رقـ*ـص در غبار مجموعه ای از داستان کوتاه من/ م . میشی کاربر انجمن نگاه

  • شروع کننده موضوع م . میشی
  • بازدیدها 1,615
  • پاسخ ها 25
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

م . میشی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/04
ارسالی ها
2,751
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
846
محل سکونت
خوزستان
داستان بیست و یکم
ایستگاه متروک

آهسته آهسته شهر به متروکه ای تبدیل میشد . اگر همین تعدادِ کم نبود شاید تا بحال تبدیل شده و نامی از این شهر در بلاد دیگر بـرده نمیشد . اما وجود خانوارهایی باعث شده بود تا هنوز شهر بتواند اندکی نفس بکشد .
ایستگاه غرق در تاریکی و ظلمت بود و جز سوزن بان پیر و کمر خمیده ی ایستگاه کسی چراغی در دست نداشت . تنها سوزن بان فانوسی در دست داشت و یک به یک مسافران را صدا میزد ، مبادا قطار حرکت کرده و مسافری سر به هوا قطار را از دست داده و تک و تنها در آن ظلمت باقی بماند .
شهر تاریک بود و هر که سوار بر قطار میشد به امید روشنی مسافر این قطار پیر و آشنای شهر میشد تا بتواند دقایقی را در شهر نور و شادی سپری نماید .
قطار هر روز در ساعتی معین حرکت میکرد و اگر مسافری لحظه ای دیرتر به ایستگاه میرسید قطار را از دست میداد و خویش را از لـ*ـذت روشنایی محروم میکرد . تعداد اندکی از مردم به ایستگاه می آمدند و باقی آنها باور نداشتند که قطار به شهر روشناییها سفر میکند و بازمیگردد . می ترسیدند !
ترس از اینکه چون پینوکیو عروسک چوبی معروف مضحکه ی دیگران شوند . پینوکیویی که فریب رییس سیرک رو خورد و در آخر ...
بزرگترین مشکل مردم شهر این بود که عقل را رهبر خویش نمیدانستند بلکه باورهایی غلط به جای عقل جایگزین کرده بودند که همان باعث میشد قطار را از دست بدهند .
مسافران همه سوار شده بودند و منتظر تا حرکت کند اما یکی از مسافران هنوز از راه نرسیده بود .
سوزن بان برای آخرین بار با ناامیدی فانوس به دست اطراف ایستگاه را از چشم گذراند اما خبری نبود ! قطار حرکت کرد و رفت
و در میان یکی از خانه ها او هنوز در خواب خوش فرو رفته بود . پس از اندکی در رختخواب غلتی زد و چشم گشود
باز نمازش قضا شده بود ...
پایان
 
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان بیست و دوم
    داستانی واقعی


    تهمت تلخ
    آره آره همش تقصیر منه کاش قلم پام می شکستو برا تو خواستگاری نمیرفتم .
    _ نه اصلا چرا قلم پا من بشکنه؟! جیز جگر بزنه اونی که ما رو با این خانواده آشنا کرد و باعث شد تا دختر خل و چل و ... عروس ما بشه که حالا تو پسر احمق و زن ذلیل من به طرفداری از اون دختر ... به منه مادر بگی من اشتباه میکنم و حق به جانب زنته !
    میدونی چیه؟! نمیدونم این دختر فضله موش چی بخوردت داده که تو چشم دیدن خانوادتو نداری؟!
    تا اینجا خیلی تحمل کرده بود که اجازه داده بود مادرش هر بد و بیراهی رو به زنش بگه , اونم این زن که راه میرفت و محبت از تمام وجودش میریخت .
    قبول داشت زنش با سن کمی که داشت , خطایی مرتکب شده بود اما خودش نیز در این خطا بی تقصیر نبود . زنش نباید پیام نامحرم را پاسخ میداد ! اما آن نامحرم غریبه نبود آشنا بود و زن بخاطر اعتمادی که در بین بود پاسخ داده بود نمی دانست نیت بدی رو در سر می پرورونه .
    گذشته ها گذشته بود و حال زنش اعتراف به اشتباهش کرده و از همه معذرت خواسته و دست بر قرآن گذاشته که تکرار نخواهد کرد و زین پس به کسی اعتماد نخواهد کرد . اما خانواده ی او این امر را نمی پذیرفت و او را گمراه و بدنام می نامیدند و هر نوع رابـ ـطه با او را در شأن خانواده نمی دانستند و به این منظور از پسر و برادر خود نیز گذشته و طردش نمودند و مسئله بر روان جوان تأثیر بدی نهاده بود در حالی که مسبب تمام این اتفاقات
    همان آشنایی بود که به حریم ناموسی او دست درازی کرده بود .
    خونش از این تهمت ها و حرفها به جوش آمده بود .
    با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت :
    با سیه دل چه سود گفتن وعظ / نرود میخ آهنین در سنگ
    اینو گفت و راه بیرون رو پیش گرفت اما به در نرسیده برگشت و گفت : ببین مامان این حرف آخر منه من زنمو دوست دارم و به هیچ وجه ازش جدا نمیشم تا حالا ساکت موندم و کاری نکردم اما از این به بعد بلایی سر خودم میارم تا ببینید که ...
    باقی حرفش را خورد و از خانه خارج شد و مادر را که چون کوه آتشفشان فوران میکرد , تنها گذاشت .
    مسیر خانه ی مادر تا خانه ی خودش را با خود اندیشید . از تهمت هایی که به شریک زندگی اش میزدند , خسته شده بود . باید کاری میکرد تا بحال سکوت کرده و دیگران تاخته بودند . به تهدیدش می اندیشید . گر چه بچه گانه بود اما به سیم آخر زده بود . به خانه که رسید , یکسر به حمام رفت تا نقشه اش را عملی کند . باید خانمش را به آزمایشگاه میبرد تا جواب آزمایش بارداری اش را بگیرد . تا آزمایشگاه فاصله ی زیادی نبود . حین رانندگی سرش اندکی درد گرفت و حس کرد تنش لحظه به لحظه داغتر و داغتر میشود . به مقصد رسیدند و خانمش به اتاق مخصوص رفت و پس از اندکی خارج شد . همین که با چشم به دنبال شوهرش میگشت که در آن حال جوان بیش از این یارای مقاومت نداشت و نقش زمین شد .
    زن هراسان دوید و سر شوهر را به دامن گرفت و با تمام قوا جیغ زد و کمک خواست . چند نفر به کمکش آمده و آمبولانس خبر کردند . زن شماره ای از بستگان را به پرستار داد و خودش نیز از هوش رفت . هر دو را بستری نمودند به زن سرم وصل کردند و تلاش بی وقفه ای را برای نجات جوان آغاز کردند . زن بهوش آمده و باز بی تابی میکرد و اشک میریخت و از حال شوهر بی خبر بود و نمی دانست با مرگ دست و پنجه نرم میکند .
    دیری نپائید که خانواده ی جوان از راه رسیدند و چون همیشه با داد و بیداد و نیش و کنایه شروع به صحبت کردند . زن بیچاره حال درستی نداشت و صداها و بد و بیراه های اطرافیان چون پتک بر سرش فرو می آمدند .
    _ ای خدا ما رو از دست این زن عفریته نجات بده و رو به زن ادامه داد :
    تقصیر توئه که پسرم به این روز افتاده اگه یه تار مو از سر پسرم کم بشه تومقصری و دودمانتو به باد میدم .
    مادر هنوز هم نمی خواست خود را مسبب این اتفاق بداند و بی محابا به زن بی پناه تیر تهمت و بدنامی میزد و پس از اتمام سرم زن بیچاره را با نیرنگ به خانه فرستاد و با بیرحمی تمام نگذاشت زن به ملاقات شوهرش برود و بر بسترش حاضر شود .
    از دکتر شنیده بود که پسرش تعداد زیادی از قرص هایی خطرناک خورده و اینک دکترها و پرستارها از تلاش برای نجاتش دریغ نمیکردند .
    زندگی پسر جوان به تار مویی بسته بود . دو بار معده اش را شستشو دادند اما هنوز بیهوش بود .
    ساعتها از بیهوشی اش میگذشت و مادر هنوز عروسش را مقصر میدانست . حال و روز مادر و خواهرها اسف بار بود و جیغ و گریه و اشک و آهشان بیمارستان را بهم ریخته بود و این روزی بود که خودشان با دخالتهای بیجایشان برای خود رقم زده بودند .
    لحظات به کندی سپری میشد و جز اشک و آه چیزی به همراه نداشت .
    سرانجام در یک شب سرد , در میان اشک و آه و بیقراری , مادری دلخون در برابر چشمانش با فرزندش وداع گفت .
    و او چون شاهد این صحنه بود , با خود عهد بست تا زین پس در زندگی پسرش دخالت نکند اگر ! خدا باری دیگر جوانش را زندگی بخشد .
    جوان در جدال با مرگ پیروز شد و پس از ساعتها چشمها را گشود غافل از اینکه به زودی امید کودکی خواهد شد که به زندگی آنها نور امیدی تازه خواهد بخشید .
    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان بیست و سوم

    مهر پدر

    سنش برای ازدواج قدری بالا رفته که زن گرفت و سپس بچه دار شد و حال هر که او را با کودک ریزه اش میدید لقب پدربزرگش میداد نه پدر !
    شغلش به گونه ای بود که در فصل هایی از سال به قول معروف کارش میخوابید و هرچه در این مدت پس انداز میکرد خرج کرده و به خورد و خوراکش میرسید تا باز فصل کارش شروع میشد . نه اینکه تهیدست بود نه ! اما روزگارش در حد بخور و نمیری میگذشت .
    خانه از خود نداشت و هر سال می بایست دست زن و دخترش را گرفته و در به در دنبال خانه میگشت تا لطف صاحبخانه شامل حالش نشده و وسائلش پخش خیابان نگردد . با هر تلاش و زحمتی بود روزگارش را میگذراند تا خانواده اش حتی الامکان سختی را متحمل نشوند . خیال میکرد روزگار همیشه بر یک پاشنه خواهد چرخید اما اینگونه نبود ! گاهی روزگار برگی نو رو میکرد که غیر باور و قابل تصور نبود .
    چند ماهی از عمر کودک دومش نگذشته که متوجه شد پسرک کوچولو مشکلی در قلبش باعث آزار و سخت نفس کشیدنش شده و با مراجعه به پزشک دریافت برای بهبودی اش به هزینه ای گزاف نیاز است .
    کار در شبانه روز را چند برابر کرد و از هیچ تلاشی سرباز نزد و اکثر شبها چون جنازه ای به بستر می خزید تا بتواند به موجودی مورد نظر دست یابد و خرج و مخارج عمل را فراهم تامین کند اما هر چه تلاش میکرد و جلو میرفت تورم بیشتر و او از هدف دورتر میشد .
    به هر دری زد تا شاید بتواند پولی قرض کرده و یا وامی از صندوق های محلی به امانت گیرد اما همه ی درها به رویش بسته و سرانجام به گره ای کور میرسید .
    ناامید از اطرافیان دست بسوی پروردگار بلند کرد و از او طلب کرد آنچه را در دل آرزو داشت و اظهار ندامت که چرا پیش تر دست بسویش نکشید . غافل از بازی روزگار و اینکه این بار برگی نوتر رو خواهد کرد .
    به محل کار حاضر شد اما به علت خستگی مفرط و کار زیاد راهی بیمارستان شد و در بستر افتاد و همانجا بود که پدر به چند قدمی آرزویش رسید .
    وضع کودک رو به وخامت رفت و در بیمارستان بستری شد و از آنجا که خدا همیشه راهی به بنده اش نشان داده و او را تنها نگذاشته ، سریعاً کودک راهی اتاق عمل شد و کادر پزشکی تشکیل و این عمل بدست بهترین جراح شهر سپرده و پس از چند ساعت کودک طعم نفسی نو را چشید . شادی به قلب پدر و مادر راه یافت و در چشمشان برق امید هویدا شد .
    لبخندی که بر لب پدر نشست ، بر سوزشی که در پهلویش نفس در سـ*ـینه اش منقطع میکرد غلبه کرده و جای خالی عضو از دست داده اش را حس نمیکرد .


    پایان
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    داستان بیست و چهارم

    بر اساس داستانی واقعی

    رقـ*ـص در غبار

    تکیه بر دیوار داده و به غباری سفید رنگ چشم دوخته که در مقابل دیدگانش رقـ*ـص کنان به پرواز درآمده و نمایشی به راه انداخته بود . غبار سفید در مقابل غبار سیاه عشـ*ـوه ای کرد و سپس دست در دست او نهاده و آهسته و آرام همراه با نمایشی دیدنی به هوا رفتند و از نظر دور شدند . باری دیگر غباری دیگر از راه رسید و باز به همان ترتیب ادامه پیدا کرد .
    جوان که در خلسه ای شیرین فرو رفته بود ، به رقـ*ـص غبار لبخندی تلخ زد و چشم از آن گرفته و به وسائلی که در کنارش جاخوش کرده بودند خیره شد .
    دست برد تا یکی از آنها را بردارد که هجوم خاطرات تلخ و شیرینش باری دیگر در ذهنش سرازیر شد .
    با اینکه سرگیجه داشت و حال درستی نداشت ، اما بی میل نبود تا باری دیگر خاطراتش را مرور کند .
    آن روز را هنوز به خاطر داشت . پس از سالها کدورت بین دو خانواده برای اولین بار پا به خانه ی آنها می نهاد به همراه یکی از آشنایان رفته تا کارت دعوتی را که به مناسبت ازدواج خواهرش چاپ شده بود را به آنان برساند . همین که به رسم نزدیکی و قرابت پا به درون ساختمان نهاد ، او را دید که با ظاهری پوشیده و متانتی خاص از پله ها پایین می آمد و زمانی که با او چشم در چشم شد احساس کرد همان دم ، پایه های دلش به لرزه درآمده و ستونهای بدنش در حال رعشه و لرزش است . گویی در دلش زلزله ای به پا شده بود .
    اعتقادی به عشق و عاشقی نداشت اما نمیدانست چرا به یکباره حالش اینگونه منقلب شده است . پس از مکثی نه چندان کوتاه هر دو به خود آمده و چشم از یکدیگر برداشتند . گویا هیچکدام انتظار نداشتند تا هم را با چنین تیپ و قیافه ای ببینند ، چرا که در آخرین دیدارشان هر دو کودکانی بوده که از پی هم میدویدند برایش آن نگاه تازگی داشت . نه اینکه آدم چشم و گوش بسته ای باشد ؛ نه ! اما طرز نگاه دختر تا اعماق جانش نفوذ میکرد و برای اولین بار لذتی خاص سراسر وجودش را فرا گرفت و او را دستخوش احساسی شیرین نمود و زمانی که لبخندی ملیح لبهای دختر را دلرباتر نمود او نیز احساس کرد هر آن اختیار دلش را از دست خواهد داد و اینگونه بود که یکی بدون آنکه بخواهد و بداند دق الباب کرده و در قلبش جاخوش کرد و شادمانه نشست .
    حال پس از سالها او که آمده بود ، گر چه هیچگاه نفهمید چگونه و چرا اما ؛ بی صدا نیز کوچ کرده و رفته و او را با کوله باری از خاطرات و درد تنها گذاشته بود . او با یادآوری آن لحظات لبخندی محو بر لب نشاند . باور نمیکرد لحظات شیرین زندگی اش به این زودی با او بدرود گفته و او را در این دخمه ی تاریک و نمور تنها و بی کس رها کرده اند . حتی خانواده اش نیز او را طرد کرده بودند .
    با درماندگی دست برد و با انبر زغال های قلیان را جابجا کرد و سپس دهان به لوله اش چسباند و پکی عمیق بدان زد و باری دیگر دودش را تا ریه فرستاده و بیرون داد . باز رقـ*ـص غبار در مقابل دیدگانش به نمایش درآمد . همین که محو تماشای آنان شد با خود اندیشید اگر آن دختر در کنارم بود باز در این دخمه زندگی میکردم؟!!!
    با رخوت دست برد و سرنگ را از محتویات شیشه ای که کنار دستش بود پر کرد و بی درنگ بدون آنکه به خود فرصت اندیشیدن بر عواقبش را دهد ، آن را بر پوست دستش نهاد و تمام محتویاتش را در بدن خویش خالی نمود .
    بارها این کار را در طول عمرش انجام داده ، چون زمانی که در دبیرستان درس میخواند به عنوان طرح کاد بهیاری را فرا گرفته و تجربه ای در این زمینه کسب کرده بود .
    حال با دستانی لرزان این خودش بود که زیر دست خودش گرفتار شده و این بار او میرفت تا خلسه ای ابدی را تجربه کند


    پایان
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    خسته نباشی دوست عزیز:aiwan_light_girl_sigh:
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید


    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.
    بالا