داستان رویای مهتابی|ραʀαsтoo کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ραяαѕтσσ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/23
ارسالی ها
1,952
امتیاز واکنش
20,924
امتیاز
749
سن
22
محل سکونت
تهران
فصل بیستم
لاله عصبانی یه جا نشسته بود و فکر میکرد که چگونه باید داغه عشقو روی دله ماکان بزاره!
یهو یه فکری به سرش زد لبخنده شیطانی زد و گفت:هه...بالاخره روزگارت به آخر میرسه نگارخانوم!
بلند شد و رفت.
ماهان گوشیشو در آورد نگین با تعجب نگاش کرد.
_بینم مگه نگفته بودم گوشیتو نیار؟
ماهان به روش لبخند پاشید و گفت:آخه عزیزه من بعد اونوقت من باید مینشستمو نگات میکردم خب باید میاوردمو زنگ میزدم.
و بعد گوشیو گذاشت دمه گوش و شروع به صحبت شد.
بعد صحبتاش سریع گوشیو خاموش کرد و گذاشت تو جیبش!
همون موقع در باز شد چه شانسی!
اومدن و اونارو بردن بیرون...همه بیرون بودن دوباره چشاشونو بستن و سواره ماشین کردنشون و راه افتادن.
بعده چند دقیقه ایستادن و چشاشونو باز کردن دریا بود.
پیاده شدن و به دریا نزدیک شدن لاله هم اونجا بود ماکان اصلا نگاش نمیکرد.
لاله اومد جلو و نگارو از دسته اون سربازه کشید بیرون و نزدیکه خودش کرد ماکان با وحشت نگاش کرد.
یه سرباز چوب به دست با اشاره لاله زد تو سره نگار و بیهوش شد یکی از سربازا محکم ماکانو گرفته بود تا جلو نره ماکان تقلا میکرد دخترا هم ترسیده بودن.
نگار رو داخله گونی کردن و به طرفه دریا بردن.
ماکان اینبار تقلای بیشتری کرد اما نشد که نشد چون نگار تو دریا فرو رفت و بعد از چند دقیقه اثری ازش نموند.
ماکان داد زد:نــــــــــــه نـــــگــــــــار....نـــــگــــــار بلندشـــــــو نـــگــــار؟؟؟
اشک از چشمانه قهوه ایش سرازیر شد.
لاله با بی رحمی گفت:دیدی گفتم داغشو میذارم رو دلت!
ماکان با قدرت همه ی اونارو پس زد اما نشد ولی از همونجا داد زد:لاله ی عوضی میکشمت روزگارتو سیاه میکنم.
نگین که هیچی نمیفهمید حرفم نمیزد فقط از چشمای طوسی رنگش اشک میریخت.
همون موقع پلیسایی که ماهان زنگ زده بود اومدن و همه رو دستگیر کردنو بردن اونا هم فردا باید برن کلانتری!
ماکان جلو رفت و جلوی دریا زانو زد هنوزم باورش نمیشد نگار ، عشقش همه زندگیش تو دریا غرق شده باشه.
یه پیرمردی رو اونجا دید که گیتار دستش بود ماکان جلو رفت و اونو قرض گرفت رو ماسه ها نشست بچه ها پشتش بودن و با اشک و غم نگاش میکردن نگین هنوزم تو شوک بود.ماکان دستای مردونه اش رو به سیم های گیتار کشید و شروع به نواختن کرد همراه با غم و بغض و اشک.
✯بیزارم از شمال...از هرچی خاطرس✯
✯بیزارم از غمی که تو دلم نشست✯
✯دلگیرم از خودم...دلگیرم از همه✯
✯چون عاشقت شدم...این گریه حقمه✯
✯خوشحالیه منو...دریا ازم گرفت✯
✯از دست دادمت...دنیامو غم گرفت✯
✯دریا تو رو گرفت...دریا چشاتو برد✯
✯دنیام بودیو...دنیام با تو مرد✯
✯هیچ دردی اینجوری...منو شکست نداد✯
✯دریای لعنتی...عشقمو پس نداد✯
✯بیزارم از خیال..از فکرای محال✯
✯تا روزه مرگمم بیزارم از شمال✯
✯نمیخوام برم اون حوالی..تو اون جاده های شمالی✯
✯بگم جات خالی✯
✯نفس میکشم با چه بغضی✯
✯قدم میزنم با چه حالی✯
✯فقط جات خالـــی✯
✯رفتیم با هم شمال...همه چی عالی بود✯
✯اما میومدم..جات دیگه خالی بود✯
✯تو جاده ی شمال باهات قدم زدم✯
✯با خنده رفتیمو...با گریه اومدم✯
✯کی جاتو پر کنه..کی زندگیم بشه✯
✯کی هست که مانعه..دیوونگیم بشه✯
✯این غصه ها منو...بعد از تو میکشن!✯
✯کاشکی یکی تو رو...برگردونه به من✯
✯نمیخوام برم اون حوالی...تو اون جاده های شمالی✯
✯بگم جات خالــی✯
✯نفس میکشم با چه بغضی✯
✯قدم میزنم با چه حالی✯
✯فقط جات خالـــی✯
(آهنگ دریای لعنتی_علی عبدالمالکی)
ماکان گیتار از دستش افتاد گریه میکرد نتونست عشقشو به نگار اعتراف کنه.لاله راست گفت داغش موند رو دله ماکان...لاله هم عشقشو کشت هم مادرشو...چون رئیس این گروه لاله بود.
《۴ ساله بعد》
ماکان هنوز تو شمال بود و فقط همون آهنگ تنها همدردش بود و میخوند.
بقیه ی بچه ها به تهران برگشتن البته بعد از یه سال...نگین بستری شد نمیتونست حرف بزنه البته میتونست اما خودش نمیخواست.
ماهان هرروز بهش سر میزد همینطور بقیه ی دخترا...
پدره نگار و ماکان و بقیه ی پدرا به شمال رفتن و ماکانو تو حاله زار دیدن و برای دومین بار آقای زند پسرشو داغون دید البته اینبار شکسته عشقی نبود نه...قلبش مرده بود زندگیش مرده بود.
مجلسه ختمی براش گرفته شد و قبرش شد آب های دریا!
ماکان تنها جاش شده بود لبه دریا و ماسه ها و گیتار و سیگار...حتی برای شکستی که در برابره لاله خورده بود سیگار نکشید اما حالا نگار مرده بود و او تنها همدمش شده بود گیتار و سیگار...
شبا رو ماسه ها دراز میکشید و گاهی هم با نگار حرف میزد انگار در کنارش خوابیده.
یبار خیالاتی شده بود و نگار رو با لباسی سفید و موهای بلنده پریشونه طلایی که به دسته باد تکون میخورد رو دید نگار لبخند مهربونانه ای زد و ازش دور شد.
ماکان تا وسطای دریا دنبالش رفت خواست بره اما بعضی ها جلوشو گرفته بودن و نمیذاشتن به دنباله نگار بره...
خلاصه لاله اعدام شد و مرسده و شاین و بقیه ی سربازاشون حبسه ابد افتاده بودن...همه حالشون با مرگه نگار و ناراحتیه ماکان خراب بود هر ۱۲ نفر عاشق بودن و وقتی خودشونو جای ماکان میذاشتن غمه بسیاری بهشون هجوم میاورد.
 
  • پیشنهادات
  • ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل بیست و یکم
    _چقدر براش ناراحتم!
    _آره خو منم عینه اونم چون واقعا از مرگه نگار ناراحتم.
    رویا و روشا اومده بودن شمال چون دلشون تنگ شده بود ولی نرفتن جلو چون نمیخواستن خلوته ماکانو بر هم بزنن!
    الان چهار ساله که ماکان فقط کمی آب و نون میخوره همین...
    ماکان آهی کشید و با بغض به دریا خیره شد...
    _نگار...الان چهار ساله که گذشته و من هنوزم نتونستم ببینمت...فقط تو خوابمی اما چی میشه که من تورو تو واقعیت ببینم هان؟نگار بیا بیرون بخدا دیگه خسته شدم اگه تا یه ماه دیگه نیای خودمو میکشم...
    در واقع ماکان داشت خودشو گول میزد نگار مرده بود ولی اون باور نمیکرد و هنوزم فکر میکنه که نگار زندس...
    رویا و روشا کمی ماندن و بعد با غمی زیاد از اونجا دور شدن...
    هنوز کسی از اون ۱۰ نفر ازدواج نکرده بودن ولی هر روز با هم هستن و به بیرون میرن و گهگاهی هم سری به شمال میزنن تا از حاله ماکان با خبر بشن...
    اما ماکان اونا رو پس میزنه و میخواد تنها باشه
    چند وقتی هم پدرش میومد دیدنش اما از دور....
    روزی رویا و روشا داشتن به شرکته آبتین و آرتان میرفتن اسمه شرکتشون ستوده بود.
    منشی از جاش بلند شد و گفت:سلام خانومان..راستش هر دو مهمون دارن و تو اتاقه آقای آبتین هستند.
    روشا که همیشه بیخیال بود گفت:وللش ما که رفتیم در نیمه باز بود روشا خواست بازش کنه اما با دیدنه صحنه ای که رو به روش بود دستش افتاد و لبخند از رو لباش کنار رفت و با بغض به رو به روش نگاه میکرد.
    آرتان با خوشحالی یه دختر رو بغـ*ـل کرده بود و بعد از آغوشش بیرون اومد و در آغوشه آبتین فرو رفت.
    رویا که از کارای روشا سر در نمیاورد رفت جلو و سرشو بالا گرفت و با تعجب به رو به روش نگاه کرد وقتی آبتینو اونطوری دید با عصبانیت روشا رو هول داد که در باز شد و هر دو افتادن تو...
    رویا با عصبانیت به آبتین و روشا با ناراحتی به آرتان...هر دو تعجب کرده بودن اون دختر هم با تعجب به دخترا نگاه میکرد.
    _به به خوش میگذره؟
    آبتین سریع گفت:رویا اشتبـ....
    رویا با بغض پرید وسطه حرفشو گفت:هیچی نگو آبتین ازت متنفرم...باید فکره اینجاشو میکردم که بهم خــ ـیانـت میکنی باید باور میکردم که هیچ پسری عاشق نمیشه...
    آبتین سریع گفت:رویا اشتباه میکنی من...
    _ساکت شو آبتین فقط ساکت شو من نباید عشقتو باور میکردم...
    روشا آروم گفت:بیخیال رویا از اولم نباید حرفشونو باور میکردیم میدونستم یه روز اینطور میشه ولی فقط به حرفه دلم گوش دادم...
    به آرتان خیره شد...
    _روشا...
    _آرتان...بیخیال ولش کن...
    لبخنده مهربونی زد و گفت:امیدوارم با کسی که لایقته خوشبخت شی مواظبه خودتون باشید آقای ستوده...
    دسته رویارو گرفت و از اتاق خارج شدن اینقدر حرفاشو با مظلومیت گفت که دله آرتان لرزید آرتان ولو شد آبتین همونجا وایستاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد آبتیرا همون دختری بود که رویا و روشا در موردش اشتباه میکردن اون خواهره این دو پسر بود ولی دخترا اینو نمیدونستن....
    شراره با خوشحالی از دادگاه خارج شد بالاخره تونست این پرونده رو با خیاله راحت ببنده...
    عرشیا رو اونوره خیابون دید دستی تکون داد و به طرفش رفت عرشیا هم لبخند زنان به طرفش رفت...
    اما...
    عرشیا مات و مبهوت به شراره که خونین کفه خیابون آهسته خوابیده بود نگاه کرد ماشینه شراره رو زد و در رفت انگار از عمد بود.
    عرشیا بلند بلند صداش میزد مردم جمع شده بودن عرشیا شراره رو بغـ*ـل کرد و مردمو پس زد و تند تند دوید.
    گریه میکرد و همونطور که به شراره نگاه میکرد به بیمارستان رسید از پرستار تقاضای برانکارد کرد همه جمع شده بودن و شراره رو به اتاقه عمل میبردن.
    عرشیا ولو شد رو صندلی...چشمهایش پره اشک بود ساعتا گذشت...اما خبری نشد!
    عرشیا آبه دهنشو قورت داد هنوز به کسی زنگ نزده بود میخواست وقتی از اتاق عمل اومد بیرون ، به بقیه زنگ بزنه!
    ۵ ساعت گذشته بود که از اتاق عمل بیرون آوردنش سرش باند پیچی شده بود دستاشم هردو گچ گرفته شده بود پای راستشم آتل بسته بودن.
    عرشیا به طرفه دکتر رفت و گفت:دکتر حالش خوب میشه؟
    لبخندی زد و گفت:من هرکاری از دستم بر میاد انجام میدم تو هم توکلت به خدا باشه الان تو کماس دعا کنی خدا صداتو میشنوه و کمکت میکنه!
    زد رو شونشو از کنارش گذشت.
    عرشیا زیره لب حرفه دکترو زمزمه کرد:کما؟
    به طرفه آی سیو رفت و از همونجا به شراره رو نگاه کرد.
    سرشو زیر انداخت و گوشیشو در آورد و به همه زنگ زد به جز ماکان اخه اون درگیره خودشه با این خبرم شاید حالش بدتر شه!
    بعد از یه ساعت صدای گریه ی شبنم به گوش خورد.
    _چیشده عرشیا بگو خواهرم چشه؟
    _آروم باش شبنم الان...تو...کماس!
    شبنم بهت زده دهنش باز و بسته میشد و در آخرم غش کرد.
    پرستارا اومدن و شبنمو بردن دخترا هم خیلی نگران بودن.
    آبتین دستشو گذاشت رو شونه ی عرشیا و چشاشو با لبخند باز و بسته کرد که یعنی امیدت به خدا باشه!
    آرتان هر بار که خواست با روشا صحبت کنه یجوری روشا عقب میکشید.
    عرشیا رو به زور فرستادن خونه سه روز بود که نه غذایی خورده بود و نه آبی حتی نخوابیده بود و فقط چشمش به شراره بود که لاقل چشاشو باز کنه.
    عرشیا با بی حالی خودشو رو تخت ولو کرد.
    گوشیشو در آورد و تو صفحش عکسی که از خودشو شراره گرفته بود رو نگاه کرد قطره اشکی از چشماش ریخت رو گونش...
    _آخه چرا تو شراره؟چرا تو باید تصادف کنی هان؟
    گوشیو رو قلبش قرار داد که با هر تپشه قلبش گوشی هم کمی تکون میخورد...
    _میبینی شراره واسه تو میزنه پس زود خوب شو بزار قلبه منم آروم بگیره!
    چشاشو بست و با فکره به شراره خوابید.
    نگین هنوزم بستری بود و تو این چهار سال حرفی نزده بود حتی لبخندی هم نمیزد ماهان هرروز بهش سر میزد عاشقش بود نگینم همینطور اما نمیتونست ابراز کنه...
    _سلام نگین جونم!
    نگین به در خیره شد و ماهانو با یه لبخنده گنده دید پشتشم دوستاش بودن....
    جای نگارو خالی دید و اشک از چشاش ریخت رو گونش...
    روشا با لبخنده مصنوعی رفت جلو و گفت:سلام عشقم چطوری؟خوبی؟
    نگین سرشو به نشانه ی نه تکون داد همه دلیله نه گفتنشو میدونستن.
    بعد از کلی ادا در آوردن که نگین حتی یه لبخنده کوچولو هم نزد راهی شدن تا برن. فقط ماهان موند.
    ماهان رفت جلو و دستاشو گرفت.
    _نگین حرف بزن بگو حالت خوبه بگو دوسم داری بگو هر چی میخوای بگو....
    نگین لباش از هم جدا شد دوست داشت حرف بزنه و حرفه دلشو به زبون بیاره....انگار حرف زدنو فراموش کرده بود.
    _نگیـ.....
    _مـ...
    ماهان با تعجب به نگین نگاه کرد که داشت چیزی زمزمه میکرد.
    _نگین...نگین...تو...
    _مـــ...اها...ن!!!
    نگین نفسه عمیقی کشید و درست تلفظ کرد.
    _ماهان...
    ماهان رفت طرفشو با خوشحالی بغلش کرد.
    _جونه ماهان...نگین تو حرف زدی در طوله این چهار سال نمیدونی که چقدر دلم برا صدات تنگ شده بود الان که حرف زدی دنیام که تاریک بود حالا روشن شد.
    نگین برای اولین بار در این۴ سال لبخندی از روی خوشحالی زد.
    نگین تونست سلامتیشو بدست بیاره و بعد از چند روز مرخص شد همه خوشحال بودن و بیشتر ماهان و پدره نگین خوشحال بودن.
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل بیست و دوم
    ماکان همونطور که زانوهاشو بغـ*ـل کرده بود به دریا خیره شده بود.
    همون موقع صدای دختر بچه ای رو شنید به دخترک نگاه کرد و چشاش از تعجب گرد شد اون دختر بچه خیلی شبیه نگار بود.
    البته فقط چشمانش عسلی بود.
    یه دختره جوانی هم که پشتش به ماکان بود دنبالش میدوید یه لحظه برگشت که ماکان نگاره خودشو دید در چشمانش اشک جمع شد از جایش بلند شد و به طرفه آنها رفت.
    آنها از حرکت ایستادن دختر برگشت و یه راست رفت تو شیکمه ماکان...درست مثله اون موقعی که دزدیده شده بودن.
    دختر سرشو بالا آورد و لبخند از رو لباش محو شد.
    _ببخشید آقا من جایی شما رو ندیده بودم؟
    _نگار؟
    _نگار کیه آقا من اسمم طنازه...ولی شما برام خیلی آشنایید...
    _خاله جون بیا دیگه!
    _اومدم...
    رو به ماکان گفت:فعلا...
    و به دنباله دختر بچه رفت.ماکان مطمئن بود که اون نگاره خودش بود اما اون انکار میکرد پس حتما اشتباه گرفته بود.
    دوباره رو ماسه ها نشست و به دریا خیره شد.
    _خب ترانه کجا بریم؟
    _خاله طناز؟
    _جونم؟
    _ اون آقاهه کی بود؟
    _نمیدونم ولی برام آشنا بود شاید یه رهگذر بوده که تو پیاده رو دیدم ولی احساس میکنم که خیلی میشناسمش...نمیدونم!
    بیخیال شد و راه افتاد.
    فقیر بودن پدرشو از دست داده بود مادرشم مریض بود.
    _بـــه بـــه طناز خانومه من!
    طناز برگشت و به اون پسر خیره شد چشمای طوسیشو به پسر دوخت و گفت:ببین امیر بهتره بری من هنوزم جوابم منفیه ازت خوشم نمیاد.
    ترانه رو فرستاد خونشون پیشه مادر و پدرش!
    و خودشم داخله خونه شد اما یکی مچه دستشو گرفت.
    _تو باید با من ازدواج کنی وگرنه ترانه جونت و مادرجونت تو خطر میفتن تو که میدونی دارم راجع به چی صحبت میکنم.
    ترسی در دله طناز کاشته شد.
    نگین و روشا اومده بودن شمال تا نگین بر سره مزاره خواهرش بره!
    ماکانم نشسته بود نگین رفت کنارش نشست.
    ماکان با تعجب به نگین نگاه کرد.
    _من...اومدم تا خواهرمو ببینم و حالتو بپرسم...ببین آقا ماکان میدونم خواهرمو دوست داشتی و داری اما با این کارات اون....بر نمیگرده!
    اشک از چشای هر دو اشک ریخت.
    _میدونم...اما من اگه یه روز اینجا نباشم میمیرم.
    نگین و ماکان هر دو آهی کشیدن.
    روشا رفته بود تا یه چیزی بخره بخوره!
    صدای تقلاهای یه دختر رو شنید.
    به اون طرف نگاه کرد و با تعجب و دهنه باز به به اون نگاه کرد.
    اون خیلی شبیه نگار بود.
    سریع از خیابون رد شد و خودشو به اون رسوند ترجیح داد اول شره پسره رو کم کنه بعد با او حرف بزنه...
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل بیست و سوم
    _هی آقا چه خبرته وسطه خیابون مزاحمه یه دختر میشی؟
    _بکش کنار خانوم من هرجور دلم بخواد با نامزده آیندم برخورد میکنم!
    _هه کی گفته من نامزده توام هان؟
    _طناز با من بحث نکن تو باید با من بیای!
    _من با تو قبرستونم نمیام!
    _آقا برید مزاحمه مردم نشید!
    _تو اصلا کیه اینی هان؟
    _دوستشم...دوسته صمیمیش!
    دسته پسر رو از دسته طناز جدا کرد و دسته طنازو گرفت و دویدن.
    پسره هم دنبالشون میکرد.
    سریع به طرفه یه ماشین رفتن و سوار شدن.
    _آقا برو زود زود...
    ماشینه هم راه افتاد وقتی که اختیاره تام پیدا کردن نفسی کشیدن.
    _ممنونم خانوم کمکه بزرگی بهم کردید جبران میکنم!
    _فقط یه جور میتونی جبران کنی!
    _چه طوری؟
    _باید به سوالای من جواب بدی!
    _بفرما!؟
    _اسمت چیه؟
    _طناز!!!
    _تو آیا فراموشی گرفتی؟
    _راستش آره مادرم میگه پرت شدم و سرم به یه سنگ خورد و گذشتمو فراموش کردم.
    روشا به یه چیزی شک کرد.
    _منو میبری پیشه مادرت؟
    _حتما!
    و آدرسه خونشونو به راننده گفت.
    منتظر شدن تا برسن.
    وقتی رسیدن با چک و چونه روشا حساب کرد و پیاده شدن.
    طناز فهمید که روشا از اون خر پولاس!
    چون وقتی حساب میکرد از تو کیفش تراول در آورد و بقیشم نخواست.
    روشا به خونه نگاه کرد...یه دره بزرگ که سبز بود و رنگ و روش رفته بود طناز درو با کلید باز کرد روشا بهش نگاه کرد.
    یه روسریه خاکستری که تا ته کشیده بود جلو...با یه مانتو شلواره مشکی!
    درو باز کرد و وارده خونه شدن یه خونه نه چندان بزرگ اما کوچیکم نبود.
    کفه حیاط از کاشی های آسفالتی که طرحه لوزی و مربع داشت...چند درخت کوچک هم گوشه کنار کاشته شده بود روشا تا حالا همچین جایی نیومده بود و این اولین بارش بود.
    وارده خونه شدن یه پسر که بهش میخورد ۱۹ یا ۱۸ سالش باشه رو زمین نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد.
    _سلام طاها!
    طاها حتی نگاهه کوچکیم بهش ننداخت و این باعثه دلخوریش شد.
    _سلام...
    این بار طاها نگاهه آبیشو به روشا دوخت.
    فقط چند لحظه بهش خیره شد و بعد آروم نگاهشو برداشت.
    روشا دهنشو کج کرد و طناز اونو به اتاقه مادرش هدایت کرد.
    _سلام مامان جونم!
    _سلام دخترم.
    _سلام...
    مادره طناز نگاهی به روشا انداخت و گفت:سلام دخترم بفرمایید.
    روشا لبخندی زد و به طرفه تخته مادره طناز رفت.
    روشا رو به طناز گفت:طنازجان من میخوام با مادرت خصوصی صحبت کنم میشه؟
    طناز لبخندشو حفظ کرد و گفت:چشم...منم میرم پیشه ترانه!خداحافظ!
    _خداحافظ طنازجان...
    _خداحافظ دخترم...
    طناز رفت بیرون و درو بست.
    _جانم دخترم؟
    _من چند تا سوال خدمتتون داشتم!
    _بفرما؟
    _اول بزارید یه چیزیو قبله سوالام بهتون بگم...ما ۴ ساله پیش دختری به اسمه نگار رو از دست دادیم...راستش یه اختلافاتی بود که اون آدمکشا نگارو انداختن تو دریا و غرق شد شخصی به اسمه ماکان بسیار نگارو دوست داشت و هنوزم داره الان۴ ساله که نخندیده و فقط کناره دریا هستش...راستش دختره شما خیلی شبیهه نگار هست...میشه بهم بگید آیا شما...
    مادره طناز پرید وسطه حرفشو گفت:نه این اون دختر نیست...شما اشتباش گرفتید!
    _ببینید خانوم اگه این اون دختره به من بگید شما میتونید غمه ۱۱ نفر به علاوه ی یه دله عاشق رو خوشحال کنید...
    داد زد:گفتم که...اون این دختری که شما فکر میکنید نیست فهمیدید؟
    روشا که مطمئن شده بود که طناز همون نگاره ، بلند شد و گفت:دروغه بزرگیو مخفی کردید خانوم...
    یه دفعه در باز شد و طاها در چارچوبه در نمایان شد.
    _آره این همون دختره...
    _طاها...
    _مادر من دیگه نمیخوام حضوره این دختره مزاحم رو تو این خونه احساس کنم...اون شمارو ازم گرفت مهربونیتونو ازم دریغ کرد و همشو ماله خودش کرد...آخه چطور میتونستم اون دختر رو ۴ سال مثله خواهرم میدونستم تا نفهمه و قلبش نشکنه...من مهربونیتو داشتم مامان اما اون دختر ازم گرفت من میخوام از این فرصت استفاده کنم و اونو از این خونه بیرون کنم.
    _طاها این حرفو نزن...اون داره دروغ میگه طناز دختره منه...طاها دروغ نگو تو فقط از بچگی از اون بدت میومد حالا داری این چرت و پرتا رو میگی برو بیرون...
    و رو به روشا گفت:ببین خانوم اون دختره منه...کسیم نمیتونه اونو از من بگیره فهمیدی دیگه هم اینورا پیدات نشه!
    طاها با عصبانیت درو محکم بست.
    روشا کیفشو برداشت و از اتاق و همچنین از خونه بیرون زد.
    مادره طناز از عصبانیت نفس نفس میزد و بعد رو تخت خوابیدو چشاشو بست.
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل بیست و چهارم
    اون نگار بود...نه همه به غیر از برادرش انکار میکردن این موضوع رو...پس برادرش چطور میدونست که اون تو دریا...حتما فالگوش وایستاده بود پس اون یکیه شبیه نگار...
    روشا از رو صندلی بلند شد و به طرفه دریا رفت.
    اونجا ماکان و نگین نشسته بودن روشا هم بغله نگین نشست.
    سکوت بود و فقط صدای موج های دریا طنین مینداخت هر سه دلشون برا نگار تنگ شده...البته بهتره بگم همه دلشون برای نگار تنگ شده بود.
    ****​
    عرشیا پیشه شراره نشسته بود و دسته راستشو تو دستاش قفل کرده بود...صدای بوقه دستگاها لرزه به تنش مینداخت که نکنه یهو توقف کنه...
    _شراره نمیخوای بیدار شی...بخدا حالم خرابه دارم میمیرم...خواهش میکنم شراره نذار عشقی که تو دلمون کاشته شده با یه توقف از بین بره...بیدار شو خواهش میکنم.
    یهو صدای بوقه بلندی اومد به دستگاه نگاه کرد یه خطه سبز راست....
    ترسید یا بهتره بگم مرد.
    _دکـــــــــتــــــر!
    همه ریختن تو عرشیا رو فرستادن بیرون و کارشونو انجام دادن...
    عرشیا سریع به همه زنگ زد.
    ودش رفت نمازخونه دعا میکرد نماز میخوند هر کاری که بشه براش انجام داد.
    دستی روی شونش نشست برگشت و برادرشو دید.
    بردیا کناره عرشیا نشست.
    _دعاهات مستجاب شد عرشیا...شراره دوباره برگشت.
    عرشیا با خوشحالی نگاش کرد و بعد سریع بلند شد و به طرفه ساختمون رفت.
    داخل شد همه خوشحال بودن که شراره برگشته...
    _بله...خدا خودش کمکش کرد تا دوباره پیشه شماها برگرده.
    _ممنونم لطفه بزرگی کردید.
    _وظیفه بود.
    همون موقع پدران وارد شدن...
    _چیشد شبنم بگو دخترم زنده موند یا نه؟
    _بله خدا رو شکر زنده موندش بابا!
    نفسه عمیقی کشید و روی صندلی نشست.
    همه در دلشان گفتند:خدا رو شکر!
    *********​
    رویا از بیمارستان خارج شد خوشحال بود که شراره دوباره برگشت ولی هنوزم تو کما بود یهو یه دختری رو جلوش دید همون دختری که آبتینو ازش گرفته بود اخمی کرد و از کنارش رد شد.
    آبتیرا جلوشو گرفت.
    _باید باهات حرف بزنم.
    _هر چی بود اون روز هم دیدم هم شنیدم.
    رویا از کنارش گذشت ولی حرفی که آبتیرا زد باعث شد سره جاش بایسته.
    _من خواهره اون دو تام...اسمم آبتیراس!
    رویا با بهت برگشت.
    _چی؟تـ..تو خواهرشونی؟
    آبتیرا سرشو تکون داد...
    در کافی شاپ نشسته بودن همون موقع قهوه هاشونو آوردن.
    _من آبتیرا هستم ۲۰ سالمه و خواهره آبتین و آرتان هستم....من ۶ سال تو آمریکا بودم پیشه عمم اونجا ادامه تحصیل دادم دلمم برا خونوادم تنگ شد و اومدم ایران تا ببینمشون اول از همه رفتم پیشه پدرم تو شرکتش و بعدم سراغه برادرام رفتم...اونا از دیدنم خوشحال شدن منم همینطور همو بغـ*ـل کردیم که شما دو تا اومدید تو اتاق...حرفایی زدید که دله عاشقه برادرام شکست...منم که خودمو مقصر میدونستم اومدم اینجا تا بهت بگم...ببخشید که زودتر بهت نگفتم.
    دیگه ساکت شدرویا که خیلی پشیمون بود گفت:معذرت میخوام واقعا از ته دلم میگم...من و خواهرم نذاشتیم که حرف بزنید و عجولانه تصمیم گرفتیم فقط من الان نمیدونم روشا کجاست گوشیشم خاموشه...
    آبتیرا رفت تو فکر روشا تو شمال بود اما اونا نمیدونستن...
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل بیست و پنجم
    روشا تنها روی ماسه ها نشسته بود ماکان اونور نشسته بود یعنی میشه گفت ۲۰ قدم با هم فاصله داشتن هرکدوم تو یه فکری بودن.ماکان در غمه از دست دادنه نگار و روشا در خــ ـیانـت آرتان....
    اشک از چشم های روشا ریخت.
    با خودش گفت:کاش هیچوقت نمیدیدمش...کاش هیچوقت به این مسافرت نمیرفتیم...کاش چشام به چشای قهوه ایش نمیفتاد...کاش هیچ وقت عاشقش نمیشدم...کاش هیچوقتا زیاد شدن هی!
    آهی عمیق کشید و به غروب خیره شد ماکانم دقیقا همین حرفا رو دله خودش میگفت هردوی اونا ناراحت بودن.
    ********​
    بارون میبارید بردیا و شبنم با خنده در کناره هم قدم بر میداشتن.
    _ســــلام عزیزم میدونستم امشب میبینمت!
    بردیا و شبنم با بهت به پسره رو به رویی نگاه میکردن.
    _شبنم خیییلی دلم برات تنگ شده بود.
    _چی میگی مرتیکه این حرفات یعنی چی حتما اشتباه گرفتی!
    _چی چیو اشتباه گرفتم ما همین دیروز با هم بودیم همین دیشب تو اتاقه من خیلی بهم خوش گذشت عزیزم حتما به تو هم خوش گذشت هان؟
    شبنم و بردیا هر دو دهنشون اندازه ی یه غار باز شد.
    _چـ...چی میگی تو یارو من با تو هه خنده داره من اصلا نمیدونستم تو وجود داری بعد تو....!
    _هیــــــس...این برادرته سلام خوشبختم منم دوست پسره شبنمم
    بردیا زد تخته سینش و گفت:چی میگی تو دیوانه شبنمه من هیچوقت از این کارا نمیکنه!
    _چرا همین دیشب با هم بودیم و رابـ ـطه داشتیم.
    _چـــ.چی؟
    شبنم زد تو صورته پسره و گفت:ببند دهنتو من مثله اوعه عوضی نیستم در ضمن حرفاتو برو باره یکی دیگه بکن من از اینکارا هرگز خوشم نمیاد شیرفهم شد؟
    _راستی امروز قول دادی باهام بیایا منتظرتم عزیزم بای!
    و دور شد.
    _پسره ی روانی یه تختش کم بود.
    _شبنم....
    _جانم؟
    _حرفاش راست بود یا دروغ؟
    _معلومه دروغ تو به من شک داری؟
    _نمیدونم ولی شک دارم که حرفاش دروغ باشه!
    شبنم عصبانی زد تو گوشه بردیا و از اونجا دور شد.بردیا مات و مبهوت سره جاش ایستاده بود.
    _شبنم شبنم؟
    ولی شبنم از اونجا دور شده بود گوشیش زنگ خورد.
    _الو؟
    _بردیا؟
    _بله خودم هستم.
    _راستش من برادره کامران هستم همونی که با شبنم رابـ ـطه داشته!
    _آقا یعنی چی شبنم هیچوقت از این کارا نمیکنه میفهمی؟
    _چرا من خودم تو اتاق دیدمشون....
    _خب چیکارم داری؟
    _میخواستم بگم به اون دختره ی....به اون دختر بگو که پاشو از زندگیه برادره من بکشه بیرون تا برادرم مثله خودش نشه همین بای!
    و گوشی قطع شد بردیا عصبانی بود چون شبنم بهش خــ ـیانـت کرده بود آخه چطور؟
    حالش بد شده بود روی صندلی ولو شد و اشک از چشاش ریخت آخه چطور شبنم تونست همچین کاری باهاش بکنه؟
    گوشیشو خاموش کرد دوست نداشت کسی بهش زنگ بزنه تصمیم گرفت چند روزی رو به پیشه ماکان بره تا اعصابش آروم بگیره.
    بلند شد تا بره خونه...
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل بیست و ششم
    _سلام مامان من اومدم...
    صدایی نشنید.
    _مامان؟
    به اتاقش رفت و مامانشو در خواب دید از طاها خبری نبود بهتر!
    طناز دیگه به طاها رو هم نمیداد و طاها از این مورد خوشحال بود که دیگه باهاش کاری نداره!
    تصمیم گرفت حالا که کسی خونه نیست بره دریا...
    از خونه زد بیرون و راهه دریا رو در پیش گرفت.
    وقتی رسید نسیم ملایمی وزید که باعث شد موهای طلاییش به دسته باد تکون بخوره...
    ماکان اونجا نشسته بود صدای قدم هایی رو که به طرفش میومد رو شنید.
    سرشو چرخوند و همزمان با طناز چشم تو چشم شد.
    ماکان انگار نگارو دیده بود چون چشاش از بغض برق زد.
    طناز خیلی ماکان براش آشنا بود اما هرچی به مخش فشار میاورد یادش نمیومد.
    _ببخشید میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
    ماکان متوجه او شد و با صدای لرزانی گفت:بله!
    _انگار من شمارو یه جا دیدم خیلیم خوب میشناسمتون اما یادم نمیاد...آخه میدونید من فراموشی گرفتم هیچی یادم نیست.
    ماکان بلند شد و با دو دستش بازوهای طنازو گرفت و گفت:تو مطمئنی اسمت طنازه؟
    _آره معلومه....
    _خوب گوش کن ببین چی میگم...
    ماکان چشاشو بست و اون حرفی که در اونجایی که بدسته مرسده و شایان زندانی شده بودن رو به یاد آورد.
    _لاله رو یادت میاد...همونی که بهت گفتم بهم خــ ـیانـت کرد...روزی عکساش دستم رسید و اونو با یه پسر دیدم....!؟
    طناز با بهت به او خیره شده بود...یادش اومد اون روز را به خوبی به یاد آورد زمانی که یه دختر با پسر در یه اتاق بودن....حرفاشونو به یاد آورد:
    (بخاطره اون دختره....اون دختر زمانی خیلی دوسش داشتم اونم دوسم داشت اما...اما یه روز عکسایی به دستام فرستاده شدکه حالمو دگرگون کرد لاله رو با یه پسره در یه اتاق دیدم از اون به بعد من اونو به عنوان یه دختره هـ*ـوس باز میشناسم الانم همینطورم هیچ وقت نمی بخشمش چون دلمو شکوند آخه چطور تونست دله یه آدمه عاشقو بشکونه نمیدونم...)
    حرف هایی که یه دختر به اون پسر رو هم زد یادش اومد:
    (گوش کن...من حاله دگرگونه تو رو حس میکنم...ولی اینو بدون که هیچ وقت خودتو نباز تمومه دخترا اینطور نیستن...اگه به دور و برت نگاهی بندازی حتما میتونی دخترای خوبی پیدا کنی که لایقت باشن...پس هیچوقت نا امید نشو اینو معلم قرآنمون میگفت بهمون میگفت که بچه ها اگه بخواین امیدتون رو به خدا از دست بدین حتما نمیتونین زنده بمونید...من فقط نظرمو بهت گفتم وگرنه پیشنهاد پیشنهاده خودته به من چه؟)
    عقب عقب رفت گذشتشو به یاد آورد...دوستاشو رویا ، روشا ، شراره ، شبنم و خواهرش نگینو...مسافرتشون با پسرا...عشقی که نسبت به ماکان داشت...دزدیده شدنشون...غرق شدنه خودش...نجاته خودش...در خونه ای که براش غریبه بود...همه و همه رو به یاد آورد دوید و دوید ماکان دنبالش رفت....به خیابون رسید که یهو یه ماشین بهش زد...ماکان اسمشو با داد گفت به طرفش رفت و در آغـ*ـوش گرفتش....
    _نگار تو رو خدا من تازه تو رو بدست آوردم حالا دیگه نمیخوام از دستت بدم نــــگـــار؟
    راننده ماشین با ترس سریع به آمبولانس زنگ زد بعد از چند دقیقه آمبولانس اومد و نگارو روی برانکارد گذاشتن و داخل ماشین کردنش و راه افتادن...
    اکان هم با یه آژانس به طرفه بیمارستان رفت.
    حالا هم شراره تصادف کرده بود هم نگار...
    وقتی رسید حساب کرد و داخله بیمارستان شد نگارو به اتاق عمل بـرده بودن...
    بعد از چند دقیقه صدای گریه ی خانمی رو شنید به اون طرف نگاه کرد و یه پیرزن و یه پسر جوون که هر دو نگران بودن و دید...
    _طنازه من کوش؟
    به ماکان نگاه کرد و با عصبانیت به طرفش رفت.
    _تو دختره منو کشتی آره؟
    ماکان که فهمیده بود این همون خانواده ان بلند شد و گفت:نه من یکی از فامیلاشم...
    پیرزن اول با تعجب ولی بعد با عصبانیت گفت:طنازه من هیچ قوم و خویشی نداره فقط ما دو تارو داره پدرشم کـ...
    _خانوم؟
    اینقدر اینو با جدیت گفت که هردو با ترس و تعجب بهش خیره شده بودن.
    _شما چیو داری مخفی میکنی...طنازه شما و نگاره من...هر دو یکین...خواهش میکنم به من بگید اون همون نگاره!
    پیرزن داد زد:نه...اون طنازه منه شماها با هم دست به یکی کردین تا اونو از من بگیرید؟
    _اون گذشتشو به یاد آورده چیزی برای پنهان نیست.
    پیرزن افتاد طاها زیره بغله مادرشو گرفت تا تعادلش حفظ شه!
    _نه این امکان نداره...اون طنازه منه نه نگاره شما...
    _خانومه محترم برای چی دارید حقیقتو پنهان میکنید من واقعا عاشقه نگارم الان ۴ ساله چشم به راهشم اون موقعا فکر میکردم نگار واقعا تو دریا غرق شده و فوت شده...اما وقتی دختره شما رو دیدم اول شک کردم و بعد به یقین تبدیل شد همین امروز هم به یقین تبدیل شد...طنازه شما و نگاره من یکین...اون گذشتشو به یاد آورده خواهش میکنم خانوم من باید حقیقتو بدونم!
    پیرزن پوفی کشید و اصاف ایستاد.

    طاها مادرشو نشوند ماکانم رو به روشون نشست.
    _۴ ساله پیش من شوهرمو از دست دادم...چهلمش سر شده بود دلم گرفته بود رفتمو دلو زدم به دریا...روی ماسه ها نشسته بودم و به همسری که ۴۰ سال باهام بود فکر میکردم...احساس کردم وج یه چیزی رو داره با خودش میاره...رفتم جلوتر و خوب نگاه کردم که دیدم یه گونیه...آوردمش بیرون از آب خیلی سنگین بود...گره شو باز کردم و یه انسان رو دیدم تو دلم اونایی که این آدمه بیچاره رو انداختن تو آب ، رو لعنت کردم.گونیو کمی پایین کشیدم که یه دختره معصومو دیدم موهاش طلایی بود روسریشم از سرش به گردنش افتاده بود تمومه تنش خیس بود یه زخمه بزرگیم که خیلی عمیق بود روی سمته راسته پیشونیش نقش بسته بود...از لباساش فهمیدم که خیلی خانواده ی پولداری داره اما نمیدونستم کی اینو انداخته تو آب به دو تا دختر که اونجا بودن گفتم تا کمکم کنن اونا هم کمکم کردن تا اونو تا خونه ببرم وقتی رسیدیم خیلی ازشون تشکر کردم و اونا هم رفتن...رو تخت گذاشتمش و پتو رو هم روش کشیدم تو آشپزخونه رفتم تا سوپ براش درست کنم همون موقع طاها پسرم از توی آشپزخونه با عصبانیت و کنجکاوی ازم پرسید که این دختره کیه؟
    منم براش همه چیو توضیح دادم اونم کمی آروم گرفته بود...داخله اتاق به همراهه کاسه ی سوپ ، شدم...دیدم بیدار شده با نگرانی رفتم طرفشو حالشو پرسیدم اونم فقط و فقط گفت:شما کی هستید من کیم و اینجا چیکار میکنم؟...منم فهمیدم که اون زخمش بخاطره این بوده که سرش به سنگ خورده و فراموشی گرفته...منم گفتم:مادرتم و تو هم دخترمی تو راه که میدویدی پات پیچ خورد و سرت به سنگ خورد و گذشتتو فراموش کردی!...از اون روز به بعد من شدم مادرش و اونم شد دخترم طاها اصلا قبولش نداشت منم گفتم فقط بخاطره من اونو به عنوانه خواهرت بدون...روزی اون دختر همراهه یه دختری بنامه روشا اومد خونه...اونم همین حرفایی که شما میزدید و میزد...ولی من بهش اختیاره تام دادم که اون طناز دختره منه و نگاره شما نیست...اونم رفت تا الان که...شما روشا رو میشناسی؟
    ماکان با لبخند گفت:بله من و نگار ، با ۱۰ نفره دیگه یه اکیپیم...شامله شش پسر و شش دختر...!
    سرشونو تکون دادن...
    _مامان وفا؟
    _جانم پسرم؟
    _حالا تکلیفه طناز چی میشه؟
    وفا نگاهی به ماکان انداخت و گفت:من بهش میگم نباید دله عاشقه این پسر رو بشکونم...
    طاها سرشو تکون داد و به مادرش که وفا نام داشت نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:ببخش مامان نتونستم وظیفمو درست انجام بدم...
    همون موقع ترانه به همراهه یکی از همسایه هاشون وارده بیمارستان شدن...ترانه ی ۷ ساله که پدر و مادرشو دو ماهه پیش در یک دعوا از دست داد...به نگار خیلی علاقه داشت فقیر بودن ولی هیچ وقت از پوله این و اون غذایی نمیخوردن.
    _خاله وفا...خاله طناز چش شده؟
    کان توجهش به او جلب شد این همون دختری بود که اولین بار اینو با نگار دیده بود...
    ماکان برای اولین بار در این ۴ سال لبخندی زد و گفت:حالش خوب میشه دخترجون نگران نباش....
    ترانه به ماکان نگاه کرد و به طرفش رفت و گفت:شما کیه خالم میشید؟
    _وقتی بیدار شد بهت میگه...
    ترانه ماکانو بغـ*ـل کرد و گفت:عمو من پدر و مادرمو دوماهه که از دست دادم من فقط خاله طنازو دارم تو رو خدا بگید که اون خوب میشه...
    ماکان با ناراحتی بهش نگاه کرد ترانه دیگه هیچکسو به جز نگار نداشت...ماکان لبخندی زد و گفت:آره عزیزم خوب میشه بهت قول میدم...
    همه نگران به دره اتاق عمل زل زده بودن و میخواستن ببینن آیا او نجات پیدا میکند یا خدایی نکرده نجات پیدا نمیکند...
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل بیست و هفتم
    نگین از مغازه بیرون اومد و از خیابون رد شد.وارده کوچه ای شد که همیشه از اونجا میتونست تا راهه خونشون میونبر بزنه.
    یهو سه نفر جلوش ظاهر شدن لبخند از رو لباش کنار رفت....
    _شما کی هستید؟
    یکیشون به یه نفره دیگه اشاره کرد که بگیرش...
    اونم یه لبخنده خبیثی زد و جلو رفت.
    نگین عقب عقب میرفت و در آخر پا به فرار گذاشت اما اون یارو گوشه ی مانتوشو گرفت و نذاشت فرار کنه....
    و در آخر یه دستمالی روی بینیش گذاشت و بیهوش شد.
    *********​
    روشا همونطور که اشک میریخت غذا میخورد خالش دید.
    لبخنده تلخی زد و گفت:روشاجان الان دو ماهه که تو اینجایی اما هنوز نتونستی فراموشش کنی تو به من گفتی که...
    _خاله جان!
    خالش ناراحت بهش خیره شد.
    روشا اشکاشو پاک کرد و گفت:خاله تو تا حالا درده عشقو نچشیدی...نمیدونی وقتی اونی که دوسش داری بهت خــ ـیانـت کنه چه درده بزرگیه...خیلی سخته خاله خیلی!
    و دوباره اشکاش جاری شد.
    خالش رفت جلو و خواهر زاده اش را در آغـ*ـوش گرفت و همپای او اشک ریخت.
    *******​
    آرتان توی کیش بود.
    توی یه هتل اقامت میکرد...شب بود مثله همیشه رفت و کناره دریا نشست و بهش خیره شد...به روشا فکر کرد و به اینکه الان کجاست و چیکار میکنه؟
    روی ماسه ها دراز کشید و مچه دستشو زیره سرش گذاشت.
    روشا روی تخت خوابید و رفت تو فکره آرتان...آرتانم به روشا فکر میکرد..
    هردو درگیر بودن...درگیره احساساتشون ، درگیره ناراحتیشون و درگیره خــ ـیانـت های دروغی که ازش خبر ندارن...هر دو آهی کشیدن و چشاشونو بستن.
    ******​
    شبنم همونطور که سره یخچال آب میخورد اشک هم میریخت دیگه هیچوقت نمیخواست بردیا رو ببینه چون عشقی که بدونه اعتماد وجود داشته باشه اصلا بدرد نمیخوره...
    به اتاقش برگشت و دراز کشید.
    به بردیا فکر کرد.
    با خودش گفت:بردیا بهم اعتماد نداشت و نداره...بردیا منو بخاطره یه دروغ متهم کرد...بردیا ازم خسته شده...آره همینطوره اون منو دوست نداره اون منو نمیخواد و منم چه احمق بودم که تازه فهمیدم...
    دستاشو جلوی صورتش گرفت و با هق هق گریه کرد...
    بردیا تو اتاقی بود که تمومه وسایلش خرد و خاکه شیر شده بود...در بینه وسایله شکسته زانو زده بود.
    گریه میکرد نمیتونست این شکستو تحمل کنه...نمیتونست ببینه شبنم بهش خــ ـیانـت کرده...
    هر دو غمگین بودن بخاطره یه اشتباه!
    *****​
    عرشیا هنوز چشمش به شراره بود تا لاقل یکی از انگشتاش تکون بخوره و بفهمه که دوسش داره و ترکش نکرده.
    شراره ای که کلی دستگاه بهش وصل بود تا اونو زنده نگهداره ، داشت با بدنش میجنگید تا بتونه لاقل بخاطره عرشیا زنده بمونه اما حیف که روز به روز ضعیف تر میشد...عرشیا پیشونیشو به شیشه ی سرده آی سیو تکیه داد و چشاشو بست.
    _خدایا خودت کمکش کن...خودت اونو به من برگردون.
    پرستارا سریع به آی سیو رفتن...
    عرشیا با ترس بهشون نگاه کرد....به شراره خیره شد چشاش باز بود و اشک از اون چشمای طوسیش روی بالشت میریخت.
    عرشیا لبخندی زد و سریع داخل شد.
    دستشو گرفت و اسمشو صدا زد...
    _یعنی چی آقای دکتر؟
    _درسته...اون وارده زندگیه نباتی شده...البته بهتره بگم که من چند تا مریض داشتم که وارده این زندگی شدن و بعد از ۵ روز فوت شدن پس هیچی معلوم نیست که آیا ایشون خوب شدن یا خیر...دعا کنید براش فعلا با اجازه!
    و از کنارش رد شد اوضاع بیشتر وخیم تر میشد.
    ****​
    رویا از کلاس خارج شد...کلاس موسیقی که خودش تدریس میکرد و سازشم پیانو هستش...
    بارون میبارید...
    از اونور آبتینو دید که به طرفش میومد بهم رسیدن بعد از سلام و اینا با هم راه افتادن و سواره ماشینه مدل بالای آبتین شدن.
    _خب چه خبرا؟
    _خبری نیست مثله همیشه درس دادمو اومدم بیرون دیگه...
    یهو یه دودی از زیره صندلیه رویا بیرون اومد و شروع به سرفه کردن کرد.
    آبتین ماشینو نگه داشت و پیاده شد و به طرفه رویا رفت.
    سریع دره طرفه رویا رو باز کرد که همون موقع رویا بیهوش افتاد تو دستاش...
    _رویا...رویا؟
    بغلش کرد و روی صندلی های عقبه ماشین گذاشت...
    زیره صندلی رو نگاه کرد ولی چیزی نبود یعنی چی؟
    سریع به طرفه آورژانس بردش...
    بعد از معایناته ویژه رو به آبتین گفت:این یه جور گازه سمی بوده که وارده ریه هاش شده و ریه هاشو نابود کرده...به سختی میتونه نفس بکشه منم چند تا اسپری که هروقت نفسش گرفت براش مینویسم...
    یعنی نفس تنگی...آبتین نفسشو بیرون داد.رویا رو در آغوشه خودش گرفت و وروی صندلیه عقب گذاشتشو درو بست.
    خودشم به طرفه داروخونه رفت و اونارو خرید.
    وارده ماشین شد به رویا نگاه کرد و لبخنده تلخی زد.
    ******​
    نگین با بی حالی چشاشو باز کرد.
    _نگین حالت خوبه؟
    رویا و پدرش بود که بالا سرش با ناراحتی ایستاده بودن.
    _چه اتفاقی افتاده؟
    _نگین ما تو رو دمه خونه پیدا کردیم اما...
    _اما چی؟
    رویا حرفی نزد.
    _امـــــا چــــی؟
    _دخترم اونا تو رو....تو رو...
    _بابا میگی یا نه؟
    _اونا تو رو...معتادت کردن....
    نگین دهنش باز موند چشاش با بغض باز و بسته میشد اشک از چشاش ریخت.
    ********​
    نگین با بغض به پنجره خیره شده بود.
    بعد از اونشب یه هفته میگذره و نگین در بخش ترکه اعتیاده...البته خودش خواست و پدرشم مجبور شد اطاعت کنه.
    ماهان با دسته گل وارده اتاق شد.
    نگین بهش خیره شد ماهانم از این قضیه خیلی ناراحت بود.
    _برو ماهان!
    ماهان با تعجب به نگین نگاه کرد.
    _چی؟
    _برو ماهان زندگیتو تلف نکن میخوای با یه دختره معتاد بمونی؟
    ماهان منظورشو فهمید و جلو رفت و دستاشو گرفت.
    _گوش کن نگین تو حتی اگه مشکلم داشته باشی من ولت نمیکنم چون من واقعا دوستت دارم نگین باورم کن باشه؟
    نگین اشکاش جاری شد و محکم ماهانو بغـ*ـل کرد.
    _خیلی دوستت دارم ماهان!
    _من بیشتر از تو عزیزم!
    و دستاشو روی کمره نگین گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل بیست و هشتم
    آرتان چشاشو با بی حالی باز کرد.
    به اطرافش نگاه کرد همه بودن غیر از دخترا...آبتین بود عرشیا و بردیا و ماکان و ماهانم بودن...
    در باز شد و یکی اومد داخل خوب که نگاه کرد لعیا خواهره لاله رو دید.
    _به به آقا آرتان خوش میگذره؟
    _ای عوضی...تو که آلمان بودی چطور از اینجا سر در آوردی؟
    _اوه اوه اینقدر بداخلاق نباش میخوام یه خبر بهت بدم...اونی که خیلی دوسش داشتی روشائه درسته؟
    آرتان با یادآوریه روشا ناراحت و غم زده سرشو انداخت پایین.
    _تو آلمان دیدمش...
    آرتان سریع سرشو آورد بالا!
    _تو چی گفتی؟
    _درسته...خب حالا بیخیال میخوام یه چیزایی رو بگم!
    همه بیدار شده بودن و با تعجب به حرفای لعیا گوش میدادن.
    _راستش...آقای آبتین اون روزی که تو رویا رو سواره ماشینت کردی من زیره صندلیش گازه سمی گذاشتم که ریه هاش نابود شه....آقای آرتان اون روزی که روشا یه دروغو باور کرد من بهش گفتم که بره آلمان تا منم برم پیشش...آقای عرشیا یکی از افراده من شراره جونتو روی تخته بیمارستان خوابوند اونم به دستوره من...آقای بردیا اون شبی که یه پسر اومد و خودشو به عنوانه دوست پشره شبنم خانومت معرفی کرد رو یادته؟اون کاره من بود وگرنه دختر به اون پاکی امکان نداره رابـ ـطه داشته باشه...آقای ماکان خودت دیگه اینو خوب میدونی که نگارجونت تو دریا غرق شده ولی وقتی فهمیدم زندس تو خیابون که دیدمش خودم سریع گازشو دادمو به ماشین خوردم و اون ماشینم تعادلش بهم خورد و یه راست رفت تو شیکمه عشقت...و آقای ماهان من همونیم که نگین جونتو معتاد کردم...حالا فهمیدید این همون انتقامیه که باید از شماها نسبته به خواهرم میگرفتم....میدونید چرا اینا رو گفتم؟چون دیگه من یه هفته ی دیگه خواهم مرد...توده ای که در مغزمه باعث میشه که در جوانی و زودتر از پدر و مادرم بمیرم و پیشه خواهرم برم.
    همه شوکه بودن از حرفایی که لعیا زد.ماکان عصبی جلو رفت و یقه ی لعیا رو گرفت.
    _ای عوضی...تو ماها رو از کسایی که واقعا دوسشون داشتیم و داریم دور کردی و زخمیشون کردی و همینطور گوشه ی بیمارستان خوابوندیشون...
    بردیا جلو رفت و موهای لعیا رو از دست گرفت.
    _احمق تو میدونی چقدر زمان میبره تا بریم و ازشون معذرت بخوایم و میدونی چقدر منت میخواد تا ماها رو ببخشن هان؟
    آبتین جلو رفت و چونه ی لعیا رو دست گرفت.
    _عوضی تو میدونی که دیگه ریه هاش نابود شده و نفس تنگی گرفته و دیگه نمیتونه خوب بشه هان به اینش فکر کردی؟
    ماهان همونجا وایستاده بود.
    _ای بیشور تو نگینه منو معتادش کردی...
    _تو شراره ی منو گوشه ی بیمارستان کزوندیش...
    _تو شبنمه منو ازم دور کردی و باعث شدی که من اونو به عنوانه یه دختره هـ*ـوس باز بشناسم...
    _تو نگاره منو هم تو دریا غرقش کردی و هم تو بیمارستان خوابوندیش!
    _تو روشای منو فرستادی اونوره آب تا ازم دور شه هان؟
    _تو میدونی که دیگه رویای من نفسای مرتبش برنمیگرده چرا اینکارو کردی هان؟
    لعیا خونسرد به شش پسره عاشق نگاه میکرد.
    _خیلی خب بیاید هر چقدر دلتون میخواد منو کتک بزنید بیاید دیگه چرا معطلید؟
    پسران نگاهه بدی به لعیا انداختن و از اتاق بیرون رفتن.
    لعیا روی صندلی ولو شد و به فکر فرو رفت از کاراش هیچ پشیمون نبود اگه اونو بکشن و دوباره متولد شه بازم همین کارا رو میکرد.
    پسران در این فکر بودن که باید چه کاری انجام بدن...
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فصل بیست و نهم
    آبتین زنگه خونه ی رویا اینا رو زد.
    در بازشد و آبتین داخل شد.
    پدره رویا برای استقبال به بیرون از خونه رفت.
    _سلام آقای رادمهر!
    _سلام آبتین جان خوبی؟
    _ممنون شما خوبی؟
    _شکر...کاری داشتی اومدی؟
    _بله میخواستم با رویا حرف بزنم.
    _بفرما داخل پسرم...فکر کنم همین روزاس که داماده من شی!
    آبتین لبخندی زد با اجازه ای گفت و از پله ها بالا رفت.
    در زد که رویا گفت:بیا تو باباجونم!
    آبتین لبخندی زد و داخل شد.
    رویا برگشت و آبتینو دید.
    _عه آبتین تویی؟
    _پ ن پ روحمه جسمم تو ماشین منتظرمه کاری نداری؟
    رویا مشتی به بازوهای عضله ایه آبتین زد و گفت:خفه...بیا بشین.
    آبتین خندید و روی تخته رویا نشست.
    _رویا گوش کن میخوام یه چیزیو بهت بگم!
    اینقدر این حرفو جدی زد که رویا ترسید و گفت:اتفاقی افتاده؟
    آبتین سرشو به نشونه ی نه تکون داد.
    _لعیا رو میشناسی؟
    رویا کمی فکر کرد و گفت:آره چطور مگه؟
    و بعد آبتین تمامه قضیه رو واسه رویا گفت وقتی به قضیه ی نگار رسید با تعجب گفت:نگار زندس؟
    آبتین سرشو تکون داد.
    رویا با خوشحالی جیغی زد.
    _میدونستم تنهامون نمیزاره!
    آبتین و رویا کمی دیگر با هم صحبت کردن و بعد آبتین بلند شد تا بره.
    ***********​
    آرتان در اتاقش و روی تختش دراز کشیده بود.
    باید یکاری میکرد گوشیشو در آورد و شماره ی یکی از دوستانش را گرفت.
    _الو؟
    _سلام کیوان خوبی؟
    _به آقا آرتان چه عجب یه زنگی به ما زدی!
    _تو فرودگاهی؟
    _آره چطور مگه؟
    _کیوان یه چیزی میگم نه نیار تو رو خدا!!!
    _اوا آرتان چی شده؟
    _روشا رو پیدا کردم!
    _به به چشمت روشن خب این چه ربطی به من داره؟
    _ولی مشکل اینجاست که تو آلمانه...الان منظورمو فهمیدی؟
    _دو گزینه رو فهمیدم...۱_من برم و روشا رو برات بیارم ٢_میخوای خودت بری بیاریش!
    _آره گزینه ی دوم.
    _خیلی خب جورش میکنم خبرشو بهت میدم.
    _دستت درد نکنه داداش...
    _خواهش میکنم امره دیگه ای نیست؟
    _نه برو بسلامت.
    _باشه خدانگهدار.
    _خداحافظ.
    آرتان گوشیو قطع کرد و لبخندی زد.
    ******​
    عرشیا روی صندلی ، کناره تخته شراره نشسته بود.
    شراره چشاش به سقف بود و همینطور تند تند اشک میریخت.
    _شراره از حرفام ناراحت شدی؟تقصیره من نبود این کارا رو همش لعیا میکرد.
    شراره بهش نگاه نکرد وفقط اشک میریخت.
    عرشیا رفت سمتشو بغلش کرد.
    _تو رو خدا اون چشای طوسیتو خیس نکن خواهش میکنم وگرنه همین الان میرم خودمو میکشما تو اینو میخوای؟
    شراره نگاش کرد.
    عرشیا به چشاش بـ..وسـ..ـه ای زد و گفت:عزیزم...هیچوقت گریه نکن یادته اون زمانا بخاطره اینکه جلوم ضعف نشون ندی گریه نمیکردی؟...خب الانم اونطوری باش باشه؟
    شراره چشاشو باز و بسته کرد و عرشیا هم لبخندی زد.
    ********​
    شب بود...بردیا دره خونه ی شبنم اینا رو باز کرد و وارد شد.
    پدره شبنم اومد جلو و گفت:به به آقا بردیا چه عجب یه سری زدی!
    _منو ببخشید که این موقعه شب مزاحمتون شدم.....شبنم هست؟
    _آره مثله همیشه تو اتاقشه بیا تو پسرم!
    بردیا رفت داخل از پله ها بالا و دره اتاقه شبنمو زد.
    _بابا صد دفعه بهتون گفتم الان حوصله ندارم.
    بردیا بی توجه به حرفش درو باز کرد.
    بردیا با تعجب به اتاقه شبنم نگاه میکرد هیچی سره جاش نبود یا بهتره بگم شبیه اتاقه خودش شده بود همه چی شکسته بود.
    شبنم برگشت تا یه چیزی به پدرش بگه که بردیا رو دید.
    شبنم زد زیره گریه و داد زد:برو بیرون چیه دوست داری بدبختیه منو ببینی آره...بیا...بیا ببین احمقه عوضی...حالا که دیدی برو بیرون جنابه آقای سعادت برو بیرون!!!
    بردیا خونسرد دره اتاقه شبنمو قفل کرد و کلیدشم گذاشت تو جیبش!
    _چیکار میکنی؟
    بردیا رفت و رو به روش ایستاد.
    شبنم با دو تا دستاش که مشت شده بود به سـ*ـینه ی ستبره بردیا میزد.
    _تو خیلی بیشعوری دو ماهه منو بدبخت کردی که چی هان که چی؟
    بردیا دو تا دست های مشت شده ی شبنمو گرفت و گفت:میدونم از دستم دلخوری منم به اندازه ی تو عذاب کشیدم شایدم بیشتر از تو...میدونم کاره واقعا بدی کردم که بهت اعتماد نکردم و حرفای اون پسره رو باور کردم همه اینا رو میدونم...اما تو باید خوب به حرفای من گوش کنی...
    حرفای لعیا رو واسه شبنم بازگو کرد البته فقط تیکه ای رو گفت که به خودشون مربوط میشد.
    شبنم افتاد اما بردیا کمرشو گرفت و بلندش کرد شب بود همه جا هم تاریک بود.
    صورتاشون هر لحظه بهم نزدیک میشد.
    _صبر کن بردیا...
    بردیا نگاش کرد.
    شبنم چشمای خیس و سرخ از اشکشو به بردیا دوخت.
    _به نظرت من الان میتونم ببخشمت؟
    بردیا نگاهه گرفته ای به او انداخت و چیزی نگفت.
    شبنم لبخندی زد و گفت:تکرار نشه بخدا اگه یباره دیگه به من بی اعتماد باشی میرم و یه جا خودمو گم و گور میکنم که دیگه دستت بهم نرسه.
    بردیا و خندید و لباشو رو لبای شبنم گذاشت و با خوشحالی همو بوسیدن.
    ********​
    ماکان به شمال برگشته بود و پیشه نگار بود...نگاری که ۴ سال از ماکان دور بود.
    _نگاری...عزیزم تو منو یادت میاد دیگه آره؟
    نگار چشاش بسته بود چشایی که ماکان اونا رو با دنیا هم عوض نمیکرد لوله ای تو دهنش بود که از راهه اون نفس میکشید.
    _نگار خواهش میکنم خوب شو من تازه تو رو بدست آوردم دیگه نمیخوام از دستت بدم نگار میدونی اون لعیای عوضی تو رو به این روز آورده؟؟؟میدونی چرا؟؟؟چون میخواست انتقامه خواهرشو بگیره بنظرت این انصافه که بیاد و عشقه منو دو بار از خودم دور کنه هان بنظرت این انصافه؟
    ماکان چشاشو بست و اشک از چشماش جاری شد.
    _نگار فقط خوب شو...اگه خوب نشی قلبه منو ترانه کوچولو میشکنه ها...تو اینو دوست داری؟
    تک خنده ای کرد و سرشو رو شونه های ظریفه نگار گذاشت و به خواب رفت.
    ************​
    ماهان با صدای بلند سلام کرد اما نگین خواب بود دستشو جلوی دهنش گرفت و داخل شد.
    برای نگین خیلی سخت بود که بخواد این مواده لعنتی رو ترک کنه.
    روی پیشونیش عرق نشسته بود.
    ماهان اون عرقا رو با دستمال پاک کرد.
    _میدونم عزیزم خیلی سخته ولی باید طاقت بیاری تا ترکش کنی و خوب شی بخاطره من باشه؟
    گین سرشو تکون داد ولی چشاشو باز نکرد.ماهان واقعا نگران بود اما به نگین واقعا اطمینان داشت اون دختره سر سختیه حتما میتونه با خودش کنار بیاد.
    اهان نشست و اون حرفایی رو که لعیا زد و اون تیکه ای که به خودشون مربوط میشد و برای نگین بازگو کرد.
    نگین با صدای لرزانی گفت:مـ...میشه...بعدا...راجــ....راجع بهش...صـ...صحبت کنیم؟
    ماهان سرشو تکون داد و مشغوله پاک کردنه عرقای نگین شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا