رقـ*ـص در غبار مجموعه ای از داستان کوتاه من/ م . میشی کاربر انجمن نگاه

  • شروع کننده موضوع م . میشی
  • بازدیدها 1,613
  • پاسخ ها 25
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

م . میشی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/04
ارسالی ها
2,751
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
846
محل سکونت
خوزستان
بنام خدایی که بذر امید در دل کاشت

با سلام خدمت خوانندگان عزیز
با تشکر از مدیران محترم که همچین اجازه ای دادند تا بتونم در این تاپیک مجموعه ای از داستان کوتاه هام رو گردآوری کنم و به یاری خدا تبدیل به کتابی برای دانلود بشه

امیدوارم با این مجموعه بتونم همراهی شما عزیزان رو داشته باشم
ممکنه داستانهام زیاد کوتاه و در حد ساده باشن اما امید دارم که لایق نگاه گرمتون باشه
گر چه استادانه نیستند اما برگ سبزیست تحفه ی درویش * چه کند بینوا ندارد بیش !
امید که با زدن دکمه تشکر به این حقیر شادی رو هدیه و باعث دلگرمیم بشیم
تشکر

a04c_raghs.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان اول

    غریبانه پرواز


    نمی دانست چه اتفاقی برایش رخ داده است که اینگونه احساس سبکی و راحتی میکرد . گویی هیچ دردی بر جسم نداشت و در روحش کوچکترین خلائی احساس نمی کرد . چقدر احساس آرامش داشت و تا به حال اینگونه با آرامش نفس نکشیده بود .
    حال عجیبی داشت . با خود اندیشید چرا تا به حال اینگونه از زندگی کردن لـ*ـذت نبرده است؟!
    چرا همیشه احساس میکرد که در زندانی بزرگ به سر می برد؟!
    مگر چند سال از عمر او می گذشت که چنین آسوده طعم زندگی را نچشیده بود؟!
    چه آزادانه به هر جا که میخواست میرفت بدون آنکه بازخواست شود . مسافت برایش بی معنا شده بود . چه لذتی داشت برایش اینگونه زیستن !
    پس از یک گردش طولانی به خانه بازگشت . سالها بود که در تنهایی روزگار میگذراند . یکسر به اتاقش رفت . همین که خواست چون همیشه بر لبه ی تختش بنشیند , از آنچه دید , خشکش زد .
    هاج و واج خیره شده بود و به مقابلش می نگریست . اگر این او بود که بر پاهایش ایستاده , پس او که بر تخت خوابیده , که بود؟!
    چشمهایش را بر هم زد و باری دیگر خوب نگریست و دستی بر تن خودش کشید . اشتباه نکرده بود , خواب هم نبود !
    اما او بی صدا و غریبانه در بستر خویش به خوابی ابدی رفته بود .

    پایان
    زینب میشی ٩٣/١٢/٨
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان دوم

    انتظاری سرد


    از تنهایی خسته شده بود . بس چشم به در دوخته بود , چشمانش می سوخت
    گاهی چشم به در می دوخت و گاهی به مقابل خیره میشد و گاهی نیز دیوار و سقف را از نظر میگذراند . در طول چند سالی که با دخترک همبازی شده بود , این اولین بار بود که تنها میماند و به این صورت انتظارش طولانی میشد .
    سعی کرد با خیالات شیرینی که در ذهن داشت , لحظات تلخش را سپری سازد شاید گذر زمان را کمتر متوجه شود , تا نبود دخترک کمتر آزارش دهد .
    هنوز امیدش را از دست نداده و انتظار می کشید . در خیالش دست در دست دختر کوچولو به گردش میرفت و شادمان و خندان با هم در دشتی سبز قدم میزدند . سپس خسته از گردش روزانه به خانه برمی گشتند و دخترک پس از اینکه لباسی نو بر تن او میکرد , او را در گهواره گذاشته و برایش لالایی میخواند تا به خوابی شیرین فرو رود .
    صدای شاد دختر او را از خیالاتش بیرون کشید . آهنگ خنده هایش لحظه به لحظه نزدیکتر میشد و نور امید را در قلبش روشن می نمود . اما زمانی که به خود آمد , صدای او دورتر و دورتر شد .
    روزها گذشت و او از آمدن دخترک ناامید شد .
    خسته تر از همیشه بود . سرش خم شده و فروغ دیدگانش را تا اندازه ای از دست داده بود و لباسهای تنش خاک آلود شده و با تمام وجود تنهایی را حس میکرد . دیگر رمقی برای انتظار در وجودش نمانده , از زل زدن به در و دیوار خسته شده و بدتر اینکه دلش شکسته بود .
    باید باور میکرد که دخترک او را به فراموشی سپرده است .
    او اولین هدیه ی پدر از سفری دور برای دخترک بود اما اینک , دست از تنش جدا و خودش دور انداخته شده بود , اما هیچ دردی حس نمیکرد و باالعکس نور امیدی تازه در قلبش می درخشید . چرا که رفتگر مهربان محل او را در آغـ*ـوش گرفته و دستش را به او برگردانده بود .
    حال هر دو شادمان بودند . رفتگر از اینکه امروز با دست پر به خانه بازمیگشت و هدیه ای برای دختر کوچکش داشت و عروسک , از اینکه دیگر تنها نبود و زندگی تازه ای را شروع میکرد .
    پایان
    زینب میشی ۹۳/١١/۵
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان سوم

    رویای شبانه

    چه شادمانه از این سو به آن سو می دوید . همچون پرنده ای سبکبال که از این شاخه به آن شاخه می پرد , او نیز کودکانه , خوشحال و سرمست از این کوچه به آن کوچه می رفت و با همسالانش سروصدایی به راه انداخته بود که بیا و ببین !
    در بازیهایش گاه نقش گرگ بود و به گله میزد و گاه , نقش یک بره ی معصوم !
    طنین شور و شوق کودکانه ی او و دوستانش در کوچه و محله می پیچید و پدر و مادرها نیز از شادمانی آنها به وجد می آمدند .
    محله به صدای خنده شان عادت داشت و اگر روزی آوای بچه ها در کوچه های شهر طنین نمی انداخت , گویی شهر در غم و غصه غرق می شد .
    و شب !
    در آرامشی لطیف و بیادماندنی در آغـ*ـوش پدر و مادر گونه هایش غرق بـ..وسـ..ـه میشد و با همان آرامش نیز به خوابی شیرین فرو می رفت .
    ****
    سردی اتاق نمور و دردی که در جانش پیچید , رؤیاهایش را درهم ریخت .
    دوست داشت که هنوز هم به رویایش ادامه دهد و غرق در رویای شبانه اش شب را به صبح برساند . اما باز چون شبهای پیش خواب زده شده و خواب از سرش پریده بود .
    این تنها رویای او نبود . شاید نیمی از دوستانش چنین خیال پردازیهایی در ذهن داشتند و با او هم خیال بودند .
    سالها بود که چنین روزگار میگذراندند کودکان بی سرپرست پرورشگاه " ثامن الائمه " !
    پایان
    زینب میشی ۹۳/١۰/١۴
     
    آخرین ویرایش:

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان چهارم

    میهمان ناخوانده



    همیشه به یادم بود و هیچگاه فراموشم نمیکرد . هر گاه در زندگی ام گره ای پیدا میشد , با دسته گلی زیبا در دست , به دیدارم می آمد و در میزد و من بدون اینکه بدانم چه کسی پشت در است , در را به رویش گشوده و از او استقبال گرمی به عمل می آوردم . می گفت آمده ام تا احساس تنهایی نکنی و من خوشحال از اینکه کسی هست تا در این لحظه ی سخت , مرا همراهی کند .
    اما حال پشیمانم ! پشیمان از اینکه چرا هر بار در به رویش گشوده ام .
    این بار تصمیم گرفته ام تا با جدیت , گلهایش را پرپر کرده و به صورتش بریزم , من این میهمان ناخوانده را نمی خواهم !
    - من نمیخوام تو رو می فهمی؟!
    نمیخوام بیای و اینجا اتراق کنی و با حرفهات منو ذره ذره آب کنی میفهمی اینو یا نه؟!
    استرس لعنتی با توأم , با تو !
    پایان
    زینب میشی ۹۳/١١/١۰
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان پنجم

    پدرانه اما ...



    کودکانش سنی نداشتند اما با طعم تنهایی آشنا بودند و اکثر روز را در گوشه ای از خانه به بازی میگذراندند و در دنیایی از کودکی خویش غوطه ور بودند .
    پسرش که بزرگتر بود نه سال و دختر برگ گلش سه سال داشت . پسر از خواهر کوچکش چون پرستاری دلسوز نگهداری میکرد , نه چون یک برادر تخس و بازیگوش !
    وقتی خانه نبود کودکانش غمخوار هم بودند تا ظهر که او با تنی خسته از کار روزانه بازمیگشت دریای محبت خویش را نثار کودکان بی پناهش کند و آنان را دمی در آغوشش جای دهد .
    سالها بود که کارش همین بود , گوشه ای از خیابان می ایستاد و با صدایی بلند می گفت :
    - نیاوران دو نفر یا اینکه , می گفت :
    - شمیرانات حرکت
    خلاصه جز محله های اعیان نشین نمی رفت چرا که پول بیشتری در این مسیرها به جیب میزد و چه بسا این مسافت ها را دربست میرفت .
    چون مهربان بود و جثه اش از دیگر راننده ها کوچکتر , لذا از احترام خاصی نزد راننده ها برخوردار بود و همه از او بعنوان جوانترین راننده یاد می کردند با آن سیبیل نازک و کم پشتی که پشت لب داشت , بیننده را ناخودآگاه به یاد هنرپیشه های قدیم بالیوود می انداخت .
    از کارش شکایتی نداشت و همین که می توانست در جامعه ی امروز کودکان گرسنه اش را سیر کرده و خرج رخت و لباس و گاه بیماریشان را بپردازد , کلی خدا را شکر میکرد و از اینکه سقفی بالای سر داشت تا محتاج صاحبخانه نباشد , سجده ی شکر بجا می آورد .
    هر روز صبح با امید به پروردگار از خانه خارج میشد تا روزی آن روزش را خود از خدا گرفته و ظهر شادمان به خانه برگردد و باز همچنین از عصر تا شام .
    امروز از صبح دلهره ی عجیبی داشت . پس از کلی سفارش به پسرش , خانه را ترک کرد , اما باز حس و حال عجیب رهایش نکرد .
    چون همیشه منتظر مسافر بود که دو مرد به او نزدیک شدند در حالی که اولی , دومی را که حال خوشی نداشت به خود تکیه داده و آهسته قدم برمیداشت , به او رسید و گفت :
    - آقا دستم به دامنت ! داداشم داره از درد میمیره , به دادم برس هر چی میخوای بهت میدیم فقط ما رو به بیمارستان برسون .
    نگاهی به هر دو انداخت . مرد جوان ناله میکرد و بخود می پیچید . کمک کرد تا سوار شده و گفت : نگران نباش زود شما رو میرسونم .
    همین که نشست , پا را روی پدال گاز فشرد و ماشین با سرعت از جا کنده شد . هنوز به مقصد نرسیده که جسمی سرد پشت سرش احساس کرد و صدایی خشن که او را دعوت به بیراهه رفتن میکرد .
    - یا هر چی میگیم انجام میدی یا شلیک می کنم !
    و چون عکس العملی از راننده ندید , با صدای بلندتری گفت :
    - با تو بودم جوجه , نشنیدی چی گفتم؟! بپیچ تو خاکی تا دخلتو نیاوردم شنیدی یا نه؟!
    او که در این تهدید سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند , باز تسلطی بر دستانش نداشت و آشکارا دستانش می لرزید , اما با اینحال آهسته موبایلش را از جیب خارج کرد و دکمه ی اتصالش را زد . شماره ی آقا رحمان را همیشه در دسترس داشت . وقتی به کمک احتیاج داشت , او به فریادش می رسید . آقا رحمان جوانمردی بود که از هیچ کمکی به او دریغ نمیکرد و از دوستانش تنها کسی بود که در این مسیر کار میکرد .
    باز صدای خشن از پشت سرش بلند شد .
    - مگه صدامو نشنیدی پسر !
    - چرا چرا باشه میرم بگو کجا برم اما مگه داداشت بیمارستان نمی خواست؟!
    جوان خندید و در حالی که دندانهای کثیفش نمایان شده با تمسخر گفت :
    - هر چی داداشم میگه گوش کن به نفعته البته اگه جونت برات مهمه و قهقهه ای سر داد .
    راننده که حال میدانست کسی هست تا به کمکش بشتابد , با خاطری جمع تر رانندگی میکرد و اندکی از سرعتش کاست که همین باعث عصبانیت مرد خشن شد و با اسلحه محکم به سرش کوبید و خودش با جستی جلو نشست و ماشین را هدایت کرد .
    سرش درد گرفته و چشمانش سیاهی میرفت . اما فکر کودکانش جانی دوباره به او بخشید و توانش را در دستها و پاهایش ریخت و زنجیرش را ازیر صندلی بیرون کشید و محکم به صورت مرد فرود آورد و پا را روی ترمز فشار داد که ماشین با صدای وحشتناکی از حرکت ایستاد و مرد از این فرصت استفاده کرد و با اسلحه این بار به شقیقه اش زد که بر اثر ضربه راننده از هوش رفت و کلاهش از سرش افتاد و موهایی که همراه کلاه جدا شد .
    پیش از آنکه مرد فرصت پیدا کند تا راننده را از ماشین بیرون اندازد و ماشین را به سرقت ببرند , ماشینی به سرعت مقابلش ترمز کرد و راه را بر او سد کرد و سپس ماشین پلیس از راه رسید و هر دو مجرم را دستگیر کرد .
    آقا رحمان دوان دوان به سوی ماشین آمد تا به یاری دوست جوانش بشتابد , که از آنچه دید خشکش زد !
    دوست جوانش یک مادر بود نه پدر !!!


    پایان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان ششم

    مزاحم سیاه پوش



    این بار گویی آمده بود تا برای همیشه در این شهر و دیار و در این کلبه ی حقیرانه بماند . از آمدنش چنان شاد شدم که سر از پا نمیشناختم مدتها بود این جشن و سرور در دلم برپا نشده و سایه ای سیاه در شب در پی آزارم ، آسایش را از من گرفته و با ترس و دلهره آشنایم کرده بود سایه ای که دشمن این مسافر تازه از راه رسیده بود
    هر بار این مسافر به میهمانی می آمد , سر و کله ی آن مزاحم سیاه پوش پیدا میشد تا عیشم را زهر کند

    من از آن مزاحم بیزار بودم و واهمه داشتم , چرا که چنان پنجه های قدرتمندی داشت که اگر دستش به میهمانم می رسید , استخوانهایش را در هم می شکست و از بدن نحیفش چیزی سالم باقی نمی گذاشت . دلهره به جانم افتاده بود که مبادا آن مزاحم ، مزاحم میهمانم شود و آزار و اذیتی به او برساند . قدرتی در برابرش برای مقابله نداشتم چرا که مزاحم سیاهپوش با خنجری کاری چنان بسوی قلبم نشانه میرفت و بی مهابا خنجرش را تا دسته در آن فرو میبرد و از فرو پاشیدن و ازپا انداختنم ابایی نداشت و من ضعیف در برابر چنین حمله ی ناجوانمردانه ای بودم
    خنده را می گویم با آن جثه ی نحیفش ! این بار نیز به میهمانی آمده و با آمدنش لبهایم را از هم وا کرد و به دلم امید بخشید اما هر گاه به میهمانی ام می آمد , غم , همان مزاحم سیاه پوش به ملاقاتش آمده و او را از قلبم بیرون میراند و مرا در اندوهی سیاه فرو میبرد
    چرا شادی و خنده ضعیف و غم این چنین قدرتمند بود؟

    من از غم بیزارم
    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان هفتم

    گوهر امید

    سرما بدنش را کرخت کرده بود و هر چه بدنش را جمع میکرد , باز به خود می لرزید . هر آن احتمالش میرفت تا از بارانی که سیل آسا جسمش را به زیر تازیانه بـرده بود , نقش زمین گردد .
    با آن جثه ی کوچکش سعی میکرد تسلیم حوادث روزگار نگردد . گویی باد و باران کمر به قتل او بسته بودند . با هر جان کندنی بود تلاش میکرد به زمین نیفتد اما با این حال , بارها توسط باد پخش زمین شد و باری دیگر برخاسته و با هزار زحمت خود را به جای قبل رسانده و تلاشش را از نو شروع میکرد .
    محو تماشایش شده بودم چنان که متوجه ی گذر زمان نشدم . وقتی به خود آمدم , ساعتی از تلاش بی وقفه ی او در برابر مرگ و زندگی اش گذشته بود اما گویی هنوز هم ناامید نگشته و امید به موفقیت خود داشت .
    به چشم دیدم که رمقی در جانش نمانده بود . وقتی او را به این حال دیدم و چشمان غم زده اش را نگریستم , دلم به حالش سوخت .
    پنجره را گشوده و دست به سویش کشیدم . آهسته او را از شاخه ی پیر و خشکیده ی درختی که سالها پشت پنجره ی اتاقم خودنمایی میکرد , جدا کرده و قدری نوازشش نمودم . پارچه ای دورش کشیدم و بدن خیسش را اندکی خشک کردم . با گرمای شومینه , قدری جان گرفت و چشمهایش را با ناتوانی قدری گشود . از آب و دانه ای که برایش گذاشتم اندکی خورد . این بار که به او نگریستم , گویی با نگاهش از من تشکر می نمود چرا که آوازش در اتاقم طنین انداز شد .
    گنجشک بی پناه جانی دوباره یافته بود و من از موجودی به آن کوچکی بزرگترین درس زندگی را آموختم که با ناملایمات زندگی مبارزه کنم و هیچگاه دست از تلاش برنداشته و ناامید نگردم , چرا که همیشه در آخرین لحظه دستی به یاری خواهد آمد .
    آری , دست خدا همیشه یاری رسان بندگان است کافیست فقط او را صدا کنیم .

    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان هشتم
    بر اساس داستانی واقعی

    در قفس مردن

    اختیار هیچ کاری را نداشت . چرا ؛ فقط یک کار را مجاز به انجامش بود ، آن هم این بود که از صبح تا شام کارهای خانه را انجام دهد و جیکش در نیاید .
    اگر از خستگی انجام کارها شکوه ای میکرد ، انگ ناسازگار بودن میخورد .
    اگر از رفتار کسی شکایت میکرد ، فتنه نام میگرفت و فتنه گر خوانده میشد .
    خسته بود از واژه ای به نام نفس کشیدن و زندگی !
    با خود می اندیشید و می گفت : آخر این زندگی کردن چه لذتی دارد که بعضی ها بخاطرش قتل هم انجام میدهند !
    دست به هر کاری میزد که در آن به پیشرفت می رسید ، از انجامش منع میشد و اخطاری از شریک زندگیش میخورد .
    نه اجازه ی تنهایی بیرون رفتن داشت و نه حتی اجازه داشت جدیدترین برنامه های روز دنیا را که حال بخاطر پیشرفت تکنولوژی همه از آن استفاده میکردند ، داشته باشد !
    امان از روزی که چنین برنامه ای را در گوشی اش نصب میکرد ، چنان سین جیم میشد و می بایست موعظه ها بشنود که محیط مجازی اینترنت چنین است و چنان که گویی کودکی خردسال است که به تازگی میخواهد با دنیای اطرافش آشنا شود و امان از لحظه ای که طرف مقابلش از داشتن چنین برنامه ای در گوشی او مطلع می شد ! آن روز برایش شب تار میشد و جنس مخالف در برنامه های گروهی فقط برای این بیچاره غولی به شمار میرفت که به حریم خصوصی اش تجـ*ـاوز کرده است و جالب اینکه با این همه توصیف می بایست خود را خوشبخت نیز بداند و اگر روزی اشتباها" از دهانش "من بدبخت " بیرون می پرید ، غوغا بپا میشد .
    بیست سال از زندگی مشترکش می گذشت اما هنوز به این رفتارها عادت نکرده بود ، چرا که طرف مقابلش همیشه یک ممنوعیت جدید برایش در توبره داشت و گویی در فناوری و تکنولوژی روز زندگی نمی کرد و جالب تر این بود که تمام این برنامه ها و حکایات برای خودش آزاد و هیچ محدودیتی نداشت و وقتی از کار به منزل میرسید ، گوشی اش چنان از این دست به آن دستش میشد و در برنامه های گروهی چون وایبر و لاین و هزار کوفت و زهر مار دیگر چرخ میخورد و با غریبه ها چت میکرد تا خواب به دیدگانش میهمان گردد و انگار نه انگار که کلفتی از صبح تا شب در خانه به جان کندن مشغول بوده .
    نمی دانست زندگی در آینده با او چه بازیها دارد اما ، با این همه محدودیت باز گاهی او نیز با غریبه ها در دنیای مجازی حرف میزد تا شاید دلش از آنچه پر گشته خالی گردد ، شاید هم در دل و خفا با او به مبارزه برخاسته بود تا آیینه ی اعمالش گردد و با خود می گفت : چرا او حق دارد ولی من ندارم !
    و وقتی خود را با دیگران مقایسه میکرد ، می دید که دیگران چقدر آزادند و محدودیتی ندارند اما او ...
    او تنها تعریفی که از زبان شریک زندگی اش می شنید این بود :
    _ زن هیچکس دست پخت تو را ندارد !
    در حالیکه هنر و استعدادهای زیادی داشت که دیگران می دیدند و تنها کسی که نمی دید ، شریک زندگیش بود !
    او تمام این ناملایمات را تحمل میکرد و دم نمیزد به امید روزی که زندگی اش به اتمام رسد ، شاید خدا در دنیایی دیگر زندگی امیدبخش به او هدیه دهد ،
    چرا که حال دریافته بود ؛
    زن بودن یعنی در قفس مردن !

    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان نهم

    بر اساس اتفاقی واقعی

    قلقلک شبانه

    هوا به شدت گرم شده بود . انگار از آسمون خدا , آتیش بر سر و کله مون می بارید . زیر لب گفتم : خدایا قربون رحمتت یعنی ممکنه با این گرمی هوا ما رو به جهنم هم ببری؟!
    از فصل گرما نفرت داشتم . آخه به محض اینکه هوا گرم میشد , سر و کله ی مهمانان ناخوانده ای هم به جمع خانواده ی ما اضافه میشد که من دل خوشی از اونها نداشتم . یعنی در اصل چشم دیدنشون رو نداشتم . مهمانان سرزده و پررویی که صبح و شب نمیشناختن و بدون در نظر گرفتن حال صاحبخونه وارد خونه میشدن و با ورود نحس شون همه جا رو پر از رعب و وحشت میکردن و برای همین من از فصل گرما بیزار بودم .
    البته این یکی از هزاران دلایل نفرتم بود , باقی دلایل بماند .
    نیمه شب بود . حس کردم کسی صورتم را قلقلک میدهد . انگار کسی قصد آزارم داشت و با پر به صورتم می کشید و گاهی هم موهام مورد عنایتش قرار میگرفت و باز به سراغ صورتم می آمد . بی خیال جابجا شدم و خواستم دوباره بخوابم اما !
    آن مزاحم دست بردار نبود و باز قلقلکم داد . این بار بلند شدم و با دست مزاحم را از صورتم دور کردم که حس کردم این بار چیزی به دور انگشت های دستم گره خورد . دستم را تکانی دادم و در آن نیمه شب جیغی بنفش از ته دل کشیدم و اهل خانه را هراسان از خواب پراندم و گفتم
    سووووووسک !!!
    بله , میهمانان تابستان سرزده وارد شده بودند

    پایان
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا