داستان عشق ممنوعه.

  • شروع کننده موضوع negah79
  • بازدیدها 1,776
  • پاسخ ها 18
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

negah79

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/07
ارسالی ها
38
امتیاز واکنش
109
امتیاز
81
محل سکونت
یه جای پرت
گـه گداری هم یه نگاه از اونایی که پاچه میگیرن به من می انداخت که بیخیال شونه بالا مینداختم....به درک.....

فکر کرده باور میکنم هنوز الناز رو دوس داره....هه...مردی که هرچی رو که راجب عشقش گفتن باور کنه مرد نیس که.....به درد لا جرز دیوار هم نمیخوره....

اهی کشیدم و خودمو با شکستن قولنج انگشتام مشغول کردم....

********************

الناز:

به سختی چشامو باز کردم....گلوم خشک شده بود و میسوخت....چشمامو دور تا دورم چرخوندم....

یعنی الان مردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه مردم اینجا کجاس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه بهشته باحالی داره همه چی سفید و مرتب تازه پنجره ی خونم هم ویو عااااااااااالی داره....

- چرند نباف الناز....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

سرمو چرخوندم سمت صدا که دیدم نگاه با صورتی خندون داره نگام میکنه....

- یعنی تو هم مردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اینبار دیگه از ته دل قهقه زد:واااااااای الناز رگتو زدی چرا مخت تاب برداشته؟؟؟؟خخخخخخ....یعنی چی منم مردم....خخخخخخ وای خدا دلم....

اخم کردم:مرض....

مهربون شد و اومد طرفم:خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟چرا اینکار رو کردی اخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

زل زدم تو چشماش.....ته شمای قهوه ایش یه غمی پنهون شده بود....

اه کشیدم:خسته شده بودم نگاه.....چرا نجاتم دادین....

چشماش پر از اشک شد و چونش لرزید،با بغض گفت:می فهمی چی میگی الناز؟؟؟؟؟؟؟میدونی چه بلایی سر خودت اوردی؟؟؟؟؟اصن اون پسره ارزشش رو داشت که اینجوری بخوای زندگیتو پایان بدی؟؟؟؟؟؟؟اخه مگه تو خدایی که میخوای واسه دنیا تصمیم بگیری؟؟؟؟؟؟؟؟چرا اینقدر لجبازی؟؟؟؟؟؟این بود اون دختر مغرور و خشکی که پسر جماعت رو ادم حساب نمیکرد.....الناز تو به من این غرور الان رو یاد دادی.....چی شده که الان خودت جا زدی؟؟؟؟؟؟؟؟هااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟چی شده الناز......؟؟؟؟؟؟

لحن حرفاش یه چیزی امیخته با بغض و خشم بود که نمیدونست کدومشون رو واسم به رخ بکشه.....!!!!!!!!!!

نگاه دیگه تقریبا داد زد :جواب منو بده.....چی شده که اینقدر دلباخته ی اون پسره شدی که حتی چشماتو رو زندگیت بستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حسین.....با شنین اسمش دوباره بهم ریختم.....اخه چررا چرا چراااااااااااااااااااااااااا اینقدر من بدبختم؟؟؟؟؟؟؟؟

حسین کی بهت اون چرندیات رو گفته بود که اینجوری زدی زیر همه چیز....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نگاه یقمو توی مشتش جر داد و غرید:د حرف بزن لعنتی....

دستمو گذاشتم روی دست مشت شدش و گفتم:خیلی خب خیلی خب نگاه ارووم باش...ارووم.....

نگاه:نمیخوام ارووم باشم حرف بزن....

پوفی کشیدم و همه چی رو واسش تعریف کردم....

بعد تموم شدن حرفام کف دست راستشو محکم کوبید به پیشونیش:د اخه مگه من بهت نگفتم دندون رو جیـ*ـگر بذار تا ببینم چه غلطی میتونم بکنم....گفتم با نگفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- خانوووم به اصطلاح رفیق....حق نداری اینجوری سرش داد بزنی.

س منو نگاه همزمان سر برگردوندیم سمت صدا.....هیکل ورزشکار و مردونه ی حسین توی چهارچوب در نمایان شد....با دیدنش دوباره قلبم ضربان گرفت....نگاه اونم به من بود ولی خطابش به نگاه.....

داشتیم به قول ناه همدیگرو با چشمامون قورت میدادیم که صدای نگاه رشته ی افکار جفتمونو برید:

اوووووووووووووووووووووووووووووی درویش کن اون چشاتو تا از کاسه درشون نیاوردم....

حسین با اخم برگشت سمت نگاه:چی میگی تو واسه خودت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نگاه با حاضر جوابی ذاتیش گفت:اولا تو نه و شما دوما لزومی نمیبینم که اومدین عیادت.....

حسین:به شماهم باید جواب پس بدم....؟؟؟؟؟

نگاه:بله که باید بدی.....

حسین:خداییش به سنگ پا قزوین گفتی زکی.....

نگاه رو کرد به من و گفت:هوووووی الناز به این پسرداییت یه چیزی بگو نذار این دهن من واشه....اخه خاک کل تهران تو سرت با این دلبستگیت احمق....اینم شد شوور؟؟؟؟؟؟؟خداوکیلی دل به کجاش بستی؟؟؟؟؟؟به هیکل گوریل مانندش که بهش میگی ورزشکاری یا به اون قیافش...."؟؟؟؟؟؟؟اخلاق مخلاقم که قربونش برم هیچی نداره.....خوشت از کجاش اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نگاه بازم مث وقتایی که جوش می اورد چشماشو بسته بود و دهنشو وا کرده بود و هرچی دلش میخواست میگفت اصلا هم نمیگفت که حسین توی اتاقه و داره حرفاشو کلمه به کلمه می شنوه....

خندم گرفته بود از حرفاش....حسین که خندمو دید با حرص گفت:اره بخند تو نخندی پس کی بخنده....؟؟؟؟؟؟اصن من خر رو باش الکی اومدم عیادت کی و نگران کی شدم.....

دیگه داشت زیاده روی میکرد....پا برهنه پریدم وسط حرفاش:نه تورو خدا ازت متشکرم باشم....بابت چی؟؟؟؟؟؟؟؟بایت این عشق بی اندازت که با حرف یه از خدا بی خبر نفرت شد یا بابت اعتمادت به من......بایت چی باید ازت متشکر باشم که حالا اومدی منتشو سرم میذاری هااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نگاهش رنگ باخت و مات شد.....بدجوری جاخورد از حرفام ولی خب منم تا یه حدی میتونستم تحمل کنم...

ناباور لب زد:الناز.....!!!!!!!!!

تیر نهایی رو پرتاب کردم:ازت متنفرم حسین.....متنفر.....دل بستن به تو بزرگ ترین اشتباه زندگیم بود.....

دستش رفت سمت قلبش:الناااااااااااز.....

با داد گفتم:الناز و درد بی درمون.....برو بیرون.....فقط برووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.....

تلو تلو خوران عقب رفت و از اتاق خارج شد....

***************

حسین:

مات شدم یه لحظه.....قلبم گرفت....

الناز منو نمیخواد.....عشقم.....نفسم.....از من متنفره؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خب اخه چیکار میکردم وقتی اون یارو با اون همه سند و مدرک میگفت الناز.....وای نه....حتی فکر کردن بهش هم دلمو به اتیش میکشه.....

دستامو مشت کردمو فرود اوردم روی تنه ی درخت بدبخت....

عربده زد:نمیذارم بری.....راحت به دستت نیاوردم که راحت از دستت ببدم.....تو مال منی النااااااااااااااااااااااز.....
 
  • پیشنهادات
  • negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    نگاه:

    حسین کلافه از اتاق الناز زد بیرون و فک منم از تعجب مماس با زمین بود....حالا هرکاری میکردم مگه جمع میشد لامصب.....!!!!!

    الناز و گفتن این حرفا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟محالهههههههههههههههههههههههههههههه......بابا اون که تا من میگفتم بالا چشم اقا حسین ابروئه هی میگفت :نگاه اِ....نگاه بِ....حالا چی شده صاف صاف زل میزنه تو چشماشو میگه ازت متنفرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شخصیتی داره این رفیق ما واس خودش....

    رفتم کنارش وایسادم که هق هق کنان خودشو انداخت تو بغلم....

    الناز:نگاه من.....من غرورشو شکستم....دیدم چجوری خرد شد....من...نگاه من....

    صورتشو با دستام قاب گرفتم و گفتم:الناز منو نگاه کن....ببین....ببین منو....!!!!!!!!تو هیچ کار اشتباهی نکردی،

    اگه واقعا دوست داشته باشه حرفا از عشقش کم که نمیکنن هیچ برای به دست اوردنت مصمم تر هم میشه....!!!!!خب؟؟؟؟؟؟

    فین فین کنان هیچی نگفت که محکم تر گفت:باشه؟؟؟؟؟

    الناز:باشه....

    خندیدم و پیشونیشو بوسیدم....داشتیم با هم حرف میزدیم که منو از ایستگاه پرستاری پیج کردن،بلند شدم و دستی به مانتو یا همون رو پوشم کشیدم و رو به الناز گفتم:خواهری!!!!من برم دیگه؟؟؟؟؟؟؟

    الناز چشاشو شبیه گربه شرک کرد و گفت:نمیشه نری...؟؟؟!؟!؟؟؟!؟!؟!

    خندیدم:زود برمیگردم....باشه؟؟؟؟

    خندید:باشه...

    رفتم سمت در و خواستم از در بزنم بیرون که:دیـــــــــــــــکش......خوردم به یکی و سفت دماغمو چسبیدم:

    آآآآآخ....اییییییییییی....اینجارو چرا دیوار کشیدن؟؟؟؟؟؟وای مامانی دماغم....

    درحال ماساژدادن دماغم بودم و کم کم سرمو اوردم بالا و با چهره ی خندون پسری مواجه شدم....

    خب خب خب.....

    یه دست موی مرتب ولی ژل نخورده،یه جفت چشم و ابروی مشکی....بینی قلمی و کوچیک و لب هایی قلوه ایی.....

    هیکل:چهارشونه و ورزشی....با یه دست لباس بیمارستان....

    صبر کن ببینم،لباس بیمارستان؟!؟!؟؟!!؟؟!؟!؟!؟؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟

    دستمو گذاشتم روی دماغمو با بهت گفتیم:مریض اتاق 213؟!؟!؟!؟!؟؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

    پسر:خانم دکتر پارسا؟!؟!؟؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟

    الناز:رضا؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟؟؟؟؟!؟!؟!؟!؟؟!!؟!؟؟!

    دقیقا 4 دقیقه و 37 ثانیه هر سه نفر با بهت داشتیم همدیگرو نگاه میکردیم.....من به این پسره رضا و اون به من الناز هم به جفتمون.....تا اینکه الناز به حرف اومد و سکوت بینمونو شکست:

    نگاه تو رضا رو میشناسی؟؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟؟!؟!؟

    اخم کردم....خب نباید اسممو جلوش میاورد:نخیر از کجا باید بشناسم.....ایشون فقط بیمار من هستن همین..!!!!!!!!

    رضا خندید:بیمار....؟!؟؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟انگاری اسیر جنگی گرفته.....

    الناز خندید:چرا اخه؟؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!

    رضا با ترس ساختی به من اشاره کرد و گفت:والا نمیدونم.....از خودشون بپرس....

    الناز سوالی نگاهم کرد و گفت:چه بلایی سر این پسر خاله ی ما اوردی؟؟!؟؟!؟!؟!؟!؟؟؟؟؟؟؟

    با بهت گفتم:پسرخالهههههههههههههههههههههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    الناز و رضا همزمان گفتن:بلههههههههههههههههههههههههههه....

    دستی نمایشی به مانتوم کشیدم و با غرور گفتم:هیچی....ولی مث اینکه ایشون زیادی با قوانین بستری بودن اشنا نیستن....فعلا!!!!!!!

    و از اتاق زدم بیرون....وای وای وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای این یارو پسره ،پسرخاله ی النازه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نه نه نههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه.....اک هِی اینم از شانس ما...!!!!!!!!!!!!!!!!

    رفتم سمت ایستگاه پرستاری و مشغول کارم شدم....

    ******************

    یک هفته بعد:

    با بیچارگی رو به بنیامین نالیدم:ینی هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتتچ راهی نداره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    بنیامین خیلی جدی گفت:نع....

    - اخه....

    بنیامین:نگاه گفتم نع.....

    ایش زیر لبی تحویلش دادمو ساکت نشستم سر جام....نگاه فک کن فک کن فک کن.....

    یکم بعد بنیامین بشکن زد:یافتم....

    از جا پریدم:چی.....چه راهی داری بنی؟؟؟؟؟؟

    با اخم نگام کرد:صد دفه گفتم اسممو نصف نکن....

    - خِیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــله خب....بنیامیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین....

    خندید:باید نرم افزار ضبط مکالمات رو روی گوشیت نصب کنی و بهش زن بزنی فقط اینجوری میشه تماسارو ضبط کرد و به قول خودت یه مدرک به دست بیاری که تقصیر این دوستـــــ....

    پریدم وسط حرفش:دوست من نیست...

    بنیامین:خب حالا هرچی.....این تنها راهه.....

    با خوشحالی پریدم و لپشو بوسیدم....

    بنیامین:اه اه نکن دختر تف مالیم کردی.....
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    با چندش ازش جدا شدم:خب حالا توهم تا دلت بخواد من بوست کنم.

    بنیامین:خب حالا نمیخواد....گوشیتو بده....

    - گوشیمو میخوای چیکار؟؟؟؟؟؟

    بنیامین:وااااااااااااای نگاه تو واقعا نمی فهمی یا خودتو میزنی به کوچه علی چپ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    - درست صحبت کن نمی فهمی یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    بنیامین:خیلی خب خانوم محترم؛ گوشیتو بده من این برنامه رو نصب کنم....

    گوشیمو دادم دستشو با بیچارگی گفتم:تو میگی درست میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نگاهی به لب و لوچه ی اویزوونم کرد و با خنده گفت:درست میشه....!!!!!!!!

    حدودا یه ربع بیست دقیقه با گوشیم ور رفت و بعدش دادش دستم:بیا درست شد....فعالشم کردم!!!!!!

    گوشی رو ازش گرفتم و گفتم:دستت درد نکنه....نمیشه یه کاری کرد که تماسای قبلی هم ضبط بشن؟؟؟؟؟

    بنیامین:باهاش حرف زدی قبلا؟؟؟؟؟؟؟

    - اره چند بار خودش زنگ زد و خیلی هم راجب این اتفاقات حرف زد و تهدید کرد....

    بنیامین:در اون صورت باید گوشیتو یه روزی بدی دست من باشه....

    چشمام گرد شد:برو بابا کلی عکس روش دارم...1!!!!!!

    شیطون خندید:قول میدم نگاشون نکنم.

    اخم کردم:بیخود....لازم نکرده!!!!!!!!!!!!!!!

    خندید:خیلی خب بابا عصبانی نشو باشه.....فایلاتو قفل کن کاریشون ندارم.

    - یعنی اگه قفلشون نکنم کاریشون داری؟؟؟؟؟؟

    بنیامین:تضمین نمیکنم کاریشون نداشته باشم.

    بلند شدم که بزنمش ولی فوری در رفت و پشت مبلا پناه گرفت:خب حالا خانومی چرا جوش میاری؟؟؟؟؟

    کوسن مبل رو پرتاب کردم سمتش و گفتم:خیلی بیشعوری بنیامین....درویش کن اون باباقوریا رو....پسره هیـــــــــــــــــــــز.....!!!!!!!

    قهقه زد:او اوه زلزله عصبانی میشود...

    دندونامو محکم روی هم می ساییدم:بنیامین فقط دعا کن دستم بهت نرسه....

    خندید و گفت:خب اومدیم و دستت بهم رسید بعد چی؟؟!؟!؟؟!؟!؟!؟؟!؟!!؟!؟

    طی یه فقره انقلاب سریع خودمو بهش رسوندم و اونم نتونست در بره پاش گیر کرد به پایه ی مبل و نقش زمین شد منم که سوء استفاده گر با کوسن مبل حساااااااااااااااابی به خدمتش رسیدم.....

    پخش شده بود روی زمین و هرهر میخندید اصلا انگار نه انگار من دارم میزنمش.....گوریلیه واس خودش...گوریـل!

    مشغول زدنش بودم که یهویی دستشو دور کمرم حلقه شد و زیر گوشم لب زد:اخه توئه جوجو چطوری میتونی منو بزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    محکم زدم به بازوش:جوجو عمته....

    خندید:عمم که مامانته....!!!!!!!

    چش غره رفتم و غریدم:زهر مار....

    بنیامین:اوه اوه نخور مارو حالا....

    - گوشتت تلخه....درضمن هنوز اینقدر بد سلیقه نشدم که تورو بخورم.

    بنیامین:تا دلتم بخواد....

    - خب حالا میبینی دلم نمیخواد.

    بنیامین:کم نیاری....!!!!

    - نه تو جوش خودتو بزن.

    بنیامین:خیلی خب باوشه....حالا اگه اجازه بدین من بلند شم.

    - وا خب بلند شو به من چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    بنیامین:جات خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟یه زحمت به اون چشمات بدی میفهمی روی من بدبخت قرار داری....

    یه نگاه به موقعیتمون انداختم....هیــــــــــــــع وای خاک به سرم.

    عین این برق گرفته سریع از روی بنیامین کنار رفتم مثه بچه هایی موقع انجام اشتباهشون گیر افتادن سرمو انداختم پایین و لب برچیدم....این توی اون روحت نگاه....آیی الهی سنگ قبرتو الناز با گلاب بشوره...الهی حسنا حلواتو بپزه.....الهی الناز گردو بذار لای خرماهای ختمت....!!!!!!!!!!
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    بنیامین با دیدنم زد زیر خنده:اوهوووووووووووووووووووووووع چه خجالتیم میکشه حالا.....

    -زهرمار همش تقصیر توئه....!!!!

    خندید و گفت؟:باشه اصن من مقصر بده گوشیو برم من کار دارم...

    گوشیو دادم دستش و خواستم حرف بزنم که دستشو گذاشت روی لبم:میدونم میخوای چی بگی.....هنوز اونقدر بی غیرت نشدم که بدون اجازت عکساتو ببینم.....اوکی؟؟؟؟؟؟

    لبخندی از سر رضایت زدمو گفتم:اوکی....

    ***************

    الناز:

    یک ماهی از اون روزی که رگمو زدم میگذره و من کم کم دارم به زندگی عادیم برمیگردم....بعد از اون روز حسین دیگه جلوی چشام افتابی نشد..یعنی خودم اینجوری میخواستم....از در خونه دایی رفتم بیرون که حسنا دوباره غر زد:

    حالا نمیشه نری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    - نخیر نمیشه....نگاه زنگ زده منتظرمه باید برم....

    غرغر کنان گفت:توی اون روحش الهی.....خب منم میام.

    - گفتم که نمیشه.....

    حسنا:ولی منم میخوام بیام.

    اخم کردم:بیخود....نگاه زنگیده گفته فقط من مهمونشم اسه ناهار نگفته الناز و حسنا با هم....!!!!!

    حسنا تخس لب برچید:میخوام بیام.

    گونه بــ..وسـ...ید و گفتم:نمیشه گلم....قول میدم یه روز دیه سه نفری باهم بریم.

    حسنا:قول؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    - قول....

    از حسنا خداحافظی کردمو راه افتادم سمت در حیاط،همزمان با خروج من حسین هم سر رسید....یه نگاه به سر و تیپش انداختم.....ژولیده و نامرتب.....چشماش قرمز قرمز بودن و کلافگی از سر و روش می بارید!!!!!دیگه چی شده حسین؟؟؟؟؟؟؟؟من که از زندگیت کنار کشیدم دیگه چی شده که این ریختی شدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    خواستم برم بیرون که حسین راهمو سد کرد.....

    اخم کردم:برید کنار لطفا میخوام رد شم....

    با چشمایی که التماس توشون موج میزد نگام کرد و گفت:میشه.....میشه چند دقیقه بمونی بعد بری؟؟؟؟؟؟؟

    تخس گفتم:نع....نمیشه....

    یه قدم اومد نزدیک که کشیدم کنار:برو کنار....نزدیکم نشو.....دور و برم نپلک میخوام راحت باشـــ......

    - دوست دارم.....

    حرف توی دهنم ماسید.....این چی گفت الان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هــــــــــــــــــــِه که دوسم داره......

    - هه....دوسم داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟از کی تاحالا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟که دوسم داری و هرکی هرچی گفت باور کردی.....که دوسم داریو صاف صاف نگام میکنی و تهمت تباهـ*کاری میزنی.....که دوسم داری و به خودکشیم راضی میشی.....که دوسم داری و.....

    حسین:خواهش میکنم....

    - نخیر بکش کنار اون هیکلو میخوام برم....قرار دارم.

    چشماش گرد شد ولی بعدش با ا خم گفت:با کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    - اونش دیه به شما نیومده.....بکش کنار گفتم.

    جمله ی اخرمو اونقدر با تحکم گفتم که ناخودآگاه کنار کشید و منم چپیدم توی ماشین....بغض بدی داشتم....حالم خیلی بد بود.....اه لعنت به تو حسین تازه داشتم عین ادمای خوشحال و شاد زندگی میکردم که یهو عین جن وسط زندگیم سر رسیدی....یه نفس عیق کشیدم و گفتم:

    نه من دوسش ندارم.....ازش متنفرم....حالم ازش بهم میخوره......من اصلا چشم دیدنشو ندارم.....اون.....اون بهم تهمت زد.....با نامردی تمام عشقمو نادیده گرفت و غرورمو له کرد......اون.....اون منو.....کشدار و عصبی نفس میکشیدم.....دستامو مشت کردم و کوبیدم روی فرمون و داد زدم:

    من دوسش ن ..... دا.....رم....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

    یه قطره اشک از چشام سر خورد پایین که با خشونت پسش زدم و داد زدم:

    گریه نکن الناز.....گریه نکن لعنتی......داری واسه کی گریه میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟هاااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    سرمو گذاشتم روی فرمون......خدااااااااااااااااااااااااااااایاااااااااااااااااااااااااااااااا نمیتونم.....میشنوی....؟؟؟؟؟/نمیتونم دیه.....

    چشمامو محکم گذاشتم روی هم و سعی کردم که دیگه بهش فکر نکنم....صدای زن گوشیم منو از افکارم کشید بیرون....

    - بله؟؟؟؟؟

    نگاه:بله و درد بله و مرض.....کجایی تو دوساعته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    - اوه اوه ببخشید اجی الان میام....

    نگاه:الناز زود باش سر جدت الانه که از رستوران پرتم کنن بیرون اونقدر که تفره رفتم از سفارش دادن....

    - باشه باشه......خیلی خب.

    نگاه:اومدیا.

    - باشه چشم امر دیگه؟؟؟؟؟؟

    نگاه:بای.

    - بای.

    گوشی رو پرت کردم روی داشبورد و راه افتادم سمت رستورانی که نگاه ادرس داده بود.....

    اولالااااااااااااااااااااااااااااااااااااا عجّــــــــــــــــــــــــــــــب رستورانیه لامصب....یه رستوران کاملا مدرن و امروزی.....درعین حال شیک و تر و تمیز.....رفتم تو و یکی از گارسونا خیلی محترمانه منو راهنمایی کرد سمت میزی که نگاه نشسته بود....

    - سلام....

    خندون جوابمو داد و بعد از دادن سفارشا گفتم:نمیخوای بگی که مناسبت این ناهار چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه به صندلیش تکیه داد و گفت:مگه باید مناسبت داشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    - اممم.....نه اخه این رستوران اونم بالا شهر.....اینقدر با کلاس و ....

    نگاه:خوشت اومده اره؟؟؟؟؟

    خندیدم:اوهوم جای باحالیه.....

    نگاه :خب حالا بذار غذارو بیارن میگم چی شده.....

    نگران گفتم:نگاه چیزی شده؟؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه:نه بابا چی میخوای بشه؟؟؟؟؟؟غذامونو اوردن که نگاه گفت:بخور سرد نشه....

    و بعدش با میـ*ـل شروع کرد به خوردن:نچ نچ نچ....خجالت بکش زشته....انگاری از اتیوپی ازاد شوی...

    نگاه با بی قیدی شونه ای بالا انداخت:بی خی خی باو بخورد که گرمش میچسبه.

    بعد از غذا سوالی نگاش کردم که بادستمال دور لبشو تمیز کرد و اینشو از تو کیفش دراورد و همونجوری که با خودش ور میرفت گفت:یادته گفتم قضیه ی تهمت اون یارو پسره رو بذار به عهده من....؟

    جا خوردم ولی سعی کردم نشون ندم:خب....

    نگاه خیلی عادی با موهاش مشغول شد و گفت:خب به جمالت.....کلی زحمت کشیدم واسه اثبات ادعام.....کار باران بود.

    دوتا چشم داشتم دوتای دیگه هم قرض کردم.....خنده ی هیستریکی کردم و گفتم:شوخیت گرفته...؟؟؟؟

    نگاه:نه اصلا....

    - پس این حرفا چیه....؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!

    نگاه اینشو گذاشت توی کیفش و با گوشیش مشغول شد.....دوباره گفتم:هه.....فکر میکردم از باران بدت بیاد ولی نمیدونستم تا این حد که سعی داری اونو مقصـــ.....

    مشتشو برد بالا و زد رو میز که قریب به شیش متر توی جام پریدم بالا....با اخم نگام کرد و گفت:

    همچین تحفه ایم نیست که اینقدر بهش حسودی کنم و بخوام شخصیتشو پیشت خراب کنم....ولی الناز خانوم تویی که چشاتو بستی و بهگمونت همه دوست دارن باید بگم که اونی که با حسین تماس گرفته و عکسای تو و اون پسره رو براش فرستاده خود عوضیش بوده....

    این از چی حرف میزنه....؟؟؟؟؟

    - عکس؟؟؟؟؟؟؟/کدوم عکس؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه:د اخه اسکل....فک کردی حسین هرکی از راه رسید و بهش گفت نازدت با من بوده رو قبول میکنه....؟؟؟؟ نه خواهر من....نه....باران جونت که اینقدر سنگشو به سـ*ـینه میزنی خودشو جای یه پسر دیه که فعلا هویتش مشخص نیس جا داده و عکساتو فتوشاپ کرده و فرستاده واسش....گشیشو پلی کرده و پرت کرد سمتم....عا بیا اینم مدرکش....

    انگاری یه تماس ضبط شده بود:

    باران:خب نظرت؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه:خفه شو عوضی میکشمت...

    باران:جوش نیار گلم...حالا بگو زندس یا نه...؟؟؟؟؟اوممممممممم اصلا فکر نمیکردم بابت تهمت اون شوورش بخواد خودکشی کنه....ایول دمت گرم باران خانووم چه کردی....

    نگاه تقریبا داد زد:ببین اشغال عوضی بهت گفته بودم دور الناز رو خط بکش ولی چی شد؟؟؟؟؟؟گوش نکردی....حالام منتظر عواقبش باش....

    باران:اوه اوه وای نگو ترسیدم.

    نگاه:باش تا ببینی.

    بعدشم تماس قطع شد....تموم این مدت رو با بهت به نگاه خیره شده بودم...حتی....حتی فکرشم نمیکردم که یه روزی از نزدیک ترین دوستم چنین ضربه ای بخورم....چشمامو بستم که گرمی اشکام رو حس کردمبلافاصله دست نگاه نشست روی دستم....:

    الناز.....الناز خواهری خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    خوب.....؟؟؟هه.....خوب....الان چند ساله که نمیدونم خوب چجوریه....نگاه نشست کنارم:

    الهی قربونت برم.....الهی من فدات شم گریه نکن خواهری...گریه نکن اون دختره ارزششو نداره....

    با بغض گفتم:نگاه چرااااااااا.....مگه چیکارش کرده بودم؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه:باشه....باشه گلم ارووم باش.....اصن پاشو بریم خونه ما...ها؟؟؟؟؟؟بهتره پیش خودمی خیالمم راحته....

    با کمک نگاه سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین..نگاه راه افتاد سمت خونشون که گفتم:میخوام برم خونه خودمون.

    نگاه:نخیر....میریم خونه ما.....الناز چرا نمیخوای قبول کنی؟؟؟؟؟؟بخدا دلم هزار راه میره از نگرانی.....

    برگشتم به حالت قبلیم و هیچی نگفتم.....
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    با کمک نگاه رفتیم تو خونشون و نگاه با مامانم تماس گرفت که بهش اطمینان بده پیش اون جام امنه....هه....شدم عین این بچه هایی که تازه یاد رفتن راه برن و بقیه هم مدام مواظبشونن.....روی تختش دراز کشیدم و یه دور نگاهمو چرخوندم توی اتاقش.....یه اتاق شیک و ساده با ترکیب رنگ های سفید و فیروزه ای که عالی بود....دقیقا رو به روی تختش روی دیوار یه تابلوی عکس از خودش و خانوادش بود و روی دیوار بالای میزش یه قاب عکس بزرگ دو نفره از منو خودش!!!!!!!!این عکسو عین این دیوونه های خودشیفته رفتیم اتلیه گرفتیم......!!!!نگاه با یه مانتوی زرشکی و جین مشکی نشسته روی صندلی من بالای سرش با یه مانتوی سفید و جین مشکی وایسادم سر پا.....پس زمینه ی این عکس به خواست خودمون مشکی بود که تضادش با رنگ مانتوهامون منظره ی جالبی رو خلق کرده بود....با اومدن نگاه به اتاق دست از انالیز عکس کشیدم و رومو برگردوندم سمت نگاه که با یه لیوان اب اومد تو.....

    نشست کنارمو قرص رو داد دستم......با عصبانیت گفتم:نگاه من رو......

    پرید وسط حرفم و فت:منم نگفتم هستی....کمک میکنه ارووم بخوابی،بیدار که شدی راجبش حرف میزنیم.....دو سه روزه که ارووم و قرار نداری چه تو خونه چه بیمارستان یه نگاه توی اینه به خودت انداختی....چشمات کاسه خون شدن.

    قرص رو گذاشتم توی دهنم و لیوان ابو لاجرعه سر کشیدم....نگاه رفت سمت کمد و کلی زیر و روش کرد اخرشم با یه دست لباس برگشت سمت منو گفت:بیا بپوش راحت باشی.

    - ولی من که لباس دارم.

    نگاه:منم نگفتم نداری......ولی نمیخوای که با همین مانتو شلوارت بخوابی که جر بخورن...

    - اخه....

    نگاه:راحت باش اجی بابا رفته یه سفر کاری مامان هم عصر میاد....

    لباسارو داد دستم و رفت سمت در:کاری داشتی صدام کن...پایینم.

    به گفتن باشه ای اکتفا کردم و بعد از تعوض لباسام خزیدم زیر پتو....اخیـــــــــــــــــــــــــــش نگاه چه تخت گرم و نرمی داری لاکردار....!!!!!!!!!!از فکر خودم خده ی کوتاهی کردم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم......چند دقیقه بعد هم خوابم برد.....

    *******************

    سه ماه بعد:

    نگاه:الناز خواهش میکنم.....

    چونم لرزش خفیفی داشت:نمیخوااااااااااااااااااام.....نگاه می فهمی نمیخوام ببینمش.

    نگاه با عجز و التماس گفت:النازی....تورو خدا.....بیا بر گوش کن ببین چی میگه....

    - میخوام صد سال سیاه نشنوم چی میگه نگاه ولم کن.....دست از سرم بردار....

    نگاه:الناز....

    داشتم میرفتم سمت اتاقم که گفت:مرگ نگاه....

    کاملا از رفتن ایستادم.....انگاری با چسب منو چسبونده بودن روی زمین قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم....نهایتا با هزار زور و زحمت برگشتم سمتشو با اخم گفتم:

    زبونتو گاز بگیر خدا نکنه.....

    نگاه:میری دیگه؟؟؟؟؟؟

    - نرم چه غلطی میتونم بکنم...؟؟؟؟؟

    با خوشحالی دستاشو کوبید بهم و گونمو بوسید:عاشقتم...

    خندیدم و هیچی نگفتم.....نمیتونستم خواهش و التماسشو بیخیال بشم....بعد از تموم شدن ماجرای باران الناز از دوماه پیش گیر داده که حسین میخواد باهام حرف بزنه.....بالاخره هم سرمو شیره مالید و خرم کرد!!!!!!!!

    ساعت 3:45 دقیقه بود که در اتاقم به شدت باز شد و نگاه اومد تو و با دیدن من چشماش چهارتا شد:

    تو که هنوز اماده نیستی....

    - اممممم....میگم نگاه میشه نرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه دست به کمر و جیغ جیغ کنان گفت:چییییییییییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    - خیلی خب فهمیدم.....

    نگاه رفت سمت در و گفت:ببین الناز فقط ده دقیقه فرصت اماده شدن داری....گفته باشم.

    پوفی کشیدم و یه مانتوی مشکی با کمربند طلایی ه قدش تا زانو بود رو پوشیدم و شلوار جین سفیدم و یه روسری ساتن سفید...موهامو کج ریختم توی صورتمو و به یه رژ لب هلویی اکتفا کردم ، یه دور کامل هم با ادکلنم دوش گرفتم و ست کیف و کفش ورنی سفید مشکیمو برداشتم و رفتم بیرون....ناه با دیدنم سوت بلند بالایی زد و گفت:

    اولالاااااااااااااااااااااااااا عجّـــــــــــــــــــــــــــب جیگری شدی الناز....روی هوا نزننت در رفتی به مولا....

    با صدای بلندش مامانم هم از اشپزخونه اومد بیرونو با دیدنم ذوق کرد و گفت:ماشاالله ماشاالله هزار الله اکبر چه خوشگل شدی مامان جان...

    از تعریفاشون به معنی واقعی کلمه خر کیف شده بودم....با ناز قری به سر و گردنم دادمو گفتم:خوشگل بودم فقط کمی مرتب شدم.

    نگاه خندید و گفت:خب حالا باشه تو که راست میگی بریم که دیر شد....با هم رفتیم سمت در و بعد از خداحافظی از مامان زدیم بیرون از خونه که دیدم نگاه سانروف ماشینو باز کرده و خودشم بدون باز کردن در ماشین پرید تو....چه شیطون...خانمانه و با وقار رفتم سمت ماشینو در و باز کردم و نشستم....توی تمام این مدت نگاه داشت منو نگاه میکرد که بالاخره به حرف اومد و گفت:

    یعنی باور کنم ادم شدی؟؟؟؟؟

    خندیدم:تو خدایی خجالت نکشیدی اینجوری سوار شدی؟

    نگاه :نه مگه خجالت داره....دلم خواست عاغا اصن چار دیواری اختیاری....حرفیه؟؟؟؟/

    - نه من غلط بکنم....راه بیوفت دیره.
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    نگاه لبخندی همراه با چشمک حوالم کرد و گفت:مث اینکه خیلی عجله داریا....

    با کیفم ضربه ای به بازوش زدم و گفتم:مرض....بی تربیت خب اینقدر گفتی دیره و زود باش که منم استرس گرفتم.

    راه افتاد و گفت:من که میدونم تو راست میگی.....

    باشه ای گفتم و مشغول دید زدن خیابونا شدم.....دستمو گذاشته بودم لبه ی پنجره و نگاه هم با یه دستش فرمون و گرفته بود و انگشت اشاره و سبابه ی دست دیگشو گذاشته بود رو لبش....اووووووووف ژستت درسته تو لوزالمعدم اجی.....!!!

    هرکی توی افکار خودش بود که صدای کلاغ مانند یکی پارازیت انداخت بین افکارمون:

    جوووووووووووووون خوشگله افتخار اشنایی میدی.....؟؟؟؟؟؟؟

    یه لحظه خواستم برگردم دیدم خیلی ضایعه....از گوشه چشمم نگاهی به اونطرف ماشین انداختم دیدم یه ماشین پر پسر کنارمون پارک کرده و دارن نگاهو با چشاشون قورت میدن....

    نگاه خیلی ریلکس برگشت سمتشون و پشت چشمی نازک کرد و گفت:

    به برق دست زدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    پسره با تعجب گفت:نه چطور؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه دنده رو عوض کرد و پاشو گذاشت روی گاز که صدای غرش موتور ماشین درومد در همین حین نگاه با تمسخر گفت:

    اخه موهاتون یه جوریه انگار انگشتاتونو کردین توی پریز برق.....

    و بعدشوییییییییژژژژژژژژژژژژژژژژژز از کنارشون رد شدیم....

    دیگه از شدت خنده داشتم شیشه های ماشینو گاز میزدم....دستمو به معنای لایک برای نگاه بلند کردمو گفتم:

    خخخخخخخخخخ....خدایی باحال بود.....واااااااای خدا دلم....ای نگاه.....اخه اینو از کجات اوردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟/؟؟؟

    نگاه هم دست کمی از من نداشت:نمیدونم یه چیزی اتفاقی از ذهنم رد شد.....

    تا خود کافی شاپ اینقدر خندیدیم که اشک از چشامون سرازیر شد......

    به کافی شاپ که رسیدیم نگاه ماشینو نگه داشت و رو به من گفت:برو موفق باشی....

    - وا مگه تو نمیای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه:من بیام بشینم وسط لاو ترکوندنای شما؟؟؟؟؟؟؟؟

    با حرص غریدم:نگاااااااااااااااه...

    نگاه به در ماشین اشاره کرد و گفت:جاااااااااااااااااانم....؟

    از ماشین پیاده شدم و همه ی حرصمو سر در ماشین خالی کردم که نگاه با عصبانیت گفت:

    هووووووووووووووووووووووووووووووووی مگه ارث باباته یارو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    دستمو به معنای برو بابا براش تکون دادمو رفتم توی کافی شاپ.....اوه چه کافی شاپی این حسینم از این کارا بلده....؟؟؟؟؟؟؟؟

    یکی از گارسونا اومد:بفرمایید خانم جوان؟؟؟؟؟

    - من مهمان اقای راد هستم.

    گارسون:بله خوش امدید بفرمایید طبقه ی دوم میز شماره25.

    با لبخند گفتم:ممنون....

    دستمو رفتم به نرده ی پله ها و پامو روی اولین پله گذاشتم؛قلبم به شدت ضربان گرفت.......سعی کردم نفس عمیق بکشم ولی اون لحظه اصلا نفسم بلا نمی اومد چه برسه به عمییق نفس کشیدن....!!!!!

    چهارتا پله رو بیشتر نرفته بودم که برگشتم و از کافی شاپ زدم بیرون....نگاه با دیدنم از ماشین پیاده شد و اومد طرفم:

    چی شد الناز؟؟؟؟؟؟؟/چرا رنگت پریده؟؟؟؟؟؟؟؟/چته تو؟؟؟؟؟؟

    - نگاه من نمیرم.....بیا برگردیم اصن من غلط کردم تا اینجا اومدم.....

    نگاه ماشینو قفل کرد و دستمو گرفت و منو کشون کشون برد سمت در ورودی کافی شاپ:

    چی چیو نمیرم نمیرم......اخه خواهر من مگه لولو خور خورس که ازش میترسی......بیا بریم منم باهات میام خوبه؟؟؟؟؟

    رفت سمت راه پله....وا این از کجا می دونست حسین طبقه دومه؟؟؟؟ً؟؟؟؟؟؟پله اول رو طی کرد که دستمو از توی دستش کشیدم و مث بچه ها لب ورچیدم و گفتم:

    من.....نگاه من نمیام...

    نگاه دستشو گذاشت روی شونمو گفت:دلیل منصرف شدنت....

    چشمامو بستم بدون تعارف گفتم:میترسم....

    نگاه لبخند مهربونی زد و گفت:می ترسی بگه دوست نداره؟؟؟؟؟؟؟دستشو گذاشت پشت کمرمو هلم داد سمت پله:نترس با من بیا هیچ اتفاقی نمی افته..بهم اعتماد کن.....
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    با همدیگه رفتیم بالا....چشم چرخوندم بین میزا هیشکی به جز حسین توی طبقه دوم نبود....خودشم نشسته بود پشت یکی از میزایی که ویو خوبی داشت و مشرف بود به نمای شهر....!!!!!!!با دیدن ما بلند شد و چند قدم از میز فاصله گرفت...تازه فرصت انالیز کردن پیدا کردم دیدم یه جین راسته مشکی و یه پیراهن مردانه مشکی پوشیده بود...و در اخر موهاشو عین همیشه داده بود بالا و از زور واکس مو و اینجور چیزا موهاش برق میزدن....یه لحظه حواسم کشیده شد سمت نگاه دیدم دستشو گذاشت پشت کمرمو منو دوقدم هول داد جلو و با ابروهاش به حسین اشاره کرد یعنی"برو پیشش" ملتمسانه گفتم:

    نگاه می مونی دیگه؟؟؟؟؟؟

    نگاه لبخندی زد:معلومه که می مونم.....حالا برو.

    دستشو ول کردم و به سمت حسین قدم برداشتم....بهش که رسیدم با لبخند گفت:بشین....!

    شاید اولیم بار بود که لبخندشو میدیدم....!!!!!همیشه یه حسین اخمو و مغرور رو به روم بود ولی الان.....با بشکنی که جلو صورتم زده شد به خودم اومدم:

    - ها؟؟؟؟؟ببخشید بله....

    ریز ریز خندید:کجایی؟؟؟

    - همینجا دیگه....

    گارسون با سینی اومد طرفمون.....وا ما که سفارشی نداده بودیم....سفارشارو چید روی میز....ماله من قهوه تلخ بود و مال حسین کافه گلاسه.....این از کج میدونست من قهوه تلخ میخورم.......ای نگاه شیطون مگه من دستم بهت نرسه.....!!!!!!!!!

    خودش اول شروع کرد به خوردن و در حین خوردن حرف هم میزد:

    خب الناز راستش من اصلا قصد توجیه کارمو ندارم ولی هرکس دیگه ای هم غیر از من شاید اون عکسارو میدید همچین فکری میکرد.

    خونسرد گفتم:خب.....!!!!

    حسین:خب؟؟؟؟؟؟؟؟

    دست به سـ*ـینه شدم و به صندلی تکیه دادم:خب که چی؟؟؟؟؟؟؟؟این حرفا رو چرا به من میزنی.؟
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    یه لحظه نگاهش مات شد...انگاری جا خورد....با ناباوری لب زد:

    - الناز....

    - بله؟؟؟؟؟؟؟

    حسین:تو.....تو مطمئنی حالت خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    اخم کردم:اولا تو نه و شما دوما ما هیچ صنمی با هم نداریم جناب که بخوام براتون توضیح بدم....

    حسین با بیچارگی گفت:الناز خواهش میکنم اینجوری حرف نزن....

    تخس گفتم:مگه چجوری حرف میزنم؟؟؟؟؟؟

    حسین:ببین بذار منطقی باشیم......10 دقیقه مهلت بده حرف بزنم بعد هرچی خواستی بگو...خب؟؟؟؟؟؟؟

    سرمو به معنای باشه تکون دادم و منتظر نگاش کردم:

    ببین من شاید خودتم بدونی که خب مامانم خیلی پسری بود و من واسش یه ارزش خاصی داشت و توی تمام این چند سالی که زندگی کردم هیچ وقت در برابر خواسته هام از خانوادم و دوستام و چه میدونم محل کار و خلاصه همه جا جواب"نه"نشنیدم.....ولی در برابر تو.....تو فکر کردی این علاقه مال دو یا سه ماه یا اصن فوق فوقش ماله شیش ماه پیش؟؟؟؟؟نه الناز این عشق رو و تورو من ساده به دست نیاوردم که ساده هم از دستتون بدم.....شش سال پیش اولین کسی که از این علاقه خبردار شد حسنا بود!!!!!و خب بهش حق میدادم که تعجب کنه چون از منی که همه فکر میکردن احساس ندارم عاشق شدن بعید بود و جالب اینه که اولین کسی هم که منو از ابراز این علاقه به تو منع کرد خود حسنا بود چون تورو خوب می شناخت و عقیده داشت که تمرکزتو واسه درس خوندن از دست میدی و اصلا هم تو به من هیچ حسی نداری که من بخوام بهت ابراز عشق کنم......منم سکوت کردمو ترجیح دادم این علاقه رو بذارم تا روزی که خودت حس کردی منو دوس داری یا چه میدونم شاید زیادی امیدوار بودم....روزا پشت سرهم می گذشت و تو روز به روز واسه من دلبر تر میشدی،تا حدی که شاید بعضی روزا اصلا به غرور فکر نمیکردم و به سرم میزد که بیام و همه چی بهت بگم!!!!!ولی وقتی میدیدم بدون من اینقدر زندگیت خوبه و ارامش داری دوباره منصرف میشدم....من هر روز علاقم به تو بیشتر میشد و تو هر روز نسبت یه من بی توجه تر.....به جرعت میتونم بگم که تو اولین نفری بودی که جلوی خواسته ی من قد علم کردی،همه چی تقریبا خوب پیش می رفت تا شب قبل از خاستگاری...من....من نمیدونم کی بود و یا اصن چرا اون عکسا رو واسه من فرستاد و چه خصومتی با تو داشت ولی حالا مطمئنم که کسی من دوسش دارم از گلم پاک تره.....الناز من دوست دارم....نمیخوام از دستت بدم اینو قبول کن.....

    بخوام راستشو بگم اینه که حسااااااابی از حرفاش جا خوردم ولی به روی خودم نمی اوردم....یکم توی جام جا به جا شدم و گفتم:حالا بهت ثابت شد که دست هیچ پسری بهم نخورده....؟؟؟؟؟

    حسین سریع گفت:اره خب معلومه.....

    پوزخندی زدم و گفتم:هه......یادمه و اینو هم بهت گفته بودم که وقتی بهت ثابت کردم من بی گناهم بااااااااااااااید دور منو خط بکشی.....

    جا خورد ولی بی توجه ادامه دادم:پس ببین اقای دکتر هیچ علاقه ای به کشش این بحث ندارم تورو به خیر و منو به سلامت.

    خواستم بلند شم که حسین گفت:نه صبر کن الناز چند دقیقه بشین شاید الان داری اینو میگی ولی بیا همه چیز رو به پدر و مادرت بگیم...

    تند گفتم:مگه من قبولت کردم که داری پیشنهاد میدی.....

    حسین خم شد روی میز و شیطون گفت:نه که تو دوسم نداری هی طفره بیا واس من....باشه ناز میکنی چون میدونی نازت خریدار داره...باااااوشه خانومی شوما ناز کن نازتم میخریم ولی الناز به نفع جفتمون این که به خانوادت بگیم....من از دروغ متنفرم،نمیخوام با دروغ به دستت بیارم چون یه روزی هم با دروغ از دستت میدم....

    نفسمو با عصبانیت فوت کردم:ببین حسین من هیچ علاقه ای به ادامه ی این بحث ندارم....و اصلا دوست هم ندارم که خانوادم از این موضوع با خبر بشن....

    و بدون هیچ حرفی کیفمو برداشتم و همراه نگاه از کافی شاپ زدیم بیرون....

    ******************

    دو روز از اون روز گذشته و دیه هم به حسین و اتفاقات بعدش فکر نکردم ولی یه چیزی خیلی ذهنمو درگیر کرده.....اینکه حسنا هم داشت از این داداشش طرفداری میکرد و میگفت که این بحث رو به مامان و بابا بگم...

    روی کاناپه دراز کشیده بودم و لپ تاپم روی شکمم بود و در حال وب گردی بودم که در با شدت باز شد و من قریب به شیش متر توی جام پریدم....بلند شدم که دیدم بابا با یه چهره ی برزخی اومد تو و قبل از هرکاری هم نگاه برزخیش کشیده شد سمت من...دروغ چرا از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون یه لحظه گرخیدم از طرز نگاهش...یعنی چی شده که اینجوری شده؟؟؟؟؟؟توی این22 سال عمری که از خدا گرفتم هیچ وقت قسم میخورم هیــــــــــــــــــــــــــــــــچ وقت تاحالا بابا رو اینجوری عصبانی ندیده بودم.....اومد رو به روی من که ناخوداگاه چند قدم عقب رفتم که با دادش از جام پریدم....

    بابا:خانوم زنگ بزن به اون حسین گور به گوری هر قبرستونی که هست بیاد اینجا....

    مامانم با رنگی پریده از اتاقش زد بیرون....خواب بود بیچاره دلم سوخت مامان وقتی یهویی از خواب می پرید سر درد های بدی می گرفت.....کشون کشون رفت سمت تلفن و تا وقتی که حسین اومد معلوم بود حسابی بهم ریخته از سر و وضعش معلوم بود یه جین راسته سورمه ای با پیراهن کاربنی مردونه که دکمه هاشو تا به تا بسته بود و از اون موهای براق و ژل خورده ی دو روز پیش هم هیچ خبری نبود....ته دلم براش غنج رفت ولی نه من نباید بهش علاقه مند بشم.....

    با داد بابا به خودم اومدم:راست میگه الناز؟؟؟؟؟؟

    - چی...چیو راست میگه؟؟؟

    بابا اتیشی تر شد:اینی که برات حرف دراوردن و تهمت زدن....؟؟؟؟

    قلبم اومد تو دهنم به شدت میدونستم که رنگم شده عین گچ دیوار حسین بی شعور بالاخره کار خودشو کرد...سرمو انداختم پایین و با شرمندگی گفتم:اره....

    هنوز به "ر" اخر کلمه نرسیده بودم که یه طرف صوورتم سوخت.....جیغ مامان و جاخوردن حسین همزمان شد با ریختن اشکای من....سیلی بابا خیلی درد داشت....هم برای دلم هم برای صورتم.....!!!!!!

    مامان جیغ زد:چیکار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    حسین لب زد:عمو.....؟؟!؟!؟!؟؟!!؟؟!؟!؟!؟

    بابا برگشت سمت حسین و گفت:ببین پسره خیره سر هرکاری دلت خواسته کردی و حسابی تازوندی واسه خودت ولی مگه تو خواب ببینی که من جنازه ی الناز رو بذارم رو دوشت چه برسه به اینکه خودشو بهت بدم....

    دیگه نفسم بالا نمی اومد رسما داشتم خفه می شدم....
     

    negah79

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/07
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    109
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    یه جای پرت
    با گریه رفتم توی اتاقم و خودمو محکم پرت کردم روی تختم.....اشکام همینجوری میرخت و من هیچ تلاشی برای قطع کردن گریم نمیکردم.....دستمو گذاشتم روی صورتم...درست همونجایی که بابا سیلی زده بود..درد داشت ولی درد قلبم بیشتر بود...!!!!!!!

    حس کردم یکی اومد توی اتاق ولی برای من دیه فرقی نداشت......

    سرمو محکم کوبیدم روی بالشت و با گریه گفتم:

    بفهم الناز.....چرا داری مقاومت میکنی اون واسه تو عشق ممنوعس.....ببین....ببین چجوری زد تو گوشت بخاطره حرفای بی سرو ته اون دختره بی همه چیز...ببین دختره بی شعور حسین مال تو نیست چرا نمیخوای بفهمی؟؟؟؟؟؟؟چرا داری ادا و اصول میای واسش اخه؟؟؟؟؟؟؟د تمومش کن برین پی کارتون......

    دست یکی نشست روی شونم و در کمتر از یک ثانیه برگشتم سمتش و صاف رفتم توی بغلش.....ولی...ولی اینکه مامان یا بابا نیس......من....هیییییییییییییییییییییییییییییییییین یه دفعه خواستم سرمو از روی سینش بردارم که حلقه ی دستاش دورم تنگ تر شد....دیگه نتونستم تحمل کنم صدای ریز هق هقم به مراتب بلند تر شد و هیچ تلاشی برای نگه داشتنش نمیکردم....گریه هام که تمووم شد حسین منو از خودش جدا کرد و انگشتای شصتشو کشید زیر پلکای خیسم:

    گریه نکن خب....؟؟؟؟؟؟؟گریه که میکنی دنیامو بهم میریزی.....

    لب گزیدم و سرم و از ابراز علاقه ی ناگهانیش انداختم پایین...ولی دوباره یادم اومد که اون همه ماجرا رو به مامان و بابام گفته گارد گرفتم و مشت محکمی زدم به بازوش که اخش دراومد...

    حسین:اخ.....ایییی چقدر دستت سنگینه لاکردار....!!!!!

    مرموز خندیدم:حقته...نباید به مامان اینا میگفتی...

    حسین:ببین از همون اولم گفتم که از دروغ بدم میاد....

    - برو جمع کن خودتو بابا....کی گفته دروغ گفتم من نخواستم حقیقتو بگم پس اصلا نگفتم این کجاش دروغه؟؟؟

    حسین:افرین توجیه کن خودتو....

    مشتمو گرفتم که خودشو کشید کنار و مظلوم گفت:غلط کردم....

    - ببین حسین درست صحبت کن گفتم که من دروغ نگفتم راستشو هم نگفتم حالا این وسط تو یکی چی بلغور میکنی واسه خودت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    حسین کلافه دستی تو موهاش کشید به صورتم خیره شد.....رد نگاهش گرفتم دیدم داره به جای سیلی بابا نگاه میکنه....دستشو پیش کشید که نوازشش کنه که سریع خودمو عقب کشیدم اونم با تعجب بهم خیره شد....دست خودم نبود نمی تونستم بذارم هرکاری که میخواد بکنه....

    با ناراحتی و حرص گفتم:ناز و نوازشت واسه خودت....این دسته گلیه که جنابعالی به اب دادی.....بابای من توی این 22 سال زندگیم حتی یه بارم صداشو واسه من بالا نبرده بود ولی به لطف شما داد که چه عرض کنم زد تو گوشم....

    کلافه گفت:ببین میدونم تقصیر من بود ولی.....

    عصبی گفتم:ولی چی هااااااااااااااان؟؟؟؟؟

    حسین:ولی فکرشو هم نمیکردم که عمو دست رو تو بلند کنه....

    چشامو بستم و محکم روی هم فشار دادم....وای وای وای وای وای من دیوونه نشم خیلیه:

    نبایدم فکرشو میکردی....اگه اون حرفای بی سر و ته به بابا نمیزدی الان این همه خفت و خواری رو تحمل نمیکردم.....از تو اینه یه نگاه به صورتم انداختم و ادامه دادم:وای به حالت وااااااااااای به حالت اگه جاش کبود بشه....اونوقت اگه بهم بگن یه ارزو کن و بعد بمیر اول روی صورتت مزرعه بادمجون می کارم بعد میمیرم....

    دیگه نتونست تحمل کنه یه دفعه محکم زد زیر خنده.....

    با اخم گفتم:هرهر زیر خاک بخندی پسره پررو....

    دلشو گرفته بود و میخندید:وااای خدا الناز تو چقدر جوکی....

    - عمت جوکه...

    خواست حرفی بزنه که یهو در اتاق باز شد و مامانم با اخم اومد تو با دیدن مامان جفتمون سریع از روی تخت بلند شدیم....مثه بچه هایی شده بودم که منتظر تنبیهشون هستن...!!!!!!

    مامان با اخم رو به حسین گفت:ببین حسین تا وقتی که هنوز عموت(بابام)سر حرفش هست حرف منم همینه...کم با ابرومون بازی نشده....شما دوتا خیره سر اگه زود تر میگفتین به من الان اینجوری نمیشد در ضمن بابای الناز بر این باوره که تو دیگه برای الناز مردی و هرکس دیگه ای بعد تو بیاد خاستگاری باباش جوابش مثبته...

    چشای جفتمون شده بود قد توپ تنیس...!!!!نالیدم:مامااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان....

    مامان:یامان....

    پوفی کشیدم و نشستم روی تخت...حسین هم زیر نگاه های طوفانی مامان یه خداحافظ زیر لبی گفت و رفت...

    د اخه یعنی چی که حسین مرده...؟؟؟؟؟؟یعنی چی که هرکی اومد خاستگاری بابا راضیه؟؟؟؟؟؟یعنی میخواد زندگیمو بهم بریزه.....وای وای وای مغزم قفل کرده به هیچ جاییم قد نمیده....

    ********************

    نگاه:

    از اتاقک ارایشگاه دراومدم ولی خارج شدنم همانا و هشت تایی شدن چشام همانا....الناز ارایشش تمووم شده بود و وایساده بود داشت خودشو توی اینه دید میزد با بهت و تته پته گفتم:

    الناز....می...میشه برگردی....

    الناز با ناز برگشت سمتم که با دیدنش نزدیک پس بیوفتم موهاشو قهوه ای کرده بودن یه قسمتشونو بالای سرش جمع کرده بود و یه قسمتشو هم فر کرده بود ریخته بود دورش....ابروهاشو تمیز کرده بود و چشمای خوشگلش با سایه اکلیلی جلوه ی زیباتری پیدا کرده بودن...میکاپ لباش عالی شده بود و کارش با یه رژ گونه هلویی تموم شده بود....لباسشم یه دکلته ی سفید بود با تور حریر نباتی که دامن پف پفی پرنسسی داشت...درکل عالی شده بود.....عاااااااااااااااالی....

    الناز که نگاه های خیره منو دید خندید و گفت:چطورم؟؟؟؟؟؟

    انگشتای اشاره و شصتمو مثه دایره گذاشتم روی هم و گفتم:very nice....بیست بیستی لاکردار....من نمیدونم حسین چجوری میخواد امشبو دووم بیاره...

    الناز جیغ زد:میکشمت نگاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااه....

    خندیدم:خب حالا بیا شنلتو بپوش عروس عنق.....

    کمکش کردم شنلشو پوشید و 5 دقیقه بعد حسین اومد که اونم با دیدن الناز مثه من چشاش شد قد توپ تنیس....!!!!!!!بعدشم دستشو گذاشت روی کمرشو پیشونیه الناز رو بوسید....

    **********************

    حسین:

    با جیغ الناز یهویی گوشی از دستم سر خورد و پریدم توی اتاق....الناز درحالی که رنگش به سفیدی دیوار میزد دستشو به شکمش گرفته بود و جیغ میزد:

    حس....حسین...فک....فک کنم وقتشه....آییییییییییییییییییییییییییییییییی....

    راستش هم هول کرده بودم هم نمیدونستم چیکار کنم.....عین دیوونه ها داشتم دور خودم میچرخیدم که الناز گفت:

    چیکار میکنی حسین دارم میمیرم.....

    رو به روش زانو زدم و دستاشو گرفتم توی دستام.....دستاش یخ کرده بود:نمیدونم الناز واقعا نمیدونم چیکار کنم...

    به کمدش اشاره کرد و گفت:ساک لباساشو بردار بریم....بریم بیمارستان....

    لباسامو پوشیدم و لباسای الناز رو پوشوندم....ساک لباسای بچه رو هم برداشتم و الناز و سوار ماشینش کردم....وسط راه با نگاه تماس گرفتم:

    بله؟؟؟؟؟

    - الو..سلام نگاه کجایی؟؟؟؟؟

    انگاری هول کرد:چیزی شده الناز خوبه؟؟؟؟؟

    - خوبه فقط وقتشه...بیمارستانی....؟؟؟؟؟؟؟

    نگاه:اوخییییییییییییی الهی دارم خاله میشم....اره بیاین من بیمارستانم.

    و قطع کردم صدای جیغ های الناز و سرعت سرسام اور من باعث شد که 15 دقیقه به بیمارستان برسیم....!!!!!

    بعد از ورودمون الناز رو سپردم دست نگاه و خودمم کارای پذیرششو انجام دادم....یک ساعت بعدم مامان و بابای الناز و خانواده ی خودمم اومدن....

    اه لعنتی.....الان پنج ساعته که گذشته ولی الناز هنوز اون توئه..!!!!!!!!!کلافه دستش توی موهام کشیدم و دوباره شروع کردم طول راهرو رو قدم زدن....20 دقیقه بعد از الناز در حالی که بیهوش بود از اتاق بیرون اوردن و یه بچه نخودی فندقی....بغلش کردم و پیشونیشو بوسیدم:

    سلام نفس بابا....خوش اومدی بابایی....نفس خانووووم....

    **************

    2 سال بعد:

    الناز:

    باز دوباره صدای گریه ی نفس اومد....با عصبانیت رفتم سمت نگاه که نفس رو بغـ*ـل کرده بود و داشت راهش می برد...

    - ای درد نگاه....ای مرض.....ای کوفت.....یه دودقیقه جیغ این بچه رو در نیار....

    و بعدش نفس رو ازش گرفتم...

    نگاه خندید و نفس رو از بغلم چنگ زد:بد قلقی نکن مامانش دیگه...بعدش شروع کرد به بازی کردن با نفس و لپاشو محکم بوسید....

    نگاه:ای من فدای خندش....عززززززززیز خاله....

    سری تکون دادم و رفتم توی اشپزخونه....

    هییییییییییییییییییییییی..بالاخره روزای سخت ماهم تمووم شد و من و حسین بهم رسیدیم....و الان هم نفس وارد زندگیمون شده و ثمره ی عشقمونه....

    بالاخره بعد یک سال رضا(مریض اتاق213)علاقشو به نگاه ابراز کرد و نگاه هم هنوز داره واسش ناز میکنه....!!!ولی میدونم دلش پیش پسرخاه ما گیره و بالاخره جواب مثبتشو میده....

    همین موقع یکی از پیشت بغلم کرد....برگشتم دیدم حسینه....نفس بغلش بود و گوشیشو دراورد و یه سلفی از سه تامون رفت....

    گوشیش رو از دستش گرفتم و عکس رو گذاشتم روی پروفایلش....حسین هم گوشی رو پس گرفت و روی بیوگرافیش نوشت:منو دوتا عشق یهوووووووووووووویی....



    پایان.

    1395/1/17

    ساعت:19:46

    نگاه79.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا