کامل شده رمان کوتاه در پیچ و تاب زلف او | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

روند داستان از نظر شما چگونه است ؟

  • روند خوبی دارد و خواننده را ترغیب به خواندن می کند

    رای: 10 100.0%
  • روندی ابتدایی دارد و خواننده را خسته می کند

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
پیچ.jpg
به نام او که عشق را آفرید
نام رمان کوتاه: در پیچ و تاب زلف او
نویسنده: زهرا سلیمانی غربی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی
بدون ویراستاری
خلاصه: می خوﺍﺳﺘﻢ ﻣﺜﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ، ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﭼﺘﺮﯼ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺑﺪﺍﻧﻢ. می خوﺍﺳﺘﻢ؛ ﺍﻣﺎ نمی شد!
ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻓﺮﯼ ﻫﺎﯼ ﺧﺸﻦ نمی خوﺍﺳﺘﻨﺪ ﭼﺘﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﻡ ﮐﻨﻨﺪ!
اصلا این موج های ناهموار و حلقه های کج و معوج هیچ جوره توی کتم نمی رفت. دلم موی صاف می خواست که پر بکشد توی هوا و دلبری بلد باشد.
مو های فر را چه به دلبری! اصلا پرواز بلد نیستند که بخواهند دلبری کنند.
فرفری بودنش از همان جا بیشتر به چشم آمد که بلندی اش به کمرم رسید، دیگر دوست داشتنشان برایم محال بود!
ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ، ﺍﺯ ﻻ‌ ﺑﻪ ﻻ‌ﯼ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺭﺩﻩ ام ﭘﯿﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪ؛ ﺗﻮﯾﯽ ﮐﻪ می گفتی ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻋﺎﺷﻖ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻓﺮﻓﺮﯼ ﺑﻮده ای!
ﮐﺴﯽ ﮐﻪ در ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﺖ ﺑﺎ ﻣﻮﯼ ﺑﺎﺯ ﻗﺪﻡ بگذارد ﻭ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ، ﺑﺎﺩ ﺭﺍ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﮐﻨﺪ.
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﻣﻮﺝ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺒﺨﺸﯽ.
ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮ ﻓﺮﻓﺮﯼ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ!
#نازنین-عابدین-پور

صفحه نقد : :aiwan_light_declare:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


♡از خوندنش پشیمون نمی شید ؛)♡
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    سال ۱۳۱۹ - تهران
    تا می توانست، در زیر باران به قدم هایش سرعت می بخشید. باران با هر چه که در توان داشت، به سر و صورتش شلاق می زد. قطرات باران به روی مژه های فر خورده اش اسیر شده و دیدش را تار کرده بود. زنجیر کیفش را که از آرنجش آویزان شده بود، با کلافگی به روی شانه اش انداخت و با سرعت بیشتری برای رهایی از باران، به دستگیره در چنگ زد و پا به درون کافه گذاشت. موسیقی ملایم توسط گرامافون در فضا پخش می شد و تک و توک افرادی در سالن کافه به چشم می خورد. با نگاهی گذرا به چهره آنها، تکیه به در چشمانش را به روی هم گذاشت و نفسش را از سر آسودگی بیرون فرستاد. در روز اول کاری اش، کمی تاخیر کرده بود.
    کمی که ضربان قلبش آرام گرفت، پلکانش را آهسته از هم گشود. تکیه اش را از در گرفت و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، به طرف میز پیشخوان گام برداشت. دختری به سن و سال خودش، پشت میز ایستاده بود و سر به زیر چیزی را یاد داشت می کرد. دختر موهایی قهوه ای و لَخـت داشت که تره ای از آن را به پشت گوشش فرستاده بود و با نمایان شدن گوشش، گوشواره ای ظریف به چشم می خورد. دارای پوستی گندمگون و ابروانی ظریف بود که جذابیتی خیره کننده به صورتش بخشیده بود.
    دختر جوان، متوجه سنگینی نگاهی روی خود شد. دستش به یکباره بی حرکت به روی کاغذ ماند و به همراه، چشمانش را به بالا سوق داد. نگاهش در چشمان درشت و سیاه رنگ دختری که در فاصله کمی از او ایستاده بود، ثابت ماند. کمرش را صاف کرد و با لبخندی که دندان های ردیف سفیدش را به نمایش می گذاشت، خطاب به او گفت:
    - بفرمایید!
    دخترک، با صدای او لرزی بر اندامش افتاد. آب دهانش را پر صدا قورت داد و در حالی که لبخندی بی جان بر لبانش نقش بسته من من کنان نالید:
    - سـ... سلام. من گیسو احمدیان هستم. قرار بر این هست که من از امروز اینجا مشغول به کار بشم!
    سپس منتظر به دختر پیش رویش زل زد تا واکنشش را ببیند. دختر جوان، با حرف گیسو ابتدا با نگاهی خنثی خیره به او، سکوت کرد. کمی بعد آرام آرام لبانش از هم باز شد و با لحن و لهجه دلنشینش زمزمه وار گفت:
    - اوه، پس تو اون فرد استخدام شده ای!
    آنگاه دستش را به طرف گیسو دراز کرد و ادامه داد:
    - منم نازلی هستم. از آشنایی باهات خوشوقتم!
    گیسو صمیمانه دست نازلی را در میان انگشتانش فشرد و لبخند زیبایی نثارش کرد.
    گیسو کلاه بافتنی قرمز رنگش را که حسابی خیس شده بود از سر برداشت و برای مرتب کردن موهای بلند و فرفری اش، پنجه هایش را در آن فرو برد. نازلی با اشاره، اتاق مدیر کافه را به گیسو نشان داد و از او خواست تا قبل از شروع کار، به ملاقات آقای ﻣﺎﺩﯾﮑﯿﺎﻧﺲ برود.
    گیسو به تبعیت از حرف نازلی، سرش را به نشانه تایید تکان داد و با گام هایی بلند به طرف جایی که نازلی اشاره کرده بود رفت. پشت در که ایستاد، حرکتی از خود نشان نداد. استرس بدی به جانش افتاده بود. برای باز گرداندن آرامش به افکارش، چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. دستان مشت شده اش را باز کرد. در حالی که لرزی نامحسوس در دستانش ایجاد شده بود، در فاصله چند سانتی در نگه داشت. با کمی مکث، بالاخره چند ضربه آرام به در زد.
    به دنبال این کار، صدایی خشک و جدی پاسخ گویش شد:
    - بله؟!
    گیسو با شنیدن صدای مردانه پشت در، رعشه ای بر اندامش افتاد. لب خشکیده اش را با زبانش نمدار کرد و به همراه، به دستگیره در چنگ زد.
    در آهسته از هم باز شد. گیسو، آرام آرام از پشت در بیرون آمد و چشم به میز میان اتاق دوخت. بر عکس چیزی که انتظار داشت، مردی جوان در پشت میز حضور داشت و سر به زیر برگه های پخش شده روی میز را مرتب می کرد.
    صدای قاب های چند میلی متری نیم بوت کهنه چرمی اش، سکوت سنگین حاکم در فضا را در هم می شکست. مرد جوان، با پیچیدن صدای قاب کفش های گیسو، سرش را به آرامی بالا آورد و از پشت عینک ته استکانی ظریفش، با اخمی محو به گیسو خیره شد. گیسو در فاصله نسبتا زیادی از او ایستاد و با تته پته گفت:
    - سـ... سلام!
    مرد جوان، با حفظ اخمی که داشت، بدون آنکه جواب سلام گیسو را بدهد، نگاهی به سر تا پای او انداخت. با دیدن سر و وضع ساده گیسو، ناخودآگاه یک تای ابرویش را بالا انداخت و با پوزخندی کنج لبش خطاب به گیسو گفت:
    - سلام بفرمایید. کمکی از من ساخته ست؟!
    گیسو نگاهش را از سر آن مرد که در میانه سرش مویی نداشت و کچل حساب می شد گرفت و در حالی که سعی می کرد خنده اش را کنترل کند، در جواب به او گفت:
    - راستش دیروز که اومدم اینجا، یه خانم مسئول انتخاب گارسون برای کافه بودن. منم خواستم شانسمو امتحان کنم برای همین اومدم اینجا و ایشونم بین همه منو انتخاب کردن!
    وقتی نگاه گنگ مرد را به روی خود دید، لبخندی احمقانه زد و اضافه کرد:
    - امروز روز اول کاری منه!
    آقای مادیکیانس بدون آنکه ارتباط چشمش را با گیسو قطع کند، آرام از جا برخاست. یقه پیراهنش را که از زیر کت قهوه ای اش بیرون زده بود، درست کرد. سپس در حالی که دستانش را در پشت سرش در هم قلاب کرده بود، با چهره ای جدی به طرف گیسو گام برداشت. چهره اش آنچنان جدی بود که لبخند از روی لبان گیسو در یک چشم بهم زدن محو شد و ترس در نگاهش پدیدار گشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    آقای مادیکیانس در فاصله یک قدمی گیسو ایستاد و از بالا به او نگاه کرد. قدش آنقدر بلند بود که گیسو مجبورانه سرش را بالا گرفته بود تا چهره عبوس مرد روبرویش را ببیند.
    آقای مادیکیانس، پس از لحظاتی که خیره خیره گیسو را آنالیز می کرد، زیر لب زمزمه کرد:
    - دنبالم بیا خانم جوان!
    گیسو مطیعانه سرش را به نشانه تایید تکان داد و به دنبال او که از دفتر خارج می شد، گام برداشت. با خارج شدن از دفتر کوچک مدیر کافه، آقای مادیکیانس نگاهی کلی به تعداد افراد حاضر در سالن انداخت و با حفظ نگاه بدعنق خود، با گام هایی بلند به طرف آشپزخانه رفت. گیسو همواره متعجب و حیران به دنبال او حرکت می کرد و هر لحظه کنجکاو تر از قبل می شد. از طرفی نگاه سنگین نازلی را به روی خودش حس می کرد. انگار او هم سر از کارهای آقای مادیکیانس در نمی آورد.
    آقای مادیکیانس تا وارد آشپزخانه شد، همه دست از کار کشیدند و به او چشم دوختند. تعداد زن و مردی که در آنجا مشغول به کار بودند، همگی لباس فرم مشخصی داشتند. زنان، لباس دامنی به رنگ خردلی مشابه هم پوشیده بودند که بلندی آن تا سر زانوهایشان می رسید و مردان هم پیراهن هایی به رنگ لباس زنان به تن کرده بودند. تنها وجه مشترکشان پیشبند هایی بود که به روی لباس هایشان بسته بودند.
    در بین همه آنان، زنی بود که پوشش اش با بقیه متفاوت بود. زنی قد بلند و شیک پوش که موهای تیره اش را در زیر کلاه ناقوسی شکل سبک دهه ۱۹۲۰ خود پوشانده بود. از چشم های تیره وحشی و کشیده اش، جذبه را می شد دید. نافذ و خونسرد به چشم های آقای مادیکیانس که به خاطر ذره بین عینکش بزرگتر از حد معمول به نظر می رسید، خیره شده بود.
    آقای مادیکیانس زیر چشمی نگاهی به گیسو انداخت و با حفظ اخم محو نقش بسته روی پیشانی اش، خطاب به همان زن گفت:
    - خانم شعبانی، شما این خانم جوان رو استخدام کردید؟!
    آن زن که شعبانی نام داشت، نگاهش به روی چهره گیسو ثابت ماند. گیسو نیز متقابلا در چشمان خندان و در عین حال کمی جدی خانم شعبانی خیره شد. تا جایی که دیگر تاب نیاورد و با چهره ای خجالت زده بند نگاهش را پاره کرد و سرش را پایین انداخت.
    ناخودآگاه لبخندی دلنشین مهمان لب های خانم شعبانی شد که از دید آقای مادیکیانس دور نماند. اخم آقای مادیکیانس پررنگ تر شد و مطمئن شد که استخدام گیسو کار اوست. در حالی که دستانش را پشت سرش در هم قلاب کرده بود، سرش را بالا گرفت و با ابروهای بالا رفته خیره به خانم شعبانی با صدای بم و خشک مختص به خودش زمزمه وار گفت:
    - می شه چند لحظه با هم صحبت کنیم؟!
    خانم شعبانی تنها در جواب آقای مادیکیانس سرش را به نشانه مثبت تکان داد. دستی به روی کت و دامن گلبهی رنگ خود کشید. سپس با گام هایی بلند و استوار از آشپزخانه بیرون رفت.
    ***
    آقای مادیکیانس با گام های بلند و کشیده اش، طول و عرض دفترش را طی می کرد. خانم شعبانی هم خونسردانه در گوشه ای ایستاده و او را در حالی که حرص می خورد تماشا می کرد.
    ناگهان آقای مادیکیانس از حرکت ایستاد و رو به خانم شعبانی، با صدایی که سعی می کرد بالا نرود گفت:
    - چرا قبل از استخدام اون دختر نظر منو نپرسیدید؟!
    خانم شعبانی در حالی که پوزخندی کنج لبش نشسته بود، پشت چشمی نازک کرد و دست به سـینه جواب داد:
    - استخدام از مسئولیت های منه. نیازی نمی دیدم برای استخدام یه گارسون از شما نظر بپرسم!
    آقای مادیکیانس که از جواب خانم شعبانی خونش به جوش آمده بود، با تندی گفت:
    - اما شما حق نداشتید یک دختر ایرانی رو استخدام کنید!
    خانم شعبانی ناخودآگاه با شنیدن حرف آقای مادیکیانس ابروانش در هم گره خورد. طلبکارانه دست به سـینه ایستاد و در حالی که به سمت آقای مادیکیانس متمایل شده بود، حرصی به او توپید:
    - من به عنوان شریک شما در این کافه حق اینو دارم که در بین این همه کارکن ارمنی، به عنوان یه ایرانی یه هم زبون در کنار خودم داشته باشم!
    آقای مادیکیانس خنده ای از روی عصبانیت کرد و با چهره ای برافروخته خیره در چشمان گرد شده خانم شعبانی طعنه زنان گفت:
    - همه در اینجا به زبان فارسی مسلط هستن. این دلیلی نیست که منو متقاعد کنه که اون اینجا بمونه!
    این بار خانم شعبانی در فاصله چند سانتی متری آقای مادیکیانس ایستاد. نگاهش را از فک منقبض شده او گرفت و در چشمانش ثابت ماند. نفس عمیقی کشید و از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید:
    - شما حق ندارید توی کشور خودم بهم نهی کنید تا هم وطن خودمو اینجا نگه ندارم. من این کارو می کنم و دیگه حرفی نمی مونه!
    سپس در برابر نگاه بهت زده آقای مادیکیانس عقب گرد کرد و از دفتر مدیریت خارج شد.
    گیسو مظلومانه در گوشه ای از کافه به روی صندلی نشسته و از پنجره به خیابان چشم دوخته بود. در حال و هوای خود، مضطرب انگشتش را به دور تار موی آویزان شده اش می پیچید که متوجه شخصی بالای سرش شد.
    کنجکاوانه سرش را بالا گرفت که نگاهش با چشمان پر تسکین خانم شعبانی درهم گره خورد. ناگهان مثل فنر از جا پرید و من من کنان گفت:
    - سلام!
    خانم شعبانی از واکنش گیسو خود به خود گره ابروانش باز شد و لبخندی دلنشین بر لبانش پدیدار گشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    آنگاه قدمی به گیسو نزدیک تر شد و خیره در چشمان درشت سیاه رنگش یک تای ابرویش را بالا انداخت و دست به سـینه خطاب به او پرسید:
    - اسمت چی بود؟!
    گیسو سر به زیر انداخت و در همان حال که خیره به نیم بوت های رنگ و رو رفته اش بود، زیر لب زمزمه کرد:
    - گیسو!
    خانم شعبانی بار دیگر پرسید:
    -گیسوی چی؟
    گیسو متوجه منظورش نشد. این بار سرش را بالا آورد و با نگاهی گنگ نالید:
    - هان؟!
    خانم شعبانی چشمانش را در حدقه چرخاند و بی حوصله گفت:
    - منظورم اینه که فامیلیت چیه؟!
    گیسو که تازه متوجه منظور خانم شعبانی شده بود، خجالت زده با گونه هایی سرخ شده دوباره سر به زیر انداخت و به همان آرامی دفعه قبل جواب داد:
    - احمدیان. گیسو احمدیان هستم!
    خانم شعبانی بدون آنکه نگاه از او بگیرد، چند بار نامش را زیر لب تکرار کرد. سپس نگاهش را از سر تا پای او گذراند و در حالی که پشت به او می کرد، ناغافل با ظاهری خونسرد خطاب به او گفت:
    - رختکن کنار ورودی آشپزخونه ست. برو اونجا سریع لباساتو عوض کن. امروز مشتری زیاد داریم!
    گیسو که انگار اشتباه شنیده باشد، همان جا خشکش زد. خیره به خانم شعبانی که از او دور می شد قدم از قدم بر نداشت. خانم شعبانی برای لحظه ای به پشت سر خود چشم انداخت. وقتی گیسو را همچنان در همان حالت دید، یک تای ابرویش را بالا انداخت و با صدایی بلند خطاب به او گفت:
    - همین جور وایساده بر و بر من رو نگاه می کنه. دِ بیا دیگه!
    گیسو ناگهان با صدای خانم شعبانی به خود آمد. با شادی وصف نشدنی به سمت خانم شعبانی پر گشود و پا به پای او به سمت آشپزخانه رفت.
    ***
    خیره در آینه دستی به روی لباسش کشید و به همراه لبخندی از روی رضایت بر لبانش نشست. سارافنی سرمه ای رنگ که بلندی اش تا پایین زانوهایش می رسید. در زیر آن برای پوشش دستانش لباسی ساده و سفید رنگ به تن کرده بود که انتهای آستین هایش دارای کشی پنهان بود و به دور مچ دستانش کیپ می شد. به خاطر همین، آستین هایش حالتی پف مانند پیدا کرده بود. در زیر لباس هم جورابی ضخیم و مشکی رنگ به پا کرده بود تا پاهای عریانش نمایان نشود.
    دستی در موهای بلند فرفری سیاه رنگش کشید. سپس روسری سفید رنگی را که جلوی آینه گذاشته بود برداشت. روسری را به سر کرد و گره اش را در پشت گردنش زد. روسری به سر کرده بود، اما موهایش بلند تر از آن بود که در زیر روسری پنهان بشود. چند تار از موهای فر خورده اش هم بر روی چهره اش آویزان شده بود.
    ناگهان همان طور که چهره خود را بررسی می کرد، در باز شد و خانم شعبانی در درگاه حضور پیدا کرد. خانم شعبانی با چهره ای عاری از حس، نگاهی گذرا از سر تا پای گیسو انداخت. گیسو مطیعانه و خجالت زده دستانش را در هم قلاب کرده و سرش را پایین انداخته بود.
    خانم شعبانی بی تفاوت نگاهش را از او گرفت و در حالی که پشت به او می کرد، با صدایی بلند گفت:
    - دنبالم بیا. باید چیزهایی رو بهت گوشزد کنم!
    گیسو دستپاچه، تند و تند سرش را به نشانه مثبت تکان داد و به دنبال خانم شعبانی از اتاق رختکن خارج شد.
    خانم شعبانی با جدیتی خاص، جلو تر از گیسو گام بر می داشت و از میان میز های گرد مشتری ها عبور می کرد. در همان حال دهان باز کرد و شروع به حرف زدن کرد:
    - توی این سالن فقط قهوه، چای و دسر سرو می شه. باید به نوشیدنی ها و دسر ها شناخت کافی داشته باشی. این وظیفه هر گارسونیه تا در صورت لزوم مشتری ها رو راهنمایی کنه!
    ناگهان از حرکت ایستاد. گیسو هم متقابلا با چشمانی گرد شده از ترس در فاصله چند سانتی متری اش ایستاد و پرسشگر به او چشم دوخت.
    خانم شعبانی بی حرف انگشت اشاره اش را نرم‌ به روی میز کشید و موشکافانه به سر انگشتش خیره شد. با دیدن تعداد اندکی از ذرات غبار، چهره اش مچاله شد. سرش را به سمتی کج کرد و شخصی را پشت سر هم صدا زد:
    - ساتیار! ساتیار!
    به دنبال فریاد خانم شعبانی، ناگهان پسری جوان و لاغر اندام دستمال به دست از دری که به سالن دیگر ارتباط داشت، بیرون آمد و تته پته کنان خطاب به خانم شعبانی جواب داد:
    - بله خانم؟!
    خانم شعبانی به روی پاشنه پایش چرخید و درست در روبروی پسر جوانی که ساتیار نام داشت قرار گرفت. خیره در چشمان او، انگشتش را بالا گرفت و خطاب به او زیر لب گفت:
    - به نظر میاد اینو جا انداختی!
    ساتیار سر به زیر انداخت و با قیافه ای وا رفته زیر لب نالید:
    - ببخشید، الان تمیز می کنم!
    خانم شعبانی ابرویی بالا انداخت و دوباره به حالت قبل بر گشت. در همان حال با اشاره سر از گیسو خواست تا او را همراهی کند. گیسو نگاه از ساتیار که خیره خیره در حالی که به روی میز دستمال می کشید و به او چشم دوخته بود، گرفت و با گام هایی بلند خودش را به خانم شعبانی رساند و پا به پای او حرکت کرد.
    خانم شعبانی با فشاری کم به درب بزرگ پیش رویش، آن را به عقب هل داد و قدم به درون سالن دوم گذاشت. گیسو نیز با نگاهی متعجب و حیرت زده وارد سالن شد و کنجکاوانه به دور و برش چشم انداخت.
    خانم شعبانی زیر چشمی نگاهی به گیسو انداخت و وقتی او را متحیر دید، ناخودآگاه پوزخندی محو بر گوشه لبش جا خوش کرد. آنگاه با دست به میز های مرتب و چیده شده اشاره کرد و گفت:
    - این سالن هم مخصوص سرو غذاست!
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    سپس اضافه کرد:
    - ظرفیت هر دو سالن مجموعا ۱۴۰ نفر شامل می شه. محوطه پشت کافه هم اغلب شبا مهمونی و رقـ*ـص ترتیب داده می شه؛ پس باید همیشه آمادگی پذیرایی از مهمونای وطنی و فرنگی رو داشته باشی. متوجه شدی؟!
    گیسو مطیعانه سرش را تکان داد و در همان حال با صدایی که انگار از قعر چاه در می آمد، نالید:
    - بله خانم!
    خانم شعبانی به سمت گیسو که در پشت سرش ایستاده بود، چرخید و تا لحظاتی خیره در چشمان سیاه رنگش ماند. آنگاه پس از مکثی طولانی، با نگاهی خنثی به آرامی پلک زد و در همان حال زمزمه وار گفت:
    - امیدوارم پشیمونم نکنی!
    گیسو تا لحظاتی با دهانی تقریبا باز در همان حالت ماند. سپس کم کم به خود آمد و انگار که شخصی قصد گرفتن شغلش را دارد، تند و تند خطاب به خانم شعبانی گفت:
    - مطمئن باشید خانم، پشیمونتون نمی کنم!
    سپس قدردان ادامه داد:
    - ازتون ممنونم که بهم این فرصت رو دادید!
    گیسو به وضوح ردی از لبخند را بر لبان خانم شعبانی دید اما ثانیه ای نگذشت که دوباره در ظاهر جدی خود فرو رفت و بی حرف، گیسو را در میان سالن تنها گذاشت.
    ***
    - گیسو، بیا این قهوه ها رو ببر برای میز شماره ۲!
    گیسو نگاهش را از منظره بارانی پشت شیشه گرفت. سپس در حالی که رمقی در پاهایش نمانده بود، با پشت دستش عرق پیشانی اش را پاک کرد و سینی حاوی دو فنجان قهوه، به همراه برشی از کیک شکلاتی را در دست گرفت. آنگاه با گام هایی بلند به طرف زوجی که آخرین نفرات حاضر در کافه بودند، رفت و بی حوصله یکی یکی فنجان ها را به روی میز گذاشت.
    وقتی کارش تمام شد، خسته به میز پیشخوان تکیه داد. نازلی دفتر پیش رویش را بست و با لبخندی ملیح خطاب به گیسو گفت:
    - خسته نباشی. روز اول چطور بود؟!
    گیسو تار موی آویزان شده ای را که مزاحم در جلوی چشمانش تاب می خورد، با سر انگشت به پشت گوشش هدایت کرد و در همان حال زیر لب جواب داد:
    - از کت و کول افتادم. اینجا همیشه این قدر شلوغه یا امروز استثنا بود؟!
    نازلی با شنیدن حرف گیسو، ریز خندید و از پشت پیشخوان بیرون آمد. همان طور که خودش را به گیسو نزدیک می کرد، با چهره ای خندان گفت:
    - دیگه باید فکر اینجاشو می کردی، اینجا همیشه این طوریه!
    گیسو متوجه سنگینی نگاه شخصی به روی خود شد. کنجکاو به دور و اطرافش چشم انداخت که نگاهش با چشمان رضایت مند خانم شعبانی در هم تلاقی کرد. آقای مادیکیانس که در کنار خانم شعبانی ایستاده بود، بر خلاف او اخمی غلیظ بر پیشانی اش نقش بسته بود و چشم از گیسو نمی گرفت.
    خانم شعبانی بی توجه به چهره پر غیظ آقای مادیکیانس، با گام هایی کوتاه و شمرده به گیسو نزدیک شد و درست در روبرویش قرار گرفت. کم کم لبانش به لبخندی گشاده از هم باز شد و با آرامشی خاص خیره در چشمان گیسو گفت:
    - خسته نباشی عزیزم. روز پر کاری داشتی!
    سپس نامحسوس به پشت سرش اشاره ای کرد و خطاب به گیسو ادامه داد:
    - امیدوارم همچنان پیش بعضیا رو سفیدم نگه داری!
    گیسو که متوجه منظور خانم شعبانی از تلفظ «بعضیا» شده بود، به زور سعی در مهار خنده ی خود کرد و تنها سرش را به نشانه تایید تکان داد.
    با پایان یافتن ساعت کار، با خداحافظی از کارکنان و از جمله خانم شعبانی از کافه بیرون آمد. تا پا از کافه بیرون گذاشت، چشمانش به روی هم افتاد و از ته دل نفسی عمیق کشید. با استشمام بوی عطر باران، لبخندی از سر لـذت بر لبانش پدیدار گشت. سرش را بالا گرفت و خیره به ابرهای سیاهی شد که هر لحظه آماده بارشی دوباره بودند. در همان حال، زنجیر کیفش را به روی شانه اش جا به جا کرد و از روی چاله های پر آب جلوی کافه، لی لی کنان پرید.
    گیسو در حال و هوای خود بود که ناگهان در فاصله چند متری خود، صدای زنگ دوچرخه ای را شنید و در لحظه ای به خود آمد که همراه با صاحب دوچرخه پخش بر زمین شده بودند. گیسو با چهره ای مچاله شده، در حالی که بازویش را می مالید، بر روی زمین نشست. ناگهان چشمش به روی مردی جوان خیره ماند که در فاصله یک قدمی او، در چاله ای پر آب افتاده بود و از موهای طلایی اش آب چکه می کرد. مرد جوان، به آرامی سرش را بالا آورد و چشمان عسلی اش را به چشمان سیاه رنگ گیسو دوخت. همان طور که دستانش را در هوا تکان می داد تا آب های باقی مانده به اطراف پخش شوند، خیره به گیسو لبخندی محو بر لب نشاند و با لهجه ای غلیظ گفت:
    - بهتره بیشترحواستونو جمع کنید خانم. حالتون خوبه؟!
    گیسو با حفظ حالت صورت خود، به سختی از جا برخاست و در همان حال خطاب به او زیر لب غرغر کرد:
    - انگار این شمایید که باید حواستونو بیشتر جمع کنید. به نظر میاد متوجه نیستید توی پیاده رو دارید دوچرخه سواری می کنید!
    مرد جوان، بی توجه به وضعیت کنونی خود، از حاضر جوابی گیسو ناخودآگاه لبخندی دندان نما بر لبانش پدیدار گشت. سپس از چاله ی آب بیرون آمد و چنگ در زلف های پریشانش فرو برد. با خونسردی دست دراز کرد و دوچرخه اش را از روی زمین بلند کرد. سرش را بالا گرفت و دوباره نگاهش با چشمان طلبکار گیسو در هم تلاقی کرد. تا لحظاتی در همان حالت ماند که گیسو تاب نیاورد و بند نگاهشان را پاره کرد. با اخمی غلیظ، دستی به روی لباسش کشید و زنجیر کیفش را به روی شانه اش انداخت.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    سپس بدون هیچ حرفی، پشتش را به آن مرد جوان کرد و با گام هایی بلند از او دور شد. بر خلاف او، مرد جوان قدم از قدم بر نداشت و رفتن او را تماشا کرد که لحظه به لحظه از او دور و دور تر می شد. ناگهان در آن حال و هوا، باران شدیدی شروع به باریدن کرد که در عرض چند ثانیه تمام سر و بدنشان خیس از آب شد. گیسو در حالی که موهای تاب خورده اش به پیشانی اش چسبیده بود، ناخودآگاه به عقب برگشت و به مرد جوانی که همچنان او را نظاره می کرد، چشم دوخت. با دیدن او که مانند موش آب کشیده، دوچرخه به دست در زیر باران ایستاده بود، ناخواسته لبخندی محو بر لبانش نقش بست که از دید آن مرد دور نماند.
    شدت باران دیگر طاقت فرسا شده بود و به مانند سنگ ریزه هایی از دل آسمان به روی شهر آوار می شد. مرد جوان با نگاهی زودگذر به دور و اطرافش، با قیافه ای در هم، سوار بر دوچرخه شد. هنوز پایش را از زمین جدا نکرده بود که متوجه چیزی در چاله ی آبی که تا دقایقی پیش خود در آن افتاده بود، شد. با نگاهی موشکافانه و کنجکاو، از دوچرخه پیاده شد و روبروی چاله ایستاد. آرام به روی زانوانش نشست و دست دراز کرد تا شیء قهوه ای رنگ را بردارد. با دیدن کتابچه کوچکی در میان آب، یک تای ابرویش بالا پرید. با خونسردی، کتابچه را گشود و به صفحه اولش نگاه کرد. با دیدن نام زنانه ای که در اولین صفحه نوشته شده بود، ناخودآگاه سرش را بالا آورد و به جایی که گیسو تا لحظاتی قبل در آنجا ایستاده بود و با لبخند به پشت سرش چشم می انداخت، خیره شد.
    ***
    خسته و ناتوان، با دستانی یخ زده از سرما و باران، کلید را از کیفش بیرون آورد و در حالی که می لرزید، کلید را در قفل چرخاند. با باز شدن در حیاط، سریع پا به درون حیاط گذاشت و در با صدای بلند و ناهنجاری به هم خورد که باعث شد گیسو ناخودآگاه چشمانش به روی هم بیفتد. به دنبال این کار، طبق چیزی که انتظار می رفت صدای داد خانم جان از درون خانه به هوا رفت که خطاب به گیسو می گفت:
    - صد دفعه گفتم این در صاحب مرده رو این طوری نزن بهم!
    گیسو با قیافه ای مچاله شده، زنجیر کیفش را از روی شانه اش جدا کرد و برای فرار از باران، به درون خانه پناه برد. در حین ورود به خانه، بوت هایش را از پا در آورد و همان طور که آب از سر و رویش می چکید وارد راهرو شد. کیفش را به همراه کلاه بافتنی و پالتویش، از چوب لباسی کوچکی که در کنار آینه به دیوار زده شده بود، آویزان کرد و همان طور که عادت داشت، چنگ در میان زلف های پیچ و تاب خورده اش فرو برد.
    آنگاه به قصد تعویض لباس، به سمت اتاقش قدم برداشت. لباس های خیسش را از تن جدا کرد و یک دست لباس راحتی که شامل یک قبای بلند و جورابی ضخیم بود، به تن کرد. سپس روبروی آینه رفت و در حالی که خودش را برانداز می کرد، دست دراز کرد و شانه اش را برداشت. بدون آنکه از خود در آینه چشم بردارد، تره ای از موهای بلند سیاه رنگش را در دست گرفت و به آرامی شانه را در آن فرو برد. در همان حال زیر لب با خود آوازی را زمزمه می کرد.
    ناگهان در آن حال و هوا، چند ضربه به در خورد و به دنبال آن، صدای لرزان خانم جان از پشت در به گوش رسید:
    - گیسو؟!
    گیسو حرکت شانه را در موهایش متوقف کرد و خیره به در جواب داد:
    - بفرمایید تو خانم جان!
    به دنبال حرف گیسو، دستگیره در چرخید و قامت خمیده خانم جان در درگاه نمایان شد. گیسو با لبخندی محو، نگاهی گذرا به خانم جان انداخت که عصا زنان به او نزدیک می شد.
    خانم جان در فاصله یک قدمی گیسو، تکیه به عصایش ایستاد. آنگاه از پشت عینک ته استکانی خود، خیره به گیسو، انتهای لب های چروکیده اش آرام آرام به بالا رفت و لبخندی دلنشین بر چهره اش نشست. در همان حال دست دراز کرد و شانه را از دست گیسو گرفت. گیسو متوجه منظور او شد و او را به سمت صندلی چوبی روبروی آینه اش هدایت کرد. با نشستن خانم جان به روی صندلی، گیسو نیز پشت به خانم جان بر روی زمین نشست. خانم جان در کمال آرامش، شانه در موهای نیمه خشک گیسو فرو برد. دقایقی بعد، وقتی همچنان گیسو را ساکت دید خود طاقت نیاورد و لب گشود:
    - خب، نمی خوای برای من تعریف کنی امروز چطور بود؟!
    گیسو با یادآوری امروز، ناخودآگاه لبخندی تلخ بر لب نشاند و زیر لب زمزمه کرد:
    - بد نبود. از چیزی که فکر می کردم سخت تره!
    خانم جان نوازشگرانه به روی موهای گیسو دست کشید و در همان حال زیر لب گفت:
    - حداقل از کار کردن توی اون پایگاه نظامی خیلی بهتره!
    آنگاه در حالی که بغضی قدیمی در گلویش جمع شده بود، دست از شانه کردن کشید. چشمانش از اشک نمدار شد و در همان حال با صدایی لرزان خطاب به گیسو نالید:
    - اوه گیسو کوچولوی من! چه زجر هایی که توی این سالها نکشیدی عزیز دلم! اگه مهرداد زنده بود...
    دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد. با سکوت او، گیسو به عقب سر چرخاند و با دیدن خانم جان که صورتش از اشک خیس شده بود، خود نیز دل شکسته سر فرود آورد و هر چه عشق و محبت داشت در بـ..وسـ..ـه ای به پشت دستان چروکیده اش، خالی کرد. سپس خیره در چشمان میشی رنگ مادر بزرگش که تصویر مرحوم پدرش مهرداد را در ذهنش تداعی می کرد، سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
    - می دونم خانم جان. نمی خواد با یادآوری گذشته هم خودتو و هم منو اذیت کنی!
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    ناگهان صدای زنگ، در فضا طنین انداز شد. گیسو از جا برخاست و با نگاهی گذرا به خانم جان که با گوشه روسری سفید رنگش اشک هایش را پاک می کرد، از اتاق خارج شد.
    چادر گلدارش را که از گیره جا لباسی آویزان بود، برداشت و به سر کرد تا موهایش را بپوشاند. آنگاه چتری را که تکیه به دیوار درون راهرو گذاشته بود را برداشت و با گشودن آن، پا به حیاط گذاشت. در حالی که دمپایی اش را به زمین می کشید تا پایش کاملا درون آن قرار گیرد، سریع از زیر باران به سمت در دوید. پشت در که ایستاد، بدون لحظه ای مکث آن را باز کرد. ناگهان قامت بلند مردانه ای در درگاه نمایان شد که تکیه به دیوار منتظر باز شدن در بود. گیسو کنجکاوانه نگاه از سر تا پای او گذراند و با دیدی تار از برخورد قطره های باران به مژه هایش، پرسشگر خطاب به او نالید:
    - سهیل؟ توی این بارون راه افتادی اومدی اینجا؟ بیا تو که حسابی خیس شدی!
    گیسو در ادامه حرف هایش، از جلوی در کنار رفت تا سهیل وارد شود. سهیل بدون آنکه چیزی بگوید، از کنار گیسو گذشت و با نگاهی گذرا به چهره متعجب او به سمت خانه قدم برداشت.
    گیسو بی توجه به نگاه بی تفاوت او، به دنبالش وارد خانه شد. چادرش را از سر برداشت و حوله به دست به نزد سهیل و خانم جان رفت که در اتاقش بودند. حوله را روبروی سهیل گرفت و در همان حال با نیمچه لبخندی خطاب به او گفت:
    - اینو بگیر سر و صورتتو خشک کن!
    سهیل بدون آنکه نیم نگاهی به سمت گیسو بیندازد، حوله را از دستش گرفت و به روی صورتش کشید. گیسو بی حرف در کنار خانم جان به روی زمین نشست و با اخمی محو بر پیشانی، به سهیل چشم دوخت.
    خانم جان که تمام حرکات سهیل را زیر نظر گرفته بود، با لحنی پر مهر دهان باز کرد و نجوا کنان خطاب به او، سکوت سرد حاکم بر جمع را در هم شکست:
    - چی شده که با این سر و وضع اونم توی بارون به این شدیدی پا شدی اومدی اینجا مادر؟ یه وقت از سرمای شدید تب نکنی؟
    سهیل با حرف خانم جان، نگاهش را از لباس نظامی که به تن کرده بود گذراند و خیره در چشمان خانم جان با لبخندی دندان نما جواب داد:
    - خیلی وقت بود نیومده بودم دیدنتون. دیدن شما هم که زمان و مکان نداره! هر موقع وقت داشته باشم میام. این شد که از همایشی که دعوت بودم، یک راست اومدم اینجا!
    گیسو کنجکاوانه در جایش جا به جا شد و با ابروهای بالا رفته خطاب به سهیل زمزمه کرد:
    - همایش؟!
    سهیل، سنگین پلک زد و بی حوصله جواب داد:
    - آره. یه همایش به افتخار پیروزی های ارتش آلمان!
    گیسو با شنیدن حرف سهیل، ناخودآگاه پوزخندی صدادار مهمان لب هایش شد که باعث شد اخم سهیل غلیظ تر از قبل شود. سهیل چشمانش را تنگ کرد و با طعنه ای که در صدایش موج می زد خطاب به گیسو گفت:
    - چیز خنده داری گفتم؟ نکنه از اینکه روسیه در برابر عظمت آلمان ناچیزه این جوری نیشخند می زنی؟!
    آنگاه پشت چشمی نازک کرد و دست به سـینه خیره در چشمان کفری گیسو ادامه داد:
    - به موقعش آلمان اون جا رو هم مثل بقیه کشور های اروپا به تصرف خودش در میاره!
    گیسو متعصب، در حالی که انگشتانش در کف دستش جمع شده بود، با صدایی که سعی می کرد بالا نرود از لای دندان های به هم چسبیده اش غرید:
    - به چه قیمتی؟! به قیمت از دست دادن منطقه های مهم و تجزیه شدن کشورمون؟ من منظورتو خوب می فهمم آقا سهیل. درسته که من توی اون پایگاه نظامی لعنتی شوروی بزرگ شدم؛ اما هیچ وقت وطنم رو فراموش نکردم!
    سهیل، بی علاقه از شنیدن حرف های گیسو نگاه از او گرفت و به دور و اطرافش چشم انداخت. گیسو که از حرکات او کفرش در آمده بود، ناگهان صدای خانم جان آب سردی شد و شعله های خشم را در درونش خاموش کرد.
    - پاشو به جای صحبت کردن درمورد این چیزا، برو دو تا استکان چای بردار بیار!
    آنگاه رو به سهیل با لحنی جدی اضافه کرد:
    - تو هم دیگه بسه. این قدر دخترمو اذیت نکن. مگه به خواست خودش اونجا موندگار شده؟!
    گیسو از جا برخاست و به قصد آوردن چای خواست از اتاق خارج شود که با صدای سهیل قدم از قدم برنداشت:
    - لازم نیست، می خوام برم!
    خانم جان در حالی که پایش را دراز کرده بود و با دستش آن را مالش می داد، سرش را به طرفین تکان داد و ناراضی گفت:
    - کجا مادر؟ بشین دو تا استکان چای بخور یکم گرم شی!
    سهیل بی توجه به حرف خانم جان، در زیر نگاه خیره گیسو از جا بلند شد و رو به هر دوی آنان زیر لب گفت:
    - نه، کار دارم باید برم. خداحافظ!
    سهیل بدون ذره ای مکث از اتاق خارج شد که صدای دلسوزانه خانم جان به گوشش رسید:
    - حداقل اون چترو با خودت ببر خیس نشی!
    سهیل بی حرف چتر را که تکیه به جاکفشی بود برداشت و بی معطلی از خانه بیرون زد.
    ***
    فارغ از دنیا، با آن کفش های مشکی کلاسیک براقش، در پیاده رو قدم بر می داشت. لبخند همیشگی، بر لبانش دیده می شد. چشمان درشت تیره اش، مثل هر روز با دیدن چهره های متفاوت اطرافش، می درخشید.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    با پیچیدن نسیم در میان موهای بلند سیاه فرفری اش، ناخودآگاه پلکانش به روی هم افتاد. طعم خوش زندگی را هر روز صبح اینگونه احساس می کرد. حسی متفاوت، حس زنده بودن، حسی که از بازی نسیم در میان پیچ و تاب زلفش به او دست می داد.
    سرخوش، روبروی در کافه ایستاد و دستگیره در را گرفت. در، با صدای زنگوله ای که در بالای آن بسته شده بود و با هر باز و بسته شدنش نوای آن در فضا پخش می شد، از هم باز شد. گیسو با لبخندی دندان نما نگاه از کل سالن گذراند. با دیدن نازلی، برایش دستی تکان داد و به سوی رختکن گام برداشت. لباس تنش را با فرم مخصوص کافه تعویض کرد و منتظر به سالن برگشت تا شاید مشتری در را باز کند و داخل شود.
    ناگهان از آشپزخانه شخصی او را صدا زد. گیسو سریع وارد آشپزخانه شد و به زن میانسال و چاقی که تنها در میان آشپزخانه دست به کمر ایستاده بود، زل زد. زن نگاه از سر تا پای گیسو گذراند و با اشاره به سطلی بزرگ در گوشه آشپزخانه، خطاب به او به حالت امر گفت:
    - زود اون سطل رو ببر بیرون و از آب بشکه پر کن و بیار!
    گیسو ابتدا از لحن تند زن جا خورد؛ اما کم کم به خود آمد و با گام هایی کوتاه و شمرده، به سمت سطل رفت. سطل را برداشت و با نگاهی زیر چشمی به سوی زن که طلبکارانه رفتارهایش را زیر نظر داشت، از دری که به کوچه ای فرعی راه داشت بیرون رفت.
    گیسو تا وارد کوچه شد، کلافه پوفی کرد و در حالی که سطل را در دستش به جلو و عقب تاب می داد، به سمت بشکه ای که در انتهای کوچه بود گام برداشت. تا به بشکه رسید سطل را از آب پر کرد؛ اما همین که خواست سطل را بلند کند، ناگهان نفس در سـینه اش حبس شد. سطل چنان سنگین شده بود که گیسو قادر به بلند کردن آن نبود.
    ناچار، با چهره ای مچاله شده کمر راست کرد و به دور و اطراف چشم انداخت تا شاید شخصی را برای کمک بیابد. اما جز دو زنی که در گوشه ای ایستاده بودند و با همدیگر پچ پچ کنان سخن می گفتند، کسی را ندید. گیسو ناامید همان جا بر روی تکه آجری نشست و دستش را به زیر چانه اش تکیه داد. ناگهان در آن حال و هوا، با شنیدن چند جمله از حرف های زنان گوش هایش را ناخودآگاه تیز کرد تا سخن آنها را بهتر بشنود:
    - شایعه نیست!
    - یعنی جدی جدی قراره جنگ بشه؟!
    - هیش آروم تر. آره حقیقت داره!
    - از خدا بی خبرا! حالا ما باید چیکار کنیم؟ کجا می تونیم فرار کنیم؟ آخه از جنوب انگلیس، از شمال هم که روسیه می خواد پیشروی کنه!
    - نمی دونم، من که از همین حالا دست و پام داره می لرزه!
    گیسو در حالی که رنگ بر چهره نداشت، با قلبی که به شدت خودش را به قفسه سـینه می کوبید، از جا برخاست. سطل را تا نیمه از آب خالی کرد و دو دستی دستگیره آن را گرفت. آرام آرام به سمت در متصل به آشپزخانه قدم برداشت و وارد شد.
    تا گیسو با سطل وارد آشپزخانه شد، زن که بر روی صندلی نشسته و هیکل چاقش بیش از قبل خود را نشان می داد، تا دید سطل تا نیمه از آب پر است سر بلند کرد و خشمگین به گیسو چشم دوخت. در حالی که به خاطر سفیدی پوستش، لپ هایش قرمز شده بود و توجه را به خود جلب می کرد، تند و تند خطاب به گیسو گفت:
    - این چیه؟ چرا این قدر آب آوردی؟
    گیسو که گویی در عالمی دیگر بود، بی توجه به نگاه عصبانی آن زن، از آشپزخانه بیرون رفت و وارد سالن اصلی شد. چند نفری در نبود او وارد کافه شده بودند و ساتیار داشت از آنها سفارش می گرفت.
    گیسو در راهرو متصل به سالن، تکیه اش را به دیوار داد و با قیافه ای وا رفته به زمین خیره شد. ناگهان با حس نگاهی خیره به روی خود سر بلند کرد و در یک لحظه نگاهش با چشمان نگران خانم شعبانی در هم گره خورد. خانم شعبانی با لب زدن از او پرسید:
    - چته؟!
    گیسو در جواب، سرش را به نشانه «چیزی نیست» بالا انداخت. خانم شعبانی دست به سـینه، با چشم و ابرو به میزی که مردی جوان پشت به آنها آنجا را اشغال کرده بود، اشاره کرد. گیسو که متوجه منظورش شده بود، تکیه اش را از دیوار گرفت و راست ایستاد. برای آنکه از آن حال و هوا بیرون بیاید، نفس عمیقی کشید و با لبخندی دندان نما و با گام هایی استوار به سمت میز مورد نظر رفت.
    تا به میز رسید، دفترچه اش را از جیب سارافنش بیرون آورد و با رویی گشاده خیره به صفحه سفید دفترچه اش گفت:
    - روزتون بخیر، چی میل دارید؟
    ناگهان صدایی آشنا که همچنان لهجه غلیظ خود را حفظ کرده بود، به گوشش خورد:
    - لطف کنید کافه گلاسه بیارید. شنیدم اینجا نوشیدنی هاش عالیه!
    گیسو با چشمانی تقریبا گرد شده، نگاه از لبخند دندان نمای مرد مو طلایی روبرویش گرفت و با بهت در صدایش زمزمه وار گفت:
    - ش... شما؟!
    مرد جوان، کلاه کپ روی سرش را برداشت و با خونسردی تمام خیره در چشمان گیسو جواب داد:
    - چیه؟ توقع داشتید دیگه منو نبینید؟
    کم کم ابروان گیسو در هم رفت و جای بهت در صورتش را گرفت. بدون هیچ حرفی، دفترچه اش را در جیبش گذاشت و از میز فاصله گرفت. سفارش را پس از دقایقی برای آن مرد آورد و با حالتی عادی فنجان را روبرویش گذاشت. همین که کمر راست کرد، بی حوصله پلکی زد و گفت:
    - امر دیگه ای ندارید؟
    مرد جوان با شنیدن حرف گیسو، ناخودآگاه خنده اش گرفت اما آن را مهار کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    در حالی که جرعه ای از کافه گلاسه را می خورد، بدون آنکه نگاه از چهره غضبناک گیسو بگیرد گفت:
    - این دختری که الان روبروم ایستاده، اصلا شبیه دختر دو روز پیش نیست!
    گیسو لجبازانه، فک منقبض شده اش را تکان داد و ناخواسته از دهانش پرید:
    - همینی که هست، به تو چه!
    ناگهان متوجه حاضر جوابی اش شد. در زیر نگاه خیره و چشمان گشاد شده مرد جوان، دستش را به روی دهانش گذاشت و شرمگین سر به زیر انداخت؛ اما بر خلاف انتظارش صدای خنده ی ریز او به گوشش رسید. به آرامی سر بلند کرد که نگاهش با چشمان پر از آرامش مرد روبرویش، گره خورد. ناگهان با صدای زمزمه وار او، به خود آمد:
    - می شه کمی از وقتتو بهم بدی؟
    گیسو همین که خواست دهان باز کند و جوابش را بدهد، ناگهان با صدای سرفه مصلحتی آقای مادیکیانس، نفس در سـینه اش حبس شد. آرام به پشت سرش چشم انداخت و به او که با اخمی غلیظ، دستانش را درهم قلاب کرده و در کنار میز پیشخوان ایستاده بود، چشم دوخت.
    آب دهانش را با صدا قورت داد. دوباره به حالت عادی خود برگشت که متوجه نگاه منتظر و مشتاق مرد جوان شد. با ترس دستش را دراز کرد و در حالی که داشت فنجان را از روی میز بر می داشت، خطاب به او زمزمه وار گفت:
    - الان ساعت کارمه و من نمی تونم باهاتون حرف بزنم!
    در ادامه صحبت هایش با چشم و ابرو به آقای مادیکیانس اشاره کرد و گفت:
    - رئیسم اونجا من رو زیر نظر داره!
    ناگهان خودش را عقب کشید و با لبخندی مصنوعی، با صدای بلند گفت:
    - خوشحالم که خوشتون اومده، الان صورت حساب رو میارم!
    آنگاه بی توجه به نگاه گنگ آن مرد، به قصد آوردن صورت حساب سریع از میز فاصله گرفت. به سمت میز پیشخوان رفت و از نازلی خواست تا حساب آن میز را بدهد. گیسو با گرفتن صورت حساب، با لبخندی محو از نازلی تشکر کرد. در حینی که می خواست از کنار آقای مادیکیانس عبور کند، غرشش را در نزدیکی گوشش شنید:
    - حواسم بهت هست!
    گیسو اعتنایی به حرف او نکرد و به سمت میز رفت. در فاصله چند قدمی میز، تا سرش را بالا آورد اثری از مرد جوانی که تا لحظاتی پیش در پشت میز نشسته بود، ندید. گیسو گیج از نبود او، به آرامی چند قدم باقی مانده را برداشت که مقداری پول بر روی میز توجه اش را جلب کرد. پول را برداشت که ناگهان چشمش به روی تکه کاغذی ثابت ماند. یک تای ابرویش ناخودآگاه بالا پرید. با نگاهی نامحسوس به دور و اطرافش، دست دراز کرد و کاغذ را برداشت. بر روی آن جملاتی به این مضمون نوشته شده بود:
    - بعد از ساعت کاریت، روبروی در کافه منتظرتم!
    ***
    - من رفتم نازلی، خداحافظ!
    - کجا گیسو؟!
    گیسو با شنیدن صدای خانم شعبانی به عقب سر چرخاند و متعجب از پرسش او، زیر لب نالید:
    - خونه!
    خانم شعبانی دست به کمر و با اخمی محو، خطاب به گیسو گفت:
    - لازم نکرده، امشب پشت کافه مهمونیه! تو هم باید باشی برای کمک به بقیه!
    - اما خانم...
    - اما و اگر نداره!
    گیسو با چهره ای وا رفته، کلاهش را از سر برداشت و ناچار زیر لب زمزمه کرد:
    - چشم خانم!
    خانم شعبانی سری برای او تکان داد و راهی آشپزخانه شد. گیسو خواست به سمت رختکن قدم بردارد که ناگهان نگاهش به روی همان مرد جوان چند دقیقه پیش ثابت ماند که آن طرف خیابان تکیه به پایه برق، منتظرش ایستاده بود.
    کلاه کپ روی سرش، جلوی دیدش را گرفته بود و بی حواس از اینکه گیسو در پشت شیشه او را تماشا می کند، یک دستش را در جیب شلوار پارچه ای اش فرو بـرده و دست آزادش را در ساس بندش قلاب کرده بود و در همان حال تکه سنگی را با پایش به بازی گرفته بود.
    گیسو در حالی که چشم از او بر نمی داشت با خود فکر می کرد که «او با من چکار دارد؟!» و همین موضوع او را در عین گیجی، کنجکاو نیز کرده بود.
    ناگهان مرد جوان سر بالا آورد و نگاه خیره گیسو را به روی خود شکار کرد. گیسو تا دید او متوجه نگاه سنگینش به روی خود شده است، دستپاچه بند نگاهش را پاره کرد و با اخمی محو سریع از پشت شیشه کنار رفت. اما باز هم همان لبخند مرموز بر لبان مرد جوان، دیده می شد.
    ***
    در محوطه سبز پشت کافه نادری، صدای موسیقی ملایم و زیبایی طنین انداز بود. گارسون ها به آراستگی تمام، از بین میز های چیده شده در حیاط می گذشتند و سینی های حاوی نـوشـ*ـیدنی و آبمیوه را به مهمان ها تعارف می کردند. بوی تند سیگار در فضا پخش شده بود و برخی ها را آزار می داد. در آن میان، گیسو نیز سینی به دست جـ*ـام های حاوی نـوشـ*ـیدنی های غلیظ را در دست داشت و با خونسردی تمام آنها را روبروی مردان و زنانی که ایستاده ارکستر را تماشا می کردند، می گرفت. زنان لباس هایی فاخر و بلند پوشیده بودند که با کلاه های پر زرق و برقشان ست بود. مردان هم با کت و شلوارهایی مدرن و شیک، در کنار زنان ایستاده و یا نشسته بودند و صدای قهقهه شان گوش آسمان را کر می کرد.
    ناگهان موسیقی عوض شد و از حالت ملایم و درام، به موسیقی با تمی تند و شاد تبدیل شد. صدای جیغ و هورای مهمانها بالا رفت و یک صدا با گفتن «به سلامتی»، جـ*ـام هایشان را به هم کوبیدند و لاجرعه سر کشیدند.
     
    آخرین ویرایش:

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    سپس به حالت زوج زوج، در میان محوطه ایستادند و با شور و شوق خاصی، همراه با ریتم موسیقی شروع به رقـ*ـصیدن کردند. مخلوطی از نوای ترومبون، پیانو، فلوت، ترومپت، ویلن و... شور و شعف خاصی به مهمانها می بخشید و باعث می شد یکی یکی به تعداد رقـ*ـصنده ها اضافه شود.
    گیسو سینی به دست، تکیه به دیوار ایستاده بود و با لبخند به رقـ*ـصنده ها چشم دوخته بود که با اشاره دستی، سریع به سمت میز مورد نظر رفت و نـوشـ*ـیدنی ها را به مهمانها تعارف کرد. ناگهان در آن حال و هوا، نگاهش به روی غریبه ای آشنا ثابت ماند که باعث شد در یک لحظه، کنترل سینی از دستش خارج شود و مایع سرخ رنگ درون جام ها به روی لباس گران قیمت زنی که در نزدیک ترین حالت ممکن به او پشت میز نشسته بود بریزد. گیسو با شنیدن صدای جیغ و فریاد زن، ناگهان به خود آمد و چشم به لباس زن و خراب کاری چند لحظه پیشش دوخت. در همان حال سریع عقب گرد کرد و «هینی» کشید، مبهوت دستش را جلوی دهانش گرفت. زن که افاده ای بودنش از سر و رویش می بارید، با چشمانی پر اشک دستش را عشـ*ـوه مانند در هوا تکان داد و با عصبانیت خطاب به گیسو پشت سر هم گفت:
    - دختره بی شعور احمق، ببین با لباس نازنینم چی کار کردی! توی دست و پا چلفتی رو اصلا کی استخدام کرده؟!
    گیسو دستپاچه، سینی را به روی میز گذاشت و دستمالی از جیب سارافنش بیرون آورد. آنگاه قدمی به زن نزدیک شد و در حالی که دستمال را تند و تند به روی لباس زن می کشید، من من کنان نالید:
    - مـ... من واقعا معذرت می خوام. ببخشید، یه لحظه تعادلمو از دست دادم!
    تعداد افرادی که نزدیک به آنها ایستاده بودند، شاهد دعوای بین آنها بودند و کوچک ترین کاری برای مهار بحث آن دو نمی کردند.
    زن که حسابی خونش به جوش آمده بود، دستش را به روی قفسه ‌سـینه ی گیسو گذاشت و با فشاری، او را محکم به عقب هل داد. گیسو با هل او، غافلگیرانه و با چشمانی گرد شده، چند قدم عقب رفت که ناگهان در جایی محکم و گرم برخورد کرد. ناخواسته پلک هایش به روی هم افتاد و از درد مچ پایش لبش را به دندان گرفت. ناگهان غرشی آشنا در زیر گوشش، او را شوکه کرد که خطاب به زن می گفت:
    - بهتره مراقب رفتار و حرف زدنتون باشید خانم. اون که از شما عذر خواهی کرد!
    گیسو، با چشم هایی از حدقه بیرون زده، سر از سـ*ـینه ی مرد جوان برداشت و ناخواسته غرق در چشمان او شد. مرد جوان بازوی گیسو را که مبهوت چشم از او بر نمی داشت، در دست گرفت و با نگرانی مشهود در چشمانش زیر لب نالید:
    - حالت خوبه؟!
    گیسو ناگهان خودش را از آغـ*ـوش مرد جوان جدا کرد و با گونه هایی گلگون رنگ، خجالت زده سر به زیر انداخت. در حالی که سعی می کرد پشت به او بایستد، به سختی زیر لب خطاب به زن گفت:
    - بازم معذرت می خوام!
    آنگاه بی توجه به نگاه خیره آن مرد، با گام هایی بلند وارد کافه شد.
    ***
    - گیسو!
    گیسو با شنیدن صدای خانم شعبانی، سر از روی میز برداشت و به او که شتابان به سمتش گام بر می داشت خیره ماند.
    خانم شعبانی تا به گیسو رسید، با چهره ای مچاله شده صندلی خالی روبروی او را عقب کشید. با جای گرفتن به روی صندلی، دستانش را تکیه به میز در هم قلاب کرد و گفت:
    - اوه! حالا شنیدم چه اتفاقی افتاده. به دل نگیر؛ اونا همه شون این جورین!
    گیسو، بی تفاوت نگاهش را از روی کلاه شاپوی پردار گوجه ای رنگ خانم شعبانی گذراند و با خونسری تمام خیره به نقطه ای نامعلوم زیر لب نالید:
    - مهم نیست!
    خانم شعبانی با مهربانی دستان مشت شده گیسو را به چنگ گرفت و تنها در جواب به او، لبخندی محو بر لب نشاند. ناگهان با یادآوری چیزی، سریع نگاهی گذرا به روی ساعت کوچکی که به مانند سنجاق بر روی سـینه اش زده بود، انداخت. ناغافل از جا بلند شد و کلافه خطاب به گیسو تند و تند گفت:
    - اوه خدای من، پاک یادم رفت!
    سپس خیره به چهره گنگ گیسو اضافه کرد:
    - تو همین جا بشین استراحت کن، لازم نیست بیای اونور عزیزم!
    گیسو قدردان، با حفظ لبخند کج و کوله روی صورتش، سرش را به نشانه تایید تکان داد.
    در عرض چند ثانیه، گیسو دوباره تک و تنها در میان سالن خالی از هر شخصی نشسته بود و به در و دیوار نگاه می کرد. ناگهان صورتش از درد مچاله شد و به همراه، دستش را برای مالش مچ پایش دراز کرد. گیسو در حالی که خم شده بود و از زیر میز مچ پایش را بررسی می کرد، ناگهان با نوای آشنایی که حالا با شنیدنش حسابی کفری می شد، برای برگشتن به حالت عادی خود، سرش محکم به لبه میز برخورد کرد. همین امر باعث شد تا صدای قهقهه مرد مو طلایی بالای سرش به هوا برود و او را بیش از پیش کفری و حرصی کند.
    گیسو کمر راست کرد و با چشمانی که در آنها شعله های خشم زبانه می کشید، با دستش محکم به روی میز کوبید و گفت:
    - می شه بگی داری به چی می خندی؟!
    مرد جوان، با لبخندی دلنشین که چال گونه ی بامزه اش را به نمایش می گذاشت، بی اجازه صندلی کناری گیسو را عقب کشید و به رویش جا گرفت. گیسو با چشم هایی گرد شده، خیره به او سری بالا انداخت و طعنه زنان گفت:
    - چه زود پسر خاله شدی!
    مرد جوان در جواب به او، تنها کاری که کرد آن بود که آرنجش را به روی میز بگذارد و سرش را به کف دستش تکیه دهد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا