کامل شده رمان کوتاه زنبور آبی (جلد سوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
در همین حین، دانیال دست‌به‌بغـ*ـل فریاد زد:
- روسان! تو که حامله نیستی. بیا به تمریناتت برس.
روسان با لبخند به‌سمت او رفت و گفت:
- ببین خودت شوخی رو شروع کردی.
و با یک جهش تبدیل به زاغ شد و خود را به اوج آسمان رساند. دانیال هیچ عکس‌العملی نداشت و چشم‌هایش به روسان خیره بود.
- فکر می‌کنم اون نیازی به تمرین نداره.
نگاهی به من انداخت و گفت:
- منم همین فکر رو می‌کنم؛ ولی باید یاد بگیره و جدی باشه.
رایان گفت:
- همین که تو جدی هستی کافیه!
نگاه گذرایی به او انداخت و باز هم به آسمان چشم دوخت.
- توام مثل پدرتی! برو به تمرینت برس.
رایان با سری افتاده، به‌سوی دیگر بالداران رفت.
من و آماندا، به‌سوی خانه‌ی قدیمی آن‌ها رفتیم. در این وضعیت، جنگیدن برای او مناسب نبود.
پس از گذشت دقایق کوتاهی، پرسید:
- تو چی دیدی؟
- چی؟
- من می‌دونم تو یه دختر بچه‌ی فوق‌العاده هستی و می‌تونی آینده و گذشته رو ببینی. وقتی خبر بارداری من رو شنیدی، چیزی دیدی؟
ناچار پاسخ دادم:
- اون بچه به دنیا نمیاد!
آماندا نفس عمیقی کشید‌ و گفت:
- ممکنه راه‌حلی داشته باشه؟
- اون نوشیدنی رو نخور!
- کدوم نوشیدنی؟
من دیدم که آماندا با شکم برآمده‌اش در یک لیوان سفالی چیزی را می‌نوشد و همین هم باعث شد تا فرزندش را از دست بدهد.
با شنیدن سخنانم، آماندا آرام سر تکان داد و سکوت کرد.
آن روز نتوانستم به‌سوی آبروی‌ها بروم. روسان که از تمرین بازگشت، من را تا سرزمین گرگ‌ها همراهی کرد.
ماکسل با دیدن روسان لبخندی زد و گفت:
- شنیدم دانیال حالت رو گرفته!
کنجکاو به آن‌ها چشم دوختم. روسان کنار او نشست.
- خودش شوخی رو شروع کرد؛ ولی جنبه نداره!
ماکسل خندید.
- تو اون رو نمی‌شناسی!
- تو می‌شناسیش؟
- البته! من همه رو می‌شناسم.
- حتی آبان رو؟
ماکسل، چهره‌ی رنگ پریده و ظریف با موهای روشنِ آبان را در ذهنش تجسم کرد و سرش را به نشانه منفی تکان داد.
- اون تازه از مخفی‌گاهش بیرون اومده. تا حالا ندیده بودمش!
- حالا چی؟
هردو خندیدند. از سخنانش چیزی پیدا نبود. به همین دلیل هم روانه‌ی اتاقم شدم.
***
آن شب خواب عجیبی دیدم.
پدر در تنهایی اشک می‌ریخت و ریش سفیدش خیس شده بود. با ناراحتی به‌سوی او رفتم و پرسیدم:
- پدر برای چی گریه می‌کنی؟
- تو باید کنار خواهر و برادرت باشی.
- اما من که خواهر و برادر ندارم!
- معبد قدیمی...
ناگهان از خواب پریدم. ماکسل بر بالین من ایستاده بود و با نگرانی من را بررسی کرد.
- تو حالت خوبه؟
جوابی ندادم. وحشت زده پرسید:
- می‌شنوی؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. نفسش را آسوده خارج کرد.
- چون تا حالا بچه‌داری نکردم، نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. باید آماندا رو بیارم پیشت.
***
گرگ‌های وحشی، نیازی به تمرین نداشتند؛ اما ماکسل این ‌جنگ را جدی گرفته بود و گرگ‌ها را به بهترین نحوه‌ی ممکن آموزش می‌داد. باید هم آماده می‌شدند. زمان این رسیده بود که با اتحاد پایان خوش را بسازیم.
من به‌سوی آبروی‌ها رفتم. در ساحل تصاویر مبهمی از والدینم دیدم. آن دو با لبخند به یکدیگر خیره بودند و از چشمان آبی پدرم فهمیدم که او یک اشراف‌زاده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    دقایقی بعد، آبان آرام‌آرام از آب خارج شد و سرش را کج کرد.
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    - اومدم تمرینات رو ببینم.
    - اوه! تو یه فرمانده‌ی خوبی میشی.
    به‌سوی آب رفت و گفت:
    - تو بیا؛ اما اون نمی‌تونه بیاد.
    نگاهم به‌سوی ماکسل رفت که اعتراض‌کنان گفت:
    - چرا نمی‌تونم؟
    - چون تو یه گرگی!
    ماکسل دست‌هایش را بالا انداخت. بلافاصله تبدیل به گرگ شد و آنجا را ترک کرد.
    من به همراه آبان، وارد دنیایی در اعماق آب شدم. دنیایی که موجودات گوناگون آبزی را در خود جای داده بود. جلبک‌ها و گیاهان رنگارنگ، موجودات کوچک و بزرگ در رنگ‌های مختلف در زیر آب، واقعاً شگفت‌انگیز بودند.
    به قصر شیشه‌ای رسیدیم. آبان قصر را خالی از آب کرد و گفت:
    - از اینجا به خوبی می‌تونی ناظر تمرینات باشی.
    نگاهم به‌سوی آبروی‌ها رفت. هریک به خوبی تمرین می‌کردند و با آن سلاح‌های مخصوص دریا، به‌نظر مبارزان حرفه‌ای بودند.
    تمام روز را در کنار آبان گذراندم. در آن قصر، همه چیز از شیشه ساخته شده بود. تخت سلطنتی، صندلی، میز و حتی مجسمه‌هایی از چهره‌ی‌ نفرین شده‌ی آبروی‌ها. زیباترین چیز در قصر از نظر من، تکه‌ شیشه‌هایی بود که به شکل دانه‌ی برف از سقف آویزان بودند.
    ناگهان درهای قصر باز شد. نگاه ما و محافظان، به‌سوی در رفت. متعجب به ماکسل که سرتاپایش را آب خیس کرده بود، چشم دوختم.
    - اقلیما باید بریم!
    - هی! بهت گفته بودم گرگ‌ها حق ندارن به دریا بیان.
    - من با اقلیما بودم. باید بریم.
    بی‌چون و چرا با او همراه شدم. نمی‌دانستم چه‌ چیزی باعث شده او این‌گونه پریشان شود.
    وقتی به خشکی رسیدیم، سرانجام پرسیدم:
    - چی شده؟
    - باید ملکه رو ببینی.
    تبدیل به گرگ شد و من روی پشتش نشستم. با سرعت هرچه تمام‌تر به‌سوی قصر رفت.
    وارد تالار قصر شدیم. ملکه همانند یک اسکلت مصنوعی روی زمین افتاده بود. آرام‌آرام به او نزدیک شدم که ماکسل گفت:
    - اومده بودم بعد این همه سال ببینمش. فکر کنم هنوزم توی وجودش یک سیسیلیای مهربان وجود داره!
    وقتی دستان اسکلتی‌اش را لمس کردم، آخرین خاطره‌ی او را دیدم.
    ***
    ماکسل وارد تالار شد. سیسیلیا با شادمانی ایستاد و گفت:
    - بالاخره اومدی!
    ماکسل هم همانند روسان، دلگیر به‌ نظر می‌آمد.
    - اومدم ببینم تونستی به اون چیزی که می‌خواستی برسی؟

    - من نمی‌خواستم...
    میان سخنش، ماکسل با فریاد گفت:
    - اما تو سرزمین ارکید رو نابود کردی!
    رو برگرداند تا برود. ادامه داد:
    - خوشبختانه جنگل این‌بار یه ناجی‌ انتخاب کرده که طمعی برای جوانی نداره.
    ناگهان صدای برخورد ملکه به زمین، تمام فضا را لرزاند. ماکسل که می‌دانست کاری از او ساخته نیست، به‌سوی اقلیما رفت.
    ***
    به خودم آمدم و سعی کردم او را به زندگی بازگردانم. با تلاش‌هایم، کم‌کم پوست و گوشت بر استخوان‌های ملکه شکل گرفت.
    ماکسل گفت:
    - اون برای انسان شدن زیادی پیره!
    - پس چی‌کار کنیم؟
    - روح جنگل!
    موشکافانه به او چشم دوختم که جسم بی‌جان ملکه را در آغـ*ـوش گرفت و از قصر خارج شد.
    - دنبالم بیا!
    به وسط جنگل رفتیم. کم‌کم تمام مردم جمع شدند و با تعجب و ترس به ملکه خیره ماندند.
    ماکسل ملکه را روی سبزه‌ها رها کرد و گفت:
    - باید منتظر باشیم تا خودش رو نشون بده.
    ***
    ساعت‌ها انتظار کشیدیم. مردم همان‌طور که جمع شده بودند، اندک‌اندک رفتند.
    نیمه‌های شب بود که صدای قدم‌هایی به گوش رسید. هردو فوراً نشستیم و چشم‌های خواب‌آلودمان باز شد.
    گوزنی بزرگ و باشکوه، به‌سوی ما آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    گوزن به رنگ قهوه‌ای و کرمی با شاخ‌هایی بزرگ و سفید که کمی درخشان به چشم می‌آمد و در آن تاریکی خودنمایی می‌کرد، بود. بر بالین ملکه ایستاد و صورتش را نزدیک جمجمه‌ی حکاکی شده‌‌اش برد. پوزه‌‌ی خود را به‌آرامی به او زد. نور آبی پخش شد و موجب شگفتی من گشت.
    ماکسل به خواب رفت که با دستم، یکی از گوش‌هایش را کشیدم. با این‌کارم خواب از سرش پرید و با حیرت به نوری که تمام وجود سیسیلیا را فرا گرفته بود، خیره شد.
    نور، همچو شاخه‌های ارکید اطراف ملکه را احاطه کرد و او را به آسمان برد و پس از دقایق طولانی‌، به‌آرامی بر روی زمین قرار گرفت.
    با دیدن آن دختر زیبا و موی بلند، متعجب گفتم:
    - این سیسیلیاست؟
    ماکسل شادمان شد و به‌سمت او دوید. ملکه چشم‌هایش را باز کرد و به‌سختی گفت:
    - من پیرزنم؟
    ماکسل خندید.
    - نه نیستی!
    در همین حین، گوزن بزرگ به صدا درآمد:
    - من و تمامی حیوانات، با شما در این جنگ همراه خواهیم بود.
    و آرام‌آرام از دید محو شد. از اینکه یک رهبر دیگر هم به جمع ما پیوست، خشنود گشتم. حالا فقط یک قبیله‌ی دیگر برای اتحاد باقی مانده است.
    آن شب، سیسیلیا هم در سرزمین گرگ‌ها خوابید. از نگاه ماکسل پیدا بود که ملکه را بسیار دوست دارد. متوجه‌ی رابـ ـطه‌ی خونی آن‌ها شدم و همین‌طور علاقه‌ای که سیسیلیا نسبت به والدین او داشت.
    ***
    روز بعد ماکسل گفت:
    - فکر کنم دیگه نیازی نیست از آماندا بخوام بیاد. سیسیلیا مراقبته!
    - اصلاً هم این‌طور نیست، من به قصرم برمی‌گردم.
    متعجب به ملکه نگاه کرد.
    - قصرت شبیه یه مخروبه‌س!
    - من به اندازه کافی توانی برای ساختنش دارم.
    ملکه موهایش را دم ‌اسبی بست و شانه را گرفت. همان‌طور که موهایم را می‌بست، گفت:
    - اقلیما؟ آخرین‌‌‌بار کی موهات رو شونه ‌کردی؟
    - پدرم موهام رو شونه کرد.
    - لباس نداری؟
    سرم را به طرفین تکان دادم.
    - فقط دو تا!
    ایستاد و رو به ماکسل گفت:
    - این رو به قصر می‌برم!
    ماکسل، غمگین به من چشم دوخت.
    - اما من تنها میشم!
    ملکه دستم را کشید و به‌سوی خروجی سرزمین گرگ‌ها راه افتاد.
    - می‌تونی به دیدنش بیای.
    ***
    به قصر رفتیم. او یک دستمال به من داد و یک جارو و یک سطل هم خودش گرفت. از تصور اینکه تمام قصر را قرار است من و او به تنهایی تمیز کنیم، سرگیجه گرفتم.
    - خدمتکارا!
    خدمتکارانی مجهز، در تالار حاضر شدند و تمام قصر را پاک‌سازی کردند. چند لکه بر روی کف سالن بود که آن‌ها را ازبین برد. جارو و سطل را کنار گذاشت ‌و دستمال کوچکی گرفت.
    - نترس، ما فقط این تابلوها رو باید تمیز کنیم همین!
    تابلوها را پایین آوردند. شروع به گردگیری کردیم. ناگهان چشمم به آن مرد چشم آبی افتاد. همان مردی که در رویاهایم بود.
    نگاهی به ملکه انداختم. چشم‌های تیره و موهای سیاهش، اکنون برایم مشخص شدند.
    سیسیلیا حالا شباهتی به آن جمجمه‌ی حکاکی شده نداشت. به من نگاه کرد و لبخند زد.
    - ازش خوشت اومده؟
    سرم را آرام تکان دادم که گفت:
    - منم همین‌طور!
    چشمکی زد.
    - یه رازی رو بهت بگم؟
    باز هم سرم را تکان دادم. ادامه داد:
    - اون همسر منه!
    بسیار ناگهانی گفتم:
    - من دختر شمام!
    چشم‌هایش درشت شد و ناباور لب زد:
    - چی... چی داری میگی؟
    - من دختر تو و اون مرد چشم آبی‌ هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    - اما من که هرگز بچه‌دار نشدم!
    با شنیدن صدای شکستن شیشه، متعجب به‌سمت صدا برگشتیم.
    زنی مو مشکی و لاغر اندام، لیوانی که حاوی مایع سبز
    رنگی بود را شکست.
    ملکه با حیرت گفت:
    - الایزا؟
    - تو دختر الایژا هستی؟
    سرم را به نشانه مثبت تکان دادم که نزدیک آمد و دستی بر روی صورتم کشید.
    - شباهتی ندارین!
    شانه‌ای بالا انداختم. دستم را گرفت و گفت:
    - باید از این زن دور باشی!
    دستم را کشید که دردم آمد. ملکه دست من را از اسارت او رها کرد.
    - اون دختر منه
    پس پیش من می‌مونه.
    الایزا با چشم‌های خشمگین به او خیره شد. سپس آنجا را ترک کرد.
    ***
    ملکه من را به‌سوی کمد لباس‌هایش برد. او یک اتاق بزرگ که دیوار‌های آن سراسر لباس‌های رنگارنگ، درخشان و متفاوت بود را کمد لباس می‌نامید‌.
    پس از جست‌وجوی کوتاهی، یک لباس زیبا به رنگ آبی که با آن دامن بزرگ، بدون شک مخصوص یک پرنسس بود را به من داد. خودش هم لباس بلند طلایی‌رنگ به تن کرد.
    قصر، اکنون باشکوه و دارای ملکه‌ای زیبا بود. او تمام مردم سرزمین را باری دیگر جمع کرد. زمانی‌که تمام مردم با آن چهره‌های مختلف و جثه‌های ریز و درشت گرد آمدند، ملکه گفت:
    - مردم سرزمین ارکید! من اکنون بازگشته‌ام تا برخلاف قبل، از شما حمایت کنم.
    روسان از میان ازدحام مردم، با عجله به‌
    سوی او دوید.
    - خودتی سیسی؟
    ملکه لبخند زد. روسان با شادمانی گفت:
    - امیدوارم لحظه‌ی آخر به سرت نزنه!
    مردم بازگشت ملکه‌ی خود را با شادمانی جشن گرفتند. جایدن و ملک هم در این جشن حضور داشتند. شاید عجیب باشد؛ اما حس کردم آن دو خوش‌حال نبودند.
    ***
    جلسه‌ای به دستور ملکه برگذار گشت و تمام رهبران در تالار قصر که حالا به خوبی تمیز و زیبا شده بود، حاضر شدند.
    در تمام دیوار‌های بلند قصر، حکاکی‌های مختلفی از ریشه‌ی درخت‌ها دیده می‌شد.
    رهبران، دورتادور میز بزرگ سلطنتی نشستند. پس از سخنان کوتاه و ابراز خوش‌حالی آن‌ها، ملکه گفت:
    - من دیروز الایزا رو دیدم. باید الایژا رو هم پیدا کنیم.
    روسان‌ گفت:
    - اما الایژا دوباره مثل سابق شده!
    آبان گفت:
    - به‌نظر من، همین که نیست به نفعمونه وگرنه جنگ داخلی اتفاق میفته.
    ماکسل گفت:
    - متنفرم که اینو بگم؛
    اما حق با آبانه!
    ملکه گفت:
    - حالا که من جوان شدم و قدرت‌هام رو از دست دادم، برای پیروزی توی این جنگ به یک عضو از خاندان سلطنتی احتیاج داریم.
    روسان گفت:
    - اما تو هنوز یه همزادی درسته؟
    - نه نیست. اون دیگه هیچ قدرتی نداره!
    حدید گفت:
    - حالا باید چی‌کار کنیم؟
    دانیال گفت:
    - پادشاه رو پیدا می‌کنیم.
    پس از در نظر گرفتن خوب و بد این موضوع، همه ایستادند تا جست‌وجو را شروع کنند.
    به‌سوی خروجی قصر رفتیم که ناگهان ملکه به میز برخورد کرد. ماکسل خودش را به او رساند و با نگرانی پرسید:
    - چی شد؟
    - نمی‌دونم!
    - دستت...
    همه به دست ملکه نگاه کردیم. دستش، باز هم اسکلتی شده بود. چشم‌هایم را بستم تا ببینم چه زمانی او کاملاً به حالت نفرین شده‌اش باز می‌گردد؛ اما با چیزی که دیدم، شادمان گفتم:
    - تو هنوزم قدرت داری!
    سیسیلیا گفت:
    - منظورت چیه؟
    - سعی کن تبدیل بشی.
    - به چی؟
    - به اسکلت!
    ابتدا متعجب شد و سپس تمرکز کرد. ناگهان ظاهرش مانند قبل گشت.
    با آن چهره‌ی ترسناک، لبخندی زد و گفت:
    - حالا شکست من غیرممکنه!
    - نمی‌خوام مزاحم خیال‌بافیت بشم؛ اما هنوزم باید پدرم رو پیدا کنیم!
    به حالت عادی بازگشت. تمام حاضرین با حیرت به من خیره ماندند. ملکه گفت:
    - اون فکر می‌کرد دختر منه.
    - خب هستم!
    روسان گفت:
    - هنوزم این‌طور فکر می‌کنه.
    آبان گفت:
    - شاید واقعاً دختر توئه!
    ملکه گفت:
    - به‌نظرت اگه بچه‌دار می‌شدم خودم نمی‌فهمیدم؟
    حق با او بود؛‌ اما طبق تصورات من، او باید مادرم باشد.
    همه سکوت کردند. هیچ‌کس از حقیقت خبر نداشت و تنها راه چاره، دیدن پادشاه بود تا بتوانم با لمس دست‌هایش واقعیت و دروغ را برملا کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    هر یک از رهبران، با کمک چند نفر از افراد خود به جست‌وجو پرداختند؛ لیکن ملکه از این امر، مستثنی بود. وقتی متوجه‌ی غیابش شدم، من به دنبال او رفتم تا بدانم چه چیزی از یافتن پادشاه واجب‌تر است.
    در میان یک باغچه‌ی مُرده ایستاده بود و به بوته‌های خشکیده نگاه می‌کرد‌. به او نزدیک شدم و پرسیدم:
    - برای چی اینجا اومدی؟
    - برای یه بچه قابل درک نیست.
    - اما من یه بچه‌ی معمولی نیستم!
    چند لحظه به من خیره شد. سپس گفت:
    - وقتی پادشاه رو ترک کردم، اون به عنوان یادبود، این باغچه که بیشترش رو گل ارکید در برداشت، برای من ساخت.
    - من اون موقع به دنیا اومدم؟
    - نه!
    - پس وقتی برگشتی به دنیا اومدم، درسته؟
    - نه، تو دختر من نیستی.
    متفکر گفتم:
    - خب شاید پدرم یه زن دیگه داشته!
    در ابتدا شگفت‌زده به من نگاه کرد؛ اما خودش را بی‌تفاوت نشان داد.
    - ممکنه!
    روسان از میان شاخه‌های درخت بیرون آمد و گفت:
    - دانیال پادشاه رو پیدا کرد.
    - کجاست؟
    - باید تا اونجا پرواز کنیم.
    هردو تبدیل شدند. یکی به زاغ و دیگری به اسکلت متحرک.
    - منم میام!
    ملکه بال‌های بزرگ و طلایی‌اش را باز کرد و هردو به من چشم دوختند. روسان پرسید:
    - تو می‌تونی پرواز کنی؟
    سوتی زدم که دوست کوچکم با صدای ویزویز آمد‌ و با یک حرکت، خود را به اندازه‌ی یک انسان بالغ درآورد.
    روسان و ملکه به یکدیگر نگاه کردند.
    لبخندی زدم و همان‌طور که سوار آن می‌شدم، گفتم:
    - با زنبور آبی آشنا بشید!
    روسان گفت:
    - این دیگه چیه؟
    به زنبور آبی که از نژاد بومی زنبور آبی نجاری به‌شمار می‌رفت، چشم دوختم.
    - حیوون خونگیِ من و همین‌طور دوستمه.
    به این ترتیب، هر سه به‌سوی پادشاه پرواز کردیم.
    ***
    وقتی پایین آمدم، زنبور آبی تغییر سایز داد و باز هم همانند یک زنبور معمولی شد. او که برخلاف دیگر زنبورها و با توجه به نامی که داشت، آبی رنگ و نجار بود، به‌خوبی خود را در آن عروسک پارچه‌ای مخفی می‌کرد.
    وارد یک معبد قدیمی که از گل ساخته شده و دیوار‌هایش سفیدرنگ بود، شدیم.
    سیسیلیا گفت:
    - معبد قدیمی!
    روسان گفت:
    - برای منم عجیب بود! اینجا جادو ازبین میره.
    - نیازی به جادو نداریم.
    من زودتر از آن دو وارد معبد شدم. دانیال کنار رفت و الایزای غمگین نمایان شد.
    - پادشاه کجاست؟
    در کمال حیرت پرسید:
    - تو کی هستی؟
    - من دختر پادشاه هستم.
    - ناممکن است!
    به ملکه نگاه کرد.
    ملکه هم شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - دختر من نیست. ممکنه دختر الایژا باشه.
    - وقتی تو او را به دنیا نیاوردی، چه‌گونه می‌تواند فرزند الایژا باشد؟
    ‌ناگهان صدای فریاد‌هایی به گوش رسید. آن صدا، بدون شک صدای پادشاه بود.
    - من رو آزاد کنید. من کامل شدم.
    الایزا با ناراحتی گفت:
    - سال‌هاست که چنین می‌گوید او...
    ناگهان چشمش به روسان افتاد و گفت:
    - به‌نظر کهن‌سال شده‌ای!
    روسان خندید و در پاسخ به او گفت:
    - ولی تو مثل همیشه جوان و زیبا هستی ملکه‌ی افسرده!
    در ادامه‌ی پسوند حرفش، تعظیم کوتاهی کرد. الایزا هیچ عکس‌العملی نشان نداد و با اشاره از من خواست تا به همراه او بروم‌.
    وقتی به سیاه چال رسیدیم، من را به‌سوی پادشاه برد و آرام گفت:
    - اگر به راستی تو فرزند او باشی، می‌توانی آرامَش کنی.
    خودش در یک گوشه ایستاد. من هم به‌آرامی نزدیک پادشاه رفتم.
    پادشاه سرش را بالا آورد و با خشم غرید:
    - من رو آزاد کن.
    دستم را روی دستش قرار دادم. هیچ حسی به من منتقل نشد. متوجه‌ی حقیقت نشدم. نه آینده، نه گذشته و نه حتی ذهن او را ندیدم.
    لبخندی زد و گفت:
    - تو خون خاندان سلطنتی رو داری!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    با چیزی که گفت، پی بردم حدس من اشتباه نیست و شاید همان‌طور که احتمال می‌رفت، او صاحب همسر دیگری بوده.
    - حالا من رو آزاد کن.
    الایزا با حیرت به من خیره ماند. لبخند زدم و سرم را برای اطمینان خاطر تکان دادم. شروع به باز کردن زنجیر‌ها کردم. قدرت‌های من جادویی نیست بلکه ذاتی است. به همین دلیل هم در همه حال می‌توانستم از آن‌ها بهره ببرم‌.
    وقتی پادشاه را باز کردم، من را به آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - تو یک ناجی واقعی هستی.
    الایزا با شکاکی به او خیره بود.
    - امیدوارم از این‌کار پشیمان نشویم.
    الایژا با پوزخند ایستاد.
    - وقتی من این پایین زجر می‌کشیدم، چه حسی داشتی؟
    الایزا پاسخی به او نداد و رفت.
    - بهتره زودتر از این معبد بریم. خیلی وقته غذا نخوردم.
    - چند وقت؟
    - حدود ده سال!
    ***
    سیاه‌چال، پایین معبد قرار داشت. وقتی بالا رفته و وارد معبد شدیم، روسان که در کنار ملکه نشسته بود، با دیدن من بلافاصله ایستاد و متعجب گفت:
    - آزادش کردی؟
    - این رو یه خوش‌آمدگویی حساب می‌کنم.
    پادشاه نگاهش را به‌سمت ملکه برد و آن‌ دو به یکدیگر خیره ماندند. هر یک می‌دانستند که این سال‌ها، بیهوده گذشته و اشتباهی که ملکه انجام داد، باعث این جدایی شد.
    دانیال تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
    - پادشاه! ما باید از این معبد بریم.
    الایژا متعجب پرسید:
    - چرا؟
    ناگهان زمین لرزه‌ای رخ ‌داد و معبد قدیمی شروع به فروپاشی کرد.
    - به این دلیل سرورم!
    تا به خودم بیایم، دیدم پادشاه تبدیل به یک پرنده‌ی بزرگ آبی شد و من را از آن معبد نجات داد.
    ***
    وقتی به قصر رسیدیم، پادشاه لباس‌هایش را تغییر داد و با ابهت یک فرمانروا، برتخت نشست. ملکه هم در کنار او ایستاد و منتظر شد تا امری از جانب پادشاه شود.
    پادشاه یا همان الایژا، موهای طلایی، چشمان آبی، بینی باریک و بلند با لب‌های باریک داشت. با صدای رسایی گفت:
    - اقلیما دختر منه!
    نگاه‌های حیرت زده و متعجب رهبران به دهان پادشاه خیره ماند. ملکه که متعجب‌تر از دیگران بود، با ناراحتی پرسید:
    - مادرش کیه؟
    پادشاه نگاهی گذرا به او انداخت و سپس گفت:
    - مهم نیست.
    سیسیلیا با شرم سرش را پایین انداخت. او خیال می‌کرد این خـ ـیانـت پادشاه، باعث آبروریزی‌اش شده.
    پادشاه که از افکار او باخبر گشت، پوزخندی زد.
    - شما باید از طمعی که داشتین خجالت زده بشید.
    حدید زانو زد و بسیار غیر منتظره پرسید:
    - سرورم! به گفته‌ی اقلیما، ما باید برای یک جنگ آماده شویم. امر شما چیست؟
    پادشاه به فکر فرو رفت و گفت:
    - پس باید آماده بشیم. این‌طور نیست اقلیما؟
    لبخندی که زد، برایم عجیب بود. شاید به نظر عادی و کاملاً سالم برسد؛ اما او دچار اختلالی همچو اختلال روانی است.
    - درسته! ما باید به تمرینات ادامه بدیم. حالا که رهبران همه‌ی قبیله‌ها رو داریم و همچنین قدرت ملکه و پادشاه، می‌تونیم دشمن رو شکست بدیم.
    ماکسل که روپوش بلند و چاک‌دار مشکی به تن داشت، همانند یاغی‌ها به نظر می‌رسید. او کلاه روپوش را کنار زد تا چهره‌‌‌اش مشخص شود و با کمال خونسردی گفت:
    - کسی به این بچه گفته که ما هفت قبیله هستیم؟
    - من می‌دونم هفت قبیله هستین ولی ملک گفت قبیله هفتم هرگز با ما هم پیمان نمیشن!
    ملکه شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - خب درست میگه. من خودم سعی کردم؛ ولی نتونستم متقاعدشون کنم اما...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    نگاهی به من انداخت و با لبخند ادامه داد:
    - اما شاید تو بتونی!
    حدید هم لبخند زد و سخن ملکه را تائید کرد.
    - درسته! اون تونست ملکه و پادشاه رو متقاعد کنه پس می‌تونه. توی این راه، من و پری هم باهاتون میایم.
    روسان نگاهی به دانیال انداخت و گفت:
    - مثلاً تو رهبر ما بالدارانی! تو هم یه چیز مفید بگو!
    دانیال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - آخرین‌بار که رهبر پاک‌ها رو دیدم، بهم گفت دوست نداره تا آخر عمرش چشمش به من بیفته.
    روسان گفت:
    - حق داره‌! منم همین‌طور!
    در همین حین، آبان که تاکنون غایب بود، وارد تالار قصر شد و تعظیم کرد.
    - عذر می‌خوام سرورم! من داشتم دریا و اقیانوس رو دنبال شما می‌گشتم.
    سیسیلیا گفت:
    - درست مثل مادرش وقت نشناس!
    الایژا گفت:
    - و همین‌طور زیبا!
    ملکه متعجب نگاهش بین پادشاه و آبان ردوبدل شد. او داشت در ذهنش مادر احتمالی من را تجسم می‌کرد.
    - بهتره بقیه به سر تمرینات برگردن و ما هم به سرزمین پاک‌ها بریم.
    ***
    به اجبار روسان، دانیال نیز با ما آمد. گویا پادشاه نمی‌توانست از مرز ارکید خارج شود به همین دلیل هم در قصر ماند. ملکه نگاهی به آبان انداخت و گفت:
    - مادرت خیلی دوست داشت به سرزمین پاک‌ها بره. تو چی؟
    آبان بی‌تفاوت گفت:
    - زیاد کنجکاو نیستم!
    - بیخیال! باید باهامون بیای مطمئنم خوشت میاد.
    نمی‌دانستم دلیل این اصرار مکرر او چیست. تا خواستم ذهنش را بخوانم، روسان آرام در گوش من گفت:
    - نمی‌خواد اون رو با پادشاه تنها بذاره!
    خندید و به راهش ادامه داد.
    در این سفر، حدید، پری، دانیال، روسان، آبان و ملکه با من همراه شدند. روسان و ملکه که به‌نظر قبل‌ها هم به آن سرزمین رفته‌اند، ما را به وسط جنگل راهنمایی کردند.
    روسان دریچه‌‌ی چوبی خاک گرفته را باز کرد. پس از مکثی کوتاه گفت:
    - این راه بسته شده.
    سیسیلیا گفت:
    - اوه باید می‌فهمیدیم! اون زلزله رو یادته؟
    روسان سر تکان داد که ناگهان ملکه گفت:
    - نقشه!
    روسان متفکر گفت:
    - نقشه باید داخل قصر باشه.
    - اما وقتی قصر رو پاکسازی کردیم که چیزی نبود!
    - شاید پیش الایزاست.
    نگاه‌ها به‌سمت من کشیده شد. دانیال گفت:
    - آخرین‌بار الایزا توی معبد بود و بعد زلزله دیگه ندیدمش.
    سوت زدم که زنبور آبی خودش را نشان داد و بزرگ شد.
    - پس بریم معبد!
    دانیال، روسان و ملکه تغییر شکل دادند و با من همراه شدند‌.
    زمانی‌که به معبد رسیدیم، الایزا را دیدیم. او یک گوشه نشسته بود و با وجود ترک‌های عمیق روی دیوار‌ها، هیچ ترسی از فروپاشی آن نداشت.
    - ما به کمکت احتیاج داریم.
    سرش را بالا آورد و گفت:
    - کمکی از من ساخته نیست.
    - نقشه کجاست؟
    - او را سوزاندم.
    روسان گفت:
    - چرا باید همچین کاری کنی؟
    چیزی نگفت؛ بنابراین دستش را گرفتم. با لمس دست‌هایش توانستم تمام خاطرات زندگی‌اش را ببینم. او خیال می‌کرد اگر از مردم دور باشد، بهتر است. همانند آن زمانی‌که فکر می‌کرد یک ملکه‌ی نالایق است و باید الایژا حکم‌ران می‌شد. عدم اعتماد به نفس و نادیده گرفتن قدرت‌هایش، باعث شد که او این‌چنین افسرده باشد.
    الایزا حافظه‌ی خوبی داشت. در میان خاطراتش توانستم تمام نقشه را حفظ کنم.
    - ما میریم؛ اما می‌تونی هروقت خواستی به ما ملحق بشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    به‌سوی سرزمین پاک‌ها رفتیم.
    مسیر عجیبی بود؛ زیرا ما باید از یک روستا می‌گذشتیم. آن هم روستای انسان‌ها بود.
    ما همه حدید را که بسیار عاقل بود انتخاب کردیم تا به عنوان رهبرمان با مردم روستا سخن بگوید. او با آن چهره‌ی گیرا که چشمان کشیده و تیغه‌ی تیزبینی‌اش را به نمایش می‌گذاشت، بدون شک مانند یک شخص فهمیده به‌نظر می‌رسید.
    چند ساعتی را در راه گذراندیم تا به آنجا رسیدیم. روستای سرسبز با خانه‌های چوبی، کاملاً معمولی بود و اهالی روستا هم با آن لباس‌های ساده و آراسته، مردم‌های خوبی به‌نظر می‌آمدند.
    زیر سایه‌ی یک درخت نشستیم تا استراحت کنیم.
    روسان گفت:
    - انگار مردم ما رو نمی‌بینن.
    ملکه نگاهی به اطراف انداخت. شلوار مشکی و بلوز بلند مشکی‌رنگی با طرح طلایی پوشیده بود. گفت:
    - شاید مشکل از لباسامونه.
    آبان یک لباس سفید بلند به تن داشت. دانیال هم لباس مردانه‌ی آبی و خاکستری که همانند پسر‌های امروزی دیده می‌شد، پوشیده بود. حدید و روسان نیز، لباس‌های تیره‌ای به تن داشتند؛ بنابراین جلب توجه نمی‌کردند.
    گفتم:
    - فکر نکنم مشکل از لباس‌ها باشه.
    حدید گفت:
    - تو چی فکر می‌کنی؟
    - به نظر می‌رسه این آدم‌ها طلسم شدند.
    سیسیلیا گفت:
    - مطمئنی؟
    نگاهم به‌سوی پسربچه‌ی کوچکی رفت که درست از کنار من رد شد. درحالی‌که می‌خندید و حتی نیم‌نگاهی به من نینداخت.
    - مطمئنم!
    دانیال گفت:
    - خب این‌جوری که بهتره! بدون هیچ مشکلی از روستا میریم.
    از غرفه‌ی فروشنده‌های روستایی، کمی آب و غذا گرفتیم و به اندازه‌ی کافی، پول در صندوق فروشنده گذاشتیم.
    کم‌کم از روستا دور می‌شدیم. نگاهم را بین آن‌ها چرخاندم. هیچ یک تمایلی برای نجات آن مردم بی‌گـ ـناه نداشتند.
    ملکه تمام فکر و خیالش پادشاه و جنگ بود. روسان برای بزرگ‌تر شدن خانواده‌اش با شادمانی رویاپردازی می‌کرد. دانیال و حدید هم هریک به جنگ فکر می‌اندیشیدند و آرزو داشتند آموزش‌هایشان جواب دهد.
    با خواندن ذهن‌های آن‌ها، مشخص شد آبان هم اهمیتی به مردم روستا نخواهد داد.
    با خودم فکر کردم که آیا وقتی بزرگ شدم، می‌خواهم مانند آن‌ها باشم؟
    ایستادم و گفتم:
    - من می‌تونم طلسم اون‌ها رو از بین ببرم.
    متعجب از حرکت ایستادند.
    سیسیلیا گفت:
    - منم می‌تونم؛ اما ما کار مهم‌تری داریم.
    - چه‌کاری مهم‌تر از نجات مردم؟
    روسان با تعجب پاسخ داد:
    - خب ما هم داریم میریم مردم خودمون رو نجات بدیم!
    - اون‌ها هم مردم ما هستند.
    دانیال به یک درخت تکیه داد و گفت:
    - تا شما طلسم رو شکست بدین، من اینجا می‌مونم.
    آبان شانه‌ای بالا انداخت و همانند دانیال نشست. حدید گفت:
    - من باهات میام.
    ملکه ناچار دست‌هایش را بالا انداخت و با من همراه شد.
    روسان گفت:
    - باشه باشه نیازی به این‌کار نیست منم باهاتون میام.
    سیسیلیا گفت:
    - مگه ما چی‌کار کردیم؟
    روسان گفت:
    - بوسیدن دستم کافیه! نیازی به ماچ کردن پاهام نیست!
    همه خندیدند و من تازه فهمیدم او داشت شوخی می‌کرد.
    به میدان روستا رفتیم. نزدیک یک حوضچه که فواره‌ی آب در میان سنگ‌هایش جریان داشت، نشستم تا تمرکز کنم که ملکه گفت:
    - من این‌کار رو می‌کنم. تو باید قوی بمونی.
    شانه‌ای بالا انداختم و کوله‌پشتی‌ا‌م را برداشته و ایستادم.
    او در جای من نشست و تمرکز کرد. حدید پرسید:
    - کسی خواهر من رو ندیده؟
    ملکه عصبی به او نگاه کرد.
    - دارم تمرکز می‌کنم!
    حدید سرش را تکان داد که روسان گفت:
    - مگه باهامون اومده بود؟
    ملکه پوفی کرد. از آن دو خواستم سکوت کنند.
    حدید گفت:
    - گفت تو برو من پشت‌سرتون میام.
    ملکه تا زبان باز کرد اعتراض کند، پری با سرعت زیادی خودش را به ما رساند و با فریاد گفت:
    - اصلاً فهمیدین من گم شدم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    روسان خندید.
    - راستش اصلاً نبودت رو احساس نکردیم.
    ملکه ایستاد و با خشم، همان‌طور که آرام‌آرام تبدیل به اسکلت می‌شد، گفت:
    - گفتم دارم تمرکز می‌کنم.
    روسان سرش را به من نزدیک کرد و آرام زمزمه کرد:
    - اخلاقش شبیه اختاپوس شد. مخصوصاً وقتی باب‌اسفنجی می‌خندید.
    موشکافانه به او چشم دوختم.
    - باب‌اسفنجی کیه؟
    - عجیبه که کارتون ندیدی! رایان خیلی باب‌اسفنجی رو دوست داره.
    سرانجام روسان و حدید آرام گرفتند و ملکه توانست تمرکز کند.
    پس از دقایقی گفتم:
    - فهمیدی چه طلسمیه؟
    سرش را تکان داد.
    - طلسم فراموشی! از علائمش پیداست که خورانده شده. فکر کنم کار پاک‌هاست.
    از هوش و زکاوت او خوشم آمد. احساسی به من می‌گفت که ملکه مادر من است.
    شروع به خواندن جملاتی نامفهوم کرد. نور طلایی، آرام‌آرام تمام روستا را فرا گرفت و تمام خانه‌ها را پر کرد.
    پس از دقایقی، مردم کم‌کم دور ما جمع شدند. ملکه ضعیف شده بود و با کمک روسان، توانست بایستاد.
    طبق نقشه، ما چند قدم به عقب برداشتیم و حدید را به جلو هول دادیم. حدید نگاهی به اطراف انداخت و آرامش خود را حفظ کرد. با اعتماد به نفس گفت:
    - ما فقط یه رهگذریم!
    مردم با شنیدن این سخن، لبخند زدند و از ما پذیرایی کردند.
    ***
    روسان کیسه‌ی غذاها را بر سر دانیال پرت کرد و گفت:
    - خاک‌برسرت با این رهبری کردنت!
    دانیال که تاکنون گرم صحبت با آبان بود، با وحشت از جای پرید. هیچ یک متوجه‌ی حضور ما نشده بودند. پری و حدید با صدای بلندی خندیدند و ملکه هم با لبخند کم‌رنگی به راهش ادامه داد.
    تا سرزمین پاک‌ها، فقط دوساعت راه مانده بود. دانیال، ناگهان تبدیل به یک مرغ‌عشق بزرگ به‌ رنگ طوسی و آبیِ آسمانی شد و پرواز کرد.
    برای آبان و پری که تا به ‌حال تبدیل شدن او را ندیده بودند، غافلگیر کننده بود؛ اما من و دیگران، بدون نیم‌نگاهی به راهمان ادامه دادیم.
    پس از گذشت چند دقیقه، دانیال در مقابل ما ایستاد و گفت:
    - اگه پرواز کنیم، پنج دقیقه راه بیشتر نمونده.
    شانه‌ای بالا انداختم و سوت زدم. زنبور آبی که آمد، پرسیدم:
    - اون‌هایی که نمی‌تونن پرواز کنند چی؟
    روسان بی‌تفاوت گفت:
    - هر کدوم یکی رو برمی‌داریم.
    برخلاف انتظارم، دانیال با آن چهره‌ی جدی منتظر ماند تا دیگران انتخاب کنند. روسان که سکوت را دید، با لبخند نزدیک پری شد و گفت:
    - پس من پری رو انتخاب می‌کنم.
    ملکه دست پری را گرفت.
    - پری با من میاد.
    روسان نگاهی به آبان انداخت که او بلافاصله گفت:
    - پس منم می‌تونم با دانیال بیام.
    حدید خندید و ضربه‌ی محکمی به کمر روسان زد و رو به چهره‌ی درهم رفته‌اش گفت:
    - پیش میاد دوست من! اشکال نداره!
    ***
    همه به‌سوی آسمان اوج گرفتیم و تا جای ممکن بالا رفتیم.
    همان‌طور که دانیال می‌گفت، فقط چند دقیقه راه باقی مانده بود و ما آن را هم طی کردیم.
    مرز سرزمین پاک‌ها، همان‌طور که در تصوراتم دیدم، یک دیوار بلند و سفید بود.
    ملکه ضربه‌ای به دروازه‌ی بزرگ فولادی زد و منتظر ایستاد. وقتی انتظار طولانی شد، باز هم کارش را تکرار کرد. او و روسان متعجب نگاهی به یکدیگر انداختند.
    - چرا دروازه رو باز نمی‌کنند؟
    روسان در جواب سؤال ملکه سکوت کرد که ناگهان در‌وازه‌ی بزرگ با صدای بلندی باز شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    با باز شدن دروازه، شهر عجیب و متفاوتی مشابه یونان باستان، به چشم آمد. با دیدن آن منظره احساس کردم وارد تونل زمان شده‌ام و همه با هم به گذشته رفتیم.
    ملکه ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - هنوزم مثل قدیماست.
    روسان گفت:
    - درسته!
    تا قدمی به جلو برداشتیم، یک مرد که نیمی از او اسب و نیمی دیگر انسان بود، مانع ما شد. خودش را به من نزدیک کرد و پرسید:
    - برای چی اومدین؟
    روسان گفت:
    - ما برای...
    نیزه‌ی بلندی که به دست داشت را به‌سمت گلوی روسان برد و نگذاشت چیزی بگوید.
    - من از ایشون پرسیدم نه تو!
    رو به من تکرار کرد:
    - گفتم برای چی به سرزمین پاک‌ها اومدین؟
    - برای دیدن ملکه!
    سیسیلیا زیرلب گفت:
    - اما فرمانروای اینجا یک مرده!
    مرد عجیب، نیزه‌اش را کنار برد و گفت:
    - پادشاه چند سال قبل کشته شد. شما می‌تونید برید.
    با راهنمایی‌های روسان، به قصری که مشابه معبد آرتیمس بود، رفتیم.
    ***
    ملکه‌ی پاک‌ها هم همانند تمام موجودات این سرزمین، زیبا اما عجیب به‌نظر می‌آمد. موهای بلندش همانند سیسیلیا به‌ رنگ سیاه و چشم‌هایش همانند حدید عسلی بود.
    سخن‌هایم را بیان نمودم.
    سیسیلیا آرام به روسان گفت:
    - بعد از اون حرف‌هایی که به پادشاهشون زدم، می‌ترسیدم بیام. خوش‌حالم فرمانروا رو عوض کردند.
    روسان گفت:
    - در هر صورت بعد ده سال یادش نمی‌موند.
    ملکه‌ی پاک‌ها لبخندی زد و گفت:
    - شما از من می‌خواین تا توی یک جنگ همراه شما باشم؟
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم.
    - این جنگ فقط به ارکید ختم نمیشه. سرزمین پاک‌ها هم زمانی متعلق به ارکید بود؛ بنابراین شما خواه یا ناخواه توی این ‌جنگ دخالت دارید.
    سرش را بالا برد و نگاهی به من انداخت. پس از مکث طولانی‌ گفت:
    - من و مردمم داخل جنگ حضور خواهیم داشت؛ اما تا اون موقع از سرزمین خارج نمی‌شیم‌.
    - قبوله!
    سیسیلیا پرسید:
    - پادشاه چه‌جوری مُرد؟
    ملکه‌ی پاک‌ها گفت:
    - برادرم رو میگی؟ اوه یادم رفت خودم رو معرفی کنم! اسم من شیواست.
    - خوشبختم! منم سیسیلیا، ملکه‌ی سرزمین ارکید هستم.
    - پس تو همونی هستی که وقتی کمک می‌خواستی به برادرم توهین کردی و رفتی؟
    ملکه لبخند خجولی زد و خواست چیزی بگوید که شیوا گفت:
    - با این حال، اون برای کمک اومد.
    همه متعجب به دهان او چشم دوختند؛ زیرا هرگز هیچ کدام از پاک‌ها در جنگ قبلی حضور نداشتند.
    روسان گفت:
    - اما داخل جنگ نبود!
    شیوا گفت:
    - درسته نبود. وقتی برای کمک به سرزمین ارکید میومد، توسط جادوگر شرور، همونی که با شما تا سرزمین پاک‌ها هم اومد، کشته شد.
    سیسیلیا گفت:
    - چه‌طوری؟
    شیوا گفت:
    - درست چند روز قبل از جنگ، برادرم اتیموس، با چند تا از فرمانده‌های تعلیم دیده به‌سمت سرزمین ارکید حرکت کردند. گویا وقتی به روستا رسیدند، اون زن بهشون حمله کرد و روح تمام اون‌ها رو بلعید.
    سیسیلیا گفت:
    -‌ امینه!
    - مردم روستا رو برای چی طلسم کردی؟
    شیوا گفت:
    - به نفعشون بود طلسم بشن وگرنه اون زن یا همین امینه‌ای که میگین، روح‌شون رو می‌گرفت.
    پری گفت:
    - ممکن بود با طلسم به مردم بی‌گـ ـناه صدمه بزنید. طلسم خیلی کهنه شد!
    شیوا گفت:
    - به ‌هرحال شما شکستینش درسته؟
    ملکه سرش را تکان داد.
    شیوا گفت:
    - خوبه! پس نگرانی‌ وجود نداره.
    خواستیم از قصر خارج شویم که ناگهان با خشم فریاد زد:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا