داستان عشق گمشده ی من | zr2014 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع miss_zohre
  • بازدیدها 2,887
  • پاسخ ها 31
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

miss_zohre

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
312
امتیاز واکنش
793
امتیاز
291
محل سکونت
ایران بوشهر
پست سی ام
شمال رسیدیم اونجا همه بودند مخصوصا مامان و بابای دانیال هم بودند اومدند پیش ما و باهامون سلام و احوال پرسی کردند بعد از مامان دانیال پرسیدم
_خاله جون دانیال کجاست ?
_داخل اتاق خوابیده
_ممنون
_خواهش می کنم
در اتاق رو باز کردم یک دو سه گفتم و پریدم روی شکن دانیال که چشماشو باز کرد
_باز تو ?
_نه می خوای تا مامانت باشم
_به خدا زدی شکمم رو داغون کردی
_اشکالی نداره پیر بشی یادت می ری
_که پیر بشم یادم می ره آره ?
_آره
بعد دانیال پرتم کرد روی تخت منم یه جیغ بلند کشیدم که مامانم اومد داخل اتاق
_دانیال خاله چی کار می کنی کشتیش ولش کن
_نه خاله جون من باید این بچه تو آدم کنم
_اگه می خواست آدم بشه که تا حالا آدمش کردم بودم
_حالا من آدمش می کنم
بعد مامانم با خنده از اتاق رفت بیرون دانیال هم داشت هی منو قلقلک می داد دیگه داشتم از خنده دل درد می گرفتم
_دانیال شکمت خیلی سفته پام درد گرفت دفعه ی بعد که خواستم بپرم یادت باشه شکمتو نرم کنی
_تو آدم نمی شی نه ?
_نه
_هستی به خدا می کشمت
زدمش کنار و از اتاق رفتم بیرون و داد زدم
_جراتشو نداری
دانیال هم بلند گفت ((با عصبانیت))
_وقتی کشتمت اون موقع می فهمی
رفتم داخل حیاط دانیال هم داشت دنبالم می کرد فکر کردم می خواد واقعا منو بکشه که یه دفعه دستمو گرفت اشک تو چشمام جمع شد
_دلت نی خواد بمیری ? !!!!!!!!!!!
منم با گریه گفتم
_نه
خودمو پرت کردم تو بغـ*ـل دانیال و اشک هام از چشمام ریخت بیرون و دانیال گفت
_هستی عزیزم خواستم باهات شوخی کنم چرا گریه می کنی
و به سمت خونه راه افتادیم
●●●●●●●●●
رسیدیم شمال یه زیر انداز بزرگ پهن کردیم نشستیم روش ما هم رفتیم جوجه درست کنیم وقتی آماده شد گذاشتیم تو سفره و مشغول خوردن شدیم امروز بهترین روز زندگیم بود مخصوصا وقتی که بت دانیال بود بعد از غذا خوردن رفتیم وسطو بازی کنیم هر کاری کردم نتونستم این هرکول چشم عسلی رو بزنم ولی بالاخره بعد از ربع ساعت شاهرخ زدش دلم خنک شد بعد مجبور شدند برن ظرف های غذا رو بشورند ساعت ۳ بود که دانیال بهم گفت
_می یای بریم تو دریا قدم بزنیم ?
_باشه
دستمو گرفت با هم دیگه رفتیم سمت دریا پامو گذاشتم داخل آب بهم آرامش می داد و با هم دیگه داخل آب راه می رفتیم
_بهترین لحظه ی زندگیت کی بود ?
_وقتی که با تو باشم
_واقعا?
_آره
بعد دانیال صورتم رو گرفت و...
_رسیدی از یه جا که آشنا بود شبیه تو فقط تو قصه ها بود تو از یه جای خیلی دور اومدی قفل رو شکستی مثل نور اومدی تو همونی که آرزوی من بود همیشه هر جا رو به روی من بود شبا تو خوابم تو دیده بودم خیلی شبها بهت رسیده بودم خوب می دونم جای تو روی زمین نیست خیلیه حرف تو فقط همین نیست آدمای قصه های گذشته به کسی مثل تو می گن عشق گمشده ی من ((از زبان دانیال))
پایان فصل اول رمان عشق گمشده ی من
پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    دوست عزیز خسته نباشید

    موضوع منتقل و بسته شد
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا