گـه گداری هم یه نگاه از اونایی که پاچه میگیرن به من می انداخت که بیخیال شونه بالا مینداختم....به درک.....
فکر کرده باور میکنم هنوز الناز رو دوس داره....هه...مردی که هرچی رو که راجب عشقش گفتن باور کنه مرد نیس که.....به درد لا جرز دیوار هم نمیخوره....
اهی کشیدم و خودمو با شکستن قولنج انگشتام مشغول کردم....
********************
الناز:
به سختی چشامو باز کردم....گلوم خشک شده بود و میسوخت....چشمامو دور تا دورم چرخوندم....
یعنی الان مردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه مردم اینجا کجاس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه بهشته باحالی داره همه چی سفید و مرتب تازه پنجره ی خونم هم ویو عااااااااااالی داره....
- چرند نباف الناز....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سرمو چرخوندم سمت صدا که دیدم نگاه با صورتی خندون داره نگام میکنه....
- یعنی تو هم مردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اینبار دیگه از ته دل قهقه زد:واااااااای الناز رگتو زدی چرا مخت تاب برداشته؟؟؟؟خخخخخخ....یعنی چی منم مردم....خخخخخخ وای خدا دلم....
اخم کردم:مرض....
مهربون شد و اومد طرفم:خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟چرا اینکار رو کردی اخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زل زدم تو چشماش.....ته شمای قهوه ایش یه غمی پنهون شده بود....
اه کشیدم:خسته شده بودم نگاه.....چرا نجاتم دادین....
چشماش پر از اشک شد و چونش لرزید،با بغض گفت:می فهمی چی میگی الناز؟؟؟؟؟؟؟میدونی چه بلایی سر خودت اوردی؟؟؟؟؟اصن اون پسره ارزشش رو داشت که اینجوری بخوای زندگیتو پایان بدی؟؟؟؟؟؟؟اخه مگه تو خدایی که میخوای واسه دنیا تصمیم بگیری؟؟؟؟؟؟؟؟چرا اینقدر لجبازی؟؟؟؟؟؟این بود اون دختر مغرور و خشکی که پسر جماعت رو ادم حساب نمیکرد.....الناز تو به من این غرور الان رو یاد دادی.....چی شده که الان خودت جا زدی؟؟؟؟؟؟؟؟هااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟چی شده الناز......؟؟؟؟؟؟
لحن حرفاش یه چیزی امیخته با بغض و خشم بود که نمیدونست کدومشون رو واسم به رخ بکشه.....!!!!!!!!!!
نگاه دیگه تقریبا داد زد :جواب منو بده.....چی شده که اینقدر دلباخته ی اون پسره شدی که حتی چشماتو رو زندگیت بستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حسین.....با شنین اسمش دوباره بهم ریختم.....اخه چررا چرا چراااااااااااااااااااااااااا اینقدر من بدبختم؟؟؟؟؟؟؟؟
حسین کی بهت اون چرندیات رو گفته بود که اینجوری زدی زیر همه چیز....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاه یقمو توی مشتش جر داد و غرید:د حرف بزن لعنتی....
دستمو گذاشتم روی دست مشت شدش و گفتم:خیلی خب خیلی خب نگاه ارووم باش...ارووم.....
نگاه:نمیخوام ارووم باشم حرف بزن....
پوفی کشیدم و همه چی رو واسش تعریف کردم....
بعد تموم شدن حرفام کف دست راستشو محکم کوبید به پیشونیش:د اخه مگه من بهت نگفتم دندون رو جیـ*ـگر بذار تا ببینم چه غلطی میتونم بکنم....گفتم با نگفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خانوووم به اصطلاح رفیق....حق نداری اینجوری سرش داد بزنی.
س منو نگاه همزمان سر برگردوندیم سمت صدا.....هیکل ورزشکار و مردونه ی حسین توی چهارچوب در نمایان شد....با دیدنش دوباره قلبم ضربان گرفت....نگاه اونم به من بود ولی خطابش به نگاه.....
داشتیم به قول ناه همدیگرو با چشمامون قورت میدادیم که صدای نگاه رشته ی افکار جفتمونو برید:
اوووووووووووووووووووووووووووووی درویش کن اون چشاتو تا از کاسه درشون نیاوردم....
حسین با اخم برگشت سمت نگاه:چی میگی تو واسه خودت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاه با حاضر جوابی ذاتیش گفت:اولا تو نه و شما دوما لزومی نمیبینم که اومدین عیادت.....
حسین:به شماهم باید جواب پس بدم....؟؟؟؟؟
نگاه:بله که باید بدی.....
حسین:خداییش به سنگ پا قزوین گفتی زکی.....
نگاه رو کرد به من و گفت:هوووووی الناز به این پسرداییت یه چیزی بگو نذار این دهن من واشه....اخه خاک کل تهران تو سرت با این دلبستگیت احمق....اینم شد شوور؟؟؟؟؟؟؟خداوکیلی دل به کجاش بستی؟؟؟؟؟؟به هیکل گوریل مانندش که بهش میگی ورزشکاری یا به اون قیافش...."؟؟؟؟؟؟؟اخلاق مخلاقم که قربونش برم هیچی نداره.....خوشت از کجاش اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاه بازم مث وقتایی که جوش می اورد چشماشو بسته بود و دهنشو وا کرده بود و هرچی دلش میخواست میگفت اصلا هم نمیگفت که حسین توی اتاقه و داره حرفاشو کلمه به کلمه می شنوه....
خندم گرفته بود از حرفاش....حسین که خندمو دید با حرص گفت:اره بخند تو نخندی پس کی بخنده....؟؟؟؟؟؟اصن من خر رو باش الکی اومدم عیادت کی و نگران کی شدم.....
دیگه داشت زیاده روی میکرد....پا برهنه پریدم وسط حرفاش:نه تورو خدا ازت متشکرم باشم....بابت چی؟؟؟؟؟؟؟؟بایت این عشق بی اندازت که با حرف یه از خدا بی خبر نفرت شد یا بابت اعتمادت به من......بایت چی باید ازت متشکر باشم که حالا اومدی منتشو سرم میذاری هااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاهش رنگ باخت و مات شد.....بدجوری جاخورد از حرفام ولی خب منم تا یه حدی میتونستم تحمل کنم...
ناباور لب زد:الناز.....!!!!!!!!!
تیر نهایی رو پرتاب کردم:ازت متنفرم حسین.....متنفر.....دل بستن به تو بزرگ ترین اشتباه زندگیم بود.....
دستش رفت سمت قلبش:الناااااااااااز.....
با داد گفتم:الناز و درد بی درمون.....برو بیرون.....فقط برووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.....
تلو تلو خوران عقب رفت و از اتاق خارج شد....
***************
حسین:
مات شدم یه لحظه.....قلبم گرفت....
الناز منو نمیخواد.....عشقم.....نفسم.....از من متنفره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب اخه چیکار میکردم وقتی اون یارو با اون همه سند و مدرک میگفت الناز.....وای نه....حتی فکر کردن بهش هم دلمو به اتیش میکشه.....
دستامو مشت کردمو فرود اوردم روی تنه ی درخت بدبخت....
عربده زد:نمیذارم بری.....راحت به دستت نیاوردم که راحت از دستت ببدم.....تو مال منی النااااااااااااااااااااااز.....
فکر کرده باور میکنم هنوز الناز رو دوس داره....هه...مردی که هرچی رو که راجب عشقش گفتن باور کنه مرد نیس که.....به درد لا جرز دیوار هم نمیخوره....
اهی کشیدم و خودمو با شکستن قولنج انگشتام مشغول کردم....
********************
الناز:
به سختی چشامو باز کردم....گلوم خشک شده بود و میسوخت....چشمامو دور تا دورم چرخوندم....
یعنی الان مردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه مردم اینجا کجاس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه بهشته باحالی داره همه چی سفید و مرتب تازه پنجره ی خونم هم ویو عااااااااااالی داره....
- چرند نباف الناز....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سرمو چرخوندم سمت صدا که دیدم نگاه با صورتی خندون داره نگام میکنه....
- یعنی تو هم مردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اینبار دیگه از ته دل قهقه زد:واااااااای الناز رگتو زدی چرا مخت تاب برداشته؟؟؟؟خخخخخخ....یعنی چی منم مردم....خخخخخخ وای خدا دلم....
اخم کردم:مرض....
مهربون شد و اومد طرفم:خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟چرا اینکار رو کردی اخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
زل زدم تو چشماش.....ته شمای قهوه ایش یه غمی پنهون شده بود....
اه کشیدم:خسته شده بودم نگاه.....چرا نجاتم دادین....
چشماش پر از اشک شد و چونش لرزید،با بغض گفت:می فهمی چی میگی الناز؟؟؟؟؟؟؟میدونی چه بلایی سر خودت اوردی؟؟؟؟؟اصن اون پسره ارزشش رو داشت که اینجوری بخوای زندگیتو پایان بدی؟؟؟؟؟؟؟اخه مگه تو خدایی که میخوای واسه دنیا تصمیم بگیری؟؟؟؟؟؟؟؟چرا اینقدر لجبازی؟؟؟؟؟؟این بود اون دختر مغرور و خشکی که پسر جماعت رو ادم حساب نمیکرد.....الناز تو به من این غرور الان رو یاد دادی.....چی شده که الان خودت جا زدی؟؟؟؟؟؟؟؟هااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟چی شده الناز......؟؟؟؟؟؟
لحن حرفاش یه چیزی امیخته با بغض و خشم بود که نمیدونست کدومشون رو واسم به رخ بکشه.....!!!!!!!!!!
نگاه دیگه تقریبا داد زد :جواب منو بده.....چی شده که اینقدر دلباخته ی اون پسره شدی که حتی چشماتو رو زندگیت بستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حسین.....با شنین اسمش دوباره بهم ریختم.....اخه چررا چرا چراااااااااااااااااااااااااا اینقدر من بدبختم؟؟؟؟؟؟؟؟
حسین کی بهت اون چرندیات رو گفته بود که اینجوری زدی زیر همه چیز....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاه یقمو توی مشتش جر داد و غرید:د حرف بزن لعنتی....
دستمو گذاشتم روی دست مشت شدش و گفتم:خیلی خب خیلی خب نگاه ارووم باش...ارووم.....
نگاه:نمیخوام ارووم باشم حرف بزن....
پوفی کشیدم و همه چی رو واسش تعریف کردم....
بعد تموم شدن حرفام کف دست راستشو محکم کوبید به پیشونیش:د اخه مگه من بهت نگفتم دندون رو جیـ*ـگر بذار تا ببینم چه غلطی میتونم بکنم....گفتم با نگفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- خانوووم به اصطلاح رفیق....حق نداری اینجوری سرش داد بزنی.
س منو نگاه همزمان سر برگردوندیم سمت صدا.....هیکل ورزشکار و مردونه ی حسین توی چهارچوب در نمایان شد....با دیدنش دوباره قلبم ضربان گرفت....نگاه اونم به من بود ولی خطابش به نگاه.....
داشتیم به قول ناه همدیگرو با چشمامون قورت میدادیم که صدای نگاه رشته ی افکار جفتمونو برید:
اوووووووووووووووووووووووووووووی درویش کن اون چشاتو تا از کاسه درشون نیاوردم....
حسین با اخم برگشت سمت نگاه:چی میگی تو واسه خودت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاه با حاضر جوابی ذاتیش گفت:اولا تو نه و شما دوما لزومی نمیبینم که اومدین عیادت.....
حسین:به شماهم باید جواب پس بدم....؟؟؟؟؟
نگاه:بله که باید بدی.....
حسین:خداییش به سنگ پا قزوین گفتی زکی.....
نگاه رو کرد به من و گفت:هوووووی الناز به این پسرداییت یه چیزی بگو نذار این دهن من واشه....اخه خاک کل تهران تو سرت با این دلبستگیت احمق....اینم شد شوور؟؟؟؟؟؟؟خداوکیلی دل به کجاش بستی؟؟؟؟؟؟به هیکل گوریل مانندش که بهش میگی ورزشکاری یا به اون قیافش...."؟؟؟؟؟؟؟اخلاق مخلاقم که قربونش برم هیچی نداره.....خوشت از کجاش اومده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاه بازم مث وقتایی که جوش می اورد چشماشو بسته بود و دهنشو وا کرده بود و هرچی دلش میخواست میگفت اصلا هم نمیگفت که حسین توی اتاقه و داره حرفاشو کلمه به کلمه می شنوه....
خندم گرفته بود از حرفاش....حسین که خندمو دید با حرص گفت:اره بخند تو نخندی پس کی بخنده....؟؟؟؟؟؟اصن من خر رو باش الکی اومدم عیادت کی و نگران کی شدم.....
دیگه داشت زیاده روی میکرد....پا برهنه پریدم وسط حرفاش:نه تورو خدا ازت متشکرم باشم....بابت چی؟؟؟؟؟؟؟؟بایت این عشق بی اندازت که با حرف یه از خدا بی خبر نفرت شد یا بابت اعتمادت به من......بایت چی باید ازت متشکر باشم که حالا اومدی منتشو سرم میذاری هااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگاهش رنگ باخت و مات شد.....بدجوری جاخورد از حرفام ولی خب منم تا یه حدی میتونستم تحمل کنم...
ناباور لب زد:الناز.....!!!!!!!!!
تیر نهایی رو پرتاب کردم:ازت متنفرم حسین.....متنفر.....دل بستن به تو بزرگ ترین اشتباه زندگیم بود.....
دستش رفت سمت قلبش:الناااااااااااز.....
با داد گفتم:الناز و درد بی درمون.....برو بیرون.....فقط برووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.....
تلو تلو خوران عقب رفت و از اتاق خارج شد....
***************
حسین:
مات شدم یه لحظه.....قلبم گرفت....
الناز منو نمیخواد.....عشقم.....نفسم.....از من متنفره؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب اخه چیکار میکردم وقتی اون یارو با اون همه سند و مدرک میگفت الناز.....وای نه....حتی فکر کردن بهش هم دلمو به اتیش میکشه.....
دستامو مشت کردمو فرود اوردم روی تنه ی درخت بدبخت....
عربده زد:نمیذارم بری.....راحت به دستت نیاوردم که راحت از دستت ببدم.....تو مال منی النااااااااااااااااااااااز.....
دانلود رمان های عاشقانه