نگاهی به مهران کردم که با اشاره بهم گفت که بیرون منتظرش باشم،بعد از پنج دقیقه اونم با دکتر بیرون اومد خداحافظی کردیم و بهطرف پارکینگ حرکت کردیم.سکوت بینمون رو شکستم:
-مهران باید به بابا بگیم که ما میدونیم و باید راضیش کنیم که بره آلمان.
نگاهی بهم کرد:
-آره عصر که رفتیم خونه بهش میگیم.
-پس فعلا خداحافظ.
-مواظب خودت باش فعلا.
سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.سوار آسانسور شدم همزمان با باز شدن در آسانسور پنج نفر روبهروم ظاهر شدند 2مرد و 1زن همراه با آراد و آرمان.آراد با دیدن من اخماش توی هم رفت.همه با تعجب به من خیره شدند که آرمان شروع به حرف زدن کرد و با ترکی منو معرفی کرد.
لبخندی زدم که آراد بیشتر عصبانی شد یکی از مرد ها به حرف اومد:
-سیزدن گوروشمکدن چوخ موتلو اولدم(از دیدن و آشنایی شما خوشحال شدم)
-بن دا(منم)
بعد از آشنایی با هم خداحافظی کردن و رفتند.به سمت اتاقم قدم برداشتم که با صدای آراد متوقف شدم.بهطرفش برگشتم که شروع کرد:
-خانم ستوده پس فردا دوباره جلسه داریم امیدوارم که بتونید حضور داشته باشید!
-اگه خدا بخواد هستم
و منتظر هیچ جوابی ازش نشدم و راه افتادم جلوی در اتاق ساناز جلوم رو گرفت همه چی رو براش تعریف کردم،خسته و کوفته مشغول خوردن قهوهام شدم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاهی بهش بندازم تماس رو وصل کردم:
-بله؟
-بهار دخترم چطوری؟
-سلام مامان خوبم شما خوبید؟
-خوبم دخترم زنگ زدم یه چیزی بهت بگم!
-جانم مامان میشنوم؟
-شماره خونه آقا آراد رو برام بگیر!
-برای چی مامان!؟
-میخوام دعوتشون کنم.
نیم متر از جام پریدم،چشمام قد یه نعلبکی شده بود.
-ااا...چیزه مامان لازم به این کار نیست.
-نه دخترم زشته.هم خانواده آقا آراد و هم خانواده آقا آرمان بیان یا شماره خونشون رو ازشون بگیر خودم باخانوادهشون حرف بزنم!
-باشه مامان.
-خب دیگه دخترم دیگه به کارات برس فعلا.
تماس رو قطع کردم.کلافه نفسم رو فوت کردم و از جام بلند شدم ساناز جلوی در بود به محض دیدنم متعجب پرسید:
-چیه چی شده چرا باز اخمات رفت تو هم!؟
-هیچی مامان میخواد خانوادهٔ آراد و آرمان رو دعوت کنه.
لبخندی زد که بیشتر رو اعصابم بود یه چشم غره بهش رفتم:
-توهم نیشت رو ببند.
قهقهای زد:
-بهار باز دیوونه شدی؟
بی توجه به حرفاش حرکت کردم به سمت اتاق آقا آراد،به منشی گفتم که بهشون اطلاع بده بعد از اطلاع دادن بهش رفتم تو اتاقش مشغول خوندن روزنامه بود نگاهی به روزنامه انداختم دیدم که برعکس فهمیدم که عمداً روزنامه رو گرفته جلوش خندم گرفت. صدای خنده منو که شنید روزنامه رو از جلوش کنار گذاشت اخماش رو در هم کرد و به حرف اومد:
-خانم ستوده چیز خنده داری اینجا هست؟
-بله!
-پس بگید که ماهم بخندیم
با چشم به روزنامه توی دستش اشاره کردم:
-تاحالا جایی ندیدم که برعکس روزنامه بخونن!
به روزنامه توی دستش نگاهی انداخت و اخماش بیشتر رفت توی هم و بلند گفت:
-خانم ستوده زودتر کارتون رو بگید!؟
از این بلند حرف زدنش خیلی بدم میومد ولی درحال حاضر حوصله بحث با این یکی و نداشتم پس بدون هیچ حرفی رفتم سر اصل مطلب:
-شماره خونتون رو برای مادرم میخوام!
متعجب نگام کرد:
-برای چی؟
نفسم رو با صدا دادم بیرون:
-چه میدونم،راستی مال خونه عموتونم بدین!
-باشه
گوشیم رو درآوردم و شماره رو یادداشت کردم
-مهران باید به بابا بگیم که ما میدونیم و باید راضیش کنیم که بره آلمان.
نگاهی بهم کرد:
-آره عصر که رفتیم خونه بهش میگیم.
-پس فعلا خداحافظ.
-مواظب خودت باش فعلا.
سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.سوار آسانسور شدم همزمان با باز شدن در آسانسور پنج نفر روبهروم ظاهر شدند 2مرد و 1زن همراه با آراد و آرمان.آراد با دیدن من اخماش توی هم رفت.همه با تعجب به من خیره شدند که آرمان شروع به حرف زدن کرد و با ترکی منو معرفی کرد.
لبخندی زدم که آراد بیشتر عصبانی شد یکی از مرد ها به حرف اومد:
-سیزدن گوروشمکدن چوخ موتلو اولدم(از دیدن و آشنایی شما خوشحال شدم)
-بن دا(منم)
بعد از آشنایی با هم خداحافظی کردن و رفتند.به سمت اتاقم قدم برداشتم که با صدای آراد متوقف شدم.بهطرفش برگشتم که شروع کرد:
-خانم ستوده پس فردا دوباره جلسه داریم امیدوارم که بتونید حضور داشته باشید!
-اگه خدا بخواد هستم
و منتظر هیچ جوابی ازش نشدم و راه افتادم جلوی در اتاق ساناز جلوم رو گرفت همه چی رو براش تعریف کردم،خسته و کوفته مشغول خوردن قهوهام شدم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاهی بهش بندازم تماس رو وصل کردم:
-بله؟
-بهار دخترم چطوری؟
-سلام مامان خوبم شما خوبید؟
-خوبم دخترم زنگ زدم یه چیزی بهت بگم!
-جانم مامان میشنوم؟
-شماره خونه آقا آراد رو برام بگیر!
-برای چی مامان!؟
-میخوام دعوتشون کنم.
نیم متر از جام پریدم،چشمام قد یه نعلبکی شده بود.
-ااا...چیزه مامان لازم به این کار نیست.
-نه دخترم زشته.هم خانواده آقا آراد و هم خانواده آقا آرمان بیان یا شماره خونشون رو ازشون بگیر خودم باخانوادهشون حرف بزنم!
-باشه مامان.
-خب دیگه دخترم دیگه به کارات برس فعلا.
تماس رو قطع کردم.کلافه نفسم رو فوت کردم و از جام بلند شدم ساناز جلوی در بود به محض دیدنم متعجب پرسید:
-چیه چی شده چرا باز اخمات رفت تو هم!؟
-هیچی مامان میخواد خانوادهٔ آراد و آرمان رو دعوت کنه.
لبخندی زد که بیشتر رو اعصابم بود یه چشم غره بهش رفتم:
-توهم نیشت رو ببند.
قهقهای زد:
-بهار باز دیوونه شدی؟
بی توجه به حرفاش حرکت کردم به سمت اتاق آقا آراد،به منشی گفتم که بهشون اطلاع بده بعد از اطلاع دادن بهش رفتم تو اتاقش مشغول خوندن روزنامه بود نگاهی به روزنامه انداختم دیدم که برعکس فهمیدم که عمداً روزنامه رو گرفته جلوش خندم گرفت. صدای خنده منو که شنید روزنامه رو از جلوش کنار گذاشت اخماش رو در هم کرد و به حرف اومد:
-خانم ستوده چیز خنده داری اینجا هست؟
-بله!
-پس بگید که ماهم بخندیم
با چشم به روزنامه توی دستش اشاره کردم:
-تاحالا جایی ندیدم که برعکس روزنامه بخونن!
به روزنامه توی دستش نگاهی انداخت و اخماش بیشتر رفت توی هم و بلند گفت:
-خانم ستوده زودتر کارتون رو بگید!؟
از این بلند حرف زدنش خیلی بدم میومد ولی درحال حاضر حوصله بحث با این یکی و نداشتم پس بدون هیچ حرفی رفتم سر اصل مطلب:
-شماره خونتون رو برای مادرم میخوام!
متعجب نگام کرد:
-برای چی؟
نفسم رو با صدا دادم بیرون:
-چه میدونم،راستی مال خونه عموتونم بدین!
-باشه
گوشیم رو درآوردم و شماره رو یادداشت کردم
آخرین ویرایش توسط مدیر: