کامل شده داستان کوتاه عهدی که شکست | NAVA-K کاربر انجمن نگاه دانلود

نطرتون راجع به موضوع رمان چیه؟

  • خوب و متوسطه

    رای: 0 0.0%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • اصلا خوب نیست و افتضاحه!

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

«n-i-y-a»

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
1,909
امتیاز واکنش
53,694
امتیاز
916
نام نویسنده: NAVA-K
نام داستان: عهدی که شکست
ژانر: اجتماعی
ویراستار: ZrYan

خلاصه:
طلاق واژه‌ای است که به زندگی من گره خورده است؛ زندگی گذشته‌ام، زندگی حال و آینده‌ام. تو متعهد بودی و عهدت را شکستی. عهد بستی بودی؛ با من، با او، با زندگیمان؛ ولی...

1xkl_%D8%B9%D9%87%D8%AF%DB%8C_%DA%A9%D9%87_%D8%B4%DA%A9%D8%B3%D8%AA.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    با صدای تلفن توی پذیرایی، زیر اجاق گاز رو خاموش کردم و به سمتش رفتم. جواب دادم:
    - بفرمایید؟

    صدای زنی توی گوشم پیچید:
    - خانم رحمانی؟
    - بفرمایید.
    - میشه لطف کنید گوشی رو بهشون بدید؟
    - خودم هستم.
    - شما برای ثبت‌نام به مهد باران اومده بودید...
    وسط حرفش پریدم و گفتم:
    - بله بله، جایی دارید برای ثبت‌نام؟
    - بله، یکی از مادر‌ها تصمیم گرفتند بچه‌شون رو یه جای دیگه ثبت‌نام کنند، شما می‌تونید دخترتون رو بیارید برای ثبت‌نام.
    - حتما، کی مزاحم شم؟
    - از هفته‌ی دیگه می‌تونید دخترخانمتون رو بیارید.
    - یه هفته بعد از مهر؟!
    -یه سری تعمیرات داریم که برای بچه‌ها خطرناکه، به همین‌خاطره.
    لحن حرصیش باعث شد خنده‌ی بی‌موقعم رو قورت بدم و بگم:
    - که این‌طور، ممنون.
    -خواهش می‌کنم، خدانگهدار.
    - خداحافظ.
    تا تلفن رو گذاشتم، صدای گریه‌ی دریا رو شنیدم. وارد اتاق خوابش شدم که دیدم روی زمین افتاده و از دستش کمی خون میاد. دویدم و کنارش زانو زدم، بغلش کردم و داخل دستشویی بردمش. گریه‌اش بند نمی‌اومد که!
    همون‌طور که دستش رو می‌شستم، گفتم:
    - آخه چرا تو این‌قدر شیطونی؟ چی میشه دو دقیقه ساکت و آروم بشینی؟
    کمی مکث کردم، به چهره‌ی مثل ماهش نگاه کردم و گفتم:
    - مثل باباتی دیگه!
    -آی آی، چی گفتی؟
    جیغ کوتاهی از ترس کشیدم و وحشت‌زده به درگاه نگاه کردم؛ مهرداد بود که با چشم‌های شیطونی نگام می‌کرد. نفسم حبس‌شده‌ام رو آزاد کردم، برای انفجار آماده شده بودم.
    - چی شده؟ زبونت رو موش خورده؟
    ریتم نفس‌هام تند‌تر شده بود و مطمئن بودم از عصبانیت سرخ شدم.
    دریا که به طرز عجیبی دیگه گریه نمی‌‎کرد، دستش رو زیر شیر آب برد و دست‌هاش رو تکون داد. آب رو توی صورتم ریخت و خندید. چپ چپ نگاهش کردم که مهرداد خندید و اومد دریا رو ازم گرفت و برد.
    تو اتاق رفت، دریا رو پرتش کرد بالا و گفت:
    - دختر بابا چه‌طوره؟ باز مامانی رو اذیت کرده که.
    دریا لبخند شیرینی زد و قهقهه‌اش اتاق رو پر کرد. دست‌هام رو شستم. از دستشویی پام رو داخل اتاق دریا که با رنگ سبز پوشیده شده بود، گذاشتم.
    لبخند محوی به خوشبختیم زدم؛ اون موقع نمی‌دونستم قراره چه بلاهایی سر این خوشبختی و این خنده‌ها بیاد.
    - خب خانم، ناهار چی داریم؟
    شیطنتم گل کرده بود؛ ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - ناهار؟ کسی که دختر رو ببینه و زنش یادش بره، ناهار نمی‌خواد که!
    اخم مصلحتی کردم و از اتاق بیرون اومدم.
    صدای بهت‌زده‌اش رو از اتاق شنیدم:
    - کیانا بچه شدی؟ بی‌شوخی ناهار نداریم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - ناهار بی ناهار!
    معترضانه گفت:
    - کیانا!
    کمی مکث کرد و ادامه داد:
    - بیا، تو رو هم مثل دریا بغـ*ـل می‌کنم.
    حضورش رو پشت سرم حس کردم، برگشتم و غافلگیرش کردم:
    - با این کارا نمی‌تونی از دلم در بیاری که بهت ناهار بدم، برو سراغ بچه‌ت که همون بهت ناهار بده.
    غرغرکنان گفت:
    - حسود!
    توی آشپزخونه رفتم، لبخندی زدم و غذا رو کشیدم؛ میز رو چیدم و مهرداد رو صدا زدم:
    - مهرداد، بیاین ناهار.
    -تو که گفتی بهمون ناهار نمیدی.
    با شیطنتی که مختص خودش بود، گفتم:
    - می‌خوای برشون دارم؟
    سریع پشت میز چهارنفره‌ی سفیدرنگی که وسط آشپزخونه بود نشست، دریا رو هم روی پاش گذاشت.
    - بدش من، می‌خوام بهش غذا بدم.
    همون‌طور که یه دستی سعی داشت از خورشت قیمه برای خودش روی برنجش بریزه، گفت:
    - خودم میدم بهش.
    -نه نه، الآن هم لباس‌های دریا رو پرِ خورشت می‌کنی هم مال خودت رو. بده خودم، قربون دستت!
    دریا رو ازش گرفتم، نشستم و روی پام گذاشتمش. برای خودم غذا کشیدم. یه قاشق خودم می‌خوردم، یکی می‌دادم دریا.
    - کیانا؟
    - جانم؟
    - امشب مامانم دعوتمون کرده خونه‌شون، می‌دونی که تازه از کربلا اومدند.
    با خوشحالی گفتم:
    - واقعا؟ نگفته بودی.
    لبخندی زد و سرش رو تکون داد. یکی از عزیزترین افراد توی زندگیم مهری‌خانم، مادرشوهرم بود؛ خیلی هوام رو داشت و لطف بزرگی بهم کرد. با اینکه مشکل من رو می‌دونست، چشم روی حرف‌های مردم بست.
    -ما...ما.
    مهرداد:
    آخ قلبم!
    دریا رو روی پام جا‌به‌جا کردم، با نگرانی به مهرداد نگاه کردم که دستش رو روی قلبش گذاشته و چهره‌اش جمع شده بود.
    - چی شدی مهرداد؟
    -مهر این خانم کوچولو مثل یه تیر خورد تو قلبم.
    عصبی گفتم:
    - دیوونه، ترسیدم.
    -آخ!
    -دوباره چی شد؟
    - این دفعه یه خانم کوچولوی دیگه تیرش رو توی قلبم فرو کرد.
    - بی‌مزه، ناهارت رو بخور.
    دریا تازه یاد گرفته بود چند تا کلمه حرف بزنه، هنوز بلد نبود بگه بابا و این وسط مهرداد ناراحتیش رو از این بابت نشون نمی‌داد؛ حس می‌کردم که دوست داشت اول دخترش بگه بابا.
    - من میرم دراز بکشم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - باشه، منم میز رو جمع کنم و دریا رو بخوابونم، میام.
    بلند شد و گفت:
    - دستت درد نکنه، خوشمزه بود.
    - نوش جونت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    دریا رو روی اپن گذاشتم؛ یه متری با میز فاصله داشت. میز رو جمع کردم و ظرف‌ها رو توی سینک گذاشتم تا بعدا بشورم. برگشتم دیدم دریای دوساله داره روی اپن چهار دست و پا میره و الآناست که بیفته. به سمتش دویدم، داشت می‌افتاد که بین زمین و آسمون گرفتمش.
    بغلش گرفتم و زیر لب غرغرکنان گفتم:
    - آخه چرا تو از دیوار راست هم بالا میری؟ یه جا بند نمیشی؟
    توی اتاقش بردمش و روی تخت سبزرنگش خوابوندمش.
    دوتا لالایی براش خوندم؛ ولی چشم‌های سبز روشنش رو که از مهری‌خانم و مهرداد به ارث بـرده بود نبست. آخرش از خستگی ولش کردم و ترجیح دادم برم بخوابم. اوایل ازدواجمون هردو مصمم بودیم که بچه‌دار بشیم؛ ولی از وقتی دریا اومده کچلم کرده؛ خوشی‌هاش که برای باباشه!
    توی اتاقمون رفتم، مهرداد خوابش بـرده بود. پتو رو روش کشیدم و کنارش سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
    ***
    -خانمی، نمی‌خوای بیدار شی؟
    لای چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
    - چه خبره؟
    - مگه خونه‌ی مامان دعوت نبودیم، دیر شدا!
    نیم‌خیز شدم و توی جام نشستم، چشم‌هام رو مالیدم و گفتم:
    - ساعت چنده؟
    -پنج و نیم.
    خمیازه‌ای کشیدم که یه چیزی توی دهنم رفت. فوری گازش گرفتم که صدای داد مهرداد به گوشم خورد؛ سریع رهاش کردم که دیدم انگشت اشاره مهرداده! با
    عصبانیت گفتم:
    - صد دفعه گفتم وقتی خمیازه می‌کشم دستت رو توی حلقم نکن!

    انگشتش رو با دستش مالید و با دهن‌کجی گفت:
    - دوست دارم.
    -پس حقته، بکش درد رو!
    بلند شدم و داخل دستشویی رفتم، دست و صورتم رو شستم و وضو گرفتم تا نمازم رو خونه‌ی مامان بخونم.
    از دستشویی بیرون اومدم و گفتم:
    - دریا بیداره؟
    همون‌طور که داشت دکمه‌های پیراهن آبی نفتیش رو می‌بست، گفت:
    - آره بیدارش کردم، فقط مونده لباساش رو بهش بپوشونی.
    سری تکون دادم و به اتاق دریا رفتم. توی تختش نشسته بود و با عروسک‌هاش بازی می‌کرد. بغلش گرفتم و بینیش رو کشیدم و گفتم:
    - دختر مامان چه‌طوره؟
    دست‌هاش رو به هم کوبوند و خندید.
    -آی قربونت بشم من! بیا با هم یه لباس انتخاب کنیم، باشه؟
    دوباره دست زد. از توی کمدش یه زیرسارافونی سفید در آوردم با یه سارافون سبز و یه دونه هم آبی.
    -کدومش؟
    همون‌طور که توی بغلم بود، به سمت سبزِ خم شد و گرفتش. روی زمین نشوندمش و اول زیرسارافونی رو بهش پوشوندم و بعد سارافون سبزرنگ رو.
    یه جوراب‌شلواری سفید نازک هم پاش کردم. توی تختش گذاشتم. تو اتاق خودمون رفتم و یه دست مانتوی سنتی مشکی‌رنگ که طرح‌های آبی و قرمز داشت و مثل کف حوض بود، پوشیدم. یه شلوار سفیدرنگ راسته با یه شال سفیدرنگ سرم کردم. یه کم آرایش کردم و یه کم از رژ صورتی‌رنگم زدم. متوجه نگاه خیره‌ی مهرداد شدم؛ به سمتش برگشتم که نگاهش رو دزدید و بیرون رفت. متعجب شونه‌ای بالا انداختم و چادرم رو برداشتم.

    خوشحال میشم توی نظرسنجی شرکت کنید، با اینکه شروع هیجان‌انگیزی نداره؛ ولی در پست بعد، شاهد اتفاقات زیادی هستید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    کیف کوچیکم رو روی شونه‌ام انداختم و تو اتاق دریا رفتم. موهای کوتاهش رو که تا گردنش می‌رسید، شونه کردم و گل سرهاش رو زدم. بغلش کردم و وارد پذیرایی شدم.
    -مهرداد، میای دریا رو بغـ*ـل کنی؟
    -بیا دم در.
    رفتم دم در و دریا رو به بغلش دادم، چادرم رو سر کردم و شروع کردم به پوشیدن کفش‌های طوسی‌رنگم که پاشنه‌تک بود.
    - چه‌طوری بابایی؟
    نگاهی به مهرداد کردم که دیدم داره با بچه بازی می‌کنه. به سمت آسانسور رفت و کلیدش رو زد. پوشیدن کفش‌هام تموم شد، به سمتشون رفتم و به همراهشون وارد آسانسور شدم.
    عصبی و پر از هیجان بودم.
    - استرس داری؟
    -نه، چه‌طور؟
    -هروقت می‌خوایم بریم خونه‌ی مامان این‌طوری میشی؛ این دفعه یه‌کم بیشتره.
    راست می‌گفت، امروز یه‌کم دلهره داشتم؛ ولی بهش بی‌توجهی می‌کردم.
    - چیزی نیست.
    سری تکون داد. با حرفش درگیر این دلهره‌ی ناشناخته شدم. از صبح بهش بی‌توجهی می‌کردم؛ ولی الان...
    متوجه نشدم چه‌طور سوار پرشیامون شدم و چه‌طور جلوی خونه مامان رسیدیم. چادرم رو جمع کردم و دریا رو بغـ*ـل گرفتم و پیاده شدم. بوی نم بارون گواه می‌داد که چند دقیقه پیش کمی بارون اومده.
    زنگ خونه رو زدم.
    - کیه؟
    - منم مامان جون، کیانام.
    - خوش اومدی عزیزم، بیا تو.
    نگاهی به کوچه‌ی تنگ خونه‌ی مامان کردم. مهرداد رفته بود ماشین رو پارک کنه. وارد شدم و در رو پشت سرم بستم. خونه‌ی مامان یه حیاط کوچولو داشت که سمت چپش سبزی می‌کاشت.
    دم در به استقبالم اومد. به سمتش رفتم و تو آغوشش جا گرفتم.
    -خوش اومدی.
    -سلام، زیارت قبول.
    -سلام دخترم، بیا بریم تو هوا سرده.
    بعد لپ دریا رو کشید و گفت:
    - دختر گلم چه‌طوره؟
    دختر منم قربونش برم هر چی بهش بگیم می‌خنده!
    - بیا بریم تو، خیلی باهات حرف دارم.

    با لحن جدی مامان، دلهره‌م افزایش پیدا کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    وارد خونه شدم، روی مبل‌های راحتی نسکافه‌ای‌رنگ مامان نشستم و دریا رو روی پام گذشتم. چادرم رو روی شونه‌ام انداختم.
    - چه خبر از زندگیت دخترم؟
    چشمم رو به سمت مامان که چایی به دست بود، چرخوندم. دریا رو روی مبل گذاشتم و سینی چایی رو ازش گرفتم و روی میز گذاشتم.
    - زحمت نکشید.
    با جدیت گفت:
    - جواب سوالم رو ندادی، از زندگیت بگو.
    متعجب جواب دادم:
    - چه‌طور؟! همه‌چیز خوبه.
    -کیانا...
    زنگ در حرفش رو برید.
    - من باز می‌کنم.
    چادر رو روی مبل انداختم و به سمت در رفتم و آیفون رو برداشتم:
    - بله؟
    -مهردادم، باز کن.
    در رو باز کردم. بین راه بودم که دوباره زنگ رو زدند. آیفون رو برداشتم و گفتم:
    - کیه؟
    - ماییم.
    ما؟ نگاهی به تصویر کردم که دیدم خاله‌جان و بچه‌هاش هستند. در رو باز کردم:
    - بفرمایید داخل.
    نشستم که مامان پرسید:
    - کی بود؟
    -مهرداد و خاله‌خانم.
    چهره‌ی پر از تشویش مامان عصبیم می‌کرد.
    - مامان مشکلی پیش اومده؟ چیزی می‌خواید بهم بگید؟
    لبخندی با هول به روم زد و گفت:
    - چیزی نیست، وقتش شد بهت میگم.
    سری تکون دادم که در پذیرایی باز شد؛ مهرداد و خاله‌خانم داخل اومدند. بلند شدم و باهاشون احوالپرسی کردم. مهرداد دوتا دخترخاله و یه پسرخاله داشت که فقط یکی از دخترخاله‌هاش ازدواج نکرده بود و همسن من بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    با صمیمیت من رو در آغوشش کشید و گفت:
    - دلم برات تنگ شده بود نامرد، یه زنگ بهم نزنی.
    دستم رو دورش حلقه کردم و گفتم:
    - شرمنده‌م نکن شیرین جان.
    نشستیم که متوجه شدم دریا کنارم نیست. به اطراف نگاه کردم که دیدم بچه‌م بیچاره داره دست به دست میشه.
    -خب، چه خبرا کیانا؟
    صورتم رو به سمت شیرین برگردوندم و گفتم:
    - خبر خاصی نیست، همه‌چیز بر وفق مراده. تو چه خبر؟ کسی رو پیدا نکردی خر بشه بیاد بگیردتت؟
    نیشگون آرومی از بازوم گرفت و گفت:
    - بی‌تربیت! می‌خوای بگی...
    حرفش رو بریدم و گفتم:
    - آره، می‌خوام بوی ترشیت همه‌جا رو برداشته!
    -کوفته.
    یه‌کم مکث کرد که نفهمیدم چرا یهو سرخ شد.
    -شیرین، چرا یهو سرخ شدی؟!
    -چیزه...می‌دونی، می‌خواستم بگم...
    حرفش رو قطع کرد. با چیزی که به ذهنم رسید، چشم‌هام گرد شد:
    - نکنه...وای خدا! کی؟ کجا؟
    -همکارمه؛ یعنی همکارم نیستا، توی یه ساختمون کار می‌کنیم. چندروز پیش پا پیش گذاشت.
    لبخندی وسیع زدم و گفتم:
    - خیلی خوشحالم برات، نظر خاله‌خانم چیه؟
    -هنوز نمی‌دونه که.
    خواستم چیزی بگم که مامان گفت:
    - کیاناجان، یه لحظه میای توی آشپزخونه؟
    بلند شدم و گفتم:
    - بله، حتما.
    وارد آشپزخونه‌ی بزرگشون شدم که گفت:
    - کیانا مادر، از مهرداد راضی هستی؟
    متعجب گفتم:
    - چرا راضی نباشم؟!
    کلافه پرسید:
    - راضی هستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    - آره راضی‌ام، راضی‌ام؛ از زندگیم، از مهرداد، از همه چی!
    مثل این بود که تلنگری زده باشم تا مامان منفجر بشه، خودش رو توی بغلم پرت کرد و گریه کرد. نمی‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده که این‌قدر بی‌قراری می‌کنه؛ ولی سعی می‌کردم آرومش کنم.
    پشت کمرش رو با دست مالیدم. بعد از چنددقیقه ازم فاصله گرفت و با چشمای اشکی سبز‌رنگش بهم نگاه کرد. اشک‌هاش رو از روی گونه‌ی سفیدرنگش پاک کردم و گفتم:
    - چی شده؟ چی می‌خواید بهم بگید؟
    - کیانا، کیانا می‌ترسم که تو هم مثل من بشی. می‌ترسم زندگیت مثل من بشه؛ مهرداد مثل پدرش بشه و تو...
    وسط حرفش پریدم و گفتم:
    - مامان، مهرداد مهرداده، نه همسر شما! مهرداد خیلی فرق داره.
    چند قطره دیگه روی گونه‌هاش ریخت و گفت:
    - من یه مادرم، حس می‌کنم که قراره اتفاقاتی بیفته.
    - نگرانیتون بی‌مورده. من از طرف مهرداد به شما اطمینان میدم. مهرداد اونی نیست که پدرش بوده.
    با واردشدن مهرداد، مامان نتونست چیزی بگه.
    - چیزی شده؟ مامان چرا گریه می‌کنی؟
    مامان فوری اشک‌هاش رو پاک کرد و گفت:
    - چیزی نیست پسرم، برید بشینید منم میام.
    با نگرانی گفتم:
    - مطمئنید؟
    -آره، برید شماها.
    به مهرداد نگاه کردم و با هم بیرون اومدیم.
    - چی شده بود؟
    -من که متوجه نشدم، یهو دیدم مامان زد زیر گریه. شاید چیزی هست که نمی‌خواد ما بدونیم.
    - نمی‌دونم، تا حالا ندیده بودم این‌طوری گریه کنه.
    حرفش رو با سر تایید کردم و کنار یکی دیگه از دخترخاله‌های مهرداد که اسمش شهرزاد بود، نشستم و مشغول شدم.
    ***
    مهرداد بعد از خوردن شام خونه‌ی مامان، ما رو خونه گذاشت و خودش هم رفت به مشکلی که براش پیش اومده بود برسه. دریا رو خوابونده بودم و پای تلویزیون نشسته بودم تا مهرداد بیاد.
    زنگ خونه رو زدند. از چشمی در نگاه کردم، کسی رو ندیدم. شالم رو سرم کردم و چادر پوشیدم. در رو باز کردم که با بسته‌ی کوچیکی جلوی در مواجه شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    بسته رو برداشتم. دوباره به اطراف نگاه کردم؛ ولی کسی نبود.
    داخل اومدم و لباس‌هام رو در آوردم. بسته رو برداشتم؛ فرستنده‌ای نداشت. روی اُپن گذاشتمش، شاید برای مهرداد بود؛ ولی مگر حس فضولیم می‌ذاشت؟ به سمتش رفتم و شروع به خوندن روش کردم. گیرنده: کیانا باقری. پس مال منه.
    بازش کردم، داخلش رو نگاه کردم؛ چند تا عکس بود. بیرون ریختمشون. با دیدنشون اشک توی چشم‌هام حلقه زد. دونه‌دونه عکس‌ها رو از هم فاصله دادم و تک‌تکشون رو نگاه کردم. مهرداد با...با یه دختر. چهره‌ی دختر رو نمی‌دیدم؛ ولی مهرداد...
    باورم نمی‌شد مهرداد بتونه...

    عکس‌ها رو زیر و رو کردم. اشک‌هام دونه‌دونه روی گونه‌ام ریخت. آرنج‌هام رو روی اُپن گذاشتم و سرم رو میون دست‌هام گرفتم؛ اختیاری روی اشک‌هام نداشتم. زمزمه کردم:
    - شاید...شاید شاگردش باشه.
    یکی جوابم رو داد:

    - آخه معلمی با شاگردش میره داخل کافی‌شاپ موسیقی یاد بده؟
    - ممکنه فتوشاپ باشه.
    همون صدا جوابم رو داد:
    - اگر نباشه؟
    وای خدا، دارم دیوونه میشم! اگر افکارم درست باشه چی؟
    بیست و چهار ساعت هم نکشید که حرف‌های مامان درست در اومد؛ یه چیزی حس کرده بود. حالت تهوع، سردرد، احساسات مختلف؛ همه و همه باعث شد به سمت دستشویی بدوم. هر چی خورده بودم رو بالا آوردم. خاطرات بهم فشار می‌آورد؛ خاطرات بچگی.
    ***
    -مامان.
    -بله؟
    کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم:
    - مامان، بابا کی میاد؟
    دست‌های مشت‌شده‌ی مادرم رو می‌دیدم؛ ولی بی‌رحمانه به حرف‌هام ادامه می‌دادم:
    - بابا کجاست؟
    - اون دیگه نمیاد.
    سرم رو روی زمین گذاشت و رفت.
    ***
    دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا دریا متوجه‌ی هق‌هقم نشه. باورم نمیشه سرنوشتم مثل مادرمه!
    با این وجود نباید قضاوت کنم، شاید مهرداد توضیحی داشته باشه؛ ولی اگه انکار کرد و قضیه رو پوشوند؟
    اگه کسی قصد به‌هم‌زدن زندگیمون رو داشت چی؟ من با این کارم مطمئنا فرصت رو براش فراهم می‌کنم؛ ولی اگه این عکس‌ها واقعا حقیقت داشته باشه چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    به خودم مسلط شدم و دست و صورتم رو شستم. نفسم سنگین شده بود. از دستشویی بیرون اومدم که زنگ در رو زدند. اگه کسی نبود باز نمی‌کنم؛ دیگه بیشتر از این طاقت ندارم.
    از چشمی نگاه کردم، مهرداد بود. با اون عکس‌ها دیدم نسبت بهش عوض شده بود. سریع عکس‌ها رو برداشتم و داخل پاکت کردم، توی اتاقمون دویدم و پاکت رو بین لبا‌س‌های توی کشو پنهان کردم.
    دویدم و در رو باز کردم. مهرداد متعجب کفش‌هاش رو در آورد و گفت:
    - چه خبرته؟ نفس‌نفس می‌زنی؟ کی دنبالت کرده؟
    - صدای زنگ رو نشنیدم، بیا تو.
    متعجب همون‌طور که داخل می‌رفت، گفت:
    - جواب سوالام این نبودا!
    به سمت داخل هلش دادم و گفتم:
    - چایی می‌خوری؟
    -آره، بی‌زحمت یه دونه بریز.
    سریع برای فرار از پرسش‌هاش یه چایی گذاشتم.
    -کیانا؟
    پوفی کشیدم، هنوزم وقتی صدام می‌زد قلبم آروم و قرار نداشت؛ ولی...
    -کیانا؟
    -بله؟
    -قبلا می‌گفتی جانم.
    از همون آشپزخونه برای اینکه صدام رو بشنوه گفتم:
    - خیلی‌خب، جانم؟
    -میگم اون زیرشلواری چهارخونه کرمیِ رو ندیدی؟
    یه‌کم فکر کردم و گفتم:
    - آخرین‌بار بالای کمد آویزون بود.
    -بالای کمد؟ تو گذاشتی؟
    سعی کردم عصبی نشم؛ چون وقتی عصبی می‌شدم نه تنها همه‌چیز رو لو می‌دادم، بلکه زبونم خیلی تیز و گزنده بود.
    - نخیر، یادته صبح گذاشتی اون‌جا، منم گفتم دیگه برنمی‌دارمش؟
    - آهان، یادم اومد.
    بعد از چند دقیقه اومد و گفت:
    - چایی حاضره؟
    چه‌قدر خودخواه! قبلا هم اگه این رو می‌گفت خودخواه بود؟
    صدایی از وجودم فریاد زد:« زود قضاوت نکن!»
    -آره، مهرداد؟
    -جانم؟
    - خصوصی آموزش میدی یا عمومی؟
    -سه‌تا کلاس خصوصی دارم، دوتا عمومی؛ چه‌طور؟
    - همین‌طوری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا