داریم بهش میگیم عوضی. لب‌خونیش خوبه‌ها.
    و دوباره می‌زند زیر خنده. چشم‌غره‌ای به او می‌دهم. جای مدیرعامل خالی است تا با نگاه نگرانش کمی دلداری‌ام دهد. وقتی خنده‌های آقای دادخواه تمام می‌شود، دست‌ها را به سـ*ـینه می‌زند و می‌گوید:
    - نه، جداً. از کجا معلوم مرد باشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    به حرفش توجهی نمی‌کنم؛ اما برای این که بحث ادامه پیدا کند می‌پرسم:
    - اون دوستت توی بورس چیزی گفت؟
    - منظورت درباره دک و پوزشه؟ نه... چیزی نگفت.
    نمی دانم چرا؛ اما احساس ناامیدی به من دست می‌دهد. می‌گویم:
    - پس چرا این حرفو زدی؟
    - تا شرط ببندیم. حوصله‌م سر رفته، سر پنجاه. اگه مرد بود من میدم و اگه زن بود، تو بده.
    - اگه هر دوتاش بود چی؟
    با هم سمت صدا برمی‌گردیم. آقای امیری، با آن هیکل چاقش خودش را بهمان می‌رساند. آقای دادخواه تکیه‌اش را از دیوار می‌گیرد و کت مایل به صورتی‌اش را صاف می‌کند:
    - دو دقیقه پیش اونجا بودین جناب، چه‌جوری یهو اومدین اینجا؟
    و می‌خندد. نمی‌خواهم با امیری هم‌صحبت شوم. از روی صندلی بلند می‌شوم و با یک «با اجازه»‌ی ساده جمع را ترک می‌کنم. ازشان که دور می‌شوم، می‌شنوم که آقای دادخواه می‌گوید:
    - اگه اون‌طوری بود، ما به تو دو تومن میدیم.
    احساس می‌کنم سرم درد می‌کند. شاید از سرمای صبح است. نمی‌دانم. از کنار سه نفر دیگر از اعضای هیئت‌مدیره می‌گذرم و وارد راهرو می‌شوم. چرا این مرد نمی‌آید تا زودتر کلک کار را بکند؟ آهی می‌کشم و وارد اتاق کارم می‌شوم. در را پشت سرم می‌بندم. همه‌چیز سر جایش است. میزم که جلوی پنجره قرار دارد و نور خورشید که به آن می‌تابد. و صندلی‌ام که پشت به نور است. مبل‌های قهوه‌ای جلوی میز و گل‌های مصنوعی در یک گوشه از این اتاق چهار ضلعی. پشت میزم می‌نشینم. شاید این آخرین بار است که اینجایم. و باید آن نمودار وضعیت شرکت را از روی دیوار بکنم تا رئیس جدید، پیشرفت کندتری داشته باشد! صندلی چرخدار را با پا می‌چرخانم و در یک لحظه، آفتاب در صورتم است. می‌گویم:
    - خودتم می‌دونی که داری چرت میگی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    از توی جیب کتم، سیگاری را که دیشب خریدم بیرون می‌آورم. می‌خواهم برای اولین بار در زندگی‌ام امتحانش کنم. آتشش می‌زنم و روی لب‌هایم می‌گذارم. تلخ است... تلخ و منزجرکننده. روی میز می‌گذارمش و کاری می‌کنم نوک گداخته‌اش، یک نقطه‌ی سیاه روی میز باقی بگذارد. این یک یادگاری از من برای رئیس جدید! دودش آزارم می‌دهد. می‌خواهم سرفه کنم؛ اما صدای تلفنم بلند می‌شود. آقای دادخواه است که نوشته: «اومد». سیگار خاموش شده را همان جا روی پاکت می‌گذارم و با عجله از در اتاق خارج می‌شوم.
    ***
    فصل سوم
    سرمایه‌گذار جدید
    از تعجب ماتم می‌برد. یک زن است! آن هم همان زن. خیره در چشمم زل زده است و پسرش از دیدن چند مرد غریبه بی‌تابی می‌کند. نمی‌دانم چه باید بگویم. آقای دادخواه سقلمه‌ای به پهلویم می‌زند:
    - پول منو بده بیاد.
    حواسم به آن زن است. با یک لباس سیاه و عادی. آن‌قدر ساده که انگار همین امروز عزیزش را دفن کرده‌اند. زیر لب به آقای دادخواه می‌گویم:
    - از کجا معلوم؟ شاید منشیش باشه!‌ ها؟
    او می‌خندد و با صدای بلند پاسخ می‌دهد:
    - ما هم همین فکرو کردیم؛ اما گفتن خودشون خریدار هستن.
    حرفش باعث می‌شود خجالت بکشم. نصف نگاه‌ها روی من و نصف دیگر که به طور عجیبی خیره هستند، روی آن زن است. زن خم به ابرو نمی‌آورد. آن قدر محکم سرجایش ایستاده که انگار می‌خواهد بگوید «هیچ کس نمی‌تواند زیر پای مرا خالی کند». آقای شهابیان به حرف می‌آید:
    - چی شد آقای اردبیلی؟ چی این‌قدر تعجب داره؟
    نگاهش می‌کنم. چه باید بگویم؟
    - فکر کنم دوباره باید خودمو معرفی کنم.
    شش جفت چشم، آن زن را نشانه می‌گیرند. ادامه می‌دهد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - ساره احمدزاده...
    قبل از این‌که حرفش را به پایان ببرد، آقای امیری گلویی صاف می‌کند تا توجه همه را سوی خودش جلب کند. چند بار سر تکان می‌دهد و شروع به چرخیدن دور آن زن می‌کند. وقتی به پشتش می‌رسد، می‌ایستد و می‌پرسد:
    - که خانم احمدزاده هستید! خانم احمدزاده، می‌تونید به ما بگید که هدفتون از خرید اوراق این شرکت ورشکست شده چی بود؟
    چشم‌هایم را که هنوز هم از تعجب گرد هستند، می‌بندم. دوباره بازشان می‌کنم. نگاهم روی آن زنی است که خانم احمدزاده نام دارد. مادر آن کودک دست‌وپازن. می‌گوید:
    - کسی به شما یاد نداده تا وقتی که کسی داره حرف می‌زنه، نباید حرفشو قطع کنید؟
    همه به حیرت می‌افتند. آقای دادخواه به آرامی با انگشت به آقای امیری اشاره می‌کند و می‌خندد. می‌خواهد من هم بخندم؛ اما نمی‌توانم. خانم احمدزاده با لحن آرام‌تری اضافه می‌کند:
    - مخصوصا این‌که اون شخص در آینده مقام بالاتری خواهد داشت! این‌طور نیست آقای اردبیلی؟
    و به من نگاه می‌کند. دست و پایم را گم می‌کنم. آقای دادخواه زیر گوشم می‌گوید:
    - چه زود اسمتو یاد گرفت!
    و می‌خندد. می‌ترسم. او را از خود دور می‌کنم. زود جواب می‌دهم تا بیشتر از این، زیر نگاه راسخش احساس له شدن نکنم:
    - حرفتون درسته!
    آقای امیری با خشم می‌گوید:
    - سوال منو با سوال جواب دادید! من ازتون یه سوال پرسیدم و جوابشو هم می‌خوام. چرا کسی که قبلاً کارمند این شرکت بوده، بعدِ این همه مدت با یه برگه مشارکت اومده؟ اونم با همچین قیمتی!
    زن کمر صافش را صاف‌تر می‌کند. انگار می‌خواهد به همه‌مان نشان دهد که هیچ‌وقت کمر خم نخواهد کرد. هیچ‌وقت! آقای دادخواه به آرامی می‌گوید:
    - شنیدی؟ قبلاً کارمند شرکت بوده.
    با تکان دادن سر تایید می‌کنم؛ اما فعلا هیچ‌چیز به اندازه‌ی دیدن این زن برایم حیرت‌آور نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    زن با صدایی رسا می‌گوید:
    - هیچ شرکتی حق نداره سوابق خریدار اوراق مشارکتش رو چک کنه. چون اصلاً به اون ربطی نداره؛ ولی اگه دلیل این که چرا من اینجام رو می‌خواین بدونین، بهتون میگم.
    پسربچه دست‌هایش را بالا می‌آورد و با صورت مادرش بازی می‌کند. چانه‌ی سفید مادر را با یک دست و دست گوشتالوی دیگر را روی گونه‌ی لاغر مادرش می‌گذارد. همه منتظر ادامه‌ی حرف و سرگرم بازی‌های پسرک هستیم. زن به اتاق کنفرانس نگاهی کلی می‌اندازد. به خودم می‌آیم، تا حالا متوجه نبودم که همه در اتاق کنفرانس هستیم. اتاقی که برق ندارد و روشنایی‌اش را خورشید تامین می‌کند. آقایان سهامدار دست به سـ*ـینه ایستاده‌اند. یعنی دلیل اینکه هنوز ایستاده‌ایم همان تعجب است؟ پاسخ این سوال را خودم می‌دهم. آری. مادر هنوز هم مشغول آرام کردن کودکش است. آقای امیری که همه صدای ضربات ناهماهنگ کفش‌های نوک‌تیزش را روی سرامیک می‌شنویم، طاقتش طاق می‌شود و به حرف می‌آید:
    - سریع‌تر خانم. این همه آدم رو معطل خودتون نگه داشتین!
    زن چشم از کودکش برمی‌دارد و با اخم به او خیره می‌شود. نگاهش کوبنده و به شکلی است که انگار دارد به سمت امیری تیر پرتاب می‌کند. آقای دادخواه آزادانه زیرگوشم می‌خندد:
    - شرط می‌بندم الان لهش می‌کنه.
    بلاخره زن دهان باز می‌کند:
    - اگه من الان اینجا نبودم شما تو خونه‌هاتون نشسته بودین و داشتین برای شرکت ازدست‌رفته‌تون تأسف می‌خوردین. نه؟
    آقای دادخواه ضربه‌ای به شانه‌ام می‌زند و زیرزیرکی می‌خندد. سرش را پایین می‌آورد و با صدای بلند می‌گوید:
    - متأسفانه بله.
    زن روی یک صندلی می‌نشیند و کودکش را به حالت گهواره‌ای در بغـ*ـل تکان می‌دهد. تکرار می‌کند:
    - بله، متأسفانه حق با منه.
    از آن جا که نشسته است، سرش را بالا گرفته و همه‌مان را زیر نظر دارد. نمی‌دانم چرا قصد نداریم بنشینیم و نمی‌دانم چرا خودم هنوز هم میل به ایستادن دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    زن، همان‌طور که آرام آرام کودک را در بغلش خواب می‌کند، می‌گوید:
    - هدف من از اینجا اومدن، اینه که می‌خوام اوراق مشارکتم تبدیل به سهام بشه. می‌خوام این شرکت دوباره و با سرمایه‌ی من برپا بشه و شروع به کار...
    آقای شهابیان با عجله حرف او را قطع می‌کند:
    - چی گفتین؟ شما باید سرمایه‌ی میلیاردی برای این خیال که هیچ‌وقت تبدیل به هدف نمیشه داشته باشین که من بعید می‌دونم.
    آقای امیری پشت سر او شروع به صحبت می‌کند:
    - اصلاً امکان نداره شما بتونی اوراقتو تبدیل به سهام کنی که اون‌وقت فکر احیا کردن این شرکت تو سرت باشه. زهی خیالِ باطل خانم. آبِ آبگوشت داره می‌سوزه‌ها!
    تمام مدت نگاهش می‌کردم. زن بدون این که خم به ابرو بیاورد، نگاهش را روی هر کدام از این مردها انداخت و حرف‌هایشان را به دقت گوش کرد. برایم عجیب است. وجود این زن مرا یک طوری می‌کند. زن به پشتی صندلی تکیه می‌دهد و با آرامش می‌گوید:
    - و با سرمایه‌ی من برپا بشه و شروع به کار کنه.
    - چی میگی خانم؟ شما اگه مدیریت لازم برای اینکارا رو داشتی از این‌جا اخراج نمی‌شدی.
    دست‌های زن از تکرار حالت گهواره‌ای و خواب کردن کودکش باز می‌ایستد. در همان لحظه پسرک به طرز عجیبی به گریه می‌افتد. دست و پایش به آسمان می‌روند. انگار شنیده است چطور با مادرش صحبت کرده‌اند. زن همان‌طور که سعی در آرام کردن کودکش دارد، می‌گوید:
    - می‌خوام با هم صحبت کنین و تا یه ساعت دیگه به من نظرتون رو اعلام کنین. من سرمایه‌ی لازم رو دارم و تنها چیزی که می‌خوام، چند تا آدم حسابی و کاربلده. همین. حالا لطفاً منو تو این اتاق تنها بذارین.
    یکه می‌خوریم. باز هم جمله‌ای خواهشی که به شکل دستور بیان شده. همه هنوز از فرط تعجب ایستاده‌ایم. اولین دکمه‌ی پالتویش را باز می‌کند و با چشم‌های درشت‌شده بهمان خیره می‌شود:
    - می‌خوام به بچه‌م شیر بدم.
    با این جمله، همه بی‌اینکه حرفی بزنیم سر را پایین می‌اندازیم و از اتاق بیرون می‌رویم. او صندلی چرخدار را طوری چرخانده که بتواند تک‌تکمان را از سرتاپا زیرنظر بگیرد. یکی یکی از در خارج می‌شویم. نوبت آقای امیری است. نمی‌بینمش اما حدس می‌زنم چه چهره‌ای دارد. چشم‌های ریز و ابروهای درهم. می‌خواهد بیرون برود که آن زن می‌گوید:
    - در ضمن آقای امیری، من اخراج نشدم. شما منو اخراج کردین.
    سرم را پایین می‌اندازم. واژه‌ی آخر که رویش تاکید کرده، در ذهنم تکرار می‌شود. از خودم می‌پرسم: «یعنی چه؟»
    در یک چشم‌به‌هم‌زدن، اتاق کنفرانسمان را تحویل او داده‌ایم و من در را بسته‌ام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    فصل چهارم
    شانه‌های قورباغه‌ای
    طوری پشت در می‌ایستم که انگار می‌خواهم نگهبانی دهم تا کسی مزاحمش نشود. نفس عمیقی می‌کشم. چرا چنین حالی دارم؟ آقای دادخواه کنارم به دیوار تکیه می‌دهد و دست‌هایش را در جیب شلوارش می‌گذارد:
    - این قضیه داره شبیه یه داستان معمایی میشه. آگاتاکریستی و خانم مارپل!
    به سرامیک‌ها چشم می‌دوزم. آقای دادخواه باز هم حرف می‌زند:
    - فقط نمی‌دونم خانم مارپل بچه‌ی شیرخواره داشت یا نه!
    شانه‌هایم را تکان می‌دهم. باید یک روز به او بگویم که زیاد حرف می‌زند، نه... ممکن است بعد از آن دیگر مدافعم نباشد.
    - چیه؟ چرا با ساکتی؟ نکنه رفتی تو نخش؟
    سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم:
    - دارم فکر می‌کنم که چرا خواهرم موقع شیردادن بچه می‌رفت توی یه اتاق تنها می‌نشست و چراغ رو هم خاموش می‌کرد.
    - چرا چراغ رو خاموش می‌کرد؟
    باز هم شانه‌هایم مثل قورباغه‌ای می‌جهند. همچنان کوک‌خورده به سرامیک‌ها، می‌گویم:
    - نمی‌دونم، شاید نمی‌خواست وقتی کسی یهویی وارد میشه ببینتش.
    سکوت می‌کنیم. بی‌صداییِ آقای دادخواه و جدیتش، دیدنی است؛ اما نمی‌تواند حتی برای چند ثانیه ذهنم را از این موضوع دور کند. با صدای تحلیل رفته‌ام می‌پرسم:
    - واقعاً چه تفاوتی هست؟
    - به نظرت کدومشون درسته؟
    شانه‌ها بازهم دست به کار می‌شوند. شاید من ژن قورباغه را در زیر شانه‌هایم دارم! چند دقیقه می‌گذرد. آقای دادخواه به حرف می‌آید:
    - نوبت تو بود که نظرمو بپرسی. چرا نپرسیدی؟
    چشم از سرامیک‌ها برمی‌دارم و نگاهش می‌کنم. می‌خواهم بگویم «چون تو در هر حالت حرفتو می‌زنی» اما نمی‌گویم. از او می‌ترسم. به قول بابا، مهره‌های مهم را نباید از دست داد. به جایش می‌گویم:
    - حواسم نیست.
    دست‌ها را به سـ*ـینه می‌زند:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    - تو انگلیس، یه خانم شیرده که دور از خونه‌شه، می‌تونه به پلیس بگه... و پلیس وظیفه داره اونو به یه جای نسبتاً خلوت ببره و تا زمانی که به بچه‌ش شیر میده، ازش محافظت کنه.
    حرفش را تجزیه و تحلیل می‌کنم. قبلاً چنین چیزی خوانده بودم و مطمئن نیستم که کاملاً درست گفته باشدش. چرا به او نمی‌گویم «عادت وکلاست که به یک قضیه آب‌و‌تاب دهند؟» تصویر خواهرم که تنها در اتاق نشسته و خواهرزاده‌ام که در آغوشش تغذیه می‌کند، از ذهنم پاک نمی‌شود. آقای دادخواه با یک حرکت ناگهانی مرا می‌ترساند. دست‌هایش را به هم می‌زند و آن قوا و انرژی را به حنجره‌اش برمی‌گرداند:
    - خب، هر چی که هست به ما ربطی نداره. این قضیه مال زن‌هاس. نه؟
    و می‌خندد. صورتش را به گوشم نزدیک می‌کند:
    - الان این مهمه که تو به من پنجاه تومن بدهکاری!
    آهی می‌کشم:
    - رفتیم بیرون واسه‌ت کیک و نوشابه می‌خرم.
    صدای خنده‌اش بالاتر می‌رود:
    - شوخی می‌کنی؟ پنجاه تومن و یه کیک و نوشابه؟ نکنه تمام این آدما رو هم حساب کردی؟
    با بی‌حوصلگی نگاهش می‌کنم:
    - اون موقعی که شرطو بستیم، تو نگفتی پنجاه تومن. فقط گفتی پنجاه... و من ریال حسابش کردم.
    او چشم‌غره‌ای می‌دهد و زمزمه می‌کند:
    - ای لعنت بهش.
    سرش را پایین انداخته و مدام تکانش می‌دهد. انگار از پشیمانی است. از بالای سرش گروه سهامداران را می‌بینم که دور هم جمع شده‌اند. آقای امیری دارد حرف می‌زند. می‌گویم:
    - بریم ببینیم چی میگن.
    و به طرفشان می‌روم. کنار راه‌پله مشغول جروبحث هستند. اکثر حرف‌ها را آقای امیری می‌زند. وقتی می‌رسیم، او در حال حرص زدن درباره‌ی ماجرای چند دقیقه پیش است. حنجره‌اش خش گرفته است:
    - من به این زن اعتماد نمی‌کنم. شما هم اگه یه ذره فکر کنین به حرفم می‌رسین. اگه گول سرمایه‌شو بخورین، پشیمونیش پای خودتونه. طمع نکنین آقایون. سرمایه‌تونو دست یه زن ندین. حالا از من گفتن بود. حالا همه چی پای خودتون، اگه باهاش موافقت کنین بزرگترین اشتباه عمرتونو مرتکب شدین. اگه ردش کنین بره و برای مدیریت هیئت‌مدیره به من رای بدین، پیشرفت و نجات شرکتمون حتمیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    حضار سرشان را به علامت موافقت تکان می‌دهند؛ اما این کارشان با تردید است. آقای دادخواه به شکل تمسخر‌آمیزی، حضورمان را با یک صاف کردن گلو اعلام می‌کند. و به طرز تمسخرآمیزتری می‌پرسد:
    - ببخشید آقای امیری که وسط حرفتون می‌پرم؛ اما میشه توضیح بدین چرا دقیقاً این‌قدر از این خانم بدتون میاد؟ با سند و مدرک لطفا.
    بی‌اراده سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم. آقای امیری دست به کمر می‌زند:
    - من مثل شما وکیل نیستم که از این چیزا سر در بیارم و حرف زدن رو یادم داده باشن. پس استدعا دارم وقتی تو جمع کاری هستین، از این لفظ‌های مخصوصتون استفاده نکنین.
    او می‌خندد:
    - من که چیزی نگفتم. فقط گفتم سند و مدرک.
    امیری چشم‌ها را ریز می‌کند:
    - خودتم منظورمو فهمیدی.
    خنده‌ی آقای دادخواه تبدیل به یک خنده‌ی استارتی می‌شود:
    - باشه آقای امیری، هر چی تو دل تنگتونه، هرطوری که بلدید برامون بگید. فقط یه چیزی بگین که من قانع شم که این زن مورد اعتماد نیست.
    دهانم بی اراده باز می‌شود:
    - خانم.
    همه نگاهم می‌کنند. آقای رضاپور با تعجب می‌پرسد:
    - چی؟
    با چشم‌های گشاد شده نگاهشان می‌کنم. حرفی زده‌ام که مجبورم توضیحش دهم. سعی می‌کنم، محکم باشم. صاف می‌ایستم:
    - با گفتن «خانم» به خودتون احترام می‌ذارین.
    چشم‌غره‌ی چند نفریشان را به خودم می‌بینم. آقای دادخواه هم دست به کمر شده و با غضب نگاهم می‌کند.
    - می‌دونی چیه اردبیلی؟ تو احمقی. از همون اول باید از این مقام عزلت می‌کردیم.
    رو به آقای امیری می‌کنم. «برای موفقیت باید شیر باشی». این جمله‌ایست که مادرم همیشه می‌گفت. محترمانه به او نزدیک می‌شوم و روبه‌رویش می‌ایستم. حضار ساکتند و او دست به سـ*ـینه منتظر است. لبخندی نامحسوس می‌زنم و خودم را سرگرم مرتب کردن یقه‌ی کتش می‌کنم:
    - من این شرکت رو از بدهی و قرض نجات دادم تا تو و امثالت تو الان مشغول جواب پس دادن به کارگرای خودتون نباشین. اگه تو جای من بودی، زده بودی به چاک. خب؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا