کامل شده داستان کوتاه سکوت |mehrantakkکاربر انجمن نگاه دانلود

نظر شما در مورد داستان


  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
برای صبحانه مقداری از موادغذایی که برایم مانده است را به روی میز می‌چینم. هر چند چیز زیادی برایم نمانده، مقداری کره‌ی حیوانی... مقداری نان تست که شک دارم سالم باشد! و یک قالب پنیر.
"چیز زیادی برای خوردن ندارم، اکنون این موضوع من را عذاب نمی‌دهد؛ اما این موضوع که کسی را ندارم تا همین غذای اندک را با او تقسیم کنم، واقعا من را دلگیر می‌کند..."
یکی از نان‌ها را از داخل ظرف برمی‌دارم و با کارد مقداری از کره را جدا و سپس به نان خود می‌مالم.
سپس کمی پنیر به نان می‌مالم. اشتیاق و میل چندانی ندارم؛ اما اولین گاز را به صبحانه‌ی خود می‌زنم.
مزه‌اش را به خوبی زیر زبانم حس می‌کنم، ترکیبی از پنیری که به خاطر ماندگی ترش مزه شده، با نانی که به خاطر بیات شدن، مزه‌اش زیاد به نان شباهت ندارد! شاید تنها دلیلی که باعث شده کمی از صبحانه‌ی خود را بخورم‌، کره‌ی حیوانی باشد که مزه تازه بودنش کاملا متمایز است.
از روی صندلی بلند می‌شوم و به سمت آشپرخانه، سپس به سمت سماور و استکان‌هایی که به صورت وارونه روی کابینت قرار داده‌ام، می‌روم. یک استکان برمی‌دارم و برای خود چای می‌ریزم، سپس به ظرف نبات‌ها چشم می‌دوزم‌ و چند ثانیه به فکر فرو می‌روم.
خوب یادم است که همیشه‌، هنگامی که همسرم چای می‌نوشید، کمی نبات را داخل چای خود حل می‌کرد. دلیل خاصی برای این کارش نداشت، تنها عادت کرده بود و اکنون این عادت همسرم تبدیل شده به عادتی که خود نیز دارم. خوب می‌دانم عادت‌ها مجموعه‌ای از حرکاتی هستند که هر فرد از عکس‌العمل‌های انسان‌های دیگر که برایش جلب توجه می‌کند‌، جمع‌آوری می‌کند.
من نیز از این قائده یا چرخش جدا نیستم و نخواهم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پس از دست کردن داخل شیشه‌ی نبات، کمی از آن را برای حل کردن داخل چایم‌ بیرون می‌کشم و بلافاصله داخل استکان می‌ریزم.
    همین طور که با قاشق مشغول حل کردن نبات‌ها هستم از آشپرخانه خارج می‌شوم، چند سرفه می‌کنم و هنگامی که کمی سرم را بالا می‌گیرم با صحنه‌ای مواجه می‌شوم که بی‌اختیار سکوت کلبه را می‌شکنم.

    همسرم با چهره‌ی جدی و متفکرِ خود به روی یکی از صندلی‌های پشت میز نشسته است و به استکان چای خودش که در دست دارد و مشغول هم زدنش است خیره شده است‌، حتی سرش را برای نگاه کردن بهِ من بالا نمی‌آورد.
    کمی جا می‌خورم و دلم فرو می‌ریزد؛ اما با گذشت چند ثانیه لبخندی گرم روی لب‌های سردم می‌نشیند
    و با قدم‌های آهسته به سمت میز حرکت می‌کنم. او نیز روی صندلی پشت میز نشسته است و همواره با نگاهی که به استکانش دارد، به من بی‌توجه است.
    کنارش می‌‌ایستم و چند بار اسمش را صدا می‌زنم.
    برای بار چهارم سرش را آرام بالا می‌آورد و با نگاه خشک و لب‌های ترک خورده و گودی زیر چشم‌هایش، بدون کلامی به من خیره می‌شود.
    زمان زیادی منتظر می‌مانم تا حرفی بزند اما، او فقط به من خیره و لب‌هایش را بدون نخ و سوزن به همدیگر دوخته است.
    ولی حتی با این اوصاف، هنوز گرمایی که همیشه از او حس می‌کردم را اکنون نیز به خوبی حس می‌کنم.
    لبخندی می‌زنم و با به هم کشیدن لب‌هایم به همدیگر به چشمانش خیره می‌شوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    او از روی صندلی بلند می‌شود و هم زدن چای خود را متوقف می‌کند. صاف و مستقیم جلویم می‌ایستد و به چشمانم خیره می‌شود.
    در حالی که دوباره اشک داخل چشمانم حلقه زده سعی می‌کنم هنگام استفاده از کلمات، بغضی که ممکن است هر آن شکسته و مانع از حرکت ادامه‌ی کلمات بشود را در گلوی خود نگه دارم.
    - می‌دانم که باور نخواهی کرد؛ اما نمی‌توانم احساسم را در سکوت خفه کنم، من هنوز هم مانند زمان ازدواجمان دوستت دارم.
    حرف‌هایم را با لحن خیلی بالایی بیان می‌کنم و منتظر جواب می‌شوم؛ اما تنها سکوتِ سنگین جواب‌گوی من است...
    با دو ضربه به در کلبه‌، سکوت شکسته می‌شو‌د.
    بی توجه به شخصی که قصد دارد در را به رویش باز کنم، منتظر می‌مانم...منتظر می‌مانم و باز هم منتظر می‌مانم؛ اما باز سکوت و دو ضربه‌ی دیگر به در که مجددا سکوت را می‌شکند، به انتظارم پایان می‌دهند.
    همسرم تنها به چشم‌هایم خیره شده و هنوز قصد ندارد چیزی بگوید‌.

    اما برخلاف او، چشم‌های من کلی حرف‌ ناگفته دارد که با هر یک پلک، خط به خط به آن اضافه می‌شود. به قدری سرعت اضافه شدن خط‌ها زیاد است که همسرم حتی نمی‌تواند یک خط از آن را بخواند.
    درد و دل کردن آسان نیست، هنگامی که ندانی از کجا باید شروع کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    صدای یک مرد از بیرون کلبه، مجددا پس از در زدن، سکوت خانه را می‌شکند.
    - کسی داخل نیست؟
    همسرم به آرامی با همان نگاه، از جلوی نگاهم محو می‌شود.
    چند بار چشمانم را باز و بسته می‌کنم و در حالی که سردردم هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شود، بلند از داخلِ کلبه می‌گویم.
    - بلـه؟
    - اگر ممکن است در را باز بکنید.
    بی‌اعتنا حرکت می‌کنم، بی‌اعتنا در را باز می‌کنم و در حالی که پکر هستم، می‌گویم:
    - این برای بار دوم است که در این هفته شما مزاحم من می‌شوید.
    سرش را تکان می‌دهد، تلفن همراهش را از جیبش بیرون می‌کشد و در جواب می‌گوید:
    - ببخشید... من به شما گفتم که باید از این جا بروید و کلبه را تخلیه بکنید.
    - از این جا بروم؟ نکند با خودتان فکر می‌کنید برای نقشه‌ی احمقانه‌ی شما من باید شب را کنار حیوانات جنگل صبح بکنم؟
    درحالی که شماره تلفنی را واردِ تلفن همراهش می‌کند، آرام می‌گوید:
    - لطفا ادب داشته باشید، این قسمت از جنگل جزو شعاع کارخانه‌ای است که تاسیس خواهد شد و متاسفانه کلبه‌ی کوچک شما نیز در اینجا قرار دارد.
    سرم را تکان می‌دهم و با اعتراض می‌گویم:
    - من جایی را ندارم که بخواهم این جا را ترک بکنم.
    - نگران نباشید از آن جایی که آقای مسعودی فرد شریف و با خدایی هستند به شما مقدار پولی می‌دهد تا بتوانید یک کلبه‌ی دیگر در خارج از این منطقه بسازید.
    راستی، شما داخل کارگاه چوب‌بری که چند متر جلو‌تر از این جا واقع شده است مشغول کار کردن هستید؟
    سرم را تکان می‌دهم و خیلی سرد می‌گویم:
    - بله!
    - سهم آن کارگاه از صاحبش خریداری شده و به زودی خراب خواهد شد.
    بدون حرف دیگری آهی می‌کشم و حرصی که پیش خودم از آن مرد کاغذ به دست جمع کرده‌ام را روی در خالی می‌کنم و با قدرت به همدیگر می‌کوبم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    ساعت به دوازده بعد از ظهر می‌رسد، دقیق متوجه نشدم به چه شکلی؛ اما با چند بار پلک زدن این اتفاق افتاد.
    به سمت پله و زیرزمین و انبار غذا حرکت می‌کنم. دسته کلید را از جیبم بیرون می‌آورم و کلید مربوط به قفل درِ زیرزمین را جدا و قفل را باز می‌کنم. وار‌د انبار می‌شوم‌، آن‌قدری توهم دیدن همسرم من را شوکه کرد که جمع کردن هیزم از داخل جنگل را فراموش کردم.
    فردا نیز شیفت من است و باید به کارگاه بروم. جمع کردن هیزم را باید به پس فردا موکول بکنم.
    از طرف دیگر غذا‌های داخل انبار در حال اتمام است و یک روز را هم باید به خرید مواد غذایی اختصاص بدهم.
    در حالی که به سمت کیسه‌ی برنج حرکت می‌کنم، مدام حرف‌های آن مرد اسناد به دست را داخل ذهنم مرور می‌کنم. آن مرد سعی دارد من را بدون داشتن مدارک کافی از این کلبه بیرون بکند؛ اما نمی‌دانم چرا! واقعا نمی‌دانم چرا حس بدی به او ندارم! انگار که ...
    نمی‌دانم... انگار که وقت تغییر رسیده است. من باید تغییر بکنم! شاید این سکوت چند ساله را باید بشکنم و تمام حرف‌هایی که در طول این سال‌ها در دل خود جای داده‌ام را به نحوی تخلیه بکنم، شاید پیش بهترین دوستم که داخل شهر بنگاه دارد بروم و یک خانه در شهر اجاره بکنم، شاید هم باید تمام جرئت خود را جمع کنم و مستقیم به سمت خانواده‌ام بروم!
    نمی‌دانم...اما مطمئن هستم دیگر در این کلبه با یک پوشش غلیظِ سکوت، اسیر نیستم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    این اولین باری نیست که می‌خواهم تصمیم بگیرم به سمت شهر و دیدار با خانواده‌ام حرکت بکنم؛ اما می‌دانم این دفعه جدی‌تر از همیشه است؛ زیرا اتفاق‌های اخیر نمی‌تواند تصادفی باشد‌! اول که در یک خلسه‌ی سنگین دخترم را روی صحنه‌ی کنسرت موسیقی مشغول پیانو زدن دیدم! سپس سر و کله‌ی آن مرد پیدا شد و دو مرتبه به من هشدار داد که باید کلبه‌ام را ترک بکنم.
    واقعا با کمی تفکر می‌شو‌د به این موضوع پی برد که خداوند خطا‌های من را بخشیده و یک شانس دیگر به من داده تا بتوانم با خانواده‌ای باشم که چند سال است ندیدمشان. قطعا همین است، من باید جنبه‌ی شکل پذیری و تغییرات را داشته باشم زیرا
    "برای ساختن اول باید تغییر کرد"
    قوطی روغن را برمی‌دارم و از زیر زمین خارج می‌شوم.
    شام را سبک خوردم و شب را برعکس شب‌های گذشته، توانستم راحت بخوابم.
    فردا صبح با فکر‌های خوب و تازه از خواب برخیزیدم، روحیه‌ی کسل و ناامید من به یک باره تغییر کرده و هر لحظه بیشتر می‌توانم عطر و بوی خانواده‌ام را حس بکنم.
    پس از خوردن صبحانه، مانند وقت‌های دیگری که شیفت من است تا به کارگاه بروم، آماده هستم. سوار ماشین خود می‌شوم‌، سر راه آقای جمشیدی را نیز می‌بینم، همراه با یک سگ شکاری که همیشه همراهش است به من سلام می‌کند و با یک نگاه زیر چشمی و لبخند ملیحی رد می‌شود‌. من نیز که غرق در افکار خوب شده‌ام نفهمیدم چطور جواب سلامش را دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    ساعت شیش غروب، پس از پایان شیفت خود به جای اینکه به خانه بازگردم مستقیم به دل جنگل زدم و مقداری هیزم برای سوزاندن و گرم نگه داشتن خود جمع کردم. شاید بر خلاف روز‌های گذشته امروز خیلی خاص و خوب پیش رفت؛ اما تا به کلبه رسیدم با صحنه‌ای مواجه شدم که نظرم به شکل عجیبی در مورد امروز عوض شد، زیرا تا می‌خواستم وارد کلبه بشوم متوجه باز بودن در کلبه شدم و هنگامی که وارد کلبه شدم متوجه باز بودن در زیرزمین شدم.
    اولش کمی جا خوردم و با خود فکر کردم که حتما شخصی برای خالی کردن موادغذایی وارد کلبه‌ام شده. البته حدسم کاملا درست بود! می‌توانم بگویم تقریبا تمام مواد غذایی‌ام را خالی کرده و با خود بـرده بودند. اکنون من دیگر چیز زیادی برای خوردن ندارم.

    پله‌های زیر زمین را برمی‌گردم و به قفلی که شکسته شده چشم می‌دوزم. چند دقیقه سکوت و مکث می‌کنم، سپس بدون دلیلی که بتوانم خودم را قانع بکنم شروع به خندیدن می‌کنم. بلند و از ته دل جوری می‌خندم که انگار خیلی وقت است این خنده‌ها یک جایی جمع شده بودند.
    خودم نیز از رفتار خودم تعجب و چشم‌هایم را درشت می‌کنم.
    روی پاهایم خم می‌شوم و قفل شکسته شده را از کف کلبه برمی‌دارم. کمی دقت که به خرج می‌دهم متوجه‌ی وجود رد دندانِ سگ شکاری به روی قفل می‌شوم!
    دوباره نیشخندی می‌زنم و قفل را از دست خود رها می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    ساعت به هفت و نیم می‌رسد‌، کمی تصمیم گرفتن سخت است؛ اما تمام هوش و حواسم را جمع کرده‌ام تا تصمیمی بگیرم که هرگز از آن پشیمان نشوم.
    پس از چند دقیقه فکر و تفکر در مورد آینده‌ی خود، متوجه شدم عقربه‌های ساعت، هشت و نیم را نشان می‌دهند.
    نفهمیدم زمان چطور گذشت! ولی خوب فهمیدم باید چه کاری بکنم. قصد دارم تصمیمی که گرفتم را همین حالا عملی بکنم.
    به محض گرفتن پولی که بابت خراب کردن این کلبه به دستم خواهد رسید، با وحید کریمی، دوست صمیمی خود که در شهر بنگاه خرید و فروش و اجاره‌ی خانه دارد تماس خواهم گرفت و متناسب با پولی که دارم، به او سفارش می‌کنم یک خانه در شهر می‌خواهم.
    اما این مرحله‌ی اول است، دیگر دلیلی برای ترسیدن از مرحله‌ی آخر وجود ندارد‌، من چیزی برای از دست دادن ندارم. سکوت کردن دیگر کافی است، من باید تغییر را بپذیرم، همین حالا نیز خانواده‌ام از من متنفر هستند؛ ولی می‌توانم تیر آخر رو شلیک بکنم، همین که سر تفنگ به سمت سر خودم نباشد کافی است، من باید با روی خوش و سری پایین به دیدار آنها بروم و از هر سه‌ی آن‌ها بخواهم که من را از صمیم قلب ببخشند و دوباره من را به عنوان مرد خانواده بپذیرند و دایره‌ی گرم خانواده را با نفس‌های خود گرم نگه دارند.
    شاید این افکاری که در ذهن خویش می‌پرورانم کمی رویایی باشد؛ اما تنها زمانی زندگی می‌تواند من را خفه بکند که خودم طناب دار را گره زده باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    این اواخر که سکوت، ذهن من را در تاریکی مطلق گم کرده بود مدام با خود می‌گفتم این زندگی ارزش حرکت کردن و تلاش کردن ندارد‌، حتی اگر مدام پشت سر هم بد بیاورم.
    اما حالا تغییر کرده‌ام، نمی‌دانم تغییر چه موقعی در من ایجاد شد! شاید همان موقعی که چهره‌ی همسرم را دوباره به لطف و رحمت خداوند‌، جلوی چشمانم همانطور که همیشه می‌دیدم‌، دیدم!
    من توانستم بخشی از حرف‌هایی که در طول این چند سال در سـ*ـینه‌ام نگه داشتم را هر چند با سختی به همسرم بزنم، شک ندارم که او نیز سخت! اما بخشی از حرف‌های من را شنیده است.
    من تغییر کرده‌ام و حالا می‌گویم:
    "این زندگی ارزش دویدن دارد‌، حتی با کفش‌های کهنه و پاره."
    کریمی جزو معدود انسان‌هایی است که شماره‌اش را هنوز داخل موبایلم دارم و پاک نکرده‌ام.
    سه تا بوق می‌خورد و گوشی را جواب نمی‌دهد.
    سه بوق دیگر می‌خورد و باز گوشی را جواب نمی‌دهد، تماس قطع می‌شود.
    با خود می‌گویم حتما سرش شلوغ است و یا فرصت جواب به گوشی را ندارد! شاید موبایلش همراهش نباشد و یا هر چیز دیگری...
    اما به خود اجازه نمی‌دهم از تصمیمی که گرفته‌ام پشیمان بشوم. همچنین سعی می‌کنم مثبت فکر بکنم و به خود بگویم:
    "چند دقیقه بعد، دوباره به او زنگ خواهم زد و این بار او قطعا جواب خواهد داد."
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    چند دقیقه دیگر را با فکر و خیال گذراندم.
    چشم‌هایم را مالش می‌دهم و به ساعت دیواری که روبه‌رویم به دیوار وصل شده است خیره می‌شوم، کمی به عقربه‌ها خیره می‌مانم؛ اما تار بودن چشم‌هایم اجازه نمی‌دهد بتوانم ساعت را تشخیص بدهم. دوباره چشم‌هایم را مالش می‌دهم و در حالی که روی صندلی نشسته‌ام کمی خم می‌شوم و سر و گردنم را به سمت جلو می‌برم.
    کمی تمرکز می‌کنم و دوباره در تاریکی کلبه به عقربه‌های ساعت نگاه می‌کنم، آن‌ها دارند می‌گویند ساعت به نه و نیم شب رسیده، وقتش است که مجدد به کریمی زنگ بزنی.
    با یک نفس عمیق از روی صندلی بلند می‌شوم، یک لیوان آب می‌نوشم و پس از چند لحظه دوباره موبایل را به قصد زنگ زدن در دست می‌گیرم. این کار را انجام می‌دهم و باز هم تنها با بوق‌های متوالی مواجه می‌شوم.
    یک حسی به من می‌گوید "تسلیم شو"
    از آن حس می‌پرسم تسلیم چه چیزی بشوم و آن حس نیز می‌گوید:
    "تسلیم سکوت بشو..."
    موبایل را از دم گوش خود پایین می‌آورم.
    و تنها دستانم را بالا می‌گیرم و یک بار با خود می‌گویم:
    - من نا امید شده‌ام!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا