کامل شده رمان روزای رویایی | dilan :) کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Dilan

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/21
ارسالی ها
168
امتیاز واکنش
2,348
امتیاز
346
محل سکونت
کردستان
نگاهی به مهران کردم که با اشاره بهم گفت که بیرون منتظرش باشم،بعد از پنج دقیقه اونم با دکتر بیرون اومد خداحافظی کردیم و به‌طرف پارکینگ حرکت کردیم.سکوت بینمون رو شکستم:
-مهران باید به بابا بگیم که ما می‌دونیم و باید راضیش کنیم که بره آلمان.
نگاهی بهم کرد:
-آره عصر که رفتیم خونه بهش می‌گیم.
-پس فعلا خداحافظ‌.
-مواظب خودت باش فعلا‌.
سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.سوار آسانسور شدم همزمان با باز شدن در آسانسور پنج نفر روبه‌روم ظاهر شدند 2مرد و 1زن همراه با آراد و آرمان.آراد با دیدن من اخماش توی هم رفت.همه با تعجب به من خیره شدند که آرمان شروع به حرف زدن کرد و با ترکی منو معرفی کرد.
لبخندی زدم که آراد بیشتر عصبانی شد یکی از مرد ها به حرف اومد:
-سیزدن گوروشمکدن چوخ موتلو اولدم(از دیدن و آشنایی شما خوشحال شدم)
-بن دا(منم)
بعد از آشنایی با هم خداحافظی کردن و رفتند.به سمت اتاقم قدم برداشتم که با صدای آراد متوقف شدم.به‌طرفش برگشتم که شروع کرد:
-خانم ستوده پس فردا دوباره جلسه داریم امیدوارم که بتونید حضور داشته باشید!
-اگه خدا بخواد هستم
و منتظر هیچ جوابی ازش نشدم و راه افتادم جلوی در اتاق ساناز جلوم رو گرفت همه چی رو براش تعریف کردم،خسته و کوفته مشغول خوردن قهوه‌ام شدم که گوشیم زنگ خورد بدون اینکه نگاهی بهش بندازم تماس رو وصل کردم:
-بله؟
-بهار دخترم چطوری؟
-سلام مامان خوبم شما خوبید؟
-خوبم دخترم زنگ زدم یه چیزی بهت بگم!
-جانم مامان می‌شنوم؟
-شماره خونه آقا آراد رو برام بگیر!
-برای چی مامان!؟
-می‌خوام دعوتشون کنم.
نیم متر از جام پریدم،چشمام قد یه نعلبکی شده بود.
-ااا...چیزه مامان لازم به این کار نیست.
-نه دخترم زشته.هم خانواده آقا آراد و هم خانواده آقا آرمان بیان یا شماره خونشون رو ازشون بگیر خودم باخانواده‌شون حرف بزنم!
-باشه مامان.
-خب دیگه دخترم دیگه به کارات برس فعلا‌.
تماس رو قطع کردم.کلافه نفسم رو فوت کردم و از جام بلند شدم ساناز جلوی در بود به محض دیدنم متعجب پرسید:
-چیه چی شده چرا باز اخمات رفت تو هم!؟
-هیچی مامان می‌خواد خانوادهٔ آراد و آرمان رو دعوت کنه.
لبخندی زد که بیشتر رو اعصابم بود یه چشم غره بهش رفتم:
-توهم نیشت رو ببند.
قهقه‌ای زد:
-بهار باز دیوونه شدی؟
بی توجه به حرفاش حرکت کردم به سمت اتاق آقا آراد،به منشی گفتم که بهشون اطلاع بده بعد از اطلاع دادن بهش رفتم تو اتاقش مشغول خوندن روزنامه بود نگاهی به روزنامه انداختم دیدم که برعکس فهمیدم که عمداً روزنامه رو گرفته جلوش خندم گرفت. صدای خنده‌ منو که شنید روزنامه رو از جلوش کنار گذاشت اخماش رو در هم کرد و به حرف اومد:
-خانم ستوده چیز خنده‌ داری اینجا هست؟
-بله!
-پس بگید که ماهم بخندیم
با چشم به روزنامه توی دستش اشاره کردم:
-تاحالا جایی ندیدم که برعکس روزنامه بخونن!
به روزنامه توی دستش نگاهی انداخت و اخماش بیشتر رفت توی هم و بلند گفت:
-خانم ستوده زودتر کارتون رو بگید!؟
از این بلند حرف زدنش خیلی بدم میومد ولی درحال حاضر حوصله بحث با این یکی و نداشتم پس بدون هیچ حرفی رفتم سر اصل مطلب:
-شماره خونتون رو برای مادرم می‌خوام!
متعجب نگام کرد:
-برای چی؟
نفسم رو با صدا دادم بیرون:
-چه می‌دونم،راستی مال خونه عموتونم بدین!
-باشه
گوشیم رو در‌آوردم و شماره رو یادداشت کردم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    ذخیره‌شون کردم و برگشتم اتاقم که جلوی در ساناز و آرمان رو دیدم یک ابروم رو بالا انداختم ساناز پشت میز از خنده قرمز قرمز شده بود آرمانم روبه‌روش نشسته بود و دست کمی از ساناز نداشت،یکم جلوتر رفتم تک سرفه‌ای کردم و شروع کردم:
    -به به مهندس آرمان
    با صدای من از جاش بلند شد و به حرف اومد:
    -سلام خانم ستوده
    با سر سلامی کردم و رو به ساناز گفتم:
    -بگین ببینم داشتین به چی می‌خندیدید؟
    تا ساناز خواست لب باز کنه آرمان جواب داد:
    -هیچی بیکار بودیم گفتیم یکم بگیم و بخندیم
    -پس این‌طور اگه این‌جوری من مزاحتون نمیشم
    -نه نه این چه حرفیه خانم ستوده من داشتم می‌رفتم،خب فعلا.
    آرمان رفت مونده بودیم منو ساناز نگاهی به ساناز انداختم لبخندی زدم و وارد اتاقم شدم مداد و کاغذی برداشتم و شروع کردم به کار کردن به ساعت نگاه کردم نزدیک چهار بود تلفن رو برداشتم و عدد پنج به ساناز وصل شد.
    -سانازجان میشه یه پرس غذا برام بیاری!؟
    -اره چرا نشه الان میارم.
    تلفن رو سرجاش گذاشتم و به صندلی تکیه دادم به هنرم نگاهی انداختم عالی بود حرف نداشت داشتم خودم رو تحسین می‌کردم که در باز شد و ساناز با یه سینی جلوم ظاهر شد.سینی رو کنار گذاشت و طراحیم رو برداشت.
    -بهار این چیه؟
    -قرار بود یه نمونه از کارام رو به آراد نشون بدم تا اگه جنابعالی کارم رو قبول داشتن پروژه جدید و بدن به من
    -خیلی خوبه.
    از اتاق بیرون رفت مشغول خوردن نهارم بودم که دوباره در زده شد و منشی آقا آراد وارد شد.
    -سلام خانم ستوده ظهرتون بخیر آقا مهندس گفتند که طراحی رو ازتون بگیرم.
    -بیا این‌جاست بردار
    همین که خواست برش داره پشیمون شدم با سرعت بلند شدم:
    -نه نه!وایسا خودم میارم
    -آخه مهندس گفتند که الان ببرم براشون
    دستش رو نزدیک آورد برش داره که دستش به لیوان آب من خورد و آب ریخت رو کاغذ،جیغ خفیفی کشیدم اوج عصبانیتم بود،حس بدی داشت من چند ساعت رو این کار که بودم.دختره از ترس من چند قدم عقب رفت و با ترس به حرف اومد:
    -ا...خا..خانم..خانم مهندس..چیزه..ش..شرمنده..ب..بخشید..دستم خورد بهش...ع..عمدی...ن...ن...نبود
    اوج عصبانیتم بود دستم رو به گردنم کشیدم و بلند گفتم:
    -از اتاقم برو بیرون‌،همین الان
    چشمام رو بستم و منتظر بیرون رفتنش شدم با صدای کوبیده شدن در فهمیدم که رفت بیرون چشمام رو باز کردم همه اون زحمتام به باد رفت،دلم می‌خواست گریه کنم در به سرعت باز شد نگاهی بهش انداختم که دیدم آراد تو چهار چوب در ایستاده نگاهی بهش کردم که با عصبانیت داد زد:
    -این‌جا چه‌خبره خانم ستوده؟
    -آقای رستگار آروم لطفا
    -اگه آروم نشم!؟
    -اولا اینجا محیط شرکته احترام خودتون رو حفظ کنید،ثانیا من امروز از همه چیزم گذشتم برای این حالا،حالا شما به من میگید آروم باشم؟
    -این بنده خدا چه تقصیری داره؟
    -چه تقصیری داره؟یعنی میگید ایشون هیچ کاری نکردن؟
    -بله درست فهمیدید ایشون هیچ تقصیری ندارن.
    -وایسین ببینم شما می‌دونید ایشون چکار کرده؟این خانم یه لیوان آب روی طراحی من ریخت حالا بازم میگید چکار کرده؟
    -بله شما که می‌دونید عمدی نبوده.
    -آقای رستگار حوصله کل کل با شما یکی رو ندارم بگین چی می‌خواین؟‌
    -میخوام که از ایشون معذرت خواهی کنید.
    -چی؟شوخی می‌کنید دیگه!؟
    -نه خیلیم جدی‌ام
    -حتی فکرشم غیر ممکنه!هرگز!
    -هه..چرا از غرورتون کم میشه؟
    -آره کم میشه.
    -خانم ستوده....
    -آقای رستگار کارتون رو گفتید و جوابتونم گرفتید حالا می‌تونید برید‌
    کیفم و گوشیم رو برداشتم و به سرعت خارج شدم رو کردم به ساناز:
    -من پایین منتظرتم.
    ترجیح می‌دادم که از پله ها پایین برم.به پارکینگ که رسیدم سوار ماشین شدم و گوشیم رو برداشتم به آتریسا زنگ زدم.
    -سلام آتریسا
    -سلام بهار جان،خوبی؟خوشی؟
    -هی بدک نیستم تو خوبی؟
    -منم خوبم
    بعد مکالمه همیشگیمون تماس رو قطع کردم دیگه سانازم اومده بود سوییچ رو توی ماشین گذاشتم و حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    سکوت بدی بینمون بود یک آهنگ ‌پلی کردم و شیشه طرف خودم رو دادم پایین طولی نکشید که صدای آهنگ کم شد و ساناز حرف زد:
    -بهار چت شده؟
    -هیچی.
    -داری بچه گول میزنی؟بگو ببینم چی شده؟
    -با آراد دعوامون شد‌
    -بهار می‌دونم دعواتون شده ولی سر چی؟
    -اه،سر این‌که منشیش روی طراحیم آب ریخت بعدم جناب آراد تشریف آورده بودن که از منشیشون معذرت خواهی کنم.
    -چی؟معذرت خواهی؟اونم تو؟حالا معذرت خواهی کردی؟
    -عقلت رو از دست دادی؟من برای چی معذرت خواهی کنم؟
    -هیچی
    دیگه رسیدیم جلوی خونشون ماشین رو نگه داشتم خیلی اصرار کرد ولی باهاش نرفتم بعد از پیاده شدنش با سرعت به طرف خونه رفتم.کلید رو توی در چرخوندم و وارد شدم به طرف مامان و بابا رفتم:
    -سلام مامانی.سلام بابا جون
    هر دو جواب دادن:
    -سلام دخترم،خوش اومدی
    -مرسی مهران کجاست؟
    -از وقتی که اومده تو اتاقشه بیرون نیومده.
    -جدی؟پس منم لباسام رو عوض کنم بیام
    از پله ها بالا رفتم و جلوی در اتاق مهران ایستادم در زدم و با شنیدن"بفرمایید"دستگیره رو کشیدم و وارد شدم.
    -سلام داداش.
    -سلام بهار جان.
    -داداش من الان با بابا حرف می‌زنم پیش مامان
    -باش منم میام
    -خب پس لباسام رو عوض کنم بریم پایین‌‌.
    بعد از عوض کردن لباسام رفتم پایین همه نشسته بودن انگار منتظر من و مهران بودن.رفتم روی کاناپه نشستم چند دقیقه بعد مهرانم اومد و کنار من نشست نگاهی بهش انداختم که بابا حرفی زد:
    -چی‌شده بچه ها؟مشکوک به‌نظر میاید.
    مامانمم نگاهی بهمون انداخت، مهران تک سرفه‌ای کرد و شروع کرد:
    -راستش باید یه چیزی‌ بهتون بگیم!
    مامان و بابا متعجب نگاهی بهمون انداختند و منتظر ادامه حرف مهران موندند مهران ادامه داد:
    -مامان این چیزی که می‌خوام بگم یکم ناراحت کننده‌ است ولی اصلا نگران نباش خب!
    مامان نگاهی به بابا انداخت و شروع کرد:
    -پسرم بگو دیگه جون به لبم کردی!
    -راستش....راجب به بابا است..بهار من نمی‌تونم بگم تو بگو!
    متعجب نگاهی بهش کردم.
    -چی؟من؟
    -آره
    -ا..چیزه منو مهران یه چیزی فهمیدیم که فکر کردیم مامانم باید بفهمه.مامان بابا..بابا سرطان ریه داره!
    با این حرف چشمام رو بستم و قطره اشکی از گوشه چشمم چکید که با حرف مامانم هر سه‌مون متعجب نگاهش کردیم.
    -می‌دونستم!!
    چشمام قد یه نعلبکی شده بود.
    -امروز صبح فهمیدم و می‌دونستم که شما دوتا هم می‌دونستید.
    بابا سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت:
    -حالا چرا این موضوع رو مطرح کردید؟؟
    این دفعه مهراب جواب داد:
    -چون که ما امروز با دکترت حرف زدیم و گفت که باید هرچه زودتر برای شیمی درمانی برید آلمان،بابا خواهش می‌کنم اعتراض نکنید اگه من اگه بهار براتون مهمه اصلا ما رو ول کن بخاطر مامان بابا بیاید بریم باشه!گ؟
    -ولی پسرم تو‌ از کجا دیدی سرطان اونم از نوع بد خیمش درمان بشه؟
    -دیدیم ولی کم بابا لطفا بیا بریم.
    این‌بار مامان هم ازش اصرار کرد ولی بابا فقط روی حرف خودش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    بعد از اصرار های مکرر همه بلند شدم و سفره رو‌ چیدم. شام رو خوردیم ظرفارو تو ظرف شویی گذاشتم و رفت پیش بقیه.خیلی می‌ترسیدم از این‌که بابام رو از دست بدم حتی یک ثانیه هم نمی‌تونم به نبودنش فکر کنم، من بدون بابام هیچی نیستم هیچی. زندگی بدون بابا برام هیچ معنی نداره تو این فکرا بودم که حس کردم چشمام خیس شدند.با صدای بابا چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم:
    -دخترم!اتفاقی افتاده!؟چرا گریه می‌کنی!؟
    اشکام رو پاک کردم و بینیم رو بالا کشیدم. با صدایی که بغض توش معلوم بود جواب دادم:
    -نه ولی اگه قرارِ بیوفته من نابود میشم.
    -چی‌شده دخترم؟
    -بابا اتفاقی که اگه بیوفته نابودم میکنه تویی!بابا اگه یه ذره فقط یه ذره برات مهمیم برو،برو و شانست رو امتحان کن!
    -این چه حرفیه دخترم معلومه که مهمی.
    -نه بابا اگه مهم بودم به حرفم گوش می‌دادی همین یه چیز رو ازت می‌خوام بابا لطفا به‌خاطر من!به‌خاطر مامان،مهران برو!لطفا
    -باشه دخترم ولی باید راجبش فکر کنم
    -بابا اینکه فکر کردن نمی‌خواد
    -ولی....
    -بابا توروخدا
    -باشه
    از خوشحالی جیغ بلندی کشیدم و خودم رو انداختم بغـ*ـل بابا بعد از مدتی خودم رو بیرون کشیدم و رفتم پیش مهران نشستم.نگاهی پر از تحسین بهم انداخت لبخندی زدم که باعث شد اونم بخنده.نگاهی به مامان انداختم که چشماش پر از اشک بود به گمونم این اشک،اشک ناراحتی نبود از خوشحالی گریه می.کرد.یک دفعه مامان انگار اینکه چیزی یادش اومده باشه صدام زد:
    -راستی بهار برای فردا شب خانواده آقای رستگار هر دو خانواده هم آراد هم آرمان با خانواده عمو علی رو دعوت کردم.
    با این حرف مامان لبخند روی لبم کم‌رنگ شد و جاش رو به اخم داد.یعنی قراره فردا شب با آراد روبه‌رو بشم البته روبه‌رو شدن رو که میشم ولی حتی شبم می‌خوام ببینمش؟وای نه خدای من.
    مهران نگاهم کرد و پرسید:
    -چیه بهار؟مشکلی داری؟
    همون‌جوری که اخم کرده بودم جواب دادم:
    -نه چه مشکلی!؟
    -خوبه همین‌جوری گفتم‌.
    بخاطر بابا نمی‌خواستم ناراحت باشم سعی می‌کردم فقط لبخند بزنم.
    بعد از همنیشنی خانوادگی تصمیم گرفتم که بخوابم با گفتن″شب بخیر″ی بلند شدم و رفتم اتاقم در رو قفل کردم و رو تخت ولو شدم اینقدر خسته بودم همین که چشمام رو بستم خوابم برد.
    بلند شدم.آبی به دست و صورتم زدم و حاضر شدم طبق معمول بعد از خوردن صبحانه رفتم شرکت این‌بار ساناز زودتر از من اومده بود شرکت با سرعت به‌طرفم اومد:
    -بهار؟بهار؟
    -چی‌شده ساناز!؟
    -امروز با اون شرکت جلسه دارین.
    متعجب پرسیدم:
    -کدوم شرکت؟
    -ای بابا
    -آها فهمیدم،پاک فراموش کرده بودما.
    -بله.
    -باشه مرسی که یاد‌آوری کردی‌
    -بگو ببینم با بابات چکار کردین؟؟
    از خوشحالی پریدم هوا:
    -وای ساناز نپرس قبول کرد که برای شیمی درمانی بره آلمان
    -این‌که خیلی خوبه
    لبخندی زدم و به سمت اتاقم رفتم به ساعت روی میزم نگاهی انداختم ساعت 7:30 بود نیم ساعت دیگه جلسه شروع میشه.با صدای موبایلم از افکارم بیرون اومدم به صفحه‌اش نگاهی انداختم و با دیدن اسم″Atrisa.R″گل از گلم شکفت تماس رو وصل کردم و جواب دادم:
    -وای ببین کی زنگ زده!چطوری نفس؟
    -سلام بهاری،خوبم عزیزم تو چطوری گلم؟
    -عالی.
    -خیلیم خوبه،بهار جان زنگ زدم فردا امشب دعوتت کنم البته فقط تو رو!
    -باشه
    -چه عجب یادی از ما کردین.
    -دیوونه نشو دیگه
    با این حرف هردو خندیدیم.
    -خب چه‌خبر!؟
    -سلامتی خبرا پیش توئه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -والا چی بگم عزیزم،الان نمی‌تونم حرف بزنم جلسه دارم باید برم کاری نداری؟
    -نه گلم برو عزیزم فعلا.
    -خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    پاشدم دستی به لباسام کشیدم و به‌طرف اتاق آراد حرکت کردم،جلوی در با سر سلامی به منشی کردم و تقه‌ای به در زدم:
    -بیا
    در رو باز کردم و داخل شدم فقط آراد،آرمان و چند نفر دیگه اونجا بودن″سلام″ی کردم و به‌طرف صندلیم رفتم.نشستم و نگاهی به ساعت گوشیم انداختم الان بود که برسن گوشیم رو خاموش کردم و به صندلی تکیه دادم با صدای خوش آمد گویی آراد و آرمان بلند شدم نزدیک‌تر شدم با خانم ها دست دادم و بعد از خوش آمد گویی به آقایون سرجام نشستم و جلسه شروع شد.
    بعد از اتمام جلسه بلند شدم که برم به پروژه جدیدم برسم چون که قرار بود کار این شرکت رو من انجام بدم که باصدای آراد سر جام ایستادم.
    -خانم ستوده.
    بدون این‌که به‌طرفش برگردم جوابش رو دادم:
    -بله؟
    -لطفا نگاهم کنید.
    -آقای رستگار!کارای مهمتری دارم لطفا زود بگید که چی می‌خواید!؟
    -خانم ستوده لطفا برگردین به طرفم.
    -ظاهرا کاری ندارید پس من برم.
    -نه خانم ستوده،یعنی چیزه..این پروژه رو شخصا خودم انجام میدم.
    روی این پروژه خیلی حساس بودم با تعجب به‌طرفش برگشتم:
    -جان؟نمیشه!این پروژه دسته منه.
    -ولی من نمی‌تونم به شما...
    -به شما چی؟اعتماد کنید!؟یعنی تا این حد!؟آقای رستگار مواظب حرف زدنتون باشید صرفا جهت اطلاع این پروژه دست منِ و هیچکس حق نداره تو کارم دخالت کنه!
    حرفم رو زدم و بدون منتظر موندن حرفش به اتاقم رفتم.آخه انسان تا این حد بی شخصیت!اه حالم از این آدم به هم می‌خوره چی فکر کرده پیش خودش؟پسرِ بیشعور،با صدای ساناز از افکارم بیرون اومدم.
    -هییی!کجایی تو دختر؟
    -ساناز حوصله خودمم ندارم بخدا.
    -چرا؟
    -بیخیال بیا بشین یکم حرف بزنیم حوصلم پوکید!
    -باشه،راستی برای شب چی می‌پوشی!؟
    -چه مشکل بزرگی ساناز!عادی دیگه مثلا چی بپوشم؟
    -نه دیگه این مهمونی فرق داره!
    -مثلا فرقش کجا بود؟
    -ناسلامتی رئیست میاد.
    با کلمه رئیس خندم گرفت.
    -هه رئیس!!!
    -ای بابا توهم!
    لبخندی زدم.
    به ساعت روی میز نگاهی انداختم و روبه ساناز گفتم:
    -نمیری نهارتو بخوری!؟
    متعجب نگام کرد: -مگه تو نمیای!؟
    -نه حال و حوصله ندارم!
    -ای بابا بهار چت شده توهم لج نکن پاشو پاشو بریم.
    -ساناز والا...
    -بهار،گفتم پاشو بریم
    -باشه
    از جام بلند شدم روسریم رو جلو کشیدم گوشی رو برداشتم و باهم به‌طرف آسانسور رفتیم؛دکمه آسانسور رو زدم تا بالا بیاد‌.
    در آسانسور رو باز کردم و رفتیم داخل که آراد و آرمان هم همزمان با ما سوار شدن،قبل از اینکه باز کسی بپرسه دکمه رستوران رو زد.یادم افتاد که گوشیم خاموش بود از جیبم درش آوردم و روشنش کردم سه تماس بی‌پاسخ داشتم از مهران نگران مسیجام‌‌ رو چک کردم که دوبار برام پیام فرستاده بود.″بهار زنگ بزن بهم زود″و″بهار کارم مهمه کجایی تو دختر″ نگران رفتم روی مخاطبین و شمارش رو گرفتم.
    یک بوق
    دو بوق
    سه بوق...
    جواب نمی‌داد،چند بار دیگه زنگ زدم ولی فایده‌ای نداشت.نگران شدم که نکنه اتفاقی افتاده باشه ساناز که متوجه ناراحتیم شد جلو اومد و سکوت رو شکست.
    -بهار چیزی شدە؟
    با این حرف ساناز هم آراد و همچنین آرمان به طرفم برگشتن آرمان پرسید:
    -خانم ستودە اتفاقی افتادە؟
    -ها..بله نه مهم نیست
    آراد نیشخندی زد و روش رو برگردوند. آسانسور ایستاد و آرمان در رو برای ساناز باز کرد و هردو رفتن آراد خواست که بره نذاشتم و جلو تر راه افتادم:
    -خانم ها مقدم‌تر اند!
    اخم غلیظی کرد و رفت منم کنار ساناز نشستم که آرادم روبه روم کنار آرمان نشست.داشتم نهار میخوردم که موبایلم زنگ خورد نگاهی به صفحه اش انداختم:
    -جانم داداش
    -کاری داشتی بهار!؟
    -نه تو زنگ زده بودی منم جلسه بودم برای همین نتونستم جواب بدم!
    -آها هیچی بیخیال حل شد.
    بی‌توجه به نگاه های خیره آراد و آرمان ادامه دادم:
    -باشه من باید قطع کنم کاری نداری؟
    -نه برو فعلا‌
    -می‌بینمت خداحافظ.
    گوشی رو روی میز گذاشتم و ادامه غذام رو خوردم.بعد از تموم شدن بلند شدم و رفتم اتاقم و رو به ساناز گفتم:
    -کسی نیاد خب!؟
    -باشه
    در رو بستم و وسایلم رو روی میز آماده کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    لپ تاپ رو روشن کردم و یک سره رفتم ایمیل هام رو چک کردم.کارای این پروژه‌ای که دستمه خیلی سخته چون که زمین ها رو من ندیدم ولی آراد که دیده بود اطلاعات مورد نیازم رو بهم داد ولی بازم خیلی سخته.
    پا شدم وسایلم رو روی میزم حاضر کردم و شروع کردم.
    به صندلی تکیه دادم نگاهی به کارم انداختم:
    _ای وای خدای من هنوز خیلی مونده...!
    به ساعت روی میز نگاهی انداختم حاضر شدم سوییچ ماشین رو برداشتم و رفتم بیرون ترجیح دادم از پله ها پایین برم! با سرعت به طرف خونه روندم.
    در رو باز کردم و داخل شدم زیر لبی"سلام"ی کردم و یک سره رفتم بالا لباسام رو عوض کردم و رفتم آشپزخانه برای کمک به مامان.
    خسته و کوفته روی کاناپه نشستم نگاهی به ساعت انداختم نزدیکای ساعت 8:00 بود.الان بود که برسن پاشدم و به اتاقم رفتم لباسام رو با شومیز سفید و شلوار کرمی عوض کردم موهام رو بالای سرم بستم و روسری کرم رنگی سر کردم.
    خط چشمی کشیدم و ماتیک صورتی زدم.تو آیینه نگاهی به خودم انداختم و رفتم بیرون همزمان با بیرون رفتن من صدای زنگ در بلند شد مهران پاشد ودر رو باز کرد خانواده عمو علی بودند.بعد از خوش آمد گویی رفتم و پیش ساناز نشستم.
    ساناز نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -چیزی شده!؟
    -نه فقط استرس دارم!
    -وا!استرس برای چی؟
    -نمی‌دونم!
    با دستش دستم رو فشرد.با صدای در هر دو ساکت شدیم.همه بلند شدیم دوباره مهران در رو باز کرد عمو اردوغان اینا وارد شدن از تعجب چشمام قد یه نعلبکی شد.
    چیزی که ازش میترسیدم واقعی بود اونجور که معلوم بود آراد رستگار پسرعمو اردوغانِ. به سمت در رفتم بعد از ورود عمو اینا یه آقا و خانمی وارد شدند که فکر کنم پدر و مادر آرمان باشن. آقای مصطفی و خانم سارا رستگار.بهشون خوش امد گویی گفتم و منتظر موندم.
    در آخرم آرمان و آراد وارد شدن.
    -سلام آقای رستگار خوش اومدید!
    -سلام خانم ستوده خیلی ممنونم.
    بعد از آرمان آراد داخل شد با مهران سلام و احوال پرسی کرد به من که رسید اخم کرد و گفت:
    -نمی‌خوای خوش آمد بگی!؟
    چپ چپ نگاهی بهش انداختم:
    -خوش اومدی
    چیزی نگفت و جلوتر راه افتاد مهران بهم نزدیک شد:
    -بهار!تو با رئیست مشکل داری!؟
    -ای بابا نگید رئیس,هیچ مشکلیم باهاش ندارم.
    -باشه ماهم بریم زشته نباشیم.
    -آره‌.
    رفتم و پیش ساناز و آتریسا نشستم. آتریسا ذوق زده جوری که همه بشنوند گفت:
    -وای بهار نمی‌دونی چقد خوشحال شدم که فهمیدم همکار داداشم تویی!
    آراد و آرمان متعجب نگاهی بین منو آتریسا رد و بدل کردن و آراد پرسید:
    -مگه شما همدیگر رو می‌شناسید!؟
    به جای من آتریسا جواب داد:
    -وا داداش!عمو بهرام دوست قدیمی و صمیمی بابا هستش دیگه!
    -جدی؟
    -بله
    سرم رو بلند کردم و نگاهی به آراد انداختم که متعجب به اطراف نگاه میکرد.در اون لحظه به شدت خندم گرفته بود شبیه منگلا شده بود,با این فکرم بلند خندیدم که نگاه آراد به سمتم کشیده شد انگار فهمیده بود که به اون می‌خندم چشم غره‌ای رفت و اخماش رو توی هم کرد.
    توی دلم با خودم گفتم:
    «وای چقد ترسیدم انگار بچه می‌ترسونه،این چرا همیشه اخم کرده!چه مرگشه!؟ وا بهار به توچه!تکلیفم با خودم روشن نیستا!»
    پا شدم و رفتم آشپزخونه که چایی بریزم!
    به آراد که رسیدم نگاهی به من و سینی دستم انداخت و با پوزخند روی لبش گفت:
    -من چای کم رنگ نمی‌خورم خانم ستوده!
    -خب؟
    -عوض کنید برام!
    -امر دیگه‌ای ندارین؟‌‌
    -نه می‌تونی بری
    -منو با خدمتکار خونتون اشتباه نگیرید لطفا!
    -این چه حرفیه.
    -پس لطفا برش دارید
    -وا نمی‌خورم زوره؟باید برام عوضش کنید!
    چشمام رو روی هم گذاشتم و دندونام رو روی هم ساییدم و به سرعت اون‌جا رو ترک کردم.سینی رو روی میز گذاشتم و خودمم روی صندلی نشستم.
    «اه این پسر پیش خودش چی فکر کرده که خدمتکارشم!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    چایی رو ریختم، روسریم رو یکم جلو کشیدم و به هال رفتم.جلوی آراد ایستادم،این‌بار لبخندی مرموز روی لبش بود،با همون لبخند نگاهی به چایی انداخت و آروم گفت:
    -از شما انتظار نداشتم خانم ستوده این دیگه چه چایی‌ایه؟
    محکم و جدی گفتم:
    -آقای رستگار!
    دستش رو آورد که چایی رو برداره،چایی رو به‌طرف خودش خم کرد و چایی رو روی خودش ریخت.دوقدم عقب رفتم چون که می‌دونستم عمدا این کار رو کرد معذرت خواهی نکردم.با صدای مامان از فکر بیرون اومدم:
    -دخترم چرا داری نگا می‌کنی؟پسرم رو راهنمایی کن که بره لباساش رو تمیز کنه!
    متعجب به مامان نگاه کردم و"باشه"ای گفتم.به‌طرف آراد برگشتم که با لبخندش مواجه شدم،بلند گفتم:
    -بفرمایید آقای رستگار!
    معذرت خواهی کرد و با قدم های بلند و استوار حرکت کرد، منم پشت سرش رفتم.به سالن رسیدیم، نگاهی به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست صداش زدم:
    -مهندس رستگار؟
    سر جاش ایستاد و به‌طرفم برگشت:
    -چیه؟
    -به لفظ حرف زدنتون توجه نمی‌کنم ولی این چه کاری بود کردید؟
    -مگه چیکار کردم!؟ تازه اولاشه.
    -دیگه می‌خواستی چکار کنی؟
    -خانم ستوده این اتفاقی بود و مقصرش شما هستید،شما چایی رو روی من ریختید حرفم دارید؟الان به جای این حرفا باید معذرت خواهی کنید.
    -اتفاقی؟معذرت خواهی؟به همین خیال باش.
    -عیبی نداره این بار رو چشم پوشی می‌کنم حالا اجازه می‌دید برم تو!؟
    چپ چپ نگاش کردم و پشتم رو بهش کردم.
    «معذرت خواهی!من از پدر پدرمم معذرت خواهی نمی‌کنم تو کی باشی که معذرت خواهی کنم ازت؟واقعا این پیش خودش چی فکر کرده که مثل دخترای دیگه هرچی گفت به حرفش گوش می‌کنم؟یا اینکه با این کاراش و رفتاراش ع*ا*ش*ق*ش میشم؟آره جون خودش!»
    توی این فکرا بودم که حلال زاده پیداش شد.بدون هیچ حرفی جلوتر از اون راه افتادم.وقتی که داخل شدپمیه چیزی توجهم رو جلب کرد.آرمان و ساناز،مهران و آتریسا پیش هم نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن!منم رفتم نشستم.
    با نگاه‌های مهران و خنده های آتریسا می‌فهمیدیم که این دوتا بهم علاقه دارن! با صدای عمو مصطفی همه نگاه‌ها به‌طرفش جلب شد.
    -خب بچه‌ها قراره که پس فردا یعنی چهارشنبه همه بریم شیراز!
    مامانم اینا نگاهی به من انداختند و لبخندی زدن و مامان پرسید:
    -نظرتون چیه؟
    قبل این‌که بذارم اونا حرفی بزنن خودم گفتم:
    -جدی؟خب به‌سلامت سفرتون بی خطر!
    صدای خنده عمو مصطفی بلند شد،همون‌طور که می‌خندید گفت:
    -دخترم شماهاهم میاین!
    «وای خدای من نه،من با این هیولا برم سفر!عمرا!باید هر جور باشه بپیچونمش»
    -راستش عمو این آقای رستگارم می‌دونه کارای شرکت خیلی ریخته رو سرم یه پروژه مهم دستمه خیلی عجله هم داره،نمی‌تونم بیام!
    نگاهی به آراد انداختم تا خواستم اشاره کنم که هیچی نگه حرفش رو زد:
    -نه بابا جون احتمالا خانم ستوده بهونه می‌خواد که نیاد وگرنه نه کار زیاد داره و نه این پروژه اینقدر عجله داره!
    یعنی الان چاقو می‌خوردم خونم در نمیومد؛چشمام رو روی هم گذاشتم و هیچی نگفتم.دیگه هیچ راهی برام نمونده بود مجبوری قبول کردم.
    پا شدم و به آشپزخونه رفتم ظرفارو برداشتم که به نهار خوری برم،همین که برگشتم با دیدن آراد زهر ترک شدم.
    -چرا شبیه اجنه‌ها وارد میشی؟
    -شرمنده خانم ستوده نمی‌دونستم انقد ترسو هستید!
    -حوصله کل کل با تو یکی رو دیگه ندارم،بگید ببینم چی می‌خواید؟
    -اومدم یه لیوان آب بخورم!
    -تو یخچال هست.
    پشتم رو بهش کردم و رفتم میز ناهار خوری رو چیدم و برگشتم آشپزخونه،دوباره با سر و طرح آراد روبه‌رو شدم!
    «این پسره از رو نمیره نه؟من جای این بودم یک کلمه حرف نمی‌زدم!»
    چشمام رو بستم ونفسم رو با صدا فوت کردم:
    -این‌بار چی می‌خواید!؟
    -یه لیوان آب.
    -بهتون گفتم که!
    -نمی‌دونم حس می‌کنم شما میزبانید.
    به طرف یخچال رفتم و لیوان رو دادم دستش و اخم غلیظی کردم، به لیوان نگاهی کردم که گفت:
    -اه دختر شبیه برج زهرماری!این چه قیافه‌ایه که گرفتی؟این‌جوری آب از گلوم پایین نمیره ها!
    -خب به من چه،اینقدر ادا در نیار بگیر آبت رو بخور!
    -باشه ولی جدی این‌جوری نمی‌تونم،لبخند بزن که من راحت باشم.
    «وای خدایا از دست این پسر دیوونم کرده،انگار بچست»
    درحالی که لیوان رو ب‌طرف دهنش می‌برد لبخند مصنوعی دندون نمایی زدم با فکری که تو سرم داشتم از حالت خودم خندم گرفت که یک‌دفعه آراد هر چی آب دهنش بود رو پاشید روی صورتم.
    تو اون حالت فکر می‌کردم که از گوشام آتش و از مغزم دود بلند میشه با صدای آراد از افکارم بیرون اومدم:
    -وای بهار تو این حالت چقد مسخره شده بودی!
    حرفش رو زد و رفت بیرون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    آبی به صورتم زدم و با دستمال پاکش کردم.بقیه وسایل رو بردم و روی میز چیدم.
    همه رو صدا زدم که بیان برای شام،صندلی رو بیرون کشیدم و نشستم،مشغول غذا خوردن بودم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم.
    سرم رو بلند کردم و با دیدن قیافه آراد اخمام توی هم رفت.
    بعد از تموم شدن غذا با کمک ساناز و آتریسا ظرفا رو جمع کردیم و شستیم.بعد از تموم شدن کارامون رفتیم هال و پیش بقیه نشستیم.
    نگاهم رو توی جمع چرخوندم،همه باهم مشغول بودن مهران آتریسا از یک طرف،ساناز و آرمانم از یک طرف مونده بودیم من و آراد.
    گوشیم رو در آوردم و قفلش رو باز کردم که صدای اس‌ام‌اسش بلند شد.
    به اسم فرستنده نگاهی انداختم که چشمام قد یک نعلبکی شد.
    مگه میشه؟
    مگه داریم؟
    آراد!پیام بفرسته!اونم برای من؟غیر قابل باوره!
    پیام رو باز کردم ″سلامی دوباره″ برو بابا کی حوصله این رو داره!
    آروم جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
    -بهار جان!جواب سلام واجبه نه!چ؟
    «جانم!درست می‌شنیدیم؟بهار جان!این رو دیگه کجای دلم بذارم!؟»
    منم با همون لحن خودش گفتم:
    -لزومی نمی‌بینم که با شما حرف بزنم،حتما کارای مهم تری دارم که جواب نمیدم!
    -بهار داری بچه گول می‌زنی؟ آخه دختر تو پنج دقیقه‌است که خیره به این گوشی هستی کار مهمت چی بود؟و اگه من به جنابعالی پیام فرستادم حتما کار مهمی داشتم!
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    -کار مهمتون رو حضوری هم می‌تونید بگید!!!
    درجواب گفت:
    -والا انقد حرف زدی یادم رفت!
    با صدای ساناز به خودم اومدم:
    -بگو ببینم چی می‌گفتید؟
    هول شدم،نگاهی به آراد انداختم که پاهاش رو روی هم انداخته و با لبخند روی صورتش به من خیره شده بود،از این خونسردیش اعصابم داغون میشه!
    رو به ساناز کردم:
    -ا...چیزه...هیچی راجب کار حرف می‌زدیم!
    لبخند گشادی زد و گفت:
    -پس راجب کار حرف می‌زدید!خوبه ادامه بدید.
    زیر گوشش آروم گفتم:
    -کوفت بخوره تو سرت نیشت رو ببند دختر.
    بعد از یه شب نشینی طولانی بلند شدند که برند،با همه خداحافظی کردم ولی آراد آخرین نفر موند و آروم گفت:
    -بابت همه چی تشکر می‌کنم،شب خیلی خوب و به یاد موندنی برام درست کردی!شبتون خوش
    ناخداگاه پوزخندی زدم و در جواب گفتم:
    -خواهش می‌کنم قابلت رو نداشت.
    لبخندی زد و خداحافظی کرد.در رو بستم و یک‌سره رفتم بالا. امشب اعصابم به اندازه کافی خراب بود،لباسام رو با لباسای راحتی عوض کردم که در به صدا در اومد.
    -ها؟
    -بهار باید باهات حرف بزنم‌.
    -مهران ولم کن می‌خوام کپه مرگم رو بگیرم.
    -عع دور از جون دختر پس شب بخیر.
    -شب بخیر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    دراز نکشیده خوابم برد.
    *********
    به ساعت روی میز نگاهی انداختم،هنوز زود بود بیدار شدم و آبی به دست و صورتم زدم مانتو شلوار سیاه و روسری قرمز سرم کردم،یه ماتیک قرمز و خط چشمی کشیدم و کیف قرمزم رو برداشتم و رفتم پایین.
    یه قهوه برای خودم درست کردم و روی میز نشستم، گوشیم رو در آوردم و باهاش ور رفتم.با صدای مهران به خودم اومدم.
    -به خانم مهندس!صبحتون بخیر.
    -صبح بخیر داداش.
    -آبجی یه چای می‌ریزی؟
    -باشه
    پا شدم و برای مهران چای ریختم.گوشیم رو قفل کردم،کیفم رو از روی میز برداشتم و خداحافظی کردم.
    ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم.با صدای مکرر ماشین ها خوابم پرید،توی یه ترافیک سنگین گیر کرده بودم خودم حالم خیلی خوبه همین رو کم داشتم!
    دستم رو رو گی فرمون گذاشتم و شیشه رو پایین دادم. نور آفتابی که تازه طلوع کرده بود چشمام رو اذیت می‌کرد، از کیفم عینکم رو در آوردم و به چشمام زدم.
    از اونور خیابان صدای پسری میومد که گل می‌فروخت نگاهی بهش انداختم آفرین بر غیرتش.یکم که نزدیک‌تر شد به من رسید با چشمای پر از اشک بهم نگاهی انداخت و با صدایی که بغض توش موج می‌زد گفت:
    -آبجی برای عشقتون گل نمی‌خرید؟
    عینکم رو درآوردم.لبخندی به پسرک زدم و گفتم:
    -بگو ببینم کوچولو همشون چند میشه؟
    با صدای بچه گونش گفت:
    -مگه می‌خواید همش رو بخرید؟
    -چرا که نه!
    دوباره به پسرک نگاه کردم، این‌بار لبخندی زیبا بر لب داشت.هیجان زده گفت:
    -پنج تومن آبجی.
    از کیفم ده تومان درآوردم و دادم دستش،همه گل ها رو ازش گرفتم که این‌بار معترضانه گفت:
    -ولی این‌که خیلی زیاده آبجی!
    -مهم نیست کوچولو بقیش رو بردار برای خودت.
    خندید که لپاش قرمز شد.لپش رو کشیدم و ازش خداحافظی کردم.دیگه راه داشت باز میشد،به محض تموم شدن ترافیک با سرعت به سمت شرکت روندم!
    باصدای گوشیم به خودم اومدم،ساناز بود.تماس رو وصا کردم و روی بلندگو گذاشتمش.
    -بهار کجایی؟هرجا هستی زود خودت رو برسون!
    -تو ترافیک گیر کرده بودم چطور!؟
    -اوه اوه آراد خیلی عصبیه زودباش بیا!
    -باشه بابا گفتم چی‌شده فعلا.
    قبل این‌که چیزی بشنوم تماس رو قطع کردم.
    این‌بار با سرعت بیشتری روندم چون واقعا از آراد هنگام عصبی شدن میترسم!
    زود ماشین رو پارک کردم و سوار آسانسور شدم،به طبقه دوم که رسیدم یک‌سره به‌طرف اتاقم رفتم.ساناز مضطرب روی میز نشسته بود و هی پاهاش رو تکون می‌داد نفس زنان پرسیدم:
    -سلام کو کجاست؟
    -تو اتاقته منتظرت نشسته.
    -چی؟
    نفس عمیقی کشیدم و بدون در زدن وارد شدم با دیدن آراد همه موهای بدنم‌‌ سیخ شد!یا حضرت فیل این دیگه کیه؟شبیه برج زهرمار شده.
    با دیدن من چشماش رو بست و بلند داد زد:
    -الان چه وقت اومدنه خانم ستوده؟
    با داد زدن اون دو قدم عقب‌تر رفتم،از ترس تموم بدنم می‌لرزید.
    -ااا..چیزه...راستش رو بخواین...
    نذاشت ادامه حرفم رو بگم، پرید وسط حرفم و با همون لحن گفت:
    -اینقدر من من نکن خانم ستوده جواب سوالم رو بده.
    -توی ترافیک گیر کرده بودم.
    پوزخندی زد و گفت:
    -پس تو گی ترافیک گیر کرده بودید نه؟
    -بله.
    به گلای توی دستم اشاره کرد و گفت:
    -پس اینا چین؟آها حتما اینارو هم توی ترافیک پیدا کردید؟
    -اینارو از یه پسر دست فروش خریدم!
    -هه دروغ هاتونم خیلی قابل باوره.
    -بفهمید چی دارید می‌گید، یه نوع بی احترامیه!
    -چیه دروغ میگم؟
    -آره نمی‌دونید چی می‌گید.
    یه تای ابروش رو بالا انداخت و دهنش رو باز کرد چیزی بگه که قبل از اون حرف زدم:
    -آقای رستگار حوصله بحث با شما یکی رو ندارم هرچه زودتر از اتاقم برید بیرون.
    -شما حق بیرون کردن منو از اتاق شرکت خودم ندارید!
    -درسته شرکت مال شماست ولی در حال حاضر اینجا اتاق منه و یادتون نره که منم تو این شرکت سهم دارم!پس لطفا تا کار به جاهای بدتر نرسیده برید بیرون!همین الان!
    با این حرفم عصبانیتش رو چند برابر کردم اخم غلیظی کرد و بیرون رفت،در روهم با صدای بدی بست.
    چشمام رو بستم و دوباره نفس عمیقی کشیدم
    «وای خدای من این دیگه کیه؟وقتی که عصبی میشه چقدر وحشتناکه!تازه پسرِ خجالت نمی‌کشه بهم میگه تو دورغ میگی؟»
    پشت میزم نشستم و شروع به کار پروژه جدید شدم.
    مداد رو روی میز گذاشتم و به صندلی تکیه دادم،نمی‌تونم تمرکز ندارم!اعصابم خیلی داغونه، تلفن رو برداشتم و به ساناز گفتم که قهوه تلخ بیاره!
    در توسط ساناز زده شد و ساناز با قهوه وارد شد!
    -مرسی ساناز می‌تونی بری.
    قهوه رو برداشتم و به‌طرف پنجره بزرگ اتاقم رفتم. پرده رو کشیدم و به خیابان های شلوغ تهران نگاه کردم،هوای آلوده تهران!صدای بوق ماشین ها!به آسمان نگاه کردم انگار ابرها قصد باریدن داشتند.
    یک‌دفعه همه مردم به این‌طرف و آن‌طرف رفتند بعضی هاشون به زیر چتر هاشون، بعضی ها زیر بارون قدم می‌زدن.
    کمی از قهوه رو نوشیدم.
    قهوه‌ای تلخ.
    به تلخی تمام آن تلخی ها.
    چشمام رو بستم که با یادآوری لحظه داخل شدنم به اتاق و واکنش آراد قطره اشکی از گوشه چشمم چکید!
    قهوه رو روی میز گذاشتم و با دستم جلوی ریختن اشکام رو گرفتم. پنجره اتاق رو باز کردم و با تمام وجود بوی خاک باران خورده رو استشمام کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Dilan

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/21
    ارسالی ها
    168
    امتیاز واکنش
    2,348
    امتیاز
    346
    محل سکونت
    کردستان
    برگشتم سرجام و تصمیم این‌بار با جدیت کارم رو انجام بدم.یه آهنگ بی کلام پلی کردم و شروع به کار کردن کردم.
    سعی می‌کردم همه فکر و ذهنم بشه این پروژه.
    سرم رو بلند کردم و به ساعت روی میز نگاه کردم، نزدیکای ساعت دو بود.صدای قار و قور شکمم بلند شده بود، وسایل رو یه گوشه از میز گذاشتم و پا شدم پنجره رو بستم، از بین وسایلم گوشیم رو برداشتم و رفتم بیرون.
    چیزی رو که میدیدم باور نمی‌کردم.این‌جا چه‌خبر بود؟مهران وآتریسا چرا این‌جان!؟هزاران هزار سوال دیگه در مغزم بود.
    نزدیک‌تر رفتم و بلند سلام کردم که همه به‌طرفم برگشتن.آتریسا پرید بغلم و یه بـ..وسـ..ـه گنده به گونم زد،رفتم پیش مهران باهاش روبوسی کردم و متعجب پرسیدم:
    -شماها این‌جا چکار می‌کنید!؟
    آتریسا اخمی کرد و معترض گفت:
    -شرکت داداشمونم نیایم؟
    به جای من آراد جواب داد:
    -عزز دلم اون رو ول کن امروز قاطیه.
    نگاهی سرسری به آراد انداختم و برگشتم به‌طرف آتریسا:
    -نه نه!اشتباه متوجه شدی!منظورم این نبود.
    قهقه‌ای زد و گفت:
    -شوخی کردم باو،والا بی‌حوصله بودم خونه گفتم بیام اینجا زنگ زدم مهران فکر کردم شاید اونم دلش برای آبجیش تنگ شده باشه دیگه اومدیم.
    -کار خوبی کردید.
    این‌بار آرمان معترض گفت:
    -بابا من از گشنگی مردم نریم نهار؟
    ساناز و آتریسا لبخندی زدن:
    آتریسا: «-پسر عموی شکموی خودمی»
    آرمان چشمکی زد و همه به سمت رستوران رفتیم. پیش مهران نشستم و شروع کردم به نهار خوردن.
    همه با هم برگشتیم بالا و یک‌سره رفتیم اتاق آراد روی میز جلسه جمع شدیم‌،‌ بعد کلی بگو و بخند قرار شد فردا من برم دنبال ساناز و آتریسا،آرادم با مهران و آرمان بقیه هم با هم بریم شیراز.
    آتریسا و مهران پاشدن که برگردن آتریسا بلند طوری که همه بشنوند پرسید:
    -بهار میای شیراز دیگه؟‌
    -نمی‌دونم
    ساناز پرید وسط حرفمون و گفت:
    -آتریسا جان بهار غلط می‌کنه نمیاد.
    یه تای ابروم رو بردم بالا.
    -ها؟چیه؟می‌دونم که میای دیگه این ناز و اداها چیه؟
    -ساناز!
    آتریسا بلند خندید و رو به مهران کرد که برن.
    آراد:«-مهران مواظب خواهرم باش!»
    -چشم، بهار ماهم دست تو امانت.
    آراد دستی روی شونه مهران انداخت و چهار نفری به مت آسانسور رفتیم.بعد از بدرقه کردن مهران و آتریسا اومدیم بالا‌.توی این مدت هیچ‌کدوم حرفی نزدیم.جلوی در اتاقم بودم که برگشتم به‌طرف آراد:
    -آقای رستگار؟
    آراد سرجاش ایستاد ولی به‌طرفم برنگشت، با بی توجهی به حرفم ادامه دادم:
    -اگه زحمت نمیشه بیاین و نگاهی به کارم بندازین!
    پوزخندی زد و به راهش ادامه داد.
    حرصم گرفت برای همین دیگه نه چیزی نگفتم نه دنبالش رفتم.
    پشت پنجره ایستاده و خیره به مردم بودم که با صدای در پشتم رو به پنجره کردم و با قیافه آراد روبه‌رو شدم!
    اوه اوه پسرِ اخمو رو !انگار ارث ننه باباش رو بالا کشیدم. چه‌خبرشه تا منو می‌بینه اخم می‌کنه؟
    با صدای مردونش گفت:
    -کجاست؟
    سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم:
    -روی میز
    به‌طرف میزم رفت و نقشه رو برداشت، نگاهی بهش انداخت و نیم نگاهیم به من انداخت و گفت:
    -فکر نمی‌کردم اینقدر با استعداد باشین!
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم، این‌بار گفت:
    -حالا اجازه میدید تشریف ببرم!؟
    -چرا این‌جوری رفتار می‌کنی آراد؟
    پوزخندی زد:
    -هه،مگه چه‌جوری رفتار می‌کنم؟
    -مثل قبل نیستی.
    -با کارای امروزت انتظار نداشته باش مثل قبل باهات رفتار کنم!
    سکوت سنگینی بینمون حاکم بود که بعد از دو دقیقه آراد سکوت رو شکست:
    -اگه کاری ندارید من کارای ضروری تری دارم!ضمناً تو محیط شرکت آراد صدام نکنیپ!
    سرم رو بلند کردم، با هم چشم در چشم شدیم.
    به چشم های هم خیره شدیم.
    به چشم‌هاش نگاه کردم.
    هیچ کدوم پلک نمی‌زدیم.
    چشم‌هاش پرده‌ی سینمایی بود که داشت تلخ‌ترین فیلم جهان رو اجرا می‌کرد.
    من تنها تماشاگر این فیلم بودم.
    پلک هاش رو بست، فیلم تموم شد.
    تک سرفه‌ای کرد که هر دو به خود اومدیم،به‌طرف در رفت و پشتش رو بهم کرد، منم به‌طرف پنجره برگشتم، با صدای در فهمیدم که رفت.
    «خدایا،من چم شده؟چرا این‌جوری شدم؟»
    با یادآوری چند لحظه قبل لبخندی زدم و برگشتم پشت میز کارم و شروع به کار کردم.تقه‌ای به در خورد.
    -بیاتو.
    -عرض سلام و خسته نباشید خدمت خانم مهندس!
    لبخندی زدم و گفتم:
    -والا آرمان جان با این خانم مهندس گفتنت هرچی خستگی بود از تنم در رفت!
    لبخندی زد و جلوتر اومد:
    -راستش این برگه‌هارو آوردم امضا کنی باید بفرستم ترکیه.
    -باشه بده ببینم
    برگه‌ها رو از دستش گرفتم، در طول امضای این برگه‌ها سنگینی نگاه آرمان رو فهمیدم،زودتر برگه هارو امضا کردم و دادم دستش.چشمکی زد و گفت:
    -خیلی ممنون خانم مهندس!
    لبخندی زدم و آرمان رفت بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا