فصل بیستم
لاله عصبانی یه جا نشسته بود و فکر میکرد که چگونه باید داغه عشقو روی دله ماکان بزاره!
یهو یه فکری به سرش زد لبخنده شیطانی زد و گفت:هه...بالاخره روزگارت به آخر میرسه نگارخانوم!
بلند شد و رفت.
ماهان گوشیشو در آورد نگین با تعجب نگاش کرد.
_بینم مگه نگفته بودم گوشیتو نیار؟
ماهان به روش لبخند پاشید و گفت:آخه عزیزه من بعد اونوقت من باید مینشستمو نگات میکردم خب باید میاوردمو زنگ میزدم.
و بعد گوشیو گذاشت دمه گوش و شروع به صحبت شد.
بعد صحبتاش سریع گوشیو خاموش کرد و گذاشت تو جیبش!
همون موقع در باز شد چه شانسی!
اومدن و اونارو بردن بیرون...همه بیرون بودن دوباره چشاشونو بستن و سواره ماشین کردنشون و راه افتادن.
بعده چند دقیقه ایستادن و چشاشونو باز کردن دریا بود.
پیاده شدن و به دریا نزدیک شدن لاله هم اونجا بود ماکان اصلا نگاش نمیکرد.
لاله اومد جلو و نگارو از دسته اون سربازه کشید بیرون و نزدیکه خودش کرد ماکان با وحشت نگاش کرد.
یه سرباز چوب به دست با اشاره لاله زد تو سره نگار و بیهوش شد یکی از سربازا محکم ماکانو گرفته بود تا جلو نره ماکان تقلا میکرد دخترا هم ترسیده بودن.
نگار رو داخله گونی کردن و به طرفه دریا بردن.
ماکان اینبار تقلای بیشتری کرد اما نشد که نشد چون نگار تو دریا فرو رفت و بعد از چند دقیقه اثری ازش نموند.
ماکان داد زد:نــــــــــــه نـــــگــــــــار....نـــــگــــــار بلندشـــــــو نـــگــــار؟؟؟
اشک از چشمانه قهوه ایش سرازیر شد.
لاله با بی رحمی گفت:دیدی گفتم داغشو میذارم رو دلت!
ماکان با قدرت همه ی اونارو پس زد اما نشد ولی از همونجا داد زد:لاله ی عوضی میکشمت روزگارتو سیاه میکنم.
نگین که هیچی نمیفهمید حرفم نمیزد فقط از چشمای طوسی رنگش اشک میریخت.
همون موقع پلیسایی که ماهان زنگ زده بود اومدن و همه رو دستگیر کردنو بردن اونا هم فردا باید برن کلانتری!
ماکان جلو رفت و جلوی دریا زانو زد هنوزم باورش نمیشد نگار ، عشقش همه زندگیش تو دریا غرق شده باشه.
یه پیرمردی رو اونجا دید که گیتار دستش بود ماکان جلو رفت و اونو قرض گرفت رو ماسه ها نشست بچه ها پشتش بودن و با اشک و غم نگاش میکردن نگین هنوزم تو شوک بود.ماکان دستای مردونه اش رو به سیم های گیتار کشید و شروع به نواختن کرد همراه با غم و بغض و اشک.
✯بیزارم از شمال...از هرچی خاطرس✯
✯بیزارم از غمی که تو دلم نشست✯
✯دلگیرم از خودم...دلگیرم از همه✯
✯چون عاشقت شدم...این گریه حقمه✯
✯خوشحالیه منو...دریا ازم گرفت✯
✯از دست دادمت...دنیامو غم گرفت✯
✯دریا تو رو گرفت...دریا چشاتو برد✯
✯دنیام بودیو...دنیام با تو مرد✯
✯هیچ دردی اینجوری...منو شکست نداد✯
✯دریای لعنتی...عشقمو پس نداد✯
✯بیزارم از خیال..از فکرای محال✯
✯تا روزه مرگمم بیزارم از شمال✯
✯نمیخوام برم اون حوالی..تو اون جاده های شمالی✯
✯بگم جات خالی✯
✯نفس میکشم با چه بغضی✯
✯قدم میزنم با چه حالی✯
✯فقط جات خالـــی✯
✯رفتیم با هم شمال...همه چی عالی بود✯
✯اما میومدم..جات دیگه خالی بود✯
✯تو جاده ی شمال باهات قدم زدم✯
✯با خنده رفتیمو...با گریه اومدم✯
✯کی جاتو پر کنه..کی زندگیم بشه✯
✯کی هست که مانعه..دیوونگیم بشه✯
✯این غصه ها منو...بعد از تو میکشن!✯
✯کاشکی یکی تو رو...برگردونه به من✯
✯نمیخوام برم اون حوالی...تو اون جاده های شمالی✯
✯بگم جات خالــی✯
✯نفس میکشم با چه بغضی✯
✯قدم میزنم با چه حالی✯
✯فقط جات خالـــی✯
(آهنگ دریای لعنتی_علی عبدالمالکی)
ماکان گیتار از دستش افتاد گریه میکرد نتونست عشقشو به نگار اعتراف کنه.لاله راست گفت داغش موند رو دله ماکان...لاله هم عشقشو کشت هم مادرشو...چون رئیس این گروه لاله بود.
《۴ ساله بعد》
ماکان هنوز تو شمال بود و فقط همون آهنگ تنها همدردش بود و میخوند.
بقیه ی بچه ها به تهران برگشتن البته بعد از یه سال...نگین بستری شد نمیتونست حرف بزنه البته میتونست اما خودش نمیخواست.
ماهان هرروز بهش سر میزد همینطور بقیه ی دخترا...
پدره نگار و ماکان و بقیه ی پدرا به شمال رفتن و ماکانو تو حاله زار دیدن و برای دومین بار آقای زند پسرشو داغون دید البته اینبار شکسته عشقی نبود نه...قلبش مرده بود زندگیش مرده بود.
مجلسه ختمی براش گرفته شد و قبرش شد آب های دریا!
ماکان تنها جاش شده بود لبه دریا و ماسه ها و گیتار و سیگار...حتی برای شکستی که در برابره لاله خورده بود سیگار نکشید اما حالا نگار مرده بود و او تنها همدمش شده بود گیتار و سیگار...
شبا رو ماسه ها دراز میکشید و گاهی هم با نگار حرف میزد انگار در کنارش خوابیده.
یبار خیالاتی شده بود و نگار رو با لباسی سفید و موهای بلنده پریشونه طلایی که به دسته باد تکون میخورد رو دید نگار لبخند مهربونانه ای زد و ازش دور شد.
ماکان تا وسطای دریا دنبالش رفت خواست بره اما بعضی ها جلوشو گرفته بودن و نمیذاشتن به دنباله نگار بره...
خلاصه لاله اعدام شد و مرسده و شاین و بقیه ی سربازاشون حبسه ابد افتاده بودن...همه حالشون با مرگه نگار و ناراحتیه ماکان خراب بود هر ۱۲ نفر عاشق بودن و وقتی خودشونو جای ماکان میذاشتن غمه بسیاری بهشون هجوم میاورد.
لاله عصبانی یه جا نشسته بود و فکر میکرد که چگونه باید داغه عشقو روی دله ماکان بزاره!
یهو یه فکری به سرش زد لبخنده شیطانی زد و گفت:هه...بالاخره روزگارت به آخر میرسه نگارخانوم!
بلند شد و رفت.
ماهان گوشیشو در آورد نگین با تعجب نگاش کرد.
_بینم مگه نگفته بودم گوشیتو نیار؟
ماهان به روش لبخند پاشید و گفت:آخه عزیزه من بعد اونوقت من باید مینشستمو نگات میکردم خب باید میاوردمو زنگ میزدم.
و بعد گوشیو گذاشت دمه گوش و شروع به صحبت شد.
بعد صحبتاش سریع گوشیو خاموش کرد و گذاشت تو جیبش!
همون موقع در باز شد چه شانسی!
اومدن و اونارو بردن بیرون...همه بیرون بودن دوباره چشاشونو بستن و سواره ماشین کردنشون و راه افتادن.
بعده چند دقیقه ایستادن و چشاشونو باز کردن دریا بود.
پیاده شدن و به دریا نزدیک شدن لاله هم اونجا بود ماکان اصلا نگاش نمیکرد.
لاله اومد جلو و نگارو از دسته اون سربازه کشید بیرون و نزدیکه خودش کرد ماکان با وحشت نگاش کرد.
یه سرباز چوب به دست با اشاره لاله زد تو سره نگار و بیهوش شد یکی از سربازا محکم ماکانو گرفته بود تا جلو نره ماکان تقلا میکرد دخترا هم ترسیده بودن.
نگار رو داخله گونی کردن و به طرفه دریا بردن.
ماکان اینبار تقلای بیشتری کرد اما نشد که نشد چون نگار تو دریا فرو رفت و بعد از چند دقیقه اثری ازش نموند.
ماکان داد زد:نــــــــــــه نـــــگــــــــار....نـــــگــــــار بلندشـــــــو نـــگــــار؟؟؟
اشک از چشمانه قهوه ایش سرازیر شد.
لاله با بی رحمی گفت:دیدی گفتم داغشو میذارم رو دلت!
ماکان با قدرت همه ی اونارو پس زد اما نشد ولی از همونجا داد زد:لاله ی عوضی میکشمت روزگارتو سیاه میکنم.
نگین که هیچی نمیفهمید حرفم نمیزد فقط از چشمای طوسی رنگش اشک میریخت.
همون موقع پلیسایی که ماهان زنگ زده بود اومدن و همه رو دستگیر کردنو بردن اونا هم فردا باید برن کلانتری!
ماکان جلو رفت و جلوی دریا زانو زد هنوزم باورش نمیشد نگار ، عشقش همه زندگیش تو دریا غرق شده باشه.
یه پیرمردی رو اونجا دید که گیتار دستش بود ماکان جلو رفت و اونو قرض گرفت رو ماسه ها نشست بچه ها پشتش بودن و با اشک و غم نگاش میکردن نگین هنوزم تو شوک بود.ماکان دستای مردونه اش رو به سیم های گیتار کشید و شروع به نواختن کرد همراه با غم و بغض و اشک.
✯بیزارم از شمال...از هرچی خاطرس✯
✯بیزارم از غمی که تو دلم نشست✯
✯دلگیرم از خودم...دلگیرم از همه✯
✯چون عاشقت شدم...این گریه حقمه✯
✯خوشحالیه منو...دریا ازم گرفت✯
✯از دست دادمت...دنیامو غم گرفت✯
✯دریا تو رو گرفت...دریا چشاتو برد✯
✯دنیام بودیو...دنیام با تو مرد✯
✯هیچ دردی اینجوری...منو شکست نداد✯
✯دریای لعنتی...عشقمو پس نداد✯
✯بیزارم از خیال..از فکرای محال✯
✯تا روزه مرگمم بیزارم از شمال✯
✯نمیخوام برم اون حوالی..تو اون جاده های شمالی✯
✯بگم جات خالی✯
✯نفس میکشم با چه بغضی✯
✯قدم میزنم با چه حالی✯
✯فقط جات خالـــی✯
✯رفتیم با هم شمال...همه چی عالی بود✯
✯اما میومدم..جات دیگه خالی بود✯
✯تو جاده ی شمال باهات قدم زدم✯
✯با خنده رفتیمو...با گریه اومدم✯
✯کی جاتو پر کنه..کی زندگیم بشه✯
✯کی هست که مانعه..دیوونگیم بشه✯
✯این غصه ها منو...بعد از تو میکشن!✯
✯کاشکی یکی تو رو...برگردونه به من✯
✯نمیخوام برم اون حوالی...تو اون جاده های شمالی✯
✯بگم جات خالــی✯
✯نفس میکشم با چه بغضی✯
✯قدم میزنم با چه حالی✯
✯فقط جات خالـــی✯
(آهنگ دریای لعنتی_علی عبدالمالکی)
ماکان گیتار از دستش افتاد گریه میکرد نتونست عشقشو به نگار اعتراف کنه.لاله راست گفت داغش موند رو دله ماکان...لاله هم عشقشو کشت هم مادرشو...چون رئیس این گروه لاله بود.
《۴ ساله بعد》
ماکان هنوز تو شمال بود و فقط همون آهنگ تنها همدردش بود و میخوند.
بقیه ی بچه ها به تهران برگشتن البته بعد از یه سال...نگین بستری شد نمیتونست حرف بزنه البته میتونست اما خودش نمیخواست.
ماهان هرروز بهش سر میزد همینطور بقیه ی دخترا...
پدره نگار و ماکان و بقیه ی پدرا به شمال رفتن و ماکانو تو حاله زار دیدن و برای دومین بار آقای زند پسرشو داغون دید البته اینبار شکسته عشقی نبود نه...قلبش مرده بود زندگیش مرده بود.
مجلسه ختمی براش گرفته شد و قبرش شد آب های دریا!
ماکان تنها جاش شده بود لبه دریا و ماسه ها و گیتار و سیگار...حتی برای شکستی که در برابره لاله خورده بود سیگار نکشید اما حالا نگار مرده بود و او تنها همدمش شده بود گیتار و سیگار...
شبا رو ماسه ها دراز میکشید و گاهی هم با نگار حرف میزد انگار در کنارش خوابیده.
یبار خیالاتی شده بود و نگار رو با لباسی سفید و موهای بلنده پریشونه طلایی که به دسته باد تکون میخورد رو دید نگار لبخند مهربونانه ای زد و ازش دور شد.
ماکان تا وسطای دریا دنبالش رفت خواست بره اما بعضی ها جلوشو گرفته بودن و نمیذاشتن به دنباله نگار بره...
خلاصه لاله اعدام شد و مرسده و شاین و بقیه ی سربازاشون حبسه ابد افتاده بودن...همه حالشون با مرگه نگار و ناراحتیه ماکان خراب بود هر ۱۲ نفر عاشق بودن و وقتی خودشونو جای ماکان میذاشتن غمه بسیاری بهشون هجوم میاورد.