کامل شده رمان کوتاه سیاره فاراوات | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
بسمه تعالی

نام رمان کوتاه: سیاره فاراوات
نام نویسنده: مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: علمی-تخیلی
نثر: ادبی
زاویه دید: سوم شخص
خلاصه:
کره‌ی زمین با تکنولوژی پیشرفته بشر آراسته شده بود و ‌لـذت دستاورد‌های جدید لحظه‌ای آنان را تنها نمی‌گذاشت؛ اما زمین همچنان در حال نابودی بود‌.
دانشمندی که تعصب زیادی داشت، با ساخت سرعت نور زمینه‌ای برای مهاجرت انسان‌ها به سیاره‌های دیگری فراهم کرد.
چندین فضانورد برای کشف سیاره‌های جدید راهی دورترین مناطق منظومه‌ی شمسی شدند
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
در آخر با کشف سیاره‌ای جدید بازگشتند. نقصی در سفینه فضایی ایجاد شد و فضانوردان به‌اجبار در سیاره‌ای که شناختی از آن نداشتند فرود آمدند. تنها بازماندگان سفینه فضایی، خود را میان موجوداتی دیدند که رحمی در وجودشان نداشتند. آیا از تله‌های مرگبار عبور می‌کردند؟

مشاهده پیوست 164454

***
پیش‌گفتار:
سلام خواننده‌های عزیز. این هم از رمانی که قول دادم زود شروعش کنم. توی این رمانی که می‌نویسم مکان‌ها، بعضی از اسامی فضانوردان و سیارات، واقعیه. تحقیق زیادی برای نوشتن این رمان انجام دادم. امیدوارم راضی باشید.
 

پیوست ها

  • سیاره فاراوات.jpg
    سیاره فاراوات.jpg
    283 کیلوبایت · بازدیدها: 31
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    مقدمه:
    ای آسمان تاریک!
    و ای ظلمات بی‌انتهای شب!
    ای ستارگانی که به هر سو در افت و خیزید!
    ای سکوتی که حقارت و پستی دنیا
    در جای جای تو
    در کمین دل‌تنگی‌های من است
    دلم سردتر از آن است که بفهمد.
    برایم از سرنوشت بپرسید. با من چه می‌کند؟!
    ***
    یکم آوریل 2099 میلادی - نیویورک
    آلفرد با کوله باری از تحقیقات مهم اکتشافاتش وارد اتاق ده متری خانه‌ای شد. امن‌ترین مکان برای پنهان کردن تحقیقات مهم و سِری‌اش، اتاق کوچک خانه‌ی قدیمی‌اش بود. برگه‌های مهم اختراع جدیدش را روی میز قرار داد و بی‌تأمل روی صندلی نشست. چشم چرخاند و اتاقش را از نظرش گذراند. تخت خواب تک نفره آهنی، میز و صندلی فرسوده‌ که هر لحظه امکان شکستنشان وجود داشت. فضای اتاق ساده بود؛ اما ترک‌های ریز و درشت روی سقف خانه توی ذوق می‌زد و قدیمی بودن خانه را به خوبی به نمایش می‌گذاشت.
    اتاقی که داخلش نشسته بود خاطره‌های زیادی را زنده می‌کرد. تمام اختراعات و اکتشافاتی را که در طول چهل‌سال زندگی‌اش به دست آورده بود از این مکان شروع می‌شدند. فقیر بودنش باعث نشد که تنها و منزوی باشد. تیزهوشی او باعث شد تکلونوژی به اوج خود برسد و زندگی برای بشر آسان شود؛ اما معایب و دردسر‌های زیادی را به بار آورد.
    پشیمان و سرگشته بود. اختراعاتش باعث از بین رفتن جنگل‌های زیادی در سیاره‌ی زمین شد، حیوانات زیادی منقرض شدند و متأسفانه تعداد اندکی از آن‌ها به زندگی عادی خود ادامه می‌دهند.
    انسان‌های طمع‌کار به فکر زندگی راحت بودند و به فضای اطرافشان اهمیّت نمی‌دادند. زمین به‌قدری گرم شده بود که دیگر انسان‌ها قادر به زندگی در سیاره‌ی زمین نبودند. درخت‌هایی که نابود کردند، اکسیژن زمین را کاهش داده و آلودگی در سرتاسر کره‌ی زمین فراگیر شده بود.
    دقایقی گذشت و لوران وارد اتاق شد. لوران همسر و دستیار او بود و در همه‌ی امور زندگی یاری رسان آلفرد به حساب می‌آمد. چندین اختراع ساختند که فکرش را نمی‌کردند روزی مخرب شوند.
    لوران در مقابل همسرش نشست و به او خیره ماند. موهای کوتاهش به مرور زمان سفید شده بودند و چروک‌های ریزی در پیشانی‌اش وجود داشت. چشمان قهوه‌ای خسته‌اش می‌لرزید.
    آلفرد نگاه سنگین لوران را حس کرد. در چشمان سیاهش خیره شد. تنها فردی که او را مورد تمسخر قرار نداد همسرش بود. موهای طلایی‌اش مانند همیشه بلند و درخشان به نظر می‌رسیدند.
    - آلفرد حالا چی‌کار کنیم؟
    آلفرد اخم ریزی در چهره نشاند. عواقب کارهایش را در ذهنش مرور کرد. آه سوزناکی کشید و سری از تأسف به‌خاطر حماقت‌هایش تکان داد.
    - نمی‌دونم لوران، نمی‌دونم.
    کت چرم سیاهش را از تن خارج کرد و به‌ طرفی پرت کرد. ضعف اعصاب آلفرد، لوران را نگران می‌کرد.

    - زمین داره نابود میشه. شاید چیزی نفهمن؛ اما ما که می‌دونیم. باید این اشتباه رو درست کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    با دستانش شقیقه‌هایش را ماساژ داد و به فکر فرو رفت. دنبال راه حلی می‌گشت تا جان انسان‌ها را از خطر احتمالی حفظ کند.
    - زمین داره از بین میره. باید دنبال خونه جدید بگردیم.
    لوران با تعجب پرسید:
    - منظورت چیه؟
    - باید به یه سیاره‌ی دیگه مهاجرت کنیم.
    چشمان از حدقه در آمده لوران نشان از تعجب و حیرت او بود. انسان‌ها سعی کردند در سیاره مریخ زندگی کنند؛ اما موفق نبودند و همگی بازگشتند. می‌دانستند زمین جای سکونت برای انسان‌هایی که سالانه افزایش می‌یافتند نیست.
    - می‌دونی چی میگی؟ دوباره انسان‌ها به مریخ برگردن؟
    سرش را به طرفین تکان داد.
    - نه. به یک سیاره دور از منظومه شمسی بریم.
    آلفرد منتظر خنده بلند و تمسخر آمیـزش بود؛ اما مانند همیشه تعجب در چهره‌اش فریاد زد.
    - من از بچگی تا الان روی یه پروژه کار می‌کردم. این پروژه بزرگ‌ترین کشف رویداد قرن حاضر میشه.
    لوران گیج شده بود؛ اما مشتاق ادامه صحبت همسرش بود.
    - و تونستم به سرعت نور دست پیدا کنم.
    لوران با صدای نسبتاً بلندی جیغ کشید و از جایش بلند شد، به‌سمت همسرش هجوم برد و کنارش ایستاد و با خنده گفت:
    - آلفرد داری راست میگی؟
    آلفرد خندید و اشاره‌ای به برگه‌های روی میز کرد. لوران برگه‌ها را برداشت و با دقت نگاهشان کرد. روش ساخت و نحوه استفاده ازآن به‌طور دقیق نوشته شده بود و این حیرت لوران را دوچندان می‌کرد.
    - باورم نمیشه به همچین کشف بزرگی رسیدی. باید با جوردن صحبت کنیم‌.
    آلفرد چشمانش را تیز کرد.
    - جوردن؟ رئیس کل ناسا؟
    - آره. باید هرچه‌سریع‌تر این موتور رو بسازیم.
    لوران دستانش را مشت کرد که صفحه سفید مستطیل شکلی ظاهر شد. گوشی هوشمند و پیشرفته‌ای که خودش اختراع کرده بود، زندگی را برای انسان‌ها به‌شدت آسان کرد. شماره‌ای را گرفت و بعد چهره جوان و سرزنده‌ای مردی تشکیل شد.
    - اوه لوران عزیز. چیزی شده؟
    جوردن یک مرد سی ساله بود که با هوش و زکاوتش توانسته بود عنوان رئیس کل ناسا را به خود اختصاص دهد.
    - آره جوردن. ما روشی پیدا کردیم که به سیاره دیگه‌ای مهاجرت کنیم. می‌دونی که زمین دیگه جای زندگی نیست‌.
    جوردن تک خنده‌ای کرد و مرموز پرسید:
    - چی پیدا کردین؟
    - سرعت نور.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دوازدهم ژوئن ۳۰۱۰میلادی - واشنگتن.دی.سی
    سفینه‌ی فضایی در ایستگاه فضایی ناسا، خارج از جو زمین ساخته شده بود و با کمک آلفرد موتور سرعت نور نیز جاسازی شد. مردم با شنیدن این کشف بزرگ تاریخی، خوش‌حال شدند و طلب رفتن به سیاره‌ بهتری را کردند.
    زمین در این یازده‌سال درحال فروپاشی بود و هر لحظه به نابودی نزدیک‌ می‌شد. فعال شدن تمامی آتش فشان‌ها و لرزیدن‌ بزرگ زمین، جان هزاران انسان را گرفته بود که هرچه سریع‌تر باید می‌رفتند.
    تام با خواندن سخن وزیر خارجه آمریکا، صفحه‌ی گوشی هوشمندش را خاموش کرد، موهای طلایی بلندش را عقب فرستاد، کلافه پوف بلندی کشید. سوفیا به چشمان درشت عسلی او خیره ماند. استرس تمام وجود او را دربرگرفته بود و مدام پوست انگشتانش را می‌جویید.
    - هی پسر، این‌قدر سخت نگیر.
    تام از جایش برخواست و طول و عرض اتاق را با آشفتگی طی کرد.
    - نمی‌تونم، نمی‌تونم آروم باشم. اگه قبول نشم چی؟
    سوفیا چشمانش را در حدقه چرخاند. تمام تمرین‌ها و مسابقات را با پیروزی به پایان رسانده بود؛ اما ترس از قبول نشدن داشت.
    - قبول می‌شی. من بهت اعتماد دارم.
    از حرکت ایستاد و به چشمان هم‌رنگ خودش زل زد. لبخند محوی از گرفتن انرژی مثبتی که گرفت زد. سوفیا که از نگاه سنگینش کمی معذب شده بود، سرش را پایین انداخت.
    - من بیست‌ساله که تو ناسا دارم سعی و تلاش می‌کنم، اگه به این سفر اکتشافی نرم، دیگه کار من تمومه.
    سوفیا صندلی را کنار کشید و بلند شد، به‌سمت تام حرکت کرد و دستان مردانه‌اش را گرفت و فشرد.
    - مطمئن باش تو با من برای کشف سیاره‌ی جدید میای.
    تام شیطنت‌آمیز خندید و گفت:
    - از کجا معلوم تو قبول میشی؟
    سوفیا اخم کرد و نیشگونی از بازوی وی گرفت. تام صورتش از درد مچاله شد و ناله ریزی کرد.
    - آخ. چرا وحشی شدی؟
    - خوشم میاد.
    - من چی‌کار کردم؟ تو خیلی به خودت اعتماد داری.
    تام و سوفیا شروع به کل‌کل کردند و هیچ‌کدام کم نمی‌آوردند. دو دوست قدیمی که از کودکی آرزوی یکسانی داشتند، سفر به دورترین منظومه شمسی که این فرصت برایشان محیا شده بود.
    ناگهان صدای شخصی در تمامی اتاق‌های فضانوردان پیچید.
    - همه‌ی فضانوردان در سالن اصلی جمع شوند.
    استرس دوباره تمام وجود تام را دربرگرفت. آب دهانش را قورت داد و به‌سمت در حرکت کرد.
    - تام نفس عمیق بکش. لطفاً آروم باش.

    - سعی می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    وارد راهروی بزرگ و سفیدی شدند تا به‌سمت سالن اصلی بروند. تعداد زیادی فضانورد از اتاق‌هایشان خارج شده بودند و به‌سرعت برای رساندن خود به سالن اصلی حرکت می‌کردند. لباس یک‌دست آبی‌تیره پوشیده بودند و آرم ناسا بر روی تن داشتند.
    - سوفیا من اصلاً دلم نمی‌خواد از هم جدا بشیم.
    سوفیا شخصیّت آرام و بیخیالی داشت. موهای بسیار بلند و سیاهش را تکان داد و گفت:
    - تام، لطفاً خفه شو و بذار ببینیم چی میشه.
    تام سکوت کرد و راه‌های پیچ و خم‌دار مسیر را طی کرد. افکارش مدام آزارش می‌دادند و دوری از سوفیا را به نمایش می‌گذاشتند.
    در تمرینات و مسابقات جهانی امتیاز بالایی کسب کرده بود؛ اما می‌دانست که سرعت عمل پایینی داشت و این مشکل برایش گران تمام می‌شد.
    بالآخره به سالن اصلی رسیدند و هرکدام بر روی صندلی‌ای نشستند. پچ‌پچ‌‌های زیادی در سالن به گوش می‌رسید. عده‌ای با نگرانی دعا می‌کردند و عده‌ای سرخوشانه می‌خندیدند و باور داشتند که از قبولی‌ها هستند.
    - به نظرت باید به کدوم سیاره بریم؟
    سوفیا سرش را به‌طرف گوش تام سوق داد و گفت:
    - نمی‌دونم؛ اما اولین گذینه‌هاشون سیاره‌های هم‌شکل زمین هستش.
    - خوبه، خیلی هیجان زده ام.
    - چی در گوش هم پچ‌پچ می‌کنید؟
    تام و سوفیا سرشان را بالا گرفتند و با منفور‌ترین شخص داخل ناسا مواجه شدند. آرنولد با پوزخند نگاهشان می‌کرد.
    - نکنه دارین آماده برگشت به خونتون میشین؟ دلم براتون سوخت.
    سوفیا لبخند محوی زد و با آرامش همیشگی‌اش گفت:
    - عزیزم خفه خون بگیر و برو پی کارت، فعلاً حوصلت رو ندارم.
    آرنولد لبخند دندان نمایی زد و با چشمک گفت:
    - هرچی تو بگی خوشگله.
    صندلی کناری تام را انتخاب کرد و نشست. تام غغضبناک نگاه کوتاهی به او انداخت و ناسزایی حوالی او کرد. او برای لحظه‌ای قادر نبود تحملش کند. درگیری‌های متعددی با آرنلود داشت. هیکل تنومند عضله‌ای‌اش و چشمان آبی آبی‌اش، اعتمادبنفسش را بالا بـرده و به تمامی افراد ظلم می‌کرد.
    - من نمی‌تونم تحملش کنم، یه بلایی سرش میارم.
    - دردسر درست نکن تام، بشین سرجات.
    از سوفیا چشم گرفت و چشم‌هایش را بست و نفس‌های عمیق کشید.
    - استرس نداشته باش پسر، چون قبول نمی‌شی.
    - مثل همیشه به تو ربطی نداره.
    ناگهان جوردن رئیس کل ناسا و آلبرت، مدیر اجرایی تمرینات و مسابقات فضانوردان عضو ناسا وارد سالن شدند و روبه‌روی فضانوردان ایستادند.
    تام‌ چشم‌هایش را باز کرد که با دیدنشان نفس در سـ*ـینه‌هایش حبس شد. اکسیژن راه ریه‌هایش را گم کرده بود. دست ظریف سوفیا برای آرامش دادن بر روی دستان تام نشست. تام بی‌قرار بود و با دست آزادش صلیب روی گردنش را لمس کرد و خواستار کمک از عیسی مسیح شد.
    آلبرت سیاه‌پوست نگاه جدی‌اش را حفظ ‌کرده بود؛ اما جوردن لبخند دندان نمایی داشت که همیشه خوش‌حالی‌اش را این‌گونه ابراز می‌کرد.

    - بعد از سالیان طولانی، زمان انتخاب فضانوردان شجاع و دلیر برای رفتن به دورترین نقطه‌ی منظومه شمسی فرا رسیده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    فضانوردان با خوش‌حالی دست زدند. جوردن ادامه داد:
    - این یکی از بزرگ‌ترین رویدادهای جهان هستش. ما از بین صد فضانورد از نقاط جهان، تنها پانزده نفر رو انتخاب می‌کنیم تا برای کشف و نظارت به سیاره‌هایی که نسل بشر در اونجا ادامه داشته باشه، می‌فرستیم.
    دست و سوت فضانوردان این بار کرکننده به گوش رسید. هیچ‌کدام دست از پا نمی‌شناختند و آرزوی قبولی داشتند. جوردن به آلبرت اشاره کرد و گفت:
    - بقیه صحبت‌ها رو آلبرت عزیز ادامه میده.
    آلبرت لبخند محوی زد و قدمی جلو آمد. چهره‌ی جدی‌اش نشان از سخت‌گیر بودنش بود.
    - ما بر اساس شجاعت، قدرت و سرعت عمل پانزده فضانورد رو انتخاب کردیم تا راهی دورترین منظومه شمسی کنیم. افرادی که قبول نشدند، باید سخت تمرین کنن تا برای دفعات بعدی انتخاب بشن.
    آلبرت برگه‌ای را از دست جوردن گرفت و نگاهش کرد. اسامی فضانوردان قبولی در آن نوشته شده بود.
    - اسامی فضانوردان رو اعلام می‌کنم.
    فضانوردان به لبان آلبرت چشم دوخته بودند.
    - سوفیا آنتر.
    سوفیا تعجبی نکرد، تنها لبانش کج شد و نگاه کوتاهی به تام انداخت. تام چشمانش گرد شد و گفت:
    - سوفیا تو اولین نفر قبول شدی.
    - می‌دونم، خودم شنیدم.
    - آنا آرمستانگ، دان آیلز، جیمز بنیس، توماس استافورد، استفان اشمیت، جوزف آلن، دنیل بروفارد، چارلی بولدون.
    هشت فضانوردی که انتخاب شدند، با صدای بلندی خوش‌حالی اشان را ابراز کردند؛ اما یک نفر باقی مانده بود تا آلبرت اسم ببرد. تپش قلب تام به‌شدت افزایش یافته بود.
    آلبرت سرش را بالا گرفت و نگاه کوتاهی به تام و آرنولد انداخت.
    - آخرین فضانورد اسمش...
    تام خدا را صدا می‌زد و چشم‌هایش را بسته بود.
    - آرنولد اِسمیت.
    تام به‌سرعت چشم‌هایش را گشود و با حیرت آلبرت را نگاه کرد. چشم‌های ناراحت آلبرت هویدا بود. علاقه‌ای که آلبرت به تام داشت، زبان‌زد همگان بود.
    سوفیا شگفت‌زده و ناراحت تام را نظاره کرد. او باید به تنهایی راهی سفری دراز مدت می‌شد. آرزوی بچگی سوفیا به وقوع پیوست؛ اما تام ناکام ماند.
    - باورم نمیشه قبول نشدم.
    خشمگین از جایش برخواست و به‌سمت خروجی سالن حرکت کرد. سالن پر پیچ و خم خشمگین ترش می‌کرد. وارد اتاقش شد و کمد لباس‌هایش را باز کرد، ساکش را برداشت و زیپش را پایین کشید و تمامی لباس‌هایش را چروکیده، سراسیمه داخل ساک قرار داد‌.
    - تام داری چی‌کار می‌کنی؟
    اخم وحشتناک تام، چهره‌ی نگران سوفیا را نشانه گرفت. سوفیا نفس‌ زنان جلوی در اتاقشان ایستاده بود.
    - هیچی نگو سوفیا. تو برو واسه سفرت آماده شو.
    زیپ ساکش را بالا کشید و روی شانه‌اش انداخت. بدون اهمیت دادن به سوفیا، از کنارش رد شد.
    - تام این کار رو نکن.
    تام برگشت و با پوزخند گفت:
    - به آرزوت رسیدی، فضا خوش بگذره.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    ماشین پیشرفته‌ای که لامبورگینی نسل جدید نام داشت، فاقد لاستیک و بنزین، با کمک موتور‌های قدرتمند، معلق می‌ماند و با سرعت بی‌نظیری حرکت می‌کرد.
    تام با چهره‌ای ناراحت و گرفته از ماشین قرمز‌رنگش پیاده شد. ساک لباسش را برداشت و به‌سمت خروجی پارکینگ به راه افتاد. موهای پریشان و لباس شلخته‌اش، شکسته شدنش را نشان می‌داد. با سر افتاده و قدم‌های سست وارد فرودگاه شد و اهمیتی به کسانی که به او تنه می‌زدند نداد. مردم در تکاپو بودند و صداهای متنوعی به گوش می‌رسید.
    - صبر کنید.
    تام اهمیتی به ربات پلیس نداد و به راهش ادامه داد.
    - لطفاً صبر کنید.
    پوف بلند و کلافه‌ای کشید و سرجایش ایستاد، به عقب برگشت و با چندین ربات مواجه شد که چهره آهنین انسان گونه با لباس فورم سیاه ایالت متحد آمریکا را بر تن داشتند. چشمان قرمز درخشانشان، خطر را نشان می‌دادند.
    - اتفاقی افتاده؟
    ربات پلیس قدمی جلو آمد و دهانش باز و بسته شد و کلمات شمرده شمرده از دهانش خارج شد.
    - ما به دنبال قاتلی می‌گردیم که درحال انجام است. کارت شناساییتون رو بدید.
    تام با اکراه کارت شناسایی‌اش را از جیبش خارج کرد و نشان داد. چشمان ربات ریز شد و بعد از دقایقی رنگ چشم‌هایش سبز شد.
    - می‌تونید برید جناب تام هریسون.
    با خشم نگاهش را گرفت و به‌سمت کوپه‌ای رفت و ویزا و ‌بلیتش را نشان داد. بعد از بررسی‌هایی که صورت گرفت، صدایی زنی در فرودگاه پیچید.
    - پرواز شماره ۷۰۱۸ واشنگتن به مقصد تورنتو - کانادا پنج دقیقه دیگر به پرواز در خواهد آمد.
    تام به‌سرعت حرکت کرد که ناگهان در بین هیاهو صدایی را شنید که اسمش را صدا می‌زد. توجه‌ای نکرد و به راهش ادامه داد که ناگهان صدایش را واضح شنید.
    - تام کجا داری میری؟ وایسا.
    سرجایش میخکوب شد، تکانی نخورد و به عقب برنگشت.
    - تام؟ به گوشیت هزار بار زنگ زدم، چرا جواب نمیدی؟
    سکوت تنها پاسخ تام بود. قلب شکسته‌اش نمی‌توانست باور کند از سوفیا دور خواهد ماند. در یک قدمی آرزویش، ناکام ماند.
    سوفیا ناراحت مقابل تام ایستاد و در چشمان عسلی‌اش زل زد.
    - من دلم راضی نیست بدون تو برم؛ اما...
    تام حرفش را قطع کرد.
    - اما آرزوته و نمی‌تونی ازش بگذری.
    از کنارش رد شد؛ اما سوفیا بازوی ماهیچه‌اش را گرفت. با نیم رخش سوفیا را نگاه کرد.
    - ولم کن، پروازم دیر میشه.
    - واست یه خبر دارم.

    - زود بگو باید برم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    ناگهان چهره‌ی گرفته و ناراحت سوفیا شاد شد و لبخند دندان نمایی زد. تام سؤالی نگاهش کرد و گفت:
    - تام تو هم می‌تونی با من به فضا بیای‌.
    اخم تام غلیظ‌تر شد.
    - چی داری میگی؟
    - آرنولد تو مسابقات تقلب کرده بود.
    صدای آلبرت را از پشت‌سرش شنید، سریع به‌عقب برگشت و با چهره‌ی خنده‌روی آلبرت مواجه شد. سخنی برای گفتن نداشت و زبانش بند آمده بود. کلمات در ذهنش اکو شدند.
    - به‌زودی راهی سفر میشی. باید بریم آماده بشیم.
    - باورم نمیشه‌.
    ساک لباسش از دستانش افتاد. آلبرت تک خنده‌ای کرد که معدود افرادی خنده‌اش را دیده بودند. به‌سمت تام رفت و او را به آغـ*ـوش کشید.
    - پسر تو خیلی خوش شانسی، خدا دوستت داره. بالآخره به آرزوت رسیدی.
    کم‌کم لبخند دندان نمایی زد و محکم آلبرت را آغـ*ـوش در آغـ*ـوش کشید.
    - خیلی خوش‌حالم کردی آقای آلبرت.
    تام از آغـ*ـوش آلبرت خارج شد و به آغـ*ـوش سوفیا پناه برد. بـ*ـوسـه‌ای بر موهایش زد.
    - بسه دیگه، از این لوس بازیا خوشم نمیاد.
    سوفیا به زور از آغوشش خارج شد و چشم غره‌ای رفت.
    - با این هیکلش قهر کرده.
    تام پشت گردنش را مالید و ساکش را از روی زمین برداشت.
    - چطور فهمیدین آرنولد همچین کاری کرده؟
    آلبرت حرکت کرد و تام به دنبال او افتاد. نیشخندی زد و در جوابش گفت:
    - جکی دوست صمیمیش لوش داد.
    چشم‌های تام گرد شدند. جک و رونالد دو دوستی بودند که در هر شرایطی هوای یکدیگر را داشتند و کار‌های خبیثانه‌ انجام می‌دادند. لو دادنش یکی از اتفاق‌های عجیب بود.
    - چه دلیلی داره که آرنولد رو لو بده؟
    - به هوای اینکه بین فضانوردهای قبولی باشه.
    تام سری از روی تأسف برای بی‌معرفتی جکی تکان داد؛ اما از طرفی افسوس می‌خورد که رفتار ناشایستی با سوفیا داشت.
    از فرودگاه خارج شدند و به‌سمت ون بزرگ مدل بالای آلبرت رفتند و سوار شدند.
    - من با ماشین اومدم، چی‌کارش کنم؟
    آلبرت نوشیدنی که به دست داشت را باز کرد و چند جرعه از آن نوشید.
    - به یکی میگم‌ ماشینت رو بیاره.
    - باشه.
    سوفیا ساکت در کنار آلبرت نشسته بود و چشم‌هایش را بسته بود.
    - کی راهی سفر میشیم.
    آلبرت سریع جواب داد:

    - اوّل باید برین ایستگاه فضایی، سفینه اونجاست. به احتمال زیاد چند روز آینده راهی می‌شید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    تپش قلب تام از هیجان شدت گرفته بود. نمی‌دانست خوش‌حالی‌اش را چگونه نشان دهد.
    - سیاره‌ای واسه بازدید انتخاب کردین؟
    آلبرت چشم‌هایش را بست و در پاسخش گفت:
    - پرفسور آلفرد چندین سیاره پیدا کرده. داریم میریم سازمان، اونجا بیشتر می‌فهمی.
    - اوه، خیلیم عالی.
    ساعت چهار صبح بود و خوابشان می‌آمد. تام نیز چشم‌هایش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
    ساعاتی بعد به سازمان فضایی ناسا رسیدند. از خواب کوتاه و آرام‌بخش بیدار شدند. از ماشین پیدا شده و به‌سمت اتاق جلسه حرکت کردند که تمامی فضانوردان قبولی در آنجا حضور داشتند.
    - به‌شدت هیجان دارم. به آرزوم رسیدم.
    سوفیا پوزخند زد.
    - اگه من کمی دیر‌تر رسیده بودم و به کانادا می‌رفتی، هیچ‌وقت به آرزوت نمی‌رسیدی.
    تام دست راستش را روی شانه‌‌ی او قرار داد.
    - رفیق خودمی.
    سوفیا ادایش را در آورد و سرعتش را بیشتر کرد. اخلاق سوفیا همیشه باعث خندیدن تام می‌شد و از دری استفاده می‌کرد تا اذیتش کند.
    بالآخره به اتاق جلسه رسیدند و تام و سوفیا روی صندلی‌های آهنی در ردیف آخر نشستند. همه‌ فضانوردان آمده بودند و آماده شروع جلسه شده بودند.
    آلبرت چهره‌ی جدی و گرفته‌ای به خود گرفت و به تک‌تک چهره‌ها نگاه کرد.
    - این جلسه برای این برگذار میشه که چندین سیاره‌ی هم‌شکل زمین که کشف شدن رو بهتون معرفی کنیم. باید در این چند سیاره تحقیقات گسترده‌ای رو انجام بدین.
    هیجان در دل فضانوردان شعله‌ور شده بود و مشتاق ادامه سخنان آلبرت بودند. در اتاق جلسه باز شد و قامت بلند مردی که موهای سفیدی داشت، دیده شد. لبخند گوشه لبش جا پیدا کرده بود. در کنار آلبرت ایستاد. همه آشنایی کامل با او را داشتند و او یکی از بزرگ مردان آمریکا بود.
    - من پروفسور آلفرد هستم. می‌دونم من رو می‌شناسید. بهتون تبریک میگم که اولین فضانوردان شجاع و دلیری هستید که می‌خوایید برای بشر خونه‌ای جدید پیدا کنید.
    پرفسور آلفرد باعث پیشرفت بشر شد؛ اما انسان‌ها باعث شدند اختراعاتش مخرب شوند. در جامعه کمتر دیده می‌شد و مدام سرگرم تحقیق بود. آلفرد دست‌هایش را برهم کوبید. اتاق تاریک شد و صفحه کامپیتری ظاهر شد که سه سیاره کوچک و بزرگ را نشان می‌داد.
    با انگشت اشاره‌ای به کوچیک‌ترین سیاره کرد که سطح خشکی مانند جزیره، در بین اقیانوس پنهاور زندانی شده بود.
    - سیاره Ross128 که کوچیک‌تر از زمین هست، یازده‌سال نوری با ما فاصله داره. مواد غنی در این سیاره فراوانه و به دلیل نداشتن کوه آتشفشانی، اتمسفر آلوده‌ای نداره.
    سکوت کرد و با اشاره به سیاره دیگری که متوسط بود گفت:
    - سیاره k2-239 که هم‌اندازه زمینه، آب در اونجا زیاده. مکان خوبی برای زندگی هستش؛ اما صدوشصت‌سال نوری با ما فاصله داره.
    سیاره سبز‌رنگی بود؛ ولی منبع آب در آنجا فراوان دیده می‌شد و یک پوئن مثبت به حساب می‌آمد.
    سیاره دیگری که بسیار بزرگ بود، دارای جنگل، خشکی و منبع عظیم آب بود. تفاوتی میان زمین جز حجم آن نبود.
    آلفرد لبخندی زد و ادامه داد:

    - این سیاره از نظر من ایده‌آل‌ترین سیاره برای سکونت هستش. همینطور که مشاهده می‌کنید، دارای آب و هوای گوناگون هستش. kepler-62f نام داره و هیچ عیب و ایرادی توش نمی‌تونم ببینم؛ اما یک مشکل بزرگ وجود داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    تام با هیجان گفت:
    - چه مشکلی؟
    آلفرد در چشمان تام خیره شد. هیجان و اشتیاق را در چشمانش می‌خواند. در طول سفر می‌توانست به او اعتماد کند.
    - این سیاره با ما ۱۲۰۰سال نوری فاصله داره.
    همه تعجب کردند و یک صدا گفتند:
    - اوه، چخبره؟
    آلفرد به آرامی خندید و با کوبیدن دست‌هایش، صفحه خاموش و چراغ اتاق جلسه روشن شد. صندلی کناری‌اش را هدف قرار داد و بر روی آن نشست.
    - نگران نباشید، موتور‌های سرعت نوری که من ساختم ما رو سریع به هدفمون می‌رسونه. من با تخمین‌هایی که زدم، در هر پنجاه سال نوری، ما در یک روز می‌رسیم.
    فضانوردان نفس راحتی کشیدند و از این پیشرفت تکلونوژی به وجد آمدند.
    آلبرت با صدای خشک و سردش گفت:
    - جناب آلفرد و همسرشون هم در این سفر بزرگ همراهیتون می‌کنن. یقیناً شما‌ها نمی‌تونید آزمایشاتی انجام بدید تا مطمئن بشین سیاره‌هایی که برای بازدید میرید آلوده هستن یا نه.
    سوفیا که در جمع مردان کمتر سخن می‌گفت، با صدای نسبتاً بلند و سردی گفت:
    - به عنوان کاپیتان فضانوردان من راضی به اومدنشون هستم.
    بقیه فضانوردان نیز موافق بودند. آلبرت کلافه سخن آخرش را نیز گفت و از اتاق خارج شد.
    - پس برید هر وسایلی که نیاز دارید رو جمع کنید که در دو روز آینده به ایستگاه فضایی خواهید رفت.
    فضانوردان سراسیمه از صندلی‌هایشان برخواستند و به اتاق‌هایشان هجوم بردند‌. تام و سوفیا به اتاق مشترکشان حرکت کردند که در بین راه تام به بازوی کوچک سوفیا ضربه‌ای زد.
    - از کی تا حالا کاپیتان فضانوردان شدی؟
    سوفیا نیشخند زد.
    - وقتی تو قهر کردی، من رو به عنوان کاپیتان انتخاب کردن.
    وارد اتاقشان شدند و سوفیا روی تختش دراز کشید و چشم‌هایش را بست. تام نیز روی تخت تک‌ نفره، مقابل تخت سوفیا نشست. اتاق مشتر‌کشان بیست متر بود، بجز تخت و کمد چیز دیگری نداشت.
    - تو حال من رو درک نمی‌کردی. یک دفعه سقف آرزوهام تخریب بشه، بشینم بخندم؟ خوش‌حالی کنم؟ تو تنهایی بی‌من بری. باید می‌رقصیدم؟
    سوفیا انگشت وسطش را نشان داد و پشت به او خوابید.
    - حرف نزن می‌خوام بخوابم. اذیتم کنی بد می‌بینی‌.
    تام سری از تأسف تکان داد و در ذهنش گفت:
    - این دختر هیچ‌وقت درست نمیشه.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا