داستان زمستان مالیخولیایی 3 |zahrataraneh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahrataraneh
  • بازدیدها 1,831
  • پاسخ ها 32
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahrataraneh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/20
ارسالی ها
222
امتیاز واکنش
595
امتیاز
266
پست نهم زمستان مالیخولیایی 3

مرکز اطلاع رسانی دانش آموزان و کنکور رو نوشتم . میترسیدم که ادرس اینترنتیشون رو فراموش کنم .
پایگاه اینترنتی گروه شیمی ، وبسایت آماده سازی و نظارت بر چاپ و توزیع کتاب های درسی ، آدرس سایت رادیو بی بی سی فارسی ، سایت سلامت ایران ، چن تا سایت پزشکی .....
بعد از این ها به لیست خریدام میرسم .
_باتری 2 عدد ، بیسکوییت 500 تومنی ، فندک ، صابون جیبی ، چسب مایع .
هیچ کدوم از این اقلام تیک نخوردن .

دوباره لیست سایت ها :
سایت شورای عالی انقلاب فرهنگی ، سایت تاریخی ، سایت مناقصه گزاری الکترونیکی ، و چند تا سایت دیگه ....
لیست بعدی مربوط به سایت های بازی آنلاینه . دیگه هیچ کدوم از این سایت ها رو به یاد نمیارم .
دفترچه رو چند صفحه جلو میزنم . کم کم دارم متوجه میشم نفرتم از فضای مجازی از کجا آب میخوره .
آخر دفترچه لیست کلمات انگلیسی ای رو میبینم که حفظ میکردم . همیشه توی زبان انگلیسی ضعیف بودم و هستم . با این که هر روز سعی میکنم کمی مطالعه داشته باشم با این حال.....
برای پیدا کردن اطلاعات بیشتر درباره ی مالیخولیا اول به سراغ مترجم گوگل میرم .
مالیخولیا
Melancholy
مالیخولیا
Melancholy :
سودا ، مالیخولیا ، سودازدگی ، نژندی

Melancholia :
مالیخولیا ، افسردگی ، دلتنگی ، سودا ، گرفتگی

Hypochondria:
مالیخولیا ، حالت افسردگی ، سودا ، مراق

Hyp:
مالیخولیا ، سودا

Hypo :
تزریق زیر جلدی ، سوزن تزریق زیر جلدی ، هیپوسولفیت سدیم ، عامل محرک مالیخولیا

شاید من نتونم کتابایی که به زبان انگلیسی درباره ی مالیخولیا نوشته شده رو بخونم اما میتونم نقاشی هاشون رو ببینم . پس من خیلی خوشبختم .
وقتی که این جمله رو سرچ میکنم : how to draw melancholy?
اولین چیزی که توجه مو جلب میکنه نقاشی ای از ادوارد مونشه .


من چیزی درباره ی نقاشی نمیدونم . نمیتونم مطلبی به زبان فارسی درباره ی نقاشی پیدا کنم . نمیتونم مقاله هایی که به زبان انگلیسیه رو بخونم . مطمئنا زبان، مرز بین نقاش ها نیست . اینو خوب درک میکنم . میتونم از نقاشی یه کپی بکشم تا بتونم درکش کنم . رنگ ها ، خطوط و احساسی که موقع کشیدن این نقاشی بهم دست میده میتونه منو به احساسات نقاش اصلی نزدیک کنه .

.
.
.
برق قطع میشه . حس بدی بهم دست میده . صدای آلبوم راک قدیمی ای توی گوشمه . حس میکنم قلبم به آرومی خرد میشه و شیشه هاش توی تاریکی روی زمین میریزه . دوست دارم شامی که خوردم رو بالا بیارم . دوست دارم گوشمو از همه ی صداهایی که توی شهر شنیدم بشورم .
 
  • پیشنهادات
  • zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست دهم زمستان مالیخولیایی 3


    دوست دارم نوری به چشمام برسه تا دوباره رنگ ها رو ببینم . خمیرا رو با هم ترکیب کنم و دوباره گردنبند و تخته ی بازی درست کنم .
    کاش میتونستم طرحی از قلبم در حالی که هر روز زیر بار مریضی فشرده و حجیم میشه بکشم . یعنی قلب من الان چه شکلیه ؟ نباید فرآیند عادی داشته باشه چون درد میکنه .
    ساعت نه و چهل و پنج دقیقه است که برق وصل میشه .
    طبق معمول اخبار رو مرور میکنم .
    فیگوره جدید از داوود اغلو رو میشه دید . سرعت اینترنت خیلی کمه . نمیتونم اخبار رو بخونم .
    موقع جست و جو درباره ی مالیخولیا هم به همین مشکل برخوردم . مالیخولیا رو توی نقدایی که به نوشته های صادق هدایت میشه ، میشه دید . میشه توی نوشته های ابوعلی سینا دید . میشه توی کتابای طب دید . دیگه کجا ؟
    مالیخولیا رو میشه توی زندگی نامه ی هنرمندا دید . مالیخولیا رو میشه توی نوشته ها و خاطرات بازمانده های جنگ دید . میشه توی رمانایی که درباره ی زندگی مدرن هستن دید . میشه توی دست نوشته های نوجوون ها و افرادی که به بیماریه روحی دچارن دید . ....
    اما خونه ی این هیولای بی شاخ و دم رو نمیدونم توی کدوم خرابه میشه پیدا کرد. شاید جایی که پر از موجوداتی که به طاعون دچار شده باشن. شاید توی گورستان نسل کشی های بزرگ تاریخ دیده شه . نمیدونم .

    من مالیخولیا رو توی تیترای جدید خبر میبینم .
    وقتی روسیه خبری از نسل جدید هواپیماهای دور بردش منتشر میکنه .
    وقتی سوریه خبری از تشکیل تیپ شیر زن های دفاع ملی منتشر میکنه .
    وقتی انگلیس سطح هشدار تروریستی کشورش رو "شدید" اعلام میکنه .
    وقتی العالم خبری از شیوه ی جدید داعش برای جنایت منتشر میکنه .
    وقتی اردوغان میگه که : آماده ایم در کنار اسرائیل با تروریسم مبارزه کنیم .
    تف تو ذات کثیف آدم بودنم که اینه . که اگر برگردم توی جامعه باید وارد چرخه ای بشم که تیتر اخبارش اینه . متنفرم از خودم . شاید که من هیچ جنایتی انجام نداده باشم اما همین که آدمیزاد میتونه همچین کارایی انجام بده پس منطقیه که از خودم و چیزی که هستم متنفر باشم .

    بار دیگه آلبوم دعا برای شفقت رو گوش میدم . شفقت یعنی مهربانی ، عطوفت ، رحمت .
    ای قوت جان من ز لطف تو
    بی شفقت خویش مرده انگارم .
    مسعود سعد میگه....

    اظهار شفقت کردن : نوازش کردن ، ترحم و ملاطفت نمودن
    بی شفقت : بی رحم و بی مروت ، ستمگر و درشت و نامهربان
    اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
    طالع بی شفقت بین که در این کار چه کرد...
    حافظ میگه.....

    ساعت ده و ده دقیقه ی شبه . اولین طرحمو از این بیت مینویسم . خط خوبی ندارم و همین باعث میشه بقیه بفهمن که این جمله رو خودم نوشتم. میتونم برای تبریک عید به صورت مجازی برای همه ی آدمایی که میشناسم ارسال کنم . شاید خوششون بیاد . نمیدونم .
    .
    .
    .
    سه و هشت دقیقه ی بعد از نصفه شبه . تمام روز محسن پیشم بود . اومده بود که منو ببینه . میگفت اون حرفت رو قبول دارم .
    _کدوم حرف؟
    _این که ارتباطات مجازی چیزی از دلتنگی آدم کم نمیکنه . بهم دهن کجی میکنه . اومدم که ببینمت . شاید تا قبل از تموم شدن دوره ی درمانیت مردم .
    _من اصلا حس نمیکنم که توی یه دوره ی درمانی ام.
    _منم همینطور .
    همه اش حس میکردم دارم خواب محسن رو میبینم . وقتی باهاش حرف میزدم حرفای یک دقیقه پیشش رو فراموش میکردم. ازش عذر خواهی میکردم .
    اون میپرسه : فراموشی زیادم بد نیست . چه حسی داری ؟ به نظرم نباید زیادم بد باشه .
    _فراموشی خوبه به شرطی که آدم گذشته ی نفرت انگیزشو فراموش کنه نه چیزایی که براش مهمه .
    _...
    _دوست ندارم حرفای محبت آمیزت که بهم انگیزه میده رو فراموش کنم . میخوام صداتو ضبط کنم . میتونم مدام گوشش بدم .
    _شاید بهتر باشه خودم هر لحظه پیشت باشم .
    _نه . من تورو آزار میدم . توی لحظه دلت برام میسوزه . حس میکنی میتونی کمکم کنی یا توی دوره ی درمانی همراهیم کنی . ولی مطمئن باش اونطور بیشتر عذاب میکشم . از هر جهت...
    یادم نمیاد چی میگفتیم . حتی طرز نگاه محسن رو به یاد نمیارم . دیگه یادم نمیاد بهش چی گفتم . حالتی تاریک از چشماش به یاد میارم . احساس خستگی میکردم. دوست داشتم هر چه زود تر بره .
    مالیخولیا رو بیشتر از هر زمان دیگه ای حس میکردم . و اون رفت .....
    بعد از این که رفت دیگه گردنبند درست نکردم . دیگه کتابی مطالعه نکردم. دیگه حس ماتم نداشتم . توی اتاق پرسه میزدم . دنبال پیدا کردن وسیله ای از اتاق بیرون میرم و وقتی پیداش نمیکنم و برمیگردم دیگه یادم نمیاد میخواستم چیکار کنم .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست یازدهم زمستان مالیخولیایی 3


    شاید حالم تا چند روز آینده بهتر بشه . امکان داره دوره ای باشه .

    فصل دوم
    برش زمانی 1395
    _بهش گفتم که دلم برات تنگ شده
    _خوابشو دیدم
    _امکان نداره آدم بتونه گذشته شو فراموش کنه
    _گفتم که خوابشو دیدم . خوابه . خواب، نه چیز مهمی .
    _خب چه فرقی میکنه . خواب به همون اندازه ی بیداریه . به همون اندازه که سعی میکنی توی بیداری موجه باشی توی خواب هم از قانونای خاصی پیروی میکنی .
    _من نمیگم خواب بی اهمیته . اتفاقا منظورم اینه که دارم توی خوابام زندگی میکنم . بیداری و گذشته اش برام مهم نیست . چیزیو از دست ندادم وقتی توی عالم خواب هنوز هست .
    _این خیلی وحشتناکه .
    _نمیدونم . برای من تنها التیام دهنده است .
    _...


    خودش بود و خودش بود ، آسمونا دورش بود
    سرش بود و تنش بود ، سایه ی غم هولش بود
    دلم رفته به یغما ، تمامم شده سرما
    ضمیرم شده محروم
    جهانم زده بر باد
    _باشه باشه میگم ، دیروز رفتم کارگاهش ، شبیه راک خونای آمریکایی شده بود . البته صورتش مثل همیشه بود . کتاباشو بسته بندی کرده بود .
    _چرا ؟
    _خب نیازی بهشون نداشت. توی دفترش پر بود از سیستم و مانیتور . در کل مثله من به خوندن کتاب از روی صفحه ی مانیتور عادت کرده بود . و چیزی که خیلی برام عجیب بود این بود که دیگه درباره ی نجوم مطالعه نمیکرد . حداقل فقط کارش در زمینه ی نجوم نبود .
    _از کجا اینو فهمیدی ؟
    _از وسایلش ، سر و شکله اتاق به هر جایی شباهت داشت الا دفتر یه ستاره شناس . خبری از اون تلسکوپ غول پیکر و اسطرلاب مورد علاقه اش نبود . وقتی از گوشه ی دفترش سرک میکشیدم ساعت سه و سه دقیقه ی بعد از نصفه شب بود . اینم بگم من اول نمیدونستم که اون جا دفتر عرفانه . خیلی اتفاقی از اون جا سر در آوردم .
    _باهاش حرفم زدی ؟ اصلا متوجه حضورت شد ؟
    _البته که حرف زدم . اما خب اون منو نمیشناسه . چون اون وارد گذشته شده . جایی توی گذشته زندگی میکنه . آموخته های آینده شو داره اما اتفاقات آینده رو نمیدونه . یعنی حس میکنه اطلاعاتی که درباره ی نجوم داره غریزیه .
    _باید حس جالبی باشه .
    _نه اصلا جالب نیست . مثلا برای تو جالبه که به صورت غریزی چجور میتونی از فشار کلیه و مثانه ات راحت شی ؟
    _مطمئنا نه .
    _اونم براش جالب نبود .
    _خب بقیه شو تعریف کن . چرا به گذشته رفتی ؟
    _بهتره بگی چرا به گذشته رفته ! من آنن به جایی میرم که اون باشه . یعنی به موازات زمانی که توش زندگی میکنم اون توی کدوم زمان جریان داره . این بار اون توی گذشته است . نمیدونم کجا و کی . نمیدونم چقدر از زمان دوره . شاید بهتر باشه چن تا کتاب درباره ی گاه شماری و تقویم بخونم . با این حال میدونم همچین محاسباتی پیچیده است .
    _اگر بتونیم بفهمیم که توی کدوم زمانه خیلی بهمون کمک میکنه . لطفا هر جزئیاتی که از پرشات توی برش های زمانی به یاد میاری رو بنویس . با وارد کردنشون به دستگاه میتونیم طرح اولیه ی ماشین زمان رو درست کنیم .
    _حتما!
    .
    .
    .
    با توصیه ی محسن مطالعه ام درباره ی برش زمانی رو از سر میگیرم . تمام جزئیاتی که از دنیاهای عجیب و غریب خواب هام به یاد میارم رو مینویسم .
    محسن میگه : میدونم دوست داشتن دوباره ی یه مرد برات بی اندازه سخت و غیر ممکنه . اینو در ظاهر انکار میکنی . حتی اطرافیانت بی خبرن . اما من میدونم که آدمایی مثل تو سخت میتونن به خودشون درباره ی احساساتشون دروغ بگن . درسته که نمیتونم به عنوان همسر در کنارت باشم و برات آزار دهنده ام . اما دوست دارم قبل از مردنم با هم پروژه مونو تموم کنیم . همین الانم به جاهای خوبی رسیدیم .
    همین حرفای محسن باعث شد که من با اطمینان دوباره وارد حوزه ی تحقیقاتیشون بشم . به خونه برمیگردم و دوره ی درمانیمو نصفه کاره رها میکنم . هنوز تا پایان تعطیلات عید چند روزی وقت هست .
    خلاصه ها و یادداشت های روزانه مو مرتب تر برای محسن ارسال میکنم .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست دوازدهم زمستان مالیخولیایی 3


    میگم : من این چند روز کمی بیشتر درباره ی جغرافیا مطالعه کردم . اما به نظرم پیدا کردن موقعیت جغرافیایی خواب ها غیر ممکنه . چه برسه به موقعیت زمانی . مخصوصا برای من که چیزی درباره ی جغرافیا نمیدونم .اول فکر کردم کار راحتیه اما محیط های جغرافیایی خیلی بیشتر از اونی هستن که فکرشم بشه کرد . تازه این فقط روی کره ی زمینه . یک درصد احتمال بده جایی که الان عرفان داره میگذرونه جایی خارج از کره ی زمین باشه . گاهی ناامیدانه از خودم میپرسم ما اصلا دنبال چی هستیم ؟
    محسن میگه : این که نتونی موقعیت جغرافیایی و زمانی رو پیدا کنی و با محیط واقعی تطبیق بدی زیاد مشکلی ایجاد نمیکنه . من گفتم اگر پیدا بشه کمکمون میکنه . حتی اگر یکی از موقعیت ها مشخص شه به کمکش میشه یه ماشین زمان کامل ساخت . اما چیزی که دنبالشیم نشانکای خوابه . بیشتر مطالعه مون درباره ی درصد واقعی بودن خواب و تاثیر عوامل توی خوابه . چیزایی که خیلی از عقاید درباره ی خواب رو رد و خیلی هاشو تایید و علمی میکنه .
    درواقع هرچقدر تحقیقاتمون درباره ی خواب علمی و کارگشاست و قابل انتشاره ، قضیه ی ماشین زمان سکرت میمونه . چیزی که خودم خیلی ساله بهش علاقه دارم و میدونم ممکنه به وجود بیاد و تنها کسی که میتونه بهم کمک کنه تویی . اصلا خوده تو ایده ی اولیه ی ساخت همچین ماشینی رو بهم دادی .
    .
    .
    .
    با این حال قضیه ی تحقیقات و کنجکاوی های محسن نمیتونه تمام روز ذهنمو مشغول کنه . درگیر مشکلات خودم هستم . مثل آدم بزرگ ها . احساس پیری میکنم . نمیدونم قبلا هم این احساس رو داشتم ؟ احساس ماتم دائمی و هنوز هم وقتی رسانه ها رو دنبال میکنم مالیخولیام شدت میگیره . هنوز هم از این که دچار افسردگی و ماتم شدیدم عذاب وجدان دارم . متوجه گذشته ام میشم . دنبال گـ ـناه بزرگی میگردم که تاوانش این زندگی نکبت بار باشه . اما انگار که دچار فراموشی شدم . انگار که دیگه چیزی به یاد نمیارم . شاید قلب انسانی رو شکستم . شاید نسبت به شخصی بی رحمی و ظلم نشون دادم . نمیدونم .
    از درمیون گذاشتن مشکلاتم با بقیه به شدت اکراه دارم . از ادما و گفت و گو ها فرار میکنم . حتی حاضر نیستم با عالم ترین آدم ها ، درس خونده ترین و با شعور ترین آدم ها حرف بزنم و تبادل نظر کنم . مخصوصا درباره ی بیماری و ماتمی که بهم چیره شده .

    صبح روز بعد ، قبل از طلوع خورشید ایمیل جدیدم رو با این محتوا برای محسن ارسال میکنم :
    دوباره خوابش رو دیدم . نشونه ها و مکان های توی خواب ، آب و هوا و طرز لباس پوشیدن آدمای توی خواب بهم این حس رو تلقین میکنه که جایی توی قاره ی آمریکا هستیم. شاید توی خوده کشور آمریکا . درسته که من اطلاعات زیادی درباره ی جغرافیا ندارم اما روزانه اخبار رو دنبال میکنم . میدونم این چیزایی که دارم توی خواب هام میبینم جایی توی اون کشور ها در جریانه . از این که این اتفاقات رو انکار کنم و خواب ها و نشانه ها رو خرافات و مزخرف بدونم بیزارم . من تو طوله پروژه با آدمای زیادی آشنا شدم که مثل من خواب های عجیب و غریبی از دنیای معاصر میدیدن . نگرانی ها و دغدغه های ادمای روان پریشی مثل من درباره ی جامعه ، خودشو توی خواب هامون نشون میده . نگرانیه امثال من بیراه نیست . من چیزی از آینده رو دارم توی خواب میبینم که منو به جنون میکشونه .
    نمیدونم تا کی توانایی معقول بودن و درست فکر کردن موقتی رو دارم . تا کی میتونم با آدمای سالم مثل خودشون حرف بزنم و تبادل نظر کنم برای همین حرفمو میزنم . حرفمو میزنم حتی اگر به ضررم تموم شه . نفرتم از آدما و اتفاقات دور و برم رو میگم حتی اگه گـ ـناه بزرگی تلقی شه . چیزی که بقیه به چشم زندگی و روزمره میبیننش ، جگر منو خون کرده و داره منو ذره ذره میکشه . برای من این آخره سیاهیه و بعد از اون رنگی نیست .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سیزدهم زمستان مالیخولیایی 3


    دوازده فروردین نود و پنجه.
    موقع انجام فعالیت های روزمره مثل غذا خوردن ، راه رفتن و حرف زدن با بقیه حس نفرت انگیزی بهم دست میده . احساس میکنم تحت تاثیر هیچ موج و مداری نیستم . هیچ چیز منو جذب مرحله ی بعدی زندگی نمیکنه . به شدت احساس پشیمونی میکنم که زنده هستم .موقعیت های خوب مادامی که حس ویران شدنشون باهامه برام ذره ای لـ*ـذت بخش نیست . افولشون رو زود تر از طلوعشون میبینم . هیچ طرح و ایده ای برای شاد یا اصلا دلیلی برای شاد و امیدوار زندگی کردن ندارم .
    مادامی که حس بد افول باهامه . خوشحالم ؟ نمیدونم . ناراحتم ؟ نمیدونم . شاید درکم از خوشحالی و ناراحتی رو از دست دادم .
    موفقم یا شکست خورده ام ؟ معیاری برای شکست و پیروزی نمیشناسم . توی تاریخ ، توی تمام موجودات زنده ، تمام موجوداتی که زمانی زنده بودن ، بین اموات ، بین موجوداتی که هنوز نطفه شون بسته نشده گیر افتادم . احساس میکنم گم شدم . هیچ قدر تلاش برای فهمیدن و مطالعه و یادگیری و شهود منو از این گم شدگی نجات نمیده .
    خدایی که منو آفریده ، چیزی جز حقارت رو نصیب من نکرده . حداقل من چیزی جز این رو نمیبینم . توی دنیایی بی قاعده و بی اصول با هزاران انسان منحصر به فرد اما تحت فشار و در حال رنج کشیدن . رنج کشیدن از بودنشون . به این که فکر میکنم چیزایی که اتفاق افتاده دیگه برام مهم نیست . گذشته و همه ی مشکلاتم مثل تفی میمونه توی دریایی تعفن بار .

    چند روزی از اخرین ملاقاتم با محسن میگذره . اطلاع دقیقی از تاریخ و اتفاقات روز گذشته ندارم . با این که تقویم اطرافم هست . صدای اخبار از رادیو ، تلویزیون ، حرفای بقیه ، صفحات روزنامه ها و هر چیز نفرت انگیزی که آدمو دچار روزمرگی میکنه قابل دریافته اما نه گوشی برای شنیدنشون دارم و نه چشمی برای دیدنشون .
    امروز به کارگاه محسن میرم تا درباره ی الگوریتمایی که توی ماشین زمانش مورد استفاده قرار میگیره صحبت کنیم . تا به حال به کارگاهش نرفتم . میدونستم که یه کارگاه شیک و جالب داره که همه ی دانشجوهاش آرزو دارن که برای یک بار از نزدیک ببیننش . ولی تصورات ذهنیم از ملاقات هایی که با دخترای بزک کرده و پسرای روشن فکر و مابقیه اطرافایان عجیب و غریبش توی اون مکان داره به کل منصرفم میکرد.
    اگر محسن این طرز فکرم رو بفهمه خیلی ازم متنفر میشه . اما نمیدونه که من توی این افکار ازش متنفر نیستم . ازش بیزارم . از صمیم قلبم ازش بیزارم .
    نزدیک صبحه . میخواستم امشب زود بخوابم تا بتونم به موقع خودمو به کارگاه برسونم . اما خب طبق معمول تا صبح خودمو با ساخت گردنبند سرگرم کردم.
    علاوه بر اون سفارش جدید برای کاغذ دیواری گرفتم . چن تا طرح جدید برای کاغذ دیواری های مخصوص فصل بهار پیدا کردم .
    مسواک میزنم ،صبحونه میخورم ، وسایل رو مرتب میکنم . داروهامو میخورم . در حالی که به شدت به خواب نیاز دارم از خونه خارج میشم .
    احساس میکنم آدما با طرز برخورد و رفت و آمد هاشون بهم فحش میدن . با این که اصلا متوجه من نیستن . اصلا به من نگاه نمیکنن .
    به یاد خونواده و دوستام میوفتم . وقتی از به یاد آوردن گذشته عاجز میشم احساس جنون بهم دست میده .
    انتهای خیابون مادر عرفان منتظرمه تا با هم به کارگاه محسن بریم . توی این مدت پیر تر و شکسته تر شده . بغلم میکنه . ملاقات های گذشته مون رو به یاد نمیارم . حس میکنم مرده ایه که بعد از هزاران سال زنده شده .
    اما نه . این منم که توی این مدت بار ها توی برش های زمانیه طولانی مدت افتادم . برای من زمان طولانی تر از حالت معمول گذشته و باعث شده بخش زیادی از حافظه مو از دست بدم .
    با مادر منتظر درباره ی روزمره مون حرف میزنیم . درباره ی دکتر روانشناسش میگه . میگه دچار افسردگی شده اما دکترا میگن مشکلی نداره . علاوه بر اون وسواس پیدا کرده . وسواس شدید .
    میگه داروهایی که مصرف میکنه هیچ تاثیری روش نذاشته و میخواد دکترش رو عوض کنه و داروهای خارجی بخره .
    تجربه ی من از مراجعه به این پزشکا رو میخواد بدونه . نمیدونه که من هیچ وقت درست و حسابی این پزشکا و دستوراتشون رو پی گیری نکردم .
    به کارگاه میرسیم . بر خلاف تصورم که فکر میکردم یه ساختمون بلند و خاص با معماریه متفاوت باشه یه آپارتمان کهنه و کثیفه که هیچ فرش و موکت و زیر اندازی نداره .
    کتابخونه های بزرگ توی اتاقا و راهرو ها دیده میشه . مادر منتظر ، قبلا به این جا اومده و همه جای آپارتمان رو بلده .
    رو به من میگه : دکمه های مانتوت رو اشتباهی بستی .
    و کمکم میکنه که درستشون کنم . حتی شالم رو مرتب میکنه .
    محسن به استقبالمون میاد . دیگه شور و شوق گذشته رو توی چشماش نمیبینم . قبلا از دیدنم بیشتر خوشحال میشد .
    ما رو به اتاقی شبیه اتاق کارگاهای فیلمای قدیمی راهنمایی میکنه .
    پوسترا و جزوه های قطور ، توی کتابخونه رو روی میز بزرگش دیده میشه .
    تا برگشت محسن ، چشمامو روی هم میذارم . نمیتونم انکار کنم که چقدر خستگی داره بهم فشار میاره .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهاردهم زمستان مالیخولیایی 3


    توی خواب و بیداری دوباره چهره ی آدمای توی خیابون رو به یاد میارم .
    دوستای دوران دبیرستانمو میبینم . آدمایی که تحقیرم میکردن اما توی خواب دست دوستی به طرفم دراز میکنن .
    به یاد میارم که یه بار به عرفان گفتم : میدونی چی خیلی دردناکه ؟ این که توی آینده ات خودتو توی جایگاهی ببینی که توی واقعیت از اون کاراکتر متنفری....برای من یه شخصیت افسرده و گوشه گیره که هیچ چیز خوشحالش نمیکنه و از چیزی که هست متنفره .
    هنوز هم همین نظر رو دارم . نه تنها از چیزی که هستم بیزارم بلکه ایده ای برای یه شخصیت بهتر بودن هم ندارم . به هر تیپ شخصیتی ای که فکر میکنم نه تنها بهتر از حالت فعلیم نیست بلکه تو بیشتر مواقع یه جور هبوط و افول نکبت بار هم محسوب میشه .
    به یاد میارم که مدت ها پیش خواب دیدم که محسن منو تحقیر میکنه و از تحقیر کردن و ضربه زدن به من لـ*ـذت میبره .
    محسن سعی داره الگوریتم رو توضیح بده . و بعد این که ماشینش قراره چه جور کار کنه .
    رو به محسن میگم : چیزی که میخوای بسازی بیشتر شبیه یه مسافرت به کره ی ماه میمونه . این ماشین قراره ذهن فرد رو به ایستگاهی توی فضا برسونه تا بتونه چیزای جدیدی رو ببینه . اما با این حال بعید میدونم عملی باشه . حد اقل نه این طور که بشه باهاش به هر زمان و مکانی که بخوایم سفر کنیم .
    محسن میگه : من قصد ندارم که به هر زمان و مکانی که میشه سفر کرد. میدونی چه زمانی میشه به زمان دلخواه سفر کرد ؟ وقتی که اطلاعات کامل و واضحی از اتفاقات تاریخ و طرز زندگی اون زمان داشته باشیم . منظورم گذشته است . که این غیر ممکنه . تاریخ هیچ وقت درست نوشته نمیشه . نوشته شه هم درست درک نمیشه . برداشت آدم ها از تاریخ یه چیز شخصیه .
    هر تاریخ نگاری برداشت شخصیه خودش از تاریخ رو داشته . حالا فکر کن که هر فردی یه برداشت شخصی از اون برداشت شخصی داره . این یعنی ما هیچ اطلاعی از تاریخ واقعی نداریم .
    میگم : تاریخ خیلی دور نه . اما میشه به گذشته ای که خودمون تجربه اش کردیم بریم. مثلا با اطلاعات دقیقی که از مسافرت سال گذشته داریم ، و اطلاعات کامل از موقیت زمانی و مکانی . ولی من هنوز نمیدونم این الگوریتم ها دقیقا چجور کار میکنن . تعجب میکنم که این الگوریتم ها چجور به مسائل ذهنی و یه وسیله ی فیزیکی ربط پیدا میکنن .
    محسن میگه : من دقیقا دنبال همینم . و قصدم اینه که تو بتونی به گذشته ات سفر کنی. دوست دارم کمکت کنم . تو تمام گذشته ات و اتفاقات روزمره تو نوشتی . احساسات آنی ای که داشتی رو ثبت کردی . کلی عکس گرفتی. موسیقی هایی که گوش دادی رو به ترتیب تاریخی که وارد آرشیوت شدن وارد ماشین میکنیم . کارای هنری و وسایل تزئینی ای که درست کردی رو اسکن میکنیم . خواب هایی که دیدی ، دارو هایی که مصرف کردی ، آدم هایی که توی زندگیت بودن . جاهایی که توشون وقت گذروندی .
    بی احساس به گوشه ای خیره میشم.
    _میدونم این کار نفرت انگیزو غم باره . من دارم از گذشته ام فرار میکنم و تو منو به طرفش هل میدی .
    اون میگه : نه ! من میخوام کمکت کنم . پزشکا هم همین کارو میکنن . اما اونا همچین ماشینی ندارن . از شما میخوان که خودتون گذشته تون رو به یاد بیارین و حرف بزنین . چیزی که ازش فراری هستی . ولی فکرشو کن! مرور کامل گذشته کمکت میکنه که ریشه ی مشکلت رو پیدا کنی . شاید به کل حل شه .
    _باشه . من کمکت میکنم . با این که اصلا حس خوبی ندارم . و میدونم یه روز از این که بهت کمک کردم پشیمون میشم .
    محسن خوشحال میشه . فقط میخواد که پروژه شو عملی کنه . براش مهم نیست که من چقدر از این کار متنفرم و دارم توی رودروایسی بهش کمک میکنم .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پانزدهم زمستان مالیخولیایی 3

    مادر منتظر دستم رو میگیره و میگه : اگه دوست نداری مجبور نیستی این کار رو انجام بدی .
    چیزی نمیگم . محسن فکر میکنه که من بهش مدیونم و منو در برابر عمل انجام شده قرار داده . میدونه بهش نه نمیگم .
    محیط کارگاه و افکار محسن و مادر منتظر خیلی درام و ماتم آوره .
    به اتاقی شبیه به استدیوی ضبط موسیقی میریم.
    متوجه میشم که این جا عمدا شبیه یه استدیو ساخته شده . محققینی که درباره ی خواب و امواج مغزی تحقیق میکنن هم همچین اتاق هایی دارن . پشت شیشه دستگاه و مانیتور های دریافت کننده قرار دارن .
    اتاق کم نور و بدون هیچ روزنه ایه . نه احساس گرما میکنم نه سرما . صدای نفس کشیدن خودم رو میشنوم .
    جنس تخت و پتو نه نرمه و نه زبر . هیچ نقطه ای که چشم رو به خودش مشغول کنه توی این اتاق دیده نمیشه .
    قرار بر اینه که من بخوابم . وقتی که خوابم نه سنگینه و نه سبک ، موسیقیه زمانی که قراره بهش سفر کنم پخش شه . دمای هوا تغییر کنه و یه سری اتفاقات از قبل هماهنگ نشده .
    من باید سعی کنم چیزایی که دیدم رو زمزمه کنم . حالا چه توی خواب چه به محضی که از خواب بیدار شدم.
    هر چیزی که به یاد میارم . حتی اگر چند تا کلمه ی بی ربط و بی معنی باشه . حسم رو بگم . ترس ،غم ، وحشت . سعی کنم با کاراکتر ها حرف بزنم . سعی کنم خوابم رو کنترل کنم .
    صبحه . سفارش کاغذ دیواری ها رو میخونم . طرحای جدیدی که از یه سایت خارجی پیدا کردم رو توی سیستم ذخیره میکنم. با خودم فکر میکنم که پول خوبی از فروش کاغذ دیواری های جدید به دست میارم .
    با اشتها مشغول صبحانه خوردن میشم . گاهی خودم رو توی کالبد خودم میبینم و گاهی از بالای اتاق منظره ی روزمره ی خودم رو میبینم . همه چیز طبق برنامه پیش میره . توی چهره ام هیچ اثری از ناراحتی و غم دیده نمیشه .
    قبل از خروج از خونه تلویزیون رو روشن میکنم . انیمیشنی قدیمی رو نگاه میکنم . آهنگی درام گوش میدم . وقتی از خونه خارج میشم هنوز خوشحالم .
    توی کالبدم میخزم و کنترل خوابمو به دست میارم . حس میکنم میتونم جسمم رو به هر جایی که میخوام ببرم. توی خواب به همه ی مکان ها و خیابون ها آشنایی دارم . دیگه وجود آدم ها و نگاه هاشون آزارم نمیده .
    توی خواب به طرف پل هوایی حرکت میکنم . از کنار جوب با احتیاط رد میشم . وقتی به این فکر میکنم که توی خوابم ، کمی کنترلم رو از دست میدم . احساس میکنم هر آن ممکنه از خواب بیدار شم . اسم خیابون رو از روی تابلو میخونم .
    ساعت توی میدون روی شیش و چهل و چهار دقیقه ی صبحه . خورشید کم کم در حال طلوعه .
    از پل هوایی میگذرم . زوج جوونی رو میبینم که جلوی مغازه ی گل فروشی نشستن . از دیدنشون خوشحال میشم . احساس ناراحتی و گرفتگی ندارم . یه دسته گل رز زرد میخرم .
    گل رو حساب میکنم . بدون کادو پیچ کردن از مغازه بیرون میام . توی پیاده رو متوجه میشم که به جای کفش ، دمپایی پوشیدم .
    میخندم. به آدمی که از کنارم رد میشه با خنده میگم : به جای کفش اشتباهی دمپایی پوشیدم !
    و دوباره میخندم . به راه میوفتم . به طرف دکه ی روزنامه فروشی میرم . روزنامه ی صبح رو میخرم و همین طور که چهره ی چندش آور فرزاد فرزین رو فحش میدم به خونه ی مادربزرگم میرسم .
    توی همین موقع از خواب بیدار میشم .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست شانزدهم زمستان مالیخولیایی 3


    متوجه جریان هوا میشم . میزان نور و دما شبیه خیابونی که ازش میگذشتم شبیه سازی شده . نمیدونم شبیه سازی های محسن منو به مکان های توی خواب کشونده یا نشانکایی که خودم گزارش دادم رو شبیه سازی کرده .
    در هر حال هر چیزی از خواب به یاد میارم رو زمزمه میکنم .
    دوباره میخوابم .
    هیچ ایده ای درباره ی خواب بعدی ای که قراره ببینم ندارم .


    هوا گرم و سوزان به نظر میرسه . به یاد میارم که آخرین بار کی بوده که توی همچین محیطی وقت گذروندم . کویر ، خشکی و بی آب و علفی . غم و مالیخولیا . تنهایی .
    احساسی خود آگاهانه منو به کنترل خوابم ترغیب میکنه . این جا جائیه که ممکنه عرفان رو توی خودش اسیر کرده باشه .
    احساسی از من میخواد که به دنبالش بگردم. اما خستگیه توام با ماتمی سنگین منو از این کار منصرف میکنه .
    داشتن احساسات عاشقانه و به دنبال معشوق گشتن توی این خواب نکبت بار مسخره و احمقانه به نظر میرسه .
    بر میگردم. وارد چادر اردو میشم . سعی میکنم استراحت کنم .
    التهابی شدید رو توی قلبم حس میکنم . میتونم حدس بزنم که دارم وارد بازه ای دیگه از افکار و اوهام میشم . شاید یه برش زمانیه جدید . هیچ حدسی درباره ی نوع زمان ندارم . به جایی توی گذشته میرم ؟ به آینده قراره سفر کنم ؟ چه اهمیتی داره .
    برای اولین بار ، با عوض شدن برش زمانی ، التهاب شدیدی رو توی قلبم حس میکنم . احساسی که خودش روبا توده های بی نظم و رنگی نشون میده . رنگی سرخ با ذرات نقره ای از چشم ها و قلب و گوشم بیرون میزنه و توی خلاء به پرواز در میاد . ضمیر ناخودآگاهم این حس رو بهم میرسونه که دارم واکنشم نسبت به عرفان رو توی اولین برخورد و دیدار نشون میدم .
    چیزی که نتونستم توی واقعیت بروزش بدم . تمام احساساتی که موقع برخورد با دنیای واقعی ناتوان از بروز داده شدن بود .
    تا قبل از شکافته شدن گردنم ، قلبم رو از قفسه ی سـ*ـینه ام به بیرون میکشم .
    توده ی گوشتی و رنجور ، توی دستم به مبارزه ی خودش ادامه میده . رنجشش رو با جسمم حس میکنم . نمیدونم منشائش از کجاست . چجور میتونم ازش خلاص شم ؟ انگار که سال هاست دنبال فرار کردن از این عارضه هستم .
    با خودم زمزمه میکنم : با از بین بردن قلبم میتونم به این رنج پایان بدم ؟
    ظاهر ماجرا این رو میگه . میگه که با نابود شدن این قلب میشه به این رنج خاتمه داد .
    توده ی گوشتیه رنجور ، ملتهب تر از قبل به نظر میرسه . حس میکنم تمام رگ های بدنم رو به انفجاره .
    تمام وجودم ازم میخواد که ریشه ی این توده ی رنجور رو بزنم .
    توی اخرین لحظات به هیچ چیز فکر نمیکنم . میدونم دیگه بد تر از این نمیشه. دیگه نمیتونم جسمم رو به حالت اولیه برگردونم و به زندگی برگردم. با این حال به صورت غریزی به این نتیجه میرسم که این قلب تنها عامل زنده بودن من نیست و حتی با جدا شدنش به هستیه من آسیبی نمیرسه .
    سرخیه خون رو توی چشمام میبینم . توده ی گوشتی در حال شکاف برداشتنه . با تمام نیرو از خودم جداش میکنم . حتی نمیبینم که به کدوم سمت پرتش میکنم. به سیاهیه مطلقی پرت میشم . دیگه رنجی که تمام جسمم رو گرفته بود رو حس نمیکنم . اما متوجه میشم که هنوز میتونم فکر کنم . چیزی که تمام هستیم رو توی این سیاهیه مطلق دوباره به آتیش میکشه اینه که هنوز میتونم فکر کنم .
    متوجه میشم که عشق ، جایی توی فکرمه . و من حتی به واسطه ی مردن هم نمیتونم ازش خلاص شم.
    ناامیدانه از خواب بیدار میشم .
    بیزار از دو موجودی که توی اتاق منتظر من بودن ، از ساختمون خارج میشم .
    قبل از این که بهم برسن از کوچه خارج میشم . از میدون میگذرم .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست هفدهم زمستان مالیخولیایی 3


    چهره ی هر دوشون رو بین مردم اون طرف خیابون تشخیص میدم . وارد اولین اتوبوس خط واحد میشم و میرم . نمیدونم به کجا . اما میدونم که باید ازشون فرار میکردم . نمیخوام دیگه چیزایی که میبینم و درک میکنم رو لو بدم . اونا نباید بفهمن که چی داره توی وجود من به قلیان در میاد . اونا هیچ وقت قضاوت درستی از حرفای من نمیکنن و نمیتونن کمکی به پیشرفت علم کنن .

    جایی توی حیاط یه بهزیستی ، میتونم گریه کنم. بدون این که نگاه کسی متوجه من باشه .
    هیچ وقت فکر نمیکردم که مرگ هم منو از نجات پیدا کردن ناامید کنه . به یاد میارم که مدت ها بود که فقط به امید مردن زندگی میکردم. به یاد میارم که همه چیز رو کنار گذاشته بودم . هیچ راه نجاتی رو درک نمیکردم. به یاد میارم که مدت ها بود نمیخندیدم . حتی گریه کردنم هم از ناچاری و کاری مسخره بود .
    به یاد میارم که چقدر نسبت به خودم بی اهمیت بودم .
    احساس میکنم بعد از مدت ها ، برای اولین بار دارم احساسم رو همون طور که هست بروز میدم . از ته دلم گریه میکنم . شاید وقتی مردم دیگه نتونم گریه کنم .
    مقصد بعدیم رو نمیدونم . نمیدونم باید به کی و چی مراجعه کنم. میخوام به مرحله ی بعدی برم. به مرحله ی بعدیه حیاتم. شاید مردن خارج شدن از این دنیای کذایی باشه ، شاید پرت شدن به برش زمانیه دیگه ای باشه . بدبختی این جاست که رفتن به مرحله ی بعدی به اختیار من نیست . نگاهی به آسمون میندازم . خورشید میتابه . نه داغ و نه سرد . چیزی ما بین این دو . چمن مرطوب رو زیر پام حس میکنم . هوا بی تلاطم و آرومه . حتی نسیمی هم نمیوزه . صدای خاصی نمیاد . نه صدای موسیقی ، نه گریه ، نه آمبولانس .
    پیرزن و پیرمردی رو میبینم که توی حیاط قدم میزنن .
    سرمو روی زمین میذارم . چشمام که از گریه کردن به سوزش افتاده رو روی هم میذارم . به زمانی فکر میکنم که تونستم مدت زیادی رو توی یه برش زمانیه دیگه بگذرونم . دوست دارم دوباره به یه برش زمانی پرت بشم این بار قول میدم دیگه هیچ وقت برنگردم . با هر شرایطی کنار بیام اما دیگه به این دنیای لوس و حوصله سر بر برنگردم . دیگه چشمم به هیچ انسان زنده ای توی کالبد مادیش برخورد نکنه . از بعد طبیعت که هورمون ها و غرایز عجیب و غریب انسانی میگردونش خارج شم .
    جایی که علوم طبیعی وجود نداشته باشن و انیشتین به توجیه چیزی غیر از نسبیت بپردازه .
    خزش دستی زنانه و گرم رو ما بین موهام حس میکنم . چشمای رنجورم رو باز میکنم. با کمال تاسف زنده هستم و توی کالبد قبلیم هستم . دو چشم آبی رنگ رو توی تاریک و روشن شب میبینم . چهره اش برام آشناست .
    بهش میگم : من وارد دنیای تو شدم ؟ تو منو نمیشناسی ؟
    اون میگه : من تو رو میشناسم . اما فکر نکنم منو به یاد بیاری .
    _منو از کجا میشناسی ؟ آدمای کمی وجود دارن که منو بشناسن . تعجب میکنم که میگی منو میشناسی . نمیدونم شایدم دیده باشمت . آخه قیافه ات برام آشناست .
    دوباره به چشمای خوش رنگش نگاه میکنم . دلفریب و زیبا به نظر میرسه . عاقل و دوست داشتنی . از حلقه ی روی دستش میشه فهمید که متاهله . زن مهربونیه .بهش اعتماد میکنم . حتی اگر قصد آسیب زدن به منو داشته باشه .
    اون میگه : من آنیام . توی دنیای هنر های تصویری شناخته شده بودم که اتفاقی همدیگه رو دیدیم . تو اون موقع از یه شهرک زیر زمینی نگهداری میکردی و به من کمک کردی که خونه ی یکی از شاگردام رو پیدا کنم. اون زمان سر حال تر و با نشاط تر بودی . بی مهابا حرف میزدی . چشمات میدرخشید .
    کم کم به یاد میارم که کجا دیدمش . همین باعث میشه بیشتر از دیدنش خوشحال شم . در آغـ*ـوش میکشمش .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست هجدهم زمستان مالیخولیایی 3


    _باورم نمیشه که دوباره میبینمت . اما تو توی دنیای من چیکار میکنی ؟ تو که یه آدم نیستی ! هستی ؟
    _الان یه آدمم . اما مثل تو که در اصل یه آدم بودی و موقتا توی دنیای از ما بهترون بودی منم موقتا یا شایدم برای همیشه به دنیای شما اومدم.
    _چقدر خوب ! خیلی خوبه که تو توی دنیای ما هستی !
    وجودش خود به خود بهم آرامش میده . دوست دارم ساعت ها باهاش حرف بزنم .
    اون میگه : ما متوجه شدیم که تو اطلاعاتی که توی دنیای از ما بهترون به دست آوردی رو داری منتشر میکنی . توی یه گروه تحقیقاتی هستی درسته ؟
    _نه به اون صورت که فکر میکنی . اما متوجه شدم که وارد یه زمان به موازات زمان خودمون شدم . توی یه دنیای دیگه . خب این یه تجربه ی جدید بود که مقدمه ی یه سری تحقیقاتو درست کرده . من خودم محقق نیستم و اصلا تحصیلات آکادمیک ندارم .
    آنیا میگه : بهتره از این جا بریم . دوست ندارم کسی حرفامون رو بشنوه . همسر من اون بیرون منتظره . میشه با ما به دفترمون بیای ؟
    _البته .
    آنیا میگه : مطمئنی که بابت اومدن با ما نیاز نیست به کسی جواب پس بدی ؟
    _نه ، مشکلی نیست . فقط مادرو برادر کوچکم خونه هستن که فکر میکنن پیش گروه تحقیقاتی هستم . میتونم بهشون زنگ بزنم و اینو بگم . البته در کل عادت کردن به این که مدت زیادی خونه نباشم .
    _خوبه .
    برق خاصی توی چشمای آنیا دیده میشه . چیزی که فقط توی چشم یه موجود ماورائی وجود داره . شال مشکی رنگی پوشیده . طبق عادت همیشگیش . توی فیلم هایی که بازی میکرد هم اکثرا لباس مشکی میپوشید .
    توی ماشین مشکی رنگی که تصویری از شیشه هاش نمیگذره ، همسر آنیا رو میبینم. هیچ شباهتی به پسری که آخرین بار با آنیا دیدم نداره . بیست و چند ساله به نظر میرسه . تناقض خاصی بین خودش و آنیا وجود داره . زیباییه زوج بودنشون رو نمیشه انکار کرد اما در عین سادگی هستن . هیچ رفتار فخر فروشانه ای با من ندارن .
    همسرش چیزی رو کنار صورت آنیا زمزمه میکنه و آنیا سری به نشونه ی تایید تکون میده . به راه میوفتن .
    آنیا میگه : محسن خیلی وقته که داره توی کارگاهش درباره ی برش های زمانی تحقیق میکنه ؟
    _درست نمیدونم . محسن ستاره شناسه و خیلی وقت نیست که درباره ی روانشناسی و خواب مطالعه میکنه .
    آنیا میگه : برش زمانی ربطی به روانشناسی نداره .
    کمی خجالت زده میشم. سرمو پایین میندازم و میگم : نمیدونم .
    آنیا میگه : به چه دردش میخوره این تحقیقات ؟ دنبال چی میگرده ؟
    _نمیدونم . به من میگفت میخواد یه ماشین زمان بسازه .
    این حرفو که میزنم هر دوشون میزنن زیر خنده .
    فکر کنم قضاوتم درباره ی سادگی و نداشتن رفتار فخر فروشانه شون درست نبوده . ازشون ناراحت میشم . خیلی هم ناراحت میشم .
    آنیا میگه : خودت چی فکر میکنی ؟ مطمئنا ماشین زمان هدف اصلیش نیست .
    میگم : من نمیدونم . این که از این چیزا خبر ندارم به خاطر این نیست که سوادشو ندارم یا آدم ساده ای ام . در کل کنجکاوی و فضولی به خرج ندادم . برام این جور آدما ارزشی ندارن . همچین هدفایی ندارم . به نظرم کسی که خودشو درگیر این جور مسائل میکنه و حس میکنه با دونستن این جور چیزا زرنگه و باهاش فخر فروشی هم میکنه آدم احمقیه .
    اون دو سکوت میکنن . کمی طول میکشه تا حرفمو آنالیز کنن . با این که خیلی آنیا رو دوست دارم و براش احترام قائلم ، نمیذارم که فکر کنه آدم ساده ای ام .
    آنیا میگه : خب تو چه هدفی داری ؟ چرا به محسن کمک کردی ؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا