در همین حین، دانیال دستبهبغـ*ـل فریاد زد:
- روسان! تو که حامله نیستی. بیا به تمریناتت برس.
روسان با لبخند بهسمت او رفت و گفت:
- ببین خودت شوخی رو شروع کردی.
و با یک جهش تبدیل به زاغ شد و خود را به اوج آسمان رساند. دانیال هیچ عکسالعملی نداشت و چشمهایش به روسان خیره بود.
- فکر میکنم اون نیازی به تمرین نداره.
نگاهی به من انداخت و گفت:
- منم همین فکر رو میکنم؛ ولی باید یاد بگیره و جدی باشه.
رایان گفت:
- همین که تو جدی هستی کافیه!
نگاه گذرایی به او انداخت و باز هم به آسمان چشم دوخت.
- توام مثل پدرتی! برو به تمرینت برس.
رایان با سری افتاده، بهسوی دیگر بالداران رفت.
من و آماندا، بهسوی خانهی قدیمی آنها رفتیم. در این وضعیت، جنگیدن برای او مناسب نبود.
پس از گذشت دقایق کوتاهی، پرسید:
- تو چی دیدی؟
- چی؟
- من میدونم تو یه دختر بچهی فوقالعاده هستی و میتونی آینده و گذشته رو ببینی. وقتی خبر بارداری من رو شنیدی، چیزی دیدی؟
ناچار پاسخ دادم:
- اون بچه به دنیا نمیاد!
آماندا نفس عمیقی کشید و گفت:
- ممکنه راهحلی داشته باشه؟
- اون نوشیدنی رو نخور!
- کدوم نوشیدنی؟
من دیدم که آماندا با شکم برآمدهاش در یک لیوان سفالی چیزی را مینوشد و همین هم باعث شد تا فرزندش را از دست بدهد.
با شنیدن سخنانم، آماندا آرام سر تکان داد و سکوت کرد.
آن روز نتوانستم بهسوی آبرویها بروم. روسان که از تمرین بازگشت، من را تا سرزمین گرگها همراهی کرد.
ماکسل با دیدن روسان لبخندی زد و گفت:
- شنیدم دانیال حالت رو گرفته!
کنجکاو به آنها چشم دوختم. روسان کنار او نشست.
- خودش شوخی رو شروع کرد؛ ولی جنبه نداره!
ماکسل خندید.
- تو اون رو نمیشناسی!
- تو میشناسیش؟
- البته! من همه رو میشناسم.
- حتی آبان رو؟
ماکسل، چهرهی رنگ پریده و ظریف با موهای روشنِ آبان را در ذهنش تجسم کرد و سرش را به نشانه منفی تکان داد.
- اون تازه از مخفیگاهش بیرون اومده. تا حالا ندیده بودمش!
- حالا چی؟
هردو خندیدند. از سخنانش چیزی پیدا نبود. به همین دلیل هم روانهی اتاقم شدم.
***
آن شب خواب عجیبی دیدم.
پدر در تنهایی اشک میریخت و ریش سفیدش خیس شده بود. با ناراحتی بهسوی او رفتم و پرسیدم:
- پدر برای چی گریه میکنی؟
- تو باید کنار خواهر و برادرت باشی.
- اما من که خواهر و برادر ندارم!
- معبد قدیمی...
ناگهان از خواب پریدم. ماکسل بر بالین من ایستاده بود و با نگرانی من را بررسی کرد.
- تو حالت خوبه؟
جوابی ندادم. وحشت زده پرسید:
- میشنوی؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. نفسش را آسوده خارج کرد.
- چون تا حالا بچهداری نکردم، نمیدونم باید چیکار کنم. باید آماندا رو بیارم پیشت.
***
گرگهای وحشی، نیازی به تمرین نداشتند؛ اما ماکسل این جنگ را جدی گرفته بود و گرگها را به بهترین نحوهی ممکن آموزش میداد. باید هم آماده میشدند. زمان این رسیده بود که با اتحاد پایان خوش را بسازیم.
من بهسوی آبرویها رفتم. در ساحل تصاویر مبهمی از والدینم دیدم. آن دو با لبخند به یکدیگر خیره بودند و از چشمان آبی پدرم فهمیدم که او یک اشرافزاده است.
- روسان! تو که حامله نیستی. بیا به تمریناتت برس.
روسان با لبخند بهسمت او رفت و گفت:
- ببین خودت شوخی رو شروع کردی.
و با یک جهش تبدیل به زاغ شد و خود را به اوج آسمان رساند. دانیال هیچ عکسالعملی نداشت و چشمهایش به روسان خیره بود.
- فکر میکنم اون نیازی به تمرین نداره.
نگاهی به من انداخت و گفت:
- منم همین فکر رو میکنم؛ ولی باید یاد بگیره و جدی باشه.
رایان گفت:
- همین که تو جدی هستی کافیه!
نگاه گذرایی به او انداخت و باز هم به آسمان چشم دوخت.
- توام مثل پدرتی! برو به تمرینت برس.
رایان با سری افتاده، بهسوی دیگر بالداران رفت.
من و آماندا، بهسوی خانهی قدیمی آنها رفتیم. در این وضعیت، جنگیدن برای او مناسب نبود.
پس از گذشت دقایق کوتاهی، پرسید:
- تو چی دیدی؟
- چی؟
- من میدونم تو یه دختر بچهی فوقالعاده هستی و میتونی آینده و گذشته رو ببینی. وقتی خبر بارداری من رو شنیدی، چیزی دیدی؟
ناچار پاسخ دادم:
- اون بچه به دنیا نمیاد!
آماندا نفس عمیقی کشید و گفت:
- ممکنه راهحلی داشته باشه؟
- اون نوشیدنی رو نخور!
- کدوم نوشیدنی؟
من دیدم که آماندا با شکم برآمدهاش در یک لیوان سفالی چیزی را مینوشد و همین هم باعث شد تا فرزندش را از دست بدهد.
با شنیدن سخنانم، آماندا آرام سر تکان داد و سکوت کرد.
آن روز نتوانستم بهسوی آبرویها بروم. روسان که از تمرین بازگشت، من را تا سرزمین گرگها همراهی کرد.
ماکسل با دیدن روسان لبخندی زد و گفت:
- شنیدم دانیال حالت رو گرفته!
کنجکاو به آنها چشم دوختم. روسان کنار او نشست.
- خودش شوخی رو شروع کرد؛ ولی جنبه نداره!
ماکسل خندید.
- تو اون رو نمیشناسی!
- تو میشناسیش؟
- البته! من همه رو میشناسم.
- حتی آبان رو؟
ماکسل، چهرهی رنگ پریده و ظریف با موهای روشنِ آبان را در ذهنش تجسم کرد و سرش را به نشانه منفی تکان داد.
- اون تازه از مخفیگاهش بیرون اومده. تا حالا ندیده بودمش!
- حالا چی؟
هردو خندیدند. از سخنانش چیزی پیدا نبود. به همین دلیل هم روانهی اتاقم شدم.
***
آن شب خواب عجیبی دیدم.
پدر در تنهایی اشک میریخت و ریش سفیدش خیس شده بود. با ناراحتی بهسوی او رفتم و پرسیدم:
- پدر برای چی گریه میکنی؟
- تو باید کنار خواهر و برادرت باشی.
- اما من که خواهر و برادر ندارم!
- معبد قدیمی...
ناگهان از خواب پریدم. ماکسل بر بالین من ایستاده بود و با نگرانی من را بررسی کرد.
- تو حالت خوبه؟
جوابی ندادم. وحشت زده پرسید:
- میشنوی؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم. نفسش را آسوده خارج کرد.
- چون تا حالا بچهداری نکردم، نمیدونم باید چیکار کنم. باید آماندا رو بیارم پیشت.
***
گرگهای وحشی، نیازی به تمرین نداشتند؛ اما ماکسل این جنگ را جدی گرفته بود و گرگها را به بهترین نحوهی ممکن آموزش میداد. باید هم آماده میشدند. زمان این رسیده بود که با اتحاد پایان خوش را بسازیم.
من بهسوی آبرویها رفتم. در ساحل تصاویر مبهمی از والدینم دیدم. آن دو با لبخند به یکدیگر خیره بودند و از چشمان آبی پدرم فهمیدم که او یک اشرافزاده است.
آخرین ویرایش توسط مدیر: